دی شیخ با چراغ... غزل معروفی از جلال الدین محمد بلخی است که همه شنیده ایم : 1 بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست 2 ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست 3 بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست 4 گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست 5 وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست 6 در دست هر کی هست ز خوبی قراضههاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست 7 این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست 8 یعقوب وار وا اسفاها همیزنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست 9 والله که شهر بیتو مرا حبس میشود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست 10 زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست 11 جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست 12 زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست 13 گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست 14 دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست 15 گفتند یافت مینشود جستهایم ما گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست 16 هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست 17 پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست 18 خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست 19 گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست 20 یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 21 میگوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست 22 من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست 23 باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست 24 بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست شاعر برجسته ی معاصر مرحوم سید حسن حسینی در سرود پنجم از شعر پنج سرود اینگونه زیبا به این شعر تلمیحی می آورد و معنای جدیدی را خلق می کند : سرود پنجم : دی شیخ با چراغ... و من امروز در جستجوی چراغی برآمده ام تا در پرتو سخاوت روشنگرش تماشایی تازه را از سر گیرم دی شیخ با چراغ... و من امروز با داغی در دل سراغ از چراغ می گیرم باغی از انسان پیش چشمانم شاخ و برگ گسترده است.



