• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
واو
حرف بيست وهفتم از الفباى عربى و در حساب ابجد به جاى عدد شش است. اهل لغت براى آن شانزده معنى ذكر كرده‏اند از جمله : 1- عطف. در اينصورت معنى آن مطلق جمع ميان دوچيز يا چند چيز است گاهى شى‏ء را بر صاحبش عطف مى‏كند مثل [عنكبوت:15]. يعنى نوح و اهل كشتى را نجات داديم و گا هى بر سابقش عطف مى‏كند مانند [حديد:26]. و نيز بلاحقش عطف مى‏كند مثل [شورى:3]. 2- واو حاليه. مثل «جاءَ زَيْدٌ وَ الشَّمْسُ طالِعَةٌ» زيد آمد در حاليكه آفتاب برآمده بود و آن را واو ابتداء گويند. 3- واو قسم. مثل [يس:2-3].
وءد
[تكوير:8-9]. وأد به معنى زنده بگور كردن است در قاموس مى‏گويد:«وَادَ بَنْتَهُ» يعنى دخترش را زنده بگور كرد. مَوْؤُدَة و وَئيدة دختر زنده بگور شده است يعنى: آن‏گاه كه دختر زنده بگور شده سوال شود كه بچه گناهى كشته شده است. فرزدق شاعر در باره خانواده خويش گويد: وَ مِنّا الذَّى مَنَعَ الْوائِداتِ فَاَحْيَا الْوَئيدَ فَلَمْ توُئَد يعنى: از ماست آنكه زنده بگور شده‏ها را از زنده بگور شدن منع كرد وآن رااز زنده كرد پس زنده بگور نشد. اشاره به جد خويش است كه دختران عرب را مى‏خريد و نميگذاشت زنده بگور شوند. ناگفته نماند: بعضى از عربها فرزندان خويش را از ترس گرسنگى مى‏كشتند چنانكه در «ملق» گفته شد و بعضى وجود دختر را عار دانسته و او را زنده بگور مى‏كردند در اقرب الموارد گفته: قبيله كنده اين كار را مى‏كردند و اينكه در مجمع فرموده: عرب از ترس گرسنگى دختران را زنده بگور مى‏كردند ظاهرا درست نباشد زيرا كشتن فرزندان در صورت خوف از فقر منحصرا به دختران نبوده است و آنچه در آيه فوق آمده فقط راجع به دختران است كه در آيه ديگر فرموده: [نحل:58-59]. در مجمع از قتاده نقل كرده: عاصم بن قيس تميمى پيش رسول خدا «صلى الله عليه واله» آمد گفت:من در جاهليت هشت دختر زنده بگور كرده‏ام. فرمود بعوض هريك بنده‏اى آزاد كن. گفت: من شتران دارم. فرموده به عوض هر دختر يك شتر به هر كه خواهى هديه كن. ايضا در مجمع از ابن عباس نقل كرده: زن بهنگام ولادت گودالى مى‏كند و در سرآن مى نشست اگر دختر مى‏زاييد در همان گودال دفنش مى كرد و اگر نوزاد پسر بود او را نگاه مى‏داشت. ناگفته نماند: اين كار شوم عادت همه قبائل عرب نبود.
وئل
نجات خواستن و پناه آوردن. موئل :پناهگاه [كهف:58]. بلكه براى آنها وعده‏اى است كه از آن پناهگاهى ندارند منظور از موعد روز قيامت است اين لفظ تنها يكبار در قرآن آمده است.
وَبَر
(بروزن فرس) پشم شتر (كرك) جمع آن اَوْبار است و يكبار در كلام الله بكار رفته است [نحل:80]. از پشمهاى چهار پايان و از كركها و موهاى آنان اثاث منزل و مال بدست مى‏آوريد تا مدتى. پشم از گوسفند، وبر از شتر، موى از بز است.
وَبْق
(بروزن فلس) هلاكت. و ايباق به معنى هلاك كردن است [شورى:34]. ايباق به معنى حبس كردن نيز آمده چنانكه در قاموس و اقرب الموارد تصريح كرده است بنابر آنچه در «بحر» ذيل فصل نهرهاى دريايى گفته‏ايم «يَوْبِقْهُنَّ» در آيه به معنى حبس كردنست يعنى: يا آن نهرها را حبس و متوقف مى‏كند. در اثر اعمال مردم و عفو مى‏كند از معاصى بسيارى. * [كهف:52]. مَوْبِق (به فتح ميم و كسر باء) مصدر است به معنى هلاك و نيز اسم مكان است. و آن در آيه ظاهرا اسم مكان و اشاره به بطلان رابطه ميان معبودات و عبادت كنندگان است و ميان آنها مهلكه‏اى واقع شده و رابطه را كه در دنيا گمان مى‏كردند از بين برده است و معبودان اعم از جن وانس وغيرهم نفعى به حال عبادت كنندگان ندارند. يعنى يادكن روزى را كه خدا گويد: شريكان مرا كه بزعم شما شريك من بودند با آواز بلند بخوانيد، آن‏ها شريكان را ندا مى‏كنند اماشريكان جواب نمى‏دهند (وكارى نتوانند) و ميان شريكان و آنها مكانى پر از هلاكت قرار داده‏ايم و رابطه موهوم دنيايى قطع شده وهيچ نتوانند آن فاصله را پيموده و بهم ديگر برسند. از اين ماده دو لفظ بيشتر در قرآن مجيد نداريم.
وَبْل
اصل وَبْل چنانكه طبرسى فرموده به معنى شدت است، وابِل به معنى باران شديد و تند مى‏باشد. در مصباح گويد: «وزبَلَ الشَّىْ‏ء:اِشْتَّدٌ» وَبيل به معنى شديد است. راغب مى‏گويد: وَبْل وابِل بارانى است سنگين دانه و به مناسبت سنگينى به كاريكه از ضررش ترسند گويند وَبال. [بقره:265]. مانند باغيكه در بلندى واقع است، باران تندى به آن رسيده و ميوه‏اش را دوبرابر داده است. وابل سه بار در قرآن مجيد ذكر شده است: [بقره:264-265].
وبال
[حشر:15]. [مائده:95]. يابرابر طعام مساكين روزه بگيرد تا سزاى كارش را بچشد. وَبال چنانكه در «وَبْل» گذشت به معنى شدت وثقل است و آن عبارت است از عذاب و نتيجه زشت معصيت، كه بر انسان سنگين و سخت است. * [مزّمل:16]. فرعون به رسول نافرمانى كرد او را مؤاخذه نموديم مؤاخذه سخت.
وَتَد
ميخ. جمع آن اوتاد است. [نباء:6-7]. آيا زمين را براى زندگى آماده نكرديم؟ آيا كوهها را ميخهايى براى زمين قرار نداديم؟ رجوع شود به «جبل» فصل «كوههاميخ زمين‏اند». * [ص:12] كلمه «ذُوالْاَوْتادِ» در سوره فجر آيه 10 نيز در وصف فرعون آمده است گويند: او چون مى‏خواست كسى را شكنجه دهد او را به چهار ميخ مى‏كشيد و سبب تسميه ذوالاوتاد همين است ولى ظاهرا مراد از آن لشكريان و ساز وبرگ آنها و وسائل حكومت است كه همچون ميخها پادشاهى و حكومت او را محكم كرده بودند شاعر گويد: وَلَقَدْ غَنَوْافيها بِاَنْعَم عيشَةٍ فى ظِلَّ مُلْكٍ ثابِتِ الْاَوْتادِ در آن شهر باگواراترين زندگى بى نياز بودند در سايه حكومتى كه پايه هايش محكم بود.
وَتْر
فرد. مقابل شَفْعْ و زوج [فجر:1-3]. قسم به فجر و شبهاى ده گانه و قسم به جفت و طاق. «وتر» در آيه به فتح واو و كسر آن خوانده شده و هر دو به يك معنى است. در مجمع فرموده: اصل آن به معنى قطع است فرد را از آن وتر گويند كه از غير قطع شده و تنها مانده است. * [محمّد:35]. وتر در آن به معنى نقص است «وَتَرَ مالَهُ وَ حَقَهُ: نَقَصَهُ اِيَّاهُ» در جوامع الجامع فرموده: آن از «وَتَرْتُ الرَّجُلَ» است يعنى از او كسى را كشتم و در واقع آن است كه كه او را از مال يا كسانش تنها گذاشتم و جدا كردم از رسول خدا«صلى الله عليه واله» منقول است «مَنْ فانَهُ صَلوةُ الْعَصْرِ فَكَاَنَّما وَتَرَ اَهْلَهُ وَ مالَهُ» هر كه نماز عصر از او فوت شود گويى از اهل ومالش تنها مانده است معنى آيه چنين مى‏شود: خدا با شماست و اعمال شما را تنها و بى ثواب نمى گذارد. عمل بى ثواب عمل تنها مانده است چه تعبير شگفتى!!!. [مؤمنون:44]. تَتْرى در اصل وَتْرى است با واو، الف آن براى تأنيث مى‏باشد زيرا رسل به اعتبار جماعت مونث است (كشاف و بيضاوى) وَتتْرى به معنى پى درپى است يعنى فردى بعد از فردى معنى آيه: سپس پيامبران خود را پشت سرهم فرستاديم هر وقت با متى پيامبرشان آمد تكذيبش كردند. در مصباح گفته: «جاءوُ اَتتْرى اَىْ مُتَتابِعينَ وَتْراً بَعْدَوَتْرٍ» در نهج البلاغه خطبه 163 در باره طاووس فرموده: «وَقَدْينحَسِرُمَنْ ريشِهِ وَيَعْرى مِنْ لِباسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرى وَ يَنْبُتُ تِباعاً» گاهى ازپرهايش كنار و از لباسش عريان مى‏شود پرهايش پى درپى مى‏افتد و پشت سر آن مى‏رويد. در اقرب الموارد گويد: صحيح آن است: تواتر بين اشياء در صورتى صادق است كه ميان آنها مهلتى و فترتى بوده باشد و اگر متصل باشند آن را مداركه گويند. على هذا لفظ «تَتْراى» مفيد آن است كه ميان پيامبران زمانهايى فاصله بوده است و «تترى» را تنوين «تَتْراً» و با الف «تَتْرا» هر دو خوانده‏اند.
وتين
[حاقة:44-46]. راغب گويد: وتين رگى است كه جگر را آب (خون) مى‏دهد اگر آن بريده شود انسان مى‏ميرد موتون به معنى مقطوع الوتين است. در اقرب الموارد گويد: آن رگى است در قلب درصورت قطع شدن انسان خواهد مرد و از ابن سيده نقل كرده: رگى است چسبيده به قلب از باطن كه خون را به همه رگها مى‏رساند و آن نهر بدن است (شريان). يعنى اگر پيامبر ازخود چيزى جعل كرده و به ما نسبت دهد از دست راستش گرفته و شريانش را قطع مى‏كنيم. گرفتن از دست راست ظاهرا اشاره به اذلال است چنانكه از دست مجرم مى‏گيرند. آيه تهديد شديدى است نسبت به حضرت رسول «صلى الله عليه واله» در صورت جعل چيزى از جانب خودش. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است .
وثق
وُثُوق، ثِقَهْ به معنى اعتماد است. «وَثِقَ بِهِ وُثوُقاً وثِقَهً» يعنى به او اعتماد كرد. وَثاقَةً به معنى محكم وثابت شدن است «وَثُقَ وَثاقِةً: قوى وثبت» فعل اولى از باب حَسِبَ يَحْسِبُ و فعل دومى از باب كَرُمَ يَكْرُمُ مى‏باشد. مُواثَقَه: معاهده محكم. [مائده:7]. ياد كنيد پيمان اكيد خدا را كه از شما پيمان گرفته است. ايثاق: بستن. «اَوْثَقَهُ فِى الْوِثاقِ ايثاقاً» يعنى او را به ريسمان بست [فجر:25-26]. وَثْاق مصدر است به معنى بستن چنانكه طبرسى گفته ضمير (عَذابَهُ - وَثاقَهُ) چنانكه گفته‏اند راجع به خدا است يعنى: آن روز كسى مانند عذاب خدا عذاب نمی‏کند و کسی مانند بستن خدا نمى‏بندد. *** وِثَاق: به كسرو فتح اول چيزى است كه باآن مى‏بندند مانند زنجير و ريسمان. و نيز مصدر است چنانكه از مجمع نقل شد. [محمّد:4]. چون كافران را از كار انداخته و اسير گرفتيد ريسمان را محكم كنيد. مَوْثِق: (به فتح ميم وكسرثاء) و ميثاق به معنى پيمان اكيد است [يوسف:66]. گفت: هرگز او را باشما نخواهم فرستاد تا پيمان محكمى از خدا بدهيد كه او را بياوريد. موثق سه بار در قرآن مجيد آمده است [يوسف:66-80]. ميثاق: چنانكه گفته شد به معنى پيمان محكم است [بقره:83]. راغب مى‏گويد: ميثاق پيمانى است كه با سوگند و عهد تأكيد شده باشد. مى‏شود گفت: ميثاق مصدر نيز بكار مى‏رود به معنى محكم كردن چنانكه در جوامع الجامع و كشاف در ذيل آيه [بقره:27]. گفته است. ضمير «ميثقاقِه» اگر به «عهد» برگردد معنى اين است كه پيمان خدا را بعد از استوار كردن آن مى‏شكنند و اگر راجع به «الله» باشد منظور محكم كردن خدا است بنظر نگارنده ضمير راجع به «الله» و مفعول ميثاق كه «عهد» باشد محذوف است يعنى عهد خدا را نقض مى‏كنند پس از آنكه خدا آن را بوسيله ارسال رسل محكم و استوار كرده است در «عهد» گفته‏ايم كه ظاهرا مراد از عهد فهم و عقل و درك بشر است كه در ذات او گذاشته شده و مراد از ميثاق محكم كردن آن است بوسيله انبياء و رسل عليهم السلام.
وَثَن
بت. جمع آن اوثان است در مصباح گويد: خواه از سنگ باشد يا چوب يا غير آن [حج:30]. از پليد به دور باشيد كه بتهااند و از قول باطل اجتناب كنيد، اوثان در سوره عنكبوت 17 و 25 نيز آمده است. در نهج البلاغه خطبه 145 فرموده: «فَبَعَثَ مُحَمَّداً «صلى الله و عليه واله» و سَلَّمَ بِالْحَقِ لِيُخْرِجَ عِبادَهُ مِنْ عِبادَةِ الْاَوْثانِ اِلَى عِبادِتِهِ» محمد عبده در شرح آن گفته «وَثَنَ فُلانٌ بِالْمَكانِ» يعنى: در مكانش ثابت و دائم شده صَنَم را از آن وَثَن گفته‏اند كه نصب شده و دريك حال ثابت است. كلبى در كتاب الاصنام ص 53 نقل كرده: بت اگر بصورت انسان از چوب يا طلا يا نقره باشد صنم نامند و اگر از سنگ باشد وثن گويند.ناگفته نماند اين سخن با آنچه گفته شد مناسبت دارد.
وجب
[حج:36]. وجوب به معنى ثبوت است واجبات را به واسطه ثابت‏العمل بودن واجبات گفته‏اند. ايضا وجوب به معنى سقوط است «وَجَبَ الْحائِطُ: سَقَطَ» ضمير «جُنُوبُها» در آيه راجع به شتران قربانى است يعنى: در موقع نحر شتران چون پهلوهاى آنها به زمين افتاد (كنايه از مردن) از آنها بخوريد گويند: «ضَرَبَهُ فَوَجَبَ» او را زد پس مرد. اين لفظ فقط يكبار در قران مجيد آمده است.
وجد
وَجد - جِدَة وُجْد - وُجُود - وِجْدان به معنى پيداكردن، رسيدن، دست يافتن وغيره است. آن درخدا چنانكه راغب گفته به معنى علم است مثل [اعراف:102]. در بسيارى از آنها وفايى به عهد نيافتيم و دانستيم كه وفايى به عهد خدا ندارند. [طه:115]. گاهى مراد از آن تمكن است مثل [توبه:5]. [بقره:283]. * [طلاق:6]. وُجْد (بر وزن قفل) به معنى تمكن است زنان مطلقه را در بعضى از آنچه قادر هستيد و سكنى گزيده‏ايد ساكن كنيد و ضررى به آنها نرسانيد.
وَجْس
فَزَع. فزعيكه در قلب افتد و يا از چيزيكه شنيده شده احساس شود چنانكه در قاموس گفته و نيز به معنى خفا و پنهانى است. ايجاس به معنى احساس است و نيز گويند «اَوْجَسَ خَوْفا» يعنى ترس را پنهان كرد. [طه:67-68]. موسى درخودش احساس خوف كرد يا خوف را در ضميرش پنهان داشت. ايضا [ذاريات:28]. همين طور در [هود:70]. در نهج البلاغه خطبه 4 فرموده: «لَمْ يُوجِسْ مُوسى «عليه السلام» خيفَةٌ عَلى نَفْسِهِ، أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ» موسى راجع به خودش نترسيد بلكه از غلبه نادانان و حكومت گمراهان ترسيد كه جاى حق را بگيرند و جهال از سحر ساحران فريب خورند.
وجف
وجف و وجوف به معنى اضطراب آيد «وَجْفُ الشَّىْ‏ء: اِضْطِراب» [نازعات:8]. دلهايى در آن روز مضطرب و لرزانند. ايضا به معنى سرعت سير و دويدن شتر و اسب است در مصباح آمده: وَجَفَ الْفَرَسُ وَالْبعيرُ وَ جيفاً: عدا» راغب مى‏گويد: وجيف سرعت سير شتر است. ايجاف: تاختن شتر و اسب «اَوْجَفْتُ الْبَعيرَ: اَسْرَعْتُهُ» شتر را به سرعت راه بردم [حشر:6]. آن چيزها كه خدا از آنها عايد پيغمبرش كرد شما اسبى و شترى بر آن نتاختيد. مشروح آيه در «فى‏ء» گذشت.
وَجَل
(بر وزن فرس) [حجر:53]. گفتند: نترس ما به تو پسر دانائى را مژده مى‏دهيم كه متولد خواهد شد طبرسى فرموده: وجل، فزع، خوف، يك چيز اند. وَجِل: (به فتح واو و كسر جيم) ترسان و خائف [مؤمنون:60]. و دلهايشان ترسان است كه آنها به سوى پروردگارشان بر مى‏گردند. [حجر:52]. گفت ما از شما ترسانيم. * [انفال:2]. ظاهرا اين خوف مثل خشيت در اثر تعظيم خداست راغب وجل را احساس خوف گفته و آن در اين آيه بهتر تطبيق مى‏شود. يعنى: اهل ايمان آنهااند كه چون خداياد شود دلهاى آنان احساس خوف كند.
وجه
چهره روى. صورت. [بقره:144]. گردش روى تو را به آسمان مى‏بينيم [مائده:6]. درمجمع و قاموس و مصباح گفته «اَلْوَجْهُ: مُسْتَقْبِلُ كُلِ شَىْ‏ء» وجه روى هر چيز است كه با آن روبرو شوند. راغب مى‏گويد: وجه دراصل صورت و چهره است... و چون صورت اولين چيزى است كه با تو روبرو مى‏شود و نيز از همه اعضاء بدن اشرف است لذابه معنى روى هر چيز، اشرف هرچيز، اول هرچيز، بكار رفته است. على هذا وجه در اصل به معنى صورت و ثانيا به معنى روبرو شده هر چيز و اشرف هرچيز... آمده است در اينجا لازم است به امورى توجه شود. 1 فعل وجه در قرآن مجيد فقط از باب تفعيل و تفعل آمده است مثل [انعام:79]. من گرداندم روى خود را به كسيكه آسمانها و زمين را آفريده است يعنى به سوى او رو كردم. [قصص:22]. و چون روكرد به طرف مدين گفت: اميداست خدايم مرا به راه راست (كه از فرعون خلاص شوم) هدايت كند. 2 در بسيارى از آيات قرآن وجه به خدا نسبت داده شده و اين آيات دو قسم‏اند. اول مانند آيات [رحمن:26-27]. مرفوع بودن «ذوالْجَلال» را كه وصف «وجه» است در نظر داشته باشيد. ايضا [قصص:88]. ظاهراً مراد از وجه در اين دو آيه ذات پروردگار است. طبرسى ذيل [بقره:112]. فرموده: عرب وجه الشى‏ء بكار برده و از آن ذات شى‏ء اراده مى‏كند و اين از آن باب است كه با لفظ اشرف و محترم بذات شى‏ء و خود شى‏ء اشاره مى‏كنند چنانكه خداى سبحان فرمايد: «كُلُ شَىْ‏ء هالِكَ اِلا وَجْهَهُ» - «وَبَيْقى وَجْهُ رَبِكَ» يعنى فقط پروردگارت مى‏ماند. در مصباح، صحاح،قاموس، اقرب الموارد و مفردات تصريح شده كه وجه به معنى ذات و نفس شى‏ء آيد. و در جوامع الجامع، مجمع، كشاف، تفسير بيضاوى و غير آنها در هر دو آيه وجه خدا را ذات خدا گفته‏اند مؤيد آن لفظ «ذُوالجلال» در آيه اول است كه وصف «وجه» آمده نه وصف «ربك» و اين مى‏رساند كه وجه ذوالجلال ذات ذوالجلال است. يعنى: هر آنچه در زمين است فانى و زائل مى‏باشد اماذات پروردگارت باقى و هميشگى است - هر چيز فانى وفائت است جز ذات خدا. اگر «ذوالجلال» صفت «وجه» نيامده بود بهتر بود كه وجه رب راصفات و تدبيرخدا معنى كنيم. والله العالم. 3 قسم دوم از آياتيكه وجه را بخدا نسبت مى‏دهدبه قرار ذيل است [رعد:22]. [روم:38]. [انسان:9]. [انعام:52]. مراد از وجه در اينگونه آيات ظاهرا رحمت و ثواب و رضايت خداوند است چنانكه در بعضى از آيات به جاى وجه مرضاة آمده مثل [بقره:207]. [بقره:265]. ظاهرا سر اينكه وجه در جاى ثواب و رضايت آمده آن است كه انسان در سوال و طلب خويش اول وجه و چهره طرف را مى‏خواهد تا روبرو شده و مطلب خويش را اظهار دارد، نيكوكاران هم در عمل خويش چنين اند، بعيد نيست كه وجه در اين آيات مصدر و به معنى توجه و روكردن باشد يعنى مومنان براى توجه و روكردن خدا چنين مى‏كنند و توجه خدا عبارت اخراى ثواب و رضايت خدا است. 4 در بعضى از آيات نسبت وجه به انسان داده شده ولى مراد از آن چهره و صورت نيست مثل [بقره:112]. [نساء:125]. [لقمان:22]. به قولى مراد از وجه در اين آيات نفس و ذات است يعنى: بلى آنكه نفس خويش به خدا تسليم كند و خالص كند و چيزى را شريك او نداند و نيكوكار باشد پاداش او نزد پروردگار است. ظاهرا مراد از تسليم وجه به خدا ايمان به خداست چنانكه مراد از احسان عمل صالح است آيات سه گانه فوق با آيات «اَلذَّينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» مطابق اند، پس تسلم وجه به خدا آن است كه انسان فقط به خدا رو كرده و او را معبود و مالك خويش بداند و به وى تسليم شود. در خاتمه به چند آيه اشاره مى‏كنيم. 1- [بقره:115]. به قولى مراد از وجه در آيه جهت است يعنى بهركجا رو كرديد جهتى كه خدا امر كرده به آن رو كنيد در آنجاست ممكن است مراد از آن ذات باشد و به مناسبت «تُوَلّوُا» وجه آمده است كه نمازخوان مى‏خواهد با خدا روبرو شود يعنى: مشرق و مغرب مال خداست بهركجا رو كنيد خدا در آنجاست و با خدا روبرو هستيد. در تفسيرعياشى از حضرت باقر «عليه السلام» نقل شده كه آيه فقط در باره نماز مستحبى است رسول خدا«صلى الله عليه واله» روى مركب خويش آنگاه كه به خيبر مى‏رفت نماز خواند، مركبش به هر طرف رو ميكرد و آنگاه كه ازخيبر بر مى‏گشت پشت به مكه نماز خواند. نظير آن را از زراره از حضرت صادق «عليه السلام» نيز نقل كرده است. الميزان گويد: اين آيه توسعه قبله است از حيث جهت نه مكان. المنار گفته: به قول بعضى اين آيه پيش از دستور به قبله معين نازل شده است... به نظر نگارنده: اگر ثابت شود كه آيه راجع به نماز استحبابى است هيچ وگرنه: ظاهراً مقدّمه تحويل قبله است و خداوند خواسته با اين آيه زمينه تحويل قبله را فراهم آورد كه اگر روزى قبله از بيت المقدس به كعبه برگردانده شد نبايد وحشت كرد و غيرممكن دانست زيرا همه جهات مال خدا است و بهركجا رو كنيد با خدا روبرو هستيد. و يا منظور نمازخواندن نيست بلكه اشاره به احاطه خداست نسبت بهرجا و هرمكان. 2- [بقره:148]. «وِجْهَة» به كسر واو آن است كه انسان به آن رو مى‏كند مثل قبله. يعنى براى هر قوم قبله‏اى است كه به آن رو مى‏كند(و بحسب اقتضاء وقت بر آنها تشريع و تعيين شد و حكم تكوينى نيست كه قابل تبديل نباشد) در كارهاى خوب پيشروى كنيد كه آن مهم است. 3- [احزاب:69]. وجيه به معنى ذوجاه و محترم است يعنى: خدا موسى را از اذيتيكه مى‏كردند و نسبتى كه مى‏دادند مبرى نمود و او پيش خدا محترم وعزيز بود.
وحد
راغب گويد: وَحْدَة به معنى انفراد است، واحد در اصل چيزى است كه مطلقا جزيى ندارد، سپس آن در هر موجود بكار مى‏رود. [بقره:61]. آنگاه كه گفتيد: اى موسى هرگز به يك طعام (من وسلوى) صبر نخواهيم كرد. [بقره:213]. مردم همه يك امت بودند. در آياتيكه «واحد» وصف خداآمده مثل [بقره:163]. [مائده:73]. [رعد:16]. [نحل:51]. ظاهرا مراد واحد عددى است در مقابل خدايان بسيار،مثل [ص:5]. پس مراد از واحد در آيات به همتا نيست چنانكه «اَحَد» در «قُلْ هُوَاللهُ اَحَدٌ» بدان معنى است. در توحيد صدوق باب 3 نقل شده كه ابوجعفر هاشمى از امام جواد «عليه‏السلام» از معنى واحد پرسيد امام فرمود: «اَلْمُجْتَمَعُ عَلَيْهِ بِجَميعِ الْاَلْسُنِ بِالْوَحدانِيَّةِ» و در روايت ديگر آيه «وَلَئِنْ سَتَلْتِهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللهُ» را شاهد آورده ولى روايت سوم واحد را «احد» معنى كرده است. راغب گويد: چون واحد وصف خدا آيد معنايش اين است :او كسى است كه تجزى و تكثر در آن راه ندارد. ولى ظاهرا اين سخن مورد نظر قران مجيد نيست آيه اخير و لفظ «اثنين» و ثلاثه مؤيد نظر ما است. وحد: (بروزن فلس) مصدر است به معنى انفراد وتنهايى. [غافر:12]. آن در آيه به معنى «منفرداً» است يعنى اين براى آن است كه چون خدا در حال انفراد و تنهايى و بى شريك خوانده مى‏شد كافر مى‏شديد. * [مدثر:11-12]. وحيد به معنى واحد است گفته‏اند آن حال است از فاعل «خَلَقْتُ» و وصف خداست يعنى: بگذار مرا با آن بنده كه او را به تنهايى آفريدم و در خلقت او شريكى نداشتم و به او مال فراوان دادم. مشهور است كه آيه فوق با آيات بعدى كه درحدود بيست آيه است در باره وليدبن مغيره نازل شد و تهديد عجيبى در باره او است.
وحش
[تكوير:5]. وحشى در مقابل اهلى است. در مفردات مى‏گويد: وحش خلاف انس است، حيواناتى كه با انسان انس ندارند وحش خوانده مى‏شوند جمع آن وحوش است. اين آيه و آيه [انعام:38]. اشاره به حشر حيوانات بلكه همه جنبندگان دارند. والله العالم. طالبان تفصيل به الميزان ذيل آيه اخير و بحارالانوار مبحث معاد رجوع كنند. اين لفظ بيشتراز يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
وحى
وحى در اصل به معنى اشاره سريع است و به اعتبار سرعت گفته‏اند: «اَمْرٌوَحْىٌ» يعنى كار سريع (راغب) فيومى در مصباح گفته وحى به معنى اشاره و رسالت و كتابت است وهر آنچه به ديگرى القا كنى تا بفهمد وحى است... راغب كتابت و رمز و غيره را از اسباب شمرده و معناى اصلى را اشاره مى‏داند. ناگفته نماند«وَحى يَحى» و «اَوْحى يوُحى» هر دو به يك معنى است چنانكه در مصباح گفته است. طبرسى فرموده: ايحاء القاء معنى است بطور مخفى و نيز به معنى الهام و اشاره است. ناگفته نماند: جامع تمام معانى تفهيم خفى است و اگر وحى و ايحاء را تفهيم خفى و كلام خفى معنى كنيم جامع تمام معانى خواهدبود. * آنچه از معانى اين لفظ نقل شد بسيارى از آنها در قرآن كريم يافته است مثل [نحل:68]. مراد از وحى تفهيم ذاتى است كه خداوند در ذات زنبور عسل گذاشته و طريق عسل سازى را به وى آموخته است ولفظ «أَوْحى» دلالت دارد كه كار عسل‏گيرى اين حشره تصادفى نيست بلكه با تفهيم و تعليم خدايى است. * [فصّلت:12]. گفته‏اند مراد از وحى خلقت و ايجاد است يعنى: در هر آسمان امر و تدبير آن را ايجاد كرد و گفته‏اند: كار هر آسمان را به اهل آسمان كه ملائكه باشند وحى كرد در اينصورت وحى به معنى متعارف آن است. ناگفته نماند: در «سماء» گفته شد كه مراد از سبع سماوات آسمانهاى هفتگانه محيط بر زمين اند و درهر يك از آنهاآثارى است غير از آثار آن ديگرى و همه درزندگى و تدبير حيات ارضى دخيل اند به نظر نگارنده مراد از «اَوْحى» القاء و قراردادن آن آثار و خصوصيات در هر يك از طبقات جو است. * [زلزله:4-5]. آن روز زمين اخبار خويش را حكايت كند كه خدايت به وى وحى كرده است در بحث قيامت در اين كتاب نوشته‏ايم كه زمين در اثر تكامل سخن خواهد گفت در اين صورت وحى به معنى تفهيم و اشاره خواهد بود و يا آن مثل «وَ أَوْحى فى كُلِ سَماءٍ أَمْرَها» است . *** در آيات گذشته چنانكه ديديم وحى در جماد و حشره بكار رفته است ولى در آيات زير مواردى در بشر و احتمالا در جن خواهدشد. * [مريم:11]. ناگفته نماند: در آيات ماقبل به زكريا «عليه السلام» وحى شد كه: علامت حمل زنت به فرزند آن است كه سه روز زبان تواز سخن گفتن باز خواهد ماندآنوقت فرموده: «فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ...» اين مى‏فهماند كه خارج شدن بر قوم پس از اعتقال زبانش بوده است على هذا مراد از «فَاَوْحى» اشاره است يعنى: از معبد بر قومش خارج شد و به آنها اشاره كرد كه صبح و شام خدا را تسبيح كنيد. * [قصص:7]. وحى در اينجاهمان الهام و تفهيم خفى است كه خدا به قلب مادر موسى «عليه السلام» انداخت و آن مصداقاً نظير آن بودكه به دل انبياء عليهم السلام انداخته مى‏شد و همانطور كه به او الهام شده بود تحقق واقعى پيداكرد. * [انعام:121]. آيه در خوردن ذبيحه‏اى است كه نام خدا بر آن برده نشده ممكن است مراد از شياطين انسانهاى بدكار و يا شياطين جن باشد يعنى از آنچه نام خدا بر آن برده نشده نخوريد شياطين به دوستان خود القاء وسوسه مى‏كنند تا در باره خوردن ميته با شما مجادله كنند. ايضا [انعام:112]. مراد از وحى در هر دو آيه كلام خفى و وسوسه است. وحى انبياء وحى انبياء عليهم السلام همان تفهيم خفى و كلام خفى است كه از جانب خداوند القاء مى‏شود و خداوند از آن با «سخن گفتن» تعبير مى‏كند و آن سه قسم است :وحى، ايجادصدا، آمدن فرشته. [شورى:51]. يعنى براى هيچ بشرى نيست كه خدا با او سخن گويد مگر بطور وحى و القاء به دل او، يا از پس پرده (مثل موسى «عليه السلام» كه خدا صدا آفريد و موسى آن را از درخت شنيد) و يا فرشته‏اى مى‏فرستد و او به اذن خدا آنچه را كه خدا مى‏خواهد به پيامبر وحى و تفهيم مى‏كند كه خدا والامقام و حكمت كردار است. اى پيامبر همانطور با هر سه راه دينى بتو وحى كرديم . مى‏شود خواب انبياء عليهم السلام را از قسم اول دانست چنانكه در خواب ديدن ابراهيم «عليه السلام» در باره ذبح فرزندش و خواب ديدن حضرت رسول «صلى الله عليه واله» در باره دخول به مسجدالحرام و غيره كه اينها نيز از اقسام وحى و تفهيم خفى اند.
ود
ودّ (به فتح و ضم و كسر اول) وداد، مَوَدَة همه به معنى دوست داشتن است [مريم:96]. تقدير آن «وُدّاً فى قُلُوبِ النَّاس» و يا نظير آن است. اين يك امر طبيعى است هر كه مومن ونيكوكار باشد مردم او را دوست خواهند داشت اگر از روى غرضى اظهار عداوت كنند باز در ته قلب او را تصديق كرده و ارادت خواهند ورزيد. در روايات شيعه و اهل سنت نقل شده كه آيه در باره على ابن ابيطالب «عليه السلام» نازل گرديده است نگارنده گويد: مورد نزول آن بزرگوار است ولى عموم آيه به قوت خود باقى است. شبلنجى در نورالابصار ص 112 از نقاش نقل كرده كه آيه در باره على بن ابيطالب نازل شده است. سبط ابن جوزى در تذكره ص 10 در ذكر فضائل آن حضرت از ابن عباس نقل كرده: «هذَا الْوُّدُجِعَلَهُ اللهُ لِعَلِىٍ «عليه السلام» فى قُلُوبِ الْمُؤْمِنينَ» علامه امينى در جلد 2 الغدير ص 55 و 56 مقدارى از مصادر آن را از كتب اهل سنت نقل كرده است. در مجمع فرموده: در آن اقوالى است از جمله آن مخصوص على «عليه السلام» است كه ابن عباس گفته: مؤمنى نيست مگر آنكه در قلبش محبت آن حضرت است. و از تفسير ابوحمزه از امام باقر «عليه السلام» نقل كرده كه فرمود: «قالَ رَسوُلُ اللهِ لِعَلِىٍ عَلَيْهمَا السَّلامُ:قُلِ اللَّهُمْ اجْعَلْ لى فى قُلُوبِ الْمُؤْمِنينَ وُدّاً» على «عليه السلام» چنان گفت و آيه نازل شد. نظير آن را ابوحمزه از جابربن عبدالله انصارى نيز نقل كرده است. * [روم:21]. خدا ميان شما دوستى و مهربانى گذاشت. مُوادَدَة: دوست داشتن يا دوست داشتن همديگر. [مجادله:22]. نخواهى يافت قومى را كه به خدا و روز آخرت ايمان آورده‏اند، دوست دارند آن كه را كه باخداو رسول دشمنى ورزيده است. وَدوُد: از اسماء حسنى است به معنى دوست دارنده. [هود:90]. ايضا [بروج:14]. آن دو بار بيشتر در قران مجيد نيامده است.
وَد
[نوح:23]. وَدّ به فتح اول چنانكه از آيه معلوم مى‏شود نام بتى است ظهور آيه در آن است كه اسماء پنجگانه نام اصنام قوم نوح «عليه السلام» بوده و ربطى به اصنام جاهليت ندارند. راغب گويد: ودّ نام بتى است و علت اين تسميه آن است كه او را دوست مى‏داشتند ويا معتقد بودند كه ميان او و خدا دوستى هست. نگارنده گويد: اين در صورتى است كه «ودّ» عربى بوده باشد. ابن كلبى در كتاب الاصنام بتى در جاهليت بنام ودّ نقل مى‏كند كه در دومةالجندل بوده و پس از انتشار اسلام به دستور رسول خدا«صلى الله عليه واله» منهدم شده (الاصنام ص 55 و 56) نگارنده گويد: اين صنم آن نيست كه در قرآن ذكر شده است و از اينكه بعضى از عربها نام فرزند خويش را عبدوّد مى‏گذاشتند معلوم مى‏شود صنمى بنام ودّ داشته‏اند. والله العالم.
ودع
ترك كردن. «وَدَعَ الشَّىْ‏ء: تَرَكَهُ» در اقرب الموارد گويد: علماء نحو گفته‏اند: عرب ماضى و مصدر واسم فاعل «يدع» را كشته‏اند ولى ماضى آن در بعضى از اشعار عرب آمده است ممكن است مراد نحوى‏ها قلت استعمال باشد. [احزاب:48]. به كفار و منافقان اطاعت نكن و از اذيتيكه مى‏كنند چشم پوش و ناديده بگير و بر خدا توكل كن. * [ضحى:3]. توديع به معنى پشت سر گذاشتن است يعنى خدا تو را پشت سرنگذاشته (ترك نكرده) و دشمن نداشته است. * [انعام:98]. [هود:6]. راجع به اين دو آيه رجوع شود به «قرر- مستقر».
وَدْق
(بروزن فلس) باران. [نور:43]. [روم:48]. مى‏بينى كه باران از خلال ابر خارج مى‏شود. در نهج البلاغه خطبه 113 آمده: «وَاَنْزِلْ عَلَيْنا سَماءً مُخْضِلَةً مِدْراراً هاطِلَةً يُدافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ». يعنى: خدايا بارانى پرآب پر بركت، دانه درشت به ما نازل فرما كه قطرات آن در باريدن مزاحم و مدافع يكديگر باشند. اين لفظ فقط دوبار در قران مجيد آمده است .
وادى
سيلگاه. دره. راغب گويد: وادى در اصل محل جريان آب است ودره را از آن وادى گفته‏اند. طبرسى فرموده: وادى كرانه كوه است. مجراى بزرگ آب را نيز وادى گويند. و آن در اصل بزرگى امر است و خونبها را از آن ديه گويند كه عطايى است در مقابل امر عظيم يعنى قتل. به نظر بعضى آن در اصل به معنى جريان است در مصباح گويد: «وَدَى الشَّىْ‏ء» يعنى جارى شد و وادى به معنى دره از آن است [توبه:121]. دره‏اى را نمى‏پيمايند مگر آنكه بر آنها نوشته شود. *[ابراهيم:37]. خدايا من ذريه‏ام را در دره بى كشت اسكان دادم. در صحاح گويند: اغلب اوقات بكسره دال اكتفا كرده و ياء را حذف مى‏كنند مثل [طه:12]. در آيه [شعراء:225]. مراد از آن طريقه و نوع است از انواع مدح و ذمّ و خيال و غيره. جمع وادى در قران مجيد اوديه است [رعد:17]. از آسمان باران نازل كرد دره‏ها به اندازه و وسعت خود جارى شدند.
وذر
ترك كردن. راغب انداختن از روى بى اعتنايى گفته است ولى آن درهمه جا صادق نيست.ناگفته نماند: اعراب ماضى ومصدر و اسم فاعل آن را از بين برده‏اند و در ماضى ومصدر و فاعل آن تَرَكَ، تَرْك و تارِك بكار مى‏برند. [نوح:26]. نوح گفت خدايا احدى از كفار را در روى زمين زنده نگذار [انعام:120]. گناه آشكار و باطن را ترك كنيد. [يوسف:47]. آنچه درو كرديد در سنبلش بگذاريد.
ورث
وراتث و ارث منتقل شدن مالى است به تو از ديگرى بدون خريدن و نظير آن. بدين جهت مال ميت را ميراث، ارث و تُراث گفته‏اند(راغب) طبرسى فرموده: «اَلْميراثُ ماصارَ لِلْباقى مِنْ جَهَةِ الْبادى» ميراث آن است كه پس از گذشتن كسى به ديگرى ماند تعبير طبرسى رحمه الله از راغب جامعتر و رساتر است. در اينجا راجع به ارث از چند جهت لازم است بررسى شود: 1 اول از جهت ارث معمولى كه از ارقاب به انسان مى‏رسد. ارث اسلامى روى قرابت پايه گذارى شده و آنكه از لحاظ نسب به مرده نزديك‏تر است ارث را از او مى‏برد و تا او هست ديگران چيزى نمى‏برند و اگر دقت شودخواسته طبيعت انسان نيز چنين است واز اين جهت مراتب ارث را به سه مرتبه تقسيم كرده‏اند: 1- پدران، مادران، فرزندان 2- برادران، خواهران، اجداد 3- عموها، عمه‏ها، دايى‏ها، خاله‏ها. بلى زن و شوهر از يكديگر در هر مرتبه ارث مى‏برند [نساء:11]. به موجب اين آيه شريفه : 1- اگر ميت پسران ودختران داشته باشد هر پسر مقابل دو دختر ارث مى برد. 2- و اگر ميت فقط يك دختر داشته باشد نصف مال به او ميرسد و اگر دو دختر يا بيشتر باشند دوسوم مال را مى‏برند. 3- پدرو مادر ميت در صورت بودن اولاد هريك، يك ششم مى‏برند و در صورت نبودن اولاد، مادر يك سوم و پدر بقيه را مى‏برد و اگر ميت دوبرادر يا بيشتر داشته باشد مادر يك ششم و بقيه مال پدر است. * [نساء:12]. 4- اگر ميت يك خواهر يا يك برادر مادرى داشته باشد هر كدام يك ششم مى‏برند و اگر بيش از يك نفر باشند يك سوم مال را مى‏برند. * [نساء:176]. 5- اگر ميت فقط يك خواهر پدرى و ياپدرى و مادرى داشته باشد نصف مال را مى‏برد و در صورت عكس همه مال خواهر را برادر مى‏برد. 6- و اگر ميت دو خواهر داشته باشد دوسوم مال را مى‏برند و اگر خواهران و برادران باشند هر برادر مقابل دو خواهر ارث مى‏برد. ناگفته نماند آيه اخير در باره برادران و خواهران پدر ومادرى ويا پدرى است چنانكه آيه دوم در باره برادران وخواهران مادرى است . * [نساء:12]. 7- آيه در بيان ارث زن وشوهر است و آن اينكه اگر زن بميرد و فرزند نداشته باشد نصف مال او به شوهر مى‏رسد و اگر فرزند داشته باشد يك چهارم مال را شوهر مى‏برد و اگر شوهر بميرد و فرزند نداشته باشد زنش يك چهارم مى‏برد و اگر فرزندداشته باشد فقط يك هشتم مى‏برد. سهاميكه خداوند در قران عظيم بيان داشته همين هاست كه گفته شد بقيه مراتب به حكم [انفال:75]. احزاب:6]. ارث مى‏برند و تفصيل آن در فقه است. عصبه ناگفته نماند در ارث گاهى سهام تمام مال رااحاطه نمى‏كند و مقدارى زياد مى‏ماند مثلا اگر ميت يك پدر و يك دختر داشته باشد مال او را شش قسمت مى‏كنند سه قسمت مال دختر و يك قسمت مال پدر است و بقيه را كه دو قسمت است ارباعاً به دختر و پدر مى‏دهند. نصيب اولى پدر و دختر را فرض و نصيب دوم را رد نامند و چون پدرو دختر از هر كس به ميت نزديكتراند لذا بقيه را نيز به آن دو رد مى‏كنند. ولى اهل سنت بقيه را كه زايد بر سهام است به اقوام پدرى از قبيل برادر و عمو و غيره مى‏دهند و به آن «ارث عصبه» گويند اماشيعه به پيروى از اهل بيت عليهم السلام و به مضمون آيه «أُلوُوا الْاَرْحامِ» اين نظر را مردود مى‏داند در استبصار باب ميراث ذوى الارحام از حسين بزاز نقل مى‏كند كه به كسى گفتم: از امام صادق «عليه السلام» سوال كند كه: آيا تركه ميت مال كسى است كه به او نزديكتر است يا مال عصبه است؟ فرمود:«اَلْمالُ لِلْاَقْرَبِ وَالْعُصْبَةُ فى فيهِ التُّرابُ» مال از آن اقرب است، خاك بدهان عصبه باد. 2 دوم آيات ارث در باره پيامبران عليهم السلام مانند ساير انسانهاست. مثل [نمل:16]. [مريم:5-6]. آيه دوم در باره زكريا«عليه السلام» است كه از خدا براى خويش فرزندى خواست. و در آيه ديگر دعاى وى چنين نقل شده: [انبياء:89]. دراين دعا زگريا «عليه السلام» مى‏گويد: خدايا تنهايم نگذار و فرزندى به من عنايت فرما گرچه تو بهترين وارثان هستى. بهرحال مراد از «ورث - يرثنى» نمى‏شودنبوت باشد زيرا نبوت مقام و منصبى است خدايى و نمى‏شود پدر بميرد و نبوت او را پسرش صاحب شود [انعام:124]. پس مراد از آن در هر دو آيه وراثت مال است اینکه گفته‏اند وراثت نبوت است صحيح نيست زيرا كه گفته شد نبوت موروثى نيست گفته‏اند: روانيست منظور مال باشد كه مال دنيا پسندان ارزش ندارد كه در آيه مطرح شود. ميگويم چرا؟ چه اشكالى دارد كه خدا آن را درباره پيامبران مطرح كند آنهاهم بشر بودند و اولاد داشتند. وانگهى زكريا فرموده: «وَاِنّى خِفْتُ الْمَوالِىَ مِنْ وَراثى... فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَ لِيّاً يَرِثُنى...» ظاهر آيه آن است كه از اقوام ديگرش مى‏ترسد لذا فرزند مى‏خواهد كه وارث مال او باشد كه درصورت نبودن به موالى منتقل خواهدشد. نگارنده احتمال قوى ميدهم:كه مطرح شدن ارث در اين دوآيه براى آن است كه مردم در ارث گذاشتن انبياء شكى نداشته باشند و آن‏چه از ابوبكر نقل شده كه درعلت مصادره اموال فاطمه زهرا سلام الله عليها گفت: از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «نَحْنُ مَعاشِرَ الْاَنْبياء لانُوَّرِثُ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ» از درجه اعتبار ساقط و مخالف دو آيه فوق و عمومات قرآن مجيد است و اگر چنين چيزى مى‏بود على بن ابيطالب «عليه السلام» و اهل بيت عليهم السلام از آن بى خبر نبودند. 3 سوم آياتى است راجع به گذشتن و يا هلاك مردمان سابق و جانشين و وارث بودن آيندگان مثل [احزاب:27]. زمين و ديار آنها را براى شما ارث گذاشت و شما مالك آنها شديد [شعراء:59]. [انبياء:105]. 4 چهارم آياتى است راجع به ارث بردن بهشت مثل [مريم:63]. [مؤمنون:11]. [شعراء:85]. [زمر:74]. در مجمع فرموده: از رسول خدا «صلى الله عليه واله» روايت شده: براى هر كس منزلى در بهشت و منزلی در آتش است كافر منزل مؤمن را در آتش وارث مى‏شود و مؤمن منزل كافر را در بهشت آيه [اعراف:43]. همان است. الميزان در توجيه ايه فرموده: موروث بودن جنت آن است كه هر كس از مومن و كافر مى‏تواند آن را باعمل بدست آورد، ولى آن در اثر شرك و عصيان از چنگ كافر بيرون شده و به مومن مانده است و مومن در اثر عملش وارث آن شده است. در المنار چند روايت مانند روايت گذشته نقل كرده وگويد: ارث بودن به بهشت بيكى از دو وجه است اول اينكه گويند: ارث مُلكى است بلامنازع (و از اين جهت به بهشت ارث اطلاق شده) دوم مضمون حديث كه مومنان نسبت به بهشت وارث كافرانند. نگارنده گويد: اين وجوه در صورتى صحيح اند كه بگوييم مؤمن مقدارى از بهشت را از كفار ارث برده. زيرا مقدارى نيز اثر اعمال خودش مى‏باشد حال آنكه آيات همه بهشت را ارث گفته‏اند. وانگهى «بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» و «مَنْ كانَ تَقِيّاً» در آيات گذشته روشن مى‏كند كه بايد حل مطلب را در عمل صالح و تقوى جستجو كرد. كسى كه از دنيا مى‏رود اموال او به ورثه‏اش منتقل مى‏شود ورثه كسانى اند كه با ميت ارتباط نسبى دارند لذا اشكال ندارد كه بگوييم: بهشت باقى مانده اعمال دنيوى است و وارث آن مومنى است كه در دنيا با عمل رابطه داشته است پس اعمال دنيا موروث و بهشت ارث و مومن وارث است. واعتبار لفظ ارث در بهشت در اثر ارتباط مومن با عمل دنيوى است. والله العالم. دقت شود در تعبير طبرسى كه فرموده:«الميراث ماصار للباقى من جهةالبادى».
ورد
طبرسى فرموده:«وُروُد در اصل مشرف شدن بدخول است نه دخول: «اَصْلُ الْوُروُدِ اَلْاِشْرافُ عَلَى الدُّخُولِ وَ لَيْسَ بِالدُّخُولِ» راغب مى‏گويد: ورود در اصل قصد آب است سپس در غير آن بكار رود. در اقرب و مصباح گفته:«وَرَدَ الْبَعيرُ وَ غَيْرُهُ الْماءَ وُروُداً» يعنى به آب رسيد بى آنكه داخل شود و گاهى نيز دخول نيز در آن هست: در صحاح آمده:« وَرَدَ ورُروُداً: حَضَرَ». بنابر اين ورود به معنى اشراف و نيز به معنى دخول است [قصص:23]. چون به آب مدين رسيد ديد گروهى به چهارپايان آب مى‏دهند در اين آيه به معنى نزديك شدن و رسيدن است. و درآيات [انبياء:98-99]. [هود:98]. منظور دخول است. وارد: كسى است كه از رفقا براى آب آوردن جلو افتاده است [يوسف:19]. ظاهرا اين تسميه از آنجهت است كه او پيش از ديگران به آب مى‏رسد يعنى كاروانى بيامد آبدار خويش را فرستادند دلو را بالا كشيد گفت: اى مژده اين پسرى است. *** در اينجا لازم است چند آيه را بررسى كنيم : 1- [مريم:71-72]. ضمير «وارِدُها» راجع به جهنم است يعنى: همه شما اعم از نيكوكار و بدكار وارد جهنم خواهيدشد، سپس پرهيزكاران را نجات ميدهيم و ستمكاران را به زانو درآمده در آن مى‏گذاريم. آيا مراد از ورود نزديك شدن است يا دخول؟ كلمه «ثُمَّ نُنَجِىّ الذَّينَ اتَّقَوْا» دو چيز مى‏فهماند يكى اينكه همه مردم بدون استثناء وارد جهنم خواهندشد وگرنه براى اين كلمه محلى نمى‏ماند. دوم اينكه مراد از ورود دخول است وگرنه در صورت عدم دخول نجات دادن معنى ندارد وانگهى «وَنَذَرُ الظّالِمينَ فيها» ترك كردن در آتش است نه در كنار آتش. مگر آنكه بگوييم: بعد از رسيدن به كنار آتش باز نجات يافتن لازم است و ظالمان پس از آنكه در كنار آتش ماندند بعداً به آن داخل مى‏شوند. ناگفته نماند: اگر مراد از ورود دخول باشد، مومنان در آن ابداً رنجى نخواهندديد النهايه در آن دخول براى خدا غرضى هست. در تفسير برهان از امام صادق «عليه السلام» نقل شده:« فى قَوْلِهِ وَ اِنْ مِنْكُمْ اِلَّا وارِدُها» آيا نشنيدى كه شخص مى‏گويد «وزرَدْناماء بَنى فُلانٍ» آن ورود است نه دخول. در مجمع البيان چند روايت نقل شده راجع به اينكه همه مردم به آتش داخل خواهندشد ولى همه نبوى است و از اهل بيت عليهم السلام نيستند. نگارنده گويد: العلم عندالله. گرچه احتمال دخول از نزديك شدن قوى است و چند آيه قبل كه آمده [مريم:68]. ظاهرا مراد بدكاران جن و انس است نه همه مردم لذا نمى‏شود اين آيه را قرينه دانست كه مراد از ورود در آيه مانحن فيه اشراف است. 2- [هود:98]. وِرد (به كسر اول) به چندين معنى آمده: اشراف بر آب. آبيكه بر آن وارد شوند. جماعتيكه وارد آب مى‏شوند. عطش و غيره. مراد از ورد در آيه به قرينه مورود ظاهرا آب است چنانكه در الميزان و المنار اختيار كرده است يعنى آتش بدآبى است كه بر آن وارد مى‏شوند ظاهرا آن تجسيم معكوس است يعنى حق اين است كه پيشوا و قائد قوم خويش رابه طرف آب گوارا بكشد تا از عطش رهايى يابند ولى فرعون پيش قوم خويش افتاده آنها را به آتش وارد مى‏كند و آن بدآبى است كه وارد مى‏شوند زيرا به عوض تسكين عطش وجودشان را مى‏سوزاند. و آن به قول المنار اشاره به خسران و نااميدى است. 3- [مريم:86]. وِرْد را عطاش معنی کرده‏اند، علی هذا مصدر به معنى فاعل و براى جمع است يعنى: گناهكاران را عطشان به جهّنم سوق مى‏كنيم. شايد ورد را از آن عطش معنى كرده‏اند كه علت ورود به آب عطش است و شايد ورد در آيه به معنى «واردين» باشد.
وَرد
گُل. در صحاح گفته: «اَلْوَرْدُ: اَلذّى يُشَمُّ» وَرْدَة براى مفرد است يعنى يك گُل [رحمن:37]. آنگاه كه آسمان شكافته شده و گلگون مى‏شود مانند چرم سرخ رجوع شود به «دهن» علت تسميه گل بِوَرْدْ آن است كه اولين وارد از ميوه است.
وَريد
[ق:16]. راغب گويد: وريد رگى است متصل به قلب وكبد و جريان خون... در آن است. ظاهرا مراد شريان باشد رجوع شود به «حبل». آن را رگى در گردن و مجراى نفس (ناى) نيز گفته‏اند مراد از آيه اطلاع واحاطه خداست نسبت به انسان.
ورق
برگ. [طه:121]. شروع كردند از برگ درختان باغ بر عورت خويش مى‏چسباندند. واحد آن ورقه است [انعام:59].
وَرِق
(به فتح اول و كسر دوم) [كهف:19]. ورق كه با كسر و سكون راء خوانده شده به معنى درهم است در مصباح جمع آن را از فارابى اوراق نقل كرده ولى طبرسى و راغب ورق را دراهم گفته‏اند يعنى: يك نفر را با اين دراهم به شهر بفرستيد... آيه در باره اصحاب كهف است. در نهج البلاغه حكمت 381 فرموده:«... فَاخْزُنْ لِسانَكَ كَما تَخزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَكَ فَرُبَّ كَلِمَةء سزلَبَتْ نِعْمَةٌ» زبانت را محفوظ دار چنانكه طلا و نقره‏ات را. اى بسا يك كلمه نعمتى را از دست مى‏گيرد در مصباح آن را اعم از مسكوك و غيره گفته‏است كلمه امام «عليه السلام» نيز مفيد آن است.
ورى
مواراة به معنى پوشيدن و مستور كردن است. [مائده:31]. اى واى بر من آيا عاجز شدم از اينكه مانند اين زاغ باشم و جنازه برادرم را مستور كنم. توارى: مستور شدن [ص:32]. تا آفتاب بپرده نهان شد. *** ايراء: آتش افروختن. «وَرِىَ الزَّنْدُ: خَرَجَتْ‏نارُهُ» آتش سنگ خارج شد [واقعة:71-72]. خبر دهيد از آتشى كه مى‏افروزيد آيا چوب آن را شما بوجود آورده‏ايد؟ [عاديات:1-2]. قسم به دوندگان نَفَس زن. پس قسم به آتش افروزان به زدن سم رجوع شود به «عدو».
وَراء
ورا به معنى پس و پيش است (امام و خلف) و در هر دو بكار مى‏رود چنانكه راغب و ديگران تصريح كرده اند در اقرب الموارد گويد: آن از اضداد است طبرسى معناى اصلى آن را «پس» مى‏داند و در جلو و پيش بطور اتساع بكار رفته است. فيومى در مصباح مى‏گويد: وراء كلمه ايست كه مونث به معنى زمان بعد و زمان قبل و اكثر در اوقات بكار رود زيرا وقت پس از انسان مى‏آيد و در وراء انسان واقع شود و اگر انسان آن را درك كند در پيش انسان واقع گردد، استعمال آن در اماكن جايز است و در قران آمده [كهف:79]. يعنى پيش از آنها پادشاهى بود (به اختصار). [هود:71]. آن زن را به اسحق و از پى اسحق، يعقوب رانويد داديم. [انسان:27]. اگر ورائهم وصف «يوماً» باشد آن به معنى پيش است يعنى روز سختى را كه در جلو دارند وا مى‏گذارند و ناديده مى‏گيرند. واگر ظرف «يذرون» باشد به معنى عقب و پس مى‏باشد. در آيه [كهف:79]. طبرسى و راغب تصريح كرده‏اند كه به معنى پيش است يعنى: پيش از آنكه كار كشتى رانى را شروع كنند پادشاهى بود كه كشتيها را غصب مى‏كرد. در آيه [حشر:14]. در اجسام و اماكن بكار رفته است. * [آل عمران:187]. مراد از اين تعبير به پشت سرانداختن و عدم اعتناء است.
وَزَر
(بروزن فرس) پناهگاهى از كوه. چنانكه در مفردات و مجمع ذيل آيه «يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ» گفته است. [قيامة:11-12]. نه پناهگاهى نيست و قرارگاه يا قراريافتن به سوى خداى تو است.
وِزر
(بر وزن جسر) به معنى ثقل و سنگينى است طبرسى گفته اشتقاق آن از وَزَر (بر وزن فرس) است. راغب گفته: وزر به معنى سنگينى است به علت تشبيه به كوه. پس مطلب طبرسى و راغب هر دو يكى است. قران مجيد هريك بجاى ديگرى آمده است مثل [نحل:25]. [عنكبوت:13]. ناگفته نماند وزر مصدر واسم هردوآمده است (سنگينى، سنگين يعنى بار) و اغلب در گناه بكار رفته‏كه بار سنگينى است به گردن گناهكار. ولى در غير گناه نيز آمده چنانكه خواهيم گفت. * [طه:100]. هر كه از آن اعراض كند روز قيامت بار گناه را حمل خواهد نمود. * [انعام:31]. آنها گناهان خويش را به دوش مى‏كشند آگاه باش بد است آنچه حمل مى‏كنند «يَزِروُنَ» حمل بار سنگين است. * [انعام:164]. «وازِرَةٌ - اُخْرى» صفت نفس اند يعنى: هيچ نفس حامل گناه،گناه نفس ديگرى را حمل نمى‏كند و هر كس گناه خويش را به دوش مى‏كشد. *** * [شرح:1-3]. مراد از وزر ظاهرا سنگينى رسالت و تنگى سينه از آن است در مقابل عدم قبول مردم، كه آن حضرت سنگينى آن را كاملا احساس مى‏كرد و ظاهرا «أَنْقَضَ ظَهْرَكَ» اشاره به احساس كامل آن است و وضع وزر همان شرح صدر و انفاذ دين و توفيق پيشرفت آن است يعنى آيا سينه ات را وسيع نكرديم ،بار سنگينت را از تو برداشتيم بارى كه به پشتت سنگينى مى‏كرد. در اين آيه وِزْر به معنى ثقل آمده نه گناه ايضا در آيه [طه:87]. مراد زيورآلات است كه اوزار و اثقال ناميده شده، بقولى بنى اسرائيل آنها را از فرعونيان عاريه گرفته بودندو پس ندادند وخود را مجرم دانسته و اوزار گفته‏اند و نيز در آيه [محمّد:4]. كه به معنى اسباب جنگ است گويند سلاح جنگ را از آن اوزار گويند كه بر حامل آن ثقيل است. * [فرقان:35]. وزير به معنى كمك و يار است كه مقدارى از وظائف بالا دست خويش را حمل مى‏كند. و آن دوبار در قران مجيد آمده و هر دو در باره هارون «عليه السلام» است. [طه:29]. [فرقان:35].
وَزع
منع و حبس. «وَزَعَهُ عَنِ‏الْاَمْرِ: وَحَبَسَهُ» [نمل:17]. براى سليمان لشكريانش از جن و انس و پرنده جمع شدند و آنها از تفرق باز داشته مى‏شدند يعنى تحت انضباظ بودند. [فصّلت:19]. آن روز دشمنان خدا به سوى آتش جمع شوند و آنها باز داشته شوند از اينكه هرجا خواستند بروند. ايزاع: را الهام معنى كرده‏اند [نمل:19]. خداوند به من الهام كن يا مرا حريص كن كه شكر كنم بر نعمتيكه برمن و والدينم نعمت داده‏اى. گفته‏اند «اَوْزَعَ بِالشَّىْ‏ء» يعنى حريص شد. طبرسى از زجاج نقل كرده: «اَوْزِعْنى» تأويلش در لغت آن است كه: مرا از همه چيز جز از شكرت بازدار مرا بازدار از آنچه از تو دور مى‏كند. راغب گويد: حقيقتش آن است كه مرا به شكر حريص كن بطوريكه نفس خويش را از كفران باز دارم.
وزن
سنجش و اندازه‏گيرى. [شعراء:182]. با ترازوى درست بسنجيد. [رحمن:9]. پيوسته به عدالت بسنجيد و از ميزان نكاهيد. وزن به معنى اعتبار و منزلت نيز آمده است در مصباح گويد: «ما اَقَمْتُ لَهُ وَزْنا» كنايه است از اهمال و دور انداختن. عرب گويد: «لَيْسَ لِفُلانٍ وَزْنٌ» يعنى قدر ومنزلتى ندارد طبرسى نيز چنين فرموده است [كهف:105]. اعمالشان پوچ شد روز قيامت براى آنهاوزنى به پا نمى‏داريم و اعتنايى نمى‏كنيم.نگارنده را در باره اين آيه سخنى هست كه در توزين اعمال خواهد آمد. موزون: اندازه شده و سنجيده [حجر:19]. در زمين كوههاى محكم قرارداديم و از گياه و ميوه اندازه شده در آن رويانديم .اشاره است به اينكه روييدنيها از هر جهت از روى حساب و اندازه است. [حجر:21]. *** ميزان: آلت وزن. و آن هر چيزى است كه با آن توزين شود، اعم از آنكه قول باشد يا فعل و يا ترازوى متداول . گرچه در لغت ميزان را ترازو، و عدل و مقدار معنى كرده‏اند ولى آنچه گفته شد مستفاد از قرآن و استعمالات است. در نهج البلاغه نامه 31 خطاب به امام حسن«عليه السلام» فرموده، «اِجْعَلْ نَفْسَكَ مِيزاناً فيمابَيْنَكَ وَ بَيْنَ غَيْركَ فَأَحْبِبْ لِغَيْركَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَاَكْرَهْ لَهُ ماتَكْرَهُ لَها» در اينجا مى‏بينيم كه نفس انسان ميزان است مى‏توانيم با آن كارها و محبوبات و مبغوضات خويش را توزين كنيم و در نامه 43 به مصلقلةبن هبيرة مى‏نويسد: «... لَتَجِدَنَّ بِكَ عَلَىَّ هُواناً وَلَتَخِفَّنَّ عِنْدى ميزاناً» اگر اينكه مى‏گويند درست باشد حتما خودت را پيش من خوار خواهى يافت و ميزانت پيش من سبك خواهدشد. در اينجا مراد از ميزان مقام ومنزلت است. در مجمع ذيل [اعراف:8]. فرموده: در روايت آمده:«اِنَّ الصَّلوةَ ميزانٌ فَمَنْ وَ فَى اسْتَوْفى». در دعاى چهل ودوم صحيفه سجاديه در باره قران مجيد فرموده: «وَجَعَلْتَهُ... ميزانَ قِسْطٍ لايَحيفُ» يعنى: قرآن را ترازوى عدالتى كرده‏اى كه زبانه‏اش از حق نگردد. پس قرآن ترازويى است براى سنجش حق وباطل. قرآن مجيد اين لفظ را در ترازوى متداول وغيره بكار برده است مثل [انعام:152]. يعنى پيمانه و ترازو را به انصاف تمام كنيد و ناقص ننماييد. اين آيه در ترازوى معمولى وآلت سنجش اموال است. * [رحمن:7-8]. مراد از ميزان شايد شريعت و دين باشد و اهميت آن به اندازه بالا كردن آسمان و بلكه زيادتر است و لفظ «وَضَعَ» ظاهر در لزوم دين و شريعت است يعنى خداوند آسمان را بالا برد و ميزان حق و باطل را وضع كرد تا در ميزان طغيان نكنيد. و از راه عدل و انصاف بيرون نرويد. به قولى مراد از ميزان عدالت است در تفسير صافى ذيل آيه از رسول خدا«صلى الله عليه و اله» نقل شده:«بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الْاَرْضُ» ولى به قرينه: «اَلّا تَطْغَوْا فِى الْميزانِ» ظاهرا شريعت و دين مراد است . * [حديد:25]. مراد از ميزان ظاهرا دين و شريعت است در اين صورت «الميزان» بيان كتاب و يا عام بعد از خاص است ايضا در آيه [شورى:17]. وزن اعمال صريح آيات قرآن مجيد آن است كه: اعمال انسان اعم از نيك وبد داراى وزن اند مثل [زلزله:7-8]. مثقال مصدر ميمى است به معنى ثقل و سنگينى يعنى: هر كه به سنگينى ذره‏اى عمل خير يا شر انجام دهد آن راخواهد ديد، ايضا [انبياء:47]. يعنى اگر عمل به وزن دانه خردل هم باشد ما آن را روز قيامت حاضر خواهيم كرد. لقمان به پسرش فرمود: [لقمان:16]. هر سه آيه صريح اند در اينكه عمل وزن دارد و سنگينى دارد اعم از عمل خوب يا بد. حتى اگر به قدر دانه خردل باشد باز مثل سنگ و غيره داراى وزن است. در «عمل» بطور مشروح گفته‏ايم كه عمل جوهر است نه عرض براى مزيد توضيح به آنجا رجوع شود. اينك بايد چند مطلب را بررسى كرد. توزين اعمال قرآن مجيد صريح است در اينكه اعمال انسان روز قيامت توزين خواهدشد ولى آيا عموم اعمال اعم از نيك و بد؟ يا فقط اعمال نيك؟ و آيافقط اعمال مومنان يا اعمال كفار هم؟ جواب اينها خواهد آمد. [اعراف:8-9]. «فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ...» درجاهاى ديگر نيز آمده است مثل [مؤمنون:102]. همچنين [قارعة:6-9]. اينك آيه اول رابررسى مى‏كنيم: 1- «اَلْوَزْنُ» در آيه به معنى توزين است ظاهر آن است كه «الوزن» مبتداء و «الحق» وصف آن مى‏باشد و تقدير چنين است: «اَلْوَزْنُ الْحَقُّ يَوْمِئذٍكائِنٌ» يعنى: توزين حقيقى در روز قيامت خواهدبود، زمخشرى «يَوْمَئِذٍ» را خبر گرفته و «الحق» را وصف، يعنى توزين حقيقى در روز قيامت است. بهرحال آيه دلالت دارد كه روز قيامت توزين حقيقى براى اعمال وجود خواهد داشت. طبرسى نيز در جوامع الجامع مثل زمخشرى گفته است. بعضى از بزرگان «الوزن» را در آيه اسم گرفته و «الحق» را خبر آن دانسته است يعنى: ثقل و سنگينى اعمال همان حق و مطابق واقع بودن آنهاست. به عبارت ديگر معيار و وزنه عمل آن است كه حق و مطابق دستور شرع باشد و هر قدر احكام و شرايط عمل مراعات نشده باشد از وزن آن كاسته مى‏شود و به تعبير سوم چنانكه وزنه يك من گندم يك قطعه سنگ يك منى است همانطور وزنه اعمال حق بودن آنهاست. نگارنده گويد، اين سخن فى نفسه صحيح است ولى در اين صورت اعمال ثقل واقعى نخواهند داشت بلكه توزين به معنى تطبيق خواهدبود. يعنى دو ركعت نماز را كه مثلاً على بن ابيطالب «عليه السلام» خوانده معيار قرار داده و نماز ديگران را با آن تطبيق خواهند كرد اما اين آن نيست كه قرآن مجيد مطرح كرده است. 2- موازين جمع ميزان و به قولى مجمع موزون است. اين دو چندان فرق ندارد خواه بگوئيم: وزن شده‏ها (اعمال) سنگين اند يا ترازوها به واسطه اعمال. به هر حال سنگين بودن ميزانهادر هر سه آيه فوق به واسطه كثرت اعمال نيك و خفيف بودن آنها در اثر نبودن اعمال نيك است و ثقل در آنها راجع به اعمال بد نيست زيرا نتيجه ثقل در هر سه آيه رفتن به بهشت است. و از اينكه: نتيجه سبك بودن در هر سه آيه رفتن به آتش است، به دست مى‏آيد كه سبك بودن ميزآنهاعبارت اخراى نبودن اعمال نيك است. يعنى: ترازونها با عمال نيك هرچند كه كم باشد سنگين و بى عمل سبك مى‏شوند. از آن طرف: چون انسان اگر حسنه نداشته باشد لابد سيئه خواهد داشت، پس سبك بودن ميزان لازم گرفته كه اين شخص سيئات دارد و مستحق آتش است. 3- جمع آمدن موازين مى‏فهماند كه هر عمل نيك ثقل به خصوصى دارد و براى هر صنف از عمل ميزانى هست. توزين گناهان‏ گناهان بى شك داراى وزن اند ولى راجع به توزين و وزن كردن گناهان دليلى در قرآن مجيد يافته نيست. بلى در اينكه ميان گناهان و عذاب تناسبى و حسابى خواهد بود حتمى است چنانكه فرموده: [نباء:24-26]. اما اينكه براى گناهان ميزانى به جهت وزن كردن نصب خواهد شد در قرآن دليلى نداريم. اعمال كفار اعمال نيكى كه كفار در دنيا انجام داده‏اند در روز قيامت توزين نخواهد شد. زيرا نيت و خواست آنها اجر اخروى نبوده و فقط طالب پاداش دنيا بوده‏اند و به آن نيز اغلب رسيده‏اند و اين معامله كاملاً از روى عدالت است. براى نمونه به آيه زير توجه فرمائيد: [كهف:105]. يعنى: در اثر كفر اعمال خوبى كه در دنيا كرده‏اند حبط و پوچ شده و روز قيامت توزينى براى آنها برپا نمى‏داريم «وزن» در آيه به معنى توزين است و بعداز «حَبِطَتْ» آمده است يعنى چون اعمالشان حبط شده لذا وزن كردن براى آنها نيست اينكه وزن را به معنى اعتنا و منزلت گرفته‏اند يعنى براى آنها قدرى قائل نمى‏شويم، مطلب ناصحيح است. *** بنابر آنچه تا اينجا گفته شد: اعمال بد مؤمنان و كافران توزينى در آخرت نخواهد داشت. گرچه عذاب به حساب گناهان خواهد بود و آيات [نساء:145]. [عنكبوت:13]. كه درباره پيشوايان ضلالت است، دلالت بر شدت و ضعف عذاب دارد در روضه كافى ص 75 از امام سجاد «عليه السلام» نقل شده: «اِعْلَمُوا عِبادَاللَّهِ اِنَّ أَهْلَ الشِّرْكِ لايُنْصَبُ لَهُمْ الْمَوازينُ وَ لايُنْشَرُ لَهُمْ الدَّواوينُ وَ اِنَمّا نَصْبُ الْمَوازينِ وَ نَشْرُ الدَّواوينِ لِاَهْلِ الْاِسْلامِ» يعنى: بندگان خدا بدانيد براى اهل شرك ميزانهابرپا و دفترها گسترده نمى‏شود، بلكه دسته دسته به سوى جهنم جمع شوند، نصب ميزان و نشر ديوان فقط براى اهل اسلام است. وزنه‏هاى اعمال‏ اعمال در روز قيامت با چه چيز و كدام وزنه توزين خواهند شد؟ در بحار از معانى الاخبار نقل شده كه: هشام بن سالم از امام صادق «عليه السلام» پرسيد از «وَ نَضَعُ الْمَوازينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيمَةِ فَلا تَظْلِمُ نَفْسٌ شَيْئاً» فرمود: «هُمُ الاَنبیاءُ وَ الاَوصیاءُ» يعنى: موازين، انبياء و اوصياءاند، در زيارت على بن ابيطالب «عليه السلام» آمده: «اَلسَّلامُ عَلى... ميزانِ الْاَعْمالِ». رفيق دانشمندم آقاى محمد امين رضوى در كتاب «ساختمان آينده انسان» در ص 21 تحت عنوان «توزين عمل با توزين عامل خواهد بود» رواياتى در اين زمينه نقل كرده و از بعضى آيات آن را استنتاج كرده است و در ص 20 ذيل فصل «وزنه‏هاى عمل» روايت فوق را نقل كرده. بنابر تحقيق ايشان: عمل با عامل توزين خواهد شد، على هذا انبياء و اوصياء كه با عمال بيكرانشان جمع شدند يك وزنه قابل ملاحظه خواهند بود كه ديگران با آنها وزن شوند براى مزيد توضيح به كتاب فوق رجوع كنيد. تحابط اعمال‏ تحابط اعمال آن است كه حسنات و سيئات انسان در آخرت با هم سنجيده شوند و يكديگر را حبط و تباه كنند و اگر اعمال نيك زياد شود اعمال بد از بين رفته و شخص اهل بهشت گردد و در صورت عكس، اعمال نيك از بين رفته و شخص اهل جهنم گردد و اگر اعمال نيك و بد مساوى بودند نه اهل رحمت باشد و نه اهل عذاب. مقابل اين مطلب آن است كه بگوئيم: شخص در مقابل حسناتش متنعم و در مقابل سيئاتش عذاب خواهد ديد مگر آنكه سيئاتش در اثر شفاعت يا رحمت خدا بخشوده شود ولى سيئات با حسنات سنجيده نخواهد شد چنانكه خداوند فرموده: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ». خواجه نصير طوسى رحمه اللَّه در «تجريد» فرموده: احباط باطل است كه مستلزم ظلم است و نيز خدا فرموده: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» علامه رحمه اللَّه در شرح آن فرموده: جماعتى از معتزله به احباط و تكفير قائل شده‏اند، معنى احباط و تكفير آن است كه ثواب متقدم انسان با گناهى كه بعداً كرده از بين مى‏رود و يا گناهان قبلى اش با ثواب بعدى ساقط مى‏گردد، ولى ارباب تحقيق اين قول را رد كرده‏اند، دليل بطلان اين سخن آن است: كسى كه گناهش بيش از ثواب است اگر ثوابش از بين برود مانند كسى خواهد بود كه عمل خوبى نكرده است و اگر حسناتش بيشتر باشد مانند كسى خواهد بود كه گناهى از او سر نزده است و نيز خداوند فرموده: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ» اين كلام دليل آن است كه هيچ يك از خير و شر حبط و باطل نخواهد شد. مرحوم مفيد در اوائل المقالات تحت عناون «اَلْقَوْلُ فى تَحابُطِ الْاَعْمالِ» فرموده: ميان معاصى و طاعات و ميان ثواب و عقاب تحابطى نيست اين عقيده جماعتى از اماميه و مرجئه است ولى بنونوبخت قائل به تحابطاند و در اين عقيده موافق معتزله‏اند. مجلسى رحمه اللَّه در بحار ج 5 ص 332 فرموده: مشهور ميان متكلمين اماميه آن است كه احباط و تكفير باطل است. در كتاب «ساختمان آينده انسان» ص 16 راجع به اين مطلب بحث شده از تفسير تبيان نقل كرده كه: آن قول اماميه است به تفسير تبيان مراجعه شد كه شيخ مرحوم آن را قول اماميه مى‏داند. نگارنده: فصل تحابط را در اين كتاب بعد از مطالعه كتاب «ساختمان آينده انسان»، باز كردم و از آن استفاده نمودم، حيف كه اينگونه مسائل هر قدر تحقيق شود باز به طور كلى از ابهام خارج نمى‏شويم، در خاتمه بايد دانست در صورت قول به احباط و تكفير انسان پيوسته يكى از حسنات يا سيئات را خواهد داشت زيرا هر يك از آنها ديگرى را حبط كرده و در جاى آن نشسته است و اين با آيه [توبه:102]. جمع نمى‏شود زيرا در آن صورت خلطى نيست بلكه يكى آن ديگرى را پوچ و باطل كرده است ايضاً با آيه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ...» سازگار نيست.
وسط
(بر وزن فلس) در ميان واقع شدن «وَسَطَ الْقَوْمَ وَ الْمَكانَ وَسْطاً» در ميان قوم و در ميان مكان قرار گرفت (اقرب) [عاديات:4-5]. با آن دويدن غبار برانگيختند و در ميان جمع قرار گرفتند. و نيز به معنى «بين» آيد «جَلَسْتُ وَسْطَ الْقَوْمِ» در ميان آنها نشستم در اين صورت وسط (بر وزن فرس) نيز گفته مى‏شود. وَسَط (به فتح و،س) اسم است به معنى معتدل و ميانه. در صحاح گفته وسط از هر چيز معتدلترين آن است گويند «شَىْ‏ءٌ وَسَطٌ» ميانه است نسبت به مرغوب و نامرغوب، واسطةالقلاده جوهرى است در وسط دانه‏هاى گردنبند و بهترين آنهاست. [بقره:143]. در «شهد» راجع به اين آيه مفصلاً صحبت شده است و آن به ظاهر عام است ولى فقط به عده معدودى تطبيق مى‏شود. [مائده:89]. اوسط در آيه به معنى وسط است چنانكه در مصباح و اقرب الموارد گفته است. يعنى كفاره قسم اطعام ده مسكين است از متوسط آنچه به خانواده خود مى‏خورانيد. يا لباس ده نفر و يا آزاد كردن يك بنده است. [قلم:28]. اوسط در اينجا نظير آيه سابق است گويند: «فُلانٌ مِنْ وَسَطِ قَوْمِهِ» او از نيكان قومش است يعنى عاقلتر آنها. گفت: نگفتم چرا خدا را تسبيح نمى‏كنيد. [بقره:238]. وسطى مونث اوسط به معنى متوسط است ذكر صلوة وسطى بعد از «الصلوات» دليل اهميت آن است و آن ذكر خاص بعد از عام مى‏باشد. در وسائل الشيعه پنج روايت نقل كرده كه مراد از صلوة وسطى نماز ظهر است و درروايت ششم از على «عليه السلام»: «اِنَّها الْجُمْعَةُ يَوْمَ الْجُمْعَةِ وَ الظُّهْرُ فى سائِرِ الْاَسَّامِ» آن روز جمعه نماز جمعه و در روزهاى ديگر نماز ظهر است از جمله روايت محمد بن مسلم از امام صادق «عليه السلام» است كه فرمود: «صَلوةُ الْوُسْطى هِىَ الْوُسْطى مِنْ صَلوةِ النَّهارِ وَ هِىَ الظُّهْرُ...» در اين روايت اشاره به علت تسميه است يعنى در روز سه نماز واجب است و نماز ظهر در وسط آنهاست. و از جمله «عَنْ اَبى بَصيرِ قالَ سَمِعْتُ اَباعَبْدِاللَّهِ «عليه السلام» يَقُولُ: صَلوةُ الْوُسْطى صَلوةُ الظُّهْرِ و هِىَ اَوَّلُ صَلاةٍ اَنْزَلَ اللَّهُ عَلى نَبِيِّهِ «صلى اللَّه عليه و آله».» صاحب وسائل در ذيل روايات فرموده رواياتى كه اشعار دارد به اينكه صلوة وسطى نماز عصر است محمول بر تقيه مى‏باشد. طبرسى شش قول درباره آن نقل فرموده: نماز ظهر، نماز عصر، نماز مغرب، نماز عشاء، نماز صبح، يكى از نمازهاى پنجگانه كه تعيين نشده تا به همه آنها محافظت كنند. ولى مرحوم طبرسى قول اول را اختيار كرده و فرمايد: آن از ابوجعفر باقر و امام صادق عليهم السلام مروى است و آن اختيار زيد بن ثابت، ابوسعيد خدرى... و قول ابوحنيفه و اصحاب او است. و روايتى كه از على «عليه السلام» نقل شد بعض زيديه از آن حضرت نقل كرده و در وسائل الشيعه از مجمع نقل شده است. به نظر مى‏آيد: علت توصيه نماز ظهر آن است كه در وقت كثرت مشغله واقع شده، مسلمان واقعى كه به كار دنيا و آخرت هر دو اهميت مى‏دهد بايد از آن نماز و وقتش غلفت نكند.
وسع
سَعَة (به فتح س،ع) به معنى فراخى و گسترش است خواه در مكان باشد مثل [نساء:97]. و خواه در حال مثل [طلاق:7]. تا آنكه در وسعت زندگى و ثروتمند است از ثروت خويش انفاق كند. و خواه در فعل باشد مثل [اعراف:156]. كه رحمت خدا به هر چيز احاطه دارد. فعل «وَسِعَ يَسِعَ سِعَةً» لازم و متعدى هر دو به كار مى‏رود مثل «وَسِعِ الْمَكانُ» يعنى مکان وسيع شد و مثل [بقره:255]. حكومت خدا به آسمانها و زمين احاطه دارد. واسع: از اسماء حسنى به معنى صاحب سعه است يعنى علم، قدرت رحمت و فضل او وسيع است. آن در آيات نوعاً به معنى واسِعُ الْقُدْرَةِ و واسِعُ الْاِحاطَةِ آمده است. [بقره:115]. به هر كجا رو كنيد خدا در آنجاست خدا واسع الاحاطه و دانا است. [نور:32]. اگر فقير باشند خدا از فضل خود بى نيازشان كند خدا قادر و دانا است. موسع: ثروتمند و آنكه در وسعت نعمت است گويند: «اَوْسَعَ ايساعاً» يعنى صاحب وسعت شد [بقره:236]. به آنها متاع و مال دهيد ثروتمند به اندازه خود و تنگدست به اندازه خويش. * [ذاريات:47]. ايساع در آيه ظاهراً به معنى وسعت و گسترش دادن است و دلالت بر انبساط آسمان بلكه جهان دارد. راجع به اين آيه در «ايد» صحبت شده است. وسع: طاقت و توانائى. [بقره:286]. خداوند هيچ كس را جز به قدر قدرت تكليف نمى‏كند. اين مضمون پنج بار در قرآن مجيد تكرار شده و يك اصل كلى و مصدر هزاران مسائل فرعى است، دفعه ديگر به تعبير [طلاق:7]. آمده است.
وسق
[انشقاق:17-19]. وَسَق (بر وزن فلس) به معنى جمع كردن است «وَسَقَ الشَّىْ‏ءَ: جَمَعَهُ» راغب جمع كردن شى‏ء متفرق گفته است. اتساق به معنى جمع شدن مى‏باشد. يعنى: قسم به تاريكى و آنچه جمع مى‏كند، قسم به ماه آنگاه كه جمع و بدر شود كه از حالى به حالى بالا مى‏رويد. تاريكى شب همه چيز را جمع كرده به شكل سياه در مى‏آورد و ماه به تدريج بزرگ شده به صورت چهارده شبه مى‏آيد. آمدن شب پس از شفق شامگاهى، احاطه تاريكى بر موجودات، وسعت تدريجى ماه، حكايت از تغيير احوال عالم و بشر دارد و شايد بدان مناسبت آمده «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» بقيّه كلام در «طبق» ديده شود، اين لفظ دو بار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
وسل
[مائده:35]. وسيله به معنى تقرب و نزديكى است «وَسَلَ اِلَيْهِ: تَقَرَّبَ» راغب آن را توصل از روى رغبت گفته است. وسيله هم مصدر آمده و هم اسم يعنى آنچه با آن تقرب حاصل شود. ظاهراً در آيه به معناى مصدرى است يعنى اى اهل ايمان از خدا بترسيد و به وى تقرب بجوئيد، شايد تقوى همان تقرب باشد ذيل آيه «وَ جاهِدُوا فى سَبيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» است به نظر مى‏آيد مراد از آن مطلق تلاش در راه خداست و تقوى و تلاش مصداق ابتغاء تقرب و وسيله‏اند. [اسراء:57]. اين لفظ فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است. در مجمع فرموده: روايت شده: رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» فرمود: از خدا براى من وسيله بخواهيد. آن درجه ايست در بهشت فقط به يك بنده خواهد رسيد اميدوارم من او باشم. در نهج البلاغه خطبه 104. در دعا به آن حضرت فرموده: «وَ شَرِّفْ عِنْدَكَ مَنْزِلَهُ وَ آتِهِ الْوَسيلَةَ».
وسم
علامت گذاشتن. وَسَمَ الشَّىْ‏ءَ وَسْماً» يعنى او را علامت گذارى كرد و علامت را سِمَة گويند [قلم:16]. حتما بر بينى او علامت و داغ ذلت مى‏نهيم. رجوع شود به «خرطوم». [حجر:75]. متوسم آن است كه به علامت نگاه كندو از آن به چيز ديگرى پى ببرد و تفرس كند يعنى در آنچه از اوضاع قوم لوط ياد شد درسها و عبرتهاست به اهل فراست و عاقلان. آنها كه از چيزى به چيزى پى مى‏برند درمجمع از امام صادق «عليه السلام» نقل شده «نَحْنُ الْمُتَوَسِّمُونَ...» البته مصداق واقعى و اولى متوسمون آنها عليهم السلام هستند. در كافى در اين باره بابى منعقد فرموده و در آن پنج حديث نقل كرده است و ضمن يكى از آنها از امام باقر «عليه السلام» است كه: «قالَ رَسُولُ‏اللهِ «صلى الله عليه واله» اَتَقُوا فِراسَةَ الْمؤْمِنَ فَأنَّهُ يَنْظُرُبِنُورِاللهِ عَزَّوَجَلَّ...» اين ماده فقط دوبار در قرآن آمده است.
وسن
[بقره:255]. سنه، وسن، نعاس هر سه به معنى چرت است يعنى: خدا جز او معبودى نيست و زنده وقائم به تدبير عالم است او را چرتى و خوابى نمى‏گيرد. در الميزان فرموده: چون خواب ضررش بر قيوميت بيشتر از چرت است مقتضى آن بود كه اول چرت نفى شود آنگاه خواب. يعنى نه آن عامل ضعيف خدا را مى‏گيرد تا مخالف قيوميت باشد و نه آن عامل قوى (به اختصار) اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است .
وسوس
وسوسه شدن به معنى حديث نفس است يعنى كلامى كه در باطن انسان مى‏شود خواه از شيطان باشد يا ازخود انسان در مجمع فرموده: وسوسه با صداى آهسته به سوى چيزى خواندن است [اعراف:20]. «وَسْوَسَ لَهُ» يعنى نصيحت و خيرخواهى بنظر او آوردولى «وَسْوَسَ‏اِلَيْهِ» يعنى معنا را با صوت خفى به او القاء كرد(مجمع). شيطان به آن دو وسوسه كرد تا آنچه از عورتشان پنهان بود بر آنها آشكار كند. [ق:16]. ما انسان را خلق كرده‏ايم و مى‏دانيم آنچه را كه باطنش با او سخن مى‏گويد(از افكارش اطلاع داريم) * [ناس:1 تا 6]. وسواس افكار بىفايده و مضرى است كه به ذهن خطور مى‏كند (افكارباطل) در جوامع الجامع فرموده:«اَلْوَسْوَسَةُ وَ الْوَسْواسُ: اَلصَّوْتُ الْخَفِّىِ». يعنى بگو پناه مى‏برم به پروردگار مردم، معبود مردم، حكمران مردم، (آرى پروردگار خداست معبود خداست، پادشاه خداست) از ضرر فكر باطل و مخفى كه در سينه‏هاى مردم سخن مىگويد. و آن گاهى از طرف جن و شياطين است كه در دل پيدا مى‏شود و گاهى از جانب مردم. افكار باطله كه منشأ كارهاى باطل وحرام اند گاهى از جانب شياطين به قلب القاء مى‏شود و گاهى از مردمان ناپاك درهر صورت فقط پناه بردن به خدا از شر آنها مصون ميدارد.
وصب
[صافات:8-9]. وُصُوب به معنى ثبوت و دوام است «وَصَبَ الشَّىْ‏ءُ وُصُوباً: دام وَ ثَبَتَ» يعنى شياطين از هر طرف زده مى‏شوند تا مطرود گردند و براى آنهاست عذاب دائم. [نحل:52]. دين به معنى طاعت و بندگى است يعنى‏اطاعت و بندگى بطور هميشه براى اوست و نبايد جز او را بپرستيد. آنچه در آسمانها و زمين است ملك اوست و بندگى هميشه براى اوست آيا از غير خدا مى‏ترسيد و پرهيز مى‏كنيد؟! اين لفظ فقطدوبار در قرآن آمده است .
وصد
[بلد:20]. وصد به معنى بافتن و ثبوت آمده است «وَصَدَالثَّوْبَ: نَسَجَهُ» و گويند«وَصَدَ الشَّىْ‏ءُ» يعنى ثابت شد «وَصَدَبِالْمَكانِ» يعنى در مكان مقيم شد. ايصاد را بستن در و نيز در تنگنا قراردادن گفته‏اند راغب گويد: «اَوْصَدْتُ الْبابِ وَآصَدْتُهُ: اَغْلَقْتُهُ وَ اَحْكَمْتُهُ» شايد مراد از نار مؤصده پيوسته بودن آتش باشد يعنى درش بسته شده ديگر نجاتى از آن نيست يعنى: آنها اهل شومى و شقاوتند براى آنهاست آتشى دربسته. * [كهف:18]. سگشان بازوهاى خود را بر آستانه در گشوده بود «اَلْوَصيدُ: اَلْفِناءُ».
وصف
ذكر چگونگى شى‏ء (ذكر اوصاف و خصوصيات شى‏ء) راغب مى‏گويد: وصف ذكر چيزى است با زيور و نعمت آن، صفت حالتى است كه شى‏ء بر آن قرار گرفته از زيور و نعمت... وصف گاهى حق و گاهى باطل است. [انبياء:18]. واى بر شما از آنچه تعريف مى‏كنيد. كفار مى‏گفتند: دنيا بى هدف آفريده شده و آفرينش آن بازيچه است آيه در رد سخن مى‏گويد: [نحل:62]. زبانشان به دروغ تعريف مى‏كند كه پاداش نيك براى آنهااست. [انعام:100]. آنها در وصف خدا مى‏گفتند: خدا داراى پسران و دختران است و اين توصيف دروغى بود خدا از آنچه توصيف مى‏كنند منزه و بالا است. * [انعام:139]. «وَصْفَهُمْ» در تقدير «بِوَصْفِهِمْ» يا «جَزاءَ وَصْفِهِمْ» است يعنى در مقابل اين توصيف و تحليل و تحريم كه از خود در آورده‏اند خدا كيفرشان مى‏دهد.
وصل
وصول به معنى رسيدن است گويند «وَصَلَ اَلَّى الْخَبَرُ وُصُولاً» خبر به من رسيد وآن در واقع متصل شدن چيزى به چيزى است [انعام:136]. آنچه براى بتهايشان است به خدا نمى‏رسد و در راه خدا صرف نمى‏شود ولى آنچه براى خداست به بتها مى‏رسد. آيه راجع به بدعتهاى مشركان است. وصل متصل كردن جمع كردن «وَصَلَ الشَّىْ‏ءَ» بِالشَّىْ‏ءِ وَصْلاً وصِلَةً: جَمَعَهُ» [رعد:21]. و كسانيكه خدا آنچه را به پيوستن آن فرمان داده پيوسته مى‏دارند و از خدايشان مى‏ترسند. [بقره:27]. و قطع مى‏كنند رشته‏اى را كه خدا فرمان به پيوستن آن داده و در زمين فساد مى‏كنند. معنى هر دو آيه على الظاهر عام است و صله ارحام از مصاديق آن مى‏باشد. * [نساء:90]. مراد از «يَصِلُونَ» وجود نسب است گويند: فلانى به فلانى متصل است يعنى ميان آنها نسبى يا مصاهرتى است. يعنى: مگر آنانكه در نسب به قومى مى‏رسند كه ميان شما و آنان پيمانى هست. * [قصص:51]. توصيل براى كثرت است يعنى: سخنان را پشت سرهم (و بعضى پيوسته به بعضى) به آنها رسانديم تا پند گيرند.
وصيلة
[مائده:103]. وصيله مونث وصيل به معنى وصل كننده يا وصل شده است در جاهليت اگر گوسفند بچّه ماده مى‏زاييد براى خود بر مى‏داشتند و اگر نر مى‏زاييد براى خدايان ذبح مى‏كردند و اگر در يكدفعه هم بچه نر و هم ماده مى‏زاييد مى‏گفتند ماده به برادرش وصل شده ديگر بچه نر را براى خدايان ذبح نمى‏كردند اينكار از بدعتهاى آنان بود كه قرآن مجيد منسوخ كرد على هذا وصيل در آيه به معنى موصول است رجوع شود به «بحيره - حام». اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وصى
متصل شدن و متصل كردن. ايصاء و توصيه به معنى سفارش و دستور است. وصيت اسم است از ايصاء. و گاهى به چيز وصيت شده اطلاق مى‏شود. به قولى وصيت را از آن وصيت گويند كه موصى كارش را به كارهاى وصى متصل مى‏كند و به قولى كارهاى قبل از مرگ را به كارهاى بعداز مرگ متصل مى‏كند ولى اين راجع به وصيت ميت است و گرنه طبرسى فرموده: وصى، ايصاء، امر وعهد همه به يك معنى اند. [بقره:132]. توصيه كردن آن دين و كلمه توحيد را «ابراهيم و يعقوب» به فرزندانش. [مريم:31]. مرا تا زنده‏ام به نماز و زكوه امر كرد. [بقره:180]. مراد از وصيت همان وصيت معمولى است وظهور آيه در وجوب وصيت است ولى با ادله قطعى ثابت شد كه وصيت در اينگونه موارد مستحب است نه واجب. [يس:50]. توصيه به معنى سفارش و وصيت است. مُواصاة: وصيت كردن به همديگر [عصر:3]. مگر آنانكه ايمان آورده و اعمال نيكو انجام داده و يكديگر را امر به حق و امر به صبر مى‏كنند.
وضع
گذاشتن. مثل گذاشتن بار به زمين. [حج:2]. هر باردار بارش را مى‏گذارد. [رحمن:10].مراد از وضع چنانكه گفته‏اند ايجاد است مثل [آل عمران:96]. كه به معنى احداث و ساخته شدن است. *[توبه:47]. ايضاع به معنى سرعت در سير است. ظاهرا مراد از آن در آيه سرعت وضع است يعنى: اگر منافقان با شما به جنگ خارج مى‏شدند جز تباهى نمى‏افزودند و به سرعت در ميان شما منازعه و سستى مى‏افكندند و به شما فتنه آرزو مى‏كردند. موضع: مصدر ميمى و اسم مكان است [نساء:46]. از آنانكه يهودى شدند كلمات را از مواضع خود كنار و منحرف مى‏كنندرجوع شود به «حرف - تحريف» * [غاشيه:13-14]. در آن بهشت سريرهايى است بالا رفته و قدحهايى است گذاشته شده (دركنار چشمه‏ها و نحو آن )
وضن
[واقعة:13-15] راغب گويد: وضن بافتن زره است وبه طور استعاره بهر بافتن محكم گفته مى‏شود. طبرسى فرموده بافتن متداخل است مثل زره كه حلقه‏ها به همديگر متداخل اند على هذا «سُرُرٍ مَوْضُوْنَةٍ» تختهايى است متصل به هم. و شايد رديف هم مراد باشد. يعنى: جماعت كثيرى است از گذشتگان و كمى از آخر مانده‏ها، آنها بر كرسيهاى رديف هم يا متصل بهم نشسته‏اند. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وطؤ
يكى از معانى وطؤ زيرپا گذاشتن و قدم نهادن است. «وَطِئَهُ بِرِجْلِهِ: عَلاهُ بِها وداسَهُ» . [توبه:120]. موطئاً زمين را گويند كه زيرپا مى‏ماند. يعنى قدم نمى‏نهند و وارد نمى‏شوند به زمينيكه كفار را خشمگين مى‏كند و از دشمنى به مقصودى نمى‏رسند مگر آنكه به آنها عمل صالح نوشته مى‏شود [احزاب:27]. و زمينى كه به آن قدم ننهاديد. مُواطاة: به معنى توافق و برابرى است [توبه:37]. يعنى: ماه حرام را سالى حلال و سالى حرام مى‏كنند تا موافق و برابر كنند با عدديكه خدا حرام كرده است. * [مزّمل:6]. عبادت شب محكم‏تر است در قدم گذاشتن به عبادت خدا (يا محكمتر است در ثبات قدم) و قوى‏تر است از لحاظ گفتار در حضور قلب و توجه، رجوع شود به «نشاء»
وطر
(به فتح و، ط) حاجت. راغب حاجت مهم گفته است. در مصباح و اقرب گفته: از آن فعل بناء نمى‏شود جمع آن اوطار است [احزاب :37]. در مجمع ازخليل نقل كرده وطر هر حاجتى است كه تو را در آن قصدى باشد و چون شخص به آن قصد رسيد گويند«قَضى حاجَتَهُ واربه». على هذا مراد از «قَضى زَيْدٌمِنْهاوَ طَراً» آن است كه زيد زينب را طلاق داد و نظرش را از او بريد و ديگر حاجتى نسبت به او برايش نماند يعنى پس از آن زينب را به تو (اى رسول خدا) تزويج كرديم. رجوع شود به «زيد». اين لفظ فقط دوبار در كلام الله آمده است.
وَطْن
(بروزن فلس) اقامت. چنانكه در قاموس و اقرب هست «وَطَنَ بِالْمَكانِ وَطْناً: أَقامَ» وطن (به فتح و - ط) محل اقامت انسان و مقر انسان، و هر مكانيكه انسان براى كارى در آن مانده است جمع آن مواطن مى‏باشد [توبه:25]. مراد از مواطن مشاهد و مواقف جنگهاست. خداوند شما را در بسيارى از مواضع مخصوصا در روز حنين (جنگ معروف حنين) يارى كرد. در سفينة البحار «وطن» مى‏نويسد: حر عاملى رحمه الله در مقدمه كتاب امل الآمل نوشته: خواستيم اول حالات علماء جبل عامل را بنويسيم زيرا روايت شده: «حب الوطن من الايمان» اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد ذكر شده است.
وعد
راغب گويد: وعد در وعده خير وشر هر دو بكار رود گويند: «وَعَدْتُهُ بِنَفْعٍ وَ ضَرٍ»... ولى وعيد فقط در وعده شر گفته مى‏شود. فعل آن «اَوْعَدَ ايعاداً»است. نگارنده گويد: دليل قول راغب استعمال قرآن مجيد است. [اسراء:108]. اين «وعد» در خير است [هود:65]. اين «وعد» در شر و اشاره بوعده عذاب نسبت به قوم صالح «عليه‏السلام» است ايضا [اعراف:44]. فعل اول در وعده خير ودوم در وعده شر وعذاب است. ايضاآيه [ق:14]. و [ق:28]. و نظائر آن كه در باره شر و عذاب مى‏باشد. * مواعده: هم براى مفرد باشد و هم بين الاثنين چنانكه در اقرب الموارد گفته است [بقره:51]. مواعده در آيه بين الاثنين نيست و به معنى وعده است يعنى آنگاه كه به موسى چهل شب را وعده كرديم كه در ميقات باشد و الواح تورات را دريافت كند، سپس شما گوساله را براى عبادت اخذ كرديد. * تَوعُدو اِنَعاد: بين الاثنين است به قولى تواعد در خير و اتعاد در شر است. [انفال:42]. اگر با همديگر وعده كرده بوديد در وعده اختلاف مى‏كرديد. ايعاد: ظاهرا در شر است گويند: «اَوْعَدَهُ ايعاداً تَهَدَّدَهُ» يعنى او را تهديد كرد «اَوْعَدَهُ السِجْنَ» [اعراف:86]. ننشينيد در هر راهى كه مردم را مى‏ترسانيد واز راه خدا باز مى‏داريد. ظاهر ان است كه قوم شعيب «عليه السلام» در سراه مؤمنان مى‏نشسته و آنها را تهديد مى‏كرده‏اند. *** مَوْعِد: (به فتح ميم و كسر عين) مصدر ميمى به معنى وعد و اسم زمان و مكان است مثل [طه:86-87]. در وعده و عهد من تخلف كرديد گفتند: ما از پيش خود وعده تو را تخلف نكرديم. همچنين است موعدة. و در آيه [هود:17]. به معنى مكان است يعنى: هر كه از دسته‏هاى كفر به آن كفر ورزد وعده گاه و مكان او آتش است. و در آيه [هود:81]. مراد زمان است. ميعاد: مواعده. وعد. طبرسى فرموده: ميعاد به معنى وعده است چنانكه ميقات به معنى وقت. در كتب لغت مواعده و وقت نيز گفته‏اند. [رعد:31]. خداوند به وعده‏اش تخلف نمى‏كند.
وعظ
اندرز دادن. عِظَة و مَوْعِظَة اسم از آن است. [لقمان:13]. آنگاه كه لقمان به وقت پند به پسرش گفت: پسرمهربانم به خدا همتا و شريك قرار نده. [آل عمران:138]. اين تبليغ و هدايتى است براى مردم و پندى است براى متقين.
وعى
حفظ. اعم از آنكه حديث باشد يا غيرآن. [حاقة:12]. يعنى: تا غرق قوم نوح و نجات مؤمنان را براى شما پندى قرار دهيم و تا آن را گوشى كه حافظ مسموعات خويش است بشنود و حفظ كند. در مجمع البيان چند حديث نقل شده كه چون اين آيه نازل شد رسول خدا «صلى الله عليه واله» گفت: «اَللّهُمَّ اجْعَلْنا اُذُنَ عَلِىٍ» خدايا على «عليه السلام» را اذن و اعيه گردان على «عليه السلام» فرمود: پس از آن دعا هر چه از رسول خدا «صلى الله عليه واله» شنيدم از ياد نبردم اين حديث در مجمع از طبرسى نقل شده است. دو حديث ديگر نيز در اين مضمون مى‏باشد. ايعاء: نيز به معنى حفظ و جمع كردن است [معارج:17-18]. آتش به سوى خود مى‏خواند آنكه را كه به حق پشت كرده و از آن اعراض نموده و مال را جمع و ذخيره كرده است گويند«اَوْعَى الْمَتاعَ» يعنى متاع را در ظرفى گذاشت و ذخيره كرد، اين آيه نظير [توبه:34]. است. وعاء: ظرف. اين تسميه از آن جهت است كه مال در ظرف جمع و حفظ مى‏شود به سينه انسان گويند:«وِعاءُ عِلْمِهِ وَ عَقيدَتِهِ» يعنى سينه‏اش ظرف دانش و عقيده اوست، جمع آن اوعيه است [يوسف:76]. پيش از تفتيش ظرف برادرش شروع كرد به تفتيش ظروف آنها آنگاه ساقيه را از ظرف برادرش بيرون آورد.
وفد
[مريم:85]. وفد به معنى وارد شدن به محضر حكمران براى ارسال پيام و نحو آن است ايضا وفد (بروزن فلس) جمع وافد است به معنى وارد شونده. يعنى روزى پرهيزگاران را جمع مى‏كنيم به پيشگاه خدا وارد مى‏شوند تقدير آن «وافِدينَ اِلَى الرَّحْمنِ» است. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وفر
كامل شدن و تمام شدن. متعدى نيز آمده است [اسراء:63]. حقا كه جهنم كيفر شماست كيفر كامل. اين آيه نظير [نباء:21-26]. است و اين لفظ بيش از يك مورد در قرآن مجيد يافته نيست.
وفض
[معارج:43]. و فض وايفاض به معنى دويدن و شتاب است. نُصُب (بروزن عُنُق) به معنى علامت است كه انسان از ديدن آن راه مى‏يابد يعنى روزى به عجله از قبور خارج شوند گويى به سوى هدف و علامت شتاب مى‏كنند. هر كس به سرنوشت خويش روان و دوان است. اين لفظ تنها يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وَفْق
(بروزن فلس) مطابقت ميان دو چيز. راغب آن را به كسر واو گفته است. [نباء:25-26]. وفاق مصدر از براى فاعل است يعنى «جَزاءً مُوافِقاً» آب جوشان و چرك كيفرى است موافق و برابر اعمالشان (نعوذبالله منهما) [نساء:35]. توفيق ايجاد موافقت ميان دو چيز يا چيزها است از آن جهت اصلاح نيز معنى شده است. يعنى اگر زن وشوهر خواستار اصلاح شوند خدا ميان آنها موافقت ايجاد كند و اصلاح نمايد. [هود:88]. يعنى جز اصلاح مقصدى ندارم آنچه بتوانم و اصلاح كردنم نيست مگر بيارى خدا مراد از توفيق آن بود كه ميان آن قوم و پذيرفتن حق موافقت ايجاد كند و توفيق در آيه همان اصلاح است.
وفى
وَفاء و ايفاء به معنى تمام كردن است «وَفى بِعَهْدِهِ وَ أَوْفى بِعَهْدِهِ» يعنى پيمانش را به انجام برد و به آن عمل كرد. «اَوْففَيْتُ الْكَيْلَ وَ الْوَزْنَ» پيمانه و توزين را تمام وكامل كردم. وفاء به عهد و ايفاء به عهد آن است كه آن را بدون كم وكاست مطابق وعده انجام دهى. وُفىّ: (به ضم واو و كسر فاء) تمام بودن و زياد شدن. وَفىّ (به فتح واو) به معنى تمام شده و كامل است ايضا وافى. [يوسف:59]. آيا نمى‏بينيد كه من پيمانه را كامل مى‏دهم و بهترين پذيرايى كنندگانم. [انعام:152]. و چون سخن گفتيد به عدالت سخن گوييد ولو در باره اقرباى خويش باشد و به پيمان خداوفا كنيد. اَوْفى: اسم تفضيل است به معنى تمامتر. [نجم:40-41]. تلاش انسان حتما بزودى ديده خواهد شد سپس با آن تلاش و كار مجازات شود جزايى كاملتر. *** توفيه: تمام دادن حق است «وَفى فُلاناً حَقَّهُ تَوْفِيَةً» يعنى حق او را تمام و كمال داد [آل عمران:25]. هر نفس آنچه كرده تمام داده شود و آنها در باره رسيدن به تمام حق مظلوم نمى‏شوند. [آل عمران:185]. جز اين نيست كه پاداشتان را بالتمام در روز قيامت مى‏يابيد. * [نجم:36-37]. آيا با خبر نشده به آنچه در نامه‏هاى موسى و ابراهيم است؟ ابراهيمى كه آنچه از حق خدا در عهده‏اش بود بطور تمام ادا كرد ظاهرا اشاره به آيه [بقره:124]. مى‏باشد كه در باره آن حضرت «أَتَمَّهُنَّ» آمده است. *** توّفى: از باب تفعل به معنى اخذ بطور تمام و كمال است «اَلتَّوّفى: اَخْذُ الشَّىْ‏ء عَلَى التَّمامِ» توفى و استيفاء هر دو به يك معنى اند. از اينجا است كه به مرگ وفات گفته شده كه انسان از طرف خدا بكلى اخذ شده و از بين مى‏رود [نساء:15]. آنها را درخانه‏ها نگاه داريد تا مرگ آنها را بگيرد و بميرند. [مائده:117]. چون مرا بميراندى خودت مراقب آنها بودى. * [انعام:60]. در اين مانند آيه 42 سوره زمر به خوابيدن توفى اطلاق شده است زيرا انسان در خواب رفتن از طرف خدا گرفته مى‏شود و فهم و درك او مانند يك مرده از بين مى‏رود يعنى خدا همان است كه شما را در شب مى ميراند و به خواب مى‏برد و در روز آنچه كرده‏ايد مى‏داند. * [مطفّفين:2]. آنانكه چون از مردم پيمانه مى‏گيرند تمام مى‏گيرند.
وقب
وقوب به معنى دخول است. وقب (بروزن فلس) و وقبه گودالى است در سنگ كه در آن آب جمع مى‏شود طبرسى فرموده علت اين تسميه آن است كه در وقب داخل شوند. در نهج البلاغه خطبه 48 فرموده: «اَلْحَمْدُلِلّهِ كُلَّما وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ» ستايش خدا را هر وقت كه شبى آيد و ظلمتش شديد گردد. [فلق:2-3]. از شر آنچه آفريده و از شر غاسق آنگاه كه داخل شود رجوع كنيد به «غسق - فلق» اين لفظ فقط يكبار در كلام الله مجيد بكار رفته است.
وقت
مقدارى از زمان كه براى كارى معين شده است. فيومى در مصباح گويد: « اَلْوَقْتُ: مِقْدارٌ مِنَ الزَّمانِ مَفْرُوضٌ لِاَمْرٍما» [حجر:37-38]. گفت تو از مهلت شدگانى تا روز وقت معلوم كه قيامت باشد. * [مرسلات:11-13]. «اُقِتَّتْ» دراصل با واو است به جاى الف. و آن به معنى تعيين وقت و بيان وقت است در «رسل» آيه فوق بررسى شده و گفته‏ايم ظاهرا مراد از «رسل» رها شده‏ها و فرستاده‏هاى عالم است نه پيامبران و آمدن قيامت وقت ايستادن و متوقف شدن آنهاست يعنى: آن‏گاه كه فرستاده‏ها و رها شده‏ها موقوت و معين‏الوقت گردند براى متوقف شدن. براى چه روزى آنها با مدت رها شده‏اند؟ براى روز فصل و جدايى. * [نساء:103]. كتاب كنايه از وجوب و موقوت به معنى وقتدار است يعنى نماز براى مومنان واجبى است محدودالوقت كه بايد در اوقاتش خوانده شود. ميقات: وقت معين براى كارى. و وعده اقتدار و نيز مكانى كه معين شده براى عملى مثل مواقيت حّج كه مكانهايى است براى احرام بستن چنانكه طبرسى فرموده است. عبارت راغب در بيان معنى اخير گنگ است. [اعراف:142]. ميقات درآيه به معنى وعده معين است چنانكه در صدر آيه فرموده «وَ وعَدْنامُوسى ثَلثينَ لَيْلَةً...» يعنى: به موسى سى شب وعده كرديم و آن را با ده شب اتمام نموديم پس وعده اقتدار خدا چهل شب گرديد. ايضا در آيه [اعراف:155]. و نيز در آيه [شعراء:38]. در آيه [نباء:17]. ظاهرا به معنى وقت است يعنى: روز فصل وقت رسيدن به حساب است. يا وقت از هم پاشيدگى اين عالم است. * [بقره:189]. از تو هلال‏ها پرسند بگو آنها (براى روشن شدن) وقت‏ها است براى مردم و حج.
وقد
افروخته شدن آتش. چنانكه ايقاد به معنى افروختن آن است. [يس:80]. براى شما از درخت سبز آتشى بوجود آورد كه از آن آتش مى‏فروزيد. رجوع شود به «خضر». [قصص:38]. اى هامان براى من بر گل آتش بيافروز و آجر بپز. استيقاد: افروخته شدن و افروختن است [بقره:17]. حكايت آنها حكايت آن كس است كه آتشى روشن كرد. وَقُود: (به فتح واو) هيزم و نحو آن كه وسيله آتش افروزى است. [آل عمران:10]. آنها هيزم آتش اند [بقره:24]. بترسيد از آتشى كه خوراك و هيزم آن مردم و سنگهااند رجوع شود به «حجر». وُقود (بضم - و) مصدر است به معنى افروخته شدن ولى در قرآن عظيم بكار نرفته است. * [همزه:6]. آتش افروخته خدا.
وقذ
ضرب شديد. اسقاط نيز گفته‏اند «وَقَذَهُ النُّعاسُ: اَسْقَطَهُ» خواب او را ساقط كرد «شاةٌ مَوْقُوذَةٌ» گوسفندى است كه با چوب و غيره زير كتك مرده باشد. آن ميته است و حرام [مائده:3]. منخنقه حيوانى خفه شده. يعنى از جمله محرمات و ميته حيوان خفه شده و حيوان با كتك مرده است كه مردم جاهليت حلال مى‏دانستند. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
وقر
(بروزن فلس) ثقل سامعه. [فصّلت:44]. آنانكه ايمان نمى‏آورند در گوشهايشان سنگينى هست - گوش بدهكار ندارند- قرآن برآنهاسبب كورى دل است. «وَلايَزيدُ الظّالِمينَ اِلّاخَسار» مراد از وقر ثقل معنوى است. وقِر (بروزن جسر) بار سنگين. يا مطلق بار، در صحاح مطلق بار گفته و در قاموس هر دو را آورده البته به ترديد. [ذاريات:1-2]. مراد از حاملات ابرهاست و وقر بار سنگين آنهاست. جوهرى گويد: وقر اغلب در باره استر و الاغ و وسق در باره شتر بكار مى‏رود. وقار: عظمت. اسم است از توقير به معنى تعظيم و آن در اصل به معنى ثبوت است (مجمع) [نوح:13-14]. «وَقاراً» مفعول «تَرْجُونَ» است عدم رجاء در جاى نفى است يعنى: چه شده بخدا عظمت قائل نيستيد عظمتى كه به بندگى او وا دارد- حال آنكه شما را طور طور آفريده است از خاك، از نطفه، از علقه، از مضغه آيا اين طور آفريدن دليل عظمت نيست كه او را عبادت كنيد؟ * [فتح:9]. تا به خدا و رسولش ايمان بياوريد و او را يارى و تعظيم و تسبيح كنيد.
وقع
وقوع به معنى ثبوت و سقوط است، واقعه در شدائد و ناگواريها بكار رود(مفردات) اين دو معنى در قاموس و اقرب نيز گفته شده است آن را وجوب نيز معنى كرده‏اند و هر سه مورد تصديق قرآن مجيد است. [نساء:100]. هر كه از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسول خارج شود، سپس مرگ او را دريابد پاداش او بر خدا حتمى و ثابت است . در مجمع نقل شده: چون آيات هجرت نازل شد مردى از مسلمانان بنام جندب بن ضمره كه در مكه بود آيات را شنيده، گفت: بخدا من از آنان نيستم كه قدرت مهاجرت نداشته باشم، راه را بلدم و در بدن نيرو دارم، با آنكه به شدت مريض بود به فرزندانش گفت:بخدا يكشب هم در مكه نخواهم ماند مى‏ترسم در آن بميرم پسرانش او را بسريرى گذاشته و به دوش كشيدند، چون به «تنعيم» رسيد وفات كرد آيه، فوق در ماجراى او نازل گرديد. * [نمل:85]. وعده عذاب به آنها در اثر ظلمشان ثابت و حتمى گرديد. * [حج:65]. آسمان را باز مى‏دارد از اينكه به زمين بيفتد. * [حجر:29]. «قَعُوا» فعل امر جمع است يعنى: چون او را پرداختم واز روحم در آن دميدم سجده كنان براى او بيفتيد. * [واقعة:1-2]. واقعه چنانكه از راغب نقل شده و در مجمع نقل فرموده به معنى حادثه شديد است. شايد اطلاق اين لفظ به علت ثبوت و حتمى بودن قيامت باشد. وقعة به معنى وقوع و ظهور و آمدن است. يعنى: آنگاه كه حادثه مهيب واقع و حادث شود. در وقوع آن دروغى نيست. * [واقعة:75-76]. مواقع به معنى مواضع است كه محل ايستادن نجوم باشد. قسم به مواضع ستارگان و اگر بدانيد آن سوگند بزرگى است. * [كهف:53]. مراد از «مُواقِعُونَ» ساقط شوندگانند يعنى گناه كاران آتش را مى‏بينند و يقين مى‏كنند كه در آن خواهند افتاد.
وقف
حبس شدن و حبس كردن متوقف شدن و متوقف كردن، وقف شرعى از آن است كه اصل چيزى را حبس و نفع آن را آزاد مى‏گذارند [صافات:24]. آنها را بازداريد و متوقف كنيد كه از اعمالشان مسئولند. [انعام:27]. وقف چون با حرف على متعدى شود به معنى اطلاع دادن باشد «وَقَفَ فُلاناً عَلَى الشَّىْ‏ءِ:اِطَّلَعَهُ عَلَيْهِ» يعنى: اى كاش ببينى آنگاه كه بر آتش مشرف شدند و مطلع گشتند و گفتند ايكاش بدنيا برگردانده مى‏شديم. * [سباء:31]. ايكاش مى‏ديدى آنوقت كه ظالمان نزد پروردگارشان باز داشته شده‏اند.
وقى
وقايه و وقاء حفظ شى‏ء است از آنچه اذيت و ضرر مى‏رساند (راغب) [طور:27]. خدا به ما منت گذاشت و از عذاب نافذ حفظ كرد و در امان داشت. [آل عمران:16]. گناهان ما را بيامرز و از عذاب آتش محفوظمان فرما [حشر:9]. هر كه از بخل نفسش محفوظ شود آنهااند نجات يافتگان. *** تقوى: اسم است از اتقاء و هر دوبه معنى خود محفوظ داشتن و پرهيز كردنست. راغب گويد: تقوى آن است كه خود را از شى‏ء مخوف در وقايه و حفظ - قرار دهيم اين حقيقت تقوى است سپس خوف را تقوى و تقوى را خوف گويند...» تقوى در اصل و قوى است واو به تاء عوض شده است [بقره:197]. توشه برگيريد بهترين توشه پرهيز از گناهان است و يا پرهيز از عذاب خداست به وسيله فعل واجبات و ترك محرّمات. [اعراف:35]. آنكه از بديها بپرهيزد و خود را اصلاح كند ترسى بر آنها نيست و محزون نمى‏شوند. متقى و تقى: هردو به معنى تقوى كار و پرهيزكار است [بقره:177]. [مريم:63]. واقى: مصون دارنده و محفوظ دارنده. [غافر:21]. خدا آنها را به گناهانشان گرفت. و كسى نبود كه از عذاب خدا محفوظشان دارد. تقاة: تقاة و تقوى هردو يكى اند [آل عمران:102]. اى اهل ايمان بترسيد از خدا حق ترسيدنش. اتقى: پرهيزگارتر. [حجرات:13]. تقيه‏ [آل عمران:28]. يعنى مومنان به جاى اهل ايمان، كافران را دوست ندارند و كافران را براى خويش صديق و سرپرست اخذ نكنند. هر كه اينكار كند رابطه‏اش بطور كلى از خدا قطع شده، مگر آنكه از آنها پرهيز و تقيه كند پرهيز بخصوصى، خداشمارا از خويش مى‏ترساند و بازگشت بسوى اوست. در اين آيه حكم اولى آن است كه بايد از كفار بريدو به مومنان پيوست و نبايدآنها را دوست داشت ومحرم اسرار كرد چنانكه آيات [آل عمران:118]. در اين مطلب صريح اند. حكم ثانوى، تقيه است و آن در صورتى است كه مجبور باشد با ظالمان حفظ ظاهركند وگرنه به او يا ديگر مسلمانان و يا به دين صدمه مى‏زنند. ناگفته نماند: آنچه از قران مجيد و اخبار و حالات معصومين عليهم السلام روشن مى‏شود آن است كه: شخص در مقابل ستمكاران و مظالم اجتماعى ميان قيام و تقيه مخير است. يا قيام و مبارزه مى‏كند تا موفق شود و يا در آن راه شهيد گردد مثل حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه و يا تقيه كرده و خود را به كشته شدن نمى‏دهد بلكه مبارزه منفى مى‏كند مثل امام صادق و ديگر ائمه عليهم السلام. ولى پشتيبانى از ظلم در اسلام روا نيست، اين مطلب را در كتاب «مرد مافوق انسان» كه در تحليل قيام مقدس كربلا نوشته‏ام در فصل «قيام امام و تقيه» بطور مشروح آورده‏ام هر كه مايل باشد به آن جا رجوع كند.
وكاء
تَوَكُّؤ به معنى تكيه كردن است [طه:18]. گفت: آن عصاى من است به آن تكيه مى‏كنم و با آن به گوسفندانم برگ مى‏تكانم. اِتِكاء: نشستن به حالت اطمينان و آرامش در مصباح و اقرب الموارد گويد: «اِتِكأَ اِتِكاءٍ: جَلَسَ مُتَمَكِنّاً» [زخرف:34]. مراد چنانكه در مصاح گفته نشستن به اطمينان است يعنى: سريرهايى كه به اطمينان و آرامش روى آنها مى‏نشينند. پس اتكاء به معنى نشستن با اطمينان و آرامش است گرچه به معنى تكيه كردن نيز آمده است [يس:56]. آنها و ازواجشان در سايه‏هايى بر تختها به اطمينان و آرامش خاطر نشسته‏اند در مجمع ذيل [كهف:31]. متكّئين را متنّعمان فرموده و اضافه مى‏كند: چرا به جاى متنعمين متكئين فرموده؟ چون اتكاء مفيد آن است كه آنها در امن و راحت منعم‏اند كه انسان تكيه نمى‏كند مگر در حال امن و سلامت. * [يوسف:31]. مُتَّكِئاً اسم مفعول است از اتكاء و آن چيزى است كه به آن تكيه مى‏كنند پشتى باشد يا سرير. در قرائت نادره آنرا «مُتْكاً» بر وزن قفل خوانده‏اند كه به معنى ترنج است وبعضى آن را «مُتَّكاً» بدون همزه و مشدد خوانده‏اند. يعنى طعاميكه بريده مى‏شود. به نظر نگارنده: مراد از «مُتَكَئاً» پشتى و بالش نيست بلكه منظور مجلسى است كه با اطمينان و آرامش در آن مى‏نشينند در مصباح آن را مجلس معنى كرده است معنى آيه چنين مى‏شود: چون از مكر و گفتگوى زنان آگاه شد آنها را دعوت كرد و مجلسى براى آنهابياراست و به هريك چاقويى داد - تا در خوردن ميوه وطعام از آن استفاده كنند. ولى اين طبيعى نخواهد بود كه بگوييم: آنها را دعوت كرد وبر ايشان پشتى آماده نمود و اگر قرائت «مُتْكاً» به معنى ترنج مشهور بود آن كاملا مناسب به نظر ميرسد.
وكد
وكد و توكيد به معنى محكم كردن است. [نحل:91]. مراد از ايمان به قرينه آيه مابعد قسم و سوگند است و تأكيد سوگند آن است كه به آن قصد داشته باشى و با آن وظيفه‏اى برايت معين كنى نه مثل والله وبالله گفتن از روى عدم قصد، چنانكه قرآن آن را سوگند لغو خوانده است و در «عقد» گذشت. يعنى سوگندها را پس از تأكيد نشكنيد. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وكز
[قصص:15]. وكز به معنى زدن و انداختن است، با مشت زدن را نيز گويند كسائى گفته: «وَكَزَهُ: لَكَمَهُ» او را با مشت زد (نقل از مصباح) راغب نيز چنين گفته است يعنى: موسى مشتى بر او زد و كارش را تمام كرد. اين كلمه تنها يكبار در قرآن عزيز بكار رفته است.
وَكْل
(بروزن فلس) واگذار كردن. همچنين وكول «وَكَلَ اَليْهِ الْاَمْرَ وَكْلاً و وُكُولاً: فَوَّضَهُ اِليْهِ» وكيل به معنى موكول كسى است كه كار به او واگذار شده است. توكيل: وكيل كردن «وَكَّلَهُ تَوْكيلاً: جَعَلَهُ وَكيلاً» اسم آن وكالة است [سجده:11]. بگو: شما را ملك الموت مى‏ميراند كه بر مرگ شما وكيل گرديده است - مرگ شما به او واگذار شده است. توكل: قبول وكالت. اعتماد. راغب گويد: توكل دو جور است گويند:«تَوَكَلْتُ لِفُلانٍ» يعنى قبول وكالت از او كردم و «تَوَكَلْتُ عَلَيْهِ» يعنى به او اعتماد كردم- و اميدوار شدم - در مصباح المنير و غيره نيز هر دو معنى نقل شده است. طبرسى فرموده: توكل به معنى اظهار عجز و اعتماد به غير است و توكّل على الله واگذار كردن كار به خدا و اطمینان به تدبير اوست. نتيجه اينكه: توكل چون با «عَلى» متعدى شود به معنى اعتماد و تفويض امر باشد. [يوسف:67]. برخدااعتماد و تفويض امر كردم تفويض كنندگان كار خود را به واگذارند [شعراء:217]. كارهايت را به عزيز رحيم واگذار كن. وكيل: كارساز و مدبر آن از اسماء حسنى است. خدا وكيل است يعنى كارساز است كار بندگان را تدبير مى‏كند. طبرسى فرموده: وكيل در صفات خدا به معنى متولى به تدبير خلق است [آل عمران:173]. [انعام:102]. [هود:12]. در اينجا لازم است به دو مطلب توجه كنيم: 1- وكيل در صفات خدا اگر به معناى مفعول باشد مراد آن است كه كارها چون از جانب خداست قهرا به خدا موكول اند نه اينكه كسى به خدا موكول كرده باشد مثل وكلاى عادى كه كار را به آنها موكول مى‏كنند و توكل بنده به خدا يك استمداد است از خداو خلاصه خدا محكوم نيست بلكه حاكم است بعضى آن را در صفات خدا به معناى فاعلى گرفته و حافظ معنى كرده‏اند يعنى: خدا بر هر شى‏ء حافظ است. 2- هر كاريكه بوجود مى‏آيد و هر بهره ايكه از چيزى عايد مى‏شود مشروط بشرائط بى شمار و خارج از حصر است، حتى بدون اغراق يك لقمه نان بستگى به تمام اجزاء اين عالم دارد، تنظيم اين همه شرائط و مقدمات از عهده ما بشر خارج است و اگر خداوند آن شرائط و اسباب را فراهم نياورد هيچ نفعى عايد ما نخواهد شد و هيچ مقدمه‏اى به نتيجه نخواهد رسيد. پس خدا واقعا بر هر چيز وكيل است. و همه كس و همه چيز را كارساز خداست و مدبر. توكل بدان معنى نيست كه از كار و تلاش بازمانيم بلكه بايد پيوسته تلاش كنيم و در عين حال از خداوند بخواهيم كه دركار ما كارسازى كند و شرائط و اسباب را موافق مرام ما فراهم آورد. * [انعام:66]. قوم تو قرآن را با آنكه حق است تكذيب كردند، بگو من مدبر امرشما نيستم كه نگذارم تكذيب كنيد فقط مى توانم ابلاغ كنم. مثل [غاشيه:22]. و مثل [هود:12]. * [شورى:6]. از اين آيه روشن مى‏شود كه حفيظ از مصاديق وكيل است. * [قصص:28]. وكيل در آيه در جاى شاهد است ولى چون شاهد فقط شهادت مى‏دهد اما وكيل داراى تصرف و تدبير و تام الاختيار است لذا در جاى شاهد آمده است يعنى هر كدام از دو مدت را تمام كردم بر من اجحاف وتعدى نخواهى كرد و خدا بر آنچه مى‏گوييم و شرط مى‏كنيم گواه است و متخلف را كيفر مى‏دهد نظير اين آيه است آيه [يوسف:66]. * [اسراء:86]. وكيل در اينگونه آيات در جاى نصير و انتقام كش است چنانكه در [اسراء:75] آمده.
ولج
ولوج به معنى دخول است. «وَلَجَ الشَّىْ‏ءُ فى غَيْرِهِ: دَخَلَ» راغب دخول را جاى تنگ گفته است ظاهرا آن فقط دخول سوزن در چيزى نيست كه با فشار و جابازكردن باشد زيرا در نهج البلاغه نامه 24 آمده:«لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّتةَ» و نيز آمده «وَبَحْرٌ عَميقٌ فَلاتِلِلجُوهُ» حكمت 287. اولى دخول معمولى و دومى بطور جاباز كردن است. [اعراف:40]. داخل بهشت نمى‏شوند تا ريسمان ضخيم وارد سوراخ سوزن شود [سباء:2]. مى‏داند آنچه را كه - از تخم، آب، انسان، اشعه و غيره - داخل زمين مى‏شود و آنچه از زمين خارج مى‏گردد. * [آل عمران:27]. شب را به روز و روز را به شب داخل مى‏كنى. گفته‏اند مراد كوتاه و بلند شدن شبها و روزهاست. مثلا در بهار كه روزها بلند مى‏شود قسمتى از روز وارد شب مى‏شود. به نظرنگارنده مراد داخل شدن شب به جاى روز و روز به جاى شب است. چنانكه مى‏دانيم: شب و روز پيوسته در اطراف زمين مى گردند - البته در اثر حركت زمين - و هر يك آن ديگرى را تعقيب مى‏كند پس مرتبا روز جاى شب و شب جاى روز را مى‏گيرد. مثل «وَاخْتِلافُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ» والله العالم. * [توبه:16]. وَليج و وَليجَة به معنى داخل شونده است. مراد از آن كسى است كه از خود انسان نيست ولى آن را محرم اسرار خويش قرار داده است گويند: «فُلانٌ وَليجَةٌ فِى الْقَوْمِ» و اين در صورتى است كه از قوم نيست بلكه لاحق شده است يعنى: جز خدا و رسول و مومنان محرم اسرار و مشاورى نگرفتند. قرآن با صداى بلند مى‏گويد: غير مسلمانان نبايد محرم اسرار و مستشار مسلمانان باشد و در آيه ديگر آمده: [آل عمران:118]. يكى از بدبختيهاى جامعه مسلمين آن است كه زعماى آنها هر يك آلت دست يكى از دول مقتدر و نامسلمان روى زمين شده و تمام كارها را به رأى وصلاحديد و مشورت آنان انجام مى‏دهند.
ولد
فرزندخواه فرزند انسان باشد ياغير آن بر مذكر ومونث، تثنيه و جمع اطلاق مى‏شود و بروزن «فَرَسْ، فَلْس، قُفْل، جِسْر» خوانده مى‏شود. ولى در قرآن مجيد فقط بر وزن اول بكار رفته است. وُلْد بر وزن قفل جمع وَلَد نيز آيد چنانكه جوهرى گفته است. [ آل عمران:47]. گفت: خدايا چطور فرزندى خواهم داشت حال آنكه كسى به من دست نزده است. وِلادَتْ، وِلاد و مَوْلِد (به كسر لام) مصدراند به معنى زاييدن. [صافات:151-152]. بدان آنها از روى باطل مى‏گويند: خدا فرزند زاييده و حقا كه آنها دروغگويانند. والد پدر حقيقى و والده مادر حقيقى كه انسان از آن دو بوجود آمده است به خلاف اب و ام كه اعم اند [لقمان:33]. [بقره:233]. *** جمع ولد اولاد است مثل [سباء:35]. وليد به معنى خادم و كودك است به اعتبار نزديك بودن ولادتش جمع آن ولدان مى‏باشد در صحاح گويد: «اَلْوَليدُ:اَلصَّبِىُّ» و در قاموس گفته: «اَلْوَليدُ:اَلْمَوْلُودُ وَ اَلصَّبِىُّ وَ الْعَبْدُ». راغب مى‏گويد: وليد به كسى گفته مى‏شود كه از ولادتش چندان نگذشته... و چون بزرگ شد ديگر وليد گفته نمى‏شود جمع آن ولدان مى‏باشد. على هذا در وليد قريب الولادة بودن معتبر است [شعراء:18]. گفت: آيا تو را در كودكى تربيت نكرديم. و سالى چند در ميان ما ماندى. [نساء:75]. چه شده كه در راه خدا و خلاص بيچارگان از مردان و زنان و كودكان، جنگ و جهاد نمى‏كنيدأ!!. * [واقعة:17]. مراد ازولدان خدمتكاران بهشت اند و اطلاق ولدان روشن مى‏كند كه همه تازه جوان اند. *** * [اخلاص:1-3]. در «بنو - ابن» بطور مشروح گفته شده كه عده‏اى در باره خدا به فرزند حقيقى قائل بودند كه از خدا زاييده شده (نعوذبالله) نه اينكه مراد ولد تشريفى بوده است چنانكه آيه [صافات:151-152]. فرزند حقيقى را نفى مى‏كند. * [بلد:1-4]. قسم به اين ديار تو در اين ديار ساكنى، قسم به پدرى بزرگ و آنچه متولد كرده. حقا كه انسان را در رنج و تعب آفريده‏ايم به قولى مراد از والد آدم و از «ماوَلَد» ذريه اوست. به قولى مراد ابراهيم و فرزندش اسماعيل عليهماالسلام است. در الميزان فرموده: ميان قسم و مقسم عليه نوعى تناسب لازم است و لذا مراد از «وَ والِدِ وَ ماوَلَدَ» كسى است كه ميان او و بلد مقسوم عليه نسبتى است و آن منطبق است بر ابراهيم و فرزندش اسماعيل عليهماالسلام و آن دو سبب اصلى بناء مكه و بانيان بيت الحرام اند... و ابراهيم «عليه السلام» همان است كه از خدا خواست مكه را بلد امن قراردهد. [ابراهيم:35]. و تنكير والد دلالت بر تعظيم دارد و آمدن «ماوَلَد» در جاى«مَنْ وَلَد» دال بر شگفتى امر اوست از جهت مدح مثل [آل عمران:36]. (تمام شد). پس در اين آيات قسم ياد شده به ديار مكه كه با سكونت حضرت رسول «صلى الله عليه واله» بر شرافتش افزوده شد و نيز قسم ياد شده به ابراهيم و فرزندش كه بانيان كعبه‏اند .
وَلْى
(بروزن فلس) نزديك و قرب. چنانكه در صحاح و مصباح و قاموس گفته است گويند: «تَباعَدْنا بَعْدَوَلْىٍ» پس از نزديكى دور شديم. راغب مى‏گويد: وَلاء توالى آن است كه دوچيز چنان باشند كه ميانشان چيزديگرى نباشد و بطور استعاره به نزديكى وَلاء و تَوالى گويند خواه در مكان باشد يا صداقت يا نصرت يا اعتقاد. * [توبه:123]. اى اهل ايمان با كفاريكه در ديار به شما نزديك اند بجنگيد. ظهور آيه آن است كه مسلمانان بايد اول به جهاد كفار نزديك بشتابند بعد به جهاد كفار ديگر بروند و آن در صورت عملى بودن سبب گسترش و عالمگير بودن اسلام است. تَوْلِيَة: اگر با «عن» باشد به معنى اعراض و اگر با «الى» باشد به معنى روكردن و اگر با دو حرف مذكور متعدى به مفعول ثانى باشد به معنى برگرداندن و متوجه كردن آيد. و در صورت تعدى به دو مفعول به معنى سرپرست كردن و غيره آيد اينك شواهدى از آيات : [لقمان:7]. چون آيات ما بر او خوانده شود از آنها بحالت تكبر اعراض كند گويى كه آنها را نشنيده است، تقديرش «وَلَّى عَنْها» است [احقاف:29]. چون خواندن قرآن تمام شد رو كردند و برگشتند به سوى قوم خويش براى انذار. [بقره:142]. سفيهان از مردم گويند چه چيز آنها را از قبله شان كه در آن بودند برگردانيد. [فتح:22]. آن تقدير «لَوَلَّوااِلَيْكُمْ‏الْاَدْبارَ» است يعنى اگر كفار با شما مى‏جنگيدند حتما به شما پشت مى‏كردند و مى گريختند. * [انعام:129]. و همينطور بعضى از ظالمان را در اثر اعمالشان به بعض ديگر ولى امر و سرپرست قرار مى دهيم. *** تَوَ ّلى: از باب تفعل به معنى اعراض و دوست اخذ كردن و سرپرست آيدمثل [آل عمران:82]. هركه پس از اخذ ميثاق، از قبول حق اعراض كند آنها فاسقانند. [حج:4]. بر شيطان حتمى است هر كه او را دوست بدارد اضلالش مى‏كند. [مائده:51]. هر كه از شما آنها را دوست اخذ كند از آنهاست. * [محمّد:23]. ظاهرا تولى در آيه به معنى اعراض است يعنى آيا اميد است از شما در صورت اعراض از امر خدا و امر جهاد، اينكه در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد. يعنى در صورت اعراض از جهادو ماندن در شهر جز اين نخواهيدكرد. به قولى مراد از آن حكومت و سرپرستى است يعنى شايد شما اگر به حكومت رسيديد... در آيه [بقره:205]. ظاهرا مراد حكومت و سرپرستى است و احتمال دارد كه به معنى اعراض باشد. * [نساء:115]. يعنى: هر كه بعد از روشن شدن هدايت با رسول خدا مخالفت كند و از غير طريق مؤمنين پيروى نمايد تا از حق اعراض مى‏كند به اعراض وادارش مى‏كنيم و او را به جهنم وارد مى‏نماييم، آن بدجايگاهى است ظاهرا آيه در مضمون [توبه:127]. است. ولى: سرپرست و اداره كننده امر. و نيز به معنى دوست و يارى كننده و غيره آيد. طبرسى در ذيل [بقره:257]. فرموده: ولّى از «ولى»است به معنى نزديكى بدون فاصله و او كسى است كه به تدبير امور ازديگرى احق و سزاوارتر است. به رئيس قوم والى گويند كه به تدبير و امر ونهى امور نزديك و مباشر است. به آقا مولى گويند كه به امر بنده سرپرستى و مباشرت مى‏كند به بنده مولى گويند كه با اطاعت مباشر امر مولى است و از آن است ولى يتيم كه مباشر مال يتيم و اداره اوست. در مصباح از ابن فارس نقل كرده: هر كه كار كسى را اداره كند ولى آن كار است. [بقره:257]. خدا يار كسانى است كه ايمان آورده‏اند، آنها را از تاريكيها به سوى نور ايمان خارج مى‏كند. [بقره:107]. شما را جز خدا سرپرست ويارى نيست. از نصير روشن مى‏شود كه «وَلِىّ» به معنى متولى امر است [بقره:282]. يا اگر نمى‏تواند مطلب را املال كند و توضيح دهد ولى او املاء نمايد. جمع ولى اولياء است به معانى فوق كه گفته شد [انفال:72]. آنانكه در نزد خود جا دارند و يارى كردند آنها بعضى اولياء بعضى اند [آل عمران:28]. مؤمنان كافران را در جاى برادران مؤمن خود دوست و يار نگيرند. *** * [مائده:55]. يعنى سرپرست و مدير شما فقط خدا و رسول و آنانندكه نماز مى‏خوانند و درحال ركوع زكوة مى‏دهند قيد «وَهُمْ راكِعُونَ» «اَلذَّينَ يُقيمُونَ...» را مقيد كرده است يعنى هر نمازگزار و زكوة بده ولى شما نيست بلكه نمازگزارانيكه زكوة را در حال ركوع مى‏دهند. از طرف ديگر بايد آيه راجع به يك قضيه واقع شده باشد وگرنه هر كس مى‏تواند در حال ركوع احسانى بكند و بگويد ولى مسلمين هستم. وانگهى بايد مراد از «وَلِيُّكُمْ» مدير امور و سرپرست باشد وگرنه همه نمازخوانان و زكوة دهندگان يار و دوست مسلمانان اند و احتياج به قيد «وَهُمْ راكِعُونَ» ندارد. از اينجا است كه اهل انصاف از خود آيه خواهند دانست كه آن عموم نيست بلكه حكايت از يك واقعه خصوصى دارد و لفظ «اِنَّما» ولايت غيرخدا و رسول «وَالّذينَ...» را نفى مى‏كند زيرا «اِنَّما» نص در تخصيص است. در مجمع البيان نقل فرموده: روزى عبدالله بن عباس در كنار زمزم نشسته و به لفظ «قالَ رَسُولُ اللهِ «صلى الله عليه واله» به مردم حديث مى‏خواند. مردى كه روى خود را پوشيده بود در آنجا حاضر شد هر چه ابن عباس مى‏گفت «قالَ رَسُولُ اللهِ» مى‏گفت آن مرد نيز مى‏گفت. ابن عباس گفت: تو را به خدا تو كيستى؟ مرد صورت خويش را باز كرد و گفت: مردم هر كه مرا شناخته هيچ و گرنه خودم را معرفى مى‏كنم، من جندب بن جناده بدرى ابوذرغفارى هستم، با اين دو گوشم از رسول خدا شنيدم وگرنه كر شوند و با اين دو چشم ديدم و گرنه كور باشند مى‏فرمود:«عَلِىٌ قائِدُ الْبَرَرَةِ وَ قاتِلُ الْكَفَرَةِ وَمَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ وَ مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ». بدانيد روزى با رسول خدا«صلى الله عليه واله» نماز ظهر خواندم سائلى در مسجد چيزى خواست به او چيزى ندادند، دست به آسمان برداشت كه خدايا گواه باش من در مسجد رسول خدا اظهار حاجت كردم كسى چيزى به من نداد، على «عليه السلام» آنوقت در ركوع نماز بود با انگشت كوچك دست راست كه به ان انگشتر مى‏كرد به سائل اشاره نمود، سائل آن را از انگشت على «عليه السلام» گرفت، رسول خدا «صلى الله عليه وآله» در نماز اين عمل را ميديد، چون از نماز فارغ شد سر به آسمان كرد و گفت:« رَبِ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِرْ لى أَمْرى... وَ اجْعَلْ لى وَزيراً مِنْ أَهْلى هارُونَ أَخى أُشْدَدْ بِهِ أَزْرى وَ أَشْرِكهُ فى اَمْرى» در جوابش قرآن ناطق نازل فرمودى كه:«سَنَشُدٌ عَضُدَكَ بِأَخيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلايَصِلُونَ اِلَيْكُما» خدايا منهم برگزيده و پيامبر تو محمد، سينه مرا فراخ گردان. كارم راآسان كن. براى من وزيرى و يارى از اهل من معين كن على برادرم را، با او مرا تقويت فرما. ابوذر گويد: بخدا قسم رسول خدا«صلى الله عليه واله» سخن خويش را تمام نكرد تا جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد بخوان. فرمود چه بخوانم؟ گفت بخوان: «اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا...» سپس طبرسى فرموده: اين خبر را ثعلبى با اين سند به عينه نقل كرده و ابوبكر رازى در كتاب احكام القرآن نه نقل مغربى و رمانى و طبرسى روايت كرده‏اند: اين آيه در حق على «عليه السلام» نازل شد آنگاه كه در حال ركوع انگشتر خويش را به سائل بخشيد. مجاهد و سدى نيز چنين گفته‏اند و آن ازامام باقر و امام صادق عليهماالسلام و جميع علماء اهل بيت عليهماالسلام نقل شده است. نگارنده گويد: علامه امينى رحمه الله در جلد دوم الغدير ص 53-52 آن را از تفسير ثعلبى، تفسيرطبرى، اسباب النزول واحدى، تفسيرفخر رازى، تفسيرخازن، تفسيرنيشابورى، فصول المهمه ابن صباغ، صواعق ابن حجر، نورالابصار شبلنجى و ده دوازده كتاب ديگر كه همه از كتب مشهور اهل سنت اند نقل كرده است طالبان تفصيل به آنجا رجوع كنند و در المراجعات مراجعه چهلم مرحوم شرف الدين عاملى آن را بطور تفصيل از منابع اصيل نقل كرده و عبدالمجيد سليم رئيس الازهر در مقابل آن اسناد خاضع شده است. اطلاق جمع بر مفرد اگر گويند: در اينصورت چرا لفظ «وَالَّذينَ آمَنُوا...» به لفظ جمع آمده لازم بود «وَالَّذى آمَنَ وَ أَقامَ الصَّلوةَ وَ آتَى الزَّكوةَ وَ هُوَ راكِعٌ» آيد كه مفرد و منطبق بر امام «عليه السلام» باشد؟ گوييم: طبرسى در مجمع فرموده: اين آيه از واضحترين دلائل بر صحت امامت بلافصل على «عليه السلام» است وچون ثابت شود كه لفظ «وَلِيُّكُم» افاده مى‏كند كسى را كه مدير امور و واجب الاطاعة است و ثابت شود كه مراد از اَلَّذين آمَنُوا على «عليه السلام»است، نص بر امامت آن حضرت ثابت مى شود. رجوع به لغت ثابت مى‏كند كه ولى به معنى سرپرست و مديرامور است لفظ «اِنَّما» در مفيد اختصاص است ولذا نمى‏شود ولى را به معنى دوستى در دين و محبت حمل كرد زيرا آن در باره همه مومنان است چنانكه فرموده: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ» و از طرف ديگر عامه وخاصه نقل كرده‏اند كه آيه در باره على «عليه السلام» نازل شد آنگاه كه خاتم خويش را در ركوع صدقه داد. تا فرموده كسى نمى‏تواند بگويد لفظ «اَلَّذينَ آمَنُوا» جمع است وبر مفرد اطلاق نمى‏شود زيرا اهل لغت گاهى از مفرد براى تعظيم و تفخيم به لفظ جمع تعبير مى‏آورند واين در كلامشان مشهورتر از آن است كه احتياج به استدلال داشته باشد. زمخشرى در كشاف پس از تصديق به اينكه آيه در باره على «عليه السلام» نازل شده، گويد اَلَّذين آمَنُوا به لفظ جمع آمده با آن‏كه مراد يكفرد است تا اينكه مردم به اين كار ترغيب شوند و به ثوابى مانند ثواب آن برسند و تا روشن شود كه بايد عادت مومنان بر كسب نيكوكارى تا آن حد باشد كه كار نيك را تاتمام شدن نماز به تأخير نياندازند. در المراجعات: مراجعه چهل و دوم درجواب اين اشكال فرموده: عرب به جهتى از مفرد به لفظ جمع تعبير مى‏آورد شاهد آن قول خداوند است در سوره [آل عمران:173]. مراد از «اَلنّاسُ» در «قالَ لَهُمُ النَّاسُ» به اجماع مفسران و محدثان و اهل تاريخ نعيم بن مسعود اشجعى است كه ابوسفيان ده شتر بوى داد تا مسلمانان را از مشركان بترساند و متزلزل كند و كردو گفت:« اِنَ النَّاسَ قَدْجَنَعُوالَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ» اهل مكه بر عليه شما لشكريان جمع كرده‏اند بترسيد، در نتيجه بسيارى از مسلمانان ترسيدند و به جنگ بيرون نشدند و رسول خدا «صلى الله عليه واله» فقط با هفتادنفر خارج شدند. در اطلاق لفظ ناس بر مفرد نكته شريفى است زيرا مدح آن هفتادنفر در صورتى كامل‏تر است كه لفظ ناس آيد از آنكه گفته شود يكنفر خبرداد يعنى از خبر دادن چندين نفر هم از ايمان و پيروى پيغمبر برنمى گردند. ايضا آيه [مائده:11]. مراد از «قَوْم» يك نفر بود بنام غورث و به قولى عمربن جحاش از يهود بنى نضير كه شمشير كشيد و خواست رسول خدا«صلى الله عليه واله» را بزند خداوند او را منع كرد حكايتش را محدثان ،مفسران و اهل تاريخ نقل كرده‏اند، ابن هشام در جزء 3 سيره خود در غزوه ذات الرقاع آن را آورده است. خدا لفظ جمع را در آيه بر مفرد اطلاق فرموده به جهت تعظيم نعمتش بر مسلمانان در سلامت و زنده ماندن پيامبرشان «صلى الله عليه واله» از شر دشمن. و در آيه مباهله لفظ ابناء و نساء و انفس با آنكه حقيقت در عموم اند بر حسنين و فاطمه و على عليهم السلام اطلاق گرديده چنانكه همه گفته‏اند و اين اطلاق براى تعظيم آنهاست. شرف الدين رحمه الله پس از نقل آيات، قول طبرسى و زمخشرى را كه در بالا نقل كرديم نقل فرموده و در پايان وجه ديگرى گفته كه خلاصه‏اش اين است: اگر آيه به لفظ مفرد مى‏آمد ديگر مجالى نمى‏ماند كه دشمنان على و بنى هاشم و منافقان و اهل حسد فكر مردم را آشفته كنند و بدين جهت خطرى بر اسلام متوجه‏مى شد يعنى يا آيه را از قرآن حذف مى‏كردند و يا رسول خدا را در اين باره متهم مى‏نمودند كه نعوذبالله با خواهش نفس خود سخن گفته و آن لطمه‏اى بر اصل دين مى‏شد (از نگارنده). ولى آيه به لفظ جمع آمده به آنكه مفرد مراد بود سپس نصوص پى درپى آمدند و ولايت آنحضرت آفتابى گرديد. *** مولى‏: سرپرست. مالك عبد. صديق. غلام. [انفال:40]. بدانيد خدا تدبير كننده امور شماست بهتر مدير و بهتر يار است. [نحل:76]. يكى از آن دو لال مادر زاد است، به چيزى قادر نيست و بر آقاى خود بار و سنگينى است. * [دخان:41]. روزيكه دوستى از دوستى چيزى را كفايت نمى‏كند. وجه اطلاق مولى بر اين معانى در لفظ «ولى» از مجمع نقل گرديد كه بر انسان نزديك و اولى اند و مباشرت امر مى‏كنند به چند آيه توجه كنيد: * [حديد:15]. مولى شايد در اينجا به معنى دوست و رفيق باشدمانند «اَصْحابُ النَّار» كه به معنى ياران آتش است با ملاحظه اين آيه روشن مى‏شود كه بدكاران رفيق آتش و آتش رفيق آنهاست و آيه چنانكه گفته‏اند براى تهكم است، شايد مولى به معنى متولى امر باشد يعنى كارگردان و مدبر امر شما آتش است. و شايد به معنى اولى (سزاوارتر) باشد كه از معانى مولى است و از تفسير قمى نقل شده است. * [مريم:5]. در مجمع فرموده: عموزاده را مولى گويند كه در نسب به انسان نزديك است مراد از موالى در آيه عموها و عموزاده‏ها اند چنانكه از حضرت باقر«عليه السلام» منقول است: يعنى من از عموها و عموزاده‏ها پس از خودم مى‏ترسم و زنم نازا است بمن فرزندى عنايت فرما. * [نساء:33]. در مجمع فرموده از جمله معانى مولى ورثه است كه اولى واحق است به ميراث ميت (ظاهرا آن در اثر نزديكى است) يعنى براى هر آنچه پدران و مادران و خويشان ترك كرده‏اند وارثانى قرار داده‏ايم. آيه ربطى به عصبه ندارد چنانكه در «ورث - ارث» گذشت و آن خلاصه آيات ارث مى‏باشد. در مجمع ذيل آيه فوق و آيه «وَاِنى خِفْتُ الْمَوالِىَ» تصريح كرده كه اولى (سزاوارتر) يكى از معانى مولى است ممكن است موالى در آيه بدان معنى باشد يعنى براى تركه پدران و مادران واقرباء سزاوارترها قرار داده‏ايم كه از ديگران در بردن ارث سزاوارترند. *** اولى‏: نزديكتر. سزاوارتر. [آل عمران:68]. نزديكترين مردم به ابراهيم آنانند كه از وى پيروى كردند و اين پيامبر و پيروان اوست. [احزاب:6]. به حكم اين آيه پيغمبر«صلى الله عليه واله» نسبت به مومنان از نفس خودشان نزديكتر و سزاوارتر است وزنان او و مادران مؤمنين اند، محترم اند و نكاحشان بعد از پيامبر بر مومنان حرام مى‏باشد. پس مقام پيغمبر و اهميت وجود پيغمبر بر مسلمانان از نفس خويش بالاتر است و اگر در كارى از كارها اعم از خير ياشر امر دائر باشد ميان پيغمبر و نفس مومن، پيغمبر ارجح و بالاتر است. آيه مطلق است و اولويت آن حضرت را از هر جهت مى‏رساند. [احزاب:6]. گويند با اين آيه ارث بردن غير اولى الارحام كه در اوائل هجرت بود نسخ شده است يعنى اقربا بعضى به بعضى در ارث بردن از مومنان و مهاجران سزاوارترند. *** وَلاية: (به فتح اول) [كهف:44]. ولاية را در آيه با كسر و فتح واو خوانده‏اند، راغب گويد: ولايت به كسر واو به معنى نصرت و به فتح واو به معنى تولى امر است و به قولى هردو يكى و حقيقتش تولى امر است قاموس نيز در اول هر دو را يكى گرفته است در صحاح از ابن سكيت نقل كرده ولايت به كسر واو به معنى تسلط و به فتح و كسر واو به معنى نصرت و يارى است. نگارنده گويد: ظاهر آن است كه هر دو به معنى قرابت است چنانكه در اقرب الموارد گفته و مطابق با معناى اولى است و مراد از آن در آيه تسلط و تدبير است. آيه بعد از آياتى آمده كه راجع به مباحثه، يك مشرك و مؤمن است كه بالاخره اميد مشرك مبدل به يأس شده و محصوليكه در مقابل خدا به آن دل بسته بود از بين مى‏رود و تسلط خدا و اينكه همه چيز با تدبير خدا است روشن مى‏شود يعنى: آنجا تسلط و تدبير حق براى خداست او بهتر است از حيث ثواب و عاقبت نه آنچه مشرك به آن اميدوار بود. * [انفال:72]. اين آيه ولايت و قرابت و آثار آن را كه ميان مهاجران و انصار بود از كسانيكه ايمان آورده و هجرت نكرده بودند نفى مى‏كند مگر ولايت نصرت را در ذيل آيه فرموده «وَاِنِ اسْتَنْصَرُو كُمْ فِى الّدينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ» پس مراد از ولايت ،ولايت ارث و ولايت امان دادن و غيره است.
ونى
[طه:42]. ونى به معنى سستى و ضعف و خستگى است يعنى: تو و برادرت باآيات من برويد و در دعوت به سوى من سستى نكنيد و شايد مراد ياد خداست، كه سبب قدرت قلب و آسانى مشكلات است ودر آيات قبل هست كه موسى «عليه السلام» به خدا عرض كرد: «كَىْ نُسَبِحَكَ كَثيراً. وَ نَذْكُرَكَ كَثيراً». اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
وهب
هبه بخشيدن و دادن به غير عوض است در مفردات مى‏گويد: [ابراهيم:39]. حمد خدا را كه در پيرى اسماعيل و اسحق را به من عطا فرمود. وهّاب: از اسماء حسنى است (بسيارعطاكنند) و آن سه بار در قرآن مجيد آمده است. [آل عمران:8].
وهج
[نباء:12-13]. وهج به معنى افروخته شدن و حرارت دادن است «وَهَجَتِ النَّارُ وَ الشَّمْسُ: اِتَّقَدَتْ» وَهَّاج مبالغه است به معنى مشتعل با نور بزرگ،مراد از آن در آيه آفتاب است يعنى: بالاى شما هفت آسمان محكم بناكرديم و چراغى بسيار حرارت ده و نورافشان قرار داديم رجوع شود به «سمو - سماء» راجع به هفت آسمان. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است. راغب گويد: وهج حصول نور و حرارت است از آتش و آن با وهاج بودن آفتاب كاملا درست است.
وهن
ضعف. ناتوانى. [آل عمران:146]. راغب مى‏گويد: وهن ضعف است در خلقت يا دراخلاق. ظاهرا مراد از آيه ضعف روحى است يعنى در مقابل بلايى كه در راه خدا رسيد روحيه خود را نباختند ايضا در آيه [آل عمران:139]. ولى در آيه [مريم:3]. [عنكبوت:41]. مراد ضعف خلقتى است. * [انفال:18]. مطلب آن است وخدا تضعيف كننده حيله كافران است.
وهى
[حاقة:16]. وَهْى به معنى شكافته شدن و بى قوام و ضعيف شدن در اثر انشقاق است يعنى آسمان مى‏شكافد و آن در روز قيامت سست و بى صلابت است. اين لفظ تنهايكبار در قرآن مجيد آمده است.
وَيْكَاَنَّ
[قصص:82]. گفته‏اند: «وَىْ» كلمه ندامت است و نيز كلمه تعجب مى‏باشد. قارون ادعا مى‏كرد كه ثروت او در اثر لياقت و علم اوست و ربطى (نعوذبالله) به خدا ندارد و در مقابل ناصحان مى‏گفت:«اِنَّما أُوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدى». عده‏اى از نادانان او را در اين سخن تصديق كرده بودند و چون قارون و خانه‏اش در زمين فرو رفت آنها به خود آمده و از فريب خوردگى متنبه شدند. در اقرب الموارد گويد: «وَيْكَ» با اضافه كاف كنايه از ويل است گويى: «وَيْكَ اِسْمَعْ قَوْلى» واى بر تو حرف مرا گوش كن. در صحاح و قاموس گفته «وَىْ» كلمه تعجب است گويى: «وَيْكَ، وَىْ لِزَيْدٍ» يعنى عجبا از زيد به تصديق اين دو لغوى «وَيْكَ» نيز مانند «وَىْ» به معنى تعجب است على هذا به نظر نگارنده «وَيْكأَنَّ» در آيه مركب است از «وَيْكَ» و «أَنَّ». معنى آيه چنين مى‏شود: كسانيكه روز پيش مقام او را آرزو داشتند فرداى آن روز گفتند: عجبا راستى خدا روزى را بهر كه خواهد وسعت دهد و تنگ گيرد، اگر لطف خدا نمى‏كرد ما را هم به زمين فرو برده بود عجبا راستى كافران رستگار نمى‏شوند در اينصورت لازم نيست: بگويم «وَىْ» به «كَأَنَّ» داخل شده تا در مقام توجيه برآييم كه «كَأَنَّ» دال بر شك است.
وَيْل
واى. طبرسى فرموده: ويل لفظى است هر كه در مهلكه واقع شود آن را بكار برد و آن در اصل عذاب و هلاك است. راغب از اصمعى نقل كرده ويل به معنى قبح است و گاهى در تحسّر و تأسف بكار رود ولى ويح در ترحم استعمال می‏‏شود جوهرى گويد: آن كلمه عذاب است گويند: وَيْلَهُ - وَيْلَكَ - وَيْلى. نگارنده گويد: در هر حال كلمه‏ايست حكايت از بدبختى و عذاب دارد خواه شخص گرفتار خودش بگويد مثل [كهف:49]. و خواه از ديگرى به ديگرى باشد مثل [احقاف:17]. واى بر تو ايمان بياور [مرسلات:15]. واى در آن روز بر تكذيب كنندگان. در آيه [هود:72]. ظاهراً به معنى تعجّب است.