پیامبری از کنار خانه ما رد شد.باران گرفت. مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت: بهار است.و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است

پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۰
پیامبری از کنار خانه ما رد شد...
پیامبری از کنار خانه ما رد شد... پیامبری از کنار خانه ما رد شد.باران گرفت. مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت: بهار است.و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباسهای ما خاکی بود.او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکا نید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباس دیدیم. پیامبری از کنار خانه ما رد شد.آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.پیامبر، کنارشان زد.خورشید را نشانمان دادو تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت. پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ،به ما بخشیدند.و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم . پیامبری از کنار خانه ما رد شد.ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.پیامبر کلیدی برایمان آورد.اما نام او را که بردیم ،قفل ها بی رخصت کلید باز شدند. من به خدا گفتم :امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است. خدا گفت:کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذردو کاش می دانستی بهشت همان قلب توست... بخش کودک و نوجوان تبیان منبع:برگرفته از کتاب : پیامبری از کنارخانه ما رد شد.عرفان نظر آهاری مطالب مرتبط: خدایا دوست دارم تو را ببینم! پیش از آخرین اذان شبی به زیبایی آن شب پرستاره اینطور منتظر امام زمان (عج) باش یک کوله‌ی بهاری ابر و ابریشم و عشق

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها