Préface de Saadi

Touchant la conduite des rois

Touchant la conduite des...

Touchant la modération des...

Touchant les avantages du...

Touchant la jeunesse et l'amour

Touchant aux atteintes de l'âge

Touchant l'influence de...

Touchant les bienséances en...

Anecdote 1
Anecdote 2
Anecdote 3
Anecdote 4
Anecdote 5
Anecdote 6
Anecdote 7
Anecdote 8
Anecdote 9
Anecdote 10
Anecdote 11
Anecdote 12
Anecdote 13
Anecdote 14
Anecdote 15
Anecdote 16
Anecdote 17
Anecdote 18
Anecdote 19
Anecdote 20
Anecdote 21
Anecdote 22
Anecdote 23
Anecdote 24
Anecdote 25
Anecdote 26
Anecdote 27
Anecdote 28
Anecdote 29
Anecdote 30
Anecdote 31
Anecdote 32
Anecdote 33
Anecdote 34
Anecdote 35
Anecdote 36
Anecdote 37
Anecdote 38
Anecdote 39
Anecdote 40
Anecdote 41
Anecdote 42
Anecdote 43
Anecdote 44
Anecdote 45
Anecdote 46
Anecdote 47
Anecdote 48
Anecdote 49
Anecdote 50
Anecdote 51
Anecdote 52
Anecdote 53
Anecdote 54
Anecdote 55
Anecdote 56
Anecdote 57
Anecdote 58
Anecdote 59
Anecdote 60
Anecdote 61
Anecdote 62
Anecdote 63
Anecdote 64
Anecdote 65
Anecdote 66
Anecdote 67
Anecdote 68
Anecdote 69
Anecdote 70
Anecdote 71
Anecdote 72
Anecdote 73
Anecdote 74
Anecdote 75
Anecdote 76
Anecdote 77
Anecdote 78
Anecdote 79
Anecdote 80
Anecdote 81
Anecdote 82
Anecdote 83
Anecdote 84
Anecdote 85
Anecdote 86
Anecdote 87
Anecdote 88
Anecdote 89
Anecdote 90
Anecdote 91
Anecdote 92
Anecdote 93
Anecdote 94
Anecdote 95

Conclusion

جدال سعدی با مدّعی دربیان توانگری و درویشی
یکی درصورت درویشان نه برصفت ایشان درمحفلی دیدم، نشسته و شنعتی درپیوسته و دفترشکایتی بازکرده و ذمّ توانگران آغازکرده، سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگررا پای ارادت شکسته.
كریمان را به دست اندردرم نیست خداوندان نعمت را كرم نیست
مرا که پرورده ی نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد، گفتم: ای یار! توانگران دخل مسکینانند و ذخیره ی گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بارگران از بهرراحت و گران. دست تناول آنگه به طعام برند که متعلّقان و زیردستان بخورند و فضله ی مکارم ایشان بارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده.
توانگران را وقفست و نذرومهمانى زكات و فطره واعتاق وهدى وقربانى
تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی جز ین دو رکعت و آن هم به صد پریشانی
اگرقدرت جودست و گرقوّت سجود و توانگران را به میسّرشود که مال مزکّی دارند و جامه ی پاک وعرض مصون و دل فارغ و قوّت طاعت درلقمه ی لطیف است وصحّت عبادت درکسوت نظیف. پیداست که ازمعده ی خالی چه قوّت آید و زدست تهی چه مروّت.
فراغت با قافله نپیوند و جمعیّت درتنگدستی صورت نبندد. یکی تحرمه ی عشا بسته و دیگری منتظرعشا نشسته، هرگزاین بدان کی ماند؟
خداوند مكنت به حق مشتغل پراكنده روزى پراكنده دل
پس عبادت اینان به فقراولی تر که جمعند و حاضرنه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته. عرب گوید: اعوذ بالله مِن الفَقرِ المکبّ وجِوار من لایحّب. و درخبرست: الفقرسواد الوجه فى الدّارین. گفتا: نشنیدی که پیغمبرعلیه السّلام گفت: الفقر فخری. گفتم: خاموش که اشارت خواجه علیه السّلام به فقرطایفه ایست که مرد میدان رضا اند وتسلیم تیرقضا، نه اینان که خرقه ی ابرارپوشند و لقمه ی ادرارفروشند.
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیری وقت بسیج
روی طمع ازخلق بپچ ارمردی تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفرانجامد، كاد الفقراَن یَكونَ كُفرا که نشاید جز به وجود نعمت برهنه ای پوشیدن یا دراستخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای خبس ما را به مرتبه ی ایشان که رساند دیدعلیا به ید سفلی چه ماند نبینی که حقّ جلّ وعلا درمحکم تنزیل ازنعیم اهل بهشت خبرمی دهد که اولئک لهم رزق معلوم تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست وملک فراغت زیرنگین رزق معلوم.
تشنگان را نماید اندر خواب همه عالم به چشم چشمه ی آب
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش ازدست تحمّل برفت، تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت درمیدان وقاحت جهانید و برمن دوانید و گفت: چندان مبالغه دروصف ایشان بکردی و سخن های پریشان بگفتی که وهم تصوّرکند که تریاقند یا کلید خزانه ی ارزاق، مشتی متکبّرمغرورمعجب نفورمشتغل مال و نعمت، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الّا به سفاهت و نظرنکنند الّا به کراهت، علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سرو پایی معیوب گردانند و به عزّت مالی که دارند وعزّت جاهی که پندارند برترازهمه نشینند و خود را به ازهمه بینند و نه آن درسردارند که سربه کسی بردارند، بی خبرازقول حکما که گفته اند: هرکه به طاقت ازدیگران کمست و به نعمت بیش، به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گربى هنربه مال كند كبر برحكیم كون خرش شمار و گرگا وعنبرست
گفتم: مذمّت اینان روا مدار. گفت: غلط گفتی که بنده ی دردمند چه فایده؟ چون ابرآذارند و نمی بارند وچشمه ی آفتابند و برکس نمی تابند برمرکب استطاعت سوارانند و نمی رانند قدمی بهرخدا ننهند و درمی بی منّ و اذی ندهند مالی به مشقّت فراهم آرند و به خسّت نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان که حکیمان گویند: سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود.
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد و گر کس آید و بی سعی و رنج بردارد
گفتمش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته ای الّا به علّت گدایی و گر نه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نماید محّک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. گفتا: به تجربت آن همی گویم که متعلّقان بردر بدارند وغلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند و دست برسینه ی صاحب تمیزان نهند و گویند کس این جا درنیست و راست گفته باشند.
آن را که عقل وهمّت وتدبیر ورای نیست خوش گفت پرده دارکه کس درسرای نیست
گفتم: به عذرآن که ازدست متوقّعان به جان آمده اند و ازرقعه ی گدایان به فغان و محال عقلست اگرریگ بیابان درشود که چشم گدایان پرشود.
دیده ی اهل طمع به نعمت دنیا پر نشود هم چنان که چاه به شبنم
هرکجا سختی کشیده ی تلخ دیده ای را بینی خود را به شره درکارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد و زعقوبت ایزد نهراسد و حلال ازحرام نشناسد.
سگی را گرکلوخی برسرآید زشادی برجهد کاین استخوانیست
و گرنعشی دو کس بردوش گیرند لئیم الطّبع پندارد که خوانیست
امّا صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظست و به حلال ازحرام محفوظ. من همانا که تقریراین سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم انصاف ازتو توقّع دارم هرگزدیده ای دست و دعایی برکتف بسته یا بینوایی به زندان درنشسته یا پرده ی معصومی دریده یا کفی از معصم بریده الّا به علّت درویشی. شیرمردان را به حکم ضرورت درنقب ها گرفته اند و کعب ها سفته و محتمل است آن که یکی را ازدرویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند. مادام که این برجایست آن دگربرپایست. شنیدم که درویشی را با حدثی برخبثی گرفتند با آن که شرمساری برد بیم سنگساری بود. گفت: ای مسلمانان! قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم؟ لا رهبانیة فی الاسلام و زجمله ی مواجب سکون وجمعیّت درون که مرتوانگررا میسّرمی شود و یکی آن که هرشب صنمی دربرگیرد که هرروزبدو جوانی ازسرگیرد، صبح تابان را دست ازصباحت او بردل و سرو خرامان را پای ازخجالت او درگل
به خون عزیزان فرو برده چنگ سرانگشت ها کرده عنّاب رنگ
محالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گرد و یا قصد تباهی کند.
دلی که حوربهشتی ربود و یغما کرد کی التفات کند بربتا ن یغمایی
من کان بین یدیه ما اشتهی رطب یغنیه ذلک عن رجم العناقید
اغلب تهیدستان دامن به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند.
چون سگ درّنده گوشت یافت نپرسد کاین شترصالحست یا خردجّال
چه مایه مستوران به علّت درویشی درعین فساد افتاده اند وعرض گرامی به یاد زشت نامی برداده.
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس عنان ازکف تقوی بستاند
حاتم طایی که بیابان نشین بود اگرشهری بودی ازجوش گدایان بیچاره شدی و جامه بَرو پاره کردندی. گفتا: نه که من برحال ایشان رحمت می برم. گفتا: نه که برمال ایشان حسرت
می خوردی ما درین گفتارهردو به هم گرفتار، هربیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شامی که بخواندی به فرزین بپوشیدی تا نقد کیسه ی همّت درباخت و تیر جعبه ی حجّت همه بینداخت.
هان تا پسرنیفکنی ازحمله ی فصیح کو را جزآن مبالغه ی مستعارنیست
دین ورزد معرفت که سخندان سجع گوی بردرسلاح دارد و کس درحصارنیست
تا عاقبة الامردلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدّی درازکرد و بیهده گفتن آغاز و سنّت جاهلانست که چون به دلیل ازخصم فرومانند سلسله ی خصومت بجنبانند. چون آزربت تراش که به حجّت با پسربرنیامد به جنگش برخاست که لئن لم تنته لارجمنک. دشنامم داد، سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
او درمن و من درو فتاده خلق ازپى ما دوان وخندان
انگشت تعجّب جهانى ازگفت وشنید ما به دندان
القصّه مرافعه ی این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سربه جیب تفکر فرو برد و پس از تامّل بسیار برآورد و گفت: ای آن که توانگران را ثنا گفتی و بردرویشان جفا روا داشتی بدان که هرجا که گلست خارست و با خمرخمارست و برسرگنج مارست و آن جا که درّ شاهوارست، نهنگ مردم خوارست. لذّت عیش دنیا را لدغه اجل درپس است و نعیم بهشت را دیوارمکاره درپیش.
جوردشمن چه کند گرنکشد طالب دوست گنج و مارو گل و خاروغم وشادی به همند
نظرنکنی دربوستان که بید مشکست و چوب خشک هم چنین درزمره ی توانگران شاکرند و کفورو درحلقه ی درویشان صابرند و ضجور.
اگر ژاله هر قطره اى درشدى چوخرمهره بازار ازاو پرشدى
مقرّبان حقّ جّل وعلا توانگرانند، درویش سیرت و درویشانند. توانگرهمّت و مهین توانگران آنست که غم درویشان خورد و بهین آنست که کم توانگرگیرد و من یتوکل علی الله فهوحسبه. پس روی عتاب ازمن به جانب درویش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی، نعم طایفه ای هستند برین صفت که بیان کردی: قاصر همّت، کافرنعمت که ببرند وبنهند ونخورند وندهند وگربه مثل باران نبارد یا طوفان بردارد به اعتماد مکنت خویش ازمحنت درویش نپرسند وازخدای عزّوجّل نترسند وگویند:
گرازنیستى دیگرى شد هلاك مرا هست بط را زطوفان چه باك؟
وَراکباتُ نیاق فِی هوادجها لَم یلتفتن اِلی مَن غاصَ فِی الکثُبُ
دو نان چو گلیم خویش بیرون بردند گویند: غم گرهمه عالم مردند
قومی برین نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت نهاده ودست کرم گشاده، طالب نامند و معرفت وصاحب دنیا وآخرت، چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل، مویّد، مظفّر، منصورمالک ازمّه انام حامی ثغوراسلام، وارث ملک سلیمان، اعدل ملوک زمان، مظفّر الدنیا والدّین ابوبکرسعدُ.
پدربه جای پسرهرگزاین کرم نکند که دست جود تو با خاندان آدم کرد
خدای خواست که برعالمی ببخشاید ترا به رحمت خود پادشاه عالم کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسید و زحّد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید. به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و ازمامضی درگذشتیم وبعد ازمجارا طریق مدارا گرفتیم وسربه تدارک بر قدم یکدیگرنهادیم وبوسه برسر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود.
مكن زگردش گیتى شكایت اى درویش كه تیره بختى اگر هم برین نسق مردى
توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست بخورببخش كه دنیا وآخرت بردى

Dispute de Saadi avec un homme présomptueux, touchant les définitions de la richesse et de la pauvreté
Je vis dans une assemblée un homme qui avait l'apparence des derviches, mais qui ne professait pas leur manière de vivre. Il s'était assis, et il avait entrepris une action blâmable, ouvert le livre de la plainte et commencé d'invectiver les riches. Il en était arrivé à ce point de son discours:
«Chez les pauvres, la main du pouvoir est liée; chez les riches, le pied de leur bon vouloir est rompu.»
»Les hommes généreux, leur main n'a pas d'argent
Ceux qui ont de l'argent ne sont pas charitables!»
Cette parole me déplut, à moi qui suis nourri par les bienfaits des grands. Je dis:
«Ô ami! Les riches sont le revenu des malheureux, le trésor de ceux qui vivent dans la retraite, le but vers lequel se dirigent les visiteurs, le refuge des voyageurs. Pour le repos d'autrui, ils supportent un pesant fardeau. Ils portent leurs mains sur les mets après leurs obligés et leurs inférieurs; quant au surplus, il parvient aux veuves, aux vieillards, aux voisins et aux proches.
» Aux riches, on doit les fondations pieuses, les vœux, l'hospitalité, le payement de la dîme,
l'aumône de la rupture du jeûne, l'affranchissement des esclaves, l'oblation des victimes et les offrandes.
Comment parviendrais-tu à leur rang, et aux récompenses qu'ils méritent,
toi qui ne peux accomplir que deux génuflexions, et encore, avec bien des difficultés?
Si tu as la possibilité d'être généreux et la force de te prosterner, ces deux choses sont encore plus faciles aux riches, car ils possèdent de l'argent purifié, qui a payé la dîme aumônière. Ils ont des vêtements propres, un honneur intact, un cœur sans souci. Le pouvoir d'accomplir des actes de dévotion prend sa force dans une bonne nourriture et la sincérité du culte dans un costume sans souillure. Il est évident qu'un ventre vide reste sans force et qu'une main vide ne saurait se targuer de générosité.
La tranquillité ne se trouve pas dans la pauvreté, et le recueillement d'esprit n'existe pas dans la détresse. L'un a récité le commencement de la prière du soir; un autre s'est assis, attendant son souper. Comment celui-ci ressemblerait-il jamais à celui-là?
»Qui n'a pas le souci de son pain quotidien
S'occupera de Dieu.
L'homme dont la portion, chaque jour, est précaire
N'aura pour Lui qu'un cœur inquiet.»
Pour toutes ces raisons, les dévotions des riches sont plus sûres d'être acceptées de Dieu. Ils sont assurés d'eux-mêmes, ils ont l'esprit présent, et ne sont ni troublés ni angoissés. Ils jouissent des choses nécessaires à leur subsistance, et peuvent s'occuper des prières du culte.
Les Arabes disent: "Je me réfugie en Dieu, contre la pauvreté, contre l'humilité qui tient nos regards abaissés vers la terre. Je me réfugie en Dieu contre le voisinage des individus que je ne puis aimer."
Et le Prophète a dit: "La pauvreté, c'est la noirceur du visage dans les deux mondes."»
Mon adversaire rétorqua:
«N'as-tu pas appris que le Prophète a dit: "La pauvreté fait ma gloire"?
— Tais-toi, répliquai-je, le Maître du monde a eu en vue la pauvreté des gens qui sont les hommes de l'arène du consentement aux volontés de Dieu et se sont choisis pour servir de but aux flèches du destin; et non la pauvreté de ces gens qui revêtent le froc des justes et vendent le pain de leur pension.
» Ô tambour à l'énorme voix, au ventre vide
Quel voyage entreprendras-tu sans provisions?
Efface de ton cœur la convoitise, si tu es homme
Le chapelet aux mille grains, que signifie-t-il dans tes doigts?»
Le derviche dépourvu de la science de la contemplation ne se reposera pas, jusqu'à ce que sa pauvreté ait abouti à l'impiété, car "peu s'en est fallu que la pauvreté ne devînt impiété". Il n'est pas possible, si ce n'est avec des richesses, de vêtir celui qui est nu, ou de faire des sacrifices pour délivrer un captif. Qui élèvera les gens de notre espèce au rang des riches? Comment la main d'en haut, celle qui donne, ressemblerait-elle à celle d'en bas?
Ne sais-tu pas que Dieu, dans sa déclaration très claire, a fait connaître en ces termes la félicité des habitants du paradis: "Ces gens auront des fruits et une subsistance assurée. Ils seront honorés dans des jardins de délices." C'est afin que tu saches que celui qui est occupé à se procurer sa subsistance est privé du bonheur de l'innocence, et que la possession du repos de l'esprit est subordonnée à une existence assurée.
»Aux yeux des hommes altérés
L'univers, dans leur songe, est la source d'eau pure.»
Dès que j'eus prononcé ce discours, ce furent les rênes de la force du derviche qui s'échappèrent de la main de la patience! Il se mit à me combattre avec sa langue, fit sauter le cheval de l'éloquence dans l'arène des impudents, le fit courir sus à moi et me dit:
«Tu as montré une telle exagération en dépeignant les riches, tu as dit tant d'absurdités que l'imagination supposera que les riches sont la thériaque du poison de la pauvreté, ou la clef du trésor des choses de la vie. Ils ne sont en vérité qu'une poignée de gens orgueilleux, remplis d'illusions, et présomptueux, occupés de l'argent et de l'opulence, fous de dignités et de possession. Ils ne parlent qu'avec futilité et jettent sur tous un regard dédaigneux; ils accusent les sages de mendicité et reprochent aux fakirs leur indigence et grâce à leurs richesses et au rang élevé qu'ils s'imaginent occuper, ils s'asseyent à la place d'honneur et se croient supérieurs à tous. Ils n'admettent pas, dans leur cervelle, qu'ils puissent incliner la tête devant quelqu'un, oubliant la parole des sages, lesquels ont dit: "Quiconque a moins d'humilité que les autres et plus d'opulence est riche en apparence, pauvre en réalité. "
» Si aux dépens du sage, un être sans mérite
De ses richesses tire orgueil, regarde-le
comme une croupe d'âne, quand bien même il serait
bœuf d'ambre gris!»
— Je ne te permets pas de blâmer ainsi les riches, répondis-je.
— Tout ce que tu as dit est faux, répliqua-t-il. Quel avantage y a-t-il qu'ils soient nuage de novembre, s'ils ne répandent leur pluie sur personne? Qu'ils soient le disque du soleil et ne brillent sur qui que ce soit? Qu'ils montent le coursier du pouvoir, et ne le fassent pas courir? Ils n'avancent point d'un pas pour l'amour de Dieu, ils ne donnent pas une drachme sans réticences; ils amassent l'argent avec avidité, le conservent avec parcimonie et ne le quittent qu'à regret. Les sages ont dit: "L'argent de l'avare sortira de la terre quand ce dernier y entrera."
» La richesse s'acquiert par la peine et l'effort
Puis un autre survient qui, sans douleur, l'emporte.»
— Comment aurais-tu connu, dis-je, l'avarice des riches, si ce n'est au moyen de la mendicité? Sinon, à celui qui renonce à la convoitise, le prodigue et l'avare semblent de même espèce: "La pierre de touche connaît l’or; le mendiant, le parcimonieux."
— Je dis par expérience, répondit-il, que les riches tiennent à leur porte des serviteurs brutaux afin qu'ils ne donnent pas accès aux hommes dignes cependant de considération. Ils placent une main ferme sur la poitrine des gens éclairés et leur affirment: "Il n'y a personne à la maison. " Et, en réalité, ils disent vrai!
»Chez celui qui n'a ni intelligence, ni grandeur d'âme
Ni prudence, ni jugement, le chambellan
dit, et il dit la vérité: "Il n'y a personne au logis!"»
— Ils en usent ainsi parce qu'ils ont été réduits à la détresse par la main des solliciteurs, répondis-je, et amenés à s'insurger contre l'insistance des mendiants. Il est bien certain que, quand bien même le sable des déserts serait transformé en perles et distribué en aumônes, l'œil des mendiants ne pourrait jamais être comblé.
» Toutes les richesses du monde
Ne combleront jamais l'œil de la convoitise
Pas plus que la rosée ne remplira un puits.»
Partout, l'homme qui a connu la détresse et remâché son amertume, se jette par avidité dans des entreprises douteuses et il ne se tient pas en garde contre leurs suites, ne redoute pas les châtiments de l'autre vie et ne distingue pas ce qui est licite de ce qui lui est défendu.
» Si un morceau de brique atteint un chien sur le museau
Il sursaute de joie: "Ceci est un os!" se dit-il.
Si deux personnes chargent une bière sur leurs épaules
L'homme vil s'imagine qu'on apporte une table.»
En revanche, le possesseur de richesses est regardé de Dieu avec l'œil de la bienveillance, et préservé de ce qui est défendu par ce qui est permis. En supposant que je n'aie pas suffisamment étayé mon opinion, et que je n'aie pas apporté des arguments convaincants et définitifs, j'attends de toi de l'équité.
N'as-tu jamais vu la main d'un hypocrite liée derrière son dos, ou un individu dépourvu de moyens d'existence assis en prison? N'as-tu jamais vu le voile qui protégeait la chasteté d'une femme déchiré, ou bien le poignet coupé d'un voleur, tout cela à cause de la pauvreté? Leurs besoins ont conduit dans des fosses les héros aussi forts que des lions, on leur a percé les talons. Il peut se faire que la concupiscence tourmente le pauvre; il n'a pas le pouvoir d'observer la continence, il sera éprouvé par le péché: le ventre et le pénis sont deux jumeaux, c'est-à-dire les deux enfants d'une même mère. Tant que celui-là demeure en place, celui-ci demeure sur pied.
J'ai entendu raconter que l'on surprit un pauvre en train de commettre une, action inavouable avec un jeune homme. Outre qu'il souffrit de la honte, il eut peur d'être lapidé; il s'écria donc: "Ô musulmans! je n'ai pas d'or pour prendre femme, et je n'ai pas la force de résister aux tentations. Que dois-je faire?" "Il n'y a pas de monachisme dans l'Islam."
Au nombre des causes de repos et de tranquillité d'esprit qui sont assurées aux riches, l'une consiste en ce que chaque nuit ils pressent sur leur poitrine une jeune beauté, et que chaque jour ils reprennent ainsi une nouvelle jeunesse. La beauté dont je parle est telle qu'à cause de sa gentillesse, l'aurore brillante place sa main sur son propre cœur, et que le cyprès superbe en reste confondu.
» Elle a plongé sa main dans le sang des grands hommes
Et le bout de ses doigts de jujube est teinté.»
Il est impossible, possédant de pareilles beautés, que les riches tournent autour des péchés et entreprennent d'entrer dans la perversité.
» Le cœur qui a pu prendre houri du Paradis
Ses regards ne voient plus beautés du Turkestan.
» Celui qui a, devant lui, des dattes fraîches tant qu'il en veut
Pourquoi jetterait-il des pierres dans les régimes des dattiers?
Le plus souvent, les indigents souillent par le péché le pan de la robe de la chasteté; et, comme des chiens dévorants, s'ils voient du pain, ils le volent.
» Lorsqu'un chien affamé trouve un morceau de viande
Que lui importe si c'est chamelle de Sãlih
Ou bien l'âne de l'Antéchrist!»
Combien de femmes chastes, à cause de la pauvreté, sont tombées dans le plus profond dérèglement et ont livré leur honneur au vent de l'opprobre.
» Celle qui a trop faim ne peut demeurer chaste
Pauvreté fait tomber les rênes de ses mains
Et s'en va la crainte de Dieu.»
Hãtam Tãi le généreux, qui vivait au désert, eût-il habité une ville, ses ressources eussent été bientôt taries en raison de l'insistance des quémandeurs. Son vêtement même aurait été, sur son dos, mis en pièces!»
Dit: «Je n'ai pitié de leur état!
— Non, répliquai-je, tu es jaloux de ne pas vivre dans l'opulence.»
Nous discutions ainsi, échauffés l'un l'autre par l'échange de nos arguments. Chaque pion qu'il avançait, je m'efforçais de le repousser, et chaque échec et mat qu'il proclamait, je le couvrais d'une reine, jusqu'à ce qu'il eût entièrement joué l'argent de la bourse de sa pensée, et décoché toutes les flèches du carquois de la dispute.
»Ne jette jamais ton bouclier sous l'attaque d'un beau parleur
Ses propos enflammés sont enflés par le vent
Elève ton esprit et ta foi. L'éloquence,
La cadence des mots sont aisées à celui
qui cloue avec des mots des armes sur sa porte,
Mais, dans la citadelle, il n'y a plus personne»
A la fin, il ne lui resta plus d'arguments et je me sentis victorieux. Alors, il me menaça de la main. C'est la coutume des ignorants, lorsqu'ils sont inférieurs à leur adversaire par le raisonnement, de crier et de se jeter dans la dispute, comme Azar, le sculpteur d'idoles, qui ne réussit pas avec son fils par les arguments et se leva pour le combattre: «Certes, si tu ne t'arrêtes pas d'agir ainsi, je te lapiderai.» Mon adversaire m'injuria, je lui répondis sur le même ton; il déchira mon collet, et je l'atteignis à la mâchoire.
»L'un sur l'autre, nous étions tombés, nous battant!
Les gens s'étaient attroupés et s'esclaffaient de nos injures
Chacun, en nous voyant, mordait ses doigts d'étonnement»
Nous portâmes notre différend devant le cãdhi, et nous soumîmes à l'autorité de sa justice, afin que le juge des musulmans cherchât une solution convenable, et prononçât un arrêt définitif à propos de cette question des riches et des pauvres.
Lorsque le cãdhi eut vu et qu'il eut entendu nos discours, il baissa longuement la tête et réfléchit. Après mûre délibération, il dit:
«Ô toi qui as proféré les louanges des riches et t'es permis de maltraiter les pauvres, sache que partout où se trouve une rose il y a des épines, que le vin est accompagné de maux de tête, qu'auprès du trésor repose un serpent, et que partout où il y a des perles précieuses se trouve le requin qui dévore les hommes.
L'agrément de la vie d'ici-bas finit par la piqûre de la mort, la félicité du paradis est cachée derrière un mur de désagréments.»
» Que fera celui qui cherche un ami
Si, de son ennemi, il ne supporte l'injustice?
Trésor et serpent, épine et rose, joie et chagrin sont réunis.»
Ne vois-tu pas dans le jardin les saules musqués et le bois sec? Dans la troupe des riches, il s'en rencontre de patients et d'autres qui s'emportent.
» Si chacun des grêlons devenait une perle
Le bazar en ferait de la verroterie!»
Les favoris de la cour de Dieu, ce sont les hommes opulents qui se conduisent comme des derviches, et les derviches qui ont des sentiments pareils à ceux des possédants. Le plus grand des riches est celui qui a de la sollicitude envers les pauvres; le meilleur des pauvres, celui qui ne tire pas la manche des riches. Dieu a dit: "Dieu suffit à quiconque se confie à Lui."
Après m'avoir fait ces reproches, le cãdhi s'adressa au derviche et lui dit:
«Ô toi qui as dit: les riches sont occupés de choses défendues, ivres de divertissements illicites, tu les as peints sous leurs véritables couleurs. Oui, il y a des gens tels que tu l'as dit, à l'esprit bas et qui ne sont pas dignes des bienfaits qu'ils ont reçus: ils gagnent de l'argent, le déposent dans leurs coffres, n'en jouissent pas et ne le distribuent jamais. Si la pluie ne tombait pas et que surgisse la disette, si le déluge emportait le monde, pleins de confiance dans leur pouvoir, ils ne s'informeraient pas de l'affliction du pauvre, ne craindraient pas Dieu, et diraient:
"Si d'indigence d'autres sont morts, moi, je survis.
Quelle crainte le cygne aurait-il du déluge?"
» Combien de femmes, portées sur le dos des chamelles
Et balancées dans leurs litières ne songent plus
A celui qui périt sous des dunes de sable!
» Des hommes sans mérite ont sauvé leur tapis:
— "Quel souci prendrons-nous si tout le monde est mort?"
Il y a des riches tels que je viens de les décrire; d'autres, au contraire, sont généreux. Ils ont dressé la table de la bienfaisance, se sont tenus prêts à servir leurs hôtes et ont montré une figure avenante et modeste. Ils quêtent une bonne renommée. Ils sont, maîtres des biens de ce monde et de l'autre, comme les serviteurs de la cour du souverain de l'univers, celui qui est assisté de Dieu, victorieux de ses ennemis, souverain dominateur des hommes, défenseur des marches de l'Islam, héritier du royaume de Salomon, le plus juste des monarques de son temps, Mozaffar-Eddounia Oueddin Abou Baqr, fils de Saad.
»Nul père ne montrera jamais envers son fils la générosité
que la main de ta libéralité a déployée envers la famille d'Adam.
Dieu a voulu pardonner à tout le monde; et, par sa miséricorde,
de toi II en a fait le souverain.»
Lorsque le cãdhi eut amené son discours à ce point, qu'il eut fait passer le cheval de son beau-parler par-delà les haies de nos opinions, nous consentîmes à ce qu'exigeait l'arrêt du destin et renonçâmes à notre dispute. En excuse envers le passé, nous prîmes le chemin de la dissimulation, plaçâmes la tête sur les pieds l'un de l'autre, en guise de réparation, et nous nous embrassâmes sur le visage. Le discours se termina par les vers suivants:
«Des décrets du destin, des mouvements du monde
Pauvre, ne te plains pas, tu serais malheureux
si la mort survenait alors que tu t'affliges.»
«Riche, lorsque ton cœur et ta main sont puissants
Jouis et donne. Si tu as les biens de ce monde
Veille à les mériter quand tu seras dans l'autre.»