در خواب و بیداری سایه‏ی پدر را دید که از حیاط بیرون رفت. سارا کوچولو یک هفته پیش مادرش را از دست داده بود. همه به او می‏گفتند: «مادرت رفته پیش خدا» و او امروز تصمیم داشت نامه‏ای برای خدا بنویسد تا یک بار هم که شده مادرش را ببیند.

دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۰
نامه ای برای خدا
نامه‏ای برای خدا در خواب و بیداری سایه‏ی پدر را دید که از حیاط بیرون رفت. سارا کوچولو یک هفته پیش مادرش را از دست داده بود. همه به او می‏گفتند: « مادرت رفته پیش خدا » و او امروز تصمیم داشت نامه‏ای برای خدا بنویسد تا یک بار هم که شده مادرش را ببیند. هوا کاملاً روشن شده بود. نور خورشید از پنجره به اتاقش می‏تابید. صورتش را شست و به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد ولی نانی توی جا نونی نبود. همیشه مامان برای خانه نان می‏خرید و پدر این را فراموش کرده بود. با دیدن اسکناس صدتومانی که پدر روی میز گذاشته بود چهره‏اش گل انداخت و لبخند روی لبان کوچکش نشست. با صدتومان می‏توانست نان بخرد. کمی فکر کرد. اگر پول را برای نان می‏داد نمی‏توانست خودکار بخرد. قالب پنیر را برداشت و چند تکه بدون نان خورد. تا حدودی گرسنگی‏اش برطرف شد. حال باید به مغازه‏ی حسین آقا می‏رفت و خودکار می‏خرید. به یاد حرف‏های مادرش افتاد: - هر وقت بیرون رفتی روسری بپوش! نگاهی به عکس مادر انداخت و گفت: - چشم مامان جون! بعد روسری قرمز رنگش را سرش کرد و با خود اندیشید که این‏طوری خدا بیشتر دوستش دارد. بوی نان محلی همه‏جا پیچیده بود و صدای شکم سارا هم لحظه‏ای قطع نمی‏شد. دیدن مادر بیشتر از شکم می‏ارزید. بدون توجه به صداهای شکمش یک خود کار آبی خرید. وقتی به خانه رسید یک برگ از وسط دفترش کند و مشغول نوشتن شد. با خطی درشت و کودکانه! با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره روسری قرمز رنگش را پوشید و به طرف در دوید. زن همسایه با یک قرص کامل نان پشت در ایستاده بود. سارا کوچولو نان را گرفت و گفت: - زهره خانم!... نامه‏ای برای خدا نوشتم، برایم پست می‏کنی؟ زهره خانم گفت: - اجازه می‏دهی بخوانم! سارا کوچولو نامه را به دست زهره خانم داد زهره خانم با خواندن نامه ناراحت شد به این می‏اندیشید که چگونه به این کوچولو بفهماند کسی که از این دنیا رفت دیگر باز نمی‏گردد. دلش نیامد قلب کودک را بشکند. به همین دلیل گفت: - امروز پنج‏شنبه است… می‏برمت سر خاک مادرت … اون از آن بالا تو را خواهد دید. نامه‏ات را سر مزارش بگذار… خدای مهربون حتماً خودش نامه را به مادرت خواهد داد. سارا کوچولو خیلی خوشحال شد. چون خدای مهربان برایش نان هم رسانده بود. نامه را داخل جیبش گذاشت و همراه زهره خانم به طرف امام‏زاده به راه افتاد. امامزاده خیلی شلوغ بود. صدای تلاوت قرآن از گوشه و کنار شنیده می‏شد. سارا کوچولو به طرف مزار مادرش رفت و نامه را روی سنگ گذاشت. نگاهی به آسمان انداخت. انگار مادرش را روی ابرها می‏دید. لبخندی زد و سرش را پایین آورد. نامه روی سنگ مزار نبود. با خود گفت: - حتماً خدای مهربان نامه را به دست مادرم رسانده است. از آن روز به بعد سارا کوچولو هر پنج‏شنبه برای خدا نامه می‏نوشت و به امامزاده می‏برد و بدین طریق وجود مادرش را حس می‏کرد. آری!... خداوند بسیار مهربان است و کودکان را دوست می‏دارد. عایشه بی‏بی‏ناز قلی‏زاده کیهان بچه‏ها تنظیم:بخش کودک و نوجوان ********************************* مطالب مرتبط سیاره عجیب غریب سرد و تاریک هزارتا بچه گوزن از آسمون میآید خرگوشی که می‏خواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟! بابایی مثل شیشه روباه مکار و بز کوهی شکارچی های ترسو زبان حبابی سنجاق قفلی نگران خرس قرمز شکمو

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها