«اگر شهید شدم، نمیخواهم یک عدد باشم، اسمم را بگویید، قصهام را بشنوید و برایم دعا کنید. من یک عدد نیستم!»
پیام یکی از شهروندان غزه که در فضای مجازی واکنشهای مختلفی داشت. واقعیت ماجرا این است که از ۷ اکتبر و بعد از تجاورز رژیم اسرائیل به غزه، بیش از ۹۰۰۰ نفر شهید شدند، هر کدام از آنها رویا و هدفی داشتند و برای زندگی تلاش میکردند مثل تمام انسانهای جهان! اما رژیم اسرائیل زندگی آنها را به کابوسی تبدیل کرده که تمام نشدنی است. چیزی که در رسانهها آشناست و مدام شنیده میشود اعداد و آمار بیشماریست که هر لحظه بالاتر میرود.
در ادامه روایتهایی از این کابوس را که در سایتهای الجزیره و بیبیسی منتشر شد، میخوانیم.

پناهگاههایی از جنس پارچه!
در ۲۹ امین روز از جنگ، خانوادهها تنها با دیوارهای پارچهای حریم خصوصی خود را حفط میکنند، داخل چادر به کارهای روزمره خود میپردازند، میخوابند، غذا میخورند و تلاش میکنند تا حس عادی بودن را دوباره برقرار کنند؛ اما در چادرهای اطراف بیمارستان چه میگذرد؟ زنان و کودکان بیشترین جمعیت ساکنان بیمارستان هستند. حریم خصوصی در اینجا یک شوخی است و مردم برای زندگی در بیمارستان چالشهای زیادی دارند. غذا، آب تمیز و امکانات توالت به شدت جیره بندی شده و فقط به صورت پراکنده در دسترس است آن هم یک یا دو بار در روز! از طرفی افزایش عفونت و تماس با مواد شیمیایی سمی، خانوادهها را تهدید میکند. علاوه بر آن کمبود جا باعث شده تا چادرها به عنوان یک عمل جراحی موقت و اتاق اورژانس عمل کارایی داشته باشند.

دفن اجساد، معضلی برای مردم غزه
عسلیا مجری سابق اخبار انگلیسی و سردبیر تلویزیون فلسطین تاسال ۲۰۰۶، در تلاش است تا خانواده خود را از غزه خارج کند. او هر سال برای دیدن خانوادهاش به غزه میرود اما دیدار امسال متفاوت بود، پدر به سرطان خون مبتلا شده بود. بمباران بیامان نوار غزه توسط رژیم اسرائیل باعث شد که پدر نتواند منطقه محاصره شده را ترک کند. او هفته گذشته به دلیل عدم دریافت مراقبتهای پزشکی درگذشت. عسلیا برای دفن پدرش به بیمارستان رفت تا بپرسد چطور او را دفن کند؟ در جواب به او گفته شد که هر قبرستان موقتی که میتواند، پیدا کند و جسد پدرش را دفن کند، حتی اگر اجساد دیگر قبلاً آنجا بودند! او از این جواب در شوک بود و ادامه داد: «جنگ است و اینطور مردگان را دفن میکنند؛ پنج، شش و حتی ۱۰ جنازه در یک قبر!»

سایه سنگین سکوت روی گروه خانوادگی
احمد دو روز پیش پیامی از خواهرش ولا دریافت کرد. خانه او با بمب ویران شده بود. ولا در گروه نوشته بود:"همه در و پنجرههای داخل خانه شکسته است اما خدا را شکر که ما جان سالم بهدر بردیم و همه زنده ماندیم". احمد در پاسخ نوشت:"خانه را میشود دوباره درست کرد. مهم این است که حال همگی خوب است".ولا و چهار فرزندش به خانه پدری در دیرالبلح واقع در مرکز غزه نقل مکان کردند. آن شب احمد ناگهان از خواب پرید هیچ پیامی در گروه خانوادگی ردوبدل نشده بود و پیامهای چندین نفر پاک شده بود. او با یکی از دوستانش در غزه تماس گرفت تا ببیند چه خبر شده که فهمید همه خانوادهاش، همه ۲۱ نفر از جمله پدرش، سه خواهر و دو برادرش و ۱۵ نفر از فرزندان آنها بر اثر حمله هوایی جان باختند.

یک جان میان ۱۵ جنازه!
آخرین باری که احمد این بچهها را دیده بود در تماس تصویری با فامیل بود. او پاداشی از محل کارش دریافت کرده بود و بنا بر سنت فامیلی به خواهرزادهها و برادرزادههایش قول داده بود تا برای آنها هدیهای بخرد. او میگوید:"آنها همه گفتند دوست دارند ویلایی در ساحل اجاره کنند و به کنار دریا بروند و همه با هم زمانی را به رقص و شادمانی بگذرانند". به همین دلیل احمد مکانی برای آنها اجاره کرد و خوراکی و لوازم پذیرایی را هم برایشان مهیا کرد. آن روز بچهها از ساحل به او تلفن کردند و هر کدام میخواست پیش از دیگری با او صحبت کند و حالا ۱۵ نفر از آنها کشته شدهاند. روز بعد از حمله احمد تصویری از هرکدام از بچهها در اینترنت منتشر کرد از جمله عمر که فقط سه سال داشت. خواهرش که زنده مانده بود با او تماس گرفت و گفت عمر زنده است. احمد میگوید:"این خبر شادترین لحظه در تمام زندگی من بود".

تلاشهایی که پودر شد
وقتی احمد درباره پدرش حرف میزند میگوید او مهربانترین مردی بود که میشناخت. او با رانندگی تاکسی و کارگری ساختمان به سختی توانست خانهای بسازد و امکانات تحصیل فرزندانش را تأمین کند. او همیشه شنونده اخبار بود و معتقد بود تنها راه حل این بحران، کشور یگانهای است که در آن یهودیها و فلسطینیها در کنار هم در صلح و آرامش زندگی کنند. اما وقتی احمد به عمر، تنها فرزند بازمانده از خانوادهاش فکر میکند نمیداند او پس از قربانی شدن همه اعضای خانواده خود، باز هم همین عقیده را دارد؟




