نه، مثل دگر مترسكان توخالی‌ست/ بر دوشش آن كلاغ هم پوشالی‌ست/ باری، از عمر حاصل و باقی او/ دستی كه به دست دیگرت می‌مالی‌ست/ ...

چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۰
می خانقاه
می‌ خانقاه نه، مثل دگر مترسكان توخالی‌ست بر دوشش آن كلاغ هم پوشالی‌ست باری، از عمر حاصل و باقی او دستی كه به دست دیگرت می‌مالی‌ست رگ‌هایم را پر از ملاحت كرده این شور كه قلبم را غارت كرده می‌گریم تا كبوتری می‌بینم شاید حرم تو را زیارت كرده مانا كه تویی و باز مانا كه تویی ای دورترین دور نشانا كه تویی هرسو نگهیم، ناگهانا كه تویی این قصه همین است، همانا كه تویی من شعر توام، توام سرودی از هیچ بر هیچ مرا دری گشودی از هیچ گر جای بلی، «لا» به زبانم می‌رفت آیا خلقم نمی‌نمودی از هیچ؟ از هرسو می‌زنیم سوسو به خدا تا روییدیم چون گلی رو به خدا خود گفت كه نزدیك‌تر از رگ با ماست پس او خود ماست، ما خود او، به خدا خلقم كردی كه با تو محشور شوم وز كار جهان به عشق مجبور شوم تاریكم كن ز هرچه دانایی خویش نزدیكم كن به نور، تا كور شوم نزدیك تو همچنان پری بر بادم من آن‌جاها كه آبی‌ام آزادم فرسنگ به فرسنگ دلم تنگ‌تر است مرگی برسان تا برسد فریادم تن پیرهنی‌ست، دور بادا كه منم جان جانب جانان پرد از پیرهنم این پیرهنم را تو بكش از سر من اینجا تا كی یكی‌یكی جان بكنم؟ بالای سر آتش می‌خواند دود آن از دل سنگ گور، از آه چه سود این خاك همین كه لب به خمیازه گشود یك لاشة تازه زیر دندانش بود پیش از تو در این دیر مقامی بوده‌ست مهتاب‌رخی دست به جامی بوده‌ست تو می‌میری و چند پشت آن‌سوتر كو آن‌كه بداند ز تو نامی بوده‌ست زهیر توكلی تهیه و تنظیم برای تبیان : زهر سمیعی - بخش ادبیات تبیان

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها