• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
قاف
حرف بيست و يكم از الفباى عربى و بيست و چهارم از الفباى فارسى است جزء كلمه واقع مى‏شود، در حساب ابجد به جاى عدد صداست.
ق
نام سوره پنجاهم از سور قرآنى است [ق:2-1]. سوره ق كه جمعاً45 آيه است حرف ق پنجاه و شش بار در آن ذكر شده است، مطابق آنچه در «عسق» از تحقيقات دكتر رشاد نقل كرده‏ايم درصد حرف قاف در اين سوره مباركه نسبت به حروف ديگر سوره بايد از درصد آن در ديگر سوره‏ها نسبت به حروف آنها بيشتر بوده باشد رجوع شود به «عسق» اين احتمال نيز وجود دارد كه چون اين سوره اكثر در باره قيامت است، قاف اشاره به قيامت باشد در آن صورت «ق» رمز مطالب سوره است.
قبح
ناپسندى. «قَبُحَ الشَّى‏ءُ قُبْحاً ضِدِّ حَسُنَ» قبيح: ناپسند هكذا مقبوح. ايضاً به معنى دورى از خير آمده «قَبَّحَهُ اللهُ عَن الخَیر: نَحّاهُ»[قصص:42]. «مَقْبُوحين» ممكن است به معنى «مبعدين» باشد يعنى در دنيا پشت سرآنها لعنت قرار داديم و آنها روز قيامت از رحمت خدا دوراند يعنى هم در دنيا و هم در آخرت معلون‏اند. راغب گويد: قبيح در اعيان آن است كه چشم ديدن آن را ناپسند دارد و قبيح از احوال و اعمال آن است كه نفس آن را ناپسند داند به نظر او«مَقْبُوحين» در آيه اشاره است به ناپسندى منظر و قيافه آنها از قبيل سياهى چهره، كبودى چشم، كشيده شدن در زنجيرها. ممكن است «مَقْبُوحين» را زشت‏ها معنى كرد اعم از آنكه از حيث قيافه باشد يا حال يعنى زشت‏اند از جهت ذلت، خوارى، بى‏يارى، قيافه صورت و غيره.
قبر
مدفن انسان. در قاموس و اقرب گفته: مدفن الانسان. در مفردات گفته: مَقَرُالْمَيِتِ.در نهج البلاغه حكمت 5 فرموده: «اَلْاِحْتِمالُ قَبْرُالْعُيُوبِ» [توبه:84]. بر احدى از منافقان نماز مخوان و بالاى قبرش نايست طبرسى فرموده: رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» چون بر مؤمنان نماز مى‏خواند مدتى بالاى قبرش مى‏ايستاد و بر آنها دعا مى‏كرد ولى از نماز خواندن و ايستادن بر قبر منافقان نهى شد. [عبس:21]. سپس او را بميراند و در قبركرد. جمع آن قبور است [حج:7]. *مقبره (به فتح وكسرميم) محل قبر را گويند جمع آن مقابر است [تكاثر:2-1]. ظاهرا مراد از «زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» مرگ است يعنى رقابت در كثرت مال سرگرمتان كرد تا مرديد و به مقابر رسيديد به عبارت ديگر غفلت همه عمر شما را گرفت. بعضى آن را اظهار فخر با شمردن اموات دانسته‏اند كه انشاالله در «كثر» خواهدآمد. * [انفطار:5-4]. رجوع شود به «بعثر». * [فاطر:22]. مراد از «مَنْ فِى الْقُبُورِ» كسانى اند كه گوش شنوا ندارند و از شنيدن كلام خدا معرض اند اينجاست كه قرآن كفار عنود و لجوج را مرده و دفن شده تعبيركرده است. يعنى: خدا آنكه را خواهد مى‏شنواند (مومنيكه خدا قلبش را زنده كرده) و تو چيزى را به مردگان قبور نمى‏شنوانى.
قبس
(بروزن فرس) شعله‏اى از آتش است كه از آتشى برداشته شود در قاموس گفته: «شُعلَةُ نار تقتبس من معظم النار» و نیز مصدر است به معنی اخذ شعله «قَبَسَ النَّارَ قَبْساً: اَخَذَها شُعْلَةً» طبرسى شعله آتش فرموده كه در سر نى يا چوب باشد اقتباس كه به معنى اخذ شعله است به طور استعاره به طلب علم و استفاده گفته مى‏شود «اَقْتَبَسَ الْعِلْمُ: اِسْتَفادَهُ». [طه:10]. من آتشى احساس كردم شايد از آن شعله‏اى به شما آورم يا از آن راه يابم. [نمل:7]. «قَبَس» ظاهرا مصدر به معنى مفعول است و شهاب به معنى تكه آتش است يعنى تكه اخذ شده«تَصْطَلُون» يعنى تا گرم شويد. * [حديد:13]. روزى كه مردان و زنان منافق به اهل ايمان گويند مهلت دهيد تا از نور شما استفاده كنيم. شايد در «نور» راجع به آيه بيشتر توضيح داده شود.
قبض
گرفتن. راغب گويد: قبض گرفتن شى‏ء است با تمام دست.«قَبْضُ الْيَدِ عَلَى الشَّىْ‏ء» جمع كردن و گره كردن دست است بعد از اخذ شیء، «قَبضُ الیَدِ عَنِ الشَّیءِ» جمع کردن دست است پیش ا ز اخذ، و آن به معنى امساك از اخذ شى‏ء است. [فرقان:46]. سپس آن را به آسانى به طرف خويش گرفتيم. [بقره:245]. خداوند تنگ مى‏كند و بسط مى‏دهد و به سوى او برگشته مى‏شويد. قبض در آيه به معنى امساك است كه در اول گفته شد. [ملك:19]. مراد از قبض جناح چنانكه گفته‏اند جمع كردن آن است و مجموع صف جناح و قبض آن، عبارت اخراى پرواز است زيرا پرواز ان است كه پرنده بال خود را مرتبا بگشايد و جمع كند يعنى آيا نگاه نكردند به پرندگان بالا سرشان كه پرواز مى‏كنند. * [زمر:67]. «قَبْضَة» مصدر است به معنى مقبوض و مقبوض چيزى است كه در دست گرفته شود و آن كنايه از تسلط تام بر شى‏ء است از مقبوض بودن زمين و مطوى بودن سموات بدست مى‏آيد كه مراد از آن دو قطع شدن اسباب و وسائل مادى و ظهور حكومت مطلقه و تدبير منحصر خداست يعنى: زمين همه‏اش روز قيامت در قبضه و در تسلط خداست و آسمانها به قدرت او به هم پيچيده‏اند قيد«يَوْمَ الْقَيمَةِ» ظاهرا براى آن است كه ظهور تسلط مطلقه خدا در آن روز است و در دنيا آن ظهور را ندارد. [طه:96]. «قَبْضَة» به معنى مقبوض است يعنى: دانستم آنچه را كه مردم ندانستند مشتى از اثر رسول را برگرفتم سپس آن را انداختم. رجوع شود به «اثر».
قَبْل
(بر وزن فلس)راغب گويد: در تقدم متصل و منفصل به كار مى‏رود و نيز به معنى تقدم مكانى، زمانى، رتبه‏اى و ترتيبى آيد. نگارنده گويد در قرآن مجيد ظاهرا همه جا در تقدم زمانى استعمال شده مثل [بقره:91]. و مثل [مائده:34]. *** قُبُل: (بر وزن عنق) گاهى به معنى جلو و پيش به كار مى‏رود مثل [يوسف:26]. اگر پيراهنش از جلو دريده شده زن راست مى‏گويد يوسف از دروغگويان است. گاهى به معنى روبرو و آشكار«رَأَيْتُهُ قُبُلاً اَىْ عَياناً وَ مُقابَلَةً» مثل [كهف:55]. مگر اينكه طريقه گذشتگان يا عذاب روبرو بر آنها آيد. *** قِبَل: (بر وزن عنب) طاقت، نزد، طرف، چنانكه در اقرب و غيره آمده مثل [نمل:37]. بر آنها لشكريانى آوريم كه طاقت مقابله با آنها را ندارند. و مثل [معارج:36]. چرا كافران نزد تو به تو خيره هستند. ممكن است آن به معنى طرف باشد يعنى چه شده كافران به سوى تو خيره‏اند. در آيه [بقره:177]. بى شك مراد طرف است يعنى نيكى آن نيست كه روهاى خود را به سوى مشرق با مغرب كنيد. * [حديد:13]. «قِبَلِه» ظاهرا به معنى طرف است اين سور به نظرم واقعيت ايمان است كه از طرفى به مومنان رحمت و از طرفى به منافقان عذاب است مثل قرآن كه براى مومنان شفا و رحمت و براى كافران خسار و زيان است پس قرآن دو جهت دارد همچنين ايمان، وجود باب در حائل ظاهرا واقعيت ارتباط مومن و منافق است كه در دنيا وجود داشته و در آخرت به صورت درب آمده. يعنى: ميان مومنان و منافقان حائلى زده مى‏شود كه داراى درى است در باطنش رحمت و ظاهرش از جانب آن آتش است و آتش از آن سرزده در همه آيات گذشته معنى «روبرو» صحيح و صادق است. *** قبول: پذيرفتن. گرفتن. [آل عمران:37]. خدايش آن را پذيرفت پذيرفتن نيكو. اقبال: رو كردن. راغب گفته:[طور:25]. روكرده بعضى بر بعضى از هم مى‏پرسند، معنى آمدن نيز مى‏دهد كه آمدن رو كردن است [يوسف:82]. كاروانيكه در آن آمديم. *** تقّبل: پذيرفتن بر وجهى كه مقتضى ثواب باشد(مفردات)آيات قرآن مؤيد اين قول است [مائده:27]. معلوم است كه قبول خدا مقتضى ثواب است. ايضاً [بقره:127]. در آيه [آل عمران:37]. طبرسى فرموده چون در«تَقَبَّلَها» معنى قبول هست لذا مصدر آن قبول آمده است. به نظر نگارنده «تَقَبَّلَها»مقتضى ثواب و «بِقَبُولٍ» با قيد«حَسَنٍ» در جاى تقبل است و تقدير چنين است «تَقَبَّلَهاتَقَبُّلاً». قبول مصدر است گرچه لازم بود بضم قاف باشد مثل دخول و خروج و قعود ولى سيبويه گفته: پنج مصدر از اين وزن به فتح اول آمده :قبول،وضوء،طهور،وقود و ولوغ. *** تقابل: روبروشدن. [واقعة:16]. قبيل: جمع قبيله كفيل. روبرو. اين هر سه معنى در كتب لغت و تفاسير يافته است راغب گويد: قبيل جمع قبيله است و آن جماعتى است كه بعضى بر بعضى رو كنند طبرسى فرموده: قبيل جماعتى است كه از قبايل مختلف باشد و اگر به يك پدر و مادر منتهى شود قبيله گويند: [اعراف:27]. قبيل در آيه ظاهرا جمع قبيله است يعنى واقع اين است كه شيطان و اتباعش شمارا مى‏بينند از جائيكه شما نمى‏بينيد. [اسراء:92]. قبيل در آيه به معنى كفيل يا آشكار است يعنى يا خدا و فرشتگان را روبرو آورى و ببينيم يا آنها را كفيل آورى كه نبوت تو را ضمانت كنند. [حجرات:13]. شما را ملتها و طائفه قرار داديم تا همديگر را بشناسيد رجوع شود به «شعب».
قبله
[بقره:144]. قبله در اصل براى نوع و حالتى است كه روكننده در آن است مثل جلسه و قعده و درعرب اسم مكانى است كه نمازگزار به آن رو مى‏كند(مفردات). [يونس:87]. قبله در آيه ظاهرا مصدر به معنى فاعل(متقابل)است يعنى به موسى و برادرش وحى كرديم كه براى قوم خويش در مصر خانه‏هائى آماده كنيد و آنها را مقابل هم قرار دهيد (تا براى تبليغ و واقف شدن از حال همديگر مناسب باشد) و نماز بخوانيد و مؤمنان را مژده ده كه خدا از فرعون نجاتشان خواهد داد. تغيير قبله قبله يهود بيت المقدس است و رو به آن نماز مى‏خوانند. قبله نصارى مشرق است و هر جا رو به طرف مشرق نماز مى‏خوانند. رسول اكرم «صلى اللَّه عليه و آله» مدت سيزده سال در مكه و مدتى در مدينه به طرف بيت المقدس نماز خواند سپس به طرف كعبه برگشت، تحويل قبله يكى از كارهاى بس مهم بود مخصوصا كه آن حضرت اكثر زمان رسالت را به قبله اول نماز خوانده بود يهود نيز كه آن را شكستى براى خود مى‏ديدند سر و صدا به راه انداختند تا آياتى چند از قرآن مجيد نازل شد، كعبه را تثبيت كرد و غوغا را پايان داد. در الميزان راجع به مدت و ماه تحويل قبله فرموده: اكثر و اصح روايات دلالت دارند كه تحويل قبله در مدينه سال دوم هجرت در ماه رجب كه هفدهمين ماه هجرت بود واقع شده است (تمام شد). على هذا آن حضرت جمعاً چهارده سال و پنج ماه به طرف بيت المقدس نماز خوانده است. طبرسى از ابن عباس نقل كرده: آنگاه كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» به مدينه آمد تا هفده ماه نماز به طرف بيت المقدس بود به نقل براء بن عازب شانزده يا هفده ماه، به نقل انس بن مالك نه يا ده ماه، به نقل معاذ بن جبل سيزده ماه و در روايت على بن ابراهيم از امام صادق «عليه السلام» هفت ماه. اينك آيات تحويل قبله: 1- [بقره:142]. اشكال ابلهان از يهود و غيره آن بود: چه علتى آنها را از قبله‏اى كه در آن بودند برگرداند؟ در جواب فرموده: بگو مشرق و مغرب و همه جا براى خداست، هر جا را كه خواست قبله مى‏كند بيت المقدس يا صخره مسجد اقصى خصوصيتى ندارد كه پيوسته قبله باشد و اگر محلى را به جاى محلى قبله كرد براى هدايت مردم و اقتضاء وقت است «يَهْدى مَنْ يَشاءُ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ». در مجمع ضمن روايتى از على بن ابراهيم از حضرت صادق«عليه السلام»نقل كرده... رسول خدا«صلى الله عليه و آله» وقت ظهر در مسجد بنى سالم نماز مى‏خواند، دو ركعت از نماز ظهر خوانده بود جبرئيل نازل شد دو بازوى آن حضرت را گرفت و به سوى كعبه برگردانيد. چون بيت المقدس در شمال مدينه و كعبه در جنوب آن واقع شده لذا مى‏بايست آن حضرت پشت به بيت المقدس كند بدين جهت در فقيه نقل شده:«فَجاءَ جَبْرَئيلُ...ثُمَ اَخَذَ بِيَدِالنَّبِىِ فَحَّوَلَ وَجْهَهُ اِلَى الْكَعبَةِ وَ حَوَلَ مَنْ خَلْفَهُ وُجوُهُمْ حَتَّى قامَ‏الرِجالُ مَقامَ النِساء وَ النِساءُ مَقامَ‏الرِجالِ». 2- [بقره:144]. از اين آيه روشن مى‏شود كه آن حضرت رو به آسمان دوخته انتظار تحويل قبله را مى‏كشيده است. نمى‏شود گفت: رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» قبله اولى را دوست نمى‏داشت ولى ظاهرا روكردن به آسمان و انتظار تحويل قبله و رضايت از قبله جديد براى آن بود كه از شماتت و عيبجويى يهود برهد كه در ضمن روايت گذشته نقل شده: يهود بر آن حضرت عيب و نقص گرفته و مى‏گفتند: تو پيرو مايى و بر قبله ما نماز مى‏خوانى. آن حضرت از اين سخن غمگين مى‏شد و يا براى اثبات هرچه بيشتر دين خود بود كه اهل كتاب در كتابهاى خويش خوانده بودند: پيامبر جديد قبله را عوض خواهد كرد. 3- [بقره:143]. اين آيه روشن مى‏كند اولا: قبله مى‏بايست حتما كعبه باشد و علت بيت المقدس بودن آن بود كه مردم امتحان شوند و در وقت تحويل قبله روشن شود كدام كسان بى چون و چرا از آن حضرت پيروى خواهندكرد. ثانيا تحويل قبله بس گران و ناگوار بود مگر به آنانكه خدا هدايتشان كرده بود. ثالثا نمازهائيكه مدت چهارده سال و پنج ماه به طرف بيت المقدس خوانده‏اند قبول است «وَ ماكانَ اللهُ لِيُضعَ ايمانَكُمْ». 4- [بقره:150]. از اين آيه روشن مى‏شود كه يهود در كتابهاى خود خوانده بودند كه رسول جديد قبله را عوض خواهد كرد چنانكه فرموده: [بقره:144]. و اگر آن حضرت قبله را عوض نمى‏كرد، در دست يهود مستمسكى مى‏شد بر عدم قبول نبوت آن جناب. قبله مسجد الحرام است يا كعبه؟ قرآن مجيد در قبله بودن كعبه صريح نيست در قبله بودن مسجدالحرام صراحت دارد و مى‏فرمايد: [بقره:144]. تو اى پيغمبر رو به طرف مسجدالحرام كن و شما اى اهل اسلام هر جا كه باشيد رو به سوى مسجدالحرام كنيد. ايضااً [بقره:149-150]. كه خطاب به آن حضرت و عموم مسلمين است و درباره كعبه آمده [مائده:95-97]. لفظ كعبه بيش از دوبار در قرآن مجيد نيامده است. اين مطلب راجع به آنانكه خارج از مسجدالحرام نماز مى‏خوانند تفاوتى ندارد زيرا توجه به مسجد الحرام توجه به كعبه است كه كعبه در وسط مسجدالحرام قرار دارد و جزء آن است ولى كسى كه در مسجد الحرام يا در كنار مسجدالحرام نماز مى‏خواند نسبت به او فرق مى‏كند و توجه به مسجد الحرام از توجه به كعبه جدا مى‏شود. الميزان مى‏خواهد از آيه اول قبله بودن كعبه استفاده كند بدين بيان: شطر به معنى بعض است و بعض مسجدالحرام همان كعبه است و اينكه خدا به جاى «فَوَلِّ وَجْهَكَ الْكَعْبَةَ - فَوَلِّ وَجْهَكَ الْبَيْتَ الْحَرامَ» فرموده «شَطْرَ الْمَسْجِدِالْحَرامِ» براى برابرى نسبت به حكم قبله ثابت است چون آن هم بعض مسجداقصى بود كه عبارت باشد از صخره معروف آنجا...(تمام شد). اين مطلب صحيح است ولى آيه در آن صريح نيست اما در اينكه قبله اصلى كعبه است شكى نيست، توجه به مسجد همان توجه به كعبه است و آنكه در مسجد الحرام نماز مى‏خواند بايد رو به كعبه كند صدوق رحمه‏اللَّه در فقيه از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده: خدا تعالى كعبه را براى اهل مسجد، مسجد را براى اهل حرم، حرم را براى اهل دنيا قبله قرار داده است «اِنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى جَعَلَ الْكَعْبَةَ قِبْلَةً لِاَهْلِ الْمَسْجِدِ وَ جَعَلَ الْمَسْجِدَ قِبْلَةً لِاَهْلِ الْحَرَمِ وَ جَعَلَ الْحَرَمَ قِبْلَةً لِاَهْلِ الدُّنْيا». اين روايت در كتب ديگر نيز نقل شده است.
قَتْر
(بر وزن فلس) كم كردن. تنگ گرفتن. «قَتَرَ عَلى عِيالِهِ: ضَيَّقَ عَلَيْهِمْ فَى النَّفَقَةِ» راغب گفته: آن تقليل نفقه است در مقابل اسراف و هر دو مذموم اند. [فرقان:67]. آنانكه چون انفاق كنند نه از حد تجاوز كنند و نه از حد كم كنند و عملشان ميان آن دو متعادل باشد. قتور: كم كننده و بسيار بخيل [اسراء:100]. آنوقت براى خوف از فقر از خرج كردن امساك مى‏كرديد انسان بخيل است گويا آن اشاره است به طبيعت بشرى كه فرموده: [نساء:128]. بخيل را از آن قتور گويند كه در انفاق تنگ مى‏گيرد. طبرسى تصريح كرده كه قتور بر وزن فعول براى مبالغه است. مقتر: فقير و كسى كه در تنگى است ضد موسع يعنى كسى كه در فراخى و وسعت مال است [بقره:236]. هرگاه به زنان مهريه‏اى معين نكرده و پيش از دخول طلاق داديد به آنها متاعى (نصف مهر مثل و غيره) بدهيد ثروتمند به قدر قدرت و فقير به قدر قدرتش. *** قَتَر: (بر وزن فرس) طبرسى و بعضى ديگر آن را غبار معنى كرده‏اند در مصباح گفته: دودى كه از مطبوخ برخيزد در مفردات گويد: دودى كه از بريان و چوب و نحو آن بلند شود. [يونس:26]. مراد از «قتر» ظاهراً كدورت و تيرگى است كه در اثر گناهان بر چهره شخص ظاهر شود مثل [عبس:40-41]. يعنى براى آنانكه نيكى كرده‏اند عاقبت يا مثوبت بهترى هست و زياده از آنچه مستحق اند، سياهى و ذلت چهره آنها را فرانمى گيرد آنها اهل بهشت اند در آيه 27 يونس راجع به اهل گناه آمده «...كَاَنَّما اُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُطْلِماً» «قَتَرَة» كه در آيه عبس گذشت به معنى سياهى است در مجمع فرموده: به قولى غبره آن است كه از آسمان ريزد و قتره آن است كه از زمين برخيزد.
قتل
كشتن. اصل قتل ازاله روح است از بدن مثل مرگ ليكن چون بكشنده اطلاق شود قبل گويند و به اعتبار از بين رفتن حيات، موت نامند (مفردات). [بقره:251]. [مائده:30]. قتل گاهى به معنى لعن آيد چنانكه در مجمع و قاموس گفته مثل [عبس:17]. لعن بر انسان چه بسيار كافر است و شايد به معنى خبر باشد مثل [بروج:4]. اصحاب كانال ملعون شدند. *** تقتيل: اقرب الموارد گويد: آن براى كثرت است «قَتَّلَ الْقَوْمَ اَىْ قَتَلَ كَثيراً مِنْهُمْ» از مجمع روشن مى‏شود كه مبالغه آن گاهى در كثرت و گاهى در كيفيت قتل است مثلاً در آيه [اعراف:141]. براى كثرت است يعنى زياد مى‏كشتند پسرانتان را و زنده مى‏گذاشتند زنانتان را ولى در آيه [مائده:33]. ظاهراً منظور شدت قتل است. قتال: جنگيدن با همديگر. كشتن همديگر. [نساء:90]. سينه شان تنگ شد از اينكه با شما يا با قوم خويش بجنگند. مقاتله: گاهى به معنى لعنت آيد [توبه:30]. خدا لعنتشان كند كجا برمى گردند. طبرسى ذيل آيه بعد از قبول اين معنى فرموده: ابن انبارى گفته مقاتله از قتل است و چون از طرف خدا گفته شود مراد لعن است كه ملعون از جانب خدا به منزله مقتول هالك است راغب اصرار دارد كه آن را بين الاثنين گرداند و گويد: (كافر يا منافق) به وضعى رسيده كه به جنگ با خدا مباشرت كرده و هر كه با خدا مقاتله كند مقتول است. ليكن اين توجيه چندان دلچسب نيست. *** اقتتال: مقاتله كردن «اقْتَتَلَ الْقَوْمُ: تَقاتَلُوا» [قصص:15]. در آن شهر دو نفر يافت كه با هم مى‏جنگيدند. *** قتال: جنگيدن. [انفال:65]. اين پيامبر مؤمنان را به جنگ تشويق كن. اسلام و جنگ تعرّضى‏ جنگ دو گونه است يكى جنگ تعرضى و آن اين است كه قومى به فكر جنگ با ما نباشند و بخواهند در صلح و مسالمت زندگى كنند ولى ما به آنها حمله كنيم. دوم جنگ دفاعى و آن اينكه گروهى بر ما حمله كنندو ما از خود دفاع كنيم و يا قومى پيمان شكنى كنند و يا در فكر حمله به بلاد اسلامى باشند و مسلمين بر آنها پيش دستى كنند. در اينكه آيا در اسلام جنگ تعرضى هست يا نه، به عبارت ديگر اگر مردمى غير مسلمان با مسلمانان جنگ نكنند و بخواهند با مسالمت زندگى كنند آيا مسلمين حق دارند براى اشاعه اسلام به بلاد آنها حمله كنند يا نه؟ لازم است ابتدا آيات قرآن را بررسى كرده سپس به سنت و تاريخ برگرديم : 1- [بقره:190]. از اين آيه روشن مى‏شود كه جنگ در اسلام براى جهان گشايى نيست بلكه براى اشاعه دين است به عبارت اخرى جنگ بايد در راه خدا و براى خدا باشد نه براى گرفتن خاك ديگران و توسعه ممالك. و نيز فقط با كسانى مى‏شوند جنگيد كه ما مى‏جنگند «اَلَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ» و تجاوز به ديگران هر چند كفار باشند جايز نيست «وَ لاتَعْتَدُوا» يعنى مطلقا تعدى نكنيد خواه قتال ابتدائى باشد و خواه كشتن اطفال و زنان باشد يا غير آن. على هذا «اَلَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ» شرط «قاتِلُوا» است يعنى اگر آنها به جنگ شما آمدند شما هم با آنها بجنگيد. المنار در شرط بودن آن ترديد ندارد. ولى به قول بعضى، آن شرط نيست بلكه بيان مصداق است يعنى با مردان كه با شما مى‏جنگند. بجنگيد نه با زنان و اطفال كه نمى‏جنگند الميزان اين را مى‏پسندد، مجمع آن را به صورت قول نقل مى‏كند. ناگفته نماند: ظهور «اَلَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ» در شرطيت است مخصوصا با ملاحظه تعميم «وَ لاتَعْتَدُوا». بايد دانست: آيه ما نحن فيه، به قرينه آيات مابعد قطعا درباره جهاد با مشركين مكّه است ولى اختصاص به مشركين مكّه چنانكه مفهوم كلام بعضى از بزرگان است ظاهراً مورد ندارد مشركين مكه نبايد خصوصيتى داشته باشند خاصه راجع به آيه اول كه عموميت آن قابل انكار نيست لذا در مجمع فرموده:... به قولى مأمور به قتال اهل مكه شدند ولى حمل آيه بر عموم بهتر است مگر آنچه با دليل خارج شده است. 2- در سوره انفال آيه 60 فرموده: براى مقابله با كفار آنچه بتوانيد از نيرو و اسبان آماده كنيد...و در [انفال:61]. يعنى اگر كفّار مايل به مسالمت شدند تو هم مايل باش و بر خدا توكل كن كه او شنوا و دانا است. در اين آيه امر به مسالمت شده در صورتيكه كفار بدان ميل كنند و صريح است در اينكه اگر كافران خواستار مسالمت باشند نمى‏شود با آنها جنگيد آيات ماقبل قابل انطباق به اهل كتاب است كه با رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» پيمان عدم تعرض بسته و آن را مى‏شكستند. 3- [بقره:194]. ازكليت «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ» نيزمى شود مطلب مورد نظررا استفاده كردكه اعتداء و حمله در صورت اعتداء طرف ديگر است. 4- [ممتحنه:8]. به حكم اين آيه كفّاريكه با ما در باره از بين بردن دين جنگ نكرده و از ديارمان بيرون ننموده‏اند، مى‏توانند مورد احسان و عدالت ما واقع شوند، مى‏توان فهميد كه لازم است با آنها به عدالت رفتار كرد در اين صورت جنگ با آنها و حمله به آنها چطور خواهدبود؟ ايضاً آيه 92 و 93 سوره نساء. 5- آيات سوره توبه در باره جنگ با مشركين است و در اينكه مشركين متجاوز و متعدى بودند شكى نيست و آيات نيز به آن تصريح دارندمثلافرموده: [توبه:8]. [توبه:13]. آيات سوره آل عمران در باره جنگ «احد» نازل شده كه لشكركشى از طرف كفار بود و آيات سوره انفال در باره جنگ معروف «بدر» است كه اعتداء و تجاوز مدتها از طرف مشركين بود.با ملاحظه اين آيات مى‏توان به دست آورد كه قرآن نظرى به جنگ ابتدايى و تعرضى ندارد بلكه متوجه دفاع است اينك نظرى به آيات ديگر: *** آيات ديگرى هست كه در باره جنگ اطلاق دارند و شرطى در آنها ديده نمى‏شود و ظهور آنها در جنگ ابتدايى و تعرضى است البته براى اشاعه اسلام و گسترش سبيل الله. 1- [توبه:29]. اين آيه که درباره كفّار از اهل كتاب است به طور اطلاق مى‏رساند كه بايد با آنها بجنگيد. تا وقتيكه با خضوع به دولت اسلامى، جزيه بدهند. 2- [انفال:39]. به قرينه آيه 21 توبه مى‏شود گفت مراد از «فَاِنِ انْتَهَوْا» ايمان آوردن است اين آيه تا از بين رفتن فتنه و برقرارى دين خدا جهاد را واجب مى‏كند. 3- [بقره:244]. اين آيه نيز مطلق است ولى در آيات ما بعد جريان بنى اسرائيل مثل آمده كه به پيامبرشان گفتند: «وَ ما لَنااَلّا نُقاتِلَ فى سَبيلِ اللهِ وَ قَدْ اُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ اَبْنائِنا» كه از آن دفاع و استرداد حق استفاده مى‏شود. 4- [توبه:123]. مراد از «يَلْوُونَكُم» كفارى است كه در اطراف مسلمين اند و ظهور آيه در آن است كه عموم مسلمانان جهان مأمورند با كفاريكه در اطراف آنها هستند(براى گسترش اسلام) بجنگند. 5- [نساء:75-74]. آيه اول مطلق و شامل قتال ابتدائى است، آيه دوم بيان دو حكم است جهاد در راه خدا و جهاد براى نجات مظلومان از چنگ ستمكاران. اين آيات گرچه مطلق اند ولى لازم است با آياتيكه مقيداند يكجا حساب گردند مثلا آيه ايكه مى‏گويد«وَاِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها» آيا در باره اين آيات جارى نيست؟ با آنكه آيات ماقبل اين آيه قابل انطباق به اهل كتاب است و اگر كفار گفتند: ما مى‏خواهيم با مسلمانان در حال مسالمت زندگى كنيم، كارى با آنها نداشته باشيم آنها نيز با ما كارى نداشته باشندآيا بايد به اين تمسك كرد يا به آياتيكه مبين مطلق قتال اند؟ والله العالم و ان مستلزم آن نيست كه كفار پيوسته در كفر بمانند زيرا مى‏شود باب رفت و آمد را باآنها بازكرد و با وسائل ديگرى نفوذ يافت و اسلام را گسترش داد. جنگهاى رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» بررسى تاريخ نشان مى‏دهد كه جنگهاى رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» جنبه تدافعى داشته و تجاوز و پيمان شكنى ابتداء از جانب كفار بوده است: جنگ بدر در جنگ بدر تجاوز از ناحيه مشركين بود آنها دارايى مسلمانان را در مكه مصادره مى‏كردند، آنها را با انواع شكنجه مى‏آزردند، خانه هايشان را مى‏كوبيدند، از مهاجرتشان به مدينه ممانعت مى‏كردند، كار را به جايى رساندند كه رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله»به هجرت مجبور گرديد. بنا به تصريح تاريخ نظر آن حضرت قافله قريش بود و مى‏خواست با گرفتن آن و مصادره اموال،قريش را وادار كند كه از ايذاء مسلمانان در مكه خوددارى كنند و آنچه را كه از مسلمانان گرفته‏اند تلافى نمايد و تا آنهابواسطه ناامن بودن راه تجارتشان در مضيقه واقع شده و راه را بر اهل اسلام نبندند. چنانكه محققين گفته‏اند و از طرفى روشن نيست كه آن حضرت در صورت گرفتن كاروان قريش با آن اموال چه رفتار مى‏كرد. قريش براى نجات كاروان خويش از مكه بيرون شدند، در راه دريافتند كه كاروان از حدود خطر گذشته است ولى دست از كار نكشيدند و حتى بعضى، بعضى را از جنگ برحذر داشتند بالاخره برنگشته به جنگ آن حضرت آمدند و خورد شدند روى هم رفته نمى‏شود جنگ بدر را جنگ تعرضى ناميد ولى آيات سوره انفال با صراحت تمام مى‏رساند كه: خدا مى‏خواسته چنين جريانى پيش آيد و موجب سرفرازى مسلمين و شكست كفار باشد و خلاصه در«بدر» جنگ با كفارى واقع شده كه پيوسته با مسلمانان در حال جنگ بوده‏اند نه در حال سلم. جنگ احد وغيره‏ حساب جنگ «احد» كاملا روشن است، كفار به مدينه لشكركشى كردند تا قتال «احد» پيش آمد. همچنين جنگ احزاب (خندق)كه كفار مكه و اهل كتاب به مدينه حمله كردند. ايضا جنگ حنين كه قبيله ثقيف و هوازن سر راه رسول خدا را در حنين گرفتند. بنى قينقاع رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» چون به مدينه هجرت فرموده با يهود بنى قينقاع كه در كنار مدينه ساكن بودند و شغل زرگرى داشتند، پيمان عدم تعرض بستند، پس از جنگ بدر آنها پيمان خويش را ناديده گرفتند و بر مسلمانان حسد و طغيان كردند و با مشركان بر عليه مسلمين مكاتبه نمودند، تا از طرف رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» محاصره شده و از اطراف مدينه رانده شدند، بنا به تصريح ابن اثير آنها به اذرعات شام رفتند و پس از مدتى منقرض گشتند.رجوع شود به تواريخ. بنى نضير و بنى قريضه‏ یهود بنى نضير و بنى قريضه هر دو در اطراف مدينه ساكن و مردمان مزاحم و ناقض العهد بودند و برعليه مسلمانان فتنه انگيزى مى‏كردند، رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» با هردو گروه پيمان عدم تعرض بسته بود ولى نقض عهد كردند و حتى بنى نضير قصد كشتن آن حضرت را داشتند واگر وحى آسمانى نبود كارشان را كرده بودند، سرانجام رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله»با اجلاء بنى نضير موافقت فرمود تا از مدينه رانده شدند و سعدبن معاذ كه داور رسول خدا و داور بنى قريضه بود بر قتل جنگجويان بنى قريضه رأى داد و با اجراى آن حكم شرشان دفع گرديد. بنى مصطلق بنى مصطلق مردمى بودند كه به قيادت رهبرشان حرث بن ابى ضرار تدارك جنگ ديده و قصد حمله به مدينه را داشتند رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» به ديارشان لشكر كشيدو مغلوبشان كرد. خيبر علت حمله بر خيبر آن بود كه قومى از بنى نضير پس از رانده شدن از مدينه در خيبر مسكن گزيدند و يهود خيبر را بر خودخاضع و مطيع نمودند آنگاه شروع به فتنه انگيزى بر عليه مسلمانان كردند و همانها بودند كه جنگ خندق راتدارك ديدند و بنى قريضه و قريش و غطفان را به جنگ با مدينه برانگيختند. تا آن حضرت بر خيبر لشكر كشيد و قلعه‏هاى بنى نضير را كه ناعم، قموص و غيره بودند فتح كرد و مردم دو قلعه وطيح و سلالم كه امان خواستند به آنها امان داد چنانكه ابن هشام و ابن اثير و ديگران گفته‏اند. فتح مكّه در اينكه رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» به مكه حمله كرد شكى نيست و نيز در اينكه مكه موطن اصلى آن حضرت و مهاجران بود و به زور از آن بيرون رانده شده بودند، گفتگويى نيست، باز بايد ديد علت حمله به مكه چه بود گرچه پس از فتح آن با مهربانترين وجهى با آنها رفتار كرد و آن غائله را بدون خونريزى پايان داد. رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» در سال ششم هجرت ماه ذيقعده به قصد عمل «عمره» به مكه تشريف برد، هفتصدنفر يا هزار وچهارصد نفر از اصحابش بااو بودند، قريش از ورود آن حضرت مانع شدند پس از مذاكرات بسيار در حديبيه نزديكى مكه معظمه صلحى كه متضمن عدم تعرض به مدت ده سال بود ميان آن حضرت و مشركان منعقد گرديد، حضرت با يارانش درهمانجا از احرام خارج شده و قربانى كردند و از همانجا به مدينه برگشتند كه در سال آينده به مكه براى عمل «عمره» بازگردند. و درعهدنامه مقرّر بود: هر قومى كه به پيمان آن حضرت يا قريش داخل شوند مختاراند، قبيله خزاعه به پيمان آن حضرت و قبيله بنوبكر به پيمان قريش وارد شدند، بعد از پيمان، بنى بكر به قبيله خزاعه كه هم پيمان رسول خدا بودند لشكر كشيدند و جمعى از قريش آنها را در تهيه وسائل جنگ يارى كردند حتى به طور ناشناس جزء لشكريان بنى بكر شده و با خزاعه در كنار آبشان كه «وتير» نام داشت جنگيدند و حتى احترام حرم مكه را هم مراعات نكردند، به دنبال اين نقض عهد كه بنى بكر و قريش مرتكب شدند عمروبن سالم خزاعى به مدينه آمد، رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» در مسجد در ميان مردم نشسته بود كه عمرو وارد شد و اشعارى خواند و آن حضرت را از پيمان شكنى بنى بكر و قريش مطلع كرد، پس از وى بديل بن ورقاء با جمعى از خزاعه وارد مدينه شده و آن حضرت را از تجاوز بنى بكر و قريش خبردادند. اين ماجرا و پيمان شكنى سبب حمله به مكه معظمه بود و آن محيط مقدس بى آنكه خونريزى بوجود آيد فتح گرديد و اگر آنها پيمان شكنى نكرده و بر خزاعه نتاخته بودند رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» پيمان خويش را حتما محترم مى‏شمرد، وانگهى اهل مكه همواره در پى فرصت بودند كه به مدينه تاخته و اسلام را ريشه كن كنند، اگر درحالت اهل مكه دقت كنيم خواهيم ديد آنهاهيچ وقت راضى نبودند با مسلمانان همزيستى مسالمت‏آميز داشته باشند و در صورت فراهم شدن فرصت اگر هزارپيمان هم داشتند ناديده گرفته و بيرحمانه به مسلمين مى‏تاختند چنانكه خداوند فرموده: [توبه:8]. طائف علت لشكركشى به طائف آن بود كه چون قبيله ثقيف و هوازن در «حنين» بر مسلمانان حمله كردند فراريان ثقيف و ديگر همدستان آنها وارد طائف شده و دروازه‏هاى شهرشان را بسته و در آن متحصن شدند رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» در تعقيب آنها بر طائف لشكر كشيد و با آنها جنگيد. مؤته و تبوك مؤته دهى بود از اراضى بلقاء از شام كه در كنار آن جنگ معروف مؤته با روميان اتفاق افتاد، در سيره حلبيه گويد: علت اين لشكركشى و جنگ آن بود كه رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله»نامه‏اى به هرقل زعيم روم نوشت، حرث بن عميرازدى نماينده آن حضرت مأمور شد نامه را پيش هرقل ببرد، شرحبيل بن عمرو غسانى كه از امراء قيصر در شام بود او را گرفت و گفت: قصدكجا را دارى؟ شايد از نمايندگان محمدى؟ گفت: آرى. شرحبيل او را گردن زد، اين خبر به آن حضرت رسيد و كار به اشكال كشيد و اين سبب لشكركشى به آن محل شد. نگارنده گويد: ظاهر آن است كه اين لشكركشى براى سركوبى شرحبيل و اتباع او بود و چون آن وقت هرقل از جنگ با ايرانيان بر مى‏گشت مسلمانان با آنها درگير شدند در تاريخ آمده لشكريان اسلام كه سه هزار نفر بودند چون به شام رسيدند، اطلاع يافتند كه هرقل با صدهزار نفر در آنجاست و قبايلى از عرب به يارى وى شتافته‏اند مسلمانان به مشاوره نشستند كه آيا به مدينه نوشته و نيروى امدادى بخواهند يا مثلا دستور عقب نشينى از جانب آن حضرت صادر شود بالاخره در مؤته جنگ اتفاق افتاد و به عقب نشينى مسلمانان منجر شد. لشكركشى به تبوك در سال نهم هجرت براى آن بود كه به رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» خبر رسيد سپاه روم به قصد مدينه بيرون شده و پيش قراولانشان به بلقاء وارد شده‏اند آن حضرت براى جلوگيرى از آنها به تبوك لشكر كشيد. نتيجه مشكل است درغزاوت و سراياى رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» محلى يافت كه جنگ تعرضى باشد بلكه نوعا اسباب لشكركشى را دشمنان دين فراهم مى‏آوردند، از طرف ديگر: ظاهرا آياتيكه مطلق اند با آيات مقيد بايد رويهم حساب شوند، ولى درعين حال اسلام بايد براى ترويج و هدايت مردم راه داشته باشد. به صراحت قرآن و ضرورت دين رسول خدا«صلى الله عليه و آله»براى همه جهانيان مبعوث شده است [انبیاء:107]. [قلم:52]. [انعام:19]. در اين صورت اگر بگوييم: در صورت طلب صلح از جانب كفار بايد با آنها كارى نداشته و دين خدا را تبليغ نكنيم اين منافى عموميت رسالت خواهد بود. با در نظر گرفتن نامه‏هاى رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» كه به پادشاهان ايران و مصر و غيره نوشت و آنها را به اسلام دعوت كرد و به يمن و بحرين و جاهاى ديگر نماينده فرستاد و تبليغ دين كرد و با در نظر گرفتن اينكه بايدبايهودو نصارى جنگيد تا جزيه قبول كرده و به حمايت اسلام در آيند و با مسلمانان رفت وآمد داشته و ارتباط پيداكنند تا راه براى تبليغ اسلام باز باشد و با در نظر گرفتن روايات كه درجنگ بايد ابتداء كفار را به اسلام دعوت كرد و در صورت نپذيرفتن با آنها جنگ نمود. از همه اينها روشن مى‏شود كه حكم جهاد داراى دو مرحله است اول اينكه لازم است با هر طريق كه بوده باشد ميان كفار راه باز كرد با ارسال نماينده، نامه‏ها، دعوت به دين پول دادن و غيره كه امكان دارد و اگر با هيچ يك از طرق امكان،راه يافتن به هدايت و تبليغ دين ممكن نشد در مرحله دوم بايد با آنها جنگيد تا راه خدا را در ميانشان بازكرد و اين عقلا و شرعا هيچ مانعى ندارد چرا نبايد مردم را با زور به سعادت دنيا و آخرت وادار كرد؟ و چه اشكالى دارد كه با زور داروى شفابخش را به مريض بخورانيم تا شفا يابد؟ در كافى در ضمن حديث مفصلى از امام صادق«عليه السلام» روايت شده كه فرمود: شمشيرهاى آخته سه تا است يكى بر مشركان عرب كه خدا فرموده: [توبه:5]. از اينان جز قتل يا دخول به اسلام پذيرفته نيست... شمشير ديگر بر اهل ذمه است... [توبه:29]. شمشير سوم بر مشركين عجم است يعنى ترك، ديلم، خزر( كه آن وقت مسلمان نبودند) خدا در اول سوره ايكه در آن «اَلَّذينَ كَفَروُا» گفته حالشان را حكايت كرده بعد فرموده: [محمّد:4]. اين حكم داراى دنباله ايست كه بايد در كتب فقه دنبال شود. *** از قرآن مجيد روشن مى‏شود:كه پيامبران گذشته در صورت فراهم شدن وسائل با دشمنان دين و بشريت جنگ كرده‏اند چنانكه فرموده:[آل عمران:146]. و آنگاه كه موسى «عليه السلام» به قوم خويش گفت: «يا قَوْمِ ادْخُلوُا الْاَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ» مرادش جنگ بود زيرا در جواب گفتند:[مائده:24]. يا آن وقت كه پس از درگذشت موسى بنى اسرائيل به پيامبرشان گفتند: [بقره:246]. ولى از آيات بعدى روشن مى‏شود كه جنگ تعرضى نبوده است و نيز لشكركشى سليمان «عليه السلام»به مملكت سباء كه در نامه خويش نوشت [نمل:31]. و آنگاه كه به نماينده ملكه فرمود: [نمل:37]. ولى آيه اول روشن مى‏كند كه آنها را ابتدا به اسلام دعوت كرده است. جهاد محبوب هيچ قيام حق در جهان بدون كشت و كشتار پيش نرفته وپيروز نشده است مسالمت آن قدرت را ندارد كه دست مخالفان آزادى و بشريت را كوتاه كند بايد زور و جنگ وارد ميدان شود [بقره:251]. سرنوشت قيام‏هاى حق خواهانه در ميدانهاى جنگ تعيين شده است قيام كنندگان تا دست به اسلحه نبرده‏اند پيروز نشده‏اند، شكست اخير اسرائيل، آزادى الجزاير، آزادى امريكا، انقلاب فرانسه، آزادى كوبا، استقلال ويتنام و غيره و غيره همه با شمشير و جنگ صورت گرفته است. اينكه مسيحى‏ها مى‏گويند: اسلام با شمشير پيشرفت و به زور به مردم تحميل شد خيال خامى است بيشتر استناد آنها به رسالت چند ساله يا چند ماهه عيسى «عليه السلام» است ولى آن حضرت مجالى براى جنگ نيافته است ولى پس از وى ديديم مسحيت صلح جو براى پيش بردن اهداف خود به نام اصلاح جويى چه خونريزى‏ها به راه انداخت، جنگهاى صليبى و غيره را كه به نظر آوريد و به ريش اين هوچيگران بخنديد. مهم اين است كه هدف قيام كننده حق و براى آزادى توده رنجديده و براى احياء راه خدا باشد اگر جنگهاى اسلامى تعرضى هم باشد اصلا مانعى ندارد جنگى است كه صلح و سعادت نتيجه آن است و السلام على من اتبع الهدى .
قثاء
(به ضم و كسر قاف) خيار. و آن در آيه [بقره:61]. آمده است، گويا آن خيار معمولى نيست بلكه شبيه به آن است در اقرب الموارد گفته: «...نَوْع مِنَ الْفاكِهَةِ يَشْبَهُ الْخِيارَ» بعضى آن را خيارچنبر نيز گفته‏اند ولى در برهان قاطع گويد: خيار چنبر دوائى است معروف وبه عربى قثاء الهندى گويند اسهال اور است. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است در كافى از امام صادق «عليه السلام» نقل شده:«كانَ رَسُولُ الله «صلى اللَّه عليه و آله» يَأْكُلُ الْقِثاءَ بِالْمِلْحِ».
قحم
راغب گويد: اقتحام قرار گرفتن در وسط سختى مخوف است «قَحَّمَ الفَرَسُ فارِسَهُ» يعنى:اسب، سوار را به محل مخوفى وارد كرد. طبرسى فرموده: اقتحام وارد شدن به سختى است [بلد:13-11]. در اين سه آيه آزاد كردن بنده ورود به گردنه ناميده شده زيرا انفاق و گذشتن از مال سخت است همانطور كه داخل شدن بگردنه. * [ص:59]. مقتحم به معنى واردشونده است معنى آيه در «فوج» گذشت در نهج البلاغه خطبه 121 در باره ورود به جنگ فرموده:«فَالنَّجاةُ لِلْمُقْتَحِمِ وَ الْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَّوِمِ» نجات براى كسى است كه به جنگ وارد شود و هلاكت مال متوقف از جنگ است.
قدح
[عاديات:1-2]. قدح به معنى زدن است مثل زدن آهن به سنگ براى بيرون آمدن آتش «قَدَحَ بِالزَّنْدِ: رام الايراءبه» به نظر مى‏آيد «قدحاً» منصوب به نزع الخافض و تقدير «بالقدح» باشد يعنى قسم به دوندگان با حمحمه و به آتش افروزان با زدن سم به سنگ. تفصيل سخن در «عدو» گذشت در نهج البلاغه خطبه 35 فرموده: «حَتَّى ارْتابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ وَضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ» تا نصيحت گو در نصيحت خويش به شك افتاد و آتش زنه از زدن و آتش بيرون كردن بخل ورزيد. قدح گاهى به معنى طعن در نسب و عدالت و غيره نيز آيد ولى در كلام‏اللَّه يكبار بيشتر نيامده است، آنهم به معنى زدن.
قد
روشنترين معنى از معانى حرف قد، تحقيق است مثل [مؤمنون:1]. [اعلى:14]. ابن هشام قبول ندارد كه قد به معنى توقع باشد نه در ماضى و نه در مضارع. راغب گويد: قد چون بر ماضى داخل شود بر هر ماضى تازه داخل شود مثل «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا - قَدْكانَ لَكُمْ آيَةٌ فى فِئَتَيْنِ - قَدْ سَمِعَ اللَّهُ 0 لَقَدْ رَضِىَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ...»...و چون برمضارع داخل شود آن فعل در حالتى واقع مى شود و در حالتى نه مثل «قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً» يعنى خدا مى‏داند كه گاهى مخفيانه در پشت سر يكديگر خارج مى‏شوند. مى‏شود گفت مراد راغب از آن نوعى تقليل است طبرسى در جوامع الجامع و زمخشرى دركشاف «قد» را در آيه [بقره:144]. براى كثرت دانسته‏اند يعنى: بسيار مى‏بينيم كه رو به آسمان كرده‏اى. ايضاً در آيه [انعام:33]. هر دو تصريح كرده‏اند كه قد براى زيادت فعل و كثرت آن است. نگارنده قول الميزان را مى‏پسندم كه در ذيل آيه دوم گويد: قد حرف تحقيق است در ماضى و در مضارع مفيد تقليل است گاهى در آن نيز معنى تحقيق مى‏دهد و در آيه همان اراده شده است. ناگفته نماند: مشكل است در قرآن محلى يافت كه معنى آن غير از تحقيق باشد خواه مدخولش مضارع باشد يا ماضى. تفصيل بيشتر در كتب لغت و نحو است.
قدّ
پاره كردن از طول. طبرسى فرموده: «اَلْقَدُّ شَقُّ الشَّىْ‏ءِ طُولاً» راغب به جاى شقّ قطع گفته است. پس معناى «قَدَّهُ بِنِصْفَيْنِ» آن است كه آن را از طول بريد و دو تكه كرد. [يوسف:25]. به طرف در سبقت كردند و زن پيراهن يوسف را از پس پاره كرد. [جن:11]. «قِدَد» بر وزن عنب جمع قده است به معنى قطعه و تكه، طرايق جمع طريقه است به معنى راه توصيف طرائق با قدد براى آن است كه هر طريقه از طريقه ديگر مقدود و مقطوع است ظاهراً لفظ «ذوى» از طرائق حذف شده و تقدير آن «ذوى طرائق» است يعنى: بعضى از ما نيكوكاران و بعضى از غير از آنها يا پائينتر از آنهاست اهل طريقه‏هاى مختلفيم.
قدر
(بر وزن فلس) و قدرت و مقدرة به معنى توانائى است. [نحل:75]. خدا عبد مملوكى را مثل زده كه بر چيزى قادر نيست. 2- ايضاً قدر به معنى تنگ گرفتن است «قَدَرَ اللَّهُ عَلَيْهِ الرِّزْقَ: ضَيَّقَهُ» اين معنى از لفظ «بسط» كه در آيات در مقابل قدر آمده به خوبى روشن مى‏شود [رعد:26]. خدا وسعت مى‏دهد روزى را به كسى كه مى‏خواهد و مصلحت اقتضا مى‏كند. 3- ايضاً قدر به معنى تقدير و اندازه‏گيرى و نيز به معنى اندازه است راغب گويد:«اَلْقَدْرُ وَ التَّقْديرُ: تَبْيينُ كَمِّيَّةِ الشَّىْ‏ءِ». طبرسى ذيل آيه «لَيْلةِ الْقَدْر» فرموده: قدر آن است كه شى‏ء با شى‏ء ديگرمساوى باشد بدون زياده و نقصان «قَدَرَ اللَّهُ هذا الْاَمْرَ يَقْدِرُهُ قَدْراً» يعنى خدا آن را بر مقدارى كه مصلحت اقتضا مى‏كرد قرار داد. [طلاق:3]. خدا براى هر چيزى اندازه‏اى معين قرار داده است [قمر:12]. شكافتيم زمين را چشمه هائى پس آب آسمان و زمين به هم رسيدند بر نحوى كه تقدير شده بود بدون زيادت و نقصان. راجع به «اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ» مستقلاً بحث خواهد شد. [انعام:91]. اين تعبير در سوره حج آيه 74 و در زمر آيه 67 نيز آمده است در معنى آن گفته‏اند: خدا نشناختند حق شناختنش، خدا را تعظيم نكردند حق تعظيمش. اين هر دو قابل قبول است، از راغب نقل شد كه قدر بيان كميت شى‏ء است. آن در معانى غير محسوس نيز به كار مى‏رود گويند قدر فلانكس و از آن احترام، وقار، عظمت و وزنه اجتماعى اراده مى‏كنند چنانكه در كتب لغت هست. پس مانعى ندارد كه بگوئيم: خدا را تعظيم نكردند تعظيم لايق، خدا را نشناختند شناختن لايق. آيه‏اى كه نقل شد در رد يهود است كه براى مقابله با رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» مى‏گفتند: اصلاً خدا به بشرى وحى نكرده است در ذيل آيه فرموده: «قُلْ مَنْ اَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذى جاءَ بِهِ مُوسى...» و در صدر فرموده: خدا نشناختند حق شناختن (وگرنه مى‏دانستند كه لازمه خدايى ارسال رسل است و نمى‏گفتند: خدا به انسانى وحى نكرده است). *** قَدَر: (بر وزن فرس) توانائى. اندازه. در جوامع الجامع گفته: قَدْر و قَدَر (بر وزن فلس و فرس) دو لغت اند. يعنى به يك معنى مثل [بقره:236]. به زنان متاع دهيد ثروتمند به اندازه قدرتش و تنگدست به اندازه توانائيش. [قمر:49]. ما هر چيز را به اندازه آفريديم. [حجر:21]. هيچ چيزى نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست و جز به اندازه معين نمى‏فرستيم. [طه:40]. شايد مراد از «قدر» مقدار و اندازه باشد يعنى مقدار ابتلاآت و امتحانهائى كه به موسى تا رسيدن به نبوت رخ داده بود صدر آيه مؤيّد آن است يعنى اى موسى سپس بر حالى كه به قدر كافى امتحان شده بودى آمدى و من تو را خاصه خويش كرده و نبوت دادم.و شايد مراد زمان معين باشد يعنى در وقتى آمدى كه براى نبوتت تعيين شده بود. [احزاب:38]. «قَدَراً مَقْدُوراً» ظاهراً عبارت اخراى «وَ كانَ اَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً» است كه در آيه ماقبل واقع شده لذا طبرسى و زمخشرى و بيضاوى «قَضاءً - مَقْضِّياً - حُكْماً مَبْتُوتاً» گفته‏اند، مقدور بودن امر نسبت به خداست پس مى‏شود آن را حتمى معنى كرد يعنى: امر خدا حكم حتمى است و جاى خود را مى‏گيرد قدر گاهى به معنى وقت مقدر و مكان مقدر نيز آيد چنانكه راغب گفته مثل [مرسلات:22]. كه به معنى وقت معلوم است و مثل [رعد:17]. يعنى نهرها به قدر وسعتشان جارى شدند. *** تقدير: اندازه‏گيرى و تعيين راغب گفته: تقدير خدا بر دو وجه است يكى اعطاء قدرت بر اشياء ديگرى آنكه اشياء را بر مقدار مخصوص و وجه مخصوص قرار بدهد به اقتضاء حكمت...مثل تقدير هسته خرما كه از آن خرما برويد نه سيب و زيتون و مثل تقدير منى انسان كه از آن انسان به وجود آيد نه حيوانات ديگر. پس تقدير خدا بر دو وجه است يكى حكم به اينكه فلانطور باشد يا نباشد... دوم اعطاء قدرت بر اشياء... [فصّلت:10]. يعنى در زمين بركت گذاشت و اقوات آن را براى عموم نيازمندان اعم از انسان و غيره در چهار دوران مقدر و تعيين كرد رجوع شود به «ارض». [مدثر:18-20]. مراد از تقدير همان تعيين و اندازه‏گيرى است كه دشمن درباره رسول خدا كردو گفت: ساحرش بناميد [يس:39]. مراد تعيين منازل ماه است در حركت خويش كه هر روز در نظر بيننده در محلى قرار مى‏گيرد. [انسان:15-16]. فاعل «قَدَّرُوا» ممكن است اهل بهشت باشد يعنى ظرفها و اكواب را اندازه‏گيرى كرده‏اند كه از آن اندازه كم و زياد نيست و ممكن است به خدمتكاران و «طائفين» برگردد كه آنها اندازه كرده‏اند. [مرسلات:20-23]. «قَدَرْنا» ظاهراً به معنى تقدير است مثل [عبس:19]. ظاهراً مراد تقدير نطفه است تا به حالت جنينى بيايد يعنى تقدير و تعيين كرديم كه نطفه از مراحل مختلف گذشته و به شكل انسان درآيد مثل [مؤمنون:14]. بعضى از بزرگان آن را اعم گرفته گويد: تقدير كرديم آنچه از حوادث بر شما رخ مى‏دهد... از طول عمر، كوتاهى آن، هيئت، جمال، صحت، مرض، رزق و غيره. ولى ظاهراً اين عموم مراد نباشد بعضى «قَدَرْنا» را از قدرت گرفته يعنى بر اينها توانا بوده‏ايم پس بهتر توانائيم ولى به قرينه آيات ديگر تقدير بهتر است. * [اعلى:1-3]. ظاهراً آيه ذيل نظير آيه [طه:50]. است و ظاهراً مفعول «فَهَدى» جمله «قَدَّرَ» يعنى «هَدی اِلی ما قدَّرَ» پروردگارى كه براى اشياء عالم اندازه گرفت، مقادير و مراحلى معين كرد و آنها را به آنچه تقدير كرده هدايت نمود و همه تكويناً به آنچه تقدير كرده مى‏روند مثلا يك پرنده مى‏داند چگونه تخم بگذارد، چگونه بچه در بياورد، چگونه لانه بسازد، به كدام طعام احتياج دارد، از دشمن چگونه بپرهيزد، در زمستان چگونه به جاهاى گرمسير بكوچد و...هكذا انسان و ساير موجودات. و اين يكى از عجائب خلقت است گويند آنگاه كه بشر خواست از ماشينهاى جوجه كشى استفاده كند نتيجه مثبت نداد، دفعه ديگر درحال مرغ خانگى دقت كردند ديدند كه هر روز تخم را زير سينه‏اش زير و رو مى‏كند دانستند كه بايد به تخم از هر طرف حرارت داد آن كار را كردند نتيجه مطلوب به دست آمد و تخمها مبدل به جوجه شدند، پاك و منزه و توانا است پروردگارى كه زندگى هر حيوان را تقدير كرده و طبعاً به آن هدايتش فرموده است، ممكن است هدايت تشريعى و تكوينى هر دو مراد باشند. *** قدير: توانا. و آن از اسماء حسنى است و چهل و پنج بار در قرآن كريم آمده است [بقره:20]. راغب مى‏گويد قدير آن است كه آنچه را بخواهد مطابق مقتضاى حكمت مى‏كند نه زياد و نه كم، لذا صحيح نيست غير خدا با آن توصيف شود، «مقتدر» نظير قدير است مثل [قمر:55]. ليكن آن گاهى وصف بشر آيد... قدير يا مقتدر در قرآن پيوسته در وصف خدا آمده است. قِدر: (به كسر قاف و سكون دال) ديك. در مفردات گفته: اسم ظرفى است كه در آن گوشت مى‏پزند [سباء:13]. كاسه هايى به بزرگى حوضها و ديكهاى ثابت. ليله قدر ليله قدر يعنى شب تقدير، شب اندازه‏گيرى، شب تعيين بعضى از اشياء. از اين سوره مباركه چند مطلب استفاده مى‏شود : 1- قرآن در شب قدر نازل شده، شب قدر در ماه رمضان است زيرا در قرآن مى‏خوانيم [بقره:185]. در «نزل» روشن خواهد شد، چگونه قرآن در يك شب نازل شد حال آنكه در بيست و سه سال به تدريج نازل شده است. 2- شب قدر از هزار ماه بهتر است «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ» آيا از اين جهت بهتر است كه قرآن در آن نازل شده؟ مثل اينكه بگوئيم روز بيست و هفت رجب از هزار روز بهتر است زيرا در آن روز رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» مبعوث شده است وگرنه وقت به خودى خود از وقت ديگر بهتر نيست. و يا عمل در آن بهتر از عمل در هزار ماه است كه در آنها شب قدر نيست؟ بسيارى از اهل تفسير شق دوم را اختيار فرموده‏اند، در الميزان بعد از نقل آن فرموده: اين به غرض قرآن نزديك است پس احياء آن با عبادت بهتر از عمل هزار ماه است طبرسى رحمه‏اللَّه در مجمع و جوامع الجامع آن را اختيار فرموده است از اهل بيت عليهم السلام نيز در همين زمينه وارد شده در برهان از امام صادق «عليه السلام» نقل شده كه راوى گفت: «كَيْفَ يَكُونُ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ؟ قالَ: اَلْعَمَلُ فيها خَيْرٌ مِنَ الْعَمَلِ فى اَلْفِ شَهْرٍ لَيْسَ فيها لَيْلَةُ الْقَدْرِ». نيز در همان كتاب از كافى در ضمن روايت حمران از حضرت باقر «عليه السلام» مروى است كه: «فَقالَ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ فيها مِنَ الصَّلوُِ وَ الزَّكوُةِ وَ اَنْواعِ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنَ الْعَمَلِ فى اَلْفِ شَهْرٍ لَيْسَ فيها لَيْلَةُ الْقَدْرِ...». دركشاف گويد: ارتقاء فضيلت شب قدر تا اين حد، علتش وجود مصالح دينيه است از قبيل نزول ملائكه و روح و تفصيل هر امر از روى حكمت. اين كلام همان شق اول است كه دراول نقل شد در كافى از امام صادق از امام زين العابدين عليهما السلام در ضمن حديثى نقل شده كه: خداوند به رسول خدا فرمود: «َ هَلْ تَدْرى لِمَ هِىَ خَيْرٌ مَنْ اَلْفِ شَهْرٍ؟ قالَ: لا، قالَ: لِاَنَّها تَنَزَّلُ فيهَا الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ بِاِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ اَمْرٍ...» اين روايت در بيان شق اول است يعنى علت خير بودن آن نزول ملائكه و تفصيل امر در آن است. بنابراين هزار ماه براى بيان كثرت است نه عدد واقعى مثل [توبه:80]. به موجب بعضى از روايات شيعه و اهل سنت مراد خير بودن از هزار ماه سلطنت بنى اميه است در اين باره بايد بيشتر تحقيق شود قطع نظر از روايات، شق دوم از نظر نگارنده به ظهور قرآن بهتر مى‏سازد و شايد بهتر بودن عبادت در آن شب غير از بهتر بودن خود آن شب باشد به عبارت ديگر به موجب روايات عمل در آن شب از عمل هزار ماه بهتر است و خود آن شب در اثر «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ...» از هزار ماه بهتر است. واللَّه‏العالم. چه كارى در شب قدر واقع مى‏شود؟ 3- «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيهَا بِاِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ اَمْرٍ» ظاهر اين كلمات مى‏رساند كه در شب قدر ملائكه و جبرئيل (روح شايد ملك ديگرى باشد) براى تمشيت همه كارها نازل مى‏شوند. آيا به زمين نازل مى‏شوند؟ آيا براى كارهاى يكساله نازل مى‏شوند تا شب قدر سال آينده؟ آيه به محضر پيغمبر و جانشينان او عليهم السلام مى‏رسند؟ آيا به مؤمنان سلام مى‏دهند؟ اوائل سوره دخان كه مستحب است شب 23 رمضان خوانده شود چنين است: [دخان:1-6]. اين آيات مى‏گويند: قرآن در شبى با بركت نازل شده، براى انذار نازل شده كه خدا به وسيله پيامبران گذشته هم انذار مى‏كرده است، در آن شب هر كار حكيمانه از هم جدا و متمايز مى‏شود، كار حكيمانه‏اى كه از جانب خداست، تفريق و متمايز شدن و تعين كارها رحمتى است از جانب خدا كه گفتار و در خواست همه را مى‏شنود و به همه چيز داناست اينكه خدا مى‏فرمايد: [حجر:21]. آيا قدر معلوم نازل شده‏ها در شب قدر معين مى‏شود؟ از آيات گذشته دو چيز به طور يقين به دست مى‏آيد يكى اينكه در شب قدر امور از هم متمايز و منفصل مى‏شوند و تقديرات از هم جدا و روشن مى‏شوند ديگر اينكه شب قدر هميشه هست و خواهد بود زيرا «فيها يُفْرَقُ...» «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ...» هر دو مضارع اند و دلالت بر دوام دارند، رواياتى كه در ذيل براى نمونه نقل مى‏شود مؤيّد استظهارات فوق است: «...اِنَّهُ لَيَنْزِلُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ اِلى وَلِىِّ الْاَمْرِ تَفْسيرُ الْاُمُورِ سَنَةً سَنَةً يُؤْمَرُ فيها فى اَمْرِ نَفْسِهِ بِكَذا وَ كَذا فى اَمْرِ النَّاسِ بِكَذا وَ كَذا...» (كافى از امام باقر «عليه‏السلام»). يعنى در شب قدر به ولى امر (امام هر عصر) تفسير امور سال به سال نازل مى‏شود درباره خويش و مردم به دستوارت مخصوصى مأمور مى‏گردد. «...لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ جَلَّ ذِكْرُهُ لَيْلَةَ الْقَدْرِاَوّلَ ما خَلَقَ الدُّنْيا وَ لَقَدْ خَلَقَ فيها اَوَّلَ نَبِیٍّ یَکوُنُ وَصِىٍّ يَكُونُ وَ لَقَدْ قَضى اَنْ يَكُونَ فى كُلِّ سَنَةٍ لَيْلَةٌ يُهْبَطُ فيها بِتَفْسيرِ الْاُمُورِ اِلى مِثْلِها مِنَ السَّنَةِ الْمُقْبِلَةِ...» (كافى از امام باقر «عليه السلام»). اين روايت از روايت قبلى اعم است. «...يُقَدَّرُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ كُلَّ شَىْ‏ءٍ يَكُونُ فى تِلْكَ السَّنَةِ اِلى مِثْلِها مِنْ قابِلٍ من خير و شر طاعة و معصية و مولود و احل او رزق فما قدر فى تلك السنة و قضى فهوالمحتوم وللَّه عزوجل فيه المشية...» تفسير برهان از امام باقر «عليه السلام». يعنى: در شب قدر هر شى‏ء تا شب قدر آينده درآن سال مقدر و معين مى‏شود از خير، شر، طاعت، گناه، ولادت، مرگ و روزى و هر چه در آن سال تقدير شده حتمى است و خدا را در آن مشيت است و خدا در آن مسلوب القدرة نيست. در تفسير برهان است كه ابوذر گويد: به رسول خدا گفتم ليلة قدر چيزى است كه در زمان انبیاء مى‏شود و درآن امر بر آنان نازل مى‏گردد و چون رفتند برداشته مى‏شود؟ فرمود: «لابَلْ هِىَ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ» امور چطور تفصيل مى‏شود؟ به ملائكه چطور خبر مى‏رسد؟ واقعيت اين قضايا چيست؟ خدا بهتر مى‏داند، ولى عبادت آن شب را در سرنوشت نيكوى يكساله تأثير به سزائى است. در دعاهاى مخصوص آن شب نيز به اين قضايا اشاره شده است. 4- «سَلامٌ هِىَ» آن شب سلامتى است. اين سلام قهراً شامل حال بندگان خداست و اگر مراد سلام دادن ملائكه باشد چنانكه در بعضى روايات وارد شده آنهم براى بندگان مخصوص است چنانكه در«سلم» از صحيفه سجاديه نقل شد. 5- شب قدر كدام شب است؟ در ابتداى بحث گفته شد كه آن يقينا در ماه رمضان است ولى كدام شب از شبهاى ان ماه است؟ نزديك به يقين آن است كه شب بيست و سوم ماه باشد. در مجمع از امام صادق«عليه السلام» نقل شده براوى فرمود: «اُطْلُبْها فى تِسْعَ عَشَرَةَ وَاِحْدى وَ اِحْدى وَ عِشْرينَ وَ ثَلثَ وَ عِشْرينَ» در اين روايت امام «عليه السلام» سه شب را لاعلى التعيين فرموده است، ظاهرا براى ان است كه هر سه شب را به عبادت و دورى از گناهان به سربرند. باز در مجمع از عياشى ازامام باقر«عليه السلام» نقل شده كه فرمود: آن در دو شب 21 و 23 (رمضان)است راوى گفت: يكى معين كنيد فرمود: ضررى ندارد كه در هر دو عمل كنى آن يكى از آن‏دو است. شيعه و اهل سنت روايت كرده‏اند عبداللَّه انيس انصارى (جهنّى) به رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» گفت: منزل من از مدينه دور است شبى را امر كنيد كه در آن داخل مدينه شوم. حضرت شب بيست و سوم را امر فرمودند. لذا آن شب را شب جهنّى مى‏خواندند. ولى مشهور در ميان اهل سنت شب هفدم رمضان است.
قدس
پاكى. پاك (بر وزن قفل و عنق) مصدر اسم و به كار رفته است. «اَلْقُدْسُ: اَلطُّهْرُ» (قاموس). [بقره:87]. اين تعبير راجع به عيسى «عليه السلام» در آيه 253 بقره و 110 مائده نيز آمده است و در خصوص حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» هست: [نحل:102]. مراد از روح القدس چنانكه گفته‏اند جبرئيل است و در آيه اخير يقين است «اَلْقُدُس» ظاهراً اسم است نه مصدر و اضافه روح بر آن براى اختصاص مى‏باشد يعنى روحى كه از آلودگى‏ها و خطا و نسيان و عصيان پاك است. تقديس: پاك كردن [بقره:30]. تقديس خداوند آن است كه ما او را پاك بدانيم و قبائح و نقائص را به او نسبت ندهيم وگرنه خدا ذاتاً مقدس و پاك است. به نظر مرحوم طبرسى لام در «لك» زايد است و تقدير «نُقَدِّسُكَ» مى‏باشد. [طه:12]. ايضاً [نازعات:16]. مقدس بودن وادى سينا ظاهراً براى آن است كه محل نزول وحى و مناجات خدا با موسى «عليه السلام» بود و دستور به خلع نعل نيز بدين مناسبت است درباره [مائده:21]. گفته‏اند: ارض فلسطين مقدس و مطهر از شرك است به واسطه سكونت انبیاء درآنجا. الميزان اين مطلب را از [اسراء:1]. و [اعراف:137]. كه هر دو درباره فلسطين است استفاده مى كند كه مبارك بودن در اثر بودن خير كثير است، از جمله خير كثير اقامه دين و رفتن قذارت شرك است. قدوس: بسيار پاك. گاهى به فتح قاف نيز آيد. آن مبالغه در قدس و از اسماء حسنى است و دو دفعه در قرآن آمده است [حشر:23]. [جمعه:1]. طبرسى فرموده: «اَاطَّاهِرُ مِنْ كُلِّ عَيْبٍ وَ نَقْصٍ وَ آفَةٍ اَلْمُنَزَّهُ عَنِ الْقَبائِحِ».
قَدَم
(بر زون فرس) پا. جمع آن اقدام است [رحمن:41]. گناهكاران با علامتشان شناخته مى‏شوند و از موهاى پيشانى و پاهايشان گرفتار مى‏گردند. راغب گفته: قدم پاى شخص و جمع آن اقدام و تقدم و تاخر به اعتبار آن است. طبرسى ذيل آيه فوق فرموده قدم عضوى است كه شخص براى راه رفته به جلو مى‏گذارد. بنا به تعبير طبرسى علت تسميه پا به قدم، جلو انداختن آن است براى راه رفتن و به تعبير راغب اصل در قدم پا و تقدم به معنى پيش افتادن به اعتبار آن است. [فرقان:23]. و آمديم به سوى عملى كه كرده بودند و آن را غبارى پراكنده ساختيم، اشاره به اعمال كفار است كه در آخرت چيزى به دستشان نخواهد آمد و مراد اعمال خير آنهاست از قبيل صله‏رحم و پناه درمانده و غيره. در آيه ديگر اعمال آنها به خاكستر در مقابل طوفان تشبيه شده است. [ابراهيم:18]. *** تقديم: جلو انداختن. مقدم كردن. [آل عمران:182]. اين عذاب به علت اعمالى است كه دستهايتان از پيش فرستاده است (وگرنه) خدا به بندگان ستمكار نيست. اينكه همه كارهاى اعضا به دستها نسبت داده شده ظاهراً براى آن است كه بيشتر كارها با دست انجام مى‏پذيرد و براى تغليب چنين مصطلح شده است. [ص:60]. شما اين را بر ما پيش آورديد. [قيامة:13]. اين تعبير در سوره انفطار آيه 5 نيز آمده است. به نظر مى‏آيد مراد ماقدم اعمال پيش از مرگ و از «مااَخَّرَ» آثار پس از مرگ باشد يعنى: انسان در آن روز خبر داده مى‏شود از آنچه پيش از مرگ انجام داده واز آنچه پس از مرگ باقى گذاشته مثل [يس:12]. و شايد مراد از «ماقَدَّمَ» اعمال اول عمر و از «مااَخَّرَ» اعمال آخر عمر باشد. *** [اعراف:34]. ظاهراً استفعال در اين آيه و نظائر آن براى طلب نيست لذا مجمع آن را «لايَتَقَّدِمُونَ» معنى كرده يعنى چون اجلشان آيد نه ساعتى تاخير مى‏كنند و نه پيش مى‏افتند و به هيچ يك از اين دو كار قدرت ندارند چنانكه در آيه [حجر:24]. نيز به معنى پيش افتادگان است، مى‏شود گفت استفعال در اينگونه آيات به معنى انفعال است مثل «استجرالطين». راغب آن را طلب گفته و گويد: «لايُريدُونَ تَأَخُّراً وَ لاتَقَدُّماً» مجمع نيز از بعضى طلب نقل مى‏كند ولى هيچ يك دلچسب نيست. *** قدم گاهى به معنى منزلت و مقام است و گاهى مراد از ثبوت قدم و استقامت و صبر است مثل [نحل:94]. تا قدمى پس از ثبوتش بلغزد يعنى استقامت به تزلزل مبدل شود. [آل عمران:147]. يعنى بر ما استقامت عطا فرما [يونس:2]. مراد از قدم صدق مقام ارجمند واقعى و پاداش حقيقى است گويا مراد از «صدق» مقابل اعتبارى است يعنى آن مقام مثل مقام دنيا خيالى نيست بلكه واقعى است مثل [قمر:55]. بنابر آنكه از طبرسى درمعناى قدم نقل شد مى‏شود گفت قدم در آيه به معنى مقدم بودن است كه عبارت اخراى مقام و منزلت مى‏باشد راغب تصريح دارد كه آن در آيه اسم مصدر است. *** قديم: ديرين. مقابل تازه. [يوسف:95]. گفتند به خدا تو در اشتباه ديرين خود هستى. مرادشان از ضلال مبالغه يعقوب در حب يوسف عليهما السلام بود [يس:39]. تا مثل عرجون كهنه و خشكيده گرديد. رجوع شود به «عرجون». هر دو آيه دليل اند بر اينكه قديم آن است كه زمانى بر آن گذشته باشد نه چيزيكه اول ندارد. فيومى در مصباح‏گفته:«عيب قديم اى سابق زمانه...» راغب مى‏گويد: در قرآن و در آثارصحيحه لفظ قديم در وصف خدا نيامده است ولى متكلمين آن را در وصف خدا به كار مى‏برند. على هذا:اينكه متكلمين مى‏گويند: خدا قديم است و از آن قصد مى‏كنند كه خدا اول ندارد استعمال قديم در اين معنى از اصطلاحات آنهاست و اينكه دردعا وارد شده يا قديم الاحسان شايد منظور اين است كه: خدايا احسان تو سابقه دار است و درگذشته نيز احسان كرده‏اى.
قدو
اقتداء به معنى پيروى كردن است [انعام:90]. قرائت مشهور «اِقْتَدِهْ» به سكون‏ها است و آن هاء سكت مى‏باشد يعنى آن پيامبران كسانى‏اند كه خدا هدايتشان كرده تو از هدايت آن‏ها پيروى كن نمی‏فرماید از آنها پیروی کن زيرا شريعت آن حضرت ناسخ شرايع گذشته است ولى پيروى از هدايتشان همان هدايت خدائى است در مجمع فرموده: در صبر بر ايذاء قومت از آنها پيروى كن. ولى بهتر است آن را اعم بگيريم. [زخرف:23]. ما پدرانمان را بر دينى يافته‏ايم و ما بر آثار آن‏ها پيرويم از اين ماده فقط دو كلمه فوق در قرآن مجيد آمده است.
قذف
انداختن. گذاشتن. بهتر است آن را رهاكردن معنى كنيم كه جامع انداختن و گذاشتن است [طه:39]. موسى را در صندوق بگذار و آن را به دريا رهاكن. معلوم است كه انداختن معمولى مراد نيست. [احزاب:26]. مراد انداختن معنوى است [طه:87]. شايد منظور آن است كه آنها را در آتش انداختيم ودر آتش گذاشتيم تا ذوب شود. در آيات قرآن محلى نيست كه مراد از آن انداختن معمولی باشد مثل انداختن سنگ حتى [صافات:8].هم معلوم نيست كه غيرمحسوس نباشد. [انبیاء:18]. حق را در مقابل باطل مى‏گذاريم كه مغز باطل را مى شكافد و بطلان آن را آشكار مى‏كند مراد ظاهرا براهين حق در مقابل باطل است. [سباء:48]. به نظر الميزان مراد از«اَلْحَقَّ» قرآن است يعنى خدا قرآن را نازل مى‏كند و به قلبم مى‏اندازد و او علّام الغيوب است. [سباء:53]. مراد از قذف غيب ظاهرا ايرادات واهى بر معاد است وچون از فاصله بعيد رساندن به هدف مقدور نيست شايد مراد از اين تعبير آن است كه ايرادات آنها ضررى به معاد ندارد.
قرء
جمع كردن. «قَرَءَ الشَّىْ‏ءَ قَرْءاً وَ قُرْآناً: جَمَعَهُ وَ ضَمَّ بَعْضَهُ اِلى بَعْضٍ» خواندن را از آن قرائت مى‏گويند كه در خواندن حروف و كلمات كنار هم جمع مى‏شوند راغب گويد:«اَلْقِرائَةُ ضَمُّ الْحُرُوفِ وَ الْكَلِماتِ بَعْضِها اِلى بَعْضٍ فِى التَّرْتيلِ» ولى به هر جمع قرائت نگويند مثلا وقتيكه گروهى را جمع كردى نمى‏گويى «قَرَئْتُ الْقَوْمَ»... [نحل:98]. چون قرآن خواندى به خدا پناه بر [اعراف:204]. چون قرآن خوانده شود گوش كنيد و ساكت باشيد تا مورد رحمت قرار گيريد. هر دو امر راحمل بر استحباب كرده‏اند و چه بهتر است كه موقع تلاوت قرآن همه ساكت شده و گوش بدهند رجوع شود به«نصت». * [بقره:228]. قروء جمع قرء است. و آن بر طهر و حيض هر دو اطلاق مى‏شود. گفته‏اند آن از اضداد است ابن اثير در نهايه مى‏گويد: قرء از اضداد است بر طهر اطلاق مى‏شود و آن قول شافعى و اهل حجاز است و بر حيض اطلاق مى‏شود و آن مذهب ابوحنيفه و اهل عراق مى‏باشد، اصل قرء به معنى وقت معلوم است لذا به طهر وحيض اطلاق شده زيرا هر يكى را وقتى هست. ايضاً در نهايه نقل شده كه رسول خدا«صلى الله عليه واله»به زنى فرمود:«دَعِى الصَّلوةَ اَيَّامَ أقْرائِكِ» در اين حديث مراد از قرء حيض است اين حديث در مجمع نيز آمده است. مراد از قروء در آيه شريفه نزد ما اماميه طهرها است چنانكه طبرسى رحمه الله درمجمع وجوامع الجامع تصريح كرده است قول زيدبن ثابت، ابن عمر، مالك،شافعى و اهل مدينه نيز چنين است ولى ديگران آن را حيض گفته‏اند و دليلشان حديث فوق است. و نيز اهل سنت از على «عليه السلام» نقل كرده‏اند كه فرمود: «اِنَّ الْقُرْءَ الْحَيْضُ». در الميزان فرموده: على هذا اظهر آن است كه به معنى طهر باشد زيرا آن حالت جمع شدن خون (درشكم زن) است و بعد در حيض استعمال شده زيرا آن حالت بيرون ريختن بعد از جمع است(انتهى). در تفسير عياشى از زراره از امام‏باقر «عليه السلام» نقل شده: اقراء طهرهاست و فرمود: قرء مابين دو حيض است «اَلْاَقْراءُ هِىَ الْاَطْهارُ وَ قالَ: اَلْقُرْءُ ما بَيْنَ الْحَيْضَتَيْنِ» در مجمع و تفسير عياشى از زراره نقل شده، گويد:از ربيعة الرأى شنيدم مى‏گفت: رأى من آن است اَقْرائيكه خدا در قرآن فرموده طهراند ما بين دوحيض و حيض مراد نيست. گويد: محضر حضرت باقر«عليه السلام» واردشده قول ربيعه را نقل كردم، فرمود: دروغ مى‏گويد رأى خودش نيست از على «عليه السلام» به وى رسيده است. گفتم اصلحك الله آيا على «عليه السلام» چنين مى‏فرمود؟ فرمود: آرى مى‏فرمودقُرْء طهر است. زن خون را در آن حال در شكم جمع مى‏كند و چون حائض گرديد بيرون مى‏ريزد. گفتم: اصلحك الله مردى در حال طهر طلاق داده بدون جماع با دو شاهد عادل فرمود چون زن به حيض سوم داخل شود عده‏اش منقضى است شوهران بر او حلال اند، گفتم: اهل عراق روايت مى‏كنند از على «عليه السلام»كه مى‏گفته تا از حيض سوم غسل نكرده مرد مى‏تواند رجوع كند؟ فرمود: دروغ مى‏گويند فرمود: على «عليه السلام» مى‏فرمود: چون خون حيض سوم را ديد عده‏اش تمام است. (ترجمه از تفسير عياشى).
قرآن
اين لفظ در اصل مصدر است به معنى خواندن. چنانكه در بعضى از آيات معناى مصدرى مراد است مثل [قيامة:18-17]. قرآن در اينجا مصدر است مثل فرقان و رجحان و هر دو ضمير راجع به وحى اند يعنى در قرآن عجله نكن زيرا جمع كردن آنچه وحى مى‏كنيم و خواندن آن برعهده ماست... و چون آن را خوانديم از خواندنش پيروى كن و بخوان. سپس قرآن عَلَم است به كتاب حاضر كه بر حضرت رسول «صلى الله عليه واله»نازل شده به اعتبار آنكه خواندنى است و آن مصدراز براى مفعول(مقرو) است، قرآن كتابى است خواندنى بايد آن را خواند و در معانى اش دقت و تدبر نمود به نظر نگارنده همان خواندن سبب تسميه اين كتاب عظيم به اين نام است. چنانكه خود قرآن به خواندن آن كاملاً اهميت مى‏دهد [نمل:92]. [مزّمل:4]. [مزّمل:20]. بعضى‏ها قرآن را در اصل به معنى جمع گرفته‏اند كه اصل قرء به معنى جمع است در اينصورت مى‏توانند بگويند كه: آن مصدر از براى فاعل است قرآن يعنى جامع حقائق و فرموده‏هاى الهى. ولى با ملاحظه آنچه گذشت معناى اول مقبولتر بلكه منحصربفرد است. الميزان نيز آن را اختيار كرده است. اوصاف قرآن‏ خداوند در قرآن اوصافى براى قرآن ذكر مى‏كند كه مبين مقام شامخ اين كتاب الهى است و موقعيت و عظمت آن را به طور واضح متجلى مى‏سازد از قبيل: 1- [بقره:2]. 2- [بقره:185]. 3- [حجر:1]. 4- [حجر:87]. 5- [اسراء:9]. 6- [اسراء:82]. 7- [يس:2]. 8- [بروج:21]. 9- [واقعة:77]. 10- [فصّلت:42]. 11- [تكوير:27]. 12- [نحل:89]. 13- [فصّلت:41]. اينها نمونه‏اى از اوصاف حميده قرآن مجيد است، با توجه به آنها خواهيم ديد كه اين كتاب سبب سعادت هر دو جهان و رشحه‏اى از رحمت واسعه خدا بر بندگان است. مسلمانان بايد در فراگرفتن و عمل به آن آنچه مى‏توانند سعى كنند تا سعادت هر دو جهان يابند. اعجاز قرآن‏ معنى اعجاز قرآن آن است كه بشر از آوردن نظير آن عاجز و ناتوان است، قرآن از اول نزول پيوسته اين مطلب را يادآوري كرده و گويد: بشر از آوردن نظير من ناتوان است. و اگر عاجز نيست يك سوره مانند مرا بياورد اين حريف‏ طلبى قرآن و آن زبونى اهل سخن و خاصه فصحاى عرب دليل بارز اعجاز آن است. 1- [اسراء:88]. بگو اگر انس و جن جمع شوند كه نظير اين قرآن را بياورند نمى‏توانند هرچند با همديگر همكارى كنند. 2- [طور:34]. 3- [بقره:22-23]. آيه در مقام تعجيز انسان حتى از آوردن يك سوره است و با نفى ابدى مى‏گويد «وَلَنْ تَفْعَلُوا» و هرگز نمى‏توانيد آن دليل است كه در آينده نيز اين كار امكان نخواهد داشت ايضاً آيه [يونس:38]. در مقام تعجيز است. 4- [هود:13-14]. در اينجا صحبت از آوردن ده سوره است و جمله «اَنَّما اُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ» روشن مى‏كند كه خدا علم قرآن سازى را به بشر نداده است. آيه اول در مقام تعجيز شامل يك آيه هم مى‏شود زيرا كلمه قرآن به همه قرآن و به ابعاض آن اطلاق مى‏شود، و آيه اول از آيات مكى است، آنوقت همه قرآن نازل نشده بود. ولى باز فرموده «هذَا الْقُرْآن» با وجود اين به نظر نگارنده منظور قرآن از مبارزه‏طلبى مجموع قرآن يا چند سوره و يا يك سوره يا چند آيه است نه نسبت به فرد فرد آيات مثل «اِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ» مثلاً و در قرآن «فَأْتُوا بِآيَةٍ مِنْ مِثْلِهِ» نيامده است. وجوه اعجاز قرآن‏ درباره جهات اعجاز قرآن كه اجتماع آنها بشر را از آوردن مثل آن عاجز كرده در المنار وجوه زير را نقل مى‏كند: 1- اشتمال قرآن بر نظم و وزن عجيب و اسلوبى كه غير از اسلوب بلغاء و فصحاست اسلوبى كه در آن زمان معمول نبود و كاملاً بديع و بى سابقه است. 2- بلاغت قرآن كه بلاغت و فصاحت سخن سرايان هيچ وقت به بلاغت آن نرسيد واحدى از اهل بيان در اين مطلب شك نكردند. (قرآن با بلاغتى القاء مطلب مى‏كند كه ديگران از القاء مطلب با آن بيان عاجز اند). 3- اشتمال قرآن بر اخبار غيبى نسبت به گذشتگان و نسبت به آينده. مثل خبر از غلبه روم بر فارس كه بعداً تحقق يافت اخبار از وضع و آينده منافقان كه مو به مو جاى خويش را مى‏گرفت. 4- سلامت قرآن از اختلاف و تعارض و تناقض در طول مدت 23 سال. [نساء:82]. (درباره اين مطلب توضيح بيشترى خواهيم داد). 5- اشتمال قرآن بر علوم الهيه و عقائد دينيه، و احكام و فضائل و اخلاق و قواعد سياسى و مدنى. 6- اينكه هيچ يك از گفته‏هاى قرآن قابل نقض و ابطال نيست و هرچه گفته هميشه حق و صدق بوده و خواهد بود. 7- در قرآن مسائلى مطرح و تحقيق شده كه بر بشر آن روز مجهول بود مثل «وَ اَرسَلنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ - اَنَّ السَّمواتِ وَالاَرضَ کانَتارَتقاً فَفَتَقناهُما وَ جَعَلنا مِنَ الماءِ کُّلَ شَیءٍ حَیٍّ - ثُمَّ استَوی اِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ - وَ مِن کُلِّ شَیءٍ خَلَقنا زَوجَینِ» و امثال اينها (المنار ذيل آيه 23 بقره به اختصار). در الميزان از وجوه گذشته وجه دوم، سوم، چهارم، و پنجم را به طور مشروح ذكر و بررسى مى‏كند و وجه ديگرى مى‏افزايد و آن اينكه آوردن چنين قرآنى از كسى كه درس نخوانده و معلم نديده غير ممكن است. مرحوم مجلسى در بحار ج 17 صفحه 159 به بعد اقوال را در اين باره به طور مبسوط جمع كرده است‏ *** ناگفته نماند: خلاصه آنچه تا اينجا در وجه اعجاز گفته شد اين است كه قرآن مجموعاً معجزه است و بشر از آوردن مثل آن ناتوان مى‏باشد، اين از هر جهت قابل قبول است زيرا با ملاحظه وجوهى كه مجملاً نقل شد آوردن نظير قرآن از بشر ساخته نيست. ولى قرآن همانطور كه نسبت به تمام آن اعجاز است و مبارزطلبى كرده نسبت به ده سوره (بعشر سور) و حتى به يك سوره نيز مبارزطلبى كرده است «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ» اما وجوهى كه از المنار و الميزان نقل شد همه را در سوره كوثر مثلا نمى‏توان يافت با آنكه اين سوره هم معجزه است. با استفاده از خود قرآن مى‏شود گفت وجوه عمده اعجاز دو چيز است يكى تركيب آنگونه الفاظ با حفظ آنگونه معانى. ديگر عدم وجود اختلاف در آن. اينك اين دو وجه را بررسى مى‏كنيم: 1- ما در آوردن نظير قرآن اگر نظم و اسلوب الفاظ را در نظر بگيريم و بخواهيم الفاظى در نظم و ترتيب قرآن بسازيم معانى از دست خواهد رفت يعنى معانى خيلى سبك و خنده آور خواهد شد و اگر معانى خوب را در نظر بگيريم الفاظ را در اسلوب قرآن نتوانيم جمع كرد. مثلا از مسيلمه كذاب لعنه اللَّه در تاريخ كامل ج 2 ص 244 و سفينةالبحار نقل شده كه در مقابله با سوره مرسلات و ذاريات گفت: «و المبديات زرعاً. و لحاصدات حصداً. و الذاريات قحماً. و الطاحنات طحناً. و الخابزات خبزاً. و الثاردات ثرداً. و اللاقمات لقماً... اين فرومايه به تقليد از سبك قرآن الفاظى چند قالب زده ولى معنى آنها چنين درآمده: قسم به آشكاركنندگان كشت، قسم به دروگران، قسم به پاشندگان گندم، قسم به آرد كنندگان، قسم به نانواها، قسم به آبگوشت پزان، قسم به آنانكه لقمه بر دهان مى‏گذارند... در تنظيم الفاظ آنچه قدرت داشته به كار برده ولى ملاحظه مى‏شود كه معانى چقدر مضحك و سند رسوائى گوينده است و همه كارهاى بالا را به زنان مختص كرده است. اين راجع به الفاظ و اگر معانى خوب در نظر گرفته شود قهراً الفاظ در اسلوب قرآن جمع نخواهد شد ظاهراً روى اين حساب است كه فرموده: «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ» يعنى حتى يك سوره كوچك مثل سوره كوثر هم قدرت آوردن نداريد و با جمله «وَلَنْ تَفْعَلُوا» روشن مى‏كند كه اين كار از بشر ساخته نيست و نخواهد بود و با جمله «فَاعْلَمُوا اَنَّما اُنزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ» بيان مى‏كند كه اين زائيده علم خداست و شما علم آن را نداريد «وَ ما اُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَليلاً». از اينجاست كه نگارنده احتمال مى‏دهم نظر قرآن در تعجيز بيشتر به اسلوب كلام با حفظ معانى صحيح و حقيقى آن است گرچه وجوه نقل شده از المنار و الميزان نيز كاملاً واقعى و مقبول است، ولى چنانكه گفته شد آن وجوه راجع به مجموع قرآن است نه هر سوره. 2- [نساء:82]. اين آيه راجع به مجموع قرآن و در عين حال قابل دقت است، توضيح اينكه بشر از اول ادراك تا آخر عمرش در يك حال، يك عقيده و يك راى نمى‏ماند نظر او نسبت به دوران عمر و نسبت به پيشامدها تغيير مى‏يابد، بزرگان عالم و سياستمداران دنيا را مى‏بينيم كه هر چند روز يا چند ماه يا لااقل چند سال در عقايد و تصميمات خويش تجديد نظر مى‏كنند و آنچه دیروز حق و مطابق واقع می‏دیدند امروز تخطئه می‏کنند و بر آن خط بطلان مى‏كشند، نهرو نخست وزير متوفى هندوستان نامه‏هاى متعددى به دخترش نوشت روزى كه خواستند آنها را به صورت كتاب به نام نگاهى به تاريخ جهان چاپ كنند راضى شد و گفت: ولى اگر امروز آنها را مى‏نوشتم طور ديگر مى‏نوشتم ولى من ديگر آن فرصت را ندارم. كسى اگر كتابى بنويسد و بيست سال بعد بخواهد آن كتاب را بار ديگر بنويسد و چاپ كند ناممكن است تغييرى در آن ندهد و بگويد همانطور كه بيست سال قبل نوشته‏ام احتياج به تجديد نظر ندارد، همينطور است هر فرد فرد بشر نسبت به كارها و افكار خويش در دوران زندگى پس بشر نمى‏تواند از خود رويه هائى راجع به همه شئون زندگى و غيره ايجاد كرده و تا آخر عمر در آنها ثابت و يكنواخت بماند حتماً مقدار كثيرى از آنها و يا همه آنها را تغيير خواهد داد، حال اگر بشرى پيدا شد و در عرض 23 سال عقائدى و روشهائى نسبت به همه شئون زندگى اظهار كرد و تا پاى جان از آنها دفاع نمود و از هيچ يك هم در آن مدت برنگشت خواهيم دانست كه آنها از خودش نيست و گرنه بشر چنين ساخته نشده است. «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اختِلافاً كَثيراً». وجه ديگر كتابهائى كه در دنيا نوشته مى‏شود از حيث مطالب سبك بخصوصى دارند مثلا آنكه در جغرافيا نوشته مى‏شود از اول تا آخر جغرافيا است و آنچه در تاريخ نوشته مى‏شود همه‏اش تاريخ است و اگر مثلا در دو رشته باشد در دو بخش جداگانه نوشته مى‏شود. ولى قرآن طورى نازل شده كه آميخته است در يك آيه و يك سوره مى‏بينى هم مطلب علمى است هم اشاره به معاد، هم فضيلت اخلاقى و هم تهديد ظالمان وغيره و آوردن چنين كتابى با اين طرز از طاقت بشر خارج است «فَأْتُوا بِسُورَةٍ» با اطلاقش به اين حقيقت نيز شامل مى‏باشد . عدم تحريف در قرآن‏ اين مسئله كه در قرآن تحريف هست يا نيست به اختلاف قرائت‏ها و اختلاف بعضى از كلمات و حركات راجع نمى‏باشد كه چنين چيزهائى هست و ضررى به قرآن مجيد ندارد، موضوع عمده در اين باره دو چيز است: 1- آيا در قرآن فعلى مطالب اضافه هست و مقدارى از آن از كلام خداوند نيست بلكه بر آن اضافه شده است يا نه؟ 2- آيا در قرآن فعلى نقيصه هست و مقدارى از آن از بين رفته و آنچه در دست ماست قسمتى از قرآن اصلى است يا نه ؟ تحريف به معناى اول به اجماع مسلمين باطل بلكه بطلانش ضرورى است و قرآن فعلى همه‏اش كلام خداست بدون شبهه. در مقدمه مجمع البيان در فن پنجم فرموده به اجماع مسلمين در قرآن زيادت نيست، در الميزان ج 12 ص 111 فرموده: بر نفى زيادت با اجماع استدلال کرده‏اند، در البیان فرموده تحریف به معنی زیادت به اجماع مسلمين باطل بلكه بطلانش به ضرورت ثابت است. اما تحريف به معناى دوم (وجود نقيصه در قرآن) متسالم عليه ميان مسلمين آن است كه اينگونه تحريف در قرآن نيست و اين قول حق است و دلائلش بعداً نقل خواهد شد. در البيان ص 218 مى‏گويد: معروف ميان مسلمانان عدم وقوع تحريف در قرآن است و اينكه قرآن موجود در دست ما همه قرآن است كه بر پيغمبر «صلى اللَّه عليه و آله» نازل شده، بسيارى از بزرگان بر اين عقيده تصريح كرده‏اند از جمله صدوق محمد بن بابويه كه قول به عدم تحريف را از معتقدات اماميه شمرده از جمله شيخ طوسى در اول تفسير «تبيان» و آن را از استادش علم الهدى با استدلال قاطع نقل مى‏كند، هكذا مفسر شهير طبرسى در مقدمه مجمع البيان، ايضاً شيخ جعفر كاشف الغطاء در بحث قرآن از كتاب «كشف الغطاء» و نيز علامه شهشهانى در بحث قرآن از كتاب «عروة وثقى» و نيز قول به عدم تحريف را به جمهور مجتهدين نسبت داده، از جمله محدث كاشانى در دو كتابش (وافى ج 5 ص 274 و علم اليقين ص 130) همچنين علامه شيخ محمدجواد بلاغى در مقدمه تفسير «آلاءالرحمن». نگارنده گويد: اگر در اقوال بزرگان اهل تفسير و غيره تفحص كنيم كمتر كسى خواهيم يافت كه قائل به تحريف به معنى نقيصه باشند مگر بعضى از آنانكه خيلى سطحى و ساده‏اند ولى دانشمندان بزرگ اسلامى كه عده‏اى از آنها نام برده شد و بزرگانى همچون علامه طباطبائى در الميزان و غيره و علامه خوئى در «البيان» و نويسندگانى امثال فريد وجدى در دائرةالمعارف و غيره و غيره به جنگ اينگونه اشخاص نادر شتافته‏اند البته با دلائل قاطع كه نقل خواهد شد. *** عده‏اى از محدثين شيعه و جمعى از محدثان اهل سنت قائل شده‏اند كه در قرآن تحريف وجود دارد و مقدارى از آن حذف شده است، در مقدمه مجمع اين قول را به جمعى از علماء شيعه و عده‏اى از حشويه اهل سنت نسبت داده است، حشويه چنانكه در دائرةالمعارف وجدى است گروهى از معتزله هستند كه به ظواهر قرآن تمسك كرده و قائل به جسم بودن خدااند. منسوبند به حشو يعنى مردمان رذيل. دلائل عدم تحريف‏ دليل قائلين به وجود تحريف رواياتى است كه از طريق شيعه و اهل سنت وارد شده كه نقل و رد آنها در اين كتاب مهم نيست طالبان تفصيل به كتب مفصل رجوع كنند از جمله الميزان ج‏12 ص 106 به بعد و البيان آيةاللَّه خوئى فصل «صيانة القرآن من التحريف» ولى مقدارى از دلائل عدم تحريف به قرار زير است: 1- [حجر:9]. مراد از «اَلذِّكْر» قرآن است وچند آيه قبل فرموده: «وَقالُوا يااَيَّهَاالَّذى نُزِلَ عَلَيْهِ الذِكْرُاِنَّكَ لَمَجْنُونٌ». در اين ايه خداوند با قاطعيت تمام فرموده:قرآن را ما نازل كرده‏ايم و ما حتما حافظ و نگهدارنده آن هستيم با دو تأكيد «انّ» و «لام» پس مطمئناخداوند آن را از نقصان و زيادت و ازهرجهت ديگر محفوظ خواهد داشت. بعضى احتمال داده‏اند كه ضمير «له» به حضرت رسول «صلى الله عليه واله» راجع است ولى اين قول بر خلاف ظاهر است و هر كس در آيه دقت كند يقين خواهد كرد كه مراد از «لَهُ لَحافِظُونَ» حفظ قرآن و«له» بر قرآن راجع است. 2- [فصّلت:42-41]. مراد از«بَيْنَ يَدَيْهِ» زمان نزول و از «مِنْ‏خَلْفِهِ» زمان بعد است يعنى او كتاب با عزتى است كه نه حالا و نه در آينده باطل را بر آن راه ندارد تا به واسطه زيادت و يا نقصان و يا به هر شكل ديگرى بر ان راه يافته واز حجيت بياندازد. اين قولى است قطعى كه خداوندقرآن را از راه يافتن باطل بركنار كرده است و اگر نقصى در آن راه يابد بر خلاف آن خواهدبود. 3- حديث ثقلين كه فريقين به طور متواتر از رسول «صلى الله عليه واله» نقل كرده‏اند فرمود: «اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثِقْلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتى اَهْهُ بَيْتى ما اِنْ تَمَسَكْتُمْ بِهِمالَنْ تَضِلُوا اَبَداً اِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتَّى يَرِدا عَلَّىَ الْحَوْضَ» من در ميان شما دو چيز مهم و گرانقدر مى‏گذارم كتاب خدا و عترم كه اهل بيت من‏اند هر گاه به آن دو چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد بود آن دو هيچگاه از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض پيش من آيند. اين حديث وجوب تمسك به قرآن را ايجاب مى‏كند بايد قرآن تحريف نشده باشد وگرنه تمسك به كتاب محرف معنايى ندارد و از ضلالت باز نمى‏دارد، جمله «اِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا» معين مى‏كند كه كتاب و اهل بيت تا قيامت باقى است پس تا قيامت بايد اهل بيت و كتاب باشند و از هم جدا نشوند ولى بودن يكى از اهل بيت همواره ضرورى نيست مخصوصادر زمان غيبت بلكه بودن احاديث آنها و بودن مجتهدين كه حافظ و راوى احاديث اند كافى است و تمسك به اهل بيت محقق مى‏شود ولى تمسك به قران ميسر نيست مگر به وصول قرآن، بدين طريق مى‏دانيم كه قرآن دست نخورده ميان ما موجود است و زيادت و نقصانى در آن نيست. هكذا سائر روايات كه در بيان صحت و سقم اخبار تطبيق آنها را با قرآن لازم دانسته است، ايضاً رواياتيكه مى‏گويند امامان عليهم السلام در استفاده ازاحكام و غيره بر قرآن موجود استناد كرده‏اند. در آينده خواهيم گفت: قرآنيكه اميرالمومنين «عليه السلام» نوشته فرقش با قران فعلى فقط در ترتيب سوره‏ها است،در البيان مى‏گويد: اين هم باطل است كه بگوييم قرآن در نزد امام غائب «عليه السلام» محفوظ و موجود است زيرا وجود واقعى آن در تمسك امت كافى نيست . 4- از جمله براهين كه اقامه كرده‏اند اين است: قرآن مجيد اوصافى براى خود بيان مى‏دارد كه آن اوصاف در قرآن فعلى وجود دارد مثلا مى‏گويد: [اسراء:9]. قرآن مردم را به استوارترين راه هدايت مى‏كند. قرآن براى مومنان شفاست و كافران را جز خسران نيافزايد [اسراء:82].اگر جن و انس جمع شوند قدرت آوردن چنين قرآنى را ندارند [اسراء:88]. قرآن به بنى اسرائيل بيشتر آنچه را كه در آن اختلاف دارند حكايت مى‏كند[نمل:76]. قرآن به تمام مردم هادى و راهنماست [بقره:185]. قرآن هدايت براى متقين است [بقره:2]. آيا در قرآن تدبر نمى‏كنند يا در قلوبشان قفلهايى است [محمّد:24]. از خداوند براى شما نور و كتاب روشن آمده است [مائده:15]. و صدها نظير اين آيات در مطالب دنيا و آخرت . ما آنگاه كه در قرآن موجود دقت مى‏كنيم تمام اين اوصاف را در آن مى‏يابيم و در نتيجه مى‏دانيم كه از قرآن كم نشده است. 5- فريدو جدى در دائرةالمعارف اهتمام مسلمين را در حفظ و تأليف و تعليم قرآن دليل عدم تحريف آن دانسته و گويد اهتماميكه مسلمين بر قرآن داشتند احتمال نقصان آن را از ميان بر مى‏دارد. اين همان دليل متقنى است كه مرحوم علم الهدى (بنابر آنچه در مقدمه مجمع البيان است) بدان تمسك جسته و فرمايد:علم به صحت قرآن مانند علم به وجود شهرها و وقايع بزرگ... است... علماء مسلمين در حفظ و حمايت آن كوشيده‏اند... چطور ممكن است كه با آن عنايت صادقه و ضبط شديد تغييرى يا نقصانى در ان راه يابد (مختصر آنچه دو دانشمند فوق گفته‏اند) علامه طباطبايى در كتاب «قرآن در اسلام» ص 115 در اين زمينه فرموده: آيات قرآنى در دست عامه مسلمانان بود و براى نگهدارى آنچه داشتند كمال جديت را به خرج مى‏دادند علاوه بر آن گروه زيادى از صحابه و تابعين قارى قرآن بودند كه كارى جز آن نداشتند و جمع آورى قرآن در يك مصحف جلو چشم همه انجام مى‏گرفت و همگان مصحفى را كه آماده نموده در دسترسشان گذاشتند پذيرفتند و نسخه هايى از آن برداشتند و رد و اعتراض نكردند... على «عليه السلام» با اينكه خودش... قرآن مجيد را به ترتيب نزول جمع آورى كرده بود و به جماعت نشان داده بود... مصحف دائر را پذيرفت و تا زنده بود حتى در زمان خلافت خود دم از خلاف نزد. كاتبان وحى‏ ابوعبدالله زنجانى در تاريخ قران مى‏نويسد: مورخين عرب همه اتفاق دارند بر اينكه خط بواسطه حرب بن امية بن عبدشمس به مكه داخل شده و آن را اين شخص در سفرهايى كه نموده از چند تن فراگرفته بود كه ازآن جمله بشربن عبدالملك برادر اكيدر صاحب دومة الجندل بوده. بشر باحرب بن اميه در مكه حضور يافته و دختر او صهبا را به زنى گرفت و به جمعى از اهل مكه خط آموخت و از دنيا رفت. جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيّه ج 1 ص 227 آنچه مرحوم زنجانى در باره بشربن عبدالملك گفته نقل مى‏كند بعد مى‏گويد: پس عده‏اى كثير از قريش در وقت ظهور اسلام نوشتن بلد بودند... اسلام آمد در حاليكه خط در حجاز معروف ولى غيرشايع بود و آن وقت در مكه فقط درحدود 14 نفر نوشتن بلد بودندكه عبارت بودند از على بن ابيطالب، عمربن خطاب، طلحة بن عبيدالله، عثمان بن سعيد، ابان بن سعيد، يزيدبن ابى سفيان، حاطب بن عمرو، علاءبن حضرمى، ابوسلمة بن عبدالاشهل، عبدالله بن ابى سعدبن ابى سرح، حويطب بن عبدالعزى، ابوسفيان، معاويه، وجهيم بن صلت. فريد وجدى در دائره المعارف ماده «خط» مى‏گويد: خط تا نزديكيهاى ظهور اسلام در ميان عرب حجاز نبود... بعظى از آنهابه عراق يا شام سفر كرده و خط نبطى و عبرى و سريانى رايادگرفتند و كلام عربى را با آنها نوشتند، پس از آمدن اسلام از خط نبطى خط نسخ و از سريانى خط كوفى به وجود آمد، وجدى آنگاه به جريان بشربن عبدالملك كه گذشت اشاره كرده و گويد: وقت آمدن اسلام نوشتن را درعرب جز 14نفر( بضعة عشر) نمى‏دانستند از جمله على بن ابيطالب، عمر، عثمان، ابوسفيان، معاويه، طلحه و ديگران بودند. ابوعبدالله زنجانى در تاريخ قرآن ص 44 ترجمه سحاب عدد نويسندگان وحى را كه با خط نسخ معمول آن زمان در مكه و مدينه قرآن را به محض نزول مى‏نوشتند چهل و سه نفر ذكر كرده و 29 نفر از مشهوران آنها را نام برده از آن جمله على بن ابيطالب«عليه السلام» زيدبن ثابت، زبيربن عوام، عبدالله بن ارقم، عبدالله بن رواحه، ابى بن كعب ثابت بن قيس، ابوسفيان، معاويه، خالدبن وليد و عمروبن عاص است. ناگفته نماند خالد بن وليد و عمروبن عاص در سال هفتم هجرت شش ماه به فتح مكه مانده اسلام آوردند معاويه و پدرش ابوسفيان پس از فتح مكه به اسلام داخل شدند، اينان تا قدرت داشتند با اسلام جنگيدند و آنگاه كه صيت وغلبه اسلام را ديدند به آن روى آوردند و آن وقت فقط در حدود دوسال از عمر رسول خدا «صلى الله عليه واله» مانده بود، من احتمال نزديك به يقين دارم كه اين روسياهان كه همواره نان را به قيمت روز مى‏خوردند براى اينكه براى خود در ميان مسلمانان جا باز كنند چند آيه يا سوره را نوشته و خود را كاتب وحى قلمداد كردند يعنى رسول خدا «صلى الله عليه واله» ما را هم به حساب گرفته است و گرنه اعتبار آنها كمتر از آن بود كه آن حضرت كتابت وحى را به ايشان محول كند وانگهى آنوقت در حدود نوددرصد قرآن نازل شده بود به نظر بعضى: معاويه فقط بعضى از نامه‏هاى آن حضرت را نوشته است. *** در تاريخ قرآن آمده: از اين نويسندگان دو نفر بيشتر ملازمت حضور ونوشتن قرآن را داشتند كه آن دو على بن ابيطالب«عليه السلام»و زيدبن ثابت بود. جرجى زيدان مى‏گويد: در عهد رسول خدا از همه بيشتر على بن ابيطالب، عبدالله بن مسعود، ابوالدرداءمعاذبن جبل، ثابت بن زيد و ابى بن كعب... به تدوين قرآن عنايت داشتند (تاريخ آداب اللغة العربيه ج‏1ص 225) او اين مطلب را در تاريخ تمدن اسلام ج 3 ص 83 ترجمه جواهركلام نيز گفته است . قرآن روى چه چيز نوشته مى‏شد جرجى زيدان در تاريخ تمدن اسلام مى‏نويسد: قلم را از نى مى‏ساختند و مركب را كه مداد مى‏گفتنداز گرد ذغال و يا گرد سياه ديگرى تهيه كرده مايع لزجى مثل صمغ و مانند آن به آن مى‏افزودند. اما كاغذ اعراب در ابتداء پوست بود كه آن را رق مى‏گفتند گاه هم روى پارچه مى‏نوشتند و مشهورترين آن، پارچه بافت مصر بنام قباطى بود و معلقات سبع پيش از اسلام بر روى همان پارچه يا پوست به دست نمى‏آوردند روى چوب يا استخوان يا سنگ يا سفال و مانند آن مى‏نوشتند در ج 3 ص 83 همان كتاب هست: هر آيه و سوره كه نازل مى‏شد آن را كاتبان وحى روى تكه‏هاى پوست يا استخوانهاى پهن مانند كتف و دنده‏ها يا روى ليف خرما و يا روى سنگهاى پهن سفيد مى‏نوشتند، در تاريخ قرآن ص 47 پارچه و حرير را اضافه كرده و گويد آنها را صحف مى‏گفتند، و يك كتاب از اين گونه صحف براى پيغمبر نوشته و به او دادند كه حضرت آنها را در خانه خود مى‏گذاشت. از اين نقل معلوم مى‏شودكه نويسندگان وحى يك نسخه هم به حضرت رسول «صلى الله عليه واله» مى‏داده‏اند و آن حضرت آنها را جمع مى‏كرده است «وافى ج 5 ص 274 در آخر كتاب صلوة از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه رسول خدا «صلى الله عليه واله» (درهنگام فوت) فرمود: يا على قرآن در پشت سر خوابگاه من در صحيفه‏ها و حرير و قرطاسهاست آنها را جمع كنيد و نگذاريد قرآن ضايع شود چنانكه يهود تورات را ضايع كردند على «عليه السلام» قرآن را در پارچه‏اى زرد نوشت و درخانه‏اش به اتمام رسانيد و فرمود تا قرآن را جمع نكنم عبا به دوشم نخواهم انداخت گاهى شخصى مى‏خواست دم در آن حضرت را ملاقات كند بدون عبا مى‏آمد تا قرآن را جمع نمود... جمع قرآن در يك مصحف در زمان پيغمبراكرم «صلى الله عليه واله» بعضى از صحابه تمام قرآن را جمع كرده و بعضى مقدارى از آن راجمع و بعد از وفات آن حضرت تأليف نمودند. محمدبن اسحق در فهرست مى‏گويد جمع كنندگان قرآن در دوره رسول اكرم «صلى الله عليه واله» عبارت بودند از اميرالمومنين على بن ابيطالب، سعد بن عبيد، ابوالدرداء، معاذبن جبل بن اوس، ثابت بن زيدبن نعمان، ابى بن كعب، و زيدبن ثابت. در تاريخ قرآن بعد از نقل اين سخن چند روايت از بخارى و اتقان سيوطى واز بيهقى و مناقب خوارزمى و غيره در اين زمينه نقل كرده است. ناگفته نماند: آنچه نبايد ترديد كرد اين است كه در زمان رسول خدا «صلى الله عليه واله»قرآن بدانگونه كه گفته شد جمع گرديد و حتى يك نسخه از آن در منزل آن حضرت بود كه به على «عليه السلام» سفارش آن را كرد، قطع نظر از حافظان قرآن كه آنها را قراء مى‏گفتند و از آن گروه بود كه چهل يا هفتادنفر در واقعه بثر معونه يكجا شهيد شدند. در مجمع البيان از سيد مرتضى علم الهدى نقل مى‏كند: قرآن در عهد رسول خدا «صلى الله عليه واله»به صورتيكه امروز هست تأليف شده بود به دليل آنكه: قرآن در آن روز درس خوانده مى‏شد و همه‏اش را حفظ مى‏كردند و آن را به رسول خدا نشان مى‏دادند و بر وى مى‏خواندند و عده‏اى مانند عبدالله بن مسعود و ابى بن كعب و ديگران آن را چندين بار بر پيغمبر خواندند(مجمع ج‏1 ص 15). در تاريخ قرآن آمده:آمدى در كتاب الافكار الابكار مى‏نويسد: قرآنهاى مشهور در دوره صحابه قرائت و بر پيغمبر عرض شده بود و مصحف عثمان بن عفان آخرين قرآن است كه بر حضرت عرض شد... پيغمبر جمعى از قراء را براى ياددادن قرآن به مدينه فرستاد بخارى به اسناد از براء روايت كرده كه گفت: اول كسى كه از ياران پيغمبر پيش ما آمد مصعب بن عميرو ابن ام مكتوم بود آنها آمده شروع كردند كه قرآن را به ما ياد بدهند پس از آن عمار و بلال آمدند، وقتيكه پيغمبر مكه را فتح نمود معاذبن جبل را براى تعليم قرآن در آنجا گذاشت (تاريخ قرآن ص‏42 ترجمه سحاب). نگارنده گويد: در اينكه رسول خدا«صلى الله عليه واله» دركار تدوين و تعليم قرآن دقت مى‏فرمودند شكى نيست و نمايندگانى كه براى تعليم قرآن اعزام و منصوب مى‏شدند هر يك آنچه از قرآن تا آن وقت نازل شده بود و يا مقدارى از آن را مى‏دانستند ولى ظاهرا جمع همه قرآن در يك پارچه و يا پوستها به صورت كتاب بعد از رحلت آن حضرت صورت گرفته و پيش از آن به صورت الواح و صحف در نزد كاتبان وحى و يك نسخه هم نزد خود آن حضرت بود. قرآن پس از رحلت پس از رحلت آن حضرت اولين كسى كه به انزوا پرداخته قرآن را به ترتيب نزول دريك مصحف جمع آورى كرد على بن ابيطالب «عليه السلام» بود وهنوز شش ماه از رحلت نگذشته بود كه از نوشتن آن فراغت يافت. اين مطلب در گذشته از وافى نقل گرديد و در تاريخ قرآن از اتقان سيوطى وشرح كافى ملاصالح قزوينى و در كتاب قرآن در اسلام ازاتقان و مصحف سجستانى نقل شده است ابن ابى الحديد د رمقدمه شرح نهج البلاغه در حالات على «عليه السلام» گويد: «وَ هُوَ اَوَّلُ مَنْ جَمَعَ الْقُرْآنَ». پس از يكسال و خرده‏اى كه از رحلت مى‏گذشت جنگ يمامه اتفاق افتاد كه در آن هزارو دويست نفر از مسلمين از جمله هفتصد تن از قراء قرآن كشته شدند دركتاب «قرآن در اسلام» عده آنها را هفتاد تن نقل كرده ولى جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيه و تاريخ تمدن اسلام آنهارا هفتصد نفر از مجموع 1200 تن نقل كرده است. به هر حال مقام خلافت از كشته شدن قراء به وحشت افتاده به فكر جمع قرآن افتاد زيدبن ثابت را مأمور اين كار كردند كه عده‏اى از صحابه تحت تصدى او سور و آيات قرآن را از الواح و شاخه‏هاى نخله خرما و قطعات سفيد سنگها و از آنچه د رخانه پيغمبر اكرم «صلى الله عليه واله» و در نزد صحابه بود جمع كرده و در يك مصحف قرار دادند .جرجى زيدان در دو كتاب فوق و ابن اثير در تاريخ كامل وقايع سال 30 هجرى گويد آن نسخه نزد ابوبكر بود پس از وى به عمر رسيد و پس از عمر دخترش حفصه آن را نزد خود نگاه داشت ولى در «قرآن در اسلام ص 114» فرموده: نسخه هايى از آن به اطراف و اكناف فرستاده شد. در خلافت عثمان بن عفان به وى خبر دادند كه مردم قرآن را با قرائتهاى مختلف مى‏خوانند و با همان اختلاف استنساخ مى‏كنند اهل دمشق و حمص از مقداد، اهل كوفه از عبدالله مسعودو ديگران از ديگران قرائتهاى خويش را نقل مى‏كنند حذيقة بن يمان كه در جنگ ارمنيه و آذربايجان شركت كرده بود ديد ميان مسلمين اختلاف قراآت زياد شده چون به مدينه برگشت دستگاه خلافت را از اين خطر مطلع ساخت. خليفه دستور داد قرآنى را كه به دستور ابوبكر نوشته بودند و نزد حفصه دختر عمر بود به امانت گرفتند،پنج نفر از قراء را كه يكى زيدبن ثابت بود مأموريت داد تا نسخه هايى از آن بردارند تا اصل ساير نسخه‏ها قرار گيرد، چندين نسخه از روى آن نوشته شد، يكى در مدينه ماند، يكى را به مكه، يكى را به شام، يكى را به كوفه، يكى را به بصره و به قولی یکی را به یمن و يكى را به بحرين فرستادند و اين نسخه‏ها را مصحف امام مى‏خواندند كه اصل ساير نسخه‏ها بود آنگاه عثمان دستور داد ساير قرآنها را كه به دست مردم در ولايات بود جمع آورى كرده و هرچه به مدينه رسيد سوزاندند. در تاريخ قرآن هست: عثمان مصحف عبدالله بن مسعود و سالم مولى ابى حذيفه را گرفت و به آب شست و نيز نقل مى‏كند كه 12 نفر از صحابه در مجلس مشورت اين كار شركت داشته‏اند و نيز نقل مى‏كند كه ابى بن كعب و عبدالله بن مسعود و سالم با اين كار مخالفت كردند ولى عثمان به رأى على بن ابيطالب «عليه السلام» اين كار را كرد. نگارنده گويد: در تاريخ كامل ضمن حوادث سال 30 هجرى نقل شده: چون اميرالمومنين «عليه السلام» در زمان خلافت وارد كوفه شد مردى برخاست و از عثمان انتقاد كرد كه مردم را بر يك مصحف وادار كرد امام «عليه السلام» صدازد: ساكت شو و در حضور ما و با رأى ما آن كار كرد اگر به جاى عثمان بودم من نيز همان كار را مى‏كردم، معلوم مى‏شود كه اميرالمومنين «عليه السلام» به صلاحيت اين عمل رأى داده و حق هم همان بوده است. رجوع شود به تاريخ كامل، تاريخ قرآن، قرآن در اسلام،تاريخ آداب اللغةالعربيه و تاريخ تمدن اسلام. نزول اولين سوره در مقدمه تفسير برهان ج 1 ص 29 از كلينى به اسنادش از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه فرمود: اولين چيزيكه به رسول خد «صلى الله عليه واله» نازل شد «بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. اِقْرَءبِاسْمِ رَبِكَ...» تا آخر و آخرين سوره كه نازل شد«اِذا جاءَ نَصْرُاللهِ» بود. همين حديث را از صدوق با سندش از حضرت رضا«عليه السلام» نيز نقل كرده و فقط درآن «الى آخره» ندارد. واحدى در مقدمه اسباب النزول ص 5 در حدود پنج حديث نقل كرده كه اولين نازل شده سوره «اِقْرَءبِاسْمِ رَبِكَ» است در بعضى‏ها تا آيه پنجم كه «عَلَّمَ‏الْاِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ» است. در مجمع در تفسير سوره علق فرمود: اكثر مفسران قائل اند كه اولين چيزيكه نازل شد پنج آيه از اول سوره علق است و به قولى سوره مدثر و به قولى سوره حمد است. ناگفته نماند: سوره نصر بنابر آن كه نقل شد آخرين سوره تمام است كه نازل شده نه آخرين آيه و گرنه رسول خدا «صلى الله عليه وآله» بعد از نزول آن دو سال زندگى كرده است. الميزان نيز اول مانزل را سوره علق دانسته و بعيد نمى‏داند كه همه‏اش يكجا نازل شده باشد و در تفسير سوره مدثر گفته: آيات سوره تكذيب مى‏كند كه اولين سوره باشد زيرا آيات صريح اند در اينكه قبل از اين آن حضرت آياتى بر مردم خوانده بود كه تكذيب كرده بودند، به عقيده اهل سنت ظاهرا آخرين سوره نازل شده سوره برائت است چنانكه واحدى در مقدمه اسباب النزول گفته و از بخارى نيز نقل كرده است. آخرين آيه نازل شده اهل سنت به روايت براء بن عازب آخرين آيه نازل شده را آيه [نساء:176]. به روايت ابن عباس [بقره:281]. و به روايت ابى بن كعب [توبه:128]. مى‏دانند چنانكه واحدى در مقدمه اسباب النزول ص 8 نقل كرده است. در مجمع در ذيل آيه «وَاتَّقُوا يَوْماً...» از ابن عباس وسدى نقل كرده كه آخرين آيه قرآن اين آيه است و چون نازل گرديد جبرئيل گفت: آن را در رأس آيه 280(سوره) بقره بگذار، آنگاه از مفسران نقل كرده كه اين آخرين آيه نازل شده است رسول خدا «صلى الله عليه وآله» پس از آن بيست و يك روز و به قول ابن جريح نه روز و به قول ديگران هفت شب در دنيا ماند. در تفسير برهان آن را از واحدى نقل كرده كه آن حضرت بعد از نزول آيه، 21 روز در دنيا ماندند، الميزان آن را از درالمنثور نقل و پسنديده است. در كشاف نيز از ابن عباس نقل كرده و گويد: جبرئيل به آن حضرت گفت: آن را در رأس آيه 280 بقره بگذار. ابن كثير نيز آن را در تفسير خود آورده است. تركيب سوره‏ها بايد دانست تركيب سوره‏هاى قرآن به دستور رسول خدا«صلى الله عليه و آله» بوده است چنانكه از مجمع و كشاف نقل شده كه فرمودآيه «وَاتَّقُوا يَوْماً...» را آيه 281 سوره بقره گردانيد حال آنكه بقره در اوائل هجرت نازل شده درمجمع گويد همه‏اش مدنى است مگر آيه 281«وَ اتَّقُوا يَوْماً...» كه در حجة الوداع نازل شده و اينكه قرآن فرموده«فَاْتُو بِسُوَرةٍ مِثْلِهِ - فَأتُْوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ» روشن مى‏كند كه سوره‏ها مفروض و جدا از هم بودند علامه طباطبايى فرموده: نمى‏شود انكار كرد كه اكثر سور قرآنى پيش از رحلت در ميان مسلمانان دائر و معروف بودند، در دهها و صدها حديث... همچنين در وصف نمازهائيكه خوانده و سيرتيكه در تلاوت قرآن داشتند نام اين سوره‏ها آمده است و همچنين نامهائيكه براى گروه گروه اين سوره‏ها در صدر اسلام دائر بوده مانند سورطوال و مئين و مثانى و مفصلات در احاديثى كه از زمان حيات پيغمبر اكرم «صلى الله عليه واله» حكايت مى‏كنند به چشم مى‏خورد(قرآن در اسلام ص 112). شيخ طوسى در امالى نقل كرده: عبدالله بن مسعود هفتاد سوره از رسول اكرم وباقى را از على بن ابيطالب يادگرفته. بخارى از سلمه نقل نموده كه گفت: عبدالله بن مسعود بر ماخطبه خواند و بعد گفت: به خدا قسم كه من از دهان پيغمبر هفتادوچند سوره گرفتم...(تاريخ اسلام ص 36). ابن عباس گويد: رسول خدا«صلى الله عليه واله» تمام شدن سوره را نمى‏دانست تا آنكه بِسْمِ الَّلهِ‏الرَّحمنِ‏الرَّحيم ِ نازل مى‏شد.(مقدمه اسباب النزول واحدى ص 9). نتيجه اينكه تركيب سوره‏ها و تعيين اول و آخر آنها به راهنمايى حضرت رسول «صلى الله عليه واله» انجام مى‏گرفت و كاتبان وحى تركيب آنها را حفظ مى‏كردند لذا مى‏بينيم بعضى از سوره‏ها آخر آياتشان با نون، بعضى‏ها با الف، بعضى‏ها با ميم و غيره ختم مى‏شوند، بيشتر سوره‏هاى قرآن همه يكبار نازل مى‏شد و اگر هم در نزول فاصله داشت حضرت جاى آنها را معين مى‏فرمود چنانكه در آيه 281 سوره بقره ديديم حال آنكه آن آيه با خود سوره از حيث نزول شايد 9 سال فاصله داشته است. قرآن بر هفت حرف نازل شده؟ در بسيارى از روايات اهل سنت وارد شده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده است در صحيح بخارى و مسلم وترمذى بابى تحت عنوان«قرآن بر هفت حرف نازل شده» منعقد كرده‏اند. رجوع كنيد به صحيح بخارى ج 6كتاب تفسير ص 227 و صحيح مسلم ج 1 ص 325 كتاب صلوة و صحيح ترمذى ج ص 193 كتاب قراآت. حديث زير در صحيح بخارى و مسلم هر دو آمده است «عَنْ اِبْنِ عَبَّاسِ اَنَّ رَسُول اللهِ «صلى الله و عليه وآله» قالَ اَقْرَأَنى جِبْرِئيل عَلى حَرْفٍ فَراجَعْتُهُ فَلَمْ اَزَلْ اَسْتَزيدُهُ وَ يَزيدُنُى حَتَّى اِنْتَهى اِلى سَبْعَةِ اَحْرُفٍ» جبرئيل قرآن را بر يك حرف بر من آموخت، من پيوسته زيادت مى‏خواستم و او زياد مى‏كرد تا به هفت حرف رسيد. در هر سه كتاب فوق آمده: عمر بن خطاب مى‏گفت: هشام بن حكيم را شنيدم سوره فرقان را مى‏خواند به قرائتش گوش مى‏كردم ديدم آنطور كه رسول خدا بر من آموخته بر خلاف آن مى‏خواند نزديك بود در نماز بر او حمله كنم ولى صبر كردم تا سلام نماز را داد، از لباسش گرفته گفتم: كى تو را اين سوره آموخت كه مى‏خواندى؟ گفت: رسول خدا. گفتم دورغ گفتى رسول خدا مرا غير از اين آموخته، او را پيش رسول خدا آوردم گفتم: اين سوره فرقان را طورى مى‏خواند كه به من آن طور نياموخته‏اى. فرمود: او را رها كن. بعد فرمود: يا هشام بخوان او همان قرائت را خواند كه در نماز خوانده بود حضرت فرمود: اين طور نازل شده است، بعد فرمود: عمر تو بخوان. من با قرائتى كه به من آموخته خواندم، فرمود اينطور نازل شده است قرآن بر هفت حرف نازل شده آنچه ميسر باشد بخوانيد (ترجمه از صحيح بخارى). در صحيح ترمذى آمده: «لَقِىَ رَسُولُ اللَّهِ «صلى اللَّه عليه و آله» جَبْرَئيلَ فَقالَ يا جَبْرَئيلُ اِنّى بُعِثْتُ اِلى اُمَّةٍ اُميّيّنَ: مِنْهُمُ الْعَجُوزُ، وَالشَّيْخُ الْكَبيرُ، وَالْغُلامُ وَالْجارِيَةُ، وَالرَّجُلُ الژَذى لَمْ يَقْرَءْ كِتاباً قَطُّ قالَ: يا مُحَمَّدُ اِنَّ الْقُرْآنَ اُنْزِلَ عَلى سَبْعَةِ اَحْرُفٍ». در اينكه مراد از هفت حرف چيست اختلاف كرده‏اند. يك قول اين است كه قرآن را مى‏شوند با هفت لفظ خواند به شرط آنكه معنى متفاوت نباشد مثلا در آيه «فَاسْعَوْا اِلى ذِكْرِ اللَّهِ» كه در سوره جمعه است مى‏شود «فَاسْعَوْا، فَامْضُوا، فَاذْهَبُوا» خواند كه هر سه به معنى رفتن است و در آيه [احزاب:18]. مى‏شود «هَلُمَّ، تَعال، عَجِّل، اَسْرِعْ» خواند كه همه تقريباً به يك معنى اند. اين وجه در تاريخ قرآن از مقدمه تفسير طبرى نقل شده به دليل آنچه گويند: عمر، عبداللَّه بن مسعود، ابى بن كعب در قرائت قرآن اختلاف لفظى داشتند نزد پيامبر آمدند قرائتها مختلفه آنها را تصويب فرمود در «البيان» گفته: اين مختار طبرى و جماعتى است و قرطبى در تفسير خود گفته: مختار اكثر اهل علم همين است. دوم اينكه مراد از هفت حرف هفت قسم است كه در قرآن آمده: امر، نهى، حلال، حرام، محكم، متشابه، و امثال. سوم اينكه مراد هفت لغت فصيح عرب است كه قرآن مطابق آنها نازل شده: لغت قريش، هذيل، هوازن، يمن، كنانه، تميم، ثقيف. بطلان اين قول‏ اين روايات از نظر شيعه و محققين متاخرين از اهل سنت مردود و غير قابل قبول است و اين جز بازى با كلام خدا معناى ديگرى ندارد كه هر كس مطابق دلخواه خويش كلمات قرآن را عوض كند و شايد بعضى از مسلمانان غير عرب هم بگويند: ما كلمات تركى، فارسى يا غيره را به جاى كلمات عربى مى‏گذاريم كه در معنى يكى اند. بزرگان شيعه از قبيل شيخ طوسى و ابن طاوس و غير هم بر بطلان آن تصريح كرده‏اند. در حديث از زراره از امام باقر «عليه السلام» منقول است: «اِنَّ الْقُرْآنَ واحِدٌ نَزَلَ مِنْ عِنْدِ واحِدٍ وَلكِنَّ الْاِخْتِلافَ يَجيى‏ءُ مِنْ قِبَلِ الرُّواةِ» و از فضيل بن يسار نقل شده كه به امام صادق «عليه السلام» عرض كردم: مردم مى‏گويند: قرآن بر هفت حرف نازل شده فرمود: دشمنان خدا دروغ مى‏گويند، قرآن بر يك حرف نازل شده از جانب خداى واحد «كَذَبُوا اَعْداءُ اللَّهِ وَ لكِنَّهُ نُزِّلَ عَلى حَرْفٍ واحِدٍ مِنْ عِنْدِ الْواحِدِ» (كافى كتاب القرآن باب النوادر حديث 12 و 13). بهترين توجيه براى اين روايات هفت حرف وجه سوم است چنانكه ابن اثير در نهايه و فيروزآبادى در قاموس هر دو در لغت «حرف» حديث را نقل كرده‏اند و گفته‏اند قرآن بر هفت لغت از لغات عرب نازل شده ولى مراد آن نيست كه در يك حرف (كلمه) هفت وجه جايز است بلكه هفت لغات در مجموع قرآن به كار رفته است (تمام شد). اما اشكال آن است كه هفت حرف را هفت لغت معنى كردن صحيح نيست وآنگهى مضمون روايات مانع از آن است و با معناى اول بسيار مى‏سازد كه آن هم مردود است، از طرف ديگر از عمر نقل شده كه قرآن به لغت مُضر نازل شده و ابن مسعود چون «حَتَّى حين» را «عَتَّى حين» خواند عمر به وى نوشت: قرآن به لغت هذيل نازل نشده قرآن را به مردم با لغت قريش ياد بده نه لغت هذيل (البيان ص 302 نقل از تبيان) و در مفتاح كنوز السنة ماده «قرآن» از بخارى و ترمذى نقل شده كه «اُنْزِلَ الْقُرْآنُ بِلُغَةِ قُرَيْشٍ» در صحيح ترمذى آخرين حديث از تفسير سوره توبه آمده كه به وقت نوشتن قرآن اختلاف كردند مثلاً «التابوت» بنويسند يا «التابوه» عثمان گفت: التابوت بنويسيد كه قرآن به لغت قريش نازل شده. سوره‏هاى مكّى و مدنى‏ دوران رسالت حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» به دو بخش تقسيم مى‏شود: دوره اول سيزده سال است كه در مكّه مشغول تبليغ بودند، دوره دوم ده سال است كه به مدينه هجرت فرموده و در آن مدت دين خود را تكميل فرمودند. آنچه از قرآن در دوره اول نازل شده آيات و سوره‏هاى مكى نامند خواه در خود مكه نازل شده باشد يا نه، و آيات و سوره هائى كه در عرض ده سال بعد نازل گشته مدنى نام دارند خواه در خود مدينه نازل گرديده‏اند يا در جاهاى ديگر. بيشتر قرآن در مكه در عرض سيزده سال مذكور نازل شده است در تاريخ قرآن ص 66 از فهرست ابن نديم از ابن عباس روايت شده: در مكه 85 سوره و در مدينه 28 سوره نازل گشته‏اند. ناگفته نماند مجموع 113 سوره مى‏شود، در تعداد ابن عباس سوره حمد نيست و با آن جمع سور 114 مى‏باشد در مجمع البيان ترتيب نزول سور مكى از ابن عباس به شرح ذيل نقل شده: 1- اِقْرَءْ بِاسْمِ رَبِّكَ. (علق) 2- ن وَالْقَلَمِ. 3- مُزَّمِّلُ. 4- مُدَّثِّرُ. 5- تَبَّتْ يَدا. 6- اِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. 7- سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْاَعْلى. 8- وَاللَّيْلِ اِذا يَغْشى. 9- وَالْفَجْرِ. 10- وَالضُّحى. 11- اَلَمْ نَشْرَحْ. 12- وَالْعَصْرِ. 13- وَالْعادِياتِ. 14- اِنَّا اَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ. 15- اَلْهيكُمُ التَّكاثُرُ. 16- اَرَأَيْتَ الَّذى. 17- اَلْكافِرُون. 18- اَلَمْ تَرَكَيْفَ فَعَلَ. 19- قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. 20- قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. 21- قُلْ هُوَ اللَّهُ اَحَدٌ. 22- وَالنَّجْم. 23- عَبَسَ. 24- انَّا اَنْزَلْنا. 25- وَالشَّمْسِ. 26- بُرُوج. 27- وَالتّينِ. 28- لِايلافِ. 29- قارِعَة. 30- قِيامَة. 31- هُمَزَهْ. 32- وَالْمُرْسَلاتِ. 33- ق وَالْقُرْآنِ. 34- لااُقْسِمُ بِهذَاالْبَلَدِ. 35- طارِق. 36- اِقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ. 37- ص. 38- اَعْراف. 39- قُلْ اُوحِىَ. 40- يس. 41- فُرْقان. 42- مَلائِكه. (فاطِر). 43- كهيعص. (مريم). 44- طه‏. 45- وَاقِعَة. 46- شُعَراء. 47- نَمْل. 48- قَصَص. 49- بَنِى اِسْرائيل. (اَلْاِسْراء). 50- يُونُس «عليه السلام» 51- هُود «عليه السلام» 52- يُوسُف «عليه السلام» 53- حُجْر. 54- اَنْعام. 55- صافّات. 56- لُقْمان. 57- قَمَر. 58- سَبَاء. 59- زُمَر. 60- حم مُؤْمِن. (غافر) 61- حم سجده. (فصلت) 62- حم عسق. (شورى) 63- زخرف. 64- دخان. 65- جاثية. 66- احقاف. 67- ذاريات. 68- غاشية. 69- كهف. 70- نحل. 71- نوح «عليه السلام» 72- ابراهيم «عليه السلام» 73- انبیاء «عليهم السلام» 74- مؤمنون. 75- الم تنزيل. 76- طور. 77- ملك. 78- حاقه. 79- ذُوالْمَعارِج. 80- عَمَّ يَتَسائَلُون. 81- نازعات. 82- انفطار. 83- انشقاق. 84- روم. 85- عنكبوت. 86- مطففين. اين سوره‏ها در مكه نازل شده‏اند مرحوم طبرسى آنها را 85 فرموده ولى 86 سوره‏اند و سور مدنى به قرار ذيل اند: 87- بقره. 88- انفال. 89- آل عمران. 90- احزاب. 91- ممتحنه. 92- نساء. 93- زلزال. 94- حديد. 95- محمد «صلى اللَّه عليه و آله» 96- رعد. 97- رحمن. 98- هَلْ اَتى. (انسان-دهر) 99- طلاق. 100- لَمْ يَكُن. 101- حشر. 102- نصر. 103- نور. 104- حج. 105- منافقون. 106- مجادله. 107- حجرات. 108- تحريم. 109- جمعه. 110- تغابن. 111- صف. 112- مائده. 113- توبه. (مجمع البيان تَفْسيرِ هَلْ اَتى). اينها هم 27 سوره‏اند كه در مجمع 28 (ثمان و عشرون) شمرده است مجموع سور فوق صد و سيزده سوره است ولى سوره حمد در ميان آنها نيست و با اضافه سوره حمد مجموع سوره‏ها 114 مى‏شود چنانكه در قرآنهاى فعلى است در مجمع از على بن ابيطالب «عليه السلام» نقل كرده: از رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» از ثواب قرآن پرسيدم، از ثواب هر سوره بر نحوى كه نازل شده خبرم داد پس اولين سوره كه در مكه نازل شد فاتحة الكتاب (حمد) سپس اقرأ باسم... است. در تاريخ قرآن هست حمد بعد از مدثر نازل شده است. دقت‏ اين ترتيب كه درباره سوره‏هاى مكى و مدنى نقل شد همان است كه در تاريخ قرآن ص 93 به بعد از فهرست ابن نديم و چند كتاب ديگر و در كتاب قرآن در اسلام ص 106 به بعد از اتقان سيوطى و در مقدمه تفسير خازن (فصل جمع القرآن) با مختصر تفاوت از حيث پس و پيش و مكى و مدنى بودن نقل شده ولى نگارنده از مجمع البيان نقل كردم. در مجمع از ابن عباس نقل شده: اول هر سوره كه در مكه نازل مى‏شد در مكه نوشته مى‏شد سپس خدا آنچه مى‏خواست در مدينه بر آن مى‏افزود، از اين معلوم مى‏شود مقدار بعضى از سوره‏ها در مكه نازل شده و بقيه در مدينه نازل گشته است. ولى نقل اين ترتيبات به ابن عباس مى‏رسد كه سه سال پيش از هجرت به دنيا آمده و در رحت رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» سيزده يا چهارده ساله بود و جز زمان اندكى از دوره آن حضرت را درك نكرده است و نيز در آنها نام امثال عكرمه، عطا، مجاهد، ضحاك و غيره به چشم مى‏خورد كه نمى‏توان به نقل آنها اعتماد كرد چنانكه خواهيم گفت. در «قرآن در اسلام» ص 110 فرموده: اين روايات نه ارزش روايت دينى دارند و نه ارزش نقل تاريخى: زيرا اتصال به پيغمبر ندارند تا ارزش روايت دينى داشته باشند و تازه روشن نيست كه ابن عباس اين ترتيب را از خود پيغمبر اكرم «صلى اللَّه عليه و آله» فرا گرفته يا از كسان ديگر كه معلوم نيست چه كسانى بوده‏اند و از راه اجتهاد كه تنها براى خودش حجيت دارد. اما ارزش نقل تاريخى ندارند زيرا ابن عباس جز زمان ناچيزى از حيات پيغمبر اكرم «صلى اللَّه عليه و آله» را درك نكرده و در نزول اينهمه سوره‏هاى قرآن حاضر نبوده است گذشته از اينها اين روايات با فرض صحت خبر واحد هستند و خبر واحد در غير احكام شرعيه خالى از اعتبار است. پس تنها راه براى تشخيص ترتيب سوره‏هاى قرآنى و مكى يا مدنى بودن آنها تدبر در مضامين آنها و تطبيق آن با اوضاع و احوال پيش از هجرت و پس از هجرت مى‏باشند اين روش براى تشخيص ترتيب سور و آيات قرآنى و مكى و مدنى بودن آنها سودمند مى‏باشد چنانكه مضامين سوره‏هاى انسان، عاديات و مطففين به مدنى بودن آنها گواهى مى‏دهد اگر چه برخى از اين روايات آنها را جزء سوره‏هاى مكى قرار مى‏دهند (به اختصار). *** مخفى نماند: موضوع مكى و مدنى بودن در دست عده‏اى دستاويز شده است مثلا در آيه [شورى:23]. عده كثيرى از اهل سنت منجمله زمخشرى دركشاف مى‏نويسد از رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» پرسيدند: «اَلْقُرْبى» كه به دوستى و پيروى آنها مأمور شده‏ايم كدام اند؟ فرموده «عَلِّىٌ وَ فاطِمَةَ وَ ابْناهُما» يعنى ذى القربى على و فاطمه و دو پسر آنها (حسن و حسين) عليهم السلام اند. آنكه حاضر به قبول حق حتى اگر مورد اتفاق فريقين باشد نيست، مى‏گويد: اين چطور مى‏شود حال آنكه سوره شورى مكى است و آنروز على و فاطمه ازدواج نكرده و فرزندى نداشتند. يا مثلاً ده‏ها روايت در كتب شيعه و اهل سنت نقل شده كه آيات اول سوره هل اتى درباره جريان نذر اهل بيت عليهم السلام است كه افطاريه خويش را به مسكين و يتيم و اسير دادند مى‏گويد: اين چطور ممكن است حال آنكه به عقيده عطا چنانكه نقل شده سوره هل اتى مكى است و اين جريان در مدينه واقع شده است؟ در جواب مى‏گوئيم مكى و مدنى بودن آيات و سوره‏ها نوعاً از ابن عباس نقل شده كه گفته شد معلوم نيست از كدام شخص ياد گرفته و يا اجتهاد خودش بوده است و نيز از عطاء بن ابن رباح كه تابعى است و زمان رسول خدا را درك نكرده و همان است كه از طرف بنى اميه در مكه ندا مى‏كردند: جز از عطاء بين ابى رباح از كسى فتوى نپرسيد چنانكه در دائرة المعارف وجدى است در جامع الرواة گفته او از اصحاب اميرالمؤمنين «عليه السلام» و خلط كننده بود (ظاهراً در روايت يا دوستى اهل بيت را به دوستى بنى اميه) و ايضاً از عكرمه كه غلام ابن عباس بود و حصين بن خبر او را به عبداللَّه بن عباس آنگاه كه حكومت بصره داشت بخشيد و هر چه آموخت از ابن عباس آموخت و زمان وحى را هرگز درك نكرد. در رجال اردبيلى از خلاصه علامه نقل شده «عَكْرَمَة مُولى اِبْنِ عَباسِ لَيْسَ عَلى طَريقِنا وَ لامَنْ اَصْحابِنا» اين شخص از خوارج و از دشمنان على «عليه السلام» است رجوع شود به «اَهْل البيت» در اين كتاب. و ضحاك بين مزاحم مفسر مشهور تابعى است در سال 102 از دنيا رفته و زمان وحى را اصلا نديده است. حالا بيائيم در مكى و مدنى بودن آيات و سوره‏ها به اقوال اينان اعتماد كنيم بى آنكه دليل متقنى در دست داشته باشيم. به هر حال در تشخيص مكى و مدنى بودن بايد به نظر صاحب «قرآن در اسلام» اعتماد كرد و نيز به روايات فريقين كه در شأن نزول وارده شده به شرطى كه قابل اعتماد باشند. عدد آيات قرآن‏ در مجمع البيان تفسير «هَلْ اَتى» از رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» نقل شده فرمود: جميع سوره‏هاى قرآن صد و چهارده سوره و جميع آيات آن شش هزار و دويست و سى و شش (6236) آيه است و حروف قرآن سيصد و بيست و يك هزار و دويست و پنجاه (321250) حرف مى‏باشد... در وافى و مرآة العقول از تفسير سيد حيدر آملى عدد سور و آيات و كلمات و حروف و فتحه‏ها و ضمه‏ها و كسره‏ها و تشديدها و الف‏ها و مدهاى قرآن نيز نقل شده كه آنها ضرور نيست ولى حاكى از كثرت اهتمام مسلمين به قرآن مجيد است. در «قرآن در اسلام» ص 128 از اتقان سيوطى از ابو عمرودانى در عددآيات قرآن شش قول نقل شده: مجموع قرآن شش هزار آيه است، به قولى شش هزار و دويست و چهار آيه به قولى شش هزار دويست و چهارده آيه، به قولى شش هزار و دويست و نوزده آيه، به قولى شش هزار و دويست و بيست و پنج آيه، و به قول شش هزار دويست و سى و شش آيه است، از اين شش قول دو قول از آن قراء اهل مدينه و چهار قول از آن قراء... مكه و كوفه و بصره و شام مى‏باشد. ناگفته نماند اختلاف در عدد آيات ناشى از اختلاف قراء در تعداد آيات است كه نسبت به نظر خويش مختلف شمرده اند مثلا در مجمع درباره سوره بقره فرموده: عدد آيات در تعداد كوفى كه از على «عليه السلام» نقل شده 288 و در عدد بصرى 287 و در عدد حجازى 285 و در عدد شامى 284 است. بدين طريق ملاحظه مى‏شود كه در تعداد آيات بقره مجموعاً چهار اختلاف دارند هكذا در سوره‏هاى ديگر. علامه طباطبائى فرمايد: تعداد آيات قرآنى به زمان پيغمبر اكرم مى‏رسد و در رواياتى از آن حضرت آيات با عدد مانند ده آيه از آل عمران ذكر شده و حتى از آن حضرت شماره آيات برخى از سور قرآنى رسيده مانند اينكه سوره حمد هفت آيه و سوره ملك سى آيه است (قرآن در اسلام نقل از اتقان). اعراب قرآن‏ قرآن مجيد در زمان حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» با خط كوفه استنساخ مى‏شد چنانكه در «قرآن در اسلام» از اتقان نقل شده و جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيه ج 1 ص 228 مى‏گويد: قرآن را با خط كوفى و نامه‏ها را با خط نبطى مى‏نوشتند ولى صاحب تاريخ قرآن در ص 44 همان كتاب مى‏نويسد: قرآن را با خط نسخى كه در آن زمان معمول بود مى‏نوشتند. به هر حال خط آن زمان داراى نقطه و حركه نبود و عربها بنابر لغت خويش كه ملكه ايشان بود آيات را درست و صحيح مى‏خواندند و چون اسلام در ممالكت غير عربى منتشر گرديد مسلمانان غير عرب نتوانستند صحيح بخوانند لذا در زمان عبدالملك مروان توسط ابوالاسود دئلى كه اصول عم نحو را از على «عليه السلام» ياد گرفته بود، قرآن مجيد نقطه گذارى شد و تا حدى ابهام خواندن آن رفع گرديد. و بالاخره به دست خليل بن احمد نحوى واضع علم عروض اشكالى از قبيل مد، فتحه، ضمه، كسره، تنوين و غيره وضع گرديد و كلمات قرآن با آنها علامت گذارى شده و بدين طريق ابهام تلفظ رفع گرديد و پيش از آن مدتى با نقطه به حركت الفاظ اشاره مى‏شد و مثلا به جاى فتحه بالاى حرف اول كلمه نقطه مى‏گذاشتند و به جاى كسره زير حرف اول و به جاى ضمه بالاى حرف طرف آخر. رجوع شود به (تاريخ قرآن) فصل نهم و دهم و (قرآن در اسلام) ص 130.
قرب
نزديكى. و آن به تصريح راغب چند قسم است: 1- قرب مكانى. مثل [بقره:35]. به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران مى‏گرديد مراد نهى از خوردن است به دليل [طه:121]. و گرنه مى‏فرمود«فَقَرَّ با مِنْها فَبَدَتْ...» ولى نهى به لفظ «لا تَقْرَبا» ابلغ از «لا تَأْ كُلا» است مثل [انعام:152]. 2- قرب زمانى. مثل [انبیاء:1]. [قمر:1]. [انبیاء:109]. 3- قرب نسبى. مثل [بقره:83]. [نساء:7]. [بلد:15]. 4- قرب مقام و منزلت. مثل [واقعة:11-10]. [نساء:172]. و مثل قول فرعون كه به ساحران گفت: [شعراء:42]. 5- قرب رعايتى مثل [اعراف:56]. ولى شايد مراد از قرب در اين آيه لزوم و نظير آن باشد كه احسان و نيكوكارى رحمت خدا را لازم و حتمى مى‏كند. **** قريب: از اسماء حسنى است و سه بار در قرآن مجيد آمده است: [بقره:186]. [هود:61]. [سباء:50]. قريب و نزديك بودن خدا معنوى است نه زمانى و مكانى، مثل محيط بودن خدا به هر چيز [فصّلت:54]. [انفال:47]. لازمه محيط بودن نزديك بودن به هرچيز است، شايد از اين جهت طبرسى در ذيل آيه اول فرموده: اين دليل لامكان بودن خداست وگرنه به هر مناجات كننده نزديك نبود صدوق رحمه الله در توحيد قريب را جواب دهنده معنى كرده و جمله «اُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ» را مويد قرارداده و نيز عالم بوساوس قلوب گفته به قرينه [ق:16]. ولى آنچه قبلا گفته شد نه نظر نگارنده بهتر مى‏رسد. *** لازم است به چند آيه توجه كنيم: 1- [توبه:99]. قربات جمع قربت است يعنى: انفاق و دعاهاى رسول را پيش خدا مايه تقرب مى‏داند بدان كه آنها براى آنان مايه تقرب است. 2- [شورى:23]. ظاهرا الف و لام در «القربى» عوض از مضاف اليه است و تقديرآن «قرباى» مى‏باشد يعنى از شما براى تبليغ رسالت مزدى نمى‏خواهم مگر دوستى خويشان و اهل قرابتم را، استثنا ظاهرا متصل و «اجراً» نكره در سياق نفى مفيد عموم است يعنى هيچ مزدى جز اين مزد نمى‏خواهم «قربى» در اين صورت يا مصدر به معنى فاعل است به معنى قريب و يا در آن چنانكه كشاف گفته اهل مقدر است يعنى «اهل قرباى». در آيه ديگر آمده [فرقان:57]. در اين آيه هم اتخاذ سبيل به سوى خدا اجر شمرده شده، چون در اين آيه نيز «مِنْ اَجْر» نكره در سياق نفى ومفيد عموم است لذا بايد مودت قربى و اتخاذ سبيل هر دو يكى باشند و گرنه معنى دو آيه قابل جمع نخواهد بود از اينجاپى مى‏بريم كه مودت قربى به معنى دوست داشتن و پيروى از آنهاست و مودت بدين معنى همان اخذ سبيل به طاعت خداست، پس پيروى از ذى‏القربى كه اهل بيت عليهم السلام باشند رفتن راه خداست و چون اين پيروى در واقع به نفع پيروان آنهاست لذا در آيه ديگر آمده: [سباء:47]. بگو آنچه از اجر خواستم بر له شماست مزد من فقط بر عهده خداست يعنى پيروى ذى القربى كه عبارت اخراى اتخاذ سبيل به سوى خداست به سود شماست. اينكه درباره آيه اول با استناد به دو آيه بعدى گفته شد از هر حيث درست و مطابق روايات نيز هست، در اين باره وجوه واقوال ركيكى نيز نقل شده كه احتياجى به نقل آنها نيست. در مجمع البيان از امام سجاد و باقر و صادق عليهم السلام و سعيد بن جبيرو عمروبن شعيب نقل شده كه معنى آيه اين است: اين كه قرابت و عترت مرا دوست بداريد و حق مرادر باره آنها مراعات نماييد. ايضاً نقل كرده چون آيه «قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهَ اَجْراً...» نازل شدگفتند: يا رسول الله اينان كيستند كه خدا ما را به مودت آنها امر كرده فرمود: على و فاطمه و فرزندان آنهاست «قالَ عَلِىٌ وَ فاطِمَةَ وَ وَلَدُهُما» اين حديث در كشاف به لفظ «عَلِىٌ وَ فاطِمَةَ وَ ابْناهُما» نقل شده است و نيز در تفسير بيضاوى، احياء الميت حديث 2، و اتحاف شبراوى ص 18 و ابن حجر در صواعق ذيل آيه فوق و ده‏ها كتاب ديگر نقل شده است. اگر گويند: سوره شورى مكى است و آن وقت على و فاطمه عليهماالسلام باهم ازدواج نكرده بودند و اولاد نداشتند چطور اين روايت صحيح تواندبود؟ گوييم: اگر ثابت شود كه سوره مكى است. دليلى بر مكى بودن آيه نداريم چه مانعى دارد خود سوره مكى باشد و اين آيه مدنى توضيح مطلب را در اين كتاب ذيل لفظ«قُرْآن» فصل سوره‏هاى مكى و مدنى مطالعه فرماييد.
قربان
در اصل مصدر است به معنى نزديك شدن مثل عدوان و خسران «قَرُبَ مِنْهُ قُرْباناً: دِنا». و نيز اسم به كار مى‏رود مثل برهان و سلطان و آن هر كار خيرى است كه بنده به وسيله آن بر خدا تقرب جويد چنانكه در مجمع و مفردات و اقرب الموارد گفته است . راغب اضافه كرده: در تعارف اسم ذبيحه عبادت است جمع آن قرابين و واحد و جمع در آن يكسان مى‏باشد. اين لفظ سه بار در قرآن ذكر شده كه به هر سه اشاره مى‏شود: 1- [احقاف:28]. قربان به قرينه آلهة به معناى جمع و «آلِهَة» بدل يا بيان است از «قُرْباناً» مراد از قربان اخذ كردن بتها همان است كه مشركين مى‏گفتند: اينان ما را به خدا نزديك مى‏كنند [زمر:3]. آيه در باره هلاكت مشرك قبل از اسلام است كه خدايان ياريشان نكردنديعنى: چرا خدايان و آنها كه وسيله تقرب به خدا مى‏دانستند ياريشان نكردند بلكه از آنها ناپديد و گم شدند. **** 2- [آل عمران:183]. اين قول يهود است كه مى‏گفتند: خدا به ما عهد كرده ايمان نياوريم مگر به پيامبريكه قربانى بياورد كه آن را آتش بخورد... درجواب فرموده: پيامبران پيشين هم معجزات آوردند و هم آنچه را كه گفتيد پس چرا آنها را كشتيد؟! آيا منظورشان از قربان ذبيحه است؟ آتش قربانى را بخورد يعنى چه؟ پيامبران گذشته چه قربانى آوردند كه آتش آن را خورد؟ در مجمع از ابن عباس نقل شده علامت قبول قربانى بنى اسرائيل آن بود كه آتشى از آسمان نازل شده آن را مى‏سوزاند و آن دليل خلوص نيت قربانى دهنده بود. در المنار گويد: مفسران گفته‏اند: مراد يهود كاريست كه در ميان آنها شايع بود و آن اينكه قربانى را ذبح كرده و يا از غير ذبيحه درمحلى مى‏گذاشتند، آتشى سفيد از آسمان مى‏آمد آن را مى‏گرفت يا مى‏سوزاند ابن جرير از ابن عباس نقل كرده: مردى از يهود هرگاه صدقه‏اى مى‏كرد علامت قبول آن بود كه آتشى از آسمان مى‏آمد و آن صدقه را مى‏سوزاند. آنگاه المنار مقدارى از احكام قربانى يهود را از سفر لاويان نقل كرده كه يهود قسمتى از قربانيهاى خود را به نام قربان سوختنى مى‏سوزاندند(سفرلاويان فصل اول) سپس گفته: اظهر آن است كه معنى «حَتَّى يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارَ» آن است كه بر ما قربانى فرض كند كه سوختنى باشد زيرا از جمله احكامشان اين بود كه بعضى از قربانيها را مى‏سوزاندند. نگارنده گويد: قول المنار از هر حيث قابل قبول است يهود چندجور قربانى داشتند ازجمله قربانى سوختنى (رجوع كنيد به قاموس كتاب مقدس لغت قربان) از آن طرف رسول خدا«صلى الله عليه واله»درهمه ذبيحه‏ها حكم به خوردن كردنه سوزاندن. يهود در مقام رد گفتند: خدا بر ما عهد كرده به پيامبرى ايمان آوريم كه حكم به سوزاندن قربانى كند و بر ما آن را واجب نمايد،قرآن درجواب آنها فرمود:اگر واقعا راست مى‏گوييد چرا پيامبرانيرا كه آن حكم را آورده بودند كشتيد. (در تورات فعلى). آمدن آتش از آسمان وجود ندارد در تفاسير نيز از ابن عباس نقل كرده‏اند در برهان از تفسير قمى نقل كرده كه قومى به رسول خدا چنان گفتند. ولى در اين باره روايتى هست كه درذيل آيه سوم خواهيم گفت از جمله «وَبِالذّى قُلْتُمْ» روشن مى‏شود كه در شريعتهاى سابق سوزاندن قربانى وجود داشته است ولى حكمت و علت آن معلوم نيست چرا حكم به سوزاندن آمده است حال آنكه اينكار به ظاهر اتلاف مال است. والله العالم. 3- [مائده:27]. قبول قربانى دو پسر آدم از كجا دانسته شد و علامت قبول كدام بود؟ آيه صريح است در اينكه هر دو قبول شدن ونشدن قربانى را دانستند و آن سبب حسد برادر بر برادر شد. المنار مى‏گويد: خدا بيان نكرده كه قبول و عدم آن را از كجا دانستند شايد در اثر وحيى بوده كه به پدرشان «عليه السلام» شده بنابر قول جمهور كه آن دو فرزند صلبى آدم بوده اند مطابق سفر تكوين تورات. در الميزان بعد از ذكر اينكه آيه از طريق علم آنها ساكت است آيه 183 آل عمران را كه گذشت نقل كرده و فرموده در امم سابق يا در بنى اسرائيل معهود بود كه قبولى قربانى با آن بود كه آتشى آن را بسوزاند، ممكن است علم به قبول آن در اين قصه نيز بدان وسيله بوده باشد خاصه كه اين قصه به اهل كتاب كه معتقد به آن بودند القا شده است (تمام شد). ظهور كلامشان در اين است كه مطلب فوق را پذيرفته‏اند ولى اثبات اين مطلب درغايت اشكال است در مجمع در ضمن نقل قصه فرموده: هر دو برادر به كوه بالا رفتند و قربان خويش را بر كوه گذاشتند آتش آمد قربان هابيل را خورد و از قربان قابيل كنار شد آنگاه فرمود: اين از ابى جعفرباقر«عليه السلام»نقل شده. در تفسير برهان ‏از كافى ازامام باقر «عليه السلام»در ضمن حديثى نقل شده «وَ كانَ الْقُرْبانُ تَأْكُلُهُ النَّارُ» آنگاه فرموده: قابيل معبدى براى آتش ساخت و گفت: اين آتش را عبادت خواهم كرد تا قربان مرا قبول كند. باز در ضمن روايت هشتم همان كتاب ازعياشى ازامام باقر«عليه السلام»اين مطلب نقل شده است راوى هر دو حديث ابوحمزه ثمالى است، روايت مجمع نيز از حضرت باقر«عليه السلام»است، آنچه از مجمع و عياشى نقل شد سند ندارد و در سند آنچه ازكافى نقل شد محمدبن فضيل واقع است و او ظاهرا همان است كه ضعيف و منسوب به غلو است. وانگهى جمله «كانَ الْقُرْبانُ تَأْكُلُهُ النَّارُ»صريح در آمدن آتش از آسمان نيست گذشته از آن چرا قابيل آتش زمينى را پرستيد و از آن انتظار داشت تا قربانى او را قبول كند. لذا متن روايت نيز مضطرب است نگارنده به آنچه از المنار در ذيل آيه دوم نقل شد احتمال نزديك به يقين دارد. والله علم.
قَرْح
(بروزن فلس) زخم. «قَرَحَهُ قَرْحاً: جَرَحَهُ وَ شَقَّهُ» راغب گويد:قَرْح به فتح اول جراحتى است كه از خارج رسد مثل زخم شمشيرو قُرْح به ضم اول جراحتى است كه از درون برخاسته مثل دمل، و به قولى به فتح اول زخم و به ضم آن درد زخم است. طبرسى از ابوعلى و ابوحسن هر دو را مصدر نقل كرده، المنار از ابن جرير نقل كرده كه قَرْح به فتح اول شامل قتل و جرح است [آل عمران:140]. آيه در باره جنگ احد است كه عده‏اى از مسلمانان كشته و عده‏اى زخمى شدند. يعنى: اگر به شما زخمى رسيد و در «اُحُد» شكستى ديديد، نظير آن به مشركين در«بدر» رسيد و اين روزها را ميان مردم مى‏گردانيم و شكست و فتح هر دوره نصيب قومى مى‏شود. الميزان گويد: در اين تعبير مسلمانان همه يك جسد فرض شده‏اند و گويى زخم به يك بدن وارد شده است و در واقع عبارت بود از قتل عده‏اى و جرح عده‏اى ديگر و فوت پيروزى از آنها... نگارنده: احتمال قوى مى‏دهم كه اصابت قرح كنايه از شكست است چنانكه با مقايسه به شكست مشركين در«بدر» روشن‏تر مى‏شود «قرح» را درآيه به فتح قاف و كسر آن خوانده‏اند. * [آل عمران:172]. آيه در باره تعقيب مسلمين است كه بعد از ماجراى«اُحُد» مشركين خواستند به مدينه بگردند ولى مسلمين آنها را تعقيب كردند احتمال فوق در اين آيه نيز جارى است، اين لفظ فقط سه بار در قرآن آمده است.
قِردِ
(بروزن جسر) بوزينه، جمع آن در قرآن مجيد قِرَدَة (بر وزن عنبه) آمده است. قصه «قِرَدَة» سه بار در قرآن ياد شده هر سه درباره يهود و هر سه در خصوص اصحاب سبت است، دو محل دراصحاب سبت بودن صريح مى‏باشد وبا قرينه مى‏فهميم كه سومى هم راجع به آنهاست اينك هر سه آيه را ذكر و بررسى مى‏كنيم: 1- [بقره:65]. 2- [اعراف:166-163]. اين دو مورد صريح است كه هردو راجه به يك قوم و يك قضيه است. 3- [مائده:60]. اين آيه گرچه در باره مطلق اهل كتاب است ولى ظاهرا منظور يهود است و اثبات مسخ در نصارى تقريبا غيرممكن است، در اين آيه «خنازير» نيز آمده كه اشاره خواهيم كرد. آيا اصحاب سبت تغيير شكل داده مبدل به ميمون شدند، يا اخلاق آنها اخلاق ميمون شد و قيافه آنها تغيير نكرد؟ ظهور «قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً» نشان مى‏دهد كه تغيير شكل كرده به صورت ميمون درآمده‏اند مخصوصا با اين قرينه كه در«سبت» گذشت: آنانكه امر به معروف نكردند به عذاب گرفتار شدند و اين مى‏رساند كه بايد عذاب صيدكنندگان مسخ واقعى باشد و گرنه از عذاب گروه اول كمتر خواهد بود وانگهى اگر منظور تغيير اخلاق مسخ اخلاقى بود با امثال [مائده:13]. [اعراف:101]. و نظائر آن گفته مى‏شد نه جمله «قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً» مخصوصا كه در مابعد آيه اول آمده «فَجَعَلْناها نَكالاً لِمْا بَيْنَ يَدَيْها وَ ماخَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ» موعظه بودن مسخ باطنى به واسطه نامحسوس بودن مشكل است از طرف ديگر تارخ بنى اسرائيل پر است از اينگونه جريانها و در «سبت» گذشت روايتى كه صريح در مسخ حقيقى و تغيير شكل آنها بود از اهل سنت نيز رواياتى در اين زمينه آمده است. (واللَّه‏العالم). در مجمع ذيل آيه اول از ابن عباس نقل شده: خدا براى عقوبت مسخشان كرد، صداى ميمون داشتند، سه روز باقى ماندند، چيزى نخوردند و ننوشيدند و تناسل نكردند سپس خدا هلاكشان كرد، بادى آمد اجسادشان را به دريا افكند... از مجاهد نقل مى‏كند كه آنها مسخ نشدند بلكه آيه مثلى است نظير [جمعه:5]. و نيز از وى حكايت شده كه: قلوبشان مسخ شد مانند قلوب بوزينگان كه امر و نهى را قبول نمى‏كرد. بعد فرموده: اين دو قول مخالف ظاهر آيه است كه اكثر مفسران برآنند بى آنكه ضرورتى آن را ايجاب كند. *** المنار ذيل آيه دوم گويد: مسخ بدنى قول جمهور است و مسخ باطنى قول مجاهد كه او گفته: قلوبشان مسخ شد تا به فهم حق توفيق نيافتند، در ذيل آيه اول نيز قول مجاهد و قول جمهور را نقل كرده و قول جمهور را قبول نمى‏كند و گويد: از كمال انسانيت خارج شده مانند ميمون گشتند در جست و خيز و مثل خوك در شهوات. و نيز گويد: قرآن در مسخ حقيقى صريح نيست. *** طبرسى در ذيل آيه سوم فرموده: به قول مفسران اصحاب سبت بوزينگان و اصحاب كفر به مائده عيسى «عليه السلام» مسخ به خنازير شدند و البى از ابن عباس نقل كرده: همه از اصحاب سبت اند زيرا جوانهايشان به ميمونها و پيرانشان به خنازير تبديل شدند. نگارنده گويد چيزى براى من در اين زمينه دستگير نشد. والعلم عنداللَّه.
قرار
ثبات و محل استقرار. راغب گفته: اصل آن از قُرّ (بر وزن قفل) به معنى سرما است و سرما مقتضى سكون است چنانكه حرارت مقتضى حركت. [غافر:39]. آخرت خانه ثبت و استقرار است [ابراهيم:26]. «قَرار» در اين دو آيه مصدر است. و در آيه [ابراهيم:29]. [مؤمنون:13]. و نظائر آن به معنى قرارگاه مى‏باشد. *** «قَرَّتْ عَيْنُهُ» يعنى چشمش آرام گرفت آن كنايه از شادى است در اقرب الموارد گويد: «قَرَّتْ عَيْنُهُ» يعنى چشمش از شادى خشك شده گريه‏اش قطع گرديد اشكش خشكيد در مفردات آمده «قَرَّتْ عَيْنُهُ تَقَرَّ: سَرَّتْ». «قَرَّةُ عَيْن» چيزى است كه سبب سرور و شادى باشد [قصص:9]. زن فرعون گفت: اين طفل مايه سرور و روشنى چشم من و تو است. [فرقان:74]. خدايا زنان و فرزندان مارا مايه خوشحالى و روشنى چشم ما گردان. [طه:40]. پس تو را به مادرت برگردانديم تا شاد گردد و محزون نباشد. *** اقرار به معنى اثبات شى‏ء است [حج:5]. آنچه را كه مى‏خواهيم تا مدت معين در ارحام نگه مى‏داريم، اقرار به توحيد و نبوت و امثال آن برقرار كردن و اظهار ثابت بودن آنهاست. [بقره:84]. سپس در حاليكه حاضر بوديد اقرار كرديد و به ثابت بودن آن اذعان نموديد. *** استقرار: ثابت شدن [اعراف:143]. اگر در جايش ثابت ماند پس زود مرا خواهى ديد. مُستَقَرّ: محل قرار گرفتن [بقره:36]. براى شما در زمين تا مدتى قرارگاه و متاع هست. قوارير: جمع قاروره به معنى شيشه است مثل زجاجة. [نمل:44]. گفت آن غرفه‏اى است صاف شده از شيشه‏ها (آينه بند). [انسان:15-16]. در مجمع از حضرت صادق «عليه السلام» نقل شده: چشم در نقره بهشت نفوذ كند مثل نفوذ آن در شيشه. على هذا نقره بهشتى اصلاً نقره است ولى صفت شيشه دارد و باطن آن از ظاهرش ديده مى‏شود يعنى: بر آنها ظرفها و بطريهائى بگردانند كه شيشه‏ها اند ولى شيشه‏هائى از نقره كه خودشان و يا خدمه آنها را به طرز مخصوصى اندازه گرفته‏اند. *** اينك چند آيه را بررسى مى‏كنيم: 1- [احزاب:33]. آيه خطاب به زنان رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» است و درباره آن از دو جنبه بايد صحبت كرد يكى در لفظ «قرن» كه چه اعلال دارد ديگرى زنان آن حضرت در خانه‏ها بنشينند يعنى چه؟ اهل مدينه و عاصم آن را به فتح قاف و ديگران به كسر قاف خوانده‏اند اصل آن از قَرَّ يَقِرُّ و چون جمع مونث فعل امر است در اصل «اقررن» بود راء اول حذف و فتحه آن به قاف داده شد و به واسطه حركه قاف الف حذف گرديد مثل «ظَلْنَ» كه از ظَلَّ يَظِلُّ و اصل «اظللن» بود، بعضى‏ها آن را از وقر يقر وقار گرفته‏اند يعنى در خانه هايتان با وقار باشيد ولى در اين صورت «فى بُيُوتِمنَّ» لازم نبود زيرا وقار در هر جا لازم است. آيا مراد از آيه آن است كه زنان آن حضرت در خانه‏هاى خود بنشينند و اصلاً خارج نشوند؟ اين كه نمى‏شود زيرا آنها براى حج و كارهاى عادى مى‏بايست خارج شود. و آيه فقط از بيرون شدن در زى جاهليت نهى مى‏كند. و يا مراد آن است كه خانه دار باشيد نه شاغل در بيرون خانه؟ نگارنده احتمال قوى مى‏دهم كه آن كنايه از عدم مداخله در كارهاى سياسى است يعنى شغل خانه دارى را انتخاب كنيد و در كارهاى سياسى و لشكركشى مداخله ننمائيد. و لذا است كه عايشه و زنان ديگر آن حضرت را در زيارت حج و غيره چيزى نگفته‏اند ولى در جنگ جمل چون نامه عايشه به زيد بن صوحان رسيد كه از وى يارى خواسته بود گفت: عايشه مأمور شده كه ملازم خانه خويش باشد و ما مأمور شده‏ايم به قتال. او مأموريت خويش را ترك كرده و ما را به خانه نشينى امر مى‏كند (تاريخ كامل). در تاريخ يعقوب هست: ابن عباس در بصره وارد منزل عايشه شد، عايشه گفت: خطا كردى و بدون اجازه وارد منزل من شدى ابن عباس گفت: ما شريعت را به تو ياد داده‏ايم اين خانه تو نيست خانه تو همان است كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» تو را در آن گذاشت و قرآن امر كرد در آن قرارگيرى. آنگاه على «عليه السلام» آمد و فرمود: برگرد به خانه‏اى كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» دستور داده در آن قرارگيرى. به نظر نگارنده اين حكم مخصوص زنان آن حضرت يا لااقل نظرى به زنان ديگر ندارد زيرا زنان آن حضرت به واسطه محبوبيتى كه داشتند اگر در كارهاى سياسى دخالت مى‏كردند به اشتباه افتاده باعث تشنج و انقلاب مى‏شدند چنانكه در عايشه ديده شد و خون هزاران نفر در جنگ بصره بر باد رفت. 2- [انعام:98]. قرائت مشهور در «مُسْتَقَرّ» فتح قاف است گرچه با كسر آن نيز خوانده‏اند نظير اين، آيه است [هود:6]. «مُسْتَقَرّ» بنابر قرائت فتح نمى‏تواند اسم مفعول باشد زيرا لازم است نه متعدى. پس اسم مكان است. بنابر قرائت فتح به نظر الميزان مستقر و مستودع در آيه اول هر دو اسم مكان‏اند و قرارگاه زمين و محل وديعه اصلاب و ارحام است يعنى: خدا شما را از نفس واحدى آفريده بعضى از شما در قرارگاه و در زمين هستيد و متولد شده‏ايد و بعضى در وديعه گاه ارحام و اصلاب اند كه بعداً به دنيا خواهند آمد در نهج البلاغه است كه در خطبه 88 فرموده: «وَاَحْصى...مُسْتَقَرَّهُمْ وَ مُسْتَوْدَعَهُمْ مِنَ الْاَرْحامِ وَ الْاَصْلابِ» يعنى: خدا قرارگاه‏ها و وديعه گاههاى آنها را از ارحام و اصلاب شمرده است ظاهراً ارحام راجع به مستقر است چنانكه آمده [مؤمنون:13]. و اصلاب راجع به مستودع مى‏باشد. در آيه دوم «مُسْتَقَرَّها» را محل استقرار گفته مثل آب براى ماهى، غلاف براى صدف، وطن و لانه براى انسان و غيره و مستودع را محلى دانسته كه در آن واقع شده ولی ترك خواهد كرد مثل پرنده در هوا، مسافر در سفر، جنين در رحم و جوجه در تخم. يعنى: روزى همه در قرارگاه و وديعه‏گاه به عهده خداست.
قريش
نام قبيله بزرگى از عرب كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» از تيره بنى هاشم از همان قبيله است در اقرب الموارد گويد: اگر از «قريش» حى و تيره اراده شود منصرف باشد و اگر قبيله مراد باشد به جهت تانيت و علميت غير منصرف است. [قريش:1-2]. و براى الفت دادن و محترم كردن قريش كه الفت دادن آنها در مسافرت زمستان و تابستان باشد. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
قرض
نوعى است از بريدن، قطع مكان و گذشتن از آن را قطع مكان و قرض مكان گويند (راغب). [كهف:17]. چون آفتاب غروب مى‏كرد از آنها به طرف شمال متمايل مى‏شد و آنها در كهف در وسعت بودند. طبرسى فرموده: اصل آن بريدن با دندان است و وام را قرض گويند كه شخص جزئى از مال خود را قطع كرده به ديگرى مى‏دهد به نيت اينكه خود مال يا بدل آن را بعداً بدهند. اقراض به معنى قرض دادن است [تغابن:17]. ماده اقراض در قرآن همه جا درباره قرض دادن به خدا آمده و همه با وصف «حَسَناً» مقيد شده است انفاق در راه خدا قرض دادن به خدا خوانده شده كه آن از طرف خدا برگردانده خواهد شد و اشاره به حتمى بودن مزد آن است. قيد «حسن» ظاهراً مفيد آن است كه انفاق از مال پاك و با نيت پاك و با قصد قربت باشد و بعداً پشيمان نگردد و با منت و اذيت بعدى توأم نباشد به نظرم جمله [بقره:262-265]. بيان «حَسَن» است. مى‏شود گفت همه اعمال نيك اعم از بدنى و مالى قرض الحسن اند كه آنها به خدا تحويل مى‏شوند و خدا در مقابل پاداش خواهد داد آيه [مزّمل:20]. دليل آن است وگرنه ايتاء زكوة داخل در قرض الحسن مى‏باشد. در قرآن مجيد قرض به معنى «وام» متداول به كار نرفته بلكه همه در عمل نيك و يك جا در معنى تجاوز استعمال شده كه در اول ذكر شد.
قرطاس
صحيفه. چيزى كه در آن مى‏نويسند از هرچه باشد در مفردات گفته: «اَلْقِرْطاسُ: ما يُكْتَبُ فيهِ» در اقرب آمده: «اَلصَّحيفَةُ الَّتى يُكْتَبُ فيها». [انعام:7]. اگر كتابى در صحيفه و جزوه به تو نازل مى‏كرديم و با دست آن را لمس مى‏كردند كافران مى‏گفتند اين سحر آشكار است. جمع آن قراطيس است مثل [انعام:91]. ظاهراً مراد آن است كه تورات را جزوه جزوه مى‏كنيد آنچه به نفع شما است ظاهر مى‏كنيد و آنچه وصف رسول ما در آن است پنهان مى‏داريد.
قرع
كوفتن چيزى بر چيزى. (راغب). قارِعَه: زننده و كوبنده [رعد:31]. مراد از قارعه حادثه كوبنده و خرد كننده است يعنى پيوسته بر كفار در اثر اعمالشان واقعه كوبنده مى‏رسد و هلاكشان مى‏كند و يا در كنار ولايتشان نازل مى‏شود و آنها را به وحشت مى‏اندازد در اين وضع خواهند بود تا مدتشان سرآيد و وعده خدا انجام پذيرد. [قارعة:1-2-3]. قيامت از آن قارعه ناميده شده كه كوبنده عجيبى است و همه چيز حتى زمين و كوهها را مى‏كوبد [حاقة:14]. تامل كنيد در ساير آيات وقوع قيامت در آيه [حاقة:4]. ظاهراً مراد بلائى است كه هود و صلاح عليهماالسلام خبر مى‏دادند و آنها انكار مى‏كردند، بالاخره باد صرصر عاد را را و صاعقه ثمود را از بين برد بنابراين قارعه در آيه به معنى قيامت نيست.
قَرْف
(بر وزن فلس) راغب گويد: قَرْف و اِقْتِراف در اصل به معنى كندن پوست از درخت و كندن پوست روى زخم است و به طور استعاره بر اكتساب اقتراف گفته‏اند اعم از آنكه كار خوب باشد يا بد. [انعام:113]. و تا كسب كنند از معاصى آنچه كسب مى‏كنند، اين آيه درباره اقتراف گناه است [شورى:23]. اين آيه در اكتساب حسنه است و مراد از آن به موجب صدر آيه و روايات اهل بيت عليهم السلام مى‏باشد.
قَرْن
(بر وزن فلس) جمع كردن. «قَرْنُ الْبَعيرَيْنِ: جَمْعُهُما فى حَبْلٍ» دو شتر را با يك طناب بست. اقتران: اجتماع دو چيز يا چيزهاست در يك معنى از معانى، گويند: زيد قرين عمرو است در ولادت، در شجاعت، در قدرت و غيره. [زخرف:53]. يا ملائكه با او با هم بيايند. [زخرف:13]. اقران به معنى اطاقه و توانائى است يعنى قرين شدن در توانائى گويند: «اقرن الامر: اطاقه» يعنى منزه است خدائى كه اين مركب را بر ما مسخر كرد و گرنه ما بر تسخير آن توانا نبوديم. [ابراهيم:49]. در مفردات و اقرب گفته تقرين براى كثرت و مبالغه است يعنى گناهكاران را بينى كه با زنجيرها به شدت به هم بسته شده‏اند. *** [انعام:6]. راغب گفته: قرن جماعتى را گويندكه در زمان واحد نزديك به هم زندگى مى‏كنند، جمع آن قرون است «اَلْقَرْنُ: الْقَوْمُ الْمُقْتَرِنُونَ فى زَمَنِ واحِدٍ» طبرسى فرموده: قرن مردم هر زمان است و آن از نزديك به هم بودن در يك زمان متخذ شده، زجاج گويد: به نظر من قرن اهل هر زمانى است كه در آن پيغمبرى يا طبقه‏اى از اهل علم بوده است. در قاموس و اقرب گفته: قرن هر امتى است كه هلاك شده واحدى از آنها باقى نمانده است ولى قيد هلاك شدن مورد تصديق قرآن نيست بلكه اعم است مثل آيه اول كه درباره امت هلاك شده است و مثل [انعام:6]. كه به وجود آمدن مراد است نه هلاك شدن ايضاً [مؤمنون:42]. به هر حال مراد از قرن و قرون در قرآن زمان نيست خواه صد سال باشد يا كمتر يا بيشتر. *** قرين: رفيق. [صافات:51]. [زخرف:36]. هركه از ياد خدا اعراض كند شيطانى براو مى‏گماريم‏كه مصاحب اوست، آيات قرآن صريح اند در اينكه هر كه به خدا توجه كند ملائكه بر او نازل شده ياريش مى‏كنند [فصّلت:30]. و آنانكه از خدا رو گردانند شياطين به سراغشان آمده بر اصرارشان مى‏افزايند مثل آيه ما نحن فيه و [مريم:83]. و غيره. [ق:23-27]. ظاهراً مراد از قرين اول همان رقيب عتيد و شهيد است كه در آيات ما قبل آمده از قرين دوم شيطان مضل است كه در آيه «نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً» و غيره مذكور است.
قارون
مردى است از يهود و از قوم موسى «عليه السلام» [قصص:76]. به نقل طبرسى او پسرخاله موسى بود. چنانكه از امام صادق «عليه السلام» و عطا و ابن عباس نقل كرده است. در بدكارى در رديف فرعون و هامان بود موسى «عليه السلام» را ساحر خوانده [غافر:23-24]. چنين به نظر مى‏آيد كه قارون با آنكه از بنى اسرائيل بود در نزد فرعون مقام عالى داشته است در مجمع فرموده هامان وزير فرعون و قارون خزانه دار وى بود، آيه [عنكبوت:39]. نيز مؤيد آن است. و نيز در مجمع نقل كرده: به قولى عامل و كارگزار فرعون بر بنى اسرائيل بود. قرآن مجيد جريان مفصل او را در سوره قصص آيه 76 تا 82 نقل كرده است چند جمله در جريان او حائز اهميت است: 1- او از بنى اسرائيل بود ولى راه تعدى و تكبر پيش گرفت [قصص:76]. 2- ثروت كلان داشت در مقام پند به او مى‏گفتند: هم بخور و هم بخوران و اين ثروت خدادادى را مايه خودپسندى مكن در جواب مى‏گفت: خدا اين ثروت را نداده بلكه در اثر لياقت خودم است [قصص:78]. 3- ثروت خويش را به رخ مردم مى‏كشيد دلها را كباب مى‏كرد [قصص:79]. 4- قدرت و ثروت خويش را مايه افساد قرار داده بود و از آن سوء استفاده مى‏كرد چنانكه ناصحان به وى مى‏گفتند [قصص:77]. 5- چنين مردى لايق آن بود كه از بين برود و ضعف و زبونى خود را در مقابل قدرت خدا بالعيان ببيند لذا در يك تكان و زلزله زمين دهان گشود و او و خانه‏اش را فرو برد،هم خود و هم خانه‏اش در آن چاه ويل ناپديد شدند [قصص:81]. *** در تورات فعلى سفر اعداد باب 16 به بعد و در قاموس كتاب مقدس زير لفظ «قورح» نقل شده كه او كار كهانت در پيش گرفت و با چند نفر كه 250 نفر را با خود همدست كرده بودند بر موسى و هارون شوريدند، و گفتند: شما دو برادر به ظلم و تحميل بر مردم رياست يافته‏ايد، موسى به خدا استغاثه كرد زمين شكافته شد قورح و ديگر سران شورشيان در آن ناپديد شدند و آتشى از جانب خدا آمد و آن 250 نفر را خاكستر كرد، شايد قورح همان قارون باشد كه در تورات حكايت او به نحو ديگر نقل شده ولى اعتماد ما به نقل قرآن است. *** قرآن از ذكر محل وقوع حادثه ساكت است كه آيا در مصر اتفاق افتاده يا در صحراى سينا ولى از روايات و تفاسير و تورات بر مى‏آيد كه در صحراى سينا بوده، على هذا قارون روى حساب قوميت با بنى اسرائيل از مصر خارج شده و وارد سينا گشته است. از طرف ديگر بنى اسرائيل در سينا به صورت بيابان گرد زندگى مى‏كردند و وسيله‏اى براى كسب آنهمه ثروت در آنجا فراهم نبود كه فرموده [قصص:76]. وآنگهى بنى اسرائيل ظاهراً آنوقت در سينا خيمه‏ها و چادرها زده بودند و خيمه اجتماع مجلس شورى و قضاوت و غيره آنان بود ولى لفظ «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الاَرْضَ» نشان مى‏دهد كه قارون كاخ مجللى داشته است لذا نگارنده احتمال مى‏دهم كه قضيه در مصر اتفاق افتاده باشد. جريان زكوة خواستن از او و تفتين زن بدكار از جانب او بر عليه موسى «عليه السلام» اگر يقين بوده باشد در مصر نيز ممكن بود. واللَّه‏العالم.
قريه
راغب گويد: قريه نام موضعى است كه مردم در آن جمع شوند، به مردم نيز قريه گويند و در هر دو معنى استعمال مى‏شود، در باره [يوسف:82]. بسيارى از مفسران گفته‏اند مراد «اَهْلَ الْقَرْيَةَ» است و بعضى گفته‏اند مراد از قريه خود قوم اند آنگاه چند آيه نقل كرده كه ظاهرا مراد از قريه و قرى مردمان اند و از على بن حسين «عليه‏السلام»نقل كرده كه فرموده از «اَلْقُرى» رجال قصد شده است المنار قول راغب را نقل كرده و رد نمى‏كند. ولى مثال راغب «وَ اسْئَلِ الْقَرْيَةَ» درست نيست زيرا مراد از آن مسلما شهر است زير آيه اين طور است «وَاسْئَلِ الْقَرْيَةَالَّتى كُنَّا فيها». ولى ظاهرا اين قول مقبول طبرسى نيست زيرا در بيشتر جاها كه مراجعه شد كلمه «اَهْل» مقدر مى‏كند. همچنين زمخشرى، در مجمع فرمايد: قريه زمينى است داراى خانه‏هاى بسيار، اصل آن از قرى به معنى جمع است «قَرَيْتُ الْماءَ فِى الْحَوْضِ» آب را در حوض جمع كردم و نيز گفته: قريه، بلده، مدينه نظير هم اند در اينجا چند مطلب را بررسى مى‏كنيم: 1- در بسيارى از آيات نسبت افعال به قريه داده شده مثل [اعراف:4]. [يونس:98]. [نحل:112]. در اينگونه آيات اگر قول راغب را پذيرفتيم هيچ و گرنه بايد لفظ «اهل» مقدر شود ولى در آياتى نظير [بقره:58]. و غيره مسلما شهر وآبادى مراد است. 2- قريه از قرى به معنى جمع كردن است پس قريه موضعى است كه خانه‏هارا جمع كرده يا مردم را اعم از آنكه ده باشد يا شهر. و نمى‏شود گفت: معناى قريه فقط ده است . در قاموس آمده:«اَلْقَرْيَةُ: اَلْمِصْرُ الْجامِعُ» در اقرب الموارد گويد «اَلْقَرْيَةُ: اَلْمِصْرُالْجْامِعُ... وَ تَفَعُ عَلَى الْمَدينَةِ وَ غَيْرِها» حتى بلانه مورچگان قرية النمل گويند على هذا بايد با قرينه فهميد كه آيا مراد شهر است يا ده. در المنار ذيل آيه 58 بقره گويد مراد از قريه شهر است... ماده‏اش دلالت بر اجتماع دارد، بر امت نيز اطلاق شده.سپس به طور غلبه در بلاد صغيره بكار رفته ولى در اين آيه بلاد صغيره درست نيست زيرا عيش رغد در بلاد بزرگ ميسر است. 3- لفظ قريه و جمع آن قرى در قرآن اغلب درموارد ذم بكار رفته در آباديهایی كه اهل ايمان نبوده و در جهالت زندگى مى‏كرده‏اند مثل [انبیاء:11]. [حج:45]. و غيره از اين مى‏شود بدست آورد كه مراد از قريه فقط محل اجتماع مردم یا خانه‏هاست و غیر از اجتماع معناى ديگرى در نظر نيست ايضاً و در شهرهایی كه به صورت اجتماع و تعاون و همكارى زندگى مى‏كرده‏اند بكار رفته مثل [اعراف:161]. و مثل [يوسف:82]. كه مراد پايتخت مصر قديم است. لفظ مدينه نيز مثل قريه در جاهاييكه كفر وجهالت حكومت مى‏كرده به كار رفته است مثل [نمل:48]. كه مراد شهر شعيب است و مثل [حجر:67]. كه مراد شهر لوط است و در آيه ديگر به آن قريه گفته [انبیاء:74]. وانگهى «مَدَنَ بِالْمَكانِ مُدُوناً» به معنى اقامت در مكان است به شهر از آن مدينه گويند كه محل اقامت مردم است. خلاصه: ميان قريه و مدينه فرقى كه قابل اعتماد باشد بدست نيامد و حتى به قريه اصحاب سبت كه امر به معروف كنندگان در آن بودند قريه گفته شده [اعراف:163]. بلى مى‏شود از استعمال قرآن به دست آورد كه مدينه به معنى آبادى بزرگ و شهر است و قريه اعم مى‏باشد. والله العالم.
قسورة
شير. [مدثر:51-50]. گوياآنها خران رميده‏اند كه از شير فرار كرده‏اند، قسورة جمع قسور نيز آمده به معنى صياد تيرانداز ولى در آيه به قرينه«حمر» ظاهرا شير مراد است.
قسّيس
عالم نصارى. در الميزان فرموده: قسّيس معرب «كشيش» است در مجمع از زجاج نقل شده: قسيس و قس از روساى نصارى است و قس در لغت به معنى نميمه و نشر حديث است. در اقرب الموارد گفته: با واو و نون جمع بسته مى‏شود براى تغليب جانب و صفيّت بر اسميّت. [مائده:82]. رأفت نصارى بر مسلمين آن است كه عده‏اى از آنها قسيس و راهب اند (و كلام حق را براى مردم افشاء مى‏كنند) و نيز تكبر و خودپسندى نمى‏نمايند، ناگفته نماند قس در لغت به معنى سخن چين و چرانيدن خوب آمده است شايد مراد از آن معناى دوم يا معناى اول باشد به مناسبت نشر حديث به وسيله آنها. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است. راغب اصل آن را جستجوكردن در شب گفته است.
قِسْط
(به كسر-ق) عدالت. و آن از مصادرى است كه وصف واقع شوند مثل عدل گويند«رَجُلٌ قِسْطٌ» چنانكه گويند «زِيْدٌ عَدْلٌ» و آن در عدالت و ظلم هر دو بكار مى‏رود «قَسَطَ الْوالِىُ قِسْطاً»يعنى حمكران به عدالت رفتار كرد «قَسَطَ قَسْطاً وَ قُسُوطاً» يعنى ستم كرد و از حق منحرف شد ولى قاموس و اقرب صريح اند در اينكه قسط به كسر اول به معنى عدل و به فتح آن به معنى ظلم و انحراف است. [اعراف:29]. [يونس:54]. ايضاً قسط نصيبى است كه از روى عدالت باشد، جمع آن اقساط است در آيه [يونس:4]. ممكن است مراد نصيب باشد. قاسط: دراقرب الموارد گفته :آن از اضداد است و به معنى عادل و ظالم آيد ولى طبرسى فرموده: قاسط به معنى ظالم و مقسط به معنى عادل است [جن:15-14]. قاسط در هر دو آيه به معنى منحرف از حق است [مائده:42]. مقسطين به معنى عادلان مى‏باشد. اِقْساط:از باب افعال به معنى عدالت است. راغب گفته: اقساط آن است كه نصيب ديگرى را بدهى و آن انصاف است لذا گفته‏اند: [حجرات:9]. *** چنانكه گفته شده قسط از مصادرى است كه وصف واقع مى‏شود، مفرد و جمع در آن يكسان است لذا در آيه [انبیاء:47]. قسط صفت موازين آمده است يعنى در قيامت ميزانهاى عدالت مى‏نهيم.
قسطاس
ترازو. [اسراء:35]. [شعراء:182]. با ترازوى درست وزن كنيد، فيومى در مصباح گفته: به قولى آن عربى است و از قسط اشتقاق يافته و به قولى لفظ رومى است معرب شده. در آيه به كسر قاف و ضم آن خوانده شده و فقط دوبار در قرآن آمده است .
قَسْم
(بر وزن فلس) و قسمة به معنى تجزيه و افراز است [زخرف:32]. ما معيشت آنها را در زندگى دنيا تقسيم كرده‏ايم . استقسام: طلب قسمت است و در تقسيم نيز به كار رفته مثل [مائده:3]. و از اينكه با ازلام قسمت كنيد، رجوع شود به «زَلَم». [حجر:91-90]. رجوع شود به «عضين». راجع به [ذاريات:4]. رجوع كنيد به «جرى». قسمة: هم مصدر آمده مثل [نساء:8]. و هم به معنى مفعول مثل [قمر:28]. بگو آب ميان آنها و شتر صالح مقسوم است. [زخرف:32].
قسم
(بروزن فرس) سوگند. [واقعة:76]. اگر بدانيد آن سوگند بزرگى است. «اَقْسَمَ بِاللهِ» يعنى سوگند ياد كرد بخدا، اصل آن چنانكه راغب گفته از قسامه است و قسامه بنابر قول اقرب الموارد جماعتى است كه بر چيزى سوگند مى‏خورند و آن را مى‏گيرند ويا به چيزى گواهى مى‏دهند. راغب گفته: قسامه سوگندهايى است كه بر اولياء مقتول تقسيم مى‏شود يعنى چون ادعا كردند زيد عمرو را كشته بايد هر يك در صورت عدم شاهد بر ادعاى خويش قسم بخورند. على هذا معناى قسمت در قسم به معنى سوگند نيز ملحوظ است. اَفعال قسم در قرآن بيشتر از باب اِفعال آمده مثل [انعام:109]. [حاقة:39-38]. از مفاعله و تفاعل نيز آمده است مثل [اعراف:21]. يعنى سوگند اكيد ياد كرد كه من به شما از خير خواهانم. مفاعله در اينجا بين الاثنين نيست مثل «سافَرْتُ شَهْراً» احتمال قوى آن است كه براى مبالغه باشد و مثل [نمل:49]. گفتند سوگند ياد كنيد به خدا كه صالح و اهلش را شب هنگام مقتول مى‏كنيم.
قسو
قَسْو و قَسْوَة و قَساوَة به معنى سنگدلى است «قساَ قَلْبُهُ قَسْواً...: صَلُبَ وَ غَلُظَ» راغب گويد: اصل آن از «حَجَرٍ قاسٍ» است يعنى سنگ سخت. طبرسى فرموده: قَسْوَة رفتن نرمى و رحمت است از دل و صلابت هر چيز را قَسْوَة گويند. [بقره:74]. سپس دلهاى شما مانند سنگها سخت و يا از آن سختتر گرديد. [مائده:13]. دلهاى آنها را سخت كرديم.
قشعر
[زمر:23]. قعشريره به معنى لرزه است و اقشعرار جلد به معنى لرزيدن پوست است «اِقْشَعَرَّ جِلْدُهُ» يعنى پوستش لرزيد و منقبض شد ترجمه آيه: خدا بهترين حديث را نازل كرده و آن كتابى است آياتش شبيه هم و قابل انعطاف به يكديگر، پوست كسانى كه از خدا مى‏ترسند از آن مى‏لرزد. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
قصد
اين كلمه و مشتقات آن در قرآن به معنى راست و متوسط و معتدل به كار رفته «قَصَدَ فِى النَّفَقَةِ: تَوَسَّطَ بَيْنَ الْاِسْرافِ وَ التَّقْصيرِ» [لقمان:19]. در راه رفتن معتدل باش و صدايت را آهسته كن [توبه:42]. اگر خواسته تو مالى زودرس و سفرى متوسط و آسان بود حتماً از تو پيروى مى‏كردند. * [نحل:9]. قصد چنانكه گفته‏اند به معنى قاصد است يعنى هدايت به راه راست و متوسط به عهده خداست و بعضى از راهها از حق منحرف اند اگر خدا ميخواست همه شما را اجباراً هدايت ميكرد. مثل [ليل:12]. * [لقمان:32]. مقتصد كسى است كه راه راست رود و در كارش مستقيم باشد يعنى چون موجى مانند سايبانها آنها را پوشانيد خدا را در حال اخلاص بندگى مى‏خوانند و چون نجاتشان داد و به خشكى رسانيد بعضى از آنها در راه راست اند و در فطرت توحيد كه در دريا بيدار شده مى‏مانند «مِنْهُمْ» ظاهراً اشاره به قلة است مثل [مائده:66]. * [فاطر:32]. مقتصد معتدل و متوسط ميان ظالم و سابق به خيرات است اين آيه نظير تقسيم اصحاب يمين، اصحاب شمال و سابقون مى‏باشد. در «صفو» مشروحاً درباره آن بحث كرده‏ايم.
قصر
به چند معنى آمده: 1- كوتاهى و ضد درازى. فعل آن از ضَرَبَ يَضْرِبُ و به وزن (فَلْس و عِنَب) آمده چنانكه در اقرب الموارد است در مفردات و مصباح فقط «وزن عِنَب» گفته شده و از باب تفعيل نيز آيد مثل [فتح:27]. در حاليكه سر خويش تراشيده و موى خود را كوتاه كرده‏ايد، تقصير آن است كه شخص در آخر عمل حج يا عمره مقدارى از موى سر يا صورت خويش را بزند و يا مقدارى از ناخنش را، به قول طبرسى از آيه به دست مى‏آيد كه شخص ميان حلق و تقصير مخير است. * [نساء:101]. قصر صلوة عبارت از دو ركعت خواندن نمازهاى چهار ركعتى است. و در آن سه استعمال هست: قصر صلوة، تقصير صلوة، اقصار صلوة و هر سه به يك معنى است در مصباح گفته: لغت عالى قصرالصلوة است كه در قرآن آمده است. ناگفته نماند: ظهور آيه در صلوة خوف است به قرينه «اِنْ خِفْتُمْ...» على هذا آيه از قصر صلوة در سفر امن ساكت است در جوامع الجامع فرموده قصر بنص قرآن فقط در صلوة خوف است كه فرموده «اِنْ خِفْتُمْ اَنْ يَفْتِنَكُمْ...» و در حال امن بنص رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» ثابت است ابوحنيفه آن را واجب مى‏داند مذهب اهل بيت عليهم السلام نيز همين است ولى در نظر شافعى تخيير است. به نظر مى‏آيد: كه قصر صلوة ابتدا در صلوة خوف مشروع گشته، سپس به وسيله روايات در مطلق نمازهاى سفر ولو در حال امن باشد لازم آمده است. * [اعراف:202]. اقصار به معنى امساك و دست كشيدن از كار است كه يك نوع كوتاهى است «اَقْصَرَ مِنَ الْاَمْرِ: اِنْتَهى وَاَمْسَكَ مَعَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهِ» يعنى برادرانشان در گمراهى ياريشان مى‏كنند و از يارى كوتاهى نمى‏كنند و دست بر نمى‏دارند. * [صافات:48]. «قاصِرتُ الطَّرْفِ» به معنى زنانى است كه نگاهشان را از ديگران كوتاه كرده‏اند و به ديگران نگاه نمى‏كنند و مهر نمى‏ورزند و نگاه و علاقه شان منحصر به شوهران خويش است در اقرب الموارد گفته: «اِمرَءَةُ قاصِرَةُ الطَّرْفِ» يعنى زنى كه جز به شوهر خويش نگاه نمى‏كند رجوع شود به «طرف» بر وزن عقل. 2- قَصَرَ به معنى حَبَسَ، فعل آن از نَصَرَ يَنْصُرُ آيد «قَصَرَ الشَّىْ‏ءَ قَصْراً: حَبَسَهُ» [رحمن:72]. زنان سيمين تن كه در خيمه هستند شايد مقصورات به معنى محبوسات باشد يعنى زنانى که مصون‏اند و در خانه‏های خویش‏اند و مبتذل و هر جائی نیستند و شاید به معنی مستورات باشد یعنی از نامحرمان پوشیده‏اند که قصر به معنی ستر نیز آمده است احتمال قوی آن است که به معنی مخصوصات و منحصرات باشد یعنی زنانی كه فقط به شوهر خويش مخصوص‏اند مثل [رحمن:74]. جنّ و انسى به آنها دست نزده است. 3- قصر به معنى خانه و عمارت، [حج:45]. چه بسا چاه معطّل كه آب بر ندارد و چه بسيار خانه مرتفع يا گچكارى شده كه اهلش هلاك شده‏اند. طبرسى فرموده: قصر خانه‏ايست داراى حصار كه درآن مقصور و محبوس است. در قاموس و اقرب گفته: قصر به معنى منزل و هر اطاقى است كه از سنگ بنا شده باشد در اقرب عمارت رفيع نيز گفته است. قول طبرسى اصح و با معناى اصلى منطبق است. جمع قصر قصور است مثل [اعراف:74]. در هموارهاى زمين قصرها مى‏سازيد و از كوهها خانه‏ها مى‏تراشيد. * [مرسلات:32-33]. از جمله معانى قصر كه در قاموس و اقرب آمده درخت ضخيم است راغب قصر را در آيه به قولى ريشه درختان و مفرد آن را قصره مى‏گويد، طبرسى از سعيد بن جبير ريشه درختان بزرگ نقل مى‏كند و خود آن را معنى معروف مى‏داند يعنى آتش جهنّم شراره‏هائى به بزرگى قصر يا مثل درختان بزرگ مى‏اندازد گوئى شترهاى زرداند.
قَصَص
(به فتح ق، ص) سرگذشت و تعقيب و نقل قصه. مصدر و اسم هر دو آمده است. طبرسى ذيل آيه 62 بقره فرموده: قصص به معنى قصه و سرگذشت است و در ذيل آيه 111 يوسف فرموده: قصص خبرى است كه بعضى پشت سر بعضى باشد از اخبار گذشتگان على هذا قصص مفرد است، راغب آن را جمع دانسته و گويد: قصص اخبارى است پى جوئى و پيروى شده. اصل قَصّ و قَصَص به معنى پى جويى است «قَصَّ اَثَرَهُ قَصّاً وَ قَصَصاً: تَبَعَّهُ شَیئاً بَعْدَ شَىْ‏ءٍ» سرگذشت را از آن قصص و قصّه گويند كه گوينده آن را تعقيب مى‏كند و در دنبال آن است. [قصص:25]. چون موسى پيش شعيب آمد و سرگذشت خويش را حكايت كرد گفت نترس از قوم ستمكاران نجات يافتى. در مجمع و اقرب و مصباح گفته: «قَصَّ الْخَبَرَ» يعنى سرگذشت را آنطور كه بود حكايت كرد. * [قصص:11]. مادر موسى به خواهرش گفت: او را بجوى«قصّ» در اينجا به معنى اصلى به كار رفته. * [يوسف:3]. بعضى قصص را در آيه مصدر گرفته و احسن البيان گفته‏اند ولى اسم بهتر است يعنى ما بهترين سرگذشت را براى تو حكايت مى‏كنيم. * [كهف:64]. قصصاً در آيه به معنى پى جويى و اتباع اثر است و آن مصدر است در موضع حال، تقديرش«يَقُصَّانِ الْاَثَرَ قَصَصاً» مى‏باشد يعنى گفت: آن همان است كه مى‏جستيم و پى جويانه به نشانه قدمهاى خويش بازگشتند.
قصاص
مقابله به مثل در جنايت عمدى. قصاص را از آن قصاص گويند كه در تعقيب جنايت و در پى آن است (مجمع). [بقره:179]. براى شما در قصاص زندگى هست اى عاقلان تااز قتل نفس بپرهيزيد، اگر انسان بداند كه در صورت كشتن كسى او راخواهند كشت كسى را نمى‏كشدو اين سبب حياة و زنده ماندن مردم مى‏شود لذا فرموده «فِى الْقِصاصِ حَيوةٌ» در «حىّ» راجع به اين جمله كه جمله «القتل انفى للقل» را از رونق انداخت سخن گفته‏ايم كلمه «يا اوُلِى الْاَلْبابِ» خطاب است به هر صاحب عقل از هر مذهب و ملت كه باشد و صاحبان عقل و انديشه خواهند دانست كه حكم قصاص به صلاح جامعه و سبب حفظ حيات جامعه است. قصاص در قرآن [بقره:178]. 1- از اين آيه روشن مى‏شود كه حس انتقام و عاطفه هر دو در اسلام مراعات شده اگر طرف در قتل عمدى بخواهد انتقام بكشد مجاز است و اگر بخواهد عفو كند باز مجاز است «فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِنْ اَخيِه» آمدن لفظ «اخ» براى تحريك عاطفه و رحمت است پس قصاص يك انتقام خشن و بى بدل نيست بلكه بدل و عوض هم دارد و آن عفو و گرفتن خون بهاست. 2- مراد از«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ» تشريع قصاص در اسلام است و مراد از«اَلْقَتْلى» كشته شدن عمدى است و در قتل خطائى و شبيه به عمد قصاص نيست. عده‏اى از قانوگزاران و نويسندگان قصاص را مخالف مصلحت و عاطفه دانسته و آن را حكمى ناروا قلمداد كرده‏اند وبه جاى آن زندان گذاشته‏اند ولى گويند از روزيكه زندان جاى قصاص را گرفته شماره قتل در عالم رو به كثرت نهاده و در كتاب «سيرى در اسلام» در بحث زندان و مضرات آن از لحاظ معطل ماندن نيروى فعاله و تأمين زندانيان و دستگاه قضائى و اجرايى و حفظ آن و اينكه زندان دردى را دوا نكرده و بلكه برآن افزوده است به تفصيل بحث شده، ملت چه تقصيرى دارد كه تأمين اين همه قاتلان و محافظين آنها را به عهده بگيرد، كوتاه سخن آنكه قرآن در يك كلمه مطلب را تمام كرده و چنانكه گذشت فرموده«وَلَكُمْ فِى الْقِصاصِ حَيوةٌ يا اوُلِى الْاَلْبابِ» و تصديق آن را به صاحبان عقل واگذاشته آنها كه قصاص را مخالف مصلحت جامعه مى‏دانند اولوالالباب نيستند با وجود اين در جامعه‏هاى مزبور استثناها قائل شده ودر موارد مخصوص آن رااجرا مى‏نمايند واز راديوها و روزنامه‏ها مى‏شنويم كه از قول خويش توبه كرده و قصاص را پيش مى‏كشند. 3- اينكه فرموده:«اَلْحُرُّ بِالْحُرِ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْاُنثی بالْاُنثى» يعنى آزاد در مقابل آزاد، عبد در مقابل عبد، زن در مقابل زن است اگر بگوييم مفهوم دارد منظور اين مى‏شود:آزاد را در مقابل آزاد مى كشند ولى اگر آزاد عبد را بكشد او را در مقابل عبد نمى‏كشند، و اگر اثبات حصر و تساوى و نفى امتياز باشد معنى اين مى‏شود: در مقابل يك نفر فقط يك نفر بكشيد چنانكه رسم جاهليت قبل از اسلام و جاهليت كنونى است كه اولياء مقتول در صورت قوى بودن به جاى مقتول چندين نفر حتى ده نفر را مى‏كشتند و مى‏كشند. و آيه [اسراء:33]. مؤيد احتمال دوم است كه مى‏گويد ولىّ مقتول اسراف در قتل نكند يعنى در مقابل يك نفر فقط يك نفر را بكشد و... آيه [مائده:45]. كه در باره يهود است از لحاظ وضع قصاص و عفو آن كه مضمون «فَمَنْ تَصَّدَقَ بِهِ» است مثل آيه گذشته مى‏باشد و «اَلنَّفْسَ بِالنَّفْسِ» مطلق است يعنى نفس در مقابل نفس است و در مقابل مقتول قاتل را مى‏كشند خواه مقتول مرد باشد يا زن وخواه عبد باشد يا آزاد همچنين قاتل هر كدام باشد. والله اعلم. و نيز چشم در مقابل چشم است تا آخر، همه مطلق اند و اگر فردى از روى عمد چشم فرد ديگر را كور كندچشم او را كور مى‏كنند و فرقى بين جانى و جنايت شده نيست. «وَالْجُرُوحَ قِصاصٌ» نيز همينطور است و براى مطلق زخمها ضارب و مضروب هر كس باشد قصاص معين مى‏كند. والله اعلم. ظاهرا: اين آيه تفسير آيه «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ» است و نفس در مقابل نفس و عضو در مقابل عضو است بى آنكه امتيازى و فرقى از حيث آزاد ،بنده ،زن و مرد بودن در نظر باشد اين است آنچه از بررسى قرآن مجيد بدست مى‏آيد. والله اعلم. * [بقره:194]. ماه حرام در مقابل ماه حرام است و اگر كسى احترام آن را مراعات نكند طرف نيز مجبور به مراعات نيست و همه محترمها داراى قصاص و مقابله به مثل اند واگر كسى به شما تجاوز كرد همانطور به او تجاوز كنيد.
قصف
شكستن «قَصَفَ الشَّىْ‏ءَ قَصْفاً: كَسَرَهُ» لازم و متعدى هر دو آمده است [اسراء:69]. راغب گويد: باد قاصف آن است كه هر چه از درخت و بناء در مسيرش باشد مى‏شكند اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده و گاهى معناى ازدحام مى‏دهد كه يك نوع دفع و شكستن يكديگراست در نهايه نقل شده چون رسول خدا«صلى الله عليه وآله» وارد مدينه شدند يكى از يهود گفت: «تَرَكْتُ بَنى قيلَةَ يَتَقاصَفُونَ عَلى رَجُلٍ يَزْعَمُ اَنَّهُ نَبِىٌ» فرزندان قيله را در حالى گذاشتم كه بر مرد مدعى نبوت ازدحام مى‏كردند.
قصم
شكستن. «قَصَمَ الْعُودَ: كَسَرَهُ وَ اَبانَهُ» چوب را شكست و از هم جدا كرد [انبیاء:11]. چه بسا مردمان را كه ظالم بودند هلاك كرديم قصم در آيه به معنى هلاك است «قُصَم» بر وزن صُرَد مرديست كه حريف را مى‏شكند و مغلوب مى‏كند در نهج البلاغه خطبه 149 در باره فتنه فرموده« مَنْ اَشْرَفَ لَها قَصَمَتْهُ» هر كه به آن مشرف شود خوردش مى‏كند، اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است .
قَصْو
(بر وزن فلس) دورى. «قَصَا الْمَكانُ قَصْواً: بَعُدَ- قَصَا عَنِ الْقَوْمِ: تَباعَدَ»، قَصِىّ يعنى دور. اَقْصى يعنى دورتر. قُصْوى مؤنث اقصى است. [مريم:22]. مريم به عيسى حامله شد و وى را به مكان دورى برد و از اهلش در مكانى دور گوشه گرفت. * [يس:20]. از انتها و دورترين قسمت شهر مردى شتابان آمد. * [اسراء:1]. مراد از مسجد اقصى كليساى شهر اورشليم است كه بعد از اسلام مبدل به مسجد شد علت تسميه آن باقصى در«سرى» گذشت. * [انفال:42]. آنگاه كه شما در نزديكترين كناره به مدينه بوديدو مشركين در دورترين كناره بودند، آيه موضع مسلمين و مشركين را در جنگ «بدر» بيان مى‏كند.
قضب
[عبس:28-27]. ظاهرا مراد از قضب تره خوردنى است و به واسطه پشت سر هم چيده شدن قضب گفته شده زيرا قضب در اصل به معنى قطع است «قَضَبَهُ قَضْباً: قَطَعَهُ» آن را علف نيز گفته‏اند ولى در «ابّ» گذشت كه تره خوردنى است و از اينكه آن را رطبه و «قتّ» گفته‏اند بايد تره خوردنى در آيه مراد باشد.
قضّ
منهدم كردن. «قَضَّ الْحائِطَ: هَدَمَهُ هَدْماً عَنيفاً» خراب شدن و افتادن ديوار را «اِنْقَضَّ الحائِطُ» گويند. [كهف:77]. آن دو در آن شهر ديوارى يافتند كه مى‏خواست بيافتد در اين آيه «اراده» در جامد به كار رفته به قول الميزان استعمال آن بطور مجاز است. در مجمع بعد از اشاره به مجاز بودن فرموده: آن ازكلام فصيح عرب است و دراشعارشان بسيارديده می‏شود شاعر گويد: يُريدُ الرَّمْحُ صَدْرَاَبى بَراءِ وَ يَرْغَبُ عَنْ دِماءِ بَنى عَقيلٍ نيزه سينه ابابراء را اراده مى‏كند و مى‏خواهد در آن فرورود و از ريختن خونهاى فرزندان عقيل روگردان است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است رجوع شود به «رود».
قضاء
قضاء در اصل به معنى فيصله دادن به امر است قولى باشد يافعلى از خدا باشد يا از بشر(راغب) طبرسى ذيل آيه 117 بقره فرموده: قضاو حكم نظير هم اند و اصل آن به معنى فيصله دادن و محكم كردن شى‏ء است. قاموس آن را حكم، صنع، حتم وبيان معنى كرده است. اين لفظ در قرآن مجيد در چندين معنا بكار رفته كه هريك نوعى فيصله دادن و تمام كردن است: 1- اراده. مثل [بقره:117]. در آيه ديگر بجاى «قَضى» اراده آمده است [يس:82]. 2- حكم و الزام. مثل [اسراء:23]. پروردگار تو حكم كرده كه جز او را نپرستيد. 3- اعلام و خبر دادن. مثل [اسراء:4]. به بنى اسرائيل در كتاب اعلام كرديم كه حتماحتما دوبار در زمين افساد خواهيد كرد. [حجر:66]. به لوط «عليه السلام» آنكار را اعلام‏كرديم . 4- تمام كردن. مثل [قصص:29]. چون موسى مدت را تمام كرد و با اهلش به راه افتاد... [بقره:200]. در آيه [احزاب:37]. مراد تمام كردن حاجت به وسيله طلاق دادن است طبرسى فرموده: كسى كه به خواسته‏اش برسدگويند: «قَضى وَ طَرَهُ» ايضاًآيه: «اِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَ طَراً» در ذيل همين آيه است. 5- فعل. مثل [طه:72]. بكن هر چه مى‏كنى. *** * [قصص:15]. گفته‏اند «قَضى عَلَيْهِ» يعنى مرگ را بر او وارد كرد و او را كشت ظاهراً «قَضى» در اينگونه موارد به معنى تمام كردن است يعنى موسى مشتى بر او زد و كار او را تمام نمود [زخرف:77]. گويند اى مالك پروردگارت كار را بر ما تمام كند و ما را بميراند گويد شما ماندنى هستيد ايضاً ايه [فاطر:36]. كار آنها تمام كرده نمى‏شود تا بميرند. * [فصّلت:12]. پرداخت آنها را و تمام كرد، هفت آسمان در دو دوران. در اقرب الموارد آمده: «قضى الشى‏ء» كار را به طور محكم انجام داد. * [يونس:71]. ظاهراً قضا در اين آيه به معنى اداء و تنفيذ است. و تعديه با «اِلى» براى افاده ايصال و رساندن است چنانكه در المنار گفته يعنى كارتان را جمع و محكم كنيد سپس همان تصميم و اراده را بر من برسانيد (و مرا بكشيد). * [حاقة:27]. گفته‏اند: ضمير «لَيْتَها» راجع به مرگ در دنيا و ظاهراً قاضى به معنى تمام كننده است يعنى كافر در آخرت مى‏گويد: اى كاش مرگ دنيا كار مرا تمام مى‏كرد و ديگر زنده نمى‏شدم. * [مريم:21]. مقتضى به معنى تمام شده و حتمى است مثل [يوسف:41].
قُطر
(بضم قاف) كنار و طرف. جمع آن اقطار است [رحمن:33]. اگر توانستيد از اطراف آسمانها نفوذ كنيد، نفوذ كنيد ايضاً آيه 14 ،احزاب مفرد آن در قرآن نيامده است .
قِطر
(به كسر قاف) مس مذاب در قاموس و مفردات و اقرب آمده: [كهف:69]. چون آن را گداخت گفت مس گداخته بياوريد تا بر آن بريزيم طبرسى از ابوعبيده آهن مذاب نقل كرده و گويد علت تسميه قلع مذاب و آهن مذاب به قطر تقاطر آنهاست به هنگام مذاب شدن و آن را در آيه، آهن يا روى يا مس مذاب گفته است.
قطران
[ابراهيم:50]. طبرسى فرموده:در آن سه وجه است. 1- به فتح قاف و كسرطاء. 2- به فتح قاف و سكون طاء. 3- به كسر قاف و سكون طاء. در اقرب نيز چنين آمده است. بعضى آن را «قِطْرٍ آنٍ» خوانده‏اند يعنى مس مذابيكه حرارتش به نهايت رسيده است. در مجمع فرموده:قطران چيزى است سياه، بدبو، چسبنده كه آن را بر شتر مى‏مالند يعنى پيراهن گناهكاران از اينگونه چيز است و روى بدنشان را پوشانده است. در كشاف گفته: آن صمغى است كه از درختى به نام ابهل ترشح مى‏كند آن را مى‏پزند و شتر آبله دار را روغن مالى مى‏كنند در حرارت آن دانه‏هاى آبله حتى پوست شتر مى‏سوزد و گاهى به جوف آن هم مى‏رسد آن سياه رنگ و بدبو است. در مصباح و قاموس و اقرب نيز نظير كشّاف گفته‏اند. ناگفته نماند: قطران فقط يكبار در قرآن مجيد آمده و نكره است يعنى پيراهن آنها از قطران بخصوصى است در روايت ابى الجارود از حضرت باقر«عليه السلام» قطران مس مذاب شديدالحراره معنى شده ولى سند آن درست نيست.
قنطار
[آل عمران:75]. از مقابله با دينار مى‏توان فهميد كه قنطار مال كثير است. راغب گفته: قناطير جمع قنطره است (قنطره به معنى پل است) مال قنطره يعنى ماليكه زندگى را راه مى‏اندازد همانطور كه از پل عبور مى‏كنند اين مال هم زندگى از روى آن عبور مى‏كند(يعنى مال كافى) و اندازه آن فى نفسه محدود نيست... بعضى قدر آن را چهل اوقيه و حَسَن آن را هزار و دويست دينار و بعضى مقدارى از طلا كه پوست گاوى را پركند گفته‏اند. در مجمع فرموده: قنطار مال كثير و عظيم است، اصل آن به معنى محكم كردن است «قَنْطَرْتُ الشَّىْ‏ءَ: اَحْكَمْتُهُ» به قولى اصل آن از قَنْطَرَةِ به معنى پل است. * [آل عمران:14]. مُقَنْطَرَهْ به معنى قنطار شده و جمع شده است مثل دَراهِمُ مُدَرْهَمَةٌ و دَنانيرُ مُدَنَّرَةٌ مراد تأكيد و كثرت است. ناگفته نماند قَناطير جمع قِنْطار است چنانكه در مجمع و اقرب گفته و قناطر جمع قَنْطَرَة به معنى پل است ولى راغب قناطير را جمع قَنْطَرَة گفته است.
قِط
(به كسر قاف) حصه و نصيب. [ص:16]. و آن به فتح قاف مصدر است به معنى قطع و به كسر قاف اسم است به معنى شى‏ء مقطوع و مفروز. به صحيفه و مكتوب نيز قطّ گويند كه آن قطعه‏اى از كاغذ است بحصّه و نصيب قطّ گويند كه مفروز و معين است. و آن در آيه به كسر قاف است به معنى حصّه و نصيب يعنى گفتند: پروردگارا بهره ما را از عذاب زودتر از روز قيامت برسان. اين مسخره اى است از آنها نسبت به وعده عذاب لذا در مابعد آن آمده «اٌصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ...» اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
قطع
به فتح قاف بريدن. اعم از آنكه محسوس باشد مثل [مائده:38]. يا معقول مثل [بقره:27]. به راه رفتن قطع طريق مى‏گويند گويى راه ممتد در اثر راه رفتن قطعه قطعه مى‏شود[توبه:121]. * [عنكبوت:29]. آيه در باره قوم لوط «عليه السلام» است ظاهراً مراد از قطع سبيل قطع تناسل است كه آنها با توجه به لواط و اعراض از زنان راه تناسل را قطع مى‏كردند، به قولى مراد قطع راه مسافرين و منع عبور آنهاست ولی معنى اول موافق سياق است. تقطيع: براى كثرت و مبالغه است [مائده:33]. * [نمل:32]. قطع امر تصميم در باره آن يعنى من به كارى تصميم نمى‏گيرم تا شما حاضر باشيد.
قِطع
(به كسر قاف) تكه و مقدارى از شى‏ء [هود:81]. با عائله خويش در قسمتى از شب برو. جمع آن قطع بر وزن عنب است. [رعد:4]. در زمن قطعه‏هاى مجاور هم هست.
قطف
چيدن. «قَطَفَ الثَّمَرَةَ قَطَفْاً: جَناهُ وَ جَمَعَهُ». [حاقة:23-22]. قطوف جمع قطف (به كسرقاف) است و آن به معنى مقطوف (ثمره چيده شده) مى‏باشد اقرب الموارد گويد: خوشه را در وقت چيده شدن قطف گوينديعنى:در بهشتى والا كه ميوه‏هاى آن به اهل تناول نزديك است و در اختيار آنهاست. [انسان:14]. ميوه‏هاى آن رام و در اختيار خورنده است .
قِطمير
(به كسر قاف) [فاطر:13]. قطمير را پوست هسته خرما شيار هسته، نقطه سفيد در پشت هسته پرده شكاف هسته و غيره گفته‏اند و آن چنانكه راغب گفته: مثلى است براى چيز بى قيمت يعنى آنانكه جز خدا مى‏خوانيد پوسته هسته خرمايى مالك نيستند.
قعود
نشستن. [جن:9]. ما در مقاعد آسمان براى استراق سمع مى‏نشستيم. به كوتاهى از كار نيز اطلاق مى‏شود مثل [توبه:90]. آنكه به خدا و رسول دروغ گفتند كوتاهى كردند [توبه:83]. قعود: جمع قاعد نيز آمده است مثل سجود جمع ساجد [آل عمران:191]. قيام جمع قائم و قعود جمع قاعد است يعنى آنكه خدا را درحال ايستاده و نشسته و خوابيده ياد مى‏كنند. قعيد: صفت مشبهه و مفيد دوام است لذا طبرسى در [ق:17]. فرموده مراد از قعيد ملازمى است كه پيوسته هست نه قاعد ضد قائم و اهل لغت آن را حافظ گفته‏اند. مقعد: مصدر ميمى و اسم مكان هر دو آمده است مثل [توبه:81]. كه مصدر ميمى است و مثل [قمر:55]. كه اسم مكان مى‏باشد يعنى: در مجلس راستين نزد پادشاه توانا. مقاعد: جمع مقعد است [آل عمران:121]. و چون از نزد عائله ات خارج شدى براى مومنان مواضعى براى جنگ آماده مى‏كردى. قواعد: جمع قائده است [نور:60]. زنان بازنشسته كه رغبتى به نكاح ندارند[بقره:127]. آن در آيه جمع قاعده به معنى پايه هاست يعنى آنگاه كه ابراهيم پايه‏هاى كعبه را بالا مى‏برد.
قعر
[قمر:20]. گويند: «اِنْقَعَرَتِ الشَّجَرَةُ» يعنى درخت از قعرش (ريشه‏اش) كنده شد. مُنْقَعِر يعنى از بيخ كنده شده یعنی: باد قوم عاد را می‏کند، ساقط می‏کرد گوئی تنه‏های از بیخ کنده شده نخل هستند اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است راغب منقعر را درختيكه در زمين ريشه دوانيده و به قعر آن رفته، مى‏داند.
قفل
[محمّد:24]. اقفال جمع قفل است بودن قفل بر قلب كنايه از عدم تدبر و تفكر است در مجمع فرموده: اين آيه رد كسانى است كه گويند قرآن راجز با روايات نمى‏شود تفسير كرد (زيراكه خود قرآن امر به تدبر در آن مى‏كند) اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است.
قفو
(بر وزن فلس) در پى آمدن. گويند:«قَفااَثَرَهُ قَفْواً: تَبَعَهُ» تَقِفْيَة تابع كردن و كسى را در پشت سر ديگرى قراردادن است. اصل قفو از قفا(پشت گردن) است [بقره:87]. به موسى كتاب داديم و از پى او پيامبرانى فرستاديم. [مائده:46]. طريقه‏ها و شريعتهاست. * [اسراء:36]. يعنى تبعيت و پيروى مكن از آنچه نمى‏دانى. معنى آيه در «فؤاد» گذشت.
قلب
برگرداندن. كردن وارونه راغب گويد: قلب شى‏ء گردان و گرديدن آن است از وجهى به وجهى مثل گرداندن لباس و گرداندن انسان از طريقه‏اش. [عنكبوت:21]. يعنى به سوى او برگردانده مى‏شويد مثل [بقره:28]. تقليب: برگرداندن و آن براى كثرت و مبالغه است [توبه:48]. از پيش فتنه جويى كرده و كارها را بر تو آشفته نمودند. [كهف:18]. آنها را به راست و چپ برمى گردانديم. انقلاب: انصراف دادن و برگشتن. [مطفّفين:31]. و چون نزد اهلشان برگشتند شادمان برگشتند. تقلب: تحول و تصرف در امور است. [شعراء:219-218]. به نظر الميزان يعنى خداييكه د رحال قيام نماز تو را مى‏بيند و نيز تحول تو را در ميان ساجدان مى‏بيند اشاره است به نماز جماعت آن حضرت شايد مراد آن باشد كه خدا قيام و تلاش تو را در ميان مردمان خاضع به دين مى‏بيند طبرسى قيام را صلوة فرادى و تقلب... را نماز جماعت دانسته يعنى خدا در هر دو حال تو را مى‏بيند. بقولى: خدا گردش تو را در اصلاب موحدان از پيغمبرى به پيغمبرى مى‏بيند تا تو را پيغمبر بوجود آورد از ابن عباس و در روايتى از عكرمه و عطاء و آن از ابى جعفرباقر و جعفرصادق «صلوات الله‏عليهما» نقل شده كه كه فرمودند: «فى اَصْلابِ النَّبييّنَ نَبِىٍّ بَعْدَ نَبِىٍ حَتَّى اَخْرَجَهُ مِنْ صُلْبِ اَبيِه مِنْ نَكاحٍ غَيْرُ سِفاحٍ مِنْ لَدُنْ آدَمَ «عليه السلام» (مجمع). * [غافر:4]. مراد از تقلب تصرف و تلاش در كارهاى زندگى است. * [محمّد:19]. ظاهرا هر دو مصدر ميمى اند يعنى خدا گردش و اقامت شما را مى‏داند. * [شعراء:227]. منقلب اگر مصدر ميمى باشد معنى اين مى‏شود: به زودى ستمكاران مى‏دانند به چه انقلابى منقلب مى‏شوند به نظر مى‏آيد مرادظهور حقائق معاصى در وجود آدمى است مثل [احزاب:66]. [نور:37]. [رحمن:41]. از اين آيات و آيات ديگر روشن مى شود كه ابدان بدكاران در آخرت متحول و منقلب به صورتى خواهد شد كه نعوذبالله منها. بعضى آن را اسم مكان گرفته و گويند: ستمكاران زود مى‏دانند به چه مكانى برخواهند گشت و آن آتش است.
قَلب
قلب همان عضو معروف در بدن و تنظيم كننده وجريان دهنده خون است كه در سينه قرار گرفته. قرآن مجيد به قلب بيشتر تكيه كرده و چيزهايى نسبت مى‏دهد كه بيشتر و يا همه آنها را امروز به مغز نسبت مى‏دهند اينك به بعضى از آنها اشاره مى‏شود: 1- قلب غليظ مى‏شود و سختتر از سنگ مى‏گردد[آل عمران:159]. [بقره:74]. 2- قلب مريض مى‏شود (نه فقط از لحاظ طبيعى) بلكه از لحاظ عدم استقرار ايمان و بودن هواهاى شيطانى در آن [احزاب:32]. [بقره:10]. 3- قلب زنگ مى‏زند و تيره مى‏شودالبته در اثر اعمال بد[مطفّفين:14]. نه بلكه اعمالشان بر قلوب آنها زنگ گذاشته است. 4- قلب مهر زده مى‏شود و چيزى نمى‏فهمد. [بقره:7]. [اعراف:101]. 5- قلب محل ترس و خوف است [آل عمران:151]. [نازعات:8]. 6- قلب گناهكار مى‏شود [بقره:283]. [تحريم:4]. [بقره:225]. 7- قلب مى‏فهمد و نمى‏فهمد، محل عقيده وانبار علوم است [اعراف:179]. [آل عمران:154]. تا آنچه در قلوبتان است امتحان كند. [انفال:70]. [احزاب:5]. [احزاب:51]. [حجرات:14]. [مجادله:22]. 8- قلب مخزن رأفت و رحمت و اطمينان و سكينه است [حديد:27]. [شعراء:89]. [بقره:260]. [رعد:28]. [فتح:4]. 9- آياتيكه در«صدر» گذشت مثل [شرح:1]. [انعام:125]. گفتيم ظاهراً مراد قلب است و به اعتبار آنكه قلب در سينه است صدر آمده. به ملاحظه حال و محل. **** به طوريكه آيات نشان مى‏دهد قرآن به قلب تكيه‏اى عجيب كرده و منشاء خير و شر را قلب مى‏داند در باره اهل ايمان گويد: [مجادله:22]. باز مى‏گويد [انفال:2]. در خصوص منافقان و نظير آنها فرموده: مريض القلب اند به كفار فرمياد مختوم القلب مى‏باشند و امثال آن... در اين صورت مراد از قلب چيست؟ آيا همان غده صنوبرى شكل است كه درسينه قرار دارد و دستگاه تلمبه خون است و در اثر انقباض و انبساطش از طرف خون رابه همه بدن مى‏رساند و از طرف ديگر آن را تحويل مى‏گيرد؟ آيا ظرف اين همه حقائق كه گفته شد اين قلب است؟ ممكن است بگوييم: نه، اين قلب وظيفه‏اش فقط جريان دادن خون در بدن و تنظيم آن است و اين كارها مال مغز است و مراد از قلب در قرآن عقل يا نفس و روح است كه ظرف و حامل اين همه چيزها است. ولى آيه زير حاكى از همين قلب معروف است: [حج:46]. در اين آيه موضع قلوب كه سينه‏ها باشد معين شده يعنى: قلبهاييكه در سينه‏ها جاى دارند كور مى‏شوند ايضاً آياتيكه به جاى قلب لفظ «صدر -صدور» آمده مثل [نحل:106]. [اعراف:2]. [آل عمران:119]. [توبه:14]. [يونس:57]. [عنكبوت:49]. [قصص:69]. [حشر:13]. و ساير آيات كه شكى نمى‏ماند در اينكه مراد از صدر و صدور قلبهاست و به اعتبار حال و محل صدر و صدور آمده است و گرنه در سينه علم و خوف و غيره نيست. *** ناگفته نماند: براى روشن شدن مطلب بايد الفاظ قلب، نفس، صدر و فؤاد را كه در قرآن آمده‏اند با هم مقايسه كنيم مثلا يك جا فرموده: [احزاب:51]. در جاى ديگرفرموده: [اسراء:25]. و در تعبير ديگر فرموده: [عنكبوت:10]. از اينجا مى‏فهميم كه قلوب، صدور، نفوس يك چيزاند. در تعبير ديگر فرموده: [توبه:118]. در آيه ديگر نسبت ضيق را به «صدر» داده [حجر:97]. مى‏دانيم كه صدر و نفس يكى هستند، هكذا فرموده: [حشر:13]. [طه:76]. [احزاب:26]. ايضاً در دو آيه زير قلب و نفس يكى اند [بقره:225]. [بقره:284]. ادامه بحث‏ بيشتر معلومات ودانسته‏هاى انسان ازراه چشم و گوش است ديدن و شنيدن در واقع به وسيله مغز انجام مى‏شود سپس قلب تحت تاثير واقع مى‏گردد مثلا اول مظلومى را مى‏بينيم يا مى‏شنويم آنگاه در قلب خود احساس ناراحتى مى‏نماييم به جرئت مى‏توان گفت: مغز وسيله قلب و راه رساندن اشياء به قلب است و سپس درك و حل و فصل با قلب مى‏باشد، على هذا مراد از قلب در قرآن چند چيز مى‏تواند باشد: 1- قلب معمولى كه بگوئيم حل آنهمه چيز كه قرآن فرموده همين قلب است هر چيز به وسيله چشم و گوش و حواس ديگر به مغز وارد مى‏شود و آنوقت قلب به آن اعتقاد پيدا مى‏كند و يا تكذيب مى‏نمايد يا مى‏سوزد و غمگين مى‏شود يا تنگ مى‏گردد يا شرح پيدا مى‏كند و هكذا، مراد از صدر و صدور نيز قلب است به اعتبار حال و محل و نفس نيز بدان معنى است به علت آنكه نسبت بعضى از افعال چنانكه ديدم به هر دو يكى است و اگر در حال خويش دقت كنيم خواهيم ديد خوف، اضطراب، شادى، غصه، دلسوزى و اطمينان و غيره را مادر قلب احساس مى‏كنيم. ممكن است بگوييد: مغز بعضى از طيور را بر مى‏دارند مى‏ميرد ولى چيزى هم احساس نمى‏كند و دانه در جلوش مى‏ماند ولی نمى‏خورد تا از بين مى‏رود؟ مى‏گويم اين دليل احساس مغز نمى‏شود و شايد در اثر نبودن مغز راه احساس قلب بسته شده و مغز محسوسات را به قلب تحويل نمى‏دهد تا حسّ بكند. اگر گويند: امروز ثابت شده كه اين همه كارها مال مغز است؟ گوئيم: همين قدر مى‏دانيم كه اين چيزها در درون آدمى است و درست محل آنها را نمى‏دانيم، تشخيص و تمنا به وسيله قلب است امروز در قرن بيستم با اين همه گفتار درباره كارهاى مغز باز مى‏گوئيم: دلم مى‏خواهد، قلبم مايل است، از ته قلب دوست مى‏دارم در قلبم احساس شادى يا غصه يا كينه مى‏كنم و... مانعى ندارد كه بگوئيم: اينها با دستگاه چشم و گوش وارد مغزشده به قلب تحويل مى‏گردد سپس قلب روى آنها قضاوت كرده به انبار مغز تحويل مى‏دهد و مغز فقط انبار و بايگانى قلب است و چون همه چيز با قلب است لذا به قلب نسبت داده شده. 2-مراد از قلب، باطن و درون انسان است ولى نه همه جاى آن بلكه مركز ثقل بدن كه همان قلب و سينه و نفس است. ضيق، شرح، حاوى معلومات بودن، تفكر، كسب، قساوت، اطمينان، دخول ايمان، انحراف، زيغ، ممهور بودن و غيره كه به قلب و صدر و نفس نسبت داده شده به علت آنكه مركز ثقل بدن اين سه چيز است، اين احتمال به احتمال اول بر مى‏گردد. 3- مراد از قلب نفس مدركه و روح است. الميزان ذيل آيه «وَلكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فِى الصُّدُورِ» قلب را نفس مدركه و روح دانسته و ظرف بودن صدر را براى قلب و ايضاً نسبت تعقل را به قلب با آنكه مال روح است مجاز دانسته و در ذيل آيه «وَلكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بَما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ» گفته: اين از جمله شواهدى است كه مراد از قلب، انسان به معنى نفس و روح است، چون تفكر، تعقل، حب، بغض، خوف و امثال آن را گرچه ممكن است كسى به قلبت نسبت دهد به اعتقاد آنكه عضو مدرك در بدن همان قلب است چنانكه عوام عقيده دارند... ولى كسب و اكتساب جز به انسان نسبت داده نمى‏شود. ولى بعيد اين همه قلب و قلوب، صدر و صدور، نفس و نفوس فؤاد و افئده و الباب را كه در قرآن آمده حمل بر نفس مدركه و روح بكنيم و نيز بعيد است كه بگوئيم «تَعْمَى الْقُلُوبُ» روح مجازاً قلب خوانده شده و ظرف بودن صدور نيز مجاز است و نسبت تعقل به قلب با آنكه مال نفس است باز مجاز مى‏باشد. ايضاً بايد همه صدر، صدور، فؤاد، افئده و غيره را مجاز بدانيم. به نظر اينجاب مراد از نفس و نفوس در بسيارى از آيات باطن و درون انسان است كه با قلب و صدر نيز مى‏سازد. واللَّه‏العام.
قَلْد
(بر وزن فلس) تابيدن «قَلَدَ الْحَبْلَ: فَتَلَهُ» يعنى ريسمان را تابيد، قَليد و مَقْلُود به معنى تابيده است. قِلادَة به كسر قاف تابيده ايست كه به گردن بندند از ريسمان باشد يا نقره يا چيز ديگر. [مائده:2]. قَلائد جمع قِلادَة و آن مثل لنگه كفش و غيره است كه به گردن قربانى مى‏بندند تا معلوم شود قربانى است و كسى متعرض آن نشود مراد از قلائد در آيه قربانيهاى طوق دار است. يعنى: به عبادتها و علائم خداوند و به ماه حرام و به قربانيها و قربانيهاى طوق دار بى احترامى نكنيد و مزاحمت ننمائيد. * [زمر:62-63]. [شورى:12]. در اقرب الموارد گويد: مقلاد به معنى كليد و خزانه... جمع آن مقاليد است در مجمع واحد آن را مقليد و مقلاد و معنى آن را مفتاح و خزانه نقل كرده است ولى در كشاف و جوامع الجامع آن را كليدها معنى كرده و گفته از لفظ خود مفرد ندارد و كشاف به قولى مفرد آن را مقليد نقل مى‏كند. پس مقاليد در آيه به معنى كليدها يا خزائن است و خزانه‏هاى آسمان و زمين براى خداست يعنى او مالك امر و حاكم آنهاست. ولى نگارنده به قرينه [منافقون:7]. ترجيح مى‏دهم كه مراد خزائن باشد و در «خزن» راجع به آن صحبت شده است در نهج البلاغه خطبه 131 فرموده «وَ قَذَفَتْ اِلَيْهِ السَّمواتُ وَالْاَرَصُونَ مَقاليدَها» آسمانها و زمينها كليدهاى خود را به سوى خدا انداخته‏اند و در خطبه 136 در وصف امام عصر «عليه السلام» فرموده «وَ تُخْرِجُ لَهُ الْاَرْضُ مِنْ اَفاليذِ كَبِدِها وَ تُلْقى اِلَيْهِ سلْماً مِقاليدَها».
قلع
كندن. [هود:44]. اقلاع به معنى امساك است يعنى گفته شد اى زمين آبت را فرو بر و اى آسمان بازگير. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
قليل
كم، مقابل زياد و كنايه از بى مقدار مقابل عزيز. مثل [سباء:13]. [واقعة:13-14]. كه به معنى كم است و مثل [نساء:77]. بگو متاع دنيا در مقابل آخرت حقير و ناچيز است. * [اعراف:57]. اقلال به معنى حمل و برداشتن است، در مجمع فرموده: اقلال برداشتن چيزى است كه نسبت به قدرت حامل قليل و كم مى‏شود. يعنى او كسى است كه بادها را پيش از باران مژده آور مى‏فرستد تا چون بادها ابرهاى سنگين را برداشتند ابر را به سرزمين مرده مى‏رانيم.
قلم
آلت نوشتن [قلم:1]. سوگند به قلم و آنچه مى‏نويسند. [علق:3-4]. بخوان خداى محترم تو همان است كه با قلم بياموخت. اصل قَلْم (بر وزن فلس) قطع گوشه چيزى است مثل گرفتن ناخن و تراشيدن نى، در اقرب الموارد گفته تا تراشيده نشود قلم نگويند بلكه قصبه گويند: قلم از نعمتهاى بزرگ خداوندى است كه خداوند در مقام امتنان فرموده «عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْاِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ» قلم زبان دوم بشر است كه با آن ما فى الضمير خويش را اظهار و آثار گذشته را ضبط و حفظ مى‏كند، سوره علق اولين سوره نازله است، ذكر قلم و تعليم در اولين سوره حكايت از اهميت قلم و تعليم در دنياى بشريت دارد. درآيه اول قسم به قلم ظاهراً دليل نفى جنون از رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» است يعنى اگر قلم به دست گيرند و گفته‏هاى تو را بنويسند و روى آن حساب كنند خواهند ديد تو پيامبرى نه ديوانه و خواهند دانست كه [قلم:2]. ظاهراً مراد از قلم در هر دو آيه قلم معمولى و متعارف است در روايات وارد است كه «ن» نهرى است كه در بهشت و قلم قلمى است از نور كه در لوح محفوظ نوشته، ايضاً «ن» و قلم نام دو فرشته است. در نهج البلاغه خطبه 92 به قلمهاى كرام كاتبين اطلاق شده «الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ وَ الْاَقْلامُ جارِيَةٌ وَالْاَبْدانُ صَحيحَةٌ». جمع قلم اقلام است [لقمان:27]. رجوع شود به «كلمة». [آل عمران:44]. مراد از اقلام تيرهاى قرعه است اقرب الموارد علت اين تسميه را تراشيده شدن تير ذكر مى‏كند يعنى تو در نزد آنها نبودى آندم كه تيرهاى خويش را به هم مى‏زدند تا كدام يك مريم را كفالت نمايد.
قلى
بغض شديد «قَلاهُ يَقْليهِ وَ يَقْلُوهُ: اَبْغَضَهُ وَ كَرِهَهُ غايَةَ الْكَراهَةِ» اقرب قيد ترك كردن را نيز افزوده [ضحى:3]. پروردگارت تو را ترك نكرده و دشمن نداشته ظهور آيه در مطلق بغض است نه بغض شديد در مجمع از ابن عباس نقل شده مدت پانزده روز از رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» وحى قطع گرديد مشركان گفتند: پروردگار محمد او را ترك كرده و دشمن داشته است اگر كارش از جانب خدا بود وحى قطع نمى‏شد سوره ضحى در اين باره نازل شد. اقوال ديگرى نيز نقل شده است. دقت در آيات سوره مى‏رساند: چيزى در ميان بوده كه احتمال مى‏رفت خدا آن حضرت را ترك كرده است. در صافى نقل شده: جبرئيل پس از آوردن اقرء باسم تاخير كرد خديجه به آن حضرت گفت شايد پروردگارت ترا ترك كرده كه وحى نمى‏فرستد لذا اين سوره نازل شد. (واللَّه‏اعلم). [شعراء:168]. گفت من به اين عمل شما از دشمنانم.
قمح
بلند كردن سر «قَمَحَ الْبَعيرُ: رَفَعَ رَأْسَهُ» [يس:8]. مُقْمَح به معنى سر بالا گرفته شده است اگر به گردن كسى زنجير پيچند تا به چانه‏اش برسد سرش قهراً بلند مى‏شود و قدرت پائين آوردن آن را ندارد معنى آيه در «ذقن» گذشت. اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است.
قمر
ماه. [رعد:2]. اين كلمه 27 بار در قرآن مجيد به كار رفته و مراد از همه قمر معلوم است نه اقمار كرات ديگر آنچه قرآن دباره قمر فرموده به قرار زير است: 1- قمر مثل آفتاب و ستارگان به امر خدا مسخر و در مدار خويش پيوسته در گردش است و همه چيز آن روى حساب است [رحمن:5]. [اعراف:54]. [ابراهيم:33]. 2- ماه مثل آفتاب و ساير موجودات عمر معينى دارد و سرانجام از بين رفتنى است [لقمان:29]. ايضاً [رعد:2]. [فاطر:13]. [زمر:5]. 3- ماه مانند ساير موجودات به خدا سجده مى‏كند و به امر او خاضع است [حج:18]. 4- ماه و آفتاب تا اين دنيا و اين نظم هست در اين وضع و فاصله خواهند بود [يس:40]. ولى در آخرت به هم خواهند پيوست [قيامة:8-9]. انشقاق قمر [قمر:1-2]. قيامت نزديك گرديد و ماه شكافته شد و اگر معجزه‏اى ببينند اعراض كرده و مى‏گويند جادوئى محكم است. اگر مراد از «آية» همان انشقاق قمر و غيره باشد منظور آن است كه در عهد رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» قمر شكافته و مشركان آن را ديده و باز باور نكرده و گفته‏اند سحر است و شكافتن آن علامت نزديك بودن قيامت است. ولى اگر «اِقْتَرَبَ - اِنْشَقَّ» هر دو مضارع و به واسطه محقق الوقوع بودن ماضى آمده باشند، و آيه «وَ اِنْ يَرَوْا آيَةً» راجع به انشقاق نباشد در اين صورت راجع به آينده است يعنى: قيامت نزديك مى‏شود و ماه پاره مى‏گردد. اينكه احتمال داده يا گفته‏اند: آيه اشاره است به اينكه ماه از زمين پاره و جدا شده درست نيست زيرا انشقاق آن است كه شكافتن و پاره شدن در خود شى‏ء به وجود آيد، اين احتمال در صورتى درست بود كه اشتقاق گفته شود نه انشقاق. *** اگر با ذهن خالى و غير مشوب به آيه با در نظر گرفتن «وَ اِنْ يَرَوْا آيَةً» بنگريم خواهيم ديد ظهور آن در شكافتن قمر و محسوس بودن آن در نظر مشركين است. در مجمع از ابن عباس نقل شده: مشركان به رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» گفتند: اگر راستگوئى ماه را براى ما دو تكه كن فرمود: اگر چنين كنم ايمان مى‏آوريد؟ گفتند آرى. آن حضرت از خدا خواست تا ماه را دو تكه كرد، حضرت فرياد ميزد يا فلان يا فلان بنگريد. ابن مسعود گفته: در عهد آن حضرت ماه دو شقه شد آن بزرگوار به ما گفت شاهد باشيد شاهد باشيد و نيز گويد به خدائى كه جانم در دست اوست كوه حراء را ديدم كه ميان دو تكه ماه بود (مقصود آن نيست كه ماه به پائين آمده بود بلكه اگر از كنار يا قله حراء نگاه مى‏كردند تكه‏هاى ماه را در دو طرف آن در آسمان مى‏ديدند) جبير بن مطعم نيز نظير آن را گفته ايضاً جماعت كثيرى از صحابه حديث انشقاق قمر را نقل كرده‏اند از جمله ابن مسعود، انس بن مالك، حذيقة بن يمان، ابن عمر، ابن عباس، جبير بن مطعم و جماعتى از مفسران نيز برآنند. فقط عطاء و حسن و بلخى مخالفت كرده و گفته‏اند: انشقاق قمر راجع به آينده است. ولى اين درست نيست زيرا مسلمين بر آن اجماع دارند قول مخالف مسموع نيست و شهرت آن در ميان صحابه مانع از قبول قول به خلاف است (تمام شد). نقل اهل سنت نيز چنين است چنانكه با مراجعه به تفاسير و احاديثشان روشن مى‏شود. ابن كثير در تفسير خويش گفته انشقاق قمر در زمان رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» بود چنانكه در احاديث متواتره با سندهاى صحيح نقل شده. در تفسير خازن گويد: اين احاديث صحيحه درباره اين معجزه بزرگ وارد شده به اضافه شهادت قرآن مجيد... به قول بعضى مراد انشقاق قمر در روز قيامت است، اين قول باطل و شاذ مى‏باشد زيرا مفسرين بر خلاف آن اجماع كرده‏اند. در تفسير برهان سه روايت از ائمه عليهم السلام در اين خصوص نقل شده است و از ابن شهر آشوب نقل كرده: مفسران و محدثان جز عطا و حسن و بلخى بر اين مطلب اجماع دارند. مجلسى رحمه اللَّه در بحارالانوار آن را به طور تفصيل از تفاسير و روايات نقل مى‏كند (ج 17 ص 347 به بعد طبع جديد). *** راجع به اين مطلب چند تا اشكال هست كه بررسى و جواب داده مى‏شود: 1- از نظر علم امروز آيا انشقاق در كرات آسمانى ممكن است؟ آرى نه تنها ممكن است بلكه واقع هم شده به تصريح دانشمندان نجوم هزاران سنگهاى سرگردان به نام «آستروئيد» به دور خورشيد مى‏گردند قطر بعضى از آنها در حدود 25 كيلومتر است، دانشمندان عقيده دارند كه اين سنگها بقاياى سياره بزرگى هستند كه در مدارى ميان مدار مريخ و مشترى در حركت بوده و در اثر عوامل مجهولى منفجر و متلاشى شده است و نيز عقيده دارند كه شهابها بقاياى سياره منفجر شده‏اى هستند. 2- در صورت شكافته شدن يك سياره آيا امكان دارد دوباره به هم پيوسته والتيام يابد؟ آرى اگر سيّاره‏اى در اثر عاملی از عوامل از هم شكافته شود در صورتيكه فاصله ميان اجزاء آن كم باشد پس از رفع عامل انشقاق در اثر تجاذب نيوتونى به هم برآمده و مجدداً ملتئم خواهد شد. انشقاق قمر خرق عادت و از معجزات بوده خدائى كه عنان موجودات در دست اوست مى‏تواند بشكافد و ملتئم كند و محال عقلى هم در بين نيست. 3- چه طور شد اين واقعه با اين اهميت در هيچ يك از رصد خانه‏ها رصد نشد و شهرت نيافت و تاريخ از آن ياد نكرد؟ درجواب گفته‏اند: در حجاز و نواحى آن در آن روز رصدخانه وجود نداشت و رصدخانه‏ها درهند، يونان و غيره بود، بلاديكه داراى رصدخانه بوده‏اند ميان آنها و مكه از حيث افق تفاوت بسيار است و ماه چنانكه نقل كرده‏اند بدر و چهارده شبه بوده و در اول شب به هنگام طلوع منشق شد و دقايقى چند در آن حال ماند سپس به حالت اول درآمد بدين وجه طلوع آن در بلاد ديگر به حالت التيام واقع شده است. امروز تقاويم مى‏نويسند در فلان مملكت ماه خسوف خواهد كرد آنطور هم مى‏شود ولى تا رسيدن به مملكت ديگر از خسوف خارج شده و تمام ديده مى‏شود. وانگهى چه مانعى دارد كه مردم غيرمكه از ديدن آن غفلت كنند، لازم نيست مردم از هر علامت آسمانى با خبر باشند به اضافه شايد ارباب كنيسه و مشركان آن را روى اغراض خويش مكتوم كرده باشند. اشكال ديگر اشكال ديگرى در اينجا هست كه احتياج به بررسى كامل دارد وآن اينكه بنابر ظهور آيه، انشقاق واقع شده و مشركين اهميت نداده و گفته‏اند اين جادويى است محكم و نقل شده كه كفار شق القمر را از آن حضرت خواستند، حال آنكه بنابر تصريح قرآن خدا قول داده اعجازيكه كفار اقتراح مى‏كنند ومى خواهند نفرستد پس چطور شده كه كفار خواسته‏اند و خدا شق القمر كرده است؟ توضيح اينكه: خداوند براى تأييد و اثبات نبوت پيامران معجزه مى‏فرستد مثل عصا و يدبيضاء ومعجزات عيسى و قرآن ولى معجزه‏ايكه كفّار در اسلام خواسته‏اند بناى خدا اين است كه آن را نفرستد زيرا در صورت فرستادن نيز ايمان نمى‏اوردند در اين صورت يا معجزه بى اثر و لغو مى‏شد و ياخدا منكران را از بين مى‏برد حال آنكه خدا خواسته در مهلت باشند شايد ايمان بياورند. [اسراء:59]. ظهور آيه در آن است كه خدا آنچه كفار از معجزه بخواهند نخواهد فرستاد زيرا در صورت فرستادن ايمان نخواهند آورد و نتيجهه يكى از دو وجه بالا خواهد بوددر باره «وَما نُرْسِلُ بِالْآياتِ اِلاّ تَخْويفاً» الميزان بعيد نمى‏داند كه مراد آن باشد: آياتى را كه درعهد رسول خدا مى‏فرستيم براى تخويف و انذار است نه براى استيصال. در آيات 90 به بعد همين سوره مقدارى از اقتراح مشركين نقل شده كه گفتند:اگر مى‏خواهى ايمان بياوريم بايد چشمه‏اى حفر كنى يا باغى از انگور و خرما داشته باشى يا آسمان را تكه تكه بر ما فرود آورى يا خداو ملائكه را باما روبرو كنى يا اطاقى پر از طلا داشته باشى يا به آسمان رفته كتابى آماده نازل كنى درجواب همه اينها فرموده: [اسراء:93]. و آنها را كه خواسته بودند نياورده با آنكه جز آوردن خدا(نعوذبالله) همه ممكن بود. الميزان كه معتقد به شقّ القمر است در باره رفع اين اشكال توضيح مفصلى دارد و آنطور كه نگارنده مى‏فهم مى‏گويد: [انفال:33]. مى‏بايست تا آن حضرت در ميان آنان بود عذاب نازل نشود ولى مانعى نبود كه آنها معجزه شق القمر را بخواهند و آن واقع شود ولى عذاب تا خارج شدن آن حضرت نياید چنانكه بعد از هجرت آن حضرت در «بدر» عذاب نازل شد و مقتول شدند اگر مقصود آن با شد كه گفتيم، در اين صورت مطلب تمام نيست زيرا ظهور «وَ ما مَنَعنا أَن ْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ» آن است كه خدا آنها را نخواهد فرستاد نه اينكه مى‏فرستد ولى عذابش روى عللى به تأخيرمى افتد رجوع شود بالميزان. به نظر مى‏آيد: علت نفرستادن آيات اقتراحى فقط بى فائده بودن است زيرا كه خدا مى‏دانست در آن صورت نيز ايمان نخواهندآورد نه اينكه در صورت عدم قبول استيصال خواهند شد ظهور آيه در بى فايده بودن است و استيصال امم گذشته بيشتر يا همه در اثرعناد و انكارمعجزه‏اى بود كه خدا بدون اقتراح مردم به پيامبران داده بود. در باره شق القمر مى‏شود گفت: كه كفار از آن حضرت نخواسته‏اند بلكه مثل قرآن و عصاى موسى براى اثبات نبوت آن حضرت واقع شده است. والله العالم.
قميص
. پيراهن. [يوسف:18]. روى پيراهن او خون دروغى آوردند «كذب» به معنى مكذول فيه است يعنى خون ديگرى بود به دروغ مى‏گفتند: خون يوسف است اين كلمه شش بار در قرآن مجيد آمده و همه در باره پيراهن يوسف«عليه السلام» است.
قمطرير
شديد در شرّ. «اِقْمَطَّرَ الْيَومُ: اِشْتَدَّ» اصل آن به معنى جمع شدن و جمع كردن است «قَمْطَرَالشَّى‏ءُ» يعنى شى‏ء جمع شد يا آن را جمع كرد پس يوم قمطرير روزى است كه شرها در آن روز رويهم انباشته شده [انسان:10]. رجوع شود به «عبس». اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.
قمع
[حج:21]. مَقامِع جمع مِقْمَعَة به معنى گرز است اصل آن به معنى ردع و دفع است، زيرا دشمن با آن دفع مى‏شود يعنى براى اهل آتش گرزهائى از آهن.در نهج البلاغه خطبه 159 در وصف رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» فرموده: «وَقَمَعَ بِهِ الْبِدَعَ الْمَدْخُولَةَ» خدا وسيله آن حضرت بدعتهاى وارده را دفع كردو كوبيد. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
قمّل
[اعراف:133]. قُمَّل به ضمّ قاف و فتح ميم مشدّد جمع قملّه به معنى شپشه است و يا به معنى مگس كوچك است چنانكه راغب گفته. و آن با آنچه در تورات فعلى در سفر خروج باب 8 آمده مطابق است و در قاموس كتاب مقدس زير كلمه «مگس» به آن اشاره كرده در تورات گرچه پشه نيز گفته شده ولى ظاهراً به واسطه كوچكى جثه آنها بوده لذا در قاموس كتاب مقدس به آن اشاره نكرده است. بعضى‏ها آن را شپش معمولى كه در بدن انسان توليد مى‏شود ترجمه كرده‏اند ولى آن اشتباه است قَمْل بر وزن فلس به معنى شپش است نه قُمَّل مشدد مگر آنكه قرائت شاذ را در نظر بگيريم كه آن را بر وزن فلس خوانده‏اند. در المنار از تفسير ابن كثير نقل كرده كه ابن عباس گفته: آن شپشه است كه در گندم توليد مى‏شود كه در قول ديگرش آن ملخهاى كوچكى است كه بال ندارند مجاهد و عكرمه و قتاده نيز آن را انتخاب كرده‏اند. حسن و سعيد بن جبير حشرات سياه و كوچك گفته‏اند. ابن جرير گويد شپشى است مثل شپش كه در بدن شتر پيدا مى‏شود. طبرسى رحمه اللَّه در ذيل «اللغة» آن را كبار القردان گفته. قردان جمع قراده همان شپش شتر و غيره است به جاى شپش انسان و در ذيل «المعنى» آنچه از المنار نقل شد نقل كرده و فرموده به قولى كيك است كه در بدن توليد مى‏شود (برغوث). قُمَّل از جمله معجزات نه گانه موسى «عليه السلام» بود در مجمع از سعيد بن جبير نقل شده: شپشه (حشره گندم خوار) در مصر چنان زياد شد كه از ده انبان گندم كه به آسياب مى‏بردند جز سه قفيز به دست نمى‏آمد شپشه‏ حتى به موها و ابروها و مژگانها و بدنهاى فرعونيان چسبيدند گوئى آبله در آورده بودند، خواب و استراحت از آنها سلب گرديد. تا به موسى پناه برده و گفتند از خدايت بخواه كه اين بلا را ببرد تا از بنى اسرائيل دست برداريم. در تورات فعلى سفر خروج باب 8 هست: انواع مگسهاى بسيار به خانه فرعون و فرعونيان و به تمامى مصر آمدند و زمين از مگسها ويران شد. به «طوفان - جرد - ضفدع» رجوع شود.
قنوت
دوام طاعت. در قاموس و اقرب طاعت آمده ولى راغب دوام طاعت مع الخضوع گفته است در مجمع البيان فرموده: اصل آن به معنى دوام است سپس به معنى طاعت، نماز، طول قيام، دعا و سكوت مى‏آيد از جابر نقل است كه از پيغمبر «صلى اللَّه عليه و آله» سؤال شد: كدام نماز افضل است فرمود: طول القنوت يعنى طول قيام در نماز. صاحب العين گفته: قنوت در نماز دعا كردنست پس از قرائت. زيد بن ارقم گويد: درنماز سخن مى‏گفتيم تا آيه [بقره:238]. آمد از سخن در نماز امساك كرديم. اين معانى در قاموس و نهايه نيز آمده ولى ظاهراً بيان مصداق باشد كه هر يك نوعى طاعت است [احزاب:31]. هر كه از شما پيوسته در طاعت خدا و رسول باشد و كار نيكو كند مزدش را دوبار مى‏دهيم. [نحل:120]. ابراهيم براى خدا بنده مطيعى بود [بقره:238]. پيوسته مطيع خدا باشيد. [روم:26]. اشاره به طاعت موجودات از نظام هستى است كه با قدرت خدا پى ريزى شده است [زمر:9]. قانت همان ملازم طاعت است در بيشتر آيات ذكر اعمال ديگر با قنوت بيان و ذكر خاص با عام است.
قنط
قُنوط به ضم اول به معنى يأس از خير است «قَنَطَ قُنُوطاً: يَئِسَ» فعل آن از باب نصر ينصر، علم يعلم، كرم يكرم آيد. [شورى:28]. او كسى است كه باران مفيد را پس از مأيوس شدن مردم نازل مى‏كند [حجر:55]. * [فصّلت:49]. قَنُوط به فتح اول به معنى قانِط است و ظاهراً يؤس و قنوط هر دو به يك معنى است و شايد فرق با متعلّق باشد.
قنع
در مفردات و اقرب الموارد آمده: قَنَعَ يَقْنَعُ قُنُوعاً از باب مَنَعَ يَمْنَعُ به معنى سؤال و از باب عَلِمَ يَعْلَمُ كه مصدر آن قَناعَة قَنَعان است. به معنى رضا و خشنودى است. [حج:36]. از قربانى بخوريد و قانع و سائل را اطعام كنيد ظاهراً قانع كسى است به آنچه مى‏دهى راضى باشد خواه سؤال كند يا نه و معتر آن است كه با قصد سؤال پيش تو آمده در مجمع از حضرت باقر و صادق عليهما السلام منقول است:«اَلْقانِعُ اَلّذى يَقْنَعُ بِما اَعْطَيْتَهُ وَ لايَسْخَطُ وَ لايَكْلَحُ وَ لايَلْوى شَدْقَهُ غَضَباً وَالْمُعْتَّرُ الْمادُّ يَدَهُ لِتَطْعَمَهُ». [ابراهيم:43]. اقناع رأس بلند كردن آن است، مقنع كسى است كه سرش را بلند كرده يعنى در اجابت ندا كننده سريع اند و سر بالا نگاهدارندگانند، نگاهشان به خودشان بر نمى‏گردد (فقط به طرف عذاب نگاه مى‏كنند).
قنوان
[انعام:99]. قِنْوان جمه قِنْو است به معنى خوشه «دانِيَة» يعنى خوشه‏ها به يكديگر نزديك اند و يا سهل التناول اند يعنى و از نخل از گل آن خوشه‏هاى نزديك هم و باغاتى از تاك آفريديم اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است.
قنو
[نجم:48]. قِنْيَة چنانكه راغب و غيره گفته به معنى مال ذخيره شده است. در لغت آمده «قَنَى الْمالَ قَنْواً» مال را براى خودش جمع كرد نه براى تجارت ظاهراً مراد از قِنْيَة چنانكه در الميزان هست اموالى است كه باقى اند مثل خانه، باغ، مركب و غيره يعنى: خدا همان است كه بى نياز كرد و اموال باقى عطا نمود بنابراين «اَقْنى» ذكر خاص بعد العام است احتمال دارد اِقْناء به معنى ارضاء باشد در اقرب آمده: «اَعْطاهُ اللَّهُ وَ اَقْناهُ» خداوند به او چيزى داد كه با آن اطمينان پيدا كرد، در الميزان از اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه نقل شده:«اَغْنى كُلَّ اِنْسانٍ بِمَعيشَتِهِ وَ اَرْضاهُ بِكَسْبِ يَدِهِ».
قهر
غلبه و ذليل كردن و در هر يك به كار رود (راغب) [ضحى:9]. يتيم را ذليل و بيچاره مكن (و آن به واسطه از بين بردن مال اوست) و آن تقريباً مرادف با ظلم است. قهر به معنى غلبه توأم است با توانائى مثل [اعراف:127]. يعنى: ما بالا دست آنهائيم ما به آنها چيره‏ايم ظاهراً «قاهِرُونَ» خبر بعد از خبر است. چنانكه در آيه [انعام:18]. «فَوْقَ» خبر بعد از خبر است يعنى: او غالب و بالا دست بندگانش مى‏باشد.
قهار
صيغه مبالغه و از اسماء حسنى است و شش بار در قرآن كريم به كار رفته [يوسف:39]. آيا ارباب ضد هم و پراكنده بهتر است يا خداى يكتا و بسيار غالب و توانا. [ابراهيم:48]. بسيار قاهر توأم با بسيار توانا است.
قاب
[نجم:8-10]. در مجمع فرموده قاب، قيب، قاد، قيد عبارت است از مقدار شى‏ء يعنى سپس نزديك و نزديكتر شد و به اندازه دو كمان يا نزديكتر بود سپس به بنده خدا وحى كرد آنچه وحى كرد، به قولى قوس به معنى ذراع است «رجوع شود به قوس» در مجمع فرموده از انس بن مالك مرفوعاً نقل شده كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» درباره «فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اَوْأَدْنى» فرمود: قدر دو ذراع يا كمتر از آن. آنگاه فرموده: على هذا قوس به معنى مايُقاسُ بِهِ الشَّىْ‏ءُ است و ذراع آن است كه با آن مقايسه مى‏شود. درباره آيه شريفه در «دلو» توضيح مفصل داده شده، رواياتى درباره «دَنى فَتَدَلَّى» درباره قرب معنوى آن حضرت نسبت به خدا نقل شده در كتب مفصل ديده شود. ظهور بلكه صريح آيات آن است كه جبرئيل به زمين نازل شده و از معراج و بالا رفتن آن حضرت سخن نمى‏گويد.
قوس
ذراع. كمان. آن در اصل به معنى اندازه‏گيرى است «قاسَ الشَّىْ‏ءَ بِغَيْرِهِ قَوْساً: قَدَّرَهُ عَلى مِثالِهِ» سپس از جمله معانى آن كمان (تير اندازى) و ذراع است چنانكه در قاموس و اقرب به اين تعبير «اَلْقَوْسُ اَلذِّراعُ لِاَنَّهِ يَقاسُ بِهِ» است در تفسير خازن نيز آمده و در «قاب»از مجمع نقل شد و آن اختيار ابن مسعود است. [نجم:9]. مراد از قوسين درآيه دو ذراع يا دو كمان است و در صورت دوم ظاهراً فاصله دو سركمان مراد است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
قاع
[طه:105-106]. قاع به معنى زمين هموار است كه كوه و جنگل در آن نباشد (قاموس) صفصف زمين هموار بى علف است گوئى در هموارى مثل يك صف مى‏باشد (مجمع) ظاهراً قاع و صفصف هر دو به يك معنى است ضمير «ينسفها» به جبال و ضمير «يذرها» به زمين بر مى‏گردد يعنى بگو خدايم كوهها را ريز ريز و پراكنده مى‏كند و زمين را بيابانى هموار و مسطح مى‏گرداند. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است. * [نور:39]. قيعَة چنانكه در قاموس و اقرب و مجمع گفته جمع قاع است ولى آن ظاهراً در آيه مفرد است در كشاف گفته قيعه به معنى قاع و يا جمع قاع است در اقرب الموارد نيز مفرد بودن آن را نقل كرده است و آن به معنى زمين وسيع و هموار است يعنى آنانكه كافراند اعمالشان مانند سرابى است در بيان هموار كه تشنه آن را آب مى‏پندارد اشاره به بى اثر بودن اعمال كفار است نسبت به آخرت.
قول
قَوْل و قيل به معنى مطلق سخن گفتن و سخن است در اقرب الموارد گفته: قول به معنى كلام يا هر لفظى است كه زبان آن را افشاء مى‏كند تمام باشد يا ناقص قاموس نيز چنين گفته است. در مجمع فرموده: قول در كلام عرب موضوع است براى حكايت چنانكه گوئى «قالَ زَيْدٌ - خَرَجَ عَمْرٌو» راغب گويد: قول و قيل يكى است قول بر وجوهى به كار رود اظهر آنها كلمه يا كلمات مركب از حروف است كه به وسيله تكلم ظاهر شود مفرد باشد يا مركّب. قول در قرآن در وجوهى به كار رفته كه ذيلاً به بعضى اشاره مى‏شود: 1- سخن معمولى و متداول [بقره:263]. در مقابل سائل و فقير سخن متعارف و زبان خوش و گذشت بهتر از صدقه ايست كه در پى آن اذيت باشد [واقعة:26]. 2- قول خدا يا به وسيله خلق صوت است مثل صدائى كه از درخت بر موسى رسيد [طه:11-12]. [طه:19-21]. و يا به وسيله فهماندن مطلب و الهام و وحى است مثل [بقره:30]. كه شايد به وسيله فهماندن و الهام بوده باشد [مائده:110]. و يا اراده باشد كه با قول تعبير آيد مثل [انبیاء:69]. 3- قول نفسى و باطنى. مثل [مجادله:8]. در اين آيه به نظر و فكر و آنچه در ذهن است قول اطلاق شده. 4- اجابت تكوينى مثل [فصّلت:11]. مسلم است كه زمين و آسمان فرمان خدا را اجابت كرده‏اند و آن با «قالَتا» تعبير شده است. 5- وعده عذاب [يس:7]. [هود:40]. [اسراء:16]. ظاهراً مراد از قول در اينگونه آيات وعده عذاب است طبرسى در ذيل آيه 40 هود فرموده: آنكه وعده هلاك او سبقت يافته و خبر داده شده كه ايمان نخواهد آورد. الميزان نيز وعده هلاكت گفته است. *** تَقَوُّل: گفتن چيزى است كه حقيقت ندارد «تَقَوَّلَ عَلَيْهِ قَوْلاً» يعنى بر او دروغ بست و چيزى را گفت كه حقيقت ندارد [حاقة:44]. اگر از خود دروغى بر ما ببندد از دست راستش مى‏گيريم و رگ قلبش را قطع مى‏كنيم. [طور:33]. يا مى‏گويند قرآن را از جانب خويش گفته و بر خدا بسته بلكه ايمان نمى‏آورند. اقاويل جمع اقوال و آن جمع قول است. *** [زخرف:85-88]. «قيلِهِ» مصدر است مثل قول و ضمير آن راجع به رسول خداست و گفته‏اند آن عطف است بر «السَّاعَة» يعنى علم قيامت و علم گفتار رسول خدا كه گفت: خدايا اين قوم ايمان نمى‏آورند، نزد خداست حمزه و عاصم آن را به كسر لام و ديگران به فتح آن خوانده‏اند. بنابر قرائت فتح احتمال دارد مفعول فعل محذوف باشد يعنى «وَاذْكُرْ قيلَهُ يارَبِّ...» كشاف به واسطه كثرت فصل عطف را خوب نمى‏داند و حرف قسم و غيره مقدر مى‏كند. واللَّه‏العالم.
قيام
معناى اولى قيام را در قاموس و غيره برخاستن ضد نشستن گفته‏اند ولى معانى مختلف و اقسامى دارد كه ذيلاً بررسى مى‏شود: 1- برخاستن. مثل [نمل:39]. پيش از آنكه از جايت برخيزى من تخت را پيش تو مى‏آورم. 2- توقف. [بقره:20]. هر وقت روشن شد درنور آن مى‏روند و چون تاريك گرديد مى‏ايستند و توقف مى‏كنند. 3- ثبوت و دوام [روم:25]. مراد از قيام آسمان و زمين پيوسته بودن نظم جارى در آنهاست در مجمع فرموده: معناى قيام ثبات و دوام است. و آن ايستادنى است كه تا خدا نخواسته نشستن ندارد. 4- عزم و اراده. راغب در آيه [مائده:6]. آن را عزم و اراده گفته، زمخشرى در وجه آن گفته: چون فعل مسبب از اراده و قدرت است لذا مسبب درمقام سبب قرار گرفته. طبرسى فرموده: در اينجا اراده حذف شده و تقدير چنين است «اِذا اَرَدْتُمُ الْقِيامَ اِلَى الصَّلوةِ» ايضاً در آيه [نساء:102]. نگارنده قول زمخشرى را بهتر مى‏دانم. 5- وقوع امر: در آيات [روم:12-14]. ظهور و وقوع گفته‏اند. طبرسى فرموده «تَظْهَرُ الْقِيامَةُ» ظاهراً اين از آن جهت است كه وقوع و ظهور لازم قيام است. 6- مشغول شدن به كارى مثل [مزّمل:20]. كه به معنى مشغول شدن به عبادت است ايضاً [نساء:127]. و شايد به معنى دوام باشد يعنى پيوسته درباره يتيم‏ها به عدالت رفتار كنيد. *** اِقامَة: را برپا كردن و نيز ادامه شى‏ء گفته‏اند در قاموس گفته: «اَقامَ الشَّىْ‏ءَ اِقامَةً: اَدامَهُ وَ اَقامَ فُلاناً: ضدّ اَجْلَسَهُ» در اين صورت معنى آيات [بقره:3]. [بقره:43]. [روم:30]. و نظائر آنها چيست؟ 1- طبرسى فرموده: اقامه نماز آن است كه آن را با حدود و فرائض آن انجام دهند «يُقيمُونَ الصَّلوةَ» يعنى نماز را به نحو كامل و احسن به جا مى‏آورند و از ابومسلم نقل مى‏كند كه اقامه به معنى ادامه است و «يُقيمُونَ الصَّلوةَ» يعنى نمازهاى واجبى را هميشه مى‏خوانند. زمخشرى با طبرسى هم عقيده است و ادامه را در مرتبه ثانى آورده بيضاوى نيز مانند آن دو گفته است. 2- راغب آن را ادامه مى‏داند و «يُقيمُونَ الصَّلوةَ» را «يُديمُونَ فِعلَها وَ يُحافِظُونَ عَلَيْها» گفته است سپس مثل طبرسى و زمخشرى گويد اقامه شى‏ء ايفاء كردن حق آن است. 3- المنار آن را نماز با توجه و از روى خلوص مى‏داند و هر نماز كه در آن توجه نباشد صورت نماز است. به نظر نگارنده همه اين معانى در اقامه منظور است زيرا اقامه نماز كه بدان مأموريم آن است كه نماز كامل و پيوسته به جاى آوريم لذا در آيات به همه آنها اشاره شده است مثل [معارج:23]. [مؤمنون:2]. [انعام:92]. ادامه، خشوع، محافظت، همان اقامه نماز است درباره بعضى آمده [نساء:142]. كه مخالف خشوع است و [ماعون:5-6]. كه مخالف ادامه است. * [يونس:105]. اقامه در اينگونه آيات ظاهراً به معنى دوام و ثبوت است يعنى: پيوسته توجه بدين كن و بدان ملازم باش. * قائِمَة نيز به معنى ثبوت و دوام آيد چنانكه در قاموس و اقرب گفته است على هذا قائمه در آيه [آل عمران:113]. به معنى ثانيه است. * مقيم در آيه «وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ» و نظير آن به معنى ثابت و پابرجا است. *** استقامت: راغب گويد استقامت طريق آن است كه راست و بر خط مستوى باشد و طريق حق را به آن تشبيه مى‏كنند مثل [فاتحه:6]. [انعام:153]. و استقامة انسان آن است كه ملازم طريق حق باشد. [توبه:7]. يعنى تا مشركان در پيمان خود نسبت به شما ثابت ماندند شما هم نسبت به آنها در پيمان خويش ثابت باشيد. [يونس:89]. دعاى شما به اجابت رسيد دركار خود و تبليغ دين ثابت و پا برجا باشيد. [فصّلت:30]. آنانكه گفتند: پروردگار ما خداست و سپس درآن قول ثابت ماندند ملائكه بر آنها نازل شوند. *** قيام همانطور كه مصدر است جمع قائم نيز آمده مثل [زمر:68]. [آل عمران:191]. قيام در هر دو آيه جمع قائم است چنانكه قعود جمع قاعد. * ايضاً قيام مثل قوام به معنى ما يَقُومُ بِهِ الشَّىْ‏ءُ است [نساء:5]. اموال مايه قيام و قوام زندگى است اموال، انسان و زندگى انسان را بر پا مى‏دارد طبرسى از ابوالحسن نقل مى‏كند كه در قيام سه لغت هست: قِيام و قوام و قِيَم (بر وزن عنب) و قيام چيزى است كه باعث قيام تو است. * [مائده:97]. كعبه سبب قيام و قوام مردم است كه در «كعبه» خواهد آمد. *** قَيِّم: به فتح قاف و كسر ياء طبرسى آن را مستقيم گفته. [يوسف:40]. دستور داده كه جز او را نپرستيد آن است دين صحيح و راه راست. بعضى آن را از قيام به معنى ما يَقُومُ بِهِ الشَّىْ‏ء گفته‏اند چنانكه در اقرب قيم امر را متولى امر گفته است يعنى آن است دينى كه قائم به مصالح و سبب اصلاح است، بعضى آن را ثابت معنى كرده‏اند نگارنده قول وسط را مى‏پسندم. قَیِّمَة مؤنّث قَیِّم است [بيّنة:3-5]. * [انعام:161]. قِيَم در قرآن‏ها بر وزن عنب است ولى قَيِّماً نيز خوانده‏اند طبرسى آن را مانند گذشته مستقيم، بضى مخفف قيام به معنى قوام يعنى دينى كه قائم بر مصالح مردم است. *** قَيُّوم از اسماء حسنى است و سه بار در قرآن مجيد ذكر شده است [بقره:255]. [آل عمران:2]. [طه:11]. اصل قيوم قيووم است واو اول به ياء قلب شده و ادغام گرديده است چنانكه اصل قيام قيوام بوده است. لفظ قيوم مبالغه و نماينده قيمومت تام خدا برخلق است پس قيوم يعنى قائم به تدبير خلق. گويند «قامَ بِالْاَمْرِ: تَوَلَّاهُ» يعنى به امر مباشرت كرد، در جوامع الجامع فرموده: «الدَّئِمُ الْقِيامِ بِتَدْبيرِ الْخَلْقِ وَ حِفْظِهِمْ» و در مجمع آمده: «اَلْقائِمُ بِتَدْبيرِ خَلْقِهِ مِنْ اِنْشائِهِمْ اِبْتِداءً وَ ايصالِ اَرْزاقِهِمْ اِلَيْهِمْ» صدوق در توحيد فرموده: آن از «قُمْتُ بِالشَّىْ‏ءِ» يعنى به اصلاح و به تدبير و حفظ شى‏ء برخاستم، مى‏باشد. چنانكه آيه [رعد:33]. از قيمومت و تدبير خدا نسبت به اعمال خبر مى‏دهد. خداوند اعمال مردم را تدبير مى‏كند آنها را به صحائف اعمال وارد كرده و مبدل به ثوابها و عقابهاى دنيا و آخرت نموده و به صورت ضلالت، هدايت، بهشت، جهنم، شادى و غصه در مى‏آورد. *** قوّام: مبالغه قائم است [نساء:135]. قوّام بالقسط كسى است كه دائماً قائم به عدالت باشد «شُهَداء» حال است از ضمير «قَوّامین» و ممکن است خبر بعد از خبر باشد برای «كُونُوا» چنانكه در مجمع گفته است. به نظرم خبر بعد از خبر بهتر است و آمدن «شُهَداء» مى‏فهماند كه «قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ» مقدمه آن است يعنى اى اهل ايمان پيوسته قيام به عدالت كنيد و براى خدا و حق، اداى شهادت دهيد هر چند به ضرر خودتان باشد... بعضى قوام را بهترين و كاملترين قيام كننده گفته‏اند. * [نساء:34]. مراد از قوام در آيه قيم و قائم به امر و سرپرست است لذا در اقرب الموارد امير را از معانى آن شمرده و در مجمع گفته: گويند رَجُلٌ قَيِّمٌ و قَيَّام و قَوَّام و آن براى مبالغه و تكثير است. آيه فوق سه مطلب را روشن مى‏كند: 1- مردان به طور كلى بر زنان قيم و سرپرست اند و از جمله شوهران براى زنان خويش. 1- مردان بطور كلّى بر زنان قيّم و سرپرست‏اند و از جمله شوهران براى زنان خويش . 2- علت اين امر يكى برترى وجود مرد است نسبت به زنان درباره اداره امور و سرپرستى. اين حقيقت مسلّم است كه مرد از حيث تفكّر و تدبّر و اداره امور و تحمّل كارهاى سخت به زن برترى دارد چنانكه زن از حيث عاطفه و ترحم برتر از مرد است، اين تفاوت ذاتى وظائف زن و مرد را نيز متفاوت كرده است لذا «اَلرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النَّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ». 3- ديگرى مسؤليت مرد است نسبت به مهريه و به تامين مخارج زن كه زن از اين جهت مسؤليتى ندارد «وَ بِما اَنْفَقُوا مِنْ اَمْوالِهِمْ». *** مقام به ضم ميم و فتح آن مصدر ميمى است به معنى اقامه و نيز اسم زمان و مكان است ايضاً مقام به فتح اول محل ايستادن است در آيه [آل عمران:97]. مقام موضع ايستادن است و آن سنگى است كه اثر قدمهاى ابراهيم «عليه السلام» در آن است و در آيه [بقره:125]. ظاهراً مراد نماز طواف در كنار مقام آن حضرت است و از جمله «وَاتَّخِذُوا...» به نظر مى‏آيد كه بايد آنجا را محل نماز انتخاب كرد و آن به نماز طواف منطبق مى‏شود. در شعر ابوطالب «عليه السلام» راجع به مقام ابراهيم «عليه السلام» چنين آمده: «وَ مَوْطنى ابراهيم فى الصخر رطبة على قدميه حافياً غير ناعل». عياشى در تفسير از ابى الصباح نقل كرده از حضرت صادق «عليه السلام» سؤال شد از مردى كه فراموش كرده نماز طواف حج يا عمره را در مقام ابراهيم بخواند فرمود: «اِنْ كانَ بِالْبَلَدِ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ عِنْدَ مَقامِ اِبْراهيمَ فَاِنَّ اللَّهَ يَقُولُ وَ اتَّخِّذُوا مِنْ مَقامِ اِبْراهيمَ مُصَّلًى وَ اِنْ كانَ قَدْ ارْتَحَلَ وَ صارَ فَلا آمُرُهُ اَنْ يَرْجِعَ» از اينگونه اخبار زياد است. مراد از مقام در آيات [شعراء:58]. [دخان:51]. جايگاه و محل اقامت است. مُقام به ضم اول در آيه [احزاب:13]. به معنى اقامت است يعنى اى اهل يثرب با اين كثرت كفار وجهى براى اقامت شما در اينجا نيست برگرديد. و در آيه [فرقان:66]. به معنى اقامتگاه مى‏باشد و در [فاطر:35]. مُقامَة به معنى اقامت است. * [رحمن:46]. مقام به معنى منزلت است مَقام رب همان علم و احاطه و تدبير و حفظ و مجازات اوست نسبت به بنده‏اش چنانكه فرموده [رعد:33]. كه گذشت. * [صافات:164]. *** تقويم: تعديل گويند «قَوَّمَ الشَّىْ‏ءَ: عَدَّلَهُ» در آيه [تين:4]. ظاهراً مراد اعتدال غرائز و تناسب اندام ظاهرى و باطنى انسان است مثل [انفطار:6-7]. *** قَوام: به فتح اول به معنى اعتدال است گويند «قامَ الْاَمْرُ: اِعْتَدَلَ» [فرقان:67]. آنانكه چون انفاق كنند اسراف و تقتير نمى‏كنند و انفاقشان ميان آن دو معتدل است ظاهراً مصدر از براى فاعل است. قيامت كلمه قيامت مصدر است در مجمع گويد: «قامَ يَقُومُ قِياماً وَ قِيامَةً» مثل «عادَ يَعُودُ عِياداً وَ عِيادةً» پس قيامت به معنى برخاستن و يوم القيامة به معنى روز برخاستن از قبرها و روز زنده شدن است. راغب گويد: تاء آن براى دفعه است و دلالت بر وقوع دفعى آن دارد. اين لفظ بنابر شمارش المعجم المفهرس مجموعاً هفتاد بار در قرآن مجيد ذكر شده و همه توأم با كلمه «يوم» اند. اعتقاد به معاد و قيامت يكى از اركان اسلام و بنابر تحقيق بعضى از محققين در حدود هزار و هفتصد آيه از قرآن مجيد راجع به قيامت و ثواب و عقاب و بازگشت اعمال است، بدين طريق نزديك به يك سوم قرآن در بيان قيامت مى‏باشد، در اين موضوع رساله‏اى به نام معاد از نظر قرآن و علم نوشته‏ام كه رؤس مطالب آن را با اضافاتى در اينجا بعد از فصل تكامل خواهم آورد. قيامت و تكامل عجيب‏ دقت در آيات قرآن مجيد و بعضى روايات نشان مى‏دهد كه قيامت تكامل عجيبى است، و زندگى فعلى به تدريج به آن خواهد انجاميد و اكنون به سوى آن در حركتيم. قرآن مجيد مى‏فرمايد: [عنكبوت:64]. اين زندگى دنيا جز مشغوليت و بازى نيست خانه آخرت آن زندگى حقيقى است كه مرگى در پى ندارد ايكاش مردم اين را مى‏دانستند. [زلزله:3-5]. انسان گويد چه شده به اين زمين چرا اينطور مى‏لرزد؟ آن روز زمين اخبار خود را حكايت خواهد كرد، زمين مرده، سنگ و خاك به سخن درخواهد آمد، تصور كن تكامل به كجا خواهد رسيد، به تصريح روايات زمين از كارهاى نيك و بد كه در روى آن انجام گرفته خبر خواهد داد. همه چيز آخرت زنده و دانا است حتى جهنمش و آتشش [ق:30]. جهنم سخن خواهد گفت و طعمه بيشتر خواهد خواست، آتش سوزان مردم را از دور خواهد ديد و با ديدن آنها نعره خواهد زد و به جوشش درخواهد آمد: [فرقان:11-12]. ضمير «رَأَتْهُمْ» راجع به سعير است يعنى چون آتش آنها را از جاى دور مشاهده كند مى‏شنوند كه مى‏جوشد و صفير مى‏زند. آتش مردم را به طرف خودش مى‏خواند [معارج:15-17]. آتش آخرت پاك شعله است، پوستها را مى‏كند، آنكه را كه به حق پشت كرده و از آن اعراض نموده به سوى خويش مى‏خواند رجوع شود به لفظ «جَهَنَّم» و «سَعير» ببين تكامل به كجا سر خواهد زد كه حتى آتش بينا و گوياست. نه فقط زبان بلكه تمام اعضاء از پوست و دست و پا و غيره گويا خواهند بود همه زبانند و گوش اند در عده‏اى از آيات راجع به شهادت اعضاء بدن تصريح شده از جمله [فصّلت:20]. چون پيش آتش آيند، گوشها، چشمها و پوستهايشان به آنچه كرده‏اند گواهى مى‏دهند. بالاتر از اين رو كرده به پوستهايشان گويند «لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا» چرا بر عليه ما گواهى داديد؟ آنها در جواب گويند [فصّلت:21]. خدائى كه همه چيز را گويا كرده ما را به نطق درآورد، اين خيلى عجيب است گفت و شنود با پوست يعنى چه!! عده اين آيات را تأويل مى‏كنند ولى تكامل همه جانبه جز اين معنى ندارد. ديد چشم به قدرى تفاوت خواهد كرد كه حتى فرشتگان را خواهد ديد حتى چشم كفار كه فرموده [فرقان:22]. و هم مؤمنان خواهند ديد [انبیاء:103]. به طور كلى پرده از چشم برداشته مى‏شود و چيزهائى مى‏بيند كه پيش از آن اصلا نديده بود [ق:22]. و گفته شود «لَقَدْ كُنْتَ فى غَفْلَةٍ مِنْ هذا» از اين چيزها در غفلت و بى خبرى بودى پرده ات را شكافتيم. [ابراهيم:48]. آن روز زمين به زمين ديگرى غير از اين عوض خواهد شد هكذا آسمانها. همه يا بسيارى از كارهاى اهل بهشت با اراده انجام خواهد پذيرفت چنانكه در آخر بحث قيامت در مرحله سوم در اين كتاب خواهد آمد. اصل كهولت از مواد عالم برداشته شده همه چيز يكنواخت و مخلد خواهد بود بشر همه‏تر و تازه خواهد بود بى آنكه يكنواختى او را خسته و سير كند [كهف:108]. رجوع به مرحله سوم قيامت در اين كتاب. حيات چنان عمومى و همه جانبه خواهد بود كه اگر پوست كافرى در اثر سوختن مرده و بى حس شود حيات هجوم كرده بار ديگر و بارهاى ديگر آن را به حس خواهد آورد [نساء:56]. خلاصه آنكه: قيامت صورت تكامل يافته اين جهان است تكاملى كه نمى‏توان آن را به تمامه تصور كرد ولى قرآن عظيم الشأن راه‏هاى آن را به طور كلى نشان داده است. *** مجموع مطالب معاد در قرآن مجيد سه مرحله است: 1- انقراض و درهم ريختگى نظم كنونى، خاموش شدن خورشيد، تحولات عظيم و همگانى زمين، شكافتن آسمان، از هم گسيختن ستارگان و غيره. 2 برقرارى نظم مجدد، شروع حيات و توسعه آن. 3- زندگى در بهشت و جهنم. مرحله اول‏ از مسائلى كه قرآن بارها از آن صحبت مى‏كند و علم نيز آن را مسلم مى‏دارد اين است كه: نظام كنونى جهان ابدى نيست، خورشيد و ماه و ستارگان و زمين هر يك مدت معينى دارند، و چون مدتشان سر آيد جواز مرگ خويش را دريافت كرده و درهم ريخته خواهند شد، و همه مانند انسان و درخت و غيره، سن و سال و مرگ و فنا دارند. اينك قسمتى از آيات اين مرحله: 1- [لقمان:29]. ايضاً [رعد:2]. 2- [روم:8]. 3- [احقاف:3]. ملاحظه مى‏شود كه اجل مسمى (مدت معين) درباره آسمانها و زمين و خورشيد و ماه و غيره ذكر شده و همه اينها تا مدتى در اين وضع و نظم خواهند بود. اينك آياتى در از بنى رفتن نظام كنونى: 1- [تكوير:1-14]. يعنى: آنگاه كه خورشيد در هم پيچيده و خاموش شود. وقتيكه ستارگان تيره شوند. وقتيكه كوهها به راه افتند و روان گردند. وقتيكه حامله‏ها خالى شوند و چيزى درون چيزى نماند. وقتيكه وحوش جمع گردند. وقتيكه درياها بر افروخته (و تبخير) گردند. وقتيكه آسمان (از اطراف زمين) كنده شوند. وقتيكه جهنّم افروخته گردد. وقتيكه بهشت به مردم نزديك شود. آنوقت انسان آنچه را كه آماده كرده خواهد دانست. اين آيات از يك تحول عجيب و عظيم حكايت دارند كه يُدرك و لايُوصف است اين آيات در روزى گفته شده كه بشر راهى به آنها نداشت ولى فعلاً به فكر و فهم بشرى بسيار مأنوس است. 2- [انفطار:1-3]. [انشقاق:1-4]. يعنى: وقتيكه آسمان شكافته شود. وقتيكه ستارگان پراكنده گردند. وقتيكه درياها منفجر گردند. وقتيكه آسمان پاره شود. و از دستور پروردگارش اطاعت کند و حتمی است که اطاعت خواهد كرد. وقتيكه زمين انبساط يابد و آنچه در آن است بيرون ريزد و خالى گردد. اين آيات نيز از يك تحول همگانى كه فرو ريختگى نظم فعلى است خبر مى‏دهند. 3- : 1- [واقعة:4-6]. 2- [فجر:21]. 3- [ زلزال:1-2]. 4- [طور:9-10]. 5- [مزّمل:14]. 6- [قارعة:5]. 7- [حاقة:14]. ترجمه آیات فوق به ترتیب چنین است: 1- آنگاه كه زمين با لرزشى بلرزد و كوهها كوبيده شده به صورت غبارى پراكنده درآيند. 2- آنگاه كه زمين پى در پى كوبيده و ريز ريز گردد. 3- وقتيكه زمين زلزله خويش را شروع كند و بارهايش را بيرون ريزد. 4- روزى كه آسمان به شدت موج زند و كوهها به طرز خاصى به راه افتند. 5- روزى كه زمين و كوهها بلرزد و كوهها تپه‏هاى نرم شوند. 6- روزى كه كوهها مانند پشم رنگارنگ حلاجى شده گردند. 7- زمين و كوهها به يك بار كوبيده و ريز ريز شوند. اين آيات راجع به تحولات زمين و كوهها و هواى اطراف زمين است كه جزئى از تحولات همگانى است در رساله معاد از نظر قرآن و علم راجع به تقريب اين آيات بحث شده كه در اينجا مجال نيست و به آن رساله رجوع شود. *** پيداست كه با اين انقلاب انسانى در روى زمين نمى‏ماند و همه از بين مى‏روند، اين انقلاب و درهم ريختگى نفخ صور اول است چنانكه فرموده [زمر:68]. در آيه ديگر آمده [يس:48-50]. صيحه واحده كه ظاهراً از فرو ريختگى و انفجار منظومه شمسى خواهد بود همه را قالب بى جان خواهد كرد. مرحله دوم‏ مرحله دوم از قيامت كه معاد و برقرارى نظم مجدد و احياء اموات باشد همان است كه نفخ صور دوم تعبير شده [زمر:68]. [يس:51]. [نباء:18]. رجوع شود به «صور». مشى قرآن مجيد دراين مرحله طورى است كه هر عاقل منصف از تصديق آن ناگزير است به طور كلى دو راه از نظر قرآن در اين خصوص پيش كشيده شده است. اول- امكان قيامت و قياس آخر كار به اول آن، بدين تقريب: معمارى ماهر ساختمانى را بنا كرده سپس مى‏گويد: من اين عمارت را ساخته‏ام و اگر در اثر سيل يا زلزله‏اى منهدم گردد قدرت آن را دارم كه دوباره آن را بسازم. يا نويسنده‏اى كتابى نوشته و گويد: اگر اين كتاب از بين برود بار ديگر مى‏توانم آن را بنويسم. يا مهندسى كارخانه‏اى را پياده و نصب كرده و گويد: اگر فرو ريزد باز قادرم كه سوار كرده به كار اندازم. ادعاى معمار و نويسنده و مهندس قابل انكار نيست و نمى‏توان گفت: نه، زيرا بهترين دليل مدعى عمل انجام شده اوست. در مانحن فيه مى‏گوئيم: روزى از حيات و انسان و غيره در زمين خبرى نبود و اين زندگى بعداً به وجود آمده است هرگاه در آينده بسيار بسيار دور اگر اين زندگى از بين برود آيا امكان برقرارى مجدد آن هست يا نه؟ ناچار بايد گفت: آرى زيرا كه مى‏بينم فعلا موجود است.اينك نگاهى به آيات. 1- [مريم:66-67]. يعنى: انسان مى‏گويد: آنگاه كه مردم آيا به زودى زنده از قبر خارج مى‏شوم؟ مگر همين انسان به ياد ندارد كه ما او را از پيش آفريديم حال آنكه چيزى نبود؟ 2- [يس:78-79]. ما را مثلى زد و خلقت خويش را از ياد برد و گفت: استخوانهاى پوسيده خاك شده را كى زنده مى‏كند؟ بگو: همان كس زنده مى‏كند كه بار اول آنها آفريده او به هر گونه خلقت داناست. 3- [قيامة:36-40]. آيا انسان گمان دارد كه بيهوده رها مى‏شود، مگر آب كمى از منى نبود كه ريخته مى‏شد، سپس علقه شد و خدايش خلق كرد و بپرداخت و از او نر و ماده قرار داد آيا آن خدا قادر نيست مردگان را بيافريند؟ 4- [روم:27]. او كسى است كه آفرينش را آغاز و سپس آن را اعاده مى‏كند، اعاده آفرينش بر او از خلقت اول آسانتر است. 5- [انبیاء:104]. روزى آسمان را مى‏پيچيم همانطور كه طومار نوشته‏ها را مى‏پيچند، پس از آن آفريدن را همچون آفرينش اول دوباره شروع مى‏كنيم، اين وعده بر ما است و ما آن را عمل خواهيم كرد. 6- [اعراف:29]. و او را بخوانيد، عبادت را خالص او كنيد همانطور كه شما را آفريده باز مى‏گرديد (و زنده مى‏شويد). 7- [طه:55]. شما را از زمين آفريديم، به زمين باز مى‏گردانيم و از زمين بار ديگر بيرون مى‏آوريم. 8- [اسراء:51]. خواهند گفت كى مارا بر مى‏گرداند و زنده مى‏كند؟ بگو همان كس كه دفعه اول آفريد. اين آيات نمونه است از مطلب اول كه قياس آخر به اول است و در مثال معمار و مهندس گفتيم كه اين امكان به احدى قابل انكار نيست چون اگر آفريدن دوم غير قابل امكان بود حيات از اول پيدا نمى‏شد. *** دوم: نحوه احياء اموات و تشبيه آن به عالم نبات و احاله به استعدادهاى مخصوص جهان ماده، است توضيح اينكه: نباتات هر سال مى‏ميرند و زنده مى‏شوند و حشر و نشرشان همه ساله تكرار مى‏شود اينك آياتى در اين زمينه نقل و توضيح مى‏دهيم: 1- [ق:9-11]. 2- [روم:19]. ترجمه اين آيات: از آسمان آب بابركت نازل كرديم و با آن باغها و دانه هائى كه درو مى‏شوند برويانديم...و با آن آب، ديار مرده‏اى را زنده كرديم بيرون شدن مردگان از قبر نيز چنين است. زنده را از مرده بيرون مى‏كند و مرده را از زنده بيرون مى‏آورد و زمين را پس از مردنش زنده مى‏كند شما نيز از قبرها چنين خارج مى‏شويد ودر آيه ديگر پس از ذكر باد و باران و زنده شدن زمين و روئيدن ميوه‏ها فرموده: [اعراف:57]. و در آيه ديگر پس از ذكر همين مضمون آمده [زخرف:11]. مشروح سخن آنكه: هنگام پائيز زمين طراوت خود را از دست مى‏دهد و چون زمستان رسيد تمام جنب و جوش آن از بين رفته به صورت مرده‏اى در مى‏آيد، ولى تخمها و ريشه هاى بى شمارى كه آثار و ودايع تابستان اند درون زمين موجوداند اين تخمها و ريشه‏ها به حالت خفته و آرام و بى حركت در زمين محفوظ اند و سلولهاى خوابيده در ميان تخمها و ريشه‏ها منتظر فرصت اند، با دميده شدن نفخ صور بهارى يعنى با رسيدن رطوبت و حرارت زمين جنب و جوش خود را از سر مى‏گيرد، سلولهاى خفته از درون خويش بيدار شده و به طور اجبار به صورت علفها و گلها از شكم زمين خارج مى‏شوند و مصداق «يُخرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ» آشكار مى‏گردد. همچنين درباره انسانها كه مى‏ميرند و در زير خاك، خاك مى‏شوند حيات به صورت خفته درون ذرات خاك شده بدن به حالت انتظار مى‏ماند و با رسيدن بهار قيامت و آماده شدن محيط و شرائط مساعد، ذرات ابدان به حركت آمده و مانند كرمهاى خاكى شروع به رشد مى‏كنند و آنگاه بزرگ شده سر از خاك در مى‏آورند «كَذالِكَ نُخرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ». *** ناگفته نماند: حيات يك چيز مرموزى است مى‏تواند درون ذرات بسيار ريز حتى درون اتمها و ژنهاى خشكيده پنهان شود و از دستبرد حوادث محفوظ بماند و ميليونها سال به حال خفته انتظار محيط و شرايط مساعد را بكشد و به محض محيا شدن شرائط از درون اتمها و سلولهاى خشكيده و خاك شده سر بر آورد و شروع به رشد نمايد، هيچ دانشمندى نمى‏تواند اين مطلب را رد كند، اكنون دانشمندان حيات را در ويروسهائى پيدا مى‏كنند كه حتى زير ميكروسكوب الكترونيك ديده نمى‏شوند، با آنكه در كتاب دانستنيهاى جهان علم ص 33 مى‏گويد: ذره بين‏هاى الكترونيك اشياء را هفت ميليارد برابر بزرگتر نشان مى‏دهد گاموف آمريكائى در ص 163 كتاب ماده، زمين و آسمان شكل ذراتى را كه پانصدهزار مرتبه بزرگ شده‏اند چاپ در كرده است. يعنى ويروسها پس از پانصدهزار مرتبه بزرگ شدن هنوز ديده نمى‏شوند ولى زنده‏اند و حركت، جذب، دفع و توليد مثل دارند، حيات در چنين سوراخ‏هاى نامرئى و ذرات ناپيدا خود را حفظ كرده است، چه بعدى دارد كه در ميان سلولهاى خشكيده و خاك شده بدن خود را حفظ كرده و منتظر فرصت بوده است. مى‏گويند: اگر دانه گندم را بريان كنيم سلولش مى‏ميرد ديگر وقت كاشتن نمى‏رويد و اگر مثلا خاك بدن را خشت بزنند و آجر بپزند ديگر قابليت زنده شدن را نخواهد داشت؟ گوئيم: ميكروبهائى هستند كه حتى در حرارت دويست درجه از بين نمى‏روند از كجا معلوم كه با آجر شدن از بين رفته‏اند؟ دقّت‏ در مجله جوانان سال ششم از شماره‏هاى بهمن ماه صفحه 6 زير عنوان «ما اسرار زنده كردن موجودات چندين ميليون ساله را فاش مى‏كنيم» از يك دكتر انگليسى به نام «مورلى مارتين» نقل مى‏كند: او يك تكه از سنگهاى «آزوئيك» را كه عمر آنها بين 100 تا 400 ميليون سال قبل است در كوره الكتريكى بين 2 تا 3 هزار درجه حرارت داده سپس آن را كه مانند كف فلزى شده بود بيرون آورد و باز در محلى 220 درجه حرارت داد آنگاه آن را در آبهاى مخصوصى قرار داد و تحت تاثير اشعه ايكس يا ماوراءبنفش گردانيد، مشاهده كرد دانه‏هاى آن از هم جدا شده و ذرات كوچكى به وجود آوردند، بعد از ادامه عمل متوجه شد كه آنها به صورت خرچنگ‏ها و ماهيهاى كوچك در آمدند. و حتى ديد بعضى‏ها به تدريج صورت فيل، كردگدن، ميمون و غيره به خود مى‏گيرند دانشمند از اين كشف به طورى بهت زده شد كه خان خويش را باخت ولى ثابت كرد كه سلوسلها و ياخته‏هاى حيوانات چندين ميليون ساله كه به طور خشكيده وجود سنگ را تشكيل داده‏اند زنده بوده و انتظار فرصت مناسب را دارند، عجيب اينكه پس از ديدن 1200 درجه حرارت هنوز آنها نمرده بودند. از اينجاست كه بايد گفت: همانطور كه زمين در زمستان براى بهار آبستن است براى زائيدن بشرهاى بيشمار نيز آبستن مى‏باشد و با يك تكان خدائى آن ذرات بيدار شده و شروع به رشد خواهند كرد. [نازعات:13-14]. طالبان تفصيل را به مطالعه كتاب معاد از نظر قرآن و علم نوشته نگارنده، توصيه مى‏كنم. مرحله سوم‏ مرحله سوم از قيامت زندگى در بهشت و جهنم است كه آخرين مرحله سير بشر است [شورى:7]. راجع به اين مطلب بايد به آيات قرآن رجوع شود و خلاصه آنكه: اهل بهشت در يك نوع سعادتى خواهند بودكه مافوق آن شايد غير ممكن باشد و اهل عذاب در عذاب دردناكى به سر خواهند بود. نعوذ باللَّه منه. 1- در زندگى بهشتى ظاهراً عموم كارها و يا مقدارى از آنها به وسيله اراده انجام خواهد گرفت نه به وسيله ابزار همانطور كه كارهاى خدا به وسيله اراده است [يس:82]. همچنانكه خدا به سليمان «عليه السلام» اراده قوى داده بود كه مى‏توانست مسير باد را عوض كند و در «ريح» توضيح داده شد، همچنانكه آصف وزير سليمان توانست با اراده خويش تخت ملكه سباء را از فاصله دور پيش سليمان آورد، همچنانكه امروز بعضى از علماى هيپنوتيسم اراده خويش را به كسى تحميل كرده و او را می‏خوابانند و در همان حال بدون احساس درد به او عمل جراحى مى‏كنند. همينطور در بهشت هم كار با اراده خواهد بود رجوع شود به آيه [انسان:6]. و آيه [نحل:31]. و روايات شجره طوبى در روضة الواعظين مجلس 95 و بحارالانوار ج‏8 ط جديد، و در رساله معاد از نظر قرآن و علم ص 127 - 132 توضيح داده شده است. 2- در زندگى آخرت مردم يكديگر را مثل دنيا خواهند شناخت و حالات دنيا را به نظر خواهند آورد و دوستان و دشمنان خويش را ياد خواهند كرد رجوع شود به آيات [يونس:45]. [صافات:50-57]. ايضاً [طور:25-28]. كه درباره گفتگوى اهل بهشت و يادآورى زندگى دنيا است. ايضاً [حديد:12-13]. كه در خصوص گفتگوى منافقان با مؤمنان است ايضاً در سوره اعراف گفتگوى اهل بهشت با اهل جهنم و در سوره مطففين خنديدن اهل بهشت از ديدن كفار نقل شده است. 3- قرآن مجيد زندگى آخرت را مخلد و جاودانى اعلام مى‏كند در دنياى فعلى اصل كهولت (آنتروپى) بر تمام مواد و نيروها حكم فرماست هر موجودى كه به حالت خود رها شود و امدادى بدان نرسد به طور تدريج به سوى هموارى و پيرى و سكون مى‏رود و اگر اين حالت در ماده نبود اصل بقا و ثبات در عالم حكومت مى‏كرد و ما در اين زندگى مخلد مى‏شديم و از فنا اثرى نبود فرق دنيا با آخرت آن است كه در آخرت اصل كهولت از موارد برداشته خواهد شد، ذره بى انتها نوشته آقاى مهندس بازرگان ص 85 را مطالعه كنيد. آيات [ق:34]. «خالدين فيها» و ده‏ها آيات ديگر ناظر به اين مطلب اند و در نتيجه خستگى از يكنواخت بودن لذتها و تبديل سعادت به عادت در زندگى اخروى معنائى نخواهد داشت درباره اهل بهشت آمده: [كهف:108]. يعنى اهل بهشت در آن پيوسته‏اند و طالب تحول نيستند. اين قهراً براى آن است كه نعمتهاى بهشتى براى آنها پيوسته تازه و لذت آور است و سير و خسته نمى‏شوند.
قوم
جماعت مردان در صحاح گفته: قوم به معنى مردان است و شامل زنان نيست از لفظ خود مفرد ندارد زهير در شعر خود گويد: و ما ادرى و سوف اخال ادرى‏ أقوم آل حصن ام نساء نمى‏دانم به گمانم به زودى خواهم دانست: آل حصن مردانند يا زنان. و خداوند فرموده: [حجرات:11]. گاهى زنان نيز داخل قوم اند به تبعيت زيرا قوم هر پيامبر شامل مردان و زنان است، همچنين است قول راغب در مفردات. در اقرب الموارد گويد: جماعت مردان را قوم گفته‏اند كه آنها قائم و متصدى به كارهاى مهمّ‏اند، اين لفظ مذكر و مونث آيد گويند: «قامَ الْقَوْمُ وَ قامَتِ الْقَوْمُ» در مجمع ذيل آيه فوق فرموده: خليل گفته: قوم به مردان اطلاق مى‏شود نه به زنان چون بعضى با بعضى به كارها قيام مى‏كنند. ناگفته نماند: در آيه فوق زنان به قرينه مقابله داخل در قوم نيستند ولى در آيات ديگر قطعاً زنان داخل در قوم اند مثل [بقره:118]. [هود:89]. نمى‏شود مراد از قوم در اين آيات فقط مردان باشند لذا بايد براى اخراج زنان قرينه داشته باشيم. بدين جهت راغب گفته: در تمام قرآن از قوم مردان و زنان اراده شده‏اند و حقيقت آن براى مردان است ولى قاموس معناى اولى آن را «اَلْجَماعَةُ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ مَعاً» گفته است. اقرب الموارد گفته: قوم انسان اقرباى اوست كه با او در جد واحد جمع مى‏شوند، گاهى انسان در ميان اجانب واقع مى‏شود مجازاً و به جهت مجاورت آنها را قوم خود مى‏داند. از اين استعمال در قرآن بسيار يافته است.
قوّة
نيرومندى. نیرو «قَوِىَ يَقْوَى قُوَّةً: ضدّ ضَعُفَ» [نمل:33]. گفتند: ما نيرومنديم. [بقره:63]. آنچه داده‏ايم محكم بگيريد و آن كنايه از اعتنا و عمل است، عياشى از اسحق بن عمار نقل كرده از امام صادق «عليه السلام» پرسيدم از «خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ» آيا قوه ابدان مراد است يا قوه قلوب؟ فرمود: هر دو «اَقُوَّةٌ فِى الْاَبْدانِ اَمْ فِى الْقُلُوبِ؟ قالَ: فيهِما جَميعاً». جمع قوه در قرآن قوى آمده مثل [نجم:5]. مراد از آن جبرئيل است در اقرب گفته: رجل شديد القوى مردى است كه تركيب خلقتش محكم باشد در مجمع فرموده قوى در نفس و خلقت يعنى فرشته پر قدرت به او تعليم داده و شايد «قوى» اشاره به جهات تصرف جبرئيل باشد. *** قوى: نيرومند و آن از اسماء حسنى است [انفال:52]. آن در غير خدا نيز به كار رفته است [قصص:26].
قيض
شكافتن و شكافته شدن «قاضَ الشَّىْ‏ءَ قَيْضاً: شَقَّهُ فَانْشَقَّ» تقييض را تبديل، تقدير و آماده كردن گفته‏اند [زخرف:36]. هر كه از ياد خدا غافل باشد براى او شيطانى مهيّا مى‏كنيم كه به وى قرين است قيض در اصل پوست تخم مرغ است راغب گفته براى اوست شيطانى كه مانند پوست تخم مرغ بر او مستولى شود، اين آيه مقابل [فصّلت:30]. است يعنى هر كه توجه به خدا كند و استقامت داشته باشد ملك براى تقويت او نازل مى‏شود به عكس آنانكه از ياد خدا غفلت ورزند كه شيطان مضلى بر او قرين گرد. ايضاً آيه [فصّلت:25].
قَيل
قَيل به فتح قاف و قَيْلُولَة خوابيدن در وسط روز است «قالَ قَيْلاً و قَيْلُولَةً: نامَ فِى الْقائِلَةِ اَىْ نِصْفِ النَّهارِ» طبرسى استراحت نيمروز نقل كرده خواه در ضمن خواب باشد يا نه [اعراف:4]. اى بسا شهرى كه هلاك كرديم عذاب ما بر آنها وقت شب يا موقع خواب نيمروز رسيد، مراد وقت استراحت در روز است. [فرقان:24]. مقيل اسم مكان به معنى موضع استراحت است طبرسى از اظهرى نقل كرده قَيْلُوله نزد عرب استراحت نيمروز است هر چند خواب در آن نباشد يعنى: اهل بهشت در آنروز بهتراند از حيث اقامتگاه و استراحتگاه.