• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 260
تعداد نظرات : 1771
زمان آخرین مطلب : 5086روز قبل
خواستگاری و نامزدی
یک حلقه سست بین زنجیر ویران کند آنچه را که سخت است ای عشق بدان که با تو جانم یک حلقه ناب بی شکست است.
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:41
خواستگاری و نامزدی
شکست درخت در پی آرامشش سبب رشد و زیاد شدن شاخه های اوست،پس وقتی شکستی آرام بگیر تا وسیع شوی و پرثمر به آسمان بروی !
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:40
ادبی هنری

بربام این همه ترانه

 

هرشب تو را رصد می کنم

 

در کهکشانی که دیگر هیچ ستاره ای در آن سوسو نمی زند

 

ماه من!

 

دیگر چرا

 

سراغ خانه مرا

 

نمی گیری و هر شب که می گذرد

 

بی تو، من

 

پیرتر می شوم

 

و زمین تاریک تر

 
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:37
خواستگاری و نامزدی
هر آن چیزی  که در مورد دیگران آزارمان می دهد می تواند ما را به شناخت بخشی از خودمان برساند.
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:34
دانستنی های علمی

درد عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون

  حسین بن منصور حلاج
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:32
ادبی هنری

از عشق می گویم

 

و از تو می نویسم

 

از فردا

 

که عشق

 

به رنگ چشمان توست

 
چهارشنبه 2/11/1387 - 0:30
دانستنی های علمی
یکی از خوبان پانصد درهم قرض داشت،شبی حضرت رسول اکرم(ص) رادر خواب دید که به او فرمود:به نزد ابوالحسن کسایی که از مشاهیر نیشابور است برو،و به او بگو رسول خدا تو را سلام رسانده و می فرماید پانصد درهم قرض مرا ادا کن و اگر از تو نشان صدق واقعه خواست بگو نشانی آن است که هر شب صد بار بر آن حضرت صلوات می فرستادی ولی دیشب فراموش کردی .آن مرد نزد ابوالحسن رفت و جریان را به عرض رسانید،او چندان توجه نکرد،سپس رسول خدا این نشانی را فرموده که هر شب یکصد صلوات بر من می فرستادی ولی دیشب فراموش کرده ای .  ابوالحسن کسایی با شنیدن این سخن خود را از تخت به زیر انداخت و خدا را سجده کرده و گفت: این سری بود میان من و خدای متعال که هیچکس از آن خبری نداشت و من اتفاقا دیشب توفیق نیافتم،آنگاه فرمود:دو هزار وپانصد درهم به آن شخص دادند و گفت: هزار درهم برای بشارت که از آن حضرت برای من آوردی و هزار درهم دیگر پاداش قدم تو که نزد من آمدی و پانصد درهم دیگر برای اطاعت فرمان حضرت رسول اکرم(ص) سپس از او خواست که هرگاه احتیاجی پیدا کردی به نزد من بیا.
سه شنبه 1/11/1387 - 0:35
دانستنی های علمی
یکی از صالحین وقت مردن اطرافش را گرفته بودند و همه گریه می کردند.عابد ملتفت ایشان شد و پرسید چرا گریه می کنید؟یک گفت:برای آنکه بی شوهر می شوم، دیگری گفت : بی پدر می شوم،سومی گفت: بی برادر می شوم، چهارمی گفت بعد از تو پرستاری و غمخواری ندارم و خلاصه هر کدام آنها کلماتی می گفتند. عابد گفت: برخیزید و از دور من بروید و مرا به حال خودم بگذارید، زیرا هیچکدام برای من گریه نمی کنید که وقتی از این عالم به عالم دیگر می روم بر من چه خواهد گذشت و کارم به کجا خواهد کشید؟!!
سه شنبه 1/11/1387 - 0:33
دانستنی های علمی
سلطان محمود غزنوی روزها در بالاخانه میدان شهر می نشست تا از جریان کارهای روزانه شخصا مستحضر شود. یک روز شخصی را دید که گوشه میدان ایستاده و چند مرغ پهلوی خود گذاشته و هر وقت چشمش به محمود می افتاد ، چشمکی می زد. چون این عمل چندین مرتبه تکرار شد، محمود دانست که مورد نظر جوان، خود اوست، دستور احضار وی را داد. جوان وقتی حضور یافت سلطان محمود به او گفت:غرض از آن اشارت چه بود؟ جوان عرض کرد: قربان من عشق به شراکت دارم و هر چه داشته ام در این راه گذاشته ام اما دانستم که از بلندترین اقبال ها استفاده جویم، لذا دیشب حضرت سلطان را در بازی شریک قرار دادم و هشت مرغ بردم. اینک چهار مرغ سهم سلطان است برای تقدیم آورده ام.سلطان خندید و امر به ضبط مرغها داد،دو روز دیگر جوان آمد و پنج کبوتر آورد که برد دیشب من است و این سهم سلطان. دو سه روز گذشت، جوان پیداش نشد، یک روز سلطان او را دید گوش میدان سربه گریبان ایستاده،سلطان گفت: شریک ما را بیاورید ببینم چرا محزون است، جوان حاضر شد و پس از تعظیم عرض کرد:قربان چگونه غمگین نباشم که دیشب دو هزار دینار زر سرخ از دستم رفت و هزار دینار سهم سلان بوده،جرات مطالبه ندارم. سلطان خنده بلندی کرد و دستور داد هزار دینار سهم او را بدهند بعد به جوان گفت:از این به بعد اگر من حاضر نباشم، شراکت قبول نیست.

 

سه شنبه 1/11/1387 - 0:29
دانستنی های علمی

در یکی از روزهای عیدنوروز فتحعلی شاه قاجار به عمارت نگارستان رفت، فصل بهار بود و درختان تازه شکوفه کرده و قطرات ژاله که بر روی آنها افتاده بود در نور خورشید می درخشید و زیبایی خاصی یافته بودند. با مشاهده ان مناظر زیبا طبع شعر شاه گل کرد و این مصراع را فی البدیهه ساخت: روز عید است و به هر شاخه نم باران است.  ولی هر چه کوشید نتوانست مصراع دوم آن را بسازد . یکی از ملازمان که با فتحعلی خان صبای شاعر که در آن هنگام با وجود بیگناهی در زندان بود دوستی داشت، موقع را مغتنم شمرده، به عرض رسانید ، اگر سلطان اجازه فرمایند فتحعلی خان صبا را که در زندان به سر می برد و در بدیهه گویی دستی دارد به حضور بطلبند تا مصراع دوم را بگوید. شاه اجازه داد، شاعر را آوردند هنگامی که چشم فتحعلی شاه به وی افتادگفت:روز عید است و به هر شاخه نم باران است. شاعر زندانی گفت: روز بخشیدن تقصیر گنهکاران است.شاه خندید و دستور داد او را از زندان آزاد ساختند.

 از کتاب هزار و یک حکایت تاریخی تالیف محمود حکیمی

 

سه شنبه 1/11/1387 - 0:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته