علی اکبر کساییان از همکلاسی های دوران دانشگاه حاج احمد و هم رزمش در کردستان که برای اولین بار خاطرات خود را بازگو کرده و از آن ایام روایت می کند.

دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۰
همکلاس حاج احمد

همکلاس حاج احمد

علی اکبر کساییان از همکلاسی های دوران دانشگاه حاج احمد و هم رزمش در کردستان که برای اولین بار خاطرات خود را بازگو کرده و از آن ایام روایت می کند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

علی اکبر کساییان

از کربلا تا ساری

علی اکبر کساییان هستم. دوم اسفند 1332 در ساری متولد شدم. پدرم کفاشی بود که یک خانواده هفت نفری، پنج پسر و مادرم را اداره می کرد.
ما اصالتاً ساروی نبودیم. پدربزرگ من روحانی بود و کنار حرم ابوالفضل (ع) در کربلا حجره داشت و منبر می رفت ولی زود فوت کرد. به همین دلیل پدر و عمویم مجبور می شوند از عراق بیایند ایران و ادامه زندگی را اینجا بگذرانند.
درسم خیلی خوب بود و مانند همه دانش آموزان ممتاز آن سال ها وارد هنرستان دانش ساری شدم و تحصیلاتم را تا دیپلم در رشته فنی ادامه دادم. رشته های موردتوجه بچه زرنگ ها، اول برق بود بعد مکانیک، بعد فلزکاری و آخر هم ساختمان. «احمد متوسلیان» هم به همین دلیل که درسش خوب بود در مدرسه قوام السلطنه برق خواند با این تفاوت که زبان خارجی مدرسه آن ها آلمانی و معلم هایشان هم آلمانی بودند و من انگلیسی خوانده بودم با معلم های آمریکایی.
در خانواده ما اغلب تحصیل کرده بودند، چون پدربزرگ من شخصیتی علمی بود، احساس می کنم این استعداد، ژنتیکی به ما رسیده. مادربزرگم خانم زهرا حائری هم باسواد بود، آن زمان زنی نبود که به قرآن مسلط باشد ولی مادربزرگ من به خواندن قرآن مسلط بود.

مجسمه شاه را منفجر کردم

در منطقه ما بیشتر احزاب ازجمله حزب توده فعال بودند و گروه های مذهبی در ساری خیلی فعالیت چشمگیری نداشتند.
زمانی که کلاس هشتم بودم، «علی اکبر صفایی فراهانی» فرمانده گروه «سیاهکل» معلم ریاضی ام بود و من از او خیلی چیزها آموختم. شاید به همین دلیل بود که به مراتب در جریان موضوع سیاهکل قرار گرفتم و این اتفاق بسیار رویم تأثیر گذاشت. کلاً جریانات «سیاهکل» خشم و نفرت از شاه را بین مردم به اوج رساند به نحوی که من در همان سن کم یک بمب دستی زیر مجسمه شاه منفجر کردم.
خانواده تا حدودی متوجه فعالیت های من می شد اما چون کلاً بچه شیطانی بودم خیلی برایشان حساسیت برانگیز نبود. آن ایام به خصوص تحرکات ما بیشتر شده بود، چون اعدام بچه محل ها به لحاظ عاطفی روی ما تأثیر گذاشت. حتی هم محله ای هایی هم که ارتشی و یا کارمند ژاندارمری بودند وقتی چیزی می دیدند چشمشان را می بستند.

ماهیت کلی گروه های چپ در مذهب نهفته بود

بااینکه بسیار با گروهای مختلف در ارتباط بودم اما جذب هیچ کدام نشدم زیرا اعتقادات مذهبی در خانواده ما ژنتیکی است، همان طور که گفتم پدربزرگم روحانی بود و ما نمازخواندن را از 8 سالگی شروع کردیم. البته گروه ها هم ابتدا بچه های معتقدی بودند. مثلاً عباس مفتاحی هنگامی که شکنجه می شد روزه بود.
اتفاقاً مادرش یک بار از من پرسید: اسم عباس روی خیابان بود اما برداشتند، می گویند چون پسرت کمونیست بوده، کمونیست یعنی چه؟ گفتم یعنی می گویند خدا نیست. گفت: مگر می شود؟! من وقتی می خواستم به پسرم شیر بدهم آیه قرآن می خواندم. در حقیقت فضای گروهک ها هم بدین شکل بود. منتها چون اعتقادات دینی با تفکرات و روش های قهرآمیز که موردتوجه جوانان باشد، وجود نداشت، این مسائل را از خودش بروز داد وگرنه ماهیت کلی این گروه های چپ در مذهب نهفته بود؛ و من چون با این ها زندگی کردم این ها را دیدم.

امام (ره) تأیید نمی کردند

امام (ره) برخوردهای قهرآمیز و مسلحانه را تأیید نمی کردند برای همین گروه های مسلحانه خیلی موردتوجه ما قرار نگرفتند. البته نتیجه کارشان را هم می دیدم که نه تنها جواب نمی دهد بلکه اغلبشان در زندان هستند.

از سراسر کشور 50 نفر بیشتر سهمیه نداشت. سال 51 تقریباً از هر شهری یک نفر پذیرفته می شد. مثلاً از ساری من رفتم، از مدرسه قوام السلطنه تهران که یک سهمیه داشت «احمد متوسلیان» رفت، از کاشان «مهدی هنردار» بود و از مسجدسلیمان هم «محسن رضایی» پذیرفته شد

50 نفر 50 شهر

سال 51 کنکور اختصاصی دانش آموزان هنرستان ها برگزار شد. کنکور هنرستانی ها متفاوت بود.
متأسفانه تنها دانشگاهی که داوطلب هنرستانی می توانست کنکور بدهد و واردش بشود، «دانشگاه علم و صنعت» بود. جای دیگری مجاز نبود. آنجا هم از سراسر کشور 50 نفر بیشتر سهمیه نداشت. سال 51 تقریباً از هر شهری یک نفر پذیرفته می شد. مثلاً از ساری من رفتم، از مدرسه قوام السلطنه تهران که یک سهمیه داشت «احمد متوسلیان» رفت، از کاشان «مهدی هنردار» بود و از مسجدسلیمان هم «محسن رضایی» پذیرفته شد.

با «حاج احمد متوسلیان» هم کلاس شدم

بنده با «حاج احمد متوسلیان» هم کلاس شدم. «حاج احمد» به دلیل مشغله ای که داشت سه ترم متوالی نمره قبولی را نیاورد و دانشگاه را رها کرد و سال 53 رفت سربازی. آن وقت ها دانشجویی که معدل نمی آورد به ژاندارمری معرفی می شد و می بردندش خدمت سربازی. «حاج احمد» بچه درس خوانی بود اما همان طور که قبلاً گفتم زبان خارجی اش که در هنرستان یاد گرفت آلمانی بود درحالی که زبان «دانشگاه علم و صنعت» انگلیسی بود. یکی از دلایل نمره نیاوردنش همین بود. البته پرونده او و محسن رضایی کلاً از بایگانی این دانشگاه غیب شده که من دلیل آن را نمی فهمم. خیلی هم پیگیر پرونده احمد شدم اما به نتیجه ای نرسیدم.
ترم یک کارگاه و آزمایشگاه را با «حاج احمد» بودم و شهادت نامه هم همین طور اما او این درس را پاس نکرد. راستش من هم اگر برادرم نبود اخراج می شدم. او خیلی در درس کمکم می کرد.
وقتی «متوسلیان» از دانشگاه رفت، سال 55 یا 56 دوباره آمد دانشگاه. آن وقت ها خیلی سخت نمی گرفتند. من او را چند باری در تظاهرات و کتابخانه دیدم. آن زمان هیچ وقت فکر نمی کردم او مشغول مبارزه باشد. آدم هایی مثل او بدون سروصدا کارشان را انجام می دادند.

برایم واقعاً جالب بود این برخورد «متوسلیان». بااینکه شک داشت من خودی هستم یا ضدانقلاب اما ابتدا بغلم کرد. جواب دادم: از این طرف (خودی ام). پرسید: کی آمدی؟ گفتم: یک سال است اینجا هستم. گفت: پس چرا همدیگر را ندیده بودیم؟ گفتم: اسمت را در «پاوه» شنیده بودم، «کامیاران» هم که آمدی، مسئول جهاد بودم

برخورد جالب احمد

بعد از سال 56 تقریباً از هم اطلاعی نداشتیم تا اینکه انقلاب پیروز شد. اولین دیدارم با او بعد از انقلاب در «مریوان» بود. ما اعزام شدیم کردستان. وقتی رسیدم مقر سپاه، باید از تعدادی پله بالا می رفتیم. بالا که رسیدم او را دیدم. جا خوردم. من را که دید و شناخت، بغلم کرد و بوسید، گفت: تو اینجا چه می کنی؟ خب چهره من، چهره امروزی نبود. آن روزها هیبت خاصی داشتم که بنده خدا فکر کرد از طرف «حزب دموکرات» یا مثلاً «سازمان پیکار» آمدم که خودم را معرفی کنم. با لبخند پرسید: «از این ور می آیی یا آن ور؟»
برایم واقعاً جالب بود این برخورد «متوسلیان». بااینکه شک داشت من خودی هستم یا ضدانقلاب اما ابتدا بغلم کرد. جواب دادم: از این طرف (خودی ام). پرسید: کی آمدی؟ گفتم: یک سال است اینجا هستم. گفت: پس چرا همدیگر را ندیده بودیم؟ گفتم: اسمت را در «پاوه» شنیده بودم، «کامیاران» هم که آمدی، مسئول جهاد بودم.

رضایی مرا نشناخت

من همان اندازه که با «احمد» همکلاس بودم با «محسن رضایی» هم بودم. ما در دانشگاه او را سبزعلی صدا می کردیم. آقای رضایی هم بعد از سه ترم از دانشگاه اخراج شد. او را چند سال بعد در تلویزیون دیدم و شناختم. برژس برخورد «متوسلیان»، یک بار ایشان را در مجلسی دیدم و رفتم جلو، گفتم: آقا سلام علیک. ما همکلاس بودیم. گفت: من اصلاً شما را نمی شناسم! خلاصه هر چه به او آشنایی دادیم ما را یادش نیامد! آقای رضایی استعداد خوبی داشت و او هم نفر اول در شهر خودش شده بود که وارد «علم و صنعت» شد.

به حق چیزهای نشنیده!

پارسال سازمان نظام مهندسی گفت: شما مدرکتان را دوباره به روز کنید. برای انجام یکسری کارهای اداری رفتم دانشگاه. در دانشکده مکانیک ژس «مهدی هنردار» را دیدم. در دانشکده خودمان دیدم ژس تمام شهدا را مقابل سالن بهرامی زده بودند جز ژس «احمد». تعجب کردم، رفتم دفتر نهاد در دانشگاه گفتم: ژس فلانی نیست! گفتند: او پلی تکنیک درس خوانده! گفتم: به حق چیزهای نشنیده، چه کسی گفته پلی تکنیک بوده؟ من هنوز کلاسی را که با «احمد» می نشستیم یادم هست. ما در ساختمانی که آن سال ها می گفتند ساختمان «ششم بهمن» درس های تخصصی مان را می گذراندیم. ساختمان چهارم A8، کلاس ها هم سمت چپ بود که اتفاقاً هنوز هم دست نخورده مانده.

گروه A8

ما با «احمد» و بقیه دوستان، سه بار کوه رفتیم و اسم گروهمان را هم گذاشته بودیم «A8». این اسم را دانشگاه برای دانشجویان دوره ما انتخاب کرده بود. به خاطر دارم مدت خیلی کمی «متوسلیان» در سالن ورزشی دانشگاه با ما ورزش بوکس کار می کرد.

می رویم کربلا زیارت

اعضای گروهک «سپاه رزگاری»، دراویش نقش بندی بودند که با جمهوری اسلامی دشمنی داشتند. بزرگشان «شیخ عثمان» در «بیاره» مستقر بود؛ اما دراویش قادریه که در کل شهرستان های کردستان پراکنده بودند تمایلی به دخالت در سیاست نداشتند. البته دراویش مختلف باهم دوست بودند.
از طرفی بین من و قادری ها ارتباطاتی بود. خلیفه جلال، بزرگ دراویش قادریه به من گفت فلانی تو ما را ببر «بیاره» با «شیخ عثمان» صحبت کنیم تا دست از این جنگ بردارد و به تو قول می دهیم دشمن شما را کم کنیم. شما هم شما اجازه دهید از «مریوان» و «دزلی» عبور کنیم تا برویم «بیاره».
آن ها می خواستند به هر ترتیبی هست «رزگاری» را متقاعد کنند تا دست از خصومت با جمهوری اسلامی بردارد. چون همه شان در ریشه درویش و هم مسلک بودند. آمدم به «احمد» گفتم می خواهم با تو معامله ای بکنم. گفت: بگو. گفتم: من بچه های قادریه را که حدود 20 نفر هستند می خواهم پیاده ببرم «بیاره»، تو اجازه خروج ازاینجا را به ما بده برویم داخل خاک عراق و برمی گردیم. «احمد» گفت: نه! تو را می گیرند، گفتم: نگران من نباش. پرسید: می خواهی چه کنی؟ توضیح دادم که قضیه چیست و می خواهم چه کار کنم و ضمناً گفتم که بچه هایی که در زندان سقز هستند صحبت هایی کردند مبنی بر اینکه آن در منطقه خبرهایی است و نقل وانتقال نظامی ها و تانک ها قابل رویت است. گفت: یعنی فکر کردی که تو می بینی و من ندیدم؟! پس من هم با تو می آیم. گفتم: محال است، صرف نظر کن! اما او گفت: باهم می رویم. بعد هم کربلا می رویم، زیارت می کنیم و برمی گردیم.



منبع: خبرگزاری فارس

برچسب‌ها

  • [placeholder]
  • [placeholder]

پربازدیدها

پربحث‌ها