پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی.»

سه‌شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۰
کودک و دزدان
کودک و دزدان پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی.» پسرک به او قول داد که چنین کند. آن گاه همراه قافله خارج شد و رفت. هنگامی که در صحرا راه می‌سپردند، گروهی از دزدان به آن‌ها یورش بردند و پول و اموال آن‌ها را غارت کردند. سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: «آیا تو هم چیزی به همراه داری؟» پسر پاسخ گفت: «چهل دینار.» دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است. از این رو او را گرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت. رهبر دزدان گفت: «پسرک! چه چیزی تو را به راستگویی واداشت؟» پسر گفت: «من با مادرم پیمان بسته‌ام که راستگو باشم. حال بیم دارم که به عهدم خیانت کنم.» رهبر سارقان از گفته‌ی پسر، سخت متأثر شد و گفت: «دارایی‌ات را آشکار کردی تا مبادا به عهدخود با مادرت خیانت کنی و من بیم دارم که به عهدم با خداوند خیانت ورزم. آن گاه به دزدان دستور داد هر آنچه را که از قافله ستانده بودند بازگردانند. سپس رو به پسر گفت: «من با دست کوچک تو، به آغوش خداوند بزرگ باز می‌گردم و توبه می‌کنم.» دیگر دزدان نیز به رهبرشان گفتند: «تو بزرگ ما در راهزنی بودی و امروز بزرگ ما در بازگشت به سوی پروردگار هستی.» آن گاه همگی توبه کردند. بخش کودک و نوجوان تبیان منبع: هم قصه هم پند(101 حکایت اخلاقی) مطالب مرتبط: پرندگان چگونه خود را گرم می کنند؟ مهربانی به حیوانات چوب زدن بر آب برادر پیامبر نان اول نمک گیر شدن دعوا سر لحاف ملا بود

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها