داستان واقعی از خانواده خودم هرگز از امید خدا نا امید نشید بچه های همدم من خواهر خودم مثال بزنم اون زمان دانشجو بود من دانش اموز ازدواج کرد سال ها گذشت فامیل شوهرش پسر دوست بودند بچه اولش دختر شد ناراحت یک سال نگذشته بود باز باردار باز دختر میخواست سقط کنه التماس ول کن بسه بچه دنیا اومد بعد مدتی بچه سومش پسر شد با دخترها کاری نداشتن پسر پیششون بود دخترها پیش ما بودن بزرگتر شدن ابجیم شوهرش فرهنگی بود وضعشون خوب نبود خودش فوق دیپلم هر کاری کرد بیکار بود ناراحت افسرده ... خرج بچه ها زیاد ... من هزینه ثبت نام دانشگاه کنکورش دام حقوق لیسانس قبول شد ... معدل بالا لیسانس قبول شد ... باز بیکار گفت فوق لیسانس در نمیام من هزینه ازمون دانشگاهش دادم قبول شد فوق گرفت ... دکتری هم گفت در نمیاد قبول شد دکتری حقوق گرفت ... چندین ازمون استخدامی شرکت میکرد قبول میشد گزینش پارتی بازی بود دعوت نمیشد ناراحت غمگین ... بانک مرکزی تهران نیرو میخواست لیسانس حقوق ثبت نامش کردم ازمون داد گفت در نمیام قبول شد گزینش داد گفت در نمیام قبول شد ازمایشات پزشکی و غیره همه داد قبول شد .. گفت به همه کار کجا بود به من زنگ نمیزنن قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی خدا شاهده زنگ زدن بهش گفتن بیا سر کار فلان روز ابجیم کارمند شد چند ماه پیمانی به خاطر دکتری رسمی قطعی شد در بانک مرکزی.. شهرستانمون زندگی میکرد الان تهران هست ۲ تا دخترش ماشالله دانشجو یکی داروخانه زعفرانیه هم کار میکنه کنار درس و کمکیش شدند .... این داستان گفتم هرگز از امید خدا نا امید نشید <p class="paragraph"> قبول دارید تا یک واقعیت امید اور از خانواده خودم باز بگم که دیدم کوچک همه شما دکتر </p>