آقا نامه را بي‌جواب نگذاشت و پول دادند، امّا كنار نامه نوشتند : قدرِ زَنَت را بدان در يك ماه 2 بچه برايت مي‌آورد!!

دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۰
حکایت های باورنکردنی ازسخاوت سید
حکايت هاي باورنکردني ازسخاوت سيد جود و سخاوت‌ 1 ـ آيت‌الله حاج شيخ‌علي غروي علياري (از شاگردان مرحوم سيّد) : (مرحوم آقاسيّدأبوالحسن‌) مرد بسيار کريم و باسخاوتي بود و مشکلات و گرفتاريهاي طلّاب را برطرف مي‌کرد. هر کس خدمت‌ِ ايشان مي‌رسيد و اظهار حاجت مي‌کرد، دست‌ِ خالي برنمي‌گشت‌. يکي از فضلا مي‌گفت : خدمتشان بوديم که طلبه‌اي اظهار داشت : آقا! فلان طلبه از نظر زندگي در مضيقه است‌. قرض فراواني دارد، تقاضاي کمک کرده است‌. فرمود : چرا خودش نمي‌آيد؟! من بارها گفته‌ام‌، واسطه قبول نمي‌کنم‌. درب خانه‌ام به روي همگان باز است‌. هر کس مشکلي دارد بيايد در حدّ توانم‌، مشکل را حل‌ّ مي‌کنم‌! چون خود، سختي ديده بود، به فکرِ زندگي طلّاب بود. علاوه بر حوزة نجف به طلّاب سامرّا، کربلا، مشهد، قم و... شهريّه مي‌داد. به سادات و علويان کاظمين رسيدگي مي‌کرد. (مجلّة حوزة : شمارة 64 ـ 63) 2 ـ نويسنده : آيت‌الله حاج سيّدجواد ميرسجّادي (نوة دختري مرحوم سيّد و پسر عمّة بزرگوار اينجانب‌) براي بنده نقل کردند : آقا سيّدباقر گلپايگاني (که در مسجد حاج سيّد عزيزالله در تهران بعد از نمازِ مرحوم آيت‌الله سيّد أحمد خوانساري‌، تفسير مي‌گفت‌) براي من نقل کرد : من از شاگردان‌ِ مرحوم «ميرزاي نائيني‌» بودم و درس‌ِ «مرحوم سيّد» کم مي‌رفتم‌. در نجف مستأجر بودم‌. صاحب منزل‌، عربي أهل «ديوانيّه‌» بود. يک اطاقي در آن منزل‌، براي خودش‌، استثنأ کرده بود و بقيّه را به من اجاره داده بود. صاحب منزل آمد و اجاره خواست و من پول نداشتم‌. مي‌دانستم اگر به «مرحوم نائيني‌» بگويم‌، فايده‌اي ندارد.نامه‌اي نوشتم خطاب به «مرحوم سيّد» و مطلب را بيان کردم‌. مقدار بدهي هم «شش ليره عثماني‌» بود. موقع عصر رفتم منزل‌ِ مرحوم سيّد. ديدم مرحوم «شهيد سيّدحسن‌» بالاي پلّه‌ها ايستاده‌، من را ديد، سؤال کرد : کاري داشتيد؟! گفتم : نامه‌اي براي «آقا» دارم‌. از پلّه‌ها پائين آمد، نامه را به ايشان دادم رفت و من هم طبق معمول رفتم حرم براي نماز مغرب و عشأ. در حرم‌، نماز مغرب و عشأ را خواندم‌، آمدم بيرون‌، ديدم : صحن قيامت است از جمعيت‌! مردم مي‌گفتند : «سيّدحسن‌» را کشتند!! گفتم : واويلا! نامة من از دست رفت‌. فردا هم بايد بروم أساس‌ِ منزل و زن و بچّه را بردارم و بروم مسجد کوفه‌، در اطاق‌هاي خالي‌ِ آنجا ساکن شوم‌. چون صاحب‌ِ خانه فردا پول مي‌خواست (و من نداشتم‌). ديدم‌، صحن خيلي شلوغ و عدّه‌اي گريه مي‌کنند. خلاصه به فکر رفتن به مسجد کوفه بوديم‌. شب‌، خوابمان نبرد. صبح آمديم‌، تشييع‌ِ جنازة «مرحوم‌ِ سيّدحسن‌». از بيرون شهر، از طريق بازار بزرگ‌، تشييع جنازه بود. در تشييع‌، «مرحوم سيّد» وسط و يک طرف ايشان «مرحوم نائيني‌» و يک طرف «مرحوم آقاضيأ» و أطراف‌ِ آقا را هم پليس‌، محاصره کرده بود. جمعيت هم فراوان‌! سيّدباقر : من آخر تشييع بودم‌، از درب‌ِ صحن تا دروازة شهر، جمعيّت يک پارچه بود!! من مي‌خواستم «سيّد» را ببينم‌، در حال‌ِ تشييع (فرزندش‌) چه حالي دارد؟! با زحمت خودم را رساندم به جلوتر از جنازه‌، تا «آقا» را ببينم‌. همينکه چشمم به «سيّد» افتاد، سيّد مرا ديد و به من اشاره کرد که : بيا، کارت دارم‌! من رفتم جمعيت را کنار زدم‌، به سيّد که رسيدم‌، دستش را بوسيدم‌، ديدم يک چيزي توي دستم گذاشت‌! بعد ديدم همان نامه‌اي که ديروز عصر، به فرزندش «سيّدحسن‌» دادم‌، مي‌باشد!! جواب داده و همراه آن 8 سکّه (ليرة طلا) بود و نوشته بودند : 6 ليره را به صاحب‌ِخانه بده و 2 ليره هم براي خرج خودت است‌!! (من غرق در فکر و تعجّب و خجالت شدم‌) من که شاگرد ايشان نيستم‌! شاگردِ «ميرزاي نائيني‌» هستم‌، آنهم در اين شرائط حسّاس و استثنائي و بحراني و به اين زودي و... اين آقا کيست‌؟!!. من بايد جانم را فداي اين آقا بکنم‌! 3 ـ همچنين ايشان (پسرعمّة بزرگوار نويسنده‌) براي اينجانب نقل کردند : «آقا شيخ علي شاهرودي‌» با «آقا» خيلي رفيق بودند. هر دو شاگرد «مرحوم آخوند» بودند. بعد از فوت‌ِ مرحوم آخوند، مرجعيّت به «مرحوم سيّدمحمّدکاظم يزدي‌» رسيد. شاگردان مرحوم آخوند (از جمله مرحوم سيّد) از نظر مالي فوق‌العاده در مضيقه بودند! والده‌ام (دخترِ مرحوم سيّد و همسر مرحوم آقا سيّد ميربادکوبه‌اي‌) مي‌گفت : ما با «آقا» در يک خانه زندگي مي‌کرديم‌. يک دالان فاصله بود بين ما. يک روز ديدم «آقا» در مي‌زند. درب را باز کردم‌. فرمود : فاطمه‌، گوشواره‌ات را به من بده‌، «سيّد مير» هم نفهمد! بعد من برايت تهيّه مي‌کنم‌! بعد، از پشت‌ِ درب فهميدم‌، «آقا شيخ‌علي شاهرودي‌» در منزل است‌! آقا او را صدا کرد و فرمود : شيخ علي‌! من اين را از دخترم گرفته‌ام (گويا آقا شيخ علي براي شکايت‌ِ از فقر نزد آقا آمده بود). اين را ببر بفروش‌. نصفش‌، مال‌ِ من (زيرا خود سيّد هم در مضيقة مالي بود) و نصفش مال تو!! بعد از نيم ساعت‌، شيخ علي آمد. گفت : من طلا را 5 «مجيدي‌» فروختم‌، 3 «مجيدي‌» مال‌ِ من 2 مجيدي مال شما!! آقا فرمود : من که گفتم نصف کن‌! شيخ علي گفت : من احتياجم بيشتر است و شما سيّدي (سهم سادات به شما مي‌رسد، به من نمي‌رسد)!! 4 ـ نيز ايشان براي نويسنده نقل نمودند : «مرحوم سيّد» به همة طلّاب نان و شهريّه و اجاره خانه مي‌داد. أخيراً به عنوان مخارج زايمان (همسران‌ِ أهل علم‌) هم کمکي به أهل علم مي‌کرد. مرسوم اين بود که : طلبه‌، نامه مي‌نوشت و درخواست کمک مي‌کرد. يک «شيخ أفغاني‌» هم چنين نامه‌اي نوشت‌. آقا پول دادند. هنوز يک ماه نگذشته بود، اين شيخ افغاني (به اعتبار اينکه آقا سرشان شلوغ است و متوجّه نمي‌شوند) دوباره يک نامه نوشت در همين مورد زايمان‌، تقاضاي کمک کرد!! آقا نامه را بي‌جواب نگذاشت و پول دادند، امّا کنار نامه نوشتند : قدرِ زَنَت را بدان در يک ماه 2 بچه برايت مي‌آورد!! من خودم نامه را به «شيخ افغاني‌» دادم و ديگر نامه ننوشت‌!! 5 ـ نوشته‌اند : مرحوم سيّد با اينکه خود، سخت محتاج بود، نه خانة ملکي و نه خدمتکاري داشت که در تهيّه و خريد مايحتاج زندگي به وي ياري رساند! با اين حال‌، کمتر روزي اتّفاق مي‌افتاد که نيازمندي به «آيت‌الله اصفهاني‌» مراجعه کند و با دست‌ِ خالي بازگردد! بسيار اتّفاق مي‌افتاد که با اينکه خود، سخت محتاج بود، از بخشش به ديگران دريغ نمي‌کرد و آنان را برخود ترجيح مي‌داد! (گلشن ابرار : محمّد أصغري‌نژاد. جلد 2 صفحة 585) تنظيم براي تبيان حسن رضايي گروه حوزه علميه

پربازدیدها

پربحث‌ها