• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
فاء
حرف بيستم از الفباى عربى و حرف بيست و سوم از الفباى فارسى است در حسب ابجد كنايه از عدد هشتاد است. اهل لغت درباره آن معانى متعدد گفته‏اند از جمله: 1- ترتيب خواه ذكرى باشد يا معنوى. ذكرى آن است كه ترتيب فقط در ذكر باشد و آن در واقع ذكر تفصيل بعد از اجمال است مثل [هود:45]. «فقالَ رَبَّ...» تفصيل «نادى...» و ترتيب فقط در ذكر است. معنوى آن است كه يكى پس از ديگرى باشد مثل [بقره:213]. كه بعثت انبيا پس از بودن ناس است. فرق فاء با ثم آن است كه در ثم ترتيب و تراخى است و در فاء فقط ترتيب. 2- سبب. و آن در صورتى است كه مابعدش علت ماقبل آن باشد نحو [حجر:34]. طالبان تفصيل به كتب لغت رجوع كنند.
فؤاد
قلب. [نجم:11]. آنچه چشم ديد قلب تكذيب نكرد قلب را از آن فؤاد گويند كه در آن توقد و دلسوزى هست كه «فأد» به معنى بريان كردن آمده است به قولى علت اين تسميه تأثر و تحول قلب است كه «فأد» در اصل به معنى حركت و تحريك است. (اقرب) راغب وجه اول را گفته و نيز قلب را به علت تقلب و تحول آن قلب گفته‏اند. جمع آن افئده است [ابراهيم:37]. دلهائى از مردم را وادار كه به ايشان مايل باشند. [اسراء:36]. تقدير آيه ظاهراً «مسؤلاً عنه» است صدر آيه چنين است: «وَ لاتَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عَلْمٌ اِنَّ...» يعنى از آنچه نمى‏دانى پيروى مكن كه گوش و چشم و قلب همه مسؤل‏اند. ظهور آيه در آن است كه چشم و گوش و قلب بايد بكوشند و يقين به دست آورند و به آن ترتيب اثر بدهند كه [يونس:36]. و اگر فقهاء در احكام جزئى عمل به ظن مى‏كنند روى دليل علمى است كه ناچار بايد به ظن عمل كرد، احتمال دارد ضمير «عنه» راجع به علم باشد يعنى چشم و گوش و دل در تحصيل علم مسؤل‏اند. و خلاصه آيه اين است: آنچه را علم ندارى معتقد مباش، آنچه علم ندارى مگو، آنچه را علم ندارى مكن، در روايات اهل بيت عليهم‏السلام به جمله «اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ...» مستقلاً استناد شده بدون اشاره به صدر آيه ولى با دقّت خواهيم ديد كه صدر آن نيز داخل در استناد است. يعنى دو جور مى‏شود استفاده كرد و آنها عليهم‏السلام لمناسبة به يك جور آن اشاره فرموده‏اند. *** با ملاحظه آيه گذشته و آيات [نحل:78]. [مؤمنون:78]. [سجده:9]. و غيره كه فؤاد و افئده در رديف سمع و بصر آمده مخصوصاً آيه [همزه:6-7]. ميتوان فهميد كه مراد از فؤاد قلب صنوبرى شكل معروف است مشروح سخن در «قلب» ديده شود. واللَّه‏العالم. [قصص:10]. در اقرب الموارد گفته: «اَلْفُؤادُ الْفارِغُ» دو معنى دارد يكى قلب بى غم و اندوه يعنى فارغ از هر دو، ديگرى قلب بدحال كه اميد و طمعى ندارد (قلب مأيوس) به نظرم مراد از فارغ پريشانحالى است گرچه به دل مادر موسى «لاتَخافى وَ لاتَحْزَنى» الهام شده بود ولى بالاخره بشر و مادر بود و اضطراب داشت كه مطلب به كجا خواهد انجاميد و آيا آنچه به نظرش آمده عملى خواهد شد يا نه؟ يعنى قلب مادر موسى پريشان شد و حقاً كه نزديك بود سر را افشا كند اگر دلش را محكم نكرده بوديم. بعضى از بزرگان به قرينه «لاتَخافى و لاتَحْزَنى» فارغ را بى‏اندوه گفته است ولى «اِنْ كادَتْ لَتُبْدى» خلاف آن را مى‏رساند.
فئة
گروه. دسته. در اقرب الموارد گفته: تاء آن عوض از ياء است كه اصل آن «فأى» است و از كليات ابوالبقاء نقل كرده: فئة جماعتى است كه در يارى به يكديگر رجوع كنند. ناگفته نماند اين در صورتى است كه فئة را از «فى‏ء» بگيريم كه به معنى رجوع است چنانكه راغب عقيده دارد. [بقره:249]. چه بسا گروه كمى كه به اذن خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده است. [آل عمران:13]. براى شما در دو گروه كه با هم روبه رو شدند آيتى بود گروهى در راه خدا مى‏جنگيد و گروه ديگر كافر بود. [نساء:88]. رجوع شود به «ركس».
فتاء
[يوسف:85]. طبرسى، زمخشرى، و بيضاوى گفته‏اند: در آن لفظ «لا» حذف شده و تقدير «لا تَفْتَؤُ» است . در كشاف گويند علت حذف آن ست كه نفى معلوم است و اگر اثبات بود ناچار بايد «لتفتئّن» گفته مى‏شد. معنى آيه :گفتند بخدا پيوسته يوسف را ياد مى‏كنى تا از كارافتاده شوى يا بميرى. اين لفظ يك بار بيشتر در قرآن نيست.
فتح
گشودن. باز كردن. خواه محسوس باشد مثل [يوسف:65]. چون متاع خويش گشودند ديدند سرمايه شان به خودشان بر گردانده شده و خواه معنوى مثل [شعراء:118]. كه مراد پيروزى و رهائى از ستمكاران است. [بقره:76]. مراد از «ما فَتَحَ اللَّهُ» بشارات رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» است در تورات که گاهى بعضى از يهود آنها را به مؤمنين نقل مى‏كردند لذا بزرگانشان در خلوت آنها را از اين كار نهى كرده و مى‏گفتند: آيا آنچه را كه خدا به شما فهمانده به آنها حكايت مى‏كنيد تا پيش خدا به وسيله آن با شما محاجّه كنند؟ گوئى يهود خيال مى‏كردند اگر آنها نگويند خدا نخواهد دانست لذا در آيه بعدى فرموده آيا نمى‏دانند كه خدا آنچه پنهان يا آشكار مى‏كنند مى‏داند. [فتح:1-2]. رجوع شود به «ذنب» [ابراهيم:15]. فاعل «اسْتَفْتَحُوا» ظاهراً «رسل» است در آيات قبل، يعنى پيامبران از خدا فتح و پيروزى خواستند در نتيجه عذاب آمد و هر ستمگر لجوج از سعادت نوميد شد. ممكن است فاعل هم پيامبران باشند و هم كفار كه آنها نيز از روى مسخره و عناد يكسره شدن كار را مى‏خواستند و مى‏گفتند [سجده:28]. در اين صورت مقصود آن است كه هر دو گروه فتح را خواستند ولى به نوميدى كفار تمام شد. فتاح: بسيار گشاينده و آن از اسماء حسنى است مراد از آن عموم است و از جمله فتح و فيصله ميان حق و ناحق مى‏باشد. [سباء:26]. و آن يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است. *** مفاتح: [انعام:59]. [نور:61]. [قصص:76]. اين لفظ بيشتر از سه بار در قرآن مجيد نيامده است. مفتح (به كسر ميم و سكون فاء و فتح تاء) و مفتاح به معنى كليد و مفتح (بر وزن مقعد) به معنى خزانه و انبار است جمع اولى و دومى مفاتح و مفاتيح و جمع سومى فقط مفاتح آيد (اقرب). على هذا مفاتح در سه آيه گذشته احتمال دارد كه به معنى كليد و يا خزانه باشد ولى در آيه اول به قرينه [منافقون:7]. [حجر:21].بايد گفت كه مراد خزائن است يعنى خزائن و انبارهاى غيب نزد خدا است و جز او كسى به آنها دانا نيست و در آيه دوم اگر مراد كليدها باشد منظور آن است از جاهائيكه كليد آنها دست شماست مى‏توانيد بخوريد و يا از چيزى به خوردن مجازيد كه انبارهاى آن دست شماست و درآيه سوم قريب به علم است كه مراد خزائن باشد يعنى به قارون از گنج‏ها آنقدر داديم كه حمل گنج‏هاى او بر گروه نيرومند ثقيل بود.
فتر
اصل فتر چنانكه طبرسى فرمود به معنى انقطاع از جديت در كار است. راغب فتور را سكون بعد از حدت، نرمى پس از شدت، ضعف بعد از قوت گفته است. [انبیاء:20]. شب و روز خدا را تسبيح مى‏گويند و آرام نمى‏شوند. آيه درباره ملائكه است. [زخرف:74-75]. گناهكاران در عذاب جهنم پيوسته‏اند، عذاب از آنها قطع نمى‏شود و آنها در جهنم از نجات نوميداند (نعوذ باللَّه). [مائده:19]. فترت زمانى است كه در آن پيغمبر نيست و زمان از رسول قطع شده، در دوران فترت دين هست ولى پيغمبر نيست اى اهل كتاب رسول ما به دوران فترت و انقطاع پيامبران آمد تا نگوئيد كه به ما بشير و نذيرى نيامد...
فتق
شكافتن. جدا كردن دو چيز متصل. «فتق الشى‏ء: شقّه» [انبیاء:30]. رجوع شود به «رتق» اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فتل
تابيدن. فتيل تابيده راغب گويد چيز نخ مانند را كه در شيار هسته خرماست فتيل گويند كه به تابيده شبيه است. ايضاً فتيل نخى يا چركى است كه ميان دو انگشت آن را مى‏تابى چنانكه راغب گفته. «وَ لايُظْلَمُونَ فَتيلاً» اين لفظ سه بار در قرآن آمده [نساء:49-77]. [اسراء:71]. آن را در آيه ليف شيار هسته خرما و چركى كه ميان دو انگشت گردانده شود گفته‏اند در مفردات گفته: شى‏ء حقير را بدان مثل زنند.
فتن
امتحان اصل فتن گذاشتن طلا در آتش است تا خوبى آن از ناخوبى آشكار شود (مفردات) در مجمع فرموده: فتنه، امتحان، اختبار، نظير هم‏اند «فتنت الذهب فى النار» آن وقت گويند كه طلا را در آتش براى خالص و ناخالص بودن آن امتحان كنى. [انفال:28]. بدانيد كه اموال و اولاد شما امتحانى است كه به آنها امتحان كرده مى‏شويد تا بدتان از خوبتان روشن شود. در الميزان هست: فتنه آن است كه به وسيله آن چيزى امتحان شود، به خود امتحان و به لازم امتحان كه شدت و عذاب است و به ضلال و شرك كه سبب عذاب‏اند، اطلاق مى‏شود، در قرآن در همه اين معانى به كار رفته است. اينك نگاهى به چند آيه: 1- [طه:40]. فتون نيز مصدر است به معنى آزمودن آيه درباره موسى «عليه‏السلام» است يعنى: كسى را كشتى تو را از گرفتارى آن نجات داديم و تو را آزموديم آزمودن بخصوصى. 2- [حديد:14]. اگر «فَتَنْتُمْ» را به معنى اولى بگيريم مانعى ندارد راغب گفته: فتن به معنى ادخال انسان در آتش نيز به كار مى‏رود يعنى: اما شما خود را به عذاب افكنديد منتظر مانديد و شك كرديد. «تَرَبَّصْتُمْ...» ظاهراً تعليل «فتنتم» است. 3- [بروج:10]. «فَتَنُوا» در آيه به آتش كشيدن است يعنى: آنان كه مردان و زنان مؤمن را به آتش عذاب كردند براى آنهاست عذاب جهنم، ايضاً [ذاريات:13-14]. روزى كه بر آتش كشيده شوند. عذابتان را بچشيد اين آن آست كه به آن عجله مى‏كرديد. اين از موارد استعمال فتنه است. 4- [صافات:161-163]. «فاتن» اسم فاعل است يعنى آزمايشگر و به فتنه‏انداز ضمير «عليه» به خدا راجع است يعنى: شما اى مشركان و معبودهايتان بر خدا (و ضرر دين خدا) به فتنه‏انداز نيستيد مگر كسى را كه به آتش وارد مى‏شود يعنى فقط مى‏توانيد منحرفان را اضلال كنيد. 5- [بقره:191-193-217]. فتنه در لسان اين آيات چنانكه گفته‏اند به معنى شرك است. اين ظاهراً بدان جهت است كه شرك و ضلال سبب دخول در آتش‏اند. 6- [انفال:25]. از اين آيه با ملاحظه آيات قبل و بعد، به نظر مى‏آيد كه مقصود آن است: اى اهل ايمان جامعه خويش را پاك كنيد، امر به معروف و نهى از منكر كنيد، فرمان خدا را اجابت نمائيد وگرنه گرفتارى و بلا كه در اثر ستم ستمكاران روى آورد همه را خواهد گرفت و مخصوص ظالمان نخواهد بود. مثلا اگر عده‏اى در جامعه به نفع بيگانگان كار كردند در صورت تسلط بيگانه‏ها همه بدبخت خواهند بود. يا اگر چند نفر كشتى را سوراخ كنند عاملين و غير آنها همه غرق خواهند شد. هيچ مانعى ندارد كه لا در «لاتُصيبَنَّ» نافيه باشد و آن وصف فتنه است يعنى بپرهيزيد از فتنه‏اى كه فقط به ظالمان شما نمى‏رسد بلكه عموم را مى‏گيرد و شايد جواب شرط محذوف باشد يعنى «اِنْ اَصابَتْكُمْ لاتُصيبَنَّ الظالَمينَ فَقَطٌ». ظاهراً مراد از فتنه گرفتارى و عذاب دنيوى است چنانكه گفته شد. و اگر شامل آخرت هم باشد قهراً ظالمان در اثر ظلم و ديگران در اثر ترك امر به معروف معذب خواهند بود ولى احتمال اول اصح است هر چند بعضى از بزرگان قبول ندارد. *** فتنه در قرآن هم به خدا نسبت داده شده و هم به ديگران. مثل [عنكبوت:3]. كه درباره امتحان خداست و مثل [نساء:101]. كه درباره غير خداست. در قرآن مجيد هر آنجا كه درباره بشر آمده مراد فتنه مذموم و آزمايش ناهنجار است برخلاف امتحان خدا. امتحان خدا يعنى چه؟ از قرآن مجيد به دست مى‏آيد كه تكاليف الهى و پيش‏آمدهاى روزگار همه امتحان خدائى‏اند و به وسيله آنها خوب و بد از هم جدا شده و خوبان در راه كمال و بدان در راه شقاوت پيش مى‏روند حتى وسائل زندگى نيز از آن جمله است [كهف:7]. با وسائل زندگى نيكوكاران از بدكاران تميز داده مى‏شوند. خير و شر هر دو امتحان است شايد آمدن آنها عنان زندگى و افعال را عوض كند [اعراف:168]. ايضاً آيه [انبیاء:35]. در راه رجوع الى اللَّه شر و خير پيش مى‏آيد تا عده‏اى را به راه كمال و گروهى را به راه شقاوت ببرد. به ابراهيم «عليه‏السلام» دستور داده مى‏شود: فرزندت را در راه خدا قربانى كن پسر و پدر هر دو به اين كار راضى مى‏شوند و چون روشن مى‏گردد كه هر دو مطيع و تسليم امرند جواب مى‏رسد [صافات:106]. دستور ذبح فرزند و اسكان ذريه در سرزمين خشك و تفتيده مكّه و نظائر آنها ظاهراً همان ابتلا و امتحان است كه ابراهيم «عليه‏السلام» به امامت رسانيد [بقره:124]. دستورات و تكاليف بر بشر نازل مى‏شود تا بشر را رشد دهند و به طرف كمال برند در نتيجه صادقان از كاذبان جدا مى‏شوند و هر يك راه خويش مى‏گيرند [عنكبوت:2-3]. دستور جهاد و حمله به دشمن امتحان و اختبار است [محمّد:31]. و به طور خلاصه با امتحان الهى كه همان احكام و پيش‏آمدها و وسائل زندگى است مردم به راه كمال و شقاء مى‏افتند و پيش مى‏روند تا اهل سعادت به سعادت و اهل شقاوت به شقاوت برسند و از هم متمايز گردند. الميزان در ج چهارم ذيل آيه 42 آل عمران در اين باره بحث مفصلى دارد كه ديدنى است.
فتى
تازه جوان. در دختر فتاة گويند. و به طور كنايه به غلام و كنيز (برده) گفته مى‏شود (مفردات). در قرآن مجيد به حر و آزاد اطلاق شده است [انبیاء:60]. گفتند جوانى ابراهيم نام را شنيديم كه خدايان را به بدى ياد مى‏كرد و در آيه [يوسف:30]. مراد از فتى غلام است يعنى زنانى در شهر گفتند زن عزيز مصر از غلامش كام مى‏خواهد. جمع فتى فتيان و فتيه است مثل [يوسف:62]. به غلامانش گفت سرمايه آنها را در بارهايشان بگذاريد و مثل [كهف:13]. آنها جوان هايى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند و بر هدايتشان افزوديم. جمع فتاة فتيات است [نور:33]. كنيزانتان را بر زنا مجبور نكنيد اگر عفت اختيار كنند.
فتوى
بيان حكم. همچنين است فتيا. راغب گويد فتوى و فتيا جوابى است از احكامى كه محل اشكال است. ظهور آيات قرآن در مطلق بيان حكم جواب است در مقابل سؤال خواه از احكام باشد خواه از غير آنها. [نساء:127]. در اينجا درباره احكام دينى است [يوسف:43]. [نمل:32]. در اين دو آيه و نظير آنها درباره غير احكام است طبرسى رحمه‏اللَّه آن را بيان حكم گفته و در «اَفْتُونى فى رُؤْياىَ» فرموده يعنى حكم حادثه را بيان كنيد.
فج
راه وسيع. در مفردات گفته: فج شكافى است ميان دو كوه و در راه وسيع به كار مى‏رود جمع آن فجاج است. [حج:27]. پياده و بر هر مركب لاغر از هر راه دور مى‏آيند. [انبیاء:31]. [نوح:20]. در آيه اول ضمير «فيها» ظاهراً راجع است به «رَواسِىَ» در صدر آيه و «سُبُلاً» بدل است از فجاج يعنى در كوه‏ها راه‏هاى وسيع قرار داديم تا آنها به مقاصد و مواطن خويش راه يابند در آيه دوم فجاج صفت «سُبُل» است و مراد از آن وسعت است يعنى تا در زمين به راه‏هاى وسيع وارد شويد. در اقرب گفته: راه وسيع ميان دو كوه فج و راه تنگ شعب است.
فجر
شكافتن. «فَجَرَ الْقَناةَ: شَقَّهُ» بعضى قيد وسعت را به آن اضافه كرده‏اند [اسراء:90]. گفتند: هرگز به تو ايمان نياوريم تا از اين سرزمين براى ما چشمه‏اى بشكافى. فجر و تفجير هر دو متعدى‏اند و تفعيل براى مبالغه است [كهف:33]. ميان آن دو باغ نهرى شكافتيم و جارى كرديم. صبح را از آن فجر گويند كه شب را مى‏شكافد (مفردات) [اسراء:78]. و نماز صبح را بخوان كه نماز صبح مشهود است «فجر» در آيه به معنى صبح است خواه به معنى فاعل باشد (شكافنده شب) و خواه به معنى مفعول باشد (شكافته شده). گناه را به قول راغب از آن فجور گويند كه پرده ديانت را پاره مى‏كند عامل آن فاجر است [نوح:27]. جمع آن در قرآن فجر و فجار است [ص:27]. [عبس:42]. تفجّر و انفجار: شكافته شدن [بقره:74]. [بقره:60]. [انفطار:3]. به قرينه [تكوير:6]. به نظر مى‏آيد كه شكافته شدن درياها به وسيله حرارت و تبخير خواهد بود رجوع شود به «سجر».
فجوه
جاى وسيع. «الساحة الواسعة» [كهف:17]. چون آفتاب غروب مى‏كرد به جانب چپ آنها مى‏گذشت و آنها در جاى وسيع از غار بودند. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فحش
كار بسيار زشت. دقت در گفتار بزرگان نشان مى‏دهد كه فحش و فاحشه و فحشاء به معنى بسيار زشت است گرچه بعضى قبح مطلق گفته‏اند. در قاموس گويد: فاحشه هر گناهى است كه قبح آن زياد باشد. همچنين است قول ابن اثير در نهايه. در مفردات گفته: فحش، فاحشه و فحشاء هر قول و فعلى است كه قبح آن بزرگ باشد در مجمع ذيل آيه 169 بقره فرموده: فحشاء، فاحشه، قبيحه و سيئه نظير هم‏اند و فحشاء مصدر است مثل سراء و ضراء و در ذيل آيه 135 آل عمران فرموده: فحش اقدام به قبح بزرگ است. زمخشرى ذيل آيه 169 بقره، فحشاء را قبيح خارج از حد گفته است. اين مطلب را مى‏شود از آيات استفاده كرد [اسراء:32]. ظهور آيه در آن است كه فاحشه به معنى بسيار زشت است يعنى به زنا نزديك نشويد آن كار بسيار زشت و راه و رسم بدى است. *** فحشاء و فاحشه در قرآن به زنا و لواط و تزويج نامادرى و هر كار بسيار زشت گفته شده است مثل [نساء:15]. كه درباره زنا است به قول بعضى مساحقه است و نحو [نمل:54]. كه درباره لواط است [انعام:151]. كه ظهورش در عموم است. [بقره:169]. مراد از سوء در مقابل فحشاء چيست؟ ايضاً در آيه [يوسف:24]. اهل تحقيق گفته‏اند گناه را از آن سؤ و سيئه گفته‏اند كه براى گناهكار بدى پيش مى‏آورد، در اين صورت احتمال قوى آن است كه مراد از «سوء» بدنامى باشد. يوسف «عليه‏السلام» اگر به زن عزيز تعدى مى‏كرد دو كار كرده بود يكى بدنامى خودش و ديگرى زنا كه مورد عقاب خداست يعنى خواستيم بدنامى و زنا را از وى برگردانيم همين طور در آيه اول. ممكن است مراد از سوء در آيه دوم خيانت باشد كه عمل يوسف در صورت وقوع هم زنا بود هم خيانت به شوهر آن زن. در اين صورت شايد مراد از سوء در هر دو آيه گناهانى باشد كه در قباحت مثل فحشاء نيستند. و يا ذكر خاص بعد از عام باشد. [نحل:90]. [آل عمران:135]. در آيه اول شايد مراد از فاحشه زنا يا كار زشتى است كه از منكر و بغى زشت‏تر است. و در آيه دوم شايد مراد از فحشاء كار بدى است كه نسبت به ديگران انجام داده‏اند. [طلاق:1]. آيه درباره زنان مطلقه است كه بايد مدت عده را در خانه شوهر بمانند مراد از «فاحشه» چنانكه گفته‏اند اذيت اهل خانه است كه اهل خانه را اذيت كنند و بددهن باشند ايضاً [نساء:19]. طبرسى در ذيل آيه اول از امام رضا «عليه‏السلام» نقل كرده فاحشه آن است كه اهل شوهرش را اذيت كند و دشنام دهد. [اعراف:33]. فواحش جمع فاحشه است و آن چهار بار در قرآن مجيد آمده است. فحشاء چنانكه از طبرسى نقل شد مصدر است ولى در آيات به معنى اسم به كار رفته است.
فخر
باليدن به مال و جاه. «اَلْفَخْرُ اَلْمُباهاةُ فِى الْاَشْياءِ الْخارِجَةِ عَنِ الْاِنْسانِ كَالْمالِ وَالْجاهِ» (مفردات) [لقمان:18]. مختال به معنى متكبرو فخور به معنى بالنده و نازنده است. تكبر در نفس آدمى و فخر اظهار و شمردن اسباب تكبر و باليدن بر آنهاست و هر دو صيغه مبالغه‏اند يعنى خدا هيچ متكبر نازنده را دوست ندارد. فخور چهار بار در قرآن مجيد آمده سه بار توأم با «مختال» و يكبار [هود:10]. فرح نيز شادى از روى تكبر است. آيات به نظر مى‏دهند كه باليدن از لوازم تكبر است. [رحمن:14]. معنى آيه در صلصال گذشت.
فدى
عوض. يعنى عوضى كه انسان از براى خود مى‏دهد. همچنين است فديه و فداء [بقره:229]. گناهى بر آن دو نيست در آنچه زن آن را عوض داده مقصود آن است كه زن چيزى در عوض طلاق گرفتن بدهد. [بقره:184]. و بر آنان كه به مشقت زياد روزه مى‏گيرند عوضى است و آن طعام فقير است. [محمّد:4]. بندها را محكم كنيد (و اسير گيريد) و پس از آن منت نهيد يا فدا وعوض گيريد (و آزادشان كنيد). [بقره:85]. «تُفادُوهُمْ» را بعضى «تفدوهم» خوانده‏اند طبرسى فرموده: وجه بين‏الاثنين بودن آن است كه فعلى از جانب اسير گيرنده واقع مى‏شود و آن تحويل اسير است و فعلی از جانب اسیر كه دفع فديه است يعنى: اگر آنها در حال اسارت پيش شما آمدند فديه داده و آنها را آزاد مى‏كنيد حال آنكه اخراجشان بر شما حرام است. در قرآن فقط يكبار آمده كه عوض را كسى از جانب ديگرى بدهد. [صافات:107]. رجوع شود به «ابراهيم» فصل قربانى.
فرت
[فرقان:53]. در «عذب» گذشت كه عذب به معنى گوارا و فرات به معنى بسيار گوارا است در جوامع‏الجامع آن را البالغ فى العذوبة و در تفسير جلالين شديد العذوبة گفته است اين لفظ سه بار در قرآن آمده است: [فرقان:53]. [فاطر:12]. [مرسلات:27]. يعنى او كسى است كه دو دريا را به هم آميخت اين سخت گوارا و اين شور و تلخ است.
فرث
گياه جويده در شكمبه بعضى آن را سرگين ترجمه كرده‏اند ولى سرگين مدفوع حيوان و فرث همان گياه جويده است كه هنوز مواد غذائى آن به وسيله روده‏ها جذب نشده است. در اقرب الموارد گفته: «الفرث:السرجين مادام فى الكرش» يعنى سرگين مادام كه در شكمبه است [نحل:66]. براى شما در چهارپايان عبرتى است (بر تصور معاد) از آنچه در شكم هايشان هست از ميان علف جويده و خون، شير خالص به شما مى‏نوشانيم. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فرج
شكاف. [مرسلات:9]. آنگاه كه آسمان شكافته شود مثل [انشقاق:1]. جمع آن فروج است [ق:6]. يعنى آيا نگاه نكردند كه آسمان را بالاى آنها چگونه ساختيم و زينت داديم كه شكاف هائى ندارد (تا معيوبش كند). [مؤمنون:5]. [نور:31]. فرج عبارت است از مخرج بول و غائط در زن و مرد. راغب گويد: فرج ميان دو پا است و آن را به كنايه بر قبل و دبر اطلاق كرده‏اند و در كثرت استعمال مثل صريح در آن معنى شده است در مجمع ذيل آيه 5 مؤمنون فرموده: ليث گفته فرج اسم هر سوئه زن و مرد است در اقرب الموارد آمده: «اَلْفَرْجُ مِنَ الْاِنسانِ: اَلْعَوْرَةُ وَ يُطْلَقُ عَلَى الْقُبُلِ وَ الدُّبُرِ» حفظ فرج در زن و مرد ظاهراً آن است كه آن را از ناظر محرم بپوشد.
فرح
شادى. شادى توأم با تكبر در اقرب الموارد گويد: سرور و حبور در شادى ممدوح بكار مى‏رود ولى فرح در شادى مذموم كه موجب تكبر است سرور و حبور از تفكر ناشى است و فرح از قوه شهوت. فيومى در مصباح گفته: در معنى تكبّر و خرسندى و شادى به كار مى‏رود. طبرسى رحمه‏اللَّه در مجمع ذيل [قصص:76]. فرموده فرح به معنى تكبر است و شعر ذيل را شاهد مى‏آورد . وَلَسْتُ بِمِفْراحٍ اِذَ الدَّهْرُ سُرَّنى وَ لاجازِعٍ مِنْ صَرْفِهِ الْمُتَقَلِّبُ‏ چون روزگارم شادم كند متكبر نمى‏شوم، از برگشت آن نيز جزع و ناله ندارم. راغب و زمخشرى نيز آن را نقل كرده‏اند. در قرآن مجيد بيشتر در شادى‏هاى مذموم آمده كه منبعث از نيروى شهوانى و لذات و توأم با خودپسندى است مثل [توبه:81]. باز گذاشتگان بر ماندنشان برخلاف رسول خدا (و اينكه با او به جهاد نرفتند) شادمان شدند [انعام:44]. و در بعضى از آيات در شادى ممدوح به كار رفته مثل [روم:4]. آن روز مؤمنان در اثر يارى خدا مسرور مى‏شوند. [يونس:58]. فرح: (بر وزن كتف)شادمان متكبر [هود:10]. مى‏گويد بدى‏ها از من رفت او متكبر و فخركننده است. در اينجا فرح به معنى متكبر است كه اين آيه نظير [حديد:23]. است. [قصص:76]. قومش به قارون گفتند: از كثرت مال شادمان متكبر نباش كه خدا متكبران را دوست ندارد.
فرد
تنها. [انبیاء:89].خدايا مرا تنها نگذار تو بهترين وارثانى. راغب گفته: فرد آن است كه ديگرى با آن مخلوط نيست آن از «وتر» اعم و از «واحد» اخصّ است. [مريم:95]. [انعام:94]. ظاهراً مقصود از فرد و فرادی انقطاع از علائق دنیا و خصوصیات این جهان است مثل [بقره:166]. [انعام:94]. [سباء:46]. فرادى به معنى تك تك است يعنى براى خدا برخيزيد دو دو و تك تك و فكر كنيد. ناگفته نماند: جمع قياسى فرد افراد است و فرادى مثل سكارى غير قياسى است به قولى: فرادى جمع فردان است و فردى است مثل سكارى كه جمع سكران و سكرى است.
فردوس
[كهف:107]. [مؤمنون:11]. اين لفظ بيشتر از دوبار در قرآن نيامده است. در مجمع از زجاج نقل كرده: فردوس باغى است شامل مزايا و محاسن تمام باغ‏ها. گروهى گفته‏اند فردوس دره هائى است كه انواع علف‏ها در آن مى‏رويد. گفته‏اند آن لغت رومى است منقول به عربى ما آن را در اشعار عرب نيافتيم جز در شعر حسان كه گفته: فَاِنَّ ثَوابَ اللَّهِ كُلَ مُوَّحِدٍ جِنانٌ مِنَ‏الْفِرْدَوْسِ فيها يُخَلِّدُ طبرسى خود فرموده: فردوس باغى است كه در آن ميوه، گل و ساير اسباب تمتع و لذت جمع است. در كشاف گفته: «اَلْفِرْدَوْسُ: هُوَ الْبُسْتانُ الْواسِعُ الْجامِعُ لِاَصْنافِ الثَّمَرِ» در قاموس آن را باغى كه جامع ميوه‏هاى تمام باغات است گفته و نيز دره‏ها...كه زجاج نقل كرده. قول اقرب نيز قول قاموس است. به نظر نگارنده: مراد از ذكر اين كلمه بيان وسعت نعمت‏هاى بهشتى است و اينكه تمام وسائل راحتى در آن جمع است كه فرموده: [زخرف:71]. و جمله «جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ» مثل «جَنَّاتُ النَّعيم» است. كه راغب نعيم را نعمت كثيره معنى كرده و مثل «جنات عدن - جنات المأوى» در آيه «كانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً» فردوس صفت جنات و مونث آيد مثل «هبات وافرة» يعنى بهشت‏هاى واسع و پر نعمت منزل آنهاست.
فرّ
فر و فرار به معنى فرار كردن و گريختن است. [احزاب:16]. راغب گويد: اصل آن بيان سن چهارپا است . ظاهراً گاهى مراد از آن شدت بى ميلى و عدم رضا است. چنانكه در آيه فوق و آيه [جمعه:8]. پيداست كه فرار انسان از مرگ همان شدت بى ميلى او به مرگ و تلاش در راه نمردن است. و چون با الى متعدى شود مراد از آن شدت ميل و تلاش در آن است مثل [ذاريات:50]. بدويد به سوى خدا من شما را انذاركننده‏ام آشكارا. ولى در آيه [شعراء:21]. به معنى گريختن و فرار معمولى است. مفرّ: اسم مكان و مصدر ميمى است [قيامة:10]. انسان در آن روز گويد: فرارگاه كجاست؟
فرش
گستردن. «فَرَشَ الشَّىْ‏ءَ: بَسَطَهُ». [ذاريات:48]. زمين را گسترديم بهتر آماده كنندگانيم. فرش و فراش (بر وزن حساب) مصدراند و به معنى مفعول (مفروش) نيز آيند. مثل [بقره:22]. خدائى كه زمين را به نفع شما گسترده گردانيد. فراش به فتح اول جمع فراشه به معنى پروانه است [قارعة:4]. روزى كه مردم مانند پروانه‏هاى پراكنده شوند. [انعام:142]. به عقيده راغب فرش به معنى حيوان مركوب است گويد: «الفرش ما يفرش من الانعام اى يركب» به نظر نگارنده مراد از حموله حيوان باربر و از فرش مركوب است يعنى: از چهارپايان باربر و مركب براى شما مسخر كرد بخوريد از آنچه خدا روزى داده. اينكه حَمُولَه را چهارپايان بزرگ و فَرْش را چهارپايان كوچك (كره) گفته‏اند بسيار سخيف است اين آيه نظير آيات ذيل است كه بار بردن و مركب بودن چهارپايان را عنوان كرده است [نحل:5-7-8]. [واقعة:34-36]. فُرُش بر وزن عُنُق جمع فراش است. راغب گفته به هر يك از زوجين به طور كنايه فراش گفته مى‏شود كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» فرموده: «اَلْوَلَدُ لِلْفِراشِ». حديث فوق چنين است: «الْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ» به نظر راغب فراش در حديث به معنى شوهر است. يعنى فرزند مال شوهر است و زانى ممنوع مى‏باشد. فيومى نيز در مصباح آن را شوهر معنى كرده و گويد: زوجين نسبت به يكديگر فراش ناميده مى‏شوند. «مَرْفُوعَة» چنانكه گفته‏اند به معنى بلند مقام است در عقل و جمال و كمال يعنى: براى آنهاست زنانى والامقام كه ما آنها را به طرز مخصوصى به وجود آورده‏ايم و آنها را دوشيزگان قرار داديم.
فرض
قطع. تعيين. در نهايه گويد: اصل فرض به معنى قطع است راغب قطع شى‏ء محكم و تأثير در آن، گفته است، اقرب عين لفظ راغب را آورده است در مصباح تقدير و اندازه‏گيرى معنى مى‏كند. در قرآن مجيد به معنى تعيين و ايجاب به كار رفته است كه هر دو نوعى قطع و تقديراند مثل [نساء:118]. از بندگان تو بهره‏اى معين شده مى‏گيرم. [بقره:236]. مادامی كه به آنها دست نزده‏ايد يا مهريه‏اى معين نكرده‏ايد مهريه فريضه خوانده شده كه شى‏ء تعيين شده است. و مثل [نور:1]. يعنى سوره ايست كه نازل كرده و عمل به احكام آن را واجب كرده‏ايم، عمل حكم واجبى اتيان و عمل حكم تحريمى ترك است و مثل [قصص:85]. آنكه تلاوت و عمل به قرآن را بر تو واجب كرده حتماً تو را به معاد (ظاهرهاً مكه) برمى گرداند. رجوع شود به «ردد» [بقره:197]. حج در ماه‏هاى معلومى است هر كه در آنها حج را بر خود واجب كند (با شروع در آن) پس در حج نزديكى به زنان و دروغ ولا واللَّه بلى واللَّه گفتن نيست. [نساء:24]. فريضة در اين آيه و آيات ديگر به معنى مفروضه است يعنى معين شده و واجب شده. [بقره:68]. فارض به معنى سالخورده و پير است و به قولى آن گاوى است كه بسيار زائيده باشد در علت اين تسميه گفته‏اند: كه آن از اعمال شاقه خودش را قطع (و آسوده) كرده يا عمر (و جوانى) خويش را قطع كرده‏ یا زمين را قطع (و شخم) كرده است يعنى: گفت خدا فرمايد آن گاوى است نه سالخورده و نه جوان ميان اين دو حال است. *** در مجمع راجع به فرق فرض و واجب نقل فرموده: فرض با جعل جاعل است كه آن را واجب كند ولى واجب شايد بدون جعل باشد مثل وجوب شكر منعم، على هذا نسبتشان عموم و خصوص مطلق است. به نظر راغب ايجاب به اعتبار وقوع و ثبوت حكم و فرض به اعتبار تعيين آن گفته مى‏شود.
فرط
تقدم و جلو افتادن (مجمع) در لغت آمده: «فَرَطَ فُرُطاً: سَبَقَ وَ تَقَدَّمَ - فَرَطَ عَلَيْهِ فِى الْقَوْلِ فَرْطاً: اَسْرَفَ وَ تَقَدَّمَ» و آن با تجاوز و تعدى مى‏سازد. فارط و فرط (بر وزن فرس) پيشروى است كه قبل از كاروان براى اصلاح حوض و دلوها وارد آب شود. در دعا درباره مرگ فرزند صغير گويد: «اَللَّهُمَّ اجْعَلَهُ فَرَطاً» يعنى خدايا او را اجر متقدم و ثواب جلو افتاده گردان. [طه:45]. گفتند: خدايا مى‏ترسيم كه فرعون بر ما پيشى گيرد و در عقوبت پيش از آنكه دعوتش كنيم، عجله كند و يا در تعذيب بنى اسرائيل طغيان نمايد. افراط: تجاوز بيشتر و تفريط كوتاهى و تقصير بيشتر است. [زمر:56]. اى حسرت بر آنچه در طاعت خدا تقصير و كوتاهى كردم [نحل:62]. «مُفْرَطُونَ» در قرآن‏ها به صيغه مفعول است و به صيغه فاعل و ايضاً «مُفَرِّطُون» به كسر راء از باب تفعيل نيز خوانده‏اند. يعنى: ناچار آتش براى آنهاست و آنها پيش افتادگان (به آتش) اند مى‏شود از آيه فهميد كه آنانكه به خدا نسبت زائيدن و فرزند مى‏دهند پيش از ديگران به آتش وارد خواهند شد. [كهف:28]. فُرُط (بر وزن عنق) به معنى افراط و تجاوز است يعنى از هواى نفس پيروى كرده و كارش تجاوز و تعدى بود «الفرط: الامر المجاوز فيه عن الحد».
فرع
بالا رفتن. «فَرَعَ الْجَبَلَ: صَعَدَهُ» شاخه درخت را به مناسبت بالا رفتن فرع گفته‏اند [ابراهيم:24]. مانند درخت پاكى كه ريشه‏اش در زمين و شاخه‏اش در آسمان است. راغب گفته آن به مناسبت طول و عرض هر دو گفته مى‏شود به فرزندان شخص فروع گويند كه از اصل (پدر) منشعب شده‏اند. آن يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فرعون
لفظ عجمى و لقب پادشاهان مصر و به قول اقرب الموارد در لغت قبط به معنى تمساح است. از آن در عرب فعل آورده و گفته‏اند: «تفرعن فلان» يعنى كار فرعون كرد كه تكبر و تجاوز بود. اين لفظ 74 بار در قرآن مجيد آمده و در داستان‏هاى بنى اسرائيل و موسى «عليه‏السلام» به چشم مى‏خورد. گويند: فرعونى كه بنى اسرائيل را تعذيب مى‏كرد و پسرانشان را ميكشت رامسس يا رعمسيس دوم و فرعونى كه موسى و هارون عليهماالسلام براى هدايت او مبعوث شدند پسر او منفتاح بود كه با لشكريانش در بحر احمر غرق گرديد. هاكس در قاموس خود رامسس دوم را فرعون تسخير ناميده كه موسى در زمان او تولد يافت و پسر او را فرعون خروج گفته نامش منفثلى و پسر رامسس بود كه موسى و هارون معجزات را پيش او آوردند و با لشكريانش در بحر قلزم هلاك شد. ولى از آيه [شعراء:18]. كه فرعون به موسى گفت به نظر مى‏آيد كه هر دو فرعون يكى بوده وگرنه نمى‏گفت: آيا ما تو را در ميان خود پرورش نداديم؟ ولى گويند وقت تربيت موسى منفثلى بزرگسال و در خانه پدرش بود لذا پس از رسيدن به پادشاهى به موسى چنين گفت. واللَّه‏العالم. قرآن درباره آن بدبخت فرموده: 1- ادعاى الوهيت مى‏كرد [نازعات:24]. من پروردگار والاى شما هستم به حضرت موسى گفت [شعراء:29]. در عين حال بت پرست بود ولى خود را بالاترين خدايان مى‏دانست. چنانكه درباره تشويق به چاره‏جويى درباره موسى به او مى‏گفتند: [اعراف:127]. به نظر مى‏آيد چنانكه گفتيم خود را يكى از خدايان و والاترين آنها مى‏دانست. 2- موسى «عليه‏السلام» در خانه او تربيت شد و چون او را از آب گرفتند زن فرعون در دفاع از قتل موسى سخت پافشارى كرد تا وى در عدم قتل موسى تحت تأثير زنش قرار گرفت و او را نكشت و بر فرزندى خويش انتخاب كرد جريان مفصل آن در اول سوره قصص مذكور است. 3- بنى اسرائيل را تعذيب مى‏كرد پسران آنها را مى‏كشت و دخترانشان را براى خدمتكارى زنده مى‏گذاشت چنانكه جمله [اعراف:141]. و نظير آن بارها در قرآن مجيد آمده است. اين عمل يك نمونه كامل از ذلت و بدبختى بنى اسرائيل و نمونه كامل از ستم يك ستمگر است. گويند كاهنان به وى خبر داده بودند كه در بنى اسرائيل پسرى به وجود خواهد آمد كه خطر حتمى براى تو است به خاطر جلوگيرى از تولد او نوزادان پسر را مى‏كشت. شايد هم نمى‏خواست بنى اسرائيل به وسيله جوانان تازه به دوران رسيده نيرومند شوند رجوع شود به «موسى» فصل ولادت. به عقيده او و قومش بنى اسرائيل در اثر غيربومى بودن بردگان و خدمتگزاران آنهايند چنانكه در امتناع از ايمان به موسى و هارون مى‏گفتند: آيه به دو فرد مثل خود ايمان آوريم حال آنكه قومشان خدمتكاران ما اند [مؤمنون:47]. 4- معجزات موسى را دانسته تكذيب كرد از دستور خدا سرپيچى نمود و چون موسى با قوم خود از مصر بيرون رفتند با لشكريان خويش آنها را تعقيب كرد به شكافى كه با معجزه موسى در دريا به وجود آمده بود با لشكريانش وارد آب شد آب به هم برآمد همگى غرق شدند موقع غرق گفت به خدا ايمان آوردم ولى پذيرفته نشد جسدش را از آب گرفتند تا براى آيندگان عبرتى باشد. سوره يونس از آيه 75 تا «فَالْيَوْمَ نُنَجّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً...». 5- آقاى صدر بلاغى در فرهنگ قصص قرآن از معجم القرآن عبدالرؤف مصرى نقل مى‏كند بدن منفتاح (فرعون خروج) با بدن‏هاى ديگر در قبر امنتحب دوم در أقصر (سرزمين مصر) كشف شده و اكنون در موزه مصر موجود است و وضع قبرش نشان مى‏دهد كه مرگ او ناگهانى بوده و مجال كافى براى تهيه مقبره خاص و متناسب با مقامش در دست نبوده است.
فراغ
دست كشيدن از كار «اَلْفَراغُ: خِلافٌ الشُّقْلِ» طبرسى فرموده: اصل آن به معنى خالى بودن است [شرح:7]. چون از كار فارغ شدى تلاش كن و باز زحمت بكش رجوع شود به «نصب». [رحمن:31]. به زودى فارغ مى‏شويم براى رسيدن به كار شما اى دو موجود وزين. ظهور آيه در آن است كه خدا روز قيامت كارهاى ديگر را كنار گذاشته و فقط به كار و حساب جن و انس خواهد پرداخت و شايد مراد از آن مداقه در حساب باشد. در مصباح و اقرب آمده: فرغ چون با «لام» و «الى» متعدى باشد به معنى قصد آيد. [اعراف:126]. پروردگارا بر ما صبر فرو ريز و ما را مسلمان بميران. افراغ ريختن شى‏ء روان است به منظور خالى كردن محل از آن (مجمع) در الميزان فرموده: مؤمنان نفوس خود را به ظرف و صبر را به آب و اعطاء خدا را به ريختن آب تشبيه كرده‏اند. [قصص:10]. درباره اين آيه رجوع شود به «فوأد».
فرق
جدا كردن. راغب گويد فرق قريب به فلق است ليكن فلق به اعتبار شكافته شدن و فرق به اعتبار انفصال و جدائى گفته مى‏شود. [دخان:4]. در آن شب هر كار با حكمت از هم جدا و منفصل مى‏شود [بقره:50]. مراد از فرق در آيه شكافتن دريا و باز شدن راه در آن است چنانكه در آيه ديگر آمده [شعراء:63]. دريا بشكافت و هر قسمت چون كوه بزرگى گرديد. [مائده:25]. اين كلمه دعاى موسى «عليه‏السلام» است آنگاه كه بنى اسرائيل از دخول بارض مقدسه امتناع كردند و گفتند: تو پروردگارت برويد و بنجگيد ما در اينجا نشسته‏ايم. موسى گفت: خدايا من جز به خود و برادرم قدرت ندارم ميان ما و قوم فاسق جدائى بيفكن به قول طبرسى بر ما جزا ده آنچه مستحقيم و بر آنها جزا ده آنچه مستحق اند. [اسراء:106]. ظاهراً مراد از «فَرَقْناهُ» نزول تدريجى قرآن است يعنى نزول آيات قرآن را از حيث زمان از هم جدا كرديم تا با تأنى آن را بر مردم بخوانى ظاهراً مراد از «نَزَّلْتاهُ» نيز نزول تدريجى قرآن است. فَرَق (بر وزن فرس) به معنى خوف است و فعل آن از باب علم يعلم آيد [توبه:56]. منافقان قسم مى‏خورند كه از شمااند از شما نيستند ليكن مى‏ترسند (كه اگر اظهار ايمان نكنند كشته يا اسير گردند) راغب گويد آن تفرق و تشويش قلب است از خوف. طبرسى فرموده اصل آن از مفارقت اموال است حين الخوف. تفريق: پراكنده كردن. جدائى افكندن در قرآن مجيد در اختلاف دينى و غيره به كار رفته است مثل [انعام:159]. و نحو [بقره:102]. از هاروت و ماروت چيزى را مى‏آموختند كه با آن ميان مرد و زنش اختلاف ايجاد مى‏كردند. *** [نساء:150]. فرق ميان خدا و رسل آن است كه به خدا و به بعضى رسل ايمان آورند و بعض از رسل را تكذيب كنند مثل يهود كه به خدا و موسى ايمان آوردند و به عيسى و محمد كافر شدند و مثل نصارى كه به خدا و موسی و عيسى ايمان آوردند و به محمد صلوات اللَّه و سلامه عليهم اجمعين كافر شدند جمله «وَيَقُولُونَ...» بيان تفريق بين خدا و رسل است خداوند اين چنين كسان را كافر حقيقى خوانده كه «اُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقّاً» و در آيه بعدى ايمان واقعى را چنين بيان فرموده: «وَالَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ‏يُفَرِّقُوا بَيْنَ اَحَدٍ مِنْهُمْ...». تفرّق: پراكنده شدن. جدا گرديدن [آل عمران:105]. فِرق: (بر وزن جسر) تكّه و قطعه جدا شده [شعراء:63].دريا بشكافت و هر قطعه‏اش همچون كوه بزرگى گرديد . فريق: گروه جدا شده از ديگران. همچنين است فرقه مثل [شورى:7]. [توبه:122]. چرا از هر گروه دسته‏اى براى تفقه در دين كوچ نمى‏كنند رجوع شود به «فقه». فَراق: (به فتح اول) جدائى [كهف:78]. مجمع هذا را اشاره به آخرين كلام موسى با آن عالم دانسته و «فَراق» را به معنى مفرق فرموده است يعنى اين سخن ميان من و تو جدائى انداز است. شايد «هذا» اشاره به وقت باشد يعنى اين وقت مفارقت ميان من و تو است، راغب گفته فراق و مفارقت اكثر با ابدان است. *** فُرْقان: در اصل مصدر است به معنى فرق گذاشتن سپس در معنى فارق به كار رفته طبرسى فرموده: هر فرق گذارنده فرقان ناميده شود و قرآن را از آن فرقان گوئيم كه فارق ميان حق و باطل است. ولى در قاموس و اقرب قيد حق و باطل را اضافه كرده و گفته‏اند: فرقان هر آن چيزى است كه با آن ميان حق و باطل فرق گذاشته شود. در مفردات گفته: فرقان از فرق ابلغ است كه فرقان در فرق بين حق و باطل به كار رود...و آن بنابر قولى اسم است نه مصدر ولى فرق در آن و غير آن استعمال مى‏شود. [فرقان:1]. على هذا قرآن را از آن فرقان گوئيم كه فارق ميان حق و باطل است در مجمع ذيل آيه 185 بقره فرموده: از ابى عبداللَّه «عليه‏السلام» مروى است كه فرمود: قرآن همه كتاب است و فرقان قسمت محكم و واجب العمل از آن «اَلْقُرْآنُ جُمْلَةُ الْكِتابِ وَ الْفُرْقانُ الْمُحْكَمُ الْواجِبُ الْعَمَلِ بِهِ» اين روايت در الميزان از كافى نقل شده و نيز از اختصاص مفيد نقل كرده كه...رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» در جواب عبدالله بن سلام كه گفت:چرا پروردگارت آن را فرقان ناميده؟فرمود:چون آيات و سوره هايش متفرق و در غيرالواح نازل شده و غير آن كه صحف،تورات،انجيل و زبور باشد همه يكدفعه در الواح و اوراق نازل گرديده‏اند گفت: صدقت يا محمد.بايد در سند اين روايت و تطبيق آن با آيه دقت كرد. [بقره:53]. ظاهراً «وَالْفُرْقانَ» عطف تفسير از كتاب است و در اين آيه به تورات فرقان اطلاق شده است. [بقره:185]. بنابر آيه «تَبارَكَ الَّذى نَزَّلَ الْفُرْقانَ» كه فرقان وصف همه قرآن است و بنابر آيه [انبیاء:48]. كه فرقان وصف همه تورات آمده، در اين آيه نيز «وَالْفُرْقان» وصف همه قرآن است چنانكه «مِنَ الْهُدى» وصف همه آن مى‏باشد و بنابر روايت منقوله از امام صادق «عليه السلام»مى‏شود گفت كه «مِنَ الْهُدى» وصف همه آن ولى فرقان وصف محكمات واجب العمل است واللَّه‏العالم. [آل عمران:3]. مراد از نزول فرقان پس از ذكر انزال قرآن، تورات و انجيل چيست؟ بقولى مراد از آن قرآن است ولى چون فرقان مطلق فارق بين حق و باطل است و وصف توراة نيز آمده بهتر است آن را عام بعد از خاص بگيريم يعنى خدا قرآن و تورات و انجيل را نازل كرد و فارق بين الحق و الباطل نازل فرمود و وصف فرقان جامع همه كتابهاست . در آيه ديگر به جاى فرقان، ميزان آمده است [حديد:25]. المنار آن را در آيه به معنى عقل گرفته و گويد:انزال آن مثل انزال حديد است در «وَ اَنْزَلْناَ الْحَديدَ...» [انفال:41]. مراد از«يَوْمَ الْفُرْقْانِ» روز جنگ «بدر»است كه ميان مسلمين و مشركين با پيروزى اهل اسلام و غلبه اهل شرك فرق گذاشت. [انفال:29]. فرقان را درآيه فتح، نصر،هداية، نور، آرامش دل و غيره گفته‏اند فرقان هرچه باشد نتيجه تقوى و حاصل از تقوى است مى‏شود گفت:مراد از فرقان اعتقاد جازم و ايمان واقعى است كه مى‏شود با آن ميان هر حق را از ناحق فرق گذاشت و امور را از هم تميز داد در اين صورت آيه در صدد بيان آن است كه ايمان از نتايج عمل است و از عمل توليد مى‏شود. [مرسلات:1-4]. رجوع شود به «رسل»و «جرى».
فره
فره (بر وزن فرس) به معنى خودپسندى است اسم فاعل آن فره (بر وزن كتف) آيد. فراهة به معنى حذاقت، خفّت و ماهر بودن و نشاط است اسم فاعل آن فاره است چنانكه در مجمع گفته [شعراء:149]. «فارِهينَ» را حاذقين و ماهرين معنى كرده‏اند يعنى از كوهها خانه‏ها مى‏تراشيد در حاليكه در اين كار ماهريد بعضى آنرا متكبران معنى كرده‏اند. ناگفته نماند: فراهة به معنى سبكى و نشاط نيز آمده است لذا بعيد نيست كه مراد از آن در آيه آسودگان باشد كه نوعى سبكى است و در آيه ديگر به جاى «فارِهين» «آمِنين» آمده [حجر:82]. و هر دو آيه درباره قوم ثمود است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن به كار رفته و «فارهين - فرهين» هر دو خوانده شده است.
فرى
[طه:61]. فرى در اصل به معنى قطع و شكافتن است در اقرب آمده: «فَرَى الشَّىْ‏ءَ فَرْياً: قَطَعَهُ وَ شَقَّهُ» بعد گويد خواه به جهت افساد باشد مثل بريدن و شكافتن درنده و خواه براى اصلاح باشد مثل قطع چرم به وسيله خياط. راغب گويد: فرى قطع براى دوختن و اصلاح و افراء قطع براى افساد است همچنين است قول طبرسى ذيل آيه 48 نساء فيومى در مصباح گفته: «فَرَيْتُ الْجِلْدَ: قَطَعْتُهُ لِلْاِصْلاحِ». افتراء: به معنى جعل دروغ و چيزى از خود درآوردن است مثل [انعام:21]. كيست ظالمتر از آنكه بر خدا دروغ ببندد. و مثل [يونس:38]. بلكه مى‏گويند قرآن را ساخته است بگو يك سوره به مانند آن بياوريد. در آيه [نساء:48]. طبرسى «اِثْماً» را مفعول مطلق و «اِفْتَرى» را به معنى اثم گرفته يعنى: حقا كه گناه كرده گناه بزرگى. و شايد مفعول فعل محذوف باشد يعنى «اِفْتَرى و اثم اثماً عظيماً». مُفْتَرى: (به صيغه مفعول) ساخته شده. [قصص:36]. گفتند: اين نيست مگر سحر ساخته. مفتر (به صيغه مفعول) جعل كننده دروغ [نحل:101]. گفتند تو فقط دروغگوئى. فرىّ: ساخته. نو درآورده [مريم:27]. چون مريم عيسى «عليه‏السلام» را در آغوش خويش به ميان مردم آورد گفتند: اى مريم چيز نوظهورى آوردى زائيدن بدون شوهر؟!! آن را در آيه عظيم، قبيح و غيره گفته‏اند ولى آنچه ما اختيار كرديم با معناى اولى مناسب است.
فزّ
راندن. و برخيزاندن از بين معانى فزّ فقط این معنى با استعمال قرآن مجيد مناسب است در لغت آمده «فَزَّ فُلاناً عَنْ مَوْضِعِهِ: اَزْعَجَهُ وَ اَفْزَعَهُ وَ اَزالَهُ» ازعاج را قلع و طرد گفته‏اند. استفزاز نيز به همان معنى است. [اسراء:76]. حقا كه نزديك بودند تو را از آن زمين برانند تا بيرونت كنند [اسراء:103]. فرعون خواست بنى اسرائيل را از زمين براند او را و هر آنكه با او بود غرق كرديم. [اسراء:64]. هر كه را از آنها خواستى با صدايت بران و به عمل بد برخيزان رجوع شود به «جلب» و «شطن». از اين ماده سه مورد بيشتر در قرآن نيامده است.
فزع
خوف «فَزَعَ مِنْهُ: خافَ» راغب گويد: انقباض و نفارى است از شى‏ء مخيف كه بر انسان عارض شود و آن از جنس جزع است. [انبیاء:103]. خوف بزرگ محزونشان نكند. [ص:22]. چون بر داود وارد شدند از آنها ترسيد. [سباء:23]. فُزِّعَ به صيغه مجهول از باب تفعيل به معنى ازاله فزع است در اقرب الموارد آمده: «فُزِّعَ عَنْ فُلانٍ: كَشَفَ عَنْهُ الْفَزَعَ» در مجمع و مفردات نيز چنين گفته است. يعنى چون ترس از قلوبشان برداشته شد گفتند: پروردگارتان چه گفت؟ [نمل:87]. گفته‏اند ذكر «فَزَع» به صيغه ماضى پس از «يُنْفَخُ» براى محقق الوقوع بودن است ظاهر معنى آن است كه: روزى كه در صور دميده شود اهل آسمان‏ها و زمين به فزع افتند مگر آنكه خدا خواهد و همه خاضعانه به سوى خدا آيند. به نظر مى‏آيد: مراد از نفخ صور نفخه دوم و زنده شدن مردگان است كه نفخه اول ظاهراً دفعى و مجالى به خوف نخواهد داد [يس:49-50]. و نيز مؤيّد آن جمله «اِلَّا مَنْ شاءَاللَّهُ» است كه در ترس نخواهند بود و آنها به احتمال قوى نيكوكارنند كه در آيه [نمل:89]. فرموده و ايضاً مؤيّد آن «وَ كُلٌ اَتَوْهُ داخِرينَ» است كه همه ترسيده و خاضعانه پيش خدا خواهند آمد. ولى آيه [زمر:68]. راجع به نفخ اول است كه همه جز آنكه خدا خواهد خواهند مرد ظاهراً مراد ملائكه‏اند كه مرگ شامل حالشان نخواهد بود شايد مراد از فزع در آيه اول مرگ باشد آنوقت نظير آيه دوم بوده و «كُلٌّ اَتَوْهُ داخِرينَ» راجع به نفخ دوم خواهد بود. واللَّه‏العالم. *** فزع چون باالى متعدى شود به معنى استغاثه آيد «فَزَعَ اِلَيْه» يعنى به او پناه برد و استغاثه كرد چون با «لام» متعدى شود معنى پناه دادن مى دهد «فَزَع له» به او پناه داد و به فريادش رسيد. مفزع: محل پناه در صحيفه سجاديه دعاى هفتم آمده:«وَ اَنْتَ الْمَفْزَعُ فِى الْمُلِّاتِ» تو محل پناه در شدائد.
فسح
جا گشادن.«فَسَحَ لَهُ فِى الْمَجْلِسِ: وَسَّعَ وَ فَرَّجَ...» در نهج البلاغه خطبه 181.فرموده:« وَ اَنْتُمْ سالِموُنَ فِى الصِّةِ قَبْلَ السُّقْمِ و َ فِى الْفُسْحَةِ قَبْلَ الضّيقِ» شما سلامت ايد.در صحت هستيد پيش از مرض و در وسعت هستيد پيش از تنگى. [مجادله:11]. آيه شريفه در بيان يك وظيفه اخلاقى است و روشن مى‏كند كه مسلمانان درمحضر رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» طورى مى نشستند كه به تازه واردان جا نمى‏ماند مأمور شدند به ديگران نيز جا بگشايندكه همه از مجلس استفاده كنند. چنانكه در مجمع نقل شده. «تَفَسَّحوُا فِى الْمَجالِسِ» يعنى در مجالس جا بازكنيد تا ديگران نيز بنشينند «يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ» تا خدا براى شما از هر حيث در دنيا و آخرت وسعت بدهد، اينكه بعضى گفته‏اند: تا خدا در بهشت براى شما وسعت دهد. ظاهراً دليلى ندارد و حمل بر عموم اولى است. «وَاِذا قيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا» و چون گفته شود برخيزيد، برخيزيد «نشز» به معنى برخاستن است ظاهراً مراد آن است: چون به شما گويند برخيزيد و برويد مجلس تمام شد. يا ديگران نيز استفاده كنند. برخيزيد و برويد. بعضى از بزرگان فرموده‏اند: نشوز آن است كه شخص از جاى خويش برخيزد تا ديگرى در جاى وى بنشيند زيرا كه او محترم و قابل تعظيم است. در اين صورت مراد آن است كه جاى خويش را بديگران بدهيد ولى اين ظاهرا مراد از آيه نيست. فسح فقط سه بار در قرآن آمده كه گفته شد.
فساد
تباهى. در لغت آن را ضد صلاح گفته‏اند. راغب خروج شى‏ء از اعتدال معنى مى‏كند خواه كم باشد يا بيشتر. [قصص:83]. در زمين برترى (خودپسندى) و تباهى اراده نمى‏كنند [انبیاء:22]. اگر در آسمان و زمين خدايانى جز خدا مى‏بود آنها از اعتدال و نظم خارج شده و تباه مى‏گشتند. افساد: تباه كردن. [بقره:205]. در زمين تلاش مى‏كند تا در آن تباهى به بار آورد. مفسد: تباه كننده ضد مصلح [بقره:220].
فسر
ايضاح و تبيين. «فَسَرَ الشَّىْ‏ءَ بَيَّنَهُ وَ اَوْضَحَهُ» تفسير نيز بدان معنى است با مبالغه «فَسَرَّ الطَّبيبُ»آنگاه گويند كه دكتر به بول مريض براى استعلام مرض نگاه كند. جوهرى گويد: به گمانم اين معناى مولد است (اقرب). تفسير قرآن نيز از اين معنى است كه مراد خدا را بيان و روشن مى‏كندو آن اگر مبتنى به قرآن و سنت قطعيه باشد يعنى قرآن را با قرآن و حديث مقطوع تفسيركند درست و صحيح است و اگر فقط با نظر خود تفسير كند و گويد: مراد خدا حتما چنين است و با خود نظرى داشته و قرآن را برآن حمل كند منهى است مگر آنكه بگويد: چنين به نظر مى‏آيد و مراد واقعى پيش خدا و برگزيدگان خدا است. [فرقان:33]. ماقبل آيه چنين است :كافران گفتند:چرا قرآن يكدفعه به وى نازل نمى‏شود؟ زيرا كه مى‏خواهيم با نزول تدريجى و ادامه وحى، قلب تو را قوى و با ثبات كنيم و آن را با ترتيل و دقت بر تو خوانده‏ايم( كه حتما قلب تو را محكم خواهدكرد) آن وقت مى‏رسيم به اين آيه «وَ لايَأْ توُنَكَ...» ظاهرا مراد ازمثل قول و اشكال است كه قول يكى از معانى مثل است يعنى: كافران پيش تو ايرادى و اشكالى نمى‏اورند مگر آنكه درجواب آن حق را و بهترين توضيح را مى‏آوريم تا ايراد آنها دفع و واقعيت بهتر روشن شود(گوئى اشكال گرفتن سبب ايضاح بيشتر از جانب خدا مى‏گردد). اين كلمه يكبار بيشتر در كلام اللَّه نيامده است.
فسق
(بر وزن قشر) خروج از حق اهل لغت گفته‏اند: «فَسَقَتِ الرُّطَبَةُ عَنْ قِشْرِها» خرما از غلاف خود خارج شد به تصريح راغب فسق شرعى از همين ريشه است در مصباح و اقرب گفته به قولى آن به معنى خروج شى‏ء از شى‏ء على وجه الفساد است. پس فسق و فسوق خروج از حق است چنانكه در باره ابليس فرموده: [كهف:50]. يعنى او از جن بود و از دستور خدايش خارج شد و اطاعت نكرد. كافر فاسق است كه بالتمام از شرع خارج شده و گناهكار فاسق است كه به نسبت گناه از شرع و حق كناررفته است. [انعام:121]. از آنچه نام خدا در وقت ذبح آن ذكر نشده نخوريد خوردن آن فسق و خروج از شرع است ظاهرا ضمير «اِنََّهُ» به «اَكْل» راجع است. و يا آن ذبيحه كارى خارج از شرع است. [بقره:197]. درحج جماع، خروج از طاعت خدا و مجادله نيست و در روايات فوق به «كذب» و جدال به «لاوَاللَّهِ وَ بَلى وَاللَّهِ» تفسير شده است. [حجرات:11]. در جوامع الجامع و الميزان اسم را ذكر معنى كرده است گويند: فلانى نامش با خوبى يا با بدى مشهور است در آيه نهى شده از اينكه نام مؤمنى با فسق و با بدى برده شودمثلا: اين فلان كاره است يا فلان كاره بوديعنى: بد ذكرى است ذكر مردم با فسق پس از ايمان آوردن آنها. صدر آيه كه در نهى از لقب بد و طعنه و عيبجوئى است اين مطلب را روشن مى‏كند. عدم اعتبار قول فاسق‏ [حجرات:6]. آيه شريفه قول فاسق را بى اعتبار معرفى مى‏كند و مفهوم آن اثبات عمل به خبر ثقه است. و اين در صورتى است كه فسق فاسق معلوم باشديعنى: اى اهل ايمان اگر فاسقى خبرى پيش شما آورد در باره آن تحقيق كنيد مبادا از روى عدم علم قومى راآسيب رسانيد و بركرده خويش پشيمان شويد. اين كريمه تصديق و امضاء بناء عقلاست كه به خبر شخص موثق اعتبار قائل اند و در صورت اخبار شخص فاسق و بدكار، تحقيق وجستجو مى‏كنند. *** شيعه و اهل سنت اتفاق دارند در اينكه آيه فوق در باره وليدبن عقبة بن ابى معيط نازل شده آنگاه كه از طرف رسول خدا«صلى الله عليه و آله» مأمور جمع آورى صدقات بنى مصطلق گرديد. ابن كثير در تفسيرخود از مسند احمد نقل كرده: حارث بن ابى اضرار فرمانرواى بنى مصطلق (كه پدر جويريه زن رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» بود) گويد: محضر رسول خدا آمدم، اسلام را به من عرضه كرد قبول و اقرار كردم، به زكوة دعوتم كرد پذيرفتم، گفتم اى رسول خدا به نزد قوم خويش برگشته آنها را به اسلام و زكوة دعوت كنم هركه پذيرفت زكوتش را جمع مى‏كنم و در فلان وقت نماينده‏اى مى‏فرستيد آنچه جمع كرده‏ام محضر شما بياورد. چون حارث زكوة را جمع آورى كرد در وقت معين نماينده آن حضرت نيامد، حارث گمان كرد غضبى از جانب خدا و رسول شده كه نماينده حضرت نيامد. بزرگان قوم را خواند و گفت: رسول خدا به من وعده فرموده بود كه كسى را براى بردن زكوة جمع شده، بفرستد. رسول خدا خلف وعده نمى‏كند اين نيست مگر به واسطه غضبى، بياييد محضر رسول خدا برويم. از آن طرف رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» وليدبن عقبه را براى آوردن زكوة فرستادند، او مقدارى از راه بنى مصطلق را پيمود ترسيد و برگشت (زيرادر جاهليت با آنها دشمنى داشت) و گفت: يا رسول الله حارث زكوة را نداد و خواست مرا نيز بكشد، آن حضرت در غضب شد و عده‏اى را پيش حارث فرستاد او كه با سران قوم عازم مدينه بود در راه با فرستادگان آن حضرت برخورد و گفت: چه مأموريتى داريد؟ گفتند: برای کار تو. گفت: چه کاری؟ گفتند: رسول خدا وليد را پيش تو فرستاده و او خبرداده كه زكوة را نداده و قصد كشتن او راداشته‏اى!!! گفت: نه به خدائيكه محمد«صلى اللَّه عليه و آله» را به حق فرستاده من نه او را ديده‏ام و نه پيش من آمده است. چون حارث وارد محضر آن حضرت گرديد فرمود: زكوة را ندادى و خواستى فرستاده مرا بكشى؟! «مَنَعْتَ الزَّكوةَ وَ اَرَدْتَ قَتْلَ رَسُولى»؟ گفت: نه به خدائيكه تو را به حق فرستاده نه من او را ديده‏ام و نه پيش من آمده است. و علت آمدن من اين است كه فرستاده شما نيامد فكركردم غضبى از جانب خدا ورسول بر ما شده است. پس آيه «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا انْ جاءَكُمْ فاسِقٌ...» نازل گرديد.
فشل
(بروزن فرس) ضعف. ترس. راغب آن را ضعف توأم با ترس گفته. طبرسى ذيل آيه 122 و 152 آل عمران آن را جبن و ذيل آيه 43 انفال ضعف ناشى از فزع معنى كرده. فيومى در مصباح فَشِل (به فتح اول و كسر دوم) را جبان و ضعيف القلب گفته است. به قول ابن اثير در نهايه آن به معنى ضعف و ترس است. نگارنده نيز با دقت در آيات قول ابن اثير را پسنديدم و خواهيم ديد كه معنى آن گاهى ضعف و گاهى ترس است. مثلا در آيه [انفال:46]. به معنى ضعف است نه ترس يعنى منازعه و اختلاف نكنيد كه ضعيف شويد و نيرويتان از بين برود مى‏دانيم كه اختلاف موجب ضعف و پراكندگى است ولى در آيه [آل عمران:152]. و آيه [انفال:43]. معنى ترس بهتر به نظر مى‏رسد. [آل عمران:122]. فشل را در آيه جبن و يا ضعف توأم با جبن گفته انديعنى: آنگاه كه دو طائفه از شماخواستند بترسند و يا خواستند از ترس ضعيف گردند ولى اين معنى با ملاحظه «هَمَّت» جور در نمى‏آيد. به نظر نگارنده فشل در آيه به معنى برگشتن از تصميم است كه لازمه جبن است در اقرب الموارد گويد:«عَزَمَ عَلى كَذا ثُّمَ فَشَلَ عَنْهُ اَىْ نَكَلَ عَنْهُ وَلَمْ يَمْضِهِ» يعنى به فلان كار تصميم گرفت سپس برگشت و به جا نياورد. آيه در باره دو گروه بنى سلمه و بنى حارثه است كه با رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» به جنگ «احد» خارج شدند و چون عبدالله بن ابى با ياران خويش از راه برگشت آنها نيز قصد كردند كه برگردند ولى برنگشتند يعنى: ياد كنيد آن وقت را كه دو طايفه از شما، خواستند از تصميم خود(كه جهادبود) برگردند حال آنكه خدا يار آنهاست.
فصح
[قصص:34]. فصيح كسى است كه كلامش بيان كننده مقصود و خالى از تعقيد باشد«افصح عن مراده اظهره» فصاحة به معنى بيان و خلوص كلام ازتعقيد است يعنى برادرم هارون در سخن گفتن از من فصيحتر است و مى‏تواند سخن را بهتر از من ادا كند اين آيه دلالت بر لكنت زبان موسى «عليه السلام» ندارد رجوع شود به «عقد» ذيل آيه [طه:27]. و «بين» ذيل آيه «وَلايَكادُيُبينُ». اين كلمه فقط يكبار در كلام الله آمده است.
فصل
بريدن و جداكردن.«فَصَلَ الشَّىْ‏ءَ فَصْلاً: قَطَعَهُ وَ اَبانَهُ» در مفردات گفته: آن جدا كردن دو چيز از همديگر است به طورى كه ميان آن دو فاصله باشد [صافات:21]. اين روز قيامت و روز جدا كردن حق از باطل است كه تكذيب مى‏كرديد. فصول: به معنى جدا شدن و خروج آمده «فَصَلَ مِنَ الْبَلَدِ فُصُولاً: خَرَجَ عَنْهُ» و نيز جمع فصل آمده (فصول چهارگانه) [بقره:249]. چون طالوت با لشكريان از محل و شهر جدا و خارج شد گفت: خدا شما را با رودخانه‏اى امتحان خواهد كرد. ايضاً [يوسف:94]. چون كاروان از مصر جدا و خارج گرديد پدرشان گفت: من بوى يوسف را استشمام مى‏كنم. معنى فصل همان است كه گفته شد و چون در قضاوت و غيره استعمال شود به مناسبت معناى اولى است. فصال: باز كردن طفل از شير دراقرب الموارد آن را اسم مصدر گفته است [احقاف:15]. بار داشتن و از شير گرفتنش سى ماه است. ايضاً [لقمان:14]. فصيلة: اقوام و عشيره است كه از شخص منفصل اند و فصيل به معنى مفصول است [معارج:11-13]. گناهكار دوست مى‏دارد كه ايكاش عوض دهد از عذاب آن روز پسران، زن، برادر و عشيره خويش را چنان عشيره‏اى كه او را به خودش منضم كرده و در كنار خود جا مى‏دهد. تفصيل: متمايز كردن. تفصيل كلام، روشن كردن آن است، مقابل اجمال. [اسراء:12]. و تا عدد سالها و حساب را بدانيد و هر چيز را از هم متمايز كرديم و روشن نموديم و مردم مى‏توانند آنها را از همديگر بشناسند. *** [صافات:21]. تعبير از روز قيامت با «يَوْمُ الْفَصْل» در بسيارى از آيات آمده است و مراد از آن حكومت و قضاوت حق است كه در نتيجه حق از ناحق، عادل از ظالم جدا شده و هر يك راه خويش روند چنانكه فرموده [حج:17]. [سجده:25]. در آيه [نباء:17]. شايد مراد از جدا كردن اجزاء عالم از همديگر باشد ولى بعيد است. [ص:20]. راجع به اين آيه رجوع شود به «خطب». [هود:1]. درباره اين آيه در «حكم» توضيح مفصل داده شده به آنجا رجوع شود. [طارق:13-14]. فصل به معنى مفصول است يعنى جدا شده از شوخى و ناحق، معنى آيه: حقا كه اين سخن قولى است حق و ثابت و شوخى نيست.
فصم
شكستن. قطع كردن. «فَصَمَ الشَّىْ‏ءَ: كَسَّرَهُ مِنْ غَيْرِ بَيْنُونَةٍ - فَصَمَ الشَّىْ‏ءَ: قَطَعَهُ». انفصام: قطع شدن. [بقره:256]. هر كه به طغيانگر كفر ورزيده و به خدا ايمان آورد به دستگيره‏اى چنگ زده كه قطع شدن ندارد. در نهج البلاغه خطبه 107 در وصف آتش آخرت فرموده: «لاتُفْصَمُ كُبُولُها» زنجيرهايش قطع نمى‏شود اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
فضح
رسوا كردن. عيب كسى را آشكار كردن. «فَضَحَهُ: كَشَفَ مَساويهِ» [حجر:68]. اين كلام لوط «عليه السلام» است نسبت به قوم خويش در حمايت ميهمانانش كه فرشته بودند فضيحت در اينجا به معنى الزام عيب و عار است كه اگر آنها به ميهمانان لوط جسارت مى‏كردند براى آن حضرت عيبى بود يعنى اينها ميهمان منند مرا رسوا نكنيد لذا طبرسى رحمه‏اللَّه آن را الزام عار معنى كرده و در مصباح فضيحت را عيب گفته است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
فضّ
شكستن و پراكندن. «فَضَّ الشَّىْ‏ءَ: كَسَرَهُ مُتَفَرِّقاً» راغب گفته: فضّ شكستن و پراکندن شیء است مثل شکستن مهر نامه و به طور استعاره گفته‏اند «اِنْفَضَّ الْقَوْمُ» يعنى قوم پراكنده شدند [آل عمران:159]. اگر بدرفتار و قسى القلب بودى حتماً از اطراف تو متفرق مى‏شدند. ايضاً [منافقون:7]. آنها كسانى اند كه مى‏گويند به كسانى كه در نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا متفرق شوند. در نهج البلاغه خطبه 122 درباره جمعى فرموده: «اَللَّهُمَّ اِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَماعَتَهُمْ» خدايا اگر حق را رد كردند اجتماعشان را متفرق گردان. فضّه: نقره. [انسان:21]. زينت شده‏اند با دستبند هائى از نقره بخصوصى. در مجمع ذيل آيه 34 توبه فرموده علت تسميه زر به ذهب آن است كه مى‏رود و فانى مى‏شود و باقى نمى‏ماند و علت تسميه نقره به فضه آن است كه متفرق مى‏شود و نمى‏ماند.
فضل
زيادت. راغب گفته: «اَلْفَضْلُ: اَلزِّيادَةُ عَنِ الْاِقْتِصارِ»در مصباح گفته:«فَضَلَ فَضْلاً» يعنى زيادت يافت «خُذِالْفَضْلَ» يعنى زيادت را بگير در قاموس آن را ضد نقص گفته است. هرگاه در آيات قرآن دقت شود خواهيم ديد كه فضل در آن به دو معنى بكار رفته: 1- برترى. 2- عطّيه و احسان و رحمت. و هر دو از مصاديق معناى اولى است. اما اولى ممكن است معنوى باشد مثل [اعراف:39]. شما را بر ما برترى و فضيلتى نبود. [سباء:10]. و ممكن است مادّى مثل [نحل:71]. امّا دوّمى مثل [بقره:251]. ليكن خدا صاحب احسان و رحمت است بر مردمان راغب گويد: هر عطيه‏اى را كه بر معطى لازم نيست فضل گويند. يعنى احسان و رحمت و عطائى كه خدا بر بندگان مى‏كند لازم نيست بلكه از روى لطف و كرم مى‏كند لذا به آن فضل گوئيم كه زيادت است وگرنه بندگان حقى در نزد خدا ندارند. اينك به چند آيه نظر مى‏كنيم. 1- [بقره:64]. در اين آيه كلمه رحمت بعد از «فضل» آمده ايضاً در [نساء:83-113-175]. و غيره آيا رحمت در اين آيات بيان و عبارت اخراى فضل است يا معنى ديگرى دارد؟ به نظر مى‏آيد كه «رحمة» ذكر عام بعد از خاص باشد كه فضل از مصاديق رحمت است و مى‏شود با ملاحظه آيات ماقبل مصاديق آن دو را روشن كرد و در آيه فوق مى‏توان گفت: مراد از فضل تأخير عذاب و غرض از رحمةقبول توبه باشد يعنى: اى بنى اسرائيل اگر فضل خدا بر شما نبود و در عقوبت شما تعجيل مى‏كرد و اگر رحمتش در توفيق توبه نبود حتما زيانكار مى‏شديد. 2- [آل عمران:174]. در اين آيه لفظ نعمت و فضل با هم ذكر شده ايضا در آيات [آل عمران:171]. [حجرات:8]. طبرسى ذيل آيه 171 آل عمران فرموده: فضل و نعمت دو لفظ است به يك معنى. بعد مى‏گويد درباره تكرار آن در آيه دو وجه گفته‏اند يكى آنكه نعمت مقابل طاعت است و فضل زايد بر آن و ديگرى آنكه تكرار آن براى تأكيد و تمكين معنى در نفس و مبالغه است. نگارنده نيز ترجيح مى‏دهم كه هر دو به يك معنى باشند گرچه در آيه دو مصداق دارند. تفضيل انبیاء عليهم السلام‏ به صراحت قرآن انبیاء عليهم السلام از لحاظ فضيلت يكسان نيستند، بعضى بر بعضى مزيت دارند. [بقره:253]. از اين آيه سه مطلب روشن مى‏شود. اول اينكه: پيامبران بعضى از بعضى افضل اند و اين تفضيل از جانب خداست كه فرموده «فَضَّلْنا» عين همين كلمه در آيه بعدى نيز خواهد آمد. دوم اينكه: سبب تفضيل سخن گفتن خدا و تأييد با روح القدس و اعطاء معجزات است كه آيه درصدد بيان اسباب تفضيل است. سوم اينكه: علت افضليت عيسى «عليه ‏السلام» معجزات و تأييد با روح القدس بوده است. [اسراء:55]. در اين آيه نيز تفضيل از جانب خداست و علت فضيلت داود اعطاء زبور است. داود و سليمان عليهماالسلام مى‏گويند: [نمل:15]. و سليمان به مردم درباره دانستن زبان پرندگان و دارا بودن به هر شى‏ء مى‏گويد: [نمل:16]. *** چنانكه گفته شد: تفضيل پيامبران از جانب خداست به نظر مى‏آيد علت تفضيل در استعدادها و معنويات آن بزرگواران بوده كه شايستگى تفضيل را داشته‏اند گرچه همه انبیاء عليهم السلام داراى فضل بوده‏اند قرآن فرموده: [انعام:124]. آيه در جواب كسانى است كه مى‏گفتند: بايد به ما هم وحى و رسالت داده شود خدا در جواب فرمود: خدا داناتر است كه رسالت خويش را در كجا قرار مى‏دهد و به كدام كس محول مى‏كند. يعنى جعل رسالت احتياج به استعداد دارد و خدا بهتر مى‏داند كدام شخص داراى استعداد است و در عين حال صاحبان استعداد نيز بعضى بر بعضى مزيت دارند. *** درباره رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» بايد بدانيم آن حضرت خاتم پيامبران و آورنده دين كاملتر از اديان گذشته است و كتابش چنانكه خواهيم گفت حافظ كتابهاى گذشته است در اينصورت بى شك از ديگران افضل خواهد بود و ذيلاً خواهيم ديد كه آن حضرت جامع اسباب فضيلت و سهمش رويهم از ديگران زياد بود و از مصاديق «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» و يا مصداق منحصربفرد آن بود. درباره تأييد به روح القدس آمده [تحريم:4]. ايضاً [بقره:97]. اما در خصوص سخن گفتن خدا با آن حضرت بايد دانست خدا با پيامبران سه نحو سخن مى‏گويد: وحى، سخن گفتن با ايجاد صدا، فرستادن ملك. اين آيه هر سه را بيان مى‏كند: [شورى:51]. در آيه مابعد تصريح شده كه خدا با حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» با هر سه قسم سخن گفته است زيرا آيه مابعد چنين شروع شده «وَ كَذلِكَ اَوْحَيْنا اِلَيْكَ رُوحاً مَنْ اَمْرِنا...» لفظ «كَذالِكَ» اشاره به آيه قبل و سه قسم وحى است يعنى: به تو دينى با هر سه قسم وحى كرديم. على هذا آن حضرت از «مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ» نيز مى‏باشد. از طرف ديگر به قول بعضى مراد از «رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» آن حضرت است و درباره حضرتش آمده: [سباء:28]. [انبیاء:107]. وآنگهى كتاب آن حضرت ناظر و حافظ كتابهاى ديگر است [المائده:48]. ايضاً آيه اسراء و آيات سوره نجم درباره معراج از ادل دليل بر افضليت آن حضرت است اگر كمى در آيه [اسراء:1]. و آيات [نجم:13-18]. دقت كنيم در افضل بودن آن حضرت شكى نخواهيم داشت. در آيه [احزاب:7]. آن حضرت از همه پيامبران اولوالعزم جلوتر ذكر شده مى‏شود آن هم دليل مطلب باشد اينها همه راجع به استفاده از آيات است در اين زمينه رواياتى نيز وارد شده كه در كتابها از جمله بحار طبع جديد جلد 16 ص 402 - 420 منقول اند. فضيلت كسبى‏ آنچه گفته شد راجع به فضيلت تفضلى و خدائى است كه روى استعداد شخص از خداوند افاضه مى‏شود چنانكه از «فَضَّلْنا» و «اَللَّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رَسالَتَهُ» روشن گرديد، اما راجع به فضيلت كسبى مى‏شود گفت كه هر يك از آن بزرگواران عليهم السلام داراى مزيتى بودند كه در ديگرى وجود نداشت مثلا نوح «عليه السلام» مدت نهصد و پنجاه سال تبليغ كرده و از اين لحاظ منحصربفرد است [عنكبوت:14]. درباره پيامبران آمده [صافات:181]. [نمل:59]. و درباره بعضى بالخصوص آمده: [صافات:109-120-130]. ولى درباره نوح «عليه‏السلام» آمده: [صافات:79]. اين «فِى‏الْعالَمينَ» ظاهراً به علت آن است كه اولين پايه گذار مبارزه با بت پرستى آن بزرگوار است و نسبت به رسولان آينده فتح الباب كرده است «فِى‏الْعالَمين» ظاهراً حال است از «سَلامٌ» يعنى سلام بر نوح سلامى كه پيوسته در ميان مردمان خواهد ماند. ايضاً جريان ذبح اسماعيل «عليه‏السلام» و اسكان ذريه در وادى غير ذى زرع و انداخته شدن به آتش نسبت به ابراهيم «عليه السلام» و هكذا صبر ايوب «عليه السلام» كه فرموده: [ص:44]. و نيز تلاشها و مجاهدتهاى موسى «عليه السلام». اگر از اين جهت حالات رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» را بررسى كنيم خواهيم ديد آن حضرت نيز در نوبت خود بى نظير است: ايستادگى در راه خدا، استقامت در برابر تحريم اقتصادى سه ساله قريش در شعب ابى‏طالب «عليه السلام» مهاجرت در راه خدا و براى خدا، شركت در جنگ‏هاى متعدد و برداشتن زخمها، صبر بر زحمات و نادانيهاى قوم، تشكيل حكومت دينى، نجات مردم از بت پرستى، تحكيم پايه‏هاى توحيد و غيره و غيره كه با شمردن به طول خواهد انجاميد تنها اگر جريان شعب ابى‏طالب «عليه السلام» را در نظر بگيريم به استقامت ممتاز آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه و آله پى خواهيم برد در مدت آن سه سال چنان در مضيقه واقع شدند كه يكى از يارانش مى‏گويد: شب چيز نرمى زير پايم احساس كردم آن را به دهان گذاشته و از كثرت گرسنگى بلعيدم و اكنون كه دو سال از آن زمان مى‏گذرد هنوز نمى‏دانم آن چيز چه بود. *** درباره مفاضله ميان انبیاء و ائمه عليهم السلام از جنبه وحى و طرف خطاب خدا بودن انبيا افضل اند ولى از جنبه كسبى بايد اندازه تلاش آنان را در نظر گرفت و روى آن حساب كرد مثلا زكريا و على بن ابيطالب عليهم االسلام را در نظر مى‏گيريم قطع نظر از جنبه وحى: - على «عليه السلام» مروج شريعت قرآن بود. - زكريا «عليه السلام» مروج شريعت تورات. - على «عليه السلام» شريعت مستقل نداشت. - زكريا «عليه السلام» شريعت مستقل نداشت. - على «عليه السلام» در راه خدا بارها جنگيد. - زكريا «عليه السلام» در هيچ جنگى شركت نكرد. - على «عليه السلام» به هنگام مرگ بدنش پر از جاى زخمهاى جنگى بود. - زكريا «عليه السلام» اثرى از زخم نداشت. رويهم رفته اگر تلاشهاو فعاليت‏هاى على «عليه السلام» را در راه خدا با تلاشهاى زكريا «عليه السلام» مقايسه كنيم علائم طور ديگر جابه جا خواهد شد. پس ما در بيان فضيلت كسى بايد سراغ تلاشها و زحمات شخص وى برويم تا نتيجه مطلوب به دست آيد. وانگهى مطابق روايات، ائمه عليهم السلام نيز صداى ملائكه را مى‏شنيدند ولى خود آنها را نمى‏ديدند و نيز به قلوبشان الهام مى‏شد كافى ج 1 ص 270 «بابُ اَنَّ الْاَئِمَّةَ مُحَدَّثُونَ» مفيدرحمه اللَّه در كتاب اوائل المقالات مى‏گويد: قومى از اماميه قطع كرده‏اند كه امامان اهل بيت از همه انبیاء جز پيامبر ما افضل اند، و عده‏اى از اماميه آنها را به استثناى اولوالعزم از همه افضل گفته‏اند گروهى از آنها از هر دو قول امتناع كرده و همه انبیاء عليهم السلام را از امامان عليهم السلام افضل دانسته‏اند اين بابى است كه عقول را در ايجاب و منع آن مجال نيست و بر هيچ يك از اقوال اجماعى منعقد نشده...در قرآن مواضعى است كه قول اول را تقويت مى‏كند...نگارنده گويد آنچه در واقع و در علم خدا هست بدان تسليم هستيم. فضيلت يهود يعنى چه؟! درباره بنى اسرائيل آمده: [بقره:47-122]. موسى «عليه السلام» جواب سؤال آنها كه گفتند: اى موسى همانطور كه اين مردم بتهائى و معبودهائى دارند براى ما نيز معبودى بساز «يا مُوسَى اجْعَلْ لَنا اِلهاً كَمالَهُمْ آلِهَةٌ» فرمود: [اعراف:140]. مراد از اين تفضيل چيست؟ با آنكه قرآن به شديدترين وجهى مثالب يهود را برشمرده و آنها را كوبيده است. وانگهى مراد از «العالمين» همه مردمان در هر عصر است يا مردمان زمان يهود؟ بايد دانست: در ميان قوم يهود پيامبران بيشتر از هر قوم بوده‏اند از 25 نفر پيغمبرى كه در قرآن نام برده شده بيشترشان از يهوداند مانند يوسف، موسى، هارون، داود، سليمان، زكريا، يحيى، عيسى، اسمعيل، صادق الوعد، يونس، اسحق، يعقوب. از طرف ديگر معجزات واقعه در بنى اسرائيل بيشتر از هر قوم بود از قبيل: عصاى موسى «عليه السلام» و يد بيضاى او، شكافتن دريا و گذشتن بنى اسرائيل از آن و غرق فرعونيان، شكافته شدن دوازده چشمه آب از سنگ، آمدن من و سلوى، بلند شدن كوه بالاى سر بنى اسرائيل، زنده شدن مقتول در جريان بقره، زنده شدن آن عده كه به موسى گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان بده، آمدن طوفان، جراد، قمل، خون، قورباغه‏ها بر فرعونيان و...ايضاً معجزات سائر انبیاء بين اسرائيل از قبيل تسبيح كوهها و پرندگان با داود، دانستن زبان پرندگان «عُلِّمْنا مَنطِقَ الطَّيْرِ» تسخير باد و جن به دست سليمان، زنده شدن مردگان به دست عيسى و... چنانكه در مابعد آيه 47 بقره مقدارى از آنها شمرده شده است. و موسى «عليه السلام» به آنها فرمود: [مائده:20]. اين آيه خلاصه و فشرده مطلب ماقبل است يعنى: برخاستن پيامبران از آنها. اعطاى آزادى و استقلال پس از آنكه در دست فرعون بردگان بودند. و رسيدن به چيزى كه احدى از مردمان بدان نرسيده‏اند به نظرم مراد از آن كثرت معجزات و غيره است. نتيجه اينكه: به نظر نگارنده مراد از تفضيل بنى اسرائيل، بودن پيامبران زياد و معجزات زياد در ميان آنهاست در اينصورت آنها از ايندو جهت از همه اقوام برتراند و هيچ مانعى ندارد كه «العالمين» شامل همه مردمان در هر عصر باشد زيرا اينهمه پيامبران و معجزات در هيچ قومى نه قبل از بنى اسرائيل و نه بعد از آنها واقع نشده است. ولى اين مطلب ربطى به فضيلت فرد فرد آنها ندارد كه آنها از نظر افراد به تصريح قرآن و تجربه، اشخاص بدكار و حيله‏گر و «غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» و «باءُ و بِغَضَبٍ عَلى غَضَبٍ» بوده و هستند، آيات فقط مى‏گويد كه اين تفضيل در اين قوم واقع شده است. از طرف ديگر مى‏شود از كثرت پيامبران و معجزات خشونت و جهالت بنى اسرائيل را كشف كرد زيرا اگر غرق در جهالت و عصيان نبودند احتياج به آنهمه پيغمبر و معجزات نداشتند. فضيلت انسان‏ آيه زير نيز قابل دقت و بررسى است [اسراء:70]. تكريم به معنى گرامى داشتن و محترم كردن است و آن ظاهراً به واسطه عقل و تفكر و اختيار است كه خداوند به انسان عطا فرموده و به همان وسيله لياقت خليفةاللَّه بودن را پيدا كرده است. چنانكه ابليس در اين باره به خدا عرض كرد: [اسراء:62]. مرا خبر ده از اينكه بر من برترى دادى و گرامى داشتى. نظر ابليس از تكريم همان خلافت آدم است و آن نبود مگر در اثر استعداد انسان و نيروى عقل و تفكر و طرز ساختمان بدن او. جمله «وَ حَمَلْناهُمْ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ» از نتائج تكريم است كه بشر بدان وسيله به اينها دست يافت. اما جمله «وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً» به احتمال قوى اين تفضيل نيز از نتائج تكريم است و اگر نيروى عقل و تفكر در بشر نبود اين تفضيل عايد او نمى‏شد و آن تفضيل ثوابى و اخروى نيست بلكه تفضيل از حيث استعداد و تصرف در عالم و تسخير موجودات مادى و استفاده از آنها است، على هذا اين مسئله به ميان نمى‏آيد كه بشر افضل است يا ملك؟ مراد از «مِمَّنْ خَلَقْنا» عموم مخلوق است اعم از فرشتگان و غيره و از اينكه: بشر از بسيارى از مخلوقات از حيث استعداد و تسخير برتر است لازم مى‏آيد كه بعضى از مخلوقات از بشر از جهاتى برتر باشند، در اينجا نبايد فقط به سراغ ملك رفت بلكه ملك و بسيارى از جبندگان از جهاتى از بشر برترند امروز در كاوشهاى علمى روشن شده كه امثال مورچه‏ها، موريانه‏ها، زنبوران عسل و غيره و غيره طورى در عالم تصرف مى‏كنند كه از بشر ساخته نيست و نخواهد بود. خلاصه اينكه به نظر نگارنده: تفضيل از متفرّعات تكريم و از نتائج آن مى‏باشد به عبارت ديگر: تكريم راجع به ذات انسان و اراده و تفكر او و تفضيل راجع به تصرفات او در عالم ماده و مهار كردن و زير فرمان كشيدن موجودات جهان است. درباره اين آيه مطالب ديگرى نيز گفته شده وى نگارنده به آنچه گفته دلگرم است. واللَّه العالم.
فضو
اتساع. «فَضَا الْمَكانُ: اِتَّسَعَ». [نساء:21]. طبرسى فرموده: افضاء به شى‏ء رسيدن به آنست باملامست اصل آن از فضاء به معنى وسعت است اقرب الموارد «اَفْضى فُلانٌ اِلى فُلانٍ» را رسيدن شخصى به شخصى معنى كرده و گويد حقيقتش آن است كه يكى به فضاء ديگرى رسيد. در نهج البلاغه خطبه 173 فرموده: «وَ ما اَبْقى شَيْئاً مِمَّا يَمُرُّ عَلى رَأْسى اِلَّا...اَفْضى بِهِ اِلَّىَ» رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» از آنچه به سر من خواهد آمد چيزى نگذاشت مگر آنكه به من رسانيد. (و اطلاع داد). آيه درباره آن است كه مهريه زنان را از روى ظلم از دستشان نگيريد يعنى: چطور آن را از دست زن مى‏گيريد حال آنكه بعضى از شما به بعض ديگر رسيده است(و با رسيدن به يكديگر و ايجاد علقه زوجيت مثل يك وجود شده‏ايد) و زنان از شما پيمانى محكم گرفته‏اند. ظاهراً مراد، پيمان عقد است كه مرد مهريه را به واسطه عقد ازدواج به عهده مى‏گيرد. در مجمع از ابن عباس نقل شده «اَفْضى» در آيه كنايه از جماع است و به قولى مراد خلوت صحيح با زن است مقاربت باشد يا نه. اين كلمه بيشتر از يكبار در كلام اللَّه يافته نيست.
فطر
شكافتن. و شكاف طبرسى فرموده: «اَصْلُ الْفَطْرِ: الشق» راغب شكافتن طولى گفته است. تفطر و انفطار: شكافته شدن. [مريم:90]. نزديك است آسمانها از آن نسبت بشكافند. [انفطار:1]. آنگاه كه آسمان بكشافد مثل: [انشقاق:1]. در بسيارى از آيات فطر به معنى آفريدن و فاطر به معنى آفريننده آمده مثل [انعام:79]. [انعام:14]. با در نظر گرفتن معناى اولى فطر، آفريدن از آن فطر ناميده شده كه خداوند موجودات را با شكافتن مى‏آفريند تخم مرغ و تخم جنبندگان ديگر شكافته شده بچه‏هاى آنها به دنيا مى‏آيند، حبوبات در زير خاك شكافته شده و روئيده مبدل به ساقه‏ها، برگها و حبوبات ديگر مى‏شوند، [انعام:95]. تخمهاى ريز علفها شكافته شده و علفها از آنها به وجود مى‏آيند. يك هسته زردآلو را در نظر بگيريم: هسته در زير خاك شكافته شده جوانه از آن خارج مى‏شود، جوانه شكافته شده، شاخه‏ها و برگها از آن خارج مى‏شوند، شاخه‏ها شكافته شده گلها به وجود مى‏آيند از گلها ميوه و از ميوه‏ها هسته‏ها و همچنين تا مى‏رسيم به آسمانها و زمين كه شش بار در قرآن آمده «فاطر السموات و الارض» و در آيه ديگر فرموده: [انبیاء:30]. درباره انسان آمده [طه:72]. [يس:22]. كه ما انسانها نيز در ابتدا يك سلول و ياخته ساده بوده در اثر شكافته شدن به انسان تبديل شده‏ايم. *** ممكن است فطر به معنى ابداع و اختراع و ايجاد ابتكارى باشد كه در «بدع» گذشت در اقرب الموارد آمده: «فَطَرَ الْاَمْرَ: اِخْتَرَعَهُ وَ ابْتَدَأَهُ وَ اَنْشَأَهُ» در همان كتاب و نهايه از ابن عباس نقل شده كه معنى «فاطِرُ السَّمواتِ وَالْاَرْض» را نمى‏دانستم تا دو نفر عرب بيابانى درباره چاهى براى قضاوت پيش من آمدند يكى از آن دو گفت: «اَنَا فَطَرْتُها» يعنى حفر آن را من شروع كرده‏ام. در اين صورت «فاطِرُ السَّمواتِ» به معنى [بقره:117]. است ولى معناى شكافتن صحيحتر است كه آن به تصريح طبرسى و راغب معناى اولى كلمه است بهتر است مراد از «بَديعُ السَّمواتِ» خلقت ابتكارى و از «فاطِرُالسَّمواتِ...» خلقت به واسطه شكافتن باشد اينك چند آيه را بررسى مى‏كنيم: 1- [ملك:3]. فطور چنانكه در مجمع و اقرب گفته جمع فطر است به معنى شكافها. راغب آن را مصدر و به معنى اختلال و سستى گرفته يعنى دفعه ديگر نگاه كن آيا اختلالى يا شكافهائى (عدم اتصال) در خلق خدا مى‏بينى؟! صدر آيه چنين است: «اَلَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ طِباقاً ماتَرى فى خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ...» مراد آن است كه مخلوقات خدا به يكديگر متصل و مرتبط اند همديگر را فوت نمى‏كنند و ميان اتصال و تدبير آنها اختلال يا شكافها نيست. 2- [مزّمل:17-18]. ضمير «بِهِ» راجع است به «يَوْماً» و باء به معنى «فى» يا سبب است يعنى: روزى كه فرزندان را پير مى‏گرداند آسمان در آن روز يا به سبب آن روز شكافته شده و وعده خدا عملى است. اين عبارت اخراى آيه «اِدَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» و [حاقة:16]. است. 3- [شورى:5]. نزديك است آسمانها از بالايشان بشكافند و فرشتگان به پروردگارشان تسبيح و حمد مى‏گويند. به نظر مى‏آيد: مراد از نزديكى تفطر آسمانها شكافتن آنها در قيامت است چنانكه در آيه «اَلسَّماءُ مُنْفَطِرٌ...» گذشت، شكافتن قهراً از بالاى آسمانها شروع خواهد شد، شايد مراد از آنها طبقات هفتگانه جو باشد. يكى از بزرگان احتمال داده مراد شكافتن آسمانها براى نزول وحى باشد، اين احتمال گرچه به سياق آيات و خاصه آيه 51 همين سوره مناسب است ولى در اينصورت براى لفظ «تَكادُ» محلى نمى‏ماند وانگهى نزول وحى كه به وسيله ملك است شكافتن لازم ندارد. مع الوصف: شايد مراد خداوند چيز ديگرى باشد. واللَّه‏العالم. 4- [روم:30]. طبرسى فرموده «فِطْرَتَ اللَّه» مفول فعل محذوف است يعنى «اِتَّبِعْ فِطْرَتَ اللَّهِ» و آن بدل است از «فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ» و شايد تقدير آن «اَعْنى فِطْرَتَ اللَّهِ» باشد يعنى: توجهت را بدين پيوسته كن در حاليكه بدان مايلى، پيروى كن از فطرت خدائى كه بشر را بر آن آفريده، تبديلى بر دين خدا نيست ليكن بيشتر مردم نمى‏دانند. آيه صريح است در اينكه دين جزو نهاد بشر و خميره ذات او است مثل خوردن،خوابيدن و غيره، به عبارت ديگر: دين فطرت خدا و مخلوق خداست كه بشر را توأم با آن آفريده و از بشر قابل انفكاك نيست. ناگفته نماند: دين بما هو دين فطرى بشر است ولى بشر فقط كليات آن را از قبيل توحيد و پى بردن از علت به معلول و شكر منعم، درك مى‏كند، درك جزئيات آن احتياج به آمدن پيامبران دارد و با توضيح آنها انسان به فطرى بودن دين بيش از پيش متوجه مى‏شود. خداوند در آيه فوق فرموده: پيوسته بدين توجه كن (و بدان كه تو بدينى مى‏خوانى كه بر فطرت بشر استوار است و فطرت بشر جوابگوى آن مى‏باشد).
فظّ
بدخلق. «اَلسَّيِى‏ءُ الْخُلُقِ اَلْخَشِنُ الْكَلامِ». [آل عمران:159]. اگر بدرفتار و سنگدل مى‏بودى حتماً از تو پراكنده مى‏شدند. فظّ در اصل آب شكمبه حيوان است كه در صورت تشنگى آن را فشرده و مى‏نوشند راغب گفته فظّ به معنى بدخلقى استعاره است از فظّ به معنى شكمبه نوشيدنش بسيار ناپسنداست و جز در ناچارى شديد نمى‏نوشند. اين كلمه فقط يك بار در قرآن يافته است.
فعل
(به فتح اول) كاركردن وبه كسر اول كار. در قاموس گفته: «اَلْفِعْلُ بِالْكَسْرِ حَرَكَةُالْاِنْسانِ...وَ بِالْفَتْحِ مَصْدَرٌ...» همچنين است قول فيومى در مصباح. ولى قرآن اين مطلب را تصديق نمى‏كندو فعل به كسر اول را مصدر بكار برده مثل [انبیاء:73]. عطف «اِقام و ايتاء» بر آن، كه هر دو مصدراند بهترين دليل مصدربودن «فعل» است نه اسم مصدر. فعلة: به فتح اول به معنى دفعه است «كانَتْ مِنْكَ فَعْلَةٌ حَسَنَةُ» از تو يك كار خوبى بود. [شعراء:19]. اين سخن فرعون است به موسى «عليه السلام» مراد از فعلة كشته شدن قبطى است به دست موسى يعنى: و كردى آن كارت را كه كردى حال آن كه بر نعمت ما كافر بودى. فعّال: مبالغه و از اسماء حسنى است و دوبار در قرآن آمده‏است [هود:107]. ايضاً [بروج:16].
فقد
گم شدن. غائب شدن «فَقَدَهُ فَقْداً:غابَ عَنْهُ» راغب گفته: فقد نبودن شى‏ء است بعد از بودن آن، و آن از عدم اخص است كه عدم به چيزى كه اصلابوجود نيامده نيز گفته مى‏شود در نهج البلاغه خطبه 187 آمده«سَلوُنى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدوُنى» پيش از آنكه مرا از دست بدهيد و گم كنيد از من بپرسيد. [يوسف:72-71]. برادران يوسف رو كرده و گفتند :چه چيز گم كرده‏ايد؟ گفتند:پيمانه شاه را گم كرده‏ايم. [نمل:20]. تفّقد آن است كه در حال غيبت چيزى از حال آن جويا شويم،يعنى از پرندگان جوياشد و گفت:چرا هدهد را نمى‏بينم. اين ماده بيشتر از سه بار در قرآن نيامده‏است .
فقر
حاجت. فقير: حاجتمند. احتياج رااز آن فقر گفته‏اند كه آن به منزله شكسته شدن فقارظهر (ستون فقرات) است در تعّذر رسيدن به مراد(مجمع). ناگفته نماند: حاجت يكدفعه حاجت ذاتى است مثل [فاطر:15]. اى مردم شما به خدا محتاجيد و خدا اوست بى نياز ستوده. اين شامل حال همه است حتى ميليادرها، و يك دفعه به معنى نادارى و بى چيزى است مثل [نساء:6]. و [حج:28]. فاقره: داهيه بزرگ. اين از آن است كه بلاى بزرگ پشت انسان را مى‏شكند [قيامة:25-24]. چهره هائى در آن روز درهم كشيده است توقع دارد كه بلائى كمرشكن به سرش آيد. [توبه:60]. راجع به فرق مسكين و فقير به «سكن» رجوع شود.
فقع
[بقره:69]. فقع به معنى زردى شديد است «فَقَعَ لَوْنُهُ فَقْعاً: اِشْتَدَّتْ صُفْرَتُهُ» يعنى :آن گاوى است زرد پررنگ كه بينندگان را شاد مى‏گرداند، اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
فقه
(به كسر اول) فهميدن. در مصباح گفته: «اَلْفِقْهُ:فَهْمُ الشَّىْ‏ء». [هود:91]. گفتند اى شعيب ما بسيارى از آنچه را كه مى‏گويى نمى‏فهميم. [اعراف:179]. قلوبى دارند كه با آنها نمى‏فهمند. [توبه:122]. سياق آيات ماقبل و مابعد كه در باره جهاد است نشان مى‏دهد كه مراد از «لِيَنْفِرُوا» رفتن به جهاد و مراد از «فَلَوْلانَفَرَ» رفتن به محضر رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» براى طلب علم و تفّقه در دين است. يعنى نمى‏شود همه مومنان براى جهاد بكوچند، چرا از هر قوم گروهى به مدينه كوچ نمى‏كنند كه در دين فقيه و دانا شوند و وقت برگشتن قوم خويش را انداز كنند، كه شايد اندازشدگان طريق احتياط از عذاب درپيش گيرند. بنابر اين حكم فوق به هنگام نزول آيه شامل اهل مدينه نبوده كه درباره آنها در آيه قبلى آمده كه نبايد از رسول خداتخلف كنند«ما كانَ لِاهْلِ الْمَدينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْاَعْرابِ اَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسوُل ِ اللَّهِ...» به عبارت ديگر: اهل مدينه براى تفقه احتياج به كوچ نداشتند زيرا تفقه در مدينه برايشان ميسر بود، ولى اگر از بلاد ديگر همه به جهاد مى‏رفتند مجالى براى تفقه نمى‏ماند، در تفسير عياشى و صافى رواياتى هست كه مضمون فوق را در خصوص كوچ براى تفقه و استفسار از حال امام «عليه السلام» بعد از فوت امام قبلى، تأييد مى‏كند. در تفسير المنار و جلالين هردو فعل را راجع به جهاد گرفته يعنى: نمى‏شود همه مومنان به جهاد بروند چرا از هر قوم گروهى به جهاد نمى‏روند كه گروهى نيز بمانند و تفقه كنند و جنگجويان را آنگاه كه از جهاد بازگشتند انذار كنند. ولى: اين احتياج به تقدير دارد و بر خلاف ظهور آيه است. در كشاف و جوامع الجامع مراد از هر دو فعل كوچيدن براى تفقه است يعنى: كوچ همه درست و عملى نيست بلكه بايد عده‏اى بكوچند... اين معنى بسيار مناسب است ولى سياق آيات قبلى و بعدى كه در باره جهاد است آن را تأييد نمى‏كند. به هرحال: آيه اهمّيت و لزوم كوچ براى فراگرفتن علم از حوزه‏هاى علميّه را روشن مى‏كند و در آخر قيد مى‏كند كه اين تفقّه و فراگرفتن علم براى آن است كه پس از برگشتن مردم را انذار كنند و از مخالفت امر خدا بر حذر دارند.
فكر
(به فتح و كسر اول) انديشه. تأمل. به عبارت ديگر فكر اعمال نظر و تدبر است براى به دست آوردن واقعيات و عبرتها و غيره در قاموس گفته: «اَلْفَكْرُ: اِعْمالُ النَّظَرِ فِى الشَّىْ‏ءِ» در مصباح فيومى آمده: «اَلْفَكْرُ تَرَّدُدِ الْقَلْبِ بِالنَّظَرِوَ التَّرَّدُدُ لِطَلَبِ الْمَعانى». [اعراف:184]. يعنى اگر در گفته‏ها و اعمال پيغمبر كه مدتی با آنها رفيق و در يك محيط بوده، فكر و اعمال نظر كنند مى‏دانند كه او ديوانه نيست بلكه انذار كننده آشكار است. قرآن مجيد به تفكر و تدبر بسيار اهميت داده و بسيارى از آيات براى ايجاد تفكر نازل شده است [آل عمران:191]. [رعد:3]. [حشر:21].
فكّ
جدا كردن. «فَكَّ الشَّىْ‏ءَ فَكّاً فَصَلَهُ وَ اَبانَ بَعْضَهُ عَنْ بَعْضٍ» فك رهن خلاص كردن آن و فك رقبه آزاد كردن بنده است. [بلد:12-13]. چه ميدانى گردنه چيست، آزاد كردن بنده‏اى است. عتق را از آن فك گويند كه آزاد كننده است و ميان بنده و ملكيت جدائى مى‏افكند. [بيّنة:1-2]. متعّلق «مُنْفَكّينَ» چيست؟ و اهل كتاب و مشركان از چه چيز منفصل نبودند تا دليل واضحى آيد؟ گفته‏اند متعلق آن «كُفْر» است يعنى از كفرشان جداشدنى نبودند تا دليل روشنى بيايد كه آن رسولى است از جانب خدا. الميزان آن را «سنت هدايت» گرفته يعنى آنها از سنت جاريه هدايت منفك نبودند و اقتضاى آن سنت آمدن رسول بود و چون آمد آنها را به اختيارشان گذاشت. نگارنده احتمال مى‏دهم كه مراد از آيه آن است: پيش از آمدن رسول خدا، اهل كتاب و مشركان همه كافر بودند و كلمه كفر شامل همه آنها بود و از آن منفك نبودند تا پيامبر اسلام آمد و در اثر تبليغات او، آنها از هم منفصل شدند يعنى عده‏اى ايمان آوردند و هدايت يافتند و عده‏اى هم دانسته و از روى علم طريق اختلاف پيمودند و به عبارت ديگر عده‏اى هدايت شدند و بر عدّه‏اى حجّت خدا تمام گرديد، دقت در آيات بعدى و تقسيم مردم بر اهل بهشت و آتش اصالت اين احتمال را تأييد مى‏كند. واللَّه‏العالم. لفظ فك و منفكين بيشتر از دو مورد فوق در قرآن يافته نيست.
فاكهة
هر چيز خوردنى سرور آور. عده‏اى فاكهه را ميوه معنى كرده‏اند در قاموس گفته: «اَلْفاكِهَةُ: اَلثَّمَرُ كُّلُهُ» راغب گويد: فاكهة به قولى همه ميوه‏ها و به قولى همه آنها به استئناء انگور و انار است. ولى فيومى در مصباح گويد: فاكهه هر آنچيزى است كه با خوردن آن متنعم شوند خشك باشد ياتر... در اقرب از كتاب مغرب نقل كرده «اَلْفاكِهَةُ مايَتَنَعَّمُ بِاَكْلِهِ اَلْجَمْعُ فَواكِهُ». اين معنى با اصطلاح قرآن بسيار سازگار است مثلا در آيه [صافات:41-42]. «فواكه» بيان رزق است و در آيه [دخان:27]. «فاكَهين» راجع به مطلق نعمت است نه فقط ميوه. و اينكه در آن سرور و انبساط را قيد كرديم در ذيل روشن خواهد شد. به نعمت بهشتى از آن فاكهه و فواكه گفته شده كه انسان از آن متنعم و ملتذ و مسرور مى‏شود. واللَّه العالم. فاكه: متنعم و كسى كه فاكهه در اختيار اوست آن را صاحب فاكهه و بذله گو «ذوالفكاهة» گفته‏اند [طور:18]. اهل بهشت با نعمتى كه پروردگارشان داده متنعم اند. [دخان:27]. و نعمتى كه در آن متنعم بودند. تفّكه: به معنى خوردن فاكهه، ندامت، تمتع و تعجب آمده چنانكه در قاموس و مصباح و اقرب هست به نظر نگارنده معنى آن در آيه ذيل تعجب است [واقعة:65-66]. يعنى اگر مى‏خواستيم زرع را خشك مى‏كرديم پس تعجب مى‏كرديد و مى‏گفتيد: ما غرامت زدگانيم. طبرسى نيز آن را از عطاء و كلبى و مقاتل نقل كرده است. فَكِه: (به فتح اول و كسر دوم) را بذله گو و متكبر گفته‏اند و آن در صورت اول از فُكاهة (به ضم اول) است كه راغب آن را گفتگوى هم انسها و طبرسى مزاح و بذله گوئى معنى كرده است. [مطفّفين:31]. يعنى كفار (پس از تحقير مؤمنان) چون نزد كسانشان مى‏رفتند شادمان و بذله گو مى‏رفتند (از اينكه اهل ايمان را تحقير كرده‏اند). *** بنابر آنكه فاكهه را مطلق خوردنى گفتيم ذكر بعضى از خوردنيها در رديف فاكهه از بابت اهميت و ذكر خاص بعد از عام است مثل [طور:22]. [رحمن:68]. واللَّه‏العالم.
فَلَح
(بر وزن فرس) و فلاح به معنى رستگارى و نجات است همچنين است افلاح [اعلى:14-15]. رستگار شد آنكه پاك شد و نام پروردگارش را ياد كرد و نماز خواند. آن در قرآن همه جا از باب افعال به كار رفته و شامل رستگارى دنيا و آخرت است .و سبب آن پيروى از خواسته‏هاى عقل و دستورات دين مى‏باشد.
فَلَق
(بر وزن فرس) شكافتن. «فَلَقَ الشَّىْ‏ءَ فَلْقاً: شَقَّهُ». فالق:شكافنده انفلاق شكافته شدن [شعراء:63]. دريا بشكافت و هر قسمتش مانند كوه بزرگى گرديد. [انعام:95]. خدا شكافنده دانه و هسته است. [انعام:96]. شكافنده صبح است و شب را وقت آرامش قرار داده است. [فلق:1-4]. فلق (بر وزن فرس) اسم مصدر است به معنى شكافته شده طبرسى آن را شكاف وسيع گفته، در قاموس و اقرب چند معنى از قبيل صبح، دره، شكاف گفته و نيز گفته‏اند: «اَلْخَلْقُ كُلُّهُ». مخلوق را از آن فلق گويند كه خداوند آنها را همانطور كه در «فطر» گفته شد با شكافتن و شكفتن به وجود آورده است. به نظر نگارنده مراد از «فلق» در آيه همه خلق است نه صبح گرچه آن نيز از مصاديق فلق است يعنى: بگو پناه مى‏برم به پروردگار خلق از شر آنچه خلق كرده دو آيه از حيث عموم با هم مساوى اند ناگفته نماند همه مخلوق داراى جنبه خير و شر اند اتومبيل داراى خير است كه شخص را به مقصد مى‏رساند و داراى شر است كه در اثر سقوط هم خودش از بين مى‏رود و هم شخص را از بين مى‏برد. پول داراى خير است كه شخص را به هدف مى‏رساند و داراى شر است كه شايد براى گرفتن و بردن آن شخص را بكشند، نفت داراى خير است كه منزل را گرم مى‏كند و داراى شر است كه شايد منزل را در اثر غفلت به آتش بكشد و بسوزاند. بدين حساب همه اشياء داراى دو جنبه خير و شراند و آيه مبين آن است كه بايد از شر همه مخلوقات به خدا پناه برد و خير آنها را از خدا خواست و چون جز خدا كسى نمى‏تواند شرور مخلوقات را از انسان برگرداند و منافع آنها را به وى روى آور كند لذا بايد به خدا پناه برد كه آفريننده آنهاست و زمام همه به دست اوست «ازمه الامور طراً بيده». غاسق كه به معنى هجوم كننده در پنهانى است ظاهراً از حيث عموم مساوى با «ماخَلَق» است زيرا شرور مخلوقات پنهانى و بى خبر و ناگهان به انسان هجوم مى‏كنند چنانكه در «غسق» گذشت. و اگر مراد از «اَلنَّفاثات»نيروهاى دمنده و از «العقد» مواد اوليه باشد اين آيه نيز در رديف آيات ماقبل است مثلا خاك، آب، املاح، كربن هوا هر يك بسته و گره خورده مخصوصى اند نيروهاى مخصوص به آنها دميده و قسمتى از آنها را كنده و در اثر تخليط شيميائى يك سيب يا ميوه ديگر يا انسان و غيره به وجود مى‏آيد پس مواد اوليه كه خزائن خدايند در اثر دميدن آن نيروها به چيزهاى ديگر مبدل مى‏شوند و چون اين دميدن و دميده شدن شرى نيز در بردارند لذا از شر آنها به خدا پناه مى‏بريم. واللَّه‏العالم. رجو شود به «نفث».
فُلْك
(بر وزن قفل) كشتى. آن در واحد و جمع به كار مى‏رود مثل [هود:37]. كه راجع به كشتى نوح «عليه السلام» است و [نحل:14]. كه راجع به همه كشتيها است. ايضاً مذكر و مونث هر دو به كار رود مثل [شعراء:119]. كه به قرينه صفت، مذكر است و مثل [لقمان:31]. كه به قرينه «تَجْرى» مونث است ظاهراً آن به واسطه جمع بودن است. [يس:41]. رجوع شود به «شحن» و ظاهراً مراد مطلق كشتى است نه كشتى نوح «عليه السلام». *** طبرسى رحمه‏اللَّه فرموده: اصل فلك به معنى دور و گرديدن است. على هذا كشتى را به اعتبار گردش فلك گفته‏اند.
فَلَك
(بر وزن فرس) مدار كواكب. [انبیاء:33]. ايضاً [يس:40]. اوست خدائى كه شب و روز را و آفتاب و ماه را آفريد همه در يك مدارى شناوراند مدار شب و روز اطراف زمين و مدار آفتاب و ماه در فضا و مخصوص به خودشان است. ظاهراً «كل» به هر چهار برمى گردد آيه «يس» نيز در همين مضمون است. به نظر مى‏آيد مدار نجوم به مناسبت نجوم كه در آن مى‏گردند فلك گفته شده وگرنه مدار اعتبارى است.
فلان
[فرقان:28]. لفظ «فلان» كنايه است از يك نفر معين ابن دريد از ابى حاتم نقل كرده: عرب از هر مذكر با «فلان» و از هر مونث با «فلانة» كنايه مى‏آورد اگر مراد بهائم باشد الفلان و الفلانة با الف و لام مى‏گويند (مجمع). آيه راجع به قيامت است كه در آن انسان متوجه مى‏شود رفيقش يا پيشوايش او را اضلال و بدبخت كرده گويد: اى كاش فلانكس را براى خويش رفيق اخذ نمى‏كردم اين كلمه بيشتر از يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
فَنَد
(بر وزن فرس) كم عقلى. ضعف رأى. «فَنِدَ الرَّجُلُ فَنَداً: خَرِفَ» تفنيد آن است كه كم عقلى و ضعف رأى را به كسى نسبت دهى [يوسف:94]. پدرشان (يعقوب «عليه السلام») گفت من بوى يوسف را استشمام مى‏كنم اگر در اشتباهم نشماريد و سفيهم ندانيد. يعنى اگر نگوئيد كه سفيه شده و كم عقل گرديده است. فِند (به كسر فاء و سكون نون) كوه بزرگ است اميرالمومنين «عليه السلام» در نهج البلاغه حكمت 447 درباره مالك اشتر رحمه‏اللَّه فرموده: «مالِكٌ وَ ما مالِكٌ (وَاللَّهِ) لَوْكانَ جَبَلاً لَكانَ فِنْداً...»مالك كيست مالك ؟اگر كوه بود كوه بزرگى بود. اين لفظ در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.
فَنَن
(بروزن فرس) شاخه درخت طبرسى شاخه سبزبرگ و اقرب شاخه راست گفته...جمع آن افنان است [رحمن:48-46]. «ذَواتا اَفْنانٍ» وصف «جَنَّتانِ» است يعنى آن دو بهشت داراى شاخه هاست ممكن است «اَفْنان» جمع فن باشد كه به معنى نوع است يعنى آن دو بهشت داراى انواع نعمتهااند اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فناء
از بين رفتن. [رحمن:27-26]. چون سوره رحمن در باره جن و انس است ظاهرا مراد از «مَنْ عَلَيْها» جن و انس باشد و فناء معدوم شدن نيست زيرا موجود معدوم نمى‏شود بلكه مقصود از بين رفتن صورت و تركيب ظاهرى است همين كه انسانى مرد و خاك شد فناء شده است يعنى: هركه از جن و انس در روى زمين است فانى شدنى است ولى پروردگارت كه داراى جلال و كرامت است مى‏ماند رجوع شود به «وجه». آيه [قصص:88]. از آيه ما نحن فيه اعم است. و در «وجه» خواهد آمد.
فهم
علم و دانستن. «فَهِمَهُ فَهْماً عَلِمَهُ وَ عَرَفَهُ بِقَلْبِهَ» و آن متعلق به معانى است نه ذوات گويند «فَهِمْتُ الْكَلامَ» ولى «فَهِمْتُ الرَّجُلَ» صحيح نيست بلكه «عَرَفْتُ الرَّجُلَ» درست است (اقرب). تفهيم: دانا كردن. [انبیاء:79]. ضمير «ها» به حكومت و فتوى راجع است يعنى: فتواى مسئله را به سليمان تفهيم كرديم و به هر دو از داود و سليمان علم و حكمت داديم اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فوت
از دست رفتن. راغب گفته فوت دور شدن چيزى است كه درك آن ناممكن باشد [سباء:51]. ايكاش ببينى آنگاه كه به فزع (مرگ) افتادند و فوت از گرفتارى نيست و گرفته شدند از مكان نزديك يعنى: آنگاه قدرت كنار شدن از عذاب و گرفتارى را ندارند. [آل عمران:153]. تا غمگين نباشيد بر آنچه از دستتان رفته و نه به مصيبتى كه به شمار سيده است. [ملك:3]. تفاوت به معنى تباعد دو چيز و از دست دادن همديگراست. در خلق خدا تفاوت نيست يعنى موجودات عالم هيچ يك آن ديگرى را فوت نمى‏كند و از دست نمى‏دهد اگر در موجودات عالم دقت كنيم خواهيم ديد مثل حلقات زنجير همه در پى هم اند و از همديگر دور و كنار نيستند، آفتاب مى‏تابد، درياها تبخير مى‏شوند، ابرها به وجود مى‏آيند، جريان جو آنها به خشكى‏ها مى‏راند، بارآنهامى بارند، دانه مى‏رويند، نعمتها به دست مردم مى‏رسند، باكتريها فضولات را تجزيه كرده به مواد كانى واصلى تبديل مى‏كنند، عده‏اى از بين مى‏روند ديگران جاى آنها را مى‏گيرند اين روش در تمام موجودات اعم از كوچك و بزرگ جارى است لذا ابتدا فرموده: خدائى كه هفت آسمان را طبقه طبقه و رويهم آفريد. بعد به طور عموم مى‏گويد: در خلق خدا تفاوت نخواهى ديد و آنها يكديگر را از دست نمى‏دهند و از همديگر كنار نمى‏شوند بار ديگر بنگر و دقت كن آيا شكافى كه حاكى از تفاوت است مى‏بينى؟
فوج
گروه. طائفه. [ملك:8]. هر وقت گروهى در آتش انداخته شوند دربانان آن مى‏پرسند آيا شما را بيم دهنده‏اى نيامد؟ راغب فوج را «گروهى كه به سرعت مى‏روند» گفته است. [ص:59]. ظاهراً مراد اين است: ملائكه به رؤساء گناهكاران گويند اين پيروان شما گروهى اند كه با شما وارد عذاب مى‏شوند و رؤسا گويند: خوش و وسعت مباد بر آنها كه آنها وارد شوندگان آتش اند. جمع فوج در قرآن افواج است [نصر:2]. رجعت‏ [نمل:83-85]. يعنى روزى كه گروهى را از آنانكه آيات ما را تكذيب مى‏كنند جمع مى‏كنيم. و از پراكنده شدن منع شوند. تا چون آمدند خدا فرمايد آيا آيات مرا بى‏آنكه به آنها دانا شويد تكذيب نموديد يا چه كارى مى‏كرديد؟ قول (عذاب) بر آنها واقع شود و سخن نگويند. از آيه اول به استناد «نحشر فوجاً» به وجود رجعت استدلال شده زيرا خدا درباره قيامت فرموده [كهف:47]. يعنى همه را جمع كرديم واحدى را نگذاشتيم. پس حشر فوجى از هر امت لابد قبل از روز قيامت است و آن نيست مگر رجعت. نگارنده گويد: بايد دو مطلب مورد توجه باشد يكى آنكه اگر آيه راجع به رجعت باشد مخصوص به امت اسلامى نيست و لفظ «نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ اُمِّةٌ فَوْجاً» مبين آن است كه رجعت از هر امت خواهد بود، لازمه اين سخن آن است كه در آينده و مثلا در زمان امام زمان «عليه السلام» يا بعد از آن حضرت از هر امّت گروهى زنده خواهند شد و اثبات اين مطلب احتياج به فحص و كاوش در اخبار دارد. ديگرى آنكه رجعت فقط مخصوص به بدكاران است نه نيكوكاران و بدكاران زيرا فرموده «فَوْجاً مِّمَنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا» حال آنكه ظهور روايات رجعت در بعثت نيكوكاران و بدكاران است. *** به قرينه بعضى از آيات مى‏شود گفت: حشر فوجى از هر امت بعد از حشر عمومى در قيامت است. يعنى چون همه مردم درآخرت زنده شدند از هر امت گروهى كه مكذب آيات خدا و سردسته بدكاران اند جمع شده و مورد عذاب واقع مى‏شوند در آيات زير دقت شود. [مريم:68-72]. در اين آيات صحبت از يك حشر عمومى است كه شامل همه مردم است و بعد ماندن ظالمان در جهنم و نجات اهل تقوى به ميان آمده و در وسط بعد از حشر عمومى گفته شده از هر شيعه و گروهى هر كدام را كه در سركشى محكمتر است بيرون مى‏كشيم سپس مى‏دانيم كدام اشخاص در دخول به آتش اولى تراند. اين يك حشر خصوصى بعد از حشر عمومى است و اين آيات با آيه «وَ يَوْمَ نَحْشُرُ...» و با آيه «حَتَّى اِذا جاءُ و...» مى‏شود گفت قريب السياق و بيان كننده يكديگراند. واللَّه‏اعلم. *** ناگفته نماند: روايات از طريق شيعه درباره رجعت زياد است طالبات تفصيل به كتاب «الايقاظ من الهجعة فى اثبات الرجعة» تأليف حرّ عاملى رحمه‏اللَّه رجوع كنند. در مجمع ذيل آيه ما نحن فيه فرموده: اخبار متظاهر از ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده كه خداوند در روز قيام مهدى «عليه السلام» گروهى از دوستان او را كه مرده‏اند زنده مى‏كند تا به ثواب يارى آن حضرت برسند و از ديدن دولت آن حضرت شاد گردند و نيز گروهى از دشمنان آن حضرت را زنده مى‏كند تا انتقام بينند و ذليل و خوار گردند، هيچ عاقلى شك ندارد كه اين كار بر خداوند مقدور است و محال نيست و خدا اينكار را در امم گذشته كرده است بنابر آنچه قرآن در عده‏اى از مواضع مثل قصه عزير و غيره گوياست چنانكه تفسير كرديم. بعد فرموده: ولى جمعى از امامّيه اخبار رجعت را تاويل كرده و گفته‏اند: مراد رجوع دولت و امر و نهى است نه رجوع اشخاص و علت اين تاويل آن است كه گمان كرده‏اند رجعت منافى تكليف است ولى اين درست نيست زيرا رجعت كسى را به فعل واجب و ترك قبيح مجبور نمى‏كند، تكليف با وقوع رجعت صحيح است چنانكه با ظهور معجزات از قبيل شكافتن دريا، اژدها شدن عصا و غير آن صحيح بود بعد فرموده رجعت با ظواهر روايات ثابت نشده تا تاويل در آنها راه يابد بلكه اعتماد عمده بر اجماع شيعه اماميه است هرچند اخبار نيز آن را تأييد مى‏كند. شيخ مفيد رحمه‏اللَّه در كتاب اوائل المقالات نظير قول مجمع را گفته و درآخر فرموده: قرآن صحت رجعت را بيان كرده و اخبار درباره آن متظاهر است و اماميه همه به آن قائل اند مگر اشخاص نادرى از اماميه كه روايات را تاويل كرده‏اند. نگارنده گويد: ظاهراً از جهت نادر بودن قائلين به تاويل است كه طبرسى مخالفت آنها را قادح اجماع ندانسته است. در «ايقاظ...» از اعتقادات صدوق رحمه‏اللَّه نقل كرده كه فرموده: اعتقاد ما اماميه آن است كه رجعت حق است آنگاه آيات «فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُّمَ اَحْياهُمْ» - «فَاَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُّمَ بَعَثَهُ» - «ثُّمَ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ» و غيره را در اثبات آن نقل كرده است. در الميزان ذيل آيه [بقره:210]. درباره رجعت به تفصيل سخن گفته و آن را از مراتب روز قيامت (قيامت كوچك) دانسته و پس از نقل و رد شبهه مخالفين، مى‏گويد: روايات مثبته رجعت هر چند فرد فرد آنها مختلف است ليكن در معنى متحداندو آن اينكه سير نظام دنيوى متوجه است به روزى كه در آن آيات خدا كاملاً آشكار مى‏شود...و بعضى از اولياء اللَّه و قسمتى از دشمنان خدا زنده شده به دنيا بر مى‏گردند و حق از باطل جدا مى‏شود. اين مى‏رساند كه رجعت مرتبه‏اى است از مراتب قيامت هرچند در ظهور از قيامت كمتر است كه در آن امكان شر و فساد وجود دارد ولى در قيامت نه...از اهل بيت عليهم السلام وارد شده: روزهاى خدا سه روز است روز ظهور، روز رجعت، روز قيامت. «ايام اللَّه ثلثة: يوم الظهور، يوم الكرة، يوم القيمة».
فور
جوشيدن. غليان. راغب قيد شدت را بر آن افزوده است و گويد: آن در آتش و ديك و غضب گفته مى‏شود يعنى در فوران آتش و غليان ديك و برانگيخته شدن غضب به كار مى‏رود. [هود:40]. تا چون امر ما آمد و تنور فوران كرد (آب از آن جوشيد) گفتيم در آن كشتى از هر نوع يك جفت سوار كن. [ملك:7]. چون در جهنم انداخته شوند صفير آن را مى‏شنوند و ميجوشد و فوران مى‏كند. [آل عمران:125]. در الميزان آمده فور به معنى غليان است سپس به طور استعاره در سرعت و عجله به كار رفته و در كارى كه مهلت ندارد استعمال شده است، آيه ظاهراً راجع به جريان بدر است كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» به اصحابش فرمود: بلى اگر صبر كنيد و تقوى داشته باشيد و دشمنان به اين زودى بر شما بتازند پروردگارتان به شما كمك مى‏كند. ممكن است فور در آيه به معنى هيجان و خروج كفار باشد يعنى اگر در اين هيجان و خروجشان بر شما بتازند...
فوز
نجات. رستگارى. طبرسى فرمود: فوز و فلاح و نجاح نظير هم اند. راغب آن را رسيدن به خير با سلامت معنى كرده است.[احزاب:71]. [مائده:119]. قرآن كريم فوز را فقط در خشنودى خدا، طاعت خدا و رسول، ورود به جنت، بودن با نيكان و مصون بودن از گناهان مى‏داند. فائز: رستگار. [حشر:20]. مفاز: مصدر ميمى و اسم مكان است [نباء:32-31]. يعنى: براى پرهيزكاران نجاتى هست يا محل رستگارى هست ولى به قرينه [نباء:21]. كه معادل آيه است و به قرينه «حدائق» كه بيان آن است، اسم مكان بهتر به نظر مى‏آيد. مفازة: نيز مصدر ميمى و اسم مكان است [آل عمران:188]. آنها را در نجات از عذاب مپندار. بيابان را مفازه گويند، به قولى آن براى تفأل است و به قولى آن به معنى مهلكه است كه فوز به معنى هلاكت نيز آمده است در اقرب گفته «فازَ الرَّجُلُ ماتَ و هَلَكَ» در مصباح گفته: مفازه موضع مهلك است... و به قولى آن به معنى نجات و سلامت است و اين تسميه به طور تفأل مى‏باشد. [زمر:61]. مفازه ظاهرامصدر ميمى و باء به معنى سبب است يعنى خداوند اهل تقوى را به سبب رستگارى و رسيدن به خير از جهنم نجات مى‏دهد. يعنى نجات آنها همان رستگار شدنشان است.
فوض
تفويض به معنى واگذاركردن است [غافر:44]. كار خويش را به خدا واگذار مى‏كنيم كه او را به بندگان بينا است. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فوق
بالا. [يوسف:37]. من خودم را مى‏بينم كه بالاى سرم نان حمل مى‏كنم. آن هم در علو مادى و محسوس به كار مى‏رود مثل آيه فوق و هم در علو معنوى و برترى قدرت مثل [يوسف:76]. و مثل [انعام:18]. كه مراد برترى از حيث قدرت و غيره است. افاقه: به معنى بيدار شدن از غشوه و بيهوشى و رجوع صحت و عقل به انسان است. [اعراف:143]. پس چون موسى به هوش آمد گفت: منزّهى تو، توبه كردم به سوى تو. فواق: (به فتح فاء) به معنى مهلت است و در مصباح و اقرب آن را مدت و فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه گفته است [ص :15]. اينان منتظر نيستند مگر به يك صيحه كه براى آن مهلتى نيست «وَ لاتَ حينَ مَناصٍ»
فُوم
(به ضّم فاء) در قاموس فوم راسير، گندم، نخود، نان و ديگر حبوبات كه از آنها نان بدست مى‏آيد معنى كرده است، آن در قرآن فقط يكبار آمده [بقره:61]. به نظر مى‏آيد مراد بنى اسرائيل از آن گندم يا عموم حبوبات باشد و در صورت دوم ذكر عدس شايد به واسطه خصوصيتى بوده باشد. در مجمع فرمود: از امام باقر«عليه السلام» و ابن عباس و سدّى و قتاده نقل شده كه فوم گندم است فرّاء و ازهرى گندم و نان گفته‏اند، كسائى گفته آن سير است و اصل آن ثوم است ثاء به فاء بدل شده است.
فاه
دهان. همچنين است فوه، فيه، فم. [رعد:14]. مگر مانند كسى كه دو دست به سوى آب باز كرده تا به دهانش برسد. جمع آن افواه است [نور:15].
فى
حرف جّر است اهل لغت براى آن ده معنى ذكر كرده‏اند از جمله: 1- ظرفّيت حقيقى مثل [روم:2]. 2- ظرفّيت اعتبارى نحو [نصر:2]. و نيز به معنى تعليل، استعلاء، به معنى باء، در جاى الى، درجاى من، توكيد وغيره آمده كه در كتب لغت مذكور است.
فى‏ء
(به فتح فاء) رجوع. «فاءَ فَيْئاً:رَجَعَ» گويند:«هُوَ سَريعُ الْفىْ‏ء عَنْ غَضَبِهِ»يعنى او از خشمش زود برمى گردد [حجرات:9]. با گروه متجاوز بجنگيد تا بطاعت خدا برگردد. [بقره:226]. اگر ايلاء كنندگان به زنانشان برگشتند و كفاره دادند خدا آمرزنده و مهربان است. [نحل:48]. سايه‏هاى آن از راست و چپ در حال خضوع به خدا بر مى گردد. فى‏ء رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله [حشر:8-6]. يعنى اموال و زمينهائيكه خدا از بنى نضير بر پيامبرش برگردانده شما اسبان و شتران بر آنها نتاختيد... ظهور آيه اول آن است كه فى‏ء (اموال و زمين هائيكه بدون جنگ از كفار رسيده) مال رسول خداست و كسى را در آن حقى نيست «اَفاءَ اللهُ عَلى رَسُولِهِ». اين قسمت اموال و اراضى از انفال است و انفال نيز مخصوص خدا و رسول مى‏باشد چنانكه فرموده: [انفال:1]. فقها در «مالَمْ يُوجَفْ عَلَيْهِ بِخَيْلٍ وَ لارِكاب» فقط اراضى را فرموده‏اند ولى ظهور «ما اَفاءَ اللهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ الْقُرى‏» در اراضى و اموال هر دو است. آيه دوم مانند آيه خمس است كه «فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى» هر سه با لام اختصاص آمده و «لِذِى الْقُرْبى» نيز مفرد است، بايد يك فرد بيشتر نباشد و آن قهراً امام است كه هم ذى القربى و هم جانشين پيغمبر «صلى الله عليه و اله» است اما «وَالْيَتامى وَالْمَساكينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ» همه بدون لام وعطف بر«ذِى الْقُرْبى»اند و اين نشان مى‏دهد كه گروه سه گانه بايد از سادات باشند چنانكه از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده است. و نيز آيه دوم بيان مصرف فى‏ء است يعنى اموال بنى النضير( به موجب آيه اول) و مطلق آنچه به پيغمبر از اهل قريه‏ها رسيده( به موجب آيه دوم) مال رسول خداست پيغمبر آنها را در موارد شش گانه مصرف مى‏كند: در راه خدا، براى خود، براى ذى القربى و يتامى و مساكين و ابن سبيل آنها، در باره «لِلْفُقَراء» در آيه سوم گفته‏اند: بدل است از ذى القربى و مابعد آن در اين صورت فى‏ء مختص است به رسول خدا و فقراء مهاجرين و گفته‏اند بدل است از يتامى و مساكين و ابن سبيل، آن وقت فى‏ء مخصوص رسول خدا و ذى القربى و يتامى و مساكين و ابن سبيل مهاجرين است. ولى بهتر از همه قول الميزان است كه فرموده: انسب آن است كه «لِلْفُقَراء الْمُهاجِرينَ» بيان مصداق براى مصرف سهم الله باشد كه با «فَلِلَّه»اشاره شده نه اينكه فقراء مهاجرين از سهيمان فى ءاند بلكه صرف فى‏ء در آنها صرف در فى سبيل الله است. و نيز انسب آن است كه «وَ الَّذينَ تَبَّوَ ؤُ الدَّارَ» و «وَ الَّذينَ جاءُو مِنْ بَعْدِهِمْ» عطف بر مهاجرين باشد و همه مصداق صرف سهم الله باشند و اينكه نقل شده: رسول خدا«صلى اللَّه عليه و آله» فى‏ء بنى نضيررا به مهاجرين و به سه يا دو نفر از فقراء انصار داد اين معنى را تأييد مى‏كند (به اختصار). نگارنده گويد: بنابر آنكه نقل شدفى‏ء مال خدا و رسول و ذى القربى است رسول خدا و امام سهم الله را در راه خدا و سهم رسول و ذى القربى را در موارد پنجگانه مصرف مى‏كنندبدين طريق فى‏ء در نيازمندى‏هاى عموم اعم از سادات و غيره مصرف مى‏شود چنانكه موارد ششگانه آيه خمس نيز چنين است و الحمدالله. در مجمع ذيل آيات فوق ازمنهال بن عمر و از امام سجاد«عليه السلام» نقل كرده گويد: گفتم: قول خدا «وَلِذِى الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكينِ وَابْنِ‏السَّبيلِ» ؟فرمود: آنها اقرباء ما، مساكين ما و ابناء سبيل مااندبعد فرموده: همه فقهاء (از اهل سنت) گفته‏اند: آنها يتاماى عموم مردم اند همچنين مساكين و ابناء سبيل، اين مطلب از ائمه عليهم السلام نيز نقل شده است. ناگفته نماند: فقهاء اهل سنت در آيات دقت نكرده‏اند و آنچه از اهل بيت عليهم السلام وارد شده ظاهراًدر باره مصرف سهم الله است تا هر دو نقل قابل جمع باشد.
فيض
پرشدن. جارى شدن فيومى در مصباح گويد:«فاضَ السَّيْلُ فَيْضاً» يعنى سيل زياد و جارى شد «فاضَ‏الِاناءُ فَيْضاً» ظرف از آب پر شد. «اَفاضَهُ صاحِبُهُ» صاحبش ظرف را پر كرد. «اَفاضُوا مِنْ مِنى اِلى مَكَةٍ» از منى به مكه برگشتند. [مائده:83]. مى‏بينى كه در اثر شناختن حق چشمشان پر از اشك شد. در مجمع فرمود: فيض العين پر شدن آن از اشك است چنانكه فيض النهر پر شدن آن از آب است. [بقره:198]. افاضه از عرفات به مشعر همان كوچ و برگشتن است به مشعر. علت تعبير به افاضه ظاهراً براى كثرت است يعنى كوچ با كثرت به سيلان آب از كثرت، تشبيه شده لذا در مجمع آن را «دفع شديد از عرفات به مزدلفه بااجتماع و كثرت» گفته است. [بقره:199]. نقل است: قريش و هم پيمانهايشان در مشعر وقوف كرده و به عرفات نمى‏آمدند و مى‏گفتند: ما اهل حرم هستيم از حرم جدا نمى‏شويم خداوند دستور داد از مردم جدا نشوند و مانند همه به عرفات رفته و از آنجه به مشعر بكوچند. [احقاف:8]. خدا داناتر است با آنچه در آن وارد مى‏شويد او در گواهى ميان من و شما و كافى است. در مجمع گفته افاضه داخل شدن به عمل است بروجه سرازير شدن. على هذا معنى جريان در آن ملحوظ است. [اعراف:50]. افاضه در آيه به معنى ريختن و جارى كردن است پس افاضه لازم و متعدى هر دو آمده است. يعنى اهل آتش با اهل بهشت گويند از آب بر ما بريزيد...
فيل
حيوانى است معروف. [فيل:1]. داستان اصحاب فيل‏ در مجمع البيان فرموده: راويان حكايات اتفاق دارند بر اينكه نام پادشاه يمن كه قصد ويرانى كعبه را كرد ابرهه بن صباح اشرم بود... ابرهه در يمن كعبه‏اى بنا كرد و در آن قبه هائى از زر قرار داد، به اهل مملكتش دستور داد كه به جاى بيت الحرام به زيارت آن بروند، مردى از عرب بنى كنانه كه به يمن آمده بود وارد كعبه ابرهه شد و در آنجا كثافت كارى كرد، ابرهه چون وارد آنجا شد و كثافت را ديد گفت: كه اين كار را كرده؟! به نصرانيتم قسم آن خانه (كعبه مسلمين) را خراب مى‏كنم تا هيچ كسى به زيارت آنجا نرود، دستور تجهيز لشكريان را صادر كرد فيلان جنگى را نيز آورد بيشتر آنان كه از وى پيروى كردند قبائل عك و اشعريون و خثعم بودند. با لشكريان به قصد ويرانى كعبه بيرون شد در بين راه مردى از بنى سليم را گفت كه مردم را به حج خانه‏اى كه بنا كرده بود بخواند، يكى از مردان بنى كنانه رسول او را كشت، اين خبر بر شدت خشم ابرهه افزود و در رفتن شتاب كرد، از اهل طائف رهنمائى خواست مردى نفيل نام را از قبيله هذيل با او به رهنمائى فرستادند، وى آنها را هدايت كرد تا در مغمس شش ميلى مكه اردو زدند. پيشاهنگان لشكريان به سوى مكه سرازير شدند، قريش كه تاب مقاومت نداشتند در كوهها متوارى گرديدند در مكه جز عبدالمطلب بن هاشم «عليه السلام» نماند كه بر منصب سقايه حاج بود و نيز شيبة بن عثمان بن عبدالدار كه كليددار بيت بود عبدالمطلب از دو طرف باب كعبه گرفته و مى‏گفت:«لاهُمَّ اِنَّ المَرَّء يَمَنْعَ رُحَلْهَ فُاَمْنَعْ جِلالَكَ لايَغْلَبِوُا بِصَليبِهِمُ وَ مَحالِهَمْ عدْواً مِحالَكَ لايَدْخُلُوا الْبَلَدَ الحَرامَ اِذاً فأمُرْ ما بَدالَكْ» ای خدا مرد از منزل خويش حمايت مى‏كند از جمعيّت خويش حمايت كن. تا با صليب و نيروى خويش بر حرم تو از روى تجاوز غالب نشوند. تا بر شهر محترم وارد نشوند آنگاه هرچه خواهى بفرما. آنگاه مقدمات قشون ابرهه قسمتى از چهارپايان قريش را به غنيمت گرفتند كه دويست شتر از عبدالمطلب در آن بود آن بزرگوار براى استرداد شتران به قشون ابرهه آمد، دربان به ابرهه گفت: اى پادشاه، بزرگ و آقاى قريش پيش تو مى‏آيد او كسى است كه انسانها را در قبيله و وحوش را در كوهها اطعام مى‏كند. ابرهه گفت: مأذون است بيايد، عبدالمطلب«عليه السلام» مردى تنومند و خوش سيما بود ابرهه چون او را ديد بزرگتر از آن ديد كه پايين‏تر بنشاند و نيز خوش نداشت كه با خودش در سرير بنشيند لذا از تخت پايين آمد با او بر زمين نشست گفت: حاجتت چيست؟ فرمود: دويست شتر كه پيشاهنگان سپاه تو به غنيمت گرفته‏اند. گفت: تو را ديدم به اعجابم آوردى وچون سخن گفتى از مقامت در نظر من كاسته شد. فرمود: چرا اى پادشاه؟ گفت: آمده‏ام خانه‏اى را كه موجب عزت و آبرو و فضيلت شماست و دينى كه به آن عبادت مى‏كنيد ويران و پايمال كنم، تو بامن در باره شترانت سخن مى‏گويى و در باره منصرف شدن از تخريب بيت سخن به ميان نياوردى؟ عبدالمطلب فرمود: پادشاه من صاحب شترانم و درخصوص مال خود با تو صحبت مى‏كنم اين خانه پروردگارى دارد كه اگر بخواهد آن را حمايت مى‏كند به من مربوط نيست. ابرهه از اين سخن ترسيده دستور داد شتران آنجناب را پس بدهند... لشكريان تصميم به تخريب بيت الله گرفتند آن شب تيرهاى شهاب بسيار در هوا مشاهده شد گويى شب با آنها سخن مى‏گفت، احساس كردند كه شب آبستن عذابى است... هنگام طلوع آفتاب پرندگانى در هوا مشاهده شدند كه هر پرنده يك سنگريزه در منقار و دوتا پاهايش داشت چون دسته‏اى سنگها را مى‏انداخت دسته ديگرى مى‏آمد به شكم هر كه از آنها سنگى رسيد دريد به هر استخوان كه رسيد خورد و سوراخش كرد ابرهه در حاليكه بعضى از سنگها به وى اصابت كرده بود رو به فرار گذاشت... و در يمن سينه و شكمش از زخم منفجر شد و مرد در نتيجه لشكريان روبه فرار گذاشتند و متفرق شدند. (باختصار) خداوند سوره فيل را در باره آن بر پيامبرش نازل فرمود:«اَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِاصْحابِ الْفيلِ .اَلَمْيَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فى تَضْليلٍ. وَ اَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً اَبابيلَ. تَرْميهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجّيلٍ. فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ» در «ابابيل» راجع به نحوه متفرق شدن لشكريان ابرهه و شيوع بيمارى در ميان آنها توضيحى داده شده كه قابل دقت است.