«زیاد» یک نویسنده ۳۵ ساله، فلسطینی است که این روزها در غزه زندگی میکند بیشتر از دوماه است که غزه زیر آتش باران موشکهای رژیم اسرائیل است. مردم در شرایط بحرانی به سر میبرند و هر کدام روایتی تلخ دارند که قلب را به درد میآورد، تعدادی از آنها را در ادامه جمع کردهایم.

جایی برای رفتن نیست
۸ صبح خانواده جدیدی به ما پیوستند. آنها می گویند موقتی است، اما باور نمی کنم. یاد دو ماه پیش میافتم که وقتی خانه و کاشانه خودمان را برای سومین بار تخلیه میکردیم، همان فکر را میکردیم، موقتی! به نظر میرسد بدبختی ما پایان ندارد، فقط بدتر میشود. خانواده متشکل از یک مادر و فرزندانش - دو پسر نوجوان و یک دختر جوان است. آنها از بستگان خانواده میزبان هستند. پیوستن آنها یعنی فضا و منابع کمتر و ترس بیشتر است. اما همه چیز قابل درک است، چیزی که من را بیشتر میترساند این است که همه ما مجبور به تخلیه مجدد هستیم در حالیکه جایی برای رفتن نیست.

کاش همه اینها سریال بود!
چند وقت پیش یکی از دوستانم را در خیابان دیدم به من گفت که بخشی از خانوادهاش در مدرسه ساکن شدند و او به دوستانش در یک آپارتمان استودیویی ملحق شده است، بخشی دیگر به خانه اقوام می روند و چند نفر در یک محوطه باز چادر دارند. وقتی چنین چیزهایی را می شنوم آرزو می کنم که همه اینها بخشی از یک رمان یا یک سریال باشد، چرا که نمیتواند درست باشد. او به من میگفت: «وقتی به دیدن خانوادهام که در چادر اقامت دارند رفتم، خانواده دیگری را دیدم که به من گفتند در سه روز گذشته تنها چیزی که خوردهاند پیاز خام بوده است. آنها پول نداشتند و هیچ کمکی پیدا نکردند»

تعمیرات و لباسی که نیست!
بسیاری از مردم با پوشیدن لباس تابستانی خانههای خود را ترک کردند. افراد خوششانس توانستند چند مورد لباس گرم بخرند؛ اما بسیاری از آنها پولی برای این کار ندارند. مثلا مردی شلوارش را درآورد و پشت پرده ایستاد و خیاط آن را درست کرد. مرد دیگری کاپشن خود را درآورد و در زیر پیراهنش نشست تا منتظر دوختن آن بماند. در حالی که پشت پرده، مرد بدون شلوار با دوستش آن طرف صحبت می کرد. به او گفت که شخصی را دیدم که دمپایی پاره شده بود و با یک کیسه نایلونی قطعات پاره شده را به هم وصل کرد. او را مشاهده کرد و متوجه شد که هنگام راه رفتن پایش را بلند نمی کند، فقط آن را روی زمین میکشد تا تکههای پاره شده در کنار هم بماند. به دنبال او رفت و کمی پول داد، اما مرد نپذیرفت. گفت افراد دیگری هم هستند که سزاوارترند اما پس از اصرار زیاد، پول را گرفت.

هیچ کس در امان نیست!
پیرمردی منتظر بود تا کتش را درست کند. او ماسک زده بود. می دانستم که با خانوادهاش در یک مدرسه میماند. او به من می گوید: «بزرگترین ترس ما بیماری هاست. «هزاران نفر در هر مدرسه هستند. اگر یکی ویروس داشته باشد بقیه به آن مبتلا خواهند شد همه کسانی را که می شناسم آنفولانزا، معده درد، کمردرد و تب داشتند. هیچ کس در امان نیست. من پیرمردی هستم که فشار خون و دیابت دارم. بدن من نمیتواند دیگر مشکلات سلامتی را تحمل کند»

پولی که هیچ ارزشی ندارد
با مردی آشنا میشوم که سالها پیش با او کار می کردم، او به من میگوید: «حدود ۵۰ نفر از خانوادهاش در خانه بستگانش اقامت دارند، وقتی برای اولین بار تخلیه کردند، مواد غذایی و لوازم زیادی خریدند. بعد به آنها اطلاع داده شد که از منطقه جدید تخلیه شوند، آنها خیلی سریع دویدند و همه غذاها را پشت سر گذاشتند. ساختمان بمباران شد. حالا آنها با ما هستند، بدون غذا، بدون آذوقه، و با پولی که تقریباً هیچ ارزشی ندارد»

چقدر باید بگذرد تا این کابوس تمام شود؟
ساعت ۴ بعدازظهر ۱۵ قرص از داروی خود را پیدا کردم! من خیلی خوشحالم. یعنی دو هفته تحت پوشش هستم. اما سوال اینجاست: هنوز چند دوره دو هفتهای را باید تحمل کنیم تا این کابوس تمام شود؟ ساعت ۶ بعدازظهر احمد به من می گوید که میخواهد برای کودکی که در یکی از مدارس دیده است لباس بخرد. او گفت که تمام خانواده اش فوت کردهاند و هیچ بستگان دیگری برای او باقی نمانده است. همسایهها هنگام تخلیه او را با خود بردند. او فقط چهار سال دارد، هیچ کس به او نگفت چه بر سر خانوادهاش آمده است. پسرک به احمد گفته بود که چشم انتظار است و خانوادهاش به زودی برمیگردند تا او را با خود ببرند.




