• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
طاء
شانزدهمين حرف از الفباى عربى و نوزدهم از الفباى فارسى است. جزء كلمه واقع مى‏شود، بع تنهائى معنائى ندارد و در حساب ابجد به جاى 9 است.
طبع
مهر زدن. [نساء:155]. در قاموس گويد: «طَبَعَ عَلَيْهِ:خَتَمَ». راغب گفته: طبع آن است كه شى‏ء را به صورتى و شكلى در آورى مثل طبع سكّه و درهم. آن از ختم اعمّ و از نقش اخصّ است. از اين جهت به سجّيه و خلق انسان طبع و طبيعت گفته‏اند كه سجّيه نقش بستن و صورت و شكلى است در نفس انسان خواه از حيث عادت باشد و يا از جهت خلقت، ولى استعمال آن در خلقت بيشتر است. طبيعت آتش و دوا همان است كه خدا در آنها گذاشته است. اينكه گويد: طبع از ختم اعم است زيرا ختم فقط مهر زدن مى‏باشد ولى طبع در آن و نيز در تصوير و منقّش كردن به كار مى‏رود. نقش از طبع اعمّ است كه حتى به رنگ‏آميزى و اثرى كه در زمين مى‏ماند اطلاق مى‏شود. مراد از طبع و مهر زدن به قلب آن است كه شخص حاضر به قبول حق نشود و زير بار آن نرود هر چند به آن يقين داشته باشد مثل [نمل:14]. و آن يك نوع محو قابليت ايمان است. و علت اين مهر زدن كفر و تجاوز و ستمكارى است. آيات زير مطلب فوق را روشن مى‏كنند: [اعراف:101]. [يونس:74]، [غافر:35]. [روم:58-59]. ملاحظه آيات شريفه نشان مى‏دهد كه مهر زدن از جانب خداست و اوست كه به قلوب مهر مى‏زند و چون كار به آنجا رسيد ديگر صاحب چنين قلب ايمان نمى‏آوردو به حق تسليم نمى‏شود، ولى علت اين كار همان كفر و تعدّى و ظلم است چون كسى در اين كارها پيوسته باشد متعاقب آن خداوند دلش را مهر مى‏زند و از رحمت خداوندى به دور مى‏شود (نعوذ باللّه منه).
طبق
[انشقاق:19]. در مجمع فرموده: اصل طبق به معنى حال است چنانكه شاعر گفته: اِذا صَفا لَكَ مِنْ مَسْرُورِها طَبَقٌ اَهْدى لَكَ الدَّهْرُ مِنْ مَكْرُوهِها طَبَقاً چون روزگاز حالى از شادى براى تو پيش آورد حال ديگرى از ناپسندش ارمغانت مى‏فرستد شاعر ديگرى گفته: اِنّى امْرُءٌ قَدْ حَلَبْتُ الدَّهْرَ اَشْطُرَهُ وَ ساقَنى طَبَقٌ مِنْهُ اِلى طَبَقٍ‏ من كسى هستم كه نشيب و فرازها ديده و فقط در بعضى ايام شير روزگار را دوشيده و از آن بهره برده‏ام. و مرا از حالى به حالى كشيده است. زمخشرى نيز آن را در آيه حال معنى كرده. يعنى: از حالى به حالى سوار مى‏شويد و از نطفه به جنينى و از آن به طفوليت تا جوانى و پيرى و مرگ بالا مى‏رود تا مقدّرات خداوند درباره شما به جاى خويش رسند و به بهشت يا جهنّم منتهى شويد. در همين مضمون است آيات [مؤمنون:12-16]. همين طور است آيه 5 از سوره حجّ و ساير آيات. «تَرْكَبُنَّ» و «عن» در آيه نشان رهنده آن است كه هر حال قبلى پائين‏تر از حال بعدى است. راغب گويد: مطابقت آن است كه چيزى را بالاى چيزى بگذارى و به اندازه آن باشد. سپس گاهى در چيزى كه فوق چيز ديگر يا موافق شى‏ء ديگر باشد به كار مى‏رود. در آيه گذشته نيز آن مطابقت در نظر است. * [ملك:3]. طباق به معنى مطابقت است ظاهراً مراد از آن بودن بعضى بالاى بعضى است. آن را مشابهت نيز گفته‏اند. طباقاً حال است از سموات. بعضى آن را جمع طبق دانسته‏اند مثل جمل و جمال (شترشتران). راجع به طبقات آسمان رجوع شود به «سماء» بند چهارم.
طحو
[شمس:5-6]. راغب گويد طحو مثل دحو به معنى گسترش دادن و بردن چيزى است. در اقرب آمده: «طَحَا الشَّىْ‏ءَ: بَسَطَهُ وَ مَدَّهُ» طبرسى فرموده طحو و دحو هر دو به يك معنى است. رجوع شود به «دحو».
طرح
انداختن و دور كردن. طروح به معنى مكان بعيد است چنانكه در مفردات آمده [يوسف:9]. يوسف را بكشيد يا به جاى مجهولى بياندازيد و از نزد پدر دورش كنيد، اين كلمه فقط يكبار در قرآن هست.
طرد
راندن از روى بى اعتنائى [انعام:52]، [هود:29].
طَرْف
(بر وزن عقل) نگاه كردن. چشم. راغب گويد آن پلك چشم. و تحريك پلك است و از آن نگاه كردن تعبير مى‏كند كه لازم تحريك، نگاه كردن و چشم فرموده است. مناسب آيات قرآن نگاه كردن و چشم است. [ابراهيم:43]. يعنى سر بر افراخته‏اند كه تگاهشان به هم نمى‏خورد از ترس و وحشت پيوسته چشمشان باز است. آن عبارت اخراى خيره شدن است كه فرموده: [ابراهيم:42]. همچنين است آيه [نمل:40]. يعنى: پيش ازنگاهت به هم بخورد من آن را نزد تو مى‏آورم. [صافات:48]. كلمه قاصرات الطرف در سوره ص آيه 52 و رحمن آيه 56 نيز آمده است. و آن در وصف زنان بهشت مى‏باشد. مراد از طرف، چشم يا نگاه كوتاه چشم يا كوتاه نگاه هست كه نگاه آنها فقط منحصر به شوهران خويش است و به كس ديگر نگاه نمى‏كنند و نگاه خويش را از ديگران كوتاه كرده‏اند. به عقيده الميزان قصر عين كنايه است از ناز و كرشمه و عشوه كه زنان بهشتى به شوهران خويش آن طور نگاه مى‏كنند و آن قولى است كه در مجمع كننده هر دو آمده است. * [شورى:45]. ضمير «عَلَيْها» راجع به آتش است مراد از طرف خفى چنانكه گفته‏اند نگاه به گوشه چشم است كه شخص گرفتار نمى‏تواند به آنچه گرفتار است درست نگاه كند مانند محكومى كه به چوبه دار مى‏نگرد آنها هم نعوذ باللّه به آتش آن طور نگاه مى‏كنند به نظر مى‏آيد كه: طرف در آيه به معنى نگاه است و مفعول «يَنْظُرُونَ» مى‏باشد يعنى: «يَنْظُرُونَ نَظَراً خَفِيّاً». در اقرب الموارد گويد: «نَظَرَبِعَيْنٍ خَفِىٍّ» يعنى: قسمت اعظم چشم خويش را از شرم با ترس بست و با بقيه آن نگاه كرد.
طَرَف
(بر وزن عمل) گوشه، ناحيه. در مفردات مى‏گويد: طرف شى‏ء جانب آن است در اجسام و اوقات و غيره به كار مى‏رود... و به طور استعاره گفته‏اند: «هو كريم الطرفين» كه مراد از طرفين پدر و مادر است. [هود:114]. نماز را در دو طرف روز و اوائل شب بخوان مشروح آيه در «زلف» گذشت و آن شامل اوقات سه نماز يا پنج نماز است. [آل عمران:127]. گفته‏اند: «لِيَقْطَعَ» متعلق است به «وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ» در آيه قبل. بيضاوى گويد: «او» در آيه براى تنويع است نه ترديد. يعنى مراد دو نوع عذاب است: هلاكت و خوارى. معنى آيه چنين است: خداوند شما را در «بدر» يارى كرد تا طرفى و قسمتى از كفار را ببرد (كه هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير گشتند) و آنها را خوار كند تا مأيوس و نا اميد بر گردند. * [رعد:41]، [انبياء:44]. ظاهراً مراد ار نقصان اطراف زمين، هلاكت و از بين رفتن قسمتى از مردمان روى زمين است كه ما قبل آيه اول فرموده: «وَ اَمّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الِذى نَعِدُهُمْ» اين وعده همان عذاب و هلاكت دسته جمعى است پس از آن فرموده: آيا نمى‏بينند كه دستور ما به زمين مى‏آيد و آن را از اطرافش كوتاه مى‏كنيم و صدر آيه دوم چنين است: «بَلْ مَتَّعنا هؤُلاءِ وَ آبائَهُمْ حَتّى طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ» آن گاه فرموده: «اَفَلا يَرَوْنَ...». در تفسير برهان چند روايت نقل شده كه حضرت سجاد و حضرت صادق عليهما السلام آن را از بين رفتن علماء و فقها و اخيار فرموده‏اند و در تفاسير اهل سنت نيز اين مضمون نقل شده است. در الميزان قول فوق را اختيار و روايات را بدون اظهار نظر نقل كرده است. به نظر مى‏آيد مقصود از روايات بعضى از مصاديق آيه است. در مجمع چند قول نقل شده از جمله هلاكت مردمان و فقر علماء است. و اما اينكه مراد نقصان خود زمين و غبار شدن و از بين رفتن اطراف آن باشد از دو آيه بدست نمى‏آيد بلكه زمين پيوسته در انبساط و بزرگ شدن است وزن آن نيز كه نور آفتاب پيوسته در آن جذب مى‏شود رو به افزايش است.
طرق
كوبيدن. مثل كوبيدن آهن و در زدن. در اقرب آمده: «طَرَقَهُ طَرْقاً: ضَرَبَهُ بَالْمِطْرَقَةِ - طَرَقَ الْبابَ: قَرَعَهُ». راه را از آن طريق گويند كه رهگذران آن را با پا مى‏كوبند. [طه:77]. يعنى بندگان مرا شبانه راه ببر و براى آنها راه خشكى در دريا بجوى. طريق به معنى راه حق و دين نيز به كار مى‏رود نحو [احقاف:30] و آن مذكر و مؤنّث هر دو به كار مى‏رود. طريقه: به معنى و حالت و غيره است [جنّ:16]. و اگر جنّ و انس در طريقه حق پايدار مى‏بودند با آب فراوان آبشان مى‏داديم ظاهراً مراد آن است كه آن‏ها را در دنيا وسعت و راحتى مى‏داديم مثل [اعراف:96]. * [طه:104]. امثل به معنى افضل است گوئى مراد از طريقه رأى از ديگران برتر است مى‏گويد درنگ نكرديد مگر يك روز. ايضاً آيه [طه:63]. يعنى موسى و هارون مى‏خواهند طريقه و راه و روش بهتر شما را از بين ببرند. مثل مؤنّث امثل به معنى افضل است.
طرى
تازه. راغب گفته: [نحل:14]. [فاطر:12]. در جوامع الجامع فرموده: قيد طرى براى آن است كه ماهى را بايد تازه به تازه خورد و گرنه فاسد مى‏شود. به نظرم مراد از تازه بودن لذيذ و مفيد بودن است كه بعد از مدتى لذيذ و مفيد بودن است كه بعد از مدتى لذت و فايده اولى را نخواهد داشت. اين لفظ تنها دوبار در قرآن آمده است.
طس
[نمل:1]. اين كلمه در اول سوره نمل واقع شده است، به نظر نويسنده كتاب ديوان دين كه در «اب» و غيره از آن نام برده‏ايم اين دو حرف (ط - س) اشاره است به حكايت‏هاى سوره نمل كه عبارت اند از : 1- حكايت موسى و طور. 2- حكايت سليمان و طير. 3- حكايت سليمان و طيور. 4- حكايت سليمان و هدهد. 5- حكايت طير و ملكه سباء. گويا (س) به طور كلى اشاره به سليمان و موسى و سباء و (ط) اشاره به طير مى‏باشد. و اين حكايت همه در سوره نمل واقع اند، در «ص» و «حاميم» راجع به اين مطلب سخنى گفته شده بقيّه مطلب به اين مطلب سخنى گفته شده بقيّه مطلب در «عسق» است.
طسم
[شعراء:1-2]، [قصص:1-2]. اين لفظ فقط دو بار در اول سوره شعراء و قصص آمده است رجوع شود به «عسق».
طَعْم
(بر وزن فلس) طعام خوردن. «طَعِمَ طَعْماً وَ طَعاماً: اَكَلَهُ». و نيز به معنى مزه آمده مثل شورى و شيرينى. [احزاب:53]. پس چون در خانه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم طعام خورديد متفرق شويد. [محمّد:15]. طعم در اين آيه به معنى مزه است. به نظر طعم در آشاميدن نيز به كار مى‏رود آيه [بقره:249]. را شاهد آورده‏اند كه طالوت به لشكريان خويش گفت: هر كه از آن نهر بنوشد از من نيست و هر كه ننوشد از من است. مى‏شود آيه [حاقة:36]. رانيز شاهد آورد بنابرغسلين چرك و مايع است. ولى طبرسى رحمة اللّه «لَمْ يَطْعَمَهُ» را چشيدن معنى كرده و در كتب لغت آمده:«طَعِمَ الشَّى‏ءَ طَعْماً:ذاقَهُ» معنى آيه چنين ميشود: هر كه آن را نچشد از من است. الميزان و المنار نيز چشيدن گفته‏اند. على هذا «اِلّا مَنِ اغْتَرَفَ» استثنا است از «فَمَنْ شَرِبَ» يعنى: هر كه از آن بنوشد از من نيست مگر كسيد كه با دست بخورد. و هر كه از آن نچشد از من است. وجود «مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ...» ميان مستثنى و مستثنى منه كلام را عوض كرده، اگر آن نبود معلوم مى‏شد كه نوشتگان از طالئت نيستند و با ملاحظه جمله فوق لشكريان سه گروه مى‏شوند: خورندگان. نچشندگان. با دست خورندگان. گروه سوم از گروه اول خارج شده‏اند ولى دخولشان به گروه دوم معلوم نيست. و محتمل بود كه در جنگ استقامت نكنند. (از الميزان). و در آيه «... اِلّا مِنْ غِسْلينٍ» ظاهراً نظر بغذائيت آن است نه به مايع بودن بدليل‏آن كه در آيه بعدى فرموده: «لا يَأْكُلُهُ اِلّا الْخاطِئونَ» و گرنه «لا يَشْرِبُهُ» مى‏آمد. ولى در آيه [مائده:93]. اگر راجع به عدم در خمر قبل از تحريم باشد، آن وقت طعم در نوشيدن به كار رفته است. طبرسى در تفسير آن فرموده: اين كلمه باكل و شرب هر دو صالح است. ظاهراً «طِعِمُوا» را به معنى چشيدن گرفته چنانكه اختيار الميزان نيز همان است ولى در تفسير اهل بيت عليهم السلام به طعام حلال معنى شده است. در مفردات و نهايه نقل شده كه رسول خدا صلى اللژه عليه و آله و سلم درباره آب زمزم فرموده‏اند: «انّها طعام طعم و شفاء سقم» آن طعام خوردنى و شفاى مرض است. ابن اثير گويد: يعنى آبش شخص را سير مى‏كند.
طعام
مصدر است به معنى طعام خوردن چنانكه در «طعم» گذشت و نيز به معنى خوردنى است [بقره:61]. در قرآن مجيد ظاهراً طعام به معناى مصدرى نيامده مگر در آيه [كهف:19]. كه مى‏شود گفت به معناى مصدر است. در آيات [حاقة:34]، ماعون:3. به نظر مجمع البيان مضاف مقدر است يعنى: «لا يَحُضُّ عَلى اِطْعامِ طَعامِ الْمِسْكينِ» كشّاف به جاى اطعام «بذل» كقدّر كرده است. و در سوره حاقّه ذيل آيه فوق گفته: در اين آيه دو دليل قوى است بر بزرگى گناه حرمان مسكين. يكى اينكه: عطف است بر كفر در آيه سابق. ديگرى ذكر حضّ است نه فعل آن تا شخص بداند. اگر ترك تشويق ديگران به طعام مسكين اين قدر بزرگ بلاشد ترك اطعام او از آن بزرگتر است. نگارنده فكر مى‏كردم كه طعام به معنى اطعام باشد ولى در لغت و تفاسير پيدا نشد. نا گفته نماند گفته‏اند: لفظ طعام در گندم غلبه دارد گر چه به هر خوردنى نيز شامل است چنانكه در مفردات، و صحاح و اقرب تصريح شده و در هر سه كتاب اين حديث از ابى سعيد نقل شده: «اَنَّ النَّبِىَّ صلى اللّه عليه و آله و سلم اَمَرَ بِصَدَقَهِ الْفِطْرِ صاعاً مِنْ طَعامٍ اَوْصاعاً مِنْ شَعيرٍ» يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در زكوة فطره امر كردند كه صاعى از گندم و يا صاعى از جو باشد لفظ حديث از مفردات است. در نهايه گويد: به قول بعضى مراد از طعام در حديث گندم و به قولى خرماست ولى خرما بهتر است كه آن وقت اهل مدينه گندم كم داشتند. در قاموس معناى اولى را گندم كم داشتند. در قاموس معناى اولى را گندم گفته است. در الميزان فرموده: در لسان العرب هست: اهل حجاز چون لفظ طعام را اطلاق كردند از آن فقط گندم قصد كنند و خليل گفته در كلام عالى عرب طعام فقط گندم است. * [مائده:96]. درباره اين آيه گفته‏اند مراد از طعام بحر حيواناتى است كه به صورت مرده از دريا كنار مى‏افتند. به قولى مراد ميوه‏ها و حبوباتى است كه با آب دريا به وجود مى‏آيند. به قول بعضى: اگر گوئيم طعام مصدر است يعنى شكار دريا و خوردن آن هر دو حلال مى‏باشد بهتر است. ولى در تفسير اهل بيت عليهم السلام منظور از طعامى بحر ماهى شور و خشكيده است كه براى بعد ذخيره مى‏شود آن وقت مراد از «صَيْدُ الْبَحْرِ» ماهى تازه مى‏شود. در تفسير عياشى از حزير از امام صادق عليه السلام نقل شده: قال «اُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ» قال: «مالِحُهُ الَّذى يَأْكُلُونَ» و از زيد شحام نقل شده كه آن حضرت درباره آيه پرسيدم فرمود: «هِىَ الحيتانُ الْمالِحُ وَ ما تَزَوَدَتَ مِنْهُ اَيْضاً وَ اِنْ لَمْيَكُنْ مالِحاً فَهُوَ مَتاعٌ». مفسران شيعه به پيروى از ائمه عليهم السلام آن را ماهى شور تفسير كرده‏اند. صعام اهل كتاب و زنان آنها آيه ذيل قابل دقت و معركه الاراء است [مائده:5]. ظاهر آيه آن است: كه مطلق طعام اهل كتاب اعم از ذبائح و غيره بر مسلمين حلال است ولى اين در صورتى است كه ظهور لفظ طعام در گندم نباشد چنانكه گذشت. و زنان اهل كتاب اعم ازآن كه به صورت عقد دائمى باشد يا منقطع بر مسلمين حلال اند و نيز طعام اهل اسلام بر اهل كتاب حلال مى‏باشد ولى از حليّت زنان اسلام بر اهل كتاب ذكرى در آيه نيست. لازم است در اين جا از هر دو جهت بحث شود. اول: از طعام اهل كتاب بايد گوشت خوك رااستثناء كرد كه به موجب: [مائده:3]. گوشت خوك مطلقا حرام است. ايضاً آيات: 173 بقره، 145 انعام، 115 نحل در همين زمينه است. و نيز ذبيحه‏اى كه اهل كتاب در وقت ذبح نام خدا را ياد نمى‏كنند از اين حكم مستثنى است كه به موجب [انعام:121]. آن نيز حرام است باقى مى‏ماند حبوبات و نظير آنها و نيز ذبائحى كه نام خدا را در آن ذكر مى‏كنند. نا گفته نماند: اكثر اهل سنت با اين آيه استدلال كرده و مطلق طعام اهل كتاب را اعمّ از ذبيحه و غيره حلال دانسته‏اند و بيشتر نظرشان در آيه بذبائح است ولى در روايات اهل بيت عليهم السلام وارد است كه مراد از طعام در آيه شريفه گندم و حبوبات و امثال آن‏ها است نه ذبائح (بدون ملاحظه سند آنها). در وسائل تاذبح باب 26و27 روايات زيادى در تحريم ذبيحه اهل كتاب و كفّار نقل كرده از جمله در روايت قتيبة الاعشى است كه امام صادق عليه السلام عليه السلام در جواب سؤال مردى فرمود: قيمت ذبيحه يهود و نصارى را به مال خود داخل مكن و از آن مخور كه حلال بودن به واسطه ذكر نام خدا در وقت ذبح است و درباره آن فقط به مؤمن مى‏شود اطمينان كرد. آن مرد گفت: خدا فرمايد: «اَلْيَوْمَ اُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذينَ اُوتُوالْكِتابَ حِلُّ لَكُمْ» فرمود: «كانَ اَبى عليه السلام يَقُولُ اِنَّما هُوَ الْحُبُوبُ وَ اَمْثالُها». ايضاً در روايت 46 باب 27 از حضزت صادق عليه السلام نقل شده كه درباره آيه ما نحن فيه فرمود: «عَنى بِطَعامِهِمْ هُنَا الْحُبُوبَ وَ الْفاكِهَةَ غَيْرَ الذَّبائِحِ الَّذينَ يَذْبَحُونَ فَاِنَّهُمْ لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللّهِ عَلَيْها...»/ و نيز در آن دو باب هست كه اگر اهل كتاب وقت ذبح نام خدا را ذكر كنند از ذبائح آنها بخور و مضمون بعضى ديگر آن است كه از ذبائح آنها مخور خواه نام خدا را ذكر كنند يا نه. و نيز هست كه نصارى به جاى نام خدا «باسم المسيح» مى‏گويند. و نيز هست: على عليه السلام به منادى خود دستور مى‏داد كه روز عيد قربانيهاى شما را يهود و نصارى ذبح نكنند و فقط مسلمانان ذبح كنند.على هذا با اين همه روايات نمى‏شود گفت: مراد از طعام در آيه مطلق طعام است و شامل ذبائح نيز مى‏شود، مؤيد ديگر آن است كه ظهور طعام آنگاه كه بى قرينه باشد در حبوبات است. صاحب المنار طعام را اعم گرفته و به شيعه در اين باره شديداً تاحته و الميزان كلام او را نقل و ردّ كرده است رجوع شود به الميزان. با وجود اين، بعضى از فقهاء شيعه به استناد ظاهر آيه و روايات طعام را اعم گرفته شامل ذبائح هم دانسته و به حليّت ذبيحه اهل كتاب فتوى داده‏اند. در مجمع البيان ذيل آيه فوق فرموده: اكثر فقها و مفسران گفته‏اند مراد از طعام ذبائح اهل كتاب است، جماعتى از اصحاب ما نيز بر اين عقيده‏اند. شهيد عليه الرحمه در لمعه فرموده: جماعتى قائل اند كه در صورت شنيدن تسميه اهل كتاب ذبيحه آنها حلال است و ديگران ذبيحه غير مجوسى را مطلقاً حلال دانسته‏اند و به آن روايات صحيحى هست كه معارض به مثل و محمول بر تقيّه يا محمول بر ضرورت اند. علّامه رحمُ اللّه در مختلف پس از نقل اين كه مشهور در نزد فقهاء شيعه حرمت ذبيحه مطلق كفّار است فرموده: صدوق در مقنع گفته كسى را كه در دين تو نيست نخور و نيز ذبيحه يهود و نصارى و مجوس را مخور مگرآن كه بشنوى كه وقت ذبح خدا را ياد مى‏كنند در آن صورت بأسى در خوردن ذبيحه آنها نيست... و از ابى عقيل نقل مى‏كند كه بصيد يهود و نصارى و ذبايحشان باكى نيست ولى صيد و ذبيحه مجوس را نمى‏شود خورد. نگارنده گويد: چنانكه از شرح لمعه نقل شد درباره حليت ذبيحه يهود و نصارى اخبار صحيحى داريم ولى مشهور به حرمت فتوى داده‏اند. زنان اهل كتاب مسئله دوم راجع به آيه ما نحن فيه: زنان اهل كتاب اند كه فرمود: «وَ الْمُحْنَناتُ مِنَ الَّذينَ اُوتُواالْكِتابَ» و ظهور آن در حليّت نكاح زنان اهل كتاب است اعم ازآن كه به طور دائم باشد يا منقطع. در الميزان فرموده: لسان آيه «اَلْيَوْمَ اُحِلَّ لَكُمُ...» لسان امتنان و مقام، مقام تخفيف و آسان گرفتن است. يعنى: مابا تخفيف و تسهيل در برداشتن حرمت نكاح زنان اهل كتاب به شما منّت مى‏نهيم چون آنها از ساير نا مسلمانها به شما نزديك‏تر اند كه به توحيد و نبوت اذعان دارند و تقيّد «اُوتُوالْكِتابَ» با قيد «مِنْ قَبْلِكُمْ» نيز مشعر به اين مطلب است... به هر حال چون آيه در مقام امتنان و تخفيف است قابل نسخ نيست و آيه [بقره:221]. و آيه [ممتحنه:10]. نمى‏تواند آن را نسخ كند. و آنگهى آيه «وَلا تَنْكِحوا» در سوره بقره است و آن اولين سوره مفصله است كه در مدينه قبل از مائده نازل شده و آيه «لا تُمْسِكُوا»نيز كه جزء سوره ممتحنه است در مدينه پيش از فتح مكه و نيز پيش از مائده نازل گشته وجهى نيست كه بگوئيم سابق لا حق را نسخ مى‏كند مضافاً بر اينكه روايت شده: مائده آخرين سوره‏اى است كه بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم نازل گشته و آنچه در پيش بوده نسخ كرده و چيزى آن را نسخ ننموده است... پس از همه اينها، آيه بر حليّت زنان اهل كتاب تصريح مى‏كند بى‏آن كه قيد دوام يا انقطاع در بين باشد مگر مهر و احصان كه در ذيل آيه آمده است. محل حاجت از الميزان تمام شد. نگارنده گويد: در ظهور آيه شكى نيست ولى لازم است مطلب از دو جهت بررسى شود: يكى درباره روايات كه مخالف يا موافق آيه‏اند. اما در خصوص دو آيه، بايد دانست آيه «لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ...» ظاهراً ربطى به اين آيه ندارد و درباره مشركان و بت پرستان است كه در قرآن به اهل كتاب كافر و فاسق و ظالم و غيره اطلاق شده ولى مشرك اطلاق نشده بلكه همه جا از مشركان جدا آمده‏اند مثل: [بقره:105]، [بيّنة:1]، [بيّنة:6]. صريح‏ترين آيه در شرك اهل كتاب به نظر من اين آيه است: [توبه:31]. ولى اين آيه و آيات ديگر آنها را در رديف بت پرستان قرار نمى‏دهند به طوريكه لفظ مشرك و مشركون شامل هر دو فريق شود. اهل كتاب از نظر واقع مشرك اند ولى قرآن آنها را از اهل كتاب ناميده و مشرك و مشركون (به صيغه اسم فاعل) ياد نكرده بلكه جدا آورده است. هكذا در آيات [بقره:221]، [توبه:28]، [توبه:1]. اگر درست توجه كنيم خواهيم ديد كه منظور فقط بت پرستان اند نه آنها و اهل كتاب. على هذا «وَلا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ...» فقط نكاح زنان مشرك را تحريم مى‏كند و ربطى ظاهراًبه اهل كتاب ندارد. آنانكه مشركات را اعم دانسته‏اند جوابشان روشن شد. در اين باره حديثى هست كه خواهدآمد. اما آيه «وَلا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ...» به نظر اين آيه نيز در بيان مطلب ديگرى است. صدر آيه چنين است: اى اهل ايمان اگر زنان مهاجر كه مؤمن اند پيش شما آيند راجع به ايمان آنها تحقيق كنيد اگر ثابت شد كه ايمان دارند آنها را به سوى كفّار بر نگردانيد كه آنها به كفّار به آنها حلال نيستند. و كافران مهرى كه به زنان داده‏اند به آنهابر گردانيد و عيب ندارد كه شما چنين زنان را نكاح كنيد. تا مى‏رسد «وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ اسْئَلُوا ما اَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما اَنْفَقُوا ذالِكُمْ حُكْمُ اللّهِ...». ظهور «لا تَمْسِكُوا» در اين است كه اگر مردى مسلمان شد زن كافرش را ترك كند و نگاه ندارد يعنى علقه و زوجيت كافر را نگاه نداريد و مهرى كه به او داده‏ايد از كفّار بخواهيد و اگر زنان كفّار اسلام آوردند، كفّار هم مهرى كه به زن داده‏اند بخواهند ولى حقى در زن ندارند. گر چه در آيه كوافر آمده و آن به اهل كتاب نيز شامل است ولى مى‏شود اطمينان كرد كه منظور زنان مشرك تند نه اهل كتاب زيرا آيه در بيان آنها است و راجع به زنان مشرك كه على رغم شوهرانشان در كفر مى‏ماندند و زنانى كه ايمان مياورند، مى‏باشد. وآنگهى آيه در ابقاء نكاح كوافر است نه در عقد ابتدائى، بالاتر از همه آيه «اَلْيَوْمَ اُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ» در مقام امتنان و تخفيف است و آن مخالف نسخ است و نيز نزول آن پس از نزول «لا تَمْسِكُوا...» است و نمى‏شود سابق لاحق را نسخ كند. اين احتمال هم هست كه «لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ» را بدون در نظر گرفتن مورد آن به عموم حمل كرده و بگوئيم مطلق امساك علقه زوجيّت كافر حرام است خواه ابتدائى باشد يا ابقائى خواه مشرك باشد يا از اهل كتاب. ولى در اين صورت عقد انقطاعى از آن خارج نيست. از نظر روايت‏ روايات اهل بيت عليهم السلام در اين زمينه دو دسته است: دسته اول دلالت بر جواز دارند و دسته ديگر به عدم يا ناپسند بودن آن . 1- در روايت ابو مريم انصارى هست كه: «سَئَلْتُ اَبا جَعْفَرَ عليه السلام عَنْ طَعامِ اَهْلِ الْكِتابِ وَ مُنا كِحِتِهِمْ حَلالٌ هُوَ؟ قالَ نَعَمْ قَدْ كانَتْ تَحْتَ طَلْحَةُ يَهُودِيَّةْ». 2- در حديث محمد بن مسلم آمده كه: «عَنْاَبى جَعْفَرِ عليه السلام قالَ سَئَلْتُهُ عَنْ نِكاحِ الْيَهُودِيَّةِ وَ النَّصْرانِيَّةِ؟ فَقالَ لا بَأْسَ بِهِ اَمَا عَلِمْتَ اَنَّهُ كانَتْ تَحْتَ طَلْحَةِ بْنِ عُبَيْدِاللّه يَهُودِيَّةً عَلى عَهْدِ النَّبِىِ صلى اللّه عليه و آله و سلم . 3- در روايت معاوية بن وهاب از حضرت صادق عليه السلام هست، در خصوص مردى كه زن يهودى يا نصرانى دا تزويج مى‏كند فرمود: وقتيكه زن مسلمان پيدا كرد يهودى و نصرانى را چه مى‏كند؟ گفتم: دلش مى‏خواهد. فرمود: اگر چنين كند پس آن زن را از شرب خمر و خوردن گوشت خوك نهى كند. بدان او را در دينش غضاضتى است. روايتى كه دلالت بر تحريم دارند بعضى از آنها به قرار ذيل است: 1- زراره گويد: از امام باقر عليه السلام از آيه: «وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ» سؤال كردم فرمود: آن منسوخ است با «وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ». روايت بنابرآن كه ابراهيم بن هاشم ثقه باشد صحيح است. و فقها، قول او را تلقى به قبول كرده‏اند وآنگهى از تفسير قمى روشن است كه على بن ابراهيم پدرش ابرتهيم را توثيق فرموده است. (ابراهيم بن هاشم از بزرگان اماميّه است). در الميزان ذيل اين روايت فرموده اين مشكل است زيرا كه آيه «لا تَمْسِكُوا» پيش از آيه «وَ الْمُحْصَناتُ» نازل شده، جايز نيست پيش از منسوخ باشد مضافاً بر اينكه روايت شده سوره مائده ناسخ است نه منسوخ.... دليل بر عدم نسخ آن روايت جواز متعه است كه گذشت و اصحاب به آن عمل كرده‏اند و در آيه متعه گذشت كه متعه نكاح است. بلى اگر گفته شود: «لا تَمْسِكُوا» مخصص مقدّم است. به وسيله آن نكاح دائم از طلاق «وَالْمُحْصَناتُ» خارج مى‏شود كه دلالت بر نهى از امساك علقه دارد و آن منطبق بر نكاح دائم است. آرى مى‏شود آيه «لا تَمْسِكُوا» را مخصص مقدم دانست. 2- در روايت محمد بن مسلم هست از امام باقر عليه السلام از نصارى عرب پرسيدم كه ذبائحشان را مى‏شود خورد؟ فرمود:على عليه السلام از ذبائح و شكار و نكاحشان نهى مى‏كرد. از اين گونه روايات بسيار است و ما آنها را از وسائل نقل كرديم.
طعن
زدن با نيزه... به طور استعاره در عيبگوئى و عيب گرفتن به كار مى‏رود (راغب). [توبه:12]. اگر پيمان خويش را شكستند و در دينتان عيب گرفتند با پيشوايات كفر بجنگيد. اين كلمه فقط دو بار در قرآن آمده است: توبه:12، نساء:46.
طغيان
تجاوز از حدّ. «طزغى طُغْياناً: جاوَزَ الْقَدْرَ وَالْحَدَّ». راغب آن را تجاوز حدّ در گناه مى‏داند و در طغيان آب استعاره گفته است. طبرسى فرموده: طغيان از «طَغَى الْماءُ يَطْغى» به معنى تجاوز از حدّ است. در قرآن فقط در طغيان آب به كار رفته است. و نيز در توزين مثل: [رحمن:8]. به نظر نگارنده معنى آن مطلق تجاوز از حدّ است و آن به گناه و طغيان آب و غيره تطبيق مى‏شود كه گناهكار از حد خويش تجاوز كرده و گرنه حدّ او انسانيت و نيكوكارى است. [طه:24]،[حاقة:11]، [اسراء:60]. طغوى: اسم است از طغيان چنانكه در مفردات و قاموس گفته است [هود:11]. ثمود به واسطه طغيانى كه داشت پيامبر خدا را تكذيب كرد. طاغية: اسم فاعل است از طغيان.[حاقة:5]. مجمع آن را مصدر گفته مثل عافية يعنى ثمود به سبب طغيانش هلاك شد ولى آن است كه مراد از آن صاعقه طاغيه باشد كه از حدّ گذشت و نابودشان كرد، در آيه ما بعد فرموده: «وَ اَمّا عادَ فَاُهْلِكُوا بِريحٍ صَرْصَرٍ عاتَيَةٍ» لفظ «بريح» قرينه است كه مراد از طاغيه، صاعقه است زيرا قرآن در صددبيان عذابى است كه هلاكشان كرد. بقيه مطلب در «ثمود» ديده شود. * [نجم:52]. به نظرم «اَطْغى» ذكر عام بعد از خاص است كه طغيان اعم از ظلم است. * [مائده:64]. در اين آيه در ذكر خاص بعد از عام است كه مفر اخصّ از طغيان مى‏باشد.
طاغوت
اين كلمه هشت بار در قرآن كريم آمده و مراد از آن خدايان دروغين و مردمان متجاوز و طاغى است مثل: [نساء:60]، و مثل [بقره:256]. آن در اصل مصدر است و قبل از اعلال طغيوت (به فتخ طا،غ) بود مثل رغبوت، رهبوت، دحموت. سپس ياء به جاى غين آمد و به واسطه تحرك و انفتاح ما قبل مبدل به الف شد. دليل مصدريّت آن صحت اطلاقش به مفرد و جمع است. (مجمع) گر چه اصل آن مصدر است ولى به جاى فاعل يعنى طاغى به كار مى‏رود. راغب گويد: طاغوت عبارت است از هر متجاوز و هر معبود جز خداى و در واحد و جمع استعمال مى‏شود. در آيه «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ» آن را شيطان، كاهن، ساحر، طاغيان انس و جنّ، بت‏ها، هر معبود دروغين گفته‏اند، قول اول از امام صادق عليه السلام نيز مرورى است و نيز آن در آيه به معنى جمع است.
طفى‏ء
خاموش شدن. «طَفَا السِّراجُ: ذَهَبَ لَهَبُهُ». اطفاء: خاموش كردن [توبه:32]. آيه درباره اهل كتاب است خداوند آنها را كه مى‏خواستند با القاء شبهه و غيره نبوت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم را باطل كنند به شخصى تشبيه كرده كه مى‏خواهند با پف دهان نور عظيمى را خاموش كند هكذا در آيه [صفّ:8]. كه آن نيز درباره اهل كتاب است. آيه: [مائده:64]. ايضاً درباره اهل كتاب مى‏باشد. از ايم مادّه فقط سه صيغه فوق در كلبام اللّه يافته است.
طفف
[مطفّفين:1-2]. تطفيف به معنى كم كردن پيمانه و وزن است (اقرب و جوامع الجامع) طفيف به معنى چيز قليل است گويا چون كم كردن در پيمانه و وزن نسبت به اصل جنس قليل است لذا از طفف آمده. يعنى واى بر كم فروشان، چون از مردم اخذ كيل كنند تمام مى‏گيرند و چون براى فروختن به آنهاپيمانه و وزن نمايند كم كنند. آيه دوم معناى تطفيف است و آيه اول با ملاحظه دوم خلق بدى را مجسم مى‏كند و گرنه به تنهئى كار بدى نيست و اكتيال به معنى اخذ كيل است، چون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد مدينه شدند مردم آن از بدترين مردم در پيمانه بودند و چون آيه نازل شد پيمانه را درست كردند بنابراين سوره مطففين مدنى است. در مجمع مكّى و مدنى بودن آن را مختلف فيه نقل كرده است اين لفظ فقط يكبار در قرآن يافته است.
طفق
شروع كردن. و آن مختص به اثبات است و «ماطفق» گفته نمى‏شود [ص:33]. يعنى آنها را نزد من برگردانيد پس شروع كرد بدست كشيدن بر ساقها و گردنهاى آنها. [اعراف:22]، طه:121. شروع كردند بر عورت خويش از برگ درختان باغ مى‏چسباندند. اين لفظ تنها سه بار در قرآن يافته است.
طفل
بچه. راغب گويد: طفل تا وقتى گفته مى‏شود كه فرزند، بدنش نرم باشد. در مجمع فرموده: «اَطِّفْلُ: الصَّغيرُ مِنَ النّاسِ» در اقرب گويد: به كوچك هر چيز طفل گويند هُوَ يَسْعى لى فى اَطْفالِ الْحَوائِجِ» يعنى او در حاجتهاى كوچك براى من تلاش مى‏كند. قاموس نيز معنى اولى آن را مثل اقرب گفته است. [حج:5]. طفل در واحد و جمع به كار مى‏رود كه‏آن اسم جنس و در اصل مصدر است در آيه [نور:31]. و نيز در آيه فوق جمع به كار رفته است. بعضى در آيه اول «نُخْرِجُ كُلَّ واحِدٍ مِنْكُمْ» گفته‏اند. جمع آن اطفال است [نور:59]. اين كلمه فقط در آيات فوق و آيه 67 غافر آمده است. در نهايه گفته: طفل به معنى بچه است بر پسر و دختر و جمع اطلاق مى‏شود.
طلب
خواستن. كرفتن راغب آن را جستجو از وجود شى‏ء گفته است [كهف:41]. يا آبش در زمين فرو رود ديگر ابداً به طلب. اخذ آن راهى نيابى. درباره [اعراف:54]. به «حثث» و درباره [حج:73]. به «ذباب» رجوع شود.
طالوت
نام فرماندهى است كه بر بنى اسرائيل از طرف خدا به واسطه بعضى از پيامبران آنها، تعيين گرديد. نامش دوبار در قرآن مجيد آمده است [بقره:246-249]. مجمل قصه او در قرآن در آيات فوق به قرار ذيل است: گروهى از بنى اسرائيل به پيامبرشان گفتند پادشاه و فرماندهى براى ما تعيين من تا تحت فرمان او در راه خدا جهاد كنيم. فرمود: شايد در صورت وجوب قتال از آن سر پيچيد. گفتند: چرا جنگ نمى‏كنيم حال‏آن كه از ديارمان رانده و از فرزندانمان دور افتاده‏ايم... پيامبرشان گفت: خداوند طالوت را براى شما فرمانده معين كرده، گفتند: از كجا او لياقت اين كار را دارد؟ ما به اين كار از او سزاوارتريم. و او ثروتمند هم نيست! پيامبر فرمود: خدا او را برگزيده و او را از حيث وجود و بدن توانا و از حيث دانش وسعت داده است... و دليل حكومت او آن است: تابوت عهد كه شما را در آل هارون است پيش شما آيد (و چون تابوت عهد را ديدند به حكومت طالوت خاضع شدند). طالوت با لشكريان خويش براى جهاد بيرون شد و در نهرى لشكريان خويش را امتحان كرد. بالاخره در جهاد پيروز شد و داود كه جزء لشكريان او بود، جالوت فرمانده دشمن را كشت. در مجمع فرموده: طالوت از اولاد بنيامين بن يعقوب بود، نه از خانواده نبوت بود و نه پادشاهى كه نبوت در خانواده لاوى بن يعقوب و حكومت در خانواده يهودا بن يعقوب بود. و طالوت را به واسطه طول قامتش طالوت گفته‏اند. ولى اين در صورتى است كه بگوئيم طالوت عربى است راغب تصريح كرده كه آن اسم عجمى است. در تورات فعلى در كتاب اول سموئيل باب 10 به بعد اين داستان نقل شده ولى اسم فرمانده منصوب شاول است. در المنار گفته: ظاهراً طالوت معرب شاول است هر چند در لفظ از آن بعيد مى‏باشد و گفته‏اند كه طالوت لقب شاول است به واسطه طول قامتش. كه در كتاب اول سموئيل هست كه تمام بنى اسرائيل در طول قامت فقط به شانه او مى رسيدند. ولى اعتراض شده كه طالوت غير منصرف است و اين بر خلاف لقب بودن و عربيّت مى‏باشد. از محمد عبده نقل كرده كه گفته: اسم او طالوت بوده در تورات بى جا شاول گفته شده و اعتمادى بر آن نيست. در مجمع فرموده: گفته‏اند اسم آن پيامبر كه طالوت را معرّفى كرد شمعون و به قولى يوشع بن نون و به قولى اشموئيل كه با عربى اسمعيل است، بود و قول اخير از حضرت باقر عليه السلام مروى است. المنار:يوشع بودن را انكار كرده كه قضيّه در عصر داود بوده و يوشع در زمان موسى زندگى مى كرده است. عياشى از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده: پادشاه در آن زمان قشون را اداره كرده و لشكر كشى مى‏كرد و پيغمبر امر او را اقامه كرده و از خداوند خبر مى‏داد. كوتاه سخن آنكه: بنى اسرائيل در عهد سموئيل كه همان اسمعيل باشد سر از شريعت موسى بر تافتند در نتيجه زبون و ضعيف شدند، فلسطينيان بر آنهارا بيرون راندند و ظاهراً فرزندانشان را به اسارت گرفتند «اُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ اَبْنائِنا» آنها چاره‏اى جز جنگ نداشتند، لذا از اسمعيل خواستند فرماندهى بر آنها نصب كند و او طالوت را تعيين نمود،آمدن صندوق عهد سبب شد كه حكومت او را بپذيرد و او در لشكر كشى خود پيروز شد «فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ».
طلح
درخت موز [واقعة:28-29]. راغب گويد: طلح درختى است واحد آن طلحه است در صحاح و نهايه گفته: درخت بزرگى است از جنس درختان بزرگ. در اقرب اضافه كرده كه شتر آن را مى‏چرد در قاموس و اقرب از جمله معانى آن ميوه و موز است در مجمع از ابن عباس و غيره نقل كرده كه‏آن درخت موز است. به قولى درختى است كه سايه خنك و گوارائى دارد بعضى درخت ام غيلان گفته‏اند كه داراى گلهاى خوب و عطر مطبوعى است. اهل سنت از على عليه السلا نقل كرده‏اند كه: مردى در محضرش «وَ طَلَحٍ مَنْضُودٍ» خواند فرمود: خواند فرمود: طلح منضود چيست؟ آن «طَلْع» است چنانكه فرموده: «وَنَخْلٍ طَلْعُها هَضيمٌ» گفتند: آيا آن را عوض نمى‏كنى؟ فرمود قرآن امروز ديگر دست خورده نمى‏شود، اين سخن را حضرت مجتبى عليه السلام و قيس بن سعد نيز از آن حضرت نقل كرده‏اند. اصحاب ما آن را از يعقوب روايت كرده‏اند كه گويد: به حضرت صادق عليه السلام گفتم: و طلح منضود فرمود: نه و طلع منضود. به نظر نگارنده: طلح درخت موز است چنانكه در صافى و الميزان نيز اختيار كرده است و نضد به معنى چيدن چيزى بالاى يكديگر است معنى آيه چنين است: آنها در كنار درخت موز بخصوصى اند كه ميوه‏اش روى هم چيده شده به هر حال: طلح نكره است نمى‏شود با موزهاى دنيا قياس كرد. اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار آمده است.
طلع
طلوع و مطلع به معنى آشكار شدن است. «طَلَعَ الشَّمْسُ وَ الْكَوْكَبُ طُلُوعاً وَ مَطْلَعا: ظَهَرَ». راغب معناى ديگر را از قبيل آمدن و رو كردن و دانستن از باب استعاره مى داند. [طه:130]، [قدر:5] مطلع در آيه مصدر ميمى و به معنى طلوع است. در آيه «حَتّى اِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى قَوْمٍ...» اسم مكان و به معنى محل طلوع شمس است. راجع به اين آيه بعداً توضيح خواهيم داد. اطلاع: به معنى ظاهر شدن و آگاه كردن است لازم و متعدى هر دو مى‏آيد [آل عمران:179]. يعنى خدا عادت نداشت كه شما را بر غيب مطلع كند. اطلاع: از باب افتعال به معنى آگاه شدن است [مائده:13]. و نيز به معنى اشراف و از بالا نگاه كردن است [صافات:54-55]. يعنى آيا شما از جاى و حال رفيق من آگاهيد؟ پس سر بلند كرد و او را در وسط آتش ديد. بعضى مطّلعئن را نيز اشراف معنى كرده‏اند. در آيه: [كهف:18]. گمان مى‏كنم به معنى اطلاع ناگهانى است در اقرب گويد: «اِطَّلَعَ فُلانٌ عَلَيْنا:اَتانا فُجْأَةً» يعنى اگر ناگهان و بى مقدّمه به آنها نگاه ميكردى ولى بعضى آن را اشراف معنى كرده‏اند گرچه آن نيز درست است. در نهايه آمده: «اِطَّلَعَ عَلى الشَّىْ‏ءِ:عَلِمَهُ». * [قصص:38]. در جوامع الجامع، اطلاع را بالارفتن معنى كرده يعنى براى من بناى بلندى بساز تا به طرف خداى موسى بالا روم. اين مطلب در نهايه نيز ذكر شده است. * [همزه:6-7]. نا گفته نماند: اشراف نوعاً توأم با تسلّط است به نظر مى‏آيد مراد از «تَطَّلِعُ» تسلط و استيلا يعنى: آتش افروخته خدا كه بر دلهاچيره شود: و احتمال دارد كه به معنى بر روى قلبها آشكار مى‏شود و آن ظاهراً سر زدن از قلبها است با بالا رفتن ضربان آنها به طور شديد. به عبارت ديگر آتش افروخته خدا كه از قلوب اهل آتش زبانه مى‏كشد. * [كهف:90]. مراد از مَطْلِعَ الشَّمْسِ طرف مشرق است كه ذوالقرنين در مسافت دوم به طرف شرق كشور خويش براى خواباندن شورش بدويان رفت. و گرنه محلى در زمين نيست كه آفتاب از آنجا خارج شود و زمين با افتاب در حدود صدو پنجاه ميليون كيلومتر فاصله دارد و مشرق و مغرب اعتبارى است به اعتبار ظهورو غروب آفتاب. طلوع چنانكه گفته شد به معنى به روز است به همين مناسبت به ميوه و غنچه و گل طلع گفته مى‏شود كه از درخت ظاهر مى‏شود. [انعام:99]. از درخت خرما از ميوه‏اش خوشه‏هاى نزديك به هم يا سهل الاخذ رويانديم. ايضاً [ق:10]. در مجمع فرموده: طلع اولين ظهور ميوه خرماست . اين كلمه چهار بار در قرآن به كار رفته، سه بار در ميوه خرما چنانكه در دو آيه گذشت همچنين آيه [شعراء:148]. و آيه [صافات:65]. درباره درخت زقّوم است در اقرب علاوه از ميوه آن را چيزى كه مانند دو نعل روى هم معنى كرده است.
طلاق
جدائى. در اقرب الموارد گويد: «طَلَقَتِ الْمَرْئَةِ مِنْ زَوْجِها: بانت» ايضاً به معنى طلاق دادن (كنار كردن زوجه) آمدهدر جوامع الجامع فرموده: طلاق به معنى تطليق است مثل كلام و سلام به معنى تكليم و تسليم. آيه [بقره:227]. [بقره:229]. به معنى ثانى است. انطلاق: به معنى رفتن و گشاده روئى و روانى زبان است چنانكه اهل لغت گفته‏اند و اينها از مصاديق معناى اول مى‏باشند. [كهف:71]. يعنى: رفتند تا چون به كشتى سوار شدند آن را سوراخ كرد. [ص:6]. يعنى اشراف قريش از پيش ابى طالب برفتند و گفتند: برويد و در دفاع از خدايان خويش پا بر جا باشيد. در كريمه: [شعراء:13]. مراد روانى زبان است در نهايه نقل شده: «اَفَضَلُ الْايمانَ اَنْ تَكَلَّمَ اَخاكَ وَ اَنْتَ طَليقٌ» يعنى افضل ايمان آن است كه با برادر مسلمان گشاده رو سخن گوئى ولى اين استعمال در قرآن نيست. طلاق‏ در مجمع فرموده: طلاق باز كردن عقد نكاح است از جانب زوج به علتى و اصل آن از انطلاق (رفتن و كنار شد) مى‏باشد. بايد دانست: طلاق باآن كه سبب از بين رفتن خانواده و به موجب روايات ابضغ الحلال عنداللّه ولى چاره‏اى از تجويز آن نيست و و جودش از ضروريات زندگى است. آنگاه كه زوجين توافق اخلاقى نداشته باشند يا علل ديگرى در ميان باشد يا زن يا مرد يكى از ديگرى تنفّر داشته باشند تحريم طلاق ئ عدم اجازه جدائى، موجب از بين رفتن آزادى و رفاه زن و مرد است، هيچ عقل و وجدانى به چنين محروميت و چنين جهنّم سوزان فتوى نمى‏دهد. هر قانون و دينى كه طلاق را تحريم كند بر خلاف فطرت بشر قدم برداشته است. لذا اسلام باآن كه طلاق را مكروه مى‏داند آن را امضاء كرده است. كليسا به اطلاق مخالف است و آن را تحريم مى‏كند ولى على رغم كليسا دادگاههاى دنياى مسيحيّت سالانه حكم هزاران طلاق را صادر مى‏كنند، اين نيست مگر به آن جهت كه طلاق ضرورى فطرت بشر است. در دين پاك اسلام طلاق بدست مرد است و زن در آن مستقل نيست مگرآن كه مرد او را وكيل كند كه در صورت بروز عللى خود را طلاق دهد ولى اين بدان معنى نيست كه زن به طور كلى در دست مرد آلت بى اراده‏اى باشد بلكه قانون و حاكم شرع مى‏تواند در موارد بخصوصى كه صلاح بداند زن را بدون اجازه مرد مطلقه كرده و از دست وى آزاد نمايد. تفصيل مطلب در فقه است. درباره ازدواج و طلاق و مراعات جوانب و حقوق آن دو در قرآن مجيد آيات بسيارى هست و يك سوره فقط به نام طلاق است. هيچ قانونى مثل اسلام جهات اين دو امر اصيل را بررسى و مراعات نكرده است. محلّل در اينجا مناسب است درباره محلّل كه از توابع نكاح و طلاق است بحث شود به موجب آيه [بقره:229-230]. شخص اگر سه بار زنش را طلاق دهد ديگر نمى‏تواند او را به نكاح خويش در آورد مگرآن كه زن با مرد او را طلاق دهد در اين صورت مرد اولى مى‏تواند او را تزويج نمايد. معنى آيه: طلاق دو دفعه است پس از آل‏ن رجوع است به طور متعارف يا رها كردن زن است بعد از تمام عدّه پس اگر بار ديگر طلاق دهد بر مرد حلال نيست تا با شوهر ديگر ازدواج كند. علت اين حكم بنابر روايتى كه صدوق رحمه اللّه از امام رضا عليه السلام نقل مى‏كند آن است كه: مردان طلاق را سبك نشمرند و آن را ملعبه نكنند و زنان به ضرر نيافتند (فقيه كتاب طلاق باب 57. علل الشرايع باب 276). در تكرار ازدواج و طلاق روشن مى‏شود كه ادامه زناشوئى غير ممكن بوده و مرد زن را ملعبه قرار داده است. بنابراين پس از طلاق سوم ديگر محلى براى رجوع يا عقد جديد نمى‏ماند. در المنار گفته: پس از دو دفعه طلاق و رجوع اختيار و امتحان تمام مى‏شود، هر گاه بار سوم سوم طلاق دهد آن مرد ناقص العقل و الادب است. شايسته نيست زن را مانند توپ بازى در اختيار وى بگذاريم تا طور دلش خواست با او رفتار كند. ولى آنگاه كه زن با مرد ديگرى ازدواج كرد اگر او زن را براى هميشه نگاه داشت هيچ و اگر او نيز به عللى طلاق داد زن اختيار دارد با هر كس كه دلش خواست ازدواج كند از جمله با شوهر اولى، اگر بدانند كه در اثر مرور زمان شايد بتوانند به زناشوئى ادامه دهند «اِنْ ظَنّا اَنْ يُقيما حُدُودَ اللّهِ». اين مسئله كاملا طبيعى است ولى در اثر سوء استفاده بعضى از مسلمانان به صورت زننده‏اى در آمده كه روح اسلام و قرآن از آن بيزار است و آن اينكه: چون مردى به زنش سه دفعه طلاق داد و پشيمان شد و خواست او را تزويج كند، سراغ يك نفر ناشناس مى‏روند و به او چيزى وعده مى‏كنند كه زن را عقد كرده پس از مقاربت بلافاصله طلاق بدهد تا شوهر اول در تزويج او محذورى نداشته باشد باآن كه به تصريح شيعه و اهل سنت رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و سلم به چنين و چنان شخص لعنت كرده و فقهاء در صحت آن عقد ترديد كرده‏اند. از رسول خدا صلى اللّه و عليه و آله نقل شده: «لَعَنَ اللّهُ الْمُحِلِّلُ لَهُ» يعنى خدا باآن كه براى او محلل واقع مى‏شود لعنت كند اين حديث در وسائل ج 12 كتاب التجارة ص 221 و در صحيح‏تر مذى تحت شماره 1119-1120 از على عليه السلام و ابن مسعود منقول است و نيز در تفسير مجمع البيان، كشاف، ابن كثير، و المنار ذيل آيه فوق نقل شده، ايضاً مى‏شود آن را در سفينة البحار و نهايه ابن اثير در ماده حلل و در الجامع الصغير و كنوز الحقائق باب لام و سنن ابى داود كتاب نكاح باب التحليل مطالعه كرد. بنابراين ملعون است كسى كه زنى را به قصد حلال بودن به شوهر اولى تزويج كند و نيز شوهر اول ملعون است كه براى او چنين كارى انجام شود. گذشته از اين صحت چنين عقدى جاى اشكال است مرحوم مجلسى در بحار پس از نقل حديث فرموده: اكثر علماء اهل سنت به بطلان اين عقد (عقدى كه مشروط بطلاق بعد از مقاربت است (رأى داده‏اند و بنابر اصول اماميه قول به بطلان اقرب است (نقل از سفينة البحار) شيخ احمد جزايرى در كتاب آيات الاحكام - قلائد الدرر مى‏نويسد: نكاح به ظرط طلاق بعدى به قصد اينكه بر شوهر اولى حلال شود آنچه از اصحاب (علماء اماميّه) نقل شده آن است كه عقد هر دو باطل است. ابن رشد دربداية المجتهد مى‏گويد: امام مالك اين عقد را فاسد ولى ابوحنيفه و شافعى صحيح گفته‏اند در كشّاف گفته: سفيان و اوزاعى و ابوعبيده و مالك و ديگران به عدم جواز اين نكاح فتوى داده‏اند ولى آن نزد ابوحنيفه با كراهت جايز است.
طل
به فتح (ط) باران خفيف. به قولى خفيف‏ترين باران. به قولى شبنم و به قولى بالاتر از شبنم و پائين‏تر از باران (اقرب الموارد) راغب آن را اضعف المطر و طبرسى مطر صغار گفته است. مقابل آن وابل است به معنى باران شديد [بقره:265]. مانند باغى كه در مكان بلندى است، به‏آن باران تند رسيده و ميوه خود را چند مقابل داده و اگر باران تند نرسيده پس باران خفيف رسيده باز ميوه داده است. آيه در بيان نتيجه انفاق در راه خداست كه حتماً نتيجه خواهد داد كم باشد يا زياد. اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار آمده است.
طمث
خون حيض. و ازاله بكارت. طامث به معنى حائض است (راغب) در مجمع فرموده: اصل طمث به معنى خون حيض است «طَمَثَتِ الْمِرْئَةُ» يعنى حائض شد. ايضاً، با ازاله بكارت خونين گردد. در اقرب الموارد و غيره مسّ معنى شده گويند: «ما طَمَثَ ذلِكَ الْمَرْتَعَ قَبْلَنا اَحَدٌ» كسى پيش از ما به اين چراگاه دست نزده است. راغب آن رااستعراه مى‏داند. اين كلمه فقط دو بار در كلام اللّه يافته است [رحمن:56-74]. يعنى حوريان بهشتى را پيش از شوهرانشان نه انسى خونين و ازاله بكارت كرده و نه جنّى. از اين آيه بدست مى‏آيد كه جنّ هم ازاله بكارت تواند كرد.
طمس
طمس و طموس به معنى كهنه شدن و محو شدن و نيز محو و هلاك كردن است متعدى و لازم هر دو آمده است (صحاح، قاموس، اقرب). راغب ازاله اثر به طور محو و در جوامع الجامع محو گفته است. بايد دانست: ازاله اثر هم نوعى محو كردن است. [يونس:88]. يعنى خدايا اموال آنها را محو و هلاك كن و دلهايشان را سخت گردان. چون طمس عارض بر چيز است لذا با «على» متعدى شده گوئى روى آن قرار گرفته است. [قمر:37]. ميهمانانش را از او خواستند در نتيجه چشمانشان را محو كرديم. آيه درباره قوم لوط است كه مى‏خواستند ملك‏ها را كه به صورت جوان بودند از دست لوط بگيرند خدا چشمشان را محو كرد در جوامع الجامع فرمود: سرگردان ماندند درب خانه را نمى ديدند تا لوط از خانه بيرونشان كرد. و نيز گفته حتى شكاف چشم هم در صورتشان نماند. ولى ظاهراً فقط نابينا شدن مراد باشد. در آيه [مرسلات:8]. مراد رفتن نور ستارگان است به قرينه [تكوير:2]. راجع به آيه [يس:66]. در «سبق» صحبت شد. * [نساء:47]. در اين آيه به اهل كتاب در صورت عدم ايمان يكى از دو عقوبت وعده شده: محو وجوه و برگردان به قفا، و مسخ شدن مانند اصحاب سبت ولى «وُجُوهاً» كه نكره آمده دليل است كه عذاب شامل همه نخواهد بود اما تهديد همگانى است زيرا كه مصداق وجوه معين نيست. رجوع ضمير جمع «نَلْعَنَهُمْ»به «وُجُوه» دليل است كه مراد از وجوه اشخاص است نه فقط صورتها. و اين مى‏رساند كه مراد از طمس وجوه و ردّ برادبار برگشتن صورتها به قفاها نيست. به نظر مى‏آيد: مقصود از «نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى اَدْبارِها» تغيير فطرت انسانيت و از بين بردن درك و فهم سعادت است چون بشر پيوسته به آينده و سعادت خويش متوجه است و اگر صورتش به قفا برگردد بقهقرى و بدبختى مى‏رود چنانكه آيه [انعام:110]. دالّ بر آن است. در اين صورت: عده‏اى از يهود به عذاب اول گرفتار شده‏اند. ديگر لازم نيست بگوئيم مراد برگشتن صورت بقفا است و يا يهود در آينده يكى از طمس صورت يا مسخ را خواهند ديد. يعنى: اى اهل كتاب به قرآن كه كتاب شما را نيز تصديق مى‏كند تسليم شويد پيش ازآن كه صورتهاى باطنى شما را برگردانيم و درك و فهم سعادت را از شما سلب كنيم و يا مانند اصحاب سبت مسختان كنيم و يكى از اين دو حتماً خواهد شد «وَ كانَ اَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً» (استفاده از الميزان) به قول بعضى مراد محو آثار صورت از قبيل چشم و بينى و ابرو و غيره است كه در صورت مثل قفا باشد. يا غرض برگشتن صورتها به پشت سر است. و يا غرض از وجوه، بزرگان و از ادبار ناتوانان است يعنى بزرگان را مبدّل بنا توانان كنيم، به قولى اين امر مال آينده است و يهود پيش از قيامت يكى از طمس و مسخ را خواهد ديد. ولى آنچه ما گفتيم از همه تغيير باطن و از «نَلْعَنَهُمْ» تغيير خلقت ظاهر و مسخ است و اللّه اعلم.
طمع
اميد. [شعراء:82]. در مجمع فرموده: طمع علاقه نفس است به نفع مظنون نظير آن است امل و رجاء و نقيض آن يأس است. [روم:24]. از جمله آيات خدا آن است كه برق را به شما مى‏نماياند تا هم بترسيد و هم به رحمت خدا اميدوار باشيد.
طامة
[نازعات:34-35]. طامّة از نامهاى قيامت است. و اصل آن غلبه و تجاوز است در مثل آمده: «جوى الوادى فطمّ على القرى» سيل جارى شد و قريه‏ها را زير آب گرفت. على هذا علت تسميه قيامت به طامّة آن است كه بر هر چيز غلبه و برترى كند چنانكه به عنوان احاطه بر همه چيز فرموده: [غاشية:1]. كه غاشية به معنى احاطه كننده و پوشاننده است. در نهايه اصل طم را كثرت و بزرگى گفته است: يعنى چون حادثه بزرگ كه بر همه غالب است، آيد آن روز انسان كار خود را ياد كند، اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.
طمن
اطمينان به معنى سكون و آرامش خاطر است به نظر راغب آن آرامش خاطر بعد از پريشانى است [مائده:113]. گفتند مى‏خواهيم از آن بخوريم و قلبمان آرام گيرد كه آمدن مائده ممكن است. [بقره:260]. آيه درباره سؤال حضرت ابراهيم عليه السلام است راجع به معاينه احياء اموات. نا گفته نماند علم با شنيدن غير از علم با ديدن است، انسان اگر به وقوع چيزى علم پيدا كرد چون به رأى العين آن را نديده آن اطمينان و آرامش را كه با ديدن حاصل مى‏شود نخواهد داشت. لذا آن حضرت گفت: اى خدا آرى ايمان آورده‏ام ولى مى‏خواهم با چشم به بينم تا خاطرم آرام باشد. واللّه العالم. ممكن است سؤال راجع به كيفيّت باشد مثلاً. بنائى ادعاى ساختن هفتاد مرتبه ساختمان مى‏كند. چون راستگو ايت به گفته‏اش ايمان مى‏آوريم ولى مى‏خواهيم با چشم خود ساختن آن را ببينم. * [رعد:28]. به نظر مى‏آيد باء «بِذِكْر» در هر دو مورد براى سبب باشد يعنى آنانكه ايمان آورده‏اند و قلبشان به واسطه ياد خدا آرام مى‏گيرد بدان، به واسطه ياد خدا قلوب آرام مى‏شوند. انسان چون خدا را ياد كند و زمام همه امور و دفع شرّ و جلب نفع را مطلقا در دست او بداند، به خدا رو مى‏آوردو قلبش آرام مى‏شود. و شايد مراد از ذكر ياد آورى و عبادت باشد، شخص در اثر ذكر دائمى و عبادت خداوند به تمام مقدرات مؤمن شده و در حال سختى و رفاه چون به خدا اميدوار است قلبش مطمئن آرام مى‏شود و آن عبارت اخراى سكينه است كه فرموده: [فتح:4]. * [نحل:106]. ظاهراً باء در بالايمان به معنى سبب است يعنى مگرآن كه كسى به كار خلاف مجبور شود در حلى كه قلبش به واسطه ايمان آرام و بى دغدغه است. * [فجر:27-30]. در آيات ما قبل سخن از ندامت بد كار در وقت ديدن جهنّم است لذا عنان صحبت به طرف مؤمن برگشته كه: اى نفس آرام و اى مؤمن مطمئن به سوى خداى خويش برگرد در حاليكه تو از خدا و رحمت خدا خشنود و خدا از تو خشنود و راضى است. شايد مراد از آن وقت مرگ باشد در صافى از كافى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه سؤال شد آيا مؤمن قبض روحش را مكروه مى‏دارد؟ فرمود: نه واللّ چون ملك الموت براى قبض روحش آيد ناله مى‏كند، ملك الموت فرمايد: دوست خدا جزع نكن به خدائيكه محمد را پيامبرى داده من به تو از پدرى كه نزد تو آيد نيكوكارتر و مهربان ترم چشمانت را باز كن و ببين فرمود آن وقت دسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير امامان عليهم السلام بر وى نمودار مى‏شوند، گويند: اين رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و امامان رفقاء تواند، آن وقت چشم باز كرده و نگاه مى‏كند. پس از جانب خداى عزيز مناديى روح او را ندا كرده گويد: «يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمِئَنَّةُ اِلَى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ ارْجِعى اِلى رَبِّكِ راضِيَّةً بِالْمِلايَةِ مَرْضِيَّةً بِالثَّوابِ فَادْخُلى فى عِبادى يَعْنى مُحَمَّداً وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ ادْخُلى جَنَّتى» فرمود هيچ چيز آن وقت پيش او محبوب‏تر از آن نيست كه روحش قبض و به منادى لاحق شود. درباره ديدار امامان وقت مرگ روايت زياد وارد شده و آيه [واقعة:83-85]. آن را روشن مى‏كند.
طه
[طه:1-2]. در كشّاف گويد: ابو عمر و طاء را با تفخيم و هاء را با اماله خوانده... بقيّه هر دو را با اماله (طاها) خوانده‏اند. درباره خواندن اين دو حرف و معناى آنها اقوال و گفتگوهاتى زياد هست بعضى آن را به فتح طاء و كسر هاء بعضى به كسر هر دو و بسيارى به فتح هر دو خوانده‏اند. به نظر صاحب كتاب ديوان دين طاء مختصر كلمه طور و هاء مختصر كلمه هدايت است و اين دو حرف نماينده تمام مطالب اين سوره مى‏باشد و اين كلمه عنوان اين سوره است عنوانى كزان بهتر و جامع‏تر و مانع‏تر نيست. و گفته: موضوع سوره داستان پيغمبرى موسى عليه السلام است و كوه طور و هدايت شدن وى به جانب آتش كه از قلّه طور به نظر آورد، بعد از آن به طور رفت و خدا با او سخن گفت، به جانب فرعون هدايت شد تا او را هدايت كند. در مجمع فرموده: روايت است رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم يكى از دو پايش را در نماز بلند نگه مى‏داشت تا رنجش بيشتر باشد خدا نازل فرمود: «طه. ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى» از آن به بعد هر دو پايش را به زمين گذاشت. اين از حضرت صادق عليه السلام نقل است. اين نقل در كشاف نيز آمده است. در الميزان از تفسير قمى از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم چون نماز مى‏خواند ب انگشتان دو پايش مى‏ايستاد تا ورم كردند خداوند نازل فرمود: «طه (بلغت طىّ يا محمد) ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى. اِلّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى» فرموده در كافى و احتجاج و در المنثور نيز اين منقول است. نا كفته نماند: اگر طه نام آن حضرت باشد تسميه از جانب خداست و گرنه قبلا چنين نامى براى آن حضرت معلوم نبود و بايد ديد اين لفظ چه معنائى دارد كه خدا آن حضرت را با آن ناميده و اگر اشاره به طور و هدايت باشد مى‏شود گفت: منظور آن است اى رسول حق طور و هدايت موسى را ببين كه چطور بالاخره موسى موفق شد، بدان كه قرآن براى مشقت تو نيست بلكه تذكارى است تو هم بالاخره در ترويج آن موفق خواهى بود واللّه اعلم. بقيه مطلب در «عسق» است.
طُهْر
(بر وزن قفل) پاكى. ارباب لغت گفته‏اند: «طَهْرَ طُهْراً وَ طَهُوراًو طَهارَةً:ضدّ نجس». [بقره:222]. مراد از طهر انقطاع خون حيض است و از آيه بدست مى‏آيد كه مقاربت بعد از انقطاع و قبل از غسل جايز است اهل كوفه به جز حفض «يطهرن» را با تشديد طاء و هاء خوانده‏اند كه به معنى اغتسال است يعنى از زنان در حال حيض دورى كنيد و با آنها مقاربت نكنيد تا از خون پاك شوند يا غسل كنند، بعضى آن را وضو معنى كرده‏اند. در مفردات گفته: طهارت دو قسم است: طهارت جسم و طهارت نفس و عامّه آيات قرآن به طهارت نفس حمل شده است. طَهُور: يك دفعه مصدر است به معنى پاكى چنانكه نقل شد و اهل لغت تصريح كرده‏اند و يك دفعه وصف است مثل [فرقان:48]. طهور را در آيه پاك و پاك كننده گفته‏اند چون شى‏ء يك دفعه پاك كننده گفته‏اند چون شى‏ء يك دفعه پاك است ولى پاك نمى‏كند مثل لباس آب انار و غيره و يك دفعه پاك است و پاك مى‏كند مثل آب كه پاك است و نجاسات را نيز پاك مى‏كند رجوع شود به مجمع و غيره. شايد افاده اين معنى از صيغه مبالغه بودن آن باشد چنانكه در نهايه و شيخ طوسى در خلاف گفته است. دفعه سوم اسم است و آن آبى است كه با آن تطهير مى‏شود مثل فطور به آنچه با آن افطار مى‏شود وقود به آنچه با آن آتش افروخته مى‏شود «ما عِنْدى طِهُورُ اُتَطَّهِرُ بِهِ» در نزدم آبى نيست تا تطهير كنم و درباره «شَراباً طَهُوراً» صحبت خواهد شد. تطهّر: از باب تفعّل به معنى پاك شدن است فعل آن اطهّر (با تشديد) نيز آيد كه در اصل تطهّر بوده تاء در طاء ادغام شده و براى رفع مخذور ابتدا به سكون همزه به اولش آمده است [بقره:222]، [مائده:6]. ناگفته نماند معناى اولى در هر دو پاك شدن است ولى سبب پاك شدن اغتسال است پس غسل موجب طهارت باطنى است. يعنى: چون به وسيله غسل و يا به وسيله شستن فرج. پاك شدند از حاليكه خدا دستور داده (فرج) آميزش كنيد. در آيه دوم يعنى: اگر جنب شديد پاك شويد و تحصيل طهارت كنيد البته با غسل. تطهير: پاك كردن [احزاب:33]. معنى آيه در «اهل» گذشت. يعنى اى اهل بيت، خدا اراده فرمود كه شما را از هر آلودگى پاك گرداند (و اراده خدا از مراد جدا نمى‏شود) اين كلام توأم با پاك گرداندن اهل بيت عليهم السلام است در اين جا لازم است چند آيه را بررسى كنيم: * [بقره:222]. بنابرآن كه «يطهرن» بى تشديد و به معنى انقطاع خون باشد آيا مى‏شود از آيه جواز مقاربت بعد از انقطاع و قبل از اغتسال را استفاده كرد؟ اگر «فَاِذا تَطَّهِرْنَ...» درذيل آيه نبود جواز آن بى شك بود ولى ملاحظه دو جمله مى‏فهماند كه جواز در صورت انقطاع خون و اغتسال زن است حتى اگر اغتسال بدون انقطاع باشد مقاربت جايز نيست. ولى اين در صورتى است كه مراد از «تَطَّهَرْنَ» غسل باشد نه شستن محل خون. وگرنه «يَطْهُرْنَ وَ تَطَّهَرْنَ» هر دو به يك معنى است. نا گفته نماند: «حَتّى يَطْهُرْنَ» نشان مى‏دهد كه نهى با انقطاع خون از بين رفته است و ديگر در جواز آن احتياج به غسل نيست ولى پس از غسل ديگر كراهتى هم در بين نيست. فقهاء به كراهت مقاربت بعد از انقطاع و قبل از غسل فتوى داده‏اند و چنانكه گفته شد مى‏شود آن را از آيه استفاده كرد ولى استناد عمده فقهاء به روايات است مثل روايت محمد بن مسلم از امام باقر عليه السلام : «فرى الْمَرْئَةِ يَنْقَطِعُ عَنْها الدَّمْ دَمُ الْحَيْضِ فى آخَرِ اَيّامِها قالَ اِذا اَصابَ زَوْجَها شيق فَلْيَأْمُرْها فَلْتَغْسِلْ فَرْجَها ثُمَّ يَمَسُّها اِنْ شاءَ قَبْلَ اَنْ تَغْسِلْ». «عَنْ عَلُّ بْنِ يَقْطينِ عَنْمُوسَى بْنِ جَعْفَرِ عَلَيْهِما السَّلامُ قالَ: سَئَلْتُهُ عَنْ الحائِضِ تَرَى الطُّهْرَ، اَيَقَعُ فيها زَوْجُها قَبْلَ اَنْ تَغْتَسِلَ؟ قالَ: لا بَأسَ وَبَعْدَ الْغُسْلِ اَحَبُّ اِلَىَّ» نقل از وسائل ابواب حيض باب 27. * [توبه:103]. ظاهراً خهر دو خطاب به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است يعنى: تو به واسطه صدقه آنها را تطهير و تزكيه مى‏كنى. بعضى احتمال داده‏اند كه فاعل تطهّر هم صدقه باشد يعنى: صدقه باشد يعنى: صدقه آنها را پاك مى‏كند ولى سياق آيه مخصوصاً ضمير «بها» دليل قول اول است. تطهير: پاك كردن و تزكيه نموّ دادن است مثل مريض كه اول مرض را از بين مى‏برند سپس تقويتش مى‏كنند از آيه بدست مى‏آيد كه اداى صدقه دو اثر دارد يكى پاك شدن از گناهان مثل [هود:114]. دومى بركت و خير و اين هر دو به وسيله خداست ولى چون اخذ صدقه به آن حضرت محوّل شده دو فعل اخير نيز به وى نسبت داده شده است. به نظر يعضى «تُزَكّيهِمْ» نسبت دادن آن حضرت است آنها را به زكوة و تزكيه. ولى اين بعيد است. * [بقره:125]. در الميزان فرموده: تطهير بيت يا خالص و آماده كردن آن براى عبادت است و يا پاك كردن از كشافات مى‏باشد كه در اثر عدم مبالات مردم عارض مى‏شود. به نظر نگارنده احتمال اول صحيح است كه آن دو بزرگوار بانى بيت اند و قبل از آن دو بيتى وجود نداشت تا از كثافات پاكش كنند مگرآن كه بگوئيم: بيت از بناهاى انبياء ديگر است در افتاده و كثيف شده بود كه آن دو بزرگوار به تعمير و تطهيرش مأمور شدند ولى آماده كردن بهتر است. * [مدثر:3-5]. ظاهراً تطهير ثيات تطهير معمولى است يعنى خدايت را بزرگ بدان، لباسهايت را پاك كن و از اضطراب و سستى به دور باش. از قتاده نقل شده كه مراد از ثيات نفس است يعنى باطنت را پاك گردان ولى اين بعيد است و تطهير ثيات و بهداشت از موضوعات اصيل اسلامى است. و قوياً آيه اول راجع به نماز و دومى راجع به طهارت لباس در نماز باشد يعنى: نماز بخوان، لباست پاك گردان، اضطراب به دلت راه مده. * [توبه:108]. گوئى مراد طهارت به وسيله آب است در مجمع فرموده: روايت شده رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به مردم قبا فرمودند: در پاك كردن خود چه مى‏كنيد خداوند شما را نيكو ثنا فرموده، گفتند: اثر غائط را با آب مى‏شوئيم، فرمود: خداوند درباره شما نازل كرده «وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُطَهَّرينَ» ايضاً در مجمع نقل كرده كه دوست دارند بول و غائط را با آب بشويند اين از باقر و صادق عليهما السلام منقول است در برهان نيز اين روايات نقل شده است. * [اعراف:82]. به قولى مراد از يتطهرون يتنزّهون است يعنى آنها را از شهر خويش بيرون كنيد كه از كار و طريقه شما خودشان را پاك و منزه مى‏دانند و كنار مى‏كشند. چنانكه در آيه [آل عمران:55]. مقصود كنار كشيدن و يا پاك نگاه داشتن است. * [انسان:21]. شايد طهور به معنى كاملاً پاك باشد يعنى در شراب بهشتى مطلقا كثافت و آلودگى نيست. و شايد پاك كننده باشد كه گفته‏اند: شراب بهشتى از ثقل خوراك پاك مى‏كند و دوباره اشتها مى‏آورد در آياتيكه در آياتى كه راجع به شراب بهشتند آيه‏اى نيست كه اين وصف را روشن كند. در تفسير برهان از حضرت باقر عليه السلام در ضمن حديثى نقل شده كه به وسيله خوردن آن شراب قلوبشان از حسد پاك مى‏شود و موى از چشمانشان مى‏افتد. در مجمع هست كه از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه شراب طهور آنها را از هر چيز جز علاقه به خدا پاك مى‏كند. * [بقره:232]. «ذلِكُمْ» اشاره است به عدم ممانعت زن مطلقه از اينكه با شوهر قبلى ازدواج كند ظاهراً مراد با بركت‏تر ئ پاكيزه‏تر بودن براى قلوب است نظير [احزاب:53]. * [واقعة:77-79]. «لا يَمَسُّهُ...» ظاهراً وصف قرآن است نه وصف كتاب مكنون مراد از كتاب مكنون لوح محفوظ است كه فرموده: [بروج:21-22]. نظير اين است آيه [زخرف:4]. ضمير «اِنَّهُ» راجع به قرآن است. معنى سه آيه فوق چنين مى‏شود: آن قرآن محترمى است. در كتابى پوشيده و محفوظ، مسّ نمى‏كند و نمى‏داند حقائق قرآن را جز پاكان. اين در صورتى است كه لادر «لا يَمَسُّهُ...» براى نفى باشد. مسّ را در آيه علم و دانستن گفته‏اند. مفردات گويد: يعنى به حقائق معرفت قرآن نمى‏رسد مگرآن كه نفس خويش را پاك كرده و از چرك فساد پاك شده بيضاوى «لا يَمَسَّهُ...» را وصف كتاب مكنون گرفته و گويد: بر آن مطلع نمى‏شود مگر مطهرون. الميزان نيز آن را علم فرموده است. باز فرموده وجهى نيست كه مطهّرون مخصوص ملائكه باشد چنانكه بيشتر مفسّران گفته‏اند بلكه مطهّرون از بشر نيز كه آيه تطهير بيان مى‏كند در آن داخل اند (خلاصه). على هذا معنى آيه اين است حقائق قرآن را درك نمى‏كند و نيمداند مگر آنانكه خداوند قلوبشان را از آلودگى هاى گناهان و كثافات ذنوب پاك فرموده است خواه ملك باشند يا بشر. وصف بودن «لا يَمَسُّهُ» براى كتاب مكنون به نظر من بعيد است بلكه تا «تَنْزيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ» براى قرآن چهار وصف آمده است. قول ديگر آن است كه در لا در «لا يَمَسُّهُ...» ناهيه است و مراد از طهارت، طهارت از حدث خبث است ولى مناسب آن قرائت «مُتَطَّهِرُونَ» است كه به معنى وضو و غسل باشد يعنى:مس نكند قرآن را و به آن دست نزند مگر آنانكه با طهارت اند. ممكن است در اين صورت باز «لا» نافيه و راد از خبر انشا باشد. در مجمع فرموده: گفته‏اند: جايز نيست بر جنب و حائض و محدث مسّ قرآن و اين از امام باقر عليهالسلام نقل شده و مذهب مالك و شافعى است. در نزد ما ضمير «لا يَمَسُّهُ» راجع به قرآن است و غير طاهر را مسّ كتابت آن جايز نيست. اين قول به نظر نگارنده ضعيف است زيرا آن با «مُطَهَّرُون» اصلا سازگار نيست. و اينكه مسّ كتابت قرآن بر جنب مطلبى است كه دليلش روايات است نه اين آيه. الميزان از درّ منثور نقل كرده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به عمر و بن حزم فرمود: «وَلا تَمَسَّ الْقُرآنَ اِلّا عَنْ طَهُورٍ».
طود
[شعراء:63]. طود به معنى كوه بزرگ است جمع آن اطواد آيد در نهج البلاغه خطبه 164 فرموده: «لَمْ يَمْنَعْ سُنَنَهُ رَصُّ طَوْدٍ وَ لا حِدابُ اَرْضٍ» از جريان آب نه تلاصق كوهى مانع مى‏شود و نه ارتفاع زمين. معنى آيه: موسى عصا را زد دريا بشكافت و هر قسمت مانند كوه بزرگى شد. اين كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن نيست.
طَوْر
(به فتح طاء) حال. هيئت. جمع آن اطوار است. [نوح:13-14]. آن را در آيه هيئت و حالت گفته‏اند مثل حالت و هيئت نطفه، علقه، مضغه، عظام و... چنانكه فرموده: [مؤمنون:14]. و شايد مراد از آن اصناف باشد چنانكه در نهج البلاغه خطبه اول فرموده: «ثُمَّ فَتَقَ ما بَيْنَ السَّمواتِ الْعُلى فَمَلَأَهُنَّ اَطْواراً مِنْ مَلائِكَتِهِ» كه مراد از اطوار اصناف است معنى آيه: چرا به خدا عظمت قائل نمى‏شويد حال‏آن كه شما را اصناف متعدد آفريده و آن دليل قدرت و عظمت خداوندى است اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
طور
(به ضمّ ط) كوه. چنانكه در مجمع و صحاح و غيره آمده [بقره:63]. كوه را بالاى سرشما بلند كرديم اين كلمه ده بار در قرآن مجيد آمده، همه‏اش با الف و لام، فقط در دو محل مجرد و به سينين و سينا اضافه شده: [مؤمنون:20] [تين:2]. و همه درباره طور سيناى موسى عليه السلام است. مراد از آن ظاهراً مطلق كوه است و به قولى طور اسم كوهى است كه خدا در آن با موسى مناجات كرد. در اقرب گويد: كوهى است نزديك ايله و سينين و سيناء اضافه مى‏شود بقيه سخن در «سينا» ديده شود. * [طور:1-7]. راجع به اين آيات رجوع شود به «رق ق» و «سجر». اگر مراد از كتاب تورات باشد مى‏توان گفت كه آن در صحيفه‏هاى سفيدى نازل شده است.
طوع
رغبت. ميل. راغب گويد: طوع به معنى انقياد است، طاعت نيز بدان معنى مى‏باشد ليكن بيشتر در فرمانبردارى و اطاعت بكار رود [آل عمران:83].آن كه در آسمانها و زمين است با رغبت يا كراهت به خدا تسليم است. [نور:53]. بگو قسم نخوريد كار جهاد اطاعت شناخته‏اى است. در آيه 81 نساء و 21 سوره محمد نيز «طاعة» خبر مبتداى محذوف است. تطوّع از باب تفعّل به قول راغب تكلّف اطاعت است و در متعارف به معنى تبرّع و انجام كار غير واجب است طبرسى نيز تبرّع به نافله فرموده است ولى به نظرم تحمّل با رغبت بهتر است. [بقره:184]. يعنى هر كه كار خير را به رغبت انجام دهد آن بهتر است. صوعّت در آيه [مائده:30]. از باب تفعيل تفعيل است. و به معنى تسهيل و تزيين است يعنى نفسش قتل برادر را به او آسان كرد. از باب «طاعَ لَهُ الْمَرْتَعُ: اِتَّسَعَ». استطاعت: به معنى قدرت و طلب طاعت است ولى در قرآن پيوسته به معنى قدرت آمده و به قول راغب آن از قدرت اخصّ است. گاهى براى ثقيل بودن تاء آن را حذف مى‏كنند مثل [كهف:97]. ظاهراً اين از طوع به معنى وسعت و آسانى است كه در بالاى نقل شد [آل عمران:97]. * [توبه:79]. آن در اصل متطوّعين به معنى با رغبت دهندگان صدقات است.
طوف
دور زدن. «طافَ حَوْلَ الشَّىْ‏ءِ: دارَ حَوْلَهُ» چنانكه فرموده [واقعة:17]. يعنى پسران جاويدان به دور آنها هستند. تطوّف از باب تفعّل نيز طواف كردن است [بقره:158]. «يَطَوَّفَ» در اصل يتطوّف و از باب تفعّل است از اين آيه و آيه [رحمن:44 ]بدست مى‏آيد كه رفت و آمد ميان دو شى‏ء را نيز طواف گويند كه سعى بين صفا و مروه دور زدن در اطراف آن دو نيست بلكه گردش ميان آنها است. طائف: طواف كننده. [اعراف:201] طائف شيطان وسوسه او است. راغب گويد: به خيال و جنّ و حادثه به طور استعاره طائف گويند. كه وسوسه شيطانى به دور انسان (در عالم خيال) مى‏گردد تا اغفالش كند. در آيه [قلم:19]. به حادثه و بلا طائف گفته شده، از «عَلَيْها» به نظر مى‏آيد كه بلاى آسمانى بوده است. طائفه: قسمتى از مردم و قطعه‏اى از شى‏ء است مثل [آل عمران:69]. ولى در قرآن به معناى دوم به كار نرفته. طبرسى فرموده: در اصل و تسميه آن دو قول است يكى‏آن كه طائفه مثل رفقائى است كه از حمله كارشان سفر و طواف در شهرها است. ديگرى آنكه: طائفه جماعتى است كه با آنها حلقه و دائره‏اى تشكيل مى‏شود كه به دور آن مى‏گردند. * [بقره:158]. آيا اين آيه در تشريع سعى است و يا استجابت آن را مى‏فهماند، به نظر الميزان: معبد و شعيره بودن صفا و مروه دلالت دارد كه خدا عبادتى در آنها تشريع فرموده و تفريع «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ...» اعلام اصل تشريع سعى ميان صفا و مروه است نه براى افاده ندب و گرنه منتسب بود كه سعى را مدح كند نه اينكه ذمّ آن را نفى نمايد... و جمله «مَنْ تَطِوَّعِ خَيْراً...» مانند تعليل بر تشريع سعى با يك قاعده كلى است و چنين تشريع در قرآن شايع است مثل [صف:11]. در تشريع جهاد. [بقره:184]. در تشريع روزه [نساء:101]. در تشريع قصر (تمام شد). اين بيان متين و قابل قبول است. در مجمع فرموده: اين آيه دلالت دارد كه سعى بين صفا و مروه عبادت است و در آن خلافى نيست و آن نزد ما (اماميه) واجب است در حج و عمره شافعى و اصحابش نيز آن را واجب مى‏دانند و شافعى گفته: سنّت سعى را واجب كرده و آن قول رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه فرموده: «كُتِبَ عَلَيْكُمْ السَّعْىِ فَاسْعَوا» ولى ظاهر آيه مباح بودن آنچه از سعى را مكروه مى‏دانستند مى‏رساند. سعى را مكروه مى‏دانستند مى‏رساند سعى به نظر ابوحنيفه و اصحابش مستحب است و نزد ما اماميه و شافعى ترك عمدى سعى موجب بطلان حج است. نا گفته نماند: اين قول در صحيح تزوذى نيز از شافعى نقل شده است. در وسائل از كافى نقل شده از امام صادق عليه السلام از سعى بين صفا و مروه سؤال شد كه واجب است يا مندوب؟ فرمود: واجب است. سائل گفت: مگر خدا نفرموده «فَلا جُناحَ عَلَيْهِ آنْ يَطَوَّفَ بِهِما» فرمود: آن در عمره قضا بود (بعد از حديبيّه)كه رسول خدا شرط كرد بتها را از صفا و مروه بردارند مردى از اصحاب آن حضرت به كارى مشغول شد و سعى را نكرد تا مدت منقضى شد و بتها را به جايشان آوردند گفتند: يا رسول اللّه فلانى سعى نكرده حال‏آن كه بتها را به صفا و مروه برگرداندند. خداوند نازل كرد: «فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْ يَطَوَّفَ بِهِما». يعنى در اين حال كه بتها در صفا و مروه قرار گرفته‏اند باز مى‏تواند سعى كند. در روايت ديگر درباره قصر نماز امام صادق عليه السلام گفت: اَوَ لَيْسَ قالَ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ: اِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرر اللّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ اَوِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْ يَطَوَّفَ بِهِما» اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الطَّوافَ بِهِما واجِبٌ لِاَنَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ ذَكَرَهُ فى كِتابِهِ وَصَنَعَهُ نَبَيُّهُ صلى اللّه عليه و آله و سلم در اين حديث امام عليه السلام خواسته و جوب قصر را [نساء:101]. با مقايسه به آيه «اِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ» بيان فرمايد. از روايت اول به نظر مى‏آيد كه سعى پيش از نزول آن براى اين آيه واجب بوده و نزول آن براى رفع محذور مذكور بوده است. * [حج:29]. مراد طواف معمولى به دور كعبه است كه هفت شوط با شرايط مخصوصى است. * [بقره:125]، [حج:26]. به قرينه «تِلْعاكِفينَ» و «القائِمينَ» مى‏توان فهميد كه مراد «الطّائِفينَ» كسانى اند كه از شهرهاى ديگرى براى زيارت مى‏آيند چنانكه راغب نيز چنين گفته و از سعيد بن جبير نقل شده است، در اين ص.رت مراد از عاكفين و قائمين اقامت كنندگان در مكّه‏اند و اينكه اكثر مفسّران طائفين را طواف كنندگان گفته‏اند درست به نظر نمى‏آيد يعنى: خانه مرا پاك گردان هم براى اهل مكه و هم براى اهل آفاق. در اقرب گويد: «طافَ فى الْبِلادِ:جالَ وَ سارَ» * [انعام:156]. مراد دو طائفه يهود و نصارى اند. * [نور:58]. گفته‏اند: مراد از طوّافون خدمتكاران است ولى صدر آيه نشان مى‏دهد كه اطفال نيز بدان داخل اند و غرض از طواف رفت و آمد مى‏باشد.
طوفان
هر حادثه محيط به انسان ولى در آبى كه به حد اعلاى كثرت رسيده، متعارف شده است زيرا طوفانى كه قوم نوح را فرا گرفت آب بود (مفردات) لذا است كه آن در اقرب الموارد: باران شديد، آب غالب كه هر چيز را فرا مى‏گيرد شدت تاريكى شب، مرگ عمومى، قتل عام، سيل غرق كننده و... آمده است قول مجمع ميز نظير اقرب است. [عنكبوت:14]. غرض از طوفان طغيان آب و طوفان حضرت نوح عليه السلام است درباره اين طوفان در «نوح» صحبت خواهد شد. * [اعراف:133] مراد از طوفانى كه فرعونيان را گرفت چيست؟ آن را سيل، مرگ عمومى، طاعون، آبله: گفته‏اند در المنار از عايشه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل شده كه مراد از طوفان مرگ است و گويد: حديث عايشه ضعيف است و با آن قول مخالف لغت ثابت نمى‏شود نگارنده گويد: ما بعد آيه صريح است در اينكه پس از بليّه پيش موسى آمده خواهش دعا مى‏كردند آن مرگ چگونه جمع مى‏شود؟ ظاهراً مراد از طوفان آب و سيل باشد چنانكه قول اول است در مجمع در روايتى كه از صادقين عليهما السلام نيز نقل شده آن را آب فرموده‏اند كه ديار و مساكن فرعونيان را خراب كرد تا به بيابان پناه برده چادرها به پا داشتند. در تورات فعلى سفر خروج باب نهم آن را تگرگ توأم با رعد و اتش گفته است كه بر مصريان باريد تا به موسى الحاح كردند در اثر دعاى موسى آن بلا رفع شد. در اين باره به (ضفدع - جراد - تسع) مراجعه شود. لفظ طوفان فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
طوق
طوق و طاقت هر دو به معنى قدرت است [بقره:249]. گفتند ما را امروز قدرت مقابله با جالوت و لشكريانش نيست. * [بقره:286]. فكر مى‏كنيم مراد از اصر و تكليف شاق همان است كه در اثر نا فرمانى به بنى اسرائيل آمد چنانكه فرموده: [نساء:160]. و نظير قتل نفس در توبه از عبادت گوساله كه موسى فرمود [بقره:54]. ظاهراً مراد از «ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ» عقوبات معاصى است كه بر گذشتگان رسيد چنانكه در جوامع الجامع فرموده يعنى گفتند: خدايا تكليف شاقّ بر ما نفرما چنانكه بر گذشتگان فرموده‏اى و نيز عقوباتى را كه قدرت آنها را نداريم بر ما تحميل نكن و گرنه در صدر آيه فرموده «لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً اِلّا وُسْعَها». در بعضى از تفاسير شيعه و سنّى از قبيل جوامع الجامع و كشّاف در تفسير اين آيه نقل شده كه در شريعت پيشينيان اگر به بدن يا لباس كسى نجاستى مى‏رسيد لازم بود آن محل را قطع كنند. در وسائل كتاب طهارت باب اول از تهذيب از امام صادق عليه السلام نقل شده: «قالَ كانَ بَنُو اِسْرائيلُ اِذا اَصابَ اَحَدَهُمْ قَطْرَةٌ مِنَ الْبَوْلِ قَرَضُوا لُخُومَهُمْ بِالْمَقاريضِ وَ قَدْ وَسَعَ اللّهُ عَلَيْكُمْ بِاَوْسَعِ ما بَيْنَ السَّماءِ وَ الْاَرْضِ وَجَعَلَ لِكُمُ الْماءَ طَهُوراً فَانْظُرواكَيْفَ تَكُونُونَ». اين سخن در ضمن حديثى در تفسير برهان و در تفسير بيضاوى به لفظ «قطع موضع النجاسة» نقل شده و اللّه العالم و شايد مراد از «لحوم»گوشت بدن نباشد. * [بقره:184]. به احتمال قوى مراد از اطاقه در آيه اتيان شى‏ء با مشقت كثيره است و ضمير «يُطيقُونَهُ» به صوم راجع است يعنى بر آنانكه روزه را به زحمت و مشقّت كثيره مى‏گيرند روزه نيست بلكه فديه و طعام مسكين است. و اين حكم ساخوردگان و غيره است كه روزه بر آنهاسخت و طاقت فرسا است. در الميزان فرموده: اطاقه چنانكه بعضى گفته‏اند صرف تمام قدرت در فعل است و لازمه آن وقوع فعل با مشقت است. در المنار گويد: اطاقه پائين‏ترين قدرت بر شى‏ء است عرب «اطاق الشى‏ء» نمى‏گويد مگر آنگاه كه قدرتش بر شى‏ء در نهايت ضعف است به طورى كه با طاقت فرسائى متحمل مى‏شود. كلام راغب نيز در معنى «طاقة» قريب به اين مضمون است و چون اطاقه از باب افعال است قهراً شخص خودش را به تحمل وادار مى‏كند و آن توأم با مشقّت است. على هذا احتياج نداريم به‏آن كه گفته‏اند: خداوند كسانى را كه قدرت روزه دارند بين روزه و فديه مخيّر كرده و آن در صورتى بود كه روزه تازه واجب شده بود و مردم عادت نداشتند سپس اين حكم با جمله «فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ» كه در آيه بعدى است نسخ گرديد. و در نسخ نيز گفته‏اند: كه فقط حكم غير عاجزان نسخ گرديد و عاجزان در تحت عموم باقى ماندند. ملاحظه آيات 183 تا 187 بقره نشان مى‏دهد كه در يك سياق و در بيان حكم اند داعى نداريم كه بگوئيم: آيه دوم اولى را نسخ كرده است، اشتباه از آن جاست كه «يُطيقُونِهُ» را به معنى قدرت گرفته‏اند روايتى نيز در تأييد گفته ما داود است در تفسير عياشى از حضرت باقر عليه السلام نقل شده: فى قوله «وَ عَلَى الَّذينَ يُطيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكين» قالَ: الشَّيْخُ الْكَبيرُ وَالَّذى يَأْخُذُهُ الْعِطاشُ» در حديث ديگرى «هُوَ الشَّيْخُ الْكَبيرُ لا يَسْتَطيعُ وَ الْمَريضُ»در روايت سوم: «الشَّيْخَ الْكَبيرُ وَ الَّذى يَأْخُذُهُ الْعَطاشُ» در حديث چهارم: «اَلْمَرْءَةُ تَخافُ عَلى وَلَدَها وَ الشَّيْخُ الْكَبيرُ». روايت پنجم نيز قريب به آنها است . * [آل عمران:180]. طوق آن است كه در گردن گذاشته شود خلقتاً مثل طوق كبوتر يا صنعتاً مثل طوق طوق طلا و نقره (راغب) يعنى آنچه را بخل كرده و در راه خدا نداده‏اند روز قيامت با آن طوق زده شوند و آن طوقى در گردنشان مى‏شود در روايت مراد از آيه مانع الزّكوة است در بعضى احاديث است كه مال زكوى و در بعضى زمين آن، در گردن مانع الزّكوة طوق مى‏شود و در بعضى مار اقرع طوق مى‏شود. ظاهراً همان مال به مار مبدّل خواهد شد. رجوع شود به «كنز».
طُول
(به ضم ط) بلندى. درازى. [اسراء:37]. هرگز در بلندى به كوهها نخواهى رسيد [حديد:16]. زمان و مدت بر آنها طولانى شد و قلوبشان سخت گرديد. اولى در طول محسوس و دومى در طول معقول است. تطاول: به معنى اظهار طول يا اظهار قدرت و فضل است كه در طول به فتح طاء خواهد آمد [قصص:45]. در جواكع الجامع «العمر» را امد انقطاع وحى فرموده است يعنى: مردمانى را به وجود آورديم مدت انقطاع وحى بر آنها برترى كرد و طولانى شد تا تو را به رسالات بر انگيختيم. طويل: آنچه ياآن كه داراى طول است [انسان:26]. طبرسى آن را صفت ليل فرموده يعنى «فى لَيْلٍ طَويلٍ» و از حضرت رضا عليه السلام نقل كرده كه مراد صلوة ليل است. احتمال دارد صفت مفعول مطلق باشد: «سَبِّحْهُ تَسْبيحاً طَويلاً فى الَّيْلِ».
طول
(به فتح ط) فضل. قدرت. [غافر:3]. ايضاً آيه [توبه:86]. كه به معنى قدرت و فضل است. [نساء:25]. طول در آيه به معنى زيادت و وسعت در مال است يعنى هر كه از جهت وسعت مال قدرت به نكاح زنان آزاد نداشته باشد از كنيزان نكاح كند. طول به فتح گويا لازمه طول به ضمّ است لذا به فضل و قدرت مخصوص شده است.
طوى
(به ضمّ ط) [طه:12]. [نازعات:16]. اين كلمه فقط در دو موضع فوق از قرآن آمده است. ظاهراً آن نام همان وادى است و «طوى» بيان است از «بِالْوادِ» و چون محل آمدن وحى بخ موسى است قهراً قسمتى است قهراً قسمتى از صحراى سينا مى‏باشد. در اقرب الموارد گويد: طوى به كسر و ضم (ط) و ادبى است در شام منصرف و غير منصرف آيد.
طىّ
پيچيدن. «طَوَى الصَّحيفَةَ طَيّاً: نَقيضُ نَشَرَها». [انبياء:104]. روزى آسمان را مى‏پيچيم همانطور كه طومار نوشته‏ها را مى‏پيچند و خلقت را مانند اول از سر ميگيريم اين وعده بر ما است و حتماً خواهيم كرد. تركيب آيه در «سجل» گذشت. همچنين است آيه [زمر:67]. زمين بالكيه مقبوض و مسخّر خداست در روز قيامت و اسمانها با قدرت او پيچيده خواهد شد. به قرينه آيات ديگر مراد از پيچيده شدن آسمان‏ها انقباض آنها و مبدّل شدن به چيز ديگر است به آيات زير توجه كنيم: [ابراهيم:48]، [شورى:5]. ايضاً آيات [مزّمل:18]، [انفطار:1]، [انشقاق:1].
طيب
دلچسبى. طمع پسندى «طالب الشى‏ء طيباً» يعنى دلچسب و طبع پسند شد راغب گويد: اصل طيّب آن است كه حواس از آن لذّت مى‏برند و نفس از آن لذّت مى‏برد. و پاك كردن چيزى سبب دلچسبى آن است. نقيض طيّب خبيث است. [نساء:3]. از زنان‏آن كه دلبخواه و مورد پسند شماست نكاح كنيد. [زمر:73]. سلام بر شما به واسطه ايمان و عمل مورد پسند خدا شديد پس داخل بهشت شويد. اين آيه شايد عبارت اخراى [بيّنة:8]. باشد. [نساء:4]. اگر بدلخواه خود چيزى از مهر به شما بخشيدند آن را گوارا بخوريد. طيّب: در قرآن هم وصف انسان آمده مثل [انفال:37]. و هم وصف غير انسان نحو [مائده:6]. طيّب از انسان آن است كه از جهل و قبائح اعمال، پاك و به ايمان و عمل صالح متجلّى باشد اين چنين آدم مورد پسند خدا و دلبخواه خداست [نحل:32]. و طى‏ب از غير انسان آن است كه در اثر عدم نقص و مفيد بودن و پاكى از آلودگيها دلچسب و مورد پسند باشد. [نحل:97] و حيات طيّبه آن است كه مفيد و دلچسب و تا حدى خالى از نقائص بوده باشد در اينجا لازم است به چند آيه نظر افكنيم: * [بقره:169]. آيه خطاب به عموم انسانها است. لفظ مِنْ در «مِمّا» ظاهراً براى بيان و به قولى براى بعضيت است زيرا همه چيز روى زمين خوردنى نيست. ولى چون خوردنيها فى نفسه معلوم اند بهتر است «مِنْ» براى بيان باشد «حَلالاً طَيَّباً» حال است از «مِمّا فِى الْاَرْضِ» يعنى جواز خوردن دو شرط دارد يكى حلال بودن كه حق ديگران در آن نباشد و ديگرى دلچسب و طبع پسند بودن كه مورد نفرت نباشد مثل قازورات و غيره. و اگر حلال را حلال شرعى با جميع شرايط آن بدانيم لازم است از آيات ديگر و روايات استفاده كنيم و گرنه ظهور حلال در آن نباشد و از مزاحمت و حقوق اغيار گشوده شود. و تابع خطوات شيطان بودن ظاهراً تعدى از حلال و طيّب است. از اين كريمه مى‏شود استفاده كرد كه مطلق آنچه دلچسب است و ديگران را در آن حقى نيست، خوردن آن جايز است. * [اعراف:157]. از اين دو آيه اين قاعده كلى مستفاد است طيّبات عموماً حلال و خبائث عموماً حرام اند. بايد در نظر داشت طيّبات و خبائث از نظر اقوام بشرى متفاوت اند مثلا در نظر اكثريت مردم آسيا خوردن حشرات و جاندارانى امثال قورباغه و خرچنگ و غيره از خبائث است و طبع از آنها نفرت دارد ولى پيش مردم اروپا از طيّبات اند و آنها را با كمال ولع مى‏خورند. همچنين طيّبات در نظر قومى از خبائث است مثل گوشت حيوانات در نظر بعضى از هندوها. و گوشت حيوانيكه در وقت ذبح نام خدا بر آن برده نشده يا آنچه در اثر عدم شرايط ميته شده، از نظر اسلام. به نظر نگارنده: مراد از طيّبات و خبائث در آيه طيّبات و خبائث واقعى است نه آنچه ميان مردم معمول است و آنچه در شرع حرام شده به علت خبث واقعى است گر چه در عرف از خبائث نيست مثلا زنا از نظر ظاهرى نبايد از خبائث باشد همچنين ذبيحه‏اى كه شرائط اسلامى در آن مراعات نشده ايضاً گوشت حشرات به نظر بسيارى از مردم و نيز گوشت درندگان و گوشت خوك و... ولى چون همه اين‏ها از لحاظ واقع از خبائث اند لذا حرام اند و محرّماتى كه در شرع بيان شده در واقع مصاديق خبائث واقعى اند كه بشر به خبث عده‏اى از آنها راه ندارد مثلا چهارده يا پانزده چيز از محرّمات ذبيحه در واقع از خبائث اند كه بشر خبث بعضى از آنها را از قبيل سپرز و بيضه و غيره نمى‏دانسته است. على هذا مراد از خبائث طيّبات عموم اند و مستثنى‏ها موضوعاً خارج اند. * [نور:26]. به نظر زمخشرى: ابن عباس، ضحاك، مجاهد و حسن مراد از خبيثات كلمات پليد و از خبيثون كلمات پليد و از خبيثون مردمان پليد، و از طيّبات سخنان پاك و از طيّبون مردمان پاك اند. طبرسى آن را يكى از اقوال سه گانه شمرده اسن. يعنى كلمات پاك و مفيد مخصوص مردمان پاك و مردمان پاك مخصوص كلمات پاك اند و كلمات خبيث مخصوص اشخاص پليد و اشخاص پليد مخصوص كلمات پليد اند. الميزان و بيضاوى آنها را مردان و زنان گرفته‏اند چنانكه در «خبث» گذشت. چون اين آيه پس از آيات زنا و لعان وافك واقع شده هر دو معنى صحيح است و مى‏شود گفت مراد آن است كه ناپاك و ناپاكان كلمات پاك مى‏گويند الخ و مى‏شود گفت زنان پاك مخصوصى مردان پاك اند الخ ولى «اُولئِكَ مُبَرِّؤُنَ مِمّا يَقُولُونَ» چنانكه در الميزان فرموده قرينه مراد بودن و زنان است كه در صورت اول اگر مراد از «مَبَرَّؤُنَ» مردان پاك باشند ديگر به تبرئه زنان پاك محلى نمى‏ماند چون مراد از طيّبات و خبيثات فقط كلمات است مگرآن كه بگوئيم «مبرؤن» همچنين خبيثون و طيّبون شامل مردان و زنان است. و روايتى كه در «خبث» نقل شد مؤيد الميزان است در هر حال مقصود از آيه عموم است و جريان افك و لعان يكى از آيه عموم است و جريان افك و لعان يكى از مصاديق آن مى‏باشد. در بحار ضمن جريان بحث حضرت مجتبى عليه السلام با معاويه و يارانش حضرت مجتبى عليه السلام با معاويه و يارانش نقل شده كه آن حضرت فرمود: «اَلْخَبيثاتُ لِلْخَبيثينَ وَ الْخَبيثونَ لِلْخَبيثاتِ» به خدا قسم اى معاويه آن تو و ياران تواند «وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيَّباتِ» و آنان على بن ابيطالب و ياران اواند. * [ابراهيم:24]. درباره اين آيه و آيه ما بعدش رجوع شود به «خبث» و «جئث».
طوبى
[رعد:29] طوبى فقط يكبار در قرآن آمده است. در كشّاف گويد: طوبى مصدر است. در كشاف گويد: طوبى مصدر است مثل بشرى و زلفى و در اصل طيبى بوده طاء سكون ياء براى ضمه ما قبل، ياء به واو قلب شده. در مجمع فرموده آن تأنيث اطيب است اين در قاموس و اقرب نيز آمده است. به نظر مى‏آيد كه طوبى در آيه تأنيث اطيب و موصوف آن حيات است يعنى [نحل:97]. است مراد از «حَسْنُ مَآب» جزاى آخرت است چنانكه مراد از «وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ...» نيز همان است و مقصود از «طُبى لَهُمْ» زندگى دلچسب است چنانكه منظور از «فَلَنُحيينَّهُ...» نيز همان مى‏باشد. در روايات آمده: طوبى درختى است در بهشت تنه آن در منزل رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و در منزل هر مؤمن شاخه‏اى از آن هست. و در بعضى از روايات اصل آن در خانه على عليه السلام و در منزل هر يك از مؤمنان غصنى از آن مى‏باشد اين مطلب در جاى خود صحيح است ولى آيه شريفه ظاهراً در بيان آن درخت نيست. راجع به احاديث شجره طوبى رجوع شود به تفسير مجمع و عياشى و كتب ديگر. از جمله در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السلام در ضمن حديثى نقل كرده: «طُوبى شَجَرَةٌ فى الْجَنَّةِ اَصْلُها فى دارِ اَميرِالْمُؤْمِنينَ وَ فَرْعُها فى مَنازَلِ اَهْلِ الْجَنَّةِ...». و در ضمن حديث ديگر از على عليه السلام نقل شده: «طُوبى شَجَرَةٌ فى الْجَنَّةِ اَصْلُها فى دارِ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم فَلَيْسَ مِنْ مُؤْمِنٍ اِلّا وَ فى دارِهِ غَصْنٌ مِنْ اَغْصانِها لا يَنْوى فى قَلْبِهِ شَيْئاً اِلّا آتاهُ ذلِكَ آلْغُصْنِ...».
طير
جمع طائر به معنى پرنده است و به قول قطرب و ابوعبيده: طير به واحد نيز اطلاق مى‏شود. و به نظر طبرسى: آن اسم جمع است و نيز مصدر آيد «طار يطير طيراً و طيراناً». [يوسف:41]، [فيل:3]. طير در هر دو آيه جمع طائر است ولى در آيه [آل عمران:49]. ظاهراً براى مفرد است. تطيّر: از باب تفعّل به معنى فال بد زدن است [يس:18]. تاء را در طاء ادغام كرده و به اولش همزه مى‏آورند مثل [نمل:47]. طيره به معنى فال بد است. راغب گويد: اصل تطيّر در فال زدن با پرندگان است سپس در هر فال بد به كار مى‏رود. ابن اثير در نهايه گفته: اصل آن درباره پرندگان و آهوان و غير آنها است كه از طرف راست يا چپ شخص مى‏آمدند و اين آنها را از مقاصدشان باز مى‏داشت. در اقرب الموارد گفته: سانح آن است كه از طرف راست كه از جانب چپ آيد عرب با سانح فال نيك و با بارح فال بد مى‏زد. قول مجمع در معنى سانح و بارح ذيل آيه [اسراء:13]. بر خلاف اقرب است. در الميزان از كشاف نقل شده: اعراب با پرندگان فال مى‏زدند و آن را زجر مى‏ناميدند در مسافرت اگر پرنده از نزدشان مى‏گذشت آن را به پرواز وا مى‏داشتند اگر از چپشان براستشان مى‏گذشت فال نيك مى‏زد و اگر بالكس مى‏پريد به فال بد مى‏گرفتند لذا فال بد را تطيّرخواندند. طائر: پرنده. مثل [انعام:38]. درباره آيه در «امم» صحبت شده است. طائر معناى ديگرى نيز دارد كه در آيات زير روشن خواهد شد. * [اسراء:13]. مفسران طائر را در آيه به معنى عمل گرفته‏اند. خود آيه نيز مى‏فهماند مراد از طائر هر عمل خوب و بد انسان است كه از وى قابل انفكاك نيست و به حكم و جعل خداوند خير و شرّ به خود عامل مربوط است. ولى بايد ديد چرا به عمل طائر اطلاق شده آيا قرآن در اين اطلاق تابع رسم باطل جاهليت شده است؟!! به نظر من قرآن در اين استعمال نظرى به اصطلاح جاهليت ندارد و چون عمل پرنده به خصوصى است كه به صورت نيرو از انسان مى‏پرد و كنار مى‏شود لذا آن را طائر فرموده است. راغب در اين باره حق سخن را ادا كرده آنگاه كه در ذيل آيه گويد: «اىّ عَمَلُهُ الَّذى طارَعَنْهُ مِنْ خَيْرٍاَوْ شِرٍّ» از اينجا معنى طائر در آيات زير نيز روشن مى‏شودك‏ * [يس:19]. [نمل:47]. [اعراف:131]. ممكن است طائر در آيه اول فال بد باشد كه در جواب «تَطَّيَرْنابِكُمْ» آمده است ولى به نظر نگارنده مراد آن است كه پيامبران گفتند: وجود ما براى شما اسباب بدبختى نيست بلكه عمل شماست كه بدبختتان خواهد كرد با خود شماست و از شما منفّك نيست. آيه دوم و سوم نيز در جواب آنان است كه پيامبران مى‏گفتند: ما شما را به فال بد گرفتيم سبب ناراحتى شما نيستم بلكه اعمال بدتان كه پيش خدا نحفوظ است سبب بدبختى شما شده و خواهد شد و با تبليغ ما امتحان مى‏شويد. * [انسان:7]. مستطير به معنى منتشر است يعنى روزى كه شرّش به همه جا گسترش يافته و رسيده است آن را آشكار نيز گفته‏اند «فجر مستطير» يعنى صبح آشكار. آن در هر حال از طيران است كه مفيد وسعت مى‏باشد.
طين
گل. راغب گفته: آن خاك آميخته با آب است، گاهى به آن طين گويند هر چند خشك شده و آبش رفته باشد. [آل عمران:49]. ايم كلمه جمعاً 12 بار در قرآن مجيد آمده است، 8 بار نكره درباره خلقت انسان مثل [انعام:2]. و يكبار نكره در خصوص عذاب قوم لوط مثل [ذاريات:33]. و سه دفعه معرفه، دو تا درباره پرنده ساختن حضرت عيسى «عليه السلام» و يكى در داستان فرعون [قصص:38]. ناگفته نماند: چون در خلقت انسان اولى «مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّار» «مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَاٍ» آمده اگر انسان از گل خشكيده آفريده شده باشد مراد از طين در آيات خلقت كلوخ است و اگر از گلى كه روى آن خشكيده بود آفريده شده مقصود گل معمولى است.