• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
ذوالقرنين
ظاهراً قرن در اين كلمه به معنى شاخ است، ذوالقرنين يعنى صاحب دو شاخ. براى اين شخص در قرآن قصه مفصلى است كه در سوره كهف از آيه 83 تا 96 نقل شده است بدين بيان: خدا به او در زمين قدرت و حكومت داد و همه وسائل حكمرانى را برايش فراهم آورد، او در سفرى كه به طرف مغرب كرد به جائى رسيد كه خورشيد در محلى كه آب تيره رنگ داشت غروب مى‏كرد، آنجا قومى يافت، خدا به او گفت: اين ذوالقرنين مى‏توانى آنها را عذاب كنى يا نيكو رفتار نمائى. گفت ستمگران اين قوم را كيفر خواهم داد و چون به سوى پروردگارشان برگشتند عذابى شديد دامنگير آنهاست و آنانكه اهل ايمان و رفتار نيكو هستند براى آنها پاداش نكوئى هست ما نيز با آنها سهل خواهيم گرفت. سپس ذوالقرنين با وسائلى كه در اختيار داشت سفرى به سوى مشرق كرد و به قومى رسيد كه در مقابل آفتاب حجابى و پوششى نداشتند (مردم بدوى بودند خانه و لباسى نداشتند تا از آفتاب مستور باشند) و ما به آنچه در نزد ذوالقرنين از عده و تجهيزات بود دانا بوديم. ذوالقرنين پس از آن سفر ديگرى آغاز كرد و با وسائل خود به راه افتاد تا ميان دو كوه (يا دو ديوار عظيم) رسيد در آنجا قومى يافت كه بسيار ساده و بدوى بودند و گوئى زبان نمى‏فهميدند، آن قوم گفتند: اى ذوالقرنين قوم يأجوج و مأجوج در زمين افساد مى‏كنند بر تو مزدى بدهيم تا ميان ما و آنها سدى بنا كنى، گفت آنچه خدا به من تمكن داده از مزد شما بهتر است به نيروى بازو به من كمك كنيد تا ميان شما و آنها سدى بسازم. آنوقت گفت: تكه‏هاى آهن بياوريد شكاف دو كوه را تكه‏هاى آهن چيد تا مسدود شد سپس گفت آنقدر به آنها دميدند تا گداخته شدند و گفت: در آن مس ريختند مسها ذوب شده به صورت ملاط آهنها را به هم چسبانيد و سد تكميل شد قوم يأجوج و مأجوج بدين وسيله مهار شدند زيرا نه قادر بودند آن را سوراخ كنند و نه مى‏توانستند از آن بگذرند، ذوالقرنين گفت: اين رحمتى است از پروردگار من و چون وعده خدا آيد آن را خورد كند و وعده خدا حتمى است. اين بود قصه ذوالقرنين در قرآن اينك نكاتى از اين قصه: 1- نقل اين قضيه در قرآن مجيد به واسطه سؤال بوده است [كهف:83]. به قولى يهود از آن حضرت پرسيده‏اند و به قولى به اشاره يهود بعضى از قريش آن را خواسته‏اند. 2- او در سفر غرب به جائى رسيده كه در نظر بيننده آفتاب در آبى تيره رنگ غروب مى‏كرده است چنانكه تفصيل آن را در «حماء» نوشته‏ايم. و در همان سفر ظاهراً با قومى جنگيده و غالب شده است و ستمكاران را كيفر و نيكوكاران را پاداش داده است. [كهف:87-88]. 3- او يا پيغمبر بوده يا پيغمبرى در لشكريانش وجود داشته زيرا خدا فرمايد: [كهف:86]. ظهور اين اين سخن در وحى آسمانى است و شايد حكم دينى را مى‏دانسته لذا با «قُلْنا» تعبير آمده. 4- در سفر مشرق به قومى كه تقريباً به حال توحش زندگى مى‏كردند رسيده است ولى براى چه به آنجا سفر كرده و با آنها چه معامله نموده است در قرآن ذكرى نيست. 5- در سفر اخير به محلى رسيده كه اهل آنجا از قومى چپاولگر در اذيت بوده‏اند، محل سكونت چپاولگران در پشت كوهها بوده و از شكاف ميان دو كوه گذشته و به آنها حمله ور مى‏شده‏اند و تاراجگران نام يأجوج و مأجوج داشته‏اند، چون يگانه راه حمله آنها شكاف كوه بوده و از جوانب ديگر راه عبور نداشته‏اند لذا از ذوالقرنين تقاضا كرده‏اند آن شكاف را مسدود كند تا از شر آنها در امان باشند. 6- سد ميان شكافى است كه با تكميل آن دو كوه به هم برآمده و متصل شده‏اند و مصالح ساختمانى آن عبارت بود از تكه‏هاى آهن كه روى هم چيده شده و سپس با مس ذوب به هم وصل شده است. 7- سد از حمله يأجوج و مأجوج جلوگيرى گرد زيرا قدرت سوراخ كردن آن را نداشتند و نيز توانستند از آن بگذرند. *** اين سد در كجاى دنيا بود؟ پادشاهى كه دو شاخ داشته باشد كدام است و يعنى چه؟ يأجوج و مأجوج چرا نتوانستند از جاى ديگر بگذرند؟ و آن قوم كدام اند؟ آنچه در جواب اين سؤالات گفته شده بسيار مختلف و گيج كننده است و قرآن مجيد نظرى به آنها نداشته و گرنه بيان مى‏كرد در اينجا فقط به دو جواب اشاره مى‏كنيم: 1- به نظر يا عقيده بعضى سد ذوالقرنين همان ديوار معروف و تاريخى چين است ناگفته نماند: ديوار چين بين سالهاى 204 تا 220 قبل از ميلاد يعنى در مدت بيست سال به فرمان «چين شى هوانك» امپراطور بزرگ چين ساخته شد، اين ديوار كه از سنگ و آجر بنا شده 666 فرسخ يعنى در حدود چهار كيلومتر طول دارد و از محلى به نام «چان هايكوان» آغاز شده و در مرزهاى تبت پايان مى‏يابد. بلندى اين ديوار هفت متر و نيم و پهناى آن د رهمين حدود است به طوريكه بر روى اين پهنا شش نفر سوار مى‏توانند پهلو به پهلو اسب تازى كنند. ديوار چين در سر راه خود از دره‏ها و كوههاى فراوانى مى‏گذرد و شامل نواحى پستتر از دريا تا ارتفاعات چهار هزار مترى مى‏باشد. ديوار مزبور توانست تا مدت سيزده قرآن جلو تاخت و تاز اقوام وحشى را كه مى‏خواستند وارد چين شوند بگيرد ولى سرانجام در قرن 13 ميلادى چنگيز خان از اين ديوار گذشته و بر سرزمين پهناور چين دست يافت. ناگفته نماند: اين ديوار نمى‏تواند سد ذوالقرنين باشد زيرا آن سد ميان دو كوه بوده واز آهن و مس ساخته شده بود و اين صفات در ديوار چين يافته نيست. 2- ابوالكلام آزاد دانشمند والامقام و مسلمان هندى درباره ذوالقرنين كتاب مستقلى نگاشته و او را كوروش كبير پادشاه هخامنشى دانسته است اينك به طور اختصار به آن اشاره مى‏شود: *حمله كوروش و فتح ليديا* كوروش پس از آنكه بر تخت نشست با پاشاه ليدى كه كرزوس نام بود رو به رو گرديد مورخين يونان عموماً عقيده دارند كه براى اول بار كرزوس دست به دشمنى زده و كوروش را مجبور به توسل به شمشير نمود كوروش در اين جنگ پيروز شد، ليدى در آسياى صغير موسوم به آناطولى (تركيه امروز) قرار داشت، حكومت ليدى دست نشانده يونان بود، كوروش با مغلوبين طورى با بزرگوارى رفتار نمود كه مردم احساس نمى‏كردند كه آتش جنگى به خانه آنها كشيده شده است. به نظر ابوالكلام اين سفر كه كوروش به غرب ايران كرده است همان است كه در آيات 85 تا 88 كهف نقل شده است و رجوع شود به «حماء». حلمه به مشرق‏ حمله دوم كوروش متوجه مشرق شد قبائل وحشى و عقب مانده «كيدروسيا» و «باكتريا» كه در نواحى مشرق سكونت داشتند سر به شورش برداشته بودند كوروش براى خواباندن فتنه به آنجا لشكر كشيد مراد از سرزمين كيدروسيا مكران و بلوچستان فعلى و «باكتريا» همان بلخ است و آيات «ثُمَّ اَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّى اِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً...» راجع به اين مسافرت و حمله است. حمله به شمال‏ حمله سوم كوروش به طرف شمال ايران صورت گرفته است كه براى اصلاح امر «ماد» لشكركشى كرده است سرزمين «ماد» در شمال پارس قرار داشت و حدود آن به كوههاى شمال كه متصل به درياى خزر و درياى سياه مى‏شوند مى‏رسيد، اين نواحى بعدها به قفقاز و به اصطلاح پارسيان «كوه قاف» موسوم گشت. كوهستان قفقاز فعلى در اين سلسله كوهها وجود دارد، در اين حمله كوروش به نزديك رودى رسيد و در كنار آن اردو زد، اقوام اين منطقه از دست قومى به نام «يأجوج و مأجوج» به كوروش شكايت كردند او دستور داد سدى آهنين در محلى كه غارتگران از آن مى‏گذشتند ساختند و بدين وسيله از تاخت و تاز آنها جلوگيرى شد. اگر به نقشه نگاه كنيم: آسياى غربى پائين درياى خزر وجود دارد و درياى سياه بالاى آن است و كوهها قفقاز نيز بين دو دريا در حكم يك ديوار طبيعى مرتفع است اين كوهها كه صدها ميل طول دارند مانع بزرگى از رخنه كردن به اين طرف و آن طرف آن كوههاست تنها يك تنگه در ميان آنها قرار دارد كه محل عبور اقوام يأجوج و مأجوج بود، كوروش با سد آهنين آن تنگه را مسدود نمود كه غارتگران [كهف:97]. اين سد در محلى بين درياى خزر و درياى سياه بنا شده و در تنگه ميان سلسله كوههاى قفقاز است اين راه را امروز تنگه «داريال» مى‏خوانند و در ناحيه «ولادى كيوكز» و تفليس واقع شده، هم اكنون نيز بقاياى ديوار آهنى در اين نواحى هست در سد ذوالقرنين گفته مى‏شود كه آهن زياد به كار رفته و بين دو كوه نيز ساخته شده است، معبر داريال بين دو كوه بلند واقع شده و اين سد نيز كه آهن زيادى در آن ديده مى‏شود در همين دره وجود دارد. يأجوج و مأجوج‏ همان اقوامى است كه در اروپا آنها را «ميگر» و در آسيا «تاتار» ناميده‏اند معلوم شده كه در حدود 600 سال قبل از ميلاد يك دسته از آنان در سواحل درياى سياه پراكنده شده و هنگام پائين آمدن از دامنه كوههاى قفقاز آسياى غربى را مورد هجوم قرار داده‏اند اين نقطه در آن روز مغولستان ناميده مى‏شد قبائل كوچ نشين آن «منغول» يا مغول ناميده مى‏شدند بنا به منابع چينى اصل كلمه منغول «منكوك» يا «منچوك» بوده است و اين با كلمه عبرى مأجوج بسيار نزديك است. ذوالقرنين‏ لقب ذوالقرنين (صاحب دو شاخ) متخذ از خواب دانيال پيغمبر است كه در خواب ديد قوچى در كنار رود ايستاده و دو شاخ بلند دارد اين دو شاخ يكى به طرف جلو و يكى پشت او خم شده بود و با دوشاخ خود شرق و غرب را شخم مى‏كرد وهيچ حيوانى در برابر او مقاومت نمى‏كرد در همين حال مى‏بيند كه يك بز كوهى از طرف مغرب در حاليكه زمين را با شاخ خود مى‏كند پيش آمد و ميان پيشانى اين بز يك شاخ بزرگ و عجيب پيدا بود كم كم بزكوهى به قوچ نزديك شد و بر او تاخت دراين حمله دو شاخ قوچ بشكست و از مقاومت عاجز ماند. فرشته‏اى به دانيال نازل شد وخواب را به كوروش و اسكندر مقدونى تعبيركرد قوچ دو شاخ كوروش پادشاه پارس و ماد چو بزكوهى اسكندر بود كه دولت و دودمان هخامنشى را برانداخت. مجسمه كوروش مجسمه سنگى كوروش كه در نزديكيهاى استخر پايتخت قديم ايران در حدود پنجاه ميلى سواحل رودخانه «مرغاب» نصب شده بود چون به وسيله خاور شناسان خطوط ميخى آن خوانده شد اين مطلب را روشنتر نمود مجسمه به قامت بشرعادى است دو بال دارد مثل بالهاى عقاب و در روى سر او دوشاخ به صورت شاخ قوچ كه از يك ريشه روييده و به دو شاخ يكى رو به جلو و ديگرى پشت آن رو به عقب است، مجسمه ثابت مى‏كند كه تصور ذوالقرنين از خواب دانيال پيدا شده و مجسمه ساز ازآن پيروى كرده و چون كوروش بابل را فتح و يهود را از اسارت نجات داد خواب دانيال مشهور شد رجوع شود به كتاب ابوالكلام.
ذال
نهمين حرف از حروف الفبا عربى و يازدهمين حرف الفبا فارسى است و جزءِ كلمه واقع ميشود، بتنهائى معنائى ندارد و در حساب ابجد بجاى هفتصد است.
ذا
اسم اشاره است و با آن بمفرد مذكّر نزديك اشاره مى‏شود و چون هاءِ تنبيه بر آن داخل شود گويند: هذا. مثل [مرسلات:35]، [مرسلات:38] تثنيه آن در حال رفع ذان و در نصب و جّر ذين است. ذا گاهى به معنى الّذى مى‏آيد و آن در صورتى است كه بعد از ما و من استفهام باشد مثل [محمّد:16] يعنى «مَا الَّذى قال آنِفاً» مثل «مَنْ ذا بِالدّارِ» يعنى كيست آنكه درخانه است و گاهى «مادا» مجموعاً به معنى استفهام مى‏آيد در آياتى نظير [بقره :219]، [مائده:4]، [نحل :24]. احتمال دارد كه «ما» موصل و «ذا» صله آن باشد به معنى «يَسْئَلُونَكَ اَىَّ اَلَّذى يُنْفِقُونَ» و احتمال دارد كه «ماذا» مجموعاً اسم باشد به معنى اَىّ شيئى، چنانكه طبرسى در ذيل آيه 4 مائده گفته است. در آياتيكه ذا ميان من و الذى واقع شده نحو [بقره:255]، [حديد:11] ظاهراً «ذا» در معناى اولى خود است طبرسى در ذيل آيه دوم از فّراء نقل كرده : ذا صله من است و گفته‏اند معنى جمله آن است «مَنْ هذَا الَّذى يُقرِضُ اللّهَ» و ذا مبتدا و الّذى خبر آن و هر دو خبر «من» است. و خلاصه تقدير آن: «مَن هُوَ الَّذى» يا «من هذاَ الَّذى» است.
ذاك
اسم اشاره است و با آن به متوسط در دورى اشاره مى‏شود و كاف آن براى خطاب است (اقرب).
ذلك
اسم اشاره براى بعيد است لام آن براى افاده دورى و كاف آن براى خطاب است (اقرب) و خطاب نسبت به كسى است كه كلام بر او القا مى‏شود. طبرسى فرمود: لام آن براى تأكيد است شايد مراد تأكيد دورى است. نحو [اسراء:97]. گاهى با آن بشيى حاضر اشاره مى‏شود و مراد از آن نشان دادن علّو رتبه آن شئى است مثل [بقره:1] مراد از كتاب قرآن است وبجهة بلندى مقام آن با ذلك اشاره شده. اين وجه بهتر از وجوه عديده‏اى است كه درباره «ذلك» در اين آيه گفته‏اند. و نيز با اين كلمه به مطلب گذشته در كلام، كه چندان هم دور نيست اشاره مى‏شود مثل [بقره:68].
ذلكم
همان ذالك است كه چون طرف خطاب جماعت باشد بجاى كاف «كم» آيد مثل [غافر:62]، [غافر:75].
ذئب
گرگ.[يوسف:13] اين لفظ سه بار در كلام اللّه مجيدآمده است: سوره يوسف: آيات 13،14،17.
ذءم‏
[اعراف:18] طبرسى فرمود: ذأم و ذيم به معنى عيب شديد است ولى راغب آنرامذمّت گفته است يعنى: فرمود از آن خارج شو در حالى كه مذموم و مطرود هستى. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
ذباب
مگس.به پشه و زنبور عسل و به مطلق زنبور نيز اطلاق مى‏شود (اقرب). [حج :73]. آيه خطاب به عموم مردم و نظر به مشركين است، و بتها، قدرت آفريدن حتى يك مگس را كه از نظر مردم اضعف موجودات است ندارد و اگر مگس روى آنها به نشيند و چيزى از آنها بخورد قدرت بازگرفتن آنرا ندارند. الميزان گويد: مقتضاى مقام آن است كه مراد از طالب بتها و از مطلوب مگس باشد يعنى بتان مى‏خواهند مگس بيافرينند و گرفته مگس را از آن باز گيرند و مگس مطلوب است كه آفريده و بازگرفته شود. ذباب فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است كه نقل شد.
ذبح
سر بريدن. راغب مى‏گويد: اصل ذبح پاره كردن گلوى حيوانات است و به معنى مذبوح نيز آمده است. ناگفته نماند اگر اصل آن درباره حيوانات باشد در غير آن بطور مجاز وتشبيه بكار رفته است. [بقره:67]، [صافات:107] مراد از ذبح مذبوح و قربانى است و توضيح اين آيه در «ابراهيم» فصل قربانى گذشت. [مائده:3] توضيح آن در «نصب» انشااللَّه خواهد آمد. [بقره:49] يعنى پسران شما را به طور مدام سر مى‏بريدند و زنانتان را زنده مى‏گذاشتند، راغب مى‏گويد مراد از تذبيح تكثير است يعنى يكى را پس از ديگرى ذبح مى‏كردند. اين سخن حّق است زيرا تكثير يكى از معانى باب تفعيل است در اقراب المودار آمده «ذبّح القوم: بالغ فى ذبحهم».
ذبذب
تذبذب بمعنى حركت است در مجمع فرموده: «ذبذبة فتذبذب» يعنى او را حركت دادم و حركت كرد، و آن مانند حركت دادن شى‏ء آويزان است خدا فرموده: [نساء:143] آيه در وصف منافقين است كه نه از مؤمنان بودند و نه از كفّار بلكه هم به اين و هم به آن سو مى‏رفتند يعنى ميان كفر و ايمان مردّداند نه حقيقةً به سوى مؤمنان و از آنهااند و نه واقعاً بسوى كفّار و در رديف آنها هستند. بنظر م آيد مراد تذبذب ظاهرى و هر دو كنار آمدن است نه تذبذب قلبى و شايد مراد تحيّر قلبى آنهاست كه نه واقعاً ايمان مى‏آورند و نه از روى جهل كافر حقيقى‏اند. اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّه مجيد آمده است.
ذخر
ذخيره كردن. [آل عمران:49] يعنى به شما از آنچه مى‏خوريد و آنچه در خانه‏هاذخيره مى‏كنيد خبر مى‏دهم. اصل ادّخار اذتخار است ازباب افتعال تاء به ذال قلب شده و ادغام گرديده است و با ذال و دال تلفظ مى‏شود. اين كلمه تنها يكبار در قرآن بكار رفته است.
ذرء
آفريدن. [مؤمنون:79] يعنى اوست كه شما را در زمين آفريد و به سوى او جمع مى‏شوند. طبرسى در ذيل آيه 136 سوره انعام مى‏گويد: ذرء آفريدن بروجه اختراع است و اصل آن به معنى ظهور است. به نمك سفيد براى نمايان بودن سفيديش گويند: ملح ذرانى و ذّرانى و چون ريش كسى سفيد شود گويند: ذرئت لحيته. راغب ميگويد: ذرء آن است كه خدا آفريده خود راآشكار كند «ذرء الّله الخلق» يعنى اشخاس را آشكار فرمود. قاموس آنرا خلقت و تكثير و غيره گفته ، سخن صحاح نيز نظير آن است. خلاصه آن كه ذرء ظهور و اظهار است و در آفريدن بكار مى‏رود، در كشّاف ذيل آيه 11 شورى مى‏گويد: ذّر، ذرو نظير هم‏اند در اينجا دو آيه را بررسى مى‏كنيم: 1- [اعراف:179]. لام در «لِجَهَنَّمَ»براى اختصاص است و ظهور آيه در آن است كه عدّه‏اى از جّن و انسان براى جهنّم آفريده شده‏اند، جاى سوال است كه گفته شود: خدا چرا آنها را براى جهنّم آفريده است ؟!! ذيل آيه جواب صدر آن است يعنى چون آنها قلب فهيم و ديده حق بين و گوش حق شنو ندارند لذا در اثر غفلت و عدم توجّه خود بالاخره محكوم به آتش مى‏شوند. علت جهنَّمى بودن آنهاعدم بكار بردن دل و گوش و چشم در دانستن حقايق است و اين مطلب در صورت (براى جهنّم آفريده‏ايم) نقل شده است. ممكن است بگوييم لام در «لِجَهَنَّمَ»براى غايب و عاقبت است مثل لام در آيه [قصص:8] چنانچه طبرسى فرموده است: بسيارى از جن و انس را آفريده‏ايم و عاقبت جهنّمى خواهند شد. اين مطلب نظير همان است كه در بالا گفته شد. گفته الميزان نظير مطلب فوق است و در بيان آن دو مثال از نجّار و زارع آورده كه روشن كننده مراد است. 2- [شورى:11]. ضمير «فيه» بجعل كه از «جعل لكم »استفاده مى‏شود عابد است. يعنى خدا آفريننده آسمانها و زمين است براى شما از خودتان جفتها قرار داده و نيز از چهار پايان جفتها آفريده شما را در آن نر و ماده قرار دادن مى‏آفريد، او را همتائى نيست شنوا و بينا است. كشاف و الميزان «يَذْرَؤُكُمْ» را تكثير گفته‏اند يعنى شما را در آن جعل و بوسيله نسل، زياد مى‏كنند. طبرسى اين معنى را از زجّاج و فّراءِ نقل مى‏كند.از قاموس نقل شده كه تكثير يكى از معانى ذره است.
ذّرّيه
فرزند. نسل. در مجمع ذيل آيه 124 بقره مى‏گويد: ذّرّيه و نسل و ولد نظير هم‏اند و در اصل آن چهار مذهب است ذرء، ذرو، ذرى. در ا قرب الموارد مى‏گويد: ذريّه كه بضم و فتح و كسر ذال خوانده مى‏شود به معنى نسل است و اصل آن ذرّيئه بوده همزه را بياء قلب و در هم ادغام كرده‏اند جمع آن ذّرّيات و ذرارى است. [غافر:8]. در صحاح مى‏گويند: ذرء به معنى آفريدن است و بنسل جن و انس از همين جهت ذريّه گفته‏اند. قاموس نيز آنرا نسل گفته اعم از نسل انس يا جن. به عقيده راغب ذريّه در واحد و جمع بكار مى‏رود و اصل آن جمع است. در اينصورت بايد گفت:ذرّيّات و ذرارى جمع بجمع‏اند. ولى از اقراب نقل شده كه ذريّه مفرد است. [آل عمران:38] پروردگارا از جانب خودت براى من نسل و فرزند پاكى عطا فرما. [بقره:266] از ذرّيه در اينجا جنس اراده شده لذا وصفش جمع آمده است همچنين در آيه [يونس:83] و در آيات ديگر نيز چنين است. در اينجا لازم است چند آيه را بررسى كنيم: 1- [انعام:83-85]. ضمير «ذّرِيَّتِهِ» در ظاهر به ابراهيم عايد است زيرا جمله «وَ نُوحاً هَدَيْنا مِن قَبْلُ» معترضه مى‏باشد و اگر كسى اصرار كند كه به نوح عايد است باز به آنچه خواهيم گفت ضرورى ندارد. در اين آيات عيسى فرزند ابراهيم خوانده شده است باآنكه پدر نداشت و از جانب مادر به ابراهيم متصل است نتيجه آنكه فرزند دختر ذريه شخص است و فرزند حضرت زهرا «عليهم السلام» فرزندان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»اند. بنى اميّه و بنى عباس از اينكه به حسنين و ساير ائمه «عليهم السلام» ابن رسول اللّه گفته شود ناراحت بودند و اصرار داشتند چنين خطابى به آنان «عليه السلام» نشود بلكه ابن على گفته شود. نقل است كه حجاج بن يوسف لعنه اللّه يحيى بن معمّر را خواست و گفت شنيده‏ام مى‏گويى حسن و حسين از ذريّه پيغبراند و اين مطلب را در قرآن پيدا مى‏كنى من كتاب خدا را از اوّل تا آخر خواندم همچو چيزى نيافتم؟! يحيى گفت: آيا سوره انعام را نمى‏خوانى؟ «وَ مِنْ ذُرِّيَتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ» تا رسيد به «يَحْيى وَ عيسى» گفت آيا عيسى از فرزندان ابراهيم نيست با آنكه پدر نداشت؟ حجّاج گفت: راست گفتى. (تفسير عياشى ذيل آيه فوق). معاويه روزى به غلام خودش ذكوان گفت: اگر بحسن و حسين نامه نوشتى ابن رسول اللّه ننويس زيرا آنها پسران على هستند. ذكوان اظهار اطاعت كرد. روزى معاويه باو دستور داد نام فرزندان او را نوشته و پيش وى بياورد، ذكوان نامهاى پسران و دختران وپسر زادگان معاويه را نوشت و حاضر كرد ولى از نواده‏هاى دخترى او نامى نبورد. معاويه گفت: چرا عده‏اى از فرزندان مرا ننوشته‏اى؟ ذكوان گفت: مرا غير از اينها فرزندان ديگرى دارى؟ گفت مگر دختر زادگانم فرزندان من نيستند؟ ذكوان فرست را مغتنم شمرده گفت: چگونه پسران دختر پيغمبر پسران او نيستند ولى فرزندان دختر تو فرزند تواند؟ معاويه در پاسخ وا ماند و گفت: در جاى ديگر اظهار نكن (كشف الغّمه ص 164). از اين دو مطلب روشن مى‏شودكه بنى اميّه از اين جريان بسيار ناراحت بوده‏اند. حسن بن شعبه رحمه اللّه در تحف العقول ضمن گفتگوى هدف موسى بن جعفر «عليه السلام» با هارون عباسى نقل مى‏كند كه هارون به آن حضرت گفت: چرا به على نسبت داده نمى‏شويد با آن كه پدر شماست و به رسول خدا نسبت داده مى‏شويد با آنكه جدّ شماست؟ حضرت فرمود: خدا عيسى بن مريم را به خليل خود ابراهيم نسبت داده به وسيله مادرش مريم كه بشرى به او دست نزد و آنگاه آيات فوق را قرائت فرمودند...) نگارنده اين مطلب را بطور مشروح در كتاب شخصيت حضرت مجتبى «عليه السلام» ص 156 - 162 نوشته‏ام طالبين به آن جا رجوع كنند و علّامه امينى رحمه اللّه در الغدير ج 7 ص 121 - 129 ط2 آنرا بطور مفّصل عنوان نموده است. 2 - [كهف:50] از اين آيه روشن مى‏شود كه ابليس هم نسل و فرزندان دارد ولى كيفيت اين زاد و ولد براى ما مجهول است. 3 - [صافات:75-82] در اين آيه ذّريّه به اصحاب نوح نيز شامل است زيرا در سوره شعراءِ آمده [شعراء:120-119 ]تفصيل اين مطلب در (اهل) گذشت. 4 - [اعراف:172-173]. ظاهر آن است كه «ذُرِّيَّتَهُمْ» مفعول «اَ خَذَ» است. يعنى ياد كن زمانى را كه پروردگارت نسل آدميان را از بنى آدم يعنى از پشت آنها گرفت و آنها رابرخودشان نشان داد و گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند بلى گواهى داديم اين عمل براى آن بود كه روز قيامت نگويند ما از اين غافل بوديم و يا بگويند پدران ما مشرك بودند و ما نسل آنها بوديم و به پيروى از آنها مشرك شديم چرا ما را بكار آنها هلاك مى‏گردانى؟ فكر مى‏كنم مراد از اين دو آيه آن است كه خداوند بشر از اين حين گرفته شدن از صلب پدر طورى آفريده كه توحيد را فطرى او كرده است و آن گواه بودن شخص بر خويش و اقرار ذاتى بر توحيد است و اشهاد و الست بربّكم و گواهى آنها همه بر سبيل فطرت و تكوين است نه ظاهرى و عادى. و ظرف اشهاد اين دنيا است از وقت جدا شدن از صلب پدر تا وقت مردن. و در نتيجه شخص روز قيامت نمى‏تواند بگويد من توحيدد را درك نكردم و نمى‏تواند بگويد، در شرك از پدران پيروى نمودم. زيرا فطرت او راهنماى اوست. [روم:30]. در اين صورت آيه شريفه راجع به عالم ذّر نقل شده شايد مراد از آنها عالم سلّولهاست كه در پشت پدران‏اند و خدا در حين اخذ آنها در حين وارد كردن به رحم مادر از آنها گواهى گرفت. و اگر اين حقيقت ثابت شود كه خداوند تمام بنى آدم را بصورت ذرات ريز از وجود آدم اولى بيرون آورد و از آنها توحيد گواهى خواست و آنها گواهى دادن، اين مطلب از ظاهر آيه فهميده نمى‏شود. سيد مرتضى علم‏الهدى (ره) در امالى خود مجلس 3 بر كسانى كه آيه را حمل بر ذّر كرده‏اند سخت حمله كرده و مى‏گويد: بعضى بى بصيرت و نافرزانه پينداشته كه تأويل آيه آن است: خداوند همه اولاد آدم «عليه السلام» را از پشت او خارج كرد و آنها بصورت ذرّات بودند معرفت خود را بر آنها مقرر فرمود و آنها را بر نفس خويش گواه گرفت. اين تأويل را عقل باطل و محال مى‏داند ظاهر قرآن نيز بر خلاف آن شهادت مى‏دهد زيراخدا فرمود «مِنْ بَنى آدَمَ» نه فرمود از آدم و فرمود «مِنْ ظُهُورِ هِم» از پشت آنها نه از پشت آدم و فرمود «ذَرِّيَّتَهُمْ» فرزندان آنها را نه فرزندان آدم را بعد فرمود: تا روز قيامت نگوييد غافل بوديم و نگوييد پدران ما مشرك بودند و ما از آنها پيروى كرديم اين دليل است كه آيه شامل فرزندان صلبى آدم «عليه السلام» نيست بلكه شامل كسانى است كه پدران مشرك داشته‏اند. الميزان پس از نقل اقوال و اجوبه بسيار عقيده دارد كه نشأه فعلى انسان مسبوق است به نشأه انسانى ديگر كه عيناً نظير اين نشأه است ولى در آن افراد انسان از خداى خود پوشيده نيستند و با مشاهده خويش وحدانيّت خدا را در ربوبيتش مى‏بينند از طريق استدلال بلكه از اين حيث كه از ربوبيت خدا قطع نيستند و آنرا مفقود نمى‏كنند به ربوبيت و حق ديگر اقرار مى‏نمايند نا پاكى شرك و آلودگى‏هاى گناهان از احكام آن نشأه... آن وقت فرموده ايرادهائى كه بر قول مثبتين عالم ذرّ وارد شده بر اين قول وارد نيست. ولى اثبات اين مطلب مشكل است مخصوصاً با ملاحظه آيه بعدى كه غرض از اشهاد را بيان مى‏كند. نا گفته نماند روايات عالم ذرّ كه در كتب شيعه و اهل سنّت نقل شده نوبت خود زياد است و خدا بحقيقت امر داناست. 5- [يس:41-43]. در تفسير الميزان مى‏گويد علت نسبت حمل بر ذرّيّة بر انگيختن شفقت و رحمت است طبرسى ذريّة را در آيه بر معناى فاعلى و پدران و اجداد گرفته زيرا ذرء به معنى خلق است و اولاد از پدران خلق مى‏شوند و فلك مشحون را كشتى نوح فرموده است ولى آيه سوم با آن جور در نمى‏آيد و در آن صورت مى‏فرمود «لَوْ نَشاءُ لَاَغْرَقناهُم» يعنى اگر مى‏خواستيم آنها را در كشتى نوح غرق مى‏كرديم. صاحب كتاب تجسم عمل آقاى محمد امين رضوى احتمال داده‏اند كه مراد از فلك مشحون رحم مادر و از ذريه فرزندان است كه در آن حمل مى‏شوند در اين صورت بايد گفت: لام الفلك براى عهد است و اشاره برحم، كه فلك بخصوصى است. ناگفته نماند اگر فلك در آيه شريفه نكره مى‏آمد احتمال ايشان قوى‏تر مى‏شد زيرا كه رحم كشتى مخصوصى است ولى اطلاق الفلك برحم در استعمال عرب ظاهراً يافته نيست. ز مخشرى مى‏گويد ذريّه مردم را كه حملشان بر آنها اهميت داشت در كشتى حمل كرديم اين سخن از اقوال ديگر قوى بنظر مى‏رسد. 6- [طور :21]. مراد از ذريّه ظاهراً كودكان نيستند زيرا اتبّاع با ايمان در صورتى است كه عاقل و مكلّف و بزرگ باشند در اين صورت ذريّه لاحق شده به پدران، خودشان نيز ذَريّه و نسل خواهند داشت ظاهراً مراد از الحاق ذرّيّه الحاق در مغفرت و در بهشت رفتن است و ظاهر آن است كه ذّريّة از لحاظ مقام و عمل از پدران كمتراند و در درجه دوم قرار گرفته‏اند ولى خداوند بالطف خود آنها را به مقام پدران مى‏رساند آيات زير مطلب را روشن مى‏كند كه ملائكه درباره مؤمنان واقعى به خدا مى‏گويند: [مؤمنون:7-8]، اين كه اول به مؤمنان دعا شده و سپس آباء و ازواج و ذرّيات آمده است كه آنها در رتبه اول نيستند. 7- [ابراهيم:40]، در اين آيه ذريه بطور تغليب بر زن نيز شامل است زيرا حضرت ابراهيم «عليه السلام» فرزندش اسماعيل و زنش هاجر را در بيابان مكه اسكان داد. و اين دعا را خواند.
ذرّ
مورچه‏هاى ريز. اجزاء بسيار ريز غبار كه در شعاع آفتاب ديده مى‏شوند. مفرد آن ذره است مجمع البيان ذيل آيه 40 نساء آن را مورچه قرمز ريز كه بزحمت ديده مى‏شود و كوچكترين مورچه‏هاست گفته و اجزاء غبار را بقول نسبت مى‏دهد. ولى اقرب الموارد هر دو را نقل كرده است صحاح نيز معنى اولى آن را مورچه ريز آورده است، همچنين است قول قاموس . در نهج البلاغه خطبه 176 در وصف بارى تعالى آمده «لا يَعْزُبُ عَنْهُ قَطْرُ الْماءِ... وَ لا مُقيلُ الذَّرِّ فى اللَّيلَةِ الظَّلماءِ» يعنى شماره قطرات آب و محل استراحت مورچگان ريز در شب تاريك بر او مخفى نمى‏ماند. و در خطبه 163 آمده «سُبحانَ مَن اَدْمَجَ قَوائِمَ الذَّرَةِ وَ الهَ‏مَجَةِ» يعنى منزه است آن كه دست‏ها و پاهاى مورچه ريز است. عرب چيزهاى كوچك را به آن قياس مى‏كند. [زلزله:7-8] مثقال بمعنى سنگينى است يعنى هر كه به سنگينى مورچه ريز خير يا شر انجام دهد آن را خواهد ديد. اين كلمه مجموعاً شش بار در قرآن مجيد بكار رفته و در همه آنها مقرون به كلمه مثقال است.
ذرع
اندازه كردن طول پارچه با ذراع. در قاموس و اقرب آمده «ذرع الثوب ذرعاً: قاسه بالذراع» و ذراع چنانكه در دو كتاب فوق است از مرفق تا سر انگشت وسط دست مى‏باشد. [هود:77] معنى تحت الفظى «ضاق ذرعه» اين است كه: اندازه گيريش تنگ آمد و از اين جمله فرو ماندن و ناچار ماندن اراده مى‏شود معنى آيه چنين است چون فرستادگان ما پيش لوط آمدند غمگين شد و در كارشان فرو ماند زيرا بوضع قومش آشنا بود و مى‏ترسيد ميهمانان را كه به صورت جوانهابودند از دست وى بگيرند. [حاقة:32] يعنى سپس در زنجيريكه طول آن هفتاد ذراع است در آريدش. آيا مراد از هفتاد ذراع بودن بيان طول واقعى زنجير است و يا مراد كثرت است طول است و هفتاد گفتن مثل «اِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبعينَ مَرَّةً» است؟ به درستى معلوم نيست گرچه احتمال اول قوى است و حمل به ظاهر بهتر است. و در آن صورت قهراً ميان عمل كافر و اندازه زنجير تناسبى هست. و مى‏شود گفت كه اين شخص در زندگى دنيا بر زنجيرهاى بسيارى بسته بود و روح و دلش و فكر و عقيده‏اش در ميان زنجيرهاى اميال و شهوات و خود پسندى مقيد بود و همان زنجيرها در آخرت مجسم شده بلاى جانش خواهد گرديد، در اين صورت احتمال دوم قوى است و اللّه العالم. [كهف:18]. يعنى: سگشان بازوهاى خويش را بر آستانه گشوده است.
ذرو
پراكندن، پاشيدن، [كهف:45] يعنى خشك و شكسته شد بادها آنرا پراكنده مى‏كند. ذرو و ذرى هر دو به يك معنى است فعل اولى از نصر ينصر و دومى از ضرب يضرب آمده است «اقرب» [ذاريات:1-6]. ذاريات با واو قسم و جمع‏هاى ديگر با فاء آمده و نشان مى‏دهد كه سه امر بعدى نتيجه اولى و يكى پس از ديگرى است. راجع به اين آيات به «جرى» رجوع شود كه مشروح درباره آنها سخن رفته است.
ذعن
طاعت. انقياد (مفردات، اقرب) [نور:49]. اگر حق برله ايشان باشد بسوى آن در حال طاعت و انقياد مى‏آيند. در نهج البلاغه خطبه 180 هست «نَستَعينُ بِهِ استِعانَةَ... مُذعِنٍ لَهُ بِالعَمَلِ وَ القَولِ» از او يارى مى‏جوييم يارى جستن كسى كه با عمل و قول در طاعت و انقياد اوست. نا گفته نماند: ذعن و اذعن هر دو بيك معنى است (قاموس) و اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
ذقن
چانه. [اسراء:107]، اذقان جمع ذقن بمعنى چانه‏هاست. در مجمع و الميزان گويد: علت اعتبار اذقان آن است كه چانه در وقت سجده نزديكترين اجزاء صورت به زمين است. در الميزان اضافه كرده: گفته شده مراد از اذقان صورت‏هاست و جزء بطور مجاز بر كّل اطلاق شده است. در اقرب الموارد آمده «خّر لوجهه: وقع» يعنى بر رو افتاد معنى آيه چنين مى‏شود. آنان كه پيش از نزول قرآن دانش داده شده‏اند چون قرآن بر آنها خوانده شود بر چانه‏ها به سجده مى‏افتند مراد از آيه چنان كه الميزان گفته سجده است بقرينه «سجّداً» و ذكر اذقان بدان جهت است كه گفته شد. ولى فكر مى‏كنم منظور از سجده تواضع و خم شدن است نه سجده متعارف يعنى آنگاه كه قرآن بر آنها خوانده شود در اثر تواضع و انقياد آنقدر بر رو مى‏افتند تا چانه‏ها به زمين برسد و در آيه بعدى آمده «وَ يَخِّرونَ لِلاَذقانِ يَبكُونَ و يَزيدُهُم خُشوعاً» مى‏بينيم كه از سجده خبرى نيست. * [يس:8] اگر بگردن كسى زنجير بزنند و آنقدر بگردانند تا زير چانه‏اش برسد به بالا خواهد ماند و قدرت پائين آوردن سر خود را نخواهد داشت. آيه تشبيه است نسبت به اهل فسق و غيره يعنى: ما بگردن آنها سر به بالا گرفتگانند. اذقان سه بار در قرآن آمده كه نقل شد.
ذِكر
ياد كردن، خواه با زبان باشد يا با قلب و هر دو خواه بعد از نسيان باشد يا از ادامه ذكر «مفردات». در قاموس آمده: ذكر بكسر اول به معنى حفظ شيى است در صحاح گفته: ذكر و ذكرى خلاف نيسان است همچنين است ذكرة. طبرسى در ذيل آيه 40 بقره فرموده: ذكر حفظ شيى و ضد آن نسيان است... راغب مى‏گويد: گاهى مراد از ذكر هيئت نفسانى است كه شخص بواسطه آن مى‏تواند آن چه از دانائى بدست آورده حفظ كند و آن مانند حفظ است الا آنكه حفظ به اعتبار نگهداشتن و ذكر به اعتبار حاضر كردن آن در ذهن است. و گاهى بحضور شيى در قلب و هكذا بقول اطلاق مى‏شود. تذكره به معنى پند دادن و چيزى را در به ياد كسى آوردن است. تذكر از باب تفعل به معنى ياد آورى است. ناگفته نماند معناى جامع همان يادآورى به قلب و زبان است كه در ابتدا گفته شد اكنون لازم است به بعضى از آيات اشاره شود: * [احزاب:21] بنظر مى‏آيد مراد از ذكر در اين آيه اعم از ياد آورى و ذكر به زبان باشد. * [مدثر:55]، عبس:12. يعنى آن يادآورى است هر كه بخواهد آنرا ياد كند به نظر مى‏آيد مراد يادآورى است و شايد اعم باشد. صحبت درباره «تذكرة» گذشت و خواهد آمد. * [بقره:152] ظاهراً اعم مراد است و آيه عجيب و نويد بخشى است هر كه خدا را ياد كند خدا او را حتماً ياد خواهد فرمود «اِنَّاللّه لا يُخْلِفُالْميعادَ». * [كهف:63] مراد از ذكر در آيه يادآورى است زيرا با نسيان مقابل آماده است. [انعام:121] ذبيحه‏اى كه وقت ذبح آن نام خدا برده نشود خوردن آن حرام و در اين آيه از اكل آن نهى شده است و در «ذكّى» خواهد آمد انشاء اللّه. * [بقره:282] تذكره به معنى پند دادن و چيزى را ياد كسى انداختن است طبرسى در ذيل آيه فوق گفته: ذكر متعدى به يك مفعول است و اگر به باب افعال يا تفعيل بردى متعدى بدو مفعول شود معنى آيه چنين است: اگر يكى از آن دو زن فراموش كند ديگرى شهادت را به ياد او آورد. * [ق:45]. [ذاريات:55]. تذكر در اين آيات و نظاير آنها بمعنى ياد آوردى و پند دادن است. * [فاطر:37] تذكّر چنانكه گفته شد بمعنى توجّه و يادآورى و پند گرفتن است شايد مراد از آن يادآورى پى در پى باشد كه يكى از معانى تفعّل است در آيات [آل عمران:7]، [ابراهيم:52]. [انعام:126].كلمات مورد بحث همه از باب تفعّل است و به احتمال نزديك به يقين يادآورى و پند گرفتن مداوم و پى در پى از آنها مراد است. و تا در آنها روى قاعده اعلال مبدل به ذا و در آن ادغام گرديده است. * [يوسف:45]، [قمر:17-22-33-40]، «ادكّر» در اصل «اذتكر» است تاء افتعال به دال مبدل شده و اولى در دومى ادغام گرديده است هكذا «مدّكر» در اصل «مذتكر» است طبرسى درباره آيه اول فرموده «اذّكر» با ذال نيز جايز است. به نظر مى‏آيد در «مدّكر» قبول ملحوظ است كه يكى از معانى افتعال مى‏باشد. يعنى: ما قرآن را براى يادآورى و پند گرفتن آسان كرديم آيا پند قبول كننده‏اى هست؟ * [حجر:9] مراد از ذكر قرآن مجيد است و چون قرآن يادآور و بيان كننده حقائق دنيا و عقبى است بدان جهت بر آن ذكر اطلاق شده است. درباره تحريف قرآن به (قرآن) رجوع شود. اهل الذكر * [انبياء:7]، [نحل:43]. ظاهر آيات و سياق آنها نشان مى‏دهد كه مراد از اهل ذكر اهل كتاب از يهود و نصارى هستند مشركين مكه از اين كه بشر عادى پيغمبر شود تعجّب مى‏كردند و مى‏گفتند: [فرقان:7]. قرآن مجيد در آيات مورد بحث مى‏خواهد اثبات كند كه سنّت خدا بر آن قرار گرفته كه پيامبران از جنس مردم باشند و مى‏گويد: پيش از تو مردانى فرستاديم كه مثل تو بشر بودند و اى مشركين اگر اين مطلب را باور نداريد و نمى‏دانيد از اهل كتاب كه به پيامبران گذشته عقيده دارند بپرسيد آنها به شما خواهند گفت كه رسولان گذشته همه از جنس بشر بودند كه در اين صورت رسالت رسول ما چيزى خارق عادت نيست بلكه يك امر عادى و معمولى مى‏باشد. هر دو آيه چنانكه الميزان گفته به يك اصل عمومى عقلائى دلالت دارند و آن وجوب رجوع جاهل بر عالم است. در بعضى از روايات آمده كه ائمه «عليهم السلام» فرموده‏اند: اهل ذكر مائيم. مثلاً در تفسير عياشى ذيل آيه دوم محمد بن مسلم از امام باقر «عليه السلام» نقل كرده كه به آن حضرت گفتم: در نزد ما كسانى‏اند گمان مى‏كنند قول خدا «فَاسْئَلوُ اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَموُنَ» آنهايهود و نصارى‏اند فرمود: آن وقت شما را به دين خود دعوت مى‏كنند. مى‏گويد سپس امام «عليه السلام» به سينه خود اشاره فرمود و گفت: مائيم اهل ذكر مائيم سؤال شدگان و مى‏گويد: امام فرمود: ذكر قرآن است. در تفسير برهان ذيل آيه فوق از امام باقر «عليه السلام» درباره «فَا سْئَلوُا اَهْلَ الّذِكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَموُن» رسول خدا «صلى اللّه عليه و اله» فرمود: ذكر منم و ائمه اهل ذكراند و قول خدا «وَ اِنَّهُ لَذِ كْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلوُنَ» امام باقر فرمود: مائيم قوم او و مائيم مسئول. در تفسير برهان 24 روايت ديگر در اين باره نقل شده است. اين كه در روايات آمده كه حضرت فرمود: ذكر منم و ائمه اهل ذكراند آيه 10 سوره طلاق است كه فرموده [طلاق:10]. و آنگاه كه آن حضرت ذكر شد ائمه «عليهم السلام» نيز اهل و خانواده ذكراند و روايات اول كه فرمود: ذكر قرآن است مطابق آيه «اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ» است كه گذشت. ناگفته نماند: ظاهر آيات گذشته چنانكه گفته شد خطاب به مشركين است و مشركان كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را قبول نمى‏كردند چطور مى‏شود به آنها خطاب كرد و گفت: از خانواده او بپرسيد و از ائمه سراغ بگيرند؟ ولى اگر قطع نظر از صدر آيه فقط جمله «فَاسْئَلوُا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَموُنَ» را در نظر بگيريم و مورد نزول در نظر نباشد چنانكه در قواعد كلّى قرآن شأن نزول در نظر نيست در اين صورت اين يك مطلب و قاعده كلّى مى‏شود و مسئول هر چند به حسب مفهوم عام است ولى به حسب مصداق خاص اهل بيت حضرت رسول «عليهم السلام» مى‏باشد. زيرا اگر مراد از ذكر چنانكه از سوره طلاق نقل شد حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله» باشد آنها «عليهم السلام» اهل و خانواده ذكراند و اگر مراد از ذكر قرآن باشد آن ذكر است براى آن حضرت و قومش چنانكه فرموده: [زخرف:44]. در اين صورت آنان قوم آن حضرت و يا متيقّن از قوم اواند و آنهااند مسئول و آن حضرت آنان را مقارن قرآن كرده و در حديث ثقلين امر به تمسّك بر آن دو فرموده است. از اين كه گفته شد فساد آن چه گفته‏اند: مشركين از پيغمبر قبول نمى‏كردند چطور از اهل بيت او قبول مى‏كنند؟! ظاهر و روشن گرديد اين اشكال كننده خواسته است بر روايات ايراد كند ولى گفتيم كه در روايات اگر جمله «فَاسْئَلوا اَهْلَ الذِّكرِ...» قطع نظر از مورد و شأن نزول بررسى شود مطلب همان است كه ائمه «عليهم السلام» فرموده‏اند و مراجعه به روايات نشان مى‏دهد كه امامان «عليهم السلام» فقط به آن جمله نظر داشته‏اند رجوع شود به تفسير برهان. (اين سخن از الميزان ذيل آيه 43 نحل استفاده شده است). در كافى ج 1 ص 210 بابى مننعقد فرموده كه مراد از اهل ذكر ائمه «عليهم السلام‏اند» و در آن 9 روايت در اين زمينه نقل شده است. * [صافات:3]، راجع به اين آيه به «تلى» رجوع شود. * [هود:114]، يعنى تذكرى است بر پند گيرندگان «ذكرى» مصدر و به معنى ياد آورى است و 23 بار در قرآن مجيد آمده است. * [انسان: 1] موّاد بدن انسان از اول در عالم بوده و هست ولى روزگارانى گذشت كه انسان شيى معلومى در جهان نبود و چيز ياد شده بشمار نمى‏رفت.
ذكر
(بر وزن فرس) نر. مقابل ماده [آل عمران:36]. پسر مثل دختر نيست (راجع به نذر زن عمران) [حجرات:13]، [ليل:3]. موضوع نر و مادگى كه در (زوج) خواهد آمد از اسرار عجيب اين جهان است. * [انعام:143]، در «آالّذكرين) همزه استفهام است كه با «الذكرين» جنس نر از گوسفند و بز است و مراد از «الانثيين» ماده آن دو است يعنى: هشت جفت بر شما حلال كرده از گوسفند دو جفت نر و ماده و از بز دو جفت نر و ماده بگو آيا دو لنگه نر را حرام كرده يا دو لنگه ماده را با آن چه را رحم‏هاى دو ماده شامل است. مراد از هشت جفت هشت لنگه است كه چهار جفت مى‏شود چهار لنگه در اين آيه بعد ذكر شده و چهار لنگه ديگر در آيه بعد عبارتند از نر و ماده شتر و گاو. ذكور و ذكران جمع ذكر است مثل [شورى:49-50]، يعنى: به آنكه بخواهد دختران و به آن كه بخواهد پسران مى‏دهد يا ميان پسران و دختران را جمع مى‏كند و از هر دو مى‏دهد و آن كه را بخواهد نازا مى‏كند نه مى‏زايد و نه براى او فرزندى زائيده مى‏شود. در الميزان آمده: تزويج به معنى جمع است على هذا معناى «يُزَوِجهُمُ» جمع مى‏كند است. قول حضرت لوط كه به قوم خويش فرمود [شعراء:165]، پسران و مردان را شامل است يعنى آيا به جنس مرد تمايل مى‏كنيد و زنان را كنار مى‏گذاريد؟!!
ذكو
ذكاة و تذكيه هر دو به معنى ذبح حيوان است در اقرب الموارد آمده «ذكّى الذبيحه: ذبحها» اين كلمه معانى ديگر هم دارد ولى در قرآن فقط يك بار آن هم در ذبح حيوان بكار رفته [مائده:3]، يعنى نمى‏خورده درنده بر شما حرام است مگر آن چه پيش از مردنش آن را ذبح كنيد و آن در صورتى كه قبل از مردن از درنده گرفته و ذبح شرعى كنند كه حلال است. و شايد مراد آن باشد كه قبلاً ذبح شده باشد. بعد مقدارى از آن را درنده خورده است كه بقيه حلال مى‏باشد. ذبح شرعى شرايطى دارد كه در كتب فقه مذكور است. از جمله شرايط كه در قرآن مجيد ذكر شده ذكر نام خدا هنگام سربريدن است كه در «ذكر» گذشت و نيز اگر با خفه شدن يا چوب زدن يا از بلندى افكندن يا بشاخ زدن يا براى بت‏ها كشته شده باشد حرام است. (مائده:3).
ذلل
ذلّ (بضم اول) و ذلّة (به كسراول) به معنى خوارى و ضّد عزّت است (صحاح - قاموس). ذلّ (به كسر اول) به معنى رام شدن است چنانكه در صحاح گويد و ذليل شخصى است كه آشكار خوار باشد و ناقه ذلول شتر رام است. در قاموس گويد: ذّل با ضم و گاهى با كسر آيد و به معنى نرمى است راغب مى‏گويد: ذلّ با ضمّ آنست كه از روى قهر باشد و با كسر آنست كه بعد از سختى و چموشى باشد. قول صحاح با استعمال قرآن بيشتر مى‏سازد. [طه:134]، يعنى پيش از آن كه ذليل و خوار گرديم از آيات تو پيروى كنيم. [آل عمران:26]، [اسراء:111]، يعنى در حكومت شريك و از ذلت يارى نداشته است و ذليل و خوار نبوده كه حاجت بولّى داشته باشد. [اعراف:152]، به آنها از پروردگارشان غضب و خوارى مى‏رسد در زندگى دنيا. كلمه ذلّة هفت بار در قرآن آمده است. * «اذلة» جمع ذليل است بمعنى خواران مثل [نمل:34]، عزيزان اهل آن را ذليل مى‏كنند و مثل [نمل:37]، و نيز جمع ذلول آمده به معنى رام‏ها و نرم‏ها نحو [مائده:54]، يعنى: بر مؤمنان نرم و رام و بر كفار عزيز و تنداند. چنان كه ذلل (بر وزن عنق) نيز جمع ذلول است مثل [نحل:69]، به عقيده مجاهد «ذللاً» صفت «سبل» و حال است از آن. يعنى: به راه‏هاى خدايت وارد شو در حالى كه آسان و رام‏اند و از ديگرى نقل شده كه صفت «اَلنَّحْل» است. در اين صورت جمع آمدن، ظاهراً براى آن باشد كه از نحل جنس مراد است. اذّل اسم تفيضل ذلّت است نحو [منافقون:8]، يعنى: عزيزتر حتماً ذليل‏تر را از مدينه بيرون مى‏كند. اين سخن عبداللّه ابى است لعنه اللّه [مجادله:20]. يعنى آن كه با خدا و رسول مخالفت مى‏كنند آنها در رديف ذليل‏ترانند. * [بقره:61]، آل عمران:112، درباره اين دو آيه در «حبل» بطور تفصيل سخن گفته‏ايم. * [ملك:15]، يعنى او كسى است كه زمين را براى شما آرام گردانيد پس در شانه‏هاى آن راه برويد و از روزى خدا بخوريد. با آيه فوق به حركت زمين استدلال كرده‏اند زيرا ذلول مركوبى را گويند كه چموش نيست و آرام است و حركت مى‏كند و در مركوب حركت ملحوظ است. اين در صورتى است كه ذلول فقط به مركوب گفته شود در نهج البلاغه خطبه 31 آمده «يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ» و نيز در قرآن آمده [بقره:71]. در كتاب آغاز و انجام جهان از كلمه مناكب كه به معنى شانه‏ها است استدلال شده به كرويّت زمين. اين استدلال كاملاً صحيح است زيرا رفتن در شانه‏هاى زمين در صورتى صحيح است كه همه جاى آن شانه‏هاى آن باشد و آن در صورتى است كه كروى باشد چنان كه با تأمل روشن خواهد شد. * [يس:72]، يعنى: چهارپايان را بر آنها رام كرديم [انسان:14]، يعنى چيدن ميوه‏هاى بهشت بر آنها رام و سهل شده است.
ذمّ
نكوهش. خلاف مدح. در اقرب گويد: ذمّ خلاف مدح و عيب است. و آن مصدر و اسم هر دو به كار رفته است [اسراء:22]، يعنى با خدا معبود ديگرى مگير و گرنه نكوهيده و خوار گردى. «مذموم» سه بار در قرآن آمده است: اسراء:22،18، قلم:49.
ذمّة
(به كسر اول) عهد و پيمان [توبه :10-8]، يعنى درباره هيچ مؤمن قرابت و پيمانى را رعايت نمى‏كنند. در اقراب گويد «اَلذِّمَّةُ: اَلْعَهْدُ وَ الْاَمانُ وَ الضِّمانُ». ذمى از فرق يهود و نصارى آن كس را گويند كه در پناه اسلام است و با مسلمانان پيمان و عهد بسته است. در نهج البلاغه نامه 53 كه عهد مالك اشتر است آمده «وَ مِنها اَهْلَ الْجِزْيَةِ وَ الْخَرجِ مِنْ اَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِالنَّاس» اين كلمه فقط دو بار در قرآن آمده كه نقل شد.
ذنب
(بروزن فلس) گناه. ناگفته نماند: ذنب (بروزن فرس) به معنى دم حيوان و غيره است. و ذنب (بروزن عقل) در اصل به معنى گرفتن دم حيوان و غيره است. هر فعلى كه عاقبتش وخيم است آن را ذنب گويند زيرا كه جزاى آن مانند دم حيوان در آخر است و لذا است كه به گناه تبغه گويند كه جزايش در آخر و تابع آن است (مفردات) [شعراء:14]، براى آنها در عهده من گناهى است مى‏ترسم مرا بكشند. جمع ذنب ذنوب بروزن عقول است نحو [زمر:53]، [فرقان:58]. * [فتح:1-3]، غرض از «ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنبِكَ وَما تَأَخَّرَ» يعنى چه؟! آيا رسول خدا گناهى داشت تا آمرزيده شود؟! و آن گهى كه فتح مكه چه تناسبى با غفران ذنب دارد تا خدا بفرمايد براى تو مكه را فتح كرديم تا گناهان تو را بيآمرزيم؟! بخشودن شدن گناهان گذشته طبيعى و عادى است ولى گناهان آينده كه هنوز واقع نشده‏اند چطور بخشوده مى‏شوند؟! اولا بايد دانست: به احتمال نزديك به يقين مراد از «ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنبِكَ وَما تَأَخَّرَ» گناهان دور و نزديك است نه گناهانى كه در گذشته واقع شده و در آينده واقع خواهد شد. و به عبارت اخرى: گناهانى كه از مدت‏ها قبل واقع شده و گناهانى كه تازه انجام گرفته است. اين سخن كاملاً طبيعى است و احتياج به آن تأمل ركيك ندارد كه بگوئيم: يعنى گناهان گذشته را مى‏بخشد و توفيق مى‏دهد كه در آينده گناه نكنى. در روايت نيز كه اين تعبير آمده باشد بنابر احتمال فوق گناهان دور و نزديك مرا داند. اين احتمال را خداوند به بركت قرآن بر من الهام فرموده و در جاى ديگر نديده‏ايم. ثانياً در آيات ديگر نيز بحضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله» نسبت ذنب داده شده كه لازم است دقت شود مثل [غافر:55]، بنظر مى‏آيد مراد از اين ذنب خيالاتى است كه درباره توفيق و پيشرفت اسلام به قلب مبارك آن حضرت راه مى‏يافت كه آيا اين دين پيش مى‏رود؟ لذا خدا فرموده: صبر كن وعده خدا حق است و براى گناهت كه در دل تو رفت و آمد مى‏كند استغفار كن. نظير اين سخن است كه مى‏گويد [بقره:214]، مى‏فرمايد به هنگام بأساء و ضراء متزلزل شدند تا جائى كه رسول و مؤمنان گفتند: يارى خدا كى خواهد آمد. اين گر چه حكايت از حال آنها نيز دارد و آن گهى رسول من حيث هو به تصريح آيه چنين حال را دارد و آن شامل حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله» هم مى‏شود. در آيه ديگر آمده [محمّد:19]، شايد مراد از اين ذنب نيز همان تنگى سينه آن حضرت باشد كه فرموده [هود:12]، و نيز فرموده [اعراف:2]، در سوره يوسف آيه 109 فرموده: پيش از تو مردانى فرستاديم و به آنها وحى مى‏كرديم... آيا در زمين سير نكردند تا عاقبت پيشينيان را بنگرند... آنگاه فرموده «حَتّى اِذا اسْتَيْئِسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا انَّهُم قَدْ كُذِبوا جاءَ هُمْ نَصَرُنا فَنُجِىَّ مَنْ نَشاءَ وَ لا يُرَدُّ بأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرمينَ». ظاهر آنست كه ضمير «ظنّو، اَنَّهُم، كُذِبوا» همه راجع به «الرُّسُل» است و به معنى چنين مى‏شود: تا آنگاه كه پيامبران مأيوس شدند و خيال كردند كه وعده عذاب درست نبوده يارى ما به آنها رسيد. آيا چنين خيالى در ذهن پيامبران خطور مى‏كند؟! و آيا اين عبارت اخراى آنست كه فرموده «وَ زُلْزِلُوا حَتّى يَقولَ الرَّسولُ وَالَّذينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اللّهِ»؟! واللّه العالم. در الميزان سه ضمير گذشته را به مردم برگردانده و فرموده: يعنى چون رسل از ايمان مردم مأيوس شدند و مردم پنداشتند كه پيامبران به دروغ وعده عذاب داده‏اند آنگاه يارى ما آمد. راجع به مرجع سه ضمير و اينكه راجع به مردم است با آيه هود كه درباره قصّه نوح آمده كه مردم به نوح گفتند«بَلْ نَظُنَّكُم كاذِبينَ» و فرعون به موسى گفت [اسراء:101] استدلال كرده است واللّه العالم. اينك مى‏رسيم به آيه «اِنّا فَتَحْنا» به نظر نگارنده حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله و سلم» درباره توفيق و پيشرفت اسلام ناراحتى‏ها و تنگى‏هاى خاطر داشت چنانكه خداوند بارها فرموده [غافر:55]، [نحل:127]، [روم:60]. اين آيات همه براى رفع دلتنگى آن حضرت و براى تسليت اوست. و چون مكه فتح شد و بت پرستى متلاشى گرديد اين وعده‏ها جاى خود را گرفت و آن حضرت خاطرش آرام و مطمئن گرديد كه ديگر دستى بالاى ناپديد شدند و كلمه عالم‏گير و دلنواز «لااِلهَ اِلّااللّه» مانند كوه استوارى سينه به زمين زد لذا خداوند فرمود: براى تو فتحى آشكار پيش آورديم تا گناهان دور و نزديكت را(كه همان خيالات بوده باشد) بيامرزيم و ديگر آن خيالات به ذهن تو نيايد آخرين سوره‏ايكه به آن حضرت نازل شده سوره نصر است كه فرموده «اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَيْتَ النّاسَ يَدْخُلونَ فى دينِ اللّهِ اَفْواجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ اِنَّهُ كانَ تَوّاباً». يعنى چون يارى خدا و فتح آمد و ديدى كه مردم فوج فوج به دين خدا داخل مى‏شوند را تسبيح و حمد بگوى و آمرزش بطلب. طلب آمرزش ديگر براى چيست؟! يعنى حالا كه با چشم خود ديدى دين جاى خود را گرفت و بعوض يك يك، گروه گروه داخل دين مى‏شوند و وعده خدا عملى شد ديگر از آن خيالات كه داشتى آمرزش بخواه؟ مفسران در تقريب آيه شريفه اقوالى دارند كه از نظر نگارنده قانع كننده و دلچسب نيست و به آنچه گفته‏ام اعتماد دارم. بعضى از بزرگان فتح را صلح حديبيه گرفته و از آيات سوره كه صلح مزبور را يادآورى مى‏كند استمداد كرده است. ناگفته نماند گرچه در آيات اين سوره راجع به صلح حديبيه مطلبى هست ولى بعيد به نظر مى‏رسد مراد صلح باشد در روايات امام رضا «عليه السلام» آمده كه فتح مكه فرموده‏اند. و اگر مراد از فتح، جريان حديبيه باشد باز سخن ما به قوت خود باقى است و صلح حديبيه سبب آرامش خاطر آن حضرت گرديد و ديد كه وعده‏هاى خدا به تدريج جاى خود را مى‏گيرد واللّه العالم. * [رحمن:39]، به نظر مى‏آيد مراد از اين سؤال، سؤال استفهام است يعنى از كسى پرسيده نمى‏شود تو چه كاره بوده‏اى زيرا خداوند به همه چيز داناست و آن گهى فرمود [حاقة:18]. و فرمود [طارق:9]، و ما بعد آيه ما نحن فيه اين آيه است كه «يَعْرَفُ الْمُجْرِمُون بِسيماهُمْ...» يعنى: گناهكاران با علامت خود شناخته مى‏شوند مشروح اين سخن در «سئل» خواهد آمد انشاءاللّه.
ذنوب
(بفتح اوّل) [ذاريات:59]، راغب ذنوب را اسب دراز دم و دلو دمدار گفته و مى‏گويد بطور استعاره در مهناى نصيب به كار مى‏رود يعنى بر ستمگران نصيبى از عذاب هست مانند نصيب ستمگران گذشته پس عجله نكنند. يبرسى آن را دلو پر از آب گفته و از بعضى نقل مى‏كند كه ذنوب نمى‏گويند مگر آن كه آب داشته باشد و گويد در حديث بول اعرابى آمده كه «اَمَرَ بِذَنُوبٍ مِنْ ماءٍ فاريقَ عَلَيهِ» يعنى دستور داد تا دلوى پر از آب بر آن ريخته شد. صحاح آن را اسب دراز دم، نصيب، دلو پر از آب و غيره گفته است. قاموس: اسب دم كلفت، روز پر شر، دلوى كه آب دارد. نصيب و غيره معنى كرده است.
ذهاب
رفتن. [هود :74]، اگر با باء متعدى شود معناى بردن مى‏دهد مثل [بقره:17]، خدا نور آنها را برد با باب افعال نيز متعدى مى‏شود نحو [فاطر:34]. ذاهب: رونده [صافات:99].
ذهب
طلا. [توبه:34]، سخن ما درباره طلا در كنز خواهد آمد انشاءاللّه. ناگفته نماند به موجب روايات اسلامى و فتواى فقها، زينت با طلا و پوشيدن آن براى مردان حرام و براى زنان بلامانع است براى نمونه يك روايت از حضرت صادق «عليه السلام» مى‏شود «... وَ جَعَلَ الذَّهَبَ فِى الدُّنيا زينَةَ النِساءِ فَحَرَّمَ عَلَى الرِّجال لَبْسَهُ وَ الصَّلوةِ فيهِ...» (وسائل ابواب لباس المصلى باب 30). ولى آيات شريفه صريح‏اند در اين كه اهل بهشت اعم از زنان و مردان از طلا استفاده مى‏كنند. [كهف:31]، همچنين است آيه 23 حج، و 33 فاطر، و 71 زخرف.
ذهول
نسيان و غفلت «صحاح» [حج:2]، يعنى روزى آن زلزله را بينى كه هر شيوه (اعّم از زن و غيره) از بچّه شيرخوار غفلت مى‏كند. راغب مى‏گويد: ذهول شغلى است كه موجب نيسان و اندوه باشد در نهج البلاغه خطبه 219 آمده «حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِضُهُ» يعنى تا جائيكه تسليت دهنده‏اش خسته و پرستارش غفلت كند. در صحيفه سجاديه دعاى 27 آمده «وَ اَذْهَلْ قُلُوبَهُم عَنِ الاِحْتيالِ» يعنى: قلوب و افكار مشركان را از چاره جوئى غافل ساز. اين كلمه در كلام اللّه عظيم فقط يكبار آمده است.
ذو
كلمه‏اى است به معنى صاحب مثل [بقره:105]، يعنى خدا صاحب فضل بزرگى است. و آن دائم الاضافه است و پيوسته باسم ظاهر اضافه مى‏شود و اضافه شدنش بضمير نادر و شاذ است. حالت رفع آن با واو است چنان كه گذشت و حالت نصبش با الف مثل [اسراء:26]، و حالت جرّش با ياء نحو [نساء: 36]. تثنيه آن ذوان است نحو [مائده: 95]، [طلاق:2]. جمع آن ذوون است مثل [بقره:177].
ذات
مؤنث ذو است به معنى صاحب نحو [آل عمران:119]، موصوف آن جمع است لذا مؤنث آمده يعنى: خدا به چيزهائى كه در سينه‏هاست و مصاحب سينه هاست داناست. اسن كلمه 30 بار در قرآن آمده است [ذاريات:7]. چون سماءِ مؤنث است لذا وصف آن ذات آمده. تثنيه آن ذواتان و جمعش ذوات است نحو [رحمن:49]. هر كه از مقام پروردگار خويش بترسد دو بهشت دارد... هر دو داراى شاخه هاست. اما جمع آن در كلام مجيد بكار نرفته است. ناگفته نماند: ذات گاهى به معنى طرف، حال و نفس الشيى آمده نحو [كهف:17]. يعنى از كهف آنها بطرف راست ميل مى‏كند و نحو [انفال:1]. يعنى حاليكه در ميان خويش داريد اصلاح كنيد. در اقرب الموارد پس از شمردن موارد استعمال آن مى‏گويد در اكثر اين عبارات راجع آن است كه ذات همان ذات به معناى صاحب باشد.
ذود
طرد و دفع [قصص:23]. يعنى نزديك آنها دو زن را ديد كه گوسفندان خود را از مخلوط شدن با گوسفندان ديگر كنار و دفع مى‏كردند در نهج البلاغه حكمت 368 آمده است «اِنَّ اللَّهَ سبحانَهُ لِعِبادِهِ عَن نِقمَتِهِ» خداى سبحان عقاب را برگناه گذاشته تا بندگان را از نعمت خويش كنار و دور كند. در صحيفه سجاديه دعاى 42 درباره قرآن آمده «حَتَّى يَكُونَ لَنا... عَنْ سُخَطِكَ وَ تَعَدّى حُدُودِكَ ذابِداً» تا ما را از غضب تو و تجاوز به حدود تو كنار كننده باشد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
ذوق
چشيدن. [طلاق:9] يعنى سنگينى و نتيجه كار خود را چشيد. بيشتر استعمال آن در قرآن درباره عذاب است و گاهى در رحمت نيز به كار رفته مثل [فصّلت:50]. * [نحل:112]. درباره اضافه لباس به جوع و خوف در الميزان مى‏گويد آن دلالت بر احاطه و شمول دارد يعنى گرسنگى و ترس به همه آنها رسيد و احاطه كرد چنان كه لباس بدن را احاطه مى‏كند. راغب مى‏گويد: استعمال آن در قليل است زيرا كه به كثير، خوردن اطلاق مى‏شود نه چشيدن در قرآن درباره عذاب آمده در عرف هر چند در قليل معروف است ولى صلاحيت دارد كه از آن كثرت نيز اراده شود. و نيز آمده [آل عمران:185]، انبياء:35، عنكبوت:57.
ذيع
آشكار شدن. [نساء:83]. چون چيزى از ايمنى و يا ترس به آنها رو آورد آن را آشكار و منتشر مى‏كنند. در نهج البلاغه نامه 48 به معاويه نوشته «وَ اِنَّ الْبَغْىَ وَ الزُّورَ يُذيعانِ بِالْمَرْءِ فى دينِهِ وَ دُنْياهُ» يعنى تجاوز و باطل شخص را در دين و دنيايش مشهور و رسوا مى‏كنند. در اقرب آمده «اَذاعَ سِرَّهُ اَظْهَرَهُ».