بدون شك بخش عمدهیی از موفقیت «آنسوی تپهها» در تصویرسازیها و فضاسازیها را باید مدیون فیلمبرداری بینقص و دیدنی آن دانست.

مسیح بازمصلوب
نگاهی به« آن سوی تپهها» ساخته كریستین مونگیو
بدون شك بخش عمدهیی از موفقیت «آنسوی تپهها» در تصویرسازیها و فضاسازیها را باید مدیون فیلمبرداری بینقص و دیدنی آن دانست. ضمن اینكه مجموعه تكنیكهای بصری، از قبیل استفاده مختصر از موسیقی، استفاده از نور طبیعی و استفاده از قاببندیهای حسابشده، توانستهاند حالوهوای جاری در اثر را به یك همخوانی درست با متن نزدیك كنند.
«آن سوی تپهها» با ورود الینا به یك صومعه، آغاز میشود. دوست او، ویوچیتا، مدتی است كه به این صومعه روی آورده و زندگی خود را وقف عبادت در آن كرده است. این دو دوست، سالهای زیادی را در یتیمخانه در كنار هم گذراندهاند، مدتی بعد الینا برای كار به آلمان رفته و از هم دور بودهاند، تا امروز كه دوباره الینا از آلمان برگشته و آمده سراغ ویوچیتا. اما این ورود و این رویارویی دوباره، كه قرار است نقطه شروع فیلم باشد و شخصیتها به واسطه آن به مخاطب شناسانده شوند، بیدردسر نیست و اصلا اساس داستان با همین دیدار دوباره است كه شكل میگیرد.
الینا برگشته است تا ویوچیتا را متقاعد كند كه از این صومعه بیرون بیاید و دوباره مثل سالهای قبل در كنار هم زندگی كنند. كریستین مونگیو، در این مسیر كوتاهی كه در ابتدای فیلم برای شناساندن شخصیتها طی میكند، تصویری از یك دختر روانپریش ارائه میدهد كه در عینحال كه از وضعیت جسمانی قوی و مطلوبی برخوردار است و كاراتهكار هم هست، اما دچار ضعف شدید روحی و روانی است و اتكای بیش از اندازه روحی به دوستش، ویوچیتا، معضلی است كه او در این مقطع از زندگیاش، با آن مواجه است.
اتكایی كه از یك رابطه دوستی عادی نیز فراتر رفته و آن دو را دچار معضلات و گرفتاریهایی جدی كرده است. پس تا اینجای كار تقریبا همه قطعههای پازل چیده شده و هم خط محوری داستان و هم شخصیتها، در یك نمای واضح ترسیم شدهاند. استفاده از فضاها و مكانها نیز به كمك آمدهاند و ابزاری شدهاند برای انتقال دادههایی كه مخاطب برای همراهی با داستان به آنها نیاز دارد. صومعهیی كه در پشت یك تپهقرار دارد و از آنجا میشود نمایی دور از شهر را نیز داشت.
شهری كه چند باری، در نماهای بسته و بدون دیدن المانهای خاصی از آن، به آن پا میگذاریم، گاهی برای خرید، گاه نیز برای رفتن به بیمارستان یا یتیمخانه. اما چیز زیادی از آن نمیبینیم و هرچه هست در نمای بسته است، حتی در ابتدای فیلم هم ایستگاه راه آهن را در بستهترین نمای ممكن مشاهده میكنیم. چرا كه اصل ماجرا در صومعه است كه باید رخ بدهد، و صومعه است كه برای ما نقش لوكیشن اصلی را دارد.
كریستین مونگیو، در این تجربه سینماییاش، دست به تصویر كردن صومعهیی زده كه تا حدودی با آن تصویر ذهنی رایج از صومعههای كلاسیك تفاوت دارد و میتوان گفت نمونهیی امروزی از یك صومعه است. در اینجا، یك كشیش هست و یك راهبه مادر و چند راهبه خواهر. همه راهبهها به كاری مشخص مشغولند و وظایف خاص خودشان را دارند، زندگی معمولی و تعریفشدهیی دارند، از آن بگیر و ببندهای هولناك و هراسآور مرسوم نیز خیلی خبری نیست. راهبهها برای رفتوآمد به شهر با مشكل چندانی مواجه نیستند، هر كدام برای خود اتاقی مجزا و مقدس!
دارند و در روابطشان با كشیش و با هم، از نوعی آرامش و تعادل نسبی بهرهمندند، البتههمه این شرایط تا پیش از ورود الینا به صومعه است. اما نكته اینجاست كه میتوان این تعادل و آزادی نسبی تصویرشده در این صومعه را از سوی مونگیو به نوعی عامدانه دانست، چراكه او بنا ندارد تا تحجر كلاسیك و مرسوم جاری در كلیسا را به روابط و فضا وارد كند، بلكه او تصمیم گرفته تا این تحجر را به اعمال این افراد ساكن در صومعه نفوذ دهد، تا در ادامه كار، خط اصلی داستان را بر دوش آنها قرار دهد. خط داستانیای كه همه این راهبهها را به نوعی درگیر خود میكند و آنها را وارد بازیای میكند كه انگار راه فراری از آن ندارند. این صومعه، در همین روزها و سالها، در همین قرن، در آن سوی تپههای این شهر قرار دارد و مونگیو تلاش میكند تا تحجر و سادهانگاری جاری در تفكر این كشیش و راهبهها را، طوری تصویر كند تا آنها را در جایگاه قضاوتشدن توسط مخاطب قرار دهد و خودش یك ردیف عقبتر بایستد و تنها تماشاگر و راوی اعمال آنها باشد.
كریستین مونگیو، در این تجربه سینماییاش، دست به تصویر كردن صومعهیی زده كه تا حدودی با آن تصویر ذهنی رایج از صومعههای كلاسیك تفاوت دارد و میتوان گفت نمونهیی امروزی از یك صومعه است
مونگیو برای این كار، از یك فیلمبرداری روی دست شاهكار سود برده، و توانسته یكجور آرامش و مشاهدهگری صرف را در قاب دوربینش قرار دهد. دوربین به آرامی بین شخصیتها، در فضا، حركت میكند و تنها، راوی آن چیزی است كه در حال وقوع است. دوربین روی دست است اما هیچ خبری از آن تكانهای پررنگ و حركتهای سریع و رفتوبرگشتهای رایج نیست.
اما نهایتا «آن سوی تپهها» چه حرفی برای گفتن دارد؟ چه چیزی را قرار است به مخاطب عرضه كند؟ بحث تصویركردن سادهانگاری موجود در میان برخی تفكرها، یك جنبه قضیه است و جنبه دیگر، روابط بین آدمهای این فیلم است. شاید بتوان سنگینی ناشی از وقوع وقایع در فیلم را، بیشتر روی دوش ویوچیتا احساس كرد، چرا كه اوست كه الینا را به این صومعه آورده، اوست كه بقیه را به دردسر نگهداری از الینا، و درگیر شدن با حالتهای هیستریك او، انداخته است، اوست كه چند باری برای ماندن الینا، پیش كشیش پادرمیانی كرده است. اما میتوان اینگونه به موضوع نگاه كرد كه بله، تا یكجایی، این محوریت شخصیت، در ویوچیتا جمع میشود، اما از یك جایی به بعد، دیگر همه درگیر ماجرا شدهاند و نمیتوانند خود را فارغ از مسوولیت بدانند.
مخصوصا كشیش كه به هر حال در آموزههایش، مدعی قائل شدن حق حیات برای همه انسانهاست، اگر چه در ابتدای كار كه رفتارها و حركات الینا بیش از حد مسائل را بغرنج میكند، كشیش در جایی به ویوچیتا هشدار میدهد كه باید به زودی صومعه را ترك كند، اما نهایتا این اتفاق نیز نمیافتد چرا كه ویوچیتا هم طبق آموزههای كشیش یك انسان است و باید برای حل مشكل او، هم كشیش و هم راهبهها تلاش كنند. متعاقب آن، این تفسیر درباره الینا هم كاربرد دارد و بیرون راندن او از صومعه، گزینه قابل اجرایی نیست. همانطور كه كشیش و راهبهها، پس از شور و مشورت، مشكل الینا را در رسوخ شیطان در جلد او تشخیص میدهند و تصمیم میگیرند تا با برگزاری آیین دعای مقدس درباره او، شیطان را از وجود او بیرون كنند و او را از این روانپریشی و آشفتگی رهایی دهند. تصمیمی كه در حالتی نمادین، با تصلیب الینا صورت میگیرد، او را برای ساعتها به روی تختههایی كه مشخصا شمایل صلیب را در خود دارند، میبندند و رهایش میكنند تا شیطان را از جسم او فراری دهند. به گمانشان، در پایان این تصلیب، الینا را آرام و سلامت خواهند یافت. اگر چه لحظهیی هم این اتفاق رخ میدهد و لبخند را روی لبهای الینا میبینیم اما این آرامش، لحظهیی بیش نیست و بلافاصله الینا از حال میرود و مرگ را در آغوش میگیرد.
در این میان، این اخلاق است كه باز هم قربانی میشود، قربانی تحجر، قربانی عدم فهم صحیح، قربانی نگاه غلط. ضمن اینكه نمیتوان الینا را هم، آخرین قربانی این تفكر یا حتی كشیش را آخرین نماینده این تحجر دانست. در صحنهیی كه پلیس برای بازجویی به صومعه آمده، برای نخستین بار ویوچیتا را در بیرون از اتاق شخصیاش با لباسی غیر از لباس صومعه میبینیم، و جالب اینجاست كه او حالا لباس زمستانی الینا را به تن كرده است. اصلا بعید نیست كه ویوچیتا هم قربانی بعدی این وضعیت باشد. هرچند او تا همین جا هم میتواند جایگاه یك قربانی را داشته باشد. كشیش هم كه همچنان به لطف الهی معتقد است و حتی در ماشین پلیس هم، به ویوچیتا از نترسیدن و معتقد بودن به لطف پروردگار میگوید. لطفی كه شاید واقعا شامل حال كشیش شد و او را از اتهام قتل رهانید. هرچند دیگر از اینجای كار به بعد برای مخاطب اهمیت خاصی ندارد. حتی اگر مونگیو تلاش كند در صحنه پایانی با پاشیدن گل خیابان روی شیشه ماشین پلیس، و بلافاصله پاك كردن آن با برفپاككن، به نوعی مخاطب را به سمت نشانههایی برای رفع این اتهام پیش ببرد. مساله اتفاقی است كه افتاده، نتیجهاش هر چه باشد، در درجه بعدی اهمیت قرار دارد.
بخش سینما و تلویزیون تبیان
منبع: اعتماد