• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
دال
هشتمين حرف از الفباى عربى و دهمين حرف از الفباى فارسى است و جزء كلمه واقع مى‏شود، بتهائى معنائى ندارد و در حساب ابجد چهار است.
دأب
عادت و شأن و تلاش طبرسى فرموده: دأب به معنى عادت است «دأب يدأب» آنگاه گويند كه كسى به چيزى عادت كند و در آن مستمر باشد [آل عمران:11] يعنى عادت و طريقه اين كفّار مانند عادت آل فرعون و پيشينيان است كه آيات ما را تكذيب كردند. [يوسف:47] هفت سال به عادت خود زراعت مى‏كند [ابراهيم:33] مراد از دائبين آن است كه در سير و وضع خود مستمراند و به آن عادت دارند يعنى: آفتاب و ماه را به خدمت شما گماشت كه هميشه روانند. در نهج البلاغه آمده:اَلشَّمْسُ وَالْقَمَرُ دائِبانِ فى مَرْضاتِهِ» خطبه: 88 محمد عبده آن را تلاش معنى كرده است كه به شب. روز دائبان گويند كه در رفتن و آمدن عادت دارند كلمه دأب پنج بار و دائبين يكبار در قرآن پنج بار و دائبين يكبار در قرآن مجيد آمده است. [غافر:31]. در قاموس و صحاح دأب را عادت و شأن معنى كرده و در نهايه مى‏گويد: دأب به معنى عادت و كار است و اصل آن به معنى تلاش و زحمت است . فكر مى‏كنم كه معنى دأب در آيه فوق همان شأن و قضيّه باشد يعنى: من بر شما از نظير روز احزاب مى‏ترسم كه مثل واقعه قوم نوح و عاد و ثمود...، به سر شما آيد. مجمع آن را در آيه عادت خدا گرفته يعنى مثل عادت خدا درباره قوم نوح و عاد بيضاوى كلمه جزاء مقدّر كرده يعنى «مثل جزاء عادت قوم نوح...» ولى آنچه ما گفتيم بهتر است.
دبّ
دبّ و دبيب به معنى راه رفتن آرام و حركت خفيف است در حيوان به كار مى‏رود و در حشرات بيشتر استعمال مى‏شود (مفردات) قاموس نيز راه رفتن آرام گفته است در صحاح گويد: هر راه روند بر روى زمين دابّه است. اينكه داب‏ه را جنبنده گفته‏اند به اعتيار حركت و راه رفتن است . در قرآن مجيد درباره تمام جنبندگان اعمّ از انسان و حيوان و غيره بكار رفته است مثل:[نور:45]. دوّاب جمع دابّة است در بعضى موارد از آن تمام حركت كنندگان مراد است مثل [انفال:22] يعنى بدترين جنبندگان در نزد خدا اين كفّار كرولال‏اند كه نمى‏فهند و آيه [انفال:55] به طور قطع به انسان شامل است. و در بعضى از موارد مراد از آن غير انسان و غير چهارپايان سه گانه (بقر و غنم و شتر) است نحو [فاطر:28]. * [نمل:82] از اين آيه بدست مى‏آيد كه در آينده جنبنده‏اى از زمين خارج شده و با مردم سخن خواهد گفت و كلمه «اَنّ» در آخر آيه به فتح الف است و لام علّت در آن مقدّر مى‏باشد و بعضى آن را به كسر الف خوانده‏اند: در آن صورت احتياج به تقدير نيست و در هر دو صورت، علّت قبلى است يعنى دابّه را خارج مى‏كنيم و با ايشان سخن مى‏گويد زيرا كه مردم به آيات ما ايمان نمى‏آورند و خروج دابّه براى آن است كه ايمان بياورند و حق براى آنها روشن شود (گرچه از عذاب رها نخواهند شد). اگر اين دابّه انسان باشد بيرون آمدن او خرق عادت ولى سخن گفتن او قهراً عادى خواهد بود و اگر حيوان باشد كلامش مثل خودش خارق عادت است. درباره اين دابّه سخن بسيار گفته‏اند عدّه اى گويند از شرايط قيامت و از مقدّمات آن است در الميزان مى‏گويد: در كلام خدا چيزيكه بيان و تفسير اين آيه باشد پيدا نيست و آن كدام است و چه صفت دارد و كى خارج مى‏شود و چه سخن مى‏گويد؟ بلكه سياق آيه بهترين دليل است كه قصد از آن مبهم گوئى است و آن كلامى است مرموز. نا گفته نماند در بعضى روايات به على عليه السلام و امام زمان عليه السلام تفسير شده ولى روايات ديگرى كه ضدّ آنهاست نيز نقل شده است. ما بعد آيه فوق در قرآن چنين است «وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كذلِّ اُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ. حَتّى اِذا جاؤُ قالَ اَكَذَّبْتُمْ بِآياتى وَلَمْ تُحيطُو ابِها عِلْماً اَمّا ذاكُنْتُمْ تَعْمَلُونَ وَ وَقَعَ الْقَوْلْ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ». به نظر مى‏آيد كه مراد از «وَقَعَ الْقَوْلُ» در اينجا همان «وَقَعَ الْقَوْلُ» در آيه‏اوّل باشد و اين آيات صريح در وقوع قيامت نيستند به نظر مى‏آيدكه آيات صريح در وقوع قيامت نيستند به نظر مى‏آيد كه ايات فوق از يك تحوّل عجيبى در آينده خبر مى‏دهد و شايد مراد عصر امام زمان عليه السلام باشد: فقريد وجدى در دائرة المعارف مادّه دبب درباره دابّه بعضى از آنچه را كه در بالا نقل شد و احتمالات ديگر نيز نقل كرده و آنگاه «تُكَلِّمُهُمْ» را در آيه كه به معنى سخن گفتن است با تخفيف به معنيزخم زدن گرفته و احتمال داده كه در آينده چنين حشره‏اى پيدا و تكثير گشته و مردم را اذيّت خواهد داد و نيز دابّه را اسم جنس گرفته است ولى سخنش با اوّل و آخر آيه چنانكه گفته شد جور در نمى‏آيد چنانكه گفته شد جور در نمى‏آيد و طبرسيقرائت «تكلّم»زا به فتح تاء و تخفيف لام شاذ دانسته است . * [نحل:61] همچنين است [فاطر:‏45] . مضمون هر دو آيه‏آن است كه هرگاه خدا مى‏خواست مردم را با اعمال بد آنها مؤاخذه كند هيچ جنبنده‏اى در روى زميت نمى‏ماند. گفته‏اند: پيامبران و اوصياء معصوم اند چون آنها ظالم نيستند پس لازم بود آنها به مانند در اين صورت به حكم كلّى «ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دابَّةٍ» خدشه وارد مى‏شود يعنى اگر خدا مى‏خواست همه را مؤاخذه كند باز عدّهاى در روى زمين مى‏ماندند زيرا گناه ندارند. وانگهى اگر دابّه شامل غير انسان باشد آنها چه تقصيرى دارند تا در اثر عقوبت انسان آنها هم از بين بروند؟. در الميزان مى‏گويد اگر خدا مؤاخذه مى‏كرد اكثر مردم در اثر ظلم از بين مى‏رفتند و معصومين نيز در اثر هلاكت پدرانشان به دنيا نمى‏آمدند و آنگاه در نقل وردّ اشكالها مفصّل بحث كرده است. و نيز گفته بعيد نيست كه مراد از دابّه انسان باشد. به نظر نگارنده هيچ يك از دو اشكال وارد نيست و آيه شريفه در صدد بيان مهلت خداوند نسبت به مردم است و منظور از دابّه انسان و عموم عقوبت نسبت به گناهكاران است يعنى اگر خدا مى‏خواست مردم را مهلت ندهد و در اثر گناهان به فوريّت مؤاخذه كند لازم بود احدى از مجرمين را در روى زمين نگذارد و ليكن سنّت خدا بر مهلت جارى است «وَلكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ اِلى اَجَلٍ مُسَمًّى» اين است آنكه با ذهن خالى از ايه بدست مى‏آيد.
دبر
(بر وزن عنق) عقب. مقابل جلو. [يوسف:25] يعنى از پى هم به طرف در دويدند و او پيراهن يوسف را از عقب دريد راغب مى‏گويد: دبر شى‏ء خلاف قبل آن است و به طور كنايه به دو عضو مخصوص (آلت تناسلى و مقعد) گفته مى‏شود. پس قبل و دبر در اصل به معنى جلو و عقب اند و آن دو جزء يك شى‏ءاند مثل جلو پيراهن و عقى آن و گاهى كنار از شى‏ء اند مثل اينكه بگوئيم زيد در جلو من و يا در عقب من است مثال اوّلى از قرآن نحو [انفال:16] و آيه 25 يوسف كه گذشت. و مثال دوّم نحو [ق:40]. و بيشتر استعمال آن در قرآن در قسم اوّل است در الميزان فرموده كه استعمال آن در قسم دوّم به طور توسّع و مجاز است (ج 7 ص 92(. جمع دبر ادبار است مثل [انفال:15]، [انفال:50] . از دبر به مناسبت معناى اوّلى افعالى مشتق شده مثل ادبر، تدبّر، ادبّر. همچنين است مدبر و دابر و ادبار. * [معارج:17] ميخواند كسى را كه به حق پشت كرده و اعراض نموده است [يونس:3] سپس بر عرش تسلّط يافت امر را تدبير امر، افتادن به دنبال آن است يعنى در پى كار خود است و آن رادنبال مى‏كند. * [محمّد:24] در اقرب الموارد مى‏گويد: «تَدَبَّرَ الْاَمْرَ» يعنى به عواقب آن نظر كرد و در آن فكر نمود و تأمل كرد يعنى آيا در قرآن تفكّر و تدبّر نمى‏كنند يا بر قلوب قفل‏ها است. همچنين است [مؤمنون:68] كه در اصل «يتدبّروا» است. * [توبه:25] يعنى: برگشتند در حال پشت كردن. [طور:49]. ادبار مصدر است بعضى آن را ادبار به فتح اوّل خوانده‏اند يعنى مقدارى از شب را تسبيح خدا كن و نيز در وقت پشت كردن نجوم كه با سفيدى فجر به تدريج پشت كرده وناپديد مى‏شوند. اوّلى به نماز شب و نيز بنماز مغرب و عشاء و دوّمى بنافله صبح تفسير شده چنان كه از صادقين عليهما السلام منقول است و همچنين به نماز صبح تفسير كرده‏اند (مجمع). * [انعام:45] دابرالقوم به معنى آخر القوم و آن كسى است كه در آخر آنها مى‏آيد. اصمعى گفته دابره يعنى خدا ريشه و اصل او را قطع كرد معنى آيه چنين مى‏شود: آخر قوم ستمگر قطع گرديد به معنى طورى مستأصل شدند كه كسى از آنها باقى نماند. [نازعات:1-5] ترجمه آيات در ذيل خواهد آمد. بسيار بسيار بعيد است كه مراد از نازعات و... ملائكه باشند زيرا جمعى كه با الف و تاء بسته مى‏شود يا صفت مؤنث حقيقى است و ملائكه بطور حتم مؤنث حقيقى نيستند و قرآن با آن قول مبارزه كرده است. و يا صفت مذّكر لايعقل است مثل مرفوعات، منصوبات، مجرورات، و ايّام خاليات و يقينى است كه ملائكه اولوالعقل‏اند. بنابراين آن چه گفته‏اند مراد از آنها ملائكه است قابل قبول نيست. و خبر قطعى و يقينى نيز در اين باره نداريم. ترجمه الفاظ آيات از اين قرار است نزع: كندن و قطع كردن. غرق: سختى. نشط: جذب و خروج. سبح: شنا كردن. مدبّرات: تدبير كنندگان. ناگفته نماند در جريان امور عالم عواملى در كار است كه بوسيله آنها امور عالم تدبير مى‏شود مثلاً دانه گندم كه كاشته شد نيروى جذب موّاد را به سوى آن جذب مى‏كند «والنازعات» موادّ نيز در اثر انفعال به سوى آن كشيده مى‏شوند و از مخزن خود خارج مى‏گردند «وَ النّاشِطاتِ» آنگاه مواديّكه از زمين و هوا جذب شده ريشه و ساقه درست كرده و در ان روان مى‏شوند «وَ السَّابِحاتِ» و به سوى مقصد و بارورى پيش مى‏روند «وَ السَّابقاتِ» و آنگاه بوسيله همان نيروها دانه‏ها در دسترس قرار مى‏گيرند «وَ الْمُدَبِّراتِ». يا مثلاً بادها از بالاى اقيانوس‏ها هواهاى مرطوب را كه همان ابرها هستند قلع مى‏كنند و ابرها نيز قلع مى‏شوند و به راه مى‏افتنند و سپس در بالاى جوّ شناكنان به طرف خشكى‏ها پيش مى‏روند و باران مى‏بارد و تدبير امر مى‏شود. پس مى‏شود گفت: كه مراد از اين اوصاف نيروها و موّاد عالم است كه در تحت شرايط مخصوص به امر خدا جابجا مى‏شوند و تدبير امر مى‏كنند. در كتاب آغاز و انجام جهان ص 87 به بعد اين اوصاف را به اتمهاى مادّه عالم تفسير نموده و درباره آن به تفصيل سخن گفته است و نيز مى‏گويد معناى آيات كريمه مذكوره خيلى مبهم است و در آنها روشن نشده است كه مقصود از آنها چيست؟ و پيداست كه گوينده آنها (تبارك و تعالى) هم نمى‏هواسته است معناى اين گفتارها بر هر كسى در هر دوره‏اى معلوم باشد. گاهى مى‏شود كه گوينده عمداً و دانسته مقصودش را ابهام‏آميز و مرموز بيان كند... مطلب ايشان با ما بعد آيات كگه راجع به حدوث قيامت است كاملا درست در مى‏آيد و اين تغيير و تحوّل آمدن قيامت را نشان مى‏دهد يعنى روزيكه اين نظم و اين تحوّلات به آخر رسيد زمين مى‏لرزد و نظام از بين مى‏رود. و خلاصه آنكه: نيروهاى عالم مى‏كشند و مواد كشيده مى‏شوند و به راه مى‏افتند و در راه مقصود خداوندى پيش مى‏روند و تدبير امر مى‏كنند. و نتيجه نزع و نشط و سبح عبارت است از پيش رفتن در مقصود و رسيدن به آن. معنى آيات چنين مى‏شود: قسم به آنهائى كه به سختى مى‏كنند و آنهائيكه به طرز مخصوصى كنده و رها مى‏شوند. و آنهائيكه به طور مرموز شنا مى‏كنند پس آنهائيكه پيش مى‏روند و بعد تدبير امر مى‏كنند.
دثر
دثار (به كسر اوّل) لباسى است كه روى لباسها بر تن كنند. و لباسى است كه شخص در خواب آن را بر روى خود مى‏كشد (اقرب) [مدثر:1] يعنى اى جامه به خويش پيچيده بر خيز و انذار كن. گويند وقت نزول آيه آن حضرت لباسى بر خود پيچيده و استراحت كرده بود و اصل آن متدثّر و ثاء در دال ادغام شده است اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.
دحر
طرد. راندن به قهر «دحره دحراً و دحوراً: طرده و ابعده و دفعه» [اعراف:18] گفت از آنجا بيرون شو در حاليكه مذموم و مطرود از رحمت هستى. [صافات:9] دحور چنانكه گفته شد مصدر است به معنى طرد و آن در آيه شريفه مصدر فعل مقدّراست يعنى «يدحرون دحوراً» (مجمع) ممكن است مثل «قعدت جلوساً» باشد معناى آيه چنين است: طرد مى‏شوند از هر طرف طرد بخصوصى در نهج البلاغه خطبه‏149فرموده «وَاَسْتَعينُهُ عَلى مَداحِرِ الشَّياطينِ»از خدا يارى مى‏خواهم بر اعمالي كه شيطان را طرد و دفع مى‏كنند در نهايه مى‏گويد: دحر دفع كردنست به قهر و براى اذلال و اهانت، قول مجمع نيز چنين است.
دحض
لغزيدن. سقوط. مجمع ذيل آيه 141 صافات آن را سقوط معنى كرده و گويد اصل دحض محلّ لغزش است كه راه رونده در آن مى‏افتند. در صحاح مكان دحض را (بر وزن فلس و فرس) مكان لغزنده گفته در نهج البلاغه خطبه 147 هست «مَ اِنْ تَدْحَصِ الْقَدَمُ...» يعنى اگر قدم لغزيد. آنانكه دحض را زوال و بطلان گفته‏اند بمناسبت معناى اصلى آن است. * [غافر:5] به باطل مجادله كردند تا حق را بدان ساقط كنند و از بين ببرند. * [صافات:140-141] آنگاه كه در حال قهر بطرف كشتى پر رفت با آنها قرعه كشيد و از افتادگان شد «مُدْحَضينَ»نشان مى‏دهد كه به دريا اندختگان چند نفر بودند و يونس عليه السلام يكى از آنها بود. گرنه گفته مى‏شد «فكان مدحضاً». * [شورى:16] «حُجَّتُهُمْ داحِضَةُ»يعنى دلايل آنها ساقط و باطل و غير قابل قبول است معنى اين آيه در «حجّ» گذشت.
دحو
[نازعات:30-31]. طبرسى فرموده: دحئ و دحى هر دو به معنى بسط و گستردن است. در صحاح گستردن و غلطانيدن گفته است. قاموس و اقرب نيز گستردن و بزرگ شدن شكم و استرسال آن به به پائين و غلطاندن گفته‏اند. راغب آن را به معنى از جاى كندن مى‏داند. در نهج البلاغه خطبه 70آمده «اَللّهُمَّ داحَىَ الْمَدْحُوّاتِ وَ داعِمَ الْمَسْمُوكاتِ» يعنى اى خدائيكه گسترنده گستره هائى و بر پا كننده بالا رفته هائى منظور از مسموكات آسمانهاست «رَفَعَ سَمْكَها فَسَوّيها»و اگر دحو به معنى غلطاندن باشد معنى آنست: خدائيكه غلطاننده غلطنده‏ها هستى. و بالا برنده آسمانها مى‏باشى و در خطبه 89 آمده «وَسَكَنَتِ الْاَرْضُ مَدْحُوَّةً فى لُجَّةِ تَيّارِهِ» زمين به حالت گسترده در دريائى موّاج و روان آرام گرفت. اگر مراد از دحو در آيه شريفه گسترش باشد معنى آن است كه زمين را پس از آسمان بگسترد و اگر به معنى غلطاندن باشد مثل غلطاندن سنگ سنگريزه در اين صورت با حركت وضعى و انتقالى زمين تطبيق مى‏شود يعنى: زمين را بعد از آسمان بگردش و چرخش در آورد . در كتاب آغاز و انجام جهان ص 39 با استفاده از معنائى كه اقرب الموارد براى دحو كرده، مى‏گويد زمين از پهلوى خورشيد مانند شكمى كع بزرگ شود به پائين آويزان گردد بيرون امد و اندك بزرگ شد و از خورشيد آويخته گرديد و بالاخره از آن جدا و پرتاب شد و مانند سنگريزه ايكه از بالاى كوه بغلطد با حركت وضعب و انتقالى به چرخش در آمد(به احتضار). به نظر نگارنده، گستردن بهتر مى‏آيد رجوع شود به «سماء»
دخر
ذلّت. خوارى. داخر:خوار و ذليل [غافر:60] آنانكه از عبادت من استكبار و خوددارى مى‏كنند. حتماً به خوارى وارد جهنّم مى‏شوند از صدر آيه روشن مى‏شود كه مراد از عبادت در آيه، دعا و تضرّع به درگاه خداست. صدر آيه چنين است «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُم اِنَّ الَّذينَ...». در نهج البلاغه خطبه 63 آمده «وَلكِنْ خَلائِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبادٌ داخِرُونَ». ناگفته نماند: اين كلمه با خضوع و فرمانبرى نيز مى‏سازد مثل [نحل:48] مراد از داخرون در آيه همان خضوع و فرمانبرى است كه سايه‏ها از دستور خداوند پيروى كرده و نقل مكان مى‏كنند داخرون فقط چهار بار در قرآن آمده است.
دخول
داخل شدن. ضدّ خروج. اگر گويند: چرا آن را ورود ترجمه نكرديم؟ گوئيم: ورود با دخول فرق دارد چنانكه در «ورد» خواهد آمد انشاءاللّه. و آن در زمان و مكان و اعمال به كار مى‏رود نحو [آل عمران:97]، [يوسف:36]. و نحو [حجرات:14]، [نصر:2]، [بقره:208] و نيز گفته مى‏شود: به سنّ شصت مثلا داخل شدم. و ماه يا سال فلان داخل شد. * [نساء:23] دخول در اين آيه و نظير آن كنايه از مقاربت است. مدخل (به ضمّ ميم و فتح خاء) مصدر است از باب افعال گفته مى‏شود: «ادخله ادخلا و مدخلا» و نيز اسم مكان است به معنى محل دخول طبرسى رحمة اللّه در ذيل آيه 59 حج فرموده مصدر و اسم مكان بودن هر دو صحيح است و مدخل به فتح مصدر ثلاثى است و نيز اسم مكان از ثلاثى است. (اقرب). [اسراء:80]. مرخل و مخرج هر دو مصدراند يعنى خدايا مرا داخل كن دخول راست و خارج كن خروج راست و از جانب خويش مرا تسلط يارى دهنده عطا فرما. شايد مراد آن است كه توفيق ده به هر كارى از روى صدق و راستى وارد شوم و به راستى و بهره خارج گردم. در آيه «اِنْ تَجْتَنِبوا كَبائرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِئاتِكُمْ وَ نُدْخِلَكُمْ مُدْخَلاً كَريماً» ظاهراً اسم مكان و مراد از آن شايد بهشت و شايد اعمّ باشد يعنى اگر از گناهان بزرگ كه نهى شده‏ايد اجتناب كنيد شما را به جاى محترم و دلپسندى داخل مى‏كنيم. ادّخال از باب افتعال وارد شدن به زور و تلاش است (راغب) [توبه:57] يعنى: اگر پناهگاهى با غارهائى يا راه فرارى پيدا مى‏كردند به سرعت بدان روى مى‏كردند. به نظر مى‏آيد كه مراد از مدّخل راه فرار باشد كه شخص به آن داخل شده و فرار مى‏كند. طبرسى نيز قريب به آن گفته است . دخل: (بر وزن فرس) كنايه از فساد و عداوت نهانى است (راغب) فساديكه به عقل و بدن داخل مى‏شود، حيله و مكر (اقرب) چيزى كه از روى فساد و تباهى داخل شود و گفته شده دغل و مكر است (مجمع) . * [نحل:94] يعنى سوگندهاى خويش را مايه فساد و فريب در ميان خود قرار ندهيد اين كلمه فقط دو بار در قرآن يافته است [نحل:92-94]. دخان يعنى دود [فصّلت:11] ظاهراً مراد از دخان همان گازهاى غليظ است كه از زمين در وقت سرد شدن برخاسته و به تدريج رقيق شده و طبقات جوّ را تشكيل داده است. مشروح اين سخن در «ارض» گذشت. * [دخان:10-16]. آمدن اين دخان در ظاهر آيات پيش از قيامت است زيرا فقط در آيه‏اخير صحبت از قيامت است و آن بطشه كبرى است ممكن است مراد از دخان بمب اتم باشد و در آينده جنگ اتمى در گيرد دخان در آيه نكره است يعنى دودى مخصوص، نيروى اتمى و اشعه آن پس از انفجار به صورت دود هوا را پر مى‏كند. آن وقت مردم بدرگاه خدا التماس مى‏آورند كه ما را نجات يده ولى اين بيدارى و ناله بى اثر خواهد بود زيرا پيامبران و مخصوصاً حضرت ختمى مرتبت (ص) آمدند و مردم را به صلح و برادرى خواندند ولى مردم آنها را بى دليل دانسته و پى ماديّات رفتند تا كار بدانجا كشيد سپس بقيّه مردم كه از عذاب و مرگ رسته‏اند بتدريج روزهاى مصيبت را فراموش كرده به سوى طغيان مى‏روند «اِنّا كاشِفُوا الْعَذابِ الْعَذابِ قَليلاً اِنَّكُمْ عائِدُونَ». بعضى دخان را به گرسنگى معنى نموده و آيات را مخصوص اهل مكّه كرده و گفته‏اند كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم بر آنها نفرين كرد به قحطى گرفتار شده و پيش آن حضرت آمده وعده كردند در صورت دفع بلايا ايمان بياورند. و بعضى آن را از مقدمات دانسته‏اند و اللّه اعلم. كلمه دخان فقط دوبار در كلام اللّه مجيد آمده است.
درء
دفع كردن. «درأه درءاً: دفعه» [رعد:22] بد را با خوب دفع مى‏كنند، [آل عمران:168] بگو مرگ را از خويش دفع كنيد. * [نور:8]، «اَنْ تَشْهَدَ» فاعل يَدْرَؤُ است و «الْعَذابَ» مفعول آن است يعنى: گواهى زن بر كذب مرد، عذاب را از او دفع مى‏كند. * [بقره:72] ادّ ارئتم يعنى اختلاف كرديد و يكديگر را دفع نموديد طبرسى در ذيل آيه آن را دفع اختلاف معنى كرده و گويد اصل آن دفع است و از آن است حديث «ادرؤا الحدود بالشبهات»
درج
درجه به معنى مرتبه و منزلت است. راغب مى‏گويد ليكن به منزلت آن گاه درجه مثل منزلت است ليكن به منزلت آنگاه درجه مى‏گويند كه بلندى در آن منظور باشد مثل پلّه نردبان و طبقه‏هاى ساختمان. طبرسى آن را منزلت گفته و گويد: معنى «درجته الى كذا» آن است كه او را درجه درجه بالا بردم. درج به معنى راه رفتن و مردن نيز آمده است در مثل گفته‏اند «هو كذل من دبّ و درج» او دروغگوترين زنده‏ها و مرده‏هاست در نهج البلاغه خطبه 163 در وصف طاوس فرموده «اِذا دَرَجَ اِلى الْاُنْثى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهَ» يعنى چون به سوى مادّه خويش رود دم خويش را پس از بستن باز مى‏كند. [اعراف:182] استدراج آن است كه شخص بتدريج و درجه درجه گرفته شود شخص بد كار در كفر و طغيان خويش مشغول لذّت و كامرانى است ولى بى خبر است كه به تدريج استعداد هدايت را از دست مى‏دهد و عمرش كوتاهتر مى‏شود تا بالاخره فرصت از دستش مى‏رود. از حسين بن على صلوات اللّه عليهمه در تحف العقول نقل شده فرموده: استدراج از خداوند سبحان آن است كه نعمت بتده را فراوان كند و توفيق شكر را از او سلب نمايد. طبرسى فرموده: استدراج اصل آن از درجه است و آن اين است كه كم كم گرفته شود مثل بالا رفتن از پلّه‏ها. * [بقره:228] براى زنان است از معروف نظير آنچه بر عهده آنهاست و مردان را بر آنها برترى و منزلت است. ناگفته نماند مردان طورى آفريده شده‏اند كه اكثراً در قدرت تعقل و تفكر و اراده امور از زنان برتراند آيه شريفه با اظهار حقوق دو جانبه از اين حقيقت پرده بر ميدارد. * [حديد:10] مراد از درجه در آيه فضيلت و برترى مقام است. درجات در قرآن مجيد هم به معنى منزلت و عظمت آمده و هم به معنى مراتب در بلندى مثل [بقره:253] آيه درباره پيامبران و برترى آنها نسبت به يكديگر است مثل «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» كه صدر همان آيه است پيداست كه مراد از درجات برترى و فضيلت معنوى است. و نحو [احقاف:19]، [طه:75] كه مراد ظاهراً مرتبه‏هاى مادّى است. * [آل عمران:163] ناگفته نماند نظير اين آيه، [انفال:4] و آيه [انعام:132]. ما قبل آيه اوّل چنين است: آيا آن كه تابع رضاى خداست مثل كسى است كه قرين غضب خداست آنها صاحبان درجات‏اند نزد خدا. طبرسى رحمه اللَّه فرموده: كلمه «ذو» در آن مقدر است يعنى «هُمْ ذُو دَرَجْاتٍ» و مراد از «هم» مجموع دو فريق فوق‏اند. در المنار درجات را ذو درجات گفته و گويد اطلاق درجات به مقام كفّار از باب تغليب است و گرنه مال آنها دركارت است. احتمال ديگر آنست كه بگوئيم درجات در مكان‏هاى آنها نيست بلكه در وجود آنهاست مانند كسى كه چند زبان مى‏داند و چند صنعت بلد است و از يك مرض عذاب مى‏بيند و يا از چند مرض. و شايد مراد درجه بودن خود وجود و ابدان است و در اين احتمال مؤمن از چند جهت راحتى و كامرانى را مى‏بيند و كفّار بر عكس او.
درر
[نوح:11] اصل درّ مثل (فلس) به معنى شير است (راغب - طبرسى ذيل آيه 6 انعام) در نهج البلاغه خطبه 228 درباره طالبان دنيا فرموده «اَلَّذينَ احْتَلَبُوا دِرَّتَها وَ اَصابُوا غِرَّتَها» آنان كه شير آن را دوشيدند و اغفالش را دريافتند. درّ به معنى كثرت نيز آمده است «درّاللبن» يعنى شير زياد شد و معنى للَّه درّه آن است كه خير او براى خداست سپس آن را در مقام تعجب گفته‏اند (اقرب). مدرار در آيه شريفه به معنى فراوان و مراد از سماء باران است يعنى: تا باران را بر شما فراوان و پر فايده نازل كند. اين تعبير فقط در آيه 6 انعام و 52 هود است. راغب گويد: اطلاق آن بر باران بطور استعاره است طبرسى فرموده: مدرار صيغه مبالغه است «ديمة مدرار» ببارانى گفته مى‏شود كه فراوان و دانه‏هايش درشت باشد. * [نور:35] كوكب درّى به معنى ستاره درخشان است اين استعمال براى آنست كه ستاره را در درخشان و سفيد و با صفا بودن بدرّ كه لؤلؤ مخصوصى است تشبيه كرده‏اند (اقرب)
درس
پيوسته خواندن. طبرسى در ذيل آيه 105 انعام فرموده: درس به معنى استمرار تلاوت است. به كهنه شدن اثر «درس الاثر» گويند زيرا كه با گذشت زمان كهنه شده است. پس يكبار خواندن درس نيست [انعام:105 ]يعنى همين طور آيات را در قالب‏هاى مختلف بيان مى‏كنيم براى اغراض به خصوصى و تا بگويند آن را درس خوانده و آموخته‏اى و تا آنرا بر اهل دانش روشن كنيم لام در «ليقولوا» براى غايب است يعنى تصريف آيات براى عللى است و در نتيجه اهل كفر از تصريف سوء استفاده كرده و خواهند گفت كه از ديگران آموخته‏اى. بعضى‏ها آنرا «دُرِسَتْ» به صيغه مجهول و مؤنّث غائب خوانده‏اند يعنى تا بگويند: اين سخنان كهنه شده و از گفتار گذشتگان است و نيز «دارَسْتَ» خوانده‏اند. * [آل عمران:79] كه كتاب را تعليم مى‏كرديد و مى‏خوانديد. [انعام:156] خطاب به اهل مكّه است مراد از طائفين، يهود و نصارى اند يعنى: اين قرآن را نازل كرديم مبادا بگوئيد كتاب فقط به دو طائفه پيش از ما نازل شد و ما خواندن آنها غافل بوديم.
درك
(بر وزن فرس)رسيدن و. ادراك به معنى رسيدن به چيزى است (قاموس) [يونس:90] تا چون غرق به او رسيد گفت ايمان آوردم. [يس:40] بر آفتاب نيست كه به ماه برسد. ادراك لازم نيز آمده است مثل «ادراك الصبىّ»يعنى بچه بالغ شد ولى موارد استعمال آن در قرآن همه متعدى است. درك (بر وزن فرس و فلس) به معنى رحمت و آخرين قعر است مثل ته دريا (قاموس - اقرب) [نساء:145] يعنى منافقين در پائين‏ترين ته آتش هستند. راغب مى‏گويد: درك مانند درج است ليكن درج به اعتبار صعود و درك به اعتبار پائينى گفته مى‏شود از همين جا است كه گفته‏اند: درجات بهشت و در كات آتش. * [طه:77] درك بر وزن فرس به معنى زحمت است چنانكه گذشت يعنى: در دريا راه خشكى براى آنها بزن و آماده كن از زحمت دريا و راه رفتن در آن نخواهى ترسيد و از رسيدن فرعون بيمى نخواهند داشت ممكن است مراد از درك رسيدن فرعون باشد و از «وَ لا تَخشى» خوف گذشتن از دريا. يعنى اى موسى در دريا راهى بزن و نترس از رسيدن فرعون و بيم نكن از ورود به دريا. نا گفته نماند زحمت را از آن درك گفته‏اند كه شخص را درك مى‏كند و به او لاحق مى‏شود. تدارك: به معنى تلاحق و رسيدن به يكديگر است گويند «تدارك القوم» يعنى آخر آنها به اوّلشان رسيد (اقرب) راغب گفته: اغلب استعمال آن درياى و نعمت است مثل [قلم:49]. ناگفته نماند: تفاعل گاهى به معنى مجرّد مى‏آيد مثل «فَتَعالَى اللّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ» به نظر مى‏آيد كه در آيه شريفه نيز به معنى مجرد باشد يعنى اگر نعمتى از جانب خدا او را درك نمى‏كرد، ملامت شده به بيابان انداخته مى‏شد. * [اعراف:38]. «اِدَّارَكُوا» در اصل تداركو است تاء در دال ادغام شده و براى حذر از ابتداء به ساكن همزه وصل آمده است يعنى: چون همه در آنجا به يكديگر رسيدند و آخريها به اوّلى‏ها لاحق شدند، آخرى‏ها درباره اوّلى‏ها گويند: خدايا اينها ما را گمراه كردند. [نمل:66] علم‏شان درباره آخرت قطع شده. در الميزان مى‏گويد: تدارك آن است كه اجزاء شى‏ء پشت سر هم آيند تا چيزى از آنها باقى نماند و معنى «تدارك علمهم فى الاخرة» آن است كه علم خويش را در غير آخرت صرف كرده‏اند و براى درك آخرت علمى نمانده است نظير قول خدا: بگذر از آنانكه از ذكر مااعراض كرده جز زندگى دنيا اراده ننموده‏اند اين است كه درك آنها از علم (و فقط دنيا را درك مى‏كنند) «ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ». و درباره تكرار «بل» گفته است «بَلِ ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فى الْآخِرَةِ» يعنى درباره آن علم ندارند گو.ى به گوششان نرسيده است «بَلْ هُمْ شَكِّ مِنْها» يعنى خبر آن را شنيده‏اند ليكن شك كرده و يقين ننموده اند «بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ» يعنى عدم اعتقاد آنها از خودشان نيست بلكه خدا كورشان كرده است. نا كفته نماند با ملاحظه آيات قبلى بايد گفت مراد از «ادّراك» تكامل اسباب علم ايت يعنى: بلكه اسباب دانش آنها درباره آخرت كامل است ولى توجّه به آنها نكرده و در شكّ اند، نه بلكه از ديدن آخرت كوراند كه توجّهى به اسباب علم آن ندارند. بعضى‏ها گفته‏اند: علم آنها در آخرت به يكديگر رسد و به آخرت يقين پيدا مى‏كنند. ولى اين خلاف ظاهر است .
درهم
نقره سكّه دار كه با آن معامله مى‏كنند (راغب) در اقرب آمده: معرّب است و اصل آن يونانى مى‏باشد [يوسف:20] او را به قيمت كم كه درهمى چند بود فروختند. اين كلمه تنها يكبار در كلام اللّه مجيد آمده است.
درى
(مثل فلس) معرفت. دانستن. راغب مى‏گويد: دراية معرفتى است كه با نوعى از تدبير بدست آيد. در اقرب مطلق دانستن گفته و قول راغب را به طور «قيل» نقل كرده است. [لقمان:34] هيچ كس نمى‏داند فردا چه خواهد كرد. [مدثر:27] حتماً او را بسقر وارد مى‏كنم چه تو را دانا كرد كه سقر چيست؟. معنى «ما اَدْراكَ» ان است كه گفتيم ولى اگر (تو چه مى‏دانى) نيز ترجمه شود درست است. در اقرب مى‏گويد «ما اَدْراكَ وَ ما يُدْريكَ» يعنى نمى‏دانى [احزاب:63]. [يونس:16] فاعل «ادراكم» خدذاست يعنى: بگو اگر خدا مى‏خواست من قرآن را بر شما تلاوت نمى‏كردم و خدا آن را بر شما نمى‏فهماند.
دسر
(بر وزن عنق) جمع دسار به معنى مسمار است (مفردات - اقرب) [قمر:13] نوح را بر كشتيى كه الواح و مسمارها ساخته بود حمل كرديم. در نهج البلاغه خطبه اوّل فرموده. در نهج البلاغه خطبه اوّل فرموده «فَسَوّى مِنْهُ سَبْعَ سَمواتٍ... بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُها وَ لا دِسارٍ يَنْظِمُها». در مجمع گفته: گويند اصل دسر به معنى دفع است «دسره بالمرمح» يعنى او را با نيزه دفع كرد راغب نيز چنين عقيده دارد و حديثى نقل كرده كه «ليس فى العنبر زكوة انّما هو شى‏ء دسره البحر» در عنبر زكوة نيست زيرا آن چيزى است كه دريا دفع كرده و بيرون انداختخ است اين حديث در اقرب و مجمع و غيره نيز نقل شده و در نهايه آن را از ابن عباس نقل مى‏كند. اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.
دسّ
پنهان كردن. «دسست الشى‏ء فى التراب» يعنى آن را در خاك پنهان كردم(مجمع - صحاح) [نحل:59 ] آيا او را با خفّت و خوارى نگاه دارد و يا در خاك پنهان كند.
دسو
نا پاكى. (مجمع - اقرب) [شمس:10] حقّا كه رستگار شد آنكه نفس خويش را پاك گردانيد و يه خسران افتاد آنكه آن را نا پاك و فاسد كرد. در اقرب آمده «دسا يدسو دسواً: نقيص زكى يزكو» اين كلمه مانند كلمه سابق يكدفعه در قران به كار رفته است.
دعّ‏
[ماعون:2]، [طور:13] دعّ به معنى دفع شديد است (راغب) «دعّه دعّاً: دفعه دفعاً عنيفاً» و اساس البلاغه نقل شده «دعّ اليتيم» يعنى يتيم را به ظلم و جفا دفع كرد و از خود راند. معنى آيه اوّل چنين است: مكذّب بدين كسى است كه يتيم را به قهر از خود ميراند و به درد او نمى‏رسد و معنى آيه دوّم آن است مه: به شدّت تمام به آتش جهنّم دفع و انداخته مى‏شوند مثل تنه زدن و انداختن كسى.
دعو
دعاء به معنى خواندن و حاجت خواستن و استمداد است و گاهى مطلق خواندن از آن منظور است مثل [نوح:6] و گاهى مراد همان درخواست و استمداد است مثل [ابراهيم:39] دعوة نيز به معنى خواندن مى‏باشد. * [بقره:186]، [غافر:60]. از اين دو آيه روشن مى‏شود كه هر كه خدا را بخواند خدا حتماً اجابت خواهد كرد و اينكه بيشتر دعاها به اجابت نمى‏رسد يا از آن است كه اجابت آن صلاح بنده نيست، خدا مى‏داند و بنده نمى‏داند در اين صورت دعا، دعا نيست كه قبول شود بلكه نفرين است. و يا آن است كه اخلاص در دعا نيست چون خدا فرموده «اذا دعانى ادعونى» تا انسان قطع از علائق مادّى نكند و خدا را با اخلاص نخواند خدا را نخوانده است بلكه در حين دعوت به جاهاى ديگر نيز تكيه نموده است وقتيكه انسان خود را مضطرّ ديد و از هر درى نا اميد گرديد و فقط به خدا روى آورد حتماً اجابت خواهد شد [نمل:62] مراد از اضطرار آن است كه راه علاج را از هر سو بسته بيند. كلمه مضطرّ روشنگر اخلاص در دعاست و آن در مقام ياء متكلّم، در دو آيه فوق است مطلبى كه نبايد از نظر دور داشت تلاش بعد از دعا و در وقت دعا بيشتر مردم فكر مى‏كنند كه اثر دعا بايد من حيث لا يحتسب باشد و ما كارى نكنيم و دعا به طور خرق عادت و يا نزديك به آن مستجاب باشد نه بلكه بايد پس از دعا و در حين آن تلاش كرد و در پى وسيله بود تا خدا مقصود را بر آورد «وَابْتَغُوا اِلَيْهِ الْوَسيلَةَ...». گذشته از اينها اثر دعا نسبت به بنده ضرورى و غير قابل انفكاك است زيرا ياد آورى خدا و توجه به درگاهش و استمداد از كبريائيش سبب قرب است و اين اثر پيوسته هست. درباره شرائط و اوقات و فضيلت دعا مطالبى است كه بايد در كتب اخبار از جمله كافى و وسائل ديده شود. * [مريم:91]. بيضاوى و زمخشرى گفته‏اند «دعوا» ممكن است از «دعا» به معنى نام نهاد باشد و ممكن ايت از «دعا» به معنى نسبت داد باشد. راغب گفته است دعا گاهى در جاى تسميه مى‏آيد مثل «دعوت ابنى هذا زيداً» يعنى او را زيد ناميدم. فكر مى‏كنم كه «دعوا» در آيه فوق به معنى نسبت باشد يعنى: اين كه به خدا نسبت فرزند دادند و اين به معنى دعاء نزديك است طبرسى بطور ترديد: خواندن و ناميدن گفته است. * [محمّد:35] سست نباشيد و كفار را به مسالمت نخوانيد شما پيروز هستيد، خدا با شماست. به نظر مى‏آيد مراد آن است كه در اثر سستى آنهارا به صلح نخوانيد و گرنه اسلام دين صلح و مسالمت است [نساء:128]. * [ملك:27]. تدعّون از باب افتعال به معنى خواستن است به احتمال قوى مراد از آن مبالغه است يعنى به شدّت مى‏خواستيد و لذا تمنّى و آرزو گفته‏اند معنى دو آيه چنين مى‏شود: براى شما در بهشت هست آنچه دلتان مى‏خواهد و آنچه آرزو مى‏كنيد و گفته مى‏شود: اين همان عذاب است كه به شدّت مى‏خواستيد و مى‏گفتيد: «مَتى هذَا الْوَعْدُ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ». [بقره:171]. از مجمع البيان بدست مى‏آيد كه دعا مطلق خواندن و نداء خواندن با صداى بلند است على هذا نداء از دعا اخصّ است. راغب مى‏گويد: دعا مثل نداء است مگر آنكه نداء گاهى فقط خواندن است بدون ذكر اسم ولى دعا بيشتر باذكر اسم ميشود مثل: اى زيد و در باب نون گفته: نداء بلند كردن صدا و اظهار آن است و گاهى به مجرد صدا اطلاق مى‏شود. به نظر مى‏آيد فرقيكه از مجمع نقل شد بهتر و قانع كننده‏تر باشد نعيق و نعق صداى چوپان است كه براى راندن گوسفندان بلند مى‏كند. معنى آيه شريفه چنين به نظر مى‏آيد: مثل كفّار با پيامبران (كه سخن آنها را مى‏شنوند و اعتنا نمى‏كنند) مانند چوپانى است كه آنچه را جز خواندن و آواز نمى‏شنود صدا كند كر و لال و كوراند و در نتيجه نمى‏فهمند. درباره اين آيه توجيهات مختلف گفته‏اند در تفسير جلالين جمله‏اى تقدير كرده و گفته‏اند: «مثل الذين كفروا مع من يدعوهم الى الهدى» يعنى حكايت و مثل كفّار با پيامبرانشان مانند چوپانى است كه... اين توجيه از نظر نگارنده كاملا مقبول و به جا است . * [نور:63]. جمله«يُخالِفُونَ عَنْ اَمْرِهِ» قرينه است كه مراد از «دعاء الرَّسُولِ» دعوت آن حضرت و فرمان دادنش به چيزى است و فاعل «دعاء»«الرسول»است يعنى دعوت و فرمان دادن آن حضرت را مانند خواندن بعضى بعضى را نشماريد، خدا از كسانيكه در پناه يكديگر به طور مخفى خارج مى‏شوند آگاه است آنانكه از دستور حضرتش مخالفت مى‏كنند بر حذر باشند. بعضى گفته‏اند: مراد آن است كه آن حضرت را در وقت خطاب مثل افراد ديگر نخوانيد بلكه با احترام و ادب بگوئيد: يا رسول اللّه، يا نبى اللّه. در اين صورت الرسول مفعول «دعاء» است. بعضى گفته‏اند دعاء و نفرين آن حضرت را مثل دعاى خود مپنداريد بلكه دعاى او مستجاب است اگر او را به غضب آوريد و براى شما نفرين كند كار شما ضايع خواهد بود. ولى آنچه ما گفتيم از اين دو وجه بهتر است. ملاحظه آيه ما قبل كه درباره‏اجازه خواستن از رسول خدا در تخلّف از امر اجتماعى است مؤيّد ما است. * [غافر:43]. در الميزان آيه را چنين معنى مى‏كند: آنچه مرا به سوى آن مى‏خوانيد دعوتى در دنيا و آخرت ندارد نه در دنيا پيامبرى از جانب بتها مبعوث شده و نه در آخرت كسى به آنهارجوع خواهد كرد. * [اعراف:5] دعوى چنانكه در مفردات و اقرب گفته به معنى دعا و ادّعاء است و آن در قرآن مجيد چهار بار آمده و ظاهراً مراد همان خواندن و ندا است. يعنى آن گاه كه عذاب ما آمد دعوى و گفتارشان اين بود كه: ما ستمكاران بوديم. از قرآن كريم بدست مى‏آيد كه آن در نداى شادى و اندوه هر دو آمده است. * [فرقان:77] عب‏ء به معنى قدر و منزلت است در مجمع و الميزان اختيار كرده كه ضمير «كم» مفعول «دعاء» است يعنى بگو پروردگارم براى شما اعتنا نمى‏كند و قدرى نمى‏نهد، وجود و عدم شما براى او يكسان است شما حق را تكذيب كرديد آن تكذيب هميشه ملازم شما است ولى شما را مى‏خواند تا از تكذيب برگرديد و يا حجّت بر شما تمام شود. ولى به احتمال قوى «كم» فاعل «دعاء» است يعنى خدايم بر شما قدرى نمى‏نهد اگر دعا و عبادتتان نباشد ولى شما تكذيب كرديد و اين تكذيب و يا عدم اعتناى خدا بر شما هميشگى خواهد بود. همان عدم قدر باشد ولى هيچ يك از دو احتمال مرا قانع نكرد.
دعّى
پسر خوانده. [احزاب:4] خدا پسر خواتنده‏ها را پسران شما قرار نداده اين فقط سخن شماست. در جاهليّت پسر خوانده را پسر دانسته و توراث و عدم نكاح زن يكديگر در ميان آنها رسمى بود ولى قرآن اين رويّه را لغو كرد. [احزاب:37]. آيه شريفه درباره زيد بن حارثه است كه در «زيد» خواهد آمد انشاءاللّه .
دف‏ء
نتاج. بعضى آن را حرارت يا آنچه وسيله حرارت و گرمى است مانند لباس معنى كرده‏اند . راغب گويد: آن خلاف سردى است و به وسيله گرما نيز گفته مى‏شود. طبرسى فرموده: دف‏ء آن است كه به وسيله آن گرم شوى. وصف آن دفى‏ء است. [نحل:5] يعنى شتر و گاو و گوسفندان را آفريد: براى شما در آنها نتايج و يا وسيله گرمى) و ساير منافع است و از آنهامى خوريد. در صحاح مى‏گويد: دف‏ء بچّه زادن شتر و شير و ساير منافع آن است در نهايه نيز چنين گفته است در قاموس آن را يكى از معانى دف‏ء شمرده است: به نظر مى‏آيدكه مراد از دف‏ء در آيه شريفه فقط نتايج و بچه دادن انعام ثلثه است. زيرا اگر دف‏ءرا حرارت و يا وسيله حرارت بدانيم، لباس تهيه شده از آنها فقط وسيله گرمى و حرارت خواهد بود حال آنكه قرآن فرموده [نحل:81] در اينجا از لباسيكه و سيله خنكى است و از حرارت مانع است، سخن رفته [نحل:80 ] در اينجا نيز از پشم و كرك و موى حيوانات سخن رفته على هذا بهتر است دف‏ء را در آيه به معنى نتايج بگيريم. اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار آمده است.
دفع
دادن. كنار كردن. حمايت نمودن. دفع چون با «الى» متعدى شود به معنى دادن است مثل [نساء:6] و چون با «عن» متعدى شود به معنى حمايت و يارى آيد نحو [حج:38] خدا از مؤمنين حتماً دفاع و حمايت مى‏كند، مفاعله در آيه ظاهراً براى مبالغه است. و چون به نفسه متعدى شود به معنى كنار و دور كردن آيد مثل [مؤمنون:96] سيئة مفعول «اِدْفَعْ» است يعنى بدى را با طريق نيكو دفع كن. و نحو [حج:40]. اين سه مطلب از مفردات راغب و اقرب الموارد استفاده شده است . * [بقره:251] نظير اين آيه شريفه آيه ذيل است [حج:40]. از هر دو آيه به خوبى روشن است كه اگر دست ستمكاران هميشه باز بود و خدا آنها را با نيكان و يا با بدان مثل خود آنها را با نيكان و يا با بدان مثل خود از بين نمى‏برد و سر جاى خودشان نمى‏نشاند فساد عالم را مى‏گرفت و حتى آثار پيامبران از بين مى‏رفت ولى با كودتاها و ترورها و جنگها ستمگران از بين مى‏روند و نيكوكاران و يا ستمكاران ديگر جاى آنها را مى‏گيرند و از كار آنها بيزارى مى‏كنند اين باعث بقاء جامعه‏ها مى‏شود صدر هر دو آيه درباره يارى خداست نسبت به مؤمنان در مقابل كفّار، ولى مطلب هر دو آيه قاعده كلّى است. صدر آيه دوّم و نيز آيه 39 در سوره حجّ مطالعه شود. توضيح آيه اخير در «ربيع» گذشت.
دفق
جهيدن. دافق: جهنده راغب آن را جريان شديد گفته كه همان جهيدن است [طارق:6] معنى اين آيه به طور تفصيل در قرآن فقط يكبار آمده است.
دكّ
(بر وزن فلس) كوبيدن. زمين نرم. در صحاح مى‏گويد: دكّ به معنى كوبيدن است و «دَكَكْتُ الشَّىْ‏ءَ دَكّاً» آن وقت گويند كه آن را بكوبى و با زمين يكسان كنى. راغب مى‏گويد: دكّ به معنى زمين نرم و هموار است. قاموس آن را كوبيدن و منهدم كردن گفته و گويد: دكّة و دكّان بنائى است كه سطح زمين آن را براى نشستن هموار كنند. در نهج البلاغه خطبه 107 درباره قيامت فرموده «وَدَكَّ بَعْضُها بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلالَتِهِ» يعنى بعضى از زمين بعض ديگر را كوبيده و هموار كرد از ترس جلالت خدا. على هذا دكّ هم مصدر آمده و هم اسم، اقرب الموارد نيز چنين گفته است. [فجر:21]، [حاقة:14]. در اين دو آيه دكّ مصدر استعمال شده است يعنى آنگاه كه زمين به سختى كوبيده و نرم شد. ممكن است هموار شدن نيز منظور باشد زيرا در آيه «يَنْسِفُها رَبّى نَسْفاً فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً. لا تَرى فيها عِوَجاً و لا اَمْتاً» كه در «امت» گذشت دلالت بر هموارى زمين دارد. اين آيات از تحوّل عجيب زمين در آينده قيامت حكايت مى‏كنند كه در «ارض» گذشت. [كهف:98] آيه درباره سدّ ذوالقرنين است كه در «قرن» انشاءاللّه خواهد آمد يعنى چون وعده پروردگارم آيد آن را كوبيده و نرم مى‏كند وعده پروردگارم حقّ و حتمى است. در الميزان ج 13 ص 428 فرموده: آنچه مى‏بينيم... دكّاء از دكّ به معنى ذلّت است در لسان العرب گفته: «جبل دكّ: ذليل» مراد از دكّ سدّ ذلت آن است كه اعتنائى به آن نشود. زيرا وسائل ارتباط آن را بى اثر كرده است. دكّ و دكّاء هر دو به يك معنى است و به قصر و مدّ هر دو خوانده شده است طبرسى رحمةاللّه ذيل آيه [اعراف:143] كه توضيح آن در «جلو» گذشت گفته است دكّاً در اين آيه و در سوره كهف هم با مدّ و هم با قصر خوانده شده. دكّاً و دكّآء در هر دو آيه اسم و به معنى كوبيده شده و نرم شده است و شايد دكآء بر مدّت نرم شدن دلالت داشته باشد چنانكه دكّاً در آيه 21 فجر حاكى از شدّت است.
دلوك
(بر وزن سلوك) ميل. [اسراء:78] راغب مى‏گويد دلوك شمس به معنى ميل به غروب است. صحاح آن را زوال گفته است و مراد از زوال ميل و انحراف خورشيد از وسط آسمان به طرف مغرب است و عبارت اخراى وقت ظهر مى‏باشد. قاموس آن را غروب، زرد شدن، ميل و زوال از كبد سماء گفته است. طبرسى آن را ظهر معنى كرده و از ثعلب نقل مى‏كند كه معنى آن ميل است. اين اثير در نهايه گفته اصل دلوك به معنى ميل است و از دلوك شمس زايل شدن آن از وسط آسمان قصد مى‏شود و گاهى غروب آفتاب مراد است. در روايات اهل يت عليهم السلام دلوك شمس بزوال يعنى ظهر و غسق الليل به نصف شب تفسير شده است چنان كه خواهد آمد. بنابر آنچه گذشت دلوك به معنى ميل و آن مايل شدن آفتاب از وسط آسمان نسبت به محيط و محلّ هر مردم است (به عبارت ديگر: ظهر) لام در «لِدُلُوكِ الشَّمْسِ» به احتمال قوى به معنى عند و حين است يعنى «عندَ دُلُوكِ الشَّمسِ وَ حينَ دُلُوكِ الشَّمْسِ» و دليل آن «اِلى غَسَقِ اللَّيلِ» است و «اَلى» دلالت بر انتها دارد على هذا لام در لدلوك براى ابتدا است. و نيز بيضاوى و زمخشرى نقل كرده‏اند كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» فرمود: «اَتانى جَبْرَئيلُ لِدُّلُكِ الشَّمسِ حينَ زالَتْ فَصَلّى بِىَ الظُّهرَ» در اين حديث كلمه «حينَ زالَتْ» عبارت اخرى دلوك شمس است. غسق كه در آيه شريفه آمده به معنى ظهور تاريكى شب است چنان كه در مجمع گفته و يا به معنى ظلمت شديد است چنان كه راغب گفته است ولى در روايات اهل بيت «عليهم السلام» چنان كه گفته شد به نصف شب تفسير شده است و «قُرآنَ الْفَجْرِ» در آخر آيه در روايات به نماز صبح تفسير گرديده است. على هذا آيه شريفه اوقاف نمازهاى پنجگانه را بيان مى‏كند از ظهر تا انتصاف شب. وقت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء، و وقت نماز صبح بعد از فجر است. و درباره مشهود بودن آن روايت شده كه ملائكه شب و روز در آن حاضر مى‏شوند. در الميزان مى‏گويد: روايات فريقين در حضور ملائكه شب و روز در نماز صبح نزديك بتواتر است. در تفسير عيّاشى از زرارة نقل شده كه از امام باقر عليه السلام پرسيدم از نمازهاى واجبى؟ فرمود: پنج نماز است در شب و روز. گفتم: خدا آنها را معين كرده و در كتابش به پيامبرش بيان نموده است؟ فرمود: آرى خدا به پيغمبرش صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده «اَقِمِ الصَّلوةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ اِلى غَسَقِ الَّيْلِ» دلوك‏زوال آن است، ما بين دلوك تا غسق ليل چهار نماز هست. آنها را معيّن و آشكار و با وقت كرده است. غسق ليل نصف شدن آن است و فرموده «وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ اِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً» و اين پنجمى است . و در ذيل روايت زرارة و حمران و محمدبن مسلم از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه فرموده «قُرْآنَ الْفَجْرِ» نماز صبح است و اينكه فرموده «كانَ مَشْهُوداً» از آن است كه ملائكه شب و روز در آن حاضر مى‏شوند. در تفسير عياشى مجموعاً 9 حديث درباره اين آيه نقل گرديده و در وسائل كتاب الصلوة ابواب المواقيت از اين روايات و نظائر آنها مقل شده است. ظاهراً مراد از ملائكه شب و روز ملائكه‏اى هستند كه در شب و روز اعمال مردم را مى‏نويسند و وقت نماز صبح موقع رفتن ملائكه شب و آمدن ملائكه روز است لذا هر دو فريق در نماز صبح حاضر مى‏شوند . كلمه دلوك در كلام اللّه فقط يكبار آمده است.
دلل
دلالت به معنى نشان دادن و ارشاد است. راغب گويد: دلالت آن است كه با آن به معرفت و شناختم چيزى برسند مثل دلالت لفظ بر معنى... [سباء:14] يعنى مردم را بر مرگ سليمان دلالت نكرد مگر حشره زمين. [قصص:12]. * [فرقان:45-46]. شمس دليل و نشان دهنده سايه است زيرا اگر شمس نبود وجود سايه معلوم نمى‏شد به نظر مى‏آيد مراد از «مَدَّ الظَّلَّ» وجود شب است كه عبارت از امتداد سايه و شدّت آن است كه عبارت از امتداد سايه و شدّت آن است و مراد از قبض سايه طلوع فجر و آمدن خورشيد و روز است كه سايه و تاريكى به اسانى قبض شده و زايل مى‏گردد و اگر خدا مى‏خواست سايه ممتّد را همانطور نگاه مى‏داشت و بشر در ظلمت مى‏ماند چنانكه فرموده [قصص:71] اين آيه با آيات بعدى چنانكه الميزان گفته تمثيل است براى هدايت مردم و احاطه ضلالت و امتداد سايه و اينكه اگر خدا مى‏خواست آن را ساكن و بى حركت مى‏كرد مثال شمول و احاطه ضلالت، وجود آفتاب كه سايه را از بين مى‏برد، آمدن پيامبران است. معنى دو آيه چنين مى‏شود: آيا توجّه نكردى به كار پروردگارت كه چطور سايه را امتداد داد و اگر مى‏خواست در همان حال باقى مى‏گذاشت. سپس آفتاب را دليل و نشان دهنده سايه كرد سپس آن را به آسانى به سوى خود گرفتيم و معدومش كرديم.
دلو
ظرف آب كشى و وارد كردن آن به چاه. [يوسف:19] طبرسى فرموده: وارد آن را گويند كه براى آب آوردن از رفقا جلو افتاده است و «اَدْلَيْتُ الدَّلْوَ» يعنى دلو را به چاه كشيدم. راغب عكس آن را گفته است يعنى «ادليت» به معنى خارج كردم و «دلوت» به معنى فرستادم است. نا گفته نماند قول راغب در آيه شريفه بهتر بنظر مى‏رسد زيرا آن شخص پس از خارج كردن دلو يوسف را ديد و گفت: مژده گانى كه اين غلامى است. نه وقت فرستادن دلو. يعنى: كاروانى بيامد و آبدار خويش را بفرستاد چون دلو خود را بيرون كشيد گفت اى مژدگانى كه اين غلاميست. ولى در آيات ديگر سخن مجمع البيان درست در مى‏آيد. * [اعراف:22] در اقرب الموارد مى‏گويد «دَلّى فُلاناً مِنْ سَطْحٍ بِحَبْلٍ: اى ارسله» يعنى فلانى را با ريسمان از بلندى به پائين شاعر فرستاد شاعر مى‏گويد «هُما دَلَّتانى مِنْ ثَمانينَ قامَةِ» يعنى آن دو نفر مرا از هشتاد قامتى بزير فرستادند. على هذا معناى «دَلّا هُما» آن است مه لغزش و سقوط داد آنها را. ظاهراً مراد از آن ساقط كردن از اراده و تصميم باشد يعنى از تصميمشان كه مى‏خواستند نخورند بر انداخت و خوردند. معنى آيه چنين مى‏شود: پس به فريبى آنها را ساقط كرد چون از شجره خوردند سوأتشان بر آنها آشكار گرديد. * [بقره:188] «تُدْلوا» عطف است به «تَأْكُلُوا» و تقدير آن چنين است «وَلا تُدْلُوا بِها اِلى الْحُكّام» و مراد از آن در آيه مطلق نزديك كردن و دادن است. يعنى اموال خود را بنا حق مخوريد و آنها را به قاضيان به طور رشوه ندهيد كه تا قسمتى از مال مردم را به باطل بخوريد. * [نجم:5و10] مرّه يعنى قوّه. افق يعنى ناحيه، تدلّى: كشيده شدن و آويزان شدن به طرف پائين است. از زجّاج نقل شده كه «دَنا وَ تَدَلّى» هر دو به معنى نزديك شدن است «دَنا» يعنى نزديك شد «تدلّى» يعنى نزديكتر شد، قاب به معنى مقدار و اندازه است، قوسين يعنى دو كمان. مراد از شديد القوى و ذومرّه به ظاهر جبرئيل است و اين آيات كيفيّت وحى را بيان مى‏كند يعنى: آن حضرت را صاحب نيروهاى محكم تعليم داده است. توانا است پس استوار و نمايان شد در حاليكه در ناحيه بالاتر بود، آنگاه نزديك و نزديكتر شد. كه به فاصله دو كمان با نزديكتر بود پس بنده خدا را وحى كرد آنچه وحى‏كرد. نا گفته نماند به موجب آيه [شورى:51] وحى خداى نسبت به پيامبران سه قسم است يكى وحى و القاب بقلب. ديگرى سخن گفتن از پس پرده كه خدا صدا خلق مى‏كند و پيغمبرش مى‏شنود مثل حضرت موسى. و سوّمى فرستادن فرشته است و وحى به وسيله او. آيات سوره نجم قسم سوّم را درباره حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم بيان مى‏كند.
دمدم
[شمس:14] در صحاح مى‏گويد «دَمْدَمْتُ الشَّى‏ءَ» يعنى آن را به زمين چسباندم قاموس دمدمه را غضب معنى كرده و در كشّاف گويد «اَطْبَقَ عَلَيْهِمُ الْعَذابَ» و خلاصه اگر دمدمه به معنى غضب باشد معنى آيه چنين مى‏شود: خدا بر آنها به سبب گناهشان خشم گرفت و ديارشان را با زمين يكسان كرد، اين معنى قريب به نظر مى‏آيد. اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار آمده است .
دمر
هلاك شدن. [محمّد:10] در صحاح مى‏گويد: دمار به معنى هلاكت است «دَمَّرَهُ وَ دَمَّرَ عَلَيْهِ» هر دو به يك معنى است. طبرسى تدمير را هلاك كردن و راغب ادخال هلاكت در شى‏ء گفته است در اقرب گفته «دَمَرَ دُمُوراً وَ دِماراً» يعنى هلاك شد و «دَمَّرَهُمْ وَ عَلَيْهِمْ» يعنى آنها را هلاكت كرد. در نهج البلاغه خطبه 88 در صفت خدا فرموده «قاهِرُ مَنْ عَاَزَّهُ وَ مُدَّمِرُ مَنْ شاقَّهُ» يعنى غالب است بر كسيكه به فكر شراكت با اوست و هلاك كننده كسى است كه با اومخالفت كرد. [اعراف:137] آنچه فرعون و ق.مش مى‏ساختند هلاك و نابود كرديم [شعراء:172]، [اسراء:16] تدمير در تمام اين آيات به معنى هلاكت كردن است و چنانكه ملاحظه مى‏شود هم در انسان و هم در غير او به كار رفته است. روشن شد كه «دَمَّرَ« هم به نفسه و هم با «عَلى» متعدى مى‏شود بنا بر اين معنى آيه اوّلى آن است كه: خدا هلاكشان كرد و بر كفّار نظير آن است. راغب مى‏گويد در اين آيه مفعول دمّر محذوف است در اين صورت بايد تقدير آن چنين باشد «دَمَّرَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مَا اخْتَصَّ بِهِمْ» زمخشرى نيز مانند راغب گفته است.
دمع
اشك چشم. و جارى شدن اشك. مصدر و اسم هر دو آمده است (مفردات - اقرب) [مائده:83]، [توبه:92] فيض به معنى امتلاء و پر شدن و نيز به معنى جريان پس از پر شدن آمده است چنانكه در اقرب گفته در مجمع ذيل آيه اوّل مى‏گويد: «فَيَضَ الْعَيْنُ مِنَ الدَّمْعِ» پر شدن آن است از اشك و در ذيل آية دوّم فرموده: فيض جارى شدن به سبب امتلا است. على هذا اگر «تفيض» را در دو آيه به معنى پر شدن بگيريم معنى چنين مى‏شود: مى‏بينى چشمشان از اشك پر مى‏شود و اگر به معنى جريان باشد معنى آن است: مى‏بينى چشمشان اشك مى‏ريزد ولى ترجمه تحت اللفظى آن است كه چشمشان از اشك جارى مى‏شود ممكن است اين تركيب مجازى باشد مثل «فاض الوادى» و «جرى الميزاب» كه به معنى آب از دره و آب از ناودان جارى شده است و اين تركيب قهراً براى مبالغه است گوئى چشم از كثرت اشك جارى است چنانكه بيضاوى و زمخشرى گفته است. در كشّاف ذيل آيه اوّل مى‏گويد: يعنى پر مى‏شود از اشك تا جارى شود زيرا فيض پر شدن ظرف و ريختن از جوانب آن است و در ذيل آيه دوّم مى‏گويد: من بيانيّه است اين مثل «تفيض دمعاً» است و «من الدمع» تميز است و اين رساتر است از اينكه گفته شود: اشك جارى است زيرا گوئى چشم خودش اشك روان است .
دمغ
[انبیاء:18]. راغب مى‏گويد: دمغ به معنى شكستن مغز سر است «يدمغه» يعنى مخ آن را مى‏شكند. جوهرى در صحاح گفته «دمغه دمغاً» يعنى او را زخم زد و زخم به مغزش رسيد. در قاموس و اقرب نيز چنين گفته است. دامغه زخمى است كه عمق آن تا دماغ يعنى مغز رسيده باشد. معنى آيه چنين مى‏شود: حق را بر روى باطل مى‏نهيم كه مغز آن را مى‏شكند آنگاه مى‏بينى كه باطل پوچ و ناچيز است مراد از آيه آن است كه حق باطل را ابطال مى‏كند ولى ايت تعبير عاليترين تعبير است كه بگوئيم: حق مغز باطل را مى‏شكافد و ميشكند آنگاه پس از شكافته شدن مى‏بينى كه باطل نا چيز و گذاشتن هر دو آمده است. اين كلمه در كلام اللّه يكبار بيشتر نيامده.
دم
خون. اصل آن دمى است و بعضى دمو گفته‏اند (اقرب) [بقره:173] جمع آن دماء است مثل [بقره:30]. كلمه دم هفت بار و دماء سه بار در قرآن مجيد آمده است و خوردن خون به صريح آيات قرآن حرام و آن يكى از معجزات نه گانه حضرت موسى است كه در«جراد» و «تسع» گذشت و انشاءاللّه در حالات حضرت موسى گفته خواهد يود.
دينار
[آل عمران:75]. طبرسى فرموده: اصل آن دننار است نون اوّل براى كثرت استعمال و سهولت تلفّظ، بياء قلب شده راغب نيز چنين گفته است. در قاموس گويد: علّت قلب آن است كه به مصادر مثل كذّاب (به كسر اوّل) ملتبس نشود در اقرب گفته: دينار قسمتى از پولهاى قديمى است و فارسى معرّب و اصل آن دنّار است بدليل آنكه جمع آن دنانير مى‏آيد. آية اللّه در عروة الوثقى در زكوة نقدين فرموده: دينار يك مثقال شرعى طلاست و آن سه ربع مثقال صيرفى ست . به نظر مى‏آيد مراد از آن در آيه شريفه پول اندك است نه دينارشرعى. يعنى از اهل كتاب بعضى هست كه اگر او را بر يك دينار امين كنى به تو ردّ نمى‏كند مگر آنكه پيوسته به مطلب بر او ايستاده باشى اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
دنى
دنوّ يعنى نزديك شدن [نجم:8] يعنى پس نزديك و نزديك‏تر شد. اسم فاعل آن دان و دانية است مثل [رحمن:54] يعنى ميوه هر دو بهشت (به آنها نزديك و در دسترس است. و نحو [حاقة:23] يعنى ميوه‏هاى آن نزديك است (نسبت به اهل بهشت) [احزاب:59] يعنى جلباب‏هاى خويش را به خود نزديك كنند.
دنيا
دينا مؤنث ادنى است اگر آن را از دنى‏ء و دناءت بگيريم به معنى پست‏تر و اگر از دنوّ به حساب آوريم به معنى نزديكتر است و آن پيوسته وصف است و احتياج به موصوف دارد مثل حيات دنيا، عذاب دنيا، سعادت دنيا. و زندگى دنيا را دنيا مى‏گوئيم يا از اين جهت كه نسبت به زندگى آخرت پست‏تر و ناچيزتر است و يا از اين حيث كه اين زندگى از زندگى آخرت به ما نزديك‏تر است. از آيات شريفه استفاده مى‏شود كه ان به معناى دوّم است و اصل آن دنوّ مى‏باشد زيرا كه در آيات زيادى يا آخرت مقابل افتاده است مثل [بقره:86]، [بقره:201]، [آل عمران:22]، [نساء:77]. كلمه دنيا بنا بر تعداد المعجم المفهرس صد و پانزده بار در قرآن مجيد تكرار شده است و در تمام آنها صفت زندگى كنونى است مگر در چهار محل كه صفت آسمان و كنار بيابان آمده است . مثل [انفال:42]. عدوه به معنى حاشيه و كنار بيابان است و قصوى مؤنث اقصى است، يعنى آنگاه كه شما مسلمين در نزديك‏ترين حاشيه وادى به مدينه بوديد و آنهادر دورترين كنار آن، و كاروان ابوسفيان پائين‏تر از شما بود. * [صافات:6] يعنى ما آسمان نزديكتر را مزيّن گردانديم با زينتى كه كواكب باشد. همچنين است آيه 12 سوره فصّلت و 5 سوره ملك. در اين آيات كلمه دنيا قطعاً به معنى نزديك‏تر است. در بعضى از آيات مثل [شورى:20] كه حيات ذكر نشده در تقدير مى‏باشد يعنى «حَرْثَ الْحَياةر الدُّنيا». جوهرى در صحاح گفته: دنيا به علت نزديك بودنش دنيا ناميده شده در قاموس و اقرب گفته: دنيا نقيص آخرت است. در نهايه مى‏گويد دنيا اسم اين زندگى است كه آخرت از آن دور است.
دهر
زمان. چنانكه در صحاح و قاموس گفته است. ابن اثير و اقرب الموارد آن را زمان طويل گفته‏اند، مجمع گذشتن شب و روز گفته كه همان زمان باشد. راغب مى‏گويد: دهر در اصل تا آخر سپس هر مدّت كثير را دهر گفته‏اند و آن بر خلاف زمان است كه زمان بر قليل و كثير گفته مى‏شود . در نهج البلاغه خطبه 32 آمده «اَصْبَحْنا فى دَهْرٍ عَنُودٍ...» يعنى در زمانى عنود و چمودش واقع شديم. نا گفته نماند دهر را زمان مطلق معنى كردن بهتر است چنانكه از صحاح و قامكوس و مجمع نقل شد [جاثية:24 ]يعنى گفتند نيست زندگى مگر فقط اين زندگى مگر فقط اين زندگى ما، مى‏ميريم و عده‏اى متولّد مى‏شوند. ما را فانى و هلاك نمى‏كند مگر گذشت زمان و توالى شب و روز. * [انسان:1] آيا آمد بر انسان مدّتى از روزگار كه چيزى ياد شده نبود به نظر مى‏آيد الف و لام الدَّهر در هر دو آيه براى عهد است يعنى دهر معلوم در مجمع البيان ذيل آيه اوّل نقل شده در حديث از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم روايت است «لا تَسُبُّوا الدَّهْرِ فَاِنَّ اللّهَ هُوَ الدَّهْرُ» يعنى: زمانه را فحش ندهيد زيرا خدا همان زمان است . اين حديث در نهايه بدين صورت آمده «لا تَسُبُّوا الدَّهْرَ هُوَاللّهُ» در كشّاف نيز عين عبارت مجمع البيان نقل شده است. طبرسى فرموده: تأويل حديث آن است كه اهل جاهليّت حوادث و بلاها را به دهر نسبت داده و مى‏گفتند زمانه چنين چنان كرد حضرت فرمود: فاعل اين كارها خداست، فاعل آنها را سبّ نكنيد. بعضى گفته‏اند: مقصود آن است: دهر را فحش ندهيد زيرا گرداننده و مدبّر دهر خداست ولى اوّل بهتر است زيرا كلام عرب پر است از اينكه نسبت افعال خدا را به دهر مى‏دادند اصمعى گويد: يك اعرابى كسى را مذمت مى‏كرد گفت «هُوَ اَكْثَرُ ذُنُوباً مِنَ الدَّهْرِ». در نهايه وجه دوّم را گفته است و مى‏گويد: معنى حديث آن است كه اگر شما زمانه را بد گوئى آن به خدا مى‏رسد زيرا آورنده اين حوادث خداست و نيز گفته در روايات ديگر آمده «فان اللّه هو الدهر». در الميزان ذيل آيه اوّل از در منثور از ابو هريره حديثى نقل شده كه مؤيّد وجه ثانى است حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: خدا فرموده: ابن آدم آنگاه كه دهر را سبّ مى‏كند نگويد زيانكار باد دهر زيرا دهر منم، شب و روز را مى‏فرستم و چون بخواهم نگاه مى‏دارم. در تفسير ابم كثير چند روايت در همين مضمون نقل شده است. نا گفته نماند روايت فوق در جامع الصغير سيوطى باب لا و در مجمع البحرين نيز نقل شده است. در قاموس مى‏گويد: دهر گاهى از اسماء حسنى شمرده مى‏شود. به گمانم علّت اين سخن همان حديث فوق باشد كه فكر كرده دهر از نامهاى خداوندى است.
دهق
پر كردن. [نباء:31-34] دهق چنانكه طبرسى و راغب گفته به معنى پر كردن است «دَهَقَ الْكَأسُ دَهْقاً: مَلَاءَها» دهاق در آيه شريفه ظاهراً مصدر به معناى مفعول است يعنى كاسه پر شده و به قول بعضى پيمانه مالامال. در نهج البلاغه خطبه 81 آمده «اَنْشَأَهُ فى ظُلُماتِ الْاَرْحامِ...نُطْفَطً دِهاقاً» محمد عبده آن را ريخته معنى كرده و گفته: گاهى دهاق در اينجا به «پر شده» تفسير مى‏شود يعنى نطفه ايكه از سلّولهاى زنده پر شده است. در نهايه آن را به شدّت ريخته شده است گفته است كه با جهنده موافق مى‏شود، دهق به معنى ريختن و خالى كردن نيز آمده. اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.
دهم
[رحمن:64] مدهامتّان تثنيه مدهامّة است و اصل آن از دهمة به معنى سياهى است گويند «ادهام الزرع» يعنى كشت سياه شد و چون خضروات برسند رنگ آنها به سيهاى مى‏زند و سياه مى‏نمايد و سياه مى‏نمايد ايم كلمه در قرآن وصف جنّتان در آيه سابق است و معنى چنين مى‏شود: نزديك آن دو بهشت و يا پائين‏تر از آن دو، دو بهشت ديگرى هست كه از انبوهى درختان سياه مى‏نمايد، ايم كلمه فقط يكبار در كلام اللّه آمده است و ليله دهماء به معنى شب تاريك است.
دهن
روغن. [مؤمنون:20] شجرة معطوف است به جنّات در آيه سابق و مراد از آن درخت زيتون است. «تنبت» به ضمّ اوّل و فتح آن از باب افعال و نصر ينصر هر دو خوانده شده است، صبغ به معنى خورش است يعنى بوسيله آب باران درختى به وجود آورديم كه در طور سينا مى‏رويد و روغن و براى خورندگان خورش با استفاده گوناگون از روغن زيتون است. [قلم:9] ادهان در اصل مثل تدهين به معنى روغن مالى كردن است ولى از آن مدارا و نرمى اراده مى‏شود (راغب) يعنى تكذيب كنندگان را اطاعت مكن كه آرزو دارند نرمى كنى ئ نرمى كنند و آنها در نكذيبشان ولى با تو خوش باشند ولى با تو خوش باشند و تو هم با آنها خوش باشى تو روغن مالى كنى و آنها روغن مالى كنند و حق ناديده گرفته شود. * [رحمن:37] وردة واحد ورد و آن به معنى مطلق گل است طبرسى فرموده: اسب ورد ت‏آن است كه رنگش سفيد مايل به سرخى يا زردى باشد و گفته شده گل و آن هر چند مختلف است ولى اغلب سرخ رنگ مى‏باشد. دِهان بر وزن كتاب معناى اوّلى آن بنا بر آنچه صحاح و قاموس و اقرب گفته، چرم سرخ است در مجمع و مصباح آن را جمع دُهن به معنى روغن دانسته است و نيز به معنى ته مانده روغن جوشان آمده است. نا گفته نماند به نظر مى‏آيد كه مراد از ورده گل سرخ و از دهان ته مانده روغن جوشان باشد و آسمان در اثر شكافته شدن و تخليه نيروها سرخ و مانند نه مانده روغن، داغ باشد. در آيات ديگر آمده [معارج:8] مهل به معنى مس يا آهن كداخته و مذاب و ته مانده روغن جوشان و غيره آمده است * [واقعة:81] مدهنون به نظر مى‏آيد به معنى بى اعتنايان است كه بى اعتنايى توعى از نرمى و روغن مالى و جدّى نگرفتن است يعنى آيا به اين قرآن بى اعتنائيد و آن را جدّى تلقى نمى‏كنيد؟ چنانكه تفسير جلالين آن را (متهاونون» گفته است.
دهى
[قمر:46] داهيه به معنى امر عظيم و امر نا پسند است كه آن را چاره‏اى نباشد يعنى: بلكه قيامت وعدگاه آنهاست و آن بليّه بزرگتر و تلخ‏تر است. اين كلمه يكبار در قرآن آمده است.
داود
عليه السلام از انبیاء بنى اسرائيل، پدر سليمان، نام مباركش شانزده بار در كلام اللّه مجيد ذكر شده است. و كتابى داشته به نام زبور [نساء:163]، [ انبیاء:105] با ملاحظه اين دو آيه مى‏دانيم كه زبور كتاب بوده است. احوال او در قرآن مجيد به شرح زير است. 1- او در جوانى از لشگريان طظالوت بود و در ميان جنگ فرمانده دشمن را كه جالوت نام داشت بكشت. خدا به او پادشاهى و حكمت داد و از آنچه مى‏خواست به وى تعليم كرد [بقره:251]. 2- به هنگام ذكر خدا كوهها و پرندگان با او هم آواز مى‏شدند كه در «اوب» گذشت و خدا آهن را بر او نرم كرد و دستور داد كه از آهن زره‏هاى وسيع بسازد و حلقه‏زره را با اندازه و يك شكل گرداند و عمل صالح بكند كه خدا به عمل مردم آگاه است. [سباء:10] 3( خدا او را در حكومت و قضاوت در زمين خليفه و جانشين خويش كرد كه در «خلف» گذشت و دستور داد كه در ميان مردم به حق قضاوت كند و تابع هواى نفس نشود. [ص:26]. 4- او بنده خدا و علم و جنگ نيرومند بود و به خدا بيشتر متوجّه مى‏شد و به درگاهش مى‏ناليد، خدا كوهها و پرندگان را مسخّر كرد كه در تسبيح با او هم آواز شوند و پادشاهى او را محكم گردانيد و به او حكمت و فصل خطاب عطا نمود. [ص:17-20] 5- خداوند كتابى به نام زبور به او داده بود كه در ابتدا نقل كرديم . 6- كفّار بنى اسرائيل به زبان او و عيسى بن مريم لعنت شدند كه نا فرمانى كرده و طغيان مى‏ورزيدند [مائده:78]. 7- او از افضل انبیاء بود و صاحب كتاب بود [اسراء:55]. 8- دو واقعه در قرآن مجيد يكى درباره او و سليمان، ديگرى درباره خود او آمده كه ذيلا بررسى مى‏كنيم. 1- [انبیاء:78-80]. نفش به قول طبرسى آن است كه گوسفند و شتر در شب وارد زرعى شوند و در آن بدون چوپان بچرند، كه گوسفندان گروهى شب هنگام در زرع ديگران چريدند. از آيه شريفه بدست مى‏آيد كه اين واقعيّت در يك واقعه بوده و الميزان احتمال داده كه سليمان به جكم مشاور داود وارد قضاوت مى‏شده و گرنه حكم از آن داوود بود و شايد مشاوره از آن جهت بود كه زمينه خلاففت و جانشينى سليمان فراهم گردد و از فقيه از جميل بن درّاج از زراره از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده كه فرموده... : هر دو حكم نكردند بلكه مناظره و بتادل نظر مى‏كردند كه سليمان آن را فهميد. در روايات شيعه و اهل سنت آمده كه داود حكم كرد گوسفندان از آن صاحب زرع باشد ولى سليمان حكم كرد كه خسارت در آن سال از شير و پشم و نتايج گوسفندان پرداخت گردد. نگارنده فكر مى‏كنم كه هر دو درباره حكم مشاوره مى‏كرده و داود رأى داده كه گوسفندان يا بعضى از آنها در عوض خسارت داده شوند ولى سليمان رأى داده كه از منافع آنها مستهلك گردد و داود نيز ر؟ى او را پسنديده و حكم كرده است. و صلاح در اين بوده كه حكم مطابق رأى سليمان باشد زيرا در آن صورت زرع خسارت خويش را مى‏گرفت و هم گوسفندان در دست صاحبان خود مى‏ماندند. در تفسير صافى و الميزان از تفسير قمى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه خلاصه آن چنين است حكم داود نيز مثل سليمان بود و فقط خواست به بنى اسرائيل بفهماند كه سليمان وصّى و جانشين اوست و در حكم اختلاف نكردند و اگر اختلاف مى‏كردند مى‏فرمودند: «وَ كُنّا لِحُكْمِها شاهِدينَ». از روايت بدست مى‏آيد كه معنى آيه آن است: داود و سليمان درباره حرث حكم مى‏كردند و داود حكم را ميدانست. خداوند آن را به سليمان نيز فهماند تا بنى اسرائيل بدانند كه او وصىّ داود است. واقعه دوّم [ص:21-26]. يعنى: آيا خبر و داستان خصومت كه اهل دعوى بر غرفه داود بالا رفتند به تو رفتند به تو رسيده است؟ چون بر داود وارد شدند از ايشان بترسيد، گفتند: مترس دو صاحب دعواست كه بعضى از ما بر بعضى تجاوز كرده ميان ما حكم كن و جور مكن و ما را به راه راست رهبرى كن. اين برادر من است نود و نه ميش دارد، من فقط يك ميش دارم مى‏گويد، آن را به من ده و كفيلم گردان و در گفتار بر من غلبه كرده. داود گفت: حقّا كه در خواستن ميش تو كه بر ميشهاى خود ضميمه كند با تو ستم كرده است و بسيارى از شريكان به همديگر ستم مى‏كنند مگر آنانكه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده‏اند و آنها كم اند، داود بدانست كه امتحانش كرده‏ايم، از پروردگار خويش آمرزش خواست. و به ركوع افتاد و برگشت . اين حادثه را بر او بخشيديم و براى او نزد ما تقرّب و بازگشت خوبى هست. اى داود ما تو را در زمين جانشين كرديم ميان مردم به حقّ داورى كن. از اين آيات چند مطلب بدست مى‏آيد. 1- اهل مخامصه دو نفر بوده‏اند ولى چند نيز با آنها آمده‏اند زيرا «تَسَوَّ روا» و «دَخَلُوا» جمع اند و هيچ مانعى ندارد كه آنها چند نفر را همراه آورده باشند. 2- اهل دعوى بر غرفه دارد بالا رفته و از محل معمولى وارد نشده‏اند و داود از آن وضع به هراس افتاده است. مى‏شود گفت كه در بانان اجازه ورود نداه‏اند و يا موقع ورود ديگران به محضر او نبوده و در بسته بود و اهل دعوى چاره‏اى نداشته‏اند جز آن كه از ديوار بالا بروند و اگر محراب به معنى معبد باشد، اين احتمال قوى مى‏شود كه وقت عبادت و مناجات داود بوده نه وقت پذيرائى. در قصص قرآن نوشته محمد احمد جادالمولى ترجمه آقاى سيد محمد باقر موسوى در جمله «تَسَوَّرُوا الْمِحرابَ» دو احتمال داده يكى آن كه از ديوار بالا رفتند و ديگرى آن كه در اطراف داود چوى ديوار حلقه زدند يعنى حلقه زدند گوئى در اطراف داود در محراب ديوارى تشكيل داده‏اند. در اين صورت ترس داود ظاهراً از بى موقع وارد شدن آنهاست. 3- ظاهر آن است كه اهل دعوى مردم عادى بوده‏اند نه ملك يكى از بزرگان فرمايد: اكثر مفسّران به پيروى از روايات گفته‏اند اهل دعوى كه بر داود وارد شدند چند نفر ملك بوده‏اند خدا آنها را فرستاد و خواست داود را امتحان كند... بعد فرمود: خصوصيات قصّه مثل بالا رفتن بر ديوار و ورود غير عادى كه او را ترساندند، و كذا توجّه داود كه اين امتحان خدائى است نه قضيه عادى و سپس فرمود: ميان مردم به حق داورى كن و پيرو هواى نفس مباش و ظهورش در آن است كه خدا امتحانش كرده تا او را در خلافت و قضاوت محكم و متوجّه كند. همه اينها مؤيّداند كه وارد شدگان ملك بوده و به صورت بشر در آمده‏اند، على هذا قصّه تمثّل است كه چند نفر ملك در صورت اهل دعوى ممثّل شده و قضاوت خواسته‏اند و حكم داود كه گفت: «لَقَدْ ظَلَمَكَ...» اگر حكم منجّز باشد حكمى است در ظرف تمثّل مثل آن كه آنها را در خواب ديده و آن حكم را كرده است و معلوم است كه در ظرف تمثّل تكليف نيست مانند عالم رؤيا، تكليف فقط در عالم شهود و مادّه است و در عالم شهود واقعه‏اى اتفاق نيافتاده و نه در آن اهل خصومت و ميش و ميش‏ها بوده است. آنگاه خطاى داود را مثل خطاى آدم در تكليف دانسته است. ناگفته نماند در جواب اين مطلب مى‏شود گفت: چرا ملك‏ها آن طور وارد شده و پيامبر خدا را ترسانده‏اند؟! و چرا قضيّه ميش و ميش‏ها را جعل كرده‏اند در حالى كه واقعيّت نداشته آيا آن يك دروغ حسابى نبود؟!! آيا خدا نمى‏توانست آن حضرت را با وضع ديگرى كه در نظر شنونده طبيعى باشد امتحان كند؟. اگر روايات متواتر و قطعى داشته باشيم كه اهل دعوى ملك بوده‏اند ناچار قبول مى‏كنيم و گرنه حمل بر معناى عادى از هر چيز بهتر است و روايات متواتر از كجا مى‏توان يافت در تفسير برهان فقط دو روايت در اين باره آمده است آن هم لازم است در اسنادش دقّت و تحقيق شود. وانگهى مطلب را مثل قضيّه آدم دانستن و به خواب تشبيه كردن و نظير قضاوت در خواب دانستن و... به نظر نگارنده بسيار ضعيف است و قضيّه را از مسير اصلى منحرف مى‏كند. و ظاهر آيات با آن سازگار نيست و همان نيكوست كه آيات را در ظهور اوّلى بگذاريم كه قبلاً گفته شد. 4- اشكال مسئله در آن است كه حضرت داود بى آنكه به سخن مدّعى عليه گوش بدهد و از او توضيح بخواهد و يا از مدّعى شاهد بطلبد فورى قضاوت كرده و گفته «لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤْالِ نَعْجَتِكَ اَلى نَعْجَتِكَ اِلى نِعاجِهِ» و چون پيامبران معصوم‏اند چنين كارى از داود سر نمى‏زد پس آنها ملك بوده و قضاوت امتحانى و در عالم تمثّل ملك بوده است. ولى اينكه حضرت داود در سخن گفتن بدون تحقيق از مدّعى، عجله كرد حتمى است و بدنبال آن استغفار كرد و ركوع نمود و به خدا برگشت و دانست كه اين واقعه و سخن گفتن به صورت امتحان در آمد در اينها نيز نبايد ترديد كرد. امّا آيات نمى‏گويد كه او قضاوت ناحق كرد و اهل دعوى پس از قضاوت او براه خود رفتند بلكه فقط گفت: برادرت با تو ستم كرده است و شايد بعد از گفتن اين سخن كه در حال تأثر گفته فوراً متوجّه شده و استغفاره كرده و آن وقت شروع به نحقيق نموده و قضاوت به حق كرده است. و دانسته كه آن عجله يك امتحانى بود كه پيش آمد و فوراً آنرا با استغفار جبران نموده است اين عجله در سخن گفتن چندان مهم نيست مخصوصاً آنگاه كه امتحان خدائى در بين بوده باشد نظير اين كار را در حالات حضرت موسى «عليه السلام» در قرآن كريم مى‏خوانيم: [اعراف:150-151] آيه صريح است در اينكه موسى از موى سر برادرش گرفت و او را به سوى خود مى‏كشيد به گمان اين كه در كار خويش كوتاهى كرده تا جريان گوساله پيش آمده است چنان كه در سوره طه آمده كه هارون گفت: «چه چيز تو را مانع شد آنگاه كه ديدى گمراه شدند از من پيروى كنى آيا مخافت فرمان من كردى؟ هارون گفت... ترسيدم كه بگوئى ميان بنى اسرائيل اختلاف افكندى و قول مرا رعايت ننمودى» در آيه فوق نيز گفت: پسر مادرم قوم مرا ضعيف كردند و نزديك بود بكشندم مرا در رديف ستمگران قرار مده. موسى پس از شنيدن عذر هارون گفت: پروردگارا مرا و برادرم را ببخش و برحمت خويش داخل كن. تو ارحم الراحمينى. موضوع استغفار نشان مى‏دهد كه عجله‏اى در كار بوده و موسى متوجّه شده كه نمى‏بايست عجله نمايد لذا آن را جبران كرده است در الميزان ذيل اين آيه فرموده: ظاهر سياق آيه و آن چه در سوره طه است نشان مى‏دهد كه موسى بر هارون نيز خشم گرفته به گمان آن كه در جريان گوساله و منع بنى اسرائيل و در اين فكر كه مقتومت صلاح نيست كوتاهى كرده است. اين مقدار اختلاف سليقه و كار ميان دو پيغمبر معصوم دليلى بر منع آن نيست عصمت فقط در احكام خدائى است نه در سليقه‏ها و راه‏ها زندگى. هكذا گرفتن موسى موى سر هارون را... تأذيب در امر ارشادى است نه عقوبت در امر مواوى هر چند حق با هارون بود و لذا چون هارون مطلب را گفت موسى او را معذور داشت و گفت «رَبِّ اغْفِرْلى و لِاَخى الخ». نگارنده گويد: چه مانعى دارد جريان داود را نيز مانند جريان موسى بدانيم كه عجله در سخن گفتن ارد بعد استغفار نمودو بعيد نيست كه گفته شود عجله داود در اثر فزعى بود كه از ورود خصم پيش آمده و گرنه عجله نمى‏كرد و شايد در نقل «فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالوا لا تَخَفْ» خدا خواسته است علّت عجله داود را روشن فرمايد و اينگونه استغفارها در كلمات انبیاء عظام يافت مى‏شود در حالات حضرت ابراهيم عليه السلام آمده [شعراء:82]. توجّه طبرسى در مجمع مى‏گويد: گفته‏اند داود بسيار نماز مى‏خواند گفت: خدايا ابراهيم را بر من فضيلت داده و او را خليل خويش گرفته‏اى هكذا م.سى را كه با او سخن گفته‏اى، ندا آمد ما آنها را امتحان كرده‏ايم به چيزيكه تو را امتحان كرده‏ايم‏ به چيزيكه تو را امتحان ننموديم اگر بخواهى امتحانت كنم گفت امتحانم فرما. داود روزى در محراب خود بود كه كبوترى در آن افتاد، داود خواست آن را بگيرد، پريد بر وزنه محراب، داود در دنبال آن بر وزنه رفت، از آنجا نگاه كرد ديد زن اوريا پسر حيّان غسل مى‏كند به او عشق ورزيد خواست تزويجش كند، اوريا را به دنبال بعضى از لشگريان فرستاد و گفت كه در پيش تابوت سكينه باشد. اوريا كشته شد و چون عدّه وفات منقضى گرديد داود زن او را گرفت و با او هم بستر شد و از او سليمان به دنيا آمد. داود روزى در محراب مشغ.ل خواندن ذكر بو ديد دو نفر وارد شدند و طرح دعواى ميش و ميشها را كردند داود گفت: او با تو ستم كرده است... يكى از آن دو به ديگرى نگاه كرد و خنديد داود بدانست كه آن دو ملك اند و خدا به شكل دو خصم فرستاده تا درباره گناهش مغلوبش كنند داود توبه كرد و آنقدر گريست كه از اشك چشمش علف روئيد. نگارنده گويد: به نظر مى‏آيد منظور از اين جريان آن بود كه: داود تو با اينهمه زنها كه دارى چرا زن اوريا را هم گرفتى و او را بكشتن دادى؟ ميشها به جاى زنان داود و ميش به جاى زن اورياست. طبرسى پس از نقل اين قضيّه فرموده: اين سخن بى شكّ فاسد و ناصحيح است اين عمل بر خلاف عدالت است چطور رواست پيامبران خدا كه امناء وحى و سفراء خدا بين خلق و خدايند در صفت كسى باشند كه، شهادتش مورد قبول نيست و در وصفى باشند كه شنيدنش تنفّر آور است انبیاء اللّه از آن پاك اند از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده كه فرمود: اگر مردى پيش من آيد و بگويد: داود زن اوريا را بزنى گرفت. او را دو حدّ خواهم زد يكى حدّ براى نبوّت كه به پيامبر خدا چنين نسبت داده و ديگرى حدّ براى اسلام. نا گفته نماند اصل افسانه در تورات است و در كتاب دوّم سموئيل باب يازدهم و دوازدهم اين افسانه به قدرى شرم آور نقل شده كه سبب حيرت هر بيننده است يا للعجب نويسنده تورات به پيامبران خدا با چه نظرى مى‏نگريسته است. آنچه در تورات آمده كار يمنفر ستمگر عيّاش است. نه كار يك پيغمبر، در بند 4و5 باب يازدهم آن كتاب مى‏گويد: داود به محض ديدن زن اوريا كسانى فرستاد او را گرفته و آوردند، داود بلا فاصله با او همبستر شد و زن حامله گرديدو حمل خود را با اطلاع داود رسانيد (العياذباللّه). هاكس آمريكائى در قاموس خود ذيل كلمه داود مى‏گويد: به گناهان قبيح افتاد مثل ديگران در آن زمان زنان متعدّد مى‏داشت... گناهان او در ماجراى اوريا و بت شبع بسيار قوى بود. رجوع شود به كلمه «تورات» در اين كتاب. راستى اگر قرآن مجيد نبود قدس و پاكى پيامبران را از كجا بدست مى‏آورديم. قرآن حامى پيامبران خدا و حافظ نام پاك آنهاست اوّل اين فصل را مطالعه كنيد آنگاه فرق قرآن و تورات را به نظر آوريد گر چه اين مقايسه از ساحت قرآن به دور است ببين تفاوت ره... در صافى بعد از نقل حديث على عليه السلام درباره دو حدّ زدن مى گويد:روايت شده كه آنحضرت فرمود: هر كه حديث شده كه آنحضرت فرمود: هر كه حديث داود را آنطور كه داستانسرايان مى‏گويند، بگويد صدو شصت تازيانه به او خواهم زد. مجلسى رحمة اللّه در بحار ج 14 ص 29 طبع جديد از ريد شحّام از امام صادق عليه السلام نقل مى‏كند كه فرمود: اگر كسى را بگيرم كه مى‏گويد داود دست خود را بر آن زن نهاد، او را دو حدّ مى‏زنم يكى براى تهمت به پيامبران خدا و ديگرى براى نسبتيكه به او داده. سپس فرموده اهل سنت نظير اين سخن را از امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده‏اند .
دور
گردش. در اقرب الموارد مى‏گويد: دور به معنى حركت و برگشتن شى‏ء به جاى اوّلى است [احزاب:19 ]يعنى سوى تو مى‏نگرند ديدگانشان همى گردد مانند كسيكه از مرگ بيهوش شده است [بقره:282] دادو ستد حاضرى كه ميان خود مى‏گردانيد. دار: به معنى خانه است راغب در وجه آن گويد: خانه را بدان اعتبار دار گفته‏اند كه ديوار آن گرديده تا به اوّل آن رسيده است [قصص:81] يعنى او و خانه‏اش را به زمين فرو برديم. دار گاهى به معنى شهر آمده است و شايد آيه [هود:65] به معنى شهر باشد يعنى در شهر خويش سه روز متمتّع شويد. جمع دار در قرآن مجيد ديار آمده است [احزاب:27] از بهشت به دارُ السَّلامُ و دارُ الْمُتَّقين و از جهنم به دارُ الْبَوارْ و از آخرت به نام دارُ الآخِرَةْ و دارُ الخَلَدْ و دارُ الْقَرار. تعبير شده است. ولى دارُ الدُّنْيا در قرآن مجيد به كار نرفته. ديّار: به معنى ساكن دار است راغب گويد: مبالغه نيست و گرنه گفته مى‏شد دوّار [نوح:26] طبرسى گويد: ديّار بر وزن فيعال از دوران و اصل آن ديوار است و او بياء قلب شده و ادغام گرديده است و آنگاه ديّار را به معنى نازل دار گفته است يعنى: خداى من در روى اين زمين احدى را كه ساكن خانه باشد زنده مگذار. دائره به معنى گردنده است و مراد از آن اغلب حادثه و بلائى است كه در دنيا مى‏گردد و به انسان مى‏رسد جمع آن در قرآن دوائر است [توبه:98] حوادث ناگوار را به شما انتظار مى‏كشد بر آنهاست حادثه بد. [مائده:52]. طبرسى فرموده از دائره در آيه دولت و اقتدار و حكومت است كه در دنيا مى‏گردد و از قومى به قومى منتقل مى‏شود يعنى مريض القلب‏ها در دوستى دشمنان اسلام شتاب مى‏كنند و مى‏گويند از بيم داريم كه به ما دائره‏اى برسد و و حكومت بدست دشمنان اسلام بيافتد كه محتاج به كمك آنها شويم. و يا بر ما بلائى روى آورد كه در رفع آن به كفّار نيازمند گرديم.
دول
گرديدن. در اقرب آمده «دال الايّام دولة: دارت» يعنى ايّام گردش كرد [آل عمران:140] يعنى آن ايّام را ميان مردم مى‏گردانيم گاهى به قومى و گاهى به قوم ديگرى مى‏دهيم. [حشر:7] طبرسى در ذيل آيه اوّل مى‏گويد: دولة به ضمّ دال و فتح آن دو لغت است و گفته شده به ضمّ دال در مال و به فتح آن در جنگ استعمال مى‏شود. راغب به عكس گفته است و نيز گفته گويند دولة به فتح دال همان شى‏ء است كه ميان مردم مى‏گردد و به ضمّ دال مصدر است. طبرسى و زمخشرى دولة را در آيه اسم گرفته‏اند يعنى فى‏ء را اين طور تقسيم مى‏كنيم تا آن مالى نباشد كه ميان توانگران شما دست بدست شود و به فقراء و نيازمندان چيزى نرسد بيضاوى نيز اسم گرفته و ايضاً زمخشرى و بيضاوى احتمال داده‏اند كه مصدر باشد. از اين مادّه فقط دو كلمه فوق در قرآن آمده است.
دوم
دوام به معنى ثبوت و امتداد است چنانكه در اقرب آمده، در صحاح و مفردات گويد: اصل دوام به معنى سكون و آرامى است گويند «دام الشى‏ء و دام الماء» يعنى شى‏ء آرام شد و آب ايستاد در حديث آمده «نُهِىَ اَنْ يَبُولَ الْاِنْسانُ فى الْماء الدّائم» يعنى نهى شده انسان در آب ايستاده بول كند. و گويند «ادمت القدر و دوّمتها» يعنى با ريختن آب غليان ديك را آرام كردم. راغب گويد از همين است كه گوئيم «دام الشى‏ء» يعنى زمان بر آن ممتد و زياد شد. [مريم:31] نماز و زكوة را تا زنده‏ام بر من توصيه كرد. [مائده:24]، [رعد:35].
دون
غير. حقير. ناقص از ديگرى و به معنى پائين، ناقص از ديگرى و به معنى پائين، فوق، جلو، عقب نيز به كار رفته است. [بقره:107]، [نساء:48] در آيه اوّل به معنى غير است و در آيه دوّم شايد به معنى غير و با به معنى حقير و پائين باشد يعنى: پائين از شرك و يا غير از شرك را مى‏بخشد. [جنّ:11] دون در اين آيه مى‏شود به معنى غير و يا به معنى پائين و پست باشد يعنى از ما صالح و بعض غير او و پائين از اواند فرقه‏هاى مختلف هستيم . [مريم:17]، [قصص:23]، [رحمن:62]. ممكن است مراد از «دونِهِما»معناى پائين در تبه باشد يعنى دو بهشت ديگر كه از حيث وضع پائين‏تر از آن دو است. در صحاح دون به معنى قرب آمده است و مى‏شود گفت كه در آيه به معنى قرب است يعنى نزديك آن دو، دو بهشت ديگرى هست.
دَين
به فتح اوّل قرض. [نساء:11]، [بقره:282]. طبرسى فرموده تداين به معنى قرض دادن و قرض گرفتن است يعنى: چون به يكديگر قرض داديد و گرفتيد آن را بنويسيد و گويد: گفته‏اند كلمه دين بعد از تداينتم براى تأكيد است و يا چون تداينتم به معنى مجازات نيز آمده (از دين به كسر اوّل) كلمه دين براى معيّن كردن معنى است يعنى مراد قرض دادن و گرفتن است نه مجازات.
دِين
به كسر اوّل جزا. طاعت. اين دو معنى از جمله معناى دين است كه در صحاح و قاموس و مجمع و مفردات نقل شده و در مجمع از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه دين به معنى حساب است «مالِكِ يَوْم الدّين» يعنى صاحب روز حساب و جزا دهمده گفته است راغب مى‏گويد: شريعت را به اعتبار طاعت و فرمانبرى دين گويند و آن مانند ملّت و طريقه است ليكن انقياد و طاعت در آن ملحوظ مى‏باشد طبرسى در ذيل آيه 19 آل عمران مى‏گويد: طاعت و انقياد را دين گفته‏اند زيرا كه طاعت براى جز است (يعنى خداوند به طاعت پاداش خواهد داد) قول طبرسى در وجه تسميه از قول راغب بهتر است. على هذا شريعت را از آن جهت دين گفته‏اند كه در آن طاعت و پاداش هست. ناگفته نماند اين كلمه در قرآن مجيد به معنى جزا و شريعت و طاعت آمده است و از آن ملّت نيز تعبير شده است مثلاً در آيه [انعام:161] به شريعت اسلام دين و ملّت هر دو گفته شده است. همچنين است آيه [حج:78]. جاهائى كه «دين» به معنى جزا آمده مثل [فاتحه:4]. [صافات:53]. [واقعة:87]. [حجر:35]. [ذاريات:6]. در اين گونه موارد مى‏توان دين را به معنى حساب نيز دانست و آن با جزا متقارب است. و مواردى كه دين به معنى قاندن و شريعت است مثل [بقره:256]. [توبه:33]. و جاهائى كه به معنى طاعت و بندگى آمده مثل [يونس:22] - عنكبوت:65 - لقمان:32 - [زمر:11] دين در اينگونه موارد به معنى اطاعت و بندگى است و آيه اخير در اين معنى كاملاً روشن است و كلمه اعبد قرينه آن مى‏باشد. * [آل عمران:19] منظور از آيه چنان كه گفته‏اند فقط دين اسلام نيست بلكه تمام اديانى است كه بوسيله پيامبران عرضه شده يعنى يعنى همه اديان يكى است و يك سخن گفته‏اند و آن تسليم شدن به حق و خداست و اختلاف مختصرى كه اديان داشته‏اند در اثر اختلاف زمان و اختلاف رشد و استعداد بشر است و گرنه همه تسليم به حق را گفته‏اند. فرق ميان دين و شريعت در «شرع» ديده شود. * [يوسف:76] يعنى يوسف نمى‏توانست در قانون پادشاه مصر برادر خويش را بگيرد و پيش خود نگاه دارد.
دية
خونبها. [نساء:92]. ديه در اصل ودى است واو آن به هاء بدل شده علت تمسيه خونبها به ديه در «وادى» از طبرسى نقل شد و شايد: علت تسميه آن باشد كه آن در مقابل ريختن و جارى شدن خون پرداخته مى‏شود. دية مثل عدة در اصل مصدر است و خونبها با آن نام گذارى شده است يعنى: هر كه مومنى را از روى خطاء بكشد، بايد بنده مومنى را آزاد كند و خونبهايى به اهل مقتول بپردازد. لفظ ديه فقط دوبار در قران مجيد سوره نساءآيه 92 آمده است مقدار ديه در كتب فقه ديده مى‏شود.