• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
صاد
حرف هفدهم از الفباى فارسى و چهاردهم از الفباى عربى است. در حساب ابجد به جاى 90 است جزء كلمه واقع مى‏شود به تنهائى معنائى ندارد.
ص
[ص:1-2]. در «حم» مطلبى اجع به حروف مقطعه شد رجوع شود به «عسق»
صابى
اين كلمه به صورت جمع سه بار در قرآن مجيد ياد شده و هر سه در رديف صاحبان اديان كه لازم است هر سه را نقل كرده و درباره آن توضيح دهيم: 1- [بقره:62]. 2- [مائده:69]. 3- [حج:17]. از آيه اول و دوم كه مسلمانان و صاحبان ديانتهاى گذشته نقل شده بدست مى‏آيد: صابئان از اهل توحيد و در رديف يهود و نصارى واقع اند ولى جمله «وَالَّذينَ اَشْرَكُوا» در آيه سوم اين مطلب را تضعيف مى‏كند زيرا ممكن است دسته بخصوصى از اهل شرك بوده باشند. اما جمله «مَنْ آمَنَ بِاللّهِ...» در دو آيه اول مؤيد مطلب اول است و وجود «وَالَّذينَ اَشْرَكُوا» در آيه سوم لازم نگرفته كه صابئين حتماً از آنان باشند چه مانعى دارد كه بگوئيم در رديف «اَلَّذينَ هادُوا و النّصارى و الْمَجُوسَ» اند. خلاصه: مى‏وشد يقين كرد كه صائبان در اصل توحيد بوده و در رديف يهود و نصارى اند. و نيز در عصر نزول قرآن قومى مشهور و داراى افراد كثير بوده‏اند و گرنه قرآن اعتنائى به آنها نمى‏كرد و در رديف يهود و نصارى نمى‏شود. به نظر نگارنده دين صائبان مانند دين يهود و نصارى دين توحيد بوده و آنها پيغمبرى و شريعتى داشته و پس از پيامبرشان به تدريج به بت پرستى و پرستش ك.اكب گرائيده‏اند. پيامبرشان از جمله پيامبرانى است كه در قرآن مجيد نامى از او به ميان نيامده ولى به آنهااشاره شده است [غافر:78]. دليل اين نظر عقايد و اعمالى كه از آنها منقول است و نيز اعتنا كردن قرآن به شأن آنها و شمردن در رديف ديانتها است. و مؤيدات ديگرى كه نقل خواهيم كرد. فريد وجدى در دائرة المعارف ذيل كلمه صائبه مى‏نويسد: آنها قومى اند دينشان عبادت ملائكه است. به عقيده آنها عالم را خالقى است حكيم و منزّه از صفات حادث گويند ما از وصول به او عاجزيم و به وسيله ملائكه به حضرتش تقرب مى‏جوئيم. استادما عاذيمون و هر مس چنين ارشاد كرده ما به ملائكه تقرب مى‏جوئيم و توكل مى‏كنيم آنها ارباب و معبود و وسيله و شفيعان ما ما نزد خدا اند. خداوند رب الارباب است و معبود معبودان. بر ما فرض است كه نفس خويش از چرك شهوات پاك كرده و داراى اخلاق نيكو باشيم. ملائكه اسباب ايجاد و اختراع اند. فيض را به موجودات پائين افاضه مى‏كنند بعضى از آنها مدبّر بر كواكب سبع سيّاره هستند. نسبت روح مدبّر به آنها نسبت روح به جسد است‏ تا مى‏گويند: صائبه سه نماز مى‏خوانندو غسل جنابت و غسل مسّ ميّت مى‏كنند، خوردن گوشت خوك و سگ. و نيز گوشت كبوتر و هر پرنده چنگالدار را حرام مى‏دانند، از شرب مسكر و از ختنه كردن نهى شده‏اند. اصنام و هياكلى به نام جواهر روحانى و اشكال كواكب سماوى ساخته‏اند. (تمام شد) در الميزان ج 1 ص 197 درباره سه نماز صائبه از آثار الباقيه ابوريحان بيرونى نقل كرده: نماز اولى هشت ركعت است وقت ظهر و در هر ركعت سه سجده دارند و يك نماز نافله در ساعت دوم روز و نافله ديگر در ساعت نهم از روز دارند. سوم: نمازى است كه در ساعت سوم شب مى‏خوانند. نماز را با طهارت مى‏خوانند و از جنابت غسل مى‏كنند ختنه نمى‏كنند زيرا به آن مأمورنشده‏اند اكثر احكام آنها در مناكح و حدود مثل مسلمين. و در نجس شدن با مسّ ميّت و امثال آن شبيه به تورات است. و نيز از ابوريحان نقل كرده: بانى مذهب آنها يوذاسف است او در زمان طهمورث پادشاه ايران در هند به تبليغ برخاست و خلق كثيرى به وى گرويدند. گاهى هر مس را (كه از زعماى آنها است) همان تدريس دانسته‏اند كه در تورات اخنوع است و به گمان بعضى بوذاسف همان هر مس مى‏باشد. و در ج 10 الميزان ص 288 از آنها نقل كرده: آفتاب، ماه، عطارد، زهره، مريخ، مشترى، و زحل با روح مدبّرى كه دارند نظام مشهود را تدبير مى‏كنند. ميان خدا و اين عالم واسطه‏اند عبادت آنها انسان را به خدا مقرّب مى‏كند. بايد براى آنها اصنام و مجسمه هائى ساخت و با پرستش آن مجسمه‏ها به خود آنها مقرّب شد. اهل تاريخ گفته‏اند: آن‏كه اين مذهب رابنيان گذاشت يوذاسف منجّم بود كه در هند ظاهر شد و به مذهب صائبه دعوت كرد مذهبش را در اقطار زمين مثل روم، يونان، بابل و غيره شايع شد و خلق كثيرى داخل آن شدند. آنها خدا را در الوهيّت يكتا مى‏دانند نه در عبوديّت و خدا را با نفى توصيف مى‏كنند نه با اثبات. مى‏گويند: عاجز نيست، جاهل نيست، مرگ ندارد، ظلم و جور نمى‏كند و اينها را اسماء حسنس به طور مجاز مى‏دانند كه به اسم حقيقى قائل نيستند (به احتضار). از اين مطالب مى‏شود به صحت نظر نگارنده كه در ابتدا گفته شد پى برد. اگر گوئى: در اين صورت آنها اهل كتاب اند و بايد مثل اهل كتاب و اهل ذمّه با آنها رفتار كرد چنانكه حساب مجوس چنين است ؟ گوئيم: جوتب اين عنقريب خواهد آمد بايد دانست كه حكومتهاى اسلامى با صائبى‏ها مثل بت پرستان رفتار نكرده‏اند. مثلا در عيون اخبار الرضا باب 12 رو كتاب توحيد باب 65 در ضمن مذاكره آن حضرت بااصحاب ملل گفتگوى آن بزرگوار با عمران صابى نقل شده كه وى سؤالات مفصلى درباره توحيد و صفات بارى تعالى از امام عليه السلام بالاخره مجاب شده و اسلام آورده. اين روشن مى‏كند كه صائبان در آن زمان آزادى مذهب داشته‏اند. ابو اسحق حرّانى صابى كه كاتب خليفه عباسى و عزّالدوله ديلمى بود گويند مقام ارجمندى از علم داشت مرحوم سيّد رضى او را مرثيه گفته است. فريد وجدى در حال او مى‏نويسد: عزّالدوله اصرار كرد كه اسلام آورد، قبول نكرد. ماه رمضان را با مسلمانان روزه مى‏گرفت. آيات قرآن را بسيار عالى حفظ كرده بود و در نامه هايش از آن اقتباسميكرد. نواده همين شخص را نقل مى‏كنند كه ابوالحسن نام داشت و در دين جدش بود سپس به اسلام گرويده هكذا پسر او محمد بن هلال رجوع شود به الكنى و الالقاب و دائرة المعارف وجدى (صابى). اينها در دينشان آزاد بودند و كسى با آنها كارى نداشته است در مجمع ذيل آيه 62 بقره فرموده: همه فقهاء اهل سنّت اخذ جزيه را از صائبين جايز مى‏دانند ولى در نزد شيعه جايز نيست كه آنهااهل كتاب نيستند. از خلاف شيخ نقل شده كه ادعاى اجماع كرده ب اينكه احكام اهل كتاب بر صائبين تفصيل بيشتر به جواهر الكلام و جامع المقاصد مسئله نكاح كتابيّه رجوع كنند. در تفسير برهان از على بن ابراهيم نقل شده كه امام عليه السلام فرموده: صائبون قومى‏آن نه مجوس،، نه يهود، نه نصارى، نه مسلمان. آنها گروهى اند كه كواكب و نجوم را پرستش مى‏كنند. الميزان آن را از تفسير قمى نقل كرده است ولى ظاهراً نظر امام عليه السلام به وضع آن زمانشان بوده نه اصل دينشان و شايد فتواى عدم اخذ جزيه كه نقل شد در اثر آن است كه دينشان بسيار آلوده‏و كاملا توأم با شرك شده است. راغبذدر مفردات گويد: صائبون قومى بودند بر دين حضرت نوح عليع السلام. مخفى نماند: در شوشتر و دزفول عده‏اى هستند كه آنها را صبى و صابى گويند. پسران را ختنه نمى‏كنند. يك زن بيشتر نمى‏گيرند، طلاق را جز به حكم حاكم جايز نمى‏دانند. به آب روان علاقه زياد دارند. بيشتر رسوم مذهبى خود را در كنار آب روان انجام مى‏دهند. در كشور عراق نيز عده‏اى از آنها وجود دارند. و شايد اگر تحقيق شود در دنيا و مخصوصاً در هندوستان بيشتر وجود داشته باشند. عدّه كثيرى از آنها در حرّان كه از شهرهاى بين النهرين است وجود داشته‏اند. آقاى يحيى نورى در كتاب «اسلام و آراء و عقائد بشرى يا جاهليّت و اسلام» شرح مفصلى درباره آئين صابى و كتب مقدسه آنها نگاشته‏اند و در ضمن چنين اظهار مى‏دارند: «سكنى گزيدن صابى‏ها در سرزمين كلده و بين النهرين، موجب شد كه: گروهى كلدانى را به اشتباه آئين صابى بدانند و يا صابيها را ستاره پرست تفسير كنند! و يا صابى‏ها را به احنفاء و پيروان ابراهيم (كه در آن ديار و در حرّان كم و بيش وجود داشتند و از لحاظ اعتقاد نيز تشابهى با هم داشتند) يكى پندارند و يا حنفاء را«صابى‏هاى ابراهيمى» بخوانند و يا حرّانيها را كه ضمن شرح آئين حنيفه از عقائد آنها بحث نموديم، صابى بخوانند و در پاورقى نيز مطلب ذيل را ابراز مى‏دارند: «برخى معتقدند:كه، حرانى‏ها در زمان مأمون براى‏آن كه خود را اهل كتاب به شمار آرند و تحت شرائط «ذمّه» واقع شوند نام صابى را بر خود نهادند و قبل از آن سابقه ندارد. پروفسور خولسون آلمانى در كتاب «صابيه و صابيسم» مى‏نويسد: «ميان صابيان واقعى با صلبيهاى بطائح و بين النهرين و صابى‏هاى دروغى حرّان بايد فرق گذاشت چه از سال 830 ميلادى به اين طرف برخى از مورخين حرّانى‏ها را نيز صابى دروغين خوانده و حال‏آن كه حرّانى‏ها صابى دروغين هستند. دسته اول يا جماعت «مندائيان» (كه: مغتسله و صابى‏هاى بطائح و بين النهرين نيز خوانده مى‏شوند) صابيان حقيقى هستند و دسته دوم بت پرستان سريانى مى‏باشند كه در حران اقامت داشتند و هنگامى كه مأمون خليفه عباسى در اخرين جنگ خود با روميان شرقى از ولايت حرّان مى‏گذشتند. از آئين آنها پرسيد و از جوابهاى آنها استنباط كرد كه بايدبت پرستى باشند، به آنهاتا مراجعت من بايد به آئين اسلام و يا يكى از آئين هاى اهل كتاب در آئيد و گرنه شما را خواهم كشت، لذا اين گروه نا صابى را به دروغ بر خود گذاردند. و از آن تاريخ مورخين به شبهه افتادند. اين واقعه را «ابن النديم» نيز در «الفهرست» نقل مى‏كند صابى‏هاى ساكن در كنار كارون و كنار دجله و فرات خود را پيروان حضرت يحى بن زكريا مى‏دانند در ملاقاتيكه آقاى دكتر توانا در چند ستا قبل با روحانى بزرگ صائبين «شيخ عبداللّه الخفاجى» در اهواز داشتند وى قسمتهائى از دو كتاب «كنزا و ربا و كنزا سدره (به معنى گنج فراوان و گنج سى پاره) براى ايشان مى‏خواند و مى‏نويسد كه محتوى بشارت بسيارى در مورد پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله و سلم بوده است و هم چنين در آن ذكر شده كه‏آن حضرت دامادى خواهد داشت كه مورد ظلم قرار خواهد گرفت و دخترش در جوانى خواهد مرد. دانشمندان گمان كرده‏اند كه منظور از كلمه كتاب در آيه «يا يِحيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ» تورات است در صورتى كه كتاب مستقل ديگرى است كه صائبين بدان معتقدند. در جواب اين سؤال كه چرا با وجود اين بشارت به پيامبر اسلام ايمان نداريد و مسلمان نمى‏شويد اظهار داشت كه ما ايمان داريم و معتقديم كه آن پيامبر براى شما مبعوث گرديده و شما را به بهشت رهنمائى خواهد كرد همچنانكه ايمان به حضرت يحيى عليه السلام ما را به بهشت خواهد آورد. با توجه به تحقيقات مذكور معلوم خواهد شد كه علت اينكه اهل تسنن با صابيهاى حرانى به عنوان اهل كتاب رفتار كرده‏اند و شيعيان به استناد به عقائد شرك‏آميز آنان، آنها را در زمره مشركين دانسته‏اند واقعه تاريخى مذكور بوده است و نتيجاً صائبين حقيقى كه در قرآن در ضمن اهل كتاب آمده‏اند معتقد به دين الهى بوده‏اند و صائبين حرانى ستاره پرست و مشرك بوده‏اند.
صبّ
ريختن. (لازم و متعدى) «صبّ الماء و نحوه فصبّ هو: سكبه فانسكب» (اقرب). [عبس:24-25]. * [فجر:13]. نا گفته نماند: صبّ راجع به يك قوم به دليل «عَلَيْهِمْ» كه بعاد و ثمود و فرعون راجع است، على هذا اطلاق صبّ به تازيانه عذاب در اثر پى در پى بودن عذاب آن اقوام است. نظير اين آيه است آيه [مؤمنون:44]. در نهج البلاغه خطبه 180 هست. «وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلى هاماتِهِمْ».
صبح
به عقيده راغب صبح و صباح هر دو اول روز و وقت پيدا شدن سرخى آفتاب در افق است. ولى اقرب صباح را اول روز و صبح را فجر يا اول روز گفته قاموس نيز و احتمال مى‏دهد. صحاح فقط فجر است. به نظر مى‏آيد قول دوم درست‏تر باشد تا صبح و صباح مترادف نباشد [هود:81]، [مدثر:34]. قسم به صبح آنگاه كه اشكار شود [تكوير:18]. سوگند به صبح آنگاه كه وسعت گيرد. [صافات:177]. چون عذاب به ساحت و محيطشان نازل گردد روز انذار شدگان نا گوار خواهد بود. اين لفظ در قرآن فقط يكبار آمده است. اصباح:به كسر اول مصدر است به معنى صبح نيز آمده (اقرب (مجمع) [انعام:96]. و آن در آيه به معنى صبح است. معنى: شكافنده صبح است و شب را محل سكون و آرامش قرار داد. اين نيز در قرآن يكبار آمده است. بعضى آن را اصباح به فتح اول خوانده‏اند كه جمع صبح است. مصبح: اسم فاعل است يعنى‏آن كه وارد وقت صبح مى‏شود [حجر:83]. آنگاه كه وارد صيح مى‏شدند صيحه آنها را گرفت. مصباح: اسم آلت است به معنى چراغ. [نور:35] و جمع آن مصابيح است [فصّلت:12]. به نظرم علت اين تسميه آن است كه چراغ شب تاريك را با نور خود نظير صبح مى‏كند. اصبَحَ: ارز افعال مقاربه است. به معنى صار (گرديد) مثل [مائده:30]. يعنى: او را كشت و از زيانكاران گرديد. [كهف:45]. تمام موارد اين صيغه در قرآن به معنى صار و گرديدن است مگر بعضى از قبيل «حينَ تُمْسُونَ وَ حينَ تَصْبِحُونَ» كه به معنى داخل شدن در صباح است. ايضاً صيغه‏هاى اسم فاعل آن نحو [قلم:17]. * [ملك:5]، [فصّلت:12]. بنابر آنچه در «رجوم» گذشت مراد از مصابيح تيرهاى شهاب و سنگهاى سرگردان فضا هستند كه در اثر تماس با گازهاى جوّى مشتعل شده و از بين مى‏روند. منظور از آنها نه نجوم است و نه كواكب.
صبر
حبس. امساك. در اقرب آمده «صبر الدابة حبسها بلا علف» راغب امساك در تنگى گفته است . صبر: خويشتن دارى و حبس نفس است بر چيزيكه شرع و عقل تقاضا مى‏كند، يا از چيزى كه شرع و عقل از آن نهى مى‏كند. به حسب اختلاف موارد نام آن فرق مى‏كند اگر خويشتن دارى در مصيبت باشد آن را صبر در جنگ باشد شجاعت نامند ضد آن جبن است. اگر در پيش آمد باشد آن را سعه صدر گويند. اگر در امساك از سخن باشد كتمان نامند. (راغب) در اقرب از كليات اضافه كرده: اگر در امساك نفس از فضول مال باشد آن را عفت و قناعت گويند. در مجمع و مفردات گويد: در حديث، ماه رمضات را شهر الصبر فرموده است مه از روزه نوعى حبس و منع نفس است... [احقاف:35]. اين صبر همان سعه صدر و استقامت در راه حق است. [بقره:177]. اصطبار: خويشتن را وادار كردن به صبر است [مريم:65]. مصابره:را غلبه در صبر گفته‏اند (كشاف -اقرب) [آل عمران:200]. گفته‏اند: يعنى اى اهل ايمان در راه خدا صبر كنيد و به دشمنان در صبر بر جهاد غلبه كنيد و از آنها صابرتر باشيد و سر حدات خويش را حفظ كنيد بنابرآن كه «رابِطُوا» به معنى مرابطه باشد. ولى معنى جانع و واسع آيه در «ربط» گذشت. در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السلام نقل است «... اِصْبِرُوا الْفَرائِضِ وَ صابَرُوا عَلَى الْمَصائربِ وَ رابِطُوا عَلَى الْاَئِمَّةِ» روايات ديگرى نيز در همان كتاب و مجمع و غيره نقل شده است. صبّار: مبالغه است به معنى شديد الصبر. راغب گويد: آن به كسى گفته مى‏شود كه نوعى تكلّف و مجاهدت (در صبر) داشته باشد. [سباء:19]. يعنى هرآن كه داراى مجاهدت در صبر و بسيار حق شناس باشد براى او در اين گفتار آيات و عبرتهائى است. اين كلمه چهار بار در قرآن آمده و همه در قالب آيه فوق. * [بقره:45]، [بقره:153]. مراد از صبر خويشتن دارى است سبب توفيق دو چيز است: توجّه به خداو استمداد از ساحت حق و استقامت و ثبات در كار. در بعضى روايات صبر روزه معنى شده است در تفسير عياشى از اباعبداللّه عليه السلام نقل فرمود:صبر روزه است. و از ابى الحسن عليه السلام نقل كرده «ايصَّبْرُ الصِّوْمُ. اذا نَزَلَتْ بِالرَّجُلِ الشِّدَّةُ اَمِ النّازِلَةُ فَلْيَصُمْ» قال: اللّهُ يَقُولُ «اِسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ الصَّبْرُ الصَّوْمُ». به نظر مى‏آيد:منظور از روايت بيان مصداق باشد نه انحصار واللّه العالم. * [بقره:175]. راغب از ابو عبيده نقل كرده: صبر در آيه به معنى جرئت است و آن لغتى است در صبر. در مجمع فرموده: آن عقيده حسن و قتاده است و على بن ابراهيم آن را از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده. * [طور:48]. راغب آن را انتظار معنى كرده. يعنى منتظر حكم خدا باش كه بر له تو و عليه كفّار حكم كند. در وجه آن گفته: چون انتظار از صبر منفك نيست بلكه آن نوعى صبر است.
صبغ
به فتح رنگ كردن و به كسر آن به معنى رنگ شده است (مصبوغ) ولى اقرب هر دو را مصدر گفته است «صبغ الثوب... صبغاً: لونّه». [بقره:138]. صيغه دلالت بر نوع دارد به نظرم آن مفعول فعل نحذوف است مثل «اعنى و الزموا» اين آيه بيان آيه 136 است در آيه 135 از اهل كتاب نقل شده كه مى‏گفتند [بقره:135]، [بقره:136]. آن وقت پس از آيه ديگر فرموده «صصِبْغَةَاللّه» يعنى: ايمان به اين پيغمبر پيامبران ديگر رنگ خدائى و دين خداست و رنگ خدائى و دين خداست و رنگ خدائى بهترين رنگ خداست و ما به او عابديم. منظور از صبغه ايمان و دين است. عياشياز امام صادق عليه السلام نقل كرده فرمود: اَلصِّبغَةُ اَلْاِسلامُ. در مجمع نيز آن را نقل كرده است . * [مؤمنون:20]. صبغ به معنى خورش است. علت تسميه آن است كه نان در خورش مثل سركه و روغن فرو رفته رنگين مى‏شود (اقرب) معنى آيه در «دهن» گذشت. غسل تعميد در اقرب الموارد در «عمد» ذيل كلمه معموديه مى‏نويسد: معموديّه اولين اسرار دين مسيحى و درب نصرانيت است. و آن تغسيل طفل و غير طفل است. با آب، به نام آب، ابن، روح القدس. (مراد ازاب خدا و از ابن عيسى است). در مجمع فرموده: بعضى از نصارى مولود خويش را آبى كه به آن معموديّه كويند فرو مى‏بردند.. به قولى يهود و نصارى فرزندان خويش را رنگ يهوديت و نصرانيت مى‏زدند يعنى دين خويش را به آنهاتلقين مى‏كردند. راجع به اين قول است كه عمربن الخطاب از بنى تغلب پيمان گرفت كه فرزندان خويش را رنگ نصرانيّت نزنند. بلكه آنها را بگذارند بزرگ شوند سپس هر دين را كه خواستند بپذيرند . هاكس آمريكائى در قاموس كتاب مقدس مادّه «تعميد» درباره اين غسل مفصل بحث كرده است. غرض‏آن كه بعضى گفته‏اند: مراد از صبغةاللّه در آيه شريفه، ردّ تعميد است يعنى رنگ خدائى بهتر است نه صيغه تعميد.
صبو
صبّى: كودك راغب گويد: كودكى كه به احتلام نرسيده. در اقرب از جمله معانى آن گويد، طفليكه از شير باز گرفته نشده. [مريم:29]. صبو: ميل كودكانه «صبا الرجل صبوا و صباء: مال الى الصبوة»راغب گويد: ذوق زد و كار كودكان كرد [يوسف:33]. يعنى خدا، اگر حيله زنان را از من بر نگردانى به آنهاميل كرده از جاهلان مى‏گردم. * [مريم:12]. حكم ذا در مجمع نبوّت گفته است. مؤيد آن آيه [مريم:30]. است كه عيسى در حين ولادت گفت: خدا مراكتاب داده و پيامبرم كرده است. اين دو آيه صريح اند كه پيامبرى در كودكى هم به شخص اعطا مى‏شود. امام جواد عليه السلام در حدود هفت سالگى به امامت رسيد و امام زمان عليه السلام در حدود پنج سالگى. و اين عجيب نيست و مورد تصديق قرآن مجيد مى‏باشد. طبرسى در ذيل آيه «...وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً» از عياشى از على بن اسباط نقل مى‏كند: در اثناى سفر مصر وارد مدينه شدم، محضر ابو جعفر محمد بن على الرضا عليه السلام آمدم كه پنج ساله بود، در قيافه‏اش دقت مى‏كردم كه پيش از ياران مصرى توصيفش كنم، به من نگاه كرد فرمود يا على رويه او در نبوّت است. فرموده: «فَلَمّا بَلَغَ اَشَدِّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً» و فرموده «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً» جايز كه حكم در سن چهل سالگى و جايز است در كودكى داده شود.
صحبت
رفاقت. ملازمت. صاحب يعنى رفيق ملازم. راغب گويد آن در عرف زياد باشد. [يوسف:39]، [جنّ:3]. مراد از صاحبه زن است [نجم:2] و منظور از صاحب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است [انبياء:43]. بتها به خويشتن يارى نتوانند و از طرف ما هم يارى كرده نمى‏شوند. اصحاب: جمع صاحب است به معنى رفيقان ملازم [بقره:82]، [بقره:81]. اين كلمه 77 بار در قرآن مجيد آمده، يكبار نيز [ذاريات:59] به كار رفته و بيشتر به جنّت و نار و جحيم اضافه شده است و گاهى آمده: اصحاب البست، اصحاب مدين، اصحاب كهف، اصحاب اليمين، اصحاب القبور، اصحاب الفيل و غيره.
صحاف
[زخرف:71]. صحاف جمع صحفه و آن جامى است براى خوردن طعام (مجمع). در اقرب گويد: كاسه بزرگ و گشاد كه پنج نفر را سير مى‏كند سپس از كسائى نقل كرده: اعظم كاسه‏ها جفنه است، بعد از آن قصه كه ده نفر را سير مى‏كند، سپس صحفه پنج نفر را، بعد از آن موكله دو يا سه نفر را آخرى صحيفه (به ضم اول) است كه فقط يك نفر راسير مى‏كند. بنابر قول مجمع، صحاف به معنى كاسه و به قول اقرب طبقها است المنجمد نيز مثل اقرب گفته است. معنى آيه چنين مى‏شود: جامها يا طبق هائى از طلا بر آنها بگردانند. اين كلمه در قرآن يكبار آمده است. چ‏
صُحُف
به ضمّ (ص،ح) جمع صحيفه و آن چيز گشترده است مثل صحيفه صورت گسترده است مثل صحيفه صورت انسان و نيز صحيفه‏اى كه در آن مى‏نويسد (اغلب).[نجم:36]، [تكوير:10]، [اعلى:18-19]، [بيّنة:2]. مراد از صحف در آيات فوق نامه‏ها و كتب‏هاى پيامبران و نامه‏هاى اعمال است. صحف 8 بار در قرآن آمده. صحائف كه جمع ديگر آن مى‏باشد در كلام اللّه به كار نرفته است .
صاخه
[عبس:33-34]. صاخة به نقل صحاح قاموس، اقرب، فريادى است كه از شدّت گوش را كر مى‏كند. آن از اسماء قيامت است يعنى: چون فرياد شديد گوش خراش آيد آن روز شخص از برادرش مى‏گريزد... اين همان است كه در آيات ديگر با صيحه تعبير آمده [يس:53]، [ق:42]. اللهم نعوذ بك من عذابك و هوانك.
صخر
سنگ سخت. در اقرب بزرگى را نيز قيد مى‏كند. واحد آن صخره است [فجر:9]. قوم ثمود كه سنگها را در وادى بريدند و تراشيدند مثل [حجر:82]. [كهف:63]. مراد از الصخره سنگ معهود است. ايضاً آن در آيه 16 لقمان آمده است اين لفظ فقط در سه مورد فوق در قرآن به كار رفته است.
صدد
به عقيده راغب، صد و صدود گاهى به معنى اعراض و انصراف و گاهى به معنى منع و برگرداندن است يعنى هر دو لازم و متعدى است. به عقيده مجمع، صحاح، قاموس، اقرب، صدود، لازم است به معنى اعراض ولى لازم و متعدى هر دو مى‏آيد راغب آن را به قول نسبت مى‏دهد. فعل آن در صورت لازم بودن از نصر ينصر و ضرب و يضرب و در صورت متعدى بودن فقط از نصر ينصر آمده است (اقرب). ضمناً قول راغب درباره متعدى بودن صدود مورد تصديق قرآن نيست كه صدود فقط يكبار در قرآن نيست كه صدود فقط يك بار در قرآن آن هم لازم است گرچه راغب متعدى گفته و آن اين است [نساء:61]. يعنى مى‏بينى كه منافقان از تو اعراض مى‏كنند اعراضى محكم. در آيات [مائده:2]، [اعراف:86]، [مائده:91]. صدّ حتماً به معنى منع و برگرداندن است كه متعدى به مفعول اول و ممفعول دوم به واسطه حرف جر است. ولى در آيات ديگر كه مفعول اول ذكر نشده گرچه مى‏شود آن را اضمار كرد ولى لازم گرفتن بهتر است مثل [نساء:55]. يعنى از آنها بعضى به حق ايمان آورده و بعضى اعراض كرده است. و مثل [نساء:167]. يعنى آنان كه كافر شده و از راه خدا اعراض كردند. نظير آن [احقاف:3]. است كه اعراض را با كفر جمع كرده. ايضاً آياتى نظير [توبه:34]. كه ظاهراً به معنى اعراض است نه منع. آيه زير نيز به نظرم به معنى اعراض باشد [بقره:217]. بگو جنگ در ماه حرام كارى بزرگ و اعراض از دين خداست. نا گفته نماند همه افعال مضارع اين لفظ در قرآن مجيد از باب نصر ينصر آمده در آيه [زخرف:57]. كه آن به معنى اعراض و از ضرب يضرب آمده است. ولى باآن كه در قرآن‏ها به كسر (ص) نوشته شده در مجمع فرموده:اهل مدينه، ابن عامر... آن را به ضمّ (ص) و بقيّه به كسر آن خوانده‏اند.
صديد
[ابراهيم:16]. صديد را چرك گفته‏اند. علت تسميه آن كراهت و اعراض از آن است (مجمع) در اين صورت صديد به معنى مصدود است يعنى اعراض شده و ناپسند و شايد مراد آب جوشان باشد كه خواهيم گفت . مخفى نماند: نكره بودن آن نشان مى‏دهد كه چرك زخم نيست بلكه چرك به خصوصى است و آن شايد همان حميم است كه آمده‏[محمّد:15]. درباره آن آب رواياتى است مخوف و اعاذنا للّه منه. در خطبه 118 نهج البلاغه درباره جهنّم فرموده «وَ شَرابُها صَديدٌ». نا گفته نماند صديد را آب زخم مختلط به خون نيز گفته‏اند كه هنوز چرك نشده است. در قاموس آن را آب جوشان كه از كثرت جوشش قوام يافته نيز گفته است دراقرب نسبت آن را به قول مى‏دهد. اگر كراد از آن در قرآن چنين معنائى باشد با «حميم» كه بارها دروصف آب جهنّم گفته شده يكى است و اللّه العالم. و شايد مراد از آن غسلين باشد كه خواهد آمد.
صدر
سينه. [شرح:1]. جمع آن صدور است نحو [آل عمران:119]. خدا به آنچه در سينه‏ها است دانااست . قعل صدر چون با «عن» متعدى شود معناى رجوع مى‏دهد «صَدَرَ عَنِ الْمَكانِ» يعنى از مكان برگشن. و چون با «من» متعدى شود به معنى بروز و ظهور باشد «صَدَرَ مِنْهُ الْاَمْرُ» يعنى اين كار از او بروز كرد. ايضاً به معنى حدوث و حصول آيد «صَدَرَ الْاَمْرُ صُدُوراً» يعنى كار حادث شد. و نيز صدر به معنى رجوع و ارجاع (لازم متعدى) آمده است (اقرب). [قصص:23]. «يصدر» در قرآن‏ها به ضم (ى) و كسر (د) نوشته شده ولى به فتح (ى) و ضمّ (د) از باب نصر ينصر نى خوانده‏اند . بنابر اول معناى آن چنين است: گفتند ما گوسفندان خود را آب نمى‏دهيم تا چوپان‏ها مواشى خود را از آب بر گردانند. پدر ما پيرى بزرگ است. و بنابر دوم اين است... تا چوپان‏ها از آب بر گردند. [زلزله:6]. ممكن است «يصدر» به معنى حدوث باشد يعنى آن روز مردم به طور پراكنده و متفرق حادث و ظاهر مى‏شود. شايد به معنى بروز باشد يعنى «يَصْدُرُ النّاسُ مِنَ الْاَرْضِ اَشْتاتاً» چنانكه در آيه ديگر آمده [ابراهيم:21-48]. و نيز آمده [معارج:43]. در «شتت» گفتيم: ظاهراً مراد از اشتات متفرق و بى نظم بودن است چنانكه فرموده [قمر:7]. حدوث. بروز نزديك به هم اند . آياتى هست درباره سعه صدر تنگى آن و اينكه خدا شرح صدر عطا مى‏كند و سينه را تنگ مى‏گرداند. نظير [شرح:1] [طه:25]. ايضاً [انعام:125]. و مثل [شعراء:13]. مراد از صدر در اين آيات چيست؟ آيا سينه است يا قلب و به اعتبار حال و محل قلب را صدر خوانده است؟ به نظر مى‏آيد: منظور سعه و ضيق قلب است و به اعتبارآن كه قلب در سينهاست صدر گفته شده و اينكه بعضى‏ها قلب را به معنى نفس گرفته‏اند به دليل اينكه درك و فهم و غيره مال نفس است نه قلب در «قلب» شرح داده خواهد شد. در بعضى آيات افعالى نسبت داده شده نظير [غافر:19]، [نمل:74]، [حشر:9]. از اين قبيل است آياتيكه درباره شفاى صدور، كينه صدور، محتويات صدور، وسوسه صدور اند مثل [توبه:14]، [آل عمران:118]، [مائده:7]، [ناس:5] به نظر من مراد از همه آنها قلوب است و به اعتبار حال و محل صدور به كار رفته است واللّه اعلم.
صدع
شكافتن. «صَدَعَهُ صَدْعاً:شَقَّهُ» چنانكه در مجمع ذيل آيه 43 روم و در مفردات و صحاح گفته است. صديع به معنى صبح است به اعتبار شكافته شدن. [حجر:94]. يعنى مأموريت خويش راآشكار كن و از مشركين اعراض نما. آشكار كردن چيزى نوعى شكافتن است در اقرب گويد «صَدَعَ الْاَمْرَ: كَشَفَهُ». [روم:43]. يعنى آن روز مردم متفرق و پراكنده مى‏شوند كه‏آن شكافته شدن اجتماع است در مجمع فرموده «تَصَدّعِ الْقَوْمُ:تَفَرَّقُوا» همچنين است [حشر:21]. يعنى مى‏ديدى كه كوه از ترس خدا خاشع و شكاف بردارنده است . [واقعة:19]. يعنى از شراب بهشتى سر درد نمى‏گيرند و مست نمى‏گردند. به عقيده راغب سر درد را به طور استعاره صداع گويند گوئى سر از درد شكافته مى‏شود [طارق:11-12]. صدع ظاهراً به معنى مفعول است. يعنى سوگند به آسمان كه برگرداننده و زمينى كه خاصيت شمافته شدن را دارد و تا روئيدنى‏ها از آن برويد.
صدف
اعراض شديد (راغب). [انعام:157]. * [كهف:96]. صدف ناحيه و جانب كوه است يعنى:تا چون مساوى و پر كرد ميان دو ناحيه كوه را گفت:بدميد. تصادف به معنى تقابل نيز آمده است در مجمع فرموده: ازهرى گويد دو جانب كوه را صدفان گويند كه با هم محازات و تلافى (و تقابل) دارند و به قولى گويا هر يك از ديگرى اعراض كرده است. اين قول به نظر نگارنده قوى است.
صدق
به كسر و فتح (ص) راست گفتن. و به كسر (ص): راست مقابل دروغ (اقرب). [اسراء:80]. اين راستى در عمل است. [زمر:33]. مراد از صدق خبر راست است به عبارت ديگر: حقّ و مراد از تصديق ايمان به آن مى‏باشد. * تصديق به معنى اذغان و اعتقاد و راست دانستن مطلب و سخن است [سباء:20]. يعنى شيطان ظنّ خويش را كه به اغواء ايشان داشت تصديق كرد و دانست كه اغواء مى‏تواند كرد. [صافات:37]. بلكه حق راآورد و مرسلين را در نبوّت تصديق كرد. در مجمع فرموده: بشارات پيامبران را درباره خود تحقيق و اثبات كرد يعنى بشارات آنها به وسيله او به جاى خود را گرفت. * صدقه: چيزى است كه انسان از مال خود قربة الى اللّه مى‏دهد. و آن اعمّ از زكوة است صدقه به واجب و مستحب هر دو گفته مى‏شود ولى زكوة فقط اسم واجب است (مجمع) [توبه:103]. درباره صدقه واجبى است [توبه:104] ظاهراًاعم از واجب و نداب است. افعال صدقه از باب تفعل مى‏ايد. نحو [توبه:75]. اقرب الموارد در علت اين تسميه گويد: كه بنده به وسيله آن صدق عبوديّت خويش را اظهار مى‏كند. * صَدُقَة: به فتح (ص) و ضم (د) مهريّه زن است جمع آن در قرآن صدقات آمده [نساء:4]. يعنى مهر زنان را در حاليكه عطيه‏اى است از جانب خدا، بدهيد. شايد علت اين تسميه آن باشد كه شخص با دادن مهر صدق احترام و حق زن يا دستور خدا را ظاهر مى‏كند. * صديق:رفيق.آن كه دوستى و محبتش راست است [شعراء:101-102]. * صدّيق: پيوسته راست گو و راست كن صيغه‏ مبالغه است طبرسى آن را بسيار تصديق كننده حق و به قولى كثير الصدق فرموده است. راغب آن را بسيار راستگو گفته و سه قول درباره آن نقل كرده است. كسى كه اصلاً دروغ نمى‏گويد.آن كه دروغ از او سر نمى‏زند كه به صدق عادت دارد.آن كه در قول و عقيده راست، و راستى خويش را به فعلش اثبات كند. نا گفته نماند: چون صدق در قول و فعل هر دو هست و صدّيق مبالغه كسى است كه راست گو و راست كن باشد و خلاف راستى اصلا نگويد و نكند مؤيد اين مطلب آن است كه صدّيق وصف پيامبران آمده و قول و فعل آنها همواره راست بوده است و نيز در وصف مريم آمده «صدّيقه» و اين حاكى است كه مريم در ولادت عيسى و در گفتارش دروغى ندارد و راست راست است. [يوسف:46]، [مريم:41]و در خصوص مريم نيز اين كلمه به كار رفته است [مائده:75]. * [صافات:104-105] و ندايش كرديم كه‏اى ابراهيم آن خواب را تصديق كردى و در خارج به وجود آوردى. از اين معلوم مى‏شود كه آن حضرت به ذبح امر نشده بود و گرنه «قَدْ صَدَّقْتَ» نمى‏آمد مگر پس از ذبح فرزندش. * [احزاب:8]. ما قبل آيه چنين است [احزاب:7]. مراد از اين ميثاق ظاهراً همان است كه در آيه 81 آل عمران است. مى‏شود گفت غرض از «صِدْقِهِمْ» ميثاق است يعنى: خدا از آن‏ها پيمان گرفت كه يكديگر را تصديق و به هم ديگر يارى كنند تا اين تمهيد آن شود كه از صادقين (پيامبران) درباره آن پيمان راست سؤال كند كه آيا به آن عمل كردند يا نه؟ چنانكه مى‏شود آن را از [اعراف:6]. تاستفاده كرد. و در «سئل» گذشت. صديقون كدامند؟ نا گفته نماند صدّيق در قرآن مجيد در وصف حضرت ابراهيم و يوسف و مريم به كار رفته چنانكه كذشت و در خصوص حضرت ادريس فرموده [مريم:56]. اطلاق آن به حضرت يوسف گرچه از مرد مصرى و رفيق زندانى يوسف است ولى قرآن آن را به صورت قبول نقل مى‏كند. حتال كه اين را دانستيم، مقتضاى آيه [نساء:69]. آن است كه صدّيقين غير از پيامبران و گواهان اعمال اند زيرا كه ظاهر آنها افاده تعدّد است. پس بايد ديد آنهاكدام اند در آيه ديگرى مى‏خوانيم [حديد:19]. از اين آيه به دست مى‏آيد كه صدّيقون و شهداء اعمال هر دو يك صنف اند و به اعتبارآن كه دروغ و خلاف را در اقوال و اعمالشان مدخلى نيست صدّيق و شهداء اند. گرچه پيامبران نيز صدّيق و شهيد اند ولى چون اين دو وصف منحصر به آنهانيست، بايد گفت مراد از اين سه گروه انبياء داراى هر سه وصف نبوت، صدّيق و شهيدان اند ولى اوصياء فقط دو وصف اخير را دارند. «الصّالحين». تيز پيروان مخصوص آنها نى باشند. لذا منظور از «وَالَّذينَ آمَنُوا...» در آيه اخير بايد مؤمنان به خصوصى باشند كه ايمان به خدا و رسل مقان صدّيق و شهيد را به آنهاداده است. در الميزان از كافى از حضرت باقر عليه السلام نقل شده: نبى از ماست. صدّيق از ماست. شهداء و صالحين از ما اند . يكى از بزرگان درباره آيه اخير فرموده: «وَالَّذينَ آمَنُوا...» صديقون و شهداء نيستند بلكه ملحق به آنها هستند به قرينه «عِنْدِ رَبَّهُمْ» به نظر ايشان «لَهُمْ» راجع به «اَلَّذينَ آمَنوا» و ضمير «اَجْرُهُمْ» راجع به صدّيقون و شهداء است يعنى براى مؤمنين به خدا و رسل اجرى مثل اجر آن دو طايفه است. اين نظر بسيار بعيد است بلكه «اُولئِكَ هُمُ الصِّدّيقُونِ وَ الشُّهَداءذ» اين دو وصف را به «اَلَّذينَ آمَنُوا...» منحصر مى‏كند. مطلب همان است كه گفتيم: بايد «اَلَّذينَ آمَنوا» را گروه بخصوصى دانست. بعضى‏ها گفته‏اند: «واو» در «وَالشُّهَداءُ» استيناف و آن مبتدا و خبرش «عِنْدَ رَبِّهِمْ»است و «لَهُمْ اَجْرُهُمْ» خبر دوم است. در خاتمه: شايد «وَالَّذينَ آمَنُوا» در آيه‏اخير به بعضى از بندگان خدا كه از اوصياء نيستند شامل باشد امثال شهيدان راه حق و غير هم. صدقات درباره «اِنَّمَا الصَّدَقاتُ لَلْفُقَراءِ وَالْمَساكينِ» و محل مصرف هشتگانه صدقات در زكو» سخن گفته‏ايم به آنجا رجوع شود.
صدو
كف زدن. در مجمع فرمود: تصديه زدن دست بر دست است. و صدى به معنى صداى كوه و غيره از آن است. (صدائيكه از كوه منعكس مى‏شود) [انفال:35]. مكاء به معنى صفير است يعنى نماز مشركين در نزد بيت اللّه فقط صفير زدن و كف زدن بود. [عبس:5-6] تصدّى به معنى توجه و رو كردن است. صدى چنانكه نقل شد به صداى كوه كه منعكس شده گفته مى‏شود زيرا صدا به آن اصابت كرده و برگشته است و نيز به عطش صدى گفته مى‏شود. و آن به معنى عطش يائى و به معنى كف زدن واوى است. طبرسى درباره «تصدّى» فرمود: آن به معنى تعرض و رو كردن است مثل رو كردن صديان (عطشان) به آب. راغب آن را مثل توجه به صداى كوه گفته است. به هر حال معنى آيه چنين است: امّاآن كه بى نياز است تو يه او توجه مى‏كنى.
صرح
قصر. و هر بنا عالى (اقرب) [غافر:36]. مراد از آن در آيه بناى مدتفع است. [نمل:44]. به او گفته شد وارد قصر شو چون آن را ديد گمان بر آبى عميق است. اصل صرح به معنى وضوح است «صَرَحَ الْاَمْرَ صَرَحاً: بَيَّنَهُ وَ اَظْهَرَهُ» ظاهراً قصر و عمارت مرتفع را از جهت مرئى و آشكار بودنش صرح گفته‏اند. اين كلمه ژهار بار در قرآن مجيد آمده است: نمل:44- قصص:38- غافر:36.
صرخ
صراخ و صريخ به معنى صيحه شديد، (فرياد) و يارى طلبيدن و يارى كردن است (اقرب) صريخ به معنى فريادرس و كمك نيز آمده است [يس:43]. و اگر مى‏خواستيم غرقشان مى‏كرديم فريادرسى نداشتند و نجات نمى‏يافتند. مصرخ به معنى صريخ و فريادرس است [ابراهيم:22]. قول شيطان است مه به پيروان خود روز آخرت خواهد گفت مرا ملامت نكنيد. خودتان را ملامت كنيد. من فريادرس شما نيستم. شما فريادرس من نيستيد. * [فاطر:37]. اصطراخ در اصل باتاء منقوط است كه بطاء قلب شده وآن به معنى استغاثه و ناله است يعنى اهل آتش در آن فرياد مى‏كشند و ناله مى‏كنند كه: خدايا ما را خارج كن تا كار صالح انجام دهيم. استصراخ يارى خواستن است [قصص:18].
صرر
صرّ به معنى بستن و گره زدن است «صَرَّ الصُّرَّةَ ئَ غَيْرَها: شَدَّها» كيسه را از آن صرّه گويند كه پول در آن گره زده و بسته مى‏شود. در مجمع فرموده: به قولى اصرار ثبات است. [آل عمران:135]. اصرار به گناه را از آن اصرار گويند كه گوئى گناه را به گناه يا گناه را به خود بسته است. [واقعة:46]. و بودند كه به گناه بزرگ اصرار مى‏كردند و از آن دست نمى‏كشيدند. [نوح:7]. جامه هايشان را به سد كشيدند و در اعراضاز حق اصرار نمودند و خود پسندى عجيب كردند. صِرّ به كسر (ص): سرماى شديد به قول راغب اين از آن است كه در سرما گره شدن (يخ بستن) هست. [آل عمران:117]. حكايت آنچه كفّار در اين زندگى انفاق مى‏كنند داستان بادى است كه داراى سرماى شديدى است. به كشت قومى ظالم رسيد و آن رااز بين برد. * [ذاريات:290]. صرّه جماعتى است منضّم به هم گوئى جمع شده و در يك ظرف قرار گرفته‏اند (راغب) به معنى ضجّه و صيحه نيز آمده است (اقرب). طبرسى آن را صيحه شديد به قولى، جماعت گفته است يعنى: زن ابراهيم عليه السلام صيحه زنان رو كرد و با تعجّب به صورت خويش زد و گفت: عجوزه نازا مى‏زايد؟
صرصر
باد شديد. يا بسيار سرد. تكرار لفظ دالّ بر مبالغه است. اين لفظ سه بار در قرآن مجيد آمده است: فصلت:16- قمر:19- هاقّه:6 و هر سه وصف باد عذابى است كه بر قوم عاد و زيد [حاقة:6]. اما عاد با بادى بسيار سرد و فزون از حد هلاك شدند. در «روح» تحت عنوان باديكه استظهار كرديم كه‏آن باد طوفان را از بين برد استظهار كرديم كه‏آن باد طوفان نبود بلكه باد سرد و سوزان غير عادى بود كه در اثر وزش پى در پى چند روزه، همه آنها را منجمد كرد و از بين برد.
صراط
راه [فاتحه:6-7]. صحاح و قاموس و اقرب آن را طريق گفته. طبرسى فرموده:راه آشكار وسيع. راغب گويد: راه راست. الميزان فرمايد: صراط، سبيل، طريق قريب المعنب اند. بايد دانست: آن در اكثر نزديك به تمام آيات قرآن در معناى راه خدا يعنى آيات قرآن در معناى راه خدا يعنى دين حق و شريعت حق به كار رفته است و در بعضى از آيات مى‏شود گفت مراد از آن راه معمولى است مثل [اعراف:86]. و مثل [ملك:22]. و نحو [صافات:23] صراط و با صاد و سين خوانده‏اند و. هر دو به يك معنى است. سرط در اصل به معنى بلعيدن است «سرطه سرطاً:ابتلعه» مجمع در علت تسميه راه به صراط فرموده كه: راه رهگذر را بلع مى‏كند. در اقرب گويد: راه رهگذر را بلع مى‏كند. دراقرب گويد: راه رونده در آن غايب مى‏شود مثل لقمه در شكم. در خاتمه، قول مجمع كه‏آن را راه آشكار وسيع گفته به واقع نزديك‏تر است از قول راغب كه راه راست گفته زيرا در بيشتر آيات وصف مستقيم با صراط ذكر شده و تأسيس از تأكيد بهتر است و اگر مثل صحاح و غيره مطلق مترادف مى‏شود و اصل عدم آن است .
صرع
به فتح و كسر (ص) به خاك انداختن. «صَرَعَهُ صَرْعاً: طَرَحَهُ عَلزى الْاَرْضِ» رجل صريع يعنى مرد به خاك انداخته شده. قوم صرعى يعنى گروه به خاك انداخته شده‏[حاقة:7]. صرعى جمع صريع است يعنى:آن گروه را به خاك افتاده مى‏بينى گوئى تنه‏هاى نخل سقوط كرده‏اند. در نهج البلاغه حكمت 408 فرموده: «مَنْ صارَعَ الْحَقَّ صَرَعَهُ» هر كه با حق كشتى گيرد گيرد حق او را به خاك مى‏اندازد اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است. صرع به معنى جنون و حمله از همين است. كه شخص در اثر عدم تعادل اعضاء به خاك مى‏افتد.
صرف
برگرداندن. خواه برگرداندن مطلق باشد مثل [نور:43]. يا برگرداندن از حالى به حالى [توبه:127]. [فرقان:19]. يعنى معبودهاى باطل در آنچه در آنچه مى‏گفتند تكذيبتان كردند نه قدرت بر گرداندن (نكذيب بتان) راداريد و نه قدرت يارى. انصراف: برگشتن [توبه:127]. مصرف (مثل مسجد) اسم مكان است [كهف:53]. يعنى گمان بردند كه در آتش واقع شدگانند و محل عدول و انصرافى پيدا نكردند. تصريف: به معنى بر گزداندن است با در نظر گرفتن مبالغه. در مفردات گويد: تصريف مثل صرف است مگر در مبالغه و اكثراً در بر گرداندن از حالى به حالى و از كارى به كارى گفته مى‏شود. [اسراء:89]. يعنى در اين قرآن براى مردم هر مثل را از حالى به حالى و از وضعى به وضعى گردانديم (و هر دفعه در قالبى مخصوص بيان داشتيم) شايد بيدار باشند و پند گيرند. تصريف رياح‏ مردم از قديم الايام در وزيدن باد حركت و جريان افقى فهميده‏اند ولى وزيدن باد دايره‏اى است. مثلا دربادهاى محلى وقتيكه آفتاب به سطح دريا و خشكى مى‏تابد، زمين زودتر ار دريا گرم و هواى آن منبسط شده به بالا مى‏رود هواى سطح دريا كه گرم نشده به صورت نسيم به طرف خشكى مى‏وزد. از طرف بالا هواى خشكى به طرف دريا رفته جاى خالى آن را پر مى‏كند آن گاه به سطح دريا نزديك شده سرد مى‏شود و به طرف خشكى مى‏وزد و همين طور. شبها جريان به عكس است و از خشكى به دريا مى‏وزد كه سطح آب ديرتر از خشكى سرد مى‏شود بدين طريق ملاحظه مى‏شود كه وزش باد دائره‏اى است نه افقى. اين مطلب در بادهاى مهاجر و طوفانها نيز همين نحو است و بر ارباب اطلاع پوشيده نيست. در اين جا است كه به يكى از حقائق قرآن راه مى‏بريم وآن اينكه قرآن درباره وزش باد كلمه تصريف به كار برده كه همان گرداندن و دائره‏اى بودن است [بقره:164]، [جاثية:5]. (باد و باران در قرآن تأليف مهندس بازرگان).
صرم
چيدن. بريدن. «صرمه صرماً: قطعه بائناً - صرم النخل و الشجر: جزّه» [قلم:17]. قسم خوردند كه ميده‏هاى باغ را وقت صبح بچينند. [قلم:22]. صبح در كشت خويش باشيد اگر مى‏خواهيد بچينيد. شمشير را از آن صارم گويند كه برنده است. * [قلم:19-20]. صريم به معنى مصروم است: چيده شده و قطع شده. به شب و روز نيز صريم گويند كه هر يك از ديگرى قطع و بريده مى‏شود. ايضاً شب تاريك و تل خاك كه از تل بزرگ جدا شده و صريم گويند. در اقرب الموارد آن را نيز گفته است. از همه معناى مناسب‏تر معناى اخير است كه از اقرب نقل شد. زيرا در آيات بعدى هست كه اهل باغ چون آن را ديدند نشناختند و گفتند: راه گم كرده‏ايم اين نشان مى‏دهد كه باغ در اثر بلا به صورت زمين سياه بى علف در آمده بود و اگر فقط ميوه‏اش از بين مى‏رفت و مصروم مى‏شد اشتباه نمى‏كردند. معنى آيه چنين مى‏شود: در حالى كه خفته بودند گردنده‏اى و بلائى از جانب پروردگارت به‏آن باغ دور زد و مانند زمين سوخته و بى علف گرديد.
صعد
(بر وزن فرس و عنق) و صعود: بالا رفتن. «صَعَدَ فى السَّلْمِ صَعْداً وَ صُعُوداً:ارتقى». [فاطر:10]. به عقيده الميزان ضمير «يرفعه» به الكلم راجع است و فاعل آن «العمل» مى‏باشد. يعنى: هر كه خواهان عزت است آن را از خدا بخواهد كه همه عزّت مال خداست، كلمات پاكيزه (كه حاكى از توحيد و عقيده پاك است) به سوى خدا بالا مى‏رود و عمل صالح كلمات پاك را بلند مى‏برد. يعنى هر دو بالا مى‏روند. اين دو كليد عزّت اند و به وسيله آنها مى‏شود و از خدا كسب عزّت كرد در نهج البلاغه خبه 112 فرموده:«وَ نَشْهَدُ اَلّا اِلهَ اِلّا اللّهُ... وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ... شَهادَتَيْنِ تُصْعِدانِ الْقَوْلَ وَ تَرْفَعانِ الْعَمَلَ» و در خطبه 180 فرموده «لَما جَعَلَهُنَّ مِْضِعاً لِعَرْشِهِ... وَ لا مَصْعَداً لَلْكَلِمِ الطَّيِّبِ و الْعَمَلِ الصّالِحِ مِنْ خَلْقِهِ». * [آل عمران:153]. در مجمع فرموده: صعود رفتن در بالائى و اصعاد رفتن در زمين هموار است. آنگاه كه سفر را شروع كنيم گوئيم: اصعدنا من مكة. قول شاعر از همان است كه گويد: هواى مع الركب اليمانين مصعد جنيب و جثمانى به مكّه موثق راغب گويد: به قولى اصعاد دور شدن در زمين است خواه رو به بالا باشد يا رو به پايين. اصل آن از صعود است به معنى رفتن در اماكن مرتفعه مثل خروج از بصره بنجد و حجاز سپس دور شدن به كار رفته هر چند بلندى در در نظر نباشد نظير «تعال» كه در اصل به معنى: بيا بالا است و آنگاه در مطلق امر به آمدن استعمال شده خواه به طرف بالا باشد يا پائين. بنابراين معنى آيه چنين مى‏شود: آنگاه كه مى‏رفتند (فرار مى‏كردند) و بر كسى توجّه نداشتيد و پيامبر شما را مى‏خواند (مى‏گفت: بندگان خدا به سوى من آئيد من رسول خدايم). اصعاد به معنى بالا بردن نيز آمده است چنانكه از نهج البلاغه نقل شد. صعد به فتح اول و دوم و صعود به فتح اول و صعيد هر سه در اصل يكى اند. اما صعد و صعود به گردنه گفته مى‏شود و استعاره از هر كار سخت است (راغب) و صعيد خواهد آمد. [جن:17]. هر كه ازياد خدا اعراض كند عذاب سختى به او وارد نمايد [مدثر:16-17]. مه او به آيات ما معاند بود حتماً او را به عقبه يا عذاب سختى مى‏رسانم. صحاح عذاب صعد را عذاب شديد گفته. [انعام:125]. اصعد به معنى صعود و از باب تفعّل دارد يعنى: سينه او را بسيار تنگ گرداند گوئى در اسمان به سختى بالا مى‏رود. هر قدر به اسمان بالا رويم هوا رقيق و اكسيژن كم شده نفس تنگ خواهد گرديد. اين از علوم قرآن است. صعيد: چهار بار در قرآن آمده است، [نساء:43]، [مائده:6]، [كهف:8]، [كهف:40]. صحاح آن را خاك گفته و از ثعلب روى زمين (وجه الارض) نقل مى‏كند. قاموس گويد: خاك، يا وجه الارض. راغب گفته: صعيد به روى زمين گفته مى‏شود و به قولى غبار برخاسته است. در مجمع فرموده: صعيد روى زمين است كه بى علفى و بى درخت باشد و از زجاج نقل كرده و گويد: خلافى ميان اهل لغت نمى‏بينم كه صعيد به معنى روى زمين است. آنگاه فرموده: اين موافق مذهب اصحاب ماست كه فرمودهاند تيمّم بر سنگ جايز است خواه روى آن خاك باشد يا نه. در جوامع الجامع فرموده: زجاج گويد:صعيد وجه الارض است خاك باشد يا سنگ بى خاك. اگر تيمّم كننده دست به سنگ زده مسح نمايد اين است. و آن از ائمه هدى عليهم السلام روايت گرديده. پس همانطور كه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده و آيه 8 كهف دلالت دارد صعيد مطلق وجه الارض است نه‏فقط خاك. صعيد ظاهراً به معنى مصعود است و علت اين تسميه چنانكه از زجاج نقل شده آن است كه روى زمين انتهاى بالا رفته از باطن آن مى‏باشد.
صعر
ميا به طرف راست يا چپ. در اقرب آمده «صَعَرَ وَجْهَهُ: مالَ اِلى اَحَدِ الشَّقَّيْنِ» راغب آن را ميل گردن گفته. و گويد: تصعير آن است كه از روى تكبر گردن خويش بگرداند و بر روى شخص نگاه نكند. اهل لغت گفته‏اند: [لقمان:18]. يعنى روى خويش از خود شسندى از مردم مگردان (مردم را تحقير مكن) و در زمين به تكبّر گام مزن. اين لفظ فقط يك دفعه در كلام اللّه آمده است.
صعق
شدن صوت رعد. در اقرب گفته: «صَعِقَ الرَّعْدُ صَعْقاً:اِشْتَدَّ صَوْتُهُ». قاموس آن را شدن صوت گويد. در صحاح هست: «حمار صعق» (بر وزن كتف) يعنى الاغ شديد الصوت. به عقيده راغب صاعقه و صاقعه هر دو به معنى صيحه بزرگ اند و صاقعه هر دو به معنى صيحه بزرگ اند مگرصقع در صوت اجسام زمينى و صعق در صداى اجسام علوى است... و صاعقه صوت شديد جوّ است . پس، صعق (بر وزن فلس) اشتداد صوت است و صاعقه نيز از آن مى‏باشد [زمر:68]. صعق را در آيه مرگ و بى‏هوشى گفته‏اند، آن لازم معناى صعق است و مرگ و بيهوشى در اثر صيحه و صعق خواهد بود چنانكه فرموده [يس:29]، [يس:49]. معنى آيه چنين مى‏شود: در صور دميده شودآن كه در اسمانها وآن كه در زمين است بههوش مى‏شود و مى‏ميرد مگر آن كس كه خدا بخواهد سپس بار ديگر در صور دميده شود آنگاه همه ايستاده و نگاه مى‏كنند. نظير اين آيه است آيه [نمل:87]. احتمال دارد اين آيه راجع به صور دوم باشد كه اجزاء ابدان به فزع و اضطراب آمده و زنده مى‏شوند. جمله «كُلُّ اَتَوْهُ داخِرينَ» قرينه اين نظر است. همين طور است آيه [اعراف:143]. يعنى چون خدايش به كوه تجلّى كرده آن را ريز ريز نمود و موسى بيهوش افتاد. و شايد منظور آن باشد كه موسى در حال صيحه زدن به زمين افتاد. ولى معنى اول بهتر است زيرا ذيل آيه چنين است «فَلَمّا اَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ اِلَيْكَ». همچنين است آيه [طور:45]. بگذارشان تا برسند بر روزى كه در آن صيحه زده مى‏شوند و مى‏ميرند. صاعقه را: مرگ، آتشى كه از آسمان آيد و عذاب گفته‏اند مثل [رعد:13]، [فصّلت:13]. چنانكه در مجمع ذيل آيه 55 بقره فرموده است. راغب پس از نقل اين قول مى‏گويد: اينها همه آثار صاعقه‏اند وآن در حدّ ذاته يكى است و همان صوت شديد جوّ مى‏باشد. نا گفته نماند: آيات قرآن صاعقه را در برق و آتشى كه از ابر جستن مى‏كند به كار برده چنانكه از [بقره:55]، [رعد:13]. پيداست و شايد مراد از آنها صيحه شديد باشد. صاعقه، شش بار، صواعق دو بار در قرآن مجيد آمده است.
صغر
(بر وزن فرس و عنب) كوچكى. مقابل كبر. وآن در مقايسه چيزى با چيز ديگر گفته مى‏شود خواه به اعتبار زمان باشد مثل كوچكى سنّ. يا به اعتبار. جثّه باشد يا قدر و مرتبه. صغير: كوچك. صغار: به فتح (ص) ذلّت و خوارى. صاغر: به قول راغب كسى است كه به پستى راضى است. طبرسى، ذيل معنى كرده است. [بقره:282]، [اسراء:24]. * [ انعام:124]. صغار در آيه به معنى ذلت و هوان است . * [توبه:29]. صاغر در آيه ظاهراً به معنى خضوع و طاعت است كه يكنوع خوارى است چنانكه شيخ طوسى فرموده‏اند يعنى: تا جزيه را با دست بدهند در حالى كه به حكومت اسلام خاضع و مطيع اند راجع به جزيه و معنى صاغرون در كتاب سيرى در اسلام فصل «اهل كتاب» مفصلاً بحث كرده‏ام و معنى صاغر بعيد است در آيه، آن باشد كه بعضى از فقهاء در بحث جزيه فرموده‏اند. به نظر مى‏آيد كه مراد از صاغرون ساير شرايط ذمّه است . در جريان حضرت سليمان آمده [نمل:37]. ذليل بودن به واسطه رفتن عزّت و حكومت و استقلال و صاغر بودن در اثر اسارت و گرفتارى است (جوامع الجامع). در صاغر و صغار معناى اوّل ملحوظ و در نظر است كه صاغر در اثر صغر قدر و منزلت ذليل شده و صغار در نتيجه از بين رفتن و صغير شدن حيثيّت و مقام شخص است.
صغو
ميل. «صغت النجوم و الشمس صغواً: ملت للغروب» نجوم و آفتاب ميل به غروب كردند اصغاء به معنى استماع در حقيقت ميل كردن گوش است به طرف سخن. در نهج البلاغه خطبه 222 هست: «فَاَصْغَيْتُ لَهُ سَمْعى» گوشم را به طرب عقيل متمايا كردم (به حرفش گوش دادم) [تحريم:4]. يعنى اگر شما دو نفر به خدا توبه كنيد آن بهتر است كه قلب شما دو نفر از حق متمايل و منحرف شده شيعه و اهل تسنن نقل كرده‏اند: خطاب «تَتُبا» و «قُلُوبِكُما» در آيه به عايشه و حفصه دو وزن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است به كشّاف زمخشرى و ساير كتب رجوع شود. جزيان مفصل آن در تفاسير سوره تحريم مذكور است. [انعام:113]. و تا به آن ايمان ندارد ميل كند. از اين مادّه فقط دو لفظ فوق در قرآن عظيم به كار رفته است.
صفح
اغماض. ناديده گرفتن. راغب گويد: آن از عفو ابلغ است. طبرسى فرموده: صفح و عفو و تجاوز از ذيب به يك معنى اند. قول راغب به نظر بهتر مى‏رسد كه در چند آيه عفو وصفح با هم آمده و صفح بعد از عفو واقع شده است [نور:22]. يعنى بخشيد و مطلب را ناديده گيرند آيا نمى‏خواهيد خدا شما را بيامرزد؟ هكذا [تغابن:14]. بايد دانست اصل صفح به معنى جانب و ر.ى چيز است مثل صفحه صورت، صفحه سنگ صفح صفحاً يعنى از او اعراض كرد حقيقتش اين است از او اعراض كرد حقيقتش اين است كه صفحه صورت خويش را از او بر گرداند. در مجمع فرموده: به ظاهر به پوست بدن انسان صفحه گويند ايضاً به ظاهر هر چيز صفحه گفته مى‏شود «صافَحْتُهُ» يعنى ظاهر كف دستم ظاهر كف دست او را ملاقات كرد. در معنى «صَفَحْتُ عِنْهُ» دو قول است يكى اينكه: او را به گناهش مؤاخذه نكردم و روى خوش نشان دادم. ديگرى اينكه: چيزيكه باعث تغيير صورتش باشد كه من نديد گويند «صَفَّحْتُ الْوَرَقَةَ» يعنى از ورقى به ورقى گذشتم. از همين است «صَفَحْتُ الْكِتابَ» كتاب را ورق زدم. * [زخرف:89]، [حجر:85]. يعنى: قيامت حتمى است خداوند به حق داورى خواهد كرد به نكوئى اعراض كن زحمات را ناديده بگير از آنهااعراض كن مثل [سجده:30]. و سلام بگو (و تا در حال مدارا هستند مدارا كت) به زودى خواهند دانست. * [زخرف:5-6]. ضرب در آيه به معنى برگرداندن است در مجمع فرموده: اصل «اضربت عند الذكر» آن است كه راكب چون بخواهد اسب خود را به طرفى بگرداند آن را با عصا يا شلاق مى‏زند تا برگردد ضرب به جاى صرف و برگرداندن گذاشته شده است . مراد از «ذكر» وحى و قرآن است. و «صفحاً» گفته‏اند مفعول له است و «اَنْ كُنْتُمْ» تعليل است براى «اَفَنَضْرِبُ». يعنى: آيا بع علت اعراض از شما، ذكر و قرآن را از شما برگردانيم و امر و نهى نكنيم زيرا كه قومى اسرافكار هستيد؟ كمنظور اين است كه خداوند بنا به قانونيكه دارد در اثر اسراف بندگان از آنها اعراض نمى‏كند و آنها را مهمل و بى شريعت نمى‏گذارد لذا در آيه بعدى فرموده: [انسان:3]. شايد «صَفْحاً» مفعول مطلق باشد از «اَفَنَضْرَبُ» مثل قَعَدْتُ جُلُوساً.
صَفَدٌ
به فتح (ص،ف) زنجيرى كه با آن دستها را به گردن مى‏بندند (مجمع) على هذا صفد با غلّ يكى است كه غلّ را نيز در نهايه همين طور معنى كرده است. در قرآن مجيد مكرّر آمده «الاغْلالُ فى اَعْتاقِهِمْ». صفاد به كسر (ص) نيز به معنى صفد است، جمع آن اصفاد مى‏باشد. [ابراهيم:49] و ظاهراً مراد از مقرنين بسته شدن دستها بگردن هاست يعنى: گناهماران را در آن روز مى‏بينى كه در غل‏ها جمع شده‏اند و دستها بگردن‏ها بسته شده است. در واقع تقرين ميان دستها و گردن هاست نظير [فرقان:13]. احتمال دارد: مراد به هم بسته شدن كفّار باشد وآن در صورتى است كه صفد به معنى مطلق زنجير باشد چنانكه در صحاح و اقرب آن را آن را وثاق گفته است. ولى معناى اولى درست‏تر است كه غلّ و صفد به يك نفر پيچيده مى‏شوند در نهج البلاغه خطبه 222 هست «و اُجَّرَ فى الْاَغْلالِ مُصَفَّداً». [ص:37-38]. ظاهر آن است كه سليمان صلى اللّه عليه و آله و سلم دست و گردن شياطين را به هم بسته بود.
صفره
زردى. صفراء زرد رنگ مؤنّث اصفر است [بقره:69]. گفت: خدا فرمايد: آن بقره‏اى است زرد پر رنگ «لَوْنُها» فاعل «فاقِعٌ» است. [حديد:20]. سپس خشك مى‏شود مى‏بينى كه زرد رنگ است و آنگاه شكسته مى‏شود. صُفر: چنانكه گفته‏اند جمع اصفر است [مرسلات:32-33]. معنى آيه در «جمل» گذشت «جِمالِتٌ صُفْرٌ» يعنى شتران زرد گون. در نهج البلاغه خطبه 119 آمده [روم:51]. ضمير «فَرَأَوْهُ»ظاهراً به زرع راجع است و اصفر خشك شدن برگ‏ها است و اصفر خشك شدن برگ‏ها است يعنى: اگر بادى بفرستيم و زرع خويش را دراثر آن خشكيده بينند كفران مى‏كنند. اين آيه مقابل آيه 48 است فرموده «... فَاِذا اَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ اِذا هُمْ يَسْتَبْشِزُونَ». صفره را سياهى نيز گفته‏اند (اقرب). راغب گويد: صفره رنگى است ميان سياه و سفيد، به سياهى نزديك‏تر است لذا گاهى از سياهى به صفره تعبير آوردند. على هذا مى‏شود گفت معناى «ثُمَّ يَهيجُ فَتَراهُ مَصْفَرّاً» آن است كه: سپس مى‏خشكد وآن را تيره رنگ مى‏بينى نظير [اعلى:4-5].
صفصف
[طه:105-106]. صفصف زمين هموارى است كه علف ندارد. گوئى در هموارى مانند يك صف است (مجمع) راغب نيز چنين گفته است يعنى: تو را از كوهها پرسند، بگو خدايم و زمين را بيابان هموار مى‏گرداند، در آن پستى و بلندى نبينى. در اقرب گفته: «الصَّفْصَفُ: اَلْمُسْتَوى مِنَ الْاَرْضِ» اين كلمه در كلام اللّه بيشتر از يكبار نيامده است.
صفّ
[كهف:48]. صفّ به معنى صف كشيدن و در صف كردن است. لازم و متعدى به كار مى‏رود و آن اين كه اشياء مانند انسان و غيره در يك رديف و خط مستوى قرار گيرند. [صف:4]، [نباء:38]. صفّاً در هر دو آيه ممكن است مفعول مطلق باشد. و ممكن است جمع صافّ و نصب آن براى حاليّت باشد چنانكه طبرسى و راغب گفته‏اند. در اقرب از جمله معانى صفّ گفته: القوم المصطفّون». * [صافات:1-4]. معنى آيات در «تلى» مشروحاً گذشت. ايضاً صفّ به معنى باز كردن پرنده هاست بالهاى خود را به طورى كه حركت نكند در اقرب آمده [نور:41]. هردر آسمان‏ها و زمين اند و پرندگان بال گشوده خدا را تسبيح مى‏كنند. [ملك:19]. ظاهراً مراد از «صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ»بيان پرواز از پرندگان است و حقيقت آن گشودن بال و جمع كردن آن است. و به قولى: بعضى از آنها بال گشوده اند و بعضى بال زن به معنى صنبف و دفيف. * [صافات:165-166]. اين آيه بنا به ما قبل آن، قول جنّ‏ها استو گفته‏اند آن كلام ملائكه است رجوع شود به «تلى» تفسير «وَالتّالِياتِ ذِكْراً». * [حج:36]. نام خدا را در آن حال كه به پا ايستاده‏اند بر آنهاياد كنيد. صوّاف جمع صافّه است. مراد شتران قربانى است كه ايستاده و بسته شده‏اند به قول ابن عباس. در جوامع الجامع فرموده: در حاليكه ايستاده و دستها و پاهايشان را صف كرده و دست هايشان تا زانو بسته شده است. الميزان از كافى از عبداللّه بن سنان از امام صادق عليه السلام درباره «فَاذْكُرُوا اسْمَ اللّهِ عَلَيْها صَوافَّ» نقل كرده كه فرموده: آن در موقعى است كه صف كرده شوند از براى نحر دو دستش از پا تا زانو بسته مى‏شود... * [غاشية:15-14]. يعنى: كاسه‏هاى نهاده. و پشتى‏هاى صف كرده (رديف هم).
صفن
[ص:31]. صافنات جمع صافنه وآن اسبى است كه بر سه پاى ايستاد و گوشه سم چهارم به زمين گذاريد. (مجمع) دراقرب الموارد هست «صفن الفرس صفناً: قام على ثلث قوائم و طرف حافر الرابعة» معنى آيه در «جود» گذشت. اين لفظ در كلام اللّه مجيد فقط يكبار يافته است .
صفو
راغب گويد: اصل صفو خلوص شى‏ء است از آميختگى. و از آن است كه به سنگ صاف و خالص، صفا گويند. طبرسى هر سنگى است كه چيزى از گل و خاك به‏آن آلوده نيست. *[محمّد:15]. و نهرهايى از عسل صاف و خالص. اصفاء: خالص كردن و آن به معنى اختيار و اختصاص مى‏دهد «اصفيت فلاناً بالشى‏ء: آثرته به». [اسراء:40].اصطفاءو اختيار و اجتباء نظير هم اند (مجمع) راغب مى‏گويد: اصطفاء تناول خالص شى‏ء است چنانكه اختيار انتخاب خير و خوب آن... [آل عمران:33]. اين آيه روشن مى‏كند كه مذكورين فوق از فساد خالص بودند لذا خدا اختيارشان كرد و نشان مى‏دهد كه خدا هر كس را اختيار نمى‏كند بلكه محل بايد قابليت داشته باشد مثل [انعام:124]. صفوان:سنگ خالص و صاف، ايضاً صفا، واحد هر دو صفوانه است مثل مرجان و مرجانة (مجمع). [بقره:264]. صلد نيز سنگ صاف است. يعنى مثل او مثل سنگ صافى است. يعنى مثل او مثل سنگ صافى است كه در خاك هست كه بارانى تند بر آن باريد و آن را صاف و بى خاك كرد. صلد به معنى زمين سخت كه در اثر صلابت چيزى نمى‏روياند نيز آمده است. * [فاطر:32]. ايراث آن است كه مالى را بارث بگذارد همچنين است ايراث علم و مقام و غيره. مى‏شود نسبت ايراث را به جمعى داد كه فقط بعضى به امر آن قيام مى‏كنند مثل [مؤمنون:54]. باآن كه فقط بعضى از آنها اهل عمل بودند. روشن‏تر از آن آيه [شورى:14]. است مراد از «الكتاب» بنابر سياق آيات قرآن مجيد است كه ما قبل آيه چنين است «وزالَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ هُوَ الْحَقُ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ...» لذا الف و لام «الكتاب» در آيه «ما نحن فيه» بايد براى عهد باشد اشاره به كتاب در آيه فوق. بنابراين اگر ضمير «فَمِنْهُمْ» راجع به «اَلَّذينَ اصْطفَيْنا» باشد چنانكه ظاهر همين است هيچ مانعى ندارد قومى كه از سه گروه ظالم لنفس، مقتصد و سابق به خيرات تشكيل شده وارث كتاب و قرآن باشند چنانكه بنى اسرائيل وارث بودند. و مى‏شود گفت: مراد از «اَلَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا»«همه امت اسلام باشند كه وارث قرآن اند مثل بنى اسرائيل. ولى كلمه «اِصْطَفى» در قرآن دلالت به برگزيدگى دارد مثل [بقره:247]، [بقره:130]، [اعراف:144]. در آيه «وَاَوْرَثْنا بَنى ارسْرائيلَ الْكِتابَ»لفظ اصطفاء نيامده است. از اين مى‏توان فهميد كه «اَلَّذينَ اصْطَفَيْنا» گروه مخصوصى اند نه تمام امّت. و آنها داخل در آل ابراهيم نه تمام امّت. و آنهاداخل در آل ابراهيم عليه السلام اند كه فرموده:[آل عمران:33و34]. در روايات بسيارى از اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه مراد از ذرّيه خانواده پيامبراند و از اولاد فاطمه عليهما السلام و عده‏اى از آنها ظالم بر نفس خويش اند. وعده‏اى ميانه رو و عده‏اى سابق به خيرات كه ائمه عليهم السلام باشند. على هذا [فاطر:31] راجع به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است آن گاه در آيه بعدى با كلمه تراخى «ثُمَّ» فرموده «ثُمَّ آزوْرَثْنا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا» يعنى سپس كتاب را به ذريّه تو ارث گذاشتيم كه مانند تو قيام به امر كتاب كنند احتمال داده‏اند كه «مِنْ عِبادِنا» به معنى بعضيّت و ضمير «فَمِنْهُمْ» راجع به عبادنا باشد.آن وقت لفظ «فَمِنْهُمْ» و ما بعد آن در مقام تعليل است. يعنى: كتاب را به بعضى از بندگان خود كه برگزيده‏ايم ارث گذاشتيم زيرا بندگان ظالم و مقتصد و سابق به خيرات اند و لياقت ايراث را نداشتند. در الميزان از كافى از حضرت رضا عليه السلام نقل است كه از «ثُمَّ اَوْرَثنا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا» سؤال شد فرمودند: آنها اولاد فاطمه عليهما السلام اند. سابق به خيرات امام، مقتصد عارف به امام، ظالم بر نفس‏آن است كه امام را نمى‏شناسد. و از كتاب سعد السعود ابن طاوس از حضرت باقر عليه السلام درباره نقل شده كه فرموده: آن فقط در خصوص ما است. اى ابا اسحق اما سابق به خيرات على بن ابى طالب، حسن، حسين، و شهيد از ماست. اما مقتصد صائم در نهار و قائك در ليل است و اما ظالم لنقژفس در اوست آنچه در مردم است و او آمرزيده مى‏باشد. در الميزان پس از نقل حديث فرموده مراد از شهيد به قرينه روايات ديگر امام است و فرموده: روايات از طرق شيعه از ائمه عليهم السلام در اينكه آيه مخصوص اولاد فاطمه عليهما السلام است بسيار است. دو حديث فوق و نظير آن دو در صافى نقل شده و مجمع و جوامع الجامع به آنهانقل شده و مجمع و جوامع الجامع به آنهااشاره كرده است از ابن عباس نقل شده: مراد از «اَلَّذينَ اصْطَفَينا» علماء امت اسلام اند اگر چنين هم باشند مصداق حقيقى همان ائمه اهل بيت عليهم السلام سپس علماء مروّجين قرآن. ولى كلمه اصطفاء با اين احتمال نمى‏سازد با آنكه علما نيز وارث رسول خدا اند و درباره آنها فرموده: «اَللّهُمَّ ارحَمْ خذلَفائى - ثَلثَ مَرّاتٍ - قيلَ يل رَسُولَ اللّهِ وَ مَنْ خُلَفائُكَ؟ قال: الذين يَأتُونَ مِنْ بَعدى، يَرْوونَ حِديثى وَ سُنَّتى فَيُعَلِّمُونَ النّاسَ مِنْ بَعْدى» (وسائل كتاب قضا ابواب صفات قاضى باب 8 حديث 50) در بعضى از نسخ روايت كلمه «فَيُعَلِّمُونَها» نيست. * [بقره:158]. صفا و خالص است. مروه در اصل به معنى سنگهاى نرم است مروه در اصل به معنى سنگهاى نرم است و به قولى سنگريزه‏ها است. مرو لغتى است در مروه و به قولى جمع مروه است مثل تمر و تمره (مجمع). سپس آن دو نام دو ركوه است در مكه كه حاجيان ميان آن دو عمل سعى انجام مى‏دهند فاصله ميان آن دو عمل سعى انجام ميدهد فاصله ميان آن دو بنابر آنچه گفته اندسيصد و پنجاه متر و نيم است. يعنى صفا و مرو از معابد خداست و از اماكنى اند كه براى عبادت خدا تعيين گرديده‏اند .
صكك
[ذاريات:29]. صكّ به معنى ضرب و دفع است در اقرب الموارد گويد: «صَكَّتْ وَجْهَها» يعنى: با اطراف انگشتان به پيشانى خود زد مثل كار متعجّب. به قول طبرسى صكّ زدن چيزى است با چيزى عريض. يعنى زن ابراهيم عليه السلام چون بشارت فرزند را از ملائكه شنيد رو كرد با لوله و با تعجّب به صورت خود زد و گفت: من عجوز نازا هستم چطور صاحب فرزند خواهم بود؟ اين لفظ در قرآن بزرگ فقط يكبار يافته است .
صُلْب
(بر وزن قفل) سخت و محكم. «هُوَ صُلْبٌ فى دينِهِ» او در دينش محكم است در نهج البلاغه نامه 45 فرموده «اَلّا وَ اِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِيَّةَ اَصْلَبُ عُوداً» بدان درخت بيابانى (كه آب كم بيند) شاخه‏اش محكمتر است [طارق:6-7]. صلب به مهره‏هاى پشت و مجارى نطفه مرد گفته مى‏شود و علت اين تسميه به قول راغب سخت بودن مهره پشت است همچنين است اصلاب در آيه [نساء:23]. ولى در «تراب» معنى آيه مشروحاً گذشت و احتمال داديم كه مراد از صلب قسمت آخر ستون مهره است و مراد از اصلاب به نظر ما همان است. صلب: (به فتح اول) دار زدن است براى قتل [يوسف:41]، [طه:71] حتماً حتماً شما را تنه‏هاى خرما آويزانتان مى‏كنم. صلب و تصليب هر دو متعدى اند و ظاهراً از تفعيل مبالغه مراد است در اقرب تصليب را لازم هم گفته است. * [نساء:157]. يعنى: عيسى را نكشتند و برادر نكردند وليكن كار بر آنها مشتبه شد. آيه در عدم قتل و عدم صلب غيسى با دست يهود صريح است و ابهامى ندارد. موضوع صليب در نصارى و اينكه دار رفتن عيسى عليه السلام كفّاره گناهان است از بيخ باطل و ساختگى است و انشاءاللّه در «عيسى» بررسى خواهد شد. با صراحت اين آيه و ذيل آن «وَ ما قَتَلُوهُ يَقيناً» باز ملاحظه مى‏شود كه عده‏اى مسلمانان قلم بدست گرفته و كتاب مى‏نويسند چون به حالات حضرت عيسى عليه السلام رسيدند با كمال بى خبرى مى‏گويند: عيسى را به صليب كشيدند رجوع كنيد به فرهنگ امير كبير، فرهنگ عميد كلمه عيسى. اين نويسندگان چه قدر از قرآن و مطالب اسلامى بى خبرند؟ صلب دراسلام دار كردن يكى از مجازات اسلامى است كه در كيفر محارب ذكر شده است و آن چنين است [مائده:33]. ترتيب مجازات او در «حرب» گذشت ولى آيا صلب در اسلام مانند امروزى است كه مجرم را به وسيله آن خفه كنند. يا جور ديگر است ؟ نا گفته نماند در «حرب» تحت عنوان محار و حدّ او گفته شد: صلب يكى از چهار مجازات محارب است و او كسى است كه امنيّت عمومى را به هم زده و ايجاد نا امنى و سلب آسايش كند به موجب روايات اگر حاكم صلاح بداند او را سه روز بدار مى‏آويزند، پس از آن به زير آورده نماز مى‏خواند و دفن مى‏كند. در وسائل كتاب الحدود ابئاب حدّ محارب باب 5 سه حديث در اين خصوص نقل كرده است: «اِنَّ اَميرَ الْمُؤْمِنينَ عليه السلام صَلَبَ رَجُلاً بِالْحيرَةِ ثَلاثَةَ اَيّامٍ ثُمَّ اَنْزَلَهُ فى الْيَوْمِ الرّابِعِ فَصَلّى عَلَيْهِ فَدَفَنَهُ». «قالَ الصّادِقُ عليه السلام اَلْمَصْلُوبُ يُنْزَلُ عَنِ الْخَشَبَةِ بَعْدَ ثَلاثَةِ اَيّامٍ وَ يُغَسَّلُ وَ يُدْفَنُ وَ لا يَجُوزُ صَلْبُهُ اَكْثَرُ مِنْ ثَلاثَةِ اَيّامٍ». ملاحظه اين احاديث نشان مى‏دهد كه اول او را مى‏كشند، سپس مرده‏اش را به دار مى‏زنند چنانكه شيخ طوسى آيه را حمل بر ترتيب كرده و فتئى داده كه پيش از قتل صلب جايز نيست ولى شيخ مفيد و ابن ادريس آيه را حمل بر تخيير كرده و گفته‏اند: زنده بدار زده مى‏شود ولى از روايات اول و نهم باب اول حدود محارب قول شيخ مفيد ره استفاده مى‏شود رجوع شود به مختلف علّامه و شرايع و شرح لمعه و جواهر. البته: دار زدن در صورت صلاح ديدن حاكم، براى آن است كه مردم او را مصلوب ديده متنّبه شوند و ايجاد نا امنى نكنند.
صلح
مسالمت. سازش. راغب آن را از بين بردن نفرت ميان مردم، معنى كرده است [نساء:128]. سازش بهتر است در اقرب گويد: آن اسم است از مصالحه مذكّر و مؤنث هر دو به كار مى‏رود گويند: «وَقَعَ الصّلْ‏حُ وَ وَقَعَتِ الصُّلحُ». صلاح: شايسته شدن. خوب شدن، وآن ضد فساد است «صلح الشى‏ء صلاحاً: ضد فسد» در قرآن گاهى با فساد مقابل آمده و گاهى با سيئه مثل [اعراف:56-85]، [توبه:102]. [رعد:23]. «صلح» در آيه به معنى شايسته و خوب شدن است . صالح: شايسته. آنچه يا كسى كه شايسته و خوب است و در آن فساد نيست. مثل [بقره:62]، [فاطر:10]. كه وصف عمل است. عمل صالح و كار شايسته آن است كه مطابق عدل و انصاف باشد كه قهراً مفيد و مورد رضاى خداست. [تحريم:4]، [كهف:82]. صالح در اين آيات وصف شخص است . مراد از آن در [اعراف:189-190]. ظاهراً تام الخلقه و بى عيب است. چنانكه در [نور:32]. به معنى لياقت و اهليت است. صالحون: نيكوكاران. شايسته كاران. و آن پيوسته وصف اولوالعقل آمده اعم از ملك،، انس، و جن. صالحات در وصف اعمال و زنان به كار رفته است. مثل [بقره:25]، [نساء:34]. اصلاح: ايجاد صلح و سازش و الفت مثل [بقره:182]، [بقره:224]. و نيز به معنى اصلاح و شايسته كردن چيزى است. مثل‏[محمّد:2].يعنى سيّئاتشان را تكفير و حالتشان را اصلاح كرد. * [احقاف:15]. يعنى براى من در فرزندانم صلاح ايجاد كن و «لى» دلالت دارد كه اصلاح بنحوى باشد كه او نيز منفعت گردد و آنها بپذير خويش نبكوكار باشند مثل [انبياء:90]. و نحو [فرقان:74]. * [كهف:46]. ظاهراً مراد از قيامت صالحات تمام اعمال و كارهاى خير است و غرض از بقا باقى نزد خداست نه اينكه غرض از بقا باقى ماندن در دنيا پس از مردن شخص باشد و منظور از باقيات فقط آثار نيك باشد. زيرا بقاء تمام اعمال از ضرورت اسلام است [قمر:52-53]. اعمال صالحه آيا مراد از «صالِحات» در عناوين «آمَنوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ» كه كرّات و مرّات در قرآن مجيد آمده كارهائى است كه شرع آنها را شخصاً بيان فرموده و يا هر عمل صالح مطابق عدل و انصاف مورد رضاى حق است خواه در شرع بالخصوص بيان شده باشد يه نه. مخفى نماند «عَمِلُوا الصّالِحالتِ» كه بيشتر از پنجاه بار در قرآن ذكر شده در همه آنها توأم با «آمَنوا» يا «وَهُوَ مُؤْمِنُ» يا نظير آن دو است مگر در آيه [هود:11]. كه قطعاً در آن نيز ايمان منظور است. پس بى شكّ عمل صالح پيش خدا در صورتى مؤثر و مقرّب است كه توأم با ايمان به خدا باشد و در غير اين صورت پوچ و بى اثر خواهد بود [ابراهيم:18]. ولى با در نظر گرفتن ايمان هر كار شايسته كه مطابق با موازين عدل و انصاف است مورد رضاى عدل و انصاف است مورد رضاى خدا و مشمول عموم «الصالحات» است خواه در شرع بالخصوص تعيين شده باشد يا نه. هر كارى كه در آن حرام نداشته و مطابق عدل و انصاف باشد و صلاح را نيز دارا باشد با استفاده از عموم «الصالحات» مى‏توان انجام داد.
صالح
از پيامبران عظيم الشأن عليهم السلام، نام مباركش در كلام اللّه مجيد 9 بار آمده، و از حيث زمان بعد از نوح و قبل از ابراهيم است. اين رسول گرامى بر قوم ثمود مبعوث گرديد كه قومى بت پرست بودند چنانكه از قولش [اعراف:73]. و از كلام قومش [هود:62]. روشن مى‏شود. تفضيل حالات قوم ثمود و محل سكونت آنها و كيفيّت عذابشان در «ثمد» گذشت. مشروح احوال اين پيامبر عظيم الشأن و گفتگوهايش‏با قوم نا فرمان در سوره اعراف آيات 73-79، هود آيات 61-68، شعراء آيات:142-159، نمل آيات: 45-53. مذكور است. صالح هر چه بيشتر تبليغ كرد در قوم خويش گوش شنوا نيافت گفتند: وجود تو و پيروانت براى ما مايه شومى است. تصميم گرفتند او و خانواده‏اش را شب هنگان بكشند (نمل:47-49) گفتند: تو جادو زده‏اى. تو مثل مائى چه مزيّتى دارى تا پيامبر شوى؟ (شعراء:153-154)گفتند: پيش از اين اميدها از تو داشتيم آيا ما را از آنچه پدرانمان مى‏پرستيدند منع مى‏كنى؟ (هود:62). آخر كار ناقه صالح را كه معجزه آن حضرت و حيوانى مفيد بود بكشند و گفتند: اگر از پيامبرانى عذابى كه وعده مى‏دهى بياور. (اعراف:77) فرموده: سه روز در خانه‏هاى خويش خوش باشيد اين وعده دروغ ندارد (هود:65) سه روز مهلت ظاهراً براى آن بود كه شايد در عرض آن متنبه شده و به سوى خداى مهربان رو آورند چنانكه از آيه 46 نمل روشن مى‏شود. سرانجام از آيه 46 نمل روشن مى‏شود. سرانجام صاعقه شديدى بر آن‏ها باريدن گرفت و همه را با آت‏ش و صيحه خود از بين برد (رجوع به ثمد) صالح يافت (هود:66) و آنگاه كه به سر اجساد بى جان آمد باكمال تأسف فرمود: اى قوم رسالت خدا را به شما رسادن و شما را نصيحت كردم ليكن ناصحان را دوست نداريد [اعراف:79]. نام حضرت صالح در قرآن به قرار ذيل است: اعراف آيات: 73،75،77. هود:61،62،66،89. نمل:45. ناقه صالح‏ راجع به ناقه صالح انشاءاللّه در «نوق» به تقصيل سخن خواهيم گفت.
صلد
[بقره:264]. صلد مصدر است به معنى سختى «صَلَدَ الْاَرْضُ: صَلبَتْ» و نيز به معنى سخت و صاف، و زمين يا سنگى كه چيزى نمى‏روياند. گويند: «حَجَرٌ صَلْد اَرْضً صَلْدٌ» (اقرب). در مجمع فرموده: آن به معنى سنگ صاف و زمينى كه در اثر سختى چيزى نمى‏روياند و بخيل... است. در نهج البلاغه حكمت 333 در وصف مؤمن فرموده: «نَفْسُهُ اَصْلَبُ مِنَ الصَلْدِ». در آيه شريفه نروياندن در نظر است يعنى حكايت او حكايت سنگ صافى است كه در آن خاك هست. باران تندى به ان رسيد (خاكش را شست) وآن را سنگى كه چيزى نمى‏روياند، كرد.
صلصال
اين كلمه بار در قرآن مجيد آمده است و همه در خصوص خلقت انسان: [حجر:26]، [حجر:28]، [حجر:33]، [رحمن:14]. حمأ چنانكه گذشت به معنى گل سياه بدبو است. مسنون به معنى آميخته يا مصور است. صاصال را گل خشك گفته‏اند راغب گويد: «الطين الجافّ» طبرسى راغب گويد: «الطين اليابس» و به قولى به معنب گل بدبو است. و اصل آن از «صلّ اللحم» كوشت بدبو گرديد مى‏باشد. صحاح گويد: آن گل خالص آميخته به خاك است كه چون بخشكد (وقت دست زدن) صدا مى‏دهد و چون آن را بپزند فخّار گويند. به هر حال آن به معنى گل خشكى است كه صدا ميدهد زيرا صلصل در اصل صدا كردن است «صلصل الشى‏ء» يعنى شى‏ء صدا كرد. در نهج البلاغه خطبه اول فرموده: «وَ اَصْلَهَها حَتّى صَلْصَلَتْ» يعنى او را محكم كرد تا خشك شد. رجوع شود به «آدم».
صلوة
توجّه و انعطاف. در الميزان ذيل آيه 43 سوره احزاب فرموده: معنى جامع صلوة چنانكه از فرموده: معنى جامع صلوة چنانكه از موارد استعمال آن بدست مى‏آيد انعطاف است، به اختلاف نسبت متفاوت مى‏شود لذا گفته‏اند: آن از خدا رحمت و از ملائكه استغفار و از مردم دعا است. اين سخن چنانكه فرموده جامع تمام معانى و در همه موارد جارى است. بهتر است كه صلوة ملائكه و مردم هر دو به معنى دعا باشد كه ميان آن دو فرقى نيست. آنچه كه گفته‏اند: صلوة در لغت به معنى دعاستو فقط صلوة بنده رادر نظر گرفته‏اند حال‏آن كه صلوة به خدا و ملك نيز نسبت داده نى شود. در مجمع فرموده: آن در لغت به معنى دعا است راغب گويد: بيشتر اهل لغت گفته‏اند: آن به معغنى دعا و تبريك و تمجيد است «صَلَيْتُ عَلَيْهِ» يعنى بر او دعا كردم و او تزكيه نمودم. و در ذيل آيه 3 بقره و در مفردات و نهايه از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل شده «اِذا دُعِىَ اَحَدُكُمْ اِلى طِعامٍ فَلْيُجِبْ وَ اِنْ كانَ صائِماً فَلْيُصَلِّ» يعنى: چون يكى از شما به طعامى دعوت شد اجابت كند و اگر روزه دار باشد از براى دعوت كننده دعا نمايد. در قرآن مجيد گاهى به معنى دعا آمده مثل [توبه:103]. از اموالشان زكوة بگير. تو آنها را بدان وسيله پاك و پاكيزه مى‏كنى و وقت زكوةگرفتن بر آنها دعا كن كه دعاى تو براى آنها آرامش است. [توبه:99]. صَلَوات به معنى دعاها عطف است بر «ما يُنْفِقُ» يعنى: انفاق خويش و دعاهاى رسول خدا را مايه تقرب به خدا مى‏داند. [احزاب:43]. صلوة در اين آيه به معنى توجه و اهميّت است يعنى خدا آن است كه او و فرشتگانش به شما اهميّت مى‏دهد و توجه مى‏كند ذيل آيه روشن مى‏كند اين توجّه همان رحمت خداست «وَ كانَ بِالْمُؤمِنينَ رَحيماً». * [بقره:157]. ممكن است صلوات به معنى توجّه و تزكيه و رحمت به معنى نعمت باشد يعنى: براى صابران از خدايشان توجّه و تزكيه و نعمت هست. و شايد چنانكه در جوامع الجامع فرموده: براى ادامه نعمت باشد يعنى براى آنها رحمت از پر رحمت است مثل [حديد:27]، [توبه:117]، در آيه [نور:41]. كه پرندگان را نيز شامل است ظاهراً غرض توجه و رو كردن به خدا است. [احزاب:56]. يعنى خدا و فرشتگان بر پيغمبر صلوات مى‏فرستند و او راثنا مى‏گويند و تعظيمش مى‏كنند، يا خدا بر او رحمت مى‏كند و ملائكه دعا و استغفار. اى اهل ايمان شما هم بر او صلوات بفرستيد و از خدا رحمت بخواهيد و سلام كنيد. آيه حاكياز آن است كه مؤمنان لازم است در اين كار خدا و ملائكه پيروى كنند. در روايات شيعه و اهل سنت مستفيضاً وارد است كه طريق صلوات برآن حضرت آن است كه بگوئيم: «اِللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ. بايد آل و اهل بيت را در صلوات از آن آن حضرت جدا نكرد و گرنه صلوات ابتر خواهد بود. روايات شيعه كه معلوم است و راجع به روايات شيعه كه معلوم است و راجع به روايات اهل سنت براى نمونه رجوع شود به صواعق محرقه ابن حجر ذيل آيه دوم از آيات اهل بيت، صحيح مسلم جلد اول كتاب صلوة بابُ: اَلصَّلوة عَلَى النَّبِىِّ بَعْدَ التَشَهُّد، سنن ترمذى ابواب الصلوة باب 341 ما جاءَ فى صِفَةِ الصَّلوةِ عَلَى النَّبىِّ، سنن ابى داود كتاب الصلوة على النبى بعد التشهّد. صلوة اسلام‏ صلوة اسلام همان عبادت بزرگى است كه در رأس عبادات قرار گرفته و از اركان دين و تارك آن در رديف كافر است. در وجه تسميه آن گفته‏اند: چون قسمتى از آن دعا است از باب تسميه كل باسم جزة اين عمل را صلوة گفته‏اند. به عقيده نگارنده احتياجى به اين سخن نيست بلكه معناى اصلى در آن ملحوظ است كه در صلوة توجّه و انعطافى است از بنده به خدا همانطور كه از خدا به بنده. و آن در واقع ياد آورى مخصوص خدا و رو كردن به سوى خداى عزّوجلّ است با كيفيّتى كه شرع بيان داشته. مهمترين كار بنده دو چيز است يكى توجّه به خدا، ديگرى انفاق در راه خدا و لذا مكرّر در قرآن عظيم مى‏خوانيم: [بقره:43]، [بقره:3]. نماز شخص را از فحشاء و منكر تهى مى‏كند (عنكبوت:45) [نساء:103]. هيچ دين و شريعتى بدون نماز نبوده گرچه در كيفيّت آن با هم اختلاف داشته‏اند. درباره بنى اسرائيل هست كه خدا به موسى وحى فرمود:[يونس:87]. خانه‏هاى خويش را مقابل هم قرار بدهيد و نماز بخوانيد. در هم قرار بدهيد و نماز بخوانيد. در خصوص ابراهيم عليه السلام آمده: [ابراهيم:40]. راجع به حضرت عيسى عليه السلام و شريعت او فرموده: [مريم:31]. در حالات اسمعيل صادق الوعد هست: [مريم:55]. راجع به انبياء سلف فرموده: [انبياء:73]. لقمان به پسرش مى‏فرمود: [لقمان:17]. قوم شعيب به وى مى‏گفتند: [هود:87]. خطاب به مؤمنين فرموده [بقره:238]. خاتمه‏ در خاتمه اين بحث بايد دانست كه به معاد يهود صلوات گويند كه در آيه [حج:40]. آمده است و در «بيع» گذشت در مجمع فرمود: اصل آن صلوه است (بر وزن عروه) در تعريب صلوة شده. در اقرب الموارد گويد: اصل آن در عبرى صلوتا است. امام صادق عليه السلام صلوات را به ضمّ صاد و و لام خوانده‏اند به معنى حصون و بناهاى مرتفع.
صلى
ملازمت. «صلى الرجل النار: لزمها» (مجمع) بريان كردن نيز گفته‏اند: «صلى اللحم: شوّاه) دخول،سوختن، چشيدن عذاب آتش نيز گفته‏اند. ملازمت و دخول به آيات قرآن مناسب است [انشقاق:11-12]. به زودى و اهلاكا گويد و ملازم آتش مشتعل گردد. [مسد:3]. به آتش شعله دار ملازم مى‏شود. [يس:64]. در اثر كفرتان ملازم جهنّم شويد. [حاقة:31]. سپس او را ملازم جحيم كنيد. صال: (اسم فاعل) ملازم و داحل [صافات:163]. اصطلاء: گرم با آتش [قصص:29]. شايد از آن خبرى بياورم يا تكه‏اى از آتش كه شايد گرم شويد. همچنين است آيه 7 سوره نمل.
صمت
[اعراف:193]. صمت به فتح (ص) به معنى سكوت است يعنى: يكسان است بر شما چه آنها را بخوانيد و چه ساكت باشيد.
صمد
(يه فتح ص - م)بى نياز. معناى لازم صمد همان بى نياز است كه خواهيم گفت. * [اخلاص:1-4]. صمد (بر وزن فلس) مصدر است به معنى قصد چنانكه در صحاح، قاموس، مفردات، اقرب، مجمع، جوامع الجامع، نهايه ابن اثير و غيره هست در نهج البلاغه اين كلمه سه بار آمده كه هر سه به معنى قصد است اوّل در خطبه 64 كه به ياران خويش در صفّين فرمود: «فَصَمْداً صَمْداً حَتّى يَنْجِلى لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ»يعنى در قصد خود ثابت باشيد تا روشنى حق بر شكا آشكار شود.اين جمله را در نهايه نيز نقل كرده است. دوم در خطبه 125 كه درباره حكمين (ابو موسى عمر و عاص) فرمود: «قَدْ سَبَقَ اِسْتِثْناؤُنا عَلَيْهِما فى الْحُكُومَةِبِالْعَدْلِ وَ الصَّمْدِ لَلْحَقِّ سُوءِ رَأْيِهِما». يعنى: پيش ازآن كه رأى ناپسند خود را صادر كنند بر آن دو شرط كرده بوديم كه حكم به عدل كنند و حق را قصد نمايند. «سوء» مفعول «سبق» است. سوم در خطبه 184 كه درباره توحيد فرموده: «وَ لا صَمَدَهُ مَنْ اَشارَ اِلَيْهِ وَ تَوَهَّمِهُ» يعنى: خدا را قصد نكرده‏آن كه به او اشاره نموده و در ذهنش تصوير كرده است. در نهايه: از معاذبن جموع در قتل ابو جهل نقل شده: «فَصَمَدْتُ لَهُ حَتّى اَمْكَنَتْنى مِنْهُ غرّة» يعنى او را قصد كردم تا غفلتش مرا از او متمكن نمود. در كافى كتاب التوحيد باب تأويل الصمد از ابوطالب عليه السلام نقل شده: وَ بِالْجَمْرَةِ الْقُصْوى اِذا صَمَدُوا لَها. يَؤُمُّونَ قَذْفاً رَأْسَها بِالْجَنادِلِ. يعنى سوگند به جمره دور آنگاه كه آن را قصد كنند و به سوى آن روند. مى‏خواهند سر آن را با سنگريزه‏ها بزنند. و نيز از شعراء جاهليّت نقل شده: ما كُنْتُ اَحْسَبُ اَنَّ بَيْتاً ظاهِراً لِلّهِ فى اَكْنافِ مَكَّةَ يُصْمَدُ على هذا بايد معنى اللّه الصمد را از قصد گرفت كه معناى اولى كلمه است و الف و لام آن ظاهراً براى عهد است. اللّه الصمد يعنى: خدا همان مصمود مقصود همه است كه در حوائج به او رو مى‏آوردند و او را قصد مى‏كنند و به او محتاجند چنانكه مقتضاى [رحمن:29]، [فاطر:15]. است ولى بهتر است آن را بى نياز معنى كنيم كه لازم كلمه است زيراآن كه همه او را قصد مى‏كنند قهراً بى نياز است. و نيز مى‏وشد آن را به معنى دائم و ثابت گرفت كه در قاموس و اقرب از جمله معانى صمد شمرده شده و در روايات نيز كه نقل خواهد شد آمده است. دركافى باب فوق پس از نقل روايات و اشعار فرموده: خداى عزّو جل آن سيّد صمدى است كه همه جنّ و انس در حوائج او را قصد مى‏كنند و در شدائد به او پناه مى‏آورند و وسعت را از او اميد دارند... صدوق رحمةاللّه در توحيد فرموده: صمد به معنى سيّد و آقا است هر كه اين طور گفته مى‏شود بگويد: خدا پيوسته صمد بوده است و به سيّد مطاع كه قومش كارى بدون او انجام نمى‏دهند صمد گفته مى‏شود... صمد را معناى ديگرى است و آن مصمود و مقصود در حوائج است... ايضاً در كافى در باب فوق از داود بن قاسم نقل شده كه به ابو جعفر ثانى عليه السلام گفتن: فدايت شئم صمد چيست؟ فرمود سيّد و بزرگى كه در كم و زياد او را قصد كنند «السِّيِّدُ الْمَصْمُودُ اِلَيْهِ فى الْقَليلِ وَ الْكَثيرِ» ايضاً در اين حديث در ت.حيد صدوق باب تفسير «قُلْ هُوَ اللّهَ اَحَد... نقل شده است ايضاً در آن باب نقل شده: «قالَ الْباقِرُ حَدَّثَنى ابى زَيْنُ الْعابِدينَ عَنْ اَبيهِ الْحُسَيْن بْنِ عَلِىٍّ عَلَيْهِمْ السَّلامُ اَنَّهُ قالَ: اَلصَّمَدُ الَّذى لا جَوُفَ لَهُ. وَ الصَّمَدُ الَّذى قَدْ اِنْتَهى سؤدده. وَ الصَّمَدُ الَّذى لا يَشْرِبُ. وَ الصَّمَدُ الَّذى لا يَنامُ وَ الصَّمَدُ الدَّائِمُ الَّذى لَمْ يَزَلْ وَ لا يَزالُ. قالَ الْباقِرُ «عليه السلام»: كانَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَنَفِيَّةِ رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُ يَقُولُ: اَلصَّمَدُ الْقائِمُ بِنَفْسِهِ، اَلْغَّنُّى عَنْ غَيْرِهِ. وَ قالَ غَيْرُهُ اَلصَّمَدُ الْمُتَعالى عَنِ الْكَونِ وَ الْفَسادِ وَ الصَّمَدُ الَّذى لا يُوصَفُ بِالتَّغ‏ايُرِ. قالَ الباقِرُ عليه السلام: الصَّمَدُ السَّيِدُ الْمُطاعُ الَّذى لَيْسَ فَوْقَهُ آمِرٌ وَ ناهٍ» و از امام سجاد «عليه السلام» در ضمن حديثى نقل كرده كه حضرت حسين «عليه السلام» در جواب نامه اهل بصره كه از الصمد سؤال كرده بودند صمدار «لَمْ يَلِد وَ لَمْ يُولَدْ» تفسير فرموده است. اين روايت را مى‏شود در مجمع و صافى و غيره نيز مطالعه كرد.
صومعه
دير. [حج:40]. معنى آيه در «بيع» گذشت. صوامع جمع صومعه، دير راهبان نصارى است كه در صحراها و كوه‏ها ساخته و در آن عزلت گرديده و عبادت مى‏كردند. در اسلام از آن نهى شده است. راغب گويد: صومعه هر بنائى است كه سقف آن به صورت گنبد پوشيده شود. اين لفظ در قرآن فقط يكبار بكار رفته است. بقيه مطلب در «رهبان» ديده شود.
صمم
اصل صّم (بر وزن فلس) به معنى سدّ و بستن است. «صم القارورة:سدّها» صَمَم (بر وزن فرس) فقدان حسّ شنوائى است (بسته شدن شنوائى). اصمّ به قول طبرسى كَرِ مادر زاد است. از قول ديگران بر مى‏آيد كه به معنى مطلق كر است خواه مادرزاد باشد يا نه [هود:24]. يعنى حكايت آن دو فريق حكايت كور و كر مادرزاد و بينا و شنواست. * [مائده:71]. مراد از عمى و صم آن است كه حق را نبيند و به آن گوش ندهد كورى و كرى عقل نه چشم و گوش. راغب گويد: آن كه به حق گوش ندهد و قبول نكند به صم توصيف مى‏شود. * [بقره:18]. صُمّ جمع اَصَّمُ، بُكْم جمع اَبْكَم، عُمْى جمع اَعْمَى است يعنى: كراند، لال‏اند، كوراند به حق بر نمى‏گردند. غرض كرى و لالى و كورى عقل است چنان كه گفته شد. * [اسراء:97]. ظاهراً مراد همان كورى و لالى و كرى دنياست نظير آيه 18 بقره كه گذشت و نظير [انعام:39]. به نظر مى‏آيد منظور از [طه:124-125]. نيز همان باشد زيرا اين كورى نتيجه اعراض از ذكر حق است كه فرموده [طه:124]. و در جواب آن آمده: آيات ما به سوى تو آمد. تو آنها را فراموش كردى و ناديده گرفتى همانطور امروز فراموش مى‏شوى.(طه‏126). ولى در آيات هست كه اهل عذاب روز قيامت بينائى و شنوائى و گويائى دارند [بقره:166]. [طه:125]. [ملك:7]. اين آيات نمونه از شنيدن و ديدن و سخن گفتن اهل عذاب است. نتيجه اينكه: كورى، لالى، كرى اهل عذاب معنوى است نه ظاهرى چنان كه در دنيا نيز معنوى است نه ظاهرى چنان كه در دنيانيز معنوى است بقيه مطلب را در «بُكْم» مطالعه كنيد. و اگر مراد كورى، كرى و لالى ظاهرى باشد. شايد منظور عدّه‏اى از اهل آتش است. * [انفال:22]. منظور از آيه منكرين دين‏اند انسان منهاى عدم تعقّل حيوان و جنبنده‏اى بيش نيست لذا اطلاق دواّب به اشخاص بى تعقل و بى فهم يك ترسيم واقعى است هكذا اطلاق صمّ و بكم.
صنع
عمل. [هود:16]. آن چه در دنيا كردند پوچ شد. راغب آن را جودت فعل گفته گويد: هر صنع فعل است ولى هر فعل صنع نيست. و آن به حبوان و جماد نسبت داده نمى‏شود بر خلاف فعل. اين عدم نسبت را در اقرب نيز گفته است در مجمع ذيل آيه 63 مائده فرموده: به قولى صنع و عمل هر دو يكى‏اند و به قولى صنع جودت را در ضمن گرفته است... ناگفته نماند: آن در قرآن در معصيت و كارهاى بيهوده نيز استعمال شده مى‏شود گفت كه در آن دقت و محكمى و اهميت منظور است نه جودت و فرقش با فعل همين است. [اعراف:137]. آن چه فرعون و قومش مى‏ساختند و آن چه از بناها بالا مى‏بردند تباه ساختيم. * [طه:39]. «لِتُصْنَعَ» به صيغه مجهوا تربيت شدن است يعنى بر تو محبت انداختم و طورى يعنى بر تو محبت انداختم و طورى كردم تا تو را فرعون و زنش دوست دارند و تا نظر من تربيت شوى. * [طه:41]. اصطناع به معنى تربيت و اختيار به كار مى‏رود در اقرب الموارد هست: «اِصْطَنَعَهُ لِنَفْسِهِ: اِخْتارَهُ» يعنى: اى موسى تو را براى خودم و اينكه رسول من باشى تربيت كردم يا براى خودم اختيار نمودم. راغب آن را مبالغه در اصلاح شى‏ء گفته است. * [انبياء:80]. منظور از صنعت لبوس زره بافى حضرت داود است. چنانكه از «لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ» ظاهر مى‏شود. * [شعراء:128-129]. مصانع جمع مصنع به معنى مأخذ آب است (مثل حوض) چنانكه در مجمع و اقرب گفته. ابو عبيده گويد: هر بناء مصنعه است در مفردات گفته: از انكنه شريفه مصانع تعبير آمده. ظاهراً مراد از آن در آيه عمارتها است. و احتمال دارد كه منظور آبگيرها باشد. اين دو آيه از شسخنان هود عليه السلام است كه به قوم خويش فرموده يعنى:آيا در هر بلندى نشانى و محلى بيهوده بنا مى‏كنيد و عمارتها يا آبگيرهائى مى‏سازيد كه گويا جاودانى هستيد. در مجمع از انس بن مالك نقل شده: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بيرونرفت، قبله‏اى ديد كه به راه مشرف بود فرمود: اين چيست؟ يارانش گفتند: مال مردى از انصار است. آن حضرت گذشت بعد از چندى مرد انصارى آمد و سلام كرد، چند دفعه سلام كرد تا خشم و اعراض آن حضرت را فهميد. به اصحاب شكايت كرد و گفت: ه شده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم با من اين رفتار مى‏كند؟ گفتند: روزى آن حضرت بيرون رفت قبّه تو را ديد پرسيد. گفتيم: از فلانى است. آن مرد رفت قبّه را با خاك يكسان كرد. روزى آن بزرگوار كه بيرون مى‏رفت آن قبّه را نديد پرسيد آن قبّه چطور شد؟ گفتند: صاحبش به ما از اعراض شما شكايت كرد جريان را به او رسانديم و او قبّه را در هم كوبيد. فرمود:عر عمارتى كه ساخته مى‏شود روز قيامت براى صاحبش و بال است مگر آنچه لابد منه باشد. «كُلُّ بَناءٍ يُبْنى وَ بالٌ عَلى صاحِبِهِ يَوْمَ الْقِيامَةَ اِلّا ما لابُدَّ مِنْهُ» .
صنم
بت. جمع‏آن اصنام است. [ابراهيم:35] راغب گويد: صنم جثه‏اى است كه از نقره يا مس يا چوب ساخته شود، آن را براى تقرّب به خدا پرستش مى‏كردند. ابن اثير در نهايه گفته: آن چيزى است كه جز خدا معبود اخذ شود و به قولى آن چيزى است كه جسم يا صورت نداشته باشد آن را وثن در اقرب الموارد تصريح شده كه صنم معرّب است. اصنام به صيغه جمع پنج بار در قرآن آمده است: انعام:74، اعراف:138، ابراهيم:35، شعراء:71، انبياء:57.
صنو
[رعد:4] و صنو: شاخه‏اى است كه از ريشه رويد گويند: «هُما صِنْوا نَخْلَةٍ» يعنى: آن دو شاخه يك خرما اند و ايضاً: «فُلانٌ صِنْوابيهِ» فلانى شاخه پدرش است (راغب). در صحاح گويد: چون دو خرما و سه خرما از يك بن برويد هر يك صنو آن ديگرى است. در نهايه گفته: صنو به معنى مثل است و اصل آن اين است كه دو خرما از يك بن برويد. در نهج البلاغه نامه 45 فرموده: «وَ اَنَا مِنْ رَسُولِ اللّهِ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ وَالذِراعِ مِنَ الْعَضُدِ»يعنى: من از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مانند شاخه از شاخه و ذراع از بازو هستم. مراد از صنوان در آيه نخلهائى كه از يك بن برويند و مثل هم باشند يعنى نخلهاى هم مثل و غير هم مثل و غير هم مثل و آن در آيه چنانكه در جوامع الجامع فرموده جمع صنو است و تثنيه نيست. در اقرب گويد: تثنيه آن صِنوان و صنيان (به فتح و ضم و كسر اول) باشد و جمع آن فقط صنوان است. در صحاح تصريح شده كه نون در جمع مضموم است. صنو اگرفق در نخل باشد آن وقت صنوان در آيه صفت نخيل است و اگر در غير آن نيز باشد چنانكه در اقرب گويد: به قولى صنو عموميت دارد در هر دو فرع كه از يك اصل خارج شوند خرما باشد يا غير آن، دراين صورت مى‏شود كه صفت جنّات و زرع و نخيل باشد ولى در آيه ظاهراً فقط صفت «نخيل» است.
صَهْر
به فتح (ص) گداختن. «صَهَرْتُ الشَّىْ‏ءَ فَانْصَهَرَ:اَذَبْتُهُ فَاَذابَ» [حج:20]. با آن حميم آنچه در شكم دارند و پوستهايشان گداخته شود. نظير[محمّد:15]. و آيه [كهف:29]. * [فرقان:54]. صِهر به كسر (ص) قرابت ازدواجى است. در قاموس و اقرب معناى اولى آن را قرابت گفته. در مجمع فرموده: نسب راجع به ولادت نزديك است، صهر خلطه‏اى است شبيه قرابت مصاهره در نكاح به معنى مقاربت است. در نهج البلاغه خطبه 3 فرموده:«وَ مالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ» يعنى: ديگرى براى قرابت و داماد بودنش از من منحرف شد. مقصودعبد الرحمن عوف است كه چون شوهر خواهر عثمان بود به او متمايل شد. و در خطبه 162 هست كه به عثمان فرمود:«وَقَدْ نِلْتَ مِنْ صِهْرِهِ مالَمْ يَنالاً» يعنى از قرابت و دامادى پيامبر به چيزى رسيده‏اى كه ابوبكر و عمر نرسيده‏اند. مراد از نسب و صهر در آيه چنانكه گفته‏اند مرد و زن است و نيز گفته‏اند در آن مضاف مقدّر است يعنى: «ذانسب و ذاصهر» يعنى:خدا آن است كه از آب (نطفه) بشر آفريد و او را نر و ماده قرار داد مثل [قيامة:37-39]. به نظر مى‏آيد علت اطلاق نسب به پسران آن است كه به پدران نسبت داده مى‏شود و علت اطلاق صهر به دختران آن است كه مورد مصاهره و پيوند با ديگران قرار مى‏گيرند.
صوب
نزول. قصد. «صاب المطر انصب و نزلو صاب السهم نحوالرمية: قصدها» (اقرب). اصابه به معنى درك، يافتن، طلب و اراده است. [هود:89]. يعنى بگيرد شما را مانند عذابى كه قوم نوح را گرفت. طلب و اراده معنى كردن نيز صحيح است [ص:36]. باد را سليمان مسخر كرديم با دستور او هر كجا كه اراده مى‏كرد به آسانى مى‏وزيد. اصابه در آيه به معنى اراده است. مصيبت: بليّه و گرفتاريكه به انسان مى‏رسد. گوئى كه انسان را قصد مى‏كند. راغب گويد: اصل آن تير انداختن است سپس به نائبه اختصاص يافته. [بقره:156]. صواب: حق و درست يعنى آنچه حقيقت را درك كرده [نباء:38]. يعنى قول حق و مطابق حكمت و عقل بگويد. صيّب: باران و ابر [بقره:19]. يا مثل باران سختى از آسمان كه در آن ظلمات هست. اصل آن صيوب است (به سكون يا و كسر واو) واو بيا قلب و درآن ادغام شده است مثل سيّد و جيّد (مجمع) تند بودن آن از لفظ استفاده مى‏شود در مجمع آن را باران و در مفردات و اقرب ابر مخصوص به بارش گفته است مناسب آيه فوق ابر است. * [نساء:79]. اين آيه ما قبل آن در «حسن» بررسى شده مراجعه شود. مقيسه دو آيه‏ در اينجا مناسب است دو آيه ذيل را كه در بادى امر مخالف هم به نظر مى‏آيند با همديگر مقايسه كنيم. اول آيه [شورى:30]. اين آيه روشن مى‏كند كه ميان مصائب و گناهان پيش مى‏آيد اثر اعمال مردم است و از گناهان بيشتر هم خدا عفو مى‏كند و گرنه لازم بود همه از بين بروند [فاطر:45]. و اين خطاب به عموم مجتمع بشرى است و به خطابات جزئى منحل نمى‏شود. و در نتيجه، گناهان عدّه‏اى باعث ابتلاء عموم مى‏گردد نظير [روم:41]. و اگر مردم طريق انصاف در پيش گرفته و با عدل و مروّت و دين فطرت زندگى مى‏كردند بركات آسمانها و زمين به سوى آنها سرازير مى‏شد. [اعراف:96]. و ممكن است آيه به خطابات جزئى منحل شود يعنى گرفتارى هر كس از ناحيه عملش مى‏باشد. دوم آيه [حديد:22-23]. لحن اين دو آيه لحن تسليت و آرامى است كه از وقوع مصيبت ناراحت نباشيد كه‏آن پيش از وقوع دركتاب عالم بوده بر انچه از دست رفته تأسف نخوريد و آنچه خدا داده باعث تكبّر شما نشود، بر خلاف آيه اول كه لحن ملامت دارد قهراً بايد مورد اين دو آيه غير از مورد آيه اول باشد. لذا بايد گفت: دو آيه اخير درباره گرفتارى‏ها و مصائبى است كه از روى امتحان و عمل به دستور خدا روى مى‏آورند و اهل آنها هيچ گناهيس كه مصداق «بِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ» باشند ندارند مثل انبياء و اولياء و شهداء و مردان پاك الهى. مصائب و شدائد آنها نتيجه اعمال بد نيست بلكه سبب بلندى مقام و عظمت شأن آنها است و موجب غفران و رضوان خداوندى است چنانكه قرآن درباره مؤمنان فرموده:نبايد از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم تخلف كنند كه در مقابل هر گرفتارى اجرى و مقامى پيش خدا دارا خواهند بود [توبه:120]. در روايات هست كه چون اهل بيت عليهم السلام وارد مجلس يزيد شدند. يزيد آيه «ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَهٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ» را خواند حضرت سجاد «عليه السلام» در جواب فرمود: آن آيه در حق ما نيست. بلكه روشنگر حال ما اين‏است «ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فى الْاَرْضِ اَنْفُسِكُمْ اِلَّا فِى كِتابٍ...». ممكن است: دو آيه اخير اعم از آيه اول بوده باشند ولى در آن صورت بايد گفت از گناهكاران كه مبتلا شده‏اند فقط كسانى را شامل است و تسلّى مى‏دهد كه در مقام توبه باشند و مثلاً بگويند: اشكالى ندارد اين گرفتارى كه در اثر عمل بد پيش آمد قبلاً در كتاب خدا بود بايد تأسف نخورديم شكر خدا را كه بيدارمان فرمود.
صوت
صدا. [لقمان:19]. راستى ناپسندترين صداها صداى خران است جمع آن اصوات است. در آيه [اسراء:64]. بوسوسه شيطان صوت شيطان اطلاق شده و از آيه [حجرات:2]. روشن مى‏شود كه در پيش رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» بايد به آرامى صحبت كرد و صدا حتماً بايد بلندتر از صداى آن حضرت نباشد چنان كه بعد از علم به حكم نمى‏شود آن حضرت را از پشت ديوار و غيره صدا كرد بايد صبر نمود تا خود تشريف بياورد [حجرات:4].
صَور
به فتح (ص) قطع. در اقرب الموارد گويد: «صار الشى‏ء: قطعه و فصله» همچنين است قول مجمع و صحاح و قاموس. آن را به معنى ميل دادن نيز گفته‏اند ولى معنى قطع به قرآن مناسب‏تر است. [بقره:260]. «صُرْهُنَّ» را به ضّم و كسر (ص) از باب صار يصير هر دو خوانده‏اند و معنى آن در هر دو صورت قطع و مايل كردن است. در مجمع فرمود: اگر «صُرْهُنَّ» به معنى قطع باشد «اِلَيْكَ» به لفظ «فَخُذْ» متعلق است و اگر به معنى اماله باشد به «فَخُذْ» و «صُرْهُنَّ» مى‏شود متعلق باشد. در الميزان فرموده: قرائن كلام نشان مى‏دهد كه آن به معنى قطع است و تعديد به «الى‏9 دلالت به تضمين معنى اماله دارد يعنى: آنها را تكّه تكّه كن در حالى كه به خود متمايل كرده‏اى. احتمال دارد كه «اليك» متعلق به وصفى باشد نظير «مُتَوَجِّهاً-ناظِراً» يعنى آنها را پاره پاره كن در حالى كه به خود متوجّه هستى كه تو نيز چنين خواهى شد و سپس زنده خواهى گرديد. معنى آيه چنين مى‏شود: فرمود چهار پرنده برگير و آنها را در حالى كه خويشتن را بياد دارى پاره پاره كن سپس بر هر كوهى پاره‏اى از آنها بگذار و ندايشان كن، به سرعت سوى تو مى‏آيند. بعضى صور را به معنى اماله گرفته و آيه را چنى معنى كرده‏اند: چهار پرنده برگير و آنها را بخود متمايل و مأنوس كن سپس هر يك از آنها را بر كوهى بگذار آنگاه صدا كن به سرعت سوى تو آيند. اين سخن بر خلاف ظاهر و اول و آخر آيه و سختى غير قابل قبول است.
صور
صورت به معنى شكل است جمع آن صور (بر وزن صرد) است. تصوير: صورت دادن و شكل دادن مى‏باشد. [غافر:64]. يعنى شما را تصوير كرد و شكل‏هايتان را نيكو قرار داد. تصوير آدمى در رحم مادران انجام مى‏گيرد [آل عمران:6]. سلّولى كه بشر از آن بوجود مى‏آيد حيوان ساده‏اى است به شكل زالو كه اصلاً شباهت به انسان ندارد سپس به تدريج در اثر مشيّت و نظم خدائى به صورت پسر يا دختر مى‏آيد و آن چيز ساده به موجودى زيبا و موزون مبدل مى‏شود. [اعراف:11]. يعنى شما را اندازه گرفتيم سپس صورت داديم. مصوّر: صورت دهنده. از اسماء حسنى است [حشر:24]. تصوير خدائى فقط به انسان اختصاص ندارد بلكه شامل تمام موجودات است و دقائق تصوير در همه مخلوقات سارى و هويدا است.
صُور
به ضمّ (ص) [كهف:99]. اين لفظ ده بار در قرآن مجيد آمده و همه درباره قيامت است و از اكلام اللّه ظاهر مى‏شود كه هم مردن و هم زنده شدن آنها در اثر نفخ صور است [زمر:98]. در بعضى آز آيات نفخ صور با بر خاستن صيحه تعبير آمده نظير [يس:49]. كه درباره انقراض زندگى و به هم خوردن نظم كنونى است و مثل [يس:53]. ايضاً آيه [ق:42]. اما صور در اصل دو معنى دارد يكى جمع صورت چنانكه در قاموس و اقرب گفته و در مجمع از حسن نقل كرده صحاح نسبت آن را به قول مى‏دهد. دوم: شيپور. در قاموس و اقرب گويد: صور شاخى است كه در آن مى‏دمند و در صحاح قيد دميدن ندارد راغب گويد: به قولى آن مانند شاخى است كه در آن مى‏دهند. خدا آن را وسيله عودتها و ارواح به اجسامشان قرار ميدهد. در مجمع ذيل آيه 73 سوره انعام فرموده: درباره صور گفته‏اند: آن شاخى است كه اسرافيل در آن دوبار مى‏دهمد در اول همه از بين مى‏روند و در ثانى همه زنده مى‏شوند. حسن گفته: آن جمع صورت است. على هذا معنى آن است: روزى كه ارواح در صورتها دميده مى‏شود. آن گاه از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چطور متنعّم شوم و خوشگذرانى كنم حال‏آن كه صاحب شيپور، شيپور را به دهان گرفته و سر بالا كرده و گوش فرا داده منتظر دشتور است تا در آن بدمد... در صحيفه سجاديّه هست كه فرموده: اسرافيل صاحب صور منتظر فرمان تو است كه امانتهاى قبور را بر انگيزد «وَ اِسْفيلُ صاحِبُ الصُّورِ الَّذى يَنْتَظِرُ مِنْكَ الْأِذْنَ فَيُنَّبِهُ بِالنَّفْخَهِ صَرْعى رَهائِنَ‏ِ القُبُورِ». درالميزان ذيل آيه 102 سوره طه فرموده: نفخ صور كنايه از احضار و خواندن است لذا فرموده: «يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدّاعِىَ لا عِوَجَ لَهُ» مخفى نماند: در گذشته گفته شد كه در بعضى از آيات به جاى نفخ صور صيحه ذكر شده احتمال قوى مى‏دهم كه نفخ صور عبارت اخراى صيحه باشد معنى «اِذا نُفِخَ فَى الصّورِ» اين طور مى‏شود: چون صيحه قيامت برخاست النهايه اين صيحه به واسطه فرشته‏اى به نام اسرافيل خواهد بود. چنانكه در روايات است واللّه العالم. در خاتمه بايد دانست نفخ فى الصور و نفخ الصور هر دو يكى است و عرب با «فى» و بدون آن به كار مى‏برد (مجمع).
صواع
[يوسف:72]. صاع و صواع هر دو به معنى پيمانه است در «سقى» و «صوع» گفته است. اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّه است.
صوف
پشم. [نحل:80]. يعنى از پشم و كرك و موى چهارپايان وسائل خانه و متاع بدست مى‏اوريد تا وقتى. در «شعر» گذشت كه صوف در گوسفند، و بر در شتر، شعر در بز است اين لفظ به صورت جمع تنها يكبار در قرآن يافته است.
صوم
روزه. همچنين است صيام. اصل آن امساك از مطلق فعل است خوردن باشد، يا گفتن، يا رفتن، لذا به اسبى كه از خوردن و راه رفتن خود دارى كند گويند: صائم. شاعر گويد: خيل صيام واخرى غير صائمهة (راغب) در اقرب الموارد نيز گويد: اصل آن امساك از مطلق فعل است. در مجمع فرموده: صوم در لغت به معنى امساك و از آن به سكوت صوم گويند. ابن دريد گفته: هر چه از حركت ايستاد صوم گرفته. نابغه گويد: «خَيْلُ صِيامٍ وَ خَيْلٌ غَيْرَ صائِمِةِ تَحْتُ الْعجاجِ وَ اخرى تعلك اللّجما يعنى زر غبار اسبانى بى حركت و اسبانى در تلاش اند. وعده‏اى ايستاده و لگام خويش را مى‏جوند. «صامَتِ الرّريثحُ» يعنى باد ايستاد. «صامَتِ الشَّمْسُ» آفتاب در وسط روز ايستاد... [بقره:183]. صوم اسلامى امساك مخصوصى است از طعام و چيزهاى ديگر كه در كتب فقه مذكور است از طلوع فجر شروع شده و با رسيدن شب به پايان مى‏رسد. [بقره:187]. جمله «كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبْلِكُمْ» دليل آن است كه روزه در امّت‏هاى گذشته نيز بوده است. در الميزان فرموده: اين جمله فقط در مقام تنظير است بر كيفيّت صوم امم گذشته و بر اينكه بر همه آنها روزه واجب بوده دلالت ندارد. قرآن معين نكرده مراد از اين امم كدام اند. تورات و انجيل فعلى از وجوب صوم خالى اند و فقط آن را مدح مى‏كنند. مع الوصف يهود و نصارى روزهاى معيّنى از سال را به اشكال مختلف روزه مى‏گيرند مثل روزه از گوشت، روزه از شير، روزه از اكل و شرب، و در قرآن حكايت روزه زكريا از سخن گفتن هكذا روزه مريم از سخن گفتن شده است. بلكه روزه عبادتى است از غير ارباب اديان نيز نقل شده چنانكه از مصر قديم و رومانى‏ها منقول است بت پرستان هند تا به امروز روزه مى‏گيرند. (تمام شد). بايد دانست درباره صوم زكريا ازط سخن گفتن در قرآن مطلبى نيست بلكه خداوند سه روز قدرت سخن گفتن رااز وى سلب كرده چنانكه در آيه 41 سوره آل عمران و 10 سوره مريم مذكور است و آن علامت استجابت دعاى زكريا در خصوص فرزند خواستن بود بر خلاف جريان مريم كه صريحاً فرموده: [مريم:26]. * از روزه صمت كه راجع به مريم در آيه فوق نقل شده به دست مى‏آيد كه چنين روزه‏اى در بنى اسرائيل بوده است و آن كلام عقلى است كه شخص چند روز مثلاً دم از سخن فرو بندد و در مقابل فكر بكند. سكوت توأم با فكر معانى بسيارى به انسان مى‏فهماند چنانكه بيتوته حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در غار حراء ظاهراً شبيه آن بوده است: سكوت توأم با تفكّر. در الميزان از آيه شريفه استظهار شده كه چنين صومى در بنى اسرائيل مستحب بوده. در مجمع از جبائى نقل شده كه خدا مريم را به چنان نذرى امر كرد والا جايز نبود كه بدون نذر بگويد نذر كرده‏ام. در اسلام صوم صمت تشريع نشده بلكه حرام است رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده: «و لا صمت يوماً الى الليل (الى‏آن قال) و صوم الصمت حرام» امام سجّاد عليه السلام فرمود: «صوم الصمت حرام» امام صادق عليه السلام فرموده: «و لا صمت يوماً الى الليل» رجوع شود به وسائل كتاب صوم. فقهاء فرموده‏اند: حرام است انسان در نيّت روزه خويش سكوت را قيد بكند ولى اگر بدون تكلّم روزه بگيرد اشكال ندارد. از روايات گذشته روشن مى‏شود كه روزه صمت يعنى فقط از تكلم امساك كند البته با نيّت، حرام است. اما در اسلام كم سخن گفتن و بيشتر باشد فتوى داده است. در اسلام غير از روزه ماه رمضان روزه‏هاى واجب و مستحب بسيار است از قبيل روزه كفّارات و روزه ايام متبركه ككه در كتب فقه مشروحاً ذكر شده است. روايات در ترغيب به روزه و ذكر ثواب آن بسيار است طالبان تفصيل به محلّ‏هاى مربوطه رجوع كنند. و روزه رمضان از ضروريات اسلام و منكر آن خارج از دين است.
صيحه
فرياد شديد. در قاموس گويد: «الصيحة: الصوت باقصى الطاقة» [هود:67]. اين كلمه سيزده بار در قرآن مجيد به كار رفته همه درباره صيحه عذاب كه امتهاى گذشته را گرفت و درباره صيحه قيامت است. مگر در آيه [منافقون:4]. كه درباره منافقان و مراد از آن فرياد معمولى است يعنى منافقان هر فريادى را كه مثلا در احضار لشكريان يا پيدا كردن گم شده و غيره برخيزد بر عليه خود گمان مى‏كنند.
صيد
شكار كردن. «صاده صيداً:قنصه و اخذه بحيلة» [مائده:2]. چون از احرام خارج شديد شكار بكنيد يعنى بعد از احلال شكار جايز است. صيد همان طور كه مصدر است به معنى مفعول يعنى شكار شده نيز مى‏آيد [مائده:95]. ايضاً [مائده:96]. آيات صيد در قرآن مجيد همه در سوره مائده است آيات: 1و2و94و95و96. صيد در اسلام در صورتى حلال است كه شخص براى تأمين مخارج خويش و عائله‏اش شكار كند و براى خوشگذرانى حرام مى‏باشد. فقهاء سفر كسانى را كه براى تفريح به شكار مى‏روند سفر معصيت دانسته و حكم به اتمام ر.زه و نماز كرده‏اند. حرمت شكار تفريحى ظاهراً از آن جهت است كه روا نيست شخص براى ارضاء تمايل نفسانى خويش حيوانات و پرندگانى را كه در اين زمين پهناور بى‏آن كه به كسى آزار برسانند مى‏چرند و مى‏پرند بى‏آن كه به كسى آزار برسانند مى‏چرخند و مى‏پرند و خداى خويش را تسبيح مى‏كنند، از نردبان هستى پياده كند. ولى اگر احتياج داشته باشد آن مطلب ديگرى است. شكار كردن احكام به خصوصى دارد كه در فقه اسلامى مشروحاً بيان شده است و اين كتاب محل بررسى آنها نيست.
صير
رجوع. انتقال. تحوّل. رسيدن. (اقرب). [شورى:53]. مصير: مصدر ميمى و اسم مكان است مثل [ابراهيم:30]. كه مصدر ميمى است يعنى: متمتع شويد حتماً بازگشت شما به سوى آتش است. و مثل [انفال:16]. در آيات [مائده:18]، [بقره:285]، [آل عمران:28]. و نظير آنها گرچه منظور رجوع به آخرت و رحمت و عذاب خداوند است ولى به عقيده من مراد از تعبير رجوع الى اللّه خلود و بقا است يعنى برگشت همه به سوى خلود و ثبوت است. چون عالم ربوبيت عالم خلود و ثبوت و بقا است. [نحل:96]. به موجب آيات فوق بازگشت همه اعم از نيك و بد يه سوى خداست [انبياء:93]، [مائده:105]. رجوع به خلود (رحمت يا عذاب). بايد دانست صيرورت رجوع و انتقال به طور تحوّل است مثل صيرورت و تبديل شراب به سركه و صيرورت نطفه به حالت جنينى. نه به معنى مطلق رجوع. در اين صورت مقصود از مصير الى اللّه آن است كه بشر به تدريج مبدل به جاودانى مى‏شود [تحريم:9]. يعنى جايگاه آنها جهنّم است و بد باز گشت گاهى است كه يشر به تدريج در اثر اعمال بد جهنّمى مى‏شود و اين اعمال نيك و بد است كه تدريجاً آدمى را به رحمت محض و عذاب و شكنجه و جهنّمى بودن تبديل مى‏كند.
صيص
حصن و قلعه. هر آنچه به وسيله آن تحصن شود صيصه است بدين نظر به شاخ گاو و مهميز خروس صيصه گفته‏اند (راغب) جمع آن صياصى است. [احزاب:26]. مراد از اهل كتاب در آيه يهود بنى قريظه‏اند كه پيمان عدم تعرّض با مسلمين را شكسته، در جنگ خندق با مشركان هم دست شدند. پس از شكست كفّار در خندق، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم يهود بنى قريظه را محاصره كرد و سعد بن معاذ به كشتن جنگجويان آنهاو اسارت بقيه و غنيمت اموالشان رأى داد. يعنى: آنانكه از اهل كتاب به يارى كفّار قريش برخاستند خدا آنها را از قلعه هايشان به زير آورد... اين لفظ تنها يكبار در قرآن آمده است.
صيف
تابستان. [قريش:1-2]. ربيع اسم بهار آمد خريف اسم خزان آنگه شتاء و صيف بى شبهه زمستان است و تابستان.