اما يونس! هنگامي كه تو سنگ گران بهايي در دست داري اگر مردم بگويند كلوخي در دست توست و يا اگر كلوخي در دست داشته باشي و مردم بگويند كه در گران بهايي در دست داري چه تاثيري ...
غیبت من یونس بن عبدالرحمن بصره ای از گرمای تابستان كلافه شده ام چند روزی است كه گرمای مدینه به اوج خود رسیده طاقتم طاق شده و دلم برای هوای شرجی و نسیم دریای بصره تنگ شده است. اما امروز آن چه بیشتر از گرمای تابستان آزارم می دهد مساله نمك نشناسی برخی دوستان و آشنایان است كسانی كه نمك می خورند و نمكدان می شكنند! خدا می داند از بیشتر كسانی كه به آنها خوبی كرده ام بدی دیده ام و دردناكتر از همه این كه عده ای رو در رو با آدم خوبند، یعنی خوش و بش می كنند، و ظاهراً احترام آدم را دارند اما پشت سر بد گویی می كنند ودست از غیبت و تهمت برنمی دارند. درمدینه افراد زیادی مرا می شناسند از وقتی كه شهرم بصره را به مقصد مدینه ترك كردم، بسیاری از بزرگان بصره به دیدنم آمده اند. یونس بصره ای كسی است كه به لطف خدا اهل ایمان از او به نیكی یاد می كنند اما امان از دست عده ای دوست نما كه نه دوستی شان پیداست و نه دشمنی شان مشخص است آن قدر دلم از این دورویی ها گرفته كه حسابی كلافه ام. حوصله نشستن در خانه را ندارم بیرون می روم و بی هدف قدم می زنم ناگهان به سوی منزل امام كشیده می شوم. این چند روز امام را جز در مسجد ندیده ام. فكر می كنم بهتر است با ایشان كمی درد دل كنم شاید دلم باز شود و این فكرهایی كه مثل خوره به جانم افتاده است از دلم بیرون برود. وقتی وارد می شوم امام با خوشرویی جوابم را می دهد و حالم را می پرسد می خواهم بگویم حال خوشی ندارم و سر درد دل را باز كنم اما می بینم چند نفر از دوستانم در كنارش نشسته اند. ناچار حرفی نمی زنم و تنها با گفتن: "خوبم! مشكلی نیست." می نشینم امام دستور می دهد برایم آب بیاورند، آب خنك و گواراست وقتی آن را می نوشم بر حسین (علیه السلام) و تشنگان كربلا سلام می دهم و آهی از ته دل می كشم. امام نگاهم می كند تبسم بر زیبایی چهره اش می افزاید و می گوید: ـ "یونس! بدان كه من بر احوالات قلبی ات آگاهم و دوستت دارم. چون از دوستداران پیامبر و اهل بیت او هستی." از این كه امام نزد دیگران از من تعریف كرد شرمنده می شوم و در عین حال دلم كمی آرام می گیرد می گویم: ـ "من بنده كوچك و ناچیز خدایم اما خوشحالم كه لطف و عنایت امام بزرگواری چون شما شامل حالم می شود." امام كه گویا پیش از آمدنم درباره مساله ای علمی برای جمع صحبت می كرده به سخنان خود ادامه می دهد. من با این كه گوش به سخنان امام سپرده ام حواسم به حرف های چند لحظه ای پیش امام است و این كه آن حضرت به كدام احوالات درونی من آگاه بوده است و چرا بدون مقدمه مرا ستوده است؟ من در این فكرها هستم كه خادم امام وارد می شود و با عذر خواهی می گوید: ـ عده ای از اهالی بصره به دیدنتان آمده اند و اجازه ی ورود می خواهند. ـ امام می پرسد: چند نفرند؟ ـ خادم پاسخ می دهد چها نفر ـ امام می فرماید: برای چهار نفر در اتاق جا هست پس بگویید داخل شوند. با شنیدن این حرف به در خیره می شوم دلم می خواهد بدانم از همشهریان من چه كسانی آمده اند! اما امام به من می گوید: ـ یونس! بر خیز و به اتاق مجاور برو و تا من صدایت نزدم از اتاق بیرون نیا. از این سخن امام تعجب می كنم كه چرا امام فقط به من امر فرمود كه از اتاق بیرون بروم. این چهار نفر چه كسانی هستند كه امام نمی خواهد من با آنها روبرو شوم؟ امام كه هنوز آنها را ندیده اند. چه سری در این كار نهفته است؟ پرسش های بی پاسخ زیادی به ذهنم می رسد امام چشم به من می دوزد تبسمی می كند و می فرماید: ـ دلیلش را بعداً می گویم حالا به اتاق مجاور برو! من زیرباران نگاه های شگفت زده كسانی كه در اتاق نشسته اند از جا بر می خیزم و به اتاق مجاور می روم. اما در اتاق را كاملاً نمی بندم صدای یا الله و سلام مردان بصره ای را می شنوم اما از صداها نمی توانم تشخیص بدهم چه كسانی هستند. از لای در نیز هیچ یك از میهمانان دیده نمی شوند. اول، یكی از آنها شروع به حرف زدن می كند. البته بدون این كه خودش را معرفی كند. معلوم است كه امام او را می شناسد. به نظر می رسد كه از طرف مردم بصره آمده اند تا برخی مشكلات دینی مردم را با آنها در میان بگذارند. امام به حرف آنان گوش می دهد. ناگهان اسم خودم را از زبان یكی از آنها می شنوم. او از من بدگویی می كند حرف هایی می زند كه پایه و اساسی ندارد. نمی دانم چگونه به خود اجازه داده كه از من نزد امام بدگویی كند. دلم می خواهد جلو بروم و دروغ های او را بر ملا كنم. اما امام فرموده اند تا صدایم نكنند از اتاق بیرون نیایم. با احتیاط در را كمی باز می كنم نگاهی به اتاق می اندازم دو تن از آنها را می شناسم از كارگزاران حاكم بصره اند و از دوستان قدیمی خودم كه بارها به آنها محبت كرده ام و حالا آنها چه می گویند؟ من كه مدت زیادی آنها را ندیده ام. الله اكبر! این همه دورویی برای چیست؟ دلم می خواهد یقه شان را بگیرم و نزد امام دروغ هایشان را بر ملا كنم. خیلی سخت است كه سكوت كنم، اما چاره ای نیست باید دستور امام را اطاعت كنم. امام به آنها می گوید: ـ شما درباره یونس اشتباه می كنید. سال هاست كه من او را می شناسم او از مردان نیك است آنچه درباره او می گویید خطاست! از تعریف های امام خوشم می آید. كمی آرام می شوم. انتظار می كشم كه آنها هر چه زودتر بروند و من نزد امام از خودم دفاع كنم. بالاخره انتظارم به پایان می رسد آنها از اتاق خارج می شوند امام مرا صدا می كند و با دیدنم لبخندی می زند ومی فرماید: بنشین یونس! می نشینم و می گویم: یا بن رسول الله! این مردان دروغگویانی بیش نبودند آن كه از من بد می گفت از دوستان من است چه محبت هایی كه به او روا نداشته ام آن وقت... امام می فرماید: ای یونس! ناراحت و خشمگین نباش مردم هر چه می خواهند بگویند این گونه صحبت ها نباید برای تو اهمیتی داشته باشد. مهم این است كه تو با اعمال و گفتارت بتوانی رضایت خداوند را به دست آوری. می گویم: همیشه از این حرف ها دلم به درد آمده است. آنها كه از خدا نمی ترسند در برابر آدم اظهار دوستی می كنند. اما در پشت سر دشنام می دهند و دشمنی می ورزند امام می فرماید: ـ اما یونس! هنگامی كه تو سنگ گران بهایی در دست داری اگر مردم بگویند كلوخی در دست توست و یا اگر كلوخی در دست داشته باشی و مردم بگویند كه در گران بهایی در دست داری چه تاثیری در اصل قضیه و اعتقادات و افكار تو خواهد داشت؟ در حالی كه خودت بهتر می دانی چه چیزی در دست توست پس هیچ وقت فراموش نكن كه به حرف های مردم تا اندازه ای بها بدهی كه در مسیر حق باشد من از تو راضی ام چون خدا از تو راضی است هرگز قلبت را كه جایگاه محبت خداست با این سخنان بیهوده مكدر نكن. امام سخنان دیگری نیز می گوید كه آرامم می كند حالا دیگر كلافه و سردرگم نیستم حق با امام است و من نباید زندگی افكار و عقایدم را با سخنان پوچ دیگران خراب كنم چون به قول امام هر كسی بهتر می داند كه در دست هایش سنگ دارد یا گوهر وقتی از منزل امام خارج می شوم نه گرمای هوا كلافه ام كرده و نه حرف های مردمانی از آن دست. بنابراین با آرامش خاطر در كوچه های مدینه قدم می زنم و خدا را شكر می كنم كه در دوران حیاتم با امامی محشورم كه چراغ روشن و راهنما خوب ما در زندگی است. پاورقی: برگرفته از کتاب نشانه ها ؛ قصه هایی از زندگانی امام رضا (علیه السلام) به روایت : ابراهیم حسن بیگی تنظیم برای تبیان: سمانه دولت آبادی



