• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 260
تعداد نظرات : 1771
زمان آخرین مطلب : 5093روز قبل
دانستنی های علمی

الهی،تو خواستی و من نخواستم،نظر لطف یافتم چون از خواب برخاستم،نه آن دم آدم بود و نه آدم آن دم،آن دم پیش از آدم بود و آدم از عدم.

  

ویران

 
شنبه 12/11/1387 - 14:46
دانستنی های علمی

عابدی پیر از قبرستانی می گذشت دید مردی بر سر قبری نشسته و گریه می کند. جسد مردی در قبر پیدا بود و بوی بدی از آن می آمد.

 

عابد از مرد جوان پرسید:ای برادر چرا سرقبر باز است؟ مرد گفت : ای عابد ما دو نفر با هم از دوران بچگی دشمنی داشتیم و آتش کینه هر روز میان ما شعله می کشید و جای آشتی باقی نمی گذاشت.کسانی که ما را می شناختند از دشمنی و عداوت ما خبر داشته و می گفتند:این دو مرد به اندازه ای از یکدیگر بیزار هستند که حتی حاضر نیستند در زیر یک آسمان با هم زندگی کنند.

 

دست تقدیر روزگار سرانجام گریبان او را گرفت و زندگی او را به پایان برد.

 

مرگ،خط پایانی است که شاید بتواند رشته های دشمنی را قطع نماید،اما من از مردن او خشنود و شادمان شدم. چند روزی گذشت اما مرگ او حتی پس از چند روز هم نتوانست آتش کینه و دشمنی آن مرد را در دل من سر کند پس تصمیم گرفتم که بیایم به قبرستان و قبرش را بشکافم و جنازه اش را بیرون آورم تا طعمه سگها شود.آمدم بر سر گور دشمن خویش و با چنگ و ناخن خاک از روی قبر برداشتم. بعد نگاه به داخل گودال انداختم . بر خود لرزیدم و گامی به عقب برداشتم.

 

منظره ای بسیار وحشتناک و رقت انگیز دیدم.ازآن هیکل با آن عظمت جز جسدی بی اراده به چشم نمی آمد.بازوهای توانمندی که شیرکش بود طعمه کرمها و تاراج موریانه ها گشته بود.

 

پس فهمیدم که مرگ سرنوشتی است بدون گریز و دوست و دشمن نمی شناسد پس هم برای خودم وهم بیشتر برای دشمنی  که تن به گور سپرده بود دل سوخته  شدم و از خود پرسیدم : چه ارزشی داشت آن همه عداوت ؟ این بود حکایت من و این دشمن در گور خفته،ای عابد.

 

پیرمرد عابد چون حکایت شنید دست به دعا کرد و از خدا خواست که از گناهان این مرد بگذرد.

 

مرد جای خشتی که از گور دشمن خود برگرفته بود سنگی زیبا و گرانبها گذاشت و برآن سنگ چنین نوشت:

 

هیج گاه بر مرگ دشمن خویش شاد مباش

ویران

 
جمعه 11/11/1387 - 17:59
خواستگاری و نامزدی

خداوند بی نهایت است و لامکان و لازمان ،اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید ، به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود. یتیمان را پدر می شودومادر،ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه می شود، بازماندگان در راه را نور می شود،محتاجان به عشق را عشق می شود.خداوند همه چیز می شود و همه کس را به شرط اعتقاد،به شرط پاکی دل،به شرط طهارت روح و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. مگر از زندگی چه می خواهید که در خدا یافت نمی شود؟

 

ملاصدرای شیرازی

 
جمعه 11/11/1387 - 17:57
فلسفه و عرفان

نقل است که رابعه وقتی یکی را دید که پارچه بر سر بسته بود.

 

گفت : چرا پارچه بسته ای ؟

 

گفت:سرم درد می کند

 

رابعه گفت:تو را چند سال است؟

 

گفت :که سی سال است.

 

گفت:بیشتر عمردر درد و غم بوده ای ؟

 

گفت:نه.

 

گفت:سی سال تنت درست داشت،هرگز پارچه شکر بر نبستی.به یک شب که درد سرت داد پیشانی بند شکایت در می بندی؟!

 

تذکرهالاولیا-ذکر رابعه رحمه ا... علیها

 
جمعه 11/11/1387 - 17:54
دانستنی های علمی

یکی از بزرگان عرب که مشهور به زشتی بود،زنی صاحب جمال و حمیده خصال داشت. روزی زن به او گفت : قسم به خدا که ما هر دو اهل بهشت هستیم.

 

شوهر با تعجب پرسید از کجا می دانی؟

 

زن گفت:شوهری در عالم از تو زشت تر و بدخو تر نیست و من بر مصائب تو صبر می کنم و صابران اهل بهشت می باشند.

 

مرد پرسید:خب من چطور اهل بهشت می باشم ؟

 

زن گفت:زنی در عالم از من خوشگل تر و بهتر نیست و تو براین نعمت دائما شکر می کنی. شاکران نیز اهل بهشت هستند.

 
جمعه 11/11/1387 - 17:51
دانستنی های علمی
در کتاب وقایع الایام خیابانی (صیام) آمده: که مردی در بنی اسرائیل غرق در معصیت بود، اتفاقا در یکی از مسافرتهایش به کنار چاهی رسید، سگی را دیدکه از تشنگی نزدیک به هلاکت است. مرد گنهکار بر آن حیوان رقت برد و عمامه ای که بر سرش بودبرداشت و به کفش خود بست و مقداری آب از چاه کشید و سگ را از تشنگی نجات داد،در چنین حالی خدا به پیغمبر آن زمان وحی فرمود که من آن گنهکار را بخشیدم فقط برای شفقت او بر آفریده ای از آفریده های من،آن مرد وقتی که این لطف خداوندی را درباره خودش شنید توبه کرد و از خوبان شد.
جمعه 11/11/1387 - 17:49
محبت و عاطفه
عشق هدیه ایی نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش و هدیه ایی نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش،عشق نه مالک است و نه مملوک زیرا عشق برای عشق کافی است ، عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
جمعه 11/11/1387 - 17:46
محبت و عاطفه
رها نکردم تو را ، رها کردی مرا،ار این دشتهای پرخاطره از هرچه خودش بود جدا کردی مرا،بیا در غربت این لحظه های سرکش با من مثل یک پرنده باش!
جمعه 11/11/1387 - 17:45
دانستنی های علمی
رازی را در نگاهت می بینم!اراده کرده ای که نمانی،حالا که در آسمان هم یک ستاره نیست،برای شکستن سکوت.
جمعه 11/11/1387 - 17:44
خانواده

 خدایا!گاهی آنقدر خودم را گم می کنم که نمی توانم تو را پیدا کنم و آنقدر تاریک می شوم که روی ماه تو را در چشمه ها نمی بینم و گاهی آنقدر زلال و روشنم که عطر تو از درز همه پنجره ها به مشامم می رسد و تازه آنگاه است که مهربانی تو را می بینم.

ویران

جمعه 11/11/1387 - 0:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته