اصحاب كهف (1)


اصحاب کهف یا رقیم یکی از گروه هایی است که در قرآن از آن ها با نام مستقل یاد شده است. اصحاب کهف انسان های مومنی بودند که به خاطر خدا از منطقه ی خود کوچ کرده و به غار پناه بردند. داستان اصحاب کهف، شنیدنی، زیبا، شگفت انگیز و درس آموز است.
کهف به معنای غار است؛ به آن ها اصحاب کهف می گفتند یعنی گروهی که برای رهایی از ظلم و ستم و بت پرستی به غار پناه بردند و به ان ها اصحاب رقیم نیز گفته می شود؛ زیرا رقیم به معنای «مرقوم» و «نوشته شده» است؛ یعنی لوحی که اسامی اصحاب کهف در آن نوشته شده است.
این غار در هشت کیلومتری شهر عمّان پایتخت اردن واقع است و به آن غار «رجیب» می گویند. اگر چه احتمالات دیگری هم داده شده ولی این احتمال با آیات قرآنی سازگارتر است.
ماجراى اصحاب كهف در قرآن به طور فشرده (از آیه 9تا 27 سوره كهف) آمده است.
از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مىكرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیكى اِزمیر واقع در تركیه فعلى یا در نزدیك عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر كس نمىپذیرفت او را اعدام مىكرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
او شش وزیر داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مكسلمینا و میشیلینا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، كه دقیانوس در امور كشور با آنها مشورت مىكرد.
دقیانوس در سال، یك روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در یكى از سالها، در همان روز عید در كاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یكى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یكى از وزیران كه تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، در دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مىكند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یك خبر، این گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
این وزیران ششگانه هر روز در خانه یكى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با این حال پریشان به نظر مىرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مىرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند كه بىستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتىهاى آن، همه و همه بیانگر آن است كه آفرینندهاى توانا دارند، من در این فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اینها چنین نتیجه گرفتهام كه اینها سازنده و آفریدگار دارند.
دوستان! از این مسائلی که به شما گفتم فهمیدم که دقیانوس نمی تواند خالق این چیزها باشد.
گفتار تملیخا كه از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد كه برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و كوه بزنند، بلكه از زیر یوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند.
هنگامى كه بیش از یك فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اكنون دل از دنیا بریدهایم و دل به خدا دادهایم و راه به آخرت سپردهایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گران قیمت نمىتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها كرده و پیاده این راه را طى كنیم تا خداوند گشایشى در كار ما ایجاد كند.
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهایشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب كردند، چوپان از آنها پذیرایى كرد، و گفت: از چهره شما چنین مىیابم كه از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار كردهاید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز كه همواره در بیابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمین را مىنگرم همین فكر پیدا شده كه اینها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
ادامه دارد...
فرآوری: نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:
کتاب قصه های قرآن،وبلاگ قصه های قرآن