از مادرم شنيدم كه استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام دركنار كعبه ايستاده بوديم،

چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۰
خاطراتی از زندگی شهید مطهری
خاطراتي از زندگي شهيد مطهري از مادرم شنيدم که استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ايستاده بوديم، پيغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزديک شدند من ... . به مناسبت سالروز شهادت اين استاد فرزانه گوشه‌اي از زندگي ايشان را از زبان خانواده، دوستان و نزديکان آن بزرگوار مرور مي‌کنيم. * خواب مادر مادر استاد درباره عنايت الهي قبل از تولد او گفته است، «دو ماه قبل از تولد مرتضي شبي در خواب ديدم محفلي نوراني است و تمام زنان محل در مسجد اجتماع کرده‌اند، ناگاه بانويي محترم وارد شد و دو زن نيز همراه او بودند که بر اهل مجلس گلاب مي‌پاشيندند، چون نوبت به من رسيد،‌ به آنان فرمود:«سه بار گلاب بپاشيد»،‌ از او دليل آن را جويا شدم، با خوشرويي پاسخ دادند:«به خاطر آن جنيني که در رحم داري، چنين کاري لازم بود زيرا او آينده درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامي خدمات عظيم و گسترده‌اي خواهد کرد». * پشت در مکتب خانه شهيد مطهري از سن 5 سالگي اشتياق و علاقه خود را به مکتبخانه و درس نشان مي‌داد، به طوري که در يک شب مهتابي که نور ماه حياط را روشن کرده بود، او به خيال اينکه صبح شده است،‌ دفتر و کتابش را برداشته،‌ به سوي مکتبخانه روان شد و هنگاميکه با در بستة مکتبخانه مواجه گرديد، همانجا به خواب رفت، صبح فردا پدر و مادر متوجه شدند که مرتضي در خانه نيست، با نگراني در کوي و برزن به دنبالش گشتند، و سرانجام او را در پشت مکتبخانه در حاليکه آرام خوابيده بود، يافتند. * اولين منبر استاد حدود 13 ساله بود و تازه دوره طلبگي را شروع کرده بود، و خيلي هم به منبر علاقه داشت اما چيزي بلد نبود، که بر منبر بخواند، دايي ما، مرحوم حاج شيخ علي، متني براي او نوشتند، تا حفظ کند، و در منبر بخواند، روضه، داستان ام سلمه بود که پيامبر اکرم (ص( شيشه‌اي را به او سپردند و فرمودند:«هر وقت ديدي که خاک اين شيشه به خون تبديل شده بود، بدان که حسين مرا شهيد کرده‌اند، مرتضي بر روي منبر رفت تا متني را که حفظ کرده بود، به روضه که رسيد فراموش کرد که حضرت رسول (ص) به ام سلمه چه داده بودند، دايي که پاي منبر نشسته بود، گريه مي‌کرد و به پيشاني خود مي‌زد و مي‌گفت:«آخ شيشه! آخ شيشه» عليرغم تمامي تلاش‌ دايي، آقا مرتضي يادش نيامد که حضرت (ص) چه چيزي به ام سلمه دادند و از منبر پايين آمد، اين اولين منبر او بود. * استاد يا دانشيار سال 1346 پروفسور رضا (رييس دانشگاه) از هر دانشمند يک مقاله در رشته خودش خواست، استاد نيز در رشته الهيات مقاله‌اي نوشت و به ايشان دادند، مدتي بعد مقاله استاد به عنوان بهترين مطلب اعلام شد، در همان زمان،‌ جلسه استادان دانشگاه تهران برگزار شد، مجري نام استاد را «آقاي مطهري» دانشيار،‌صدا زد، ناگهان پرفسور دستانش را با تعجب بر هم زد و گفت:«دانشيار، ايشان دانشيارند؟» ايشان استاد همه مايند، چرا دانشيار؟ بعد از پايان جلسه استاد به ايشان گفتند:«از آنجا که من براي قيام 15 خرداد سال 1342 منبر رفتم، رژيم مرا تحت نظر دارد، و اجازه ارتقاء از مرحله دانشياري به استادي را نمي‌دهد، پس از اين ماجرا پرفسور دستور داد، نامه‌اي جهت ارتقاء از مرحله دانشياري به استادي جهت ارتقاء مقام ايشان تايپ کنند، پس اعلام نمود، «ايشان 15 سال است که درس استادي مي دهند، اما حقوق معلمي مي‌گيرند، کسانيکه نسبت به اين مسأله معترفند با امضاي اين نامه صحت آن را تأييد کنند، با اعلام اين مطلب حتي مخالفان استاد نيز آن نامه را امضاء نمودند، اين نامه باعث شد که استاد چهار ماه بعد به مقام پايه دوم دانشياري برسد. * تحصيل زمانيکه در قم زندگي مي‌کرديم، من مقداري عربي نزد آقا مرتضي ياد گرفتم، ايشان خيلي اصرار داشت که من درس بخوانم، هنگاميکه به تهران آمديم، گفتم:«شما نگذاشتيد که من علم جديد بخوانم و ديپلم بگيرم، ايشان با مهرباني گفت:«به طور متفرقه بخوان و با حجاب کامل اسلامي برو امتحان بده» ، به درستي که او معلم زندگي ما بود، مطهري مراد خانواده ما و افراد خانواده مريدش بودند، آقا مرتضي هميشه در مسائل بانوان با من مشورت مي‌کرد. راوي : همسر شهيد * بالاترين نمره سال 1332 ايشان براي کسب گواهي تدريس از قم به تهران آمد و در روز امتحان رشته معقول (1) شاگرداول شد، پس از برگزاري جلسه امتحان به مدرسه مروي آمد و گفت:«هنگاميکه براي امتحان شرح منظومه به جلسه هيات ممتحنه رفته بودم قبل از من يک آقايي سوال کردند که ترتيب ماده و صورت چگونه است و شرح منظومه را به او دادند که بخواند ولي نتوانست آن را جواب بدهد،‌ نوبت به من که رسيد همه سوالهاي آنها را پاسخ دادم،‌ و هر آنچه را از من مي‌خواستند، تحقيق نمودم، بعد هيأت ممتحنه (2) به اتفاق گفتند:«حيف،‌ که نمره دادن بالاتر از 20 مقدور نيست» شايد براي آنان بسيار سخت بود که به يک طلبه نمره 20 بدهند و اينقدر هم خضور بکنند. راوي: آيت‌الله جوادي آملي 1- رئيس دانشگاه 2- رييس هيات آقاي راشد بوده است. * بزرگ مرد حوزه علميه زمانيکه تصميم گرفتم، به حوزه علميه بروم، رضاخان تمام حوزه‌هاي علميه را بسته و عزاداري‌ها را تعطيل کرده بود، فقط در قم آيت‌الله شيخ عبدالکريم حائري يزدي تعدادي از طلاب را تربيت مي‌کرد، به همين دليل تمام اعضاي خانواده مرا از اين کار منع کردند اما من دوست داشتم به حوزه بروم،‌حاج شيخ علي قلندرآبادي که دايي من بود، به خانواده گفت:«بگذاريد برود درس بخواند، خود اين شوق و علاقه‌اي که براي رفتن به حوزه در يک نوجوان به وجود آمده نشانه آن است که خداوند براي مسلمانان و حوزه‌هاي علميه و اهل علم، فرجي به وجود خواهد آورد، من به قم رفتم و بعدها همانگونه شد که دايي‌ام پيش‌بيني‌ کرده بود. راوي :‌خود شهيد * نماز شب مرحوم مطهري رحمه الله يک مرد اهل عبادت، اهل تزکيه اخلاق و روح بود. من فراموش نمي‏کنم ايشان وقتي مشهد مي‏آمد، خيلي از اوقات به منزل ما وارد مي‏شد، گاهي هم ورودشان در منزل خويشاوندان همسرشان بود. هر شبي که ما با مطهري رحمه الله بوديم، اين مرد نيمه شب تهجد با آه و ناله داشت. يعني نماز شب مي‏خواند و گريه مي‏کرد، به طوري که صداي گريه و مناجات او افراد را از خواب بيدار مي‏کرد... بله، ايشان نصف شب نماز شب مي‏خواند، همراه با گريه، با صدايي که از آن اتاق مي‏شد آن را شنيد!... هر شب قبل از اينکه بخوابد گاهي در رختخواب و گاهي هم قبل از ورود به رختخواب قرآن مي‏خواند. * تواضع خاطره زير که توسط خود ايشان نقل شده است، نشانگر تواضع آن مرد الهي است: «در دانشگاه شيراز از من دعوت کرده بودند، براي سخنراني. در آن جا استادها و حتي رئيس دانشگاه همه بودند. يکي از استادهاي آن جا که قبلا طلبه بود و بعدا رفت آمريکا تحصيل کرد و دکتر شد و آمد و واقعا هم مرد فاضلي هست، مامور شده بود که مرا معرفي کند. آمد پشت تريبون ايستاد. جلسه هم خيلي پرجمعيت و با عظمت‏بود. يک مقدار معرفي کرد: «من فلاني را مي‏شناسم، حوزه قم چنين، حوزه قم چنان و....» بعد در آخر سخنانش اين جمله را گفت: «من اين جمله را با کمال جرات مي‏گويم، اگر براي ديگران لباس روحانيت افتخار است، فلاني افتخار لباس روحانيت است.» آتش گرفتم از اين حرف. ايستاده سخنراني مي‏کردم، عبايم را هم قبلا تا مي‏کردم و روي تريبون مي‏گذاشتم، مقداري حرف زدم، رو کردم به آن شخص، گفتم: «آقاي فلان! اين چه حرفي بود که از دهانت‏بيرون آمد؟! تو اصلا مي‏فهمي چه داري مي‏گويي؟! من چه کسي هستم که تو مي‏گويي فلاني افتخار اين لباس است؟» با اينکه من آن وقت دانشگاهي هم بودم و به اصطلاح ذوحياتين بودم، گفتم: «آقا من در تمام عمرم يک افتخار بيشتر ندارم، آن هم همين عمامه و عباست. من کيم که افتخار باشم؟... ما را اگر اسلام بپذيرد که اسلام افتخار ما باشد; اسلام اگر بپذيرد که به صورت مدالي بر سينه ما باشد، ما خيلي هم ممنون خواهيم شد، ما شديم مدالي بر سينه اسلام؟!» * بيت المال استاد مطهري اتاقي در کنار اتاق شوراي دانشکده الهيات داشت. استادان دانشگاه هميشه در اتاق شورا تجمع کرده و در موارد ضروري تا بعد از ظهر آنجا مي ماندند و پس از صرف ناهار کارشان را ادامه مي دادند. اما استاد مطهري هنگام ظهر به اتاق خود مي رفت و پس از اداي نماز، ناهار مختصري را که از منزل مي آورد، مي خورد. استادان و مسئولان دانشکده اصرار داشتند که استاد به اتاق شورا بروند و از ناهار دانشکده استفاده کنند اما استاد به آنان مي گفت:«غذاي دانشکده با من سازگار نيست.» و زمانيکه من علت امتناع ايشان را پرسيدم، گفتند: «اين ناهارها حق خدمتگزارن و از بيت المال است. استادان حقوق خوبي دارند خودشان بروند و از بازار بخرند و بخورند. اين غذا حق ضعفاست.» راوي: غلامحسين وحيدي * همواره با وضو استاد همواره با وضو در کلاس حضور مي يافت و حضورش آنچنان روحانيتي به مجلس مي بخشيد که شنونده، با تمام وجود معنويت و قداست آن را در مي يافت. شهيد مطهري در بيست و چهار سالي که در دانشگاه تدريس مي کرد، همواره به دانشجويان توصيه مي نمود که دانشگاه به منزلة مسجد است، سعي کنيد بي وضو به دانشگاه نياييد. ايشان به يک از دانشجويان فرمود:«‌من هيچ وقت بدون وضو وارد دانشگاه (کلاس) ‌نشده ام. * تنظيم وقت در مدرسه سه سالي که ايشان به دانشکده الهيات نمي رفت و ممنوع المنبر بود، کارش را در منزل انجام مي داد. او هميشه در تنظيم وقتي خيلي دقيق بود، به طوريکه از تمام اوقات استفاده مفيد مي کرد. آقا مرتضي پس از انجام نماز ظهر غذا مي خورد و اگر چيزي نبود، به خوردن نان و ماست اکتفا مي کرد و بعد از يک ساعت خواب، تجديد وضو کرده به اتاق مطالعه مي رفت و تا ساعت 11 به مطالعه مي پرداخت، آنگاه پس از 3 ساعت خواب در ساعت 2:30 بامداد بر مي خاست و عبادات و راز و نياز شبانه اش را انجام مي داد. مناجاتهاي آقا مرتضي عجيب بود، گاهي مي شنيدم که در حضور خالصانه اش در برابر پروردگار مي گفت: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز» راوي: همسر شهيد * مناعت طبع شهيد مطهري پس از تشکيل خانواده به قم بازگشت و زندگي جديد خود را با شرايط سخت اقتصادي آغاز نمود. او گاهي مجبور بود براي گذران زندگي، کتابهايش را بفروشد، و يا اينکه از کسي قرض بگيرد. ولي ايشان چنان مناعت طبع داشت که حتي به همسرش اين موضوع را اطلاع نمي داد، و در برخورد با او، روي درهم نمي کشيد و با چهره اي متبسم و شاداب، با وي سخن مي گفت، تا همسرش متوجه مشکلات اقتصادي او نشود. راوي: علي باقي نصرآبادي * افتخار استاد 7 الي 8 سال پيش مرا دعوت کردند که در دانشگاه شيراز سخنراني کنم، يکي از استادها که قبلاً طلبه بود، ولي مدرک دکتراي خود را از آمريکا داشت، پشت تريبون رفت تا مرا معرفي کند. پس از معرفي بنده گفت: «من اين جمله را با کمال جرأت مي گويم اگر براي ديگران لباس روحانيت افتخار است، ايشان افتخار لباس روحانيت است.» از اين سخن بسيار ناراحت شدم. وقتي پشت تريبون رفتم، پس از کمي صحبت، رو به آن شخص نمودم و گفتم: «آقاي ... من در تمام عمرم يک افتخار بيشتر ندارم، آن هم همين عمامه و عباست. من چه کسي هستم که افتخار باشم؟ اين تعارفهاي پوچ چيست که به يکديگر مي کنيم.» راوي:‌خود شهيد * گريه هاي نيمه شب و احترام عجيب به پدر ايشان هر شب تا چند صفحه قرآن نمي خواند، نمي خوابيد. يک شب که منزل ما بودند، نيمه هاي شب صداي گريه آقا مرتضي همه خانواده را بيدار کرد، هيچ کس نمي دانست کيست که گريه مي کند، به آنها گفتم: «صداي آقاي مطهري است که نيمه شب نماز مي خواند.» با اينکه رتبه علمي ايشان بالا تر از پدرشان بود در مقابل پدر خيلي متواضع و فروتن بودند و هميشه مي گفتند: « اولين کسي که مرا به مسائل معنوي و حال و عبادت هدايت کرده، پدرم بوده و مدام مرا به خواندن قرآن تشويق کرده است. * تحولات روحي تا آنجا که من از تحولات روحي خودم به ياد دارم، از سن سيزده سالگي اين دغدغه در من پيدا شد و حساسيت عجيبي نسبت به مسائل مربوط به خود پيدا کرده بودم. پرسشها- البته متناسب با سطح فکري آن دوره- يکي پس از ديگري بر انديشه ام هجوم مي آوردند. در سالهاي اول مهاجرت به قم، چنان در اين انديشه ها غرق بودم که شديداً ميل به تنهايي در من پديد آمده بود. حجره فوقاني {مدرسه} عالي را به نيم حجره اي دخمه مانند تبديل کردم که تنها با انديشه هاي خودم به سر ببرم. {در همان ايام}گمشده خود را شخصيتي ديگر يافتم فکرکردم که روح تشنه ام از چشمه زلال اين شخصيت سيراب خواهد شد.. درس اخلاقي که به وسيله شخصيت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته مي شد و در حقيقت درس معارف و سير و سلوک بود، نه اخلاق به مفهوم خشک علمي، مرا سرمست مي کرد. بدون هيچ اغراق و مبالغه اي اين درس مرا آنچنان به وجد مي آورد که تا دوشنبه و سه شنبه هفته بعد، خودم را شديداً‌ تحت تأثير آن مي يافتم. بخش مهم شخصيت من در آن درس و سپس در درسهاي ديگر که طي دوازه سال از استاد «الهي» فرا گرفتم، انعقاد يافت و همواره خود را مديون او دانسته و مي دانم. راستي که او روح قدس الهي بود& * توجه به والدين روزي پدرم به من گفت: «گاهي اوقات که به اسرار وجودي خود و کارهايم مي انديشم، احساس مي کنم يکي از مسايلي که باعث خير و برکت در زندگي ام شده و همواره عنايت و لطف الهي را شامل حالم کرده، احترام و نيکي فراواني بوده است که به والدين خودم کرده ام، به ويژه در دوران پيري و هنگام بيماري. علاوه بر توجه معنوي و عاطفي، تا آنجا که توانايي ام اجازه مي داد از نظر هزينه و مخارج زندگي به آنان کمک و مساعدت کرده ام.» پدرم نسبت به پدر بزرگوارش مرحوم آقاي «‌حاج شيخ محمد حسن مطهري» تواضع و احترام خاصي داشت، هرگاه ما به فريمان سفر مي کرديم، پدرم تأکيد داشت ابتدا به منزل والدين خود برود. هنگام ملاقات با آنان نيز صورت و دست مادرشان را مي بوسيد و به ما توصيه مي کرد که دست آنان را ببوسيم. اگر گاهي از صحبتهاي پدر و مادرم دلتنگ مي شدم، ايشان مي فرمود: « مجتبي! انسان هيچگاه از سخن پدر و مادرش ناراحت نمي شود. والدين هميشه خير و سعادت فرزند خود را مي خواهند. راوي: مجتبي مطهري * ازدواج پدرم از روحانيون خراسان و بسيار متواضع، متدين و با تقوا بود. 11 سال بيشتر نداشتم که يک شب در خواب ديدم در روي زمين اتاق پدرم يک برگه کاغذ افتاده و بر آن نگاشته شده: «براي مرتضي در تاريخ بيست و نهم عقد مي شود.» با کمال تعجب از خواب بيدار شدم. مدتها گذشت و مادرم خواستگاران مرا با عنوان ادامه تحصيل رد کرد. تا اينکه مرتضي مطهري به علت آشنايي با پدرم به خواستگاري من آمد. اما مادرم مسأله درس خواندن مرا مطرح نمود و مرتضي گفت:«هيچ اشکالي ندارد، مي توانند درسشان را ادامه بدهند و ديپلم بگيرند.» سرانجام در روز بيست و سوم مادرم موافقت خود را اعلام نمود. همان روز گفتند:«‌بيست و نهم براي عقد روز خوبي است.»‌و من در همان روز در سن 13 سالگي به عقد ايشان در آمدم. تازه آن موقع حقيقت خوابي را که ديده بودم، برايم روشن شد * دعا آقا مطهري خيلي به انجام فرائض ديني اهميت مي دادند و مقيد بودند که آن را با آمادگي روحي انجام دهند. هميشه براي اداي نماز صبح لباس پوشيده و عمامه شان را برسر مي گذاشتند و حتي اصرار داشتند که هنگام غروب روز جمعه حتماً ‌دعا بخوانند. به طوريکه يک روز در خانة يکي از دوستان جلسه اي برگزار بود. ايشان با متانت و بزرگواري به صاحبخانه فرمود:« ساعتهاي آخر روز جمعه است. من اجازه مي خواهم اگر جاي خلوتي هست کمي دعا بخوانم.» پس برخاست و در گوشه اي آرم به مناجات پرداخت. راوي: حجت الاسلام محمدرضا فاکر * پيام متبرک حدود دو ماه روزنامه هاي تهران تعطيل بود و رژيم پهلوي اجازه انتشار هيچ مطلبي را به آنها نمي داد،‌ اما پس از مدتي قرار شد،‌ روزنامه ها به فعاليت خود ادامه دهند، ‌با شنيدن اين خبر استاد خيلي سريع با محل اقامت امام (ره) در پاريس تماس گرفته و گفتند: «خوب است، آغاز کار روزنامه ها با پيام امام باشد.» چند ساعت بعد پيام امام (ره (رسيد، و مطبوعات تهران آغاز کار خود را با پيام متبرک امام آغاز کردند. راوي: دکتر علي مطهري * عدل اجتماعي استاد خيلي به اجراي احکام اسلام اهميت داده، و انجام آن را براي مسلمين واجب مي دانست. شدت عدالتخواهي ايشان به حدي بود که وقتي در همان روزهاي اول پيروزي انقلاب اسلامي خبر دادند که دو نفر کميته اي مرتکب اعمال خلاف شده اند، آقاي مطهري به مسوول مربوطه گفتند: «حتي اگر مجازات آنان اعدام باشد بايد با همين نام کميته اي اعدام شوند. و اين امر نه تنها موجب تضعيف کميته نخواهد شد. بلکه موجب تقويت آن و نظام جمهوري اسلامي خواهد بود.» راوي: علي مطهري * در انتظار شهادت پس از شهادت «سرلشگر قرني» ‌گروه منافقين اعلام کردند: يکي از روحانيون بزودي ترور مي شود. «آن روز آقاي مطهري به من و دکتر مفتح گفتند: «من، ميدانم بعد از قرني نوبت من است.» بعد از اين واقعه استاد هيچ گاه مرا با خودش همراه نمي کرد. حتي يک روز که به ايشان پيشنهاد کردم يک پاسدار همراه خودمان ببريم. ايشان باخنده به من گفتند: «آقاي مدني مگر شما مي ترسيد؟ هر وقت خدا بخواهد، ما را مي برد حالا اگر از طريق شهادت باشد خيلي بهتر است.» * نيمه شب و ياد استاد اواخر شب بود و ما با هزاران اندوه از بيمارستان به منزل بازگشتيم. اصابت تير جمجمه را سوراخ کرده بود و کبوتر روح پدر به آسمان پرکشيده بود. هر کدام از ما با دريايي از غم و گلويي فشرده از بغض سربر بالين نهاديم، خواب از چشمهاي ما فرسخ ها فاصله داشت غرق در افکار خود بوديم و عقربه هاي ساعت به عدد و نزديک مي شدند. سکوت نيمه شب را صداي زنگ ساعت پدر شکافت، نماز شب که از زمان طلبگي اش هرگز آنرا ترک نکرده بود، آن شب هم انتظارش را مي کشيد، ساعت مدتها زنگ مي نواخت اما هيچ دستي به سوي سجاده استاد دراز نشد. آن شب صداي زنگ ساعت، غمگين ترين نوحه فراق استاد بود. راوي: فرزند شهيد * ضيافت الله شب شهادت آقا، ساعت يک بعد از نيمه شب تلفن زنگ زد، يکي ازعرفا که دوست آقاي مطهري بود، احوال ايشان را پرسيد، گفتم: «ترور شده اند.» پس از چند لحظه سکوت با ناراحتي گفتند: «خانمي از شاگردان بنده به من اطلاع دادند، که درساعت 11 شب خواب ديده اند، که يک قبر سبز را به ايشان نشان داده و مي گويند اين قبر را زيارت کنيد، با پرس و جو متوجه مي شود، اين قبر اباعبدالله (ع) است. قبر سبز ديگري را نيز به او نشان داده و مي گويند اين قبر آقاي مطهري است، آن را زيارت کنيد سپس ايشان را عروج مي دهند، و به جاي بسيار وسيعي مي برند. در آنجا تخت بسيار زيبايي وجود داشته که عده اي در اطرافش صلوات مي فرستادند، به ايشان مي گويند. آن مکان جاي اولياء است. ناگهان آقاي مطهري وارد شده و بر تخت مي نشيند، اين بانو از آقا مي پرسند: «شما در اينجا چه کار مي کنيد؟» شهيد مطهري با متانت پاسخ مي دهند: «من تازه وارد شده ام، من از خدا يک مقام عالي خواستم ولي خدا يک مقام متعالي به من عنايت فرمود.» متوجه شديم که درست در همان لحظه اي که آقا مرتضي به شهادت رسيدند. اين شخص خواب را ديده است. راوي: همسر شهيد * اندوه امام آقاي «احمد خميني» فرزند گرامي امام (ره) يک مرتبه در حضور ما و بار ديگر در مصاحبه با روزنامه کيهان، دو سال قبل از رحلتشان گفتند:«امام (ره) در هيچ حادثه از حوادث انقلاب اين مقدار ناراحت نشدند. آن زمان امام (ره) در منزل دامادشان آقاي اشراقي بودند، صبح نمي دانستيم که اين خبر را چگونه به امام(ره) بدهيم. چون از علاقه ايشان به استاد مطلع بوديم، بالاخره با مقدمه چيني هاي زياد شهادت آقاي مطهري را به ايشان داديم. امام (ره) حالشان منقلب شد، از ناراحتي بسيار دستشان را محکم به محاسنشان کشيدند و فرمودند: «مطهري، مطهري، مطهري» راوي: سيد احمد خميني * در آغوش رسول خدا از مادرم شنيدم که استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ايستاده بوديم، پيغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزديک شدند من به امام اشاره کردم و گفتم:‌آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ايشان روبوسي کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسيدند به طوري که الان گرمي لبهاي ايشان را احساس مي کنم پيش بيني مي کنم که حادثه مهمي در زندگي من اتفاق خواهد افتاد. راوي: فرزند شهيد

پربازدیدها

پربحث‌ها