در فرهنگ ما، مرگ یک راز تاریک است؛ چیزی که نمی‌شود به زبان آورد، انگار که با هر بار گفتن، آن را فرامی‌خوانیم. با بیماران لاعلاج هم همین رفتار را می‌کنیم. فشار اجتماعی و خانوادگی بی‌صدایی که بیمار را ناگزیر می‌کند تظاهر به شادی و امیدواری کند؛ حتی وقتی اندوه مثل غباری بر چهره‌اش نشسته باشد.

نگین روزبهانی
دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۵۱
مرگ، دشمن نیست!

«۱۰ ساله بودم که دخترخاله هجده‌ساله‌ام بر اثر سرطان فوت شد. طی سال‌ها عمل‌های جراحی مختلف و شیمی‌درمانی ما دورش را با لبخندهایی مصنوعی، جشن‌های کوچک، هدایای مختلف و ... گرفتیم. وقتی می‌خواست از ترس‌هایش بگوید، حرفش را بریدیم، بحث را عوض کردیم. مادرم سال‌ها بعد گفت: ما جنایت کردیم. اجازه ندادیم با مرگش روبه‌رو شود.» این را کاربری در شبکه‌ اجتماعی ایکس نوشته بود. 

مرگ، دشمن نیست!

مرگ، اگرچه حتمی است، در ذهن ما جایی ندارد. در تقویم‌های شلوغمان، در گفتگوهای روزمره و حتی در دل بیمارستان‌ها، همه چیز طوری طراحی شده که وانمود کنیم «اوضاع خوب است». بیمار مجاز نیست بترسد، خسته شود، از آینده‌ بی‌فردایش حرف بزند. باید لبخند بزند و باید قدر لحظه‌ها را بداند و امیدوار باشد.

اما روانشناسی چیز دیگری می‌گوید. انسان، وقتی با حقیقت‌های دردناک روبه‌رو می‌شود، نیاز دارد سوگواری کند، بترسد، خشمگین شود، حرف بزند. انکار احساسات طبیعی، روان را به ورطه‌ انزوا و ناامیدی می‌کشاند. اینکار حتی امید واقعی را هم از بین می‌برد. وقتی حقیقت واضح و عریان در برابر چشم بیمار را انکار کنیم دیگر سایر حرفهایمان اهمیتی برایش نخواهد داشت.

پژوهش‌های حوزه‌ مراقبت تسکینی می‌گوید؛ بیماران، زمانی که فرصت پیدا می‌کنند درباره‌ ترس‌هایشان حرف بزنند، کیفیت زندگی بالاتری را تجربه می‌کنند. آن‌هایی که در دوران بیماری همیشه ناچار به لبخند زدن بوده‌اند، بیشتر احساس تنهایی و بیگانگی کرده‌اند؛ در حالی که کسانی که مجال داشته‌اند درباره‌ مرگ حرف بزنند، از ترس‌ها و نگرانی‌های واقعی‌شان بگویند آرامش بیشتری داشته‌اند.

اما ما، به جای دادن این فضا، بیمار را به نقشی تحمیلی وادار می‌کنیم و فشاری دائمی برای مثبت‌اندیشی را بر دوشش می‌گذاریم.

جامعه‌شناسان این پدیده را «اجبار خوش‌بینی» می‌نامند؛ یک باور جمعی که بیمار را وادار می‌کند برای آسایش اطرافیانش، خودش را سانسور کند. چرا؟ چون ما، اطرافیان، تاب دیدن رنج واقعی را نداریم. چون تصویر بیمار صادق، با اشک‌هایش و با وحشت‌هایش، آینه‌ای است که به ما ضعف خودمان را یادآوری می‌کند. پس ناخواسته، بیمار را مجبور به نقش‌بازی می‌کنیم.

این اجبار تنها به خانواده محدود نمی‌شود. در بسیاری از بیمارستان‌ها، سیاست‌های درمانی بر محور دادن امیدهای بی‌پایه به بیمار است. به جای گفتن حقیقت به زبان انسانی و همدلانه، بیمار در هاله‌ای از وعده‌های مبهم و دلگرمی‌های ناصادقانه غرق می‌شود. در حالی که پژوهش‌ها می‌گویند امید واقعی بر پایه‌ صداقت ساخته می‌شود، نه بر فریب.

در مراقبت‌های تسکینی مدرن، به بیماران اجازه داده می‌شود که درباره‌ بیم و امیدشان حرف بزنند. در این رویکرد، مرگ دشمنی نیست که باید با آن جنگید؛ بخشی از زندگی است که باید آن را پذیرفت.

اما در ما، هنوز این تابو شکسته نشده. ما هنوز از گفتن واژه‌ «مرگ» کنار تخت بیمار خجالت می‌کشیم. هنوز فکر می‌کنیم اگر از مرگ نگوییم، شاید نیاید؛ شاید درمانی معجزه‌آسا از راه برسد و در این میان، بیماران ما، در سکوت، تنهاتر می‌شوند.

شاید وقت آن است که شجاعت شنیدن را یاد بگیریم. شجاعت گفت‌وگوی واقعی با آن‌ها که درد می‌کشند. وقت آن است که دستشان را بگیریم، بی‌نیاز از جمله‌های پرطمطراق، بی‌نیاز از جملات دروغین؛  فقط باشیم. گوش کنیم و اجازه دهیم کسی که در رنج است، صدای خودش را داشته باشد.

مرگ را نمی‌شود با سکوت شکست داد. تنها می‌شود با همدلی، با شنیدن، با پذیرش، انسانی‌ترش کرد. و شاید، همین پذیرش، بزرگ‌ترین هدیه‌ای باشد که به آن‌ها می‌دهیم؛ و به خودمان.

برچسب‌ها

پیام شما به ما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

پربازدیدها

پربحث‌ها