حالا تصور کنید این اتفاق فقط برای یک روز خاص یا هفته شلوغی نیست؛ بلکه ماههاست که هر روزتان همینطور شروع میشود. اگر این تصویر برایتان آشناست، شاید با چیزی به نام اضطراب مزمن سروکار دارید. حالتی که در اصطلاح بالینی، با نام «اختلال اضطراب فراگیر» (GAD) شناخته میشود.
اضطرابی که بیدعوت میآید
ما همه اضطراب را تجربه کردهایم. مثلا شب قبل از یک جلسه مهم، یا وقتی منتظر نتیجه آزمایشی هستیم. این اضطرابها معمولا با اتفاق مربوط به خودشان میآیند و بعد هم میروند. اما اضطراب مزمن ماجرایش فرق دارد. این یکی دلیل خاصی نمیخواهد؛ خودش میآید، میماند، و اجازهی نفس کشیدن نمیدهد.
آدمی که درگیرش شده، ممکن است ساعتها به چیزهایی فکر کند که شاید هیچوقت اتفاق نیفتند. انگار مغز مدام دنبال بهانه برای نگرانی میگردد. نتیجه؟ خستگی، بیقراری، و حسی دائمی از گرفتار بودن در چیزی که اسمش را نمیداند، ولی همیشه با اوست.
وقتی بدن هم از اضطراب خسته میشود
این اضطراب فقط در فکر و خیال نیست. پا فراتر میگذارد و بدن را هم درگیر میکند. بعضیها از دردهای عضلانی مداوم میگویند، بعضی از دلدردها و تپش قلب. بیخوابی هم که انگار پای ثابت این ماجراست. جالب اینکه گاهی حتی وقتی هیچ خبری هم نیست، باز هم ضربان قلب بالاست و ذهن پر از فکرهای جورواجور. برای کسی که با اضطراب مزمن زندگی میکند، "آرامش" یک کلمهی دور و ناآشناست.
ریشههایی که گاهی دیده نمیشوند
چرا بعضی از ما بیشتر از بقیه درگیر این اضطراب میشویم؟ جوابش ساده نیست، چون معمولاً پای چند عامل در میان است. ژنتیک میتواند یکی از آنها باشد؛ اگر در خانواده کسی اضطراب یا افسردگی داشته، احتمال اینکه بقیهی اعضا هم تجربهاش کنند بیشتر است.
از طرف دیگر، مغز ما با مواد شیمیایی مثل سروتونین و نوراپینفرین کار میکند. اگر تنظیم این مواد بههم بخورد، ذهن شروع به ساختن ترسهایی میکند که واقعی نیستند ولی واقعی حس میشوند.
عوامل دیگر هم بیتأثیر نیستند؛ تجربههای سخت در کودکی، احساس ناکامی یا بیقدرتی، زندگی در محیطی پرتنش یا پر از انتظارات غیرواقعی. همه اینها میتوانند دست بهدست هم دهند تا ذهنی همیشه نگران ساخته شود.
اضطرابی که دنیا را کوچک میکند
اضطراب مزمن فقط یک حس نیست؛ سبک زندگی را زیر و رو میکند. آدمهایی که به خاطر دلنگرانیهای بیپایان کمکم از جمعها فاصله میگیرند، کمتر تماس میگیرند، دعوتی را نمیپذیرند، یا همیشه منتظرند یک اتفاق بد بیفتد.
بدن هم از پا میافتد. فشار خون بالا میرود، خواب مختل میشود، گاهی بیماریهای قلبی یا ضعف سیستم ایمنی سراغ آدم میآیند. در بعضی موارد، افسردگی هم دست به دست اضطراب میدهد و آدم، بهتدریج از خودش فاصله میگیرد. بعضیها هم ممکن است سراغ روشهایی بروند که فقط «ظاهراً» آرام میکنند؛ مثل مصرف الکل یا مواد.
میشود نجات پیدا کرد؟
خبر خوب اینجاست: میشود از این وضعیت بیرون آمد. شاید نه یکشبه، ولی حتما ممکن است. روشهای درمانی زیادی وجود دارد که یکی از مؤثرترینهایشان «درمان شناختی رفتاری» یا CBT است. در این روش، رواندرمانگر کمک میکند که افکار منفی شناخته شوند، به چالش کشیده شوند، و جایگزینهای سالمتری برایشان پیدا شود.
در برخی موارد، دارو هم تجویز میشود؛ مخصوصا داروهایی که روی تنظیم مواد شیمیایی مغز اثر میگذارند. البته دارو بهتنهایی کافی نیست و همیشه باید همراه درمان روانشناختی و سبک زندگی درست باشد.
ورزش، تغذیه سالم، خواب منظم، دوری از کافئین زیاد، تمرینهایی مثل یوگا یا مدیتیشن و حتی نوشتن احساسات در یک دفترچه میتوانند معجزه کنند. گاهی فقط یک مکالمه صمیمی با یک دوست، یا وقت گذاشتن برای خود، میتواند گرهی از ذهن باز کند.
از خودمان شروع کنیم
شاید اولین و مهمترین قدم، این باشد که حالمان را جدی بگیریم. اگر روزهایی داریم که نگرانی از لحظه بیداری تا شب با ماست، اگر بدنمان مدام خسته و ذهنمان همیشه آشفته است، شاید وقتش باشد که بپذیریم چیزی درست نیست. در دنیایی که مدام میخواهد سرعتمان را بیشتر کند، گاهی توقف و گوش دادن به صدای درون، شجاعانهترین کاری است که میتوانیم انجام دهیم.
پیام شما به ما