در دوران ترامپ، نوعی سیاستورزی مبتنی بر بیاعتنایی ریشهدار به حقیقت شکل گرفت. او بارها و بارها ادعاهایی مطرح کرد که با دادههای رسمی یا شواهد عینی در تضاد بودند، اما نهتنها عقبنشینی نکرد، بلکه با تکرار آنها، روایت شخصیاش را به واقعیت جایگزین تبدیل میکرد.
این رفتار، مصداق کامل آن چیزیست که برخی متفکران معاصر از جمله رالف کیز و کارلوس لوزادا آن را «عصر پساحقیقت» نامیدهاند؛ دورهای که در آن احساسات و باورهای فردی از واقعیتهای قابلسنجش مهمتر میشوند. در این فضا، رسانهها با برچسب «اخبار جعلی» بیاعتبار میشوند، منابع رسمی زیر سؤال میروند، و سیاستمدار خود را تنها مرجع معتبر جلوه میدهد. ترامپ با این الگو، نهفقط از دروغ بهعنوان ابزار سیاسی استفاده کرد، بلکه بهتدریج مشروعیت خودحقیقت را زیر سؤال برد. و همین ویژگی است که او را از دروغگویان معمولی سیاست متمایز میکند.
تخریب مرحلهبهمرحله حقیقت؛ تحلیل لوزادا از روش ترامپ
در میانه بحثها درباره دروغگوییهای سیاسی، تحلیل کارلوس لوزادا، نویسنده و منتقد شناختهشده آمریکایی، توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. او در کتاب «به چه میاندیشیدیم؟» با نگاهی فراتر از ثبت آمار دروغها، سعی میکند منطق درونی رفتار ترامپ نسبت به حقیقت را رمزگشایی کند. به اعتقاد لوزادا، ترامپ نهفقط دروغ میگوید، بلکه با روشی سیستماتیک و مرحلهبهمرحله، خودحقیقت را بیاثر میسازد.
او این روند را در پنج مرحله توضیح میدهد:
مرحله اول؛ دروغ اولیه: ترامپ از مخاطب میخواهد یک دروغ خاص را بپذیرد؛ مثلادرباره جمعیت مراسم تحلیف یا سلامت انتخابات. این دروغ، اگرچه قابل بررسی و رد شدن است، اما گام نخست برای تضعیف حقیقت محسوب میشود.
مرحله دوم؛ تحریف مداوم واقعیت: در این مرحله، واقعیت دائما بازنویسی میشود تا با روایتی که ترامپ میخواهد بسازد همخوان شود. آنچه پیشتر گفته شده، دیگر اهمیت ندارد؛ مهم، آخرین جملهایست که او میگوید.
مرحله سوم؛ مرجعیت فردی: تنها منبع معتبر برای تشخیص حقیقت، خود ترامپ است. رسانهها، دانشمندان، و نهادهای رسمی همگی متهم به دروغپراکنی میشوند. نتیجه اینکه حقیقت وابسته به شخص میشود، نه به سند.
مرحله چهارم؛ نسبیسازی حقیقت: حالا دیگر هیچ واقعیتی، مطلق نیست. اگر شواهدی علیه ترامپ ارائه شود، هواداران او با این جمله پاسخ میدهند: «خب، همه دروغ میگن»، یا «تو هم نمیدونی واقعا چی شده». این مرحله، ذهن جامعه را نسبت به حقیقت بیتفاوت میکند.
مرحله پنجم؛ بیاهمیت شدن حقیقت: در نهایت، حتی اگر حقیقت مشخص شود، اهمیتش از بین رفته است. مخاطب دیگر تمایلی به دانستن ندارد و گوینده دروغ؛ در اینجا ترامپ قدرتش را حفظ میکند نه با پنهانکاری، بلکه با عادیسازی دروغ.
بهبیان دیگر، لوزادا نشان میدهد که هدف ترامپ صرفا فریب نیست؛ او ساختاری میسازد که در آن فریب دیگر کار ناپسندی بهحساب نمیآید، بلکه روشی برای کنترل روایتهاست. در این ساختار، حقیقت قربانی نمیشود چون پنهان شده، بلکه چون دیگر کسی دنبالش نمیگردد.
دیدگاه اندیشمندان درباره پدیده ترامپ و حقیقتزدایی
رفتار دونالد ترامپ نسبت به حقیقت، توجه گسترده متفکران، نویسندگان و فیلسوفان سیاسی را برانگیخته است. برخلاف سیاستمداران سنتی که دروغگویی آنها اغلب محدود، ابزاری یا محافظهکارانه بوده، ترامپ سبک نوینی از بیاعتنایی به واقعیت را نمایندگی میکند. سبکی که نهفقط گفتار سیاسی، بلکه زیرساخت فکری و فرهنگی یک جامعه را دچار تزلزل میکند.
یکی از نخستین چهرههایی که سالها پیش نسبت به چنین وضعیتی هشدار داده بود، هانا آرنت، فیلسوف سیاسی قرن بیستم است. او در اثر کلاسیک خود "خاستگاههای توتالیتاریسم"مینویسد که اولین گام در راه شکلگیری حکومتهای استبدادی، «تخریب مرز میان حقیقت و دروغ» است. از نظر آرنت، خطر واقعی آنجاست که مردم دیگر تمایزی میان راست و دروغ قائل نمیشوند و همهچیز را صرفابهعنوان «نظر شخصی» میپذیرند.
در زمانه معاصر، هری فرانکفورت، استاد فلسفه در دانشگاه پرینستون، مفهوم معروف «چرند» را وارد ادبیات فلسفه و سیاست کرد. او در یکی از مقالات خود در اینباره توضیح میدهد که برخلاف دروغگو که به حقیقت اهمیت میدهد ولو برای انکارش؛ چرندگو اصلابه درست یا غلط بودن گفتارش اهمیتی نمیدهد. او صرفابرای تأثیرگذاری یا کنترل، هرچه لازم باشد میگوید. از نظر بسیاری از مفسران، ترامپ مصداق کامل این نوع از سخنگفتن است.
نویسنده دیگری به نام اریک آلترمن در کتاب وقتی رؤسا دروغ میگویند (When Presidents Lie) به بررسی تاریخچه دروغ در ریاستجمهوری آمریکا پرداخته است. او تأکید میکند که گرچه دروغ در سیاست سابقه دارد، اما تفاوت ترامپ در مقیاس، شدت و بیهدف بودن دروغهاست. او نمیخواهد مردم را به یک برنامه یا باور مشخص متقاعد کند، بلکه صرفابه دنبال بیاثر کردن هر صدای مخالفیست.
در نهایت، جیسون استنلی، نویسنده کتاب چگونه فاشیسم کار میکند (How Fascism Works)، تحلیل عمیقتری ارائه میدهد. او نشان میدهد که یکی از ابزارهای اصلی فاشیسم، تضعیف حقیقت، حمله به نهادهای دانش (مانند رسانهها و دانشگاهها)، و بازنویسی روایتهای تاریخی به نفع قدرتمداران است. از نظر استنلی، ترامپ دقیقا از همین الگو پیروی کرده، حتی اگر خودش آگاهانه به آن اعتراف نکند.
وقتی حقیقت به حاشیه رانده میشود
مسئله حقیقت در سیاست، بیش از آنکه صرفا به درستی یا نادرستی یک جمله مربوط باشد، به بنیانهای فکری، فرهنگی و اخلاقی یک جامعه گره خورده است. تجربه دوران ترامپ در آمریکا، نمونهای هشداردهنده از آن چیزیست که میتواند در فقدان تعهد به حقیقت رخ دهد؛ از بیاعتمادی عمومی گرفته تا فروپاشی گفتوگوی عقلانی و تضعیف نهادهای دموکراتیک.
آنچه ترامپ را به پدیدهای ویژه بدل میکند، نه فقط حجم دروغهایش، بلکه شکل نوین بیاعتنایی او به حقیقت است. رفتاری که نه بهدنبال قانعکردن، بلکه بهدنبال تحریف و بیاثر کردن واقعیت بود. چنین الگویی، همانطور که فیلسوفانی چون آرنت و فرانکفورت هشدار دادهاند، در صورت عادیشدن میتواند جوامع را بهسمت نوعی بیثباتی پنهان سوق دهد؛ بیثباتیای که در آن دیگر نه دانستن مهم است، نه گفتوگو، و نه حتی حقیقت.
بازسازی اعتماد اجتماعی، تقویت تفکر انتقادی و احیای جایگاه حقیقت در عرصه عمومی، از جمله وظایف حیاتی جامعه پساترامپی خواهد بود. نه فقط در آمریکا، بلکه در هر کشوری که با موجهای مشابه فریب، بیاعتمادی و اطلاعات غلط از سوی او مواجه است. پرسش اصلی امروز این نیست که سیاستمداران دروغ میگویند یا نه؛ بلکه این است که آیا ما هنوز حقیقت را بهعنوان یک ارزش مشترک باور داریم یا خیر؟




پیام شما به ما