اگر آفتاب
برحرفهای من نتابد
جز سیاهی
چه خواهم نوشت؟
چشمانتان را ببندید
حال باز کنید
من بین پلک زدن شما
مرده ام.
دیشب باران می بارید
ومن
صدای سکوت تو را
از پشت نگاه باران
شنیدم.
خیلی دلم تنگه ولی نبودنت حقیقته
آخه آرزوی دل داشتن یک دقیقته
از ماه می پرسم عاشقی یه قفسه یا نفسه
انگار که این چشمای خیس هر چی دیده دیگه بسه
وقتی که گریه می کنم سرم رو شونه ی شبه
ستاره ها رو میشمرم نگام توخونه ی شبه
می خوام که باد از تو بگه که از همه دنیا سری
بیای و مثل آرزو بمونی از پیشم نری
تو رو بهونه می کنم ترانه هام جون بگیره
رگای خشک زندگیم با عشق تو خون بگیره