بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ، دمی زابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست در دست هر کسی هست ز خوبی قراضه ها آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست یعقوب وار واسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست زین همرهان سس...

سه‌شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳ - ۰۰:۰۰
آفتاب حسن
آفتاب حسن بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ، دمی زابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست در دست هر کسی هست ز خوبی قراضه ها آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست یعقوب وار واسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کانِ عقیق نادر ارزانم آرزوست پنهان ز دیده ها و همه دیدها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست خود کار من گذشت زهر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست گوشم شنید قصد ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست. مولانا جلال الدین محمد بلخی

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها