شب تولد ۲۲ سالگیام بود، اما بهجای فوت کردن شمعها، خون از لبم جاری شد. حملهای که جای زخمهایش خوب شد، اما ترسش هنوز هم با من مانده… حالا با هر بار دیدن سگی، قلبم تندتر میزند، دستانم میلرزد…
دیگر همه باور کردند که دایی محمد آمدنی نیست، برایش اشک ریختند و رفتند سراغ زندگیشان… فقط عزیز خانوم همچنان منتظر بود …
یک قصه برای تمام مادرانی که هرگز دست از انتظار نکشیدند…
نویسنده: نگین…
داشتم فکر میکردم دیروز همین موقع کجا بودم والان کجا دارم قدم میزنم! مثل شبگردها و خوابزدهها در خیالات خودم بودم و سرخوش! یک لحظه هم چشم از گنبد نمیخواستم بردارم! همین هم کار دستم داد! یکهو…
کران تا کران لشکری قرمزپوش که سرنیزههایشان مثل آینه بعد از برخورد با آفتاب چشمک میزدند در صحرا پهن شده بودند. همه لشکر مثل کعبه در اطراف یک نفر گرد آمده بودند. خودم را به مرکز جمعیت رساندم تا…
هر سال محرم، شب حضرت علیاکبر علیهالسلام که میرسد، یاد تو میافتم شیخ. یاد تو که در ۴۰ سال زندگی با «بانو خانم» بچهات نشد اما طوری روضه علیاکبر میخواندی که انگار هفت جوانت را کفن کردهای.