سال ها از جنگ گذشته است ولی هنوز مردم مرزنشین کشور با عوارض ناشی از بمب های شیمیایی صدام دست به گریبان اند.
زنجیره دست وپنجه نرم کردن مرزنشینان با عوارض شیمیایی همچنان ادامه دارد.
راهی تا دشت نینوا نمانده است. از مرز جنون باید گذشت، مرز خون و آتش. از رود ساکن و نی زار های تشنه. اینجا بی سنگر و سایبان می شود زیر آسمان پهناور، ندبه ی عشق خواند. اینجا زمینش گسترده است و دلش تنگ. تنگ چزابه. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. شاید
میدان صبحگاه دوکوهه است اینجا؛ جایی که مثل دریا، انگار انتهایش معلوم نیست. جایی که زمانی معراج روحانیِ عاشقان الله بود. جایی که بسیاری در اینجا مهر شهادت بر پرونده خود زدند و برای همیشه سعادتمند شدند. درست در چنین ساعتهایی اینجا دیگر زمین نبود. اینجا
فکر می کردم همه ی مردم یا بیشتر آنها دچار فراموشی شده اند. فکر می کردم از آن نوجوان 12 ساله تا پیرمرد 70 ساله که رفتند تا حالا 20 سال بعد از رفتنشان در آرامش و آسایش زندگی کنیم؛ همه را ؛ این اپیدمی فراموشی برده است از یاد مردم .
اما نزدیکی های عید وقت
شنیدیم: «یکی از خط شکنها طنابی به دست گرفته بود و سر دیگر طناب را آزاد رها کرده بود، وقتی پرسیدیم سردیگرش را به امان چه کسی رها کردهای؟ پاسخ داد: «به امان امام زمان(عج)» در حقیقت در والفجر8 روابطی مادی در کار نبود که بخواهد معادله ای شکسته شود.
متن زیبایی که درپی می آید هرچند کوتاه ولی دلنشین و درعین حال لرزاننده است. جوانی که این متن را نوشته از زائران کربلای حسینیان ایران است. او اگرچه سنش قد نمی دهد که جبهه و جنگ را درک کرده باشد ولی آنقدر زیبا لحظه های حضورش را نوشته ....
در ایام نوروز خیل عاشقان شهدا به قصد بازدید وارد مناطق عملیاتی می شوند و این سرزمین ها پذیرای پیر و جوان این مرز و بوم برای بازبینی روزهای حماسه آفرینی بهترین مردمان این کشور می شود . در این میان سفرنامه اصحاب رسانه را می خوانیم
خیلیها به این مسجد آمدند و رفتند از همه جای ایران. یکی از آنها هم عباس بختیارنیا بود که در همین مسجد پاس می داد و وقت نگهبانی هم ذکر میگفت. او یک شب خواب دیده بود که تیری به او خورده و از پشتش خارج میشود. بچهها توصیه میکردند که برود مرخصی اما صبح هما
چشمک ستارهها روی مخمل سرمهای آسمان عادی بود. انگار لشکر ستارهها در پشت خاکریز « راه شیری » سنگر گرفتهاند تا برای همیشه یاد مردانی را که از روی همین خاک به آسمان راه گشودند پاس بدارند. لابد آن بالاها غلغهای است!
حکایت از خاک، قصه ناتمامی است که از
خوش به حال آنهایی که در لحظه حلول دلهاشون حول مقام شهادت هروله می کنه و هم نفس با شهدا احسن الحال را درک می کنند .
مدت ها بود دنبال مصداقی بودم تا ببینم زیارت مناطق عملیاتی و مشخصاً شرکت در اردوی راهیان نور را به چه می توان تشبیه کرد ؟!
یکی از جاهایی که خیلی از کاروانها از وجودش بی خبرند معراج الشهداست. معراج الشهدا جایی است که شهدای پیدا شده در تفحص را، پیش از انتقال به شهرها، به آنجا می برند. تاثیر معراج الشهدا منحصر بفرد است. شاید چیزی جدا از همه اردو. به هیچ وجه از دستش ندهید
.... اینجا طلائیه است باد هم در اینجا آرام و قرار ندارد، زمین غمگین، باد غمگین، بچه ها گریان، هر کدام تکه ای از خاک را در بغل گرفته و اشک می ریزند. عده ای زیارت عاشورا می خوانند و به سرو سینه می زنند، امروز
اینجا وادی عشق است. کمی به اطراف بنگر! آیا هنوز اثری از آن قبرها که رزمندگان خدا برای راز و نیاز شبانهشان و اتصالشان به حضرت حق کنده بودند، میبینی و زمین را نمناک؟ بهراستی آن اشکها بر کدامین خاک ریخته شدهاند؟
مجری از مردم خواست ضمن حفظ آرامش، کمی عقب بروند و بنشیند. اما او هم نمیتوانست مردم را آرام کند. نه تذکرات مجری و نه گرمای هوا، هیچ کدام نتوانست دل های بی قرار را آرام کند. همه منتظر ورود مولا و مقتدایشان بودند.
چه سعادتی!! هم زیارت شهدا و هم دیدار دو
آثار جنگ هنوز هم پيداست، هر چند صد متر چند صد متر خانههايي را ميشد ديد که ترکش، ديوارهايشان را خراشيده است. گهگاه ساختمان ويرانه هم ميبيني. و کشتي هاي به گل نشسته کنار کارون.
ـ کنار پل قديمي، موزه جنگ است. يک ساختمان دو طبقه کنار کارون که