• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
هاءِ
حرف بيست و ششم از الفباى عربى و درحساب ابجد به جاى عدد پنج است. هاء مفرده در لغت عرب انواعى است از جمله: 1- هاء ضمير. مثل [كهف:37]. 2- حرف غيبت مثل [انعام:41]. اگر به جاى هاء كاف يعنى «اِيَّاكَ» مى‏آمد خطاب بود نه غيبت. 3- هاء سكت كه براى بيان حر كه يا حرف ايد مثل [حاقة:28-29]. و مثل يا زيداه كه براى بيان حرف ماقبل است. 4- هاء تأنيث در موقع وقف. مثل رحمة كه در وقف رحمه با هاء تلفظ مى‏شود(از اقرب الموارد).
هاء
حرف تنبيه است به معنى آگاه باشيد و آگاه باش [آل عمران:66]. بدانيد شما آنهاييد كه در آنچه مى‏دانيد محاجه كرديد. اين «ها» چهار بار در قرآن مجيد آمده است.
هاؤم
[حاقة:19]. هاؤم يعنى بياييد در مجمع فرموده گويى : «هاءَ يا رَجُلُ - هاؤُما يا رَجُلانِ - هاؤُمُ يارَجُلُ» و در واحد تثنيه و جمع زنان گويى:«هاءِ يااِمْرِئَهٌ - هاؤُما - هاؤُنَّ» اين لغت اهل حجاز است... يعنى: آنكه نامه عملش بدست راستش داده شده گويد: بياييد كتاب مرا بخوانيد، اين تركيب فقط يكبار در كلام الله آمده است.
هاتوُا
اسم فعل است به معنى بياوريد. آن چهار بار در كلام الله مجيد آمده است [بقره:111]. آنها آروزهاى كاذب آنهاست بگو دليلتان را بياوريد اگر راستگوييد.
هاتيْن
اسم اشاره و تثنيه مونث است [قصص:27]. من مى‏خواهم يكى از اين دو دخترم را به نكاح تو درآورم. اين لفظ تنهايكبار در قرآن مجيد آمده است.
هذان
[طه:63]. گفتند: اين دو نفر دو تا ساحراند.
هكذا
[نمل:42]. چون آن زن آمد گفته شد: آيا اينطور است تخت تو؟ گفت: گويى همانست.
ههُنا
[حاقة:35]. هُنا و هاهُنا اشاره به مكان نزديك است يعنى امروز در اينجا براى او مهربانى ودوستى نيست اين تركيب چهاربار در قرآن مجيد آمده است.
هبط
هُبوط (به ضم‏ها) به معنى پايين آمده است طبرسى فرموده: هُبوط و نُزول و وقُوع نظير هم‏اند و آن حرکت از بالا به پايين است ،هُبوط گاهى به معنى حُلول (دُخول) در مكان است گويند:«هَبَطْنا بَلَدَ كَذا» يعنى به فلان بلد وارد شديم. هبط و فعل آن لازم و متعدى هر دو آيد. راغب مى‏گويد: هبوط به معنى انحدار و پايين آمدن قهرى است مثل هبوط و افتادن سنگ و نيز گويد چون در انسان بكار رود بر سبيل استخفاف و سبك شمردن باشد. ولى حق آن است كه بگويم هبوط اعم از قهرى و اختيارى است مثل [بقره:74]. كه در باره سنگها است و قهرى است و مثل [بقره:38]. كه اختيارى است. و نيزآن گاهى بر سبيل استخفاف است مثل [اعراف:13]. كه در باره شيطان و بر سبيل استخفاف است و نحو [هود:48]. كه به جاى استخفاف تعظيم است. * [بقره:61]. هبوط در اين آيه به معنى حلول و دخول است چنانكه از مجمع نقل شد يعنى: موسى «عليه السلام» به بنى اسرائيل گفت به شهرى داخل شويد و در آن مسكن گزينيد در آنجا آنچه خواهيد براى شما هست. در قاموس و اقرب نيز به اين معنى تصريح شده است در نهج البلاغه نامه 18 به عبدالله بن عباس مى‏نويسد:«اِعْلَمْ اَنَّ الْبَصْرَةَ مَهْبِطُ اِبْليسْ» ظاهرا مراد از آن محل حلول است . * [بقره:38]. اين آيه در باره خروج آدم و زنش از بهشت است [طه:123]. اين آيه نيز در باره آن دو است ظاهرا مراد از «اِهْبِطُوا» به قرينه «فَاِمَّا يَأْتِيَّنَكُمْ...» آدم و زنش و مطلق آدميان است گرچه آن وقت جز دو نفر نبودند و در آيه «اِهِبْطا» خطاب به آن دونفر است ولى «بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدوُّ فَاِمَّا يَأْتِيَّنَكُمْ مِنى هُدىً...» باز راجع به عموم است. نمى‏شود از «اِهْبِطُوا - اِهْبِطا» استفاده كرده كه باغ آدم و حوا در آسمان بود و از آن فرود آمده‏اند شايد آن مثل «يا نوُحُ اِهْبطْ» باشد كه به معنى خارج شدن از كشتى است و اگر شبهه را قوى گرفتيم بايد گفت محليكه آدم و زنش در آن بودند در بلندى بود، اينها در صورتى است كه ماجراى هبوط آدم بطور تمثيل نباشد.
هباء
غبار [واقعة:5-6]. كوبيده شود كوهها بطور كامل و غبار پراكنده گردد [فرقان:23]. آيه راجع به حبط اعمال كفار در آخرت است يعنى: مى‏آييم به آنچه كرده‏اند و آن را غبار پراكنده گردانيم نظير [ابراهيم:18]. اين لفظ دوبار بيشتر در كلام الله نيامده است.
هجد
[اسراء:79]. هجود.به معنى خواب و هاجد به معنى خفته است «هَجَدْتُهُ فَتَجَهَّدَ» يعنى خواب او را از بين بردم به عبارت ديگر بيدارش كردم پس بيدار شد مثل مرّضئه يعنى مرضش را از بين بردم، متهجد كسى است كه در شب نماز مى‏خواند(راغب). يعنى: مقدارى از شب را باخواندن قرآن بيدار باش مثل [مزّمل:1-2]. آيه ترغيب به نماز شب است و تفصيل آن در «نفل» گذشت. اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است در اقرب الموارد نقل شده «تهجّدالقوم: استيقظوا للصلاة اوغيرها».
هجر
راغب گويد: هَجْر و هِجْران آن است كه انسان از ديگرى جدا شود خواه با بدن يا با زبان يا با قلب. در لغت آمده:«هَجَرَ الشَّىْ‏ءَ: تَرَكَهُ وَ اَعْرَضَ عَنْهُ» طبرسى آن را قطع مواصلت گفته است. [مريم:46]. مدتى دراز از من دورشو. [مدثر:5]. از تزلزل بدور باش [نساء:34]. زنان را موعظه كنيد و در خوابگاهها از آنها جدا شويد. * [مؤمنون:67]. هُجْر (بروزن قفل) به معنى هذيان است «هَجَرَ فى نَوْمِهِ وَ مَرَضِهِ هَجْراً: خلط وهذى » راغب گويد:«أَهْجَرَ فُلانٌ» يعنى از روى قصد هذيان گفت و «هَجَرَالْمَريضُ» يعنى مريض از روى عدم قصد هذيان گفت. معنى آيه چنين مى‏شود: درباره قران تكبر مى‏كرديد و شبانه در باره آن هذيان و پريشان مى‏گفتيد. بعضى آن را كنارشدن و عدم انقياد گفته‏اند. بقول مجمع كلام هذيان رااز آن هُجْر گويند كه شأنش مهجور و متروك بودن است در آيه [فرقان:30]. مهجور ظاهرا به معنى متروك است وبعضى آن را هذيان گفته‏اند. آيات ماقبل نشان ميدهند كه آن حضرت اين كلام را در آخرت بعنوان شكايت خواهد گفت. *** مهاجرت: اصل مهاجرت به معنى متاركه غير است و درعرف هجرت از محلى است به محل ديگر و درعرف قرآن هجرت از دار كفر است بدار ايمان مثل هجرت از مكه به مدينه در اوائل اسلام [بقره:218]. [نساء:100]. اين آيات و تمام آيات ديگر راجع به همان مطلب است كه گفته شد. حتى در باره ابراهيم «عليه السلام» كه فرمود: [عنكبوت:26]. طبرسى فرموده: مهاجران را به جهت قطع مواصلت و ترك قوم و محلشان مهاجر ناميده‏اند و علت آمدن با مفاعله آن است كه هريك از مهاجران مانند نظير خويش از وطن و قوم خود بريده و مصاحبت رسول خدا«صلى الله عليه وآله» رااختيار مى‏كردند. نگارنده گويد: بارها در اين كتاب گفته‏ايم و صاحب مجمع نيز متذكر شده‏اند كه مفاعله لازم نيست هميشه بين الاثنين باشد مثل «سافَرَ زَيْدٌ عاقَبْتُ اللُّصَّ» در مهاجرت نيز اگر بين الاثنين نباشد مانعى نيست. در اينجا لازم است چند مطلب بررسى شود: 1 [نساء:97]. يعنى آنانكه ملائكه آنها را در حال ظالم بود نشان قبض روح مى‏كنند. گويند در چه كار بوديد؟ گويند ما مقهور و بى چاره بوديم (كفار و اوضاع محيط مانع از آن بود كه مسلمان زندگى كنيم ودستور خدا را بكار بنديم) ملائكه گويند: مگر زمين خدا وسيع و بزرگ نبود كه هجرت بكنيد (آيا در اين زمين پهناور جايى نبود كه به آنجامهاجرت كرده و خداى خويش را بندگى كنيد؟!) اينگونه مردم جايشان آتش است. اين آيه و آيه مابعد آن در «ضعف» در بحث مستضعفين مورد بررسى قرار گرفته است و اين آيه روشن مى‏كند: هرجا كه انسان نتوانست بدين خويش عمل كند بايد از آن محل كوچيده در محل ديگرى كه از جهت مراسم دينى مناسب است اقامت گزيند و گرنه پيش خدا معذور نخواهد بود، در صدر اسلام وظيفه مسلمين آن بود ازمكه معظمه كه در تصرف مشركان بود كوچيده و به مدينه منوره روى آورند اين حكم همواره به قوت خود باقى است. 2 در باره آيه [توبه:100]. در «سبق» مفصلا بحث شده است آيا «المهاجرين» در اين آيه فقط شامل آنهاست كه به مدينه پس از رسول خدا «صلى الله عليه واله» هجرت كردند يا مهاجرين حبشه را نيز شامل است؟ به نظر مى‏آيد مراد مهاجرانى است كه پس از مهاجرت آن حضرت، به مدينه هجرت كردند و مهاجران حبشه نيز آنگاه كه به مدينه آمدند مشمول آن شدندو به احتمال قوى مى‏شود گفت كه وصف مهاجرت به آنها كه به حبشه رفتند دوبار شامل مى‏شود و از اول داخل در عموم اند. قرائت مشهور در «وَالْاَنْصار» بكسر راء است عطف به «المهاجرين» مراد از سابقون قهرا كسانى اند كه در ايمان به خدا و رسول از همه سابق و جلوتر بودند«وَالذَّينَ اتَّبعُوهُمْ بِاِحْسانٍ» ظاهرا شامل همه مسلمين تا روز قيامت است. سابقون اولون در رديف اول و تابعان به احسان در رديف دوم واقع اند و اين هر دو دسته بشرط آنكه تا آخر عمر در ايمان ثابت باشند مورد رضايت خداوند مى‏باشند يعنى: آنانكه از مهاجرين در اول به اسلام سبقت كرده‏اند و آنانكه از انصار در اول به اسلام سبقت كرده‏اند و آنانكه با نيكى از آنها پيروى كرده‏اند خدا از همه شان راضى است. تمام مطلب در «سبق» ديده شود. در الميزان گفته: دو قسمت اول منطبق مى‏شود بر آنانكه قبل از هجرت به آن حضرت ايمان آورده و پيش از جنگ «بدر» به مدينه هجرت كرده و آنانكه جلوتر از همه در مدينه ايمان آورده وآنجا را براى خانه اسلام آماده كرده‏اند. 3 مهاجرت و ترك ديار در راه خدا يكى از صفات بندگان واقعى خدا و يك نوع تكامل و ترقى است كه آيات كثيرى آن را مدح كرده است و حتى در باره زنان نيز آمده [احزاب:50].
هجع
هُجُوع به معنى خواب در شب است. در مفردات و صحاح و قاموس آمده: «اَلْهُجُوعُ: اَلنَّوْمُ لَيْلاً» در مصباح نيز چنين است طبرسى نيز چنان فرموده است. [ذاريات:17-18]. به نظر مى‏آيد كه «ما» زايد و براى تأكيد است و «يَهْجَعُون» خبر «كانُوا» و «قَليلاً» ظرف متعلق به «يَهْجَعُونَ»مى‏باشد على هذا تقدير آن «كانُوا يَهْجَعوُنَ فى فَليلٍ مِنَ اللَّيْلِ» است. در الميزان گويد: اگر قليل من الليل راجع به مجموع زمانى باشد كه همه‏اش شب است معنى اين مى‏شود كه: مقدار كمى از شب را مى‏خوابيدند و اكثر آن را نماز مى‏خواندند و عبادت مى كردند، و اگر راجع به مجموع شبها باشد مقصود آن است كه در بعضى از شبها همه‏اش مى‏خوابيدند و نماز شب از آنها فوت مى‏شد ولى در بيشتر شبها به نماز شب برخاسته و نماز شب جز در بعضى از شبها از آنها فوت نمى‏شد. به نظر مى‏آيد وجه ثانى متخذ از روايتى است كه در مجمع نقل شده و در آنجا فرموده: بقولى مراد آن است كه كمتر شبى بر آنها مى‏گذشت كه در آن نماز نخوانند و اين از ابى عبدالله «صلى الله عليه واله» نقل شده است. ظاهرا مراد از آيه همان است كه از آن حضرت نقل شده وگرنه در همه شبهاى عمر نخوابيدن جز اندكى همه را ميسر نيست و مؤيد آن آخرين آيه از سوره مزمل است كه در ضمن آن فرموده: «عَلِمَ أَن لَنْ تُحْصُوهُ فَتَابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَؤُ اماتَيَّسَرَمِنَ الْقُرآنِ...» اين لفظ تنهايكبار در قرآن مجيد آمده است.
هد
[مريم:90]. هدّ منهدم كردن و منهد شدن است با شدت صوت «اَلْهَّدُ: اَلْهَدْمُ بِشِدَّةِ صَوْتٍ». «هَداً» در آيه ممكن است در جاى حال باشد به معنى مهدوة و شايد مفعول و در تقدير«تَهُدُّ هَدّاً» باشد يعنى: نزديك است از نسبت فرزند به خدا آسمانها پاره پاره شود و زمين شكافته شده و كوهها ساقط و منهدم گردند. اين لفظ فقط يكبار در كلام الله آمده است.
هدم
[حج:40]. هدم به معنى شكستن و خراب كردن است يعنى: اگر نه اين بود كه خدا بعضى از مردم را به بعضى دفع مى‏كند، هر آينه صومعه‏ها و كليساها و معابد يهودو مساجد منهدم و خراب مى‏شدند اين آيه در «بيع» بررسى شده است و اين لفظ بيشتر ازيكبار در قرآن مجيد نيامده است.
هدهد
شانه بسر. ماجراى اين پرنده پر معلومات و سليمان «عليه السلام» در سوره نمل آمده است. در حالات سليمان و در «خباء» ذكر آن گذشت ولى در اينجا همه آنچه در باره آن است نقل و مختصرا بررسى مى‏شود: [نمل:20-21]. و سليمان از حال پرندگان جويا شد (اين كار در ضمن لشكركشى به مملكت سباء بود) گفت چرا هدهد را نمى‏بينم مگر در اينجا نيست (چون دانست كه هدهد در آنجا حاضر نيست) گفت در اثر اين غيبت او را عذاب سختى خواهم كرد (بال و پرش را مى‏كنم) يا او راسر مى‏برم مگر اينكه دليل روشنى بر غيبت خود بياورد. [نمل:22-24]. يعنى: سليمان كمى منتظر ماند و هدهد آمدو گفت دانستم آنچه را كه ندانسته‏اى از قوم سباء خبر راستى به تو آورده‏ام. زنى به آنها حكومت مى‏كند، از وسائل زندگى و حكومت همه چيز دارد مخصوصا تختى بزرگ دارد. او و قومش را ديدم كه آفتاب را پرستش و سجده مى‏كنند و شيطان اعمال زشتشان را خوب جلوه داده و از راه خدا بازشان داشته است. [نمل:25-26]. يعنى شيطان آنها را مانع شده از اينكه سجده كنند خدايى را كه پنهان را در آسمانها و زمين ظاهر مى‏كند. رجوع شود به «خباء» و مى‏داند آنچه را كه در پنهان مى‏داريد و آشكار مى‏كنيد خدا، جز او معبودى نيست و او صاحب تخت بزرگ و حكومت عظيم است. [نمل:27-28]. يعنى: سليمان فرمود بزودى مى‏بينيم كه راست گفته‏اى يا از دروغگويانى اين نامه مرا ببر و به طرف آنها بيانداز و دركنار باش و ببين چه جوابى مى‏دهند. قضيه هدهدو سليمان «عليه السلام»دراينجا ختم مى‏شود و از آيات روشن مى‏شود كه هدهد از يك دانشمند ممتاز بيشتر مى‏داند و از رموز كائنات مطلع است و از بشر در علم خويش صدها مراحل پيشرفته‏تر است در «نمل» گفته شد كه مورچگان ما انسانها را با اسم و رسم مى‏شناسند و بشر با آن همه زحمت در شناختن اين حشره عجيب هنوز به آنچه قرآن فرموده نرسيده است در باره هدهد مطلب از آن هم دقيقتر است. نكات مستفاد از آيات به قرار ذيل است: 1- هدهد با سليمان سخن گفته ومافى الضمير خويش را اظهار داشته و سليمان بدان پى برده است و هدهد در رديف لشكريان او بوده و به او در لشكركشى كمك مى‏كرده است در حالات سليمان گفته شد كه به تصريح قرآن آن حضرت زبان پرندگان مى‏دانست. 2- هدهد از قوم سباء به سليمان خبر آورد و گفت زنى پرسازو برگ به آنها حكومت مى‏كند، آنها آفتاب پرستند شيطان آنها را فريب داده است. ببينيد اين پرنده چطور به سليمان گزارش مى‏دهد و چطور مثل يك تربيت يافته و دوره ديده سخن مى‏گويدو عمل آنها را به شيطان نسبت داده و تقبيح مى‏كند. 3- مهمتر اينكه مى‏گويد: خدايى را كه پنهان شده آسمانها و زمين را خارج مى‏كند و نهان و آشكار را مى‏داند پرستش نمى‏كنند در اين باره رجوع كنيد به «خباء» آيا هدهد مى‏داند كه برق در ميان ابرها نهان است و خدا آشكار مى‏كند؟ عسل در گلها نهان است، شير در علفها و كاه‏ها نهان است، حبوبات و ميوه هادر ذرات آب و هوا و خاك نهان اند خدا اينها را خارج و ظاهر مى‏كندآيا هدهد اينها را مى‏گويد؟! جز اينها سخنش محملى ندارد مى‏گويد خداييكه از ظاهر و باطن كارهاى شمابا خبر است آياهمه مردم داراى اينگونه معلوماتند يا فقط خواص؟! 4- سليمان «عليه السلام» به او مى‏گويد: نامه مرا ببر و و ببين چه جوابى خواهند داد قهرا گفتگوهاى آنها را مى‏شنيده و مى‏فهميده است. اين پرنده نامه بر و مخبر آن حضرت بوده است باديدن اين آيات و حقائق قهرا بياد اين آيه مى‏افتيم كه [انعام:38]. نگارنده گويد:« سُبْحانَكَ اَللَّهُمْ وَ بِحَمْدِك اَشْهَدُاَنَّكَ ما فَرَّطْتَ فِى كِتابِ الْكَوْنِ مِنْ شَىْ‏ءٍ».
هدى
(به فتح اول وضم آن) و هدايت به معنى ارشاد و راهنمايى است از روى لطف و خيرخواهى. در صحاح و قاموس در معناى هدى (به ضم اول) گفته:«اَلْهُدى: اَلرَّشادُ وَ الدلَّالَة» يعنى هدى به معنى هدايت يافتن و هدايت كردن است ولى ديگران فقط دلالت گفته‏اند. در مجمع گفته: هدايت در لغت به معنى ارشاد و دلالت بر شى‏ء است. به قول راغب آن دلالت و راهنمايى از روى لطف است و در باره «فَاهْدُوهُمْ اِلى صِراطِ الْجَجيمِ» و غير آن گويد: بر سبيل تحكم است. اهتداء: به معنى هدايت يافتن و قبول هدايت است [يونس:108]. اينك مطالبى در اين زمينه: هدايت عامه و تكوينى هدايت تكوينى و عمومى آن است كه خداوند به وسيله عقل و فهم و فكر و وجدان و غرائز كه در وجود انسان و حيوانات نهاده آنها را به راههاى زندگى و تدبير و اداره امور خويش هدايت و رهبرى فرموده است يك مورچه و موريانه مثلا به نظام زندگى خود و راههاى آن همانطور آشناست كه انسان متمدن آشناست و بلكه در بعضى از چيزهااز انسان آشناتر است. ولى انسان گذشته از راههاى زندگى به راههاى خوب وبد، عدل و ظلم، كمك وآزار و غيره نيز تكوينا هدايت شده است گرچه اين چيزها به احتمال نزديك به يقين در جنبندگان ديگر نيز هست ولى ما پى نبرده‏ايم. [طه:50]. اين آيه جواب موسى «عليه السلام» است به فرعون ظاهرا مفعول «هَدى» همان «كُلَّ شَىْ‏ء» و تقدير آن «ثُمْ هَدى كُلَ شَىْ‏ء» است اگر خلق در آيه به معنى تقدير و اندازه‏گيرى باشد منظور آن است كه: خدا هرچيز را اندازه گرفت وهر چيز را به اندازه خويش و طريق زندگى و بقايش هدايت نمود در اينصورت آيه مثل [اعلى:3]. خواهد بود، و اگر اعطاء خلق به معنى آفريدن باشد معنا اين مى‏شود كه خدا هر چيز را آفريد و به راههاى زندگى و سعادت و شقاوت و كمال وجود رهبرى فرمود. لفظ «كُلَّ شَىْ‏ء» شامل همه موجودات حتى جمادات نيز مى‏باشد در اينصورت بايد گفت: همه آنها شعور دارند و به راههاى كمال خويش هدايت شده‏اند و اين عجيب نيست زيرا همه موجودات خدا را به زبانى تسبيح مى‏كنند كه ما به آن واقف نيستيم [اسراء:44]. چيزيكه خدايش را تسبيح مى‏كند قهرا هدايت هم شده است. آيه «اَلذَّى خَلَقَ فَسَّوى وَ الذَّى قَدَرَ فَهَدى» كه گذشت نظير اين آيه است. ظاهرا مراد از «عهدالله» در بعضى آيات قرآن همان هدايت تكوينى است كه فرمود: [بقره:27]. [رعد:25]. و در محل خود گفته شده: عهد هدايت تكوينى و ميثاق كه محكم كردن عهد است هدايت تشريعى است كه عهد تكوينى بوسيله عهد تشريعى محكم شده است. هدايت تشريعى و خاصه آن همان است كه بوسيله انبياء عليهم السلام نسبت به بشر انجام گرفته است [فصّلت:17]. [اعراف:30]. [بقره:213]. از خاص بودن آن‏ها مى‏فهميم كه منظور هدايت خاص و هدايت تشريعى است. در آيه [بلد:10]. [انسان:3]. شايد هر دو هدايت منظور باشد. تعديه هدايت در صحاح گويد تعديه آن به دو مفعول مثل «هَدَيْتُهُ الطَّريقَ» لغت اهل حجاز است ولى ديگران با «الى» تعديه مى‏كنند مثل «هَدَيْتُهُ اِلَى الطَّريقِ» در مصباح و اقرب الموارد نيز اوّلى را لغت اهل حجاز دانسته و گويند: در لغت ديگران با «الى» و لام باشد مثل «هَداهُ لِلطَّريقِ وَ اِلَى الطَّريقِ» در قاموس هر سه را نقل و به لغت حجاز اشاره نكرده است همچنين طبرسى ذيل آيه [بقره:26]. راغب گويد: هدايت در مواضعى با «الى» متعدى شده است. نگارنده گويد: نمونه مواضع سه گانه به قرار ذيل است: [فاتحه:6]. [اسراء:9]. [شورى:52]. در كشاف ذيل «اِهْدِنَا الصِراطَ الْمُسْتَقيمَ» گويد: هدى در اصل با لام و الى متعدى مى‏شود. طبرسى در جوامع الجامع آن را پذيرفته است. على هذا: قول بعضى كه گفته‏اند اگر هدايت به نفسه متعدى باشد به معنى ايصال به مطلوب است و جز به خدانسبت داده نمى‏شود مثل [عنكبوت:69]. و اگر به حرف باشد به معنى ارائة الطريق است و آن گاهى بقرآن نسبت داده مثل [اسراء:9]. و گاهى به پيغمبر [شورى:52]. چنانكه سيدشريف جرجانى در حاشيه كشاف از بعضى نقل كرده، مبناى صحيحى ندارد. به اين قول استدلال كرده و گفته‏اند: در باره رسول خدا «صلى الله عليه و اله» آمده [قصص:56]. هدايت نفى شده از آن حضرت ايصال به مطلوب است وگرنه ارائه طريق از كارهاى آن حضرت است. ولى ظاهرا مراد نفى استقلال در هدايت است يعنى: بدون مدد خدانتوانى كسى را هدايت كنى ولى خدا در هدايت مستقل است «وَلكِنَّ اللهَ يَهْدى مَنْ يَشْاءُ» ايضا در انسان نيز متعدى به نفسه آمده مثل قول مؤمن آل فرعون [غافر:38]. و قول ابراهيم «عليه السلام» [مريم:43]. تحصيل حاصل درباره [فاتحه:6]. اشكال كرده‏اند به اينكه طلب هدايت از كسى كه هدايت شده تحصيل حاصل است حال آنكه همه در نماز و غيرنماز از خدا طلب هدايت كرده و مى گوييم: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ»؟ در جواب گفته‏اند: اين سؤال از شخص هدايت يافته طلب زيادت هدايت است چنانكه فرموده [مريم:76]. ايضا گفته‏اند مراد پيوسته بودن در هدايت است در كشاف و جوامع الجامع از على «عليه السلام» نقل شده:«اِهْدِنا: ثَبِّتْنا» يعنى ما را در راه راست پايدار و ثابت گردان و در جواب ديگر گفته‏اند:ما را در آينده هدايت كن چنانكه در گذشته كرده‏اى. ناگفته نماند: هدايت يكى از فيوضات الهى است كه هر آن به واسطه علل قابل قطع است و ادامه آن بسته به افاضه خدا است نظير روشن بودن لامپ كه محتاج به ادامه جريان برق است و هر آن كه جريان برق قطع شود روشن بودن لامپ امكان ندارد لذا طلب هدايت از خدا هر آن و براى هر كس لازم است چون در هر لحظه كه خدادست باز دارد هدايت قطع شده و شخص در ضلالت خواهد افتاد. [رحمن:29]. [تكوير:29]. اين سخن نظير آن است كه از على «عليه السلام» نقل شد. مطلب ديگر راجع به بعض اصناف انسان آمده كه خدا هدايتشان نمى‏كند مثل [بقره:258]. [بقره:264]. ايضاآيه [مائده:108] و نيز [يوسف:52]. از اين آيات روشن مى‏شود كه خدا ظالمان، كافران، فاسقان و خائنان را هدايت نمى‏كند حال آنكه هدايت بايد شامل حال آنها شود و اينكه خدا هدايتشان نمى‏كند يعنى چه ؟ به نظر نگارنده: چنانكه از ماقبل جمله‏هاى «لايَهْدى» استفاده مى‏شود منظور آن است كه خداوند كافران را در كفرشان هدايت نمى‏كند يعنى كفر براى آنان مايه نجات نمى‏شود به عبارت ديگر: ظلم و فسق و خيانت راهى است بر خلاف حق و در آن هدايت نيست بلكه ضلالت و شقاوت است . مثلا در آيه اول خوانديم: «فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ وَ اللَّهُ لايَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمينَ» يعنى كافر مبهوت و مغلوب شد چرا؟ به علت آنكه در مقابله با ابراهيم ظلم مى‏كرد و در ظلم هدايت نيست، ظلم بيراهه است و خدا در بيراهه هدايت قرار نداده است. و در آيه «وَاتَّقُواللَّهَ وَاسْمَعُوا وَاللَّهُ لايَهْدِى الْقَوْمَ الْفاسِقينَ» يعنى متقى و حق شنو باشيد هدايت در آن است ولى در فسق هدايت نيست و خدا فاسقان را در فسقشان هدايت نمى‏كند زيرا فسق راه ضلالت است نه هدايت. ولى اين مخالف با آن نيست كه خداوند به طريق عموم همه را هدايت و راهنمائى كند چنانكه فرموده: [فصّلت:17]. [نجم:23]. [انسان:3]. در اين آيات انسان به ما هو انسان در نظر است كه مورد هدايت و راهنمائى خداست.
هَدْى
(بر وزن فلس) قربانى. و آن مخصوص بيت اللَّه الحرام و قربانى حج است. و غير آن اُضحيه ناميده مى‏شود به نظر مى‏آيد علت اين تسميه آن است كه قربانى احترام و اكرامى است نسبت به كعبه كه در هدى و هدايت معناى اكرام و لطف هست و يا به جهت آن است كه به كعبه و حرم سوق داده مى‏شود مثل «هَدْىُ الْعَرُوسِ اِلى بَعْلِها» كه به معنى بردن و سوق دادن عروس به شوهرش است. [بقره:196]. سرهاى خويش را نتراشيد تا قربانى به محلش برسد هدى مجموعاً هفت بار در قرآن مجيد آمده و همه راجع به قربانى حج و عمره است. واحد آن هديه است مثل تمر و تمره و جمع آن هدّى بر فعيل است چنانكه در مجمع گفته است.
هديه
هديه را چنانكه از مفردات به دست مى‏آيد از آن هديه گويند كه لطف و مرحمتى است از بعضى به بعضى [نمل:35]. من تحفه‏اى به آنها خواهم فرستاد تا ببينم فرستادگان با چه برمى گردند.
هَرَب
(به فتح ه - ر) گويند «هَرَبَ هَرْباً: فَرَّ». [جن:12]. ما دانستيم كه هرگز خدا را در زمين عاجز نتوانيم نمود و نيز با فرار كردن او را عاجز نتوانيم كرد كه او هر جا باشيم ما را درك مى‏كند، اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.
هاروت
[بقره:102]. درباره اين اسم در «ماروت -مرء» بررسى شده است. و يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
هرع
[هود:78]. راغب گويد: هرع و اهراع يعنى سوق به شدت و ترساندن در مجمع و صحاح گويد: اهراع به معنى اسراع و شتاب است. يعنى: قوم لوط در حالى كه مى‏شتافتند به سوى او آمدند (گوئى شهوت و نفس اماره آنها را به سرعت مى‏راند) و از پيش بدكار بودند و از كار بد شرم نداشتند. [صافات:69-70]. آنها پدرانشان را گمراه يافتند و در پيروى آنها شتاب مى‏كنند اين كلمه تنها دوبار در كلام اللَّه آمده است.
هارون
«عليه السلام». از انبياء بنى اسرائيل و برادر موسى «عليه السلام» است، نام مباركش نوزده بار در كلام اللَّه مجيد ياد شده زيرا مراد از [مريم:28]. هارون برادر موسى نيست. هارون لفظ غير عربى است و به معنى كوه نشين يا نورانى مى‏باشد چنانكه هاكس در قاموس خود گفته است. اينك مطالبى درباره آن حضرت: 1 هارون «عليه السلام» پيغمبر و مورد وحى خداوند بوده است [نساء:163]. ايضاً آيه [مؤمنون:45]. و نيز [مريم:53]. و از آيه زير روشن مى‏شود كه شريعت مال هر دو بوده [انبياء:48]. ايضاً [صافات:117]. 2 ولى ظاهر آن است كه در عين نبوت، وزير و معين موسى «عليه السلام» بوده و از روايتى كه نقل خواهد شد معلوم مى‏شود موسى وحى را به او ابلاغ مى‏كرده است اما ظاهر آيات گذشته وحى معمولى است. موسى «عليه السلام» او را به عنوان وزير از خدا مى‏خواهد [طه:29-32]. جمله «وَاَشْرِكْهُ فى أَمْرى» با جواب آن «قالَ قَدْ اُوتيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى» مفيد آن است كه شريك نبوت بوده هكذا آيه [فرقان:35]. كه اعطاء كتاب به موسى نسبت داده شده. 3 آن جناب مورد تمجيد خداى متعال است كه فرمايد «سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ» و ايضاً درباره او و برادرش آمده: كه خدا به هر دو برادر منت گذاشت و ياريشان فرمود، و از نيكوكاران و و از بندگان مؤمن‏اند [صافات:114-122]. و او از «اَلَّذينَ اَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» است [مريم:58]. و در سوره انعام ازآيه 84 تا 89 در جمله پيامبرانى ذكر شده كه آنها محسنان، صالحان، برگزيدگان، هدايت شدگان و صاحبان كتاب و حكم و نبوت‏اند. و نيز آن بزرگوار به هنگام عزيمت موسى به ميقات جانشين آن حضرت در بنى‏اسرائيل بود. چنانكه فرموده: [اعراف:142]. 4 هارون با موسى برادر پدر و مادرى بودند و اينكه در [اعراف:150]. [طه:94]. هارون به موسى «يَابْنَ اُمَّ» اى پسر مادرم مى‏گويد، گفته‏اند به جهت تحريك عاطفه موسى بوده است در تفسير صافى از كافى از امير المومنين على «عليه السلام» نقل كرده كه هارون با موسى برادر پدر و مادرى بودند. در مجمع و جوامع الجامع از حسن مفسر نقل كرده: واللَّه برادر پدر و مادرى بودند ولى هارون پسر مادرم گفت كه آن در تحريك عاطفه ابلغ است. بيضاوى نيز به پدر و مادرى بودن آنها تصريح كرده است. 5 در تفسير الميزان سوره قصص از تفسير قمى نقل كرده: راوى گويد به امام باقر «عليه السلام» گفتم: موسى چقدر از مادرش جدا بود كه خدا او را به مادرش برگردانيد؟ فرمود: سه روز. گفتم: هارون برادر پدر و مادرى موسى بود؟ فرمود: آرى. نمى‏شنوى كه خدا فرمايد «يَابْنَ اُمَّ لاتَأْخُذْ بِلِحْيَتى وَ لا بِرَأْسى»؟ گفتم: سن كدام يك بيشتر بود؟ فرمود: هارون. گفتم: وحى به هر دو نازل مى‏شد؟ فرمود: وحى به موسى نازل مى‏شد و او به هارون مى‏رساند. گفتم: بفرمايد آيا احكام و حكومت و امر و نهى مال هر دو بود؟ فرمود: موسى با پروردگارش مناجات مى‏كرد و علم را مى‏نوشت و ميان بنى اسرائيل قضاوت مى‏كرد و چون براى مناجات مى‏رفت هارون جانشين او بود. گفتم: كداميك زودتر از دنيا رفت؟ فرمود: هارون پيش از موسى وفات كرد هر در و در بيابان «تيه» از دنيا رفتند. گفتم: موسى فرزندى داشت؟ فرمود نه فرزند و نسل از هارون بود. الميزان گويد: آخر روايت با روايات ديگر که دلالت بر فرزند داشتن موسی می‏کنند مخالف است. تورات فعلى نيز حكايت از اولاد موسى دارد. نگارنده گويد: استدلال امام «عليه السلام» از آيه بر پدر و مادرى بودن آن دو وجهش معلوم نشد واللَّه اعلم. مختصر اين روايت را در صافى ذيل آيه [اعراف:150]. نقل كرده است. 6 تورات فعلى در سفر خروج باب سى و دو ساختن گوساله را كه سامرى ساخته بود به هارون «عليه السلام» نسبت داده هاكس در قاموس خود آن را تصديق كرده و ضمن تعريف از هارون آن جناب را به ضعف و سستى نسبت داده است. اين از تورات محرف و نويسنده قاموس آن بعيد نيست «سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ - وَ سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلينَ». * [مريم:28]. اين آيه خطاب قوم است به مريم آنگاه كه عيسى را پيش مردم آورد يعنى: اى خواهر هارون پدرت بدكار و مادرت زناكار نبود پس اين بچه را از كجا آوردى و مرتكب چنان كار شدى؟! در مجمع فرموده: به قولى هارون مرد صالحى بود كه صالحان را به او نسبت مى‏دادند (پس مراد از اخت انتساب است) به قولى هارون برادر پدرى مريم بود. به قولى مراد نسبت به هارون برادر موسى است و به قولى هارون مرد بدكارى بود كه بدان را به او نسبت مى‏دادند.
هزء
هزء و هزو به معنى مسخره كردن است كه حكايت از استخفاف مسخره شده دارد، اولى به ضم زاء آمده دومى به ضم هر دو. استهزاء نيز به معنى مسخره كردن است. [توبه:65]. بگو آيا به خدا و آياتش و رسولش مسخره و شوخى مى‏كرديد؟! [بقره:231]. «هُزُواً» به ضم هاء و زاء يازده بار در قرآن مجيد آمده و همه مصدر به معناى مفعول اند يعنى «مهزؤبه» و مسخره شده. كه عبارت اخراى بى ارزش است. راجع به [بقره:15]. كه نسبت آن به خدا داده شده رجوع شود به «مكر». [حجر:95]. آيه ماقبل اين است «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ - اِنَّا كَفَيْناكَ» يعنى آنچه را كه امر مى‏شوى آشكار كن و از مشركان روى گردان زيرا كه ما از تو مسخره كنندگان را كفايت كرديم (به تو نتوانند آزارى رسانند) معلوم مى‏شود كه عده‏اى با نفوذ از مشركان آن جناب را مسخره مى‏كرده‏اند كه خداوند در قبال آنها به آن حضرت تأمين داده است. در تفسير عياشى نقل كرده: آنها پنج نفر از قريش بودند: وليد بن مغيره مخزومى، عاص بن وائل سهمى، حارث بن حنظله، اسودبن عبد يغوث، اسود بن مطلب بن اسد. چون خدا فرمود «اِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِءينَ» آن حضرت دانست كه خدا خوارشان كرده است و خدا آنها را به مرگ خوار كننده از بين برد. در مجمع سومى را حرث بن قيس نقل كرده و آنگاه كيفيت نابوديشان را نقل نموده است.
هَزَّ
تكان دادن، حركت كردن گويند: «هَزَّتِ الرّيحُ الْاَغْصانَ» باد شاخه‏ها را تكان داد [مريم:25]. تنه نخل را تكان ده خرماى تازه به سوى تو مى‏افكند. راغب آن را تكان شديد گفته. اهتزاز: تكان خوردن. [حج:5]. چون باران را بر زمين نازل كنيم تكان مى‏خورد و بالا مى‏آيد. [نمل:10]. و اينكه عصايت را بيانداز و چون انداخت، ديد عصا حركت مى‏كند گوئى مارى است موسى از آن رو به فرار گذاشت.
هزل
[طارق:14-13]. هزل به معنى لاغر شدن است راغب گويد: هزل هر كلام بى فايده است. تشبيه شده به لاغرى. طبرسى آن را لعب گفته است يعنى: اين قرآن كلامى قاطع است و شوخى نيست. در نهج البلاغه خطبه 189 در وصف دنيا فرموده: «جِدُّها هَزْلٌ» جدى آن شوخى است. اين لفظ فقط يكبار در كلام اللَّه آمده است.
هزم
شكست دادن. [بقره:251]. آنها را به يارى خدا شكست دادند و داود جالوت را كشت. راغب گويد: اصل آن فشردن چيزى است تا بشكند مانند فشردن خيك خشك [قمر:45]. به زودى آن جمع شكست خورده و فرار خواهند كرد. [ص:11]. «ما» براى تقليل است «هُنالِكَ» اشاره به مكان بعيد است شايد مراد از آن «بدر» باشد كه از مكه به آنجا اشاره شده است. كه كفار مكه در آنجا شكست خوردند يعنى: اينها لشكرى كم و شكست خورده‏اند در آنجا، و از احزابى هستند كه در گذشته بر عليه پيامبران دسته بندى كردند.
هش
[طه:18]. هش يعنى تكان برگ درختان تا بريزند. راغب گويد: آن قريب است به هز در تحريك چيزى. و بر چيز نرم واقع مى‏شود مثل «هَشَّ الْوَرَقَ» تكان دادن برگ. يعنى: گفت آن عصاى من است به آن تكيه مى‏كنم و با آن به گوسفندانم برگ مى‏تكانم. اين لفظ فقط يكبار در قرآن عزيز آمده است.
هشم
شكستن. «هَشَمَ الشَّىْ‏ءَ هَشْماً: كَسَرَهُ» راغب گويد: آن شكستن چيز نرمى است مثل علف. گويند: «هَشَمَ عَظْمَهُ» استخوان او را شكست هاشمه زخمى است كه استخوان سر را مى‏شكند. هشيم: خورده شده و شكسته علف خشك و چوب [كهف:45]. علف زمين با آن بياميخت سپس خشك و شكسته گرديد كه بادها آن را پراكنده كند. [قمر:31]. محتظر به صيغه فاعل كسى است كه براى باغ يا گوسفندان حظيره و آغلى از چوب و علف مى‏سازد يعنى ما بر قوم صالح صيحه‏اى فرستاديم كه در اثر آن مانند چوبهاى شكسته حظيره ساز شدند. ظاهراً مراد شكسته شدن چوبها در حين قطع از اشجار است نه شكسته شدن در آغل. اين لفظ فقط دوبار در قرآن مجيد آمده است. در نهج البلاغه خطبه 142 فرموده: «اَوْكَوَقْعِ النَّارِ فِى الْهَشيمِ» يا مانند افتادن آتش در چوبها و علفهاى شكسته و خشكيده.
هضم
هضم به معنى شكستن و نقص و غيره آمده است در نهج البلاغه خطبه 200 آمده: «وَسَتُنَبِئُّكَ ابْنَتُكَ بِتَظافُرِ اُمَّتِّكَ عَلى هَضْمِها» يعنى: به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد از اجتماع امتت برخورد كردن و ظلم او و يا بر غصب حقش، اين كلمه فقط دو بار در قرآن كريم آمده است: 1- [طه:112]. هضم در اينجا چنانكه در مجمع گفته به معنى نقص است: «هَضَمَهُ نَقَصَهُ مِنْ حَقِّهِ» يعنى: هر كه با ايمان كارهاى شايسته انجام دهد از ظلم و نقص خدا نه به او ظلم مى‏كند و نه از اجرش مى‏كاهد. نظير [جن:13]. رهق (به فتح ر- ه) چنانكه در صحاح گفته به معنى ظلم است در اين آيه بخس به جاى هضم و رهق به جاى ظلم در آيه ما نحن فيه است يعنى: نه از كاهش مزد مى‏ترسد و نه از ظلم. 2- [شعراء:147-148]. هضيم را متداخل گفته‏اند. در صحاح گويد:«طلع هضيم» ميوه خرما را آنگاه گويند كه از قشرش خارج نشده و متداخل و بعضى به بعضى منضم‏اند به قول بعضى مراد از آن نرم و رسيده است چنانكه در مجمع و جوامع الجامع نقل كرده يعنى : در باغات و چشمه‏ها و كشتهاو نخل هايى كه ميوه آنها نرم و رسيده و يا رويهم چيده شده است.
هطع
هطع به معنى شتاب و خيره شدن آمده، اهطاع نيز به معنى شتاب و دراز كردن گردن است طبرسى از احمدبن يحيى نقل كرده: مهطع آن است كه با ذلت و ترس نگاه مى‏كند و از آنچه مى‏بيند ديده بر نمى دارد، در اقرب الموارد گفته فقط در صورت خوف اهطاع مى‏آيد. در صحاح گفته: «اَهْطَعَ: مَدَّعُنُقَهُ وَصَوَّبَ رَأْسَهُ - اَهْطَعَ فى عَدُوِهِ: اَسْرَعَ» و نيز گفته:«هَطَعَ الرَّجُلُ» نگاه كرد و ديده از آن برنداشت [قمر:8]. مهطعين در آيه ظاهرا به معنى شتاب كنندگان است يعنى: روزى كه دعوت كننده به عذاب ناپسند دعوت مى‏كند... مردم شتابان سوى دعوتگر شوند كافران گويند اين روز سختى است. * [ابراهيم:43]. مهطع در آيه ظاهرا كسى است كه گردنش را دراز كند، مقنع آن است كه سربالا كند يعنى گردن كشيدگان و سرها بالا گرفته‏اند چنانكه پلكشان به هم نمى‏خورد. ايضا در آيه [معارج:36].
هل
حرف استفهام است مثل [توبه:127]. بيشتر وقوع آن در قرآن مجيد براى تقرير است. خواه براى تنبيه باشد يا نفى يا تكبيت چنانكه راغب گفته است. مثلا در آيات زير تنبيه بر نفى است. [مريم:98]. آيا كسى از آنها را مى‏يابى؟ يعنى نمى‏يابى [مريم:65]. [ملك:3]. در اين آيات تقرير براى نفى است. *** در بسيارى از آيات بعد از حرف هل لفظ «اِلّا» آمده است مثل [رحمن:60]. اعراف:53]. [انعام:158]. در اين آيات ظاهرا مراد از «هل» نفى است گويى در مقام «ماء» نافيه است چنانكه در بعضى از آيات به جاى هل «ما» آمده است مثل [يس:49]. [ص:14]. على هذا هل در اينگونه موارد براى تقرير نفى است. ابن هشام در مغنى گويد: معناى نهم هل آن است كه از آن نفى اراده مى‏شود لذا در آيه «هَلْ جَزاءُ الْاِحْسانِ الّا الْاِحْسانُ» حرف «الا» به خبر وارد شده است در اقرب الموارد اين معنى را نقل و تصديق كرده است در مجمع آن را در آيه فوق «ليس» و در جلالين «ما» معنى نموده و در آيه «هَلْ يَنْظُرُونَ اِلّا أَنْ تَأَتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ» مجمع و بيضاوى و جلالين آن را «مايَنْظِرُون َ» گفته‏اند. *** [انسان:1]. ابن هشام در مغنى گويد: معناى دهم هل آن است كه به معنى «قد» آيد عده‏اى از قبيل ابن عباس، كسائى و فراء آنرا در آيه «قد» معنى كرده‏اند... زمخشرى مبالغه كرده و گفته هل پيوسته به معنى «قد» است و استفهام از همزه مقدر با «قد» فهميده مى‏شود و تقدير «هَلْ‏أَتى» «أَهَلْ أَتى» است (تمام شد). طبرسى ،زمخشرى، بيضاوى، جلالين و غيرهم آن را در آيه فوق به معنى «قد» گفته‏اند.
هلع
[معارج:19-21]. هلع (بروزن فرس) جزع و گرسنگى است چنانكه در اقرب الموارد است در صحاح و قاموس گفته «اَلْهَلَعُ: اَفْحَشُ الْجَزَعِ» و در قاموس هُلعَ (بروزن صرد) را حريص گفته است. على هذا هَلُوع يعنى كم صبر و پر طمع. در اينصورت دو آيه بعدى يعنى جزع به هنگام ضرر و بخل به هنگام نعمت معنى هَلُوع است در مجمع البيان فرموده:« اَلْهَلُوعُ اَلشَّديدُ الْحِرصِ اَلشَّديدُ الْجَزَعِ» در قاموس و اقرب الموارد گويد: هلوع كسى است كه از شر و ضرر مى‏نالد و بر مال حريص و بخيل مى‏باشد اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است يعنى: انسان كم صبر و پرطمع خلق شده آنگاه كه ضرر ببيند مى‏نالد و آنگاه كه مال يابد بخل مى‏ورزد «اِلَّا الْمُصَلينَ الذَّينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ».
هلك
هلاك در اصل به معنى ضايع شدن و تباه گشتن است. چنانكه طبرسى ذيل [بقره:195]. گفته و اضافه كرده: آن بودن چيزى است بطوريكه دانسته نيست كجا است. در اقرب الموارد گفته: بكار نمى‏رود مگر در مرگ بد. از راغب نيز استفاده مى‏شود كه ذمّ در آن منظور است و آن عنقريب بررسى خواهدشد. مَهلِك: (بروزن مغرب) مصدر ميمى است به معنى هلاكت. [كهف:59]. براى هلاكت آنان وعده‏اى قرار داديم. [نمل:49]. سپس به ولى و جانشين او مى‏گوييم: ما شاهد مرگ خانواده او نبوديم و از مرگ آنها بى خبريم. تَهْلُكَة: به قولى مصدر است به معنى هلاك و به قولى هر چيز است كه عاقبتش هلاكت باشد در كلام عرب مصدرى بر وزن تَفْعُلَة (مضموم اللام) نيست مگر اين مصدر(مجمع) در صحاح نقل كرده تهلكه از نوادر مصدرها و بر غيرقياس است. [بقره:195]. در راه خدا مال خرج كنيد و خودتان را به هلاكت نياندازيد و نيكى كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست مى‏دارد. ظاهر آيه آن است كه عدم انفاق در راه خدا القاء نفس در تهلكه است ولى قطع نظر از آن جمله «لاتُلْقُوا بِأَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ» يك قاعده كلى است. اينك موارد استعمال اين كلمه در كلام الله مجيد: مرگ عادى از جمله موارد اين كلمه در قرآن مجيد مرگ معمولى است چنانكه در باره يوسف «عليه‏السلام» آمده [مؤمنون:34]. ايضا آيه [نساء:176]. و نيز [جاثية:24]. و همچنين [مائده:17]. در همه اين آيات هلاك به معنى مرگ معمولى است. در المنار ذيل «اِنِ امْرُؤهَلَكَ...» گويد لفظ هلاك از چند قرن به اين طرف بكار نمى‏رود مگر در مقام تحقير و قرآن آن را در اين آيه و در آيه ديگر كه درباره يوسف «عليه‏السلام»آمده «حَتَى اِذا هَلَكَ...» در مرگ مطلق به كار برده است. نگارنده گويد على هذاهلاك در زمان نزول قرآن به مرگ مطلق و غيره‏اطلاق مى‏شده و اعتبار ذمّ و تحقير در آن از مستحدثات مى‏باشد و شايد از اين جهت است كه طبرسى رحمه الله و غيره در باره آن چيزى نگفته و در آيات فوق مرگ مطلق معنى كرده‏اند. راغب كه قيد ذم را لازم دانسته علت استعمال آن را در مرگ مطلق به كتاب ديگرى حواله داده كه اطلاعى از آن نداريم. در سيره ابن هشام كه در اواخر قرن دوم هجرى نوشته شده اين عبارات هست: «هَلَكَ عَبْدُاللهِ اَبُورَسُولِ اللهِ «صلى الله عليه واله» - «هَلَكَ اَبوُطالِب - هَلَكَ خَديجَهٌ بِنْتُ خُوَيْلِد» از اين معلوم مى‏شود كه هلاك در آن عصر به معنى مرگ عادى بوده است. تباهى و از بين رفتن در آياتى نظير [بقره:205]. [آل عمران :117]. مراد تباه شدن و از بين رفتن است كه از مصاديق هلاك مى‏باشد. هلاك بوسيله عقوبت بيشتر موارد استعمال آن در قرآن عزيز همان هلاكت بوسيله عذاب است مثل [نجم:50]. [اسراء:17]. *** ناگفته نماند فعل هلك در قرآن مجيد همواره لازم بكار رفته و متعدى آن از باب افعال استعمال شده است ولى در صحاح و اقرب الموارداست كه بنوتميم هلك را متعدى (نيز) بكار مى‏برند و نيز ناگفته نماند: كلمه هلاكت در كلام عرب بكار نرفته ظاهرا آن فقط در افواه معمول شده و مأخذ صحيحى ندارد.
هلل
[بقره:173]. اهلال به معنى بلند كردن صدا است. در مصباح المنير گويد: «اَهلَّ الْمُولُودُ» بچه وقت ولادت فرياد كرد. «اَهَلَّ الْمُحْرِمُ» شخص مُحرم صدايش را به تلبيه احرام بلند كرد. و هر كه آوازش را بلند كند گويند«اَهَلَّ اِهْلالاً». در مجمع گفته: هلال مشتق است از «اِسْتَهَلَّ الصَّبِىُّ» يعنى بچه در وقت ولادت گريه يا فرياد كرد، ماه را از آن هلال ناميده‏اند كه بديده شدن آن مردم صدا بلند كرده به يكديگر نشان مى‏دهند. و نيز فرموده: اهلال بلند كردن صدا است به بسم الله در وقت ذبح حيوان و اهلال محرم بلند كردن صدا است بذكر تلبيه. به نظر راغب: اهلال بلندكردن صدا است وقت ديدن ماه سپس در هر صدا بكار رفته ست ظاهرا راغب هلال را اصل دانسته است نه بلند كردن صدا را. عبارت «وَما اُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِالله» چهار بار در قرآن مجيد به كار رفته و مراد از همه ذكر نام غيرخدا به وقت ذبح است. مشركان به وقت ذبح حيوان نام اصنام خود را مى‏بردند لذا در اسلام دستور آمد در صورت بردن نام غيرخدا ذبيحه حرام است يعنى: خدا فقط به شما اينهارا حرام كرده: ميته، خون، گوشت خوك و آنچه غيرخدا بر آن ندا شده است. لام «لِغَيْرِاللهِ» مفيد آن است كه غرض از ندا غيرخدا بوده است.
هلال
[بقره:189]. اَهِلَّه جمع هلال است. مراد از سوال تغيير اشكال ماه و رسيدن به هلال ثانوى است. از مجمع نقل شد: ماه را از آن هلال گويند كه مردم به هنگام ديدن آن صدا را بلند مى‏كنند. راغب گفته: ماه را در شب اول ودوم هلال گويند سپس آن قمر است بى آنكه هلال گفته شود در مجمع فرموده: به قولى آن را در شب اول و دوم هلال گويند و بعد هلال گفته نمى‏شود تا درماه آينده به حال اول برگردد. به قولى فقط در سه شب اول هلال است بعد از آن قمر، و به قولى تا وقتى هلال است كه بر ظلمت شب غلبه كند و آن در شب هفتم باشد در قاموس نيز اقوال مختلف نقل كرده است... بهر حال: لفظ «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْاَهِلَّةِ» نشان مى‏دهد كه سوال از هلالها بوده يعنى: اين هلال بودن ماه و باز بعد از چندى بصورت هلال آمدن و همچنين، چه فائده‏اى دارد؟ در جواب فرموده: آنهازمانها و وقتهااند براى مردم و اوقاتند براى حج يعنى هلالها نشاندهنده اوقاتند. در اينصورت جواب با سوال مطابق است كه آنها از فائده تغييرات قمر پرسيده بودند و جواب شنيده‏اند. به قول بعضى سوال از حقيقت هلالها است كه روى چه علتى ماه چنين مى‏شود و چون قدرت دانستن آن را كه از مسائل هيئت است نداشتند لذا از منافع آن جواب داده شده. ولى اين سخن قابل قبول نيست.
هلم
اسم فعل است به معنى بياوريد و حاضر كنيد و نيز به معنى بياييد، لازم و متعدى بكار رود، مفرد وجمع و تذكير و تأنيث در آن يكسان باشد اين عقيده علماء حجاز است. [انعام:150]. بگو گواهان خود را حاضر كنيد. در اين آيه متعدى بكار رفته و در آيه ذيل لازم [احزاب:18]. آنانكه به برادرانشان مى‏گفتند: بياييد پيش ما. اين لفظ دوبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
همد
[حج:5]. همود به معنى خاموش شدن ،مردن، و خشك شدن است گويند «هَمَدَتِ النَّارُ هُمُوداً» آتش خاموش شد. «كادَ يَهْمُدُ مِنَ الْجُوعِ» نزديك بود از گرسنگى بميرد در نهج البلاغه خطبه 224 آمده «... اَصْواتُهُمْ هامِدَةً» صداهايشان خاموش شده مراد از «هامِدَة» در آيه شريفه مردن زمين است «اَرْضٌ هامِدَةٌ» يعنى زمينى كه مرده است، علف، حيات و حركت ندارد يعنى: زمين را مرده مى‏بينى چون به آن آب نازل كرديم تكان خورده، بالا مى‏آيد، آيه نظير [نحل:65]. است ايضا آيه [فصّلت:39]. هامده فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
همر
. [قمر:11]. هَمْر (بروزن فلس) به معنى ريختن اشك وآب است «هَمَرَهُ فَانْهَمَرَ» ريخت آن را پس ريخته شد. لازم و متعدى آمده است. طبرسى شدت را در آن قيدكرده است يعنى درهاى آسمان را باز كرديم به آبى كه به شدت مى‏ريخت. بازشدن درهاى آسمان و به شدت ريختن آب نشان مى‏دهد كه باران خارق العاده بوده است اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
همز
[همزه:1]. از جمله معانى همز دفع و طرد است. در صحاح آمده: «هَمَزَهُ‏اَىْ دَفَعَهُ وَ ضَرَبَهُ» در نهايه گفته: هر چه را دفع كردى همز كردى. طبرسى فرموده: اصل همزه به معنى شكستن است و در ذيل «هُمَزاتِ الشَّياطين» آورده: همز به معنى دفع شديد و همز شيطان راندن و دفع انسان است به معاصى. در اقرب از لسان العرب نقل كرده: همز عيب گرفتن در پشت سر و لمز بدگويى در حضور است. همز را فشردن و غيبت كردن و عيبجويى نيز گفته‏اند در آيه فوق ظاهرا به معنى دفع و طرد است و صيغه همزة و لمزة براى كثرت است يعنى بسيار طردكننده و بسيار عيبجو. از صفات ثروتمند طاغى آن است كه عيبجو است و مردم را با تكبر و عيبجويى از خود طرد مى‏كند. [قلم:10-11]. هماّز را در آيه عيبجو وبدگو و غيبت كننده گفته‏اند، بعيد نيست كه به معنى دفع كننده باشد كه مردم را به واسطه سخن چينى از هم طرد و دور مى‏كند در اين صورت «مَشّاءِ بِنَميمٍ» توضيح آن است. يعنى اطاعت نكن از هر قسم خوار پست كه تفرقه انداز و سخن چين است. * [مؤمنون:97-98]. همزات جمع همزه. و همزات شياطين وسوسه‏هاى آنان است كه انسان را به سوى معاصى مى‏راند و از تفسير قمى از امام «عليه‏السلام» نقل شده: آن وسوسه شياطين است كه در قلبت مى‏افتد. يعنى: بگو خدايا از وسوسه‏هاى شيطان به تو پناه مى‏برم و به تو پناه مى‏برم از اينكه كنار كن حاضر شوند و اغوايم كنند.
همس
[طه:108]. همس صداى آهسته است و همس اقدام صداى بسيار آهسته پاهااست در نهج البلاغه خطبه 221 آمده: «وَلا هَمْسُ قَدَمٍ فِى الْاَرْضِ» و نه صداى آهسته پايى در زمين. يعنى روز قيامت صداها براى خداخاموش شده، نمى‏شنوى مگر صداى آهسته ايرا، اين لفظ فقط يكبار در كلام الله آمده است.
هم
قصد و اراده. به معنى حزن و اضطراب نيز در قرآن مجيد بكار رفته است. [غافر:5]. هر امت رسولشان را قصد كردند كه بگيرندش. [توبه:74]. و قصد كردند آنچه را كه نرسيدند. * [يوسف:24]. يعنى زن قصد كرد يوسف را كه از او كام بگيرد و يوسف هم اگر برهان پروردگارش را نمى‏ديد زنرا قصد مى‏كرد كه از او كام بگيرد، برهان ظاهرا همان ايمان و عقيده راسخ يوسف «عليه‏السلام» بود، يوسف بشرى بود داراى غريزه جنسى اگر ايمان راسخ نداشت مثل آن زن بوى تمايل مى‏كرد. * [آل عمران:154]. يعنى گروهى را فكر خودشان مضطرب و ناراحت كرده بود و در باره خدا گمان ناحق مى‏بردند.
هامان
[قصص:8]. اين لفظ مجموعا شش بار در قرآن مجيد آمده و از [قصص:38]. [غافر:36]. كه فرعون به او دستور مى‏دهد، روشن مى‏شود كه وزيرو پيشكار فرعون بوده است. در عين حال مقامش بسيار مهم بوده كه در رديف فرعون شمرده شده [عنكبوت:39]. و نيز آيه [غافر:23-24]. طبرسى رحمه الله فرموده:هامان وزير فرعون و قارون خزانه دار او بود. در كتاب اِسترَ از مجموعه كتابهاييكه با تورات فعلى چاپ شده هامان نامى ذكر شده كه وزير اول اخشويروش بوده و به واسطه خشمى كه بر مردخاى يهودى گرفت پادشاه را به قتل عام يهود در فارس تشويق كرد. استر معشوقه شاه آن فرمان را باطل و موجبات اعدام هامان را فراهم كرد. اگر اين مطلب صحت هم داشته باشد يقينا هامانيكه در قرآن مجيد ذكر شده، او نيست كه او معاصر فرعون و با فرعون همكارى داشته است.
همن
[حشر:23]. در قاموس گويد: «هَيْمَنَ عَلى كَذا: صارَ رَقيباً عَلَيْهِ وَ حافِظاً» يعنى بر او مراقب ونگهدار شد در مجمع البيان فرموده: «هَيْمَنَ الرَّجُلُ» يعنى مراقب و حافظ و حاضر گرديد. على هذا مهيمن به معنى مراقب و حافظ است مثل رقيب كه در اسماء حسنى آمده است. يعنى: اوست خداى حاكم، پاك، بى آزار، ايمنى ده، مراقب بندگان، توانا، مصلح . [مائده:48]. ضمير «عَلَيْهِ» به «الكِتاب» دوم راجع است كه مراد مطلق كتابهاى آسمانى گذشته است يعنى: قرآن را به حق بر تو نازل كرديم كه هم كتابهاى گذشته را تصديق مى‏كند و هم مراقب و حافظ آنهاست. مى‏شود گفت قرآن با مهيمن و مراقب بودن دوكار انجام مى‏دهد يكى اينكه حافظ آنهاست و وجود آنها را تثبيت و تصديق مى‏كند و هم مراقب و مسلط برآنهاست و آنچه را از اغلاط و تحريف و نسيان برآنها راه يافته بيان مى‏دارد و اين مخالف آن نيست كه قران احكامى غير ازاحكام تورات و انجيل را بياورد قرآن در عين حال كه مراقب و مصدق آن دو است احكام گسترده‏اى كه مطابق هر عصر است نيز دارد لذا در ذيل آيه فرموده: «فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِماأَنْزَلَ اللهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْوُائَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الحَقِ لِكُلٍ جَعَلْنامِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً...». يعنى ميان اهل كتاب با آنچه خدا بتو نازل كرده حكم كن، زيرا كتاب تو قائم به امر دين و حافظ و مراقب كتب گذشته است. در المنار گويد معناى «مُهَيْمِنا عليه» آن است كه رقيب و گواه آنهاست. حقيقت حال آنها را در اصل انزال و اينكه مخاطب آنها چه كسانى بودند، و اينكه مقدارى ازآنها فراموش شده و از بين رفته و بسيارى دچار تحريف و تأويل گشته و از عمل به آنها اعراض شده، بيان مى‏دارد.
هُنالِكَ
هُنالِكَ اشاره است به مكان دور. چنانكه هنا به مكان نزديك و هُناك به مكان متوسط در باره هُنا و هُناكَ در اول باب اشاره شد اما هُنالِكَ 9 بار در كلام الله مجيد آمده است. [آل عمران:38]. در آنجا زكريا پروردگارش را خواند. راغب گويد: هُنالك در اشاره به زمان و مكان هر دو بكار مى‏رود ولى مكان ثابتتر است. نگارنده گويد: شايد آن درآيه فوق اشاره به زمان باشد.
هَنْا
گوارا بودن. هَنى‏ء: گوارا. گويند: هَنى‏ء هر چيزى است كه در آن مشقتى نيست و وخامتى در پى ندارد و اصل آن در طعام است. [طور:19]. گوارا بخوريد و بنوشيد در اثر آنچه مى‏كرديد. «هَنيئاً» چهار بار در كلام الله مجيد بكار رفته است.
هَوْد
(به فتح ه) رجوع و توبه. «هادَالرَّجُلُ هَوْداً» يعنى توبه كردو به سوى حق برگشت. [اعراف:156]. يعنى: ما بسوى تو بازگشتيم. و نيز هود داخل شدن به دين يهوديت است گويند: «هاد تَهَوَّدَ» يعنى به دين يهوديت داخل شد. [انعام:146]. به آنان كه يهودى شده‏اند هر ناخندارى را حرام كرديم، اسم فاعل آن هائِد است. هُود: (به ضم ه) به معنى يهود است [بقره:111]. گفتند هرگز داخل بهشت نشود مگر آنكس كه يهودى يا نصرانى باشد. طبرسى فرموده: درباره اين لفظ سه قول هست اول آنكه: آن جمع هائد است مثل عائذ و عوذ مذكر و مونث در آن يكسان است و آن به معنى تائب است. دوم اينكه مصدر است و به فرد و جمع صلاحيت دارد. سوم آنكه اصل آن يهود است و ياء آن حذف شده است. اقرب الموارد پس از نقل قول اول گويد: بنابراين هود كلمه عربى است و به قولى عجمى است مثل نوح و لوط و آنگاه گفته: بعيد نيست كه مخفّف يهود باشد و ياء از كثرت استعمال حذف شده است.
هُود
«عليه السلام» از انبياء كرام و نام مباركش هفت بار در قرآن آمده است. آن حضرت بر قومى به نام عاد مبعوث شد و در اثر عدم قبول دعوت وى چون مهلت خدائى به سر آمد بادى سرد و سوزان و زوزه كش، هفت شب و هشت روز به ديار آنها وزيدن گرفت و خون را در بدنها منجمد كرد و همه تار و مار شدند [حاقة:6-7]. درباره آن باد در «روح» تحت عنوان بادى كه قوم عاد را از بين برد بررسى كامل كرده‏ايم. و نيز در «عاد» راجع به آن قوم صحبت شده است. هود «عليه السلام» در احقاف مبعوث شد كه در «حقف» گذشت، قوم او انسان‏هاى ماقبل تاريخ‏اند و ذكرى در تواريخ از آنها نيامده و در تورات فعلى اشاره‏اى به آنها نشده است فقط قرآن كريم مقدارى از حالات آنها را در ضمن آيات نقل كرده است آياتى كه نام هود «عليه السلام» در آنها آمده به قرار ذيل است: [اعراف:65]. [هود:50-53-58-60-89]. [شعراء:124].
هَوْر
سقوط. انهدام. «هارَ الْبِناءُ: اِنْهَدَمَ وَ سَقَطَ» متعدى نيز به كار رفته است انهيار نيز به معنى انهدام است در نهج البلاغه خطبه 2 فرموده: «و خُذِلَ الْايمانُ فَانْهارَتْ دَعائِمُهُ» ايمان مخذول شد و ستونهايش ساقط گرديد. [توبه:109]. يا آنكه ساختمانش را در كنار گودال ساقط شونده بنا كرده و آن را به آتش جهنم ساقط نموده است «هار» اسم فاعل و به معنى ساقط شونده است. از اين لفظ فقط دو مورد در قرآن يافته است.
هَوْن
(به فتح اول) آسانى. «هانَ عَلَيْهِ الْاَمْرُهَوْناً: سَهُلَ» چنانكه فرموده: [فرقان:63]. هون در جاى حال و مراد از آن تواضع و وقار و آرامى است يعنى بندگان خدا آنانند كه در روى زمين با آرامى و تواضع راه مى‏روند. در مجمع از امام صادق «عليه السلام» منقول است: آن مردى است كه به طبيعت خود راه مى‏رود خودپسندى و تكلف ندارد. هَيِّنْ: آسان. [مريم:9]. خدايت گفت: آن بر من آسان است. اَهْوَن: آسانتر. [روم:27]. اوست كه آفريدن را شروع مى‏كند و سپس آن را از سر مى‏گيرد خلقت دوم بر او از خلقت اول آسانتر است. ناگفته نماند: چيزى بر خدا از چيز ديگر آسانتر و دشوارتر نمى‏تواند باشد و همه نسبت به خدا يكسانند وگرنه لازم مى‏آيد كه خدا كارى را با مشقت انجام دهد و آن سبب عجز خداست (معاذاللَّه). به نظر مى‏آيد اهون بودن خلقت دوم نسبت به ذات آن است كه پيداست شروع هر چيز از اعاده آن پر معونه‏تر است يعنى: اعمال قدرت در اعاده آفرينش كمتر از اعمال آن در آفرينش اول است. الميزان بعد از نقل و رد جوابهاى اشكال، نظر داده كه: اهون نسبت به كار مردم است يعنى چون اعاده شى‏ء نسبت به مردم آسان است پس نسبت به خدا آسانتر است، در اثبات اين مطلب از ذيل آيه كه «وَ لَهُ الْمَثَلُ الْاَعْلى فِى السَّمواتِ وَالْاَرْضِ» است. استفاده كرده كه عميق و قابل دقت است. *** هُون: (به ضم - ه) و هوان و مهانت به معنى ذلت و خوارى است. در قرآن مجيد فقط با همزه باب افعال تعديه شده [حج:18]. آنكه خدا خوارش كند او را عزيزكننده‏اى نيست. [انعام:93]. امروز كيفر داده مى‏شويد عذاب خوارى را يعنى عذابى را كه به وسيله آن خوار مى‏شويد لذا بعضى آن را «عَذابَ ذى الْهُونِ» گفته‏اند در جوامع الجامع هون را خوارى شديد فرموده است. مُهين: (به صيغه فاعل) خوار كننده. [بقره:90]. مُهان: خوار شده. [فرقان:69].
هوى
هُوى (به ضم هاء و فتح آن) به معنى فرود آمدن است «هَوَى الشَّىْ‏ءُ هُوِيّاً وَ هَوِيّاً: سَقَطَ مِنْ عُلُوٍ اِلى اَسْفَلٍ» چنانكه در قاموس و اقرب الموارد و در مجمع ذيل «وَالنَّجْمِ اِذا هَوى» گفته است. به قول راغب: هُوى (به ضم اول) فرود آمدن به فتح اول بالا رفتن است قاموس و اقرب آن را در مرتبه دوم گفته‏اند. در مصباح معناى اول را از ابوزيد نقل كرده است و گويد: هُوى به معنى بالا رفتن فقط به ضم اول آيد. ناگفته نماند: فعل هر دو از باب ضرب يضرب است [طه:81]. هر كه غضب من بر او واقع شود هلاك گشته. سقوط در آيه همان هلاك و بدبختى است. [نجم:53]. شهر زيررو شونده را هلاك كرد و ساقط نمود راغب گويد آن را به هوا بلند كرد و ساقط نمود. * [نجم:10]. هوى را در آيه پائين آمدن گفته‏اند ولى به احتمال قوى مراد از آن بالا رفتن است كه ستارگان از حين طلوع تا وسط آسمان پيوسته در صعوداند و آن با آيات بعدى كه اشاره به معراج آن حضرت است بهتر مى‏سازد گرچه پائين آمدن نيز با نزول جبرئيل كه در آيات بعدى نقل شده مناسبت دارد رجوع شود به «نجم». * [انعام:71]. اِسْتِهْواء مثل اِهْواء به معنى ساقط كردن است و اعتبار طلب در آن صحيح است گوئى شياطين سقوط او را طلب كرده‏اند و آن در آيه به معنى لغزش دادن و ساقط كردن است. يعنى مانند كسى كه شياطين در زمين گمراهش كرده‏اند و سرگردان مانده است. *** هَوى: ميل نفس. [نجم:3-4]. از روى خواهش نفس سخن نمى‏گويد و آن فقط وحى است كه به او مى‏شود. در قاموس تصريح كرده كه در ميل مذموم و ممدوح هر دو به كار رود. اما در قرآن مجيد بيشتر در خواهشهاى مذموم به كار رفته و گاهى در غير آن، مثل [ابراهيم:37]. جمع آن اهواء است [انعام:150]. به نظر مى‏آيد: خواهش نفسانى را از آن هوى ناميده‏اند كه انسان را به عذاب آخرت و مهلكه دنيا ساقط مى‏كند چنانكه راغب آن را از بعضى نقل كرده است. *** [ابراهيم:43]. هواء را در آيه و لغت به معنى خالى گفته‏اند يعنى: پلكشان به هم مى‏خورد و قلبشان (از تعقل) خالى است. مثل [حج:2]. راغب گويد يعنى در خالى بودن مثل هوا است. شخص ترسو را هواء گويند زيرا قلبش از جرئت خالى است.
هاويه
[قارعة:8-9]. طبرسى ذيل آيه «وَالنَّجْمِ اِذا هَوى» فرموده آتش را از آن هاويه گفته‏اند كه اهل عذاب را از اعلى به اسفلش ساقط مى‏كند. به نظر نگارنده شايد بدان جهت باشد كه شخص را به بدبختى و خذلان ساقط مى‏كند يعنى هلاك و ذليل مى‏كند و آن در اصل «هاوِيَةٌ بِالْاِنْسانِ فِى الْخِذْلانِ» است مثل [حج:31]. يعنى: اما آنكه وزنها و اعمالش خفيف شده جايگاهش و محلى كه در آن آرام مى‏گيرد هاويه است. رجوع شود به «ام».
هى‏ء
تَهْيِئَه به معنى آماده كردن است [كهف:10]. از اين كار براى ما نجاتى پيش آور. * [آل عمران:49]. هَيْئَة به معنى صورت و شكل و حال و كيفيت است. از بيضاوى نقل شده: تَهْيِئَه احداث هَيْأَة شى‏ء است. آن در آيه به معنى شكل است يعنى: من از گل شكل پرنده درست مى‏كنم و در آن مى‏دمم به اذن خدا زنده شده و پرنده مى‏شود.
هَيتَ
[يوسف:23]. اسم فعل است به معنى: بيا. در مجمع از شاعرى نقل كرده. أَبْلِغْ اَميرَالْمُؤْمِنينَ‏ أَخَا الْعِراقِ اِذا أَتَيْتا اِنَّ الْعِراقَ وَ أَهْلَهُ‏ عُنُقٌ اِلَيْكَ فَهَيْتَ هَيْتاً اى برادر عراقى به اميرالمؤمنين (ظاهراً مراد از امويان است) برسان كه عراق گردنى است براى سوار شدن پس بيا. بيا. يعنى: زن درها را بست و به يوسف گفت: بيا به آنچه براى تو مهيّا است. اين لفظ فقط يكبار در كلام اللَّه مجيد آمده است.
هيج
خشك شدن. «هاجَ النَّبْتُ هَيْجاً: يَبِسَ» در اساس البلاغه شروع به خشك شدن گفته است (اقرب). [زمر:21]. سپس خشك مى‏شود و آن را زرد مى‏يابى. ايضاً [حديد:20].
هيل
[مزّمل:14]. هيل به معنى خاك ريختن است «هالَ عَلَیهِ التُّرابُ: صَبَّهُ» طبرسی فرموده: «هِلْتُ الرَّمْلَ و أهيله» آنگاه گويند كه پائين خاك را حركت بدهى و بالايش بريزد. كثيب به معنى تلّ بزرگ خاك است. يعنى: روزى زمين و كوهها به لرزه درآيد و كوهها همچون تل خاك متحرك شوند در حديث آمده: «كيلوا و لا تهيلوا» پيمانه كنيد و نريزيد اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
هيم
[شعراء:225]. هيم و هيام مصدر است و آن اين است كه كسى از روى عشق و مانند آن راه برود بى آنكه مقصود خودش را بداند. عبارت مصباح چنين است: «هامَ يَهيمُ: خَرَجَ عَلى وَجْهِهِ لايَدْرى اَيْنَ يَتَوَجَّهُ» اقرب الموارد نيز چنين گفته به اضافه «من العشق و غيره». اين سخن درباره شاعران و خيالبافان كليت دارد و اين اشخاص نوعاً در مدح و ذم و ثنا و قدح بى راهه و بى خودانه مى‏روند به قول آنكس كه مى‏گفت: شاعر مانند آدم ديوانه است كه با خودش حرف مى‏زند. مى‏و معشوق خيالى عمده محرك شاعر است وقتى مى‏بينى در عرش اعلى قدم مى‏زند و گاهى در حضيض بى هدفى گام بر مى‏دارد. در واقع قرآن مجيد با لفظ «يَهْيمُونَ» واقعيت را آفتابى كرده است يعنى: آيا نمى‏بينى در هر وادى اى بى خودانه راه مى‏روند رجوع شود به «شعر». * [واقعة:54-55]. هِيام به معنى عطَش نيز آمده است «هامَ هِياماً: عطش» به شخص شديد العطش هَيْمان و هائِم گويند. هيم جمع اَهْيَم و مؤنّث آن هيماء است و آن شتر تشنه را گويند كه از آب سير نمى‏شود البته در اثر عروض مرض عطش. يعنى پس از خوردن زقوم از روى آن آب جوشان مى‏خورند و آن رامانند شتران تشنه مى‏نوشند(نعودبالله). اين كلمه تنها دوبار در كلام الله مجيد آمده است.
هيه
[قارعة:8-11]. «هِيَهْ» همان ضمير «هى» است راجع به هاويه و هاء آن براى وقف است.
هَيْهات
«هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدوُنَ» [مؤمنون:36]. هيهات اسم فعل است به معنى «دور شد» يعنى چه دور است چه دور است آنچه (قيامت) وعده مى‏شويد منظور از دورى استبعاد وقوع آن است.