داستان خواستگاری شهید کاوه

*عمادالاسلامی : در بحبوحهای که بریدن سر پاسدار مجوز ورود بهشت دژخیمان کوردلی بود که با خیال خام خود رعب و وحشت را در کردستان مظلوم ایجاد کرده بودند سرداری آمد که عطوفت، مهربانی و دلاوریاش زبانزد کردها شده بود از کاوه گفتن از بی قراریاش، از نگرانی و دلواپسیاش برای کردستان سخت است. برای بهتر شناختن کاوه به مشهد خیابان مطهری رفتم تا همسرش، فاطمه عمادالاسلامی، را از نزدیک ببینم. حاصل دیدار ما گفت و گویی بود که در ذیل میخوانید.
** از آشناییتان با آقا محمود برای ما بگویید؟
*عمادالاسلامی: آقا محمود را از دو سال قبل از خواستگاری میشناختم. چون مددکار سپاه بودم و برای سرکشی به خانوادههای رزمنده و شهدا میرفتم به منزل کاوه هم سر میزدم. مادرش گله میکرد که محمود نه تلفن میزند و نه مرخصی میآید. همین رفت و آمدها و به خصوص خواهر بزرگش که مدتی همکار ما بود زمینهای برای آشنایی بیشتر خانواده آنها شد و بالاخره به خواستگاری آمدند.
**خانواده با این ازدواج موافق بودند؟
*عمادالاسلامی: بله، چون من شرط کرده بودم که هر خواستگاری که در خانه را زد از همان دم در بپرسند پاسدار است یا نه؟ بنده خدا، مادرم میدانست که دخترش جز با سپاهی ازدواج نخواهد کرد برای همین این زحمت را تقبل کرده بود.
**چرا سپاهی؟
*عمادالاسلامی: زیرا سپاهی و بعد آقا محمود، از همان ابتدا برای من حالت مراد بودن را داشت.
** این مراد بودن تا چه مراحلی از زندگی ادامه داشت؟
*عمادالاسلامی: از همان ابتدای زندگی مشترک تا حتی بعد از شهادتش، هنوز هم هست البته بعد از رفتنش خیلی جاها کم آوردم. برای همین شال و کلاه میکردم و میرفتم سر مزارش. تنها، مینشستم کنار شمعهایی که روشن کرده بودم، میگفتم: فقط خودت برام ماندهای کمکم کن، محمود. به دادم برس، باورتان میشود اگر بگویم میآمد توی خوابم میگفت باید چکار کنم، برای خودم هم یادآوریاش سخت است. اما میآمد، خندان میآمد. میگفت: باز چی شده، فاطمه؟
عمادالاسلامی: بله اولین ملاقات و دیدار ما بود. من هم که آنقدر خجالت میکشیدم و خودم را تو چادر پیچانده بودم و به گلهای قالی خیره شده بودم حتی نگاهش هم نکردم
**کی آقا محمود به خواستگاری شما آمد؟
*عمادالاسلامی: خوب یادمه، طرح جهادی کمک به کشاورزان و روستاییان را میگذراندیم که خبر دادند آقا محمود فردا میخواهد به خواستگاری بیاید. من آن روز با یکی دیگر از خواهران سپاهی برای خوشه چینی به یکی از روستاهای قوچان رفته بودیم آن روز قرار شد زودتر به خانه برگردم ماشین بین راه خراب شد. تقریباً بیش از یک ساعت طول کشید تا ماشین درست شود وقتی به خانه رفتم دیدم مادر و خواهرانم مضطرب و ناراحتند از این که دیر آمدم، جریان را گفتم. مادرم گفت: آقا محمود یک ساعت است که نشسته و کلی معطل شده. به اتاق رفتم بعد از دقایقی خانمها بیرون رفتند و من و محمود تنها شدیم تا حرف بزنیم.

** برای اولین بار بود که آقا محمود را میدیدید؟
*عمادالاسلامی: بله اولین ملاقات و دیدار ما بود. من هم که آنقدر خجالت میکشیدم و خودم را تو چادر پیچانده بودم و به گلهای قالی خیره شده بودم حتی نگاهش هم نکردم.
**از اولین جملههایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
*عمادالاسلامی: بین ما سکوت بود تا اینکه آقا محمود گفت: میخواهم دینم کامل شود و قصد من این است ازدواج کنم تا شهید بشوم.
**این اولین دیدار با چه نتیجهای تمام شد؟
*عمادالاسلامی: همیشه آرزویم این بود که با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا میفهمیدم مادرش چه میکشد نا غافل، بدون خداحافظی میگذاشت و میرفت.
** تلفن هم نزد؟
*عمادالاسلامی: از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود که نمیتوانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت میخواهم بروم تهران، میآیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برایمان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک امام و گفت: دامادمان آقای کاوه ست. محمود کاوه. می شناسیدشان که؟ امام نگاهش کرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیر لب زمزمه کرد که به دعا میمانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم امام امضایش کرد. هنوز یادگار نگهش داشتهام.
**از زندگی مشترکتان بگویید؟
*عمادالاسلامی: ببینید، محمود بی قرار بود، بی قرار کردستان. طوری که بعد از جماران من و خانوادهاش را به خانه یکی از آشناهایش برد. با این قول که «زود برمی گردم.» زود برنگشت فرداش که آمد گفت: «باید بروم کردستان.».
آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا میفهمیدم مادرش چه میکشد نا غافل، بدون خداحافظی میگذاشت و میرفت
**از روزها یا لحظاتی که با آقا محمود روزگار گذراندید بگویید؟
*عمادالاسلامی: در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن میزد یا نیرو جمع میکرد، متن سخنرانی را آماده میکرد و یا دوستانش را میدید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش میگذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش میکردند و برای ترور محمود لحظه شماری میکردند.
لحظهای هم که میخواست بخوابد میگفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیدهام و بچهها آلان توی سرمای سنگرهای کردستان خوابشان نمیبرد. بلند میشد و اشکهایش را پاک میکرد انگار تقدیر هم به بی قراریاش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ میخورد. محمود هم خوشحال میگفت میخواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم میگفت: مرا ببخش که مرد خانه نیستم.
**درباره مسوولیتش در کردستان حرفی هم میزد؟
*عمادالاسلامی: اصلاً، هر وقت هم سوال میکردم اخم میکرد و حرف را عوض میکرد. حرفهایی را هم که با تلفن میزد رمزی میگفت.
**کنار آمدن با همچون روحیهای برایتان سخت نبود؟
*عمادالاسلامی: روز اول گفت: میتوانید با همچین آدمی بسازید؟ گفته بود من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ است من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانهتان را زدم میدانستم آمدهام خواستگاری کسی که از خودمان است میداند دارد چی کار میکند. خواهش میکنم خوب فکر کنید. نمیخواهم اسیر احساسات بشوید. «».

**از تولد دخترتان، زهرا بگویید؟
*عمادالاسلامی: بهش گفتم این دفعه را قول بده زود برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان.
گفت: میخواهی ریش گرو بگذارم؟
گفتم: اگر نیامدی چی؟
گفت: هرچی دلت خواست بگو. یا نه، هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن. خوب است؟ خندیدم و گفتم: تو هم با این اداهات.
گفت: من هم زرنگم. یک چیزهایی میگویم که میدانم دلت نمیآید بش عمل کنی.
زهرا متولد شد و او نیامد، هرچه به در نگاه کردم نیامد. آن قدر حرص خورده بودم که شیرم داشت خشک میشد، حوصله نداشتم بیشتر از این صبر کنم. سه ماه بود که زهرا متولد شده بود، نه تلفنی نه نامه ای نه چیزی، رفتم هر جوری بود با تلفن گیرش آوردم. گفتم: این بود قولت؟
گفت: خدا مرا بکشد که زدم زیر قولم.
گفتم: زنگ نزدم این را بشنوم. فردا ظهر باید این جا باشی.
متعجب گفت: مشهد؟
گفتم: همین که گفتم.
**آقا محمود آمد؟
*عمادالاسلامی: بله، در کمال ناباوری آمد؛ و صورت بچه را بوسید و گفت: «اسمش را چی گذاشتی؟ گفتم: همان که تو پیشنهاد دادی، گفت: زهرا؟ بعد بچه را بوسید و گفت: حیف که بابا کار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت. بعد بچه را گذاشت توی بغلم و گفت: اگر یک چیزی بگویم دعوام نمیکنی؟».
بعد از رفتنش خیلی جاها کم آوردم. برای همین شال و کلاه میکردم و میرفتم سر مزارش. تنها، مینشستم کنار شمعهایی که روشن کرده بودم، میگفتم: فقط خودت برام ماندهای کمکم کن، محمود. به دادم برس، باورتان میشود اگر بگویم میآمد توی خوابم میگفت باید چکار کنم، برای خودم هم یادآوریاش سخت است. اما میآمد، خندان میآمد. میگفت: باز چی شده، فاطمه؟
**حتماً باز بی قرار رفتن شده بود؟
*عمادالاسلامی: بله، گفتم برو. همین که تا این جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به کارت برس.
**با شهادتش چگونه کنار آمدید؟
*عمادالاسلامی: با رفتارش ما را برای چنین روزی تقریباً آماده کرده بود، و هر لحظه انتظار چنین روزی را داشتیم، میدانستیم که محمود بی قرار رفتن است.
و سرانجام این سرباز فداکار امام خمینی (ره) روز دهم شهریور ماه 1365 در عملیات كربلای 2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران اجر زحماتش برای اسلام را گرفت و به دیدار معبودش شتافت.
روحش شاد و یادش گرامی
منبع: خبرگزاری فارس