• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
نون
حرف بيست و پنجم از الفباى عربى و بيست و نهم از الفباى فارسى است و در حساب ابجد بجاى پنجاه است. ارباب لغت پنج نوع نون ذكر كرده‏اند اول : نون تأكيد ثقليه و خفيفه مثل يَضْرِبُنَّ و اِضْرِبَنْ اولى مفتوح، دومى ساكن است. دوم: تنوين ساكنه كه براى تأكيد نيست مثل جاءَ زَيْدٌ -رَأَيْتُ زَيْداً. سوم: نون تأنيث در ماضى مثل ضَرَبْنَ و در مضارع مثل يَضْرِبْنَ و در امر مثل اِضْرِبْنَ، اين نون خفيف و مفتوح باشد و نيز مشدد مثل مِنْكُنَّ غُلامُكُنَّ. چهارم: نون وقايه كه قبل از ياء متكلم آيد مثل ضَرَبَنى. پنجم: نون زائده همانست كه به تثنيه و جمع داخل شود مثل يَضْرِبانِ - يَضْرِبُونَ، ضارِبانِ - تَضْرِبينَ بقيه دركتب لغت ديده شود.
ن
[قلم:1-2]. حرف نون در سوره قلم درحدود 129 بار بكار رفته است. در باره حروف مقطعه در «عسق» سخن گفته‏ايم. در معانى الاخبار بسند خودش از سفيان بن سعيد ثورى در ضمن حديثى از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده: ن نهرى است در بهشت خدا به آن گفت: جامد شو، جامد و مركب شد. بعد خدا به قلم فرمود: بنويس قلم آنچه تا قيامت خواهد شد در لوح محفوظ نوشت، مركب از نور، قلم از نور و لوح از نور است . ناگفته نماند: سفيان از اماميه نيست و به نقلش نمى‏توان اعتماد كرد و همان است كه با عده‏اى وارد محضر امام صادق«عليه السلام» شد و باآن بزرگوار مجادله كرد و معنى آيه آن است: سوگند به قلم و آنچه مى‏نويسند تو بواسطه وحى ديوانه نيستى. گويى منظور آن است: اگر قلم بدست گيرند و گفته تو را بنويسند خواهند ديد كه اين سخنان از مجنون سرنزند. از براى «ن» تفاسيرى است كه بواسطه عدم اعتماد از ذكر آنها صرف نظر شد.
نأى
دور شدن «نَأَى فُلاناً و عَنْهُ: بَعُدَ عَنْهُ» [اسراء:83]. چون به انسان نعمت داديم از ما روى گرداند و خويش را از ما دور كند و چون شرى به او رسد بسيار مأيوس است، اين حال كسى است كه فقط توجه به اسباب ظاهرى دارد نه بخدا لذا به هنگام نعمت از خدا روگردان و متكبر است و به هنگام سلب نعمت بسيار مأيوس. همچنين است آيه 51 فصلت و هردو آيه نظير آيه ذيل اند [معارج:19-21]. ابوطالب عليه السلام [انعام:26]. در آيه ماقبل فرموده: «وَجَعَلْناعَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ... يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا اِنْ هذا اِلّا اَساطيرٌ الْاَوَّلينَ» به قرينه آن مى‏دانيم كه ضمير «عَنْهُ» در هردو به قرآن راجع است معنى آيه چنين مى‏شود: كفار مردم را از اتباع قرآن نهى مى‏كنند وخود نيز از آن دور مى‏شوند ولى فقط خويش را به هلاكت مى‏اندازند و نمى‏دانند و اگر هر دو ضمير راجع به حضرت رسول باشد باز معنى همان است كه گفته شد كه اعراض از آن حضرت اعراض از قرآن است. در صافى و برهان و الميزان از تفسيرقمى نقل شده «وَهُمْ يَنْهَوْنَ» بنى هاشم اند كه مردم را از اذيت رسول خدا«صلى الله عليه و اله» نهى مى‏كردند ولى خود ايمان نمى‏آوردند ولى اين بر خلاف ظاهر است. در تفسير ابن كثير از سفيان ثورى از حبيب بن ابى ثابت از كسيكه از ابن عباس شنيده نقل شده كه گفته: آيه درباره ابى طالب است نقل شده كه او كفار را از اذيت پيغمبر نهى مى‏كرد و خود ايمان نمى‏آورد و نيز آن را از عطاءبن دينار نقل كرده ولى ابن كثير وجه اول را كه گفتيم اختيار مى‏كند. درمجمع آن را از عطاء و مقاتل نقل مى‏كند و آنگاه در مجعول بودن آن سخن گفته است. ناگفته نماند: سفيان ثورى در سال 161 هجرى و مقاتل در سال 150 فوت كرده و عطاءبن دينار ظاهرا برادر سلمةبن دينار است كه در خلافت منصور فوت شده است اينها همه در زمان عباسى‏ها بوده‏اند از اينجا قول بعضى از محققين‏تأييد مى‏شود كه گفته: افسانه عدم ايمان ابوطالب «عليه السلام» از عباسيان است، خلفاى عباسى براى آنكه خود را به خلافت از علويين لايق‏تر نشان دهند ميان مردم تبليغ مى‏كردند كه جد ما عباس بن عبدالمطلب به رسول ايمان آورد ولى ابوطالب جد علويين مشرك از دنيارفت. ائمه اهل بيت عليهم السلام به ايمان ابى طالب «عليه‏السلام» اجماع كرده‏اند در مجمع ذيل آيه فوق فرموده: اهل بيت عليهم السلام اجماع كرده‏اند كه ابوطالب ايمان آورد، اجماع آنها حجت است زيرا آنها يكى از ثقلين اند كه رسول به تمسك به آندو امر فرموده «اِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمالَنْ تَضِلّوُا» و نيز به اين مطلب دلالت دارد آنكه ابن عمر نقل كرده: ابوبكر پدرش ابى قحافه را روز فتح مكه پيش آن حضرت آورد و اسلام آورد، حضرت به ابى بكر فرمود: از اين پيرمرد دست برنداشتى تا آورديش؟ ابوقحافه آنروز نابينا بود، ابوبكر گفت: خواستم خدا اجرش دهد، به خداييكه تو را به حق فرستاده من به اسلام ابى طالب از اسلام پدرم شادتر بودم كه اسلام ابى طالب چشم تو را روشن كرد حضرت فرمود: راست گفتى. اين مطلب مانند جريان ابوذر رحمه الله است كه براى تبرئه عثمان بن عفان و اينكه عثمان حق داشت ابوذر را به «ربذه» تبعيد كند آنجناب را متهم كردند كه در اموال عقيده اشتراكى دارد و خليفه از تبعيد وى ناگزير بود. ابن هشام در سيره خود در ضمن اشعار لاميه ابى طالب «عليه‏السلام»شعر ذيل را نقل مى‏كند كه در باره رسول خدا «صلى الله عليه واله» فرموده است: فَاَيَّدَهُ رَبُ الْعِبادِ بنَصْرِهِ وَاَظْهَرَديناً حَقُهُ غَيرُباطِلِ و نيز در ضمن خبر صحيفه‏ايكه قريش در باره عدم معاشرت با بنى هاشم نوشتند نقل مى‏كند كه ابوطالب در ضمن اشعار خود چنين گفت: اَلَمْ تَعْلَمُوا اَنَّا وَجَدَنا مُحَمَّداً نَبِيّاً كَمُوسى خُطَّ فى اَوَّلِ الْكُتْبِ ولى با وجود آن در نقل وفات ابوطالب «عليه‏السلام» مى‏نويسند: آن حضرت به ابوطالب فرمود: لااله الا الله بگو كه بتوانم تو را شفاعت كنم. گفت: پسر برادرم مى‏ترسم براى من عار باشد و بگويند از ترس مرگ آن را بزبان آورده‏ام. چون مرگ ابوطالب نزديك شد عباس ديد او لبانش را حركت مى‏دهد، گوشش را نزديك دهان او برد و به حضرت گفت: پسر برادرم والله برادرم ابوطالب شهادت را به زبان جارى كرد، رسول خدا «صلى الله عليه واله» فرمود: من نشنيدم. اينكه ابن هشام با احتياط نقل مى‏كند به نظرم علتش آن است كه او از رجال قرن سوم هجرى است و در 213 هجرى وفات كرده و سيره خويش را در زمان عباسيان نوشته است و عباسيان خوش داشتند كه مردم ابوطالب «عليه‏السلام» را مشرك بدانند. در اين كتاب بيشتر از اين مجال بحث نيست طالبان تفصيل به جلد هفتم الغدير رجوع كنند، علامه امينى رحمه الله در آن از ص 331 تا 412 بطور مشروح سخن گفته است.
نَبَاء
(بروزن فرس) خبريكه داراى فايده بزرگ و مفيد علم يا ظن است و بخبر نباء نگويند مگر آنكه اين سه امر را داشته باشد و خبريكه آنرا نباءگويند حقش آن است كه از كذب عارى باشد مثل خبر متواتر و خبر خدا و رسول(راغب). در اقرب الموارد آنرا مطلق خبر گفته و از كليات ابوالبقاء نقل مى‏كند كه: نَبَاءو اَنْباء در قرآن بكار نرفته مگر در چيزهاييكه داراى اهميت وشأن عظيم اند. در صحاح و قاموس و مصباح مثل اقرب الموارد مطلق خبر گفته‏اند. درمجمع فرموده: اِنباء و اِعلام و اِخبار به يك معنى اند و نباء به معنى خبر است. به نظر نگارنده: در همه و يا اكثر آيات قرآن قول راغب و ابوالبقاء جارى است گرچه «خبر» نيز گاهى حائز همان اهميّت است مثل [زلزله:4]. [مائده:27]. [هود:49]. فعل آن در قرآن كريم از باب افعال و تفعيل و استفعال آمده است مثل [تحريم:3]. كه‏اولى از افعال و دومى از تفعيل است و نحو [يونس:53]. از تو مى‏پرسند كه آيا قرآن حق است؟ بگو آرى به پروردگارم سوگندكه آن حق است.
نبى
اين لفظ كه بر وزن فعيل است اگر به معنى فاعل باشد معنايش خبر دهنده است زيرا كه نبى از جانب خدا خبر مى‏دهد مثل [حجر:49]. به بندگان من خبرده كه فقط منم غفور رحيم و نيز از [حج:52]. معلوم مى‏شود كه نبى رسالت دارد نه فقط حامل خبر است. و اگر به معنى مفعول باشد معنايش خبرداده شده است كه نبى از جانب خدا خبر داده مى‏شود مثل [تحريم:3]. خداى عليم و خبير به من خبر داد ولى ظاهرا مراد از آن در قرآن مجيد معناى فاعلى است لذا آن را در صحاح و قاموس و مصباح و اقرب الموارد «اَلْمُخْبِرُ عَنِ اللهِ» معنى كرده‏اند پس فرق رسول و نبى همان است كه در «رسل» گفته شد و آن اينكه: به رسول وحى مى‏رسد و صدا را مى‏شنود و فرشته وحى پيش او آيد و نبى آن است كه با وحى يا خواب و يا ايجاد صدا، فرمان خدا به او رسد وگرنه رسول و نبى هردو مأمور تبليغ اند و از قرآن مجيد نمى‏شود به دست آورد كه كسى نبى باشد ولى مأمور تبليغ نباشد بحث مفصل اين مطلب در «رسل» گذشته است. *** نبى در اصل نَبى‏ء است همزه آن مبدل به ياء شده و ادغام گرديده است بعضى آن را از نبوت گرفته‏اند كه به معنى رفعت و بلندى است راغب گويد: نبى با تشديد از نبى‏ء با همزه ابلغ است كه آن به رفعت دلالت دارد. جمع نبى نبيون و انبياء آمده مثل [آل عمران:84]. [مائده:20]. فرق بين نبى و رسول در «رسل» فرق مابين رسول و نبى مشروحا گفته شد، غرض در اينجا بيان نسبت ميان رسول و نبى است در مجمع ذيل آيه 52 حج و در الميزان ج 2 ص 150 گفته نسبت رسول و نبى اعم و اخص مطلق است هر رسول نبى است ولى لازم نيست هر نبى رسول باشد. ناگفته نماند: قطع نظر از آنكه در فرق ما بين رسول و نبى گفته شد و در «رسل» گذشت، پيامبران به عنوان اولى همه نبى اند و همه مُخْبِر عَنِ الله‏اند و اين وصف به همه آنها اعم از رسول و نبى شامل است مثلا در آيات: [بقره:177]. [بقره:213]. [زمر:69]. ايضا [آل عمران:81]. [نساء:69]. لفظ «اَلنَّبيينَ» شامل همه پيامبران است اعم از رسول و نبى، آنچه رسول دارد و نبى ندارد فقط ديدن فرشته وحى است ولى نبى به عنوان اولى شامل همه است، از لحاظ مصداق اگر كسى نبى نباشد رسول هم نيست. به خلاف عكس آن على هذا آيه [احزاب:40]. معنى اش آن است كه بعد از آنحضرت مُخْبِرعَنِ الله و پيامبرى نخواهد آمد نه اينكه خاتم النبيين است نه خاتم الرسولان زيرا چنانكه گفتيم نبى نبودن توأم با رسول نبودن است. در كافى باب الْفَرْقِ بَيْنَ الرَّسُولِ وَ النَّبِىِ... از امام باقر «عليه‏السلام» در باره آيه [مريم:51]. نقل شده: «اَلنَّبِىُ‏ٌ الَّذى يَرى فى مَنامِهِ وَ يَسْمَعُ الصَّوْتَ وَ لايُعا يِنُ الْمَلَكَ. وَ الرَّسُولُ الَّذى يَسْمَعُ الَّصْوتَ وَيَرىَ فِى الْمَنامِ وَ يُعايِنُ الْمَلَكَ» بنابراين روايت صحيح، خاصه رسول فقط ديدن ملك است و لذا آن اخص از نبى است.
نبت
نبت و نبات مصدراند و نيز هرچه از زمين رويد اعم از درخت و علف، نبات و نبت خوانده مى‏شود [اعراف:58]. سرزمين پاك گياهش بادن خدا مى‏رويد. [نمل:60]. [عبس:27-30]. چنانكه مى‏بينيم نبات در درختان نيز بكار رفته است. * [آل عمران:37]. در لغت آمده «نَبَتَ الْاِنْسانُ نَباتاً: نَمى شَبابُهُ» يعنى جوانيش روييد و جوان شد و نيز آمده:«أَنْبَتَ الْغُلامُ: بَلَغَ مَبْلَغَ الرِجالِ» معنى آيه: خدا او را قبول كرد قبول نيك و او را تربيت كرد تربيت نيك. بعضى گفته‏اند تقدير آن «فَأَنْبَتَها اِنْباتاً فَنَبَتْ نَباتاً حَسَناً» است و به قول بعضى مصدر مجرد به جاى مصدر مزيد آمده است. * [نوح:17]. اين آيه نيز مانند آيه سابق است و مى‏رساند كه بشر جزء نباتات و روييدنيهااست و مانند آنها نمو و رشد مى‏كند به نظر بعضى‏ها «نَباتاً» حال است .
نبذ
انداختن چيزى از روى بى اعتنايى (راغب) ديگران مطلق انداختن و طرح گفته‏اند ولى قيد بى اعتنايى در اغلب آيات ملحوظ است مثل [قصص:40]. فرعون و لشكريان او را گرفته و به دريا انداختيم و نيز در آيه [آل عمران:187]. عدم اعتنا ملحوظ است يعنى از روى بى اعتنايى آن را به پشت سر انداختند و اهميت ندادند. ايضا در [همزه:4]. ولى در آيه [صافات:145]. [قلم:49]. كه هر دو در باره يونس «عليه‏السلام»است ظاهرا مطلق انداختن مراد باشد. در آيات [مريم:16-22]. انتباذ به معنى اعتزال و كنار كشيدن است گويى شخص خويش را بدور مى‏اندازد گويند «اِنْتَبَذَ فُلانٌ: اِعْتَزَلَ وَتَنَحى فى ناحِيَةٍ» يعنى ياد كن مريم را كه كنار شد از اهلش در مكان شرقى... مريم به عيسى حامله شد و او را به مكان دورى بكنار برد. * [انفال:58]. يعنى :اگر از قوميكه با آنهاپيمان عدم تعرض بسته‏اى ترسيدى كه خيانت و عهدشكنى كنند عهدشان را روى عدالت به سوى آنها بيانداز (تا تو و آنها در از بين بردن پيمان برابر باشيد، يا تو به عدالت رفتار كرده باشى).
نبز
[حجرات:11]. در مجمع فرموده: نبز بدلقب دادن است در اقرب الموارد گفته: «نَبَزهُ بِكَذا: لَقَّبَهُ بِهِ» و آن در القاب قبيح شايع است در قاموس تنابز را تعاير و تداعى به القاب گفته است معنى آيه: برخودتان عيب نبنديد و با القاب بد يكديگر را نخوانيد يا به همديگر القاب بد ننهيد، اين لفظ فقط يكبار در كلام الله آمده است. در نهج البلاغه خطبه 191 در وصف متقين آمده:« وَلايُنابِزُ بِالْاَلْقابِ وَ لا يُضارُّ بِالْجارِ» محمد عبده آنرا صدا كردن بالقب بد گفته است يعنى متقى مردم را با لقب زشت نمى‏خواند و به همسايه ضرر نمى‏رساند. در نهايه گفته: «اَلتَّنابُزْ: اَلتَّداعى بِالْاَلْقابِ» و از آن است حديث: «اِنَّ رَجُلاً كانَ يُنْبَزُ قَرْقُوراً» يعنى مردى را لقب قرقور داده بودند.
نبط
در قاموس گفته: نبط (به فتح اول و دوم)اولين آبى است كه در چاه ظاهر مى‏شود طبرسى نيز چنين گفته است استنباط به معنى استخراج است به هر چيزيكه استخراج شده و در برابر رؤيت چشم يا معرفت قلب قرار گرفته مستنبط (به صيغه مفعول) گويند. [نساء:83]. يعنى: منافقان يا ضعيف الايمانها چون چيزى از ايمنى مثل غلبه سپاه مسلمين به كفار يا از خوف مثل هجوم مشركين به مسلمانان، دريافتند آنرا ميان مردم منتشر مى‏كنند و اگر آنرا به رسول خدا و به اولى الامر ارجاع مى‏كردند رسول و اولى الامر كه استنباط مى‏كنند آن را مى‏دانستند. يعنى بايد در اينگونه كارها مطلب را ميان مردم منتشر نكرد و باعث ناامنى نشد بلكه به اولى الامر ارجاع كرد تا در باره آن تحقيق كنند. اين لفظ تنها يكبار در كلام الله آمده است.
نبع
جوشيدن آب از چشمه. «نَبَعَ الْماءُنَبْعاً: خَرَجَ مِنَ الْعَيْنِ» ينبوع را هم چشمه و هم جدول پر آب گفته‏اند چنانكه در قاموس و اقرب آمده ولى در صحاح و مجمع فقط عين الماء فرموده‏اند جمع آن ينابيع است. [اسراء:90]. گفتند: بتو ايمان نياوريم تا به مادر زمين چشمه‏اى جارى كنى. [زمر:21]. آيا ندانستى كه خدا از آسمان آب نازل كرد و آنرا چشمه هايى وارد نمود و سپس بوسيله آن كشت رنگارنگ را مى‏روياند. اگر منظور از «ينابيع» فقط چشمه‏ها و چاه‏ها باشد منظور آن است كه از آسمان نازل گرديد و در زمين فرورفت و بوسيله قنات و چاه كندن در دسترس مردم قرار گرفت ولى ظاهرا منظور هر منبع آب است اعم از رودخانه‏ها و قنوات و غيره چنانكه در مجمع فرموده نظير [مؤمنون:18]. اين لفظ دوبار بيشتر در قران مجيد نيامده است.
نتق
كندن چيزى از ريشه‏اش. چنانكه در مجمع از ابوعبيده نقل شده، به قولى در اصل به معنى رفع و بلند كردن است، به زن ناتق گويند كه فرزندان خويش را بلند مى‏كند و به قول بعضى اصل آن جذب است ولى رفع مورد تصديق قرآن است زيرا گاهى در مورد نتق «رفع» بكار رفته چنانكه خواهد آمد [اعراف:171]. آنگاه كه كوه را بالاى آنها بلند كرديم گويى سايبان است، گمان كردند كه بر آنها خواهد افتاد، گفتيم: آنچه را كه از احكام و كتاب داده‏ايم جدى بگيريد... از اين آيه روشن مى‏شود كه از جمله معجزات موسى «عليه‏السلام»آن بود كه كوه بالاى سر بنى اسرائيل قرار گرفت و همچون سايبان بر آنها سايه افكند تا بوسيله ديدن آن معجزه دردين خويش عامل و راسخ باشند نظير اين است آيه [بقره:63]. [بقره:93]. ايضا [نساء:145]. در المنار ذيل آيه 63 بقره از محمد عبده نقل مى‏كند: كه او در تفسير آيه از مفسران پيروى كرد و قبول نمود كه آن معجزه‏اى بوده از معجزات موسى «عليه‏السلام». ولى معلوم نيست رشيدرضا چرا در اين آيه و آيه «نَتَفْنَا الْجَبَلَ» از حمل بظاهر ترسيده و احتمال داده كه كوه زلزله كرده و خيال كرده‏اند كه به سرشان خواهد افتاد و گفته سايبان بلند شده باشد بلكه اگر در كنار كوه باشند نيز سايه آنها را احاطه كرده و سايبان صدق خواهد نمود. به نظر مى‏آيد از غربى‏ها ترسيده باشد حال آنكه در بنى اسرائيل اينگونه چيزها كم نبوده از قبيل مارشدن عصا، شكافتن دريا، شكافتن سنگ و غيره. ناگفته نماند: ظهور آيه كه چهار بار در آيات مكرر شده است نشان مى‏دهد كه بالارفتن كوه براى اجبار به ايمان نبوده بلكه براى نشان دادن عظمت و قدرت خدا و تشويق آنها به ايمان و عمل بوده است‏وگرنه با آيه [بقره:256]. جور نخواهد آمد و ادعاى آنكه نفى اكراه فقط در اسلام است قابل قبول نيست. اين لفظ تنها يكبار در قرآن مجيد بكار رفته است.
نثر
پراكندن. راغب گفته «نَثْرُ الشَّىْ‏ءِ: نَشْرُهُ وَ تَفْريقُهُ». [انسان:19]. چون آن غلامها را بينى گمان كنى مرواريد پراكنده‏اند كه در هر گوشه از صفا مى‏درخشد. [فرقان:23]. هباء منثور به معنى گرد پراكنده است يعنى آمديم به عملشان و آن را همچون غبار پراكنده نموديم مثل: [ابراهيم:18]. هر دو آيه در باره اعمال نيكى است كه كفار در اين دنيا انجام داده‏اند و در آخرت بهره‏اى از آن نخواهند ديد. * [انفطار:2-1]. آنگاه كه آسمان بشكافد و آنگاه كه ستارگان پراكنده شوند. ظاهر آن است كه پراكنده شدن كواكب در اثر انفطار آسمان است آيه از آيات قيامت است كه در «قيامت» بررسى شد.
نجد
[بلد:10]. نجد به معنى بلندى و محل مرتفع است در مجمع فرموده اصل نجد به معنى علو است و سرزمين نجد را از آن نجد گفته‏اند كه نسبت به پستى تهامه مرتفع است و هر زمين مرتفع را نجد گويند و جمع آن نجود است. مراد از نجدين در آيه راه خير وشر و حق و باطل است كه از لحاظ ظهور وآشكار بودن به دو مكان مرتفع تشبيه شده‏اند در اقرب الموارد آمده: «نَجَدَالْاَمْرُ نُجُوداً: وَضَحَ وَاسْتَبانَ» يعنى ما انسان را بدو راه روشن خير و شر هدايت كرديم مثل [انسان:3]. در نهج البلاغه خطبه 152 در باره انسان بابصيرت فرموده: «وَيَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ» پستى و بلندى خود را مى‏داند يعنى به باطن و ظاهر كارش بينا است اين لفظ تنها يكبار در قران مجيد آمده است.
نَجَس
(بفتح ن ،ج) [توبه:28]. در مجمع فرموده: «كُلُّ مُسْتَقْذَرٍ نَجَسٌ يُقالُ: رَجُلٌ نَجَسٌ وَامْرِأَةٌ نَجَسٌ وَ قَوْمٌ نَجَسٌ» يعنى: هرچيز چركين و غير نظيف نجس است و علت جمع نيامدن مصدريت اصل است. راغب گفته: نجاسة به معنى قذارة است و آن دو نوع است يكى آنكه با چشم قابل درك است ديگرى با بصيرت، خداوند مشركان رابا وجه دوم وصف كردكه فرموده«اِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ». نگارنده گويد:قَذَر(به فتح ق،ذ) در لغت چركين بودن و ضد نظافت و نيز به معنى چرك آمده است و قَذِر (به فتح قاف و كسر ذال) به معنى چركين و غيرنظيف مى‏باشد. فيومى در مصباح گفته:« نَجِسَ الشَّىْ‏ءُ فَهُوَ نَجَسٌ: اِذا كانَ قَذِراً غَيْرِ نَظيفٍ» در قاموس و اقرب الموارد گفته «اَلنَّجَسُ: ضِدُّ الطَّاهِرِ». ناگفته نماند سوره توبه كه اين آيه از آن است در سال نهم هجرت پس از فتح مكه نازل شده و به حكم آيه مشركين از دخول به مسجدالحرام ممنوع شدند بنابرآنكه گفته شد معنى آيه چنين مى‏شود: مشركان فقط يكپارچه كثافت و پليدى اند پس از امسال ديگر به مسجدالحرام‏نزديك نشوند و ظاهرا مراد كثافت باطنى است نه اينكه مثل بول و غائط و سگ نجس اند. بهرحال از آيه نجاست مشركان فهميده نمى‏شود نجاست آنها و اهل كتاب را بايد از روايات استفاده كرد در الميزان گويد: تعليل منع دخول مسجدالحرام به اينكه نجس اند، اعتبار نوعى قذارت در آنها است مثل اعتبار نوعى طهارت و نزاهت در مسجدالحرام و اين هر طور كه باشد غير از آن حكم است كه با مشركان نمى‏شود با رطوبت ملاقات كرد. المنار گويد: قول جمهور كه نجاست رامعنوى گفته انداظهر است... اما قول‏به اينكه اعيان آنها نجس است ،نجاست در لغت قرآن بدين معنى نيست بلكه آن در لغت قرآن قذارت ذاتى و بدبويى ذات است و به شهادت حس وجود مشركان مثل وجود سائر بشر است. در مجمع فرموده: فقهاء در نجس العين بودن كافر اختلاف كرده‏اند، ظهور آيه برنجس العين بودن دلالت دارد، روايت شده: عمربن عبدالعزيز به عاملان خويش نوشت: يهودو نصارى را از دخول مساجد منع كنيد كه خدا فرموده: ارنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلايَقْرِبُا الْمِسْجِدَالْحَرامَ... فقهاء ما گفته‏اند: هر كه با رطوبت به كافر دست دهد بايد دستش را آب بكشد...
نجم
اصل نجم به معنى طلوع و بروز است گويند: «نَجَمَ الْقَرْنُ وَ النَّباتُ» يعنى شاخ و علف روئيد و ظاهر شد، ستاره را از آن نجم گويند كه طلوع مى‏كند (مجمع) راغب اصل آن را كوكب طالع گفته و «نَجَمَ نُجُوماً نَجْماً» را طلوع و بروز گويد. در نهج البلاغه خطبه 59 درباره خوارج فرموده «كُلَّما نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ» هرگاه رئيسى از آنها ظاهر و طالع گرديد كشته مى‏شود. نجم هم مصدر آمده و هم اسم، ولى در قرآن مصدر به كار رفته است ايضاً نجوم هم مصدر آمده و هم جمع نجم ولى در قرآن مجيد فقط جمع به كار رفته است. [نحل:16]. و با علاماتى و هم با ستارگان هدايت مى‏شوند و راه مى‏يابند. * [رحمن:6]. مراد از نجم در آيه نبات و علف است مقابل شجر، علت اين تسميه بروز و طلوع آن از زمين است پس نجم نبات بى‏ساقه و شجر نبات با ساقه مى‏باشد كه با آمدن زمستان از بين نمى‏رود يعنى علفها و درختان خدا را سجده مى‏كنند و از اوامرش پيروى مى‏نمايند بعضى آن را در آيه ستاره دانسته‏اند ولى بعيد است. * [نجم:1-2]. هوى به معنى سقوط است «هَوَى الشَّىْ‏ءُ هُوِيّاً: سَقَطَ مِنْ عُلُوٍّ اِلى اَسْفَلِ» مراد از هوى نجم ظاهراً سقوط آن از سمت رأس به طرف غروب است و شايد «هَوى» به معنى صعود باشد رجوع شود به «هوى». يعنى: قسم به ستاره آنگاه كه فرود مى‏آيد، رفيق شما گمراه نشده و به خطا نرفته است. چون اوائل سوره درباره نزول وحى و معراج آن حضرت است به نظر مى‏آيد قسم به فرود آمدن يا بالا رفتن ستاره‏با آن مطلب تناسبى دارد. گفته‏اند مراد از «النجم» در آيه قرآن است كه نجوماً و تدريجاً نازل شده به قولى مراد از آن ثريا و به قولى شعرى و به قولى شهابها است ولى ظهور آيه با هيچ يك سازگار نيست. * [اعراف:54]. آفتاب و ماه و ستارگان همه به امر خدا رام و مسخرّند لفظ نجوم 9 بار در قرآن مجيد به كار رفته و آيات [مرسلات:8]. [تكوير:2]. كه در «طُمِس» و «كَدر» گذشت از تحول و تغيير آنها در قيامت حكايت دارند. ظاهراً مراد از نجم و نجوم در قرآن مجيد فقط ثوابت است و كواكب (سيارات) و مصابيح غير از آنهاست واللَّه اعلم، رجوع كنيد به «رجم - مصباح - شهاب».
نجو
نَجْو و نَجاة به معنى خلاص شدن است. [غافر:41]. اى قوم چه شده كه من شمارا به خلاصى از آتش مى‏خوانم و شما مرا به آتش. در مصباح گفته «نَجامِنَ الْهَلاكِ: خَلَصَ» راغب گفته: نجاء در اصل به معنى انفصال از شى‏ء است و از آنست «نَجا فُلانٌ مِنْ فُلانٍ» فلان كس از فلانى جدا شد. فعل آن در قرآن مجيد ثلاثى و از باب افعال و تفعيل به كار رفته است [يوسف:45]. [شعراء:170]. [اعراف:72]. راغب گويد: به مكان مرتفع نجوة و نجات گویند که به واسطه ارتفاع از مكانهاى اطراف جدا شده و به قولى از سيل نجات يافته و خلاص شده است.
نجوى
بيخ گوشى حرف زدن و سخن سرى (راز و راز گفتن) اسم و مصدر هر دو به كار رفته است در لغت آمده: «نَجا فُلاناً نَجْواً وَ نَجْوى سارَّهُ» يعنى پنهانى با او گفتگو كرد ايضاً «ناجاهُ مُناجاةٌ: سارَّهُ». راغب در علت اين تسميه گفته: اصل اين كلمه آن است كه درجاى مرتفعى به اطراف راز خلوت كنى. به قولى اصل آن نجات است و آن اينكه به كسى در آنچه خلاص و نجات اوست يارى كنى. طبرسى ذيل آيه «أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّ هُمْ وَ نَجْواهُمْ» فرموده: نَجْوى در اصل به معنى دورى است گوئى نجوى كنندگان خود را از مردم دور مى‏كنند و به قولى آن از نَجْوَة به معنى مكان مرتفع است كه سيل به آن نمى‏رسد گوئى متناجيان سخن خويش را به محلى بالا مى‏برند كه كسى غير از خودشان به آنجا نمى‏رسد. و در ذيل آيه [نساء:114]. از زجاج نقل مى‏كند: نجوى در كلام آن است كه جمعى يا دو نفر در آن منفرد باشند خواه سرى بگويند يا آشكار. پس در نجوى بيخ گوشى بودن لازم نيست بلكه آن سخنى است كه دور از اغيار باشد قرآن كريم نيز اين معنى را تأييد مى‏كند [توبه:78]. ظاهراً مراد از سّر آن است كه در نفس خويش دارند و نجوا هم سخن پنهانى آنهاست يعنى مگر نمى‏دانند كه خدا نهان آنها و راز گفتنشان را مى‏داند و خدا داناى نهانهاست. * [مجادله:8]. ظهور آيه در آن است كه منافقان و غير هم ميان خويش نجوى مى‏كردند در آنچه مايه ايذاء و ناراحتى مؤمنين بود و بعد از نهى شدن هم‏ترك نمى‏كردند و نجوايشان در خصوص گناه و تعدى و مخالفت رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» بود و آيه شريفه از آن حكايت مى‏كند. لذا در آيه [مجادله:10]. مراد از نجوى ظاهراً همان نجواى منافقان و مريض القلبها است و آيه تذكر مى‏دهد كه مؤمنان از آن نترسند. * [يوسف:80]. نجى بر وزن فعيل قومى است كه با هم نجوا مى‏كنند در واحد و جمع يكسان باشد يعنى: چون از يوسف نااميد شدند (از اينكه برادر آنها را بدهد) از مردم كنار شدند در حاليكه ميان خويش نجوى مى‏كردند كه چه بكنند ايضاً [مريم:52] نجياً حال است از فاعل «قَرَّبْناهُ»يعنى: موسى را از جانب راست طور ندا كرديم درحاليكه با او مناجات مى‏كرديم مقرب درگاه خود نموديم، ممكن حال باشد از مفعول «قَرَّبْنَّاهُ» كه مراد موسى «عليه السلام» است. * [اسراء:47]. نجوى مصدر است به معنى فاعل، واحد و جمع در آن يكسان است يعنى ما به آنچه گوش مى‏دهند در حين استماعشان دانائيم و نيز آنگاه كه نجوى كنندگانند، به قول بعضى تقدير آن «وَاذْهُمْ ذُونَجْوى» است. *** * [مجادله:12]. يعنى چون خواستيد با رسول خدا مناجات و گفتگو كنيد پيش از آن صدقه‏اى بدهيد آن براى شما خير و پاك كننده‏تر است و اگر نيافتيد خدا غفور رحيم است. آيه روشن است در اينكه ثروتمندان اگر مى‏خواستند محضر رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» مشرف شوند و مذاكره كنند، لازم بود اول صدقه‏اى بدهند جمله «فَاِنْ لَمْ تَجِدُوا...» نشان مى‏دهد كه آن حكم وجوبى بوده و از فقراء ساقط بوده است. الميزان در علت اين حكم احتمال داده كه: اغنياء بيشتر با آن حضرت خلوت مى‏كردند و در آن نوعى تقرب و اختصاص به آنحضرت نشان مى‏دادند و آن سبب حزن و شكسته خاطر بودن فقراء مى‏شد لذا مأمور شدند كه صدقه دهند تا سبب از بين رفتن حزن و غيظ قلوب فقراء شود (از يك طرف به زيارت و مناجات آن حضرت نائل شوند و از طرف ديگر با صدقه از شكسته خاطر بودن بينوايان جلوگيرى كنند). نگارنده گويد: علت حكم همان «ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ» است و مى‏شود احتمال الميزان را از آن استفاده كرد. آيه بعدى كه نقل خواهد شد حكم اين آيه را نسخ كرده و از قرار معلوم كسى جز على بن ابيطالب «عليه السلام» به اين آيه تا نسخ شدنش عمل نكرده است در مجمع از آن حضرت نقل شده كه فرمود: در قرآن آيه‏اى هست كه كسى پيش از من به آن عمل نكرده و بعد از من نخواهد كرد آن «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ...»است من دينارى داشتم آن را به ده درهم فروختم هرگاه خواستم با رسول الله «صلى الله عليه واله» مناجات كنم يك درهم صدقه دادم تا آيه «أَأَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَّدِمُوابَيْن يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ» آن را نسخ كرد اين روايت در تفسير كشاف نيز نقل شده، در الميزان آنرا از در منثور نقل مى‏كند. در مجمع و كشاف از ابن عمر نقل كرده كه گفت: براى على بن ابيطالب سه فضيلت است اگر يكى براى من بود از شتران سرخ موى در پيشم محبوبتر بود: تزويج فاطمه، اعطاء رأيه روز خيبر و آيه نجوى. در مجمع و تفسير خازن و ابن كثير نقل شده: چون مردم از مناجات جز در صورت صدقه نهى شدند كسى جز على بن ابيطالب با آن حضرت مناجات نكرد كه او دينار صدقه داد و مناجات كرد سپس آيه رخصت نازل شد. زمخشرى گويد: به قولى مدت اين حكم ده شب و به قولى قسمتى از يك روز بود. آيه بعدى چنين است «أَأَشْفَقْتُمْ‏أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَاِذْلَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقيمُوا الصَّلوةَ وَ آتُوا الزَّكوةَ وَ اَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ...» يعنى آيا از فقر ترسيديد از اينكه پيش از نجوى صدقاتى بدهيد پس حالا كه نكرديد و خداوند از شما اغماض نمود نماز بخوانيد و زكوة بدهيد و خدا و رسول را اطاعت كنيد (يعنى به دستورات ديگر عمل نمائيد).
نحب
[احزاب:23]. راغب مى‏گويد نحب نذر محكوم به وجوب است «قَضى نَحْبَهُ» يعنى به نذر خويش وفا كرد، طبرسى آن را از ابوقتيبه نقل كرده در نهج البلاغه خطبه 81 درباره مردگان فرموده: «فَهَلْ دَفَعَتِ الْاَقارِبُ اَوْنَفَعَتِ النَّواحِبُ» آيا خويشان از مرگ آنها جلوگيرى كردند و يا نذر كنندگان كه درباره آنها نذر كردند سودى دادند؟! «قَضى نَحْبَهُ» را درباره كسى گويند كه به اجل طبيعى بميرد يا در راه خدا كشته شود يعنى: مردانى از مؤمنان اند كه پيمان خود را با خدا راست كردند بعضى از آنها به عهد خود وفا كرده و از دنيا رفته است و بعضى منتظراند كه وفا كنند و عهد خويش را به هيچ وجه تغيير نداده‏اند. مراد از عهد چنانكه طبرسى و غيره گفته‏اند عدم فرار از جنگ است به قرينه آنكه در چند آيه قبل درباره منافقان گفته: «وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ الْاَدْبارَ». در مجمع از حاكم ابوالقاسم حسكانى نقل شده به سند خودش از ابى اسحق كه على «عليه السلام» فرمود: «فينا نُزِلَتْ رِجالٌ صَدَقُوا ماعاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَاِنَّا وَ اللَّهِ الْمُنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلَتْ تَبْديلاً».
نحت
تراشيدن. [صافات:95]. گفت آيا آنچه را كه به دست خود مى‏تراشيد مى‏پرستيد؟! [حجر:82]. در حال ايمنى از كوهها خانه‏ها مى‏تراشيدند و مى‏ساختند.
نحر
[كوثر:1-2]. نَحْر را بالاى سينه گفته‏اند جمع آن نَحَور است راغب گويد آن محل گردنبند از سينه است و «نَحْرُ الْبَعير» از آن است كه از آن محل نحرش مى‏كنند در صحاح و غيره گفته: نحر در محل نحر مثل گلو در ذبح است معنى آيه چنين است: ما به تو خير فراوان عنايت كرديم پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن گوئى شمول آن فقط به شتر قربانى است و غير آن از گوسفند و غيره كه ذبح مى‏شوند نه نحر. داخل در مراداند. نحر به معنى اول روز و اول ماه و استقبال آن نيز آمده است «نَحَرَ فُلاناً: قابَلَهُ» و نيز در رو برو بودن دو خانه به كار رفته است. به قول بعضى مراد آن است كه نماز بخوان و قبله را استقبال كن. ناگفته نماند: اگر ما موقع تكبير گفتن در نماز، دستهاى خويش را تا محاذى گوش و انتهاى سينه بالا بریم با کف دستها نیز استقبال قبله نموده‏ایم. بنا به مضمون عده‏ای از روایات که در مجمع و غیره نقل شده مراد از «وانحر» بلند کردن دستها در نماز محاذی انتهای سینه است كه عبارت اخراى استقبال قبله با دستها باشد. الميزان اين را اختيار كرده قربانى را به قول نسبت داده است و گويد: مراد از نحر بنا به روايت فريقين از رسول خدا و اميرالمومنين عليهماالسلام، بلند كردن دستها در نماز تا انتها سينه است و شيعه آن را از امام صادق «عليه السلام» نقل نموده است. اهل سنت از على «عليه السلام» نقل كرده‏اند مراد نهادن دست راست بر دست چپ بر بالاى سينه در نماز است (مثل عمل فعلى اهل سنت در نماز) در مجمع پس از نقل آن فرموده: اين صحيح نيست زيرا همه عترت طاهره آن حضرت، خلاف اين را از آن بزرگوار نقل كرده‏اند. آنوقت شروع به نقل روايت كرده كه مراد از آن بلند كردن دستها درنماز و استقبال قبله با آنهاست. ناگفته نماند: اين لفظ بيشتر از يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
نحس
شوم وشومى. مصدر و اسم هر دو آمده است ارباب لغت گفته‏اند« اَلنَّحْسُ: ضِدُّ السَّعْدِ» راغب نحاس را شعله بى دود معنى كرده و گويد: اصل نحس آن است كه افق مثل شعله بى دود سرخ شود از اين لحاظ نحس مثل شده براى نشان دادن شومى. نُحاس:دود،مس،سرب مذاب وآن فقط يك بار در قرآن مجيدآمده است [رحمن:35]. ظاهرا مراد از آن دود و به قولى سرب مذاب است رجوع شود به «نفذ». [فصّلت:16]. [قمر:19]. اين هر دوآيه در باره هلاكت قوم عاداند كه در «ريح» و «صرصر» توضيح داده شد مراد از «اَيَّامٍ نَحِساتٍ» همان هفت شب و هشت روز است كه باد بطور مداوم بر آنها وزيد چنانكه فرموده: [حاقة:7]. در آيه «فى يَوْمِ نَحْسٍ مَسْتَمِرٍ» به نظرم «مُسْتَمِر» وصف «يَوْم» است و استمرار لازم نيست الى الابد باشد اگر چند روز هم باشد استمرار صادق است ظاهرا مراد از استمرار همان هفت شب و هشت روز باشد در اينصورت با «اَيَّام نَحِسات» كاملا تطبيق مى‏شود يعنى: روز شوميكه يكهفته ادامه داشت و اگر وصف «نَحْس» باشد معنى اين مى‏شود در روزيكه نحوست آن تا هفت شب و هشت روز ادامه داشت لازم نيست «يَوْم» فقط يك روز معنى كنيم راغب گويد: با يوم از زمان تعبير آورند هرقدر كه باشد. اينجا هم وقت مراد است. نحوست ايام ظاهر آن است كه شومى و مباركى روزها در اثر اتفاقاتى است كه در آنها مى‏افتد مثلا گويى: روز بيست و هفتم رجب روز مباركى است كه بعثت خاتم الانبياء «صلى الله‏عليه و اله» در آن بوده و يا بيست و هشتم ماه صفر، شوم است كه آن حضرت از دنيا رفته، و گرنه وقت من حيث وقت، و زمان من حيث زمان به شومى و بركت توصيف نمى‏شود و اينكه فرموده [قدر:3]. از آن جهت است كه قرآن در آن نازل شده و تقديرات سالانه در آن شب است و يا عبادت آن بهتر از هزارماه است چنانكه در «قدر» گذشت على هذا راجع به قوم عاد که «اَیّامٍ نَحِسات» یا «فی یَومِ نَحسٍ» فرموده برای آنست که قوم عاد در آنروزها هلاك شدند و نحوست در اثر عذاب بود نه در زمان من حيث زمان. ايضا احترام ماههاى حرام جعلى است كه ماه تحريم جنگ و ماه عبادت اند نه اينكه از لحاظ واقع مزيت داشته و با ماههاى ديگر فرق دارند. در باره شب قدر فرموده [دخان:3]. مبارك بودن آن در اثر نزول قرآن و در اثر «فيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكيم» است كه در ذيل آيه فوق آمده و به واسطه [قدر:4]. است در تحف العقول از حسن بن مسعود نقل شده كه گويد: به محضرامام على النقى «عليه السلام» مشرف شدم در راه انگشتم زخم برداشت و سوارى بر من تنه زد و به ميان جمعى انبوه وارد شدم كه قسمتى از لباسم را پاره كردند گفتم:«كَفانِىَ اللهُ شَرَكَ مِنْ يَوْمٍ فَمااَيْشَمَكَ» اى روز، خدا مرا از شر تو كفايت كندچه روز شومى؟! امام «عليه السلام» چون اين بشنيد فرمود: «يا حَسَنُ هذا وَاَنْتَ تَغَشانا تَرْمى بِذَنْبِكَ مَنْ لاذَنْبَ لَهُ» اى حسن پيش ما مى‏آيى و گناه خويش را به كسى بی‏گناه نسبت مى‏دهى؟! گويد: عقل من به خودم برگشت و متوجه خطاى خود شدم گفتم: آقاى من از خدا آمرزش مى‏خواهم فرمود: «يا حَسَنُ ماذَنْبُ الْاَيَّامِ حَتَّى صِرْتُمْ نَتَشَّئَمُونَ بِها اِذا جُوزَيْتُمْ بِاَعْملِكُمْ فيها» اى حسن روزها چه گناهى دارند كه چون با اعمالتان مجازات مى‏شويد روزها را شوم مى‏پنداريد... تا فرمود: «لاتَعْدُ وَلاتَجْعَلْ لِلْاَيَام صُنْعاً فى حُكْمِ اللهِ، قالَ الْحَسَنُ: بَلى يا مَوْلاىَ» ديگر چنين مگو و روزها را در كار خدا دخيل ندان، گفت: چشم مولاى من. حديث صريح است در اينكه زمان و وقت را سعدو نحسى نيست. در وسائل كتاب حج ابواب آداب السفر باب هشتم نقل شده: راوى گويد: بعضى از اهل بغداد بابى الحسن ثانى «عليه‏السلام» نوشت و از مسافرت در آخرين چهارشنبه ماه سوال كرد امام «عليه‏السلام»در جواب نوشت :هر كه در آخرين چهارشنبه ماه بقصد مخالفت با اهل فال بد خارج شود از هر آفت محفوظ بوده و از هر بلا معاف شده و خدا حاجتش را قضا خواهد فرمود. حديث شريف نحس بودن چهار شنبه را نفى مى‏كند. در باب چهارم در ضمن حديثى امام صادق «عليه‏السلام»روز دوشنبه را شوم فرموده كه «فَقَدْنافيهِ نَبِينَّا وَ ارْتَفَعَ الْوَحْىُ عَنَّا» شوم بودن در اثر رحلت آن حضرت و برداشته شدن وحى است. نه اينكه ذات روز شوم باشد رجوع شود به وسائل ابواب آداب سفر... با تدبر در روايات قطع نظر از سند آنها خواهيم ديد نحوست و بركت آنها به ملاحظه واقعاتى است كه در آنها رخ داده است.
نحل
زنبور عسل. [نحل:68-69]. پروردگارت به زنبور عسل وحى كرد كه در كوهها و درختان و كندوها كه مردم مى‏سازند لانه كن، و ازهمه ميوه‏ها بخور و به آسانى به راههاى خدايت واردشو، از شكم آن شربتى به رنگهاى مختلف خارج مى‏شود كه در آن مردمان را شفاست و درعمل زنبور عسل عبرتى است بر اهل تفكر كه در اسرار عالم تفكر كنند. تمدن زنبور عسل، نظامات عجيب كندو، فعاليت خستگى‏ناپذير اين حشره، ساختن عسل وموم، سخن گفتن آن بوسيله رقصيدن و صدها نظامات و اسرار آن، از عجائب خلقت است. دانشمندان سالهاى متمادى در زندگى اين حشره مطالعه كرده وكتابها نوشته‏اند در كتاب جهان حشرات نوشته است اگر يك زنبور عسل بخواهد به تنهايى چهارصد گرم عسل تهيه كند بايد هشتادهزاربار از كندو به صحرا رفته و برگردد. اين است كه قرآن مجيد از ذكر اين حشره مفيد فروگذارى نكرده و در واقع طرح مساله كرده كه در آن باره تفكر كنند و به اسرار زندگى اين موجود عجيب پى ببرند و آفريننده آن را تحسين كنند. اينك نظرى به جملات دو آيه فوق. «وَاَوْحى رَبَّكَ اِلَى النَّحْلِ...» اين جمله مبين آن است كه عسل سازى اين حشره طبق نقشه خدايى است و خداوند اين فهم و درك را در وجود وى گذاشته است. و مراد از «مِمَّا يَعْرِشُونَ» ظاهرا كندوهايى است كه بوسيله انسانها ساخته مى‏شود و كندوهاى مصنوعى عرش و تختى است نسبت به زنبور عسل «فَاسْلُكى سُبُلَ رَبِكِ ذُلُلاً» حكايت از آن دارد كه به آسانى مى‏تواند راههاى را كه خدا براى عسل‏گيرى و عسل سازى بوى آموخته بپيمايد - كاريكه از بشر عاقل و متفكر ساخته نيست و نيز نظامات عجيبى كه در زندگى آن حكمفرماست‏اداره كند. «يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ» عسل آنگاه كه از اين حشره در حفره‏هاى مسدس ريخته مى‏شود به صورت شربت و مايع شيرين است، آنگاه دسته جمعى بالاى حفره‏ها آنقدر بال مى‏زنند كه آب آن تبخير شده و قوام يافته به صورت عسل درآيد. پس آنوقت كه از شكم زنبور خارج مى‏شود بصورت شربت است سپس به عسل تبديل مى‏شود. «فيهِ شِفاءْ لِلنّاسِ» ظاهرا هيچ يك از اغذيه مانند عسل در بدن جذب نمى‏شود گويا صدى نود و پنج يا بيشتر آن جذب شده و بقيه دفع مى‏شود بر خلاف اغذيه ديگر. «اِنَّ فى ذالِكَ لَآيَةٌ لِقَوْمٌ يَتَفَكَّروُ نَ» اگر مراد از «آية» به قرينه آيات قبل و بعد آيت و علامت معاد باشد، شهادت اين امر بر معاد آن است: همانطور كه ما بصحراها و گلها و باغها مى‏نگريم و در آنها مطلقا عسل نمى‏بينيم ولى به وسيله زنبور عسل مى‏دانيم كه خروارها عسل در آنها موجود بوده است همچنين ما به قبرستانها نگاه كرده و در آنها جز خاك نمى‏بينيم اما در بهار قيامت خواهيم ديد از آن خاكها انسانها برخاستند. و اگر مراد آيت توحيد و تدبير خداوند باشد قطعا وجود اين حشره با اين عمل مفيد ونظام حيرت آور از علائم توحيد و تدبير خدايى است اين لفظ بيشتر از يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
نحله
[نساء:4]. نِحْله به معنى عطيه است در مجمع گويد: نحله عطيه‏اى است كه در مقابل ثمن و عوض نباشد، راغب نيز نظير آن را گفته است. مراد از «صَدُقه» (به فتح صاد و ضم دال) مهريه زنان است گويى علت اين تسميه آن است كه اعطاء آن دليل صدق الفت و عشق مرد به زن است و اطلاق نحله از ان است كه مهريه فقط عطيه و بخششى است از مرد و با اين دولفظ قرآن كريم موقعيت مهر را در اسلام بيان كرده كه چون موقعيت زن موقعيت عشق و موقعيت مرد موقعيت تمنا و خواهش از زن است لذا مهريه‏اى به او ميدهد كه فقط عطيه و شاهد صدق توجه مرد به زن است. راغب معناى اصلى نحل را زنبور عسل گرفته و گويد: به نظر من مهريه را از آن نحله گويند كه عطيه مرد مثل عطيه زنبور عسل عوض مالى ندارد وگويد: مى‏شود عطيه را معناى اصلى قرارداد در اين صورت زنبور را از آن نحل گويند كه كارش عطيه ايست نسبت به مردم (اختصار) در مجمع وجه دوم را اختيار فرموده و گويد: زنبور را نحل گويند كه خداوند بوسيله او عسل را به مردم عطا كرده است.
نحن
[يوسف:3]. «نَحْنَ» دلالت بر متكلم مع الغير دارد. راغب گويد: بعضى از علماء گفته‏اند كه خداوند كلماتى امثال «نحن» را آنگاه بكار مى‏برد كه فعل بعدى بواسطه بعضى از ملائكه يا اولياء انجام شده باشد و مراد از «نحن» خدا و واسطه هاست مثل انزال وحى، نصرت مؤمنان و اهلاك كافران و غيره مثل «اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنا الذِكْرِ...» و امثال آن. نگارنده گويد: ظاهرا قرآن در اين باره معمول عرف را در نظر گرفته كه گاهى من و گاهى ما مى‏گويند ولى درعين حال آنچه راغب نقل كرده قابل دقت است كه خداوند اختصاصى‏ها را به لفظ « أَنَا الْغَفُورُ الَّرحيمُ - لااِلهَ اِلّا أَنَا - أنْ يا مُوسى اِنى أَنااللهُ رَبَّ الْعالَمينَ» و نظير آن فرموده است. والله العالم.
نَخَر
(بروزن فرس) پوسيدن و متلاشى شدن «نَخِرَ الْعَظْمُ وَالْعُودُ نَخَراً: بَلَى وَ تَفَتَّت» ناخِر به معنى پوسيده پراكنده است [نازعات:10-11]. نَخِرَه جمع نَخِر (به فتح نون و كسر خاء)است و آن مثل ناخر به معنى پوسيده و پراكنده است يعنى: منكرين معاد مى‏گويند آيا ما به زندگى اول برخواهيم گشت؟ آيا آنگاه كه استخوانهاى پوسيده و پراكنده شديم زنده خواهيم شد؟! نخر و مشتقات آن به معنى مد صوت، سوراخ بينى و غير نيز آمده ولى در قرآن مجيد فقط يكبار و آنهم در معنى فوق بكار رفته است.
نخل
درخت خرما. در واحد و جمع استعمال مى‏شود مثل [ق:10]. كه به قرينه وصف در جمع بكار رفته و مثل [قمر:20]. واحد آن نَخْلَة است نحو [مريم:23]. جمع آن نخيل مى‏باشد [مؤمنون:19]. به قولى نخيل اسم جمع است طبرسى ذيل آیه 266 بقره. نَخْل را جمع نَخْلَة گفته و گويد: اصل نخل به معنى بيختن و الك كردن آرد است و به قولى درخت خرما را از آن نخل گويند كه خالص شده مانند خالص شدن مغز از قشر بوسيله الك كردن در قاموس و اقرب معناى اولى نخل را تصفيه گفته است ايضا قاموس نخل و نَخيل را جمع نَخْلَة مى‏داند، در پايان ناگفته نماند كه مذكر و مونث هر دو آمده است مانند [حاقة:7]. [قمر:20].
نِدّ
(بكسرنون) در صحاح گفته: نِّد به معنى مثل ونظير است ايضا نِديد و نِديدَه در مجمع فرموده:« اَلنِدُّ: اَلْمِثْلُ وَ الْعَدْلُ» راغب مى‏گويد: نديد شى‏ء شريك آن است در جوهرش و آن نوعى مماثلت مى‏باشد زيرا مثل بهر مشاركت اطلاق مى‏شود پس هر ندّ مثل است ولى هر مثل ندّ نيست. جمع نِدّ اَنْداد است كه جمعا شش بار در قرآن مجيد آمده است [بقره:22]. دانسته و از روى علم بر خدا شركاء و امثال قرار ندهيد [ابراهيم:30]. مراد از انداد هر شريكى است كه به خدا نسبت داده شود اعم از بتان و بشر و كواكب و غيره. در اقرب الموارد گفته: نِدّ هميشه مخالف نظير خود مى‏باشد. نگارنده گويد: شايد از اين جهت است كه بعضى نِدّ را ضد معنى كرده‏اند در نهايه گفته:« نِدُّ وَهُوَمِثْلُ الشَّىْ‏ء الَّذى يُضادُّ فى اُمُورِهِ وَ يُنادُّهُ اَىْ يُخالِفُهُ».
ندم
نَدَم و نَدامَة به معنى پشيمانى و تأسف است بر چيز فوت شده و فرصتى از دست رفته در مفردات گفته:«النَّدمُ والنَّدامةُ: الَّتحَسُّرُ مِنْ تَغُّيرِ رَأْىٍ فى اَمْرٍ فائِتٍ» در قاموس آمده: «النَّدَمَ و النَّدامَةُ: اَلْاَسَفُ» آن را حزن نيز گفته‏اند [يونس:54]. چون عذاب را ديدند پشيمانى را پنهان داشتند. [شعراء:157]. ناقه را پى كردند سپس پشيمان شدند. در قضيه قتل فرزند آدم برادر خويش را آمده [مائده:31]. مى‏شود گفت ندامتش از عدم دفن برادر بود و مى‏شود گفت بر اصل قتل بود آيا درصورت دوم آن توبه است؟ در باره ناقه صالح آمده [شعراء:157]. گفته‏اند ندامت بعد از ظهور علامت عذاب بود و گرنه پس ازعقر ناقه، صالح «عليه السلام»را مسخره كرده‏اند چنانكه فرموده: [اعراف:77].
نداء
راغب گويد: نداء بلند شدن صدا و ظهور آن است و گاهى فقط به صدا اطلاق مى‏شود طبرسى فرموده: «ندى الصوت» يعنى صدا بسيار رفت «ناداهُ نِداءّ» يعنى او را با بلندترين صدايش خواند. در صحاح و اقرب آمده «ناداهُ: صاحَ بِهِ» يعنى به او صيحه زد. از اينها روشن مى‏شود كه نداء خواندن به صداى بلند است در قاموس و صحاح گفته:«النِداءُ: الصَوْتُ» در مصباح و اقرب آمده «النِداءُ: الدُّعاءُ» و دراقرب افزوده:« الصَوْتُ الْمُجَرَّدُ» بنابر اين قيد بلندبودن در آن معتبر نيست ولى تدبر در آيات قرآن نشان مى‏دهد كه رفع الصوت در آن معتبر است و مطلق صدا نيست. مثلا در آيات [اعراف:46]. [زخرف:77]. [جمعه:9]. رفع الصوت ملحوظ است گرچه در بعضى از آيات مى‏شود به معنى مطلق دعا و خواندن باشد. * [مريم:3]. در باره زكريا«عليه السلام» است كه از خدا براى خود فرزندى خواست. اگر مراد از نداء صداى بلند باشد «خَفِياً» به معنى مخفى بودن از مردم است يعنى در خفاء و خلوت خدا را ندا كرد در علت ندا گفته‏اند كه زكريا«عليه السلام» دراثر احوال بد فرض كرده كه از خدا دور شده لذا خدا را ندا كرده است طبرسى آن را دعا در نفس خويش گفته است الميزان احتمال اول را تأييد كرده و آيه «فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مَنَ الْمِحْرابِ» كه در آيات بعدى آمده مؤيد آن شمرده است. * [غافر:32]. «تناد» در اصل تنادى است و كسره دال علامت حذف ياء است در باره اينكه چرا روز قيامت روز تنادى است گفته‏اند: كه اهل عذاب يكديگر را باويل و هلاكت ندا مى‏كنند و گفته‏اند اهل بهشت و جهنم يكديگر را ندا كنند چنانكه در سوره اعراف آمده شايد مراد ازآن «وَاِذْ يَتَحاجُّونَ فِى النَّارِ...» و ما بعدش باشدكه در آيات 48-47 اين سوره آمده است. در مفردات گفته: اصل نداء از ندى به معنى رطوبت است و صوت را از آن نداء گفته‏اند كه هر كس رطوبت دهانش بيشتر باشد كلامش نيكوتر است.
ندو
جمع شدن. «نَدَاالْقَوْمُ‏نَدْواً: اِجْتَمَعُوا». نادى اسم فاعل است و نيز به معنى مجلس و محل اجتماع باشد [عنكبوت:29]. آن سخن لوط «عليه السلام»است به قومش يعنى كار زشت (لواط) را در محل اجتماعى مردم و پيش چشم عموم مرتكب مى‏شويد. گفته‏اند: تا اجتماع هست نادى خوانده مى‏شود. [علق:17-18]. در مجمع فرموده: نادى مجلس اهل نادى است و در اثر كثرت استعمال هر مجلس را نادى گفته‏اند. ظاهرا مراد از نادى در آيه اهل مجلس است يعنى: آن شخص اهل مجلس و ياران خويش را به يارى بخواند ماهم زبانيه و مأموران آتش را مى‏خوانيم. نَدِىّ: مانند نادى به معنى مجلس اجتماع است در مجمع فرموده: ندى و نادى مجلسى است كه اهلش در آن جمع شده‏اند و دارالندوه مكّه كه خانه قُصَىّ بود از آن است و در آن به مشاوره جمع مى‏شدند. [مريم:73]. كافران به اهل ايمان گفتند: كدام يك از دو گروه مقام بهتر و مجلس نيكوتر (و آراسته‏تر) دارد، اين همان تفاخر به مال و زينت دنيا است لذا در جواب آيه بعدى آمده: «وَكَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَرِئْياً».
نذر
نذر آن است كه چيز غيرواجب را بر خويش واجب گردانى در لغت آمده «نَذَرَ نَذْراً: اَوْجَبَ عَلى نَفْسِهِ مالَيْسَ بِواجِبٍ» نذر معلق بشرط آن است كه گويد: اگر از اين مرض صحت يافتم پنج روز براى خدا روزه خواهم گرفت و اگر معلق نباشد آن را نذر تبرعى گويند مثل «لِلَّهِ عَلَىَّ أَنْ أَصُومَ غَداً». [بقره:270]. [انسان:7]. * [آل عمران:35]. معنى آيه در «حرر» گذشت. بعضى نذر را وعده مشروط گفته‏اند: «النَّذْرُ ماكانَ وَعْداً عَلى شَرْطٍ».
نذِر
دانستن و حذر كردن. در قاموس گويد: «نَذِرَ بِالشَّىْ‏ء: عَلِمَهُ فَخَذَرِهُ» انذار به معنى اعلام است با تخويف «أَنْذَرَهُ بِالْاَمْرِ اِنْذاراً: أَعْلَمَهُ وَ حَذَرَّهُ وَ خَوَّفَهُ». ناگفته نماند: مابين نذر به معنى فوق و نذر به معنى نذركردن كه پيش از اين گفته شد فرقى پيدا نكرديم مگر آنكه فعل اين از باب عَلِمَ يَعْلَمُ و فعل آن از باب ضَرَبَ يَضْرِبُ و نَصَرَيَنْصُرُ آيد. [احقاف:21]. برادر عاد (هود«عليه السلام») را ياد كن كه قوم خويش را در سرزمين احقاف انذار كرد و ترساند كه اگر به راه خدا نيايند عذاب خداوندى در دنيا و آخرت در كمين آنها است لذا گفته‏اند: انذار تخويف است از مخوفيكه زمان آن وسيع است تا از آن احتراز شود و اگر زمانش وسيع نباشد آن را اشعار گويند. نُذُر: (به ضم اول و دوم) مصدر است به معنى انذار مثل [قمر:18]. چطور بود عذاب من و انذار من در اقرب الموارد تصريح كرده كه آن مصدر غيرقياسى است و درمجمع آن را اسم مصدر گفته كه در مقام مصدر واقع شود. ولى بيشتر جمع نذير آيد مثل [قمر:23]. قوم ثمود انذاركنندگان را تكذيب كردند [نجم:56]. هذا اشاره است به قرآن يا بحضرت رسول «صلى‏الله عليه وآله» و در صورت اول مراد از نذر كتابهاى گذشته انبياء است. منذر: انذار كننده. [رعد:7]. [شعراء:208]. نَذير: انذاركننده اين لفظ در قرآن مجيد فقط در باره پيامبران آمده و گاهى توأم با لفظ «بشير» است مگر در آيه «هذا نَذيرٌ...» كه گذشت و گفتيم ممكن است وصف قرآن باشد [مائده:19]. نذير اسم مصدر نيز آمده به معنى انذار چنانكه در اقرب الموارد تصريح كرده و از آن است آيه [ملك:17]. زود مى‏دانيد انذار من چگونه از روى واقع است.
نزع
كندن. «نَزَعَ الشَّىْ‏ءَ مِنْ مَكانِهِ: قَلَعَهُ» در قاموس خارج كردن دست را از گريبان نزع گفته است: «نَزَعَ يَدَهُ: أَخْرَجَها مَنْ جيبه» در مجمع آن را قَلْعُ الشَّىْ‏ء عَنِ الشَّىْ‏ء فرموده است. [آل عمران:26]. مى‏دهى حكومت را به آنكه مى‏خواهى و ميگيرى حكومت را از آنكه مى‏خواهى. [قمر:20]. آن باد مردم را از مقرشان مى‏كند گويى تنه يا ريشه‏هاى كنده شده خرما هستند. [اعراف:108]. دستش را بيرون آورد آنگاه دستش را براى ناظران روشن و سفيدبود. * [نازعات:1-2]. معنى آيات در «دير» گذشت. * [معارج:15-16]. رجوع شود به «شوى». *** مخاصمه و مجادله را از آن نزاع و تنازع گويند كه طرفين يكديگر را جذب و قلع مى‏كنند. [طه:62]. دركار خويش منازعه كرده و نجوى را پنهان داشتند. [انفال:46]. در قرآن مجيد پيوسته در مجادله لفظى بكار رفته گويا آن در قتال بكار نمى‏رود.
نزغ
راغب مى‏گويد: آن دخول در امرى است براى افساد. در مصباح آن راافساد گفته است به وسوسه شيطان از آن نزغه گويند كه آن افساد بخصوصى است. در نهج البلاغه نامه 44 به زيادبن ابيه مى‏نويسد:«وَنَزْغَةٌ مِنْ نَزَغاتِ الشَّيْطانِ» يعنى قول ابى سفيان در باره تو وسوسه‏اى بود از وسوسه‏هاى شيطان. [اسراء:53]. به بندگان من بگو آن را گويند كه حق است شيطان ميان آنها افساد مى‏كند، شيطان به انسان دشمن آشكارى است. [اعراف:200]. و اگر از شيطان وسوسه‏اى بر تو وارد شود بخدا پناه بر.
نزف
خارج كردن وخارج شدن. لازم و متعدى بكار رفته است «نَزَفَ ماءَالْبِثْر نَزْفاً» يعنى همه آب چاه را كشيد«نَزَفَتِ الْبِئرُ» يعنى آب چاه كشيده شد. انزاف مثل نزف لازم و متعدى آمده است. به شخص مست نزيف گويند كه عقلش به علت مستى مسلوب شده گوييم:«نُزِفَ الرَّجُلُ» «به صيغه مجهول» يعنى مرد عقلش رفت و مست شد. [صافات:47]. «يُنْزَفُون» در قرآنها به صيغه مجهول است. ولى معلوم و به كسر زاء نيز خوانده شده، عاصم در اين آيه آنرا به فتح زاء و در آيه [واقعة:19]. به كسر زاء خوانده است مخفى نماند كه هر دو از باب افعال اند. معنى آيه اول: در شراب بهشتى دردى نيست و از آن مست و مسلوب العقل نمى‏شوند. معنى آيه دوم: از خمر بهشتى دردسر عارضشان نمى‏گردد وعقلشان مسلوب نمى‏شود بقيه مطلب در «غول» ديده شود ظاهرا غول و صداع در هردو آيه به يك معنى باشد.
نزول
اصل نزول به معنى فرود آمدن است چنانكه در مفردات و مصباح و اقرب گفته است عبارت راغب چنين است: «النُّزوُلُ فِى الْاَصْلِ: هُوَانْحِطاطٌ مِنْ عُلُوّ» در باره باران آمده [واقعة:69]. آيا شما آن را از ابر فرود آورده‏ايد يا ما فرود آورندگانيم؟ ايضا [مائده:114]. خدايا به ما از آسمان مائده‏اى فرود آور. * [حديد:25]. [زمر:6]. [اعراف:26]. [طلاق:10]. مى‏دانيم كه آهن درسنگهاست، انعام ثمانيه در زمين‏اند، لباس از زمين تهيه مى‏شود و رسول در عالم ما است پس علت آمدن «اِنزال» در اينها چيست: به نظر مى‏آيدكه جواب همه اينها در [حجر:21]. باشد در اين آيه به هر چيز انزال اطلاق شده و چون تدبير همه از جانب خداوند است اطلاق انزال برهمه صحيح مى‏باشد. مى‏شود گفت: ذرات آهن در اشعه كيهانى و گازهاى هواو غيره است و از آسمان به زمين مى‏بارد، مى‏شود گفت: نطفه حيوانات ازهوا مى‏بارد همانطور كه ميكروب‏ها بر گوشتها و پنيرها مى‏بارد و مخمرها بر آب انگور مى‏بارند،بعضى‏ها «رَسُولاً» را جبرئيل گفته‏اند ولى جمله «يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ» آن را رد مى‏كند. *** نُزُل (به ضم ن،ز): آنچه براى ميهمان آماده شده تا بر آن نازل شود چنانكه در قاموس گويد، آنرا منزل نيز گفته‏اند راغب گويد:«اَلْنُّزُلُ: مايُعْدُّ لِلنّازِلِ مِنَ الزَّادِ». [كهف:107]. به اهل ايمان و عمل جنات فردوس منزل يا مهيا شده است. [واقعة:92-94]. اما اگر از مكذبين و گمراهان باشد پس براى اوست آماده شده‏اى از آب جوشان و انداخته شدن به آتش بزرگ. [كهف:102]. نَزْلَة: يكبار نازل شده [نجم:13]. دريك نزول ديگر او را ديده است. مُنْزَل: (بصيغه مفعول) مصدر ميمى و اسم مفعول است [مومنون:29]. بگو پروردگارا مرا از كشتى فرود آور فرود آوردن مباركى و در آيه [آل عمران:124]. اسم مفعول است. تَنَزُّل: در صحاح، قاموس و اقرب آن را نزول با مهلت و تأنى گفته است [شعراء:210]. قرآن راشياطين‏نازل نكرده‏اند مى‏شود مهلت و تدريج را از آيه [طلاق:12]. فهميد كه نزول امر تدريجى است. تنزيل و انزال راغب مى‏گويد: تنزيل در آنجاست كه نازل كردن تدريجى و دفعه‏اى بعد از دفعه ديگر باشد ولى انزال اعم است و به انزال تدريجى و دفعى اطلاق مى‏شود در اقرب الموارد مى‏گويد: بقولى تنزيل، تدريجى و مرةّ بعد اخرى است و انزال اعم مى‏باشد.در صحاح ترتيب را از معانى تنزيل شمرده است ولى عده‏اى از اهل لغت مابين انزال و تنزيل فرقى قائل نشده‏اند. مى‏شود فرق مابين آن دو را از بعضى آيات استفاده كرد مثلا در آيه [اسراء:106]. «فَرَقْناهُ» و «عَلى مُكْثٍ» قرينه است بر اينكه مراد از «نَزَلْناهُ» انزال تدريجى است. نزول قرآن مجيد به ضرورت مى‏دانيم كه نزول قرآن به رسول خدا «صلى‏الله عليه واله» به تدريج و در عرض بيست وسه سال بوده است. ولى در قرآن آياتى داريم كه ظهور بلكه صريح آنها نزول تمام قرآن در يك ماه و يك شب است مثل [بقره:185]. اين آيه روشن است در اينكه قرآن بتمامه در ماه رمضان نازل شده و آيه [دخان:3]. دلالت دارد كه دريك شب از ماه رمضان نازل گشته و آيه [قدر:1]. صريح است در اينكه آن شب شب قدر بوده است، بنابراين توفيق ميان اين دو مطلب چطور است؟ به نظر بعضى مراد از نزول قرآن در رمضان و در شب قدر ابتدا نزول آن است يعنى شروع نزول در ليلةالقدر بوده و ازآن پس تا بيست و سه سال پايان يافته است. به نظر ديگر مراد آن است كه در شب قدر از لوح محفوظ به آسمان دنيانازل گشته و از آن درعرض 23 سال به تدريج بر آن حضرت نازل شده است ابن عباس، سعيدبن جبير و ديگران بر اين عقيده‏اند، ظاهرا در اين باره فقط يك روايت از امام صادق «عليه السلام» نقل شده كه در مقدمه نهم تفسير صافى و در تفسير برهان ذيل آيه «شَهْرُرَمَضانَ ألَّذى...» نقل شده است و آن را حفص بن غياث عامى از آن حضرت روايت مى‏كند. و مضمون روايت آن است كه قرآن در ماه رمضان به بيت المعمور نازل گشته و سپس در طول بيست و سه سال نازل گرديده است. در اين حديث آسمان دنيا نيست و به جاى آن بيت المعمور است لذا فيض مرحوم در صافى احتمال داده كه مراد از بيت المعمور قلب حضرت رسول خدا«صلى الله عليه واله» باشد. متن روايت در اصول كافى كتاب فضل القرآن چنين است «عَلِىٌ بْنُ اِبْراهيمَ عَنْ اَبيه وَ مُحْمَّدِبْنِ القاسِمِ عَنْ مُحَمَّدِبْنِ سُلَيْمانَ، عَنْ داوُدَ، عَنْ حَفْصِ بْنِ غِياثٍ عَنْ اَبى عَبْدِاللَّهِ «عليه السلام» قالَ: سَأَلْتهُ عَنْ قَوْلِ‏اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ «شَهْرُرَمَضانَ الَّذى أُنْزِلُ فيه الْقُرآنُ» وَاِنَّما أُنْزِلَ فى عِشْرينَ سَنَةً مِنْ أَوَّلِهِ اِلى آخِرِهِ؟ فَقالَ اَبُوعَبْدِاللَّهِ «عليه السلام»: نَزَلَ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً فى شَهْرِ رَمَضانَ اِلَى الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ ثُمَّ نَزَلَ فى طوُلِ عِشْرينَ سَنَةً...» اين روايت ازاهل سنت نيز به چندين وجه نقل شده است از جمله در تفسير ابن كثيرذيل آيه «شَهْرُرَمَضانَ ألَّذى...» نقل كرده: «عَنْ ابْنِ عَبَّاسِ قالَ أُنْزِلَ الْقُرْآنُ. فِى النِصْفِ مِنْ شَهْرِ رَمَضانَ اِلى سَماء الدُّنْيا فَجَعَلَ فى بَيْتِ الْعِزَّةِ ثُمَّ أُنْزِلَ عَلى رَسُولِ اللَّهِ «صلى الله عليه و اله» فى عِشْرينَ سَنَةٍ لِجَوابِ كَلامِالنَّاسِ». ازاين رو احتمال تقيه در روايت حفص بن غياث بيشتر است، باقى روايات چنانكه در صافى و برهان و غيره نقل شده‏دلالت بر نزول دفعى قرآن دارند و شايد مراد از بيت معمور در روايت حفص چنانكه صافى احتمال داده قلب رسول خدا «صلى الله عليه واله» باشد. *** در بيان توفيق بين دو مطلب فوق، قولى هست بسيار متين و دقيق و آن اينكه قرآن مجيد دو دفعه نازل شده. يكدفعه بطور فشرده و بسيط و دفعه ديگر بطور تدريج و تفصيل و درعرض بيست و سه سال. و آياتى از قبيل [بقره:185]. و [قدر:1]. راجع به نزول اول است و آيات [اسراء:106]. راجع به نزول دوّم مى‏باشد مى‏باشد و آياتی كه راجع به نزول دفعى‏اند بلفظ انزال آمده كه دلالت بردفعى بودن دارند چنانكه آيات تدريج نوعاً با لفظ «تنزيل‏اند». در توضيح اين مطلب مثلى مى‏آوريم. فرض كنيد شخصى دوهزارمترمربع زمين دارد،دفعةً بخاطر او مى‏افتد. كه اين زمين را ده دستگاه خانه ساخته و بفروشد اكنون همه آن خانه‏ها بطور فشرده و بسيط در ذهن اين شخص هست ولى نمى‏داند كوچه كجاست، راه روها كدام اند، حياطها در كدام جهت خواهندبود، اطاقها، حمام‏ها، انبارها و... در كجاها قرار خواهند گرفت. مهندسى مى‏آيد و آن طرح را روى كاغذ مى‏آورد و نقشه مى‏كشد و همه آنچه را كه گفته شد روى كاغذ مشخص مى‏كند. يا انسان مى‏خواهد كتابى بنويسد يا سخنرانى بكند مطالب بطور فشرده و بسيط در قلب او موجود است سپس بوسيله قلم يا زبان آنها را توضيح و تفصيل مى‏دهد. همچنين قرآن بطور بسيط و فشرده در يك شب به قلب مبارك آن حضرت نازل گشته ولى احتياج به تفصيل داشته است و بر حسب موارد و اتفاقات بار ديگر جبرييل آنها را مشروحاً و مفصلا بر آن حضرت نازل كرده سپس بوسيله آن بزرگوار بر مردم ابلاغ شده است. [هود:1]. ظاهر «اُحْمِكَتْ» راجع به نزول اوّل و حالت بساطت آن و «فُصِّلَتْ» راجع به نزول دوّم و جدا جدا بودن آن است. نزول دوم به حكم نقشه كشى مهندسی است. مرحوم ابوعبدالله زنجانى در تاريخ قرآن ص 31 ترجمه سحاب مى‏گويد: علاوه بر اين ممكن است بگوييم روح قرآن و اغراض كليه ايكه قرآن مجيد به آن توجه دارد در دل پاك پيغمبر «صلى الله عليه واله» در شب قدر تجلى نموده كه [شعراء:193]. سپس به زبان مباركش آيه آيه و جدا جدا در طول سنوات ظهور نموده است. محقق طالقانى در تفسير پرتوى از قرآن ذيل «اِنَّاأَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِالْقَدْرِ» مى‏نويسد: از آن آياتيكه قرآن و نزول آن را توصيف و تعريف مى‏نمايند به وضوح بر مى‏آيد كه قرآن به دو صورت مشخص و در دو مرتبه نازل شده است: اول: به صورت و نزول بسيط و جمع و پيوسته. دوم به صورت باز و تدريجى و تفصيلى. صاحب الميزان نيز در ذيل «شَهْرُرَمَضانَ ألَّذى أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ»اين مطلب را قبول و بر آن استدلال كرده است. استدلال طرز استدلال به مطلب فوق اين است كه انزال و تنزيل گرچه هر دو به يك معنى اند ولى غالب در باب افعال دفعى بودن و در باب تفعيل تدريج است. آياتيكه در اول بحث نقل شد از قبيل [قدر:1]. [دخان:3]. [بقره:185]. همه ظهورشان در انزال دفعى است ايضا آيه [هود:1].هكذا آيات [بروج:21-22]. [واقعة:77-80]. ظاهر در يكپارچگى قرآن اند. آيه [اعراف:52]. روشن مى‏كند كه تفصيل عارض بر كتاب است پس آمدن كتاب راجع به نزول اول، و تفصيل راجع به نزول دوم مى‏باشد. ايضا آيه [يونس:37]. اگر مراد از «الْكِتاب» قرآن باشد. و نيز از آيه [طه:114]. به نظر مى‏آيد كه قرآن قبلا در قلب آن حضرت بوده ولى خواندن و ابلاغ منوط به وحى دوم بوده است هكذا آيه [قيامة:16-19]. دلالت دارد بر اينكه آن حضرت قبلا قرآن را مى‏دانسته است ولى خدا فرمود عجله نكن اول بايد ما بخوانيم سپس تو مانند خواندن ما بخوانى. و اينكه مشركان در مقام اقتراح مى‏گفتند: [فرقان:32]. [اسراء:93]. منظورشان اين بود كه قرآن بصورت كتاب مجلد نازل شود و آن غير از نزول دفعى بر قلب پاك آن حضرت است. اما آيات [اسراء:106]. [فرقان:32]. صريحشان در نزول تدريجى است.
نسأ
تأخير انداختن. «نَسَأَ الشَّىْ‏ءَ نَسْأً: اَخَّرِهُ». «نَسَأَأَجَلَهُ» يعنى خدا اجل او را به تأخير انداخت. راغب گويد: نس‏ء تأخير در وقت است گويند: نَسَئَتِ الْمُرأَةُ يعنى حيض زن به تأخير افتاد. بيع نسيه را از آن نسيئه گويند كه ثمن بتأخير انداخته مى‏شود. [توبه:37]. در اقرب الموارد گفته: نسى‏ء اسم است به معنى تأخير. على هذا مراد از آن در آيه معناى مصدرى است يعنى تأخير انداختن و اين موافق آن است كه از امام صادق «عليه‏السلام» نقل شده آن را در آيه نَسْ‏ء (بروزن فلس) خوانده‏اند و اگر به معنى مفعول باشد يعنى تأخير انداخته شد چنانكه در صحاح گفته مراد ماه تأخير انداخته شده‏است. بهرحال عرب ماههاى حرام را كه از شريعت ابراهيم «عليه‏السلام» بود محترم دانسته و در آنها از جنگ و غارت دست بر مى‏داشتند ولى بر آنها سنگين بود كه سه ماه ذوالقعده و ذوالحجة و محرم را متوالى دست از غارت بردارند لذا گاهى محرم را حلال دانسته به جاى آن ماه صفر را حرام مى‏دانستند پس از چندسال باز محرم را حرام مى‏دانستند و اين تغيير را در ماه ذوالحجة اعلام مى‏كردند. آيه شريفه در رد اين بدعت نازل گرديد يعنى تأخير ماه حرام به ماه ديگر زياده روى در كفر است كفار در اين عمل در اثر اضلال ديگران خود به گمراهى مى‏افتند كه آن را سالى حلال و سالى حرام مى‏كنند. به قولى مباشر اين عمل بعضى از بنى كنانه بودند و چون اين كار به موجب حكم شرك انجام مى‏گرفت لذا «زِيادَةٌ فِى الْكُفْرِ» تعبير آمده است. [سباء:14]. مِنْسَأَة به معنى عصا است علت اين تسميه آن است كه با عصا چيزى را بكنار مى‏اندازند كه نوعى تأخير است يعنى چون مرگ را بر سليمان آورديم، مردم را به مرگ او دلالت نكرد مگر موريانه كه عصايش را مى‏خورد. اين لفظ و «نسى‏ء» هر دو فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
نسب
[فرقان:54]. نسب و نسبت اشتراكى است از طرف يكى از والدين نسب طولى مثل اشتراك از حيث پدران و فرزندان و نسب عرضى مانند نسبى كه ميان عموزادگان و برادرزادگان است (مفردات - اقرب) در مجمع گفته نسب راجع به ولادت نزديك است در قاموس گويد: «النَّسَبُ وَالِنسْبَةُ: اَلْقِرابَة» مراد از نسب در آيه مرد واز صهر زن‏است چنانكه در «صهر» گذشت يعنى: خدااوست كه از آب بشر آفريد و او را دو قسم صاحب نسب (مذكر و صاحب اختلاط (مونث) قرارداد. [صافات:158]. ميان خدا و جن نسبت و قرابتى قراردادند در «بنت» مشروحا گفته‏ايم كه ظاهرا مراد آن است مشركان جن را پسران خدا مى‏دانستند. * [مؤمنون:101]. چون نفخ صور شود در آن روز قرابتها ميان مردم نيست و از هم سوال نمى‏كنند. ناگفته نماند: روز قيامت همه مردمان در عرض هم از خاك خواهند روييد لذا در خلقت قيامت نسبت و قرابتى وجود ندارد من و پدر من هردو در عرض هم از خاك روييده‏ايم ديگر پدر و پسر معنى ندارد ولى چنانكه در «قيامت» بررسى كرديم روز قيامت مردم يكديگر را خواهند شناخت. آيه در مرتبه دوم مفيد آن است كه يارى و همكاريهاى نسبى كه در دنيا ميان مردم حكمفرماست در آخرت وجود ندارد و حساب همه روى عمل خويش است و طورى حساب نسب در آخرت بى فايده است كه در باره آن از يكديگر سوالى نمى‏كنندظاهرا تقدير آيه «وِلايَتَساءَلُونَ عَنِ الْاَنْسابِ» است. در بسيارى از روايات اهل سنت هست كه رسول خدا «صلى الله عليه و اله» فرموده: «كُلُّ حَسَبٍ وَنَسَبٍ مُنْقَطِعٌ يَوْمَ الْقِيامَةِ اِلّا حَسَبى وَ نَسَبى» در مجمع آن را بلفظ «قالَ النَّبِىُّ» نقل كرده است به نظر نگارنده آيه شريفه از تخصيص ابا دارد شايد مراد از روايت نسبت عملى و ايمان است كه ابدى است الميزان آن را چنين توجيه كرده كه: شايد از آثار نسب آن جناب آن است كه ذريه‏اش موفق به عمل صالح مى شوند كه در آخرت به حال آنها نافع باشد. اگر اين را قبول كنيم بايدگفت: باز با امثال، جعفر كذاب‏ها تخصيص يافته است.
نسخ
زايل كردن. از بين بردن. «نَسَخَ الشَّىْ‏ءَ: اَزالَهُ» در قاموس ازاله و ابطال و تغيير و در صحاح ازاله و تغيير گفته است. مثل [حج:52]. يعنى: خدا آنچه را كه شيطان (از فتنه) القا كرده از بين مى‏برد و آيات خويش را محكم مى‏كند معنى آيه در «منى» گذشت. در مجمع فرموده: نسخ در لغت آن است كه چيزى را ابطال كرده و چيز ديگرى در جاى آن قرار دهيم و اصل آن عوض گرفتن چيزى است در جاى ديگرى. عبارت راغب نظير مجمع است كه گفته:«اَلنَّسْخُ اِزالَةُ شَىْ‏ءٍ بِشَىْ‏ءٍ يَتَعَقَّبُهُ». به نظر نگارنده معناى اولى همان ازاله است و اين قيود بعد از رواج نسخ در احكام اضافه شده كه نسخ حكم جانشين كردن حكمى در جاى حكمى است. در المنار گويد: امامان لغت گفته‏اند: نسخ در اصل به معنى نقل است خواه نقل بذاته باشد مثل «نَسَخَتِ الشَّمْسُ الظِلَّ» يعنى آفتاب سايه را از محلى به محلى نقل كردو يانقل صورت باشد مثل «نَسَخْتُ الْكِتابَ» يعنى صورت آن را به كتاب ديگرى نقل كردم. در اقرب الموارد گويد: اصل آن به معنى نقل است. اين معنى مخالف با ازاله نيست كه اختيار كرديم بلكه از لوازم آن مى‏باشد. نسخ چنانكه گفته شد در نسخه بردارى و اثبات مثل نيز بكار رود گويى نسخه برداشتن نوعى ازاله است نسبت به نسخه اول و نقل آن است به جاى ديگر. از اين است كه در مفردات و اقرب گفته: «نَسْخُ الْكِتابِ: نَقْلُ صَوْرَتِهِ‏الْمُجَرَّدَةِ اِلى‏كِتابِ آخَر» [جاثية:29]. اين كتاب (نامه عمل) ماست كه بر شما به حق سخن مى‏گويد ما از آنچه مى‏كرديد نسخه بر مى‏داشتيم، از اين آيه روشن مى‏شود كه نوشتن اعمال به صورت ضبط صوت و پرده سينما است و صرف نوشتن اينكه فلانى دوركعت نماز خواند، نسخه بردارى نيست . * [اعراف:154]. نسخه به تصريح اقرب الموارد هم به كتاب منقول و هم منقول منه اطلاق مى‏شود ولى ظاهرا آن در آيه به معنى نوشته است و اين شايد از آن باشد كه از لوح محفوظ و از عالم غيب به الواح انتقال يافته بود يعنى: چون غضب موسى فرونشست الواح را گرفته و درنوشته آنهاهدايت و رحمت بود. *** [بقره:106]. اين آيه نظير آيه ذيل است [نحل:101]. «ما» در آيه اول در مقام ان شرطيه است يعنى: اگر آيه‏اى را نسخ كنيم يا ازيادتان ببريم بهتر از آن يا نظير آنرا مى‏آوريم آيا نمى‏دانى كه خداوند بهرچيز توانااست. به نظر مى‏آيد: اين آيه و آيه مابعدش در سوره بقره، با ماقبل و مابعد ارتباط ندارد و مطلب مستقلى است و به قرينه «نُنْسِها» روشن مى‏شود كه مراد از نسخ فقط نسخ حكم است ولى تلاوت آيه خواهدماند، اما «نُنْسِها» (ازباب افعال) آن است كه خدا آيه‏اى رااز ياد پيغمبر ببرد و آن از بين رفتن حكم آيه و خود آيه است.و آن با [اعلى:6]. مخالف نيست زيرا اين آيه نيسان را نفى مى‏كند نه انساءرا بعبارت ديگر بعد از آيه فوق در اثر تأييد خداوند ديگر آن حضرت هيچ آيه را فراموش نميكرد اما اين مخالف باآن نيست كه خدا بخواهد آيه‏اى را از لمصلحة از ياد آن حضرت ببرد، فقط صحبت اينجاست كه آيا انساء واقع شده يا نه؟ بقولى انساء بايد قبل از تبليغ آيه باشد. لذا محذورى از مصداق داشتن آن نيست در اين صورت بايد ديد وحى اولى و انساء ثانوى چه حكمت داشته است. «نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهااَوْمِثْلِها» صريح است در اينكه آيه و حكم بعدى پرمصلحت‏تر از حكم اولى و يا مثل آن خواهدبود يعنى حكم بعدى فقط در حفظ مصلحت مانند اولى است و گرنه از حيث زمان، اولى نمى‏تواند در جاى دومى واقع شود، تنها از حيث قيام به مصلحت نظير هم اند والا آمدن دومى لغو خواهد بود. آيات منسوخه نسخ حكم آن است كه مصلحت حكم محدود به زمان باشد و با سرآمدن زمان مصلحت از بين رفته و منسوخ مى‏شود و حكم ديگرى جاى آن را مى‏گيرد. ابوبكر نحاس در كتاب «الناسخ و المنسوخ» صدوسى و هشت آيه شمرده كه به ادعاى او اين 138 آيه نسخ شده‏اند. ولى قائل به نسخ در ان امثال قتاده، عطا، عكرمه و غيره هستند كه اعتنايى به سخن آنها نيست ودر «قرء- قرآن» تحت عنوان «دقت» حال آنها را بررسى كرديم وهيچ يك صحابى نبوده و زمان وحى را درك نكرده‏اند و پاى ابن عباس نيز در نسخ اين آيات در ميان است و درهمان فصل گفته‏ايم كه او سه سال قبل از هجرت متولد شدو سيزده ساله بود كه رسول خدا«صلى الله عليه واله» رحلت فرمود. يك پسر 13 ساله چقدر معلومات مى‏تواند اخذ كند؟ و اگر گوييم كه از على بن ابيطالب اخذ كرده است، آرى ابن عباس از آن حضرت چيزهاى بسيارى آموخته ولى فرزندان آن حضرت كه امامان‏اطهار عليهم السلام هستند بايد اين گفته‏ها را تصديق كنند. بعقيده بعضى از محققين: در قرآن مجيد آيه منسوخى يافته نيست و آن محققين فقط به امكان نسخ قائل اند نه به وقوع آن ولى شايد اين سخن اغراق باشد. از آياتيكه بطور يقين منسوخ دانسته‏اند آيه 12 از سوره مجادله يعنى صدقه دادن قبل از خلوت با رسول «صلى الله عليه واله» است [مجادله:12]. كه آيه 13 همين سوره آن را نسخ كرد [مجادله:13]. در باره هردو در «نجوى» مشروحا سخن گفتيم. علامه خويى در البيان سى و شش آيه نقل نموده و نسخ همه را جز آيه فوق نفى كرده است.
نَسر
[نوح:23]. ماقبل و مابعد اين آيه نقل قول نوح «عليه‏السلام»است على هذا هر پنج صنم مذكور در آيه، بتهاى قوم نوح است. ولى از «الاصنام» ابن كلبى بدست مى‏آيد كه بتى بنام «نَسْر» در زمان رسول خدا «صلى الله عليه وآله» وجود داشته كه به دستور آن حضرت منهدم شده است، در همان كتاب ص 59 مى‏نويسد: بت نسر در موضعى از مملكت سباء قرار داشت موسوم به بلخع قوم حمير و آنانكه در حوالى آنها بودند نسر را پرستش مى‏كردند تا آن‏گاه كه ذونواس آنها را بدين يهود آورد، از آن پس نيز آن بت مورد پرستش بود تا حضرت رسول «صلى الله عليه وآله» مبعوث گرديد و بهدم آن فرمان داد، ولى مراد از آيه فوق آن بت نيست.
نسف
كندن. پراكندن. «نَسَفَ الرّيحُ التُّرابَ: فَرَّقَهُّ وَ ذَرَّهُ» باد خاك را پراكند. «نَسَفَ اِلْبناء نَسْفاً: قَلَعَهُ مَنْ اَصْلِهِ» [طه:97]. آن را ريز ريز كرده سپس بطور كامل در دريا مى‏پراكنيم. * [طه:105]. [مرسلات:10]. آيات در باره ريزريز و پراكنده شدن كوهها در قيامت است كه در «جبل» بطور مشروح گفته‏ايم.
نسك
(بروزن قفل و عنق) به معنى عبادت و ناسك به معنى عابد است. [انعام:162]. بگو: نمازم و مطلق عبادتم و زندگيم و مرگم براى خداى رب العالمين است، گفته‏اند جدا شمردن نماز از مطلق، براى اهميت آن است. بعضى نسك را ذبيحه معنى كرده‏اند. [بقره:196]. بنابر روايت اهل بيت عليهم السلام مراد از صيام سه روز، روزه و از صدقه اطعام شش نفر مسكين و ازنُسُك يك گوسفند قربانى است على هذا بهتر است «نُسُك» در آيه به معنى عبادت باشد كه يكى از مصاديق عبادت قربانى كردن در راه خداست. در مجمع ذيل اين آيه نُسُك را عبادت و نيز جمع نسكه به معنى ذبيحه فرموده است در قاموس پس از آنكه آن را عبادت معنى كرده گويد: نُسُك و نسِك به معنى ذبيحه است به نظر نگارنده: نُسُك در آيه خواه به معنى ذبيحه باشد چنانكه در قاموس نقل شد و خواه به معنى عبادت در هر دو صورت مفرداست نه جمع. آيه راجع به حكم كسى است كه در اثر مرض يا ناراحتى سرش پيش از قربانى سر مى‏تراشد كه در آن صورت در كفاره دادن يكى از سه چيز مخيراست. *** مَنْسَك (بروزن معبد) هم مصدر ميمى آيد به معنى عبادت و هم اسم مكان و زمان چنانكه در مصباح تصريح شده، جمع آن مناسك است [حج:67]. براى هر امت عبادتى است كه بدان عابداند و عمل مى‏كنند پس در باره عمليكه تو مى‏آورى منازعه نكنند... ظاهرا در باره اعمال و عباداتيكه آن حضرت مى‏آورد منازعه كرده و مى‏گفتند: اينگونه عبادات در اديان گذشته سابقه ندارد آيه در جواب مى‏گويد: براى هر امت عبادت بخصوصى است امت اسلامى نيز عبادت بخصوصى دارد، على هذا مَنْسَك در آيه مصدرو مراد از «امة» امتهاى گذشته است كه صاحب اديان آسمانى بوده‏اند نه امتهاى مشركان. * [حج:34]. در اين آيه نيز ظاهراً منسك به معنى عبادت است ولى عبادت قربانى و تضحيه يعنى براى هر امّتى از امم گذشته عبادتى از قربانى قرارداديم تا نام خدا را بر چهارپايان كه قربانى مى‏كنند ياد نمايند و شما اولين امّت نيستيد كه قربانى بر آنها تشريع شده است. * [بقره:200]. مناسك به معنى عبادتهاى حج است [بقره:128]. «أَرِنا» را در آيه تعليم معنى كرده‏اند يعنى عبادتهاى ما را به ما تعليم كن و شايد مرا از آن بصيرت باشد يعنى ما را در عبادتهامان بصيرت و بينايى بده بعضى مناسك را مواضع اعمال حج دانسته‏اند. در خاتمه ناگفته نماند: كه در مفردات و المنار تصريح شده كه نسك دراعمال حج غلبه پيداكرده و مخصوص آن شده است.
نسل
انفصال از شى‏ء. «نَسَلَ الْوَبَرُعَنِ الْبَعيرِ وَالْقَميصُ عَنِ الاِنْسانِ» كرك از شتر و پيراهن از انسان منفصل شد، فرزند را از آن نسل گويند كه از انسان منفصل مى‏شود(راغب) طبرسى نسول را در اصل به معنى خروج گفته، مردم نسل آدم اند كه از پشت او خارج شده‏اند. [سجده:8]. [بقره:205]. مراد از نسل ظاهرا انسان است يعنى چون ولايت امر را بدست گيرد براى افساد در زمين تلاش مى‏كند كه كشت وانسان را هلاك و فنا گرداند. در تفسير عياشى از امام ابوالحسن «عليه السلام» نقل شده «اَلنَّسْلُ هُمُ الذُرية وِ الْحَرثُ الزَّرعُ». * [يس:51]. گويند: «نَسَلَ الْماشِىُ فى مَشْيِهِ: اَسْرَعَ» يعنى راه رو در راه رفتن سرعت كرد «يَنْسِلُونَ» را در آيه بسرعت خارج شدن گفته‏اند يعنى چون در صور دميده شد ناگاه آنها بسرعت از قبرها بسوى پروردگارشان خارج مى‏شوند نظير [معارج:43]. لفظ سراعاً نشان مى‏دهد كه در «يَنْسِلوُنَ» سرعت ملحوظ است. ايضاً [انبياء:96].
نساء
زنان. همچنين است نِسوة و نِسوان، ولى نسوان در قرآن مجيد نيامده است در مفردات و غيره آمده: نِسْوَه و نِساء و نِسْوان جمع مرئة است از غير لفظش مثل قوم در جمع مرء. درمجمع ذيل [بقره:49]. گفته: جايز است نساء به زنان و دختربچه‏ها اطلاق شود مثل ابناء. على هذا درباره قتل پسران بين اسرائيل بدست فرعونيان كه لفظ نساء آمده مراد از آن دختربچّه‏ها است و به قول بعضى اين اطلاق به اعتبار مايؤل است. ناگفته نماند: لفظ نسوة بيشتر از دو بار در قران مجيد بكارنرفته [يوسف:30-50]. نساءالنبى«صلى الله عليه واله» در باره زنان حضرت رسول «صلى الله عليه وآله» خطابات و احكام ويژه‏اى در قرآن مجيد آمده است كه ذيلا بررسى مى‏شود: 1- [احزاب:30-31]. به مضمون اين دو آيه اگر زنان آن حضرت كار قبيح آشكارى كننددوبرابر عذاب خواهند ديد و اگر كار نيك انجام دهند دوبرابر پاداش خواهندبرد. ظاهرا مضاعف بودن عذاب و اجر در اثر تسبيب است زن پيغمبر اگر كار بدى را آشكارا كندهم كار بد كرده وهم از شأن پيغمبر در نظر مردم كاسته است لذا در مقابل هريك عذاب مى‏بيند و اگر كارنيك انجام دهد برشأن و موقعيت پيغمبر افزوده است اين دواعتبار در باره زنان ديگر نيست. 2- [احزاب:32]. ظاهرا در اينجا نيز «لَسْتُنَّ كَأَحِدٍ مِنَ النِساء» راجع به تسبيب است يعنى اگر تقوى كنيد مانند زنان ديگر نيستيد كه تقواى شما باعث تحكيم موقعيت پيامبر و سبب تضاعف اجر شما است ولى «فَلا تَحْضَعَنِ بِالْقَوْلِ» شامل زنان ديگر نيز هست. 3- [احزاب:33]. راجع به اين آيه در «قرر» مشروحا از دو جهت بحث كرده‏ايم رجوع شود. 4- بعد از آيه «وَقَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ» در يك آيه براى عموم نيكوكاران اعم از زنان و مردان وعده مغفرت و بهشت آمده است كه [احزاب:35]. به نظر مى‏آيد كه آمدن اين آيه بعد از خطابات ويژه زنان آن حضرت براى آن است كه تبعيض در ميان زنان و مردان از حيث نيكوكارى به نظر نيايد به عبارت ديگر همه نيكوكاران اعم از زنان و مردان مورد رضايت خداوندى اند النهايه در زنان آن حضرت اين تسبيب بوجود آمده است. نكاح زنان آن حضرت [احزاب:53]. به موجب اين آيه نمى‏شود زنان آن حضرت بعد از وفاتش تزويج كرد، در «امّ» تحت عنوان امهات مومنين در باره اين آيه مفصلا صحبت شد و گفتيم: به نقلى علت نزول اين آيه قول طلحه بود كه بعد از نزول آيه حجاب از او سرزد و نيز گفتيم كه: علت نزول اين حكم بعيد است فقط قول طلحه باشد بلكه علت ديگرى بايد داشته باشد جمله «اِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَاللّهِ عَظيماً» مى‏گويد: اين احترامى است نسبت به آن حضرت كه لازم است مسلمانان مرعى دارند و به حكم [احزاب:6]. زنان آن حضرت به منزله مادرانند در اين صورت تزويج زنان آن بزرگوار لغو اين مقام و كاهش حرمت آن جان عزيز است. و از قيد «مِنْ بَعْدِهِ» مى‏توان استفاده ديگرى كرد و آن اينكه: اگر بعد از آن حضرت تزويج زنانش جايز بود سردمداران روز آن را مورد اغراض سياسى قرار داده و در تزويج زنان آن بزرگوار مسابقه مى‏گذاشتند و هر كه يكى از آنها را تزويج كرده بود به عنوان اينكه زن پيغمبر همسر اوست مدعى مقام و حكومت مى‏شد و اينكار جز اختلاف امت و هتك حرمت آن حضرت ثمرى نداشت. اگر گويند: اين حكم برخلاف طبع غريزى است زنيكه مدتى همسر آن حضرت شده چرا تا آخر عمر بعد از آن حضرت از اين حق خدادادى محروم شود؟! گوييم: يا بايد خدا را قبول كنيم يا خرمارا، اين يك مطلب حساب شده است زنان آن بزرگوار چون مقام ام‏المومنين بودن را اختيار كردند لازم بود محدوديت‏هاى آن را نيز قبول كنند در دنيا هر مقامى توأم با محدوديت است زنان آن حضرت مى‏توانستند به حكم [احزاب:28]. از آن حضرت طلاق گرفته وجدا شده به حكم يك زن عادى زندگى كنند ولى درصورت اختيار خداو رسول و ام‏المومنين بودن لازم بود كه محدوديت آن را نيز قبول كنند [احزاب:29].
نسى
نَسْى و نِسْيان هم به معنى فراموش كردن آيد و هم به معنى اهمال وبى اعتنايى. فيومى در مصباح مى‏گويد: نسيان مشترك است ميان دو معنى يكى ترك از روى غفلت و ديگرى ترك از روى عمد. [بقره:237]. يعنى قصد ترك و اهمال نكنيد. راغب گويد: نسيان آن است كه انسان محفوظ در ذهن خود را از ياد برد به واسطه ضعف قلب ياغفلت و يا از روى قصد تا از قلب او محذوف شود و از يادش برود... هر نسيانيكه خداوند ذمّ كرده نسيانى است كه اصل آن از روى تعمد بوده (وبى اعتنايى كرده تا از ياد رفته است)... نَسْى (بروزن فلس) در عرف نام چيزى است كه به آن كم اعتنا مى‏كنند. قرآن كريم به هر دو معنى ناظر است آياتى از قبيل [كهف:61]. [كهف:73]. [اعلى:6]. در باره نسيان و فراموش كردن متعارف است. و آيات ديگر در نسيان از روى بى اعتنايى و اهمال مثل [انعام:44]. چون ترك كردند و بى اعتناشدند به آنچه تذكر داده بوديم دَرِ هر شى‏ء را بروى آنان گشوديم . [طه:126]. همانطور آيات ما بر تو آمد پس از روى بى اعتنايى آنها را از ياد بردى، اينك نظرى به چند آيه: 1- [طه:115]. ظاهرا مراد نسيان عهد است رجوع شود به «عَزْم» و «عَهْد» به آدم راجع به نخوردن از شجره يا گوش ندادن به حرف شيطان، توصيه كرديم ولى آن را از ياد برد و در او تصميمى نيافتيم. 2- [اعراف:51]. امروز به آنها اعتنا نمى‏كنيم چنانكه به ملاقات اين روز به وقت ابلاغ پيامبران، اعتنا نكردند. 3- [حشر:19]. نباشيدمانند آنانكه خدا را از روى بى اعتنايى فراموش كردند و خداخودشان را از يادخودشان برد حرف فاءْ در «فَأَنْساهُمْ» نشان مى‏دهد كه نتيجه فراموش كردن خويش است. 4- [بقره:286]. روشن است كه مراد نسيان و خطاى مسول است كه هر دو از روى بى اعتنايى بدستور خدا انجام گرفته است رجوع شود به «خطأ». 5- [اعلى:6]. اقراء به معنى خوانا كردن است «اَقْرَأَهُ: جَعَلَهُ يَقْرَهُ» در مجمع فرموده: اِقْراء آن است كه شخص را وادار به قرائت كنى تا گوش داده اشتباهش را برطرف نمايى. ولى در آيه ظاهرا معنى اول مراد است يعنى : ما تو را خوانا مى‏كنيم درنتيجه فراموش نمى‏كنى مراد از آن تمكين رسول الله «صلى الله عليه واله» از حفظ قرآن است كه اصلا آن را فراموش ننمايد، اين آيه مفيد آن است كه آن حضرت به مدد خدا راجع به آيات ابدا فراموشى نداشت. 6- [مريم:64]. نسىّ به معنى فراموشكار است يعنى خداى تو فراموشكار نبوده است. 7- [مريم:23]. «نسى» را در آيه به فتح و كسر نون خوانده‏اند و آن شى‏ء حقير و غيرقابل اعتنا است كه به فراموشى زده شود يعنى: ايكاش پيش از اين مى‏مردم و چيز نامعتنى به و فراموش شده بودم.
نَشْأ
پديد آمدن. در مصباح گفته: «نَشَأَ الشَّىْ‏ءُ نَشْأً: حَدَثَ وَ تَجَدَّدَ» صحاح و قاموس و اقرب مثل مصباح آن را لازم گفته‏اند ولى راغب آن را مثل انشاء پديدآوردن توأم با تربيت گفته است. تربيت شدن و تربيت كردن بلند شدن و بلند كردن نيز كه در معنى نشاء و انشاء گفته‏اند، نوعى پديدآمدن و پديدآوردن است، آفريدن نيز پديدآوردن مى‏باشد. [مؤمنون:78]. اوست كه براى شما گوشها، چشمها و قلبها پديد آورد و آفريد. [انبياء:11]. بعد از آنها قوم ديگرى پديد آورديم. نَشْأَة: چنانكه در مصباح و صحاح گفته اسم مصدر است به معنى پديد آمده و خلق شده. [عنكبوت:20]. سپس خدا خلقت ديگر را پديد مى‏آرود منظور قيامت است [واقعة:62]. حقا كه خلقت اولى (خلقت در دنيا) را دانسته‏ايد چرا متذكر نمى‏شويد. ناشَئَةُ: ممكن است مصدر باشد مثل عاقبة و عافية و ممكن است اسم فاعل باشد كه ناشى‏ء به معنى حادث و پديد آمده است. [مزّمل:6]. مراد از «ناشِئَة اللَّيْل» عبادتى است كه در شب پديد آمده و واقع شده يعنى عبادت شب محكمتر است در ثبات قدم و در صفاء نفس و بندگى حق و قويترين قولى است در حضور قلب، اين آيه تعليل آيات قبلى است كه فرموده: «قُمِ اللَّيْلَ اِلَّا قَليلاً... وَ رَتِّلَ الْقُرْآنَ تَرْتيلاً» احتمال داده‏اند كه ناشئة الليل اضافه، صفت بر موصوف و مراد از ناشئة، ليل باشد يعنى: شب پديده آمده محكمتر است از براى... * [زخرف:18]. يا اختيار كرده آنكه را كه در زينت تربيت مى‏شود و در مخاصمه بيانش روشن نيست رجوع شود به «خصم». * [رحمن:24]. براى خداست جارى شوندگان كه در دريا پديد آمده‏اند و مانند مرزها محسوس و آشكاراند. در «بحر» مشروحاً توضيح داديم كه اين آيه با نهرهاى دريائى تطبيق مى‏شود.
نشر
نشر در اصل به معنى گستردن و گسترده شدن است لازم و متعدى به كار رود «نَشَرَ الثَّوْبَ وَ الْكِتابَ نَشْراً: بَسَطَهُ» لازم و متعدى بودن آن در مصباح و اقرب مذكور است. [تكوير:10]. آنگاه كه نامه‏ها گسترده و باز شوند. [طور:2-3]. قسم به كتاب نوشته شده در پوستى گسترده. [مرسلات:3]. قسم به بادهاى گسترنده كه ابر را به طرز مخصوصى مى‏گسترند. نشر و انشار به معنى زنده كردن آمده «نَشَرَ اللَّهُ الْمَوْتى وَ اَنْشَرَهُمْ: اَحْياهُمْ» به نظر مى‏آيد اين از آنجهت است كه زنده شدن يكنوع گسترده شدن است ذرات بدن در اثر حركت و جنبش رشد كرده و گسترده شده بدن را تشكيل مى‏دهند. [عبس:22]. سپس آنگاه كه خواهد او را زنده مى‏كند [زخرف:11]. او که از آسمان آب به اندازه نازل كرد و به وسيله آن سرزمين مرده را زنده نمود مثل [نحل:65]. انتشار: گسترده شدن و پراكنده شدن. [جمعه:10]. پس چون نماز تمام شد در زمين متفرق شده و در طلب روزى و فضل خدا باشيد. [روم:20]. از آيات خداوند آنست كه شما را از خاك آفريد آنگاه شما بشريد كه در زمين گسترده و منتشر مى‏شويد. نشور: مصدر است لازم و متعدى هر دو آيد [فاطر:9]. با آن آب سرزمين مرده را زنده كرديم زنده شدن مردگان نيز همانطور است. [فرقان:40]. بلكه از زنده شدن نمى‏ترسيدند.
نَشْر
(بر وزن فلس) مكان مرتفع. چنانكه در مفردات و قاموس آمده. ايضاً مصدر است به معنى بلند شدن و امتناع (اقرب). [مجادله:11]. و چون به شما گفتند: برخيزيد (تا ديگران در جاى شما بنشينند) برخيزيد. در نهج البلاغه خطبه 209 فرموده: «وَ جَبَلَ جَلاميدَها وَ نُشُوزَ مُتُونِها وَ اَطْوادِها» نشوز جمع نشز است يعنى آفريد صخره‏هاى آن را و ارتفاعات محكم و كوه‏هاى آن را. [بقره:259]. نشز به معنى زنده كردن است به اعتبار آنكه نوعى بلند شدن و برخاستن است يعنى به استخوانها بنگر چطور آنها را زنده مى‏كنيم و بر آنهاگوشت مى‏پوشانيم. يا چطور آنها را روى هم سوار مى‏كنيم. نشوز: برترى و عصيان كردن مرد است بر زن و زن است بر مرد [نساء:34]. زنانى كه از نافرمانى و برترى جوئى آنها مى‏ترسيد پندشان دهيد و در خوابگاهها از آنها دورى جوئيد. [نساء:128].آيه راجع به نشوز مرد است يعنى اگر زنى از نشوز و عصيان و اذيت مردش بترسد گناهى بر آنها نيست كه ميانشان صلحى بكنند (با اغماض زن از بعضى حقوق خويش).
نشط
[نازعات:2-1]. نشط به معنى كندن و خارج شدن و غيره آمده است «نَشَطَ مِنَ الْمَكانِ: خَرَجَ» در مجمع ونهايه نقل شده: «فى حَديثِ اُمِ سَلَمَة: فَجاء غَمّاز وَ كانَ اَخاها مِنَ الرَّضاعَةِ وَ نَشَطَ زَيْنَبَ مَنْ حِجْرِها» يعنى عمار كه برادر رضائى ام سلمه بود پيش او آمد زينب را از آغوشش كشيدو بيرون كرد. ناشط گاو وحشى را گويند كه از محلى به محل ديگر خارج شوديعنى: قسم به آنها كه بشدت جذب مى‏كنند و قسم به آنها كه بطرزى خارج و جذب مى‏شوند معنى آيات در «دبر» گذشت، اين لفظ دوبار بيشتر در كلام الله نيامده است.
نَصْب
(بروزن فلس) رنج دادن و رنج ديدن. و برپا داشتن. «نَصَبْتُ الشَّىْ‏ءَ: اَقَمْتُهُ» آن را برپا داشتم گويند: «نَصَبَهُ الْهَمُ: اَتْبَعَهُ» - «نَصَبَ الشَّىْ‏ءَ: وَضَعَهُ وَضْعاً ثابِتاً». در آيه [غاشيه:19]. مراد ثابت شدن است مثل «وَالْجِبالَ أَرْساها» كوهها را ثابت كرد يعنى: آيا نمى‏بينند شتر چطور خلق شده... و كوهها چطور ثابت گشته و بر پا داشته‏اند. نصيب: بهره معين و ثابت [نساء:7]. براى مردان بهره ثابتى است از انچه پدران و مادران و خويشان گذشته‏اند و براى زنان بهره ثابتى است از آنچه پدران و مادران و خويشان گذاشته‏اند. *** نَصْب: (بروزن قفل و فرس) به معنى رنج و تعب است [كهف:62]. از اين سفر به رنج و خستگى افتاديم. [ص:41]. شيطان به من رنج و عذاب رساند. نصب در آيه اول بر وزن فَرَس و در دوم بر وزن قُفْل است. ناصب: اسم فاعل است رنج دهنده، گويند «هَمٌ ناصِبٌ» اندوهى است زحمت ده. ناصب لازم نيز آيد يعنى به زحمت افتاده: [غاشيه:2-3]. ظاهرا مراد از عمل تلاش غيرمشروع دنيا است كه باعث رنج آخرت است. يعنى: چهره هايى در آن روز ذليل اند، تلاش گراند در دنيا به زحمت افتاده‏اند در قيامت، چند آيه بعد آمده: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ لِسَعْيِها راضِيَةٌ» معلوم است كه ظرف رضا و نعمت آخرت و ظرف سعى دنيا است. انصاب: [مائده:90]. [مائده:3]. نصب (بروزن فَلْس و قُفْل و عُنُق) هر چيز منصوب و برپاداشته است كه معبود واقع شود (صحاح)جمع نُصُب (بروزن عُنُق) انصاب است، به قولى نُصُب جمع نصاب است. آن در آيه به ضم اول ودوم است. مراد از نُصُب و اَنْصاب سنگهاى منصوبى است كه بر روى آنها قربانى مى‏كردند طبرسى در علت اين تسميه گفته: آن سنگها را براى عبادت برپاداشته بودند و از ابن جريح نقل مى‏كند: انصاب اصنام نبودند زيرا اصنام آنهايى است كه تراشيده به صورت و نقشى در مى‏آوردند بلكه انصاب سنگهايى بودند دراطراف كعبه. راغب گفته: آن سنگها را پرستش كرده و روى آنها قربانى مى‏كردند. فرق مابين انصاب و اصنام را كه نقل شد در اقرب الموارد نيز بطور «قيل» آورده است. ناگفته نماندبه تصريح آيه اول، انصاب رجس اند و اين مى‏رساند كه انصاب مورد پرستش بوده‏اند و در آيه دوم آنچه بر روى آن سنگ يا سنگها ذبح شده حرام گشته است مى‏شود گفت: كه سنگ معبود بوده و يا صرفا براى بتها بر آن ذبح مى‏كرده‏اند. عجب از زمخشرى [شرح:8-7]. آيه خطاب به حضرت رسول «صلى الله عليه واله» و نتيجه آيات قبل است يعنى: حالا كه بتو شرح صدر داده و بلند آوازه‏ات كرديم و بار گران را از تو برداشتيم و با هر دشوارى آسانيى هست پس چون از واجب فارغ شدى در عبادت و دعا بكوش و خودت را به رنج انداز وبه خدايت رغبت جو. در مجمع از امام باقر و صادق عليهماالسلام نقل شده «فَِاذا فَرَغْتَ مِنَ الصَّلوةِ الْمَكْتُوبَةِ فَانْصَبْ اِلى رَبِكَ فِى الدُّعاءِ وَ ارْغَبْ اِلَيْهِ فِى الْمَسْئَلَةِ». زمخشرى در كشّاف در باره آيه گويد: منظور آن است كه آن بزرگوار عبادات را پشت سرهم انجام دهد و اوقات خويش را خالى از عبادت نگذارد و چون از يكى فارغ شد ديگرى را شروع كند. آنگاه گويد: از جمله بدعتها آنكه بعضى از رافضيان «فَانْصَبْ» را در آيه به كسر صاد خوانده يعنى: على را بر خلافت منصوب گردان اگر اينطور خواندن بر رافضی روا باشد صحيح است كه ناصبى آن را همينطور بخواند و بگويد: يعنى ناصبى بودن را كه بغض و عداوت على است در ميان مردم بگذار. زمخشرى مى‏توانست قول بعضى از شيعه را كه خودش نقل كرده (اگر چنين قائلى يافته شود) به نحو آبرومندى رد كندو بگويد: اين سخن قابل قبول نيست. ولى حريف آوردن ناصبى حكايت از درون طوفانى و ناراحت زمخشرى نسبت به اهل بيت عليهم‏السلام و شيعه دارد. گويى خيلى تكان خورده است. فيض مرحوم در تفسير صافى بعد از نقل اين سخن گويد: نصب امام و خليفه بعد از تبليغ رسالت يا پس از فراغ از عبادت ا مرى معقول بلكه واجب است تا مردم بعد از آن حضرت در حيرت و ضلال واقع نشوند، پس صحيح است كه مترتب بر رسالت و فراغ از عبادت باشد و اما بغض على وعداوت على «عليه السلام» چطور معقول است كه بر تبليغ رسالت و يا عبادت مترتب شود؟!!... آنگاه بر زمخشرى سخت تاخته است.
نصت
سكوت براى استماع. «نَصَتَ لَهُ نَصْتاً: سَكَتَ مُسْتَمِعاً لِحَديثِهِ» همچنين است انصات و آن از نصت ابلغ است (اقرب) در نهج البلاغه خطبه 120 هست كه به خوارج فرمود: «اَمْسِكُوا عَنِ الْكَلامِ وَ اَنْصِتُوا لِقُوْلى» صحبت نكنيد و براى شنيدن سخن من ساكت باشيد. [احقاف:29]. جن چون به شنيدن قرآن حاضر شدند گفتند: ساكت باشيد و چون قرآن تمام شد براى انذار پيش قوم خويش برگشتند. * [اعراف:204]. آنگاه كه قرآن خوانده شود به آن گوش دهيد و ساكت باشيد تا مورد رحم خدا قرار گيريد. اين آيه مردم رابه يك مطلب اساسى دعوت مى‏كند و آن اينكه هرجا كه قرآن خوانده شد فورا سخن را قطع كرده و به كلام خدا كه با بندگان سخن مى‏گويد و صلاح دنيا و آخرت آنها رابيان مى‏دارد، گوش كنند ولى متأسفانه در ميان ما اين مطلب عملى نيست. از آيه وجوب نفهميده‏اند وگرنه مشهور و معروف شده بود ولى مطلوبيت آن جاى گفتگو نيست اين از حيث عموم آيه. ولى در باره نزول آن گفته‏اند: در باره نماز جماعت نازل شده كه بايد ساكت شده و به قرائت امام گوش كرد چنانكه در مجمع آن را از امام باقر «عليه السلام» نقل كرده است و اضافه كرده: گفته‏اند مسلمانان در نماز سخن مى‏گفتند و بعضى بر بعضى سلام مى‏كرد و چون كسى وارد مسجد مى‏شد مى‏گفت چقدر خوانده‏ايد و آنهادر نماز جواب مى‏دادند لذا از تكلم منع شده به استماع مأمور گشتند و پس از نقل چند قول فرموده: شيخ ابوجعفر قدس الله روحه (شيخ طوسى) گفته: قول اول از همه قويتر است. زيرا فقط در قرائت امام در نماز جماعت انصاب واجب است و اما در غيرنماز خلافى نيست كه سكوت و استماع غيرواجب مى‏باشد. روايت شده از امام صادق «عليه السلام» كه فرموده: «يُجِبُ الْاِنْصاتُ لِلْقُرْآنِ فِى الصَّلوةِ وَغَيْرِها» شيخ فرموده آن بر طريق استحباب است... 1- در تفسير عياشى از زراره نقل شده «قالَ اَبُوجَعْفَر «عليه السلام» وَاِذا قُرِى‏ءَ الْقُرْآنُ فِى الْفَريضَةِ خَلْفَ الْاِمامِ فَاسْتَمِعُوالَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَكُمْ تُرْحَمُونَ» اين همان انصات و استماع واجب است. 2- و از زراره نقل كرده: سَمِعْتُ أَباعَبْدِاللهِ «عليه السلام» يَقُولُ: «يُجِبُ الْاِنْصاتُ لِلْقُرْآنِ فِى الصَلوةِ وَ غَيْرهاوَاِذاقُرِى‏ءَ عِنْدَكَ الْقُرْآنُ وَجَبَ عَلَيْكَ الْاِنْصاتُ وَ الْاِسْتِماعُ». 3- ايضا از ابى كهمس از امام صادق «عليه السلام» نقل نموده: اين كواء (يكى از خوارج) در پشت سر اميرالمومنين على «عليه السلام» خواند: «لَئِنْ اَشْرَكْتَ لَيَحْبِطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الخاسِرينَ» امام «عليه السلام» (با آنكه در نماز بود) از شنيدن آن سكوت فرمود.
نَصْح
(بروزن فلس) به معنى خالص شدن و خالص كردن است «نَصَحَ الشَّىْ‏ءُ نَصْحاً» ايضاگويند «نَصَحَ الْعَسَلَ» يعنى عسل را صاف و خالص كرد. در نهايه گويد: نصح در لغت به معنى خلوص است. نُصح (به ضم - ن) يه معنى اخلاص مى‏باشد در مجمع فرموده: (النُّصْحُ اِخْلاصُ الْعَمَلِ مِنَ الْغَشِ» در اقرب الموارد آمده «نَصَحَهُ نَصْحاً و نُصْحاً» يعنى او را پند داد و دوستى را بر وى خالص كرد. پند دادن را از آن نصح و نصيحت گويند كه از روى خلوص نيت و خير خواهى محض است [هود:34]. نصيحت من به شما نفع نمى‏دهد اگر بخواهم پندتان دهم. گفته‏اند تعديه بلام در آن از تعديه به نفسه افصح است . * [توبه:91]. بر آنانكه خرجى پيدا نمى‏كنند گناهى نيست كه به جهادنروند آنگاه كه نيكخواهى كنند برخدا و رسول يعنى اخلاص كنند بخدا در ايمان و به رسول در اطاعت وعمل، آن در مقابل منافقان است كه به جهاد نمى‏رفتند و با نشر اكاذيب و غيره مردم را ناراحت و خويش را گناهكارتر مى‏كردند. در المنار از ابوداود و مسلم از تميم دارى نقل شده كه رسول خدا «صلى الله عليه واله» فرمود:«اَلدّينُ اَلنَّصيحَهُ. قالُوا لِمَنْ يا رَسُولَ اللَّهِ؟ قالَ للَّهِ؟وَلِكِتابِهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِاْئِمَّةِ الْمُسْلِمينَ وَ عامَّتِهِمْ» [اعراف:21]. به آنها قسم خورد كه من به شما خير خواهم و دوستيم به شما خالص و بى شائبه است. * [تحريم:8]. نَصُوح به فتح اول به معنى فاعل و نصيحت كننده است توبه نصوح آن است كه شخص را نصيحت مى‏كندديگر به گناه بازنگردد در اقرب الموارد گفته:«اَلنَّصُوحُ: اَلنَاصِحُ» در صحاح وقاموس توبه نصوح را توبه صادقه گفته است راغب توبه محكم نيز گفته است بهرحال توبه نصوح آن است كه عود بر گناه در آن نباشد. در مجمع آمده كه معاذبن جبل گفت: يا رسول الله توبه نصوح چيست؟ فرمود:«أَنْ يَتُوبَ التَّائِبُ ثُمَّ لايَرْجِعُ فى ذَنْبِ كَما لا يَعُودُ اللَّبَنُ اِلَى الضَّرْعِ» يعنى توبه كند بعد بگناه برنگردد چنانكه شير به پستان باز نميگردد. در كافى از ابوالصباح كنانى نقل كرده كه از حضرت صادق «عليه‏السلام»از توبه نصوح پرسيد فرمود: «يَتُوبُ الْعَبْدُ مِنَ الذَّنْبِ ثُمْ لايَعُودُ فيهِ»
نصر
يارى. «نَصَرَ الْمَظْلُومَ نَصْراً: اَعانَهُ». [بقره:214]. آگاه باشيد كه يارى خدانزديك است نصرت نيز مانند نصر است و به قول قاموس نصور نيز مصدر است . و چون با «على» و «من» به مفعول دوم متعدى شود معناى نجات، خلاص كردن و غلبه مى‏دهد [بقره:250]. يعنى ما را بر قوم كافر پيروز گردان و از آنهاخلاصمان كن. در اقرب الموارد آمده: [هود:30]. به معنى نجات و خلاص است يعنى: اى قوم كى مرا از عذاب خدانجات مى دهد اگر آنها را طرد كنم. انتصار: انتقام. در صورتيكه با «مِن» متعدى شود «اِنْتَصَرَمِنْهُ: اِنْتَقَمَ» چنانكه در صحاح و اقرب و قاموس گفته است. در مفردات آن را طلب نصر گفته در اقرب آن را درصورت تعديه به «على» گفته است [شورى:41]. و آنكه بعد از مظلوم بودن انتقام بكشد راهى بر او نيست [شعراء:93]. آيا شما را يارى مى‏كنند و يا انتقام مى‏كشيد؟ [قمر:10]. نوح «عليه‏السلام» خدايش را خواند كه من مغلوبم از دشمنانم انتقام بكش (و مرا يارى كن). * [رحمن:35]. بر شما شعله‏اى از آتش و دود فرستاده شود و دفع آن نتوانيد. شايد نحاس فلزمذاب باشد. *** تناصر: بين الاثنين است [صافات:25]. چه شده يكديگر را يارى نمى‏كنيد؟ استنصار: طلب يارى است [قصص:18]. آنگاه آن كه ديروز از او كمك خواست او را به يارى مى‏طلبد. ناصر: يارى كننده. [طارق:10]. جمع آن در قرآن مجيد ناصرون و انصار است. [آل عمران:22]. [بقره:270]. ستمگران را يارانى نيست . نصير: به معنى ناصر است. به چند محل كه مراجعه شد مبالغه بودن آن بدست نيامد، لابد صفت مشبهه مى‏باشد [بقره:107]. شما را جز خدا نه سرپرستى است و نه يارى. *** مراد از انصار در [توبه:100]. ايضا آيه 117، اهل مدينه‏اند كه رسول خدا«صلى الله عليه واله» را يارى كردند، جانب اسميّت بر وصفيّت آن غلبه يافته و در مقابل مهاجرين قرار گرفته است. *** يارى خدا به مردم روشن و آشكار است و يارى مردم بخدا آن است كه دين خدا را يارى كنند و رواج بدهند [حج:40-41]. حتماً حتماً خدا يارى مى‏كند كسى را كه خدا را يارى كند خدا توانا و عزيز است، ياران خدا كسانى‏اند كه اگر در زمين به آنها قدرت دهيم نماز برپا مى‏دارند، زكوة مى‏دهند، امربه معروف و نهى از منكر مى‏كنند و آخر كارها براى خدا است. پس ياران خدا را دانستيم خوشا به حالشان از اينجا معنى آيات زير روشن مى‏شود [صف:14].
نصارى
نصارى نام به اصطلاح پيروان حضرت عيسى «عليه‏السلام» است واحد آن نصرانى است [آل عمران:67]. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است ولى «نصارى» چهارده بار ذكر شده است [بقره:135]. درعلت اين تسميه چند قول است، به نظر نگارنده قويتر از همه قول ابن عباس است و مشروح آن چنين مى‏باشد: ناصره شهرى است در منطقه جليل از فلسطين. چون زمان كودكى و طفوليت مسيح «عليه‏السلام» سپرى گشته لذا به آن حضرت عيساى ناصرى مى‏گفتند، در نتيجه پيروان آن حضرت رانصرانى و نصارى گفتند در اقرب الموارد گفته : نصرانى منسوب به ناصره است برغيرقياس. اما ظاهرا بعد اين اعتبار از بين رفته و نصارى به كسانى اطلاق شده كه در دين عيسى «عليه‏السلام» بوده‏اند چنانكه در اكثر آيات قرآن دين مراد است مثل [بقره:111]. و شايد در آيه [مائده:14]. فقط نام منظور باشدوياآنها به دروغ خويش را پيروان مسيح مى‏دانند والله اعلم.
نصف
نيمى از شى‏ء. [نساء:12]. براى شماست نصف مال زنانتان اگر فرزندى نداشته باشند.
ناصية
موى پيشانى. طبرسى در ذيل [رحمن:41]. فرموده:«اَلنَّاصِيَةُ شَعْرُ مُقَدِمِ الرَّأْسِ» و آن در اصل به معنى اتصال است... و ناصيه متصل بسر است. در المنجد گويد: ناصيه قسمت جلو سر يا موى پيشانى است كه دراز شده است. ديگران و از جمله طبرسى در ذيل آيه 56 هود آن را قُصاص الشعر يعنى انتهاى روييدن موى از پيشانى گفته‏اند. اصل آن چنانكه نقل شد به معنى اتصال است در قاموس و اقرب گفته: «نَصَاالْمَفازَةُ بِالْمَفازَةُ» بيابان به بيابان پيوست. [هود:56]. هيچ جنبنده‏اى نيست مگر آنكه خدا موى پيشانى آن را گرفته است مراد از آن تسلط خدا است بر موجودات. [علق:15-16]. حتما حتما از موى پيشانى او مى‏گيريم (ذليلش مى‏كنيم) ناصيه‏ای كه دروغگو و خطاركار است. [رحمن:41]. «بِالنَّواصى» نائب فاعل است براى «يُؤْخَذُ» يعنى گناهكاران با علائم خودشان شناخته شوند ناصيه‏ها و پاهاشان گرفته شده به آتش انداخته شوند.
نضج
[نساء:56]. نَضْج (بروزن فَلْس و قُفْل) به معنى رسيدن ميوه و پختن گوشت است چنانكه در صحاح گفته است، به احتمال قوى منظور از آن در آيه بى حس شدن است در اثر سوختن يعنى هر وقت پوستهاى آنها سوخت و بى حس شد پوستهاى ديگرى براى آنها عوض مى‏گيريم تا عذاب را بچشند (نعوذبالله من النار) رجوع شود به «جلد». از روايات استفاده مى‏شود كه تبديل جلود زنده كردن واعاده حيات بجلود اولى است در تفسير برهان از مجالس شيخ نقل كرده كه حفص بن غياث مى‏گويد: چون منصورعباسى جعفربن محمد«عليه‏السلام» را به عراق آورد در محضر آن حضرت بودم، ابن ابى العوجاء ملحد پيش آن جناب آمد گفت در باره اين آيه «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها...» چه مى‏فرمايى قبول كردم كه آن پوستها گناه كردند و عذاب ديدند تقصير پوستهاى جديد چيست؟ فرمود:« هِىَ هِىَ وَ هِىَ‏غَيْرُها» واى بر تو پوستهاى عوض شده هم پوستهاى اولى و هم غيرآنهاست. گفت: به من توضيح بده تا بفهم. امام فرمود اگر كسى خشتى را خرد كند و آن را گل كرده بارديگر خشت زند آيا خشت اولى و درعين حال غيرآن نيست؟ گفت: آرى خدا سعادتمندت كند. نظير اين روايت را از احتجاج و تفسير قمى نيز نقل كرده است. ناگفته نماند: چون قيامت همه چيزش زنده است چنانكه در «جهنم» گفته شد و در «نطق» خواهد آمد در اينصورت هر چه مرگ آن را دريافت حيات حمله كرده مرگ را از بين خواهد برد لذا هر وقت پوست اهل آتش سوخت و بى حس شد دوباره حيات برآن عود خواهد كرد. اين كلمه فقط يكبار در كلام الله آمده است.
نضخ
فوران. «نَضَخَ الْماءُ نَضْخاً: اِشْتَدَ فَوَرانُهُ مِنْ يَنْبُوعِهِ» [رحمن:66]. در آن دوبهشت دو چشمه جوشان و فوران كننده هست. اين لفظ فقط يكبار در كلام الله آمده است.
نضد
روى هم چيدن. «نَضَدَ الْمَتاعَ: جَعَلَ بَعْضَهُ فَوْقَ بَعْضٍ» در نهج البلاغه خطبه 163 در باره طاوس فرموده: «وَنَضَّدَاَلْوانَهُ فى أَحْسَنِ تَنْضيدٍ» رنگهاى او را در بهترين تركيب رويهم قرار داده است. نضيد و منضود به معنى رويهم چيده شده است. [ق:10]. بوجود آورديم نخلهاى بلند را كه ميوه آنها رويهم چيده شده‏اند [واقعة:28-29]. در كنار درخت سدر كه شاخه‏اش بيخار يا از كثرت ميوه خم شده است و در كنار درخت موزى كه ميوه‏اش رويهم چيده شده است. * [هود:82]. مراد از «منضود» ظاهرا پى درپى باريدن سنگهاست يعنى بر آن شهر سنگهايى از سجيل پى درپى بارانديم در «سجل» احتمال داده‏ايم كه سجيل به معنى پى درپى باشد ولى لفظ «منضود» اين احتمال را تضعيف مى‏كند به نظر مى‏آيد مراد از آن سنگهاى سخت باشد كه قول ابوعبيده است يعنى سنگهايى از جنس سنگهاى سخت كه پى درپى مى‏باريدند.
نضر
نضر و نضارت به معنى طراوت و زيبايى است. راغب گويد: «اَلنَّضْرَةُ: اَلْحُسْنُ كَالنِضارَةِ» در مصباح نيز آن را زيبايى و نضير را زيبا گفته است در نهج البلاغه خطبه 219 فرموده: «كَلَحَتِ الْوُجُوهُ النَّواضِرُ» چهره‏هاى زيبا، بدمنظر شدند. [قيامة:23-22]. چهره‏هايى در آن روز با طراوت و زيبااند و به نعمت خدا نگاه مى‏كنند. [مطفّفين:24]. در چهره‏هاى آنها طراوت نعمت را مشاهده مى‏كنى كه نعمت خوش منظرشان كرده است. [انسان:11]. خدا در ظاهرشان طراوت و زيبايى و در قلوبشان شادى قرار داده است.
نطح
شاخ زدن. در قاموس گويد: «نَطَحَهُ: اَصابَهُ بِقَرْنِهِ». (تَناطَحَ الْكَبْشانِ» دو قوچ همديگر را با شاخ زدند. [مائده:3]. نطيح و نطيحه حيوانى است كه با شاخ زدن مرده باشد يعنى بر شما حرام شده ميته، خون، گوشت خوك، حيوانيكه از بلندى افتاده و مرده و حيوانيكه با شاخ زدن مرده است مردم جاهليت آنها را حلال دانسته و مى خوردند. اين لفظ فقط يكبار در قران مجيد آمده است.
نطف
يكى از معانى نطف چكيدن است كه توأم با صاف شدن و كم كم بودن مى‏باشد گويند: «نَطَفَ الْماءُ نَطْفاً: سالَ قَليلاً قَليلاً» نطفه را آب صاف شده و آب كم گفته‏اند راغب گويد:«اَلنُّطْفَةُ، اَلْماءُ الصَّافى» اين عبارت در صحاح و قاموس و اقرب نيز هست با قيد «كم باشد يا زياد». طبرسى در ذيل آيه 5 حج فرموده: نطفه به معنى آب كم است از مذكر و مونث و هر آب صاف را نطفه گويند و در ذيل [انسان:2]. فرموده: اصل نطفه به معنى آب كم است گاهى به آب زياد نيز گفته شود. اميرالمومنين «عليه‏السلام» در باره خوارج فرمود: «مَصارِعُهُمْ دوُنَ النُّطْفَةِ» خطبه 59 كه مرادش رود نهروان است يعنى قتلگاه آنها در كنار آن نهر است. اين لفظ در قرآن مجيد دوازده بار آمده و همه در باره نطفه انسان است. گرچه آن را نطفه مرد گفته‏اند ولى در اغلب‏آيات اختصاص به نظر نمى‏آيد بلكه ظاهرا نطفه مرد و زن هردو مراد است مثل [نحل:4]. [فاطر:11]. حتى آيه [قيامة:37]. بنابرآنكه «منى» به معنى اندازه گرفته شده باشد چنانكه در «منى» گذشت. ولى مراداز «ماءِ دافِقٍ» و «اَفَرَأَيْتُمْ ماتُمْنوُنَ» نطفه مرد است. اگر گويند در وقت نزول قرآن مردم از نطفه زن خبر نداشتند؟ گوييم آرى. ولى چه اشكال دارد كه خداوند هر دو را قصدكرده باشد امروز مى‏دانيم كه انسان از نطفه مرد و زن هردو به وجود مى‏آيد. *** نطفه اگر در آيات به معنى آب كم باشد مقصود آن است كه بشر از آب كمى آفريده شده و اگر به معنى آب صاف شده باشد، نطفه چكيده و صاف شده وجود انسان است. اگر گويند مبدء وجود انسان‏كرم كوچكى است از مرد (اسپرماتوزوئيد) وسلول مدورى است از زن (اوول)، آب صاف شده يا كم يعنى چه؟ گوييم سلول مرد هر چه باشد در ميان همان آب صاف شده و چكيده است و مردم جز آن نمى‏فهميدند. بعيد نيست كه مراد از «نطفه» در آيات خود سلول زن و مرد بوده باشد كه هردو چكيده و جدا شده از وجود زن و مرد است اين سخن در نظر نگارنده ازهمه آنچه گفته شد قويتر است خاصه آنكه نطفه در همه جا از قران نكره آمده يعنى چكيده بخصوص. در خاتمه ناگفته نماند: در خطبه 48 نهج البلاغه در باره نهر فرات فرموده «وَقَدْ أَرَدْتُ أَنْ أَقْطَعَ هذِهِ النُّطْفَةِ اِلى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ مُوَطِنينَ اَكْنافَ دَجْلَةَ» در اين كلام نطفه در آب كثير بكار رفته است.
نطق
نطق ومنطق به معنى سخن گفتن است در قاموس گويد:« نَطَقَ يَنْطِقُ نُطْقاً وَ مَنْطِقاً وَ نُطُوقاً» يعنى تكلّم كرد با صوت و حروفيكه معانى با آنها فهميده مى‏شود. در مجمع ذيل [نمل:16]. ازاهل عربيت نقل كرده كه نطق در غيربنى آدم بكار نرود و در غيرانسان صوت گويند. راغب نيز آن را مسلم دانسته و گويد: درغير انسان بالتبع گفته شود. ولى مجمع از مبرد نقل مى‏كند: هركه از خود چيزى را بيان كند ناطق و متكلم خوانده مى‏شود رؤبه چنين گويد: لَوْأَنَّبى أُعْطيتُ عِلْمَ الْحُكْل عِلْمَ سُلَيْمانَ كَلامَ النَّمْلِ حكل آن است كه صدايش شنيده نشود يعنى ايكاش علم حكل به من داده مى‏شد مانند علم سليمان به كلام نمل. ناگفته نماند قرآن كريم آن را در انسان، پرندگان، كتاب و هر شى‏ء بكار برده است [نجم:3-2]. رفيق شما گمراه و منحرف نشده‏و از روى هواى نفس سخن نمى‏گويد. ابراهيم «عليه‏السلام» خطاب به بتها فرمود: [صافات:92]. چه شده سخن نمى‏گوييد؟ معلوم نيست آنهمه به صورت انسان بوده باشند. مناسب است ذيلا چند آيه را بررسى كنيم: 1- [نمل:16]. سليمان از داود ارث برد و گفت: اى مردم تكلم پرندگان به ما تعليم شده و هر آنچه (لازم بود) به ماداده شده است آيه صريح است در اينكه پرندگان سخن مى‏گويند و مافى الضمير خويش را با صداهاييكه در مى‏آورند بيان مى‏دارند، امروز اين مطلب برهمه روشن شده آواز مرغان صداى حيوانات همه سخن گفتن و تكلم آنهاست ولى ما از آنها سر در نمى‏آوريم. مرغ با جوجه‏اش و حيوانات با بچه هاشان و غير بچه هاشان سخن مى‏گويند. قرآن مبين طرح مسئله كرده تا مردم بدان پى ببرند، دانشمندان در اين باره كتاب‏ها نوشته و زحمتها كشيده‏اند حتى در سخن گفتن مورچگان بوسيله شاخكها و زنبور عسل با رقص و غيرآنها. 2- [جاثية:29]. [مؤمنون:62]. آيات راجع به كتاب اعمال است كه با انسان سخن خواهند گفت: نطق واستنتاخ مى‏رساند كه ضبط اعمال انسان بصورت ضبط صوت و فيلم سينماو بالاتر از آن است. تكامل عجيب 3- [فصّلت:22-21]. در اين دو آيه تصريح شده كه گوشها و چشمها و پوستها روز قيامت بر اعمال آدمى گواهى دهند، ممكن است بگوييم مراد از شهادت، شهادت طبعى است مثل ضخيم شدن پوست دست كارگر ولى آيه بعدى مى‏گويد: به پوستهاى خود (پرخاش كرده) گويند: چرا بر عليه ما گواهى داديد؟! معلوم مى‏شود كه پوست با شعور بوده و سخن انسان را خواهد شنيد، آنوقت جواب پوستها عجيب است كه خواهند گفت: «أَنْطَقَتنَااللهُ الَّذى أَنْطَقَ كُلَّ شَىْ‏ءٍ» خداييكه هر چيز را به سخن در آورده ما را به سخن و تكلم درآورد. از اين روشن مى‏شود كه در قيامت تكامل بحدى خواهد رسيد كه همه چيز زنده و همه چيز ناطق و همه چيز با شعور خواهدبود و انسان با دست و پاى خود سخن گفته و جواب خواهد شنيد. در لفظ «جهنم» راجع به اين مطلب توضيحى داده شده است نظير اين آيه است آيه [يس:65]. مشروح تكامل عجيب در كلمه «قيامت» ديده شود. به جان خودم قسم: اگر يك متفكر بى غرض در اينگونه آيات فكركند و بداندكه اين كلمات در موقعى طلوع كرده كه در محيط تاريك عربستان جهل ونادانى برهمه چيز حكومت مى‏كرد، شك نخواهد داشت در اينكه اين سخنان از مبدء لايزال سرچشمه گرفته نه از بشر.
نظر
نگاه كردن. گاهى مراد از آن تدبر و تأمل و دقت است و گاهى مراد معرفت حاصله بعد از فحص و تأمل است (راغب) [توبه:127]. مراد نگاه عادى است [حشر:18]. مراد تأمل و دقت است يعنى هر نفس تأمل كند براى فردا چه از پيش فرستاده است همچنين اياتى از قبيل [غاشيه:17]. [اعراف:185]. *** آيه‏اى است راجع به نظر خدا نسبت به بندگان [آل عمران:77]. مراد از آن رحمت است يعنى خدا با آنها سخن نگويد و به آنها رحم نمى‏كند راغب گويدمراد از آن احسان و افاضه نعمت است طبرسى فرموده: آيه دلالت دارد بر آنكه «نظر» چون با حرف الى متعدى شود معنى رؤيت نمى‏دهد ولى در كتب لغت «نظراليه» را به معنى نگاه كردن گفته‏اند در آيه [بقره:104]. نيز مراد رحمت و مراعات حال است. *** نظر به معنى انتظار آيد «نَظَرَ الشَّىْ‏ءَ: اِنْتَظَرَهُ» [ص:15]. اينها منتظر نيستند مگر به يك صيحه. [فاطر:43]. پس آيا جز طريقه پيشينيان را انتظار دارند. [سجده:30]. *** انظار به معنى مهلت دادن و تأخير انداختن است كه نوعى انتظار و نگاه كردن مى‏باشد [هود:55]. همگى به من حيله كنيد و مهلتم ندهيد. [اعراف:14]. گفت تا روزيكه مردم برانگيخته شوند مهلتم بده. [نحل:85]. عذاب از آنها كم نمى‏شود و مهلت داده نمى‏شوند. نَظِرَة: (به فتح اول وكسر دوم) نيز به معنى تأخير و امهال است [بقره:280]. اگر قرضدار در تنگى باشد پس وظيفه مهلت دادن است تا وسعت يافتن.
نعج
نَعْجَة به معنى ميش است جمع آن نَعاج است راغب گاو ماده و آهوى ماده را نيز در آن داخل دانسته است [ص:24-23]. يعنى‏گفت: اين برادر من است نودونه تاميش دارد و من فثط يك ميش دارم مى‏گويد آن را به من تمليك كن (رجوع به كفل) و در سخن بر من غلبه كرده، داود گفت: برادرت در اين تقاضا بر تو ستم كرده و بسيارى از شركاء بعضى بر بعضى تجاوز مى‏كنند. راجع به اين ماجرى رجوع شود به «داود»، اين لفظ بيشتر از چهاربار د ركلام الله نيامده است.
نُعاس
(به ضم - ن) خواب كم. راغب گويد: «اَلنٌعاسُ: اَلنَّوْمُ الْقَليلُ» طبرسى آن را چرت و ديگران اول النوم گفته‏اند، همه يك معنى اند. [انفال:11]. آنگاه كه خواب كم را به جهت آرامش درونتان بر شما مستولى مى‏كرد و از آسمان بر شما آب نازل مى‏نمود [آل عمران:154]. پس از گرفتارى بر شما ايمنى فرستاد و آن خواب كمى بود كه طائفه‏اى از شما را فراگرفت. هر دو آيه در باره جنگ تاريخى «احد» است كه مسلمانان پس از شكست با مختصر خوابى (بالاى كوه) آرامش قلب يافتند. شايد تذكر خواب از آن جهت است كه خواب رفتن در آن ساعت از الطاف خداوندى بود وگرنه با آن ناراحتى و گرفتارى و تشنج اعصاب خواب رفتن غيرمقدور بود، اين لفظ بيشتر از دوبار در قران يافته نيست.
نعق
صيحه زدن. فريادكشيدن. گويند «نَعَقَ الرَّاعِىُ بِغَنَمِهِ» چوپان به گوسفندانش بانگ زد و زجرشان كرد. «نَعَقَ الْغُرابُ: صاحَ» كلاغ فرياد كشيد. «نَعَقَ الْمُؤَذِنُ» صدايش را به اذان گفتن بلند كرد. [بقره:171]. حكايت كافران (در اينكه سخن پيامبران را مى‏شنوند و اعتنا نمى‏كنند) چنان است كه شخصى به حيوانى كه جز صدايى و ندايى نمى‏شنود، بانگ زند. اين آيه در «دعو» مشروحا گفته شده است و اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
نعل
[طه:12]. نعل به معنى كفش است. يعنى: هردو كفشت را بكن كه تو در وادى پاك طوى هستى. در «خلع» علت اين خطاب را كه به موسى «عليه‏السلام» آمده گفتيم اين لفظ بيشتر از يكبار در كلام الله نيامده است. در نهج البلاغه خطبه 33 هست كه آنحضرت به ابن عباس فرمود:«ما قيمَةُ هذَا النَّعْلِ» قيمت اين كفش چقدر است؟
نِعمَ
فعل غيرمتصرفى است براى انشاء مدح. [آل عمران:136]. بهتر است پاداش عاملان [انفال:40]. خدا سرپرست شماست خوب سرپرست و خوب ياراست. نِعما: همان نعم است و «ما» تمييز آن به معنى شى‏ء مى‏باشد [بقره:271]. تقدير آن «نِعْمَ شَيْئاً» است يعنى اگر صدقات را آشكارا بدهيد خوب كارى است آن. [نساء:58]. در مجمع فرموده تقدير آن «نِعْمَ شَيْئاً شَىْ‏ٌ يَعِظُكُمْ بِهِ» است. نَعَم: (بروزن فرس) حرف جواب و تصديق است [اعراف:44]. آيا آنچه خدا وعده داده بود حق يافتيد؟ گويند آرى. اين لفظ جمعا چهار بار در قرآن مجيد آمده است: اعراف:44 و 114 - شعراء:42 - صافات:18.
نِعْمَة
(بكسر - ن) آنچه خدا به انسان داده در صحاح از جمله معانى آن گفته:« اَلنِعْمَةُ: ما أُنْعِمَ بِهِ عَلَيْكَ» به نظر نگارنده: اصل آن از نِعْمَ (فعل مدح) است و نعمت را به جهت خوب و دلچسب بودن نعمت گفته‏اند لذادر اقرب از كليات ابوالبقا نقل شده: آن در اصل حالتى است كه انسان از آن لذت ببرد و در مفردات گفته: «ااَلنِعْمَةُ اَلْحالَةُ الْحَسَنَةُ». در مجمع ذيل [فاتحه:7]. فرموده اصل آن مبالغه و زيادت است گويند «دَقَقْتُ الَّدواءَ فَاَنْعَمْتُ دَقَةُ» دوا را كوبيدم و زياد كوبيدم. [بقره:231]. [بقره:40]. نَعْمَة: (به فتح - ن) به معنى تنعم است. در قاموس گويد: تنعم به معنى ترّفه و وسعت عيش و اسم آن نعمة به فتح نون است. راغب مى‏گويد: «النَّعْمَةُ: اَلتَّنَعُمُ» [دخان:25-27]. چقدر از دست دادند از باغات، چشمه‏ها، كشتها، مقام دلپسند و وسعت عيشى كه در آن متمتع بودند. [مزّمل:11]. بگذار مرا با تكذيب كنندگانيكه صاحبان تنعم اند و اندكى مهلتشان بده. *** انعام: (از باب افعال) به معنى نعمت دادن مى‏باشد [احزاب:37]. آنگاه به شخصيكه خدا به او نعمت داده و توهم به او نعمت داده بودى مى‏گفتى: زنت را براى خودت نگاهدار و از خدا بترس راغب گويد: اطلاق انعام در صورتى است كه نعمت داده شده از جنس انسان باشد زيرا در حيوان نمى‏گويند:«أَنْعَمَ عَلى فَرَسِهِ» تنعيم: نعمت دادن و مرفه كردن. [فجر:15]. اماانسان آنگاه كه خدايش او را امتحان كرد و محترم نمود و مرفه فرمود گويد: خدايم محترمم داشته. ناعم: صاحب نعمت. [غاشيه:8-9]. چهره هايى (مردمانى) در آن روز درنعمتند و از تلاشيكه در دنيا كرده‏اند راضى اند. ناعم به معنى نرم و صاف نيز آمده است. نَعْماء: (به فتح - ن) مفرد است به معنى نعمت چنانكه در صحاح گفته. در مجمع فرموده: نعمتى است كه اثر آن در صاحبش آشكار است مقابل ضرّاء [هود:10]. و اگر پس از ضرريكه به او رسيده نعمتى بر او بچشانيم گويد بديها از من رفت. *** نعيم: نعمت وسيع و كثير. راغب گويد: «اَلنَّعيمُ: اَلنِعْمَةُالْكَثيرَهُ» قاموس و اقرب مال و صحاح مطلق نعمت گفته است از طبرسى ظاهر مى‏شود كه قيد كثرت را لازم نشمرده، المنار نيز قيدكثرة را دارد [مائده:65]. آنها را به جنات پرنعمت داخل مى‏كنيم. [توبه:21]. براى آنها در بهشت نعمت فراوانى است پيوسته. اين لفظ هفده بار در قرآن مجيد بكار رفته، همه در باره نعمت بهشت مگر [تكاثر:8]. كه در باره نعمت دنيا است. ظاهرا الف و لام در آن براى استغقراق باشد يعنى از تمام نعمتها مسئول مى‏شويد. مسئول شدن از نعمتها مسئول شدن از دين است كه آيا از آنها مطابق دين استفاده كرديد يا نه؟ در برهان از امام صادق «عليه‏السلام» نقل شده:« قالَ نَحْنُ النَّعيمُ» و در روايت ديگرى از آن حضرت «قالَ تُسْئَلُ هذِهِ الْاُمَّةِ عَمَّااَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهابِرَسُولِهِ ثُمَّ بِالْاَئِمَةِ» و در روايت سوم از حضرت باقر «عليه‏السلام» كه فرمود:«اِنَّمَّايَسْئَلُكُمْ عَمَّااَنْتُمْ عَلَيْهِ مِنَ الْحَقِ» و در روايت چهارم از حضرت صادق «عليه‏السلام» نقل كرده كه فرمود:«وَاللهِ ماهُوَ الطَّعامُ وَالشَّرابُ وَلكِنْ وِلايَتُنا اَهْلُ الْبَيْتِ». الميزان تمام نعمتها را داخل در نعمت دين دانسته و منافاتى ميان عموم آيه و روايات نمى‏داند. *** جمع نعمت در قرآن مجيد نِعَم (بروزن عنب) و اَنْعُم (به فتح اول و سكون دوم و ضم سوم) آمده است مثل [لقمان:20]. نعمتهاى ظاهرى و باطنى خويش رابر شما فراوان كرد. و نحو [نحل:112].
نغض
حركت كردن و حركت دادن. گويند: نَغَضَ الشَّىْ‏ءُ: تَحَرَكَ وَ اضْطَرَبَ» و نيز گويند: «نَغَضَ الشَّىْ‏ءَ» در نهايه از ابن زبير نقل شده: «اِنَّ الْكَعْبَةَ لَمَّااحْتَرَقَتْ نَغَضَتْ» كعبه چون از آتش بنى اميه سوخت حركت كرد. [اسراء:51]. طبرسى فرموده: نغض حركت دادن سر است به بالا و پايين بردن يعنى حتما سرشان را به سوى تو تكان داده و خواهند گفت قيامت كى مى‏رسد؟ بگو: شايد نزديك باشد، اين لفظ فقط يكبار در كلام الله آمده است راغب گفته: انغاض حركت دادن سر است به سوى ديگرى به حالت تعجب.
نفث
دميدن. [فلق:4]. در مجمع فرموده: نفث شبيه نفخ (دميدن) است ولى تفل آن است كه با دميدن مقدارى از آب دهان بيرون انداخته شود اين است فرق مابين نفث و تفل. در نهج البلاغه خطبه 191 هست كه امام «عليه‏السلام» به آن شخص فرمود: «فَاِنَّمَّانَفَثَ‏الشَّيْطانُ عَلى لَسانِكَ» شيطان بر زبان تو دميد كه اين سخن گفتى و در خطبه 81 فرموده: شما را برحذر مى‏دارم از دشمنيكه (شيطان) بطور مخفى در سينه‏ها نفوذ كرده و «نَفَثَ فِى‏الْآذانِ نَجِيّاً» در گوشها نجوى كنان دميده است. در كافى از امام صادق «عليه‏السلام» نقل شده: «مامِنْ مُؤْمِنٍ اِلّا وَلِقَلْبِهِ اُذُنانٌ فى جَوْفِهِ اُذُنٌ يَنْفِثُ فيهِ الْوَسْواسُ الْخَنَّاسُ وَ اُذُنٌ يَنْفِثُ فيهَاالْمَلَكَ فَيُؤَيّدُاللهُ الْمُؤمِنُ بِذالِكَ فَذالِكَ قَوْلُهُ: وَأَيَّدَهُمْ بِروُحٍ مِنْهُ» در اين حديث نيز نفث به معنى دميدن است دميدن معنوى و در روايت آمده كه رسول خدا «صلى الله عليه واله» فرموده:«اَلاوَاِنَّ الرَّوُحَ الْاَمينَ نَفَثَ فى رَوْعى». راغب در مفردات گفته: «اَلنَّفْثُ: قَذْفُ الرّيقِ الْقَليلِ وَ هُوَاَقَلُّ مِنَ التَّفْلِ» يعنى آن انداختن بزاق كمى است و از بزاق معمولى اندك است عبارت صحاح چنين است: «اَلنَّفْثُ كَالنَّفْخِ وَ هُوَ قَليلٌ مِنَ التَّفْلِ» قاموس نيز چنين گفته است درنهج البلاغه حكمت 374 فرموده: همه اعمال نيك و جهاد در راه خدا در مقابل اهميت امر به معروف و نهى از منكر نيستند «اِلَّاكَنَفْثَةٍ فى بَحْرٍ لُجِىٍ» مگر مانند بزاقى در دريايى مواج و متلاطم. معنى آيه چنين مى‏شود: بخداى فلق پناه مى‏برم از شر دمندگان در گره‏ها. ظاهرا مراد دميدن است نه بزاق انداختن. اهل تفسير نفاثات را زنان ساحر گفته‏اند كه جادوى خود را در گره‏ها مى‏دميدند و شخص از شر آنها به خدا پناه مى‏برد. در مجمع فرموده: از عايشه و ابن عباس نقل كرده‏اند: لبيدبن اعصم يهودى رسول خدا«صلى الله عليه واله» را سحر كرد و آن جادو را در چاه بنى زريق دفن نمود، در نتيجه آن حضرت مريض شد روزى آن بزرگوار خوابيده بود كه دو نفر فرشته آمده يكى در كنار سر و ديگرى در كنار پايش نشست، قضيه را به آن حضرت خبر داده و گفتند: كه جادو در چاه ذروان در پوست شاخه خرما در زير سنگ پايين چاه است كه آبكش روى آن مى‏ايستد، آن حضرت بيدار شد زبير و عمار و على «عليه‏السلام» را فرستاد آب چاه را كشيدند، سنگ را برداشتند و جادو را بيرون آورده ديدند كه در آن خورده‏هاى موى سر ودندانه‏هاى شانه و چيز گره دار كه دوازده گره داشت و با سوزن دوخته بودند، قرار دارد، در نتيجه معوذتين (قُلْ اَعُوذُ بِرَبِ الْفَلَقِ قُلْ اَعُوذُ بِرَبِ النَّاسِ)نازل شد هر آيه ايكه آن حضرت مى‏خواند گرهى باز مى‏گشت و رسول خدا خود را سبك يافت كه گويا از بند رها شده است. طبرسى رحمه الله آنگاه اين روايت را رد مى‏كند كه در «سحر» تحت عنوان «آيا سحر در آن حضرت اثر داشت» مشروحا گفته‏ايم. بعضى از محققين احتمال داده‏اند: نفاثات نيروهاى دمنده است و «العقد» پروتونهاى اتم است كه به وسيله دميدن آن نيروهاى مرموز الكترونهايى از پروتون جدا شده و در اطراف هسته به حركت در مى‏آيند و آن باعث انبساط جهان است راجع به تمام مطلب رجوع شود به «سحر - فلق - غسق».
نفح
[انبياء:46]. نفح به معنى وزيدن است «نَفَحَ الرّيحُ نَفْحاً: هَبَّتْ» نفحه به معنى يك وزيدن است راغب گويد«لَهُ لَفْحَةٌ طَيِبَةٌ» آن را وزيدنى است از خير و در شر بطور استعاره است يعنى اگر كمى از عذاب پروردگارت به آنها برسد گويند: واى برما كه ستمگران بوديم، اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
نفخ
دميدن. ارباب لغت گفته‏اند: «اَلنَّفْخُ: نَفْخُ الرّيحِ فِى الشَّىْ‏ءِ» چنانكه فرموده [كهف:96]. تاچون ميان دو كوه را (با تكه‏هاى آهن پر و برابر) كرد گفت بدميد. [آل عمران:49]. و در آن مى دمم پس به اذن خدامرغى مى‏شود. در اين دو آيه دميدن متعارف مراد است اولى با منفخ آهنگرى، دومى با دهان. * [حجر:29]. اين تعبير در سوره [سجده:9]. و سوره [ص:72]. نيز آمده است مراد از آن دميدن روح در وجود انسان اولى است. آيا جسدى بود كه در آن روح دميده شده شد و انسان زنده گرديد و يا مراد از نفخ روح اعطاء تفكر و اختيار است كه به انسان داده شد و لياقت خليفةاللهى يافت. والله اعلم. پيداست كه نفخ روح دميدن معنوى و نفخ بخصوصى است. * [تحريم:12]. [انبياء:91]. نفخ روح در وجود مريم به وسيله ملك درست براى ما روشن نيست ولى هر چه باشد مريم بدان وسيله به عيسى «عليه السلام» حامله گرديد. ضمير «فيه» در آيه اول راجع به «فرج» است معلوم مى‏شود كه نفخ از آن محل بوده است. * [كهف:99]. [حاقة:13]. بيشتر الفاظ نفخ در قرآن مجيد در باره نفخ صور در قيامت است كه دوازده بار ذكر شده و در «صور» در باره آن سخن گفته‏ايم .
نفاد
فانى شدن. تمام شدن. راغب گويد: «اَلنَّفادُ اَلفَناءُ» در لغت آمده «نَفَدَ زادُالْقَوْمِ» توشه قوم تمام گرديد. در نهج البلاغه حكمت 57 فرموده: «اَلقْنْاعَةُمالٌ لايَنْفَدُ» قناعت مالى است كه تمام نمى‏شود. [ص:54]. اين روزى ما است كه آن راتمام شدن نيست (تمام نمى‏شود) [نحل:96]. آنچه نزد شماست تمام مى‏شود و آنچه نزد خداست هميشگى است. * [كهف:109]. نظير اين آيه است آيه 27 از سوره لقمان و در «كلم» تحت عنوان كلمات در قرآن مشروحا بررسى شده است.
نفذ
[رحمن:33]. اين كلمه فقط سه بار در كلام الله آمده آنهم دريك آيه. نفوذ و نفاذ به معنى سوراخ كردن و خارج شدن به آن طرف است لذا در مصباح گفته: «نَفَذَ السَّهْمُ: خَرَقَ الرَّمْيَةَ وَ خَرِجَ مَنْها» يعنى تير هدف را سوراخ كرد و از آن طرف خارج گرديد. «نفوذامر» مطاع بودن آن است انفاذ و تنفيذ امر، اجرا كردن آن مى‏باشد. معنى آيه چنين است: اى جماعت جن و انس اگر مى‏توانيد از اطراف آسمانها و زمين خارج شويد، خارج شويد، نمى‏توانيد خارج شويد مگر به تسلط و قدرتى. در آيه بعدى آمده «يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَنُحاسٌ فَلاتَنْتَصِرانِ» شعله‏اى از آتش و دخان برشما فرستاده شود كه دفع آن نتوانيد. ظاهرا مراد آن است كه در صورت خارج شدن از اقطار آسمانها و زمين چنين اتفاقى روى خواهد داد و ظاهر آن است كه اگر بشر سلطان و قدرت داشته باشد خروج از اقطار آسمانها و زمين براى وى ممكن خواهدبود. آيا ساختن «آپلو» براى رفتن به ماه رسيدن به «سلطان» است؟! آيا با آپلو بشراز اقطار زمين خارج نشد؟ آيا گردش در ماوراء جوّ بوسيله «ناويز»ها و قمرهاى مصنوعى خروج از اقطار زمين نیست؟!. آیا «آپلو»ها از اقطار زمین و سموات هفتگانه آن خارج نشدند؟ آيا مراد از «شُواظٌ مِنْ نارٍ» كه نكره آمده اشعه ماوراء بنفش و اشعه كيهانى سوزان نيست؟! آيا «نحاس» كه به معنى مس، دود و سرب مذاب آمده سنگهاى آسمانى نيست كه با سرعت 48هزار كيلومتر در ساعت در فضا حركت مى‏كنند؟! و مانند دانه‏هاى شن و گاهى هم بزرگ اند؟! النهايه آپلو داراى حفاظ و سلطان است كه آن سنگها و اشعه در بدنه آن كارگر نيست!!! آيا قرآن مجيد با اين آيه يادآورى كرده كه بشر خليفةالله روزى با تفكر خدادادى به آن «سلطان» دست خواهديافت؟! هرچه هست هر دو آيه بسيار قابل دقت اند.
نفر
(بروزن فلس) نفر اگر با «من» و «عن» آيد به معنى دورى و تفرق باشد و اگر با «الى» باشد به معنى خروج ورفتن است و بعبارت ديگر اگر گوييم: «نَفَرَمَنْهُ وَعَنْهُ» يعنى از آن دور شد و اگر گوييم «نَفَرَ اِلَيْهِ» يعنى به سوى آن رفت. در قاموس گويد: «اَلنَّفْرُ: اَلتَّفَرُّقُ» و در اقرب الموارد آمده «نَفَرَتِ الدَّابَّةُ مِنْ كَذا» يعنى از آن ترسيد و كنار شد. در مجمع ذيل [توبه:38]. گويد: نفر رفتن است به سوى آنچه بر آن تهييج شده و در جاى ديگر گفته: آن در اصل به معنى فزع است. [توبه:122]. آن در تقدير «فَلَوْلاَنَفَرَاِلى طَلَبِ الْعِلْمِ» است يعنى چرا از هر گروه دسته‏اى به طلب علم خارج نمى‏شوند تا در دين عالم باشند راجع به اين آيه در «فقه» بحث شده است. [نساء:71]. اى اهل ايمان احتياط (و اسلحه) خويش را برگيريد و گروه گروه يا همگى به جهاد خارج شويد. نفُور: (بروزن عقول) بمعنى دورى است [ملك:21]. بلكه در طغيان و دورى از حق اصرار ورزيدند و اگر با «الى» آيد به معنى رفتن و خروج باشد چنانكه در اقرب الموارد هست. استنفار: رم دادن و رم كردن طلب خروج و حركت است [مدثر:51-50]. گويى آنها الاغهاى رم كرده‏اند كه از شيرگريخته.
نَفَر
(بروزن فرس) گروه. دسته. [احقاف:29]. آنگاه كه گروهى از جن را به سوى تو برگدانديم كه قرآن را استماع ميكردند. [جن:1]. در قاموس گفته نفر عبارت است از همه مردم و نيز گروهى از مردان كه از ده نفر كم باشد. در كشاف ذيل آيه 47 سوره نمل گفته: فرق بين رهط و نفر آن است كه نفر از سه است تا نه و رهط از سه است تا ده يا از هفت تا ده و در اقرب الموارد گويد: گروهى است از سه تا ده و به قولى از سه تا هفت نفر از مردان و اگر بيشتر از ده باشد نفر گفته نمى‏شود. * [كهف:34]. مراد از نفر در آيه عشيره است طبرسى فرموده عشيره نفر خوانده شده كه با انسان در حوائج او سعى و حركت مى‏كنند. نفير: مثل نفر است به معنى جماعتى از مردان در مجمع فرموده: نفيرعددى از مردان است زجاج گفته: ممكن است جمع نفر باشد، نفير و نفر انسان، عشيره اوست كه ياريش كرده و با او كوچ كنند [اسراء:6]. يارى مى‏دهيم شما را با اموال و فرزندان و عشيره و يارانتان را زياد مى‏گردانيم.
نفس
تنفس عبارت است از گسترش و توسعه يافتن. [تكوير:18-17]. قسم به شب كه درآيد و قسم به صبح كه گسترش يابد نفس بدين معنى بر وزن فرس است كه در قاموس آن را وسعت و گسترش گفته است. تنافس: به معنى مسابقه دو نفس در رسيدن به چيز مطلوب است بقول راغب آن مجاهده نفس است در رسيدن و شبيه شدن به فضلاء بى آنكه ضررى بديگرى برساند. [مطفّفين:26]. و در رسيدن به آن نعمت بهشتى مسابقه و رغبت كنند مسابقه كنندگان. نفس نفس (بروزن فلس) در اصل به معنى ذات است. طبرسى ذيل آيه [بقره:9]. فرموده: نفس سه معنى دارد يكى به معنى روح ديگرى به معنى تأكيد مثل «جائَنى زيدٌ نَفْسُهُ» سوم به معنى ذات و اصل همان است. در صحاح گفته: نفس به معنى روح است. «خَرِجَتْ نَفْسُهُ» يعنى روحش خارج شد ايضا نفس به معنى خون است «مالَيْسَ سائِلَةٌ لايُنْجَسُ الْماء اِذا ماتَ فيهِ» آنكه خون جهنده ندارد اگر در آبى بميرد آب نجس نمى‏شود تا مى‏گويد نفس به معنى عين وذات شى‏ء است. ظاهرا خون را از آن نفس گفته‏اند كه روح با آن از بدنش خارج مى‏شود. نفس در قرآن مجيد نفس در قرآن مجيد در چند معنى بكار رفته كه نقل مى‏شود: 1- روح. مثل [زمر:42]. چون براى روح مرگى نيست لذا بايد در «مَوْتَها» مضاف مقدر كرد و يا قائل به مجاز عقلى شد يعنى «حينَ مَوْتِ أَبْدانِها» ايضا در «وَالتَّى لَمْ تَمُتْ» بايد گفت: «وَالتَّى لَمْ تَمُتْ‏بَدَنُها» يعنى: خدا ارواح را در حين موت از ابدان مى‏گيرد و روحى را كه بدنش نمرده در وقت خواب قبض مى‏كند، آنگاه روحى را كه درخواب گرفته نگاه مى‏دارد اگر مرگ را بر صاحب آن نوشته باشد و ديگرى را تا وقتى معين ببدن مى‏فرستد. در باره روح مجرد از نظر قرآن در «روح» شرحى نوشته‏ايم . 2- ذات و شخص. مثل [بقره:48]. بترسيد از روزيكه كسى از كسى كفايت نمى‏كند. 3- در آياتى نظير [يوسف:53]. [شمس:8-7]. مى‏شود منظور تمايلات نفسانى و خواهشهاى وجود انسان و غرائز او باشد كه بااختيارى كه داده شده مى‏تواند آنها را در مسير حق ياباطل قرار دهدلذا فرموده: [شمس:10-9]. ايضا در [قيامه:2]. كه ظاهرا وجدان و درك آدمى مراد است و نيز در آياتى نظير [نازعات:40]. همين معنى به نظر مى‏آيد ايضا [مائده:30]. 4- قلوب و باطن. در آياتى نظير [اعراف:205]. [احزاب:37]. [يوسف:77]. [طه:67]. [اسراء:25]. مراد از نفس و نفوس در اين آيات بايد قلوب و باطن انسانها باشد يعنى اين چيز در درون آدمى است در «قلب» آياتى در اين زمينه نقل كرده‏ايم كه در بعضى از آيات به جاى نفوس قلوب ذكر شده نظير: [اسراء:25]. و [احزاب:51]. 5- [نساء:1]. نظير اين آيه است [انعام:98]. [اعراف:189]. [زمر:6]. كه فرموده «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمٌ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها» به نظر مى‏آيد مراد از نفس در اين آيات بشر اولى است.
نفش
[قارعة:5]. نفش صوف آن است كه اجزاء پشم را از هم جدا كنيم تا حجمش بزرگ شود منظور از منفوش در آيه حلاجى شده است يعنى: كوهها مانند پشم رنگارنگ حلاجى شده‏شوند. * [انبياء:78]. نفش غنم پراكنده شدن آن است. در مجمع فرموده: نفش غنم و ابل آن است كه در شب پراكنده شده و بى چوپان بچرد يعنى :داود و سليمان وقتيكه حكم مى‏كردند در باره كشت كه گوسفندان قومى در شب آن را چريدند و ما به حكم آنها شاهد بوديم. قضيه در «داود» بررسى شده است اين كلمه بيشتر از دوبار در قرآن مجيد نيامده است.
نفع
فائده. بهره. [مائده:119]. و آن مقابل ضرر است كه فرموده: [اعراف:188]. [حج:13]. * [اعلى:9]. بعضى گفته‏اند «ان» در آيه به معنى «قد»است يعنى يادآورى كن كه يادآورى فايده مى‏دهد و آن اخبار است به اينكه تذكر فائده دارد، به قول بعضى تقدير آيه «اِنْ نَفَعَتْ وَ اِنْ لَمْ تَنْفَعْ» است يعنى تذكر بده خواه مفيد باشد يا نه. ولى ظاهرا شرط حقيى است و منظور آن است: اگر تذكر فايده ندهد و لغو باشد، ديگر تذكر نده. به نظر مى‏آيد: تذكر غيراز ابلاغ و تذكر اولى است كه بايد به همه بشود آيات بعدى اين مطلب را روشن مى‏كند كه فرموده: «سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشى. وَ يَتَجَنَّبُهَا الْاَشْقَى. الَّذى يَصْلَى النَّارَ الْكُبْرى» يعنى آنكه روحش خشيت دارد متذكر مى‏شود و آنكه اشقى است از تذكر سرمى پيچد على هذا تذكر لزومى ندارد و لغو خواهدبود ابلاغ اولى كه براى اتمام حجت است كافى خواهد بود پس [نجم:29]. آيه ذيل در باره ابلاغ و تذكر اولى است [غاشيه:21-24].
نفق
نَفَق (بروزن فرس) و نَفاق (به فتح - ن) به معنى خروج يا تمام شدن است. در مجمع ذيل آيه [انعام:35]. فرموده: اصل نفق به معنى خروج است. و در ذيل آيه [بقره:3]. فرموده انفاق اخراج مال است «اَنْفَقَ مالَهُ»مال خويش را از ملكش خارج كرد. در لغت آمده: نَفَقَتِ الدَّابَّةُ نُفُوقاً :ماتَ وَ خَرَجَ روُحُها». راغب مى‏گويد: «نَفَقَ الشَّىْ‏ءُ: مَضى وَ نَفِدَ» يعنى شى‏ء رفت و تمام شد در صحاح گويد:«نَفَقَ الزَّادُ نَفْقاً: نَفِدَ» توشه تمام شد. زمخشرى از يعقوب نقل كرده: «نَفِدَ الشَّىْ‏ءُ و نَفَقَ واحِدٌ» يعنى هردو به يك معنى است. على هذا انفاق را از آن انفاق گويند كه شخص مال را بدان وسيله از دستش خارج مى‏كند و يا فانى مى‏نمايد. [بقره:273]. آنچه از مال در راه خدا خرج مى‏كنيد خدا به آن دانا است [اسراء:100]. بگو اگر مالك خزائن رحمت پروردگارم بوديد آن وقت از خرج كردن امساك مى‏كرديد از ترس آنكه خرج كنيد تمام شود، راغب آن را لازم و به معنى تمام شدن دانسته است. نَفَقَةُ: آنچه خرج و مصرف مى‏شود. [بقره:270]. آنچه از نفقه خرج كرديد و يا نذريكه انجام داديد خدا آن را مى‏داند. جمع آن نفقات است. [توبه:54]. انفاق انفاق يعنى خرج مال در راه خدا اعم از واجب و مستحب از چيزيهايى است كه قرآن و روايات درباره آن بسيار تشويق كرده‏اند و آن يكى از اسباب تعديل ثروت و پر كردن شكاف جامعه هاست، بخل و امساك هر قدر مذموم و منهى است در مقابل انفاق مانند آن و بيشتر از آن ممدوح مى‏باشد. خداوند مى‏فرمايد: [بقره:262]. و نيز آنان را به زارعى تشبيه كرده كه با كاشتن يك دانه، هفتصد دانه بلكه بيشتر به دست مى‏آورند [بقره:261]. نفاق‏ نفاق مصدر است به معنى منافق بودن، منافق كسى است كه در باطن كافر و در ظاهر مسلمان است [آل عمران:167]. طبرسى در وجه تسميه در جائى مى‏گويد: منافق به سوى مؤمن با ايمان خارج مى‏شود و به سوى كافر با كفر. و در جاى ديگر مى‏گويد: علت اين تسميه آن است كه منافق از ايمان به طرف كفر خارج شده است. ناگفته نماند: نَفَق (بر وزن فرس) نقبى است در زير زمين كه درب ديگرى براى خروج دارد و در آيه [انعام:35]. مراد همان نقب است يعنى اگر بتوانى نقبى در زمين يا نردبانى بر آسمان بجوئى. و نيز ناگفته نماند: يربوع خزنده ايست شبيه به موش (شايد موش صحرائى يا راسو بوده باشد) اين خزنده دو لانه مى‏سازد يكى به نام نافقاء كه آن را مخفى مى‏دارد ديگرى به نام قاصعاء كه آشكار است چون دشمن در قاصعاء به آن حمله كند وارد نافقاء شده و از آن خارج مى‏شود اين مطلب در صحاح و قاموس و اقرب الموارد نقل شده، طبرسى در علت تسميه نافقاء فرموده كه: يربوع از آن خارج مى‏شود. به نظر راغب در مفردات و فيومى در مصباح تمسيه منافق از «نَفَق» به معنى نقب است كه از راهى به دين وارد و از راه ديگرى خارج مى‏شود. به هر حال منافق را از آن منافق گوئيم كه از ايمان خارج شده چنانكه از طبرسى نقل شد و يا از درى وارد و از در ديگرى خارج شده چنانكه از راغب نقل گرديد و شايد از [توبه:67]. علت تسميه را فهميد كه فسق به معنى خروج است. فعل نفاق از باب مفاعله آيد مثل: [حشر:11]. منافق از كافر خطرناكتر و عذاب او در آخرت از كافر سختتر است زيرا به حكم دزد خانگى است و پلى است كه كفار به وسيله آن به خرابكارى در اسلام راه مى‏يابند قرآن مجيد مى‏فرمايد: [نساء:145]. منافقان در پائين‏ترين درجه آتش هستند و نيز فرموده: [توبه:68]. در صدر اول اسلام منافقان در كارهاى رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» بسيار كارشكنى كردند حالاتشان اغلب در سوره توبه كه در سال نهم هجرت نازل شده و در سوره منافقون و جاهاى ديگر مذكور است و نيز زنان منافق نيز كم نبوده‏اند كه قرآن پنج بار «منافقات» را در رديف «منافقين» آورده است.
نَفْل
(بر وزن فلس) زيادت. چنانكه در نهايه و اقرب الموارد و در مجمع و المنار ذيل: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْاَنْفالِ» گفته‏اند. نماز نافله را از آن نافله گويند كه زايد بر واجب است. ايضاً نفل به معنى عطيه آمده چنانكه در قاموس و صحاح گفته، طبرسى نسبت آن را به «قول» داده است و نَفَل (بر وزن فرس) به معنى غنيمت و هبه و زيادت است، جمع آن انفال مى‏باشد مثل سبب و اسباب. راغب گويد: گفته‏اند نَفَل به عينه غنيمت است ليكن به اعتبار آنكه با فتح به دست آمده غنيمت و به اعتبار آنكه عطائى است از جانب خدا بدون استحقاق، نفل گفته مى‏شود. [انبياء:72]. نافله به معنى عطيه است يعنى: اسحق و يعقوب را به ابراهيم عطيه‏اى داديم و همه را نيكوكار گردانديم. به قولى «نافله» فقط به يعقوب راجع است. * [اسراء:79]. يعنى بعضى از شب را با قرآن (نماز) بيدار باش كه زيادتى بر فرائض و يا عطيه‏اى است نسبت به تو، شايد خدايت تو را به مقام پسنديده‏اى برساند به اتفاق روايات فريقين و اجماع مفسران مقصود از مقام محمود مقام شفاعت است. آيه ظاهراً راجع به نماز شب باشد. در مجمع از ابن عباس نقل شده: نماز شب بر آنحضرت واجب و بر ديگران فضيلت بود در صافى از تهذيب از امام صادق «عليه السلام» منقول است كه از نوافل پرسيدند فرمود: «فريضة ففزع السامعون» اينكه امام فرمود: واجب است شنوندگان ترسيدند فرمود: مقصودم نماز شب است بر رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» كه فرموده: «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ». ظاهراً از آيه اختصاص آن را به رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» نفهميده‏اند گرچه در جوامع الجامع آن را معناى اول گفته است مجلسى رحمه اللَّه در بحار باب فضائل و خصائص آن حضرت آيه فوق را نقل كرده و فقط كلمات طبرسى را از مجمع نقل كرده است. ولى در عين حال از كلمه «لك» و اينكه نافله شب براى همه مستحب است مى‏شود وجوب آن را براى آن حضرت استظهار كرد مخصوصاً با روايتى كه از تهذيب نقل گرديد و مخصوصاً با ذيل آييه كه مخصوص به آن حضرت است «عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً». انفال‏ [انفال:1]. انفال چنانكه گفته شد جمع نفل است به معنى غنيمت و هبه و زيادت. ظاهراً به غنائم از آن جهت انفال گفته‏اند كه زائداند بر مقصود از جنگ، كه غرض اصلى از آن، گسترش دين و دفاع از حريم اسلام است و در روايات اهل بيت عليهم اسلام انفال عبارتند از: 1- هر زمين متروكى كه اهل آن از بين رفته‏اند. 2- زمينهائى كه با صلح گفته شده مثل بحرين و فدك. 3- اراضى موات. 4- جنگلها. 5- قلل كوهها. 6- معادن. 7- مراتع. 8- سيل گاهها. 9- ميراث كسانى كه وارث ندارند. 10- و امثال آنچه گفته شد. اينها را از آن انفال گويند كه زايداند از آنچه مردم مالك شده‏اند و اينها ثروتهاى عمومى اند كه با صلاحديد امام «عليه السلام» و حكام شرعى در مصارف عمومى مورد استفاده قرار مى‏گيرند، در وسائل از كافى در ضمن حديثى از حضرت كاظم «عليه السلام» نقل شده: «وَ الْاَنْفالُ كُلُّ ارَضٍ خَرِبَةٍ بادَ اَهْلُها، وَ كُلُّ اَرْضٍ لَمْ يُوجَفْ عَلَيْها بِخَيْلٍ وَ لارِ كابٍ وَ لكِنْ صالَحُوا صُلْحاً وَ اَعْطُوا بِاَيْديهِمْ عَلى غَيْرِ قِتالٍ، وَ لَهُ (الامام) رُؤُسُ الْجِبالِ وَ بُطُونُ الْاُوْدِيَةِ وَ الْاجامُ وَ كُلُّ اَرْضٍ مَيْتَةٍ لارَبَّ لَها وَ لَهُ صَوافِى الْمُلُوكِ ماكانَ فى اَيْديهِمْ مِنْ غَيْرِ وَجْهِ غَصْبٍ لِاَنَّ الْغَصْبَ كُلُّهُ مَرْدُودٌ، وَ هُوَ وارِثُ مَنْ لاوارِثَ لَهُ يُعَوُلُ مَنْ لاحيْلَةَ لَهُ...». *** به هر حال صريح آيه «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْاَنْفالِ قُلِ الْاَنْفالُ لِلَّهِ وَالرَّسُولِ» آنست كه انفال اعم از غنائم جنگى و غيره همه مال خدا و رسول است و در حكم اولى كسى را بر آنها حقى نيست مگر آنكه خدا و رسول بدهند و چون در سوره انفال مقدارى از آيات جنگ معروف «بدر» ذكر شده و در آيه [انفال:41]. آمده، روشن مى‏شود كه مراد از انفال در «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْاَنْفالِ» غنائم جنگ بدر و الف و لام آن براى عهد است و امام زين العابدين و امام باقر و صادق عليهم السلام و نيز ابن مسعود آن را «يَسْئَلُونَكَ الْاَنْفالَ» بدون «عن» خوانده‏اند، اين نيز مويد مطلب فوق است. ولى الف و لام در «قُلْ‏ِ الْاَنْفالُ لِلَّهِ وَالرَّسُولِ» براى استغراق است يعنى از تو از انفال (غنائم) جنگ بدر مى‏پرسند بگو: تمامى انفال (اعم از غنائم و غيره) مال خدا و رسول است. مانعى ندارد كه غنائم جنگى به حكم اولى مال خدا و رسول باشد ولى به حكم آيه «وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ» پنج يك آن كنار شده بقيه به مجاهدين داده شود. در خاتمه بايد دانست فى‏ء رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» نيز از انفال است و قسمت دوم از انفالى كه نقل كرديم مى‏باشد در «فى‏ء» آيات و محل مصرف آن بررسى شده و براى تمام مطلب بايد به آنجا رجوع شود.
نفى
[مائده:33]. مراد از نفى در آيه نفى بلد و تبعيد است و آن يكى از مجازات‏هاى محارب (سارق مسلح) است كه در «حرب» بررسى شده است يعنى: يا دستها و پاهايشان به عكس بريده شود و يا از آن محل تبعيد شوند «نَفاهُ مِنْ بَلَدِهِ: اَخْرَجَهُ مِنْهُ وَ سَيَّرَهُ اِلى غَيْرِهِ» اين لفظ فقط يكبار در كلام اللَّه آمده است.
نقب
سوراخ كردن. راغب گويد: نقب در ديوار و پوست مانند ثقب (سوراخ كردن) است در چوب. [كهف:97]. يعنى نتوانستند از آن سد بالا روند و نتوانستند آن را سوراخ كنند طبرسى آن را سوراخ وسيع و نيز راهى كه در كوه است گفته است. * [ق:36] تَنْقيب: به معنى سير كردن و راه رفتن است در مفردات گفته: «نَقَّبَ الْقَوْمُ: سارُوا» طبرسى گويد: تنقيب باز كردن راهى است كه صلاحيت رفتن دارد و در شعر امرؤالقيس به معنى مسافرت است كه گويد: لَقَدْ نَقَّبْتُ فِى الْآفاقِ حَتَّى رَضيتُ مِنَ الْغَنيمَةِ بِالْاِيابِ‏ در آفاق مسافرت كردم تا جائى كه غنيمت را در بازگشتن دانستم. ظاهراً مراد از آيه راهها باز كردن است يعنى: چه بسيار قويتر از آنها را كه هلاك گردانديم و آنها در سرزمين‏ها راهها باز كردند (و يا در بلاد مسافرتها كردند) آيا فرارى از هلاك داشتند؟ *[مائده:12]. نقيب القوم كسى است كه از احوال و از وضع قوم مطلع است وضع آنها را جستجو مى‏كند، گويى اسرار آنها را سوراخ كرده و پى مى‏برد راغب گويد: «اَلنَّقيبُ: اَلْباحِثُ عَنِ الْقَوْمِ وَعَنْ أَحْوالِهِمْ» ظاهرا مراد از آن در آيه سرپرست است نظير امامان عليهم السلام در امت اسلامى يعنى از بنى اسرائيل پيمان اكيد گرفتيم كه به دستور دين عمل كنند و در ميان آنها دوازده سرپرست و پيشوا برانگيختيم، ظاهراآنها رؤساء اسباط دوازدگانه بنى اسرائيل بوده‏اند و «بَعَثْنا» نشان مى‏دهد كه مأموريشان خدايى بوده است ولى آيه در پيامبر بودنشان صريح نيست زيرا بعث در غير پيغمبر نيز بكار مى‏رود و به نظر مى‏آيد كه مروج شريعت تورات بوده‏اند.
نقذ
انقاذ به معنى نجات دادن وخلاص كردن است. «اَلْاِنْقاذُ:اَلتَّخْليصُ عَنْ وَرْطَةٍ» [آل عمران:103]. در كنار گودال آتش بوديد كه از آن خلاصتان كردو نجاتتان داد [حج:73]. اگر مگس چيزى از آنها بگيرد. آنرا خلاص نتوانندكرد. نقذ و انقاذ واستنقاذ بيك معنى اند(اقرب).
نقر
[مدثر:8-9]. راغب گفته: نقر كوبيدن چيزى (مثل كوبيدن طبل) است كه منجر به سوراخ شدن آن باشد، منقار آن است كه با آن مى‏كوبند مثل منقار پرنده. طبرسى نيز كوبيدن گفته است و گويد ناقور آن است كه آن را براى صدا كردن مى‏كوبند در نهايه گويد درحديث آمده: «نهى عن نقرة الغراب» و آن اين است كه كسى نماز را خيلى تند بخواند گويى مانند كلاغ منقار به زمين مى‏زند. بهرحال«نُقِرَ فِى النَّاقُورِ» بجاى «نُفِخَ فِى الصُّورِ» است يعنى آنگاه كه در ناقور كوبيده شود و قيامت پديد آيد، آن زمان روز سختى است. قاموس، مفردات و مجمع آنرا صور گفته‏اند. نقير: خال يا فرورفتگى كوچكى است در پشت هسته خرما. در قاموس گويد: «اَلنَّفيرُ نُكْتَهٌ فی ظَهرِ النَّواةِ» راغب گفته فرورفتگى «جزيى» است در پشت هسته كه چيز سبك (وحقير) را با آن مثل زنند طبرسى نيز مثل قاموس گفته و اضافه‏كرده: گويى منقارى به آنجا زده‏اند [نساء:53-124]. يعنى به قدر نقير چيزى به كسى ندهند و به قدر نقير مظلوم و ناقص الاجر نگردند.
نقص
كم كردن و كم شدن. [ق:4]. دانسته‏ايم آنچه راكه زمين از آنها كم مى‏كند [فاطر:11]. و از عمرش چيزى كم نمى‏شود مگر در كتابى است اولى متعدى و دومى لازم بكاررفته است [هود:109].
نقض
شكستن. خواه ظاهرى باشد مثل «نَقَضَ الْعِظَمَ» يعنى استخوان را شكست و از آن است [نحل:92]. نباشيد مانند زنيكه رشته خويش را بعد از تابيدن شكست و پنبه كرد و قطعه قطعه نمود راجع به اين آيه در «غزل» توضيح داده شده است. و خواه معنوى مثل شكستن پيمان در كلام الله مجيد بيشتر در معنوى بكار رفته است [نحل:91]. عهدها را بعد از تأكيد نشكنيد. [رعد:20]. آنانكه بعهد خدا وفا مى‏كنند و پيمان محكم را نمى‏شكنند. رجوع شودبه «عهد». * [شرح:3-2]. انقض را سنگين كردن گفته‏اند شايد ان مبالغه در سنگينى باشد كه گويى از سنگينى پشت را مى‏شكند يعنى بار سنگينت را از تو برداشتيم كه پشتت را سنگينى مى‏كرد.
نَقع
غبار. [عاديات:3-4]. هجوم پرندگان در وقت صبح كه در اثر دويدن غبار برانگيختند. رجوع شود به «عدوعاديات» اين لفظ تنها يكبار در كلام الله آمده است.
نقم
نقم به معنى انكار شى‏ء است طبرسى فرمايد: «نَقَمَ الاَمرَ نَقْماً» يعنى آن را انكار كرد، عقوبت را نقمه گويند زيرا كه آن در مقابل شى‏ء انكار شده واجب است. راغب مى‏گويد: «نَقِمْتُ الشَّىْ‏ءَ» يعنى آن را انكار كردم خواه با زبان و خواه با عقوبت در صحاح و قاموس اكراه و در مصباح اشدّالكراهة نيز گفته است كه از افراد انكار مى‏باشد. [بروج:8]. يعنى: مكروه نداشتند از آنها مگر ايمان آوردنشانرا به خداى عزيز و پسنديده. [مائده:59]. بگو اى اهل كتاب آيا از ما جز ايمانمان بخدا را مكروه مى‏داريد؟!. * [آل عمران:4]. خدا توانا و صاحب انتقام است يعنى كار بد را با عقوبت انكار مى‏كند چنانكه راغب گفته [زخرف:55]. چون ما را به خشم آوردند از آنها انتقام گرفتيم، معلوم شد كه انتقام مجازات است در مقابل عمل بد.
نكب
عدول. انحراف «نَكَبَ عَنْهُ :عدل» در نهج البلاغه خطبه 123 در باره اهل صفين فرموده:«نُكُبٍ عَنِ الطَّريقِ» از راه حق منحرف اند. [مؤمنون:74]. آنانكه به آخرت تسليم نمى‏شوند از راه راست منحرف اند. * [ملك:15]. مَنكِب به معنى شانه انسان و نيز به معنى ناحيه هرچيز است جمع آن مناكب است اگر مناكب زمين به معنى شانه‏هاى آن باشد از اين مى‏توان به كرويت زمين استدلال كرد و در اين صورت همه جاى زمين شانه آن است و آن مفيد كرويت مى‏باشد واگر مراد نواحى زمين باشد ربطى به كرويت نخواهد داشت يعنى: اوست كه زمين را براى شما رام كرد در اطراف آن راه برويد. منظور از آيه مسخر ورام بودن زمين است نسبت به انسان و تصرفاتش. راغب كه منكب را به معنى شانه مى‏داند گويد: استعاره بودن مناكب به زمين مانند استعاره بودن ظهر است بر آن در [فاطر:45]. اين لفظ فقط دوبار در كلام الله آمده است.
نكث
شكستن. و آن نظير نقض است كه گذشت. در مجمع آن را نقض عهد گفته عهديكه لازم الوفاء است راغب استعمال آنرا در نقض عهد استعاره مى‏داند. در قرآن مجيد همه جا در نقض عهد آمده مگر در «أنكاثاً» كه خواهد آمد [فتح:10]. هركه پيمان شكند به ضرر خويش شكسته است. [توبه:13]. آيا نمى‏جنگيد با گروهيكه پيمانهاى خويش را شكسته‏اند؟!. * [نحل:92]. نكث (به كسر- ن) چيزى است كه پس ازتابيده شدن بازشده باشد ريسمان باشد يا بافته جمع آن انكاث است بازشده‏ها، تكه تكه ها نصب انكاثاً يا به جهت معناى مصدرى است وبه جاى «نَقَضَتْ أَنْقاً» مى‏باشد و يا تقدير آن «جَعَلَتْهُ أَنْكاثاً» است يعنى نباشيد مانند آن زن كه رشته را بعد از تابيدن شكست و تكه‏ها كرد. رجوع شود به «غزل»
نكح
نكاح به معنى زن گرفتن است كه همان عقد نكاح باشد به معنى مقاربت و جماع نيز آيد. راغب مى‏گويد: نكاح در اصل براى عقد است سپس به طور استعاره به جماع گفته شده، محال است كه اول جماع وضع شده سپس در عقد به استعاره باشد زيرا نامهاى جماع همه كنايات اند و عرب تصريح به آن را قبيح مى‏داند و اين غيرممكن است كه با لفظ قبيح از غيرقبيح تعبير آورند. (يعنى لفظى كه براى جماع وضع شده در عقد خواندن بكاربرند. در مجمع ذيل [بقره:221]. فرموده: نكاح لفظى است كه بر عقد و جماع گفته مى‏شود به قولى اصل آن جماع است آنگاه دراثر كثرت استعمال به عقد نكاح گفته‏اند. فيومى در مصباح گويد: ابن فارس و غيره گفته‏اند: نكاح بروطى و عقد اطلاق مى‏شود. در صحاح گفته: «اَلنِكاحُ: اَلَوطْءُ وَقَدْيَكُونُ لِلعَقْدِ» در قاموس گويد: «اَلنِكاحُ اَلْوَطْىُ وَ الْعَقْدُلَهُ» به نظر نگارنده قول راغب اصح است مگر آنكه بگوييم: نكاح در جماع وعقد هر دو مجاز است و معناى اصلى آن مخالطه و يا انضمام و نظير آن است چنانكه در مصباح المنير آمده است. ناگفته نماند: تمام موارد آن در قرآن مجيد به معنى تزويج وازدواج است مگر [نور:3]. كه شايد به معنى جماع باشد و تحقيق خواهدشد. اينك بعضى از آيات. [نساء:22]. زنانى را كه پدرانتان تزويج كرده تزويج نكنيد (نامادريها). [بقره:230]. اگر(بارسوم) زن را طلاق دهد ديگر بر او حلال نمى‏شود تا زن با ديگرى ازدواج كند. در آيه اول نسبت نكاح به مرد و در آيه دوم به زن داده شده است. انكاح: از باب افعال تزويج كردن زنى است به مردى و بالعكس [نور:32]. بى شوهران را به شوهر دهيد و بى همسران را همسر بگيريد و اين را در باره غلامان شايسته و كنيزان نيز انجام دهيد. * [بقره:235]. عقده به معنى گره است گويى بوسيله نكاح، زن و شوهر به هم بسته و گره زده مى‏شوند ظاهرا نكاح بيان «عقده» است يعنى در عده وفات به عقد نكاح تصميم نگيريد و اجرا نكنيد تا عده وفات سرآيد. * [نور:3]. راجع به اين آيه در «زنا» صحبت كرده‏ايم در البيان اختيار كرده كه مراد از نكاح در آيه جماع است يعنى: مرد زانى زنا نمى‏كند مگر با زن زناكار و يا با زن مشرك كه پست‏تر از زن زناكار است و زن زناكار زنا نمى‏كند مگر با مردزانى ويابا مشرك كه بدتر از مرد زناكار است ولى مؤمن اينكار را نمى‏كند كه زنا حرام است و مؤمن مرتكب آن نمى‏شود. نگارنده را در مراد آيه ابهام برطرف نشده است. والله العالم.
نكد
[اعراف:58]. نَكْد (بروزن فلس) به معنى مشقت و قلت است «نَكِدَ الْعيشُ: عَسَرَوَاشْتَدَّ» يعنى زندگى به سختى و عسرت رسيد «نَكِدَالْبِئْرُ: قَلَّ ماءُهُ» يعنى آب چاه كم شد. «نَكِد» به فتح نون وكسر كاف به معنى قليل الخير است يعنى: سرزمين پاك رویيدنى آن باذن خدايش مى‏رويد و زمينى كه شوره زار و خبيث است نباتش نمى‏رويد مگر كم فائده اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است. در الميزان فرموده: اين آيه نسبت به آيه ماقبل مفيد آن است كه رحمت الهى نسبت به خلق يكنواخت و عام است و اختلاف در قبول رحمت راجع بخود مردم است (بعضى طيب اند رحمت در آنها اثر تمام دارد و بعضى خبيث اند كه استفاده كم از آن مى‏برند).
نكر
(بروزن فرس وقفل) نشناختن گويند«نَكِرَالْاَمْرِ: جَهِلَهُ» كار را ندانست. «نَكِرَ الرَّجُلَ:لَمْ يَعْرِفْهُ» يعنى او را نشناخت، انكار نيز بدان معنى است در مصباح آمده: «اَنْكَرْتُهُ اِنْكاراً» يعنى او را نشناختم. انكار به معنى عيب گرفتن و نهى كردن نيز آمده است. [نحل:83]. نگارنده گويد: انكار نوعى عدم قبول است. [هود:70]. يعنى چون ابراهيم ديد دست فرشته‏ها به طعام نمى‏رسد دانست كه فرشته‏اند وطعام نمى‏خورند، از آنها احساس ترس كرد. [يوسف:58]. برادران يوسف آمده و بر او وارد شدند يوسف آنها را شناخت حال آنكه او را نمى‏شناختند. * نُكْر (بروزن قفل) كار دشواريكه غيرمعروف است. [طلاق:8]. از آن شهر حساب گرفتيم حسابى شديد و عذابش كرديم عذابى سخت، عذابى كه غيرمعروف بود و به نظر نمى‏آمد. [كهف:74]. آيا نفس پاكى را كشتى بى آنكه كسى را كشته باشد حقا كه كار عجيب و غيرمعروفى كردى؟! * نُكُر: (به ضم - ن - ك) نيز مانند «نُكْر» است كه گذشت. [قمر:6]. از آنهاروى گردان‏و منتظر روزى باش كه خواننده آنها را به چيز سخت و ناشناخته مى‏خواند(كه شخص آن را نديده است) * نكير: به معنى انكار است. [شورى:47]. يعنى در آن روز براى شما نه پناهگاهى هست و نه انكارى. نمى‏توانيد آنچه را كه كرده‏ايد انكار كنيد زيرا همه چيز روشن و آشكار شده [طارق:9-10]. * [حج:44]. مراد از نكير وانكار خدا در اين آيه و نظير آن ،عقوبت است . * «مُنْكَر:(به صيغه مفعول) ناشناخته «مقابل معروف» كارمنكر و امر منكر آن است كه بقول راغب: عقل سليم آن را قبيح و ناپسند مى‏داند يا عقل در باره آن توقف كرده و شرع به قبح آن حكم مى‏كند. منظور از آن در قرآن معصيت است. [آل عمران:104]. باشد از شما امتى كه به خير دعوت مى‏كنندو به معروف و كارهاى پسنديده (اعم از واجب و مستحب) امر و از معصيت نهى مى‏كنند. شايد «من» در «منكم» براى بيان باشد نه تبعيض.
نكس
وارونه كردن. «نَكَسَهُ نَكْساً: قَلَّبَهُ عَلى رَأْسِهِ وَ جَعَلَ اَسْفَلَهُ اَعْلاهُ» يعنى آن را وارونه كرد. نكس الولد آن است كه در حين تولد پايش پيش از سرش بيرون آيد «نكس رأس» پايين انداختن سر است از ذلت يا شرم. [سجده:12]. ايكاش ببينى گناهكاران را كه نزد پروردگارشان سربزير انداخته‏گانند. * [انبياء:65]. آيه در باره جواب اهل بابل است به ابراهيم «عليه السلام» پس از شكستن بتها. «نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» كنايه است از گذاشتن باطل به جاى حق گويى از شنيدن جواب آن حضرت حق در قلوبشان بالاى باطل قرار گرفت وبا وارونه شدن آنها، باطل بالا آمد و حق در پايين ماند. يعنى: سپس باطل را به جاى حق گرفته و گفتند: ميدانى كه اينها سخن نمى گويند (پس اينكه مى‏گويى: از خودشان بپرسيد معلوم مى‏شود تو اين كار كرده‏اى). * [يس:68]. تنكيس نيز به معنى وارونه كردن است. تنكيس در خلقت آن است كه شخص كاملا پير و از كارافتاده باشد گويى همه چيزش وارونه شده است نظير [نحل:70]. معنى آيه: هر كه را عمر دراز دهيم خلقت او را وارونه مى‏كنيم. آيه دليل آن است كه انسان را در اينگونه كارها ازخود اختيارى نيست و گرنه به آنحال در نمى‏آمد.
نكص
نكص اگر با «عن» باشد به معنى امتناع و خوددارى است «نَكَصَ عَنِ الْاَمْرِ» يعنى خوددارى كرد و اگر با «على» باشد به معنى رجوع است «نَكَصَ عَلى عَقِبَّيْهِ»بقهقرى برگشت يا از خيريكه در آن بود برگشت معنى تحت الفظى آن است كه بر دو پاشنه خويش برگشت. [انفال:48]. چون دو گروه يكديگر را ديدند به عقب برگشت و گفت: من از شما بيزارم. [مؤمنون:66]. آيات من به شما خوانده مى‏شد، از آنها اعراض كرده و به عقب بر مى‏گشتيد. اين لفظ فقط دوبار در قران مجيد آمده است.
نكف
نَكْف و اِسْتِتْكاف به معنى ابا و امتناع است [نساء:172]. مسيح هرگز امتناع نمى‏كند از اينكه خدا را بنده باشد ايضاآيه 173. ازهمين سوره. در نهج البلاغه حكمت 372 آمده:« فَاِذا ضَيَّعَ الْعالِمُ عِلْمَهُ اسْتَنْكَفَ الْجاهِلُ أَنْ يَتَعَلَمَ».
نكل
نِكْل (بروزن جسر) به معنى زنجير است وجمع آن انكال مى‏باشد [مزّمل:12]. نزد ما زنجيرها و آتش بزرگى هست. ظاهرا زنجير را از آن نكل گويند كه زنجير شده را از حركت منع مى‏كند. زيرا نكل چنانكه در صحاح گفته به معنى ميخ لجام نيز آمده است. نَكال: عقوبتى است كه در آن عبرت و ارهاب ديگران باشد طبرسى فرمود: آن ارهاب و ترساندن غير است و در اصل به معنى منع مى‏باشد زيرا كه ازنِكْل (زنجير) مأخوذ است، عقوبت را از آن نكال گويند كه ديگران را از ارتكاب آن منع ميكند. [نازعات:25]. خدا او را به عقوبت دنيا و آخرت گرفتار كرد و يا به اعمال آخرين و اولين اش. * [بقره:66]. يعنى آن عقوبت را عقوبتى كرديم در مقابل اعماليكه در آن روز انجام مى‏دادند و در مقابل آنچه در گذشته كرده بودند و همچنين موعظه‏اى گردانديم متقيان را. * [نساء:84]. تنكيل مبالغه درنكال است يعنى خدا در سختگيرى محكمتر ودر عقوبت محكمتر است.
نمارق
[غاشيه:16-15]. نمرق ونمرقه به معنى و ساده و پشتى است در مصباح گفته:«النُمْرُق:الوسادة» جمع آن نمارق است يعنى در بهشت پشتى هايى است رديف هم و فرشهايى است گسترده، نمارق نكره است نمى‏شود مثل پشتى‏هاى دنيا باشد. در نهج البلاغه حكمت 109 فرموده: «نَحْنُ النُّمْرُقَهُ الْوُسْطى بِها يَلْحَقُ التَّالى وَاِلَيْهايَرْجِعُ الْغالى» يعنى ما پشتى وسط هستيم آينده به آن ملحق مى‏شود و غلوكننده به آن بر مى گردد. محمد عبده در تفسير اين كلام گويد:همانطور كه به پشتى براى راحتى و آرامش تكيه مى‏كنند اهل بيت (عليهم السلام) نيز مانند و ساده‏اند كه مردم در امور دين به آنها استناد كنند و وسطى اند يعنى معتدل و حد وسط اند كه قاصر به آنها لاحق شده و متجاوز به آنها برمى گردد، نمارق فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
نمل
مورچه. دراقرب الموارد گويد: نمله به مذكر و مونث گفته مى‏شود [نمل:17-19]. يعنى براى سليمان لشكريانش از جن و انس و پرندگان جمع شدند و آنها را از تفرق منع مى‏كردند. تا چون به بيابان مورچگان آمدندمورچه‏اى گفت: اى جماعت مورچگان به لانه‏هاى خود وارد شويد تا سليمان و لشكريانش شمارا پامال نكنند آنها توجهى به شما ندارند سليمان از شنيدن كلام مورچه به تعجب شد و لبخند زد. از اين آيه چند مطلب بدست مى‏آيد . 1- مورچگان با هم سخن گويندو مافى الضمير خويش را به همديگر بيان مى‏دارند«قالَتْ نَمْلَهٌ ياأَيُّهاَالَّنمْلُ...». 2- اگر نملة مونث باشد مى‏توان پى برد كه ملكه مورچگان همانطور كه عهده دار تخم گذارى است بر مورچگان حكومت نيز دارد كه دستور دخول به لانه‏ها را صادر كرده است و نيز روشن مى‏شود كه مورچگان تشكيلات اجتماعى و حكومت دارند. 3- بالاتر از همه اينكه مورچگان انسانها را مى‏شناسند زيرا مورچه به مورچگان ديگر گفت: اگر داخل لانه‏ها نشويد سليمان و لشكريانش شما را پامال مى‏كنند پس آن مورچه سليمان و لشكريانش را مى‏شناخته است امروز با آنكه كتابها در باره زندگى مورچگان نوشته‏اند و در شناخت اسرار آن زحمتها كشيده‏اند هنوز به آن پايه نرسيده‏اند كه قرآن مجيد گفته است. 4- سليمان «عليه السلام» از سخن مورچه با خبر شده و تبسم و تعجب كرده است. *** انمله: سرانگشت. بقولى بند آخر انگشت. جمع آن انامل و انملات است [آل عمران:119]. چون خلوت كنند از غيظ بر شما سرانگشتان بجوند. در مجمع گفته: اصل آن از نمل است سرانگشت تشبيه شده به مورچه در كوچكى و حركت. نمل (بروزن كتف) سخن چين را گويند كه اقوال را در پنهانى از اين به آن نقل مى‏كند مانند مورچه كه در پنهانى قوت بسيارنقل مى‏كند.
نمم
[قلم:11-10]. نمّ به معنى سخن چينى است نميم و نميمه اسم است ازآن يعنى: اطاعت نكن از هر قسم خوار پست كه عيبجو و بسيار سخن چين است «مَشى بِنَميمٍ» به معنى (سخن چينى كرد) است اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
نهج
[مائده:48]. نَهْج (بر وزن فلس) و مِنْهاج به معنى طريق واضح(راه آشكار) است آنرا طريق مستقيم نيز گفته‏اند يعنى: براى هر يك از شما امتها شريعت و طريقى واضح قرار داديم تفصيل آيه در «شرع» ديده شود منهاج فقط يكبار در كلام الله آمده است.
نَهْر
(بروزن فلس) به معنى زجر و راندن آيد راغب شدت را در آن قيدكرده است [ضحى:9-10]. به يتيم ستم نكن وسائل نران و رد نكن طبرسى فرموده نهر وانتهار آن است كه بر سائل صيحه بزنى از انس بن مالك روايت شده كه رسول خدا «صلى الله عليه و اله» فرموده: «اِذا أَتاكَ سائِل عَلى فَرَسٍ باسِطٌ كَفَيْهِ فَقَدْ وَجَبَ لَهُ الْحَقُّ وَلَوْ بِشِقِ تَمْرةٍ». [اسراء:23]. به پدرو مادر اف نگوو آنها را زجر نكن و صيحه نزن و با آنها با احترام سخن گو.
نهار
روز. آن در شرع از طلوع فجر تا غروب آفتاب است [انعام:13]. [هود:114]. اين لفظ پنجاه و هفت بار در قرآن مجيد آمده است. نهار ونَهَر (بروزن فرس) در اصل به معنى اتساع است روز را از آن نهار گفته‏اند كه نور در آن انبساط و وسعت مى‏يابد.
نهى
زجر و منع «نَهاهُ عَنْهُ: زَجَرَهُ عَنْهُ و مَنَعَهُ عَنْهُ» خواه بوسيله قول باشد يا بغير آن مثلا در [نازعات:40]. مراد دفع شهوت نفس است از فعل حرام. نهى قولى اعم از آن است كه به لفظ امر باشد مثل [حج:30]. و يا به لفظ «لاتفعل» باشد مانند [بقره:35]. در آيه [حشر:7]. شامل هر دو است. * انتهاء: اَنزجار است از آنچه نهى شده كه معنى ترك كردن مى‏دهد «اِنْتَهى عَنِ الشَّىْ‏ءِ: كفّ» يعنى از آن دست برداشت [بقره:275]. هر كه را موعظه‏اى از خدايش آيد و از ربا دست بردارد گذشته به نفع اوست. [حشر:7]. از آنچه رسول خدا نهى كرده دست برداريد. انتهاء به معنى رسيدن به آخر نيز آيد. منتهى: اسم مكان است. طبرسى گويد: منتهى موضع انتهاء است و نيز گويد: منتهى و آخر يكى است در اقرب الموارد گويد: منتهى به معنى نهايت و آخر است گويند: «هُوَ بَعيدُ الْمُنْتَهى». و نيز مصدر ميمى است به معنى انتهاء چنانكه در كشاف ذيل [نجم:14]. به هر دو تصريح كرده است. [نازعات:42-44]. به نظر مى‏آيد منتهى مصدر ميمى باشد و منتهاى امر قيامت وقوع و رسيدن آن است يعنى: از تو مى‏پرسند قيامت كى واقع مى‏شود تو در چه چيزى از علم آن، وقوع و رسيدن آن مربوط به پروردگار تو است. * [نجم:42]. منتهى در اين آيه نيز ظاهرا مصدر ميمى است يعنى انتهاء هر چيز به سوى خداست. * [نجم:13-14]. منتهى ظاهرا اسم مكان است يعنى سدره آخر. راجع به آيه در «سدر» بررسى شده است درالميزان فرموده: در كلام الله چيزى كه اين شجره را تفسير كند نيست گويا بنابر ابهام گويى است... در روايات تفسير شده كه آن درختى است در بالاى آسمان هفتم اعمال بنى آدم به آنجا مى‏رسد. * تناهى: نهى كردن همديگر و نيز ترك كردن است.[مائده:79]. از كار بدى كه كرده بودند همديگر را نهى نمى‏كردند يا كاربدشان را ترك نمى‏كردند. *** نُهيه: به معنى عقل است كه آدمى را از كار بد نهى مى‏كند معانى ديگرى نيز دارد كه در قرآن مجيد نيامده است جمع آن نُهى است بروزن دعا. [طه:128]. راستى در آنچه گفته شد درسهايى است خردمندان را. ايضاً [طه:54].
نوء
[قصص:76]. نوء برخاستن است به مشقت «ناءَ الرَّجُلُ: نَهَضَ بِجَهْدٍ وَ مَشِقَّةٍ» و چون با «با» متعدى شود به معنى برداشتن به سختى است يعنى: به قارون از اموال گنجينه آنقدر داديم كه حمل آن به گروه مردان توانا سنگينى مى‏كرد اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است و در «فتح» در باره آن توضيح داده شد.
نوب
نوب اگر با «الى» باشد به معنى رجوع بعد از رجوع است «نابَ اِلَيْهِ: رَجَعَ اِلَيْهِ مَرَّةً بَعْدَ اُخْرى» همچنين است اِنابه. زنبور عسل را نوب گويند كه به كندويش پى در پى باز مى گردد، حادثه رانائبه گويند كه از شأن آن پى درپى بودن است انابه به خدا، برگشتن به سوى خداست با توبه و اخلاص عمل. [لقمان:15]. پيرو راه كسى باش كه به سوى من برگشته است. [ممتحنه:4]. پروردگارا برتو اتكال كرديم و به تو برگشتيم و بازگشت به سوى تو است. نوب فقط از باب افعال در قرآن مجيد بكار رفته است گويى استعمال آن در قرآن براى نشان دادن رجوع بعد از رجوع به خداوند است يعنى درهاى توبه پيوسته باز مى‏باشد [سباء:9].
نوح
[صافات:79]. اين پيامبر عظيم‏الشأن كه نام مباركش چهل وسه بار در قرآن مجيد يادشده اولين پيغمبر اولواالعزم و داعى توحيد است. چنانكه فرموده: [نساء:163]. او با لقب «عبدشكور» از جانب خداوند مفتخر است [اسراء:3]. و مقام اصطفاى خداوندى از جمله راجع به او است [آل عمران:33]. عمر نوح عليه السلام اگر تنها آيات قرآن را در نظر بگيريم عمر آن حضرت در حدود هزار سال و مقدارى از آن زيادتر بوده است يعنى نهصدوپنجاه سال قطعا بالا بود به اين آيه توجه فرماييد: [عنكبوت:14]. يعنى: نوح را به قومش ارسال كرديم هزار سال مگر پنجاه سال در ميان قوم ماند سپس آنها را حال آنكه ظالم بودند طوفان بگرفت. آيه صريح است در اينكه آن حضرت نهصدوپنجاه سال در ميان قومش به تبليغ مشغول بوده و جمله «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا» نشان مى‏دهد كه پيش از بعثت نيز مدتى مثلا درحدود چهل سال از عمر او گذشته بود، فاء تفريع در «فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ» مفيد آن است كه پس از گذشتن نهصدوپنجاه سال طوفان پيش آمده است و چون به موجب [هود:48]. و آيات ديگر، مدتى نيز پس از طوفان زندگى كرده و اگر مثلا آن را ده سال بدانيم عمر آن بزرگوار در حدود هزار سال يا بيشتر بوده است. در روايات مجموع عمر آن حضرت دوهزارو سيصدو دوهزار و پانصدسال نقل شده. واللَّه العالم. در تورات فعلى سفر پيدايش باب نهم مى‏گويد: نوح بعد از طوفان سيصد و پنجاه سال عمر كرد و جمله عمر او نهصدوپنجاه سال بود. هاكس نيز در قاموس خود آن را نهصدوپنجاه سال گفته است. تفاوت نقل قرآن مجيد با نقل تورات از دو وجه‏است يكى اينكه عمر آن حضرت از قرآن در حدود هزارسال يا بيشتر استفاده مى‏شود ولى تورات همه آن را نهصدوپنجاه سال مى‏گويد. ديگرى اينكه: قران به حكم «فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ» شروع طوفان را پس از نهصدوپنجاه سال در نبوت او مى‏داند ولى تورات پس از پانصدوپنجاه سال، زيرا به نقل آن، نوح «عليه السلام» پس از طوفان سيصدوپنجاه سال عمر كرده است. به نقل طبرسى در آن مدت نوح نه دندانش افتاد نه ناتوان شد و نه مويش سفيدگشت. *** به نظر بعضى‏ها طول عمر معجزه نوح «عليه السلام» بوده است، و اينكه عمرهاى كنونى از صد و صدوبيست سال تجاوز نمى‏كند نمى‏تواند مورد اشكال در كثرت عمر آن حضرت بوده باشد. زيرا دليل علمى بر اينكه بشر نمى‏تواند بيشتر از آن زندگى كند نيست اگر عواملى كه موجب مرگ مى‏شوند از بين برده شوند يا تاحدى خنثى گردند عمر بشر حتما زياد خواهد شد وانگهى : كريمى كاين جهان پاينده دارد تواند حجتى را زنده دارد طوفان آنجه از قران مجيد راجع به طوفان استفاده مى‏شود به قرار ذيل است. قوم نوح «عليه السلام» بت پرست بودند و خداى واحد را پرستش نمى‏كردند. نوح از جانب خدا بر آنها مبعوث شد وبه عبادت خدا دعوتشان كرد و گفت «يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مالَكُمْ مِنْ اِلهٍ غَيْرُهُ» من از عذاب خدا بر شما مى‏ترسم. گفتند: تو در گمراهى آشكارى. فرمود: اى مردم من گمراه نيستم بلكه از جانب رب العالمين رسالت دارم پيامهاى خدا را به شما ابلاغ مى‏كنم و به شما خيرخواهم و مى‏دانم ازخداآنچه را كه نمى‏دانيد. گفتند: دروغ مى‏گويى (اعراف:59-64). در مدت نهصدوپنجاه سال زحمت و تبليغ او جز اندكى ايمان نياوردند. [هود:40]. و چون ديگر اميدى به ايمان آنهانماند نوح در مقام كيفرخواست به درگاه خدااستغاثه كرد كه [نوح:26]. خدايا جنبنده‏اى از كافران را در روى زمين زنده نگذار و گرنه بندگانت را گمراه كرده و خود نيز جز فرزندان فاجر ناسپاس نخواهند زاييد. اين ادعا ظاهرا در پى آن بود كه خدا به وى وحى كرد [هود:36]. جز اينها كه ايمان آورده‏اند ديگر كسى از قوم تو ايمان نخواهد آورد. پس از اين دعا و وحى، خداوند بنوح فرمود: «بدستور و زير نظرما كشتى را بساز و درباره قوم ستمكارت ديگر چيزى به من نگو آنها بى چون وچرا غرق خواهند شد، نوح شروع به ساختن كشتى كرد هر وقت جمعى از قومش او را مى‏ديدند مسخره مى‏كردند نوح و يارانش در جواب مى‏گفتند: اگر شما امروز ما را مسخره مى‏كنيد ما هم روزى شما را مسخره خواهيم كرد بزودى خواهيد دانست كيست كه عذاب خوار كننده و دائمى بوى نازل خواهد شد(هود:37-39). ظاهرا علامت شروع طوفان آن بود كه آب از تنورى كه نوح آن را مى‏شناخت فوران كند. در طوفان نوح بارانهاى سيل آسا از آسمان باريد و آب از زمين به صورت چشمه‏ها فوران كرد بطوريكه در اثر اين دو امر آن محيط را آب فرا گرفت خدا فرمايد: [قمر:11-12]. يعنى درهاى آسمان را با آبى سيل آسا باز كرديم و زمين را شكافته و بصورت چشمه‏ها در آورديم هر دو آب روى دستورى معين به هم رسيدند. «تا چون دستور خدا آمد و تنور فوران كرد به نوح خطاب رسيد از هر حيوان يك جفت و نيز خانواده خويش (مگر آنكه محكوم به غرق است) و مؤمنين را به كشتى سوار كن. نوح فرمود: سوار شويد حركت و ايستادن كشتى به يارى خداست، خدايم غفور ومهربان است. كشتى در موجى همچون كوهها حركت مى‏كرد و بالا و پايين مى‏رفت. نوح پسر خويش را كه در كنارى بود صدازد:پسرم با ما سوار شو و در رديف كافران مباش. آن پسر (بى ايمان)در جواب گفت: بزودى به كوهى مى‏رسم مرا از آب و طوفان باز مى‏دارد نوح فرمود: امروز از بلاى خدا هيچ چيز نمى‏تواند جلوگيرد فقط آنكه مورد رحمت خداست در امان خواهد بود، در اين ميان موجى پسر را ربود و غرق گرديد. بلاى خداوندى همه نافرمانان را فرا گرفت و همه در دست امواج خروشان غرق شدند، دستور آسمانى رسيد كه [هود:44]. اى زمين آبت را فرو بر و اى آسمان آبت را قطع كن، آب در زمين فرورفت و كار تمام شد و كشتى بر كوه جودى نشست. آيا طوفان همه جاى زمين را گرفت؟ در تفسيرالميزان در سوره هود تحت عنوان «آيا نبوت نوح «عليه السلام» براى عموم بشر بود؟» استدلال كرده كه نبوت آن حضرت نبوت عامه بود و در فصل «آيا طوفان همه جاى زمين را فرا گرفت؟» عالمگير بودن طوفان را اختيار كرده و فرموده: عموم دعوت آن حضرت مقتضى عموم عذاب است و اين بهترين قرينه است، وانگهى آياتيكه به ظاهر بر عموم دلالت دارند مفيد اين مطلب اند مثل قول نوح «عليه السلام» [نوح:26]. و قول ديگرش كه به پسرش گفت [هود:43]. و نيز آيه [صافات:77]. و افزوده: از جمله شواهد عمومى بودن طوفان آن است كه خداوند در دو موضع به نوح «عليه السلام» مى‏فرمايد از هر حيوان يك جفت در كشتى بگذارد، روشن است كه اگر طوفان در يك ناحيه بود مثل عراق چنانكه گفته‏اند هيچ احتياجى نبود كه در كشتى حيوان سوار كند... نگارنده گويد: هيچ مانعى ندارد كه «الارض» در آيه «رَبِّ لاتَذَرْ عَلَى لْاَرْضِ» ارض قوم نوح باشد نه همه كره ارض. چنانكه در آيه [اسراء:76]. مراد ارض مكه است نه همه كره ارض. و در آيه «وَجَعَلْنا ذُّرِّيَتَهُ هُمُ الْباقينَ» اشكالى ندارد كه بگوييم قوم آن حضرت همه هلاك شدند و فقط ذريه او باقى ماند نه نسبت به همه اقوام. ايضا در «لاعاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِاللهِ» ظاهرا مراد محل طوفان است نه همه جا. وانگهى اگر مراد سوار كردن از همه جنس حيوانات در كشتى باشد پيداست كه نه كشتى آن وسعت را داشت كه آن‏همه حيوانات در آن جاى گيرند و مدتى با علوفه و آب تامين شوند و نه امكان داشت كه حيوانات بى شمار روى زمين را جمع كنند و به قولى لازم بود اقلاً سه هزاروپانصد نوع از پستانداران در كشتى گذاشته و مدتى غذاى آنها را تأمين كنند. وانگهى در صورت عمومى بودن رسالت آن حضرت لازم بود كه رسالت آن بزرگوار به همه جاى عالم رسيده باشد و همه تكذيب كرده باشند تا مستحق عذاب گردند زيرا [اسراء:15]. و اثبات اين مطلب كه آن حضرت نمايندگان فرستاده و تبليغ كرده است مشكل بلكه غيرممكن مى‏باشد. خلاصه: احتمال نزديك به يقين آن است كه طوفان نوح مثل بلاهاى قوم هود، صالح و لوط عليهم السلام محلى بوده است مگر آنكه بگوييم كه در روزگار نوح «عليه السلام» خشكى روى زمين خيلى كوچك و منحصر به محل قوم آن حضرت بوده است در اينصورت طبيعى است كه بگوييم همه جاى زمين را كه مثلا به بزرگى استان گيلان بود آب فراگرفته است. صاحب المنار كه قائل به محلى بودن طوفان است مى‏گويد: ظواهر آيات به كمك قرائن و تقاليد رسيده از اهل كتاب نشان مى‏دهد كه آنروز درهمه زمين جز قوم نوح نبودند و آنها هم دراثر طوفان از بين رفتند و جز فرزندان او (و مؤمنين) باقى نماندند و اين مقتضى آن است كه طوفان محلى بوده ولى خشكى در آن روز كوچك بوده است زيرا از زمان تكوين و پيدايش بشر چندان فاصله نداشت، دانشمندان زمين شناس مى‏گويند: زمين در وقت جدا شدن از كره خورشيد يكپارچه آتش بوده و آن‏گاه مذاب شده سپس در آن به تدريج خشكى پيدا شده است. در الميزان استدلالات المنار را نقل كرده ولى نپسنديده است. و در آخر فرمايد: حق آن است كه ظاهر قرآن كريم (ظاهرى كه انكار نمى‏شود) دلالت بر عمومى بودن طوفان و غرق عموم بشر دارد و تا بحال دليلى كه مخالف اين ظهور باشد اقامه نشده است. و آنگاه مقاله‏هاى دكتر سحابى استاد زمين‏شناسى را در اين باره نقل كرده است. ولى چنانكه گفته شد عمومى بودن طوفان بعيد و ظن نزديك به يقين محلى بودن آن است. حيوانات در كشتى در دو جا از قرآن كريم آمده [هود:40]. [مؤمنون:27]. بنابرآنكه طوفان عالمگير باشد بايد گفت نوح «عليه السلام» از همه حيواناتى كه در آب زندگى نتوانند كرد يك جفت به كشتى سوار كرده تانسل آنها از بين نرود، در اينصورت اشكال گذشته لازم مى‏آيد كه آن‏همه حيوانات را از كجا جمع كرد؟! كشتى چطور به آنها وسعت داد؟! چطور غذا در كشتى براى آنها تهيه شد؟!. در تفسير عياشى از امام صادق «عليه السلام» نقل شده كه از ازواج ثمانيه حلال كه در آيه [انعام:143]. آمده در كشتى حمل كرد و در آن روايت هست كه هم از اهلى و هم از وحشى آنها و نيز از هر پرنده وحشى و اهلى را حمل كرد و در روايت ديگر سگ و خوك هم نقل شده است از خلاصة المنهج ملا فتح الله كاشانى نقل شده «از هر نر و ماده‏اى كه نفعى از آنها متصور باشد» حمل كرد. قرائت حفص از عاصم در هردو آيه «كلّ» با تنوين است نه بااضافه به «اثنين» ممكن است تقدير آن «مِنْ كُلِّ حَيْوانٍ مَأْنُوسٍ» باشد. با همه اينها نگارنده در اين باره كاملا روشن نشدم چون ظهور «احْمِلْ فيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ» در از بين رفتن نسل بقيه است . آيا در آن زمان چند قسم بيشتر از حيوانات در روى زمين پيدا نشده بودند و نوح «عليه السلام» فقط نسل آنها را حفظ كرد و بقيه حيوانات بعدا پيدا شدند؟!! اين بسيار بعيد است زيرا بشر چنانكه گفته‏اند آخرين پديده است. آيا مراد فقط چند راس اهلى و وحشى است آنوقت نسل بقيه از بين مى‏رفت و درصورت محلى بودن طوفان حكمت حمل حيوانات از هريك، يك جفت چه بود؟!! آيامراد آن بود كه از گوشت آنچه حمل شده بوداستفاده كنند وحمل چهارپايان فقط براى خوراك اهل كشتى بود؟! در اينصورت نر وماده بودن آنها چه بود؟ والله العالم. طوفان تاكجا بود؟ از اينكه پسرنوح درجواب پدرش گفت: «سَآوى اِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنى مِنَ الْماءِ» روشن مى‏شود كه طوفان از كوهها بالا نرفته بودو گرنه نمى‏گفت به كوهى پناه مى‏برم، اثبات اينكه در موقع گفتگوى آن دو هنوز طوفان شدت نيافته بود بعدا از كوهها هم گذشت محتاج به دليل است و اينكه موقع پايين رفتن آب كشتى دركوه جودى نشست نمى‏شود دليل بالارفتن آب از همه كوههاباشد. سخن تورات تورات در سفر پيدايش باب ششم به تشريح مساحت كشتى نوح «عليه السلام» پرداخته و خبر از هلاك شدن همه انسانها مى‏دهد و گويد به نوح امرشد از هر ذى جسد جفتى و از همه پرندگان و بهائم و حشرات جفتى به كشتى بياور تا زنده بمانند و غذاى آنها را تهيه كن. و در باب هفتم مشروحتر از باب ششم بيان مى‏كند و آن وقت مى‏گويد آب همه كوه‏ها را كه زير تمام آسمانها بود مستور كرد و جز نوح و آنها كه در كشتى بودند جنبنده‏اى در روى زمين باقى نماند. اينها خيلى اغراق‏آميز بلكه ناممكن اند ولى بحمدالله در قرآن مجيد از اينها خبرى نيست. جودى كجاست؟ در باره جودى و محل آن در «جود» توضيحى داده شد به آنجا رجوع شود. ناگفته نماند: نگارنده را مجال آن نيست كه در باره نوح «عليه السلام» به روايات رجوع كرده و تحقيق نمايد، آنچه گفته شد با وضع اين كتاب مناسب است و الحمدالله. لفظ نوح در اقرب الموارد گويد: نوح عَلَمى است اعجمى و منصرف. هاكس در قاموس خود آن را عجمى دانسته و «راحت» معنى كرده است در صحاح و قاموس نيز آن را غيرعربى گفته‏اند. آن در لغت عرب مصدر و صدا را به گريه بلند كردن است، و اصل آن اجتماع زنان و روبرو نشستن آنها درنوحه گرى است. نوائح زنان نوحه گراند.
نار
آتش. [بقره:80]. راغب گويد: به قول بعضى نارونور از يك اصل اند و بيشتر متلازم هم مى‏باشند و نيز گويد: نار به شعله محسوس، و حرارت و نار جهنم و نار حرب گفته مى‏شود. [مائده:64]. لفظ «نار» مونث مجازى است گاهى مذكر نيز آيد (اقرب الموارد) به قول طبرسى اصل نار از نور است.
نور
درتعريف نور گفته‏اند: «اَلنّوُرُ اَلضَّوْهُ وَ هُوَ خِلافُ الضُّلْمَةِ» راغب گويد: ضوء منتشريكه بر ديدن كمك كند اقرب الموارد گويد: آنچه چيزها را آشكار مى‏كند. و نيز گفته‏اند آنچه فى نفسه آشكار است و غير خود را آشكار مى‏كند «اَلظَّاهِرُ فى نَفْسِهِ الْمُظْهِرُ لِغَيْرِهِ». نور در تعبير قرآن دوجور است ظاهرى و معنوى. مثل [يونس:5]. [رعد:16]. كه نور ظاهرى است و نور معنوى مثل [بقره:257]. بيشتر موارد آن در قرآن مجيد نور معنوى است. * [ابراهيم:1]. نور ايمان را از آن نور گوييم كه راه خدا و آخرت و راه زندگى را روشن كرده است مرد مؤمن در نور است كه راه همه چيز براى او روشن و هويدا است و مى‏داند از كجاست و به كجا است و در كجا است. علت جمع آمدن ظلمات گفته‏اند آن است كه ظلمات و ضلالت از پيروى هواى نفس است و آن گوناگون مى‏باشد ولى نور از پيروى حق است و آن يكى است و ميان اجزاء آن اختلافى نيست. *** [نور:35]. نور در «اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الْاَرْض» غير از نور در «مَثَلُ نُورِهِ - يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ» است نور اول كه به لفظ جلاله حمل شده راجع به ذات باريتعالى و نور دوم وسوم راجع به نور ايمان است. «اللهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ» يعنى خدا ظاهر كننده آسمانها و زمين است و آن مساوى با ايجاد و خلقت مى‏باشد يعنى خدا آفريننده آسمانها و زمين است. «مَثَلُ نُورِهِ - يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ» اضافه نور به ضمير ظاهرالاميه و مى‏شود به معناى «مِن» باشد مراد از اين نور چنانكه گفتيم بظاهر نور ايمان است چنانكه در آيات [صف:8]. [حديد:28]. [انعام:122]. منظور نور هدايت و ايمان است. مِشكاة چنانكه در «شكو» گذشت به معنى محفظه يا قنديل است مراد از «مصباح» چنانكه در تفسير جلالين گفته فتيله شعله دار چراغ است «زجاجة» شيشه ايست كه فتيله را در ميان گرفته و شعله از حركت هوا مصون مانده و نورش چندبرابر شده است. «زَيْتُونَةٍ لاشَرْقِيَّةٍ وَ لاغَرْبِيَّةٍ» درخت زيتونى است كه در شرق و غرب باغ نيست بلكه در جايى از باغ قرارگرفته كه آفتاب مرتب بر آن مى‏تابد رجوع شود به «غرب» در نتيجه خوب رسيده و روغن اش صاف و خالص مى‏باشد. «زيت» روغن زيتون است «نوُرٌ عَلى نوُرٍ» ظاهرا مبتدا در آن حذف شد و آن «هو» است و راجع به نور زجاجه كه از كلام فهميده مى‏شود يعنى نورشيشه، نور بالاى نور است ظاهرا مراد تضاعف نور بوسيله شيشه است نه دو تا بودن نور. معنى آيه چنين مى‏شود. خدا آفريننده و پديد آورنده آسمانها و زمين است، حكايت نور هدايتى كه از جانب او است مانند محفظه يا قنديلى است كه در آن چراغ و شعله‏اى قرار گرفته ،شعله در ميان شيشه ايست كه مانند ستاره درخشان مى‏درخشد، آن چراغ افروخته است از عصاره زيتونى كه كاملا رسيده كه گويى روغن آن پيش از رسيدن آتش روشن مى‏شود، نور شيشه نور مضاعفى است خدا آنكس را كه بخواهد به نور خويش هدايت مى‏كند و به مردم مثلها مى‏زند و خدا به هرچيز دانا است. در اين آيه ظاهرا وجود مؤمن به قنديل و چراغ و شيشه و غيره تشبيه شده كه نور هدايت و ايمان آن را منور و روشن كرده است. والله العام. تابش نور ايمان در وهله اول وجود مومن و در وهله ثانى جهان اطراف مؤمن را روشن مى‏كند. در توحيد صدوق عليه الرحمه باب 15 فرموده: از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه از «اللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ» سؤال شد فرمودند:«هُوَ مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللهُ لَنا فَالنَّبِىُّ «صلى الله عليه وآله» وَ الْاَئِمَةُ صَلَواتُ اللهِ اَجْمَعينَ مِنْ دَلالاتِ اللهِ وَ آياتِهِ التَّى يَهْدى بِها اِلَى التَّوْحيدِ وَ مَصالِحِ الدينِ وَ شَرائِعِ الْاِسْلامِ وَ الْفَرائِضِ وَ السُّنَنِ وَ لاقُوَّةَ اِلابِاللهِ الْعَلِىِ الْعَظيمِ» به نظر مى‏آيد جواب امام «عليه السلام» فقط راجع به «مَثَلُ نوُرِهِ...» است و اهل بيت عليهم السلام از لحاظ واسطه هدايت بودن مصداق «مَثَلُ نوُرِهِ...» اند.
ناس
جماعت مردم. در مجمع گفته :ناس و بشر و انس نظير هم اند، و اصل الناس أناس است از انس در اثر دخول الف و لام تعريف همزه از آن ساقط شده ولام تعريف در نون ادغام شده است. در اقرب الموارد گويد: بقولى الناس براى جمع وضع شده مثل رهط و قوم، واحد آن انسان است از غيرلفظش. [بقره:8]. از مردم كسى است كه گويد به خدا و روز قيامت ايمان آورديم حال آنكه مومن نيستند. در آياتى نظير [بقره:13]. [نساء:54]. ظاهرا انسانهاى فاضل و به تمام معنى انسان، مراد است. راغب مى‏گويد: گاهى از الناس بطور مجاز فضلاء مقصود است نه عموم مردم وآن درصورتى است كه معناى انسانيت و اخلاق حميده مقصود باشد. لفظ «الناس» بنابر نقل المعجم المهفرس دويست و چهل ويك بار در قرآن مجيد ذكر شده و از مقابله با جن در [ناس:6]. بدست مى‏آيد كه برجن اطلاق نمى‏شود.
نوش
[سباء:52]. نوش به معنى تناول و اخذ است «ناشَ الشَّىْ‏ءَ نَوْشاً: تَناوَلَهُ» تناوش نيز به معنى تناول است آيه در باره آن است كه چون مردم به عذاب خدا گرفتار شدند و مردند و فرصت ايمان از دستشان رفت ديگر ايمان آوردن به حالشان سودى نخواهد داشت و آخرت از دنيا بسيار دور است يعنى: و گويند به قرآن ايمان آورديم، چطور مى‏توانند آن را از مكانى دور اخذ كنند وايمان بياورند در نهج البلاغه خطبه 219 فرموده:«وَ تَناوَشوُهُمْ مَنْ مَكانٍ بَعيدٍ» اين كلمه تنها يكبار در كلام الله آمده است.
نوص
[ص:3]. نَوْص به معنى التجاء و پناه بردن است «ناصَ اِلى كَذا:اِلْتِجاٌ» مناص اسم مكان و به معنى پناهگاه و نيز مصدر ميمى است نوص را به معنى تأخر و فرار نيز گفته‏اند و آن در آيه مصدر است و اسم «لاَتَ» محذوف مى‏باشد و تقدير آن «لاتَ الْحينُ حينَ مَناصٍ» است يعنى: چه بسا مردمانى را كه پيش از آنها هلاك كرديم و وقت نزول بلااستغاثه ياواويلا كردند ولى آن وقت وقت فرار نيست. يا آنوقت وقت پناه بردن به جايى يا وقت تأخر عذاب نيست. اين لفظ بيشتر از يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
ناقة
شترماده. [اعراف:73]. اين ناقه خدا است براى شما نشانه قدرت خدا است او را بگذاريد در زمين خدا بچرد. اين لفظ هفت بار در كلام الله مجيد آمده و همه در باره ناقه صالح «عليه السلام» است. در باره آن ناقه آمده [شعراء:155]. يعنى صالح فرمود: اين ناقه ايست كه براى آن نصيبى است از آب و براى شما نصيب روز معينى است و نيز آمده [قمر:27-28]. ما ناقه را براى امتحان آنها خواهيم فرستاد منتظر و مراقب آنها باش و اگر اذيتت كنند صبركن و به آنها بگو كه آب ميان ناقه و آنها مقسوم است در هر قسمت صاحب آن حاضر مى‏شود نه ديگرى. از اين آيات بدست مى‏آيد اولا: در شهريكه حضرت صالح در آن بود فقط يك چشمه وجود داشته كه آبش مورد مصرف اهالى بوده است، در اين صورت آنجا يك ده بوده نه شهر زيرا يك شهر از يك چشمه آب نتواند تأمين شود و اينكه در باره محيط صالح فرموده: [نمل:48]. دليل نمى‏شود كه آنجاشهر بزرگى بوده است رجوع شود به «مدن». ثانيا: ناقه تمام آب چشمه را در يك روز مى‏نوشيده است و اين مى‏رساند كه آن حيوانى خارق العاده وبس عظيم الجثه بوده كه شكمش ظرفيت آن همه آب را داشته است. پس لابد شير بسيار هم مى‏داده است. در روضه كافى حديث 214 از امام صادق «عليه السلام» نقل شده«... قوم صالح بوى گفتند: بتو ايمان نمى‏آوريم تا از اين سنگ شترى حامله براى ما بيرون آورى، آن سنگى بود كه آن را تعظيم و پرستش مى‏كردند و هر سال نزد آن جمع شده و قربانى مى‏كردند... همانطور كه خواسته بودند خدا ناقه‏اى از آن سنگ بيرون آورد، خدا به صالح وحى نمود به آنها بگو: خدا آب را روزى براى شما و روزى براى ناقه قرار داده است ناقه در نوبت خود (همه) آب را مى‏نوشيد و در آن روز همه آن قوم از كبير و صغير از شير آن مى‏خوردند، فرداى آن روز به طرف آب مى‏رفتند و ناقه در آن روز آب نمى‏نوشيد مدتى كه خدا مى‏خواست بر اين منوال گذشت...». مضمون اين روايت مطابق قرآن مجيد است زيرا از آيات استفاده مى‏شود كه خلقت آن و آب خوردنش معجزه و در مقابل آب خوردن قهرا شير هم مى‏داده است. ابن اثير در تاريخ كامل مى‏گويد: صالح «عليه السلام» بكنار سنگ آمد و دعا كرد سنگ شكافته شد و ناقه از آن بيرون آمد وفى الفور بچه زاييد رئيس قوم كه جندع نام داشت و جمعى از قوم به صالح «عليه السلام» ايمان آوردند آن وقت راجع به آب خوردن و شير دادن آن چنانكه در روايت كافى نقل شده تصريح كرده است. طبرسى نيز آن را در سوره اعراف:73 نقل فرموده است ايضا مجلسى رحمه‏الله در بحار روايات آن را در ضمن حالات صالح «عليه السلام» آورده است. نگارنده گويد: ظاهرا روايات و تواريخ متفق اند در اينكه ناقه صالح از مادر زاييده نشده بلكه خلقت آن از سنگ بوسيله اعجاز بوده است مثل اژدها شدن عصاى موسى «عليه السلام» و نظير آن و اين عجيب نيست زيرا خداوند به هر چيز توانا است ماده اوليه سنگ و ناقه هر دو يكى است و خالق توانا مى‏تواند سنگ را به ناقه و بالعكس تبديل كند چنانكه در «عصا» گفته شد.
نوم
خواب. [بقره:255]. منام نيز به معنى خواب است. [روم:23]. از جمله آيات خدا خواب شما است در شب و روز. در آيات [فرقان:47]. [نباء:9]. ايضا «وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ» كه نقل شد، اشاره به اهميت خواب در زندگى بشراست، امروزه محقق شده كه زندگى بشر بدون خواب و تجديد قوا غيرممكن است و اشخاص و حيواناتى را كه چند روز بى خواب نگاه داشته‏اند مشاعر خويش را از دست داده و بعضى مرده‏اند،خواب در موجودات زنده از قبيل انسان، حيوان، حشرات و حتى نباتات عموميت دارد بيشتر گلها و برگها را مى‏بينيم كه در روز روشن مقابل آفتاب بسته مى‏شوند صبح كه از خواب برخاستيم همه آن گلهاو برگها را شكفته مى‏بينيم آنها پس از خوابيدن و تجديد قوا، زندگى را از سر گرفته‏اند همچنين است خوابهاى زمستانى حشرات. امروزه دانشمندان در باره خواب انسان و حيوان و نباتات كتابها نوشته و مطالب سودمندى ارائه داده‏اند پس پديده خواب يك پيش آمد تصادفى نيست بلكه يكى از آثار قدرت و تدبير خداى جهان آفرين است «وَمِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ اللنَّهارِ».
نوُن
[انبياء:87]. راغب گويد نون به معنى ماهى بزرگ است يونس به ذوالنون مقلب شده كه ماهى او را بلعيد در مجمع و صحاح و قاموس مطلق ماهى گفته است جمه آن نينان و انوان است. در نهج البلاغه خطبه 196 فرموده «يَعْلَمُ عَجيجَ الْوُحُوشِ فِى الْفَلَوات... وَ اخْتِلافَ النينانِ فِى الْبِحارِ الْغامِراتِ» خدا دانا است به زوزه حيوانات وحشى در بيابانها و برفت و آمد ماهيان در درياهاى ژرف بيكران. مراد از ذوالنون در آيه يونس «عليه السلام» است كه در «يونس» بررسى خواهد شد. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
نوى
[انعام:95]. نوى جمع نواة به معنى هسته است يعنى خدا شكافنده دانه‏ها و هسته‏ها است. حب نيز جمع حبه است.
نيل
رسيدن. «نالَ مَطْلُوبَهُ نَيْلاً» يعنى به مطلوبش رسيد. [مائده:94]. خدا حتما شما را امتحان مى‏كند به شكارى كه دستها و نيزه‏هاتان به آن مى‏رسد. ايضا نيل مصدر از براى مفعول است به معنى منيل مثل [توبه:120]. از دشمن به مطلوبى و غلبه و غنيمتى نمى‏رسند مگر اينكه به آنها عمل صالح نوشته مى‏شود.