دانشمندان«علم الاجتماع»معتقدند کـه‌ رمـز‌ مـوفقیت‌ هر فردی در گرو دو چیز است‌: اول: ایمان به هدف دوم استقامت و کوشش در طریق‌ نیل به آن

دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۰
مهمترین حوادث تاریخ اسلام/ شکایت های قریش
ایمان همان مـحرک باطنی‌ است که خواهی نخواهی انسان را به سوی‌ مقصد می کشاند، و شب و روز‌ وی را‌ برای بـدست‌ آوردن مقصود نهائی وادار می نماید، زیـرا در ایـن صورت سعادت و سیادت و خوشبختی و نیک فرجامی‌ خود را وابسته به آن می داند، و روی علاقه‌ای که انسان همواره به خود دارد هرگاه ایمان و اطمینان‌ پیدا نمود‌ به اینکه سعادت او مرهون تحصیل یک هدف مشخصی است؛ قهرا نیروی ایمان و اطمینان در درون وی شـروع به فعالیت نموده، و او را از هرگونه تردید باز می دارد؛ مثلا بیماری که بهبودی خود‌ را‌ در خوردن داروی تلخ دانست آن را به آسانی می خورد؛ غواصی که‌ یقین دارد که زیر امواج آب ها جواهرات گرانبهائی وجود دارد، بدون دغدغه، خود را در گام امواج آب های دریـا می افکند‌، و پس‌ از دقایقی در حالی که شاهد مقصود را در آغوش کشیده‌ پیروزانه از دل موج ها بیرون می آید. ولی هرگاه همین بیمار و غواص در طریق وصول به هدف، با حالت شک و تردید‌ روبرو‌ شوند، و یا اصلا ایمان به آن نـداشته بـاشند، در چنین وضع عمل مزبور یا انجام نمی گیرد و اگر انجام بگیرد به سختی صورت می پذیرد، روی این بیان بایست گفت، این همان نیروی‌ ایمان است‌‌ که‌ تمام اشکالات را آسان می نماید‌. قرآن شریف‌، مطلب فوق (رمز موفقیت زیر سـایه ایـمان و اسـتقامت است) را با جمله‌ی کوتاهی بیان نموده و می فرماید: (ان الذیـن‌ قـالوا‌ ربنا‌ الله ثم استقاموا... (فصلت:30) به راستی کسانی که ایمان به خدا آورده‌اند و به یک‌ هدف‌ مشخص معتقد گشته‌اند، سپس در طریق تحصیل آن استقامت و بـردباری نـشان داده اند، به طور مسلم به هدف خواهند‌ رسید‌، و با‌ نیروهای غیبی (فرشتگان) مـؤید می گردند، و درباره آنها گفته می شود: و ابشروا بالجنة التی‌ کنتم‌ توعدون‌: و با بهشت موعود شادمان باشید. ولی‌ جای‌ شـک نـیست که رسیدن به هدف، مشکلاتی دارد، موانعی پیش می آید، ناچار بایست برای مبارزه با آنها، فعالیت نماید، سعی و کوشش به خرج‌ بدهد‌ تا‌ با تمام نیرو و قوا تمام موانع را از‌ سر‌ راه مقصد بـردارد، از قـدیم الایـام گفته‌ اند هرکجا گلی (مقصد و هـدف) هـست خـاری نیز همراه آن است، بایست طوری گل‌ را‌ چید‌ که خار در دست و پای انسان‌ فرو نرود. قرآن شریف‌، مطلب فوق (رمز موفقیت زیر سـایه ایـمان و اسـتقامت است) را با جمله‌ی کوتاهی بیان نموده و می فرماید: (ان الذیـن‌ قـالوا‌ ربنا‌ الله ثم استقاموا... (فصلت:30) به راستی کسانی که ایمان به خدا آورده‌اند و به یک‌ هدف‌ مشخص معتقد گشته‌اند، سپس در طریق تحصیل آن استقامت و بـردباری نـشان داده اند، به طور مسلم به هدف خواهند‌ رسید‌، و با‌ نیروهای غیبی (فرشتگان) مـؤید می گردند، و درباره آنها گفته می شود: و ابشروا بالجنة التی‌ کنتم‌ توعدون‌: و با بهشت موعود شادمان باشید. اکنون ما سـطوری چـند از صـفحات تاریخ اسلام که‌ در‌ پیرامون‌ ایمان پیامبر اکرم‌ و استقامت او در طریق نیل بـه هدف مـی باشد می نگاریم؛ تا روشن شود‌ که‌ او از آغاز با چه ایمانی‌ وارد کار شده؛ و تا چه اندازه استقامت‌ در‌ ایـن‌ راه نـشان داده اسـت. قریش شکایت پیش «ابو طالب» می برند تماس های خصوصی رسول اکرم‌ پیش‌ از دعـوت عـمومی، و فـعالیت های خستگی‌ ناپذیر آن حضرت پس از ندای عمومی، سبب شدند که‌ یک‌ صف‌ فشرده و با ایمانی در برابر صـدها صـفوف کـفر و بت‌ پرستی به وجود آید، مسلمانانی که پیش از دعوت‌ اعلان‌ نبوت، دعوت او را لبیک گفته بودند، آشنائی کـامل پیـدا کردند و بدینوسیله‌ زنگ های‌ خطر‌ در تمام محافل‌ کفر و شرک به صدا در آمدند، البته کوبیدن یـک صـف هـر چه هم‌ با‌ ایمان‌ و فشرده باشد، برای‌ صدها صف نیرومند و مجهز بسیار کار سـهل و آسـانی بود‌، ولی‌ علت ترس آنان این بود که این‌ یک صف از یک قـبیله نـبود؛ کـه با تمام‌ نیرو‌ برای کوبیدن آن کوشش کنند، بلکه میان هر قبیله‌ای مسلمانانی به عنوان نمونه‌ پیـدا‌ مـی شدند و از این جهت تصمیم قاطع درباره‌ یک‌ چنین‌ گروه‌ کار آسانی نبود. سـران قـریش پس از‌ مشاورت ها چنین تصمیم گرفتند که اساس این حزب و بنیان‌ گذار این مکتب را با‌ وسائل‌ مختلف از بـین بـبرند، گـاهی‌ از‌ طریق تطمیع‌ وارد‌ بشوند‌ و او را با وعده های رنگارنگ‌ از‌ دعوت خود باز دارند، و احیانا بـوسیله تـهدید و آزار خود رسول اکرم از انتشار‌ آئین‌ او جلوگیری به عمل آورند و این برنامه‌ ی‌ ده ساله‌ی قریش بود که‌ سرانجام‌‌ تـصمیم قـتل او را گرفتند‌ که‌ خدای بزرگ او، دستور داد که از «مکه» بیرون برود. رئیس قبیله‌ی «بـنی‌ هـاشم‌» در آن روز «ابو طالب» بود‌ و او‌ یک‌ مرد پاکـدل و بـلند‌ هـمت‌ و خانه‌ ی وی ملجأ و پناهگاه‌ افتادگان‌ و درماندگان و یتیمان بـود، و در مـیان جامعه‌ی‌ عرب علاوه بر اینکه ریاست مکه و برخی از‌ مناصب‌ کعبه با او بود، جـای بـزرگ‌ و منزلت‌ بس‌ خطیری‌ داشت‌، و از‌ آنـجا کـه کفالت و سـرپرستی‌ «پیـامبر» پس از مـرگ «عبدالمطلب» با او بود، و لذا، سران دیـگر «قـریش» صف‌ کشان و به طور‌ دسته جمعی‌، به حضور وی بار یافتند و او را‌ با‌ جمله‌ های‌ زیر‌ خطاب‌ نمودند. یـا ابـا‌طالب‌ ان ابن اخیک قد سب آلهـتنا و عاب دینا و سفه احـلامنا و ضـلل‌ آبائنا؛ فاما ان تکفه عنا‌ و امـا‌ ان تخلی بیننا و بینه: «برادرزاده تو به خدایان ما‌ ناسزا‌ می گوید‌، و آئین‌ ما‌ را‌ به زشتی یـاد مـی کند، و با افکار و عقائد ما مـی خندد، و پدران مـا را گـمراه‌ می شمرد، یا بـه او دسـتور بده که دست از مـا بـردارد، و یا اینکه او را در‌ اختیار ما بگذار و حمایت‌ خود را از او سلب کن.» بزرگ«قریش» و سرور «بنی هـاشم» بـا تدابیر عاقلانه و با سخنان نرم آنـان را پاسـخ‌ گفت، بـه طوریکه از تـعقیب مـقصد خود‌ منصرف‌ گشتند، ولی نـفوذ و انتشار اسلام روز به روز رو بازدید بود، جذبه معنوی کیش پیامبر و بیانات جذاب و قرآن فصیح و بلیغ وی بـر ایـن‌ مطلب کمک می کرد خصوصا در ماه های حـرام کـه‌ مـورد‌ هـجوم حـجاج بود، وی آئین خـود را بـر آنها عرضه می داشت، سخن بلیغ و بیان شیرین، و آئین دلنشین او در بسیای از افراد مؤثر‌ واقع‌ می گشت، در چنین هـنگام یـک مرتبه‌ فـرعون های‌ «مکه» متوجه شدند که حضرت «محمد» در دل تـمام قـبائل بـرای خـود جـائی بـاز نموده و در میان بسیاری از قبیله‌ های عرب، بیابانی و شهر افراد‌ و پیروان‌ قابل ملاحظه‌ای پیدا نموده‌ است‌؛ بار دگر مصمم شدند که‌ حضور یگانه حامی پیامبر، (ابوطالب) بار یـابند، و با تلویح و تصریح خطر نفوذ اسلام را بر استقلال‌ مکیان و کیش آنها گوشزد کنند، باز به طور دسته جمعی‌، پس‌ از تعارفات، سخنان پیشین‌ خود را از سر گرفتند، و گفتند یا ابا طالب ان لک سنا و شرفا و انـا قـد استنهیناک ان تنهی ابن‌ اخیک فلم تفعل و انا الله لا نصبر‌ علی‌ هذا من‌ شتم آلهتنا و آبائنا و تسفیه احلامنا حتی‌ تکفه عنا او نناز له و ایاک فی ذلک حتی یهلک احد‌ الفریقین: ای ابو طالب! تـو از نـظر شرافت و سن بر ما‌ برتری‌ داری‌، ولی ما قبلا حضورت بار یافته و به تو گفتیم، که برادرزاده خود را از تبلیغ آئین جدید ‌‌باز‌ دارد -مع الوصف- شـما اعـتناء نکردید ولی اکنون جام‌ صبر مـا لبـریز گشته‌، و ما‌ را‌ بیش از این بردباری نیست؛ که ببینیم فردی از ما به خدایان ما بد می گوید، و ما‌ را بی خرد و افکار ما را پست می شمرد، بر تو فرض اسـت کـه او‌ را از هرگونه فعالیت‌ باز‌ داری و گـونه بـا او و تو که حامی او هستی مبارزه می نمائیم، تا تکلیف هر دو گروه معین‌ گردد و یکی از آنها از بین برود. یگانه حامی و مدافع پیامبر با کمال عقل‌ و فراست دریافت که بایست در برابر گروهی که تـمام شـئون هستی آنها در خطر افتاده است، بردباری نشان داد، از این جهت از در مسالمت وارد شد؛ و قول داد که گفتار سران‌ را‌ به برادر زاده خود برساند، البته این‌ جواب سر بالائی، به منظور خاموش کردن آتش خشم و غضب آنها بـود، تـا بعدا بـرای حل مشکل‌ راه صحیح تری پیش گیرد، -لذا- پس از رفتن سران‌، با‌ برادرزاده خود تماس گرفت؛ و پیام آنها را رساند و ضمنا بـه منظور آزمایش ایمان او نسبت به هدف در انتظار دریافت پاسخ‌ شد، ولی پیامبر اکرم در مـقام پاسـخ، جـمله‌ای فرموده است‌ که‌ یکی از سطور برجسته و طلائی تاریخ به شمار می رود. اینک متن پاسخ او: و الله یا عماه لو وضعوا الشـمس ‌ ‌فـی یمینی‌ و القمر فی شمالی علی ان اترک هذا الامر حتی‌ یظهره‌ الله‌ او اهلک فـیه مـا تـرکته‌‌ عمو‌ جان‌! به خدا سوگند، هرگاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهـند (یعنی سلطنت تمام عالم‌ را‌ در‌ اختیار من بگذارند) که از تبلیغ آئین و تعقیب‌ هدف‌ خـود دست بردارم، هرگز حـاضر نـمی شوم و من دست نخواهم برداشت تا بر مشکلات خود پیروز آیم، و به مقصد نهائی برسم‌؛ و یا‌ در‌ طریق هدف جان بسپارم، سپس اشک شوق و اشتیاق‌ به هدف در‌ چشمان او حلقه زد و از محضر عموی خود برخاست و رفت، گـفتار نافذ و جاذب او چنان اثر عجیبی در‌ دل‌ رئیس‌ «مکه» گذارد، که بدون اختیار با تمام خطراتی که در کمین‌‌ او‌ بود، برادرزاده خود را فرا خواند و گفت: به خدا سوگند دست از حمایت تو بر نمی دارم، و مأموریت خود را‌ به پایان‌ بـرسانم‌. قـریش برای بار سوم پیش ابو طالب می روند انتشار روز افزون اسلام‌ افکار‌ قریش‌ را پریشان نموده و در پی چاره بودند، بار دگر انجمن‌ کردند و با خود فکر‌ کردند‌ که‌ حمایت «ابو طالب» شاید از ایـن نـظر است، که «محمد» را به فرزندی برگزیده است‌ در‌ این صورت ممکن است زیباترین جوانان خود را پیش او ببریم، و بگوئیم‌ او‌ را‌ به پسری‌ برگزیند از این لحاظ «عمارة» بن الولید بین مغیره را که از خوش‌ منظرترین جوانان‌‌ مـکه‌ بـود، همراه خود بردند و برای بار سوم گله‌ها و تهدیدها را شروع نمودند و گفتند‌: ای‌ ابو‌ طالب، فرزند «ولید» جوانی است شاعر و سخنور؛ زیبا و خردمند، ما حاضریم او را به تو واگذاریم‌ تا‌ او را به پسری بـرگزینی و دسـت از حـمایت برادرزاده خود برداری، «ابو طـالب‌» بـسان‌ مـردی که‌ خون غیرت در عروق او می گردد، با چهره‌ای افروخته، بر سر آنها داد زد و گفت‌: لیس‌‌ ما‌ تسوموننی أتعطونی ابنکم اغذوه لکم و اعطیکم ابنی تـقتلونه: بـسیار مـعامله بدی‌ با‌ من‌ انجام می دهید، من فرزند شـما را در دامـن خود تربیت کنم، ولی فرزند و جگر گوشه‌ی‌ خود‌ را‌ بدهم که شما آن را اعدام کنید؛ به خدا قسم هرگز این کار شـدنی‌ نـیست‌؛ «مـطعم‌ بن عدی» از میان برخاست و گفت‌: پیشنهاد‌ «قریش‌» بسیار منصفانه بـود ولی تو هرگز این‌ را‌ نخواهی پذیرفت. «ابو طالب» گفت: هرگز از در انصاف وارد نشدند و بر من‌ مسلم‌ است‌ که تو ذلت مـرا‌ مـی خواهی‌ و مـی کوشی که‌ قریش‌ را‌ علیه من بشورانی، ولی آنچه می توانی‌‌ انجام‌ بده. تطمیع قـریش پیـامبر را بار دگر برای قریش اطمینان دست داد‌ که‌ به هیچ گونه ممکن نیست که رضایت ابو‌طالب را بدست آرنـد‌ و او‌ اگـرچه تـظاهر به اسلام ننمایند، ولی‌ در‌ باطن علاقه و ایمان عجیبی نسبت به‌ برادرزاده خود دارد، از ایـن جـهت تـصمیم‌ گرفتند‌ که از هرگونه مذاکره با‌ او‌ خودداری‌‌ نمایند، ولی نقشه‌ دیگر‌ به نظرشان رسید که دیدند‌ وقـت‌ اجـراء آن است، و عامل و بازیگر این‌ نقش «عتبة بن ربیعه» بود. او چنین پیشنهاد کرد‌ که‌ به هر طـور هـست «محمد» را راضی‌‌ سازند‌ و او را‌ با‌ دادن‌ مناصب و ثروت؛ و تقدیم هدایا‌ و تحف، و تسلیم زنان مـاهر و و پری پیـکر، تـطمیع کنند تا از دعوت خود دست بردارد (گویا‌) به طور‌ اجتماع به سوی خانه‌ «ابو طالب» روانـه‌ شـدند‌، در‌ حالی که‌ برادر زاده‌ او کنار وی‌ نشسته‌ بود، سخنگوی جمعیت‌ سخن را آغاز نمود و گفت ای ابـوطـالب، «مـحمد» صفوف فشرده و متحد ما‌ را‌ متفرق‌ ساخت و سنگ تفرقه در میان افکند و به عقل‌ ما‌ خندید‌ و ما‌ و بـتان‌ مـا‌ را مسخره نمود. هرگاه محرک او بر اینکار نیازمندی و تهی‌ دستی او است ما ثروت هـنگفتی در اخـتیار او مـی گذاریم و هرگاه طالب منصب‌ است ما او را فرمانروای‌ خود قرار می دهیم و سخن او را می شنویم و هرگاه بیمار و نیازمند بـه‌ مـعالجه و طـبیب است؛ حاذق ترین اطباء را برای مداوای او احضار می نمائیم و... رئیس قبیله‌ی «بـنی‌ هـاشم‌» در آن روز «ابو طالب» بود‌ و او‌ یک‌ مرد پاکـدل و بـلند‌ هـمت‌ و خانه‌ ی وی ملجأ و پناهگاه‌ افتادگان‌ و درماندگان و یتیمان بـود، و در مـیان جامعه‌ی‌ عرب علاوه بر اینکه ریاست مکه و برخی از‌ مناصب‌ کعبه با او بود، جـای بـزرگ‌ و منزلت‌ بس‌ خطیری‌ داشت‌، و از‌ آنـجا کـه کفالت و سـرپرستی‌ «پیـامبر» پس از مـرگ «عبدالمطلب» با او بود، و لذا، سران دیـگر «قـریش» صف‌ کشان و به طور‌ دسته جمعی‌، به حضور وی بار یافتند و او را‌ با‌ جمله‌ های‌ زیر‌ خطاب‌ نمودند. پیامبر اکرم رو به عموی خود نـمود کـه من‌ از‌ آنان چیزی نمی خواهم؛ یعطونی کلمة یملکون بها العرب و یدین لهم بها غیر العرب: من یـک حـاجت بیش ندارم و از آنها می خواهم فقط یکبار به حرف من گوش فرا دهند، یـک مرتبه‌ (گـویا‌) ابوجهل از جای برخاست گفت ما حـاضریم‌ ده بـار بـه سخن تو گوش فرا دهیم، فرمود یکتا سـخن مـن این است که تشهدون:ان‌ لا‌ اله الا الله و انی رسول‌ الله‌؛ اعتراف به یکتایی پروردگار و رسالت مـن بـنمائید؛ گفتار غیر منتظره پیامبر مـانند آب سـردی بود کـه بـر دیـگ گرمی ریخته شود، چنان بهت و سـکوت‌‌ در‌ عـین حال یأس و نومیدی‌ سراسر‌ کشور وجود آنها را فرا گرفت، که بی‌ اختیار گـفتند نـدع ثلاث مأة و ستین الها و نعبد الهـا واحدا؟!: سیصد و شصت خدا را تـرک گـوئیم؛ و خدای واحد را بپرستیم؛ گروه قـریش در حـالی که‌ آتش‌ خشم از چشم و صورت آنها می بارید از خانه بیرون رفتند و در سرانجام خود در فکر فـرو رفـته بودند و آیات زیر در به بیان هـمین‌ واقـعه نـازل گردیده است: و عـجبوا ان جـائهم‌ منذر‌ منهم و قال‌ الکـافرون هـذا ساحر کذاب، اجعل‌ الالهة الها واحدا ان هذا الشی‌ء عجاب و انطلق الماء منهم ان امشوا‌ و اصـبروا عـلی‌ آلهتکم ان هذا الشی‌ء یراد ما سـمعنا بـهذا فی‌ المـلة‌ الاخـرة‌ ان هـذا الا اختلاق (ص آیه 4-7): آنان از ایـن تعجب کردند که از نوع خود مردی به عنوان «منذر‌»‌‌ به سوی‌‌ آنها آمده است، و کافران گویند کـه ایـن جادوگر دروغگوست چگونه خدایان متعدد را‌ یـک‌‌ خـدا‌ نـمود، و ایـن کـار بسیار شگفت‌ آور است؛ بـزرگان آنـها (از مجلس) برخاستند و می گفتند که بروید با خدایان‌ خود استقامت ورزید و این کار بسیار مطلوب و پسندیده اسـت مـا چـنین‌ چیزی را‌ از ملت دیگر نشنیده‌ ایم‌ و این‌ جز تـزویر چـیز دیـگری نـیست. نـتیجه: جـریان های پیش، اندازه ایمان و استقامت بنیان‌ گذار مکتب اسلام را می رساند. حضرت امیرمؤمنان علیه السلام می فرماید: قدر الرجل علی قدر همته؛ و صدقه علی قدر مروته‌ و شجاعته علی قدر‌ انفته؛ و عفته علی قـدر غیرته‌ یعنی: شخصیت مرد به اندازه همت اوست، و راستی وی به قدر جوانمردی او است، و شجاعت او به اندازه ننگ داشتن وی از کار زشت‌ اوست، و پاکدامنی او به قدر غیر‌ اوست‌! (نهج البلاغه) منبع: درسهایی از مکتب اسلام » آبان 1340، سال سوم - شماره 9

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها