• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
حاء
حرف ششم از الفباى عربى است جزء كلمه واقع مى‏شود،به تنهايى معنايى ندارد.
حُبّ
دوست داشتن. [بقره:165] آنها را دوست ميدارند چون دوست داشتن خدا. در قرآن مجيد فعل ثلاثى اين كلمه مطلقا به كار نرفته است و همه از باب افعال (اَحَبَّ يُحَبُّ) و از همه باب استفعال و تفعيل (اَسْتَحَبَّ حَبَّبَ) استعمال شده است ولى مصدر ثلاثى آن چنانكه نقل شد بارها آمده است. در اقرب الموارد گويد: استعمال شايع آن از باب افعال است. قرآن كريم استعمال شايع را اختيار كرده است مثل [قصص:56]، [ بقره:195] . در اقرب اسحباب را به معنى دوست داشتن گفته و معناى طلب در آن نيست «اِسْتَحَبَّهُ: اَحَبَّهُ» ولى به عقيده طبرسى و راغب، طلب در آن ملحوظ است «اِسْتَحَبَّ الشَّى‏ءَ» يعنى :خواست آن را دوست بدارد. [توبه:23] به نظر راغب در اثر تعدّى به «على» معناى اختيار به «اِسْتَحَبُّوا» اشراب شده است يعنى: پدران و برادران خود را اگر كفر را بر ايمان اختيار كردند بر خود ولى مگيريد . مخفى نماند فعل استفعال از اين ماده فقط در چهار محل از قرآن آمده يكى آيه گذشته و بقيّه به قرار ذيل‏اند [نحل:107]، [فصّلت:17]، [ابراهيم:3]. فكر مى‏كنيم استعمال استفعال در اين محلها براى آنست كه دوست داشتن كفر در مقابل ايمان و دنيا در مقابل آخرت و ضلالت در مقابل هدايت يك چيز عادى و فطرى نيست بلكه انسان آن را بر خلاف فطرت خود مى‏طلبد و بر خود تحميل مى‏كند. [ص:31-32]. اين دو آيه در حال حضرت سليمان است گفته‏اند فاعل «تورات» شمس است يعنى آفتاب بپرده شده و غروب كرد. گفته‏اند مراد از «الخير» مال كثير است و گفته‏اند مراد اسبان است كه در آيه ما قبل ذكر شده است طبرسى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زياد شدن اسبان را زياد شدن خير ناميده و فرموده «اَلْخَيْرَ مَعْقودٌ بِنَواصى الْخَيْلِ اِلى يَوْمِ الْقِيمَتةِ» خير تا روز قيامت به پيشانيهاى اسبان بسته است. در معنى اين آيه زياد گفتگو شده و گفته‏اند: تماشاى اسبان او را از نماز باز داشت. روايت شد و به قول طبرسى در روايات اماميّه است كه اوّل وقت از او فوت شد. جبائى گفته نماز واجبى فوت نشد بلكه نافله‏اى بود كه در آخر وقت به جا مى‏آورد. نگارنده احتمال قوى مى‏دهم كه «اَحْبَبْتُ» به معنى اختيار است و حبّ شى‏ء از اختيار آن جدا نيست و «حُبَّ الْخَيْرِ» مفعول به «اَحْبَبْتُ» است و «عَنْ» در «عَنْ ذِكْرِ رَبّى» به معنى تعليل است. ارباب لغت تعليل را يكى از معانى نهگانه «عَنْ» شمرده‏اند كه «عَنْ» در آيه [توبه:114] براى تعليل است. و مراد از «اَلْخَيْر» به قرينه آيه قبل و بعد اسبان است . على هذا معنى آيه چنين مى‏شود: من دوستى اسبان را براى ياد پروردگارم اختيار كردم (زيرا به وسيله آنها مى‏توان جنگيد و دين خدا را احيا كرد و به تماشاى آنها آنقدر ادامه داد) تا آفتاب غروب كرد. در آيه ما بعد فرموده: آنها را برگردانيد و چون برگرداندند شروع كرد به دست ماليدن بر گردن و ساقهاى اسبان. و اگر آنها از ياد خدا و ناز مشغولش كرده بودند ديگر آن دستور را نميداد و آن كار را نمى‏كرد. رجوع شود به «سليمان».
حَبّ
(به فتح اوّل) مطلق دانه. مفرد آن حبّه است (قاموس) [انعام:95] خدا شكافنده دانه و هسته است. [بقره:261]. جمع حبّه حبّات و حبوب مى‏باشد ولى در قرآن مجيد به كار نرفته است.
حبر
(به كسر اوّل) عالم. اثر پسنديده. عالم را از آنجهت حبر (به فتح اوّل) گويند كه در اثر علم و عملش مى‏ماند جمع آن احبار است [روم:15] آنها در باغ مخصوصى شاد مى‏شوند كه اثر پسنديده نعمت در چهره شان آشكار مى‏گردد(راغب). در اقرب الموارد گويد: حَبْر(به فتح اوّل به معنى عالم است ولى كسر آن به معنى عالم است ولى كسر آن افصح است زيرا بر وزن افعال (احبار) جمع بسته مى‏شود. [زخرف:70] «تُحْبَرُونَ» را شاد و مسرور شدن گفته‏اند. به قول راغب سروريكه اثر آن از چهره پيداست مثل [انسان:11] نضرت طرارت ظاهر و سرور شادى باطن است . [توبه:31]. كلمه احبار كه چهار بار در كلام اللّه مجيد آمده در سوره مائده :44و63 به قرينه سياق در علماء يهود به كار رفته ولى در سوره توبه: 31و 34 مثل اينكه شامل علماءيهود و نصارى هر دو است. و چون درباره علماء نصارى كلمه «قسيسين» به كار رفته به نظر مى‏آيد كه مراد از احبار علماء يهود باشد واللّه العالم. صحاح آن را احبار يهود گفته، قاموس و مجمع البيان مطلق عالم ذكر كرده‏اند.
حبس
بازداشت. ضدّ رهاكردن (صحاح) [هود:8] اگر عذاب را از آنها تا مدّتى تأخير بياندازيم گويند چه علّت آن را باز مى‏دارد . [مائده:106] آن دو را بعد از نماز نگاه مى‏دارد. در قرآن بيشتر از اين دو صيغه نيست .
حبط
بطلان. «حَبِطز عَمَلُهُ حَبْطاً: بَطَلَ ثَوابُهُ» (صحاح) «حَبِطَ الْعَمَلُ حَبْطاً... فَسَدَوَهَدَرَ»(اقرب الموارد) راغب گويد اصل آن از حَبَطْ (بر وزن فرس) است و آن اين است كه چهار پا علف بسيار خورد تا شكمش باد كند (انتهى) . اى بسا كه اين كار سبب هلاكت آن شود قاموس نيز آن را بطلان معنى كرده است . خلاصه آنكه حبط عمل، بطلان و بى اثر شدن آن است، در بعضى آيات به جاى آن، بطلان به كار رفته است مثل [بقره:264] و مثل [محمّد:33] در آيات ديگر از آن با غبار پراكنده و خاستر بر باد رفته تعبير شده است مثل [فرقان:23] و [ابراهيم:18] . بهترين مثل را در توضيح حبط خود قرآن مى‏زند و آن اينكه:اگر مقدارى خاكستر را در روز طوفانى در مقابل باد قرار دهيم گرچه واقعا از بين نمى‏رود و معدوم نمى‏گردد ولى طورى پراكنده مى‏شود كه هرگز بدست نمى‏آيد. اين است حبط، اين است بطلان و بى اثر شد عمل. در اينجا لازم است به چند نكته اشاره شود: 1- حبط راجع به عمل خوب و درباره آم است مثل [مائده:5]، [هود:16] تمام موارد آن در قرآن مجيد شانزده محلّ آن در قرآن مجيد شانزده محلّ است و همه راجع به عمل مى‏باشد البته اعمال نيك و مفيد يعنى اعمال خوبى كه از مردم سر مى‏زند در اثر بعضى از عوامل باطل و بى اثر مى‏گردد مثل [انعام:88]، [زمر:65] پيداست كه شرك اعمال نيك را بى اثر مى‏كند و ربطى به اعمال بد ندارد . ايمان و اعمال نيك سبب آمرزيده شدن و از بين رفتن گناهان و سيئات است مثل [هود:114] و مثل [فرقان:70 ] ولى آمرزيده شدن گناهان در قرآن مجيد حبط گناه ناميده نشده است. 2- شرك وكفر باعث حبط عمل اند نحو [احزاب:19] و مثل [انعام:88] و نيز اگر كارى به غرض دنيا انجام داده شود بى آنكه رضاى خدا در نظر باشد سبب حيط و بى اثر بودن آن است چنانكه مضمون آيه 15و16 سوره‏هود است، ايضاً ارتداد سبب حبط است مثل [بقره:217]. از آنجمله است فرياد كشيدن بر روى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و بى احترامى در سخن گفتن به آن حضرت [حجرات:2] از آن جمله است منافق بودن چنانكه آيه 18و19 سوره احزاب مبيّن آن است و همچنين است اذيّت و منّت گذاشتن بعد از صدقه و كار نيك [بقره:264] از آيه [محمّد:33] به دست مى‏آيد كه سرسرى گرفتن عمل و عدم ملاحظه شرع باعث حبط عبارت اند از كفر،شرك،نفاق،ارتداد، عدم قصد قربت، فرياد، بر روى پيغمبر(ص)،منّت و اذيّت بعد از صدقه و سرسرى گرفتن عمل... اينهاست كه اعمال نيك را بى اثر مى‏كنند. كارهاى بى شماريكه انسان در دنيا انجام مى دهد مردم آنها را كار نيك ميدانند ولى روز قيامت در نزد خدا جز حسرت و اندوه نتيجه‏اى نخواهد داشت . 3- به موجب بعضى از آيات، حبط شامل دنيا و آخرت است مثل [بقره:217] همچنين است آيه 22 از آل عمران و 69 توبه . به مد آيات ديگر بايد گفت مراد از حبط دنيا و آخرت آنست كه اعمال چنين اشخاص كه براى سعادت و رفاه خود انجام مى‏دهند نه در دنيا اثرى از حيث سعادت خواهد داشت و نه در آخرت. زيرا خدا فرموده [طه:124] و چون كافر و منافق از ذكر خدا معرض اند لذا زندگانى آنها تنگ و بى آرامش است و در نتيجه اعمالشان از حيث سعادت دنيا بى اثر است، حساب آخرت هم كه روشن است . على هذا حبط شامل دنيا و آخرت هر دو است و آياتيكه شامل حبط مطلق اند به قرينه آيات ديگر مراد از آنها حبط دنيا و آخرت است واللّه العالم. 4- در مقابل حبط بوسيله كفر و شرك و غيره، ايمان و توبه و... درباره زنده شدن اعمال دارند، بلكه توبه چنانكه در (توب)گذشت سبب تبدّل سيئات به حسنات است و شايد انشاءاللّه در «عمل» به به طور مشروح ذكر شود.
حبك
(بر وزن عنق) [ذاريات:7] مجمع البيان آن را جمع حباك و حبيكه گفته و طرائق (راهها) معنى كرده است يعنى قسم به اسمان كه در آم راههاست. واصل آن به معنى بستن و محكم كردن است چنانكه در قاموس آن را قبل از هر معنى آورده است. به معنى خوبى و زينت نيز آمده است. قول مجمع البيان در مورد آيه از همه بهتر به نظر ميرسد زيرا در آيات ما قبل صحبت از بادها و ابرهاست كه در اسمان روانند و راههاى مخصوصى دارند پس به جاست كه بعد از ذاريات و جاريات و مقسّمات و حاملات كه همه در جوّ آسمان اند گفته شود: سوگند به آسمان كه داراى راههاست و شايد يكى از مؤيدات آن آيه ما بعد باشد كه فرموده «اِنَّكُمْ لَفى قُولٍ مُخْتَلِفٍ» زيرا اختلاف يك نوع راه راه بودن است. احتمال اخير، قول الميزان است. مؤيد ديگر، اين آيه است كه درباره آسمان فرموده [مؤمنون:17] شايد راههاى عروج و نزول ملائكه و ورود اشعه كيهانى و انوار و غيره نيز مراد باشد .
حبل
ريسمان. مثل [مسد:5] در گردن او ريسمانى است از ليف خرما. جمع آن حبال است مثل [شعراء:44] پس ريسمانها و عصاهاى خود را انداختند. [آل عمران:103] مراد از حبل اللّه دين خداست، شايد علّت اين تسميّه آنست كه ديم واسطه بين خدا و مردم است چنانكه به قرآن مجيد از آن جهت حبل گفته‏اند در حديث ثقلين هست كه يك طرف ديگر بدست شما. در نهج البلاغه خطبه 174 درباره قرآن فرموده «هذا الْقُرْآنِ فَاِنَّهُ حَبْلُ اللّه الْمَتينِ» محمد عبده در علّت اين تسميه چنگ زند از سقوط و شكستن نجات مى‏يابد و هر كه به قرآن چنگ زند از ظلالت و گمراهى به دور است. ولى احتمال اوّل صحيحتر است . على هذا به دين و قرآن و امامان و پيامبران آنگاه كه حبل اللّه گفته شود مراد آنست كه واسطه ميان خدا و خلق اند و سبب نجات از گمراهى اند. [آل عمران:112] آيه شزيفع درباره اهل كتاب از يهود است به نظر راغب حبل در آيه به معنى عهد است يعنى كافر به دو عهد محتاج است يكى از جانب خدا و ان اهل كتاب بودن است و گرنه در دين خود آزاد نمى‏شود و ديگرى از مردم كه اين عهد و قول را آنها بدهند . (تمام شد) . ولى اين در صورتى است كه آنها در پناه مسلمانان و در اقليّت باشند. الميزان آن را بر ذلّت تشريعى حمل كرده و «اَيْنَما ثُقِفوا» را دليل آن گرفته است يعنى هر جا كه مسلمانان آنها را يافتند و مسلّط شدند. و گفته: رفع آن تحت ذمّه بودن و يا به امان داخل شدن است . نگارنده گويد: ذيل آيه در بيان علّت ضرب ذلّت و مسكنت چنين است «ذلِكَ بِاَنَّهُمْ كانوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ الْاَنْبِياءَ بِغَيِرِ حَقَّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانوا يَعْتَدَونَ» سبب ذلّت و مسكنت و مغضوب بودن، قتل انبیاء و كفر به آيات و قوانين خدا و تعدّى و عصيان است اعمّ از آنكه «ذلك» دوّم مثل «ذلك» اوّل و ما بعدش علّت ضرب ذلّت و مسكنت و «ذلك» دوّم و ما بعدش علّت «يَكْفُرُونَ وَ يَقْتُلُونَ» باشد . به هر حال از آيه بدست مى‏آيد كه در صورت بودن دو حبل ذلّت از آنها بر داشته مى‏شود. در اين صورت هيچ بعيد نيست كه بگوئيم «حَبْلٌ مِنَ اللّهِ» عبارت است از تغيير فكر و عمل و از بين بردن سبب ذلّت و «حَبْلٌ مِنَ النّاسِ» عبارت است از يارى مردم مثلا يهود كه فعلا در دنيا سر و سامانى پيدا كرده است يك سبب از جانب خدا دارد و آن سعى و تلاش و اتحاداست و يك سبب از مردم، و آن حمايت بى دريغ آمريكا و دول ديگر است . آيه 61 بقره نيز علّت ذلّت را نظير اين آيه بيان كرده است . تگر گوئى: آيه درباره مطلق اهل كتاب اعمّ از يهود و نصارى است؟. گوئيم: آيه بى شك درباره يهود است زيرا «يَقْتُلُونَ الْاَنْبياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ»در نصارى به وقوع نپيوسته است. راجع به توضيح بيشتر اين مطلب اوائل سوره اسراء را مطالعه فرمائيد كه در آنجا ذلّت يهود در اثر بدكارى و نجات يافتن آنها در اثر نيكوكارى چندين بار تكرار شده است [اسراء:8]. بنابراين احتمال، يهوديّت كه مبتنى بر نژاد است از حيث عدّه چندان پيشرفت نكرده و همواره به حمايت ديگران نياز خواهد داشت. و اگر از حمايت اعراب و احترام آنها احتياج خواهد داشت . [ق:16] راغب گويد: وريد رگى است متصّل به كبد و قلب و جريان خون در آنست. نا گفته نماند: رگهاى بدن را به شريان و وريد تقسيم كرده‏اند شريان آنهاست كه خون را از قلب به بدن مى‏برند و وريد آنهاست كه آن را از بدن به قلب باز مى‏گردانند به نظر مى‏آيد كه در آيه شريفه مطلق رگ مراد است اعمّ از شريان و وريد. معنى آيه چنين است: ما به انسان از وريدش كه در تمام اعضاى او گسترده است نزديكتريم. اضافه حبل بر وريد بيانيّه است . به رسمان و كمند صيّاد حباله گويند جمع آن حبائل است. به كمندهاى شيطان كه وسوسه‏ها و اغواهاى اوست حبائل شيطان گويند در نهج البلاغه خطبه 149 هست «وَاَسْعينُهُ عَلَى... الْاِعْتِصامِ مِنْ حَبائِلِهِ وَ مَخاتِلِهِ». درباره حبل الوريد: رگ گردن، رگ قلب و غيره نيز گفته‏اند در صحاح گفته: وريد رگى است عرب آن را رگ قلب گويد و آنهادو وريد است... اين سخن احتمال فوق را كه وريد است تأييد مى‏كند.
حتم
واجبو قطعى. در مجمع البيان گويد: حتم و جزم و قطع هر سه به يك معنى است [مريم:71-72] از شما كسى نيست مگر آنكه وارد جهنّم مى‏شود، اين ورود يا اين حكم بر پروردگارت حتمى است سپس پرهيزگاران را نجات مى‏دهيم و ستمكاران را در آن به زانو در آمده مى‏گذاريم . ظاهر آيه مى‏رساند كه همه به جهنّم داخل خواهند شد ولى بد كاران در آن مانده و نيكوكاران بيرون خواهند رفت ولى ورود به معنى دخول نيست راغب گفته: ورود به معنى قصد كردن آب است «فَلَمّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ» چون آب مدين را قصد كرد. پس ورود به معنى قصد آب است چنانكه صدور به معنى برگشتن مى‏باشد على هذا به نظر نگارنده اين دو آيه عبارت اخراى آيات قبل است كه فرموده «فَوَرَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَالشَّياطينَ ثُمُّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثّياً. ثُمَّ لَنَنْزِ عَنَّ مِنْ كُلِّ شَيْعَةٍ اَيُّهُمْ اَشَدُّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتيّاً. ثُمَّ لَنَحْنُ اَعْلَمُ بِالَّذينَ هةمْ اَوْلى بِها صِلّياً». اين آيات روشن مى‏كند كه همه در كنار جهنّم حاضر مى‏شوند و خدا ميداند كدام كس به داخل شدن اولى است و آن همان نجات پرهيزگاران و ماندن ستمكاران است واللّه العالم. الميزان درباره اين آيه به تفصيل سخن گفته، طالبين رجوع كنند و روايتى از امام صادق عليه السلام نقل مى‏كند كه ورود به معنى دخول نيست و روايات ديگر در اين باره نقل كرده است به نظر الميزان ورود به معنى دخول نيست ولى آنچه ما از آيات قبل استظهار كرديم در الميزان نيامده. نا گفته نماند اين كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن مجيد يافته نيست.
حتّى
حرف جرّ است. گاهى مثل «الى» دلالت بر انتها و غايب مى‏كند مثل [يوسف:35] او را تا مدّتى زندانى كنند و نحو [اعراف:24] . گاهى ما بعد آن داخل در حكم ما قبل است مثل «اَكَلْتُ السَّمَكَةَ حَتّى رَأْسَها» و چون بر فعل مضارع داخل شود آن فعل منصوب گردد مثل [بقره:214] راغب گويد:اگر ما بعدش منصوب باشد آن به معنى «الى ان» است و اگر مرفوع شود به معناى «كى».
حثث
حثيث و حثوث به معنى سريع است (قاموس) [اعراف:54] شب را بر روز مى‏پوشاند و شب روز را به سرعت ميطلبند. اصل آن به معنى وادار كردن و ترغيب است . در نهج البلاغه خطبه 97 در صفت موت هست «وَطالِبٌ حَثيثٌ مِنَ يَحْدُوهُ»اين كلمه فقط يك بار در قرآن آمده است .
حجب
حجب و حجاب هر دو مصدر و به معنى پنهام كردن و منع از دخول است. حجاب به معنى پرده نيز است (اقرب الموارد). [فصّلت:5]، [مطففين:15] حقا كه آنها آن روز از پروردگارشان در پرده‏اند و يا از رحمت خدا ممنوع اند. [احزاب:53] چون از زنان پيغمبر متاعى خواسنيد تز پس پرده بخواهيد . اين همان آيه حجاب درباره زنان آن حضرت است و با تنقيح مناط شامل زنان ديگر هم مى‏شود و اين غير از پوشيده بودن زن از نا محرم است كه در سوره نور آمده بعضى‏ها از اين آيه چنين فكر كرده‏اند كه زن مطلقا بايد در پس پرده و حجاب باشد، غافل از آنكه مضمون آيه چيز ديگرى است . [شورى:51]. آيه شريفه در بيان سخن گفتن خدا با انبیاء است و آن از سه قسم خارج نيست اول وحى بدون واسطه آن ظاهراً آنست مه خدا به قلب پيغمبر القا كند، دوّم سخن گفتن از پس پرده مثل حضرت موسى كه خدا كلام. صدا آفريد و موسى شنيد [نساء:164]، [بقره:253] سوّم آمدن ملك و آوردن وحى است مثل آمدن جبرئيل . نا گفته نماند: هر سه قسم، سخن گفتن خداست اعمّ از آنكه اطلاق كلام در اين مورد حقيقت باشد يا مجاز و زيرا هر سه قسم استثناء است از «ما...يكلمه» و نيز نا گفته نماند قسم اوّل در انبیاء و غير انبیاء است مثلا درباره مادر موسى آمده [قصص:7]، [طه:38] و نيز درباره بعضى حشرات و غيره آمده [نحل:68]، [فصّلت:12]. بايد وحى انبیاء مرتبه اعلاى آن باشد كه آنان يقين مى‏كردند اين القاء حتماً از جانب خداست. مشروح سخن در (و ح ى) خواهد آمد. [اسراء:45]. چون «مستوراً» صفت حجاب است لذا اين حجاب غير مرئى است: مؤمن و غير مؤمن مثل عالم و غير عالم با آنكه در كنار هم اند از هم بيگانه‏اند و فاصله زياد دارند و به زبان هم آشنا نيستند و ميانشان پرده نامرئى وجود دارد كه از هم جدا شان مى‏كند. تعجّب نادان از دانا بيش از تعجّب دانا از نادان است .
حجّ‏
قصد. (قاموس) طبرسى فرمايد: آن در لغت به معنى قصد پى در پى و در شريعت قصد خانه خداست براى عمل... [بقره:158] هر كه بيت را قصد كند (عمل حجّ آورد) يا عمره انجام دهد بر او گناهى نيست كه بر صفا و مروه طواف كند. راغب در مفردات قرآن گفته كه: حجّ به فتح اوّل مصدر و به كسر اوّل اسم است. صحاح و قاموس نيز چنين گفته است در اقرب الموارد گويد: حجّ به كسر اوّل لغتى است در حجّ (به فتح اوّل) بعضى گفته‏اند به فتح اوّل اسم و به كسر اوّل مصدر است . تدبّر در آيات قرآن نشان مى‏دهد كه حجّ به فتح اوّل استعمال شده و به كسر اوّل مصدر، چنانكه اقرب الموارد نقل كرده است مثل [بقره:197]، [بقره:196]، [بقره:189]، [بقره:196] در اين آيات چنانكه مى‏بينيم، حجّ اسم است و منظور ار آن اعمال حجّ است . ولى در آيه [آل عمران:97] مصدر به كار رفته است يعنى براى خداست بر مردم قصد بيت و اعمال حجّ آوردن كسى كه قدرت رفتن داشته باشد. حاجّ در آيه [توبه:19] مفرد و به معنى زائر و قاصد بيت است و مراد از آن مطلق زائر مى‏باشد . حجّ اكبر [توبه:3] مراد از حجّ اكبر چيست؟ در الميزان آمده: درباره يوم الحجّ الاكبر اقوالى است يكى آنكه آن يوم نحر در سال نهمّ هجرت بود كه مسلمين و مشركين جمع شدند و بعد از آن مشركين حجّ نياوردند، روايات اهل بيت عليه السلام اين قول را تأييد مى‏كند و اعتبار نيز بر آن مساعد است كه آن بزرگترين روزى بود كه هر دو فريق در منى جمع شدند (على هذا حجّ اكبر يك دفعه بيشتر نبوده است) از اهل سنّت نيز رواياتى رسيده و حاصل عمده آنها اين است كه حجّ اكبر اسم روز قربانى است على هذا در هر سال تكرار مى‏شود . از جمله اقوال اينكه آن، روز عرفه است. از جمله آنكه روز دوّم نحر است و نيز تمام ايّام حجّ را گفته‏اند (الميزان به اختصار) . در تفسير برهان ذيل روايت فضيل بن عياض از امام صادق عليه السلام چنين است: پس معناى اين لفظ (حجّ اكبر) چيست؟ فرمود: اكبر ناميده شد زيرا سالى بود كه در آن مسلمين و مشركين هر دو حجّ آوردند و بعد از آن مشركين حجّ نياوردند. طبرسى درباره آن سه قول نقل كرده كه دوّمى همان قول الميزان است . [انعام:149] راغب گويد حجّت دليلى است كه مقصود را روشن مى‏كند. بگو دليل كامل براى خداست اگر ميخواست همه را هدايت مى‏كرد على هذا محاجّه به معنى حجّت آوردن، آنست كه هر يك بخواهد با حجّت خود ديگرى از دليل خود منصرف كند چنانكه راغب گفته است . در آياتى نظير [بقره:258] [آل عمران:61] ظاهراً مراد مطلق محاجّه. مخاصمه و جدل است زيرا باطل و كافر دليلى روشن ندارد تا حجّت به معناى واقعى باشد و اين معنى در آياتى مانند [بقره:139] و غيره حتمى است . حجّت به معناى اصلى آن، همان برهان است كه در بعضى از آيات آمده است [نساء:174] رجوع شود به «برهان». [شورى:16]. پى بردن به وجود خدا و اثبات او از راه علّت معلول فطرى انسان بر هستى خدا پايه گذارى شده است لذا هر كه درباره وجود خدا يا دين او مخامصه كند بعد از آنكه فطرتش آن را اجابت و قبول مى‏كند، حجّت چنين كسى در پيش خدا بى اثر و خودش مورد غضب و عذاب خداست، اين است معنى آيه، چنانكه مدلول آيه [شمس:7-8] و همچنين مضمون آيه [روم:30] است . خيلى بعيد به نظر مى‏رسد كه مراد قبئل كردن عدّه‏اى از مردم باشد و خدا بفرمايد: چون عدّه‏اى خدا را پذيرفته‏اند پس هر كه نپذيرد مورد غضب است زيرا مطلق پذيرد مورد غضب است زيرا مطلق پذيرفته شدن يك چيز دليل حقّانيّت آن نمى‏شود چه بسا باطل كه عدّه‏اى آن را پذيرفته‏اند اللهم اينكه مراد پذيرفتن عدّه‏اى از مردم پاك و سليم النفس باشد مثل پيامبران كه روى فطرت خدادادى پذيرفته‏اند، در اين صورت برگشت آن تقريباً به آنچه ماگفتيم است . * [قصص:27] در الميزان هست: حجج جمع حجّة است و مراد ار ان سال است به اعتبار آنكه در هر سال يك حجّ هست و از آن بدست ميايد كه در آن زمان حجّ بيت كه از شريعت حضرت ابراهيم عليه السلام مى‏باشد در نزدشان معمول بوده است . در الميزان از تفسير عيّاشى نقل شده «سُئِلَ اَبو عبداللّه عليه السلام عَنِ الْبَيْتِ كانَ يُحَجَّ قَبْلَ اَنْ يُبْعَثُ النَّبىُّ (ص) قالَ نَعَمْ وَ تَصْديقُهُ فى الْقُرآنِ قَوْلُ شُعَيْبٍ حينَ قالَ لِموسى حَيْثُ تَزَوَّجَ «عَلى اَنْ تَأْجُرَ ثَمانِىَ حِجَجٍ» وَ لَمْ يَقُلْ ثَمانِىَ سِنينٍ». معنى آيه چنين است: من مى‏خواهم يكى از دو دخترم را به تو تزويج كنم بر اينكه خودت را هشت سال بر من اجير كنى .
حجر
(بر وزن فرس) سنك. جمع آن احجار و حجارة است مثل [بقره:60]، [بقره:74] حجر (بر وزن فلس و تحجير آن است كه بر اطراف محلى سنگ بچينند محل تحجير شده را حجر (بر وزن علم) گويند حجر كعبه (حجر اسماعيل) از آن است طبرسى گويد علّت اين تسميه ممنوع الدخول بودن آن در طواف است و ديار ثمود را از آن حجر گفته‏اند [حجر:80]. بدين اعتبار حجر را منع معنى كرده‏اند زيرا كه در آن يك نوع سنگينى هست و على هذا عقل را حجر گفته‏اند كه شخص را از خواسته‏هاى نفس منع مى‏كند [فجر:5] آيا در آن بر صاحب عقل سوگندى هست؟ و ايضاً حرام را از جهت ممنوع بودن حجر گفته‏اند [انعام:138] گفتند اين انعام و كشت حرام است آن را جز آنكه بخواهيم نمى‏خورد. گويند: فلانى در حجر فلانكس است يعنى در منع اوست و او را ار تصرّف در مال و ساير احوالش منع مى‏كند و جمع آن حجور است مثل [نساء:23] و نا دختريهايتان كه در حجر و ضمان و تربيت شمااند (از مفردات) . حجر را گاهى عقل، گاهى منع و گاهى حرام معنى كرده‏اند ولى حق آن است كه از راغب نقل شده و همه آنها از يك ريشه است . [حجر:80] اصحاب حجر همان قوم ثمود، قوم صالح اند طبرسى گويد: علّت اين تسميه آن است كه نام شهرشان حجر بود و گفته‏اند نام درّه‏اى بود كه در ان ساكن بودند. به نظر نگارنده قول راغب قوى‏تر است زيرا حجر محلّى محصور از سنگهاست و چون آنها از كوهها خانه مى‏تراشيدند (چنانكه ذيل آيه فوق است) و خانه هايشان محصور از سنگها بوده اصحاب حجر خوانده شدند يعنى مردميكه در محلّ محاط از سنگ زندگى مى‏كردند . [فرقان:22] در مجمع از خليل نقل شده كه چون كسى در جاهليّت در ماه حرام شخصى را ميديد و مى‏ترسيد كه او را بكشد مى‏گفت: حجرا محجورا يعنى كشتن من بر تو حرام است... مردم روز قيامت چون ملائكه را ديدند به گمان اينكه اين كلمه نفعشان دهد در برابر ملائكه آن را مى‏گويند. راغب نيز چنين گفته است . نگارنده احتمال قوى مى‏دهم كه مراد از آن اظهار يأس از جانب كفّار است يعنى روزى ملائكه را مى‏بينند در آن روز بر گناهكاران بشارتى نيست و گويند: رحمت خدا بر ما حرام حتمى شد و ما از آن محروم گشتيم مثل [ابراهيم: 21 ] مؤيد اين سخن آن است كه نظير اين جمله در بيان حائل ميان دو دريا كه اميدى به رفع آن نيست آمده است [فرقان:53] يعنى برزخى و حايلى و منعى اكيد. محجور صفت حجر است و آن را تأكيد مى‏كند. و آنچه احتمال ما را تقويّت مى‏كند آنست كه آن سخن مخصوص اهل جاهليّت بود و آيه شريفه حال مطلق گناهكاران از عرب و غير و عرب مى‏باشد. * [بقره:24] بپرهيزيد از آتشيكه هيزم آن مردم و سنگهاست. مراد از اين سنگها چيست ؟ الميزان و المنار گفته‏اند مراد از حجارة بتهاست كه آنهارا عيادت مى‏كردند بدليل [انبیاء:98] شما و آنچه جز خدا مى‏پرستيد هيزم جهن‏م هستيد. ديگران اين مطلب را محتمل دانسته‏اند . نا گفته نماند به قرينه «الحجارة» بايد گفت كه مراد از «ما تعبدون» معبودات بى جان است و اين دو آيه درباره بتهاى جماد است و گرنه معبودهاى جاندار از قبيل گاو و غيره تقصيرى ندارند كه وارد آتش شوند مخصوصاً كه آيه خطاب به اهل جاهليّت است و آنهامجسّمه‏ها را ميپرستيدند. با همه اينها كلمه [بقره:24] تحريم :6 قابل دقّت است و شايد معناى ديگرى داشته باشد. *[انفال:32] باريدن سنگ از آسمان طبيعى است تيرهاى شهاب كه شبها مثل نوارهاى نورانى آشكار كه شبها و ناپديد مى‏شوند همه سنگهاى آسمانى است كه در بالاى جوّ منفجر مى‏شود و بسيارى از آنها كه بزرگ اند گاهى به زمين ميافتند و اكنون تعدادى از اين سنگها در موزه‏ها نگهدارى مى‏شود از آيه شريفه به نظر مى‏آيد كه مردم آن روز از اين سنگها با خبر بوده‏اند. و گرنه نمى‏گفت خدا يا از آسمان بر ما سنگ بباران.
حجز
منع (قاموس) [نمل:61] ميان دو دريا مانعى و حايلى قرارداد به «برزخ» رجوع شود [حاقة:47] از شما كسى از آن مانع نيست مراد از «احد» جمع است كه نكره در سياق نفى است لذا خبر آن (حاجزين) جمع آمده است . راغب حجز را منع به واسطه حايل معنى كرده است قول او در دو آيه فوق بهتر تطبيق مى‏شود.
حَدَب
تپّه و محل مرتفع. در صحاح گويد [انبیاء:96] تا چون يأجوج و مأجوج گشوده شوند و آنها از هر ارتفاعى شتابان آيند به «مأجوج»مراجعه شود. حدب الظهر بر آمدگى پشت آدمى است راغب گويد: جايز است كه حدب به معنى تپّه از آن مأخوذ باشد .
حدث
حدوث: به وجود آمدن (مفردات) كه قهراً توأم با تازه بودن است. حديث هر چيز تازه‏اى است خواه فعل باشد يا قول [زلزله:4] آن روز اخبار خود را حكايت كند چون حكايت گفتار تازه است لذا «تحدّث» آمده است [طه:113] شاید پرهیز کنند یا برای آنها تذکری به وجود آورد. * [طه:9] آيا حكايت موسى به تو رسيده است؟ قرآن كريم نيز بدان علّت حديث ناميده شده كه مطلب تازه و به وجود آمده است [مرسلات:50] * [يوسف:6] تأويل تازه‏ها را بر تو تعليم كند. [سباء:19] داستان و عذاب آنها را تازه‏ها قرار داديم كه مردم به صورت عبرتها و خبرهاى تازه به يكديگر نقل مى‏كردند.
حدّ
مرز. راغب گويد: واسطه ميان دو چيز كه از اختلاط آن در جلوگيرى مى‏كند. [بقره:187] آنهاست مرزهاى خدا پس به آنها نزديك نشويد مراد از حدود اللّه احكام خداست اعمّ از محرّمات و واجبات كه بايد به محرّمات نزديك نشد و از واجبات تجاوز نكرد [بقره:229] . اصل حدّ چنانكه طبرسى ذيل آيه 63 توبه تصريح كرده و چنانكه از قاموس و صحاح به دست مى‏آيد به معنى (و دفع) است. على هذا مرز را از آن حدّ گويند كه ميان دو شى‏ء واقع شده و مانع از اختلاط است. به تصريح راغب علت تسميه حدّ زنا و حدّ خمر آن است كه مرنكب را از ارتكاب جديد باز ميدارد و نيز ديگران را از ارتكاب آن منع مى‏كند. [مجادله:5] محادّه به معنى دشمنى و مخالفت است زيرا حالتى عارض انسان مى‏شود كه از اطاعت خدا و رسول بازش مى‏دارد مثل كبر و غرور. يعنى آنانكه با خدا و رسول مخالفت مى‏كنند ذيل مى‏شوند چنانكه اسلافشان ذليل شدند. [حديد:25] آهن را از آن حديد گويند كه منع و دفع كننده است (صحاح) و يا الت منع است يعنى: آهن را نازل كرديم كه در آن صلابت شديد و منفعتها براى مردم هست . به چشم تيز بين و دقيق از آن حديد گويند كه از مخفى شدن چيزها منع مى‏كند [ق:22] چشم تو امروز تيز اسن. ظاهراً به زبان گويا و سخن گو از آن حديد گفته‏اند كه از آدمى دفاع مى‏كند و از مغلوب شدن ر گفتگو مانع مى‏شود درباره‏منافقان آمده [احزاب:19] چون ترس برود با زبانهاى تيز بر شما تازند به جهت حرص بر مال.
حدق
حديقه: باغ. حدائق: باغها. [نمل:60] با آن آب باغهاى بهجت آور رويانديم اين كلمه در باغهاى آخرت و دنيا هر دو به كار رفته است مثل [نباء:32].
حذر
(بر وزن فرس و علم) پرهيز. راغب آن را الحتراز از شى‏ء مخوف گفته است. [توبه :64] منافقان بيم دارند از آنكه سوره‏اى نازل شود و به آنها از ما فى الضميرشان خبر دهد. [منافقون:4] هر فرياد رابر عليه خود گمان مى‏كنند آنها دشمن اند پس از آنها بپرهيز . با مراجعه به موارد استعمال خواهيم ديد كه آن به معنى ترس نيست بلكه به معنى پرهيز و احتياط از خطر آينده است . * [نساء:102] احتياط و اسلحه خود را برگيرند مغلوم است كه مراد از «حذر» غير از اسلحه است يعنى هم احتياط بدارند و هم اسلحه برگيرند. ذيل آيه مى‏گويند: اگر از باران و مرض در زحمت شدند اشكال ندارد كه سلاح خويش را بگذراند ولى احتياط بدارند. * [شعراء:56] اين سخن از اعلاميّه فرعون بر مردم است در قبال موسى و ياران او كه گفت: اينان عدّه اندكى هستند... و ما همه در احتياطيم و آماده‏ايم و مراقب اوضاعيم . * [اسراء:57] از عذاب خدا مى‏ترسند حقّا كه عذاب پروردگارت حذر كردنى است .
حرب
جنگ. [بقره:279] در اذن گذشت كه هر گاه «اذن» با باء متعدى شود به معنى علم است معنى آيه اين است: يقين كنيد به جنگ با خدا و رسول . [مائده:33] كسانيكه با خدا و رسول محاربه مى‏كنند و در زمين به فساد مى‏كوشند سزايشان فقط اين است كه كشته شوند و يا بردار شوند، يا يكى از دستها و يكى از پاهايشان به عكس يكديگر بريده شود، يا از آن سرزمين تبعيد شوند. كحارب و حدّاو محارب در مكتب اهل بيت عليه السلام كسى است كه صلاح به دست گيرد و ناامنى ايجاد كند (ياغى) خواه در شهر باشد يا در خارج آن امام باقر و صادق عليه السلام فرموده‏اند جزاء محارب به قدر استحقاق اوست پس اگر مرتكب قتل شده، كشته مى‏شود و اگر قتل نفس كرده و مال هم گرفته است حدّ او كشتن و بردار زدن است. و اگر مال مردم را گرفته و قتل نفس نكرده است جزايش بريدن يك دست و يك پاى است به عكس يكديگر. و اگر فقط راه را نا امن كرده سزايش تبعيد است. از آن شهر به شهر ديگر تبعيدمى شود تا توبه كند. (مجمع البيان) بقيهّه مطلب در «صلب» ديده شود. [آل عمران:39] ملائكه زكريا را ندا كردند در حاليكه او را محراب ايستاده نماز مى‏خواند. محراب كه جمع آن محاريب است چهار بار در قرآن مجيد آمده است مجمع البيان گويد: محراب جاى امام از مسجداست و اصل آن به معنى بهترين محلّ مجلس است به مسجد نيز محراب گويند. گفته‏اند اصل آن از حرب است زيرا كه در آنجا با شيطان محاربه مى‏شوند. راغب در ضمن چند وجه در اين باره گويد: محراب مسجد را از آن محراب گويند كه محل جنگ با شيطان و هواى نفس است . به نظر نگارنده مراد از محراب در آيات شريفه تمام مسجد است نه فقط محراب آن فقط محراب آن و علّت اين تسميه همان جنگ باشيطان و نفس است در هر مسجد و غير آن كه نماز خوانده شد آن محل جاى جنگ با نفس و شيطان و كفر است. داعى نداريم كه به محراب مسجد اختصاص بدهيم اللّهم آنكه معنى محراب در اصل به معنى صدر مجلس باشد نه مأخوذ از حرب. ظهور آيات [آل عمران:37-39] [مريم:11] [ص:21] همه در مسجد است نه فقط محراب آن يعنى در معبد بر او وارد شد، در معبد نماز مى‏خواند از معبد خارج شد، و از ديوار معبد بالا رفتند. * [سباء:13] محاريب را مجمع البيان خانه‏هاى شريعت و به قولى قصرها و مساجد كه در آنها عبادت مى‏شد گفته است. ايضاً از شاعرى در وصف محبوبه‏اش نقل مى‏كند. رَبَّةُ مِحْرابٍ اذا جِئْتُها لَمْ اَلْقِها اَوْ اَرْتَقى سُلَّماً او صاحب كاخى بلند است چون بيايم ملاقاتش نكنم مگر آنكه با نردبان نزد او بالا روم. احتمال مى‏دهم: كاخ را از ان جهت محفوظ و مصون مى‏شود چنانكه جنگ به او مصونيت مى‏دهد. مراد از محاريب در آيه شريفه معابد و يا كاخها است .
حرث
كاشتن و كشت (اقرب الموارد) [واقعة:63] به من بگوئيد دانه‏اى كه مى‏كاريد آيا شما آن را مى‏رويانيد يا ما روياننده‏ايم؟ * [بقره:205] در زمين تلاش مى‏كند نا در آن فساد كند و نسل و كشت را تباه سازد «الحرث» در آيه شريفه اسم است نه مصدر. [بقره:223] زنان شما كشت شما اند هر كجا يا در هر زمان كه خواستيد بكشت خود در آئيد و براى خود پيش انديشى كنيد. تفصيل بحث اين آيه را در كلمه «انّى» مطالعه كنيد. [شورى:20] هر كه كشت آخرت را بخواهد كشت او را زياد مى‏كنيم و هر كه كشت دنيا را بخواهد از آن به او مى‏دهيم . تعبير اين ايه بالاترين تعبيرهاست اعماليكه براى دنيا و آخرت انجام داده مى‏شود همه كشت اند و در دنيا و آخرت نتيجه دارند. از رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله و سلم روايت شده: «اَلدُّنيا مَزْرَعَةُ الْآخِرَةِ» دنيا كشتزار آخرت است (تجسّم عمل از مجموعه ورّام ص 183) آرى دنيا مزرعه است اعمال آدمى به شكل تخمها در آن كاشته مى‏شود روئيدن و بار دادن در آخرت است.
حرج
تنگى. (صحاح، مجمع) راغب گويد: اصل آن محل جمع شدن شى‏ء است و از آن تنگى به نظر آمده لذا به تنگى و گناه حرج گفته‏اند . [مائده:6] خدا نمى‏خواهد براى شما تنگى و زحمت پديد كند. [اعراف:2] اين كتابى است كه بر تو نازل شده در سينه ات از تنگى نباشد. گاهى آن را گناه معنى كرده‏اند نظير اين آيه [توبه:91] آيه درباره جهاد است كه ضعيفان و مريضان و ناداران از آن معافند در صورتيكه به خدا و رسول نيكخواه باشند. ولى بهتر است «حرج» را تنگى معنى كنيم يعنى بر اينان تنگى نيست و نمى‏گوئيم حتماً بايد جهاد كنند ولى به خدا رسول خيرخواه باشند. همچنين است آيه 17 سوره‏فتح . [انعام:125] حرج در اينجا اسم است به معناى تنگ و آن «ضَيِّقاً» را تأكيد مى‏كند يعنى سخت تنگ و تنگ تنگ. ذيل آيه اين مطلب را روشن مى‏كند زيرا اگر كسى را به هوا بالا ببريم در اثر كم شدن و تمام شدن اكسيژن سينه‏اش شديداً تنگ شده و به خفقان خواهد افتاد. معنى آيه چنين مى‏شود: هر كه را خدا بخواهد اضلال كند سينه‏اش را كاملا تنگ مى‏گرداند گوئى به شدّت در آسمان بالا مى‏رود بعضى از بزرگان «حرج» را از «ضيقّاً» جدا كرده و گويد: «حَرَجاً كَاَنَّما يَصَعَّدُ فى السَّماءِ» بيان و نفسير «ضيّقاً» است. به نظرم اين احتمال چندان قوب نيست و «كَاَنَّما يَصَعَّدُ» به تنهائى مشبّه به كلام سابق است . [نور:61] در الميزان فرموده: ظاهر آيه درباره جعل حقّى براى مؤمنان است كه مى‏توانند از خانه‏هاى نزديكان خود و رفيقان خود و از خانه‏هاى ديگر كه اطمينان دارند به مقدار حاجت بخورند... و ذكر كور و لنگ و مريض براى آن است كه قدرت بر كسب ندارند و گرنه فرقى ميان آنها و غير آنها نيست .
حرد
(بروزن فلس) منع [قلم:25] صبح برون شدند در حاليكه فقط به منع مستمند قادر بودند. در مجمع گويد: حرد به معنى منع است گويند:حاردت النافة يعنى شتر خود را منع كرد. حرد را قصد هم گفته‏اند يعنى در حاليكه فقط به قصد باغ و رفتن قادر بودند. اين كلمه تنها يكبار در كلام اللّه آمده است.
حُرّ
آزاد .خلاف برده [بقره:178] آزاد به آزاد، بنده به بنده، زن به زن. تحرير به معنى آزاد كردن است مثل [نساء:92] هر كه مؤمنى را از روى اشتباه بكشد بر اوست آزاد كردن يك بنده مؤمن. * [آل عمران :35] پروردگارا آنچه در شكم من است نذر تو كردم آزاد از هر قيود، مراد آنست كه از هر قيد آزاد است و فقط براى خدمت و عبادت توست و هيچ كارى و عملى نسبت به خودم از وى نمى‏خواهم .
حرّ
(به فتح اوّل) حرارت [توبه:81] گفتند در هواى گرم كوچ نكنيد بگو آتش جهنّم سخت گرمتر است . حرور: باد گرم (مفردات و مجمع) [فاطر:21] كور و بينا و ظلمات و نور و سايه و باد گرم يكسان نيستند. حرور را حرارت آفتاب نيز گفته‏اند .
حرير
لباش نازك (مفردات) ابريشم خالص (مجمع) [حج:23] در آنجا با دستبندها از طلاى مخصوص و مرواريد مخصوص مزيّن شوند و لباسشان در آنجا حرير به خصوصى است . كلمه حرير سه بار در قرآن مجيد و هر سه نكره آمده است حج:23 - فاطر:33 - انسان:12 لذا حرير معمولى نيست بلكه حريرى به خصوص است و يه نظر مى‏آيد مراد از آن لباس نازك و نرم است چنانكه راغب گفته نه ابريشم كه از كرم ابريشم به دست مى‏آيد .
حرس
(بر وزن فرس) نگهبانها، محافظها. مفرد آن حارس است [جنّ:8] اين سخن از قول جنّ است كه قبلاً مى‏توانستند به آسمان بالا بروند، ولى از وقت ولادت يا بعثت حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از آن ممنوع شدند يعنى: ما آسمان را جستجو كرديم، ديديم با نگهبانان و شهابها پر شده است .اين كلمه فقط يك بار در قرآن هست.
حرص
علاقه شديد. (مفردات) [توبه:128] رنج بردنتان بر او سخت است و بر شما شديداً علاقمند است [نساء:129] هرگز نمى‏توانيد ميان زنان عدالت كنيد هر چند به شدّت بخواهيد. در تفسير عيّاشى از هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل است كه فرمود: آن در محبّت است يعنى نمى‏توانيد زنان را يكسان دوست بداريد و اين طبيعى است انسان نمى‏تواند به دو زن مثلا يك اندازه محبّت داشته باشد ذيل آيه نيز آن را تأييد مى‏كند و مى‏گويد: پس از يكى به تمام معنى ميل نكنيد تا او را بلا تكليف بگذاريد. و اگر مراد علّت ظاهرى و شرعى باشد نتيجه‏اش اين مى‏شودكه بيشتر از يك زن گرفتن جايز نيست [نساء:3] حال آنكه صدر آيه تا چهار زن را مجاز مى‏داند «مَثْنى وَ ثُلثَ وَ رُباعَ»حرص به دنيا از صفات مذموم و سبب هلاكت است و اخبار درباره آن فراوان مى‏باشند.
حرض
(بر وزن فرس) بى فايده. (مفردات) صحاح آن را فاسد گفته است: «رجل حرض اى فاسد مريض فى ثيابه» و از ابو عبيده نقل كرده: حرض آن ك‏سى است كه اندوه يا عشق او را ذوب و فانى كرده است [يوسف:85] به خدا آنقدر يوسف را ياد مى‏كنى نا از كار افتاده شوى يا بميرى. [انفال:65] تحريض به معنى بر انگيختن و ترغيب است راغب گويد:گويا آن در اصل از بين بردن حرض است دراقرب گويد: «حرضّ فلاناً:ازال عنه تاحرض»معنى آيه: اى پيغمبر مؤمنان را بر جهاد ترغيب كن .
حرف
طرف. حرف هر چيز طرف آن است (صحاح قاموس (مفردات) مل حرف شمشير، حرف كشتى، حرف كوه، [حج:11] بعضى از مردم خدا را برطرفى عبادت مى‏كند اگر خيرى به او رسيد به ان خاطر جمع مى‏شود و اگر امتحانى پيش آيد روى بگرداند. يعنى اين شخص در وسط و حقيقت بندگى نيست و در گوشه آن قرار گرفته لذا با خبرى مطمئن و با امتحانى رو گردان مى‏شود «فَاِنَّ اَصابَهُ» «حرف» را تفسير مى‏كند. متحرّف كسى است كه به يك جانب ميل مى‏كند. مثل [انفال:16] آيه در خصوص حرمت فرار از جنگ است مگر كسى كه براى جنگ به محلّى و جانبى ميل كند و يا خود را به كنار دسته ديگر از مجاهدين برساند كه اين عقب نشينى فرار نيست بلكه يافتن موضع محكم و يا لاحق شدن به دسته ديگر است. يعنى: هر كه آن روز پشت به دشمنان كند با غضب خدا هم قرين شده مگر آنكه پشت كردن براى موضع گرفتن در ناحيه‏اى و لاحق شدن به ديگران باشد. تحريف شى‏ء: به يك طرف آن است مثل [نساء:46] [بقره:75] راغب گويد: تحريف كلام آن است كه آن را در گوشه‏اى از احتمال قرار بدهى كه بتوان به دو وجه حمل كرد. على هذا معنى آن محتمل كردن كلام صريح است «مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ» هم قرينه آن است يعنى پس از آنكه مراد از آن كلام‏را دانستند آن را از معناى صريح منحرف مى‏كردند مثلا: مى‏گفتند: مراد از اين جمله خاتم پيغمبران نيست بلكه جبرئيل است ظاهراً از «يُحَرِفّونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه» همين معنى مراد است و يا جاى كلمه‏ها را عوض كرده و طور ديگر جابه جا مى‏كردند، شايد هر دو تحريف را انجام مي داده‏اند.
حرق
سوزاندن. ثلاثى آن مثل باب افعال و تفصيل متعدّى است (افرب) [بقره:266] به آن فشرده‏گى كه در آتش بود رسيد پس به سوخت. اين آيه آتش سوزى جنگل‏ها را روشن مى‏كند و در (ع ص ر) مطالعه شود [انبیاء:68] گفتند او را بسوزانيد و خدايتان را يارى دهيد . صحاح گويد: احراق و تحريق دلالت بر شدّت دارند. [آل عمران:181] «حريق» پنج بار در قرآن تكرار شده است مجمع البيان آن را آتش معنى كرده و هم به معنى محرق گفته است يعنى سوزان. نا گفته نماند حريق در آيات قرآن به معنى غاعل است و اگر آن را آتش معنى مى‏كنيم در واقع تسميه به صفت است زيرا سوزاندن صفت آتش است معنى آيه چنين مى شود: مى‏گوئيم بچشند عذاب سوزاندن يا عذاب آتش را.
حرك
حركت. ضدّسكون. و آن انتقال جسم است از مكانى به مكانى و گاهى به استحاله نيز گفته مى‏شود خواه در زيادت اجزاء باشد يا در نقصان آن (مفردات) مثل رسيدن سيب و پوشيدن آن [قيامة: 16] زبان خويش به تلاوت قرآن مجنبان تا به آن عجله كنى كه جمع كردن و فراهم آوردن آن به عهده ‏ماست و چون آن را بخوانيم قرائت آن را تبعيّت كن. [طه:114] در خواندن قرآن پيش از آنكه وحى آن تمام شود شتاب نكن و بگو پروردگارا مرا دانش افزاى . مجمع البيان گويد: عجله آن است كه كار را پيش از وقت بخواهيم و سرعت آن است كه در اوّل آن انجام دهيم . در الميزان هست: اين آيه مؤيد آن است كه در روايات آمده قرآن علاوه از نزول تدريجى يك نزول دفعى دارد كه به آن حضرت يك جا نازل شده است و پيش از نزول تدريجى علم مختصرى به آن داشت و از عجله در آن پيش از نزول تدريجى نهى شده است (نقل به معنى) بقيّه مطلب در (ن ز ل) ديده شود اين لفظ فقط يك بار در قرآن آمده است.
حرام
ممنوع. (مفردات) ضدّ حلال (صحاح - اقرب) [نحل:116] نگويى اين حلال و اين ممنوع است . حرام گاهى حرام تكليفى است مثل [بقره:‏275]، [بقره:173]. گاهى به طريق بازداشتن قهرى و اجبارى است نحو [مائده:72]، [اعراف:50]، [مائده:26] اين تحريم به طريق منع اجبارى است كه خدا جلوشان را گرفته است مى‏شود گفت كه تحريم طبيعى است همانطور كه شخص تعليم نديده از هدايت هواپيما ممنوع است همچنين مشرك از رفتن به بهشت باز باشد زيرا او توانائى رفتن ندارد پس حرام در اينگونه آيات به معنى غير مقدور است . گاهى به تسخير و اعمال قدرت خداست مثل [قصص:12] زنان شير ده را بر او قبلاً حرام كرديم، اينكه موسى پستان هيچ زن شيرده را نگرفت فقط خواست خدا بود تا بالاخره به مادرش برگردد. گاهى تحريم طبيعى و مقتضاى طبيعت است كه خدا چنان قرار داده است مثل: [انبیاء:95] بر قريه‏اى كه هلاك كرده‏ايم برگشتن به دنيا، حرام و نا مقدور است، آنها بر نمى‏گردند . حرم مكّه را از آن حرم گويند كه بعضى چيزها در آن تحريم شده به خلاف ساير مواضع، همچنين است ماه حرام (مفردات) مثل [قصص:57] آيا جا نداديم آنها را در حرم امنى كه ميوه‏هاى هر چيز به انجا جمع مى‏شود . در اقرب الموارد گويد: حرمت چيزيست كه هتك آن حلال و جايز نيست (احترام). المسجد الحرام - البيت الحرام - الشهر الحرام،همه از اين حرام شده كه در غير اينها محترم اند و حدودى دارند و چيزهائى در آنها حرام شده كه در غير آنها حرام نيست. حرم (بر وزن شتر) جمع حرام است گويند: رجل حرام و قوم حرام (مجمع البيان) مثل [مائده:95] شكار را نكشيد آنگاه كه در حال احرام هستيد. شخص رد حال احرام را حرام و محرم گويند كه از چيزهائى (محرمات احرام) ممنوع است . [توبه:36] ماههاى حرام عبارت اند از ذوالقعده الحرام، ذوالحجة الحرام، محرّم الحرام و رجب. سه تاى اوّلى پشت سر هم هستند و چهارمى تنها و ما بين جمادى الثانى و شعبان است. حكم چهار ماه مزبور حرمت جنگ در آنهاست [بقره:217] و اگر يك طرف احترام آنها را مراعات نكرد و ابتدا به جنگ نمود مراعات احترام آن بر طرف ديگر لازم نيست چنان كه بعداً خواهد آمد. ذيل آيه چنين است «فَلا تَظْلِموا فيهِنَّ اَنْفُسِكُمْ» از اين جمله فهميده مى‏شود كه معصيت در اين جمله چهار ماه گناهش بيشتر است در الميزان مى‏گويد: خداوند اين چهار ماه را حرام كرد تا مردم از جنگ دست بكشند و امن دائر شود و مردم به سوى طاعت خدا روند احترام اين چهار ماه از شريعت ابراهيم عليه السلام بود و عرب آنها را حتى در بت پرستى محترم مى‏شمردند. «ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ» اشاره بدان است كه اين تحريم دين قائم به مصالح بندگان است (به اختصار) . * [توبه:5] بعضى‏ها گفته‏اند: مراد از ماههاى حرام چهار ماه مشهور است، ولى سياق آيات نشان مى‏دهد كه مراد از آنها چهار ماه مهلت است كه در آيه 2 اين سوره ذكر شده «فَسيحُوا فى الْاَرْضِ اَرْبَعَةَ اَشْهُرٍ»نه ماههاى حرام و اين چهارماه، حرام خوانده شده كه مزاحمت بر مشركان در آنها حرام بود. ميدانيم كه اعلام سوره برائت توسط اميرالمؤمنين عليه السلام در روز دهم ذو الحجّه سال نهم هجرت بود على هذا اشهر حرم با ماههاى مهلت تطبيق مى‏شود و در اين صورت الف و لام «اَلْاَشْهُرُ الْحُرُمِ» براى عهد ذكرى است و به آيه دوّم راجع است چنانكه الميزان گفته . [بقره:194] ماه حرام در مقابل ماه حرام است و شكستن حرمتها را قصاصى هست هر كه به شما تعدّى كرد به او تعدّى كنيد همانطور كه به شما تعدّى كرده. اين ايه حكايت از ان دارد كه اگر احترام ماه حرام را بشكند و جنگ را شروع نمايد مراعات احترام آن بر طرف ديگر لازم نيست «وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ» به طور عمومى ميرساند كه اگر كسى حرمت كسى را از بين ببرد و مراعات نكند، طرف در مقابله به مثل حق دارد، روشنتر از آن جمله«فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ ما اعْتَدى عَلَيْكُمْ»است كه در افاده مطلب ابهامى ندارد. [حج:30] آن است مطلب و هر كه محترمهاى خدا را تعظيم كند و بزرگ دارد آن براى او نزد پروردگارش خير است. به قرينه آيات سابق روشن مى‏شود كه مراد از «حرمات» حج، مسجد الحرام، كعبه و غيره آنها است كه بزرگداشتن آنها سبب خير است. و ميشود گفت: كه «حرمات» اعمّ از اينهاست و خداوند بعد از شمردن قسمتى از آنها به طور كلى مى‏فرمايد: تعظيم حرمات بر آدمى خير و مفيد است . [ذاريات:19] محروم به معنى ممنوع است يعنى كسيكه از روزى و درآمد كافى ممنوع است و مقابله با سائل نشان مى‏دهد كه او در عين حال كه فقير است از كسى سئوال نمى‏نمايد [بقره:273] با علامتشان آنها را مى‏شناسى .
حرى
[جنّ:14] در مجمع گويد: اصل تحرّى به معنى طلب شى‏ء و قصد آن است معنى آيه: پس هر كه اسلام آورد آنها قصد نجات كرده‏اند در اقرب الموارد هست: «تَحَرّى الْاَمْرَ: قَصَدَهُ وَ مِنْهُ فِى الْقُرْآن «فَاولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً».
حزب
دسته. (صحاح) موارد استعمال آن در قرآن مجيد نشان مى‏دهد كه وحدت عقيده و هدف در آن ملحوظ است و گرنه هر دسته و جماعت را حزب نگويند [مجادله:22] پيداست كه حزب اللّه و انصار خدا در صورتى است كه داراى هدف واحد و ايمان واحد باشند. حزب الشيطان كسانى اند كه از اغواهاى شيطان تبعيت مى‏كنند [مجادله:19] احزاب جمع حزب به معنى دسته‏هاست [هود:17] جنگ احزاب از آن جهت به اين نام ناميده شد كه دسته‏هاى قريش، غلطان ،اسد، و يهود در جنگ با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم كلام شدند و به مدينه لشگر كشيدند (مجمع البيان) علت تسميه سوره احزاب نيز همان است [احزاب:22] «احزاب» يازده مرتبه در قرآن مبين آمده و همه در مقام ذمّ است و مراد از آنها دسته‏اى اهل كناب و مشركين و تكذيب كنندگان پيامبران است.
حزن
اندوه. غصه (قاموس، صحاح) [يوسف:84] چشمانش از غصّه سفيد (نابينا) گرديد. [يوسف:86 ] در (ب ث ث) گذشت كه مراد از بثّ، اندوهى است كه شخص قادر به كتمان آن نيست و آن را اظهار مى‏كند معنى آيه: من اندوه و غصّه خود را فقط به خدا شكايت مى‏كنم. حَزَن (بر وزن فرس) مانند حزن به معنى اندوه است (مجمع) راغب نيز هر دو به يك معنى گفته است [فاطر:34]. [قصص:8] لام در «ليكون» براى عاقبت است چنانكه مجمع گفته و مراد از حزن سبب حزن است و آن از باب مبالغه است (الميزان) معنى آيه: آل فرعون او را از آب گرفتند و عاقبت اين كار آن بود كه موسى براى آنها دشمن و باعث اندوه باشد . ناگفته نماند اصل حزن به معنى سختى زمين يا زمين سخت است و چون اندوه يك نوع گرفتگى و خشونت قلب است لذا به آن حزن گفته‏اند (مجمع ذيل آيه‏92 توبه) و در نهج البلاغه خطبه 1 هست «ثُمَّ جَمَعَ سُبْحانَهُ مِنْ حَزْنِ الْاَرْضِ وَ سَهْلِها..» يعنى خدا از سخت و نرم زمين خاكى گرد آورد.
حسب
حساب به معنى شمردن است (قاموس) راغب آن را استعمال عدد گفته [اسراء:12] تا عدد سالها و حساب را بدانيد حسيب و حاسب: حسابگر. [نساء:6] خدا در حسابگرى كافى است [اسراء:14 ]، [انبیاء:47] در اوّل حرف باء گذشت كه «كفى» در اينگونه موارد به معنى «اكتف» است يعنى بس كن به ما در حسابگرى و هكذا بغير حساب يعنى چه؟ [بقره:212] اين تعبير چنج بار در قرآن مجيد تكرار شده است بقره:212، آل عمران:27 و37، نور:38، غافر:40 و يك دفعه آمده [زمر:10]. از اين شش مورد، اوّلى و چهارمى مطلق و شامل دنيا و آخرت است دوّمى و سوّمى و ششمى ظاهراً راجع به دنيا و پنجمى راجع به آخرت است و در نتيجه «يَرْزُقُ مَن يَشاءُ بِغَيْرِ حِساب» هم در دنيا جارى است و هم در عقبى. اكنون بايد ديد منظور از اين بى حسابى چيست؟. قبلاً بايد بدانيم كه همه اين شش مورد فقط درباره روزى و نعمت و پاداش دنيا و آخرت است و درباره عذاب دنيا و آخرت همچو چيزى نيست . به عقيده بعضى از بزرگان چون بندگان و همه چيز آنها مال و مملوك خداست و آنها در مقابل خدا نه عوضى دارند و نه استحقاقى پس روزى خدا عطيّه محض است و لذا به غير حساب است . على هذا به غير حساب به معناى به غير عوض و به غير استحقاق است. اين مطلب فى حدّ ذاته حق و ثابت است ولى درباره تمام مردم مى‏باشد، به عبارت ديگر، خدا به همه مردم بدون عوض و استحقاق مى‏دهد و اين روزى دادن حقّى است كه خدا به عهده گرفته است بى آنكه مردم حقى بر خدا داشته باشند. امّا از آيات «يَرْزُق مَنْيَشاءُ بِغَيْرِ حِساب» «تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِساب» يك نوع خصوصيت به نظر مى‏آيد و اين حكم شامل همه مردم نيست و قيد «مَنْ تَشاءُ وَ مَنْ يَشاءُ» مانع از عموم است . مثلا آيه [غافر:40] با آنكه قيد «من يشاء» ندارد باز و وصف صابران و «اولئك» كه اشاره به نيكوكاران است قيد «به غير حساب» اند. به نظر نگارنده: بايد آيات قيامت را از آيات دنيا جداگانه حساب كرد گرچه از جهتى به هم مربوطاند . درباره آخرت آنجا كه آمده «مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلا يُجزى اِلّا مِثْلَها وَ مَنْ عَمِلَ صالح! مِنْ ذَكَرٍ اَوْاُنثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاوُلئِكَ يَدْخذلُونَ الْجَنَّةَ يةرْززقُونَ فيها بِغَيْرِ حِسابٍ» ظاهر آيه آن است كه مراد از «بِغَيْرِ حِسابٍ» بى پايان و بسيار است. عمل مؤمن در دنيا از حيث زمان و كم و كيف محدود است. ولى اجر او در آخرت بى پايان و وسيع و متنوع و رنگارنگ است. اين اجر در مقابل آن عمل مسلّماً به غير حساب است. و با آن مقايسه نمى شود. اگر گوئى در آيات شريفه مى‏خوانيم [نباء:32-36] اين آيات و غير آنها روشن مى‏كند كه اجر آخرت با حساب است نه بى حساب؟. گوئيم اين حساب راجع به اصل استحقاق است يعنى بهشت در مقابل ايمان عمل است نه راجع به كثرت و بى پايان بودن آن. مؤيد اين مطلب آن است كه در عمل بد يك مجازات و در كار خوب ده برابر است. امّا درباره دنيا به عقيده نگارنده مراد از به غير حساب، به غير مقايسه با تلاش و سعى است. توضيح آنكه عدّه‏اى از مردم ر.زى و درآمدشان با مقايسه تلاش آنهاست، مثلاً مزدوران و كارمندان و غير هم در مقابل كار و تلاشى كه مى‏كنند بهره و روزى متناسب با كار به دست مى‏آورند ولى تجّار و غير آنها مثلا چند روز سعى مى‏كنند صدها برابر كارشان بهره به دست مياورند و يا عدّه‏اى ارث مى‏برند، گنج پيدا مى‏كنند و مال ندارند و يا تلاششان نسبت به بهره خيلى كم است و اين است معناى «يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ» و چون همه مشمول اين حكم نيستند لذا قيد «مَنْ يَشاءُ» جاى خود را مى‏گيرد . مثلا در كريمه [آل عمران:26-27] بهترين مصداق «تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ» ملك و پادشاهى است كه مثلا بوسيله ارث و يا تلاشى كه نسبت به آن خيلى كم است به دست مى‏آيد پس يا اصلا تلاش ندارد و يا تلاشش اندك است و به هر حال با تلاش مقايسه نمى‏شوند. آيه زير مطلب را بيش از پيش روشن م يكند [نور:38] آيه صريح است كه خدا جزاى عمل را مى‏دهد و از فضلش بر آن مزيد خارج از مقايسه با عمل است و پس از آن مى فرمايد«وَاللّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حساب». [طلاق:8] مراد از «حاسَبْناها» عذاب است و چون عذاب روى حساب عصيان و لجاجتشان بوده لذا «حاسَبْناها» آمده است . [رحمن:5] [كهف:40] حسبان به ضمّ آن مصدر است به معنى شمردن و نيز حسبان به ضمّ اوّل تيرهاى كوچك را گويند مفرد آن حسبانه است (اقرب) معنى آيه اوّل: آفتاب و ماه روى حساب اند معنى آيه دوّم: و بفرستد بر آن عذابى از آسمان درنتيجه زمين خالى و خشك گردد. راغب آن را در آيه عذاب و اتش نقل كرده و گويد علّت تسميه آن است كه كيفر روى حساب جرم است در مجمع نيز از از ابن عبّاس عذاب و آتش نقل كرده است . به نظر نگارنده حسبان در آيه دوّم چنانكه راغب نقل كرده به معنى عذاب است و چون عذاب خداوند با جمعيّت متناسب است لذا حسبان گفته شده . فعل حسب يحسب از باب علم يعلم به معنى ظن و گمان به كار مى‏رود مثل [عنكبوت:2] به نظر راغب مصدر اينگونه افعال حسبان به كسر اوّل است. كه گمان و ظنّ كننده يك نوع حساب است، از جانب خود محاسبه و روى آن حكم و عمل مى‏كند . احتساب نيز در قرآن مجيد به معنى گمان به كار رفته است و موارد آن فقط سه محلّ است: زمر:47، حشر:2، طلاق:3، [حشر:2] خدا به آنهااز جائى آمد كه گمان نكرده بودند. علّت تسميه نيز همان است كه گفته شد . حسب (بر وزن فلس) به معنى كفايت استعمال مى‏شود (مفردات) [آل عمران:173] گفتند خدا ما را بس است و بهتر وكيل است اين ماده بدين معنى ده بار در كلام اللّه آمده است . به گمانم علّت اين تسميه آن باشد كه ميان كفايت كننده و كفايت شده حساب برقرار است مثلادر [بقره:206] ميان گناه شخص و عذاب جهنّم محاسبه‏اى هست و عذاب به حساب گناه است و عذاب به حساب گناه است .
حسد
بد خواهى. خواستار بودن زوال نعمت و سعادت ديگرى. راغب گويد آن گاهى توأم با سعى در از بين بردن نعمت ديگران است [فلق:5] بگو پناه مى‏برم به خداى فلق... از شرّ بد خواه آنگاه كه بدخواهى كند. اين ماده در كلام اللّه مجيد بيشتر از پنج بار نيامده است.
حسر
كشف و انكشاف (قاموس) در مجمع گويد: اصل حسر به معنى كشف است گوئى: «حَسَرْتُ الْعَمامَةَ عَنْ رَاْسى» عمامه از سرم كنار كردم . راغب گويد به شخص خسته، حاسر و محسور گويند به تصوّر آنكه نيروى خود را از خويش كنار كرده و يا اينكه رنج نيرويش را از او برده است. [انبیاء:19] آيه درباره ملائكه است يعنى از بندگى خدا بزرگى نمى‏كنند و خسته نمى‏شوند [ملك:4] چشم به تو بر مى‏گردد در حاليكه خسته است ونيروى ديدش از آن بر كنار شده [اسراء:29] تا بنشينى ملامت ديده و بريده از مردم يا از معاش. صدر آيه مى‏گويد: در انفاق زياده روى نكن تا محسور نباشى يعنى هرچه داشته باشى از تو كنار شود و از دستت برود . حسرت به معنى اندوه و غم است بر انچه از دست رفته گوئى نادانيى كه بر ارتكاب عمل قبيح وادارش كرده بود از وى رفته يا نيرويش از فرط غصّه زايل شده است (مفردات) [آل عمران:156] تا خدا آن را در قلوبشان غم و اندوه گرداند. [حاقة:50] كفّار كه به قرآن عمل نمى‏كنند و بى اعتنااند، روز قيامت قرآن بر آنها مايه اندوه مى‏گردد. [بقره:167] حسرات حال است از اعمالشان را در حاليكه يكپارچه اندوه و غصّه باشد به آنها نشان مى‏دهد. [فاطر:8] حسرات مفعول له «تذهب» است يعنى جانت از حسرت و اندوه بر آنها از دست نرود.ناگفته نماند به عقيده راغب اصل حسر، كشف و بر كنار كردن لباس از محل خود است «حسر عن قميصه» يعنى دامن خود را بالا زد.
حسّ
حاسّه همان نيروى درك است كه جمع آن حوّاس ميايد . و احساس به معنى ادراك با حاسّه است اعمّ از آنكه با ديدن باشد يا شنيدن و يا غير ان. «فَلَمّا اَحَسَّ عيسى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْاَنْصارى اِلَى اللّهِ» چون عيسى از آنها كفر احساس كرد گفت: ياران من به سوى خدا كدام‏اند؟ آل عمران :52 در مجمع البيان «اَحَسَّ» را پيدا كردن، ديدن و دانستن نقل كرده است. و همه از مصاديق احساسند. [مريم:98] چه مردمانى را كه پيش از آنها هلاك كرده‏ايم آيا كسى از آنها را مى‏بينى يا صدائى از آنهامى شنوى؟ * [آل عمران:152] «تَحُسُّنَهُمْ» از باب نَصَرَ يَنْصُرُ به معنى كشتن و مصدر آن حسّبه فتح اول است در اقرب گويد: حَسَّهُ حَسّاً: قَتَلَهُ وَ اسْتَأْصَلَهُ» و در قاموس حَسّ (به فتح اوّل) را حيله و استيصال و قتل گفته است. مجمع البيان در ذيل آيه فوق گويد: علّت اين تسميه آن است كه قتل، حسّ را از بين مى‏برد و در ذيل آيه 152 آل عمران گفته: علّت اين تسميه آن است كه مقتول درد قتل را حسّ مى‏كند. معنى آيه چنين مى‏شود: خدا وعده خود را با شما راست كرد آنگاه كه آنها را به اذن وى مى‏كشتيد. تحسّس به معنى جستجو كردن مى‏باشد خواه با ديدن باشد يا شنيدن . [يوسف:87] اى پسران من برويد يوسف و برادرش را بجوئيد. * [انبیاء:102] صحاح و اقرب الموارد حسيس را صوت خفى گفته‏اند. طبرسى و بيضاوى آن را صدائيكه با شنيدن حسّ مى‏شود ذكر كرده‏اند. معنى آيه اين است: آنها صداى جهنّم را نمى‏شنوند و در آنچه خواسته نفسشان است جاودانند. و اگر مراد از حسيس صوت خفى باشد معنى آن است كه حتّى صداى جزئى آن را هم احساس نمى‏كنند. آن مصدر از براى مفعول است.
حسم
از بين بردن اثر شى‏ء. گويند: «قَطَعَهُ فَحَسَمَهُ» يعنى آن را بريد و مادّه‏اش را زايل كرد به همين علّت شمشيررا حسام گفته‏اند (مفردات) [حاقة:7] طبرسى و زمخشرى گفته‏اند: ممكن است آن مصدر و يا جمع حاسم باشد مثل شهود و رقود كه جمع شاهد و راقداست. بنابر فرض اوّل مفعول مطلق يعنى «يحسمهم حسوماً و بنابر فرض دوّم صفت «سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ اَيّامٍ»است . معنى آيه چنين مى‏شود: خدا باد را هفت شب و هشت روز بر آنها مسلّط كرد كه به طرز عجيبى آنها را ريشه كن مى‏نمود. و نيز آن را به معنى متوالى گفته‏اند در مجمع كويد: ريشه آن از حسم الداء است كه باداغ پى در پى آن را معالجه مى‏كنند. على هذا «حسوماً» حال است از «ريح« در آيه ما قبل. يعنى خدا باد را در حاليكه هفت شب و هشت روز مرتّب و پى در پى آنها را از بين مى‏برد مسلّطشان كرد. در اين فرض حسوم به معنى حاسم است .
حُسْن
(بر وزن قفل) زيبائى. نيكوئى. در قاموس گويد: «اَلْحُسْنُ: الْجَمالُ» (زيبائى) در صحاح گفته: «اَلْحُسْنُ: نَقيضُ الْقُبْحِ. (نيكى). هر دو از اين معنى در قرآن يافت مى‏شود مثل [احزاب:52] و نه ترا است كه آنها را به همسران ديگر عوض كنى گر چه زيبائى ايشان تو را به شگفت ارد . و مثل [عنكبوت:8] انسان را نسبت به پدر و مادرش به نيكى سفارش كرده‏ايم . راغب گويد: حسن (به ضمّ اوّل عبارت است از هر چيز سرور آور و خويش آيند. قول راغب جامع هر دو معناى فوق است زيرا خوش آيند شامل هر دو از زيبائى و نكوئى است . حسن در قرآن هم مصدر آمده و هم اسم. مثل آيه 8 عنكبوت كه ذكر شد و مثل [كهف:86] كه هر دو مصدر اند و مى‏شود گفت كه اسم اند و نحو [آل عمران:14] [آل عمران:195] كه هر دو اسم اند يعنى: برگشت خويش آيند و ثواب دلپسند نزد خداست . حَسَن (بر وزن فرس) وصف است به معنى زيبا و نيكو. [آل عمران:37] پروردگارش او را پذيرفت پذيرشى نيكو. [بقره:245] موارد استعمال آن: قبول حسن، قرض حسن، متاع حسن، رزق حسن، اجر حسن، بلاء حسن، و غيره است . حسنة: هر نعمت خوش آيند و شاد كننده است كه به انسان مى‏رسد و سيّئه ضدّ آن است (مفردات) و شامل نعمت دنيا و آخرت هر دو است [بقره:201] پروردگارا به ما در دنيا نعمتى نيكو بخش و در آخرت نعمتى نيك بخش و ما را از عذاب آتش نگاه دار. اين كلمه مجموعاً 28 بار در قرآن مجيد آمده است و شامل نعمت هر دو جهان است و حتى در طاعت و شفاعت و پيروى نيز به كار رفته است [انعام:160] [نساء:85] [احزاب:21]. حسنات جمع حسنة است و شامل نعمتهاى دنيا و آخرت هر دو مى‏باشد [اعراف:168] و جمعاً سه بار در قرآن يافت مى‏شود: هود 114 فرقان:70. احسن اسم تفضيل است [مائده:50] بهتر از خدا در حكم كدام است ؟مجموعاً 36 بار در قرآن مجيد ت‏كده است. مؤنث آن حسنى است [نساء:95] و خدا به همه وعده بهتر داده است «حسنى» در اين آيه و آيات ديگر بايد موصوفى داشته باشد مثل [اعراف:137] و مثل [طه:8] كه «كلمة» و «الاسماء» موصوف حسنى است و اين كلمه 17 بار در كلام اللّه مجيد تكرار شده است. در آياتى نظير [زمر:55] [احقاف:16] غرض آن نيست كه: با حسن تابع شويد و به حسن تابع نشويد يا احسن را قبول مى‏كنيم ولى حسن را نه بلكه شايد غرض آن است كه ما انزل اللّه همه احسن است و انچه خدا قبول كند همه احسن است . احسان مصدر باب افعال به معنى نيكى كردن مثل [بقره:83] افعال اين ماده در قرآن مجيد همه از باب افعال امده مگر در سه موضع كه از ثلاثى به كار رفته است نحو [نساء:69] و دو مورد ديگر آيه 31 كهف و 76 فرقان است . محسن: نيكوكار. محسنين: نيكوكاران. محسنات: زنان نيكوكار. به نظر مى‏آيد كه اين اسماء فاعل در قرآن به جاى صفت مشبهه به كار رفته‏اند و از آنها ثبوت اراده شده است چنانكه با مراجعه روشن خواهد شد. [نساء:125]، [بقره:195]، [احزاب:29] «محسنات» در قرآن فقط يك بار هست اينك چند آيه را بررسى مى‏كنيم : * [نحل:90] احسان بالاتر از عدل است زيرا عدل آنست آنچه بر عهده دارد بدهد و آنچه براى اوست بگيرد. ولى احسان آن است بيشتر از آنچه بر عهده دارد بدند و كمتر از آنچه براى اوست بگيرد. اختيار عدل واجب ولى اختيار احسان مستحب است . توجّه‏ [سجده:7] بعضى‏ها «خلقهُ» را به فتح لام و بعضى‏ها به سكون لام و مصدر خوانده‏اند يعنى: همان خدائيكه هر چه آفريد نيكو آفريد. يا: همان خدائيكه خلقت همه چيز را نيكو كرد. با مقايسه آيه [فرقان: 2]، [رعد:16]، [انعام:102] روشن مى‏شودمى شود كه همه چيز را خدا آفريده و نيكو آفريده و در ميان آفريده‏ها بد وجود ندارد. به نظر نگارنده مراد از آيه ما تحن فيه آن است كه در اين جهان ميان موجودات از لحاظ خلقت و تأثير در يكديگر، موازنه و عدالت هست و آن سبب اعتدال و نكوئى تمام اشياء است و در آيه فرقان خوانديم «وَ خَلَقَ كُلُّ شَىْ‏ء فَقَدَرَهُ تَقْديراً» همان تقدير و اندازه‏گيرى موجب حسن و نكوئى گرديده است و اصولا «خلق» در اصل معنى چنانكه راغب گفته به معنى اندازه‏گيرى است . اين موجودات بى حدّ و حصر با همه اختلاف كه دارند مانند آهن آلات خرد و بزرگ يك كارخانه همه مفيد و همه خير و همه در هم ديگر تأثير دارند. چنانكه گفته‏اند: جهان چون چشم و خطّ و خال و ابروست‏ كه هر چيزش به جاى خويش نيكوست در تفسير صافى ذيل آيه [رحمن:7] از امام عليه السلام نقل است: «بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّموات و الْاَرْضُ» آرى اگر عدل و موازنه نبود و موجودات در يكديگر تأثير نداشتند آسمانها و زمين بر پا نمى‏شدند. و اين است معنى «اَحْسَنَ كُلُّ شَىْ‏ءٍ خَلَقَهَ». امّا حساب خير و شر نا گفته نمانددر عالم خارج نسبت به ذات اشياء به طور قطع مى‏شود گفت: كه خير و شرى وجود ندارد آنچه هست موازنه است و تعديل و تأثير خير و شر عنوان ثانوى است كه بر موجودات بار مى‏شود. مثلا زهر مار نسبت به ما يا موجودات ديگر كه از آن ضرر مى‏بيند شرّ ولى نسبت به خود مار آلت دفاع آن است و آن را در برابر دشمنان مصون ميدارد خير است و قطع نظر از اين دو نسبت ، زهر مار نه خير است و نه شرّ. و هكذا پس اشياء فى حدّ نفس موصوف به خير و شرّ نيستند و با مقايسه و نسبت به خود يا نسبت به يكديگر خير و ياشرّ مى‏شوند و يا نسبت به يكى خير و نسبت به ديگرى شرّ مى‏گردند مثلا قرآن نسبت به مؤمنين شفا و رحمت و نسبت به ستمگران خسران و زيان است «وِلا يَزيدُ الظّالِمينَ اِلّا خَساراً». و چون انسان با موجودات و همچنين موجودات با يكديگر همواره صفت خير و شرّ بر آنها بار است و از آنها جدا نيست انسان پيوسته بعضى چيزها را براى خود مفيد ميداند و خير مينامد و بعضى چيزها را كه سبب عذاب و ناراحتى اوست شرّ مى‏خواند و هرگاه انسان مثل سنگ شكنجه و راحتى احساس نمى‏كرد خير وشرى در جهان نسبت به او وجود نداشت. قرآن مجيد نيز روى اين حساب قدم برداشته است و خير و شرّ را از بشر قابل انفكاك نمى‏داند: [انبیاء:35]، [فصّلت:51]، [معارج:20] [زلزله:7و8]. ناگفته نماند شر و خير هر دو امر وجودى اند چنانكه صريح آيات فوق است مثلا در آيه «وَمَنْ يَعْمَلْ مِثقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ» نمى‏شود گفت: هر كه عدم را عمل كند آن را خواهد ديد سيل و زلزله و غيره نسبت به انسان شرّ است و وجود است نه عدم چنانكه مثلا عسل نسبت به انسان خير و وجود است حكم اين هر دو يكسان است. فلاسفه كه بعد مى‏بودن شرّ قائل اند مثل قائلين به يزدان و اهريمن هر دو دسته خواسته‏اند از نسبت دادن شرّ به خدا جلوگيرى كنند. ولى دسته اوّل واقعيّت را درك نكرده و دسته دوّم سلطنت خدا را ناتمام تموده‏اند. چرا خدا شر ميافريند؟ خداوند اوّلا و بالذات، شرّ به وجود نمى‏آورد بلكه مردم در اثر اعمال بد پديده‏هاى عالم رانسبت به خود شرّ مى‏كنند، به عبارت روشن‏تر مردم از دستور حق و عدالت منحرف مى‏شوند و در نتيجه خداوند براى آنها شرّ پيش مى‏آورد و آنچه مى‏بايست خير و مفيد شود شرّ و مضرّ مى‏گردد. براى درك اين مطلب بايد دست به دامن قران زد. قرآن مى‏فرمايد: [سباء:16-17]. آيه صريح است در اينكه آمدن سيل و از بين رفتن وسائل زندگى قوم سباء در اثر اعراض از دستور خداوند بوده است، پس سيل را كه نسبت به آنهاشرّ بود، خدا فرستاد و خدا اين كار را كرد چنانكه فرمود «فَاَرْسَلْنا» ولى چرا خدا اين شرّ را به وجود آورد؟ زيرا كه آنها كفور شدند و اعراض كردند «وَ هَلْ نُجازى اِلّاَ الْكَفورَ» چقدر خنده اور است بگوئيم سيل نسبت به آنها شرّ نبود زيرا شرّ عدمى و سيل وجود است . [نساء:78-79]. مشركان به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» خرده گرفته و ميگفتند: خوبى از جتنب خدا و بدى از جانب تو است كه به ما مى‏رسد خدا در جواب مى‏فرمايد: بگو حسنه و سيئه هر دو از جانب خداست « قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدراللّهِ» در اينجا خدا هر دو را از جانب خود مى‏گويد و آيه بعدى فرموده: حسنه از جانب خداست (و اوست كه حسنه مى‏دهد و كسى اجبارش نمى‏كند) و سيئه از جانب ما است يعنى ما سبب مى‏شويم كه خداوند سيئه پيش مياورد. در قرآن كريم آيات زيادى هست كه شرور و بلاها معلول اعمال ناشايست مردم است مثل [شورى:30]، [تغابن:11] در آيه اوّلى بلا را معلول عمل آدمى و در آيه دوّم از خدا مى‏داند. يعنى شرّ را خدا مى‏آورد ولى علّت آن عمل انسان است. اگر گويند: به مقتضاى «اَلَّذى اَحْسَنَ كُلَّ شَىْ‏ءِ خَلَقَهُ» بايد اينها شرّ و بد نباشد و حال آنكه قرآن مجيد در شرّ و مصيبت بودن اين قبيل چيزها صريح است؟!. گوئيم اينها از لحاظ تقدير و موازنه و اثر اعمال و انتقام در مقابل طغيان، عدل و خيراند هر چند نسبت به اشخاص مجرم شرّ و مصيبت باشند چنانكه در سوره الرحمن در چند محلّ پس از ذكر عذابهاى آخرت آيه «فَبِاَىِّ آلاءِ...» آمده است زيرا آن عذابها نسبت به نظام عالم و مقتضاى شقاوت مجرمين خير و از لوازم نظام كلّى عالمند گر چه نسبت به مجرمين شرّاند به عبارت اخرى: آنها نسبت به خدا و داقع خيراند و خدا خلقت آنها را نكو كرده ولى نسبت به اهل عذاب شرّاند و در آن عيبى نيست چنانكه قرآن مؤمنان را شفا و نسبت به كفّار «لا يزيد الّا خساراً» است. در اينجا بايد حساب مصائبى را كه براى امتحان و ترفيع مقام براى بعضى از بندگان پاك خدا پيش مى‏آيد از اين حساب جدا دانست و انشاءاللّه در كلمه صوب ذيل آيه [حديد:22] خواهد آمد. خلاصه سخن آنكه: شرّ مثل خير وجودى است، شرّ را خدابه وجود مى‏آورد ولى سبب آن عمل آدمى است شرّ را عدمى دانستن مثل عقيده به يزدان و اهريمن هر دو باطل و اشتباه است . اسمآءِ حسنى‏ اسماءِ حسنى يعنى نامهاى بهتر نامهائيكه دلالت بر حسن دارند آن هم نه فقط حسن مطلق بلكه احسن است زيرا حسنى مؤنث احسن مى‏باشد. اين اسماء قهراً معانى وصفى دارند زيرا برنامه هائيكه معانى وصفى ندارند حسن گفته نمى‏شود مثلا اگر به درخت مى‏گوئيم: درخت اين حسنى ندارد، فقط نام و معرّف است ولى اگر بگوئيم: بارور: آن معناى وصفى است و دلالت بر حسن دارد. اسماء حسنى نامهائى است كه در آنها معانى حسن ملحوظ و متضمّن صفات جلال و جمال خداوندى‏اند [اعراف:180] [اسراء:110] [طه:8] [حشر:24]. اين چهار محلّ است كه در آن كلمه «اَلْاَسْماءُ الْحُسنى» آمده است و خدا با آنها خوانده مى‏شود و هنگام دعا صفات حق تعالى كه هر يك نماينده قسمتى از تدبير عالم و يا نشان دهنده جلال كبريائى است در نظر داعى نجسّم مى شود. اسماء حسنى در قرآن مجيد بنابر نقل الميزان 127 است به ترتيب ذيل: 1- اِله، اَحَدْ، اَوَّلْ، آخِرْ، اَعْلى، اَكْرَمْ، اَعْلزمْ، اَرْحَمَ الرّاحِمين، اَحْكَمُ الْحاكِمين، اَحْسزنُ الْخالِقين، اَهْلُ التَّقوى، اَهْلُ الْمَغْفِرَة،اَقْرَبْ، اَبْقى. ب - بارِى ْ، باطِنْ، بَرّ، بَصيرْ، بَديعْ. ت - تَوّابْ. ج - جَبّارْ، جامِعْ. ح - حَكيمْ، حَليم، حىّ، حَقَّ، حَميدْ، حَسيبْ، حَفيظْ، حَفّى . خ - خَبيرْ، خالق، خلّاق، خَير، خَيْرذ الْماكِرينْ، خَيْرُ الرّازِقينْ،،خَيْرُ الفاتِحينْ، خَيْرُ الْفاصِلينْ، خَيْرُ الْحاكِمينْ، خَيْرُ الْغافِرينْ، خَيْرُ الْوارِثينْ، خَيْرُ الرّاحِمينْ، خَيْرُ الْمُنْزِلينْ. ذ - ذُوالْعَرْشْ، ذُوالطّوْلْ، ذُوانْتِقامْ، ذوالْقُوَّةْ، ذُوالْفَضْلَ الْعَظيمْ، ذُو الرَّحْمَة، ذُوالْجَلالِ وَ الْاِكْرامْ، ذُوالْمَعارِجْ. ر - رَحْمنْ، رَحيم، رَؤُفْ، رَبّ، رَفيعُ الدَّرَجات،رَزّاقْ، رَقيبْ. س - سَميعْ،سَلامْ، سَريعُ الْحِسابْ، سَريعُ الْعِقابْ‏ ش - شَهيد، شاكر، شَكُوِْ، شَديدُ الْعِقابْ، شَديدُ المِحال. ص - صَمَدْ. ض - ظاهِرْ ع - عَليمْ عَزيز، عَفُّوْ، عَلىّ، عَظيم، عَلّامَ الْغُيوبْ، عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةْ، غ - غَنىّ، غَفُورْ، غالِب، غافِرُ الذَّنْبْ، غَفّارْ. ف - فالرقُ الْاِصباحْ، فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى، فاطِرْ، فَتّاح. ق - قَوِىّ، قُدُّس، قَيّومْ، قاهِرْ، قَهّارْ، قَريبْ، قادِرْ، قَدير، قابِلُالتّوبْ، قائِمٌ على كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ. ك - كَبير، كَريم، كافى، ل - لَطيف. م - مَلِكْ، مُؤمِن، مُهَيْمِنْ، مُتِكَبِّر، مُصَوِّر، مَجيد، مُجيب، مُبين، مُولى، مُحيط، مَقيت، مُتَعالْ، مُحْيى، مَتين، مُقْتَدِر، مُسْتَعانْ، مُبْدِىُ……..، مالِكُ الْمُلْكِ. ن - نَصيرْ، نُورْ. و - وَهّابْ، واحِدْ، وَلِىّ، والى، واسِعْ، وَكيلْ، وَدود. ه - هادى. در توحید صدوق از حضرت رضا «علیه السلام» از پدرانش از على «علیه السلام» از رسول خدا «صلى اللّه علیه و اله» نقل شده که فرمود: براى خدا نود و نه اسم است، هر که خدا را با آنها بخواند خدا دعاى وى را اجابت کند و هر که آنها را بشمارد داخل بهشت مى‏شود. در روایت دیگرى از امام صادق از پدرانش از امیرالمؤمنین از رسول خدا «صلى اللّهُ علیه و اله» نقل شده فرمود: براى خداى تعالى نود و نه اسم است صد مگر یکى، هر که آنها را بشمارد داخل بهشت شود و آنها چنین‏اند: الله، اله، واحد، احد، صمد، اوّل، آخر، سمیع، بصیر، قدیر، قاهر، علىّ، اعلى، باقى، بدیع، بارى، اکرم، ظاهر، باطن، حىّ، حکیم، علیم، حلیم، حقّ، حسیب، حمید، حفىّ، ربّ، رحمن، رحیم، ذارى، رزّاق، رقیب، رؤوف، رائى، سلام، مؤمن، مهیمن، عزیز، جبّار، متکبّر، سیّد، سبّوح، شهید، صادق، صانع، طاهر، عدل، عفوّ، غفور، غنى، غیاث، فاطر، فرد، فتّاح، فالق، قدیم، ملک، قدّوس، قوىّ، قریب، قیّوم، قابض، باسط، قاضى الحاجات، مجید، مولى، منّان، محیط، مبین، مقیت، مصوّر، کریم، کبیر، کافى کاشف ضرّ، وتر، وهّاب، ناصر، واسع، ودود، هادى، وفىّ، وکیل، وارث، باعث، برّ، توّاب، جلیل، جواد، خبیر، خالق، خیرالناصرین، دیّان، شکور، عظیم، لطیف، شافى. اینها که شمرده شد مجموعاً صدتا است ولى لفظ جلاله داخل در عدد نیست بنابراین مجموع اسماء حسنى در روایت نود و نه است و لفظ جلاله صفت بخصوصى در آن ملحوظ نیست بلکه الزاماً دال بر تمام آنهاست بکلمه «الله» رجوع شود. در نسخه ما در توحید صدوق «باعث» دو دفعه ذکر شده ولى پیداست که اشتباه چاپ است. مقصود از شمردن که فرمود: هر که آنها را بشمارد داخل بهشت شود. آنست که به آنها ایمان بیاورد و بداند که خداوند داراى چنین صفاتى است. نود و نه بودن اسماء حسنى در روایت شیعه و سنّى به طور مستفیض نقل شده ولى بنا برآنچه در قرآن و روایات دیگر و دعاها نقل شده تعداد اسماء حسنى بیشتر از این است در المیزان ذیل آیه 180 سوره اعراف بعد از ذکر این نکته فرموده: غایت دلالت این روایات آنست که: از جمله اسماء حسنى نود و نه اسم است که از خواصّ آنها استجابت دعا و دخول بهشت است در صورت دعا کردن با آنها و شمردن آنها. ایضاً در تفسیر المیزان ذیل آیه فوق از سوره اعراف بحث مفصّلى است طالبان تفصیل به آنجا رجوع کنند. * [رحمن:70] حسان جمع حسناءِ و حسنة به معنى زنان زیباروى است. همچنین است [رحمن:76] که جمع حسنة به معنى نیکو است. * [توبه:52] مراد از «حُسْنَیَینْ» شهادت و پیروزى است مسلمین بکفّار مى‏گفتند: ما در پیکار و جهاد خود به یکى از دو چیز نائل مى‏شویم که هر دو نیکوست یا شهید مى‏شویم و یا فاتح مى‏گردیم.
حشر
جمع كردن. [ق:44] آن جمع كردنى است كه بر ما آسان است. در مجمع ذيل آيه 202 از سوره بقره گفته: حشر گرد لوردن قوم است به يك مكان... اصل باب از جمع شدن است در اقرب الموارد هست: «حَشَرَ النّاسُ:جَمَعَهُمْ». آيات قرآن مجيد در اين معنى به كار رفته است مثل [نمل:17] براى سليمان لشگريانش از جنّ و انس و پرنده جمع شدند. [آل عمران: 158] اگر مرديد يا كشته شديد به سوس خدا جمع مى‏شويد . راغب آن را اخراج معنى كرده گويد: حشر بيرون كردن جماعت از مقرّ آنهاست بخ جنگ و نحو آن. ولى قول مجمع البيان با آيات قرآن بهتر مى‏سازد و اگر اخراج معنى شود شايد براى آن است كه اخراج توأم با جمع كردن است . * [بقره:203] بهتر است «تحشرون» در اين آيه و نحو آن به معناى حال گرفته شود يعنى الان به سوى خدا جمع مى‏شود و در اين صورت مراد از آن، جمع شدن در عالم مرگ و يا مطلق است زيرا مردم از حين آفريده شدن به تدريج در حال جمع شدن به سوى پروردگاراند. * [تكوير:5] آن گاه كه وحوش جمع گردند. ممكن است آيه راجع به مقدمات قيامت و ابتداى فناى عالم باشد و ممكن است مراد از آن جمع شدن در قيامت باشد. در اين صورت آيا براى وحوش حشر و نشر و حساب و كتابى هست؟ اللّه اعلم. در آيه ديگرى آمده [انعام:38] اين آيه از آيه ما قبل اعمّ است و تمام جنبندگان و پرندگان را امّت و داراى نظام خوانده و در آخرگويد: سپس به سوى خويش محشور و جمع مى‏شود.در ذيل دو آيه فوق در تفاسير سيعه و اهل سنت روايات و مطالبى نقل شده كه حاكى از حشر حيوانات و غيره است و مرحوم مجلسى در ج 7 بحار ص‏353 تا 377 طبع جديد آيات و روايات آن را نقل كرده است . نا گفته نماند اثبات و ردّ اين مطلب، تحقيق و وقت بيشتر لازم دارد و علم آن در نزد خداست و حقيقت امر هر چه باشد مورد تسليم و قبول است . * [حشر:2] اين حشر درباره اخراج طائفه‏اى از يهود از اطراف مدينه است. معنى آيه چنى است: او كسى است كه كفّار اهل كتاب را براى اوّلين راندن، بيرون كرد. اخراج و راندن، بيرون كرد. اخراج و راندن معناى كنايه‏اى جمع كردن و لازم آن است. در اقرب الموارد آمده: «حشر الجمع»: اخرجه من مكان الى آخر». حاشرين: گرد آورندگان [شعراء:53]
حصب
سنگريزه انداختن مجمع البيان ذيل آيه 98 انبیاء گويد: اصل حصب به معنى انداختن است . انداختن سنگريزه است: «حَصَبَهُ حَصْباً: رَماهُ بِالْعَصْباء» سپس در هر انداختن به كار رفته است . * [انبیاء:98] شما و آنچه جز خدا مى‏پرستيد انداخته شده جهنّم و هيزم آن هستيد. «حصب» (مثل اسد) راهيزم و آنچه در آتش انداخته مى‏شود معنى كرده‏اند. طبرسى گويد مراد آن است كه همچون انداخته شدن سنگريزه، به آتش انداخته مى‏شوند. اين آيه نظير آيه «وَقُودُهَاالنّاسُ وَالْحِجارَةُ» است كه در «ح ج ر» گذشت و گفتيم كه شامل معبودهاى جاندار نيست . [قمر:34] حاصب را باد ريگ افشان گفته‏اند. چهار بار در قرآن مجيد آمده است: عنكبوت:40،قمر:34، ملك:17، اسراء:68.
حصحص
[يوسف:51] اكنون حق آشكار شد. مجمع البيان از زجّاج نقل كرده كه آن از حصّه مشتق است. يعنى حصّه حق از حصّه باطل آشكار شد. اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار به كار رفته است..
حصد
درو كردن همچنين است حصاد به فتح اوّل و كسر آن (اقرب) [يوسف:47] آنچه درو كرديد در سنبلش بگذاريد. [انعام:141]. حصيد: درو شده. در زرع و غيره به كار رفته است [ق:9] با آن باغها و دانه درو شده رويانديم ممكن است «حصيد» صفت «حبّ» باشد و شايد صفت موصوف مخذوف باشد يعنى «حبّ نبات حصيد». [يونس:24] دستور ما شب يا روز به آن آمد پس آن را درو شده و از بين رفته كرديم. غرض آن است كه در اثر بلا نابود شد همچنين است آيه 100 هود و 15 انبیاء.
حصر
تنگ گرفتن (مفردات) قاموس آن را تنگ گرفتن و حبس گفته است [توبه:5] بگيريد آنها را و حبس كنيد. [بقره:273] فقرائيكه در راه خدا ممنوع و محبوس شده‏اند [بقره:196] پس اگر از ادامه حجّ ممنوع شديد آنچه ميسّر باشد قربانى كنيد . راغب گويد: حصر و احصار به معنى از طريق بيت (كعبه) است. احصار در منع ظاهر مثل دشمن و منع باطن مثل هر دو گفته مى‏شود ولى حصر فقط در منع باطن است آيات «فَاِنْ اُحْصِرْتُمْ»، «لِلْفذقَراءِ الَّذينَ اُحْصِروا» به هر دو از منع ظاهر و باطن محمول است . حَصَرْ (بر وزن فرس) به معنى تنگى است (صحاح) [نساء:90] يا بر شما آمدند كه سينه هايشان تنگ شده از اينكه با شما بجنگند. ماجعه به اقرب الموارد نشان مى‏دهد كه فعل حَصَرَ از باب ضَرَبز يَضْرِبُ و نَصَرَ يَنْصُرُ به معنى تنگ گرفتن و منع و حبس و مصدر آن بر وزن (فلس) است و از باب عَلِمَ يَعْلَمُ به معنى تنگ شدن و مصدر آن بر وزن فرس است. و همچنين دو باب اوّل و باب افعال هر دو متعدى‏اند و از ابو عمرو و شيبانى نقل مى‏كند كه: حصر و احصر هر دو به معنى حبس است . [اسراء:8] حصير را سجن و محبس گفته‏اند و اين بدان علّت است كه جهنّم شخص را ممنوع و محبوس مى‏كند و حصير به معناى فاعل و تنگ گيرنده است و حصير به معناى فاعل و تنگ گيرنده است يعنى: جهنّم را براى كفّار زندان قرار داديم . [آل عمران:39] گفته‏اند حصور كسى است كه خود را از جماع باز دارد يا كسيكه نزد زنان نيايد و آنكه در از بين بردن غريزه جنسى خود را به زحمت افكند ولى اينها با ظاهر آيه و واقعيّت دين جور در نمى‏آيد بهتر است گفته شود: حصور كسى است كه خود را از مشتهيّات نفس بياز دارد يعنى: پارسا. و آن صيغه مبالغه است .
حصول
[عاديات:10] راغب گويد: تحصيل خارج كردن مغز است از پوست مثل خارج كردن طلا از سنگ معدن و دانه از كاه خدا فرموده «وَ حُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ» يعنى آنچه در سينه هاست ظاهر و جمع شد. آنگاه كه آنچه در قبور است آشكار و آنچه در سينه هاست خارج گردد. آيه حاكى از آن است كه روز قيامت براى آنچه در سينه‏ها از حبّ و بغض و ايمان و كفر وجود دارد حساب هست و آنها ظاهر و آشكار خواهند شد. در روايات كافى هست كه شادى و سرور قلب مانند مثالى آشكار شده و سخن گويد براى تكميل اين بحث به «بعثر» رجوع شود، اين كلمه در قرآن بيش از يكبار نيست
حصن
قلعه. جمع آن حصون است مثل [حشر:2]، [حشر:14] مراد شهرهاى مستحكم و حصار شده است يعنى: كار زار نكنند با شما مگر در آباديهاى مستحكم و حصار دار. اين معناى اوّلى حصن است سپس به طور مجاز چنانكه راغب گويد در هر تحفّظ و نگه داشتن به كار مى‏رود به كسيكه خود را از بى عفّتى حفظ كند گوئيم: محصن و به زنيكه در اثر شوهردار بودن و يا عفّت، خود را از بى عفّتى نگه دارد محصنه (به صيغه فاعل و مفعول) گويند. به صيغه فاعل از آن جهت كه خود را از بى عفّتى باز مى‏دارد و به صيغه مفعول از آن سبب كه بى عفّتى باز داشته شده است . [نساء:25] مراد از محصنات اوّل زنان آزاد و عفيف است كه به واسطه عفّت و امتناع از فحشاء، از بى عفّتى باز داشته شده‏اند و همچنين است محصنات دوّم كه مراد كنيزان عفيف است . امّا جمله «فَاِذا اُحْصِنَّ» ممكن است مراد از آن شوهردار بودن باشد يعنى: كنيزان چون شوهر دار شدند اگجر زنا كنند نصف حدّ زنان آزاد را دارند كه پتجاه تازيانه است. و اين قرينه است كه مراد از محصنات سوّم زنان آزاد و عفيف است زيرا محصنات شوهردار سنگسار و كشته مى‏شوند و آن قابل تقسيم نيست . و نيز ممكن است مراد از «فَاِذا اُحْصِنَّ»اسلام آوردن كنيزان باشد چنانكه الميزان گفته است . امّا در آيه [نساء:24] ظاهرااً مراد زنان شوهردار است يعنى مادرانتان... و زنان شوهر دار بر شما حرام اند. * [نساء:24] مراد از محصنين مردان عفيف است كه از فحشاء امتناع مى‏كنند و مسافحين: زناكارانند.
حصا
احصاء: اتمام شمارش. [كهف:49] كوچك و بزرگى را نگذاشته مگر آن را به شمار آورده است . نا گفته نماند: حصاة به معنى سنگريزه و جمع آن حصى است. راغب گويد: عرب درشمردن از سنگريزه گويد: عرب در شمردن سنگريزه استفاده مى‏كرد لذا شمردن را احصاء گفته‏اند خود استفاده مى‏كنيم . *[ابراهيم:34] - نحل:18 مراد از «لا تُحْصُوها» تمام شمردن آن را نمى‏توانيد به آخر رسانير. لذاست كه راغب، احصاء را تحصيل به عدد گفته است و خلاصه، احصاء تمام شمردن و تحصيل حساب لس نه فقط يك،دو، سه گفتن. دليل روشن‏تر قول راغب آيه [مريم:94] است كه احصاء و عدّ هر دو يك جا آمده است يعنى حساب آنها را كرده و آنها را شمرده است . على هذا احصاء به معنى تحصيل حساب و دانستن آن و تعديد به معنى شمردن است . * [مزّمل:20] داند به سر بردن آن نتوانيد. آيه درباره عبادت شب است و ضمير «تحصوه» به ليل كه در صدر آيه است بر مى‏گردد و منظور از احصاء، شب را در حال عبادت به روز آوردن است كه بر همه ممكن نيست. و شب زنده دارى يك نوع شمردن دقائق شب است .
حضر
حضور. ضدّغائب شدن (قاموس) [بقره:133] يا شما آن دم كه مرگ يعقوب در رسيد حاضر بوديد؟ * [نساء:128] سازش كردن خوب است. جانها بر بخل نازل شده هستند يعنى بخل از غرائز نفسانى است و بخل حاضر شده هستند يعنى هر نفس در آن حاضر است و به واسطه آن از منافع خويش دفاع مى‏كند . * [قمر:28] محنضر: حاضر شده يعنى: آنها را خبر ده كه آب ميانشان قسمت شده است و هر قسمت، اهلش در آن حاضر مى‏شود (نوبتى براى آنها و نوبتى براى ناقه صالح) على هذا «محتضر» به صيغه مفعول وصف نوبت است نه وصف اهل آن .
حضّ‏
ترغيب. [ماعون:3] بر طعام مسكين ترغيب و تشويق نمى‏كند به نظر مى‏آيد مراد آن است كه انسان نه تنها بايد به مسكين اطعام كند بلكه بايد ديگران را نيز به اين كار ترغيب نمايد. محاضّه: ترغيب كردن يكديگ است [فجر:18] به طعام مسكين يكديگر را تشويق نمى‏كنيد.
حطب
(بر وزن فرس) هيزم. [مسد:4] و زنش در حاليكه باركش هيزم است به (ت ب ب) رجوع شود. [جنّ:15] امّا ستمگران هيزم جهنّم اند.
حطط
حطّ: به معنى فرود آمدن و فرود آوردن است راغب گويد: حطّپائين آوردن چيزى است از بلندى و نيز آن را پائين آمدن گفته‏اند: «حَطَّ الرَّجُلُ:نَزَلَ» ايضاً به معنى وضع و ترك آمده . اين كلمه در دو محل از قرآن كريم آمده است كه ذيلا نقل مى‏شود [بقره:58]. [اعراف:161] «حطّه» در هر دو آيه مرفوع و خبر مبتداى محذوف است و «حطّه» نكره است و بايد مراد از آن فرو امدن به خصوصى باشد. نا گفته نماند: بنى اسرائيل در صحراى سينا به طور بيابان گردى زندگى مى‏كردند و در اختيار محلّ و خورو خواب چنانكه پيشه بيابان گردان است كاملا آزاد بودند ولى شهر نشينى داراى شرائط و قوانين بخصوصى است كه اگر آنها مراعات نشود نظم عمومى از بين مى‏رود و زندگى اجتماعى متلاشى مى‏گردد. به نظر ما مراد از هر دو آيه كه به بنى اسرائيل دستور مى‏دهد وارد فلسطين شده و شهرنشين گردند، آن است كه بايد در دخول شهر، خاضع و تسليم قوانين شهر نشينى يك نوع فرود آمدن و محدود شدن زندگى است و ديگر آزادى صحرا گردى را نخواهند داشت. و خلاصه مراد آن نيست كه از باب مخصوصى در حال سجده وارد شوند و بگويند: گناهان ما را بيامرز بلكه مراد آن است كه به شهر وارد شوند در حاليكه تسليم قوانين اند و بگويند و بدانند كه اين ورود، فرود آمدن از آزادى مطلق و محدود شدن به شرائط شهر نشينى است معناى آيه چنين مى‏شود: و چون گفتيم در اين شهر ساكن شويد و از آن در هر محل كه خواستيد بخوريد (البته با مراعات قوانين) و بگوئيد اين شهرنشينى فرود امدن و محدود شدن است (يعنى اين رابدانيد و يقين كنيد) و از باب شهر در حال خضوع وارد شويد (در حاليكه آماده به پذيرفتن قوانين همزيستى هستيد) و اگر چنين كنيد قهراً نيكوكار خواهيد بود و آن باعث غفران گناهان شماست و نيكوكاران را وسائل مغفرت و تعيّش مى‏افزائيم. آنچه گفته شد كاملا طبيعى و قابل قبول است و ديگر احتياج به تأويلات بعيده كه از امثال قتاده نقل شده، نيست. طالبان تأويلات به تفاسير رجوع كنند.
حطم
شكستن. [نمل:18] وارد مساكن خويش شويد تا شما را سليمان و لشگريانش در هم نشكنند.(پايمال نكنند). حطام آن است كه از خشكى شكسته شود [زمر:21] سپس مى‏خشكد و آن را زرد شده مى‏بينى و سپس شكسته و ريز ريز مى‏شود. جهنّم از آن جهت حطمه ناميده شده كه هر چيز را مى‏شكند و خورد مى‏كند [همزه:4-5] حتماً به حطمه انداخته مى شود. چه دانى حطمه چيست؟ آتش افروخته خداست.
حظر
منع. راغب مى‏گويد: حظر آن است كه چيزى را جمع كرده در آغل بگذارى. (در اين صورت آن چيز را از ديگران منع كرده‏اى). از اينجاست كه محظور به معنى ممنوع آمده است [اسراء:20] عطاى پروردگار تو ممنوع نيست . [قمر:31] هشيم: چوبهاى خشكى است كه مى‏شكند و ميريزد. محتظر (به صيغه فاعل) كسى است كه براى باغ و يا گوسفندان خود محلّى مى‏سازد اين شخص چوبها و علفهاى خشكيده را جمع كرده و در ساختن ان محل به كار مى‏برد مثلا آغلى از چوب و علف مى‏سازد آيه شريفه درباره قوم صالح است يعنى: يك صيحه بر آنها فرستاديم مانند چوبها و علفهاى خشكيده حظيره ساز شدند.
حظ
نصيب. [نساء:11] براى پسر مثل نصيب دو دختر است . [قصص:79] حقا كه او صاحب نصيب بزرگى از مال دنياست [مائده: 14] نصيبى و قسمتى را از آنچه تذكّر داده شده بودند، از ياد بردند.
حفد
سرعت در عمل و خدمت. طبرسى فرمايد: اصل حفد سرعت در كار است در دعا آمده «اللّهُمَّ اِلَيْكَ نَسْعى و نَحْفَدُ»: خدايا به سوى تو سعى و سرعت مى‏كنيم. باعوان و ياران حفده گويند زيرا كه در پيروى و طاعت سرعت به خرج مى‏دهند. [نحل:72] حفده جمع حافذ به معنى خدمتكار است يعنى: خدا به شما از زنانتان فرزندان و خدمتكاران عطا كرده است اين خدمتكاران از فرزندان اند چون فرموده«مِنْ اَزْواجِكُم» و چون حافذ به معنى فرزند فرزند (نوه) نيز آمده شايد مراد از حفده نوه‏ها باشد. اين كلمه فقط يك بار در قرآن آمده است .
حفر
كندن. حفره: گودال [آل عمران:103] در لب گودالى از آتش بوديد از آن نجاتتان داد. * [نازعات:10] در مجمع گويد: حافره نزد عرب اسم است به اوّل شى‏ء و ابتداء كار، جوهرى گفته: گويند بر حافره خود برگشت يعنى به راهى كه آمده بود عود كرد. زمخشرى در فائق و ابن اثير در نهايه گفته‏اند: به سمّ اسب حافر گويند زيرا وقت راه رفتن زمين را حفر مى‏كند. اسب در نزد عرب بسيار محبوب بود و آن را نسيه نمى‏فروختند و وقت فروش مى‏گفتند «اَالنَّقْدُ عِنْدَ الْحافِر» يعنى قيمت نزد اسب است و آن رابايد در نزد اسب بدهى و نسيه نماند. و گاهى حافره گفته‏اند به اعتبار دابّة كه مؤنث است سپس اين استعمال زياد شد و بهر اوّل اطلاق گرديد گويند: «رَجَعَ اِلى حافِرِهِ وَ حافِرَتِهِ» يعنى به اوّل خود برگشت. فيروز آبادى نيز در قاموس چنين گفته است . و نيز زمخشرى و ابن اثير نقل مى‏كنند: ابّى بن كعب از رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از توبه نصوح پرسيد. حضرت فرمود: «هُوَالنَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ حينَ يَفْرُطُ مِنْكَ وَ تَسْتَغْفِرُاللّهَ برنِدامَتِكَ عِنْدَالْحافِرِ، ثُمَّ لا تَعُودُ اِلَيْهِ اَبَداً». مى‏بينيم كه مراد از «عِنْدَالْحافِرِ»اوّل امر است راغب گويد: «لَمَرْدُونَ فِى الْحافِرَةِ» مثلى است درباره كسيكه به جاى اوّلى برگردانده شودو معنى آيه چنين مى‏شود: كفّار و منكرين بعث مى‏گويند: آيا به خلقت اوّلى باز خواهيم گشت؟!! اين آيه نظير آيه [رعد:5] است. از اين مادّه دو كلمه بيشتر در قرآن نيست .
حفظ
نگاهدارى. مراقبت. [طارق:4] هيچ كس نيست مگر بر او نگهبانى هست حفيظ: به معنى حافظ و مبالغه است [هود:57] . * [رعد:11] براى انسان از پس و پيش تعقيب كنندگانى هست او را از امر خدا حفظ مى‏كنند. ظاهراً مراد از «امر اللّه» تصادفات و بلاها است اگر از معقبات مراد ملائكه باشد قهراً به اعتبار جماعت است و تأنيث لقطى است يعنى جماعت معقّبات در «تلو» گذشت كه صفت ملائكه با الف و تا جمع بسته نمى‏شود . با توجّه به آيه قبل كه حاكى از علم و اطلاع خدا از اعمال بندگان است مى‏شود گفت كه اين تعقيب كنندگان نويسندگان اعمال و در عين حال حافظ انسان اند نظير آيه [انفطار:10]. * [انعام:61] ممكن است مراد از «رسلنا» همان «حفظة» بوده باشند در اين صورت با ملاحظه آيه «وَاِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ...»كه گذشت معنى و هم كاتب‏اند و هم آنها هستند كه وقت رسيدن مرگ، انسان را قبض مى‏كنند. و اين منافى «يَتَوّفاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ»نيست زيرا خدا توفّى را هم به خود و هم به رسل و هم به ملك الموت داده است مثل خدا باغ را آبيارى كرد، من كردم، باغبان كرد.
حفف
حفّ. احاطه كردن در مجنع گويد: «حَفَّ الْقَوْمُ بِالشَّىْ‏ءِ:اَطافُوابِهِ» و دو جانب شى‏ء را دو حفاف آن گويند گوئى كه آن شى‏ء را احاطه كرده‏اند . در نهج البلاغه خطبه 174 از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل مى‏كند: «حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكارِهِ وَ حُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ» بهشت با مكاره و آتش با شهوات احاطه شده است [كهف:32] براى يكى از آن دو دو باغ از تاك داديم و آن دو را به نخل احاطه كرديم . [زمر:75] يعنى ملائكه را در حاليكه عرش را احاطه كرده‏اند مى‏بينى بيضاوى گويد «من» زايد يا براى ابتدا است ولى بهتر است براى بيان باشد. در الميزان گويد: عرش نقامى است كه اوامر الهى از آن صادر مى‏شود ملائكه در روز قيامت عرش را احاطه مرده و به آن چشم مى‏دوزد و منتظر دستور مى‏مانند و در آن حال تسبيح مى‏گويند. رجوع شود به «عرش» .
حفو
احفاء: مبالغه در سئوال يا مبالغه در دانستن حال شخص است (مفردات) در نهايه آمده كه زنى به محضر آن حضرت آمد «فَسَأَلَها فَاَحْفى وَ قالَ اِنَّها كانَتْ تَأتينازَ مَنَ خَديجَة» حضرت از او به طور تفصيل احوال پرسى كرد و فرمود: او در زمان خديجه به منزل ما مى‏آمد . * [محمّد:37] اموال شما را نمى‏خواهد و اگر بخواهد و در خواستن مبالغه كند بخل مى‏ورزيد و نمى‏دهيد. * [اعراف:187] از تو از قيامت مى‏پرسند گويا به آن دانائى، بگو علم آن پيش پروردگار من است «عنها» به «يسئلونك» متعلّق است و تقدير چنين است «يَسْئَلونَكَ عَنْها كَاَنَّكَ حَفِىُّ» طبرسى گويد: حفىّ به معنى عالم است يعنى آنقدر سئوال كرده تا دانسته است . * [مريم:47] گفت سلام بر تو حتماً از پروردگارم براى تو آمرزش مى‏خواهم كه او به من مهربان است طبرسى «حفىّ» را مهربان معنى كرده و گويد: حفّى آن است كه در سئوال مبالغه كند و نيز كسى است كه در عطا كردن نعمتها لطف كند. اصل باب به معنى آخر رساندن (مبالغه) است گوئى «تحفيّت به‏اى بالغت فى اكرامه» در نهايه هست: «احفى فلان بصاحبه و حفى به و تحفّى: اى بالغ فى بره والسئول عن حاله».
حُقُب
(بر وزن عنق) دهر. زمان. (مجمع) جمع آن احقاف است [كهف:60] آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم يا مدّتى دراز راه بروم. * [نباء:21-23] حقّا كه جهنّم كمين گاه و براى طاغيان محل بازگشت است و مدّتها در آن به سر برند. راغب حقبه را مدّتى مبهم از زمان گفته است . از زجاج نقل شده كه حقب هشتاد سال است و نيز حقب را چهل سال گفته‏اند و ايضاً مدّت دراز (دهر طويل) معنى كرده‏اند در نهج البلاغه خطبه 87 هست: «... وَلاخَلَتْ فيما بَيْنَهُمُ الْاَحْقابُ وَ الْقُرُنُ» ميان شما و آنها زمانها و قرنها (دورآنها زمانها و مدّتها اراده شده است به هر حال آيه «لابِثينَ فيها اَحْقاباً» دلالت بر خلود ندارد.
حقف
(بر وزن حبر) تپّه مستطيل ريگ. چنانكه در مجمع گفته است بعضى پيچ و خم دار بودن را نيز قيد كرده‏اند چنانكه از مبرّد نقل است. جمع آن احقاف است [احقاف:21] در مجمع البيان نقل شده كه احقاف نام و دايى است ميان عمان (بر وزن فلان) و مهره (بر وزن بهره) بنا بر قول ابن عباس و بنا بر قول ابن اسحق ريگزارى است كه از عمان تا حضرموت امتداد دارد و بنا بر قول قتاده ريگزارى مشرف بر دريا از يمن است و از حسن نقل شده كه نام ريگزارى است . با مراجعه بنقشه جزيرة العرب خواهيم ديد كه احقاف در جنوب جزيرة العرب و از قسمتهاى ربع الخالى (وادى دهناء) است در روزگار گذشته مسكن قوم عاد بود كه حضرت هود بر آنها مبعوث شد. با مراجعه به حالات هود در قرآن، خواهيم ديد كه در آن روزگار احقاف سرزمينى آباد و پرحاصل بوده اكنون جز بيابان خشك و غير قابل سكونت نيست .
حق
ثابت. ضدّ باطل. راغب گويد: اصل حقّ به معنى مطابقت و موافقت است. در قاموس ضدّ باطل، صدق، وجود ثابت و غيره گفته است. در مجمع ذيل آيه 7 از سوره انفال گويد: حقّ آن است كه شى‏ء در موقع خود واقع شود. سخن مجمع عبارت از اخراى قول راغب است پس معناى حقّ مطابقت و وقوع شى‏ء در محل خويش است و آن در تمام مصاديق قابل تطبيق است. مثلا در آيه [نحل:36] مراد آن است كه ضلالت در موقع خود واقع شد و گمراهى مطابق وضع آنها گرديد و اگر بگوئيم ضلالت بر آنها حتمى و ثابت شد باز درست است . * [انشقاق:2] آن گاه كه آسمان بشكافد و از پروردگار خويش فرمان برد و ثابت و حتمى است كه فرمان برد و ثابت و حتمى است كه فرمان خواهد برد يعنى: «حقّت السماء للطاعة عن امر ربّها» همچنين است آيه پنجم همان سوره . * [انفال:8]، احقاق حق و باطل، ثابت كردن حق و روشن كردن بطلان باطل است يعنى: تا خدا حق را اثبات و بطلان باطل را آشكار نمايد. * [بقره:61] اين تعبير در چند محل از قرآن كريم آمده است و مفهوم ظاهرى آنست كه پيامبران را بنا حق مى‏كشتند و از آن به نظر مى‏آيد كه پيامبران را به حق مى‏توان كشت يعنى صورتى هست كه در آن كشتن پيغمبر، حق است. نا گفته نماند: قيد «بِغَيْرِالْحَقِّ» مفهوم مخالف ندارد بلكه صفت قتل پيامبران است و مقصود آن است كه قتل پيغمبر فقط ظلم و به ناحق است چنانكه در آيه «وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ اِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ» معنايش آن است كه ادعاى شريك بر خدابى برهان است نه اينكه ممكن است كسى در اين ادّعا با برهان باشد و امثال آن بسيار است (مجمع ) * [انعام:62] «حق» از اسماء حسنى است الميزان گويد: چون خدا بذاته و صفاته غير قابل زوال است لذا حقّ از اسماء حسناب اوست. در مجمع نقل مى‏كند علّت اين تسميه آن است كه امر خدا همه حقّ است و باطل در آن نيست . بهتر است گفته شود كه ذات و افعال و صفات خدا حقّ است يعنى همه آنها مطابق واقع و درجاى و موقع خويش است و معنى حق چنانكه گفته شد مطابقت است . * [اعراف:105] حقيق را جدير و سزاوار معنى كرده‏اند يعنى سزاوارم كه بر خدا جز حقّ نگويم. و احتمال داده‏اند كه تعديه به «على» براى تضمين معناى حريص است يعنى: حريصم كه بر خدا جز حقّ نگويم در اقرب آمده: «حقيق عليه:حريص». به هر حال، آن از حقّ است يعنى مطابق حال من آن است... چنانكه «احقّ» در آيه [بقره:247] و غيره نيز به معنى سزاوارتر و از مصاديق معنى اصلى كلمه است . * [حاقة:1-3] حاقّة يكى از نامهاى قيامت است و شايد بواسطه ثابت و حتمى بودن حاقّة گفته شده است در مجمع گويد، «حقّه و حاقّه» هر دو به يك معنى است. و تأنيث آن به واسطه موصوف است مثل الساعة الحاقة و شايد تاء براى مبالغه باشد. در علّت اين تسميه وجوه ديگرى نيز گفته‏اند ولى وجه فوق از همه بهتر است چنانكه در تعبير ديگر آمده «اِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَهٌ» كاذبة نبودن همان حاقّة و حتمى بودن است يعنى اين خبر مطابق واقع است .
حكم
منع براى اصلاح (مفردات) و قضاوت. در اقرب قيد اصلاح ذكر نشده است. در قاموس و صحاح آن را داورى گفته است در مجمع ذيل آيه 32 بقره گويد: احكام به معنى اتقان و استوار كردن است و حكيم كسى است كه مانع از فساد باشد. در صحاح هست: «الحكيم: المتقن للامور» حكيم كسى است كه كارها را استوار و محكم كند. معناى اوّلى اين كلمه همان منع ار فساد و منع براى اصلاح است و ان در تمام موارد صادق است. قضاوت و داورى كه يكى از معناى آن است در حقيقت منع از فساد و براى اصلاح است همچنين است استوار كردن و غيره در اينجا لازم است به چند مورد از موارد استعمال اين كلمه و مشتقّات آن اشاره شود: * [غافر:48]، [مائده: 42] در اين دو مورد و نظائر آن، حكم به معنى قضاوت و داورى است كه يك نوع منع از فساد و براى اصلاح است . * [نساء:65] تحكيم به معنى حكم و حاكم قرار دادن است يعنى نه قسم به پروردگارت مؤمن نمى‏شود تا انكه در اختلافشان تو را حكم و داور قرار دهند. * [حج:52] احكام به معنى استوار و محكم كردن است يعنى خدا آنچه را كه شيطان القاء كرده نسخ مى‏كند سپس آيات خود را استوار مى‏نمايد. * [هود:1]، احكان در مقابل تفصيل واقع شده و مرحله قبلى تفصيل است و در آن مرحله، تفصيل و تشتّت نيست. ممكن است مراد از «اُحْكِمَتْ» آن باشد كه آيات قرآن با تمام اختلاف مضامين و دستورهاى گوناگون و معارف متفاوت همه داراى تمام آنها، همان غرض جارى و ملحوظ است يعنى: اين كتابى است كه آيات آن روى يك غرض استوار شده و سپس با ملاحظه همان غرض تفصيل داده شده و از هم جدا شده است. چنانكه الميزان گفته است . و ممكن اسن مراد ان باشد كه آيات آن ابتدا به صورت بسيط بر قلب حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله و سلم» القاء شده و سپس بوسيله جبرئيل و زبان مبارك آن حضرت تفصيل داده شده است. فرض كنيد كسى هزار متر مربع زمين دارد و مى‏خواهد از آن به نحوى استفاده كند. دفعة به خاطرش مى‏افتد كه آن راچند دستگاه خانه بسازد و بفروشد آن خانه‏ها در مرحله اوّل در ذهن او كاملا فشرده و بسيطاند و اصلا نمى‏داند كدام محل در بند و كدام محل صحن و كجا حمّام و كجاها اطاق و... خواهد شد ولى وقتيكه مهندس نقشه آنها را روى كاغذ آورد، اطاق‏ها، صحن‏ها، حمّام‏ها، زير زمينها از هم جدا و معيّن مى‏گردند. قرآن كريم نيز ابتدا به صورت بسيط و فشرده و در قالب خداشناسى و هدايت مردم به قلب شريف حضرت ختمى مرتبت صلى اللّه و عليه و آله و سلم از جانب خداوند القاءشده و سپس زبان آن حضرت و آمدن جبرئيل آن را مفصّل كرده و يه صورت آيات جبرئيل آن را مفصّل كرده و به صورت آيات فعلى در آورده است. و اين مستلزم نزول مكرّر قرآن است كه در «نزل» انشاءاللّه خواهد آمد. * [نساء:60] تحاكم مخامصه و محاكمه را پيش حاكم بردن است در اقرب گويد: «تحاكموا الى الحاكم: تخاصوا اليه» يعنى مى‏خواهد محاكمهپيش طغيانگر ببرند. * [مائده:43] مراد از حكم دستور و قضاوت خداست در آياتى نظير [انعام:89] شايد منظور از حكم قوّه تشخيص و درك امور و شايد قضاوت و داورى روى كتاب باشد.
حكمة
با مراجعه به اصل معنى كلمة مى‏توان بدست آورد كه حكمت يك حالت و خصيصه درك و تشخيص است كه شخص به وسيله آن مى‏تواند حق و واقعيّت را درك كند و مانع از فساد شود و كار را متقن و محكم انجام دهد على هذا حكمت حالت نفسانى و صفت روحى است نه شى‏ء خارجى بلكه شى‏ء محكم خارجى از نتايج حكمت است راغب گويد: حكمت رسيدن به حق به واسطه علم و عقل است. در مجمع ذيل آيه 32 بقره گويد: حكمت آن است كه تو را بر امر حق كه باطلى در آن نيست واقف كند. [بقره:129]، [بقره:151]، [بقره:269]. اين كلمه بيست بار در قرآن مجيد تكرار شده و در بيشتر موارد توأم با «كتاب» است و تعليم و انزال آن از جانب خداوند و از جانب پيامبران نسبت به مردم است. مراد از كتاب در آن موارد احكام شريعت و كلمات دين و مراد از حكمت همان محكم كارى و تشخيص است. در بعضى از آيات به تكاليف نيز حكمت گفته شده است چنانكه در سوره اسراء بعد از شمردن عدّه‏اى از واجبات و محرمات فرموده: [اسراء:39] شايد اين اطلاق بجهة آن باشد كه تكاليف سبب حكمت اند. همچنين است آيه [احزاب:34] و شايد در آيه [زخرف:63] مراد تعليمات و احكام عيسى باشد و در آيه [لقمان:12] به شكر حكمت گفته شده بنا بر انكه «ان» تفسيريّه است. و شايد علّت، آن باشد كه شكر از نتائج حكمت است.
حكيم
محكم كار. حكمت كردار. كسى كه كار را از روى تشخيص و مصلحت انجام دهد. در گذشته از جوهرى نقل شد كه حكيم كسى است كارها را محكم و استوار انجام دهد و آنچه از طبرسى نقل شده: حكيم به معنى مانع از فساد است. عبارت ديگر محكم كار مى‏باشد و آن صيغه مبالغه است. اين كلمه از اسماء حسنى است و مجموعاً 97 بار در قرآن مجيد به كار رفته، فقط در پنج محل صفت قرآن و در يك محل صفت امر آمده، بقيّه همه درباره حكيم بودن خداوند سبحان است و آن پنج محل عبارت اند از [آل عمران:58]، [يس:1] و آيه اوّل سوره يونس و آيه دوّم سوره لقمان و آيه چهارّم سوره زخرف در الميزان ذيل آيه اوّل يس، حكمت را به معنى حقائق معارف و فروعات آن گرفته و گويد كه: قرآن حكيم است زيرا كه حكمت و حقائق معارف در آن مستقر است . به نظر مى‏آيد كه: قرآن مجيد را در اطلاق اين صفت يك شخص عاقل و محكم كار فرض كنيم همانطور كه شخص را در اثر حكمت كردار و محكم كار بودنش حكيم مى‏گوئيم هكذا قرآن در تعاليم خود مثل يك شخص محكم كار است و اطلاق حكيم بر قرآن و يك شخص دانا بنابر آنچه گفته شد يكسان است . قرآن حكيم يعنى از روى تشخيص دستور مى‏دهد و محكم كار و حكمت كردار است. و آن يك محل كه حكيم وصف امر آمده اين آيه است [دخان:4] مى‏شود گفت: حكيم در اين آيه به معنى مفعول و محكم كارى شده است معنى آيه چنين مى‏شود: در آن شب هر امريكه از روى تشخيص و محكم كارى است از هم جدا مى‏شود. در الميزان به قرينه «يُفْرَقُ» حكيم را بسيط و آنچه اجزايش مشخص نيست، معنى مى‏كند نظير آنكه در آيه «اُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ» گفته شد. به استثناى شش مورد فوق، كلمه حكيم 91 بار وصف خداوند متعال آمده است مثل [بقره:32]، [آل عمران:6]، [نساء:26].
حلف
(به كسر اوّل و فتح آن) سوگند. [مائده:89] آن است كفّاره سوگندهاى شما چون سوگند خورديد و شكستيد . در اقرب و مفردات گويد: حلف سوگندى است كه با آن پيمان گرفته مى‏شود سپس در هر سوگند به كار مى‏رود. [قلم:10] حلّاف كسى است كه زياد قسم مى‏خورد. سوگند خوردن از نظر اسلام خوب نيست و سوگند دروغ حرام و سوگند راست مكروه است مگر آنكه احقاق حق بسته به آن باشد و حتى وارد است كه شخص در صورت امكان خسارت را قبول كند و سوگند نخورد و اگر كسى سوگندى خورد و آن را شكست بايد كفّاره بدهد و كفّاره آن طبق آيه 89 مائده اطعام ده نفر فقير يا لباس ده نفر و يا يك بنده آزاد كردن است و در صورت عدم تمكّن بايد سه روز روزه بگيرد.
حلق
گلو. راغب در مفردات گويد: اصل حلق به معنى گلو است و گويند: «حَلَقَهُ» يعنى گلوى او را بريد سپس در قطع مو (تراشيدن) به كار رفته است. [بقره:196] سر خود را نتراشيد (و از احرام خارج نشويد) تا قربانى به محل خود برسد. آيه درباره كسى است كه محصور شده و قربانى را به وسيله ديگرى فرستاده است چنين كسى بايد از اطلاع از ذبح قربانى سر بتراشد و از احرام خارج شود [فتح:27] . از اين مادّه فقط دو موردفوق در قرآن يافت مى‏شود.
حلقوم
گلو. در اقرب گويد: حلقوم به معنى حلق است واو و ميم بر آن اضافه شده. [واقعة:83] پس چرا وقتى جان به گلو رسيد و شما در آن وقت نظاره مى‏كنيد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن به كار رفته است.
حلّ
(به فتح اوّل) بازكردن. (صحاح - مفردات) [طه:27] گره از زبان من باز كن. حلول كه به معنى نزول است اصل آن باز كردن بار وقت نزول است سپس در مجرّد نزول به كار رفته. مثل [طه:81] هر كه غضب من بر او نازل شود حقّا كه سقوط كرده است . حلّ به كسر حاء به معنى حلال استعاره از باز كردن گره (معنى اصلى) است مثل [نحل:116] (مفردات) پس حلال آن است كه از ممنوعيّت باز شده است . * [مائده:2] منظور از «حَلَلْتُمْ» خروج از احرام است يعنى چون از احرام خارج شديد پس صيد كنيد ديگر شكار بر شما حرام نيست . * [بقره:275] احلال كردن و رفع ممنوعيّت است * [نساء:23] منظور از حيله‏ها، زنان پسران صلبى است كه بر شخص حرام‏اند. * [تحريم:2] تحلّ و تحليل هر دو مصدراند (مجمع) يعنى خدا باز كردن سوگندها را براى شما معيّن كرده است گويند مراد از آن كفّاره قسم است .
حلم
به كسر اوّل بردبارى. ضيط نفس (مفردات) قاموس آن را بردبارى و عقل گفته است. صحاح نيز آن را بردبارى گفته. راغب گويد: بعضى آن را عقل گفته‏اند ولى معناى اصلى آن عقل نيست بلكه عقل از مسبّبات آن است يعنى آن است يعنى عقل از بردبارى است . مؤيد قول راغب آيه [صافات:101] است اين آيه درباره اسمعيل است و چند آيه بعد از آن، داستان ذبح اسمعيل آمده كه به پدرش گفت «سَتَجِدُنى اِنْ شاءَاللّهُ مِنَ الصّابِرينَ» و آن وقت معلوم شد كه اسمعيل واقعاً حليم و بردبار است. ايضاً اگر حليم به معنى عاقل باشد در آياتى نظير [نساء:12] بايد گفت معنى آن «واللّه عليم عاقل» است حال آنكه عاقل از اسماء حسنى نيست و حتى در دعاى جوشن كبير هم نيامده است با آنكه شامل هزار اسم مى‏باشد . ايضاً در نهج البلاغه خطبه 14 هست: «خَفَّتْ عُقُولُكُمْ وَ سَفِهَتْ حُلذُمُكُمْ» از مقابله حلوم با عقول معلوم مى‏شود كه حلم غير از عقل است . * [نور:59] حلم (بر وزن عنق و قفل) چيزى است كه در خواب ديده شود (قاموس) در اقرب گويد: لكن غالباً در خواب پريشان و قبيح يه كار مى‏رود چنانكه رؤيا در خواب خوب. مراد از حلم در آيه بلوغ اطفال است كه به آن احتلام نيز گويند معنى آيه چنين است: و چون كودكان به بلوغ رسيدند بايد اجازه بگيرند. راغب حلم را در آيه شريفه از حلم (به كسراوّل) گرفته و گويد: بلوغ حلم، رسيدن به حالى است كه مى‏تواند حلم و بردبارى داشته باشد . * [طور:32] ممكن احلام جمع حلم به معنى بردبارى و يا جمع حلم به معنى خواب باشد در صورت اوّل منظور تأنى و دقّت است يعنى يا دقّت و تفكّرشان به اين، امر مى‏كند يا قومى طغيانگراند و در صورت دّوم گويا منظور خيالات است زيرا خوابهاى پريشان نيز يك نوع خيال‏اند. * [يوسف:44] اضغاث مختلط هاست احلام جمع حلم به معنى خوابهاى آشفته است چنانكه از اقرب نقل شد يعنى گفتند: خوابهاى در هم و برهم و آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم. در اين آيه خوابهاى پريشان به دسته‏هاى علف و غيره تشبيه شده است .
حليم
بردبار. اين كلمه از اسماء حسنى و صيغه مبالغه است و معنى آن درباره خدا چنانكه طبرسى ذيل آيه 225 بقره گويد: مهلت دهنده است «وَاللّه غَفُورٌ حَليم»: خدا چاره ساز و مهلت دهنده است، به گناهكاران مهلت نى دهد و در عذاب آنها عجله نمى‏كند. ناگفته نماند مهلت دادن يك نوع بردبارى است. پس خدا حليم است يعنى در عقوبت عجله و در هر نادانى بنده، غضب نمى‏كند. حليم مجموعاً 15 بار در قرآن شريف استعمال شده، 11 بار درباره ابراهيم، اسمعيل، و شعيب. [توبه:114]، [هود:87].
حلّى
(بر وزن فلس) زيور جمع آن حلّى (به ضمّ اوّل و كسر دوّم و به كسر اوّل و دوّم) است چنانكه در اقرب گفته است. [اعراف:148] قوم موسى بعد از وى از زينت آلات خود گوساله‏اى ساختند. [كهف:31] در بهشت زينت داده مى‏شوند با دستبندهاى مخصوص از طلاى بخصوصى. حليه نيز به معنى زيور است [فاطر:12]
حاميم
كلمه حامیم در اوّل هفت سوره از سوره‏هاى قرآن كريم واقع است و آنها عبارتند از غافر، فصّلت، شورى، زخرف، دخان، جاثيه، احقاف. و در اوّل شورى كلمه «عسق» بر آن اضافه شده است. مفسّران درباره حروف مقطعه اقوال مختلف دارند و رواياتى نيز در اين باره نقل شده كه تنقيح آنها كار مفصّلى است. حبيب اللّه نوبخت نويسنده كتاب ديوان دين معتقد است كه حروف مقطّعه در اوائل سور عنوان مطالب آن سوره هاست البتّه مختصر و منحوت عنوان. به عقيده وى مطالب سوره‏هاى حم به استثناى سوره شورى، همه درباره حيلت و مت است و «ح» در همه آنها مختصر حيات و «م» مختصر و منحوت موت يا ممات است . آياتى چند از سوره‏ها را درباره حيات و موت شاهد آورده و از كشف الغمّه اربلى نقل مى‏كند كه امير المؤمنين عليه السلام در صفّين براى جنگجويان خود شعارى اختيار كرد و فرمود: هر كه يك نفر را بكشد با فرياد بلند بگويد «حم» و شريح بن اوفى از ياران آن حضرت، چون نيزه خود را به سينه محمد بن طلحه فرو برد فرياد كشيد: «حم» اين شعار بدان معنى بود كه: اينك حدّ فاصل ميان حيات و ممات. ديوان دين ص 414-419. بنابر قول ايشان «ع،س،ق» در سوره شورى بايد اشاره به عيسى سليمان و قيامت باشد ولى در سوره شورى از سليمان خبرى نيست و شايد «س» اشاره سماوات است كه مكرّر در آن سوره ياد شده است . در الميزان اوّل سوره شورى بعد از نقل احتمالات مى‏گويد: ممكن است حدس زد كه ميان حروف مقطعه و مضامين سوره هائيكه با آنها شروع مى‏شود ارتباط خاصّى باشد. و شايد اين سخن معنى آن روايت است كه اهل سنّت از على عليه السلام بنابر نقل مجمع نقل كرده‏اند فرمود: براى هر كتاب صفوه‏اين كتاب حروف تهجّى است . ناگفته نماند بنابر قول ديوان دين و الميزان، ميان ق و مضامين اين سوره ارتباط خاصّى است زيرا ق مختصر قيامت و مضامين سوره ق درباره قيامت است ولى كشف دكتر رشاد درباره مقطعات بسيار عالى و در «عسق» نقل شده است .
حماء
لجن سياه بد بو. در مفردات گويد: «طين اسود منتن» صحاح و اقرب گل سياه گفته‏اند، كشّاف گل سياه‏متغير، مجمع آن را جمع حماة و گل متغير به سياهى و در ذيل آيه 86 كهف گل سياه بد بو گفته است. مجموع اين كلمات در كلمه «لجن سياه بد بو» خلاصه مى‏شود. [حجر:26] انسان را از گل خشك از گل سياه بد بو آفريديم. راجع به تفصيل بيشتر به «آدم» رجوع شود. اين كلمه سه بار در قرآن آمده است سوره حجر، آيات 26-28-33. * [كهف:86] «عَيْنٍ حَمِئَةٍ» يعنى چشمه‏اى كه در آن گل سياه هست (مجمع - اقرب) ناگفته نماند: كسى كه در خشكى است چنان مى‏داند كه آفتاب از زمين طلوع و در زمين غروب مى‏كند و كسى كه در درياست چنان مى‏بيند كه آن از دريا طلوع و در دريا فرود مى‏رود، از آيه شريفه به دست مى‏آيد كه ذوالقرنين به آخرين آبادى در مغرب در نظر بيننده در آبى كه در اثر لجن، سياه به نظر مى‏آيد و يا در آبى كه روى لجن را پوشانده بود، غروب مى‏كرد لذا فرموده «وَجَدَهاتَغْرُبُ» يعنى او چنان يافت نه اينكه واقع از آن قرار بود. طبق تحقيقات ابوالكلام آزاد محقق همندى ذوالقرنين (به نظر او كوروش كبير) در سفر اوّل خود براى سركوبى دولت ليدى به طرف غرب (آسياى صغير) حركت كرد و آفتاب را چنان ديد. مى‏گويد، اكنون نقشه سواحل غربى آسياى صغير را برابر خود بگذاريم، در اين نقشه مى‏بينيم كه بيشتر ساحل به خليج‏هاى كوچك منتهى مى‏شود مخصوصاً در نواحى حدود «ازمير» كه دريا تقريباً صورت يك چشمه بزرگ به خود مى‏گيرد. سارد (پايتخت كشور ليدى) در نزديكى ساحل غربى قرار داشت و چندان از شهر ازمير فعلى فاصله نداشت، در اينجا مى‏توانيم بگوئيم كوروش بعد از استيلاء بر سارد به نقطه‏اى از سواحل درياى اژه نزديك ازمير مى‏رساند و در آمجا متوجّه مى‏گردد كه دريا صورت چشمه‏اى به خود گرفته و آب نيز از گل و لاى ساحل تيره رنگ به نظر مى‏رسد. در حئالى غروب اگر كسى اينجا ايستاده باشد خواهد ديد كه قرص خورشيد چنان مى‏نمايد كه در آب محو مى‏شود، اين چيزى است كه قرآن از آن تعبير به اين جمله مى‏نمايد «وَجَدَها تَغْرُبُ فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ» يعنى چنين ديد كه خورشيد در محلى كه آب آن تيره رنگ بود فرو مى‏رفت. مسلم است كه خورشيد در محلى معيّن غروب نمى‏كند ولى اگر در سواحل دريا ايستاده باشيم، در نتيجه كرويّت زمين و انحناى سطح آب خواهيم ديد كه خورشيد هنگام غروب كم كم و آرام آرام در سينه دريا جاى مى‏گيريد (ذوالقرنين باستانى پاريزى ص 93) .
حمد
ستايش. ثناگويى. ستودن. [آل عمران:188] و دوست دارند براى كارى كه نكرده‏اند ستوده و مدح شوند. در نهج البلاغه خطبه 220 آمده: «اِطَّلَعَ اللّهُ عَلَيْهِمْ فيهِ فَرَضِىَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقامَهُمْ» خدا به آنها توجه كرد. از سعى شان خشنود شد و مقامشان را ستود. ودر حكمت 131 درباره دنيا فرموده: «فَذَمَّها رِجالٌ غَداةَ النِّدامَةِ وَ حَمِدَها آخَرونَ يِوْمَ الْقِيمَةِ» دميا رامردانى در صباح پشيمانى ذمّ كردند و مردان ديگرى روز قيامت ستودند. زيرا كه ديدند بوسيله آن صاحب بهشت شده‏اند. تدبّر در موارد استعمال نشان مى‏دهد، كه: حمد به معناى ستودن، ستايش، ثناگوئى، مدح، و تعريف كردن است . راغب در مفردات گويد: حمد خدا به معنى ثنا گوئى اوست در مقابل فضيلت. حمد از مدح اخصّ و از شكر اعمّ است، زيرا مدح در مقابل اختيارى و غير اختيارى مى‏شود مثلا شخص را در مقابل طول قامت و زيبائى اندام كه غير اختيارى است و همچنين در مقابل بذل مال و سخاوت و علم مدح مى‏كنند ولى حمد فقط در مقابل اختيارى است. و شكر تنها در مقابل نعمت و بذل به كار مى‏رود پس هر شكر حمد است ولى هر حمد شكر نيست و هر حمد مدح است ولى هر مدح حمد نيست . * [فاتحه:2] اين تعبير شش بار در قرآن مجيد آمده است يونس:10، صافات:182، زمر:75، غافر:65، انعام:45، و هيجده بار «اَلْحَمْدُلِلّهِ» و چندين بار «لَهُ الْحَمْدُ» ذكر شده است . الف و لام در «اَلْحَمْد» براى استغراق يا براى جنس است و لام در «لِلّهِ» براى اختصاص و ملك است معنى آيه چنين مى‏شود: جنس حمد يا هر حمد مخصوص خداست خدائيكه پرور دگار همه مخلوقات است . يعنى هر حمد و ستايش از هر كس درباره هر كس و هر چيز كه بوده باشد مخصوص خدا و از براى خداست مردم خواه خدا را حمد كنند، خواه شخص ديگر و شى‏ء ديگر را، همه آنها مال خدا و از آن خداست . الميزان در توضيح جنس و استغراق چنين گويد: خداوند مى‏فرمايد: [غافر:62] با اين روشن مى‏كند كه هر چيز مخلوق خداست و نيز فرمايد: [سجده:7] و يا اين ثابت مى‏كند هر چيز از لحاظ خلقت و از لحاظ نسبت به خدا خوب است... اينها از جهت فعل و امّا از جهت اسم، فرموده [طه:8]... پس خدا از حيث افعال و اسماء جميل و نيك است... و هر جميلى كه در مقابل آن حمد مى‏شود از اوست پس جنس حمد و هر حمد براى خداى سبحان است (به اختصار) . * [بقره:30]، [رعد:13]، [اسراء:44] باء در «بِحَمْدِهِ» در اين آيات و غيره چه بائى است و چه معنى دارد؟ طبرسى ذيل آيه 52 سوره اسراء گويد: با «بحمد» براى حال است. ايضاً در كشّاف ذيل آيه 30 بقره گويد: بحمدك در موضع حال است . بنابراين معنى «نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» آن است كه تو را تسبيح مى‏گوئيم حاليكه حامديم... «وَاِنْ مِنْ شَىْ‏ءِ اِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهر» يعنى يعنى هر چيز خدا را در حال حمد تسبيح مى‏گويد. بعيد نيست: باء به معنى مع و مصاحبت باشد چنانكه در [حجر:46]، [هود:48] گفته‏اند. گر چه با حال از لحاظ معنى يكى است . اين معنى كاملا ساده و روان است و معنى آيات چنين مى‏شود: ما تو را تيبيح و حمد مى‏گوئيم، رعد خدا را تسبيح مى‏گويد و مى‏ستايد - و هر چيز تسبيح خوان و حمدگوى خداست نا گفته نماند: تسبيح راجع به تنزيه خداوند و پاك دانستن او از نعمتهاى خداوندى است پس «يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» راجع به هر دو مطلب است و اينكه بعضى گفته‏اند حمد خدا تسبيح است و خدا را با حمد تسبيح كن درست نيست. * [اسراء:52] آيه شريفه مى‏فهماند كه روز ثيامت بشر چون زنده شد اعاده و بعث را فعل جميل شمرده و خدا را در اين باره حمد خواهد كرد چون حقائق به روى منكشف گشته و قيامت را از لحاظ حكمت خدائى واجب خواهد دى (از الميزان) يعنى: روزى شما را مى‏خواند شما او را حمد گويان اجابت مى‏كنيد. * محمود: ستوده. [اسراء:79] * حميد: ممكن است به معنى فاعل باشد يعنى ستاينده و ممكن است به معنى مفعول باشد يعنى ستوده. و آن از اسماء حسنى است و هفده بار در قرآن مجيد آمده است [بقره:267] بدانيد خدا بى نياز و ستوده است. يا بدانيد خدا بى نياز و ستاينده است و اعمال بنده را مى‏ستايد. چنانكه در مجمه نقل شده است. ولى معناى اوّل بهتر به نظر مى‏رسد. * محمّد: راغب گويد محمود آن است كه ستوده شود، محمّد آن است كه خصال پسنديده‏اش بسيار باشد. جوهرى گويد: «اَلْمُحَمَّدُ: اَلَّذى كَثُرَتْ خِصالُهُ الْمَحْمودةُ» اقرب الموارد نيز عين اين جمله را دارد. در مجمع ذيل آيه 144 آل عمران گويد: محمّد يعنى جامع تمام محامد زيرا تمحيد درباره كمال محامد به كار مى‏رود. على هذا كلمه محمّد به عنوان وصف به كسى اطلاق مى‏شود كه داراى محامد بوده باشد و تفعيل در آن به معنى كثرت است و اين كلمه كه نام مبارك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است چهار بار در قرآن مجيد آمده است [آل عمران:144]، [احزاب:40]، [محمّد:2]، [فتح:29]. محمّد هر چند اسم و علم آن حضرت است ولى بنا بر صفاتيكه حقّ تعالى براى آن حضرت در قرآن مى‏شمارد و از جمله «وَ اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ» «اللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ» و غيره، روشن مى‏شود كه در ذكر نام مبارك آن حضرت، صفات محموده‏اش ملحوظ است . گرچه اين نام بوسيله خانواده‏اش در كودكى بوى نامگذارى شده است اللّه اعلم.
حمار
خر. [جمعه:5] جمع آن در قرآن حُمُر (بر وزن عنق) و حمير آمده است مثل [نحل:8]، [مدثر:50] گوئى خران رم كرده‏اند كه از شير گريخته‏اند . نا گفته نماند: منظور از ذكر حمار و حمر، فهماندن مطلب و نجسيم واقعيّت است و گرنه آن طور كه ما در مثل زدن به الاغ قصد تحقير حيوان و يا شخص را داريم در ميان عرب معمول نيست و حتى تشبيه به الاغ گاهى مدح و مراد از آن صبور و فرمانبردار بودن است . در آيه شريفه نيز نظر عدم فائده اهل تورات از تورات است چنانكه الاغ از بار متاب استفاده نمى‏كند، همچنين در تشبيه اهراض كنندگان از كلام حقّ به خران رم كرده. و ايضاً در آيه [لقمان: 19] بيان واقعيّت است و گرنه الاغ اهلى حيوان مطيعى است كه مورد استفاده انسان است و در آيه 8 نحل كه گذشت خداوند آن را از نعمت‏هاى خود شمرده و آن رااز نعمت‏هاى خود شمرده شده و آن را از نعمت‏هاى خود شمرده و آن را در مقام امتنان آورده است . * [فاطر:27] حمر در آيه شريفه جمع احمر به معنى سرخ است يعنى: و از كوه‏ها تكّه‏هاى سفيد و سرخ به رنگهاى گوناگون است .
حمل
(به فتح اوّل) برداشتن باروبار. [طلاق:6] بر آنها خرجى دهيد تا بار خويش را بگذارند. حمل (به كسر اوّل) بار ظاهرى مثل باريكه بر دوش گيرند مثل [يوسف:72] پيمانه پادشاه را مى‏جوئيم هر كه آن را بياورد براى اوست يك بار شتر و من به آن عهده دارم . راغب گويد: حمل يك معنى دارد و در چيزهاى بسيار بكار مى‏رود فعل آن در همه يكى است ولى در ظاهر حمل مى‏شود مثل باريكه بر دوش گيرند حمل (به كسر اوّل) گفته‏اند و به اشيائيكه در باطن حمل مى‏شوند مثل فرزند در شكم، آب در ابر، ميوه بر درخت، حمل (به فتح اوّل) گفته‏اند . طبرسى ذيل آيه 72 يوسف فرموده: حمل به كسر اوّل بار منفصل و به فتح اوّل بار متصل است. در صحاح از ابن سكيّت نقل مى‏كند: حمل (به فتح) آن است كه در شكم و بر درخت باشد و حمل (به كسر) آن است كه بر سر يا دوش باشد . ولى فعل آن دربار متّصل و منفصل و معنوى يكسان است مثل [احقاف:15] و مثل [ طه: 111] و مثل [حاقّه :11]. * [طه:101]، [فاطر:18]. در اين دو آيه مراد از حمل (به كسر اوّل)بار گناه است ولى چرا حمل گفته شده بنابر آنچه از اهل لغت نقل شد لازم بود حمل (به فتح) گفته شود زيرا گناه بار متصل و بار معنوى است ؟ بايد دانست گناه بار منفصل و مانند بار بر دوش است گرچه در دنيا مجسّم و محسوس نيست، آيات [زلزله:7-8-9]، [بقره:167]، [آل عمران:30] مجسّم و محسوس بودن آن را روشن مى‏كند على هذا بايد به آن حمل (به كسر) گفته شود چنانكه در قرآن مجيد آمده است. آيه گذشته خود از دلائل روشن اين مسئله است و ما قبل آن چنين است «مَنْ اَعْرَضَ عَنْهذ فَاِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيمَةِ وِزْراً. خالِدينَ فيهِ وَ ساءَلَهُمْ يَوْمَ االْقِيمَةِ حِمْلاً» ضمير «فيه» به «وزر» راجع است يعنى آنها در آن وزر ابدى‏اند على هذا وزر يك موجود خارجى است أ پس آن بار منفصل مى‏باشد . * [ذاريات:1-3]. در (ج ر ى) گذشت كه مراد از حاملات ابرهاى حامل باران و بخار آب اند و نيز از كتاب آغاز و انجام جهان نقل شد كه حاملات را باتمها حمل كرده است رجوع شود به «جرى». * «تحميل. بار كردن. [جمعه:5] يعنى تورات بر آنها بار شده و به آنها بار شده و به آنهاداده شده است [بقره:286] پروردگار ما آنچه را كه طاقت نداريم بر ما بار مكن *حمولة: شتريكه بر آن بار نهند، اسم جمع است و از لفظ خود مفرد ندارد (مجمع) [انعام:142] و از چهار پايان بار بردار و كوچك از آنها به شما داد بخوريد از آنچه خدا روزى داده است . * [عنكبوت:60] در الميزان فرموده: حمل رزق ذخيره آن است كه انسان و از حيوانات مورچه، زنبور عسل و موش ذخيره مى‏كند. احتمال: به معنى حمل است (اقرب) [رعد:17]، [نساء:112] ممكن است احتمال براى طلب يا مبالغه باشد كه اين دو از معناى افتعال اند. معنى دو آيه چنين مى‏شود: سيل به شدّت كف بلندى برداشت حقّا كه بهتان و گناه آشكار را برخود بار كرده است .
حمم
حميم. آب داغ. در مجمع گويد: «اَلْحَميمُ الْماءُ الْحارِّ» راغب گويد: «اَلْحَميمُ: اَلْماءُ الشَّديدُ الْحَرارَةِ» [انعام:70] . در مفردات گويد: آب گرمى را كه از منبع خود مى‏شود، حمّه گويند. و بدين اعتبار به عرق انسان و حيوان حميم آب گرم و يا به جهت اينكه سبب عرق كردن است حمّام گفته‏اند. علّت اينكه تب را حمّى گفته‏اند آن است كه در آن حرارت زياد هست و يا سبب عرق كردن است. و به خويشاوند مهربان حميم گفته‏اند گوئى كه در حمايت قرابت خود حادّ و داغ مى‏شود. * [شعراء:101] براى ما واسطه هائى نيست و نه دوست مهربانى هست . به نظرم حميم به معنى مطلق مهربان باشد كه در حمايت طرف، گرم و محكم است و احتياج به خويشاوند بودن نيست مثل آيه گذشته كه درباره صديق است ومثل [غافر:18]. حميم بيست بار در قرآن مجيد به كار رفته شش مرتبه به معنى مهربان و بقيّه به معنى آب جوشان .
حمى
حرارت شديد. در صحاح گويد: «حمى النهار و حمى التّنور: اشتّد حرّ هما و احميت الحديد فى النار فهو محمى» راغب گويد: آن حرارتى است كه از فلزات سرخ كرده و از بدن برخيزد. * [توبه:35] روزى كه به آنهادر آتش جهنّم حرارت داده شود و با آنها پيشانى و پهلوها و پشتهايشان داغ كرده شود. * [غاشية:4]، [قارعة:11]. حامية بنا بر آنچه گذشت به معنى گرم و سوزنده است در نهج البلاغه خطبه 188 در وصف آتش آخرت فرموده: مُظْلِمَةِ اَقْطارُها. حامِيَةٍ قُدُورُها. فَظيعَةٍ اُمُوِرُها. امّا چرا نار، با حاميّه توصيف شده؟ شايد مراد شدّت و گدازنده بودن گفته‏اند .
حام
[مائده:103] آيه درباره بدعتهاى جاهليت و پوچ بودن آنهاست . در رسوم جاهليت اگر ناقه‏اى پنج بار ميزائيد و اخرى نر بود گوش آن ناقه را شكافته و رها مى‏كردند به ان سوار نمى‏شدند و ذبح نمى‏كردند و از آب و چرا مانع نمى‏شدند و شخص خسته اگر آن را در راه مى‏ديد سوارش نمى‏شد و نام آن بحيره بود. سائبه: آن بود كه كسى نذر مى‏كرد اگر مرضم شفا يابد يا مسافر از سفر باز گردد ناقه من سائبه يعنى رها شده است سپس آن را مثل بحيره رها مى‏كردند. وصيله: گوسفند اگر بچه ماده ميزائيد براى آنها بود و اگر بچه نر ميزائيد آن را براى خدايان ذبح مى‏كردند و اگر در يكدفعه نر و ماده ميزائيد ميگفتند: ماده به برادرش وصل است و بچّه نر را براى خدايان ذبح نمى‏كردند. حام: شتر نرى كه از صلب آن ده شتر مى‏شد مى‏گفتند: پشت خود را قرق كرده ديگر سوار آن نمى‏شدند و مثل بحيره آزاد مى‏كردند (نقل از مجمع) اقوال ديگرى نيز در مجمع و غيره نقل شده كه ذكر آنها لازم نيست .
حمیّة
خوددارى. امتناع غيرت. در مجمع گويد: چون كسى اهل غضب و امتناع باشد گويند: حميّت ناپسند دارد. بنا بر اين حميّت از خشم سرچشمه مى‏گيرد. در اقرب آن را از حمايت گرفته و گويد: به معنى امتناع است كه سبب حمايت و طرفدارى است در نهايه امتناع و غيرت گفته است [فتح:26] «اذ» اگر متعلق به «هُمُ الَّذينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ» باشد كه در آيه ما قبل است معنى آيه چنين مى‏شود: شما را وقتى از مسجدالحرام منع كردند كه كفّار در دلهاى خود تكبّر و امتناع و تكبّر جاهليّت. ناگفته نماند: حميّت در صورتى نذموم است كه درباره باطل و ناحق باشد و اگر درباره باطل و ناحق باشد و اگر از براى حق باشد مرغوب و پسنديده است در نهج البلاغه خطبه 39 هست: «اَمّا دينٌ يَجْمَعكُمْ وَلا حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ» آيا دينى نيست كه شما را جمع و حميّتى نيست كه شما را به غضب آورد. پيداست كه مراد حميت پسنديده است و قيد «حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَةَ» نيز اين مطلب را روشن مى‏كند.
حنث
گناه. (مفردات) [واقعة:46] و بودند كه بر گناه بزرگ اصرار مى‏كردند. طبرسى آن را نقض عهد و از مجاهد و قتاده گناه نقل مى‏كند. در قاموس گناه و شكستن قسم و ميل به باطل و بالعكس گفته است . ولى گناه با آيه گذشته بهتر مى‏سازد . [ص:44] راجع به معنى آيه رجوع شود به «ايّوب» اگر حنث را گناه گوئيم معنى آيه چنين مى‏شود: به دست خويش دسته‏اى تركه برگير و زنت را با آن بزن و در قسم يا عهد خود گناه مكن و اگر به معنى نقض عهد باشد يعنى: با تركه بزن و نقض عهد نكن.
حنجر
گلو. در اقرب گويد: «الحنجرة: الحلقوم» جمع آن حناجر است [احزاب:10] رسيدن دلها به گلو كنايه از شدّت اضطراب و ترس است يعنى گوئى قلب‏ها از جاى خود بالا آمده و به گلو رسيده‏اند . طبرسى آن را جوف حلقوم معنى كرده است [غافر:18].
حنذ
بريان كردن (قاموس) [هود:69] گفت سلام بر شما و درنگ نكرد كه گوساله بريان پيش آورد. راغب گويد: آن بريانى است كه ميان دو سنگ بريان كنند. طبرسى آن را مطلق بريان و از زجّاج بريان به وسيله سنگ تفته نقل كرده است . در آيه ديگر چنين آمده [ذاريات:26].
حنف
(بر وزن فرس) ميل يه حقّ: راغب گفته حنف ميل از ضلال به استقامت و جنف ميل از استقامت به ضلال است. [آل عمران:67] ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى بلكه مايل به حقّ و مسلمان بود. گويا منظور آن است كه ابراهيم كسى بود كه از قبول حق امتناع ندانست و هر چه حق بود مى‏پذيرفت . [يونس:105] توجّه خود را براى دين كن حال آنكه مايل به حقّى و از مشركان مباش. جمع آن حنفاء است مثل [بيّنة:5] حنيف ده بار و حنفاء دو بار در قرآن آمده است . احنف كسى است كه در پليش كجى بوده باشد طبرسى در ذيل آيه 135 بقره آورده: گفته‏اند حنبف كسى است كه بر دين راست، ثابت باشد، ابن اثير در نهايه گويد: حنيف كسى است كه به اسلام مايل و در آن ثابت باشد. ناگفته نماند: اين سخن حق است زيرا كه حنيف صفت مشبهه است و آن دلالت بر ثبوت دارد. ابن اثير از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرموده «بُعِثْتُ بِالْحَنيفيَّةِ السَّهْلَةِ السَّمْحَةِ» مراد از حنيفيّة دين اسلام است كه به حق مايل و يا از يهوديّت و نصرانيّت بدين ابراهيم مايل است.
حنك
(بر وزن فرس) چانه. اعمّ از چانه انسان و حيوان به منقار كلاغ نيز حنك گويند (مفردات) [اسراء: 62] اگر مرا تا روز قيامت مهلت دهى فرزندان وى را جز اندكى مهار مى‏كنيم. احتناك به معنى لگام زدن اسب است. ممكن است مراد از آن در آيه مهار كردن و لگام زدن باشد و ممكن است مراد استيلاو غلبه باشد گويند: «احتنك الجراد الارض» ملخ با چانه خود بر زمين مستولى شد و آن را خورد (مفردات) در اقرب الموارد هست: «احتنكه يعنى استولى عليه»در اين صورت مقصود آن است كه فرزندان او را جز اندكى اغوا مى‏كنم. به هر حال منظور اغواء و اضلال است. مثل آيه [حجر:39-40]. از اين مادّه فقط يكبار در قرآن آمده است .
حنن
حنان: مهربانى (مجمع) [مريم:12-13] و در طفوليّت او را از جانب خود حكم و مهربانب و پاكيزگى داديم و پرهيزكار بود. در اقرب الموارد آمده: حنان بر وزن سحاب به معنى مهربانى است عرب گويد: حنانك يا ربّ و جنانيك يا ربّ يعنى رحمت و مهربانى تو را مى خواهم اى پروردگار. در مجمع از ابو عبيده نقل است كه اين كلمه بيشتر به لفظ نثنيه به كار مى‏رود ابن اثير در نهايه گويد: حنانيك يا ربّ يعنى «ارحمنى رحمة بعد رحمة» و آن از مصادر تثنيه است كه فعلش ظاهر نمى‏شود مثل لبّيك و سعديك. حنّان: صيغه مبالغه و از اسماء حسنى است يا حنّان يامنّان: اى بسيار مهربان و اى بسيار عطاء كننده . نا گفته نماند: اصل حنين به معنى شوق و شدّت گريه است چنانكه قاموس گفته است و مهربانى معناى لازم آن است لذا حنين به معنى ناله، مهربانى و شوق به كار مى‏رود در نهج البلاغه خطبه 52 فرمايد: «فَوَاللّهُ لَوْحَنَنْتُمْ حَنينَ الْوُلَّهِ الْعِجالِ... لَكانَ قَليلاً فيما اَرْجُولَكُمْ مِنْ ثَوابِهِ». محمد عبده در شرح آن گويد: هر ماده كه فرزند خود را از دست بدهد و اله و والهه است. عجال به كسر عين شترهائى اند كه بچه هايشان را از دست داده‏اند. به هر حال منظور از حنين در اين جمله ناله است و در حكمت 9 همان كتاب هست: «وَاِنْ عِشْتُمْ حَنّوا اِلَيْكُمْ» كه مراد شوق يا مهربانى است.
حنين
(بر وزن حسين) [توبه:25] حنين چنانكه در مجمع و قاموس گفته، بيابانى است ما بين طائف و مكّه كه جنگ معروف حنين در آن اتفاق افتاد و قبيله هوازن و ثقيف بر سر مسلمانان ريخته و آنها را شكست دادند. مسلمين رو به فرار گذاشتند سپس خداوند به حضرت رسول يارى كرد و آن حضرت استقامت ورزيد و فرار نكرد بالاخره مسلمانان فاتح شدند. طبرسى از اصحاب تفسير و سير نقل كرده كه حضرت رسول (ص) بعد از فتح مكّه به جنگ آنها شتافت قرآن مجيد درباره آن به جنگ چنين گفته: حقا كه خدا شما ار در جاهاى بسيار يارى كرد مخصوصاً روز حنين آن دم كه بسيار بودنتان شما را بشكفت آورده بود، امّا كارى برايتان نساخت و زمين با همه فراخى بر شما تنگ شد، و عاقبت رو به فرار گذاشتيد، سپس خدا آرامش خويش را بر پيغمبرش و بر مؤمنان نازل كرد و سپاهيانى فرود آورد (ملائكه) كه نديده. كفّار را عذاب كرد كه سزاى كافران همين است (توبه: 25-26). دكتر محمد حميد اللّه در كتاب خود كه به نام رسول اكرم (ص) در ميدان جنگ به توسط آقاى سيد غلامرضا سعيدى ترجمه شده درباره محل حنين بسيار گفتگو كرده است طالبين به آنجا رجوع كنند.
حوب
گناه. [نساء:2] اموال يتامى را با اموال خود با هم نخوريد كه گناه بزرگى است در نهج البلاغه خطبه 212 هست: «وَاسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ اَماطَ الْحَوْبَةِ» باب توبه را باز كرد و گناه را از خود كنار نمود. نا گفته نماند حوب به فتح اوّل و ضمّ آن هر دو به معنى گناه آمده است (اقرب). ابن اثير گويد حوب به معنى حاجت آمده در دعا هست: «اِلَيْكَ اَرْفَعُ حَوْبَتى يَغْنى حاجَتى» ولى ممكن است اين نيز به معنى گناه باشد يعنى گناه خود را به سوى تو مياورم تا به بخشائى و نيز گويد: ابو ايّوب خواست زن خود را اطلاق دهد حضرت فرمود «اِنَّ طَلاقَ اُمِّ اَيُّوبَ لَحَوْبٌ» يعنى طلاق مادر ايّوب گناه است . اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است .
حوت
ماهى. [صافات:142] جمع آن حيتان است [اعراف:163] آنگاه كه ماهى‏هايشات روز استراحت آشكارا مى‏آمد در قصّه حضرت موسى و عالم هست: [كهف:63]. ناگفته نماند از موارد استعمال آن در قرآن بدست مى‏آيد كه حوت بر ماهى بزرك و كوچك هر دو گفته مى‏شود مثل ماهى يونس و ماهى يونس و ماهى موسى و جوانش. راجع به ماهى يونس در «يونس» انشاءاللّه بحث خواهد شد در اقرب الموارد مى‏گويد: اغلب استعمال حوت در ماهى بزرگ است.
حاجة
نياز. احتياج. راغب گويد: حاجت، نياز به شى‏ء است با دوست داشتن آن. [غافر:80] و تا سوار بر آنها به حاجت و مقصدى كه در دل داريد برسيد. بايد دانست كه حاجت اسم مصدر به معنى محتاج اليه و خواسته است و مصدر آن حوج مى‏آيد چنانكه از اقرب مستفاد مى‏شود ولى قول راغب مفيد مصدريّت است مى‏شود گفت كه مصدر و اسم هر دو آمده است چنانكه مفهوم [حشر:9] مصدر بودن است .
حوذ
راندن سريع و احاطه (قاموس) طبرسى ذيل آيه 141 نساء گويد: استحواذ تسلّط و غلبه است. و آن لازم راندن و احاطه است. [مجادله:19] شيطان بر آنها مسلّط شد و ياد خدا را فراموششان كرد. [نساء:141] آيه درباره منافقان است كه در صورت غلبه كفّار بر اهل ايمان، به كفّار مى‏گفتند: آيا بر شما در رأى غلبه نكرديم؟ و از گرويدن به مؤمنين باز نداشتيم؟ پس در اين فتح ما را نيز بهره‏اى بايد باشد يا ما بر شما منّت داريم .
حور
رجوع. [انشقاق:14] او گمان كرد كه هرگز بر نخواهد گشت. طبرسى گويد: «الحور: الرجوع حار يحور، اذارجع و كلّمته فما حار جواباً اى ماردّ جواباً»ونيز گويد: محور را از آن محور گويند كه چرخ به دور آن مى‏چرخند تا به محل اوّلى برگردد. على هذا به گفتگو از آن محاوره گويند كه طرفين كلام خود را به يكديگر بر مى‏گردانند [مجادله:1] خدا گفتگوى شما را مى‏شنود. راغب آن را تردد گفته و محاورهو محور رااز آن گرفته است و حيرت را نيز تردد دانسته است قول او با مجمع چندان فرقى ندارد در نهايه شواهدى از موارد استعمال آن نقل شده كه قول مجمع را تأييد مى‏كند همچنين آيه انشقلق كه گذشت و با تردد جور در نمى‏ايد. زنان بهشتى‏ * [دخان:54]، [رحمن:72] . حور جمع حوراء و ان به معنى زن سفيد بدن و سيمين تن است. عين جمع عيناً و آن زنى است كه حدقه چشمش بزرگ باشد كه سبب مزيد زيبائى است -مجمع) . قرآن كريم درباره زنان بهشتى توصيف بخصوصى دارد كه ذيلا اشاره مى‏شود: 1- [بقره:25]، [آل عمران:15]، [نساء:57]. 2- [دخان:54]، [طور:20]، [واقعة:22]. 3- [رحمن:56-58]. 4- [رحمن:70-74]. 5- [صافات:48].، [ص:52]، [واقعة:35-37]، [نباء:33]. طهارت در آيات «اَزْواجٌ مُطَهَّرَهٌ» مطلق و شامل همه نوع پاكى است يعنى آنها در ظاهر و باطن از حيث اخلاق و خلقت و كثافات و پليديها و چيزهاى تنفّر آور به تمام معنى پاك و مطهّراند. و جمله «كَاَمْثالِ الُّؤْلُوءِ الْمَكْنُونِ» نيز مؤيد اين مطلب است زيرا مرواريد نهفته از كهنه شدن و تغيير رنگ مصون است و صفا و طراوت خود را از دست نمى‏دهد. «قاصِراتُ الطَّرْفِ» قاصر لازم و متعدى هر دو آمده است به نظر مى‏آيد كه در اينجا لازم به كار رفته است يعنى زنانيكه نگاهشان كوتاه و منحصر به شوهرانشان است و احتمال دارد كه قدرت نگاه به ديگران ندارند و اگر متعدى باشد معنى اين است زنانيكه نگاه خود را منحصر به شوهران خود كرده‏اند و لازمه‏اش آن است كه به غير شوهران خود علاقه و محبّت ندارند به عقيده الميزان با ناز و كرشمه است كه حوريان بهشتى به شوهران خويش با ناز و عشوه نگاه مى‏كنند. اين مطلب در مجمع به صورت قول نقل شده است. «كَاَنَّهُنَّ الْياقوتُ وَ الْمَرْجانُ»گويا مراد آن است كه قيافه آنها صفا و طراوت ياقوت و مرجان را دارد و شايد مراد از «بيض مكنون لؤلؤ مكنون» نيز صفا و زيبائى و پاكى آنهاست . «خَيْراتٌ حِسانٌ» شايد مراد از خيرات اخلاق خوب باشد يعنى نيك خوبان خوب رويان. «لَمْ يَطْمِثْهُنَّ اِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لاجانُّ» طمث به معنى خون حيض و بكارت است چون زن قاعده و يا ازاله بكارت شود گويند «طمثت المرئة» يعنى: پيش از شوهران نه انسى و ازاله بكارت ننمومده است. «اتراب» جمع ترب به معنى همسال است ظاهراً مراد آن است كه با شوهرانشان همسال‏اند و احتمال دارد كه مراد از آن همتائى باشد يعنى از حيث سنّ و سال و قيافه و زيبائى و غيره با شوهران خود همتا هستند. رجوع شود به «ترب» «ابكاراً،عرباً،كواعب» گفته‏اند مراد از ابكار آن است كه هميشه باكره‏اند در صافى روايتى بدين مضمون از امام صادق عليه السلام نقل است. «عرب» «مثل عنق» جمع عروبة و آن زنى است كه الفت و عشق و محبت خود را به شوهر اظهار مى‏دارد پس عرب يعنى مهربانان نسبت به شوهران. «كواعب» جمع كاعب و آن دخترى است كه پستان‏هايش بر آمده باشد يعنى: نار پستان‏ها. خلاصه آن چه در وصف ازدواج بهشتى گفته شد بدين قرار است. 1- پاكان و پاك نهادان. 2- سيمين تنان. 3- بزرگ چشمان. 4- ياقوت و مرجان و مرواريد صفتان. 5- نيكو خويان و زيبارويان. 6- همسالان با شوهران. 7- نگاه دوختگان به شوهران خود يا نگاه كنندگان با ناز و كرشمه. 8- هميشه دوشيزگان . 9- مهربان به شوهران خود. 10- نار پستان‏ها. 11- زنانى كه احدى به آنها دست نزده است. در روايات اهل بيت «عليه السلام» در وصف حوريان بهشتى اوصاف و احوال ديگرى هست كه از بحث اين كتاب خارج است.
حوارّيون
جمع حوّارى و آن از حور به معنى سفيدى است (مجمع) ياران مخصوص را حوّارى گويند كه گويا قلوبشان در يارى كردن پاك و مانند جامه‏سفيد است . اينكلمه در قرآن كريم فقط در ياران خاصّ عيسى به كار رفته استولى در روايات در ياران مخصوص حضرت رسول و ائمه اطهار عليهم السلام نيز استعمال شده است [آل عمران:52] اين لفظ مجموعاً پنج بار در قرآن آمدهاست: مائده 111و112، وصف 14. ناگفته نماند در مفردات راغب و مجمع البيان و غيره در علّت اين تسميه وجوهى نقل شده كه بعيد به نظر مى‏رسد .
حوز
جمع كردن. ضمّ كردن. حيزّ: مكان (اقرب) [انفال:16] متحيّز به معنى موضع گيرنده است و اصل آن چنانكه در اقرب و غيره گفته از حوز آست. و حيازت نيز از همين مادّه مى‏باشد گوئى موضع گيرنده مكان را به خود ضمّ مى‏كند كه معنى اصلى آن است . غرض آيه آن است كه مسلمانان در حال جنگ نمى‏تواند پشت به دشمن كند و عقب نشيند مگر آنكه منظورش از عقب نشينى حمله و جنگ و يا موضع گرفتن در نزد دسته ديگر باشد معنى آيه چنين مى‏شود: هر كه با آنهاپشت كند حقّا كه قرين غضب خداست مگر آنكه براى حمله و جنگ منحرف شود و يا نزد دسته ديگر موضع گيرد. اين كلمه تنها يك بار در قرآن يافته است .
حوش
[يوسف:31و51]. حاش و حاشا هر دو كلمه استثناء است (اقرب) در الميزان گويد: از ادب مايّيون است كه چون خواهند كسى را تبرئه كنند، ابتدا خدا را تبرئه و تنزيه مى‏كنند سپس آن كس را كه اراده كرده‏اند، زنان مصر چون خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: ما هذا بشراً، ابتدا خدا را تنزيه است و گفتند: حاش اللّه: پاكيزه است خدا، مثل آيه [نور:16] كه پيش از آنكه شخص مورد نظر را نبرئه كند خدا را تنزيه كرده است . در كشّاف نيز قريب به اين مضمون گفته است گرچه توضيح گفته است گرچه توضيح آن بروشنى الميزان نيست. طبرسى در مجمع درباره آيه اوّلى گويد: يعنى يوسف دور است از اين اتّهام زيرا كه از خدا مى‏ترسيد و اين قول بيشتر مفسّرين است كه گفته‏اند: اين كلمه تنزيه يوسف از اتّهام است . بنابراين لام «للّه» براى علت و حاش به معنى فعل است و در آيه دوّم گفته: معاذاللّه ما در يوسف بدى ندانسته‏ايم. مخفى نماند قول الميزان از هر حيث قانع كننده است. معنى آيه‏ها چنين مى‏شود: گفتند: از خدا به دور، اين بشر نيست اين فرشته بزرگوارى است - گفتند: سبحان اللّه ما بر يوسف بدى ندانسته‏ايم.
حوط
فراگرفتن. در قاموس گويد: حوط، حيطه، و حياطة به معنى حفظ، صيانت و مراقبت است. راغب گويد: حائط ديوارى است كه مكان مخصوصى را فرا گيرد، احاطه در اجسام به كار مى‏رود مثل فلان چيز را احاطه كردم و نيز در حفظ استعمال مى‏شود مثل «اِنَّهُ بِكُلِّ شَى‏ءِ مُحيطٌ»: خداحافظ و نگهدارنده هر چيز است و نيز به معنى علم مى‏آيد نحو «اِنَّ اللّهَ بِما يَعْمَلونَ مُحيط»، «وَ اِنّز اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِكُلِّ شَى‏ءٍ عِلماً» (به اختصار). ناگفنه نماند معنى اصلى همان فرا گرفتن و احاطه است و آن با علم و نگهدارى و مراقبت و بلائى كه شخص را فرا مى‏گيرد سازگار است . * [طلاق:12] حقّا كه خدا در دانائى هر چيز را فرا گرفته است . نظير [جنّ:28]، [كهف:91]. * [بقره:81] بلى هر كه بدى را كسب كند و گناهش او را فرا گيرد آنها ياران آتش اند. ظاهر آيه آن است كه عمل مثل هاله اطراف انسان را فرا مى‏گيرد و راهى براى ورود رحمت و هدايت به قلبش باقى نمى‏گذارد، اعمال كه به صورت نيرو از عامل خارج مى‏شوند از او جدا نمى‏گردند بلكه حتى بر روى قلب زنگار مى‏شود چنانكه فرموده [مطفّفين:14]. در سوره يس، احاطه اعمال به صورت زنجيرها و سدّها ذكر شده است [يس:8-9] زنجيرهائيكه در گردن تا چانه رسيده‏اند و سدّ بخصوصى كه از جلو و پشت سر، آنها را پوشيده است جز واقعيّت اعمال بد نيستند. * [كهف:42]، [يوسف:66] مراد از «احيط» و «يحاط» احاطه و فراگرفتن بلا است و تقدير چنين است: «اُحيطَ الْبَلاءُ بِثَمِرِهِ اَنْيُحاطَ الْبَلاءُ بِكُمْ» معنى دو آيه چنين مى‏شود: ميوه‏اش با بلا احاطه شد پس دو دست خويش را به حسرت براى مالى كه خرج كرده بود به هم مى‏ماليد. حتماً بايد او را بياوريد مگر آنكه با پيش آمدى احاطه شويد . * [عنكبوت:54] عذاب را به عجله از تو مى‏خواهند حال آنكه جهنّم كافران را فرا گرفته است . آيه شريفه مبيّن آن است كه جهنّم در حال حاضر كفّار را فرا گرفته است ولى متوجّه آن نيستند همانطور كه برق در ابر و آتش در سنگ پنهان است و ما متوجّه نيستيم هكذا جهنّم در اين زندگى مخفى است و اهل كفر را فرا گرفته ولى متوجّه آن نيستند. نظير اين، آيات [انفطار:13-16] است بنابر آنكه جمله‏هاى اسميّه دلالت بر حال و استمرار دارند. * [بقره:19]، [فصّلت:54]، [هود:92]، [نساء:126]. محيط: از اسماء اللّه الحسنى است يعنى احاطه كننده. فرا گيرنده. كه با علم و حفظ قابل جمع است و مى‏شود آن را فرا گيرنده، عالم، و حافظ معنى كرد «اِنَّ اللّهَ بِما يَعْمَلونَ مُحيطٌ» خدا آنچه را كه مى‏كنند فرا گرفته و عالم و نگدارنده است و چون محيط در جاى حافط به كار رود قهراً شدت حفظ و تمام علم را مى‏فهماند زيرا معنى اصلى كلمه فرا گيرنده است در مجمع ذيل آيه 126 نساء گفته: معنى محيط بالشى‏ء آن است كه من جميع الجهات به آن داناست. در خاتمه بايد دانست كه افعال و مشتقات اين مادّه در قرآن كريم همه از باب افعال به كار رفته است. كلمه محيط مجموعاً يازده بار امده است هشت بار درباره خدا، دو بار در خصوص جهنّم، و يك دفعه در مورد عذاب .
حول
تغيّر و انفصال. راغب گويد: اصل حول تغيّر شى‏ء و انفصال آن از ديگرى است. به اعتبار تغيّر گويند: «حال الشى‏ء يحول» و به اعتبار انفصال گويند: «حال بينى و بينك» سال را از آن حول گويند كه متغيّر است و انقلاب و دوران دارد. جانب و طرف شى‏ء را حول گويند كه مى‏تواند به آن متحوّل شود و برگردد. حال انسان و غير انسان همان امور متغيّره است در نفس و جسم و مال (مثل صحت، شادى، ثروت و...) حول انسان نيروى اوست در يكى از امور فوق كه متحوّل و متغيّر است. (به اختصار) طبرسى ذيل آيه 232 بقره گويد: حول به معنى سال است و آن از انقلاب مأخوذ است گوئى: «حال الشى‏ء عمّا كان عليه» شى‏ء از حال خود منقلب شد و گفته‏اند كه از انتقال اخذ شده كه گوئى: تحوّل عن المكان: از مكان منتقل شد. حال كه معنى اصلى و مفردات آن معلوم شد لازم است به چند آيه اشاره شود. * [انفال:24] بدانيد كه خدا ميان شخص و قلبش حائل و فاصله مى‏شود چون خدا مالك انسان و هر چيز است قادر است كه شخص چيزى را اراده‏اش را عوض كند. * [آل عمران:159] اگر خشن وسنگدل مى‏بودى از دور تو پراكنده مى‏شدند. اينجاست كه حول به معنى دور و اطراف آمده و علّت اين تسميه چنانكه گذشت آن است كه شخص مى‏تواند به جانب خود منتقل شود. همچنين آيه [زمر:75] و غيره. * [بقره:240]. «وصيّد» مفعول فعل مقدّر است يعنى «ليوصوا وصيّة» معنى آيه چنين مى‏شود: آنانكه از دنيا مى‏روند و زنانى از خود مى‏گذاريند. براى زنان خويش متاعى تا يكسال وصيّت كنند آن گاه ورثه زنان را از خانه متوفّى خارج شوند براى شما خودشان خارج شوند براى شما گناهى نيست.... گفته‏اند: اين حكم پيش از تشريع عدّه وفات وارد بود و آيات ارث كه براى زنان هشت يك و چهار يك معين كرد همچنين عدّه وفات كه چهار ماه و ده روز تعيين شد، اين حكم را نسخ كرده است. در تفسير عياشى نقل كرده كه راوى از امام عليه السلام از حكم اين پرسيد. فرمود اين آيه منسوخ است به آيه «يَتَرَبَّصْنَ بِاَنْفُسِهِنَّ اَرْبَعَةَ اَشْهُرٍ وَ عَشْراً» و نيز به آيه ميراث. و ايضاً نظير آن را از ابو بصير نقل مى‏كند . از فيض كاشانى ره در توضيح روايت نقل كرده‏اند كه: تربّص يكساله با آيه ارث نسخ شده است و آيه عدّه وفات هر چند قبل از اين آيه واقع است ولى از حيث نزول بعد از اين آيه است. (آيه عدّه وفات 234 بقره است). نا گفته نماند اگر شيعه و اهل سنّت به منسوخ بودن آيه تصريح نكرده بودند و رواياتى در اين زمينه نقل نمى‏شد ممكن بود كه گفته شود: اين آيه مطلب ديگرى را مى‏رساند و آن اين است كه شخص مى‏تواند وصيّت كند زنش پس از فوت او يك سال از خانه خارج نشود و از مال شوهر در اين مدّت ارتزاق نمايد و ورثه قدرت اخراج او را در آن مدّت ندارند و اگر خودش نماند و خارج شود و ازدواج نمايد بر ورثه حرجى نيست . طبرسى در ذيل آيه فرموده: علماء اتفاق كرده‏اند كه اين آيه منسوخ است و امام صادق عليه السلام فرموده: در جاهليّت چون مردى از دنيا مى‏رفت از اصل مال به زن او يك سال تمام انفاق مى‏شد سپس بدون ميراث اخراج مى‏گرديد پس آيه ربع و ثمن آن را نسخ كرد و به زن از نصيب خودش داده مى‏شود و نيز از آن حضرت نقل است كه: اين آيه را آيه يَتَرَبَّصْنَ بِاَنْفَسِهِنّن اَرْبَعَةَ اَشْهُرٍ وَ عَشْراً» و آيه مواريث نسخ كرده است . در المنار آنچه را كه به نظر ما آمده از ابو مسلم نقل مى‏كند كه قول ابومسلم را پسنديده و نسخ را نفى كرده است . احتمال ديگرى به نظر نگارنده مى‏رسد و آن اين است كه امام عليه السلام فرموده: و جول حكم اين آيه به وسيله آيه ارث و عدّه وفات نسخ شده است ولى جواز و بهتر بودن آن در صورتيكه مرد وصيّت كند و زن عمل نمايد از بين نرفته است . در هر حال بايد دانست كه مضمون اين آيه مدّتى حكم زنان اسلامى بوده است . * [بقره:233] مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير مى‏دهند اين براى كسى است كه بخواهد شير دادن را تمام و كامل كند. يعنى اگر مادران نخواهند شير تمام بدهند مى‏توانند كمتر از دو سال بدهند. محقّق در سرايع فرموده: نهايت رضاع دو سال است و جايز است به بيست و يك ماه اكتفا شود و كمتر از آن جايز نيست و اگر كسر كند بر فرزند جور كرده است ولى مى‏شود يك ماه دو ماه از دو سال زياد شير بدهد. اين فتوى مضمون رواياتى است كه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده از آن جمله سماعة از امام صادق عليه السلام نقل كرده فرموده: شير دادن بيست و يك ماه است. هر چه از آن ناقص گردد بر طفل ظلم است. در حديث ديگرى ار آن حضرت نقل است: واجب در رضاع بيست و يك ماه است هر چه از آن نقص شود از شيردهنده است (نه از شريعت) و اگر بخواهد شير تمام بدهد دو سال كامل است (وسائل كتاب نكاح ابواب احكام اولاد باب 70). نا گفته نماند: غرض از تفصيل اين بحث، جمع ما بين اين آيه و آيه [احقاف:15] است. اين آيه مدت حمل و رضاع را سى ماه معيّن مى‏كند. و با حذف دو سال اقلّ مدّت حمل شش ماه مى‏شود. شيخ مفيد در ارشاد نقل مى‏كند: زنى را پيش عمر آوردند كه در شش ماه زائيده بود. عمر خواست او را سنگسار كند «به خيال آنكه زنا كرده چون لازم بود در 9 ماه بزايد) امير المؤمنين عليه السلام به عمر گفت: اگر اين زن به حكم كتاب خدا مخاصمه كنئ بر تو غالب آيد. خدا فرمايد: «وَ حَمْلُهُ وز فِصالُهُ ثَلثُونَ شَهْراً» و فرمايد: «وَالْولِداتُ يُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ لِمَنْ اَرادَاَنْ يُتِمُّ الرِّضاعَةَ» چون زن دو سال تمام شير دهد و شير دادن و باز كردن از شير سى ماه باشد مدّت حمل او شش ماه باشد مدّت حمل او شش ماه خواهد بود. عمر چون اين بشيند زن را رها كرد. با اين حكم (اقل مدّن حمل) ثابت شد صحابه و تابعين بدان عمل كردند و فعلا نيز چنين است (ارشاد فصل قضاياى آن حضرت در زمان عمر). علّامه امينى اين نادره را درج 6 الغدير ص 96 به بعد در سه صورت از كتب اهل سنت نقل كرده است و در همانجاست كه عمر گفت: «لولا على لهلك عمر». امام عليه السلام از جمع اين دو آيه اقلّ مدّت حمل را بيان فرموده است. استفاده ديگرى كه مى‏شود از جمع دو آيه فوق كرد آن است كه بگوئيم مراد از سى ماه، در آيه مجموع دوران رضاع واجب و اكثر مدّت حمل است . اكثر مدّت نه ماه و رضاع واجب بيست يك ماه است و جمعاً سى ماه مى‏شود و مى‏توان گفت كه هر دو مطلب در آيتين ملحوظ است. النهايه استفاده امام صلوات اللّه عليه از منطوق آيه و آنچه ما گفتيم از مفهوم آيه است . * حول (بر وزن عنب) اسم فعل است به معنى انتقال چنانكه در اقرب گفته [كهف:108] در بهشت هميشگى اند و انتقال از آن را نمى‏خواهند. اينكه فرموده: مايل به انتقال نمى‏شوند دليل آن است كه در زندگى بهشتى خستگى و ملامت نيست در زندگى دنيا هر قدر كه عالى و مرفّه باشد لذّت يكنواخت خسته كننده و ملال ندارد بلكه هميشه تازه و دلپسند است. آيه فوق در نوبت خود دقيق و قابل دقّت است كدام لذّات و كدام عيش دنيوى است كه انسان از ادامه آن خسته نشود و يكنواخت بودنش از رونق نياندازد؟. * «حيلة» به معنى چاره است كه شخص در تدبير كارش به آن منتقل مى‏شود و آن يك نوع تغيّر و انفصال از حال اوّلى است [نساء:98] نه به علاجى قادراند و نه به راهى راه مى‏يابد. * تحويل: به معنى انتقال و نقل هر دوآمده است [اسراء:56] قادر نيستند ضرر را از شما به دور كنند و نه به ديگرى انتقال دهند. «تحويل» در اين آيه متعدى به كار رفته است . * [فاطر:43] . مى‏شود كه تحويل در آيه لازم و به معنى انتقال باشد يعنى به روش خدا هرگز تبديلى و انتقالى نخواهى يافت تبديل چنانكه الميزان گويد آن است كه عافيت و نعمت به جاى عذاب گذاشته شود و تحويل آن است كه عذاب (مثلا) از قوم مستحق به غير مستحق انتقال يابد. رجوع شود به «سنّة» در اقرب الموارد گفته: تحويل لازم و متعدى هر دو آمده است .
حوايا
روده‏ها. و آن جمع حويّه است (مفردات) نا گفته نماند: حوى به معنى جمع كردن است در اقرب گويد: «حواه يعنى جمعه و ملكه و احرزه» . و چون روده در شكم جمع شده و مستدير است لذا به آن حويّه و حوايا گفته‏اند (استفاده از مجمع) . [انعام:146] يعنى: بر يهود هر ناخندارى را حرام كرديم و از گاو و گوسفند نيز پيه را بر ايشان حرام كرديم جز آنچه بر پشت آن دو و يا بر روده‏ها باشد يا به استخوان پيوسته باشد. اين تحريم به جرم سر كشى آنها بود و ما راستگو هستيم. آيه شريفه روشن مى‏كند كه اشياء فوق در نتيجه تجاوز كارى بر يهود حرام شده است چنانكه آيه [نساء:160] در اين مضمون صريح است. در سفر لاويان از تورات فعلى باب 11 گوشتهاى حلال و حرام يهود نقل شده و شايد بتوان از ان در تفسير آيه شريفه استفاده كرد. مقدارى از آنهااز محرّمات اسلامى و بعضى از محلّات آن، از جمله گوشت شتر را حرام و نجس دانسته است . و ظاهراً چون يهود انكار مى‏كردند كه اين تحريم در شريعت موسى براى مجازات بوده باشد و اين محرّمات از اوّل حرام بوده‏اند در ردّ آن فرمود: [آل عمران:93].
حوا
[اعلى:5] در مجمع گويد: احوى يعنى سياهتر حوّه: سياهى. راغب نيز احوى را شديد السواد گفته است به هر حال منظور از آن تيره رنگ است يعنى: آنكه چراگاه را رويانيد و آن را خشك و تيره‏تر كرد. مى‏شود گفت كه غشاء راجع به علف و احوى راجع به زمين چراگاه است يعنى علف آن را خشك و زمين آن را كه سبز بود تيره‏تر كرد.
حيث
ظرف مكان و مبنى بر ضمّ است و لازم الاضافه و مضاف اليه آن پيوسته جمله است بعضى ادعا كرده كه مضاف اليه آن گاهى مفرد مى‏آيد و به قبول راجز استدلال كرده است: «اماترى حيث سهيل طالعاً...» ولى جمهور اين مطلب را انكار نموده و گفته‏اند: سهيل مرفوع و مبتداء و خبر آن محذوف است (اقرب). [بقره:191]، [بقره:199]. حيث به جمله فعليه و اسميه هر دو اضافه مى‏شود ولى در قرآن مجيد مضاف اليه آن همه جمله فعليّه است . و چون ماء كافّه بر آن لاحق شود معناى شرط مى‏دهد و جازم دو است (اقرب) مثل [بقره:150] در قرآن مجيد فقط دو فقره «حيث ما» آمده است بقره:144و150و بقيّه «حيث» و بيست نه بار به كار رفته است .
حيد
[ق:19] حيد به معنى كنار شدن و عدول است مثل «حاد عن الريق حيداً: مال عنه و عدل». د نهج البلاغه 189 در وصف دنيا فرموده: «وَالْعَنودُ الصَّدودُ وَ الْحَيُودُ، الْمَيُودُ» حيود صيغهْ مبالغه از حيد است يعنى: دنيا بسيار لجوج و مانع و بسيار كنار شونده و مضطرب است. معنى آيه چنين است: بيهوشى مرگ به حقّ آمد آن چيزى است كه در آن مى‏گريختى و متفّر بودى. اين كلمه بيشتر از يكبار در كلام اللّه مجيد نيست.
حيران
سر گردان. [انعام:71] «حارالرجل فى امره يحار: جهل وجه الصواب» راغب آن را مردّد بودن در كار گفته كه همان سرگردانى است . يعنى: آيا بعد از آنكه خدا هدايتمان كرده عقبگرد كنيم؟ مانند كسى كه شياطين او را در حال حيرت به سقوط و هلاك خوانده است . كلمه حيران در قرآن فقط يك بار يافت مى‏شود.
حيص
عدول. كنار شدن. «حاص عنه حيصاً عدل و حاد» على هذا اين كلمه معنى و وزناً مثل حيد است كه گذشت. محيص اسم مكان به معنى فرارگاه و محل كنار شدن است و آن در قرآن پنج بار آمده است [ابراهيم:21 ] برابر است بر ما خواه ناله كنيم يا صبور باشيم ما را فرارگاهى از عذاب نيست.
حيض
خون قاعدگى (مفردات - المنار) [بقره:222] . در مفردات گويد: محيض به معنى حيض و وقت حيض و مكان حيض است. اب اثير در نهايه گفته: محيض، مصدر و اسم زمان و اسم مكان و به معنى خون حيض استعمال مى‏شود. بهتر است محيض اوّل را در آيه به معنى خون و محيض دوّم را به معنى زمان بگيريم معنى آيه چنين مى‏شود تو را خون قاعدگى مى‏پرسند بگو: آن يك نوع آزار است، از زنان در وقت حيض كنار شويد و با آنان مقاربت نكنيد تا پاك شوند. و اگر محيض اوّل به معنى مصدر باشد معنى چنين است ترا از قاعده بودن مى‏پرسند بگو آن آزارى است الخ. «يسئلونك» نشان مى‏دهد كه قاعدگى و مباشرت با زنان در آن حال مورد اختلاف و گفتگو بوده تا كار به سئوال از آن حضرت كشيده است و ضمناً مطلب داراى اهميّت بوده تا قرآن مجيد به بحث از آن پرداخته است . در تورات فعلى راجع به زنان در حال قاعده بودن احكامى سخت و غير قابل تحمل نقل شده است در سفر لاويان باب 15 گويد: هر بسترى كه زن حائض در آن بخوابد نجس است همچنين هر چه زن روى آن بنشيند نجس است هر كه بستر حائض را دست زند بايد لباس خود را بشويد و با آب غسل كند و تا شب نجس است . و اگر زن حائض به چيزى دست زند آن چيز تا شام نجس است و اگر مرد در آن حال با وى همبستر شود تا هفت روز نجس خواهد بود.... در المنار گويد: نقل است كه نصارى امر حيض را سهل مى‏گرفتند و ايضاً در المنار و مجمع هست كه مردم جاهليّت با زن حائض مثل يهود در يكجا نمى‏نشستند و طعام نمى‏خوردند. اين امور سبب گرديده كه مردم نظر اسلام را از آن حضرت رسول (ص) درباره حيض بپرسند و آيه شريفه در جواب آنها آمده است . اين امور سبب گرديده كه مردم نظر اسلام را از حضرت رسول (ص) درباره حائض حكم كرده كه مرد را حرام است با زن خود در حال حيض جماع كند و غير از آن ساير لذّتها حلال است و آنچه از تورات و رسوم جاهليّت نقل شد همه از نظر اسلام پوچ و بى معنى است و نيز زن در ايام عادت بايد نماز نخواند و روزه نگيرد و روزه را بعداً قضا نمايد / و فروعات مختصر ديگرى هم دارد كه نقل آنها را لزومى نيست. بدين طريق متوجّه مى‏شويم كه لازم بوده قرآن مجيد اين مطلب را طرح كند و رسومات نا هنجار جاهليّت و يهود را لغو نمايد تا در اين باره كمكى به زنان شود. * [طلاق:4] آيه شريفه در بيان عده طلاق است كه اگر در يائسه بودن زن شك شود و يا زن جوان باشد ولى به علّتى قاعده نشود هر دو بايد بعد از طلاق، سه ماه عدّه نگاه دارند. يعنى زنانيكه از قاعدگى مأيوس اند اگر در يائسه بودن به ترديد افتاديد و همچنين زنانيكه قاعده نمى‏شوند، عدّه آنها سه ماه است.
حيف
[نور:50] حيف به معنى ميل در حكم است (مفردات) كه آن را حكم جور گويند. «حاف عليه حيفاً: جارو ظلم». در نهج البلاغه حكمت 261 فرموده: «... اِنْ كانَتِ الرَّعايا قَبْلى لَتَشْكُو حَيْفَ رُعاتِها وَ اَنِّنى الْيَوْمَ لاَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتى» رعيّتها پيش از من از ظلم زمامداران شكايت مى‏كردند ولى من امروز از ستم رعيّتم شكايت دارم . معنى آيه چنين است: يا مى‏ترسند كه خدا و رسول بر آنها ستم كند.
حيق
احاطه. فرا گرفتن. [غافر:45] آل عمران را عذاب بد فرا گرفت در اقرب الموارد هست [فاطر:43 ]حيله بد احاطه نمى‏كند و نمى‏رسد مگر اهل آن را . راغب گويد: گفته‏اند اصل آن حقّ است قاف اوّل به يا قلب شده است . بنابراين بايد معنى ثبوت و لزوم در آن ملحوظ باشد چنانكه در اقرب هست «حاقَ بِهِمُ الْاَمْرُ: لزمهم و وجب عليهم». در قرآن مجيد فعل ماضى آن 9 بار و فعل مضارعش يك بار آمده و همه با باء متعدى شده است و افعال ماضى همه درباره عذابهائى است كه منكرين انبیاء را محو نابود كرد و در گرفتارى موقّتى به كار نرفته است و شايد مراد از احاطه در «لا يحيق المكر السّى‏ءِ» هم احاطه هميشگى باشد كه با معنى ثبوت و لزوم مناسب است .
حين
وقت. (صحاح) [بقره:36] شما را در زمين تا وقتى قرارگاه و متاع هست [مائده:101] اگر وقت نزول قرآنها از آنها بپرسيد بر شما آشكار و روشن مى‏شود. راغب گويد: حين: وقت رسيدن و حصول شى‏ء است و آن مبهم است و با مضاف اليه معلوم مى‏گردد. بعد گويد: به معنى مدت و سال و ان و مطلق زمان مى‏آيد. ناگفته نماند آنها همه از مصاديق وقت اند. در آيه [انسان:1] گفته‏اند: حين به معنى مدّت است . در اقرب گويد: حين به معنى وقت مبهم است به هر زمان صلاحيت دارد كوتاه باشد يا دراز. ولى در مجمع ذيل آيه 36 بقره گفته: بيشتر در زمان دراز به كار مى‏رود . اين كلمه در قرآن مجيد 34 بار آمده است و يك بار به صورت حينئذ [واقعة:84] كه به معنى «حين اذكان كذا» است و نيز به اسم و فعل هر دو اضافه شده و مقطوع الاضافه نيز آمده مثل [بقره:177]، [نحل:6]، [مؤمنون:54]. * [ص:3] گفته‏اند لات همان لا است كه تاء به آن لاحق شده و به معنى ليس است و اسم آن محذوف و حين خبر آن است يعنى: «لَيْسَ الْحينُ حينَ مَناصٍ» آن وقت نجات نيست معنى آيه چنين مى‏شود: چه بسيار مردمانى كه پيش از آنها هلاك كرديم هنگام هلاكت ناله و استغاثه كردند ولى آن وقت مهلت و نجات نيست.
حىّ
زنده. [آل عمران :27] زنده رااز مرده و مرده را از زنده خارج مى‏كنى . در صحاح گويد: حياة ضدّ موت و حىّ ضدّميّت است نا گفته نماند: حيات در كلام اللّه مجيد به حيات عادى انسان و حيوان و نبات، و بحيّات دينى و ايمانى گفته شده مثل [مريم:31] و نحو [انبیاء:30] و نحو [انعام:122] كه در اين آيه مراد از «اَحْيَيْناهُ» حيات دينى و بصيرت است . و نيز به حيات آخرت اطلاق شده مثل [فجر:24] و هكذا به آدم فهيم و عاقل حىّ گفته شده [يس:70] اينك چند آيه را بررسى مى‏كنيم: * [نحل:65]. در اين آيه مثل چند آيه ديگر زنده شدن زمين مورد نظر است. ممكن است بگوئيد زنده شدن زمين همان روئيدن تخم‏ها و دانه‏هاى درون زمين است ولى با مراجعه به آيه ديگر خواهيم ديد كه زمين قطع نظر از دانه‏ها شخصاً زنده مى‏شود گرچه بر ما محسوس نيست [حج:5] چنين است [حج:6] اهتراز به معنى جنبش و حركت و «رَبَتْ» به معنى بالا آمدن مثل آمدن خمير است على هذا خاك شخصاً حركت مى‏كند و مثل خمير مى‏آيد يعنى: زمين را خشك و افسرده بينى و چون آب بر آن نازل كرديم بجنبد و بر آيد و از همه گياهان به جهت‏انگيز مى‏روياند. * [مائده:32]. به نظر مى‏آيد اين آيه مانند تسبيب و دلالت بر كار است مثلا گوئيم آنكه ابتدا هواپيما را طرح ريزى كرد گويا همه هواپيماها را او ساخته است و آنكه بر تأسيس بيمارستان ذلالت كرده گويا همه بيمازستانها را او ساخته است . هكذا چون قتل عدوانى يك فرد زير بناى قتلهاى ديگر و احياء يك فرد پايه احياهاى ديگر است لذا گوئيم هر كه يك فرد را كشت مثل آن است كه همه را كشته الخ . و يا منظور آن است مه افراد بشر از نظر خداى سبحان به حكم يك پيكرند قاتل يك نفر مثل قاتل همه و محيى يكى مانند احيا كننده همه است . * [اعراف:141] استحياء طلب حيات و به معنى زنده نگاه داشتن و آن را خواستن است آيه درباره بيان مصيبت بنى اسرائيل است كه فرعون براى جلوگيرى از تولّد حضرت موسى پسران آنها را سر مى‏بريدند معنى آيه چنين است: عذاب بد را به شما تحميل مى‏كردند و آن اين بود كه پسرانتان را مى‏كشتند و زنانتان را زنده نگه مى‏داشتند و زنده ماندن آنها را طالب بودند، شايد از آن جهت كه خدمتكار فرعونيان باشند و بعضى گفته‏اند: ممكن است مراد از بين بردن عفت باشد يعنى كارى مى‏كردند كه سبب زوال حياء آنها بود ولى از كلمه «يُقَتِّلونَ وَ يَذْبِحُونَ» كه هميشه قبل از اين كلمه آمده است مانع از اين حمل مى‏باشد . * [انعام:95] نا گفته نماند زنده آن است كه چهار عمل جذب، دفع، حركت و توليد مثل داشته باشد مثل انسان و حيوان و علف زنده. و اگر داراى اين خواص نباشد مرده است. دانه و تخم تا زير خاك نرفته است مرده و بى حركت است و سلّول خفته‏اى ميان آن هست ولى چون زير خاك رفت در اثر حرارت و رطوبت به حركت مى‏آيد و زنده شده رشد مى‏نمايد و چون به گياه مبدّل گرديد دانه‏ها و تخم‏هاى خود را كه در نوبت خود مرده‏اند به زمين مى‏ريزند و بدين شكل زنده از مرده و بالعكس بيرون مى‏آيد و اين عمل از اسرار عجيب خلقت و در جهان دائمى است، زنده شدن و روئيدن انسانها از زمين در روز قيامت به آن تشبيه شده است [روم:19] معنى آيه اوّل چنين است: خدا شكافنده دانه و هسته است زنده را از مرده خارج مى‏كند و بيرون آورنده مرده از زنده است آن است خدا. پس به كجا مى‏رويد؟!. * [بقره:179] آيه عجيبى است در بيان موقعيّت قصاص. كوتاه‏ترين جمله در جاهليّت در اين باره آن بود كه مى‏گفتند: «القتل انفى للقتل» ولى قرآن با اين كلمه «فى الْقِصاصِ حَياةٌ» آن را از رونق انداخت. نا گفته نماند اگر قاتل در مقابل قتل كشته شود ديگران به قتل مردم جرى نمى‏شوند و آن سبب محفوظ ماندن خونهاست لذا قرآن فرمود: اى خردمندان در قصاص حيات هست. * [عنكبوت:64]. در مجمع از ابوعبيده نقل مى‏كند كه حيوان (بر وزن قمران) و حيات هر دو به يك معنى است قاموس نيز چنين گويد. يعنى: اين زندگى دنيا فقط مشغوليّت و بازيچه است و خانه آخرت آن زندگى حقيقى است اى كاش مى‏دانستند. در اقرب نقل است كه مراد از آن حياتى است كه مرگ در پى ندارد. * [بقره:255]، [آل عمران:2]، [طه:111]، [فرقان:58]، [غافر:65]. حىّ از اسماء حسنى است و آن صفت مشيهه است و دلالت بر دوام و ثبات دارد. حيات خداوند عين ذات اوست، حيات همه موجودات از خداست و از آنها قابل انفكاك است ولى حيات خدا از خدا قابل انفكاك نيست. دليل اين مطلب قيد «اَلَّذى لا يَمُوت» است كه گذشت يعنى: زنده‏اى كه هرگز مرگ ندارد و آيه «هُوَالْحَىُّ لااِلهَ اِلّا هُوَ» كه قصر حقيقى است يعنى زنده واقعى و حقيقى فقط او است و زندگى ساير موجودات عارضى و از جانب غير است و حكم هلاكت بر آنها عموميّت دارد [قصص:88]. اگر گويند: چه مى‏گوئيد در خلود قيامت كه اهل بهشت و جهنّم زنده بودنشان ابدى است؟ اگر گويند: چه مى‏گوئيد در خلود قيامت كه اهل بهشت و جهنّم زنده بودنشان ابدى است؟ گوئيم: ابديّت و خلودشان از جانب خداست نه عين وجودشان. * [نساء:86]. تحيّت: هر دعا و ثنا و تعارفى است كه شخص در روبرو شدن با شخص ديگر بر زبان مى‏آورد و آن در اصل، مصدر حيّاك اللّه است (المنار) . نظر به اصل مادّه، معناى زنده ماندن و زنده نگه داشتن مى‏دهد چنانكه مجمع آن را سلام كردن و بقا گفته و راغب گويد: آن را حيات است و سپس دعا بر حيات را تحيّت گفته‏اند. در اقرب مى‏گويد: «حياه اللّه تحيّة» يعنى خدا عمر او را زياد كند. على هذا تحيّت اعمّ از سلام كردن است و سلام كردن از مصاديق آن مى‏باشد چنامكه در مجمع ذيل آيه فوق از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه تحيّت سلام كردن و ساير نيكى‏هاست . و روايت هست: كنيزى طلقه ريحانى پيش امام حسين صلوات اللّه عليه آورد، حضرت او را آزاد كرد، گفتند: يك طاقه ريحان چه ارزشى دارد تا او را آزاد كنى؟ فرمود: خدا ما را چنين ادب فرموده آنگاه امام عليه السلام آيه «وَ اِذا حُبّيتُمْ...» را خواند و فرمود: بهتر از هديه او آزاد كردنش بود و از آيه [ابراهيم:23] نيز روشن مى‏شود كه سلام كردن از مصاديق تحيّت است . معنى آيه اوّل چنين است: چون به شما از كسى تحيّتى بهتر از آن يا مثل آن را برگردانيد خدا بر همه چيز حسابگر است. اگر سلام كردن را مصداق آيه بگيريم معنى آن است چون كسى به شما سلام عليكم گفت در مقابل سلام عليكم و يا سلام عليكم و رحمة اللّه بگوئيد و اگر نيكوئى ديگرى و يا دعائى را مصذاق بدانيم مراد آن مى‏شود كه با مثل آن يا با بهتر از آن تلافى كنيد. * [نور:61] چون به خانه‏ها وارد شديد بر خودتان سلام كنيد آن تحيّتى است از جانب خدا مبارك و پاكيزه است . در مجمع از حضرت صادق عليه السلام نقل است كه آن، سلام شخص بر اهل بيت است و آنها جواب مى‏دهند و آن سلام شماست بر خودتان «تَحِيَّةُ مِنْ عِنْدِاللّه» مشعر آن است كه سلام كردن به جاى تحيّاتيكه در جاهليّت بود تشريع شده است .
حياء
شرم. [احزاب:53] آن كار پيغمبر را آزار مى‏دهد و از شما شرم مى‏دارد ولى خدا از گفتن حق شرم نمى‏دارد. همچنين است آيه 26 بقره.
حيّه
مار. [طه:20] فرمود اى موسى آنرا انداخت در (عصا) بيانداز آن را انداخت در دم مارى شد كه به تندى حركت مى‏كرد. در «ثعبان» گذشت كه چرا راجع به عصاى موسى گاهى ثعبان گفته شده و گاهى حيّه و گاهى جانّ.