دو نفر باید مرا ببخشند
حول و حوش عرفه سال ۹۸ حاج قاسم آمد. کربلا در آن سفر به عینه دیدم حالت عجیبی پیدا کرده بود پشت سرش ایستاده بودم که برگشت خیلی جدی به من گفت: «ببین دو نفر اگر من رو ببخشند من حتماً شهید می. شم پرسیدم: «این دو نفر کی هستند؟» گفت: «یکی این پورجعفری، یکی هم خانمم گفتم پورجعفری مشکلی نیست، حتماً می بخشدت خانمت رو میخوای چیکار کنی؟ بعدها به خودم گفتم کاش خانمش را می دیدم و میگفتم هیچ وقت او را نبخشد.
. راوی: علی مهاجری
مزدآبادی، علی اکبر، متولد مارس انتشارات یا زهرا (س)، تهران، ۱۳۹۹، ص۱۵۷
کت و شلوار تنمه ...
در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۳ شبکه تلویزیونی الفرات عراق یک میهمان ویژه داشت که در خلال آن میخواست از شکست یک عملیات ویژه داعش پرده بردارد. میهمان شبکه یکی از روسای قبایل عراق و فرمانده نیروهای مردمی عراق آقای ابوحسن می گفت ما اطلاع یافتیم که ۳۷۰ نفر از نیروهای داعش طی عملیاتی قصد گروگان گیری ایرانیان زائر را در نزدیکی کربلا دارند.
فرمانده عراقی ادامه داد: ما طبق وظیفه موضوع را سریعا به حاج قاسم سلیمانی اطلاع دادیم چون ایشان فرمانده حفاظت از زوار اربعین بودند این فرمانده عراقی توضیح میدهد حاج قاسم سریعا مسیر حرکت داعش را رصد کردند و با ۲۰ نفر از نیروهای زبده اش در سر راه نیروهای داعش کمین کرد فرمانده عراقی چنین توضیح داد که نیروهای حاج قاسم سلیمانی با نیروهای داعش درگیر شدند و این درگیری نیم ساعت به طول انجامید. ابو حسن افزود بعد از اتمام درگیری من با نیروهایم به منطقه درگیری رفتم و با
چشمان خودم دیدم که تمام نیروهای داعش به جز یک نفر که اسیر شده بود، کشته شده بودند ابوحسن چنین توضیح داد که حاج قاسم سلیمانی که کت و شلوار تنش بود رو به اسیر داعشی کرد و کت و شلوارش را نشان داعشی داد و گفت: همان طور که می بینید لباس من برای جنگ نیست وای بر شما اگر رهبرم سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم...!
کارگری در هتل
محمد یزدان پناه صاحب هتل کسری بود قاسم با پسرش علی دوست بود. با هم رفتیم هتل و با روزی ۲۵ ریال مشغول کار شدیم او -حاج قاسم- سر میزها غذا سرو می کرد بعد دفتردار شد مدتی بعد از آن این کار را رها کرد و در سازمان آب مشغول شد.
قبل از انقلاب بی حجابی در شهرها عادی بود دختری با پوشش نامناسب داشت از سر چهارراه رد میشد یک پاسبان شهربانی آنجا ایستاده بود و به دختر اهانت کرد. قاسم از توی هتل این صحنه را دید نتوانست این اهانت را ببیند و تحمل کند. از هتل بیرون رفت و زیر کلاه پاسبان زد و کلاهش را انداخت تا پاسبان به خودش بیاید قاسم با او درگیر شد و با یک ضربه فنی نقش بر زمینش کرد به شهربانی گزارش دادند. مأموران شهربانی آمدند قاسم را دستگیر کنند و ببرند فرار کرد و رفت اتاق کارگرها زیر تخت پنهان شد. سرهنگ آذری رئیس شهربانی بود به لابی هتل آمد. عربده میکشید که من اینها را پیدا میکنم و پدرشان را در می آورم او را پیدا نکردند و رفتند. شهربانیچی ها می گفتند چریکها از تهران آمده بودند؛ زدند و رفتند!
- راوی: علی محمدی همشهری سردار سلیمانی
اوباما حول خورد
دو نفری با مرحوم طالبانی نشسته بودیم که ایشان برای من گفت: کاک فتاح چند وقت پیش حاج قاسم همین جایی که تو هستی نشسته بود. در حال گفت و گو با هم بودیم که منشی من آمد توی گوشم چیزی گفت و رفت حاج قاسم پرسید: «مام جلال چیزی شده؟» گفتم ایشون گفت رئیس جمهور آمریکا پشت خط تلفن است. اجازه می دهی صحبت کنم یا بگویم نمیتوانم؟ حاج قاسم گفت: «مشکلی نیست برو صحبت کن.»
آن زمان اوباما رئیس جمهور وقت ایالات متحده بود تلفن را وصل کردند. حاج قاسم گفت میخواهی من بروم بیرون شما راحت باشی؟ گفتم: «نه، همین جا بنشین. من صحبت را شروع کردم حین صحبت با خنده به اوباما گفتم: «میدانی الان چه کسی این جا رو به روی من نشسته است؟ پرسید: «نه، کی؟» گفتم: «حاج قاسم سلیمانی الان روبه روی من است. تا این را گفتم اوباما با لحنی متعجبانه پرسید: «ژنرال سلیمانی؟» گفتم: «بله» باور کن کاک فتاح من از پشت تلفن احساس کردم اوباما به احترام حاج قاسم تمام قد ایستاد.
- راوی: پرویز فتاح
چرا لیوان را پرت نکردی در صورتش؟
یکی از مسئولان نیرو به نمایندگی از سردار سلیمانی در جلسه ای در وزارت امور خارجه با شورای عالی امنیت ملی شرکت کرده بود و گویا در آن جلسه یکی از آقایان به آقا اهانتی کرده و خبر به حاج قاسم رسیده بود یادم هست توی جلسه ای که در شورا داشتیم جلوی همه ما به آن مسئول نیرو تندی کرد و با عصبانیت گفت: «چرا با او برخورد نکردی؟ میبایست جلویش می ایستادی من اگر جای تو بودم لیوان روی میز را به صورت آن فردی که به رهبری اهانت کرد پرت می کردم.
خط قرمزش امام و آقا بود. برایش شیرازی با رئیس جمهوری فرقی نمیکرد اگر کسی موضعی میگرفت که مخالف مواضع رهبری بود تعارف نمیکرد؛ محکم حرفش را میزد.
نماز در کاخ کرملین
به کاخ کرملین رفته بود و با ولادیمیر پوتین رئیس جمهوری روسیه قرار داشت. قبل از آنکه پوتین برسد وقت اذان شده بود حاج قاسم زیر نگاه عوامل تشریفات بلند می شود و اذان و اقامه ای میگوید که صدایش در سالن میپیچد بعد با آرامش نمازش را میخواند به همراهانش گفته بود در عمرم چنین لذتی از نماز نبرده بودم بعد از نماز در سجده شکر گفته بود خدایا این بود کرامت تو روزی در کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه می کشیدند؛ حالا من قاسم سلیمانی آمده ام اینجا نماز خوانده ام.
ریاست جمهوری حاج قاسم
موضوع انتخابات ریاست جمهوری داغ شده بود مردم با نامه نگاری یا در فضای مجازی از سردار سلیمانی درخواست میکردند کاندیدای ریاست جمهوری شود. خیلی ها هم از گوشه و کنار با من تماس میگرفتند و نظر حاج قاسم را جویا می شدند. رفتم پیشش گفتم خیلی از مردم مایل اند کاندیدای ریاست جمهوری شوی ... نگذاشت حرفم تمام شود گفت: تو که نظر مرا می دانی» گفتم: «خودم مخالفم. هر کس از من میپرسد میگویم سردار سلیمانی رئیس جمهوری چند کشور است. اما پیام مردم را میدهم میخواهم از زبان خودت بشنوم.» گفت: «هرکس پرسید از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر» گفتم: «اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند چی؟ با همان لبخند همیشگی گفت: «اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاست جمهوری شوم می روم پیش ایشان آن قدر گریه میکنم تا تکلیف را بردارند.
علی شیرازی، «حاج قاسمی که من میشناسم»
جنگ و انتقام؟
در عملیات خیبر برادرم شهید شده بود دلم میخواست همه عراقی ها را بکشم نفرت عجیبی از عراقی ها پیدا کرده بودم اگر فرصتی به دست می آمد، تعداد زیادی از آنها را با چنگ و دندان تکه تکه میکردم. یک سال بعد قبل از آغاز عملیات بدر فکرم مشغول انتقام شده بود به یکی از بچه ها گفتم «در این عملیات هر عراقی ای که اسیر کردی فقط بده به من باید تقاص خون برادرم را بگیرم.»
این حرف در بین بچه ها پیچید. هنوز چند روز به عملیات مانده بود که فرمانده گردان از گروهان خط شکن کنارم گذاشت و به تدارکات معرفی شدم. نزد علی بینا رفتم تا علت این کار را بپرسم گفت به دستور حاج قاسم، فرمانده لشکر باید تدارکات باشی با تعجب گفتم من آرپی جی زن هستم چطور به تدارکات بروم!؟
آرام گفت: «به دستور فرماندهی نباید در عملیات حضور داشته باشی.» خیلی ناراحت شدم موقع نماز حاج قاسم را دیدم جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. ابتدا یادش نبود. وقتی یادش آمد گفت: ما برای خدا میجنگیم. مسائل شخصی را وارد جنگ نکن. بعد با مهربانی گفت: «اگر با این نیت به عملیات بروی و با گلوله خمپاره دشمن کشته شوی جایی میان شهدا نداری.»
- راوی محمود سنجری
میوه رسیده باید چیده شود
تا پای خودرویی که منتظرش بودیم بدرقه اش کردیم. عازم بیروت بود. میخواست سید حسن نصرالله را ببیند. ساعت ۹ شب از بیروت برگشت پیشمان. حاجی گفت امشب عازم عراق است، هماهنگی کنند. دلمان به شور افتاد.
- حاجی فعلاً نرید، اوضاع عراق خوب نیست.
لبخندی زد و گفت: «میترسید شهید بشم؟» هر کس چیزی گفت. یکی گفت: «شهادت که افتخاره رفتن شما برای ما فاجعه ست.» آن یکی گفت: حاجی هنوز ما با شما خیلی کار داریم.
تک تکمان را از نظر گذراند آرام و شمرده گفت: «میوه وقتی میرسه باغبون باید بچیندش میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی ها اشاره کرد؛ «اینم رسیده است، اینم رسیده است.»
ساعت ۱۲ شب هواپیما از زمین کنده شد دلمان آشوب بود. دو ساعت بعد خبر رسید که باغبان میوه رسیده را چید.
- راوی مسئول ستاد لشکر فاطمیون
بازرسی
هیچ وقت این طور ندیده بودمش، پرسیدم «چی شده حاجی؟ چرا این قدر عصبانی هستید؟» گفت: «قسمت خانومها بازرسی گذاشتن دارن عزاداری حضرت زهرا علیها السلام رو میگردن.»حرفش که تمام شد گفتم «حاجی به خاطر رعایت حال شما دارن میگردن خبر دارید که قصد داشتن شما رو ترور کنن به خاطر اون کنترل می کنن.» عصبانیتش بیشتر شد. گفت «حق ندارن این کار رو بکنن. اصلاً من کشته بشم. من به مهمونای حضرت زهرا علیها السلام توهین کنم!؟ جسارت کنم!؟ اینجا مجلس حضرت زهراست جای گشتن نیست.»
- راوی حجت الاسلام عارفی
جرو بحث
حاج قاسم سه بار زنگ زده، حتماً کار مهمی داره تازه از سرکار برگشته بودم همسرم میخواست که با حاجی تماس بگیرم اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم دوباره تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم خودش بود بعد از حال و احوال به خاطر کاری که کرده بودم تشکر کرد و گفت: «کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود.» همان کاری که سرش باهم دعوایمان شده بود را میگفت. چند بار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم. لبخند آمد روی لبهایم. همسرم گفت چی شده بود؟ گفتم: «هیچی! امروز به خاطر کار یه جرو بحثی شد الان حاجی تماس گرفته از دلم در بیاره. اگر شب زنگ نمیزد، خوابش نمی برد. الان دیگه رفت راحت بخوابه.»
- راوی حسن پلارک
روز دامادی
آفتاب نزده از خانه زد بیرون همین طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش معلوم شد قلبش را پشت در خانه اش جا گذاشته و آمده است. به راننده اش گفت: دیشب شب ازدواجم بود.
+حاج آقا شما می موندید. چرا اومدید؟
-نه جبهه الان بیشتر به من نیاز داره.
- راوی مهدی ایرانمنش
دستگاه ایکس ری
هر ملاقاتی که مقامات سیاسی یک کشور با آقا داشتند و به حوزه مأموریتی حاج قاسم مربوط می شد خودش هم میآمد. فرقی نمیکرد رئیس جمهور فلان کشور باشد یا یکی از مقامات کشور فلان وقتی از گیتهای بازرسی دستگاه ایکس ری رد می شد دستگاه حسابی قاطی پاطی میکرد صدا پشت صدا بوق پشت بوق از بس که ترکش توی بدن حاجی بود. خودش میگفت لحظه ای نیست جایی از بدنم به خاطر این ترکش ها درد نداشته باشه. از شدت درد گاهی مسکن میخورد بلکه از درد زیادش قدری کم کند.
- راوی حسین امیرعبداللهیان
فوت پسر حاج قاسم
زمان جنگ حاجی خیلی خانه نبود زمان فرماندهی قرارگاه قدس هم همین طور در نیروی قدس که همیشه در سفر بود. یادم هست یکی از پسرهای حاج قاسم بیمار شد و حاجی در مأموریت بود نتوانست بالای سر پسرش باشد و او به علت بیماری در بیمارستان فوت شد. حتی حاجی بالای سر پدر و مادرش هم در زمانی که در بستر بودند نتوانست برسد و بعد از فوت آنها رسید.
- راوی نصر الله جهانشاهی از همراهان شهید سلیمانی از دوران جنگ تا شهادت
امربه معروف صحیح
همراه سردار با هواپیما از کرمان به تهران می آمدم یکی از مهماندارها، حجاب مناسبی نداشت. ایشان آهسته آن خانم را صدا کرد و کمی با او حرف زدمتوجه جزئیات صحبت های حاجی با آن او نشدم ولی چند دقیقه بعد این مهماندار را با حجاب مناسبی دیدم از رفتار سردار و واکنش آن مهماندار مشخص بود چگونه با مهربانی از او درخواست کرده بود وضع حجابش را بهتر کند.
-راوی حجت الاسلام اصغر عسگری
خاکی بودن و ساده زیستی
به اصفهان میرود با پرواز عادی و از سالن عمومی وارد میشود. همین پاسدارها می گفتند یک مرتبه دیدیم حاج قاسم آمد گوشه، فرودگاه روی موکت نشست. گفت: خیلی خسته ام بگذارید ده دقیقه همین جا بخوابم هر چه گفتیم: «سردار توی اتاق خودمان فرش و مبل هست ... همان جا روی موکت دراز کشید و خوابید پس از ده دقیقه بیدار شد. خواستیم برایش شام مخصوص میهمان بگیریم. پرسید: «شام خودتان چیست؟ گفتیم: «ماکارونی» گفت: «همان را بیاورید؛ با هم بخوریم بچه های فاطمیون میگفتند یک مرتبه دیدیم حاج قاسم وارد سنگرمان شد. با همه خوش و بش کرد. گفتیم حالا کجا میخواهد ناهار بخورد؛ کجا بخوابد؟ دیدیم در همان سنگری خوابید که ما میخوابیم؛ همان غذایی را خورد که ما می خوریم بچه های دیگر میگفتند حاج قاسم سرزده پیش ما آمد. جلویش غذای بهتری گذاشتیم پرسید همین غذا را به رزمنده ها میدهید؟ گفتیم: «نه» دست به غذا نزد. گفت: «غذایی را که به رزمنده ها می دهید برایم بیاورید.»
یک نفر مثل ژنرال سلیمانی ندارید
در مقطعی که آمریکاییها در مسئله برجام به ایران نزدیک شده بودند، جلسه ای با حضور جان کری وزیر وقت خارجه آمریکا و وزرای خارجه اعراب برگزار شد. طی جلسه وزرای عرب شروع به نق زدن کردند وزیر خارجه، سعودی وزیر خارجه بحرین، کویت امارات و بقیه هر کدام به نوبه خود به جان کری غر میزدند و حرفشان این بود که شما ما را به ایرانی ها فروخته اید. در حین این صحبتها ناگهان جان کری عصبانی شد. او پوشه ای که دستش بود را محکم روی میز کوبید و خطاب به اعراب گفت «همه شما یک نفر مثل ژنرال قاسم سلیمانی ندارید که بیاید با تروریسم بجنگد! شما همه نشستید که آمریکایی ها با ایرانی ها بروند برای شما خون بدهند. کسی که امنیت را در کشورهای شما استریلیزه کرده و به شما حیات سیاسی بخشیده ژنرال سلیمانی و ایران است. تازه دارید به من انتقاد میکنید؟ شما هر کدامتان باید بروید صد مدال به ژنرال سلیمانی بدهید که کشورهایتان را برای شما نگه داشته است.»
خون من الان اثر داره
یک وقت هایی که دور هم مینشستیم حرف از شهادت حاجی هم پیش می آمد. طبیعی بود. یک بار از سر شوخی گفتم حاجی ما عصبانی بشیم. دعا میکنیم شهید بشید. بلافاصله گفتم: «بعد از صد و بیست سال ها.» خوشش آمده بود.
-چرا بعد از صد و بیست سال؟ دعا کن الان شهید بشم.
+حاجی حیفم میاد حضرت آقا به شما نیاز داره جبهه مقاومت به شما نیاز داره. جمهوری اسلامی به شما نیاز داره دنیای اسلام به شما نیاز داره باشید و خدمت کنید. بعد از صد و بیست سال.
حاجی ول کن ماجرا نبود.
-نه اون اثری که خون من الان داره توی آینده نداره اون اثری که خون من الان در بین جوون ها داره توی آینده نداره.
یک سال و نیم گذشت تا به حرفش رسیدم. وقتی میلیون میلیون جمعیت ریختند توی خیابان ها برای تشییع پیکرش جوانها عکس حاجی به دست اشک می ریختند. حرف حاجی قدم به قدم تشییع همراهم بود.
-خون من الان اثر داره.
راوی مهدی ایرانمنش



