ستارخان: «نزدیک ۹ ماه بود که زیر فشار بودیم. چشمم به زنی افتاد که کودکش را بغل کرده بود. بچه از آغوشش پایین آمد، رفت سراغ یک بوته علف، آن را از ریشه درآورد و از گرسنگی شروع کرد خاکش را خوردن… فکر کردم الان مادرش به من ناسزا میگوید، اما آمد بچهاش را بغل کرد و گفت: «عیبی نداره فرزندم… خاک میخوریم، اما خاک نمیدیم.» آن لحظه اشکم در آمد.»
پیام شما به ما