خاطرات خانواده شهدای دوران هشت ساله دفاع مقدس را كه ورق می زنیم و پای حرف ها و خاطراتشان می نشینیم، به شباهت بیش از حد این عزیزان با خانواده شهدای مدافع حرم پی می بریم.
خبر شهادتش را که شنیدم نماز شکر خواندم
خاطرات خانواده شهدای دوران هشت ساله دفاع مقدس را كه ورق میزنیم و پای حرفها و خاطراتشان مینشینیم، به شباهت بیش از حد این عزیزان با خانواده شهدای مدافع حرم پی میبریم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
خاطرات خانواده شهدای دوران هشت ساله دفاع مقدس را كه ورق میزنیم و پای حرفها و خاطراتشان مینشینیم، به شباهت بیش از حد این عزیزان با خانواده شهدای مدافع حرم پی میبریم. دلاوریهای رزمندگان، صبوری مادرانه، انتظارهای بیپایان و از همه مهمتر مادرانههایی كه رنگ و عطری شبیه هم دارند. این بار برای مرور خاطرات شهید وصیالدین نجیبی به سراغ مادرش رفتیم؛ خانوادهای كه به گرمی از ما استقبال كرد. نوشتار پیش رو حاصل همكلامی ما با این مادر شهید است. حاجخانم كمی از خودتان بگویید و خانوادهای كه شهیدی چون سیدوصیالدین را در دامن خود پرورش داده است. من سیدهگلتاج هدایتپور اهل شهرستان خلخال استان اردبیل هستم. دارای 10 فرزند هستم و شهید سومین فرزند من است. زادگاه شهید روستای آلهاشم سفلی از روستاهای شهیدپرور و ساداتنشین اردبیل است. خانواده ما یك خانواده مذهبی و متدین و كشاورز است كه به رزق حلال و پرداخت خمس و زكات بسیار اهمیت میدهیم. فرزندم از همان دوران كودكی به عزاداری امام حسین (ع) توجه خاصی داشت و با علاقه زیاد در هیئتها و مساجد حضور پیدا میكرد. همسرم هم كشاورز و دامدار بود و در نبود كارهای كشاورزی، كار تجاری انجام میداد كه در سال 1386به رحمت خدا رفت. بچهها چگونه راهی جبهه شدند؟ وقتی زمزمههای جنگ تحمیلی شنیده شد، شهید و دیگر فرزندانم راهی میدان نبرد شدند. فرزند بزرگترم سید ارشد با شروع جنگ به جبهه رفت و لباس سبز سپاه را به تن كرد. ایشان حدود 70ماه در جبهههای جنگ تحمیلی حضور فعال داشت. فرزند دیگرم سیدهوشنگ نیز به جبهه رفت. سیدوصیالدین هم رفت تا اینكه عاقبت شهادت را نصیب خود كرد و از دیگر برادرانش گوی سبقت را ربود. سیدوصیالدین چند سالش بود كه به جبهه رفت؟ سیدوصیالدین وقتی كه جبهه میرفت تقریباً 13 سال داشت. اما با توجه به سن و سال كمش مسئولان اجازه نمیدادند اعزام شود. شناسنامه سیدوصیالدین را پدربزرگش یك سال كوچكتر گرفته بود و برای همین از این موضوع بسیار ناراحت بود و میگفت كه پدربزرگم عمر من را كوتاه كرده است. یعنی او شهادت و رفتن به جبهه را از عمر و زندگی خودش مؤثرتر میدانست. عاقبت هر طوری بود پسر كوچكم هم راهی جبهه شد. تعدادی از دوستان سیدوصیالدین در جبهه شهید شده بودند. شهدایی مثل شیرالله عموزاده، اسماعیل میكائیلی، سیدهادی داودی، غفار داودی، سید فرهود منصوری و عادل منصوری تعدادی از دوستانش بودند. مخالفتی با جبهه رفتنش نداشتید؟ وقتی با جبهه رفتنش مخالفت میكردم، میگفت مادر این جنگ یك فرصت است كه به دستمان افتاده. لطفاً من را از این فرصت و نعمت الهی محروم نكن، دیگر هیچ وقت شهادت به دست نخواهد آمد. همیشه این شعر را با خود زمزمه میكرد كه در خون تپیدم. . . خوش آرمیدم. به من میگفت كه اگر رضایت نداشته باشید كه من به جبهه بروم و شهید بشوم نمیتوانید پیش مادران شهدا سر بلند كنید. روزی به من و مادربزرگش گفت: میدانید موقع شهادت چه كسی بالای سرش میآید؟ امام حسین (ع) میآید و روح شهدا را با خود به آسمانها میبرد. اگرچه سن و سال كمی داشت اما روح بزرگ و افكار بلندی داشت مثل همه شهدا و همرزمانش. در نهایت با همه سختیها برای اعزام سیدوصیالدین در 13 سالگی برای اولین بار در سال 1361در اول خرداد راهی جبهه شد و در عملیات رمضان شركت كرد. در اعزام بعدی در عملیات خیبر شركت كرد. كه در این عملیات در سال 1362مفقودالاثر شد. هنگام شهادت از پشت بیسیم به پسرعمویشان كه از همرزمانشان بوده است، میگوید: ما تنها ماندیم و كمكی نیامده است. شهید در آخرین همكلامی با دوستانش از پشت بیسیم گفته بود: ما مانند سرور و اماممان حسین(ع) تنها ماندیم. این را گفته و به شهادت رسیده بود. به عنوان مادر شهید از شاخصههای اخلاقی فرزندتان كمی برایمان بگویید. هیچ وقت نمازش قضا نمیشد و هر سهشنبه و پنجشنبه روزه بود. متعهد به نظام جمهوری اسلامی بود. از ادب و نزاكت ویژهای برخوردار بود و به بزرگترها احترام میگذاشت و به كسانی كه نیاز داشتند كمك میكرد. چون در روستا زندگی میكردیم به كسانی كه توان جسمی نداشتند و به كمك نیاز داشتند در جمعآوری علوفه و كارهای كشاورزی كمك میكرد. وقتی خبر شهادت دردانهتان را شنیدید چه كردید؟ من زمانی كه خبر شهادت فرزندم را شنیدم، نماز شكر خواندم و در مراسم و مجالسش با توجه به وصیت شهید گریه نكردم. خب تا بازگشت پیكرش مدتی زیادی طول كشید كه من بسیار بیتاب و بیقرار بودم تا اینكه در خواب دیدم سیدوصیالدین به من گفت: من اسیر نیستم و باز خواهم گشت. مادر تو اگر بیقراری كنی و گریه كنی و سیاه بپوشی من هم ناراحت میشوم. عاقبت پیكرش بعد از 13سال شناسایی شد و در سال 1374به وطن بازگشت و در روستای زادگاهش آلهاشم سفلی به خاك سپرده شد.
منبع:جوان انلاین



