اشکبوس، پهلوان تورانی، وسط میدان ایستاده بود. با زرهی که هیچتیری ازش نمیگذشت. ایرانیها یکییکی به جنگش میرفتند، اما هیچکس حریفش نمیشد. تیرها به زرهش میخورد و میشکست. هر پهلوانی به میدان میرفت، زخمی و ناامید بازمیگشت.
لشکر ایران ساکت شد. همه نگاهها به یک نفر دوخته شد: رستم.
آروم از جاش بلند شد، کمانش رو برداشت و بدون اسب بهسمت میدان راه افتاد.
طوس با تعجب گفت: «بدون اسب؟»
رستم جواب داد: «اومدم اسب دشمنو بگیرم!.»
اشکبوس رستم رو که دید، بلند خندید و گفت:
اسمت چیه، پیادهنظام؟ وقتی بیسر افتادی، کی برات گریه میکنه؟
رستم خونسرد جواب داد: مادرم اسم منو گذاشته مرگِ تو!
هوا پر از صدای نفس اسبها بود. دو پهلوان روبهروی هم ایستاده بودن.
رستم سریع تیر رو کشید و زد به اسب اشکبوس. اسب نعره زد و افتاد. اشکبوس، حالا پیاده، پشت سر هم تیر انداخت. یکی، دو تا، سه تا… ولی هیچکدوم نخورد
رستم تیری بیرون کشید با پیکانی تیز مثل شیشه، با چهار پر عقاب. کمانو تا ته نزدیک گوش کشید و رها کرد. تیر مثل برق رفت و زره اشکبوس رو شکافت و مستقیم نشست وسط سینهش!
سکوت دشت رو فرا گرفت. تورانیان مات و مبهوت مانده بودن. رستم، بدون اینکه حتی شمشیر از غلاف بکشه، به سوی لشکر ایران برمیگشت
نمانیم که این بوم ویران کنند *** همی غارت از شهر ایران کنند
نویسنده: نگین روزبهانی
طراح: فرشاد خسروی




پیام شما به ما