• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 227
تعداد نظرات : 173
زمان آخرین مطلب : 5068روز قبل
دعا و زیارت

و كان من دعائه علیه السلام اذا ابتدء بالدعاء بدء بالتحمید الله عز و جل و الثناء علیه فقال‏

اَلحَمدُلله الاوَّل بلا اول كان قبله و الاخر بلا اخر یكون بعدَهُ.
اللغة:
حمد: ثناء كردن به زبان لكن به ازاء صفات اختیاریه كه در محمود هست و اگر به ازاء ذاتیه قهریه باشد او را مدح گویند بلى آن صفات اختیاریه كه به اعتبار او صدق حمد شود اعم است كه به ازاء نعمت باشد یا غیر آن.
اول: افعل تفضیل است اگر چه مستعمل در غیر او هم شود اول افعل فعل ندارد بعضى گفته‏اند اصل اول اؤل من ؤل تبدیل همزه به واو شد بر خلاف قیاس یا اصل او أؤول بود قلب همزه به واو شد و ادغام شد، الف لام در الحمد احتمال هر یك از جنسیت و استغراق را دارد بلكه ابلغ استغراقست زیرا كه افاده كند كه ثناء هر محمود به واسطه صفات اختیاریه او راجع به خداست زیرا كه هر غیر او اثر صنع او است پس هر غیر بالواسطه راجع به ذات مقدس او است.
شرح : یعنى ثناء مختص به ذات بارى است كه این صفت دارد كه مقدم است بر هر شى‏ء بدون این كه شى‏ء مقدم شود و عقب و آخر هر شى‏ء بدون این كه شى‏ء بر او مؤخر شود و عقب او باشد و این مطلب كنایه است از این كه ذات پاك او صفت تبدل و تغیر در او نیست چنان كه در غیر واجب است.
به عبارة اخرى هر مسبوق به غیر و سابق به غیر صفات او صفات تغیر است مگر این كه سابق باشد بلا مسبوق و سابق به غیر.
از حضرت ابوعبدالله علیه الصلوة و السلام سؤال از قول خداوند تعالى: هو الاول و الآخر نمودند فرمود: چیزى نیست مگر این كه هلاك مى‏شود و متغیر مى‏شود به غیر زوال عارض و داخل او مى‏شود مگر ذات بارى او زایل نشده و نمى‏شود از حالت واحده، اوست اول هر چیزى او است آخر هر شى‏ء صفات و اسماء و علامات او متغیر نمى‏شود همچنان كه غیر او مختلف در صفات و علامات مى‏شود مثل انسان اول او خاك، بعد گوشت، بعد خون، گاهى خاكستر و همچنین خرما از اول امر او تا به مرتبه تمریت برسد ذات بارى منزه است از این تغییرات.
الَّذِى قَصُرَتْ عَنْ رُؤْیَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِینَ و عجزت عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِینَ.
شرح : یعنى كوتاه است چشم‏هاى بینندگان از دیدن او تعبیر به قصر دون عجز از براى دفع توهم خلاف مقصود است زیرا كه عجز دلالت بر امكان رؤیت مى‏كند لكن مانع دارد از وقوع به خلاف قصور و كوتاهى و آن دلالت مى‏كند بر عدم قابلیت او مر رؤیت و این مطلب حق است زیرا كه مرئى واقع شدن محتاج است به شروط تسعه مثل این كه مرئى در جهت مقابله وائى باشد و مثل این كه بیننده را قوه باصره سالم باشد و مثل این كه مرئى در كمال صغارت نباشد كه قابل نباشد از جهت دیدن و مثل این كه ذى لون باشد و مثل این كه در نهایت دورى و نهایت نزدیكى نباشد و غر ذلك اگر ذات بارى العیاذ بالله دیده شود باید در جهتى از جهات باشد بودن در جهت از خواص حادث است و او منزه است از حدوث و الا بارى نشاید باشد و تعبیر به اوهام دون عقول دلالت بر كمال عجز و احصاء وصف موصوفست زیرا كه تصرفات قوه وهمیه ازید است از قوه عقلیه و مع ذلك نمى‏تواند احصاء كند قطره از قطرات بحار اوصاف او را.
شرح : یعنى كوتاه است چشم بینندگان از دیدن او و عاجز است قوه وهمیه مردمان و وصف‏كنندگان از صفت او.
بیان: امام عالى‏مقام علیه الصلوة و السلام تعبیر فرمود در فقره شانیه عنه نعته دون احصاء نعته با وجود این كه بعضى از صفات او جلت عظمته در زبان مردم شایع و هویدا است سر این تعبیر آنست كه همچنان كه ذات او معلوم نیست صفات او هم معلوم نیست و لذا قدرت بر نعت او نیست و الآن بعضى از صفات كه در السنه جارى شود از بابت اذن او است بر این نه به فهم ما، و نعم ما.
قال المثنوى:
این ثناى حق تو از رحمت است   چون نماز استحاضه رخصت است
اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَاخْتَرعَهُمْ عَلَى مَشِیَّتِهِ اخْتِرَاعاً.
ابتداع و بدعت كار تازه كردن یعنى كارى كند كه دیگران نكرده باشند مثل این كه بى نقش و بى مثال و بى‏ماده شى‏ء را از كتم عدم به وجود آورد، و براى خاطر همین مطلب است كه ذات مقدس او را نداء كند به یا مبدع.
اختراع یعنى ایجاد كردن شاید كه این اعم باشد از ابتداع مشیت آن.
شاء به معنى خواستن و اراده.
شرح : یعنى ابداع و ایجاد و كار تازگى كرده است به سبب قدرت خود مخلوق را ایجاد كرد و ایجاد كردم مردم را بر مشیت خود ایجاد كردنى.
بیان: در تعدیه ابتداع به با و اختراع به على و منشاء اول قدرت كه صفات ذات است و ثانى مشیت كه صفت فعل است شاید دلالت كند بر اخصیت ابتداع یعنى او عبارت باشد از بى ماده و اصل خلقت كردن.
ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِیقَ إِرَادَتِهِ و بعثهم فِى سَبِیلِ مَحَبَّتِهِ لا یَمْلِكُونَ تَأْخِیراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَیْهِ وَ لا یَسْتَطِیعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَآ أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.
اللغة:
سلوك به معنى دخول.
یقال: سلكته اى دخلته.
بعث: به معنى فرستادن و برانگیزانیدن، اراده و محبت در لغت به معنى میل نفس و دوست داشتن و این دو صفات از صفاتت بشر است لكن اسناد این دو صفت به ذات بارى به اعتبار دو معنى دیگر است.
اما اراده یعنى دانستن به اشیاء على الوجه الاكمل و الاتم.
و اما محبت: انعام بر مخلوقست هر كه هست به حسب حال و استعداد او داخل در وجود كرد هر مخلوق را به حسب اصلح و اكمل و اتم به حال او در وجود، فرستاد ایشان را در راه انعام خود یعنى ایشان را از عدم به وجود آورد، اعطاء وجود بر قوالب معدومه یكى از راه‏هاى محبت و انعام او است كه اینها را كه خلقت كرد شبهه نیست كه مرتب در وجود هستند مثلا خلقت زید در هزار سال قبل و خلقت عمرو بعد از هزار سال هر یك اصلح و اكمل است به حال خلقت او در همان وقت كه خلقت شده بود اگر خلاف شود خلاف اراده به معنى مذكور شده پس این مخلوق آقایى و مولایى ندارد تأخیر از زمانى كه خداى مقدم كرده است ایشان را به سوى او و توانایى ندارند كه پیشى بگیرند به سوى زمانى كه خداوند عقب انداخت ایشان را از آن زمان به عبارة اخرى مالك نیستند مقدم را مؤخر كنند و مؤخر را مقدم.
قال الله تعالى: عنت الوجوه للحى القیوم.
بدان كه در فقره اولى تعبیر بلا یملكون و در ثانیه بلا یستطیعون شاید از باب تفنن در عبارت كه نوعى از بلاغت است باشد.
توضیح: بعضى از افاضل از براى این فقره معانى دیگر هم كرده‏اند مثل این كه تغییر احكام در اوقات كه قرار داده شده است بدهند نمى‏توانند، و این در كمال بعد است زیرا كه عصاة و فسقه به حسب دواعى خودشان تبدیل و تغییر مى‏دهند و لفظ ثم نه این كه از براى رتبه و تأخیر زمانى باشد بلكه بیان و تفسیر باشد از براى ابتداع و اختراع دلالت مى‏كند بر این مقاله لفظ ثم در بعضى از فقرات بعد.
وَ جَعَلَ لِكُلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ لا یَنْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ و لا یَزِیدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَآئِدٌ.
اللغة:
جعل از براى او معانى عدیده است گاه استعمال مى‏شود به معنى طفق و صار در این مقام لازم است و در مرتبه دیگر به معنى اوجد در این وقت متعدى است به یك مفعول و در مرتبه سیم به معناى ضرورت در این وقت متعدى به دو مفعولست و مقام از قبیل سیم است.
روح = عبارت است از آن چیزى كه حركت متحرك به او است یعنى زندگانى بنابراین نسخه حاجت دارد به حذف مضاف یعنى صاحب روح و در بعضى از نسخ بدل روح زوج به زاء معجمه به معنى جفت و نوع و انیس و قرین.
قوت: یعنى خوردن.
رزق: یعنى روزى و او به معنى قوت یا قریب او است.
التركیب = من زاد و من نقص مفعول به است مقدم بر فاعل شده است كه ناقص و زاید باشد.
شرح : یعنى گردانیده است از براى هر صاحب روح از مخلوق قوت معلوم مقسوم از روزى خود كم نمى‏كند كم‏كننده كسى را كه خدا زیاد كرده است و زیاد نمى‏كند زیادكننده كسى را كه خداى كم كرده است به عبارة اخرى اگر مقدر او ضیق معیشت باشد دیگرى قادر نیست كه مبدل به سعه كند و همچنین عكس.
توضیح حال و دفع اشكال آیات و روایات به حد تواتر است، كه ارزاق مقسوم است هر كه از جهت او رزقى مقدر است نه زیاد از آن مى‏شود و نه كم و امر در ید قدرت او است و روزى از قبل او نازل شود به هر كه به حسب فراخور حال او.
و ایضا در بعضى از آیات وارد است كه به خدا حتم است و لازم، كه روزى مخلوق خود بدهد پس طلب آن كردن بعد از التزام خداوند بى نفع و دعاء و الحاح به جانب و كردن عبث خواهد بود.
جواب عرفانى آن اینست كه گوییم كه آن قدرى كه به او بستگى دارد یعنى بقاء قوه حیوة بدون آن نخواهد شد بر حضرت احدیت لازم و زاید بر این حاجت به كسب و دعاء دارد چنان كه بر این مقاله وجدان شهادت دهد، و جواب تحقیقى آن است كه چنان كه این آیات و روایات وارد است آیات و روایات در تحصیل كسب هم وارد است حتى در بعضى وارد كه از ما نیست كسى كه كسب نكند در روایت على بن عبدالعزیز وارد است كه امام عالى مقام جعفر بن محمد علیه‏السلام به او گفت: چه مى‏كند عمر بن مسلم؟ عرض كردم: فداى تو شوم مشغولست به عبادت كردن و ترك تجارت، فرمود: واى بر او نفهمید كه تارك طلب تجارت دعاء او مستجاب نمى‏شود جماعتى در زمان حضرت رسول الله صلى الله علیه وَ آلِهِ و سلم بعد از این كه آیه و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب نازل شد درهاى خانه‏هاى خود را بستند و مشغول شدند به عبادت كردن و گفتند: كه خدا كفالت رزق ما كرد.
این مطلب بر حضرت رسول صلى الله علیه وَ آلِهِ و سلم رسید حضرت عقب ایشان فرستاد و فرمود: چه باعث شد شما را به سوى این كارى كه مى‏كنید؟ عرض كردند: یا رسول الله صلى الله علیه وَ آلِهِ و سلم خدا كه كفیل ارزاق باشد پس ما روى به عبادت آوردیم فرمود: هر كه این عمل را كند دعاى او مستجاب نمى‏شود لازم است بر شما كسب و تجارت و قصه داود على نبینا وَ آلِهِ و علیه السلام معروفست در بعضى از روایات وارد است كه عبادت هفتاد جزء دارد از همه بالاتر كاسبى كردن است پس در جواب گوییم: اما رزق از جانب خداى تعالى است و خالق ارزاق بر او لازم است كه از جهت مخلوق خود خوردنى خلق نماید و الا خلاف عدلست اما سعه و ضیق به حسب مقتضیات و موانع است اما قسمت ارزاق از قبل او است یعنى در نزد خود از براى هر كه رزقى به حسب استعداد او قرار داده است لكن زیاده و نقصان مى‏شود به واسطه اطاعت و عصیان و شاید به حسب دعا و ترك دعا هم بشود و بالجمله منافات ما بین دو صفت از اخبار و روایات نیست.
تتمیم: نزاعى است مابین معتزله و اشاعره كه روزى حرام مى‏تواند بشود یا آنكه روزى منحصر است به حلال.
فرقه اولى را اعتقاد بر آن است كه حرام روزى نمى‏شود زیرا كه خداى منع از انتفاع به حرام كرده است پس چگونه حرام رزق مى‏شود.
علاوه اسناد روزى دادن را به خود مى‏دهد چگونه حرام منسوب به او مى‏شود.
اشعریه را اعتقاد بر آن است كه حرام رزق مى‏شود و الا كسى كه در طول عمر خود حلال نخورد باید مرزوق نشود و هذا باطل و قطعا قول اشعرى خالى از قوت نیست زیرا كه خداى تعالى مایؤكل را خلقت كرد كسى كه او را بخورد به هر وجه مى‏گویند روزى خود را خورده است.
ثُمَّ ضَرَبَ لَهُ فِى الْحَیَاةِ أَجَلاً مَوْقُوتاً وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً یَتَخَطَّى إِلَیْهِ بِأَیَّامِ عُمُرِهِ
اللغة:
لفظ ثم از براى مجرد تفاوت این دو حالت هست نه از براى تأخیر زمانى.
ضرب: به معنى زدن و نصب كردن و قرار دادن.
حیوة: زندگانى.
اجل: به تحریك مدت قرار دادن و این در مقابل تعجیل است.
موقوت: یعنى وقت قرار داده شده.
أمد: زمانى كه به نهایت رسیده باشد.
خطوة: گام زدن و رفتن.
رهق: فرو گرفتن. یقال: رهقه اى غشیه.
اعوام: جمع عام به معنى سال، دهر، روزگار.
عمر به ضم العین: جمع عمر یعنى بقاء اقصا الشى‏ء نهایته.
اثر: جاى پا.
التركیب = موقوتا و محدودا دو صفت هستند از براى دو موصوف، و غرض از ایشان تخصیصا؛ زیرا كه اجل مطلق زمان قرار دادن و امد مطلق نهایت و این دو صفت آورده شده كه دلالت كند كه آن زمان از براى او وقت قرار داده شد كه توهم جهل در آن نشود و همچنین در أمد.
شرح : یعنى پس از آن قرار داد از براى آن روح در زندگانى آن زمان معین و نصب كرد از براى آن روح زمانى كه آخر آن معلوم است به این معنى كه زیاد و كم نمى‏شود قم و گام به سوى او نهد در ایام بقاء خود و فرو گیرد آن زمان را در سنوات و سال‏هاى روزگار خود تا این كه برسد روح به آخر جایى كه قدم بایست نهد.
یعنى دیگر جاى اثر قدم از براى او نیست و استیصاب كند حساب عمرش را دیگر زمان از براى بقاى او نیست.
دفع شبهه: از این فقره معلوم مى‏شود كه اجل هر كه اجل مسمى است كه قابل زیاده و نقصان نیست و این منافات دارد با طلب زیادتى عمر از خدا كردن یا فرار از طاعون و وباء و بعضى امراض كردن یا صله رحم سبب زیادتى عمر مى‏شود دو ركعت نماز در مسجد سهله دو سال عمر را زیاد مى‏كند یا زیارت سید الشهداء علیه السلام از عمر نوشته نمى‏شود.
جواب این شبهه نظیر جواب شبهه رزقست و گوییم از براى هر یك اجل معینى قرار داده شد لكن به واسطه بعضى از جهات خارجه عمر زیاد و كم مى‏شود مثل نمردن عروس به واسطه صدقه دادن بعد از اخبار حضرت عیسى على نبینا وَ آلِهِ و علیه السلام به موت آن عروس و كشته شدن زید بن على بن الحسین علیهما الصلوة و السلام به واسطه نخواندن دو ركعت نماز در مسجد سهله.
قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَیْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ لِیَجْزِىَ الَّذِینَ أَسَآءُوا بِمَا عَمِلُواْ وَ یَجْزِىَ الَّذِینَ أحْسَنُواْ بِالْحُسْنَى؛ عَدْلاً مِنْهُ
اللغة:
ندب: به معنى خواندن و دعوت.
وفور: زیادتى و بسیارى.
ثواب: عوض عمل خوب.
حذر: ترسیدن.
عقاب: جزاى عمل بد.
التركیب: موفور ثوابه و محذور عقابه از قبیل اضافه صفت به موصوف است زیرا كه زیادتى صفت ثواب است نه عكس و همچنین محذور و عقابه، عدلا حال است از براى فاعل قبض یا فاعل یجزى اگر چه هر دو خداى تعالى است.
شرح : بعد از این كه قضاى حاجت روح در این نشأه در ایام مهلت او شد مى‏برد روح را به جانب چیزى روح را دعوت به سوى او كرده بود كه اگر كار خوب كردى ثواب مى‏دهم و اگر كار بد نمودى عقاب مى‏نمایم و این جزاى خیر و شر دادن از روى عدل است نه ظلم تعالى عن ذلك علوا كبیرا زیرا كه ظلم صفت محتاج است نه غنى مطلق عدل اقتضاء این مطلب كند.
تَقَدَّسَتْ أسْمَاؤُهُ وَ تَظَاهَرَتْ آلاؤُهُ؛ لاَ یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ
اللغة:
تقدس: پاك و منزه بودن.
الاشتقاق:
اسماء جمع اسم ماخوذ از سمو به معنى رفعت و حذف لام الفعل شد، و عوض او همزه آورده شد چنان كه بصریین مى‏گویند، یا از وسم، سمة كوعد عده حذف واو شده است و عوض او همزه آورده شده است چنان كه كوفیین مى‏گویند و این مذهب بعید است زیرا كه معهود نیست كه حذف حرف اول كنند و عوض او همزه آورند.
اسماء نمونه و دلائل و علامات بر مسمى هیچ از اسمأ ذات بارى تعالى دلالت نمى‏كند بر ظلم و جور و فعل قبیح او، آلاء جمع الى بالقصر و فتح الهمزه.
در غریب اللغة به حركات ثلث به معنى نعمت‏ها.
شرح :
یعنى منزه است اسماء بارى از این كه دلالت بر ظلم او كند یا بر سایر نقایص و او منزه است از تمام عیوب و نقایص و نعمت‏هاى او ظاهر است و هویدا و این كنایه است از ذاتى كه دلالت بر اسماء بر خوبى او كند و نعمت‏هاى او بر هر شقى و سعید مستولى است چه حاجت به ظلم دارد.
او سؤال نمى‏شود از كارش بلكه مردم سئوال مى‏شوند از كارهایشان و این فقره هم مابین مردم شایع است كه فعل شخص بزرگ جاى عیب و مناقشه نیست و عیب و مناقشه در افعال رعیت است.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَى مَآ أَبْلاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ وَ أَسْبَغَ عَلَیْهِمْ‏مِنْ نِعَمِهِ المُتَظَاهِرَةِ لَتَصَرَّفُوا فِى مِنَنِهِ فَلَمْ یَحْمَدُوهُ وَ تَوَسَّعُوا فِى رِزْقِهِ فَلَمْ یَشْكُرُوهُ وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الانْسَانِیَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِیمِیَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِى مُحْكَمِ كِتَابِهِ: إِنْ هُمْ إِلا كَالانْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلاً
اللغة:
الابلاء عطیه و بخشش كردن.
مننن و نعم: جمع منت و نعمت در معنى قریب همدیگر هستند آن چیزى كه اعتقاد حقیر است در فرق ما بین این دو لفظ آن است كه منت اطلاق مى‏شود در دفع ضرر و مثل آزاد كردن اسیر و عبد و دفع دشمن و امثال این‏ها و نعمت عبارت از چیز دادن است مثل كسوه و مسكن و نان و آب و امثال اینها.
اسباغ: به معنى رسانیدن و اتام یقال اسبغه اى افاضه اسبغ الوضوء اى اتمه.
حد: مرتبه.
بهیمه: جمع او بهایم به معنى حیوان غیر ممیز.
محكم: یعنى واضح الدلاله یا ثابتى كه نسخ نشود.
انعام: جمع نعم یعنى چهارپایان.
التركیب:
على ما ابلاه متعلق به حمده و اسبغ عطف بر ابلاء جزاء لو الشرط تصرفوا و توسعوا.
یعنى : حمد سزاوار ذاتى است كه اگر حبس مى‏كرد از بندگان خود شناختن ثناء خود را بر چیزى كه امتحان نمود ایشان را از منت‏هاى پى در پى، كه اعطاء ایشان كرد و نعمت‏هاى آشكارى كه بر ایشان رسانید هر آینه تصرف در منن او مى‏كرد پس ثناء او نمى‏كرد و هر آینه غرق نعمت او مى‏شدند پس شكر نمى‏كردند اگر چنین مى‏شدند هر آینه خارج مى‏شدند از مرتبه انسانیت به سوى مرتبه بهیمیه پس مى‏باشند مثل كسانى كه وصف كرد خدا در محكم كتاب خود این جماعتى را كه در آیات من تدبر نمى‏كنند مثل چهارپایان هستند یا گمراه‏تر هستند از ایشان و جه اضلیت انسان غیر عالم از بهیمه یا از جهت آن است كه بهمیه را اگر زجر كنند منزجر مى‏شود و اگر امر كنند به جاى مى‏آورد به خلاف انسان كه با این همه انبیاء و اوصیاء هیچ اعتناء نمى‏كنند و یا وجه آن است كه بر بهایم آلت معرفت و تمیز داده نشده به خلاف انسان كه داده شد بر او اسباب تمیز و معرفت مع ذلك اعمال نمى‏كند.
دفع شبهه:
قوله علیه الصلوة و السلام: و لو كانوا كذلك‏
مقصود از این فقره نه این است كه اگر حبس مى‏كند انسان اضل از بهیمه بود و این مطلب غلط است زیرا كه در این حال مثل بهیمه بود صورت انسانیه را در انسانیت مدخلیت ندارد.
گر به صورت آدمى انسان بدى   احمد و بوجهل پس یكسان بدى
بلكه مقصود این است كه بعد از اعطاء آلات و اسباب معرفت شكر نكنند و حمد نكنند و هر آینه اضل از بهیمه هستند حاصل كلام قوله علیه السلام لو كانوا متفرعات عدم شكر و عدم حمد است بعد از معرفته نه ترك شكر و حمد است بعد از حبس، معرفت زیرا كه در این وقت خود بهیمه است نه اضل از آن.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ و ألهمنا مِنْ شُكْرِهِ وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِیَّتِهِ وَ دَلَّنَا عَلَیْهِ مِنَ الاخْلاصِ لَهُ فِى تَوْحِیدِهِ وَ جَنَّبَنَا مِنَ الالْحَادِ وَالشَّكِّ فِى أَمْرِهِ
اللغة:
الهام: القاء مطلب در قلب كردن.
الحاد: به معنى منحرف شدن.
شك: تردد و اضطراب.
التركیب: عاید صله ما محذوف.
شرح :
یعنى ثناء مال خدا است بر چیزى كه شناسانید آن چیز را، از جهت خود یعنى اسباب شناختن او و الهام كرد ما را به چیزهایى كه از براى شكر خود و باز كرد از براى ما درهاى دانستن خدایى خود را و دلالت كرد و راه نماید ما را بر چیزى از براى اخلاص بر او و در وحدانیت او و دور كرد ما را از انحراف و شك در امر او.
تتمیم = خداشناسى ابده بدیهیات است لكن از كثرت وضوح به حد خفا رسیده علت او جهت عدم تامل باشد و الا امر او واضح است چه خوب مى‏فرماید حضرت امام جعفر صادق علیه الصلوة و السلام ففى كل شى‏ء له آیة تدل على انه واحد
غرض نه آن است كه معرف ذات او ممكن نیست بل قیله انه جلت عظمته لا یعلمه نفسه
به كنه ذاتش از خرد برد پى، فتد چنان خس به قعر دریا.
بلى مى‏توان بالبداهه ملتفت شد كه ذاتى هست خالق ذوات و مربى و نمونه خود در بدن انسانى قرار داد اعتقاد فرقه حقه در ذات بارى آن است كه نه مركب بود و جسم و نه جوهر نه عرض، نه مكان، نه زمان، و غیر آنها كه گفته شده است در بدن انسانى نمونه آن این است كه مثلا در مقام انتساب كارى به خود تعبیر مى‏كند كه من نمودم، سئوال مى‏نماییم كه من چه چیز است دست تو است پاى تو، سر و قلب، جوارح تو، خواهد نفى كرد و از جمله بدیهیات است كه یك قوه در آن هست كه تعبیر به من مى‏كند و او نه مكان و نه زمان دارد و نه شریك و هیچ در آن نیست این است معنى قوله صلى الله علیه وَ آلِهِ و سلم: من عرف نفسه فقد عرف ربه نه آن معنى كه بعضى خیال كرده‏اند چنان كه نفس شناختن محال و ممتنع است و همچنین رب برهان اصل وجود و توحید زیاد است بهترین براهین آن چیزى است كه خواجه علیه الرحمه فرمود برهان التطبیق و دلیل التمانع و توضیح مقاله را رساله گنجایش ندارد و اما اسبابى كه دلالت كند بر شكر آن كه از مشكور واقع شود دیدن نعمت در خود و قاطع بر آن كه از قبل غیر است پس عقل حاكم بر تعیین غیر كه توصیف كند از بابت عدم امن از زوال نعمت اگر توصیف او نكند پس قاعده دفع ضرر مى‏گوید بر تو لازم است كه تعیین غیر كنى تا شكر شود.
افادتكم النعماء منى ثلثة   یدى و لسانمى و الضمیر المحجبا

حَمْداً نُعَمَّرُ بِهِ فِى مَنْ حَمِدَهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ نَسْبِقُ بِهِ مَنْ سَبَقَ إِلَى رِضَاهُ وَ عَفْوِهِ حَمْداً یُضِى ءُ لَنَا بِهِ ظُلُمَاتِ الْبَرْزَخِ وَ یُسَهِّلُ عَلَیْنَا بِهِ سَبِیلَ الْمَبْعَثِ وَ یُشَرِّفُ بِهِ مَنَازِلَنَا عِنْدَ مَوَاقِفِ الاشْهَادِ یَوْمَ تُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ یَوْمَ لا یُغْنِى مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَیْئاً وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ
اللغة:
نعمر بالعین المهمله یا به معنى عمر كردن و باقى ماندن است و یا به معنى آبادى كردن مأخوذ از عمارة در بعضى از نسخ معجمه است به معنى فرو رفتن.
برزخ: آن زمان فاصله از موتست تا زمان قیامت كه یكى از عوالم است دخل به عالم دنیا و عالم آخرت ندارد و ظاهراً عذاب نارى در آن نیست. و عذاب در آن نظیر خواب بد است كه انسان مى‏بیند و مضطرب مى‏شود انشاء الله تفصیل او ذكر خواهد شد.
مبعث: محل بر انگیختن.
شرف: بلندى و علو.
مواقف: جمع موقف به معنى محل ایستادن.
اشهاد: جمع شهد به معنى حضور كصحب و اصحاب و یا جمع شاهد است.
مولى از براى او معانى است به معنى هم قسم، رب مالك، سید منعم، معتق، ناصر، محب، نافع، ابن عم، داماد، شریك، و غیر اینها.
التركیب: حمدا مفعول است از براى فعل محذوف اى احمده حمدا.
شرح :
یعنى : ثناء مى‏كنم ذات حضرت بارى جل اسمه را ثناء كردنى كه باقى بمانیم به سبب آن ثناء در میان اشخاصى كه ثناء كردند خدا را از خلق او و سبقت بگیریم به سبب او كسى را كه سبقت گرفت به سوى رضاى او و عفوش، ثناء مى‏كنم او را ثنائى كه روشن شود از براى ما تاریكى‏هاى برزخ و آسان بشود بر ما راه قبر ما به سوى قیامت، و بالا و رفعت برساند به سبب آن ثناء منزل ما نزد شهود یوم القیامة به عبارت اخرى آن ثناء و حمد سبب شود مجاورت اولیاء و اصفیاء را در روزى كه جزا داده مى‏شود هر كسى به عملى كه كرده است بدون این كه ظلم شوند و در روزى كه بى نیاز نمى‏كند رفیقى از رفیقى چیزى را یعنى روز حاجت و روز پریشانى و روز فقر است در آن روز ایشان ندارند كسى را از خودشان كه اعانت و نصرت ایشان كند.
تتمیم نفعه عمیم = ثناء خدا نیست مگر ذكر خداى از براى او آثار و خصایصى قرار داده شده مثل این كه شفاى درد است و رفعت و علو مرتبه است و دفع هم و غم است و امثال اینها مثل نار و ماء كه از براى آنها آثار وضعیه است پس استبعاد نیست ثناء ذات بارى مبعث را آباد كند، محل بعث قبر است چنان كه آیه شریفه من بعثنا من مرقدنا دلالت بر آن مى‏كند از آن جا تا ورود در خدمت او منافات دارد كه مشتمل بر عقبات مهلكه است نمى‏تواند عبور نماید مگر ناجى و او حدى این فرق كه مبعوث مى‏شوند تا خود را به قیامت رسانند چندین جور هستند فرقه مبعوث مى‏شوند مثل ذرات غالب ناس و حیوانات از سم دار و غیره بر او لگد مى‏زنند و زیر دست و پاى پنهان و به نظر كسى نمى‏آیند، و اینها متكبرین از قوم هستند و بعضى را امر مى‏كنند كه این قطعه از زمین را به دوش بكش و بیاور در محشر اینها غاصبین زمین و مانعین زكوة اند و بعضى را مى‏آورند سوار به ناقه از ناقه‏هاى بهشتى.
تذنیب =
ظاهراً از اشهاد در مواقف الاشهاد جمع شاهد باشد، نه جمع شهد و مراد از ایشان یا ملائكه است كه اینها مشهود بر رعیه هستند یا ائمه اثنا عشر علیهم صلوات الله الملك الاكبر هستند و هم شهداء على الناس یا مراد مؤمنین كمل هستند.
حَمْداً یَرْتَفِعُ مِنَّآ إِلَى أَعْلَى عِلِّیِّینَ فِى كِتَابٍ مَرْقُومٍ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ حَمْداً تَقَرُّ بِه عُیُونُنَآ إِذَا بَرِقَتِ الابْصَارُ وَ تَبْیَضُّ بِهِ وُجُوهُنَآ إِذَا اسْوَدَّتِ الابشَارُ حَمْداً نُعْتَقُ بِهِ مِنْ أَلِیمِ نَارِ اللَّهِ إِلَى كَرِیمِ جِوَارِ اللَّهِ حَمْداً نُزَاحِمُ بِهِ مَلائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِینَ وَ نُضَّآمُّ بِهِ أَنْبِیَآءَهُ الْمُرْسَلِینَ فِى دَارِ الْمُقَامَةِ الَّتِى لا تَزُولُ وَ مَحَلِّ كَرَامَتِهِ الَّتِى لا تَحُولُ
اللغة:
اعلى افعل التفضیل است به معنى بالاتر نظیر اكبر و گاهى استعمال مى‏شود به معنى مطلق بلندى، علیین جمع علّىّ به تشدید.
شیخ ابوعلى در تفسیر آیه فرموده: اى فى المراتب العالیه محفوفة بالجلال
بعضى گفتند كه علیین اسم آسمان هفتم است و در آن ارواح ملائكه هست و بعضى دیگر قائلند كه آن سدرة المنتهى است كه هر شى‏ء به او منتهى مى‏شود.
و بعضى دیگر گفته‏اند كه او بهشت است و بعضى دیگر گفته‏اند لوحى است كه از زبرجد سبز آویزان در تحت عرش و اعمال خلایق در آن مكتوب است و بعضى گفته‏اند كتاب است چه كه در آن اعمال خیر نوشته مى‏شود و ظاهر آن است كه علیین اسم مكانى باشد كه ماوى ملائكه در آن است كه محل ودایع هر امر خیر در آن هست دلالت مى‏كند بر آن عبارت صحیحه.
شهد: حضر و لا حظ.
القر: یا به معنى سكون و ثبات است، و یا به معنى برودت و سردى و او كنایه است از سرور قلب.
چنان كه گفته‏اند كه آب از دیده كه بیرون مى آید اگر از روى سرور باشد آن آب سرد است زیرا كه آبخوره حاره متصاعد به دماغ نمى‏شود تا این كه مخلوط به آب دیده شود و او را گرم كند به خلاف آن وقتى كه از روى حزن باشد كه گرم مى‏شود.
برق: به معنى تحیر و اضطراب است.
آبشار: در لغت جمع بشره و بشر، و بشر به معنى دیدنى انسان را مى‏گویند زیرا كه در مقابل جن است كه دیده نمى‏شود.
الیم: صیغه فعیل به معنى درد آورنده.
مزاحمة: یعنى كل بر دیگرى شدن.
صمم: به معنى ضیق كردن مكان و چسبیدن.
مقامه: بالفتحست یا به ضم اما به فتح به معنى مكان و مجلس است، و اما به ضم به معنى اقامه و ماندن.
شرح : یعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه آن ثناء بلند شود از ما به سوى اعلى علیین كه آسمان هفتم است قرار بگیرد در كتاب نوشته شده، كه مقربون ملاحظه كنند و مشاهده آن كنند و ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه چشم ما روشن شود به سبب او زمانى كه چشم‏ها متحیر و مضطربند از نظر، یعنى قدرت مشاهده و ملاحظه از براى آنها نیست از شدت هول و خوف، و سفید بشود به سبب آن حمد وجوه ما در روزى كه روى‏ها سیاه مى‏شود.
ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه آزاد بشوم به سبب آن از آتش جهنم او به سوى جوار رحمت او و ثناء مى‏كنم او را ثنائى كه مزاحمت بشود به سبب آن ثناء ملائكه را در مكان و منضم بشویم انبیاء مرسلین را و با ایشان باشیم در خانه‏اى كه اقامه در آن زوال ندارد، و محل كرامت و بزرگى كه نقل و انتقال در آن نیست.
مزاحمت انسان به سبب ثناء ملائكه از باب مجاز است به این معنى كه اگر انسان در آن مكان داخل نمى‏شد آن مكان را به ملائكه مى‏دادند و الان به واسطه ثناء مزاحم شده.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى اخْتَارَ لَنَا مَحَاسِنَ الْخَلْقِ وَ أَجْرَى عَلَیْنَا طَیِّبَاتِ الرِّزْقِ وَ جَعَلَ لَنَا الْفَضِیلَةَ بِالْمَلَكَةِ عَلَى جَمِیعِ الْخَلْقِ فَكُلُّ خَلِیقَتِهِ مُنْقَادَةٌ لَنَا بِقُدْرَتِهِ وَ صَآئِرَةٌ إِلَى طَاعَتِنَا بِعِزَّتِهِ
اللغة:
الخلق به فتح الخاء: ایجاد كردن چنان كه اشاره به این فقره در قرآن مجید است در چند موضع مثل آن كه مى‏فرماید: و لقد صوركم فاحسن صوركم فتبارك الله احسن الخالقین
و احتمال دارد به ضم خاء باشد به معنى طبیعت یعنى اوصاف مدیحه مقابل ذمیمه اگر چه خلق مطلق اوصاف باشد.
الخلیقه: به معنى مخلوق تاء او تاء ناقله از وصفیت است به اسمیت مثل تاء حقیقت ملكه عبارت از قوه مدركه است كه تعبیر از آن به آن كنند و به واسطه همان قوه خواص اشیاء و صناعات را مى‏توان فهمید به عبارت اخرى از اجتماع قوه غضبیه و شهویه و عقلیه در آن استعداد دارد كه هر چیز بفهمد و هیچ مخلوق از این قابلیت ندارد این است معنى ایه كه خلاق عالم مسمیات را عرض كرد بر ملائكه و فرمود خبر دهید بر من به اسماء ایشان یعنى آن چیزى كه سبب آن این مسمیات فهمیده شود یعنى دلائل اینها و آن‏ها معترف شدند به عجز از آن و از جهت همین شرافت ملائكه است انسان را بر همه.
شرح : یعنى ثناء مر خدایى را سزا است كه اختیار كرده از جهت ما خلقت خوب را فرستاد بر ما روزى خوب را و او ما را فضیلت داد به سبب ملائكه بر تمام خلق خود پس هر مخلوقى از مخلوقات او مطیع هستند از براى ما به سبب قدرت او و مى‏گردد به سوى اطاعت ما به عزت او.
تنبیه: به قاعده عقلیه و نقلیه معلوم مى‏شود كه هر نبى و وصى باید ممتاز باشد بر رعیت خود از تمام جهات و لذا جهات را چنان اعتقاد است، كه در حسن صورت او هم بایست ممتاز باشد و لذا در خصوص حضرت جواد علیه و على آبائه و ابنائه الصلوة و السلام یا حضرت باقر علیه الصلوة والسلام كه در شمایل مبارك ایشان دارد كه شكل شریف مطهر معطر ایشان سیاه گونه بوده و در توجیه او كشیده‏اند كه ایشان صورت حقیقت خود را از براى خواص خود اظهار مى‏كردند كه ایشان محو جمال عدیم المثال آن حضرت علیه السلام مى‏شدند، و این مطلب غلط است.
بلى مسلم داریم تمیز نبى و وصى را از رعیت لكن در صفات كمالیه نه جمالیه و لذا خط كسى بهتر از خط نبى بودن موجب نقص نبى نمى‏شود یا صورت بندى، و اندام كسى بهتر از نبى یا امام باشد موجب نقص نمى‏شود.
تعجب آن است كه در مقام دفع شبهه مى‏فرمایند كه صورت حقیقت ایشان ممتاز هست از رعیت و این جواب نظیر سرقه است كه به آن صدقه بدهند.
تتمیم: از قوله علیه الصلوة والسلام و اجرى علینا طیبات الرزق چنان استفاده مى‏شود كه آن چیز كه در مقام تفضل رزق انسان شده بخواهد بر بهایم و حیوانات دیگر جارى كند جایز نیست چنان كه بعضى از سفله ناس غذا و قوت خود را به حیواناتى كه به آن انس دارند مى‏دهند و این حرام است و بعضى از فقها تصریح به آن نموده‏اند.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الّذِى أَغْلَقَ عَنَّا بَابَ الْحَاجَةِ إِلا إِلَیْهِ فَكَیْفَ نُطِیقُ حَمْدَهُ؟ أَمْ مَتَى نُؤَدِّى شُكْرَهُ؟ لا مَتَى؟
اللغة:
غلق: آن چیزى است كه در خانه و بستان و باغات را به او مى‏بندند و او غیر مفتاح قفل است به عبارت اخرى یكى هر دو از حدید است مثل مفتاح و قفل یكى هر دو او از چوب است مثل غلق.
التركیب: جزئیى از مستثنى منه و جزیى از مستثنى محذوف است دلالت بر آن كند سوق كلام تقدیر الحمد لله الذى اغلق عنا باب الحاجة عن كل احد الا باب الحاجة الیه فاء در قوله فكیف فصیحة اى اذا عرفت ما ذكرت و احتمال تفریع نیز دارد.
ام منقطعه به معنى اضراب است یعنى بل زیرا كه ام اگر معادل همزه استفهام باشد متصله است و الا منقطعه یعنى قطع كلام سابق و ایجاد كلام جدید و او خالى نیست از این كه یا عقیب خبر است یا انشاء اگر عقیب انشاء است اضراب از سابق است.
اما قوله: لا متى سید شارح در شرح خود فرمود: كه صله لا و متى محذوفست اى لا نطیق حمده و متى نؤدى شكره و او را به اصطلاح اهل بدیع صنعه الاكتفاء گویند.
شرح : یعنى بعضى از كلام را متكلم اكتفاء به او كند بر بعضى دیگرى معنى بعضى گویاى قرینه بر بعضى دیگر مى‏شود بعد فرمود سزاوار آن است كه هر یك از متى و شكره و لا و متى وقف كردن به واسطه این است كه مى‏نویسند ط بسر خى بالاى آن كلماتى كه دلالت مى‏كند بر وقف مطلق تا این كه دانسته شود كه اینجا شى‏ء محذوفست. انتهى.
و این كلام دركمال ضعف است اولا وقف در قوله من شكره چه دلالت دارد بر حذف و در آن چیزى حذف نشده است.
و ثانیا: وقف دلالت نمى‏كند الا بر سكوت و عدم اعراب لا غیر.
و ثالثا: ذكر كردن بعضى از كلام كه اكتفاء به آن مى‏شود در صورتى است كه آن بعض كلام باشد نه حرف و نه قید از كلام ظاهر آن است كه به قرینه سیاق لا از براى نفى جنس است و اسم او محذوف است و متى از ظروف متصرفه خبر آن یعنى قابلیت ندارد زمان از براى اداء شكر او به عبارت اخرى لا یكون كذلك یعنى هرگز چنین نمى‏شود كه زمان قابلیت وفاء شكر او را داشته باشد فتامل.
شرح : یعنى ثناء معبودى را سزاست كه از ما بست در حاجت از هر كسى را مگر به خود پس چگونه به واسطه همین نعمت قدرت و ثناء كردن او را دارم بلكه كدام زمان اداء شكر او كنم نخواهد شد زمان قابل از براى اداء شكر او، و دلالت بر مقاله مى‏كند آیه شریفه:
قل لو كان البحر مداد الكلمات ربى لنفد البحر.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى رَكَّبَ فِینَآ آلاتِ الْبَسْطِ وَ جَعَلَ لَنَآ أَدَوَاتِ الْقَبْضِ وَ مَتَّعَنَا بِأَرْوَاحِ الْحَیَاةِ وَ أَثْبَتَ فِینَا جَوَارِحَ الاعْمَالِ وَ غَذَّانَا بِطَیِّبَاتِ الرِّزْقِ و َأَغْنَانَا بِفَضْلِهِ وَ أَقْنَانَا بِمَنِّهِ
اللغة:
ادوات و آلات جمع آداة و آلة هر دو به یك معنى اند یعنى سبب و وسیله به عبارت اخرى چیزى كه مدخلیت در ایجاد چیز دیگر داشته باشد.
قبض و بسط: یا به معنى امساك و ارسال است یا سعه و ضیق یا حزن و سرور یا بدخلقى و خوش خلقى ظاهرا از براى دفع اشتراك و مجاز مراد از آنها مطلق نگهداشتن و دادن و رها كردن باشد.
روح: چیزى است كه حركت حیوانى بر آن وابسته است.
جارحه: از قبیل دست و پا و زبان و امثال آنها و در لغت جرح به معنى كسب، اعضاء انسان را جوارح گویند به واسطه این كه به این‏ها كسب مى‏كند.
غذا: یعنى تربیت و سیر كردن یقال اغذاه اى اشبعه اقنا دادن مال مال خوب.
شرح : یعنى ثناء سزاوار معبودى است كه سوار كرد براى ما اسباب و وسائل بسیطه را و گردانید در ما اسباب و وسائل قبض را توشه و منفعت داد و ما را بر وجه‏هاى زندگانى و ثابت و برقرار كرد در ما چیزى را كه كسب اعمال مى‏كند و تربیت كرد ما را بر روزى حلال و خوب و بى نیاز كرد ما را به فضل خود و سرمایه داد ما را به منت خود.
بیان: انسان نه عبارت از این جسد محسوس باشد، و این جسد محسوس چیزى است كه انسان در آن موجود شد زیرا كه انسان عبارت است از حیوان مدرك كه در مقام تعبیر از آن تعبیر مى‏شود به من و ما و در ما بالاى ما و این انسان كه عبارت از حیوات مدرك باشد از براى او قوى و مدركات قرار داده شده و محل بعضى از اینها در جسم ظاهرى قرار داده شده كه سریان در آن مثل حنا در محل خود كه اگر آن محل فاقد باشد آن قوه را به منزله عدم است و از براى این قوى و مدركات هم امرى قرار داد و مامورى به عبارت اخرى خود از حیثى نوكر و خادم و از حیث دیگر آقا و مخدوم است و بعضى نه چنین است بلكه از تبعه قوه مدركه انسانیه است پس افعالى كه از انسان بروز و ظهور مى‏كند به واسطه این دو قوى است مثلا اگر لقمه نانى انسان میل مى‏كند و آن را بر دارد و در دهان خود بگذارد اگر تامل كند چندین قوى بایست، در مقام آمریت و ناهیت بیرون بیاید تا آن لقمه نان در جوف رسد پس قبض و بسط یعنى امساك و ارسال كه از انسان بروز مى‏كند به واسطه وسائلى است كه بر آن انسان سوار كرد و در آن قرار داد و این وسائل غیر حواس خمسه است كه سوار بر بدن شده است.
تعبیر مركب و جعل نه از باب اینست كه این دو اسباب دو جهت قرار داده شده است چنان كه بعضى توهم كردند بلكه یك نحو است ظاهرا زیرا كه سخط و رضاء بخل و جود از مدركات است كه در انسان قرار داده شده تا انسان انسان شود پس تعبیر از باب تفنن است نه حقیقت مغایرت است فتامل.
تتمیم = جمع آوردن ارواح نكته آن یا به حسب تعدد اشخاص است، و سایر جموع در این فقره شاید چنین باشد یا به حسب حقیقت است چنان كه عقل و نقل بر آن مساعدت كند.
اما عقل اطباء گویند كه: در انسان سه روح است یكى روح حیوانى كه منبعث شود از قلب كه قوام حیات حیوانى به او مرتبط است كه معروفست به روح بخارى و دیگرى روح نفسانى كه قوه مدركه به او مرتبط است كه او منبعث شود از دماغ.
سیم، روح طبیعیه كه قوه طبیعیه كه تغذیه و تنمیه بر آن وابسته است كه منبعث شود از جگر، نفس ناطقه بر این سه تعلق دارد اولا به روح حیوانیه قلبیه و به واسطه او بر دو دیگر.
و اما نقل روایت جابر است از حضرت باقر علیه الصلوة والسلام كه آن حضرت فرمود:
پنج روح است از براى مقربین یكى روح القدس به سبب او میدانند جمیع اشیاء را یكى روح ایمان كه به سبب او عبادت خدا كنند یكى روح قوه به سبب او جهاد با عدو كنند و كیفیت تحصیل معاش به آن كنند چهارم روح شهوت كه به سبب او میرسند به لذت طعام و نكاح پنجم روح بدن كه به سبب آن راه مى‏روند و بالا و پائین مى‏شوند و چهار روح است از براى اصحاب یمین به واسطه فقدان روح القدس از ایشان و سه روح است از براى اصحاب شمال به واسطه فقدان روح ایمان از ایشان.
ثُمَّ أَمَرَنَا لِیَخْتَبِرَ طَاعَتَنَا وَ نَهَانَا لِیَبْتَلِىَ شُكْرَنَا فَخَالَفْنَا عَنْ طَرِیقِ أَمْرِهِ وَ رَكِبْنَا مُتُونَ زَجْرِهِ فَلَمْ یَبْتَدِرْنَا بِعُقُوبَتِهِ وَ لَمْ یُعَاجِلْنَا بِنَقِمَتِهِ بَلْ تَأَنَّانَا بِرَحْمَتِهِ تَكَرُّمَا وَانْتَظَرَ مُرَاجَعَتَنَا بِرَأْفَتِهِ حِلْماً
اللغة:
اختبار: تجربه و آزمودن.
ابتلاء: امتحان كردن.
منن: عظم.
مبادرت: سبقت گرفتن.
نقمة: عقوبت.
تأنى: تأخیر انداختن.
مقدمه: امتحان و ابتلاء و تجربه نه از روى جهل باشد العیاذ بالله بلكه این نحو عبارت از قبیل مجاز است و مراد آن است كه خداى عز و جل معامله مى‏كند با عبید مثل معامله كسى با دیگر به طریق امتحان راه مى‏رود تا قطع عذر شود در یوم القیامه و الا او تعالى شانه عالم به هر شى‏ء است.
شرح : یعنى بعد از این كه خلقت كرد ما را امر نمود به امورى تا اختبار طاعت ما كند و نهى كرد ما را از امورى تا این كه امتحان كند ما را كه او را ثناء مى‏كنیم یا نه پس مخالفت كردیم ما راه امر او را و مرتكب شدیم منع عظیم او را پس او سبقت نكرد بر عقوبت ما و تعجیل نكرد به سخط و غضب خود بلكه تأخیر انداخت ما را به رحمت خود از روى كرم و جود و مهلت داد رجوع به ما را به سبب مهربانى خود از روى حلم و بخشش.
توضیح: شكر در این فقره به معنى لغوى خود است نه اصطلاحى كما لا یخفى.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى دَلَّنَا عَلَى التَّوْبَةِ الَّتِى لَمْ نُفِدْهَآ إِلا مِنْ فَضْلِهِ فَلَوْ لَمْ نَعْتَدِدْ مِنْ فَضْلِهِ إِلا بِهَا لَقَدْ حَسُنَ بَلاؤُهُ عِنْدَنَا وَ جَلَّ إِحْسَانُهُ إِلَیْنَا وَ جَسُمَ فَضْلُهُ عَلَیْنَا فَمَا هَكَذَا كَانَتْ سُنَّتُهُ فِى التَّوْبَةِ لِمَنْ كَانَ قَبْلَنَا لَقَدْ وَضَعَ عَنَّا مَا لا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ لَمْ یُكَلِّفْنَآ إِلا وسْعاً وَ لَمْ یُجَشِّمْنَآ إِلا یُسْراً وَ لَمْ یَدَعْ لاَِحَدٍ مِنَّا حُجَّةً وَ لا عُذْراً فَالْهَالِكُ مِنَّا مَنْ هَلَكَ عَلَیْهِ وَالسَّعِیدُ مِنَّا مَنْ رَغِبَ إِلَیْهِ
اللغة:
دلالت: راه نمودن.
نفد: من افاد یفید به معنى فهمیدن.
اعتداد: به معنى اعتماد و اتكال.
بلاء: به معنى احسان و اعطاء.
جسم: عظم.
چشم: به معنى كلفت و مشقت.
ودع: ترك كردن ودع ذا اى اتركه لم یدع: اى لم یترك.
شرح : یعنى ثناء شایسته معبودى است كه راه نماند ما را از براى امراض باطنیه و ظاهریه به توبه آن چنانى كه نفهمیدیم ما او را مگر از فضل و بخشش او اگر ما اعتماد نكنیم از فضل او مگر تبوه را هر آینه به تحقیق كه نیكو است اعطاء و انعام او در نزد ما و بزرگست احسان او به سوى ما نبود عادت او در شفاى امراض باطنیه به توبه از براى آنان كه پیش از ما بودند به تحقیق كه برداشت از ما در مقام معالجه امراض دوایى را كه ما طاقت معالجه به او را نداشتیم چنان كه در سالفین، بر نداشت ما را تكلیف نكرد مگر به قدر وسع ما و به مشقت داخل نكرد مگر آن قدرى كه آسان بود وانگذاشت از براى احدى از ما حجت و عذرى پس هر كه از ما هلاك شد بر او هلاك شده یعنى مشرك شد و نفى ربوبیت او كرد هر كه سعید شد راغب به سوى او شد و این فقره اخیره اشاره است به قوله تعالى:
لیهلك من هلك عن بینة و یحیى من حى عن بینة.
توضیح مقال: در امم سابقه از براى معالجه ذنوب دوایى بود، كه كسى طاقت معالجه نداشت و همچنین احكامى در میان آنها مجعول بود كه عمل به آنها كمال كلفت داشت، اما معالجه آنها ذنوب خود را به قتل نفوس چنان كه آیه شریفه: و اقتلوا انفسكم و توبوا الى بارئكم بر آن گواهى مى‏دهد بعد از این كه بنى اسرائیل گوساله‏پرست شدند و نادم شدند از آن عمل طلب توبه نمودند قبول توبه ایشان شد به این نحو كه آنانى كه گوساله را معبود قرار ندادند بكشد آنهایى را كه پرستیدند به شرطى كه آه و دادى از ایشان بلند نشود هفتاد هزار از ایشان به این نحو كشته شدند تا توبه قبول شود و اما احكام شاقه ایشان بسیار از قبیل مقراض كردن نجاسات اگر چه لحوم ایشان باشد و نخوابیدن با زنان حایض در یك مكان و ترك مواكله با ایشان و بر نسیان و فراموشى ایشان حكم با ربودن و همه اینها از این امت مرحومه برداشته شده.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ بِكُلِّ مَا حَمِدَهُ بِهِ أَدْنَى مَلائِكَتِهِ إِلَیْهِ وَ أَكْرَمُ خَلِیقَتِهِ عَلَیْهِ وَ أَرْضَى حَامِدِیهِ لَدَیْهِ حَمْداً یَفْضُلُ سَآئِرَ الْحَمْدِ كَفَضْلِ رَبِّنَا عَلَى جَمِیعِ خَلْقِهِ
اللغة:
ابد و سرمد اول عبارتست از چیزى كه اول نداشته باشد و ثانى عبارتست از چیزى كه آخر نداشته باشد.
حساب: شماره.
امد: زمان.
التركیب: ثم از براى بیان مرتبه نه این كه تأخیر مكان، دو احتمال دارد، یكى این كه مفعول فیه باشد از براى عامل مقدر در این صورت عدد صفت مى‏شود از براى مصدر محذوف اى احمد حمدا عدد ما احاط احاطه جمله مضاف الیه او مى‏شود و احتمال دیگر مكان مرفوع باشد مبتداء و عدد مرفوع خبره.
شرح : حمد مال او است عوض هر نعمت كه از براى او است بر ما و تمام بندگان گذشتگان و آیندگان او حمد مى‏كنم او را حمدى كه باشد به مقدار عدد آن چه كه احاطه دارد علم او به آن از جمیع اشیاء یعنى لا یحصى مقدار عدده و عوض هر یك از نعمت شماره نعمت اضعاف مضاعف لا یزال بوده باشد تا یوم القیامة.
ثناء مى‏كنم ثناء كردى كه نهایت از براى مرتبه او نباشد و شماره از براى عدد او نباشد و به نهایت نرسد و زمان او تمام نشود.
توضیح: این نحو ثناء كردن به حضرت بارى نه از باب مبالغه و اغراق باشد كه شبهه كذب است اگر چه او كذب محمود است به اصطلاح اهل بدیع لكن ائمه علیهم الصلوة و السلام شأن مباركشان اجل از این مقام است بلكه مراد به امثال این عبارت عجز از ادراك نه ثناء او است به نحوى كه مناسب كنه جلال عدیم المثال او باشد و لذا حضرت خاتم انبیاء علیه و على آله الف الف الصلوة و السلام و التحیة و الثناء مى‏فرماید: نمى‏توانم احاطه كنم ثناء بر تو را به علت این كه خود ثناء خود كردى نه مقصود این است كه عاجزم از ثناء به قدر این كه فهمیدم بلكه مرادم احاطه به كنه است فتأمل.
ثُمَّ لَهُ الْحَمْدُ مَكَانَ كُلِّ نِعْمَةٍ لَهُ عَلَیْنَا وَ عَلَىَّ جَمِیعِ عِبَادِهِ الْمَاضِینَ وَالْبَاقِینَ عَدَدَ مَآ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ مِنْ جَمِیعِ الاشْیَآءِ وَ مَكَانَ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا عَدَدُهَآ أَضْعَافاً مُضَاعَفَةً أَبَداً سَرْمَداً إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ حَمْداً لا مُنْتَهَى لِحَدِّهِ وَ لا حِسَابَ لِعَدَدِهِ وَ لا مَبْلَغَ لِغَایَتِهِ وَ لا انْقِطَاعَ لاَِمَدِهِ حَمْداً یَكُونُ وُصْلَةً إِلَى طَاعَتِهِ وَ عَفْوِهِ وَسَبَباً إِلَى رِضْوَانِهِ وَ ذَرِیعةً إِلَى مَغْفِرَتِهِ وَ طَرِیقاً إِلَى جَنَّتِهِ وَ خَفِیراً مِنْ نَقِمَتِهِ وَ أَمْناً مِنْ غَضَبِهِ وَ ظَهِیراً عَلَى طَاعَتِهِ وَ حَاجِزاً عَنْ مَعْصِیَتِهِ وَ عَوْناً عَلَى تَأْدِیَةِ حَقِّهِ وَ وَظَآئِفِهِ حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فِى السُّعَدَآءِ مِنْ أَوْلِیَآئِهِ وَ نَصِیرُ بِهِ فِى نَظْمِ الشُّهَدَآءِ بِسُیُوفِ أَعْدَآئِهِ إِنّهُ وَلِىُّ حَمِید
اللغة:
و صله به فتح واو و ضم آن چیزى است كه به آن توصل به سوى مقصود شود.
رضوان: به معنى خوشنودى و مرتبه‏اى از مراتب قدس است كه فوق جنت است كه اولیاء كمل به آن مرتبه مى‏رسند این است كه مى‏فرماید كه:
رضوان الله اكبر
ذریعه: یعنى وسیله یعنى چیزى كه به او متقرب بشود به چیز دیگر.
خفیر: ملجاء و پناه.
ظهیر: كمك و هم پشت.
حاجز: یعنى حاجب.
ولى: یعنى اولى به تصرف و مولى.
حمید: یعنى محمود در هر فعل و حال او.
شرح : یعنى مى‏كنم حمد او را حمدى كه موجب وصول به سوى طاعت او شود و عفو او، و سبب شود به سوى خشنودى او و وسیله بشود به سوى غفران او، و راه شود به سوى غفران جنت او و پناه شود از عقاب او و امن شود از غضب او و كمك شود، بر طاعت او و حاجب شود از معصیت او و اعانت كند بر اداء حق او و آن چیزهایى كه وظیفه او است حمد مى‏كنم او را حمدى كه سعید مى‏شود به سبب آن در سعداء خوبان او یعنى در درجه ایشان باشیم و صبر كنیم به سبب آن در رشته شهداء به شمشیر اعداء، او است اولى بهر مخلوق و او است محمود در تمام افعال خود.
تنبیه: گفته شده است كه عبد بعد از این كه حمد خدا را كرد ظفر یافته است به چهار چیز:
یكى این كه حق خداى تعالى را وفا كرده است، یكى دیگر اداء شكر نعمت او كرده است و سیم این كه تقرب پیدا مى‏كند در استحقاق ثواب او و چهارم این كه استحقاق مى‏رساند زیادتى نعمت را بعد از این كه این فوائد مترتب بر آن شد این فوائد جزئیه كه در فقرات مذكوره دارد همه ایشان راجع به این چهار مى‏شود و فواید حمد لا تعد است.
مروى است كه كسى عرض كرد خدمت یكى از معصومین علیهم الصلوة و السلام كه تعلیم ده بر من عملى را كه دعایم مستجاب شود.
فرمودند: ثناء خدا كنید زیرا كه نمازگذارى نیست مگر این كه آن را دعا مى‏كند به قوله سمع الله لمن حمده یعنى مستجاب كرد خدا دعاى حامد را و الحمد لله اولا و آخرا.

 

 

 

با نظراتتان مرا همراهی كنید

شنبه 22/3/1389 - 12:30
دعا و زیارت

فصل اول: كلیات‏

اهمیت و ضرورت بحث تربیت:

بحث ما درباره تعلیم و تربیت در اسلام است. هدف از تعلیم و تربیت، ساختن انسانهاست، مكتبى كه داراى هدفهایى مشخص است و مقررات همه جانبه و سیستم‏هاى حقوقى، اقتصادى و سیاسى دارد، نمى‏تواند یك سیستم خاص آموزشى نداشته باشد؛ یعنى مكتبى كه مى‏خواهد در مردم طرحهاى خاص اخلاقى، اقتصادى و سیاسى پیاده كند خواه هدف آن مكتب، فرد باشد یا جامعه، ناچار از داشتن یك سیستم آموزش است.

اگر هدف، جامعه باشد این افراد هستند كه باید این طرحها را پیاده كنند و اگر هدف هم فرد باشد همین‏طور.

به نظر ما در اسلام هم فرد اصالت دارد هم جامعه، لذا باید با اصول تعلیم و تربیت اسلام آشنا بشویم و بدانیم مقررات تعلیم و تربیتى اسلام چگونه است و چگونه باید انسان را ساخت.(2)

براى بحث از چیستى تربیت و در مقام تعریف آن، در این جا تربیت را با سه مفهوم نزدیك، اما متفاوت با آن مقایسه مى‏كنیم:

رابطه تربیت و صنعت:

تربیت به طور كلى با صنعت فرق دارد؛ صنعت عبارت است از ساختن و به عبارت دیگر پیراستن و آراستن اشیاء و ایجاد ارتباط میان اشیاء در جهت حكومت انسان، اما تربیت عبارت است از پرورش دادن؛ یعنى به فعالیت در آوردن استعدادهاى درونى بالقوه‏اى كه در چیزى موجود است و لذا تربیت فقط در مورد جانداران به كار مى‏رود و از همین جا معلوم مى‏شود كه تربیت باید متناسب با طبیعت و سرشت شى‏ء باشد؛ یعنى اگر بنا باشد شیئى شكوفا شود، باید كوشید همان استعدادهایى كه در آن است، ظهور و بروز كند و اگر استعدادهایى در شیئى نیست، بدیهى است كه پرورش آن معنى ندارد؛ مثلا ما نمى‏توانیم به یك مرغ ریاضیات تعلیم دهیم. و از همین جا معلوم مى‏شود كه ترس و تهدید، در انسانها عامل تربیت نیست. همان‏طور كه نمى‏شود غنچه‏اى را به زور به صورت گل درآورد و باید آن چه را نیاز دارد در اختیارش گذاشت تا خودش رشد كند، نمى‏توان استعداد انسان را نیز به زور یا تهدید شكوفا كرد.(3)

حضرت على علیه السلام مى‏فرماید: دل انسان اقبال و ادبارى دارد و گاهى شاداب و گاه خسته است و هنگام خستگى نباید چیزى - مثلا عبادت - را بر او تحمیل كرد. (4) (5)

با توجه به مطلب مذكور مى‏توان چنین نتیجه گرفت كه در تربیت انسان دو حالت اصلى وجود دارد:

یكى به نحوى است كه بیشتر درباره آن ساختن و صنعت صدق مى‏كند و آن تربیتى است كه در آن، انسان مانند یك شى‏ء فرض مى‏شود و براى منظور خاصى ساخته مى‏شود؛ مثلا براى تربیت گوسفند پروار، آن را اخته مى‏كنند كه از نظر انسان، اخته كردن گوسفند كامل كردن اوست؛ در حالى كه از نظر خود گوسفند مسلما نقصى در او به وجود آورده‏اند.

خواجه كردن غلامان حرمسرا در قدیم نیز همین طور است. در تربیت روحى نیز همین مطلب هست؛ یعنى گاهى مكتبى، منظورى را در نظر مى‏گیرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن منظور تأمین شود ولو اینكه كاستیهایى در جسم و روح انسان پدید آورد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ یعنى منظورِ بیرون از انسان ندارد و هدفش به سعادت رساندن و تكمیل انسان است.

تربیت در این مكتب باید بر اساس پرورش استعدادها و نیروهاى انسانى و براساس تنظیم آنها باشد؛ یعنى حداكثر كارى كه این مكتب مى‏تواند انجام دهد دو چیز بیشتر نیست:

اول تلاش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - و نه تضعیف - آنها، و دوم برقرارى نظامى میان استعدادهاى انسانى به طورى كه در اثر این نظام هیچگونه افراط و تفریطى بر او حكمفرما نباشد؛ یعنى هر نیرو و هر استعدادى حظ خویش را ببرد و به بقیه تجاوز نكند.(6)

رابطه تربیت و عادت:

گفتیم كه تربیت، ساختن و از نوع صنعت نیست، بلكه صرف پرورش است. ممكن است كسى چنین بگوید كه قسمتى از تربیت، پرورش است. و قسمت دیگر ساختن. اینجا دو نظریه است: نظریه علماى قدیم و نظریه علماى جدید غرب.

از نظر علماى قدیم شكى نبود كه قسمتى از اخلاقیات را باید در وجود بشر ایجاد كرد و اصلا آدم تربیت شده را آدمى مى‏دانستند كه فضایل فردى در او از حال خارج شده، به صورت ملكه در آمده باشد تا زوالش مشكل شود؛ مثلا آنقدر راستگو باشد كه حتى در عالم خواب هم دروغ نگوید، و لذا معتقد بودند كه اساسا تربیت، فن تشكیل عادت است و عادت، ساختن است نه پرورش، زیرا پرورش، رشد استعدادى است كه وجود دارد، اما عادت هر گونه شكل دادن به ماده انعطاف‏پذیرى است كه استعداد خاصى ندارد و توانایى تبدیل به حالات مختلف را دارد. بر این اساس انسان ساختنى است و قسم اعظم تربیت، ساختن است نه پرورش.

اما نظریه جدید علماى غرب این است كه تربیت، صرف پرورش است، چون بحث آن‏ها در تربیت اخلاقى بوده و روى سایر استعدادها، مثل حس دینى و حس زیبایى صحبت نكرده‏اند، گفته‏اند: تربیت فقط رشد نیروى عقل و اراده اخلاقى است و بس و انسان را به هیچ چیز - چه خوب و چه بد - نباید عادت داد، و عادت، مطلقا بد است، زیرا همینكه چیزى عادت شد، بر انسان حكومت مى‏كند و انسان نمى‏تواند آن را ترك كند و آنوقت آن كار را نه به حكم عقل و اراده اخلاقى بلكه به حكم عادتش انجام مى‏دهد، ما قریب به این مضمون را هم در روایات داریم كه مثلا امام صادق علیه السلام فرمود:

لا تنظروا الى طول ركوع الرجل و سجوده فان ذلك شى‏ء اعتاده فلو تركه استوحش لذلك، و لكن انظروا الى صدق حدیثه و اداء امانته(7)

كه نشان مى‏دهد هر چیزى ولو بهترین عبادات و فضایل، همین كه به صورت عادت درآمد، ارزش خود را از دست مى‏دهد. كانت روسو در غرب سردسته معتقدان به این مكتبند.

روسو در كتاب امیل مى‏گوید: امیل را باید عادت دهم كه به هیچ چیز عادت نكند. به عقیده او تربیت، تقویت عقل و روح است، به گونه‏اى كه بتواند در هر كارى آزادانه فكر كند و تصمیم بگیرد. این‏ها در واقع مدافع آزادى در اخلاقند و معتقدند انسان باید آزاد باشد و هیچ قدرتى بر او حكومت نكند، حتى قدرت عادت.(8)

به نظر ما هیچ یك از این دو نظریه كاملا درست نیست؛ البته این مطلب درست است كه گفته‏اند: انسان نباید به كارى چنان عادت كند كه ترك آن برایش دشوار باشد، بلكه هر كارى را باید به حكم عقل انجام دهد، نه به حكم عادت، ولى این دلیل نمى‏شود كه عادت مطلقا بد باشد، چون عادت بر دو قسم است:

عادات فعلى و عادات انفعالى. توضیح مطلب این كه علماى روان‏شناسى مى‏گویند: وقتى كارى براى انسان عادت شد، دو خاصیت در او به وجود مى‏آورد: یكى این كه آن كار سهل‏تر و ساده‏تر مى‏شود، دوم این كه از توجه فرد به عمل كاسته مى‏شود و به یك عمل غیر ارادى نزدیك‏تر مى‏شود.

حال مى‏گوییم: عادت فعلى این است كه انسان تحت تأثیر یك عامل خارجى قرار نمى‏گیرد، بلكه با تمرین، كار را بهتر انجام مى‏دهد. هنرها و فنون، مثل نقاشى و خطاطى و بسیارى از ملكات نفسانى مثل شجاعت عادات فعلى هستند؛ البته ممكن است كه هر كسى به طور طبیعى مقدارى شجاعت داشته باشد، ولى آن حالت فوق‏العاده شجاعت كه شخص در مواجهه با خطر ناگهانى خود را نبازد، در اثر عادت پیدا مى‏شود؛ سخاوت، و عفت نیز از این قبیل است.

در این عادات، ایراد امثال كانت وارد نیست، زیرا اولا: خاصیت این عادات، اسیر كردن انسان نیست، بلكه فقط این است كه تا وقتى عادت نكرده، اراده‏اش در مقابل محركات خلاف آن‏ها ضعیف است.

ثانیا: علماى قدیم كه به عادت اهمیت مى‏دادند مى‏گفتند: عادت، كارى را كه بر حسب طبیعت براى انسان دشوار است آسان مى‏كند؛ مثلا عادت به سحر خیزى، سختى آن را آسان مى‏كند، چرا كه شخص در اثر عادت، نیرویى برابر با نیروى طبیعت پیدا مى‏كند و آنگاه عقل مى‏تواند آزادانه تصمیم بگیرد كه بخوابد یا بیدار بماند، پس چنین عادتى موجب تقویت عقل و اراده است.

ثالثا: در اینكه اراده اخلاقى باید بر انسان حاكم باشد، آنها از نظر دینى بحث نمى‏كردند، ولى ما كه از این منظر بحث مى‏كنیم، باید بگوئیم: اراده اخلاقى انسان باید تابع عقل و ایمانش باشد. اما راه حاكم كردن عقل و ایمان، تضعیف سایر نیروها چه نیروى طبیعت و چه نیروى تربیتى عادت نیست، مثل كسانى كه براى پرهیز از گناهان جنسى، به جاى تقویت ایمان، خود را عقیم مى‏كردند تا نیروى طبیعت را از بین ببرند. چون عادت طبیعت ثانوى ماست، باید ببینیم كه از نیروى عادت كارى ساخته است یا نه؟ بلى، چون كارها را بر ما آسان مى‏كند، ولى در عین حال باید عقل و اراده را به قدرى قوى نگه داریم كه همانطور كه اسیر طبیعت نیست، اسیر عادت هم نباشد؛ مثلا كسانى كه مریضند و باز اصرار بر روزه گرفتن دارند، معلوم مى‏شود كه روزه را از روى عادت مى‏گیرند نه از روى عقل و ایمان.

اما عادات انفعالى عاداتى است كه انسان تحت تأثیر یك عامل خارجى كسب مى‏كند؛ مثل سیگار كشیدن، كه شخص همیشه مى‏خواهد دود سیگار به او برسد یا عادت كرده فقط روى تشك پر قو بخوابد و... عادات انفعالى عموما حالت انس براى انسان ایجاد مى‏كند و انسان را اسیر خود مى‏كند.

عادات انفعالى در هر موردى بد است، ولى عادات فعلى را نمى‏شود به صرف اینكه عادت است بد دانست، بلكه اگر بد باشند، دلیل دیگرى دارد.(9)

رابطه تربیت و اخلاق:

تربیت با اخلاق فرق دارد؛ تربیت همان طور كه در ابتداى بحث گفته شد صرفا مفهوم پرورش و ساختن را مى‏رساند و از نظر تربیت فرقى نمى‏كند كه این ساختن و پرورش چگونه و براى چه هدفى باشد؛ یعنى در مفهوم تربیت، قداست و رشد استعدادهاى برتر نهفته نیست، و لذا تربیت شخص جنایتكار و تربیت حیوان هم تربیت است؛ اما فعل اخلاقى در مقابل و در عرض فعل طبیعى قرار دارد. در مفهوم اخلاق، قداستى نهفته و لذا این كلمه را در مورد جنایتكار و حیوان به كار نمى‏برند.(10)

از جمله نكات مهمى كه هم در تربیت و هم در اخلاق باید مورد توجه قرار گیرد، این مطلب است كه دوره‏هاى مختلف عمر از نظر شكوفا شدن استعدادها فرق دارد و بعضى دوره‏ها تناسب و موقعیت بسیار بهترى براى شكوفا شدن استعدادها دارد؛ مثلا دوره بعد از هفت‏سالگى كه در احادیث هم به آن عنایت شده، دوره بسیار مناسبى براى شكوفا شدن روح از نظر انواع استعدادهاى علمى، دنیوى و حتى اخلاقى است، لذا جزء بهترین دوران عمر هر كسى همان دوران محصل بودن اوست، چون هم اوان روحش یك اوان بسیار مناسبى است و هم در این اوان در محیطى قرار مى‏گیرد كه روز به روز بر معلومات، افكار، اندیشه‏ها، ذوقیات و عواطفش افزوده مى‏شود و واقعا دوره بالندگى انسان است، و اگر كسى در این دوره از نظر علمى و معنوى محروم بماند زیانى است كه نمى‏توان به جبران تمام آن اطمینان داشت.(11)

فصل دوم: اصول و مبانى تربیت‏

1 - نسبیت اخلاق‏(12)

از جمله مسائل مهم مرتبط با بحث اصول و مبانى تربیت، موضوع نسبیت اخلاق است، به این معنى كه آیا ممكن است چیزى براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى بعضى دیگر ضد اخلاق؟ یا چیزى در زمانى اخلاق باشد و در زمان دیگر ضد اخلاق؟

ارتباط موضوع نسبیت اخلاق با بحث تربیت در این است كه اگر اخلاق نسبى باشد، نمى‏توانیم اصول ثابتى براى تربیت ارایه كنیم.

اهمیت این امر مخصوصا براى ما مسلمانان بیشتر است، زیرا با توجه به اعتقاد ما مبنى بر خاتمیت و جاودانگى اسلام، اگر اخلاق نسبى باشد، جاودانگى تعالیم اخلاقى اسلام‏(13)زیر سوال مى‏رود.

برخى معتقدند خارج از انسان و پسند و انتخاب او هیچ معیارى براى اخلاق وجود ندارد. اخلاق خوب، یعنى اخلاق مورد پسند و چون پسند انسان در طول زمان تغییر مى‏كند، اخلاق خوب نیز امر ثابت و مطلقى نیست، بلكه نسبى است؛ یعنى یك خلق در زمانى خوب و مورد پسند است و در زمان دیگر خیر.

به اعتقاد ما اخلاق مطلق است، اما فعل اخلاقى مطلق نیست و باید میان این‏ها فرق گذاشت. اخلاق عبارت است از یك سلسله خصلت‏ها و ملكات اكتسابى كه بشر آن‏ها را به عنوان اصول اخلاقى مى‏پذیرد؛ یا به عبارت دیگر قالبى روحى براى انسان كه روحش در آن قالب و طبق آن طرح و نقشه ساخته مى‏شود و امرى ثابت و مطلق و همیشگى و همگانى است، ولى رفتار و فعل اخلاقى عبارت است از پیاده كردن همان روحیات در خارج كه در شرایط مختلف، تغییر مى‏كند؛ مثلا ظلم و آزار به یتیم از نظر اخلاقى بد و مذموم است، اما یك فعل اخلاقى، مانند سیلى زدن به یتیم در شرایط مختلف احكام مختلفى دارد و مثلا اگر به اقتضاى تأدیب باشد خوب است و اگر براى آزار، بد. (14)

4 - معیار فعل اخلاقى‏

بعد از بحث نسبیت اخلاق و اتخاذ این موضع كه اخلاق مطلق است نه نسبى، از جمله مسائلى كه باید بررسى شود، یكى این كه در اخلاق و تربیت به چه مبانى و اصولى باید توجه كرد. همه مكاتب اخلاقى دنیا، اخلاق پیشنهادى خود را - كه تفاوتشان گاه در حد تضاد است - خوب مى‏دانند، اما صحیح نیست كه تنها به گفتن این كه تربیت مورد نظر ما خوب است بسنده كنیم،(15) بلكه باید ببینیم كه مثلا اسلام یا هر مكتب دیگر چه معیارى براى خوبى و بدى دارد.

قبلا گفتیم كه فعل اخلاقى با فعل عادى و طبیعى فرق دارد؛ انسان پاره‏اى افعال را انجام مى‏دهد یا مى‏تواند انجام دهد كه از حد فعل طبیعى یا حیوانى كه هر حیوانى به حسب طبع و غریزه انجام مى‏دهد بالاتر است. این افعال را افعال انسانى یا اخلاقى مى‏نامند و امروزه هم خیلى شایع است كه مى‏گویند:

این كار انسانى است یا آن كار غیر انسانى است؛ یعنى یك سلسله كارهاست كه فقط در سطح انسان صورت میگیرد. حال ببینیم معیار این فعل اخلاقى كه فقط در سطح انسان است و با افعال حیوانات و یا اعمال طبیعى انسان فرق دارد چیست.(16)

فعل اخلاقى، یك معیار مورد قبول ندارد؛ یعنى هر مكتبى بر حسب جهان بینى و اصول خود فعل اخلاقى و معیار آن را چیزى مى‏داند كه ممكن است با آن چه دیگران مى‏گویند مخالف باشد، و لذا با توجه به نظر هر مكتبى، اگر بخواهیم افراد و اجتماع را تربیت اخلاقى كنیم، راه تربیت تفاوت مى‏كند؛ مثلا مكتبى معیار فعل اخلاقى را احساسات نوع دوستانه در میان مردم مى‏داند و در نتیجه از نظر آن مكتب براى تربیت، باید بكوشیم احساسات نوع‏دوستانه تقویت شود.

مكتب دیگر كه اخلاق را از مقوله زیبایى مى‏داند، مى‏گوید: باید حس زیبایى را در بشر تقویت كرد و همین طور در مورد سایر مكاتب.

اكنون به اجمال به بررسى هر یك از این نظریات مى‏پردازیم:(17)

الف. دیگر دوستى:

طبق این نظریه كارى اخلاقى است كه از دایره فردى خارج و براى نفع رسانى به غیر باشد؛ یعنى نوعى ایثار در آن نهفته باشد. ضامن اجراى این نظریه، احساسات نوع دوستانه‏اى است كه در انسان هست.

ب. وجدان اخلاقى:

این نظریه از آن كانت است كه معتقد بود كارى اخلاقى است كه انسان در آن هیچ غرضى نداشته باشد، بلكه فقط به خاطر انجام تكلیفى كه وجدانش به او الهام مى‏كند آن كار را انجام دهد.(18)

ج. زیبایى عقلى:

پیروان این نظریه مى‏گویند: همان طور كه زیبایى حسى، ناشى از تناسب است، تناسب در امور معنوى هم عامل نوعى زیبایى است و عامل افعال اخلاقى نیز همین حس زیبایى‏دوستى است. البته عده‏اى زیبایى را صفت افعال انسان مى‏دانند و عده‏اى صفت روح انسان.

د. حاكمیت روح و عقل:

طبق این نظریه انسان از دو جوهر روح و بدن تشكیل شده و كمال روح در این است كه تحت تأثیر بدن نباشد یا كمتر تحت تأثیر آن باشد و براى این كار باید میان همه قوا تعادل برقرار شود.(19)

ه. عقل دوراندیش:

این نظریه كه نظریه بسیارى از مادیون است به یك فردگرایى كامل معتقد است و مى‏گوید: چون انسان منفعت جو است در مى‏یابد كه منافعش در اجتماع بهتر تامین مى‏شود و براى زندگى جمعى بهترین راه این است كه كارهایش به نفع دیگران باشد یا لااقل به ضرر آن‏ها نباشد. وقتى این دوراندیشى تقویت شود، به فعل اخلاقى مى‏انجامد.

عده‏اى اخلاق دینى را همین طور توجیه مى‏كنند و مى‏گویند: اخلاق دینى مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان دیگر و ناشى از همین حس منفعت جویى انسان است. (20)

و. اخلاق دینى:

برخى معتقدند فعل اخلاقى مساوى است با فعل دینى با این تقریر كه فعل اخلاقى از احساسات خداپرستانه‏اى كه در هر انسانى به طور فطرى هست، ناشى مى‏شود و انگیزه و هدفش فقط رضایت خداوند است.(21)

جمع‏بندى:

حقیقت این است كه غالب این نظریات را مى‏توانیم از یك نظر، درست و از یك نظر نادرست بدانیم. همه این‏ها آن وقت درست مى‏باشند كه یك حقیقت و اعتقاد مذهبى پشت سر آن‏ها باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است. خدا، هم سرسلسله معنویات است و هم پاداش‏دهنده كارهاى خوب. احساسات نوع پرستانه، كه خود امرى معنوى است، وقتى در انسان ظهور مى‏كند كه انسان در جهان به معنویتى قایل باشد.

كسى هم كه اخلاق را از مقوله زیبایى معقول و معنوى مى‏داند، اساسا تا به یك حقیقت و زیبایى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قایل نباشد نمى‏تواند به یك زیبایى معنوى دیگر - چه زیبایى معنوى روح، چه زیبایى معنوى فعل - معتقد باشد.

وجدان اخلاقى كانت هم تا اعتقاد به خدا نباشد براى انسان معنى پیدا نمى‏كند. همه این‏ها به آدم مى‏گوید: حق و حقیقت این است. اگر غیر از ماده چیز دیگرى نباشد، اصلا حق و حقیقت معنى ندارد. اگر اعتقاد به معاد و عدل نهایى باشد نظریه هوشیارى هم خوب كار مى‏كند و گرنه تحت شرایطى معتقد مى‏شود كه نفع من در این است كه نفع دیگران را ضمیمه خود كنم، بنابراین اگر بر مبناى اعتقاد به خدا باشد، همه این‏ها را مى‏توان قبول كرد و هیچ ضرورتى هم ندارد كه فعل اخلاقى را محدود به یكى از این‏ها بدانیم، مى‏گوییم: اجمالا فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، منافع مادى فردى نباشد، خواه از روى احساسات نوع دوستى باشد یا سایر احساسات متعالى، بنابراین در اصول تربیتى، آن ریشه اصلى كه باید آبیارى كرد همان اعتقاد به خداست و در پرتو این اعتقاد، هم احساسات نوع‏دوستانه را باید تقویت كرد، هم حس زیبایى، هم اعتقاد به روح مجرد را و حتى از حس منفعت جویى انسان، نیز استفاده كرد، همان طور كه ادیان این كار را كرده‏اند. (22)

در این جا این سوال مطرح مى‏شود كه آیا اخلاق منهاى دین مى‏تواند وجود داشته باشد یا نه؟ در پاسخ مى‏گوییم: اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دین، موید و پشتوانه‏اى براى اخلاق است.

داستایوفسكى، نویسنده روسى مى‏گوید: اگر خدا نباشد همه چیز مباح است؛ یعنى اگر خدا نباشد، هیچ چیز دیگرى كه بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود وجود ندارد. تجربه هم نشان داده كه آن جا كه دین از اخلاق جدا شده، اخلاق خیلى عقب مانده است. هیچ یك از مكاتب اخلاقى غیر دینى در كار خود موفقیت نیافته‏اند. این است كه فریاد خیلى‏ها بلند است كه بشر هر چند كه از لحاظ صنعت و تمدن، پیش رفته، از نظر اخلاق عقب مانده است.

بنابراین ایمان، لا اقل به عنوان پشتوانه‏اى براى اخلاق - اگر نگوییم كه تنها ضامن اجراى آن - باید ارزش فوق العاده قایل باشیم.(23)

3 - اصل در اخلاق، پرورش خود است یا مبارزه با خود؟

گفتیم كه در اكثر مكتبهاى اخلاقى دنیا، معیار اخلاق را مبارزه با خود، یعنى پرهیز از خودخواهى و خودپرستى مى‏دانند؛ یعنى فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، خود انسان نباشد، اما مكتب‏هاى دیگرى هست كه خلاف این مى‏گویند؛ مثلا نیچه مى‏گوید: انسان سعادتمند كسى است كه دنبال قدرت برود، نفس را باید پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد و باید ضعفا را از بین برد و این خدمتى به بشریت است، زیرا پس از مدتى بر اثر انتخاب اصلح، بشریت جلو مى‏رود. این حرف در دنیا غوغائى به راه انداخت، زیرا تعلیمات مسیح را كه بیش از همه توصیه به دوستى یكدیگر و كمك به ضعفا كرده است، مضرترین تعلیمات به حال جامعه مى‏دانست.

مستقل از موضع‏گیرى هایى كه در مكاتب مختلف شاهد آنیم، مساله مبارزه با خودخواهى یا توجه به خود و پرورش نفس، در تعالیم اسلام نیز به صورت دو دسته تعالیم در ظاهر مختلف و معارض قابل مشاهده است.

به این معنا كه در برخى از تعالیم اسلام بر مساله عزت نفس و ارزش ذاتى انسانى تكیه و توصیه شده و در برخى دیگر، به نفى خود و مبارزه با نفس.

به عنوان مثال قرآن كریم در جایى مى‏فرماید:

و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنین(24)

و در جایى دیگر مى‏فرماید: تلك الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین؛(25)

یعنى از یك طرف به مومنین نوید برترى مى‏دهد و از طرف دیگر تمایل به برترى را مذمت مى‏كند. همچنین در مورد عزت نفس از یك طرف در قرآن كریم مى‏خوانیم و لله العزة و لرسوله و للمومنین(26)

یا از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم منقول است كه:

اطلبوا الحوائج بعزة النفس(27)

و نیز از امام حسین علیه السلام نقل شده است كه:

موت فى عز خیر من حیاة فى ذل(28)

و احادیث بسیار زیادى كه بر شرافت و كرامت و عزت نفس تاكید مى‏كنند و از طرف دیگر شاهد آیات و روایاتى هستیم كه مخالفت با نفس یا جهاد با نفس به عنوان یك دشمن را توصیه میكنند، مانند و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى(29)یا ان النفس لاماره بالسوء(30) یا این حدیث نبوى كه اعدى عدوك نفسك التى بین جنبیك(31)

و همچنین بسیارى از دستورات اخلاقى، مانند پرهیز از عجب و تكبر و... كه همه در جهت مذمت خودبینى و بزرگ شمردن خود است. در این جا به نظر مى‏رسد تناقضى وجود داشته باشد و این سوال باقى مى‏ماند كه بالاخره باید با نفس مبارزه كرد یا آن را پرورش داد؟(32)

پاسخ این است كه انسان داراى دو خود است، كه یكى را باید عزیز و محترم داشت و با دیگرى باید مبارزه كرد.اما این خود یعنى چه؟

مسلما هر كسى فقط یك من دارد، واگر كسى دچار تعدد شخصیت باشد در روانشناسى، بیمار محسوب میشود، لذا باید گفت: معناى دو خود داشتن انسان این است كه انسان یك خود واقعى و حقیقى دارد و یك خود مجازى، كه این دو واقعا ناخود است و باید با آن مبارزه كرد و در واقع مبارزه با نفس، مبارزه خود با ناخود است.

هر یك از ما یك خود به عنوان خود شخصى و فردى داریم كه با آن، خودمان را در برابر منهاى دیگر قرار مى‏دهیم. وقتى چیزى را براى این من مى‏خواهیم، یعنى براى این شخص در مقابل یا حتى بر ضد اشخاص دیگر چیزى خواسته‏ایم. هر اندازه كه خود انسان جنبه شخصى و فردى و جدا از خودهاى دیگر پیدا كند، ناخود او كه مربوط به جنبه‏هاى بدنى و تن است، بیشتر تقویت مى‏شود، ولى انسان در باطن ذات خود، حقیقتى دارد از سنخ ملكوت و نه از سنخ ماده و طبیعت، كه قرآن از او به نفخت فیه من روحى(33) یاد مى‏كند، لذا به خود توجه كردن، یعنى حقیقت انسانیت خویش را دریافتن. حقیقت محضى كه از سنخ قداست و تجرد است، و با آلودگى‏هاى خاكى كه انسان را اسیر طبیت مى‏كند، ناسازگار است، پس آن من كه باید تحت كنترل در آورد و او را دشمن دانست، منى است كه در مقابل افراد دیگر قرار مى‏گیرد، ولى آن من كه عزت، قوت و كرامت دارد، منى است كه من و ما در او راه ندارد، بلكه همان جوهر قدس الهى است كه در هر كسى هست و لزومى ندارد كه كسى آن را به انسان درس بدهد.(34)

نظر قدما در باب ارزش‏ها و امور معنوى:

در تكمیل بحث خود و ناخود باید بگویم: مساله‏اى از قدیم براى بشر مطرح بوده كه امور زندگى را به مادى و معنوى تقسیم مى‏كردند. یكى از تفاوت‏هاى انسان و حیوان در همین است كه در متن زندگى انسان مسائلى مورد توجه است كه محسوس و ملموس نیست ؛ به عبارت دیگر آنچه برایش ارزش و قیمت قایل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى نمى‏شود، بلكه امورى همچون اخلاق و آزادى نیز برایش ارزش داشته است، كه علماى قدیم این‏ها را به امور معنوى تعبیر مى‏كرده‏اند.

انسان همانطور كه از نیل به اهداف مادى لذت مى‏برد، از نیل به اهداف معنى خود نیز لذت میبرد، و لذا لذات و رنج‏ها را هم به دو دسته مادى و معنوى تقسیم مى‏كردند. در روانشناسى هم این چنین تفسیر مى‏كنند كه اولا: لذت‏ها و رنج‏هاى مادى عضوى است ؛ یعنى انسان آن را در عضو معینى حس مى‏كند؛ ثانیا: باید شیئى خارجى با انسان تلاقى كند و فعل و انفعالى ایجاد شود تا لذت رخ دهد، اما لذت‏هاى معنوى اولا: به عضو بستگى ندارد؛ یعنى محل مشخصى از بدن نیست كه لذت ببرد، ثانیا: موكول به تلاقى یا عامل خارجى نیست؛ مثلا شخص از یك فكر - مثل فكر برنده شدن در یك مسابقه علمى - لذت مى‏برد. بههر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده است. (35)

اینجا مسئله دیگرى طرح مى‏شود كه اگر بشر این امور را مى‏خواهد، پس ناچار براى آنها ارزشى قائل است، اما ارزش از كجا پیدا مى‏شود و چرا یك چیز ارزش دارد؟ اگر چیزى به نوعى مفید باشد و منظورى را تأمین كند و كمالى براى یك درجه از درجات وجود انسان و قوه‏اى از قواى انسان باشد، و از طرف دیگر رایگان نباشد، یعنى به سادگى قابل دسترسى نباشد و قابل انحصار هم باشد،(36) اینجا ارزش پیدا مى‏شود؛ چه مادى و چه معنوى؛ یعنى انسان به همان دلیل كه بالفطره به سوى امور مادى كشش دارد، به سوى امور معنوى هم كشش دارد و به همین دلیل است كه ما امور معنوى را داراى ارزش مى‏دانیم، ولى ارزش معنوى. مسئله انسانیت هم به این دلیل مطرح مى‏شود كه ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و انسان هر چه بیشتر پایبند ارزشهاى معنوى باشد، انسانیتش را كاملتر مى‏دانیم.(37)

قدماى ما كه مساله را بر اساس این مبانى طرح مى‏كردند، مشكلى نداشتند، اما غربى‏ها مساله را به شكل دیگرى مطرح كرده و دچار بن‏بست شده‏اند.

ناتوانى دانشمندان غربى در تحلیل امور معنوى:

دانشمندان غربى میان امور مادى و معنوى و نیز میان منفعت و ارزش به این شكل تفكیك كرده‏اند كه یك چیزهایى براى ما نافع است كه همان امور مادى است، ولى یك چیزهایى با این وجود كه مثل دسته اول، نافع نیستند، انسان برایش ارزش قائل است، اما چرا؟ چطور چیزى كه با واقعیت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا نیست و انسان ذاتا جویاى آن نیست، براى انسان ارزش دارد؟ وقتى چیزى برایم نافع نیست، چرا من ارزش برایش قایل باشم؟

دانشمندان غربى نخواستند در مقابل ماده به وجود معنویتى قائل شوند، لذا آنچه را براى نیمه مادى مفید است به حساب آوردند و آن را ارزش دانستند، ولى دوست داشتن چیزى را كه براى نیمه مادیش مفید نیست، ضد منطق دانستند. بعضى گفتند: ما خود به كار خود ارزش مى‏دهیم و خود ما ارزش را مى‏آفرینیم.

اما مگر ارزش، قراردادى و آفریدنى است كه آن را بیافرینیم! ما فقط قراردادها و اعتبارها را مى‏توانیم بیافرینیم. این این امر قراردادى نیست كه ما بتوانیم براى چیزى ارزش بیافرینیم. ارزش و منفعت، هر دو از یك مقوله‏اند؛ یعنى هر دو با واقعیت انسان سر و كار دارند؛ یعنى انسان بالفطره دنبال خیر و كمال خود مى‏رود، منتها هم خیر مادى و هم خیر معنوى، و حرف منطقى هم همین است.

اینكه دنیاى امروز را دنیاى تزلزل ارزشها نامیده‏اند براى این است كه هم ریشه ارزشها را مى‏زنند و هم مى‏خواهند به بشر ارزش بدهند، و این تناقض است. (38)

مهندس بازرگان در همین زمینه در كتاب نیك تازى از داریش آشورى نقل كرده كه دنیاى غرب كارى كرد كه همه ارزشهاى بشرى را متزلزل كرد و حالا كه به نتایج كار خود رسیده مى‏خواهد به صورت دیگرى آن ارزشها را احیاء كند، ولى خیلى دیر شده است. آنگاه اصالت بشریت سارتر و امثال او را نقد مى‏كند و مى‏گوید كه این‏جا امر موهومى را ساخته‏اند و فرض كرده‏اند كه بشر غیر از وجود فردى خود وجودى در جمع دارد كه انسانیت نامیده مى‏شود كه آن انسانیت دائما در جریان است و همیشه وجود دارد.

آنچه خداشناسان گفته‏اند كه كار را باید براى خدا كرد، اینها براى انسانیت یا خداى موهوم خود مى‏گویند، و براى این خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود، وجود اعتبارى، و فرد را چیزى در مقابل او نمى‏دانند. این سخنان در اثر بن‏بست‏هایى است كه در مورد مسائل معنوى و ارزشهاى انسانى پدید آورده‏اند، زیرا آن‏ها مذهب را از اول انكار كردند، اخلاق و تربیت مبتنى بر مذهب را نفى كردند، آن هم براساس فرض ساده‏اى كه مذهب براساس ترس از جهنم و طمع به بهشت است.

به نظر آنان باید آنچه را كه اعتقادى به آن نداریم رها كنیم، و براى مذهب، هیچ ارزش دیگرى قائل نشویم، حال آنكه ارزش مذهب اینست كه ملاكها و معیارهاى ارزش را در انسان احیاء مى‏كند. مذهب نه تنها از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحمیل مى‏كند، بلكه در اعتقاد انسان چیزهایى از انسانیت را احیاء مى‏كند و انسانیت انسان را به شكل خاصى احیاء مى‏نماید كه در پرتوى احیاى آن، تمام ارزشهاى انسانى كه امروز واقعا و عملا بى‏معنى شده است، معناى منطقى و دقیق پیدا مى‏كند.(39)

حال كه این مطلب دانسته شد، به فلسفه تاكید بر توجه به خود پى مى‏بریم؛ اسلام وقتى مى‏خواهند انسان را به اخلاق حسنه - یا به قول امروزى‏ها به ارزشهاى عالى انسانى - سوق دهد، او را به نوعى درون نگرى متوجه مى‏كند كه حقیقت وجودى خودت را از طریق توجه به درون كشف كن. آنگاه احساس مى‏كنى شرافت خودت را یافته‏اى؛ یعنى احساس مى‏كنى كه پستى و دنائت، دروغ، نفاق و فحشا، با این جوهر عالى سازگار نیست.

این است كه انسان با نوعى معرفة النفس، الهامات اخلاقى را دریافت مى‏كند، و این الهامات، دیگر درس خواندن نمى‏خواهد، بلكه همان درك درونى این كه چه كارى را باید كرد و چه نباید كرد، كافى است و این است معنى و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زكیها و قد خاب من دسیها.(40)

مساله عذاب و رضایت وجدان نیز در همین جا فهمیده مى‏شود. واقعا انسان با انجام برخى كارها در عمق وجدان خود راضى مى‏شود و با برخى كارها در عمق وجدانش چنان ناراضى مى‏شود كه از هر زندانى بدتر است. چه بسیار از جنایتكارها كه خود به پاى میز محاكمه آمده‏اند. این كار فقط ناشى از وجدان و الهام آن است و قبول این مساله تنها و تنها با فلسفه ماوراء طبیعى جور در مى‏آید كه معتقد باشیم انسان تنها این كالبد و بدن نیست، بلكه روحى دارد و روح او داراى گرایش‏هایى به افعال خوب و بد است.(41)

4 - مراحل خروج از خودخواهى‏

تا آن جا گفتیم كه انسان داراى دو نوع من است؛ یا به عبارت دیگر انسان موجودى ذومراتب است؛ مرتبه‏اى از وجودش فرشته‏گونه، و بلكه برتر از آن است و مرتبه‏اى حیوان گونه و نبات گونه و حتى جماد گونه است، اما نه این كه هم فرشته باشد هم حیوان و...، بلكه موجودى داراى مراتب است.

انسان در درجات عالى خود، میان خود با افراد دیگر من و مایى نمى‏بیند، ولى در درجات دانى، به حكم تزاحمى كه در طبیعت هست هر منى براى حفظ و بقاى خود مى‏كوشد و طبعا دیگران را نفى مى‏كند، و لذا مساله تنازع بقا پیش مى‏آید، گویى حفظ من هر كس مستلزم نفى منهاى دیگر است؛ یعنى انحصار طلبى و خودبینى، لازمه من طبیعى انسان است. این دیوار میان من طبیعى با من‏هاى دیگر باید از بین برود، این كار، یعنى مبارزه با خود طبیعى و مادى و به تعبیر دیگر خروج از خودپرستى مراتب و مراحلى دارد كه اولین مرحله‏اش غیر دوستى است.(42)كى از مصادیق غیر دوستى و یكى از راه‏هاى خروج از خود فردى ازدواج است. كودك فقط در همان من خودش است و حتى به پدر و مادر هم به چشم ابزارى براى خود مى‏نگرد.

در دوران جوانى، وقتى عشقى پیدا مى‏كند و همسرى انتخاب مى‏نماید، براى اولین بار این احساس در او پیدا مى‏شود كه به شخص دیگرى مانند خود علاقه دارد؛ یعنى از خود به در مى‏آید و خودش و او یكى مى‏شوند و همه چیز را براى این خود بزرگتر مى‏خواهد. به طورى كه شخص سختى مى‏كشد تا خانواده‏اش در آسایش باشند.

البته این در شرایطى است كه شخص واقعا عشق و علاقه‏اى به همسر خود داشته باشد، وگرنه تا وقتى رابطه زوجین، رابطه شهوانى و جنسى است، این‏ها همدیگر را به چشم یك ابزار نگاه مى‏كنند، ولى مساله زوجین و كانون خانوادگى، مافوق غریزه جنسى است، زیرا تا سنین پیرى كه دیگر مساله غریزه جنسى به كلى ضعیف یا نابود مى‏شود محبت میان زوجین هست، و بلكه شدیدتر هم مى‏گردد.(43)

به همین دلیل ازدواج با اینكه یك امر شهوانى است، در اسلام جنبه اخلاقى هم دارد (44) و این تنها امرى است كه هم پایه طبیعى و شهوانى و هم جنبه اخلاقى دارد.

هر غریزه‏اى كه اشباع شود، اشباعش تأثیرى در معنویت انسان ندارد جز غریزه جنسى. تجربه نشان داده است افرادى كه در تمام عمر به خاطر هدفهاى معنوى، مجرد زندگى كرده‏اند، در همه آنها یك نوع نقص ولو به صورت یك خامى وجود داشته است. گویى یك كمال روحى هست كه جز در مدرسه خانواده حاصل نمى‏شود.

تشكیل خانواده نوعى علاقه‏مند شدن به سرنوشت دیگران است. تا انسان ازدواج نكند و صاحب بچه نشود و آن چه شدیدا عواطف او را تحریك نكند، به این پختگى نمى‏رسد، پس ازدواج اولین مرحله خروج از خود طبیعى فردى است.(45)

این مقدار توسعه شخصیت اگر چه نسبت به خود فردى و طبیعى، درجه‏اى از كمال است، اما كافى نیست. ممكن است خود یك نفر از این بیشتر توسعه پیدا كند، و به فامیل و قبیله نیز كشیده شود، همان كه در قبایل بدوى و عرب جاهلى زیاد مى‏بینیم. كه شخص واقعا بین افراد قبیله و خودش فرقى نمى‏گذارد، و در داخل قبیله، همه اصول انسانى مثل گذشت، احسان و ایثار را رعایت مى‏كند، ولى از این مرز كه پا بیرون مى‏گذارد این روح اخلاقى از بین مى‏رود، پس این مقدار هم كافى نیست.

بالاتر مى‏رویم و به من قومى مى‏رسیم، مثل این كه در میان ما ایرانیها كسى چنان وطن‏پرست باشد كه تمامى مردم ایران را مثل جان خود دوست داشته باشد. این همان خودى است كه در اروپائیها هست، و من فردى آنها به صورت من قومى یا خود ملى در آمده است. آنها تا حد زیادى نسبت به هموطنان خود خائن نیستند، دروغ نمى‏گویند، استبداد نمى‏ورزند، و... ولى پا را كه از دایره هموطن فراتر مى‏گذارند، ظالم و ستمگر مى‏شوند. دروغ و خیانت و چپاول ملت‏ها را به نفع ملت خود جایز مى‏دانند، و بلكه به آن افتخار مى‏كنند. این افراد البته نسبت به افراد خودپرست متكامل‏تر هستند، ولى این روحیه را نمى‏توان اخلاق نامید و نمى‏توان پذیرفت كه كسى بگوید: من چه كار به ملت‏هاى دیگر دارم.(46)

اگر از این هم یك قدم بالاتر برویم به انسان دوستى و انسان پرستى مى‏رسیم؛ یعنى كسى واقعا بشردوست باشد و به همه انسانها خدمت كند و حق هیچ انسانى را پایمال نكند. به نظر مى‏رسد كه این حد نهایى خروج از خودخواهى است، اما این جا هم مى‏توان پرسید كه چرا انسان دوست باشیم و حیوان دوست نباشیم؟ یعنى این مرز براى چیست؟ اما مى‏توان از این هم جلوتر رفت، كه نام آن مى‏شود حق‏پرستى و خداپرستى.

در این مرحله چون خدا موجودى در كنار موجودات دیگر نیست، همه چیز دنیا در مسیر خداپرستى قرار مى‏گیرد و محبت به خدا شامل محبت به همه چیز مى‏گردد.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

در مورد انسان دوستى سوال دیگرى هم مطرح مى‏شود كه مقصود از انسان چیست؟ چون هر حیوان و جمادى همان چیزى است كه هست، ولى انسان تنها موجودى است كه بالقوه است و باید بالفعل شود ؛ یعنى انسان را نمى‏توان همین حیوان یك سر و دو گوش حساب كرد.

انسان انسانیتى هم دارد. انسانیت انسان به یك سلسله معانى و حقایق بستگى دارد كه اگر فردى فاقد یا بر ضد آنها باشد، نمى‏توان او را انسان شمرد، حال سوال این است كه اگر انسانى ضد انسانیت یا ضد انسانهاى دیگر شد، مثلا دایما به دیگران ستم و تجاوز كرد، آیا باید او را مثل دیگران دوست داشت یا باید او را از بین برد؟ و در صورت دوم آیا این كار با انسان دوستى سازگار است؟

جواب اینست كه اگر مقصود از انسان دوستى، دوست داشتن این حیوان دو پاست، كه هیچ فرقى نمى‏كند و همه را باید دوست داشت، اما اگر گفتیم: ما از انسانیت یك معنایى مى‏فهمیم كه انسان‏هاى مختلف مى‏توانند واجد یا فاقد آن معنا باشند، آن گاه انسان‏دوستى معنى دیگرى پیدا مى‏یابد كه طبق آن معنى انسانها را باید در مسیر انسانیت دوست داشت، و با انسان‏هاى مخالف این مسیر باید مبارزه كرد كه این نیز عین انسان دوستى، یعنى مبارزه با انسان ضد انسان به خاطر انسانیت است. (47)

محدوده دوستى و دشمنى:

از جمله مسائلى كه در تعلیم و تربیت اسلامى باید بحث شود، مسئله حب و بغض و اثر آنها، یعنى احسان و خشونت است. برخى از بیگانگان خصوصا كشیش‏هاى مسیحى به اسلام ایراد مى‏گیرند كه در اسلام آن چنان كه باید، بر محبت و احسان است تاكید نشده و اگر هم شده به دشمن داشتن انسانها و خشونت هم توصیه شده است؛ در حالى كه عیسى علیه السلام نه تنها به محبت دعوت مى‏كرد، بلكه در محبت، حتى میان خداپرست و غیرخداپرست استثنا نمى‏كرد.

به علاوه دستورى عام در همه ادیان، از جمله اسلام هست كه براى دیگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى‏دارى، و همان را دشمن بدار كه براى خود دشمن مى‏دارى.

حال آیا اسلام در این قاعده عمومى، استثنا كرده یا اختلافش با مسیحیت در تفسیر محبت است، نه در این اصل كلى؟

از همین جمله كه همه ادیان بر سر آن توافق دارند، شروع مى‏كنیم. شاید كسى بگوید: دوست داشتن چیزى براى خود همیشه منطقى نیست، چه رسد براى دیگران، چرا كه انسان گاه چیزى كه برایش مصلحت نیست، دوست دارد: مثلا كسى مبتلا به مرض قند باشد، اما دوست داشته باشد عسل بخورد.

پاسخ این است كه مقصود در این عبارت، محبت عاقلانه و منطقى است كه همواره مساوى مصلحت است، و مقصود این است كه همیشه همانطور كه خیر و سعادت خودت را مى‏خواهى، خیر و سعادت دیگران را هم بخواه و این با محبت ظاهرى فرق دارد؛ مثلا اگر پدر و مادرى به فرزندشان محبت دارند، اما این محبت دو گونه مى‏تواند تجلى كند، یكى این كه هر چه بچه مى‏خواهد همان را انجام دهند و دیگر این كه آن چه موافق مصلحت وى است انجام دهند، ولو مطابق خوشایند بچه نباشد؛ مثلا اگر مریض شده على رغم ناراحتى وى طبق دستور پزشك به او آمپول بزنند. معلوم است‏كه آن محبتى كه در همه ادیان توصیه شده، محبت نوع دوم است. به علاوه گاهى پاى جامعه در میان است كه در این جا هم به اقتضاى محبت صحیح، تقدم دادن به مصلحت جمع درمقابل مصلحت فرد است و فلسفه قصاص در اسلام نیز همین است.

برخى اشكال مى‏كنند كه اگر كشتن، كار بدى است و كسى یك نفر را كشته، چرا ما هم آن كار بد را تكرار كنیم و او را بكشیم؟

قرآن پاسخ مى‏دهد كه: این كشتن را یك میراندن ساده تلقى نكنید، بلكه این كشتن موجب حیات جامعه است.(48)

چرا كه اگر او را نكشید، هم او بر كارش جرى‏تر مى‏شود و هم دیگران فردا ده‏ها نفر را خواهند كشت، پس آن انسان دوستى كه مطلوب است دوست داشتن انسان است، از آن جهت كه واجد ارزشهاى انسانى است و اگر انسانى ضد انسانیت و مانع تكامل دیگران شد، باید با وى مبارزه كرد؛ مثلا در قرآن توصیه به احسان و محبت به همه مردم، حتى كفار شده، اما تا جایى كه این نیكى كردن اثر نیك ببخشد و گرنه آن جا كه اثر نیك نبخشد نه تنها نیكى نیست، بلكه در واقع بدى كردن است.

لذا قرآن كافران را دو دسته مى‏كند و مى‏فرماید:

لا ینهیكم الله عن الذین لم یقاتلوكم فى الدین و لم یخرجوكم من دیاركم ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان الله یحب المقسطین. انما ینهیكم الله عن الذین قاتلوكم فى الدین و اخرجوكم من دیاركم.(49)

به علاوه، حتى نسبت به كافرانى كه با مسلمانان مى‏جنگند هم قرآن مى‏گوید: نباید به آن‏ها ظلم كنید و از حدود عدالت خارج شوید:

و لا یجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى. (50)

و حتى آن جا كه قرآن دستور جنگ مى‏دهد باز یاد آورى مى‏كند كه مبادا ستم كنید:

قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونكم و لا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین.(51)

اما در عین حال اسلام به شدت بر محبت هایى كه اثر نیك دارد، حتى نسبت به كافران توصیه كرده است؛ مثلا: و لا تستوى الحسنه و لا السیئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بینك و بینه عداوش كأنه ولى حمیم(52)

كه البته این دستور مخصوص مواردى است كه نیكى كردن ما بتواند در آن‏ها تغییرى ایجاد كند.

مسأله مؤلفة قلوبهم(53) كه یكى از مصارف زكات است نیز به همین منظور است؛ یعنى كافران ظاهراً مسلمان و ضعیف‏الایمانى كه باید با محبت كردن و حتى با احسان مالى آن‏ها را نگاه داشت.

خلاصه این كه محبت باید آزروى خیرخواهى و مصلحت خواهى باشد نه این كه كاملا مطابق میل افراد رفتار كنیم كه این كار در بسیارى از موارد واقعا دشمنى است، نه محبت.(54)

در این جا شاید اشكال شود كه شما خودها را درجه درجه شمردید و از خود فردى و خانوادگى و قومى و نژادى و انسانى سخن گفتید، خوب خود مذهبى هم یك حد و مرز است، مگر ما نمى‏گوییم كه مسلمانان باید یكدیگر را دوست داشته و اشداء على الكفار رحماء بینهم(55) باشند؟

اگر مرز قایل شدن بد است، این جا هم بد است. جواب این است كه واقعا هم اگر این مساله به صورت یك تعصب ظاهر شود، كه نسبت به هر كس در زیر لواى اسلام است خیرخواه و نسبت به بقیه بدخواه باشد، مسلما چیز خوبى نیست و اسلام هم این را نخواسته است. اسلام خواسته ما خیرخواه همه، حتى كفار باشیم، دشمنى با كافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگیرد ضد اخلاق است.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود: من دلم به حال این‏ها مى‏سوزد كه چرا به آنچه كه خیر خودشان است توجه نمى‏كنند، ولى وقتى اینها هدایت نمى‏شوند و خار راه دیگرانند باید به آنها به چشم یك مانع نگاه كرد، ولى باز هم نباید بدخواه آنها بود.

یزید هم وقتى كه از زین‏العابدین علیه السلام مى‏پرسد: اگر من توبه كنم آیا توبه‏ام قبول است یا نه؟

مى‏فرماید: بله؛ یعنى او هم بدخواه یزید نیست كه آرزو كند كه چون یزید قاتل پدرش است توفیق توبه نیابد تا به جهنم برود، بلكه براى او هم خیر مى‏خواهد، پس دشمنى با كافر ناشى از خیرخواهى براى دیگران است.

احسان به كافر هم تا حدى كه اسائه به انسانیت و مصالح دیگران نباشد مطلقا آزاد است؛ یعنى اگر احسان به دشمنان موجب تضعیف جامعه اسلامى باشد، حرام است، اما غیر آن اشكالى ندارد، بلكه خوب هم هست.(56)

اینجاست كه به این مطلب مى‏رسیم كه اساسا دایره خروج انسان از مرز خودخواهى به هیچ چیز، حتى انسان محدود نمى‏شود و تمام موجودات عالم هستى را در بر مى‏گیرد، البته آن موجوداتى كه در مسیر كمال خود باشند؛ یعنى در مسیر حق پرستى و حق خواهى و آن چه كه خدا براى عالم مى‏خواهد، بنابراین اگر انسان چیزى را بخواهد كه خدا مى‏خواهد به نهایت خروج از خودخواهى رسیده است، لذا در اسلام به عنوان انسان دوستى چیزى نداریم كه بخواهد ما را به انسانها محدود كند، بلكه كلمه حق و خدا مطرح است كه البته گاهى محدود مى‏شود، و با كسى كه سد راه حق‏طلبى است باید مثل یك دشمن رفتار كرد.

در این زمینه قرآن مى‏فرماید:

یا ایها الذین آمنوا كونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لا یجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون؛ (57)

یعنى نسبت به دشمنان هم نباید بى عدالتى كرد، چون عدالت نه تنها اصلى انسانى، بلكه اصلى جهانى است و انسان حق پرست نمى‏تواند ظالم باشد و لو در مورد دشمنى كه كافر است.

نظیر این را امیرالمؤمنین علیه السلام در نامه‏اش به مالك اشتر مى‏فرماید:

و لا تكونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدین و اما نظیر لك فى الخلق.(58)

همچنین نقل شده كه ایشان پیرمردى از اهل كتاب را دیدند كه گدائى مى‏كرد و عصبانى شدند و به یاران خود گفتند: تا وقتى كه مى‏توانست از او كار كشیدید، حالا باید گدایى كند؟ و دستور دادند از بیت المال چیزى برایش مقرر شود(59) و از این موارد كه ائمه علیهم‏السلام به غیر مسلمان‏ها رسیدگى و احسان مى‏كرده‏اند فراوان داریم.(60)

5 - توجه به همه استعدادهاى انسانى

قبلا گفتیم كه در تربیت، دو گونه مكتب وجود دارد. گاه یك مكتب، هدفى را در نظر مى‏گیرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن هدف تامین شود، ولو این كه در انسان كاستى هایى پدید آورد؛ مثلا برخى احساسات طبیعى را از وى بگیرد و نقصى روحى یا جسمى در او ایجاد كند؛ درست شبیه تربیتى كه انسان در مورد اغلب حیوانات به كار مى‏گیرد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ یعنى منظورى جز خود انسان ندارد و هدفش به سعادت و كمال رساندن خود انسان است.

این مكتب باید براساس پرورش استعدادها و تنظیم آنها باشد، و كارى كه باید انجام دهد دو چیز است: اول كوشش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - نه تضعیف - آنها و دوم برقرارى نظامى میان این استعدادها كه هر استعدادى حظ و بهره خود را ببرد و به بقیه تجاوز نكند.

درباره این كه چه چیز باید پرورش بیابد؟ باید گفت: استعدادهاى انسان دو نوع است: یك نوع، استعدادهایى است كه در آن‏ها با جانداران دیگر شركت دارد؛ كه همان استعدادهاى جسمانى است، و دیگر استعدادهاى اختصاصى وى است كه مربوط به روح است و مباحث اصلى تربیت همین جا مطرح مى‏شود:(61)

الف - پرورش جسم:

مسئله اول این است كه آیا در اسلام به تقویت و پرورش جسم عنایتى شده است یا نه؟ ممكن است كسى بگوید: نه، و بلكه به خلافش توصیه شده، زیرا تن پرورى در اسلام مذموم است.

پاسخ این است كه تن پرورى مذموم غیر از پرورش تن به معنى بهداشت و تقویت بدن است.

آن تن‏پرورى كه در واقع نفس پروى است و معنایش این است كه انسان تابع تمایلات و شهوات نفسانى خود باشد، و اتفاقا تن پرورى به این معنا موجب زیان جسم هم مى‏شود. آدم‏هاى تنبل و تن پرور دایما دنبال لذت شكم و انواع لذتهاى دیگرند و توجه نمى‏كنند كه مثلا همین پرخورى چه ضررهایى براى بدن آن‏ها دارد، پس این كه اسلام مخالف تن‏پرورى است، درست است، اما در عین حال اسلام طرفدار پرورش جسم است و تعالیم اسلامى در این باره زیاد است؛ مثلا آیا اسلام طرفدار تقویت چشم است یا تضعیف آن؟

بى شك طرفدار تقویت آن است، و لذا احادیث زیادى هست كه مثلا فلان كار را نكنید چون چشم شما را تضعیف مى‏كند. یا در تعقیبات نماز آمده است:

اللهم متعنا باسماعنا و ابصارنا و قوّنا ما احییتنا واجعل النور فى بصرى و البصیرة؛ دینى(62)

اصلا همین كه از پرخورى نهى شده براى همین سلامت جسم است، حتى فلسفه بسیارى از امور دیگر، همانند مسواك زدن، خوردن بعضى میوه‏ها، انجام غسل‏ها و دستورات بهداشتى فراوان در اسلام، همین تقویت جسم است. این مساله به قدرى مهم است كه یكى از مسلمات فقه ما این است كه چیزى كه ثابت شود براى جسم انسان زیان دارد، قطعا حرام است و بر همین مبناست كه فقهاء در باب تریاك و هرویین‏(63) فتوا به حرمت داده‏اند، با این كه نه در قرآن چیزى درباره این‏ها داریم نه در سنت.

پس پرورش جسم در حدود بهداشت و سلامت و تقویت جسم مسلما از نظر اسلام ممدوح است و مى‏دانیم كه همه كسانى كه از نظر بدن نیرومند بوده‏اند، این نیرومندى برایشان كمال شمرده شده است.

البته تضعیف جسم در برخى مكتب‏هاى غیر اسلامى مثل مرتاضان هندى مطلوب است، ولى در اسلام چنین چیزى نداریم. البته اگر كسى فقط به تقویت جسمش بپردازد و جنبه‏هاى دیگر را مهمل بگذارد هم مذموم است.(64)

ب - پرورش روح:

بحث اصلى تربیت انسان، راجع به استعدادهاى مختص انسان است كه از آن‏ها به استعدادهاى روحانى تعبیر مى‏كنیم. از نظر علمى اول باید ببینیم كه انسان بما هو انسان چه استعدادهایى دارد و بعد ببینیم اسلام چه عنایتى به این استعدادها دارد.

مكتب‏هاى مختلف از جنبه‏هاى مختلفى به این موضوع نگریسته‏اند، ولى شاید روانشناسان مطلب را به شكل جامع‏ترى بیان كرده‏اند، از جمله در مقاله‏اى (65)با تاكید بر حرف‏هاى یونگ، آمده بود كه روح بشر داراى چهار بعد و به تعبیر ما چهار استعداد است:

1 - بعد عقلى، كه همان استعداد علمى و حقیقت جویى است؛

2 - بعد اخلاقى، كه انسان در سرشت و فطرتش، اخلاقى خلق شده؛ یعنى طورى خلق شده كه به دیگران احسان كند و از انجام كار بد، پریشان نشود؛

3 - بعد دینى، كه همان حس پرستش یك حقیقت مافوق و منزه است و انسان مى‏خواهد كه در مقابل او خضوع و او را تقدیس كند؛

4 - بعد هنرى یا زیبایى؛ كه انسان، زیبایى را از آن جهت كه زیبایى است دوست دارد.

البته استعداد پنجمى، به نام استعداد خلاقیت هم وجود دارد كه انسان، مبتكر و مبدع آفریده شده و از ابتكار و نو آورى لذت مى‏برد.

در مورد پرورش اكثر این ابعاد جاى شك نیست كه اسلام توجه زیادى به آن‏ها كرده است، فقط آن چه كه بیشتر از همه نیاز به مطالعه دارد این است كه آیا در اسلام عنایتى به زیبایى و جمال شده است؟ عضى چنین مى‏پندارند كه اسلام از این نظر خشك، و بلكه ذوق‏كش است، و مى‏گویند: چون به موسیقى روى خوش نشان نداده و نیز بهره‏بردارى از جنس زن به طور عام و هنرهاى زنانه، مثل رقص، همچنین مجسمه‏سازى را منع كرده، پس اسلام مخالف با پرورش ذوق‏ها و استعدادهاست، ولى این قضاوت صحیح نیست. باید ببینیم اولا آیا مخالفت اسلام با این‏ها از آن جهت است كه این‏ها از مقوله زیبایى مى‏باشند یا از آن جهت كه این‏ها مقارن امر دیگرى مى‏باشند كه بر خلاف استعدادى از استعدادهاى فردى یا اجتماعى انسان است؟ ثانیاً در غیر این موارد ممنوع آیا اسلام مطلقا با هر هنرى مبارزه كرده است؟

مساله موسیقى و غنا با این كه مسأله مهمى است، اما حدودش چنان روشن نیست. قدر مسلم این است كه آوازهایى كه موجب خفت عقل مى‏شود، یعنى شهوات را آن چنان تهییج مى‏كند كه عقل، موقتاً از حكومت ساقط مى‏شود - یعنى همان خاصیتى كه شراب یا قمار دارد - حرام است.

آن چه مسلم است این است كه اسلام خواسته از عقل انسان حفاظت كند و موارد فراوانى داریم كه موسیقى یا آوازى انسان را از حاكمیت عقل خارج كرده است. (66) و واقعاً گاه موسیقى و غنا قدرت عظیمى مخصوصاً از جهت پاره كردن پرده تقوا و عفاف دارد. در مسأله رقص و بهره بردارى‏هاى این چنین از زن هم روشن است كه اهتمام اسلام به خاطر عفت است.

در مسأله مجسمه سازى، منع اسلام به خاطر مبارزه با بت پرستى است، و اسلام در این مسأله موفق شده است، زیرا اگر در صدر اسلام مجسمه‏اى، مثلاً از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مى‏ساختند، بى شك امروز بت پرستى به طور خیلى عادى وجود داشت، پس در این موارد نمى‏توان اسلام را متهم به مبارزه با هنردوستى كرد. اتفاقاً اسلام نه تنها با حس زیبایى و هنر دوستى مخالفت نكرده، بلكه گاه این حس را تایید هم كرده است.

در كافى بابى تحت عنوان الزى و التجمل وجود دارد. (تجمل، یعنى خود را زیبا كردن) در حدیث داریم كه: اءنَّ الله جمیل و یحب الجمال(67) از همه مهمتر، زیبایى بیان است كه لا اقل یكى از موارد اعجاز اسلام، زیبایى الفاظ و كلام قرآن است.(68) (69)

لزوم رشد هماهنگ تمامى استعدادها:

نتیجه این بحث به عنوان یكى از مهمترین اصول تربیت در اسلام، این است كه اگر بنا باشد تربیت كامل شود، نباید هیچ قسمت از قسمت‏هاى اصیل انسان تعطیل گردد. اگر قسمتى از قسمت‏هاى وجود یك انسان تعطیل شود، او یك انسان ناقص است؛ چه جنبه‏هاى حیوانى و چه جنبه‏هاى انسانى و در همان جنبه‏هاى انسانى چه جنبه‏هاى مربوط به مسوولیت‏هاى اجتماعى و به تعبیر امروزى‏ها برون گرایى، و چه جنبه‏هاى مربوط به ابعاد درونى و عبادات شخصى و به تعبیر امروزى‏ها درون گرایى.

متاسفانه باید گفت: ما یك مردم مفرط یا مفرطى هستیم، یعنى به هر چه مشغول شدیم دیگر همه چیز را فراموش مى‏كنیم؛ یك زمان عبادت و جنبه‏هاى معنوى را بهانه گریز از مسؤولیتهاى اجتماعى اسلام قرار داده بودیم و امروزه شاهدیم كه به بهانه جنبه‏هاى اجتماعى اسلام جنبه‏هاى معنوى آن نادیده گرفته مى‏شود؛ كه این نیز مانند آن حالت گذشته یك حالت انحرافى است، اما اسلام همه جانبه نگر است؛ در آیات آخر سوره فتح مسلمانان تربیت شده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چنین معرفى مى‏شوند،

محمد رسول الله والذین معه اشداء على الكفار رحماء بینهم تراهم ركعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراش ومثلهم فى الانجیل كزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الكفار.(70)

ابتدا به روابط اجتماعى آن‏ها كه در مقابل دشمن، با صلابت، و در میان خود پرعاطفه‏اند اشاره مى‏كند؛ بعد بلافاصله سراغ عبادت آن‏ها مى‏رود و سپس مجددا به نقش اجتماعیشان مى‏پردازد.

این آیه،، رشد جامعه اسلامى را تشبیه كرده به گیاهى كه ابتدا كه از زمین سر مى‏زند برگ نازكى است، ولى كم كم به جایى مى‏رسد كه كشاورزها از رشد فوق العاده آن تعجب مى‏كنند.

جامعه‏اى معتدل است كه افراد آن در عین این كه شب زنده دار و اهل عبادت هستند، اهل فعالیت اجتماعى و مبارزه هم باشند. نباید این جامعیت اسلام را هرگز فراموش كنیم چرا كه اسلام هم، مانند هر مركّب دیگرى وقتى تعادل اجزاى خود را از دست بدهد از بین مى‏رود.(71)

فصل سوم: عوامل تربیت از نظر اسلام

اشاره‏

در هر دینى راه هایى براى تربیت انسان وجود دارد كه در مكاتب غیر دینى آن راه‏ها وجود ندارد یا كمتر وجود دارد، پس از مباحث نظرى مربوط به تعلیم و تربیت، اكنون بحث ما درباره عواملى است كه در تعالیم اسلام به آن‏ها به عنوان عوامل تربیت اسلام توجه شده است. در این جا به هشت راه عملى به عنوان عوامل تربیتى مورد نظر اسلام اشاره مى‏نماییم و در باب هر یك توضیح خواهیم داد.

1 - تعلیم و پرورش عقل‏

وقتى مى‏خواهیم با اصول و عوامل تعلیم و تربیت اسلامى آشنا شویم، اولین مسأله، مسأله تعلیم و دعوت اسلام به علم و عقل است. در این جا قبل از هر چیز باید بین دو مسأله تفكیك كرد:

یكى مسأله علم و تعلیم است و دوم مسأله پرورش عقل.

مسأله علم همان آموزش دادن است. و متعلم فقط فراگیرنده است، اما در تعلیم و پرورش صحیح، كافى نیست كه معلم برخى معلومات را در مغز متعلم بریزد، بلكه هدف بالاتر معلم باید پرورش عقل وى باشد؛ یعنى نیروى فكر وى را پرورش و استقلال دهد و قوه ابتكار را در او زنده كند.

این تفكیك را امیرالمؤمنین علیه السلام نیز انجام داده‏اند و در نهج البلاغه مى‏فرمایند:

العلم علمان علم مطبوع و علم مسموع و لا ینفع المسموع اذا لم یكن المطبوع.(72)

یعنى علم دو قسم است: یكى علم شنیده شده، (فرا گرفته شده از خارج)، و یكى علم علمى كه از طبیعت انسان سرچشمه مى‏گیرد (ناشى از قوه ابتكار) و اگر دومى نباشد اولى هم فایده‏اى ندارد؛ و متاسفانه نظام آموزشى قدیم بیشتر این طور بوده كه افراد را طورى بار مى‏آورده كه در حد كتابى كه به آن‏ها تعلیم داده مى‏شد همه چیز را مى‏دانستند، اما اگر یك گام فراتر از متن مى‏رفتید، قادر به پاسخگویى نبودند و چه بسا عالم هایى را مشاهده مى‏كنید كه مغزشان جاهل است یعنى على رغم این كه خیلى اطلاعات دارند، اما اگر كمى از حدود معلوماتش خارج شوید، مى‏بینید با یك فرد صد درصد عوام و جاهل مواجهید.

باید نظام آموزشى به نحوى باشد كه قوه تجزیه و تحلیل متعلم قوت بگیرد، نه این كه فقط در مغز وى معلومات بریزد و ذهن را راكد كند.(73)

البته تفكر بدون تعلیم و تعلم هم امكان‏پذیر نیست و مایه اصلى تفكر، تعلیم و تعلم است.(74)

امام كاظم علیه السلام در حدیثى خطاب به هشام‏بن حكم پس از آن كه وى را به تعقل و تفكر دعوت مى‏كند و در لزوم آن سخن مى‏گوید، مى‏فرماید: ولى به عقل تنها هم نباید اكتفا كرد؛ عقل را باید با علم توام كرد. چون عقل یك حالت غریزى و طبیعى دارد كه هر كس دارد، ولى علم، عقل را تربیت و تقویت مى‏كند، و لذا خداوند در قرآن فرموده: و تلك الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون؛(75)؛ یعنى اول باید انسان عالم باشد و مواد خام را فراهم كند و بعد با عقل خود تجزیه و تحلیل كند.(76) (77)

اكنون پس از تفكیك تعلم و تفكر و روشن شدن تفاوت آن‏ها، لازم است با تفصیل بیشترى نظر اسلام در باب هر یك را بیان كنیم:

مسأله علم و تعلم:

مسأله علم و تعلم این است كه افراد از یكدیگر فرا بگیرند. دعوت اسلام به تعلیم و تعلیم به قدرى زیاد است كه دیگر نیازى به توضیح ندارد، همین كه خداوند در اولین آیات وحى مى‏فرماید:

الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم،(78) بهترین شاهد است بر عنایت فوق‏العاده اسلام به تعلیم و تعلم، یا در آیات دیگر آمده است: هل یستوى الذین یعلمون والذین لا یعلمون،(79) هو الذى بعث فى الامیین رسولا منهم یتلو علیهم آیاته ویزكیهم ویعلمهم الكتاب والحكمة،(80) یوتى الحكمة من یشاء و من یوت الحكمة فقد اوتى خیر كثیرا(81)

یا از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث فراوانى داریم؛ مثلاً در آن داستان معروف كه وارد مسجد شدند و دیدند گروهى به عبادت مشغولند و گروهى به تعلیم و تعلم، به نزد گروه رفتند و فرمودند: كلاهما خیر و لكن بالتعلیم ارسلت (82) یا طلب العلم فریضة على كل مسلم (83) یا الحكمة ضالة المومن فحیث وجدها فهو احق بها(84) یا اطلبوا العلم ولو بالصین(85) یا قریب به این مضمون حدود بیست مورد حدیث داریم كه فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق (86) یا ولو من اهل الشرك یا و لو من كافر(87)

البته باید به این سوال پاسخ دهیم كه وقتى گفته شده: طلب علم واجب است، منظور كدام علم است؟ بحث تقریبا بیهوده‏اى میان اصناف علماى اسلامى در گرفته كه این علمى كه فریضه است كدام است؟

علم اخلاق است یا علم كلام یا تفسیر یا... به اعتقاد ما هر علمى كه خودش هدف باشد (مثل اصول عقاید كه مقدمه یا از شرایط ایمان است) واجب عینى است و هر علمى كه بر آوردن هدفى از اهداف جامعه اسلامى متوقف بر آن باشد، (مثل علم پزشكى، علم تجارت، علم نظامى و...) از باب مقدمه واجب، واجب است و البته واجب كفایى است. (88)

مطلب مفید دیگر راجع به علم، این است كه میان عالم بودن و روح علمى داشتن فرق است؛ افرادى هستند كه روح علمى دارند، ولى عالم نیستند و بالعكس.

البته عالم واقعى كسى است كه علمش با روح علمى توام شود. روح علمى، یعنى این كه انسان نسبت به حقایق، بى طرف و بى غرض نگاه كند و بخواهد آن‏ها را آن چنان كه هست كشف كند، نه این كه آن‏ها را آن چنان كه دلش مى‏خواهد ببیند.

اگر انسان، غرض خود را نسبت به حقیقت حفظ كند، خدا تضمین كرده كه او را هدایت كند:

والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و اءنَّ الله لمع المحسنین (89)

و اصلا روح علمى همین است؛ یعنى روح حقیقت جویى و بى‏غرضى و بى تعصبى و خالى از غرور و جمود. اگر انسان به اصل و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا (90) توجه كند، روح علمى در وى زنده مى‏شود و دیگر غرور پیدا نمى‏كند، و لذا شاهدیم دانشمندان بزرگى كه روح علمى دارند، غرورشان بسیار كمتر از افراد كم بضاعتى است كه روح علمى را ندارند.

لذا در حدیث است كه: العلم على ثلاثة اشبار: اذا وصل الى الشبر الاول تكبر، و اذا وصل الى الشبر الثانى تواضع، و اذا وصل الى الشبر الثالث علم انه لا یعلم شیئا.(91) (92)

به هر حال یك مسأله مهم در تربیت، تقویت حس حقیقت جویى است و مهمترین مانع و سد آن، تعصب است و مى‏دانیم كه اسلام، با تعصب و عصبیت به شدت مبارزه كرده؛ مثلاً در نهج البلاغه، خطبه‏اى هست به نام خطبه قاصعه كه محورش تعصب و ذكر بدى‏هاى آن است و حضرت على علیه السلام در پایان خطبه مى‏فرماید:

اگر بناست نسبت به چیزى تعصب داشته باشید نسبت به خوبیها و فضیلتها داشته باشید، نه به تعصب‏هاى احمقانه‏اى كه مانع كسب علم و سایر فضیلت‏هاست. (93) (94)

مسأله عقل و تفكر:

اسلام نه تنها به علم و تعلم توصیه كرده، بلكه به پرورش عقل نیز مكررا توصیه نموده است و نه تنها همچون ادعاى پیروان مسیحیت در مورد دینشان با تعقل مبارزه نكرده، بلكه تایید خود را از عقل خواسته است و این كار را به دو صورت انجام داده: یكى مواردى كه صریحا دعوت به تعقل كرده؛ مثلاً:

فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئك الذین هدیهم الله الله و اولئك هم اولواالالباب(95)

این عبارت با بندگان مرا نویده ده آغاز شده، گویا قرآن مى‏خواهد بگوید: بندگان واقعى خدا چنین هستند كه تا حرفى را كاملا نشنیده و درك نكرده‏اند، رد نمى‏كنند. بلكه اول با دقت دریافت مى‏كنند بعد غربال و تجزیه و تحلیل مى‏نمایند و از بهترین آنها تبعیت مى‏كنند.

قرآن كریم این هدایت عقلى را همان هدایت الهى خوانده و چنین افرادى را به عنوان صاحبان عقل و خرد مدح كرده است. در سنت نیز به قدرى این احادیث زیاد است و شیعیان نیز به قدرى تحت تأثیر تعالیم ائمه علیهم السلام به این امر توجه داشته‏اند كه باب اول بسیارى از كتب حدیث شیعه، همچون كافى و بحارالانوار، باب العقل و الجهل مى‏باشد(96) و از طرف دیگر در اسلام تفكر، عبادت دانسته شده است و این مسأله غیر از این است كه مطابق تعلیمات اسلامى تعلم، عبادت است؛ این‏ها دو مساله‏اند و آن چه در باب تفكر داریم بیشتر است از آن چه در باب تعلم داریم؛ مثلاً:

افضل العبادة التفكر(97) یا لا عبادة كالتفكر فى صنعة الله عز و جل (98) یا تفکر ساعه خیر من عباده سنه(99) یا سبعین سنه (100) (101) مورد دوم تشویق دین به تفکر و تعقل است است که موضوعاتی برای تفکر در اختیار انسان قرار داده و از انسان خواسته که در آنها فکر کند مثلا در علام خلقت ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولى الالباب، الذین یذكرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم و یتفكرون فى خلق السموات والارض.(102) یا در تاریخ: فاقصص القصص لعلهم یتفكرون(103) و از همه مهمتر تفكر درباره خود، و فى انفسكم افلا تبصرون(104) كه شرط اساسى تسلط بر سرنوشت خود و نیز بر جامعه خود است و چیزى است نظیر محاسبه نفس؛ یعنى انسان در شبانه روز فرصتى براى خودش قرار دهد كه در آن فرصت، در خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود تصمیماتى كه باید بگیرد و كارهایى كه باید انجام شود و آن چه واقع شده و ارزیابى كارهاى خودش در گذشته، ارزیابى كتابهایى كه مطالعه كرده‏(105) و...درباره همه اینها فكر كند، و یكى از عوامل مهم اصلاح و تربیت همین عادت به تفكر است.(106)

براى این كه با خصوصیات عقل از دید اسلام آشنا شویم به چند حدیث اشاره مى‏كنیم. از بارزترین صفات عقل این است كه باید غربالگر و داراى توانایى جدا كردن سخن راست از باطل، سخن قوى از ضعیف و سخن منطقى از غیر منطقى باشد.

در حدیثى از امام موسى كاظم علیه السلام خطاب به هشام - كه قبلا نیز ذكرى از آن رفت - آمده است:

یا هشام! ان الله تبارك و تعالى بشر اهل العقل والفهم فى كتابه فقال فبشر عبادى الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه(107) كه این كاملا خاصیت غربالگرى عقل را مى‏رساند.

از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز روایت شده:

كفى بالمرء جهلا أن یحدث بكل ما سمع(108)

در احادیث، جهل غالبا در مقابل عقل است نه در مقابل علم؛ یعنى بى‏فكرى و نه بى علمى، این حدیث مى‏گوید: براى بى فكرى انسان كافى است كه هر چه مى‏شنود باور و نقل كند.

بسیارى افراد خاصیت ضبط صوت دارند؛ هر چه دیگران مى‏گویند مى‏شنوند و بدون هیچگونه تشخیص و بررسى نقل مى‏كنند.(109). (110)

مسأله دیگر كه نزدیك به این مطلب است و از همین آیه و بعضى از احادیث استنباط مى‏شود مسأله تجزیه كردن یك سخن است. فرق است میان این كه انسان از دو سخن، سخن درست را بر گزیند و سخن نادرست را رها كند، و تجزیه كردن یك سخن كه عناصر درست یك سخن را بگیرد و عناصر نادرست همان سخن را طرد كند و این قدر تشخیص داشته باشد كه بگوید: از این سخن این قسمتش درست است و این قسمتش نادرست.

این همان مطلبى است كه در روایات تعبیر به نقد و انتقاد شده است و احادیث زیادى داریم؛ مثلاً از حضرت مسیح علیه السلام روایت شده كه: خذوا الحق من اهل الباطل و لا تاخذوا الباطل من اهل الحق كونوا نقاد الكلام.(111) (112)

یكى دیگر از خواص عقل كه تربیت افراد باید بر این اساس باشد مسأله آینده نگرى و آخربینى است. شخصى از رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم تقاضاى نصیحت مى‏كند. حضرت سه بار مى‏پرسند: آیا اگر بگویم به كار مى‏بندى؟ و همین كه سه بار اقرار مى‏گیرند، مى‏فرمایند:

اذا هممت بامر فتدبر عاقبته(113)تدبر معنایش این است كه انسان، نهایت امر و پشت سر كار را ببیند و تنها چهره ظاهرى كار را ننگرد.(114)

از سوى دیگر امورى هست كه مى‏توانیم از آنها تحت عنوان آفات عقل نام ببریم كه اسلام با آنها مبارزه كرده است. یكى از آنها مسأله سنت گرایى و تقلید از گذشتگان یا از عادات اجتماعى است.

حضرت امام كاظم علیه السلام در آن حدیث سابق الذكر به هشام مى‏فرماید:

یا هشام: ثم ذم الذین لا یعقلون فقال: اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا او لو كان آبائهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون.(115)

آیات فراوانى هست كه پیروى كوركورانه را مذمت مى‏كند و جالب است كه هیچ پیغمبرى مردم را دعوت نكرد مگر این كه مواجه شد با همین حرف كه انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون.(116)

در احادیث نیز مستقلا چنین نوعى از سنت گرایى مذمت شده؛ مثلاً نقل شده یكى از دوستان امام صادق علیه السلام كه نسبتا ثروتمند بود، در خانه محقرى زندگى مى‏كرد.

امام علیه السلام به او فرمود: چرا در چنین منزلى زندگى مى‏كنى؟ من سعادة المرء سعة داره(117)

او گفت: این خانه اجداد من است و دلم نمى‏خواهد از این جا بروم.

حضرت فرمود: شاید پدرت در این زمینه خطا كرده باشد، آیا تو هم باید اسیر خطاى پدرت باشى؟

به هر حال این حالت تسلیم در مقابل گذشتگان یك حالت ضد عقل است كه اسلام در حمایت از عقل با این حالت مبارزه كرده است.

آفت دیگر پیروى از اكثریت است. انسان هنگامى كه در مقابل جمع قرار مى‏گیرد معمولا همرنگ جماعت مى‏شود. در میان فقهاء این قضیه زیاد است كه كسى مسأله جدیدى را استنباط مى‏كند، اما جرأت ابراز ندارد و مى‏گردد ببیند آیا در فقهاء عصر، همفكرى براى خود مى‏یابد یا نه.

اصلا قدما اگر حرفى از خودشان بود از تنهایى وحشت مى‏كردند، و لذا عده‏اى را همفكر خود اعلان مى‏كردند.

بوعلى تصریح مى‏كند كه من هر حرفى دارم به زبان ارسطو مى‏گویم، چون اگر به زبان خودم بگویم كسى نمى‏پذیرد، ملاصدرا اصرار دارد كه حرفهاى خودش را با حرف قدما توجیه كند. هر چند حالا بر عكس شده و برخى از دانشمندان سعى مى‏كنند با نظرات مشهور مخالفت كنند تا دیگران بگویند: وى فكر تازه‏اى دارد، ولى به هر حال قرآن مى‏گوید: كثرت معیار نیست.

امام كاظم علیه السلام در ادامه همان حدیث مى‏فرمایند:

ثم ذم الله الكثرة، فقال: و ان تطع اكثر من فى الارض یضلوك عن سبیل الله اءن یتبعون الا الظن و اءن الا یخرصون.(118)

در كلمات امیرالمؤمنین علیه السلام هم هست كه: لا تستوحشوا فى طریق الهدى لقلة اهله(119)

مسأله دیگر این است كه قضاوت‏هاى مردم نباید براى انسان ملاك باشد.

در احادیث تاكید شده كه نباید به قضاوت و تشخیص مردم درباره خود تكیه كنیم، بلكه باید خود ما تشخیص بدهیم كه چه داریم؟ ملكات و صفات اخلاقى ما چیست؟ اگر دیدیم واقعاً چیزى نیستیم، ولو این كه مردم خیلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فكر اصلاح خود نباشیم؛ بر عكس، اگر احساس مى‏كنیم راهى كه مى‏رویم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه كنند، نباید به حرفشان ترتیب اثر بدهیم، حتى چه بسا آن‏ها كه بد مى‏گویند براى این است كه عقیده انسان را تغییر بدهند.(120)

امام كاظم علیه السلام در همان حدیث مى‏فرماید:

لو كان فى یدك جوزة و قال الناس فى یدك لؤلؤة ما كان ینفعك و انت تعلم انها جوزة، و لو كان فى یدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزة (121). (122)

یكى دیگر از این آفات، تعصب ورزیدن است كه در بحث علم درباره آن توضیح دادیم.

مسأله تحقیر عقل و علم:

گفتیم كه منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسیارى از مسلمین، ما نقطه مقابل این حرف را مى‏شنویم و مسئله تحقیر عقل و علم زیاد دیده مى‏شود.

در تاریخ اسلام، ما شاهد سه جریان هستیم كه در آنها مسئله تحقیر عقل مطرح بوده: یكى جریان كلامى است. دوم جریان فقهى و سوم جریان عرفان و تصوف است كه در هر یك، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مى‏شود.

علاوه بر این سه جریان، سخنانى به طور متفرقه در میان مردم، حكم مَثَل را پیدا كرده كه اثر تربیتى فوق‏العاده‏اى در تكوین روحیه مردم دارد.(123)

ابتدا از این سخنان متفرقه شروع مى‏كنیم و بعد وارد آن سه جریان مى‏شویم:

الف - در ادبیات و امثال رایج میان مردم:

گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده كه این‏ها دشمن آسایش انسانند، چون كه كسى كه عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتى‏ها را درك نمى‏كند و در نتیجه دردى هم برایش پیدا نمى‏شود؛ مثلاً شعر معروفى است كه:

دشمن جان من است عقل من و هوش من   كاش گشاده نبود چشم من و گوش من

یا فرخى یزدى مى‏گوید:

چیزهایى كه نبایست ببیند بس دید   به خدا قاتل من دیده بیناى من است

در این موارد باید گفت: اغلب كسانى كه چنین سخنانى گفته‏اند، نمى‏خواسته‏اند بگویند كه عقل بد است. بلكه به مسائل اجتماعى نظر داشته‏اند كه توجه دهند نقص‏ها و كم و كاستى‏هاى فراوانى در جامعه وجود دارد كه باعث ایجاد درد در ما مى‏شود، اما اگر كسى استدلال كند كه عقل داشتن موجب احساس درد مى‏شود و درد هم كه چیز بدى است، پس عقل داشتن بد است.

پاسخش این است كه وقتى مى‏گوییم: درد بد است و نباید باشد، به این معنى است كه موجب درد، یعنى آن نقص و بیمارى نباید باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بیمارى را احساس نمى‏كرد و در صدد معالجه آن بر نمى‏آمد، لذا بدترین بیمارى، بیمارى هایى مثل سرطان است كه هیچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مى‏شود كه دیگر كار از كار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از این جهت كه باعث آگاه شدن دردها مى‏شود خیلى هم خوب است و ما در ادبیات خود مطالبى عالى مى‏بینیم كه حاكى از ستایش درد است؛

مثلاً مولوى مى‏گوید:

حسرت و زارى كه در بیمارى است   وقت بیمارى همه بیدارى است
پس بدان این اصل را اى اصلجو   هر كه را درد است، او برده است بو
هر كه او بیدارتر، پردردتر   هر كه او آگاهتر رخ زردتر

امیرالمؤمنین هم تعبیر درد را به كار مى‏برد و در نامه‏اش به عثمان بن حنیف مى‏گوید:

این درد براى انسان كافى است كه با شكم سیر بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد.(124)

مسلما این درد داشتن بهتر از بى‏دردى است كه آدم بر همسایه‏اش هم هر چه بگذرد، آخ نگوید، چرا كه این درد داشتن، حساسیت و كمال است نه نقص؛ یعنى نشانه پیوند او با انسان دیگر است.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در این زمینه مى‏فرماید:

مثل المؤمنین فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.(125)

خلاصه این كه اگر كسى واقعاً عقل و هوش را به دلیل این كه منشأ احساس درد است، محكوم كند، واقعاً بر ضد انسانیت سخن گفته، ولى چنان كه گفتیم این سخنان معمولا به زبان كنایه است.

منطق دیگرى هم داریم كه از سخن مذكور هم پست‏تر است و آن این كه علم و سواد، به درد جلب مادیات و كسب در آمد نمى‏خورد و در دكان بقالى به ازاى همه این معلومات یك قران سبزى هم نمى‏دهند، پس این‏ها فایده ندارد!

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم   كاندر طلب راتب یكروزه بمانى
رو مسخرگى پیشه كن و مطربى آموز   تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى

اگر این حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نباید علم و عقل را با این مقیاس‏ها بسنجد.(126)

حال به سراغ جریان هایى مى‏رویم كه به صورت مكتب ضد عقل در تاریخ اسلام پدید آمدند:

ب - در علم كلام:

از اواسط قرن دوم هجرى، در دنیاى اسلام، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جریان پیدا شد: گروهى طرفدار این شدند كه عقل، خودش مى‏تواند مقیاسى براى درك اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و... را در درجه اول باید به عقل عرضه كنیم.

نقطه مقابل این‏ها طرفدار تعبد و تسلیم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.

گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.

اختلاف این دو گروه از مسأله معروف حسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند كارها فى حد ذاته یا حسن ذاتى دارند یا قبح ذاتى و عقل نیز آن حسن یا قبح را درك و از اینجا حكم اسلام را كشف مى‏كند، چون حكم اسلام نمى‏تواند جدا از حكم عقل باشد.

اشاعره گفتند: اشیاء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در این جور مسائل دركى دارد، حسن و قبح‏ها شرعى است؛ یعنى هر چه خدا امر كند، چون او امر كرده خوب است، نه چون خوب است او امر كرده، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى كرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اینجا بود كه عقل در یك جناح قرار گرفت و تعبد محض در یك جناح دیگر.

این جریان، كه در دنیاى اسلام از اواخر بنى‏امیه شروع شده بود در اوایل بنى‏العباس به اوج خود رسید. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فكر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم كوبید، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حدیث به خاطر طرفدارى از قشریگرى تازیانه سختى خورد، اما زمان متوكل، چون یك خلیفه بسیار قشرى بود دستور تار و مار كردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نیز از روش وى حمایت كردند.(127)

لازم به ذكر است معتزله مقدارى در عقل گرایى افراط كردند و آن چه را كه عقل از آن دركى ندارد و قادر به فهم آن نیست منكر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درك جن نبود، وجود جن را انكار كردند. انكار مسائلى نظیر جن باعث شد كه عده‏اى به عقل بدبین شدند و گفتند: اگر بخواهیم دینمان محفوظ بماند باید راه متعبدها و اشاعره را در پیش بگیریم.

آنان پیش خود مى‏گفتند: معتزله امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه و خدا را هم انكار خواهند كرد، مثل افراط كارى‏هاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خیلى خوب است، ولى اگر روشنفكرى راه افراط را در پیش گرفت، عامل شكست خود خواهد شد.

به هر حال، بزرگترین علماى ضد عقل و تعقل، پیروان احمد حنبل هستند كه در رأس آنها ابن تیمیه است. وى كه در قرن هشتم مى‏زیسته مرد نابغه‏اى بود، ولى فكر بسیار قشرى و متحجرى داشت. وى احیاگر سنت احمد حنبل است و حتى كتابى در تحریم منطق نوشت. نهضت وهابى‏گرى هم كه تقریبا در یك قرن و نیم پیش پیدا شد دنباله تفكر ابن تیمیه است. این جریان‏هاى تاسف آور، جریان‏هاى ضد تعقل در دنیاى اسلام را ایجاد كردند.(128)

ج - در علم فقه:

در فقه اهل سنت هم عین این جریان معتزله و اشاعره پیدا شد. بعضى همچون مالك‏بن انس كه معاصر و شاگرد امام صادق علیه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنیفه طرفدار قیاس.

ابوحنیفه، چون اغلب احادیث را جعلى مى‏دانست، به حدیث كم اعتنا بود و مى‏گفت: من فقط به عده معدودى (حدود بیست) حدیث یقین دارم كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گفته است.

حال اگر ما باشیم و قرآن و بیست حدیث، بدیهى است كه فقه به این وسعت را نمى‏شود استنباط كرد، لذا وى طرفدار قیاس شد.

قیاس یعنى مقایسه كردن و شبیه‏گیرى، كه در فلان موضوع پیغمبر چنان گفته، و این موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حكم این را در آن مورد هم مى‏آوریم. به هر حال، وى مكتب قیاس را تاسیس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نیز زیر بار نرفتند، وى در این طریق نیز راه افراط در پیش گرفت.

مكتب ائمه علیهم السلام، در اینجا با آن كه طرفدار تعقل بود، طرفدار قیاس نشد، چون قیاس، واقعا پیروى از عقل نیست، بلكه پیروى از ظن و خیال است كه قرآن از آن نهى كرده، و لذا ائمه علیهم السلام به شدت با آن مخالفت كردند و گفتند: السنه اذا قیست محق الدین،(129) اما در مقابل سنى‏ها كه ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قیاس دانستند، علماى شیعه گفتند: ادله فقه عبارتند از: قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ یعنى ما عقل را مى‏پذیریم، اما قیاس هم عقل نیست.

البته در میان بعضى از فقها گاهى همین دورى جستن از قیاس به حد افراط كشیده شده كه تا یك حرف زده مى‏شود مى‏گویند: این قیاس شد.(130)

دنیاى شیعه از این قشرى‏گرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پیش، فردى به نام میرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امین استرآبادى پیدا شدند كه روش اهل حدیث و قشریگرى را در شیعه در پیش گرفتند.

ملا امین كه شخص موثرترى بود كتابى نوشت به نام فوائدالمدنیه و به علماى شیعه كه تعقل را وارد اسلام كردند، به شدت حمله كرد. وى مى‏گوید: سه دلیل از این چهار دلیلى كه مطرح شده، یعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دلیل نیست.

اجماع كه اصلا ریشه‏اى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همین اجماع بود كه خلافت ابوبكر را درست كرد، و اصلا مال سنى‏هاست. قرآن هم براى ما نیست، بلكه براى ائمه علیهم السلام است و فقط ایشان مى‏توانند بفهمند كه قرآن چه مى‏گوید.

درباره عقل هم استدلالهاى خیلى روشنفكرانه و متجددانه‏اى مى‏كند و سخنان وى علیه عقل نظیر سخنان دكارت علیه فلسفه است.(131)

حرف‏هاى فلسفه را مطرح و نقد مى‏كند و موارد اشتباه آنان را بیان مى‏كند. بعد این مطلب كه امروزه مطرح مى‏شود كه منشأ خطاى ذهن چیست را مطرح مى‏كند، كه منشأ خطا یا در صورت است یا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن كه بیشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر، لذا به این نتیجه مى‏رسد كه در امور دینى نباید به عقل اعتماد كرد و تنها باید حدیث و سنت را مورد اعتماد دانست.

ملا امین اجتهاد را به شدت محكوم كرد و گفت: اجتهاد، یعنى تعقل و تعقل جایز نیست و به تبع تقلید هم جایز نیست و ما فقط باید مقلد ائمه باشیم. بدین سان وى نهضت اخبارى‏گرى را در شیعه راه انداخت كه نظیر نهضت احمد حنبل و ابن تیمیه در اهل سنت بود و مدتى دنیاى شیعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحید بهبهانى كه دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده كرد، اخباریگرى سركوب شد و شیخ انصارى نیز آخرین ضربه را بر اخبارى‏گیرى وارد كرد كه بعدا دیگر اخباریین كمر راست نكردند، ولى البته فكر اخبارى‏گرى هنوز، حتى در بسیارى از مجتهدین نفوذ دارد.(132)

د- در عرفان:

جریان دیگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داریم كه همان جریان عرفان است و به نوع دیگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكیه كردن روى عقل شده است كه پاى استدلالیان چوبین بود و...(133) (134)

2 - تزكیه نفس و پرورش اراده‏

بحث ما درباره عوامل تربیت و كسب اخلاق صحیح از نظر اسلام بود كه گفتیم: یكى از آن عوامل، تعقل و تفكر و تعلم است، كه براى روشن شدن مسیر حركت است؛ یعنى حكم چراغ را براى انسان دارد.

عامل دوم كه در اسلام روى آن زیاد تكیه شده تقوا و تزكیه نفس است كه موجب پرورش اراده انسان مى‏شود. روشن شدن مسیر به تنهایى كافى نیست، و انسان باید قدرت حركت هم پیدا كند. تقوا و تزكیه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانایى حركت و اقدام مى‏دهد، این مساله در مكتب‏هاى غیر مذهبى هم هست، ولى نه به این شكل كه در مكاتب مذهبى وجود دارد.(135)طعا یكى از استعدادهایى كه در انسان باید پرورش پیدا كند اراده است.

اراده با میل فرق دارد و اشتباه است كه بعضى اراده را از مقوله میل و همان میل بسیار شدید دانسته‏اند. اراده، قوه‏اى است در انسان، كه وابسته به عقل است، بر خلاف میل كه وابسته به طبیعت انسان است. میل از نوع جاذبه‏اى است كه اشیاء مورد نظر، انسان را به سوى خود مى‏كشند و هر چه میل بیشتر باشد، انسان اختیار كمترى خواهد داشت؛ به عبارت دیگر، انسان در اختیار یك قدرت بیرون از خود قرار مى‏گیرد؛ در حالى كه اراده نیرویى درونى است و انسان، با كمك آن خود را از تأثیر نیروهاى بیرونى، خارج و مستقل مى‏كند؛ هر قدر كه اراده انسان قویتر باشد، بر اختیارش افزوده مى‏شود و بیشتر مالك خود و سرنوشت خود مى‏گردد.(136)

راجع به مسئله اراده و تسلط بر نفس، در دستورهاى اسلامى تحت عنوان تقوا و تزكیه نفس، مطالب فراوانى آمده كه در این جا بحث نمى‏كنیم؛ فقط به عنوان نمونه به جمله بسیار عالى و زیبایى در نهج‏البلاغه اشاره مى‏كنیم كه مثل گناهان، مثل اسبهاى چموش است كه اختیار را از كف سوار مى‏گیرند. ولى مثل تقوا، مثل مركبهاى رام است كه اختیار مركب دست سوار است و لجامش را به هر طرف متمایل كند، به همان سو مى‏رود.(137)

یعنى گناه از آن جا پیدا مى‏شود كه انسان تحت تأثیر شهوات و میل‏هاى نفسانى خود برخلاف آن چه عقل و ایمانش حكم مى‏كند، عملى را انجام مى‏دهد و تقوا مهار زدن بر این میل‏هاست.

باید گفت: هیچ مكتبى در دنیا پیدا نمى‏شود كه در اینكه اراده باید بر میلهاى انسان حكومت بكند، تردیدى داشته باشد و بگوید: انسان باید كاملا تسلیم میل‏هاى خودش باشد؛ البته انسان هایى كه چنین عقیده‏اى دارند زیاند، ولى مكتبى كه مدعى تربیت انسان باشد و از این اصل دفاع كند وجود ندارد.

بحث اراده نه در مطلوبیت، بلكه در ضمانت اجراى آن است كه آیا همین كه گفتیم: اراده در نتیجه عقل باید بر میل‏ها حاكم باشد، چنین خواهد شد؟ البته پاسخ منفى است.

یكى از مسائلى كه مذهبیون به آن متمسك مى‏شوند همین است و مى‏گویند: اراده قوه اجرایى عقل است، اما خود عقل كه فقط روشنائى است و جهت نمى‏دهد. این جاست كه تا امر دیگرى كه به انسان خواسته‏هایى وراى منافع مادى ندهد پیدا نشود، از عقل و اراده كارى ساخته نیست. و این همان است كه ما به آن ایمان مى‏گوییم. (138)

3 - عبادت و پرورش حس نیایش

عامل سوم تربیت و كسب اخلاق فاضله، مسئله عبادت است. همانطور كه تفكر و تعقل براى روشن شدن فكر و پرورش قوه عاقله بود، و تقوا و تزكیه نفس براى تقویت نیروى اراده، عبادت براى تقویت عشق و علاقه معنوى و ایجاد حرارت ایمانى در انسان است؛ یعنى همانطور كه ایمان به نوبه خود منشأ عبادت است، عبادت هم تقویت كننده ایمان است؛ و به این تأثیر متقابل ایمان و عمل در متون اسلامى زیاد تصریح شده است.

روح عبادت، عبارت است از تذكر؛ یعنى یاد خدا بودن و از حالت غفلت از خدا خارج شدن: اقم الصلوش لذكرى (139)یا ان الصلاش تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر(140)

در اسلام به عبادت زیاد توصیه شده، و با موجباتى كه روح تذكر و یاد خدا را از میان مى‏برد و غفلت ایجاد مى‏كند مبارزه شده و از این رو امورى همچون افراط در خوردن، در خوابیدن، در سخن گفتن، و در معاشرت با افراد ممنوع (حرام یا مكروه) دانسته شده است.

البته بعضى از اینها مانند پرهیز از پرخورى ممكن است به خاطر اهداف جسمانى، مانند بهداشت و حفظ سلامتى نیز باشد، اما هدفش فقط آن نیست، بلكه براى این هم است كه روح انسان سبكتر باشد و كمتر موجبات غفلت در انسان پیدا شود.

اسلام علاوه بر روح عبادت، به شكل عبادت نیز بسیار اهمیت داده و برنامه‏هاى تربیتى را در لباس عبادت وارد كرده است،(141) لذا ما در مساله عبادت دو بحث داریم:

یكى آن چه هدف تربیتى واقعى عبادت، یعنى تقویت حس نیایش است و دوم فواید تربیتى متعددى كه بر عبادت در اسلام مترتب باشد.

الف - تقویت حس نیایش‏

یكى از امورى كه از استعدادهاى خاص انسانى شمرده مى‏شود مسئله نیایش و پرستش است. در این‏باره بحثى است كه آیا نیایش و پرستش، حسى اصیل در انسان است یا مولود غرائز دیگر است.

اجمالا مى‏دانیم كه عده زیادى از محققین و روانشناسان، نیایش و پرستش را به عنوان حس اصیل در انسان پذیرفته‏اند؛ مثلا در مقاله‏اى كه تحت عنوان حس دینى یا بعد چهارم از یونگ منتشر شده‏(142) وى قایل است كه روح انسانى از آن جهت كه انسان است چند بعد جداگانه دارد كه در حیوان نیست.

وى غیر از سه بعد حقیقتجوئى، اخلاق و زیبایى، به بعد نیایش و پرستش نیز قایل شده است.

منظور از اصطلاح اصالت داشتن این‏ها این است كه مثلا علم غیر از فوایدى كه براى انسان دارد، خودش از آن جهت كه حقایق را براى انسان كشف مى‏كند، مطلوب بالذات است و انسان حقیقت را به خاطر خود حقیقت مى‏خواهد،(143) همین طور در مورد سه بعد دیگر.

از كسان دیگرى كه باز در این مورد تحقیق كرده‏اند، ویلیام جیمز است كه كتاب دین و روان وى ترجمه شده و انصافا كتاب خوبى است.

وى حدود سى‏سال روى حالات روانى مذهبى مردم آزمایش كرد و به اینجا رسید كه حس مذهبى اصالت دارد، پس اگر بنا باشد تربیت كامل باشد، این حس نیز باید تقویت بشود.(144)

یك شبهه:

در این جا نیازى نیست كه بگوئیم: اسلام به مسئله عبادت و پرستش و دعا اهمیت داده است، چرا كه قسمتى از هر دینى عبادت است، و شاید اگر به ادیان ایرادى مى‏گیرند، افراط در مسئله عبادت است؛ نه كم اهمیت دادن به آن و یا نادیده گرفتن آن.

اما مساله دیگرى را باید بررسى كرد و آن این است كه شاید كسى بگوید: اتفاقا در ادیان و به ویژه در اسلام، هیچ عنایتى به حس نیایش نشده و عبادتى كه در ظاهر مطرح شده چیزى جز معامله نیست، زیرا شخص عابد به طمع نعمت‏هاى بهشت و یا به خاطر رهایى از عقوبت جهنم باید از لذات دنیا چشم بپوشد. چنین كسى نه تنها خداپرست نیست و حس نیایش خود را تقویت نمى‏كند بلكه از دنیاپرست‏ها هم مادى‏تر است، زیرا بالاخره دنیاپرست‏ها به همین لذات محدود مادى قانع شده‏اند، ولى وى خیلى بیشتر مى‏خواهد.

این اشكال را مخصوصا مسیحیها بر اسلام مى‏گیرند، با این بیان كه چون در قرآن بر نعمتهاى مادى زیاد تكیه شده، پس عبادت در اسلام فقط براى طمع و ترس است نه براى تقویت حس نیایش و پرستش.(145)

به این شبهه دو پاسخ مى‏توان داد:

پاسخ اول:

از نظر اسلام، عبادت درجات و مراتبى دارد، و درجات و مراتب پایینش است كه به خاطر طمع به بهشت یا ترس از جهنم است، وگرنه درجات بالاى عبادت ناشى از حس سپاسگزارى و عبادت احرار است، چنان كه على علیه السلام مى‏فرماید:

ان قوما عبدوا الله طمعا فتلك عبادة التجار، و ان قوما عبدوا الله خوفا فتلك عبادة العبید، و ان قوما عبدوا الله شكرا حبا فتلك عبادة الاحرار(146)

از خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث متعددى نقل شده؛ مثلا عایشه كه مى‏دید پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بسیار عبادت مى‏كند، یك بار گفت: تو كه خدا درباره‏ات گفته لیغفر لك الله ماتقدم من ذنبك و ما تأخر (147) دیگر چرا این قدر عبادت مى‏كنى؟

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

افلا اكون عبدا شكورا(148)

یا در جایى دیگر فرمودند:

افضل الناس من عشق العبادة و عانقها و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا یبالى على ما اضج من الدنیا على عسرامام على یسر؛(149)

یعنى بهترین مردم كسى است كه به عبادت عشق‏(150) بورزد و آن را در آغوش بگیرد و از صمیم قلب آن را دوست بدارد و با بدن به آن بچسبد (یعنى به صرف ذكر قلب اكتفا نكند، و با ركوع و سجود و قنوت و... نوعى عشق‏ورزى عملى انجام دهد) و خودش را براى عبادت فارغ كند (یعنى هنگامى كه به عبادت مى‏ایستد، هیچ فكر و خیالى در قلبش نیاید، چرا كه قبلا هم گفتیم كه روح عبادت ذكر است؛ یعنى یاد خدا و منقطع شدن از غیر، گویى كه غیر از او چیزى در عالم وجود ندارد).(151)

اگر كسى به این مرحله رسید سختى و راحتى این دنیا برایش یكسان مى‏شود. (چرا كه سختى و راحتى دنیا براى مردمى مهم است كه به لذت عبادت نایل نشده‏اند).

همچنین از على علیه السلام روایت شده:

الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك(152)

در دعاها نیز چنین مضامین عالى بسیار یافت مى‏شود. البته همه دعاها در یك سطح نیستند؛ دعاهایى، مثل دعاى كمیل یا دعاى ابوحمزه ثمالى یا مناجات خمس عشر، همان نیایش به معناى عالى است؛ مثلا در مناجات شعبانیه كه سطحش خیلى بالاست آمده است كه:

الهى هب لى كمال الانقطاع الیك و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیك حتى تحزق ابصار القلوب حجب النور سواك فتصل الى معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلقة بجز نورك الا بهج فاكون لك عارفا عن سواك منحرفا.(153)

كه تصور این معانى هم براى ما دشوار است، پس این تهمت به اسلام است كه كسى خیال كند در اسلام عنایتى به روح عبادت نشده است.(154)

پاسخ دوم:

همان عبادتى هم كه براى بهشت یا از ترس جهنم است، بى‏ارزش نیست بى شك این عبادت، ارزش آن عبادتهایى را كه ذكر شد ندارد، ولى بى‏ارزش هم نیست و براى عده‏اى از مردم، درجه‏اى عالى است؛ چون فرق است میان اینكه انسان مستقیما سراغ پول و دنیا برود و اصلا رابطه‏اش را با خدا قطع كند، و كسى كه باز رابطه‏اش را با خدا قطع نكرده و به دستورهاى خدا عمل مى‏كند، ولى از وى تقاضاى پول و مانند آن را دارد.

باز این خودش درجه‏اى از خداپرستى است. رفتن پیش خدا براى خدا، البته ارزش بسیار عالى دارد، اما رفتن پیش خدا براى یك چیزى و از او چیزى را خواستن، باز هم رفتن پیش اوست و تا حدى قلب را روشن مى‏كند، و از هیچ نرفتن بسیار بهتر است، لذا این عبادت‏ها را نمى‏شود كاملا نهى كرد، بلكه چون همه مردم در آن درجه بالا نیستند، اگر بخواهیم اكثر مردم را تربیت كنیم به طورى كه هم نظام زندگى دنیاشان درست شود و هم به خدا نزدیك شده باشند، از همین راه باید وارد شویم، یا لااقل افراد را در ابتدا از این راه باید وارد و سپس به مراحل بالاتر هدایت كرد.

قرآن كریم بعد از این كه نعمت‏هاى بهشت را ذكر مى‏كند، مى‏گوید: جنات تجرى من تحتها الانهار و چنین و چنان، بعدش مى‏گوید:

و رضوان من الله اكبر (155)

البته همه مردم خواهان این دومى نیستند و براى اكثر مردم، راه عملى ارتباط با خدا همین بهشت‏هایى است كه در آن‏ها از لذت جسمانى سخن به میان مى‏آید. (156) (157)

نتیجه‏اى كه از این بحث مى‏گیریم این است كه اگر كسى علاقمند تربیت خود یا دیگران است، واقعا باید به مسئله نیایش، دعا و عبادت اهمیت بدهد.

مسئله عبادت قطع نظر از اینكه پرورش یك حس اصیل است، تأثیر زیادى در سایر ابعاد شخصیت انسان دارد و این است كه بزرگان، همیشه توصیه مى‏كنند كه هر قدر زیاد هم كه كار دارید در شبانه روز یك ساعت براى خودتان بگذارید. شاید بگویید: من تمام اوقاتم براى خدمت به مردم است، ولى باید گفت كه آن ساعت‏ها با این كه مفید و لازم است، جاى این یك ساعت را پر نمى‏كند.(158)

انسان باید حداقل یك ساعت یا بیشتر در شبانه‏روز براى خود بگذارد و كاملا خلوت كند و به مناجات با خدا و استغفار بپردازد، پس یكى از چیزهایى كه ما واقعا باید به آن توجه داشته باشیم حس پرستش است. البته باید توجه داشت كه روح عبادت، حقیقتى است عالى و فراتر از چهار تا خم و راست شدن به صورت نماز، كه انسان خودش نمى‏فهمد چه مى‏كند و اصلا نفهمد كه حال مناجات و راز و نیاز و منقطع شدن به حق یعنى چه. این حس اصیل عبادت است كه باید در ما پرورش پیدا كند تا یكى از اركان تربیت اسلامى در ما پیدا شود.(159) (160)

ب - برنامه‏هاى تربیتى مندرج در عبادات اسلامى‏

گفتیم كه اسلام علاوه بر روح عبادت به شكل آن هم نهایت اهمیت را داده و در آن شكل نیز یك سلسله برنامه‏هاى تربیتى را در لباس عبادت وارد كرده است، از جمله:

1 - مساله نظافت:

ممكن است كسى بگوید: اگر در عبادت مهم این است كه قلب انسان متوجه خدا باشد، پاك یا ناپاك بودن بدن انسان چه اثرى در عبادت دارد؟ ان الله ینظر الى قلوبكم و لا ینظر الى صوركم(161)

پاسخ این است كه اسلام وقتى كه عبادت را تشریع مى‏كند، چون مى‏خواهد عبادت از نظر تربیتى هم اثر خاصى داشته باشد، چیزى را كه به عبادت ربط زیادى ندارد، ولى در تعلیم و تربیت مؤثر است، در لباس عبادت - اعم از واجب و مستحب - وارد مى‏كند، مثل غسل‏هاى واجب و مستحب و وضو و دائم الوضو بودن و این كه هنگام نماز باید بدن و جامه پاك باشد و... این دستورها برنامه‏هایى براى نظافت است كه در ضمن عبادت وارد شده است.(162)

2 - رعایت حقوق اجتماع:

از نظر روح عبادت واقعا فرقى نمى‏كند كه ما روى فرش غصبى نشسته باشیم یا روى فرش مباح. اینها قراردادهاى اجتماعى است كه این فرش مال من باشد و آن، مال شما و من در مال شما تصرف نكنم و بالعكس. این قراردادها صرفا براى زندگى اجتماعى مفید است و گرنه مال من و مال شما بودن حكایت از هیچ واقعیتى ندارد؛ در حالى كه مسئله عبادت، امرى واقعى است.

البته برخى عوارض جسمى و روحى مانع حضور قلب مى‏شود، ولى این امور چنین اثرى ندارد. با این حال اسلام مى‏گوید: جایى كه در آن نماز مى‏خوانى، آبى كه با آن وضو مى‏گیرى و حتى ظرف آن، لباسى كه با آن نماز مى‏خوانى، و حتى یك نخ آن، نباید غصبى باشد.

این دستورها براى پیاده كردن یك برنامه تربیتى مربوط به حقوق اجتماعى در پیكره عبادت است.(163)

3 - قبله و مساله اتحاد:

خود اسلام تصریح مى‏كند از نظر واقعیت عبادت، رو به هر طرف بایستید فرق نمى‏كند: و لله المشرق و المغرب فاینما تولوا فثم وجه الله،(164) ولى در عین حال اسلام به خاطر یك مصلحت تربیتى اجتماعى مى‏گوید:

بجاى اینكه هر كسى به یك طرف نماز بخواند، همه به سوى یك نقطه بایستند تا افراد بفهمند كه باید به یك جهت وابسته باشند؛ این درسى است براى وحدت و اتحاد.

اسلام جهت قبله را جایى قرار مى‏دهد كه اولین نقطه‏اى است كه در جهان براى عبادت ساخته و وضع شده است: ان اول بیت وضع للناس للذى ببكة، مباركا (165) و خود این انتخاب هم احترامى است به عبادت.(166)

4 - تمرین ضبط نفس:

یكى از مهمترین خصوصیات شكلى و ظاهرى كه اسلام به عبادت داده مسئله تمرین ضبط نفس در هنگام عبادت است؛ مثلا در نماز، خوردن، آشامیدن و به چپ و راست نگاه كردن، ممنوع و مبطل نماز شمرده شده است.

در نماز نه تنها انظباط جسمى لازم است، بلكه از نظر روحى هم نباید اسیر احساسات شد، خندیدن، گریستن براى غیر خدا، خوابیدن و سخن گفتن، همگى از امورى‏اند كه موجب بطلان نماز مى‏شوند.

مساله ضبط نفس، نه تنها در نماز، بلكه در حج و روزه نیز به شكل دیگرى وجود دارد. منتها نماز، عبادت جامع و واقعا عجیبى است كه، به همه چیز در آن توجه شده است.

5 - تمرین وقت شناسى

مسئله دیگرى كه باز در باب عبادات مورد توجه قرار گرفته، دقت بسیار زیاد نسبت به مساله وقت است. بى شك این امر در روح عبادت و در رابطه انسان با خدا مؤثر نیست كه مثلا اگر ما یك دقیقه قبل از ظهر نماز را شروع كنیم آن حالت تقرب و توجه قلب به خدا پیدا نمى‏شود و یك دقیقه بعد تقرب ایجاد شود، ولى اسلام این شرط را براى عبادت قرار داده كه حاكى از نوعى وقت‏شناسى و تمرین احترام گذاشتن به نظم از نظر زمانى است.(167)

 - مسالمت طلبى:

مسئله دیگرى كه در متن تعلیمات نماز آمده است، مسالمت‏طلبى و صلح جویى با مردم صالح دیگر است. در سوره حمد كه خواندنش در نماز واجب شده است، در تمامى صیغه‏ها صحبت از ما است نه از من؛ ایاك نعبد و ایاك نستعین اهدنا الصراط المستقیم و بالاتر، مسئله صلح‏طلبى است كه در اسلام در نماز مطرح است: السلام علینا و على عباد الله الصالحین، این یك اعلام صلح طلبى است، اما نه براى همه و نه براى كسانى كه باید ریشه آنها را بر كند تا بشریت سالم بماند، بلكه براى بندگان صالح خدا.(168)

7 - اهمیت نیت خالص و عادت نشدن عبادت:

خود مسئله نیت هم یكى از مسائلى است كه خیلى به آن توجه شده و از مسلمات فقه اسلامى است كه روح عبادت نیت است، به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم: لكل امرء ما نوى(169) و لا عمل الا بنیه (170)

یعنى كارى ارزش دارد كه از روى نیت و قصد و آگاهى و توجه به هدف پیدا شود، نه این كه مثل اغلب نمازهایى كه ما مى‏خوانیم انسان به صورت ماشین آن كار را انجام دهد.

اسلام هیچ عبادتى را بدون نیت نمى‏پذیرد، و نیت از نظر اسلام دو ركن دارد: یكى اینكه عمل باید از روى توجه باشد، نه از روى عادت، و از همین جهت است كه استدامه نیت هم شرط است؛ یعنى توجهى كه در ابتداى نماز است كافى نیست، بلكه اگر انسان در وسط نماز آن چنان غفلت كند كه باید متوجهش كرد، نمازش باطل است؛ دوم، اخلاص است و اینكه انگیزه انسان فقط خدا باشد.

اهمیت نیت به قدرى است كه به تعبیر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اگر پیكر عمل را با نیت عمل اندازه‏گیرى كنند، جنبه نیت بر پیكر رجحان دارد: نیة المؤمن خیر من عمله(171)

این كه در اسلام به مساله نیت تا این اندازه توجه شده، براى جلوگیرى از این است كه عبادت‏ها آن چنان عادت نشود كه كارى طبیعى و غیر ارادى و بدون توجه به هدف انجام شود و فقط به پیكر عمل توجه گردد.

این‏ها چیزهایى است كه ما تنها در نماز اسلامى به دست مى‏آوریم و متوجه مى‏شویم كه بسیارى از برنامه‏هاى تربیتى به وسیله این عبادت و در پیكر این عبادت پیاده مى‏شود، گذشته از این كه خود این عمل، پرورش عشق و محبت به خدا و معنویت در انسان است، كه این، روح عبادت است.(172)

4 - مراقبه و محاسبه:

مسأله دیگرى كه تنها در تعلیم و تربیتهاى دینى هست و علماى اخلاق و عرفا هم فوق‏العاده بر آن تكیه دارند، مراقبه و محاسبه است.

قرآن كریم مى‏فرماید:

یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون، و لا تكونوا كالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئك هم الفاسقون (173)

مى‏گوید: اى اهل ایمان! تقواى الهى داشته باشید، و هر كس شدیدا دقت كند در آنچه كه براى فردا پیش مى‏فرستد. بار دیگر كلمه اتقوا الله تكرار مى‏شود و سپس مى‏گوید: خدا به تمام آن چه عمل مى‏كنید آگاه است، گویى مى‏خواهد بگوید: اگر شما دقت نكنید، چشم بسیار دقیقى هست كه او مى‏بیند.(174) اینجاست كه علماى اخلاق اسلامى با الهام از این دو آیه مساله‏اى را مطرح مى‏كنند كه آن را ام المسائل اخلاق مى‏دانند، و آن مراقبه است. مراقبه، یعنى با خود مانند شریكى معامله كنى كه به وى اطمینان ندارى و همیشه باید مواظبش باشى.

دستور دیگرى هم هست به نام محاسبه كه این هم در خود متن اسلام آمده است: مثلا على علیه السلام مى‏فرماید: زنوا انفسكم من قبل أن توزنوا، و حاسبوها من قبل أن تحاسبوا خودتان را در این جا وزن كنید ببینید سبكید یا سنگین،(175) حتى در روایات از ائمه علیهم السلام داریم: لیس منا من لم یحاسب نفسه فى كل یوم(176)

حتی در رویات از ائمه علیهم السلام داریم: لیس منا من لم یحاسب نفسه فی کل یوم(177) پس، از نظر اسلام، اگر كسى بخواهد خود را تربیت كند، باید مراقبه و محاسبه داشته باشد. البته قبل از مراقبه، مشارطه است؛ یعنى انسان اول باید با خودش شرط كند و پیمان ببندد كه چگونه باشد. چون اگر مشارطه نشود و انسان براى خود برنامه نریزد و وظایف خود را مشخص نكند، نمى‏داند چگونه از خودش مراقبه كند. لذا باید مشارطه را روى كاغذ آورده و بعد بر اساس آن همیشه از خود مراقبت كند كه آیا همان طورى كه پیمان بسته رفتار كرده یا نه؟ سپس در هر شبانه روز یك دفعه از خودش حساب بكشد كه آیا مطابق آنچه كه پیمان بسته بود، عمل كرده و از خود مراقبت نموده یا نه؟

اگر عمل كرده بود سپاس و سجده شكر گزارد، و اگر نكرده بود، خود را معاتبه و معاقبه كند؛ یعنى اگر كم تخلف كرده باشد، معاقبه كند؛ یعنى به عنوان عقوبت آن خطاها با روزه‏ها و تحمیل كارهاى سخت بر خود، در جبران آن‏ها بكوشد.

این پنج دستور (مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه) از اصول مسلم اخلاق و تربیت اسلامى است كه براى افراد صالح مومن امر بسیار رایجى بوده و در قدیمى‏ترین كتب اخلاقى نیز به آن‏ها عنایت زیادى شده است.(178) (179)

5 - معاشرت با صالحان‏

یكى دیگر از عواملى كه براى اصلاح و تربیت به آن توجه شده، معاشرت با صالحان و نیكان است.

انسان هر اندازه هم كه بخواهد از دیگران اثر نگیرد، وقتى با كسى معاشرت كند، كم و بیش اثر مى‏پذیرد، لذا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود: المرء على دین خلیله(180) این مطلب هم در مورد مجالست با نیكان صادق است هم در مورد مجالست با بدان؛ مثلا على علیه السلام مى‏فرماید: مجالسة اهل الهوى منساة للایمان(181)

و در قرآن نیز این مطلب زیاد آمده؛ مثلا خداوند خطاب به موسى علیه السلام مى‏فرماید: و لا یصدنك عنها من لا یؤمن بها واتبع هواه فتردى؛(182)

به قرینه جمله آخر معلوم مى‏شود كه این ممانعت، غیر از ممانعتى است كه مثلا فرعون به زور مانع كار كسى شود، بلكه هشدارى است كه مواظب تأثیر سوء آدمهاى بد باش. در مقابل هم احادیثى هست كه مثلا از عیسى علیه السلام سوال شده كه با چه كسانى باید مجالست داشت و ایشان فرموده:

من یذكركم الله رؤیته و یزید فى عملكم منطقه و یرغبكم فى الاخرة عمله.(183)

این معاشرت اخلاقى كه بحث ماست، غیر از معاشرت معلم با متعلم، و غیر از معاشرت مربى با زیردست خود است. بلكه انس گرفتن است؛ انسان دو جور معاشرت دارد:

در برخى معاشرت‏ها، انسان دروازه روح خود را مى‏بندد؛ نه خود را آن طورى كه هست بر طرف مقابل، ظاهر مى‏كند و نه آمادگى دارد كه طرف را در خودش بپذیرد.

غالبا در برخوردهایى كه انسان اول بار با دیگران دارد چنین است، ولى همین كه با هم صمیمى شدند، دیگر در دل‏ها به روى هم باز مى‏شود و طرفین آن چه دارند از یكدیگر پنهان نمى‏كنند. معاشرت موثر اخلاقى مورد بحث، همین معاشرت‏هاى صمیمانه است كه فوق العاده اثر دارد و انسان چه با افراد خوب معاشرت كند، چه با افراد بد، نمى‏فهد كه چقدر از آن‏ها تأثیر گرفته است.

مولوى مى‏گوید:

مى‏رود از سینه‏ها در سینه‏ها   از ره پنهان صلاح و كینه‏ها
صحبت صالح تو را صالح كند   صحبت طالح تو را طالح كند

در این معاشرت‏هاى صمیمانه آن چه اثرى فوق‏العاده دارد، حالت ارادت است. مسئله ارادت و شیفتگى به شخص معین بالاترین و بزرگترین عامل در تغییر دادن انسان - چه در جهت مثبت و چه در جهت منفى - است.

اگر انسان، فردى را ایده‏آل تلقى كند و بعد شیفته اخلاق و روحیاتش شود، فوق‏العاده تحت تأثیر او قرار مى‏گیرد و براى همین است كه عرفا به مسأله ارادت پیدا كردن به یك شیخ و مرشد، فوق‏العاده اهمیت مى‏دهند.

آیا تاكنون به این سوال توجه كرده‏اید كه اساسا توصیه‏هایى كه در اسلام راجع به محبت اولیا داریم براى چیست؟ آیا این شرك نیست؟ اگر ما ماموریم خدا را پرستش كنیم، پس محبت به على علیه السلام، گرچه كامل‏ترین انسان‏هاست، دیگر چرا؟

پاسخ این است كه چون محبت به هر انسان كاملى بزرگترین عامل اصلاح و تربیت انسان است، محبت به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام و دیگر ائمه علیهم‏السلام نیز كه وسایل رسیدن به خدا هستند، از عوامل مهم اصلاح و تربیت است.

در زیارت امین‏الله كه از نظر سند از معتبرترین و از نظر مضمون عالى‏ترین زیارت‏ها مى‏باشد، بعد از چند جمله مى‏گوییم: فاجعل نفسى محبة لصفوة اولیائك محبوبة فى ارضك و سمائك؛(184)یعنى هم مى‏خواهم محب باشم هم محبوب،(185) اما چه كسى را دوست بدارم؟ برگزیدگان اولیاى خدا.

در كتاب جاذبه و دافعه على علیه السلام هم این مطلب را مفصل گفته‏ام كه در اصلاح نفس تفاوت تأثیر محبت اولیا با تأثیر تفكر و محاسبه نفس، مثل تفاوت جمع آورى براده‏هاى آهن در میان خاك با آهن ربا و با دست مى‏باشد. با تكیه بر تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه و... البته مى‏شود اصلاح شد، اما اگر كسى شیفته انسان كاملى شد ره چند ساله را یك روزه مى‏رود.(186)

6 - ازدواج

یكى دیگر از عوامل اصلاح و تربیت، ازدواج است. قبلا نیز در بحث مراحل خروج از خودخواهى در این باب سخن گفتیم. ازدواج با اینكه از مقوله لذات و شهوات است، اما در اسلام امرى مقدس و یك عبادت تلقى شده است.

یكى از علل آن این است كه ازدواج، اولین قدمى است كه انسان از خودپرستى و خوددوستى به سوى غیردوستى برمى‏دارد. تا قبل از ازدواج، فقط یك من وجود دارد و همه چیز براى من است، اما با ازدواج این حصار شكسته مى‏شود، و موجود دیگرى در كنار من قرار مى‏گیرد، و لذا كار و زحمت‏ها فقط براى من نیست. بعد با آمدن فرزندان، این من گسترده‏تر مى‏شود و آن چنان به اوها تبدیل مى‏شود، كه كم كم این من هم فراموش مى‏شود و همه‏اش مى‏شود او و اوها.

تجربه‏هاى مكررى نشان داده كه افرادى كه به بهانه این كه بیشتر به اصلاح نفس خود برسند، ازدواج نكرده‏اند، اولا اغلب در آخر عمر پشیمان شده و دیگران را از این كار منع كرده‏اند و ثانیا با این كه واقعا در رشته خودشان ملا بوده‏اند (اغلب اینها حكیم و عارف بوده‏اند) تا آخر عمر باز یك روحیه بچگى و جوانى و خامى هایى داشته‏اند كه برطرف نشده است.

این نشان مى‏دهد كه نوعى پختگى هست كه جز در پرتو ازدواج و تشكیل خانواده از راه دیگرى پیدا نمى‏شود؛ چه با درس، چه با جهاد نفس و عبادت و چه با ارادت به نیكان؛(187)یعنى عامل تشكیل خانواده كه خود یك عامل اخلاقى و از علل تقدس ازدواج در اسلام است، عاملى است كه جانشین نمى‏پذیرد.(188)

7 - جهاد

عامل دیگر اصلاح و تربیت، جهاد است. جهاد هم عاملى است كه جانشین نمى‏پذیرد و شجاعت كه نتیجه آن است جز در مدرسه جهاد عملى براى انسان حاصل نمى‏شود و چیزى است كه اگر انسان بخواهد در روحش پیدا شود باید در عمل درگیر شود تا آن را كسب كند.(189)

به طور كلى شداید و مشقات، عامل تربیتند چه مشقاتى كه بى اختیار به سراغ انسان مى‏آیند و جنبه اختیاریشان عكس العملى است كه انسان در مقابل آن‏ها انجام مى‏دهد، و چه شداید بالاترى، مثل جهاد كه خود انسان آن‏ها را انتخاب مى‏كند.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید:

من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات على شعبة من النفاق؛(190)

یعنى: مسلمانى كه جهاد نكرده یا لااقل در نفس خود آرزوى جهاد نداشته، اگر بمیرد، در شعبه‏اى از نفاق مرده، و خالى از نفاق نیست. البته این از آن سنخ نفاقهایى است كه خود آدم هم نمى‏داند منافق است، ولى واقعا منافق است؛ و این شعبه از نفاق را جز مواجه شدن با دشمن - یا لا اقل آرزوى آن - چیز دیگرى از جان انسان بیرون نمى‏برد. درست مثل شنا كردن كه اگر انسان تمام كتاب‏هاى مربوط به آن را بخواند، تا زمانى كه عملا شنا نكند و چند مرتبه زیر آب نرود، شنا یاد نمى‏گیرد.(191)

8 - كار

یكى از عواملى كه خیلى ساده است و كمتر به آن توجه شده مى‏شود، عامل كار است. كار و تربیت تأثیر و تأثر طرفینى بر یكدیگر دارند؛ یعنى هم انسان، خالق كار خود است و هم نوع كار، خالق چگونگى روح انسان است.

در اسلام كار به عنوان امرى مقدس شناخته شده و بیكارى مطرود است و در احادیث زیادى در این باب داریم؛ مثلا: ان الله یحب المؤمن المحترف؛ (192) یا الكاد على عیاله كالمجاهد فى سبیل الله(193) یا ملعون من القى كله على الناس (194)

وقتى نزد رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از كسى تعریف و تمجید كردند مى‏پرسید: كارش چیست؟ اگر مى‏گفتند: كار ندارد، مى‏فرمود: سقط من عینى (195)

این‏ها درست برعكس آن چیزى است كه در میان برخى متصوفه و زاهد مآبان و احیانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت نیازمندى و بیچارگى درست مى‏دانیم و مى‏گوییم: این بیچاره محتاج است، و لذا مجبور است كار كند.

در صورتى كه اصلا مسئله نیاز و بى‏نیازى مطرح نیست. اولا كار، یك وظیفه است و حدیث ملعون من القى كله على‏الناس(196)ناظر به این جهت است. ثانیاً صرف نظر از این كه كار یك وظیفه اجتماعى است. از جنبه تربیتى و سازندگى براى انسان فواید متعددى دارد. انسان موجودى چند كانونى است؛ یعنى هم جسم دارد، هم قوه خیال، هم عقل و فكر و هم احساسات، و كار براى همه این‏ها لازم و ضرورى است. ضرورتش براى جسم كمتر نیاز به توضیح دارد، زیرا امرى محسوس است كه اگر بدن انسان كار نكمند مریض مى‏شود، لذا در مورد سایر فواید كار بحث مى‏كنیم:(197)

ذهن انسان دائما كار مى‏كند. گاهى انسان به طور منظم از نیروى ذهنى خود استفاده مى‏كند كه این را مى‏گوییم: تفكر و تعقل، و گاهى ذهن فعالیتى بى‏نظم دارد و از این جا به آن جا مى‏رود كه این حالتى عارضى است و آن را خیال و تخیل مى‏نامیم.

اگر انسان نیروى خیال را در اختیار خود نگیرد و قوه خیال آزاد باشد، موجب فساد اخلاق مى‏شود. نفس از امورى است كه اگر انسان آن را به كارى نگمارد، او انسان را به هر چه دلش بخواهد وادار مى‏كند، و همین خیالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مى‏كشاند.

مى‏توان گفت: گناه، غالبا انفجار است، مثل دیگ بخارى كه اگر منفذى نداشته باشد، پس از مدتى حرارت منفجر مى‏شود؛ یعنى انسان باید دائما با طبیعت در مبادله باشد و انرژى و نیرویى را كه مى‏گیرد، - چه چسمى و چه روحى - به مصرف برساند. زبان انسان باید حرف بزند، چشم باید ببیند و... انسان نمى‏تواند مرتب نیرو بگیرد و مصرف نكند. اگر انسان انرژى خود را در راه صحیح مصرف نكند، به هر جنایتى دست مى‏زند.

افرادى كه تنها دستور مى‏دهند و خود هیچ اقدامى نمى‏كنند، یا به هر دلیلى در یك حالت بیكارى به سر مى‏برند، نیروهاى ذخیره شده در آن‏ها سعى مى‏كند به یك وسیله بیرون آید، وقتى راه صحیحى نداشت، از طریق غیر مشروع بیرون مى‏آید. این كه مى‏بینیم غالبا حكام، جنایتكار از آب در مى‏آیند، به همین علت است.

مثال دیگر براى این بحث این است كه از قدیم مشهور بوده كه زن‏ها زیاد غیبت مى‏كنند و این به عنوان یك خصلت زنانه معروف شده، در صورتى كه چنین نیست، زن و مرد فرقى نمى‏كنند. علتش این بود كه زن، مخصوصا آنهایى كه كلفت و نوكر داشته‏اند و هیچ كارى انجام نمى‏دادند، صبح تا شب هیچ كارى نداشته‏اند، اهل مطالعه هم كه نبودند، یك زن هم‏شأن خود را پیدا مى‏كردند و چون راهى جز غیبت برایشان باز نبوده است به همین كار مى‏پرداخته‏اند.

در یكى از روزنامه نوشته بود كه در یكى از شهرها - یا ایالات - آمریكا زنان همه اهل قمار شده و همه مردم از این امر شاكى بوده‏اند.

ابتدا كار را به عهده واعظها گذاشتند كه در مضرات قمار سخن بگویند، اما این كار اثرى نداشت، زیرا علت بیمارى از بین نرفته بود. یك شهردار پیدا شد و كارهاى دستى زنان مانند بافتنى را تشویق كرد و براى زنها مسابقه‏ها و جایزه‏هاى خوب گذاشت، پس از اندكى زنها دست از قمار كشیده و به این كارها پرداختند. وى علت را تشخیص داده بود و فهمیده بود كه علت بیكارى زنها و احتیاج آنها به سرگرمى است؛ یعنى یك خلاء روحى داشتند كه منشأ كشیده شدن به سمت قمار شده بود و وى این خلا را پر كرد.

این است كه یكى از آثار كار، جلوگیرى از گناه است، البته نه به صورت صد درصد، ولى منشأ بسیارى از گناهان، بیكارى است، و قبلا هم گفتیم كه گناه منحصر به آنچه به مرحله عمل برسد نیست؛ گناه خیالى و فكر گناه هم نوعى گناه است.(198)

كار علاوه بر اینكه مانع گناه مى‏شود، مانع افكار و وساوس و خیالات شیطانى مى‏گردد، لذا باید كارى را انتخاب كرد كه علاقه فرد را به خود جذب كند؛ وگرنه اگر كار صرفا براى درآمد و مزد باشد، نه تنها اثر تربیتى ندارد، كه شاید فاسد كننده روح هم باشد. انسان وقتى كارى را انتخاب مى‏كند باید استعدادیابى هم شده باشد. هیچ كس نیست كه فاقد همه استعدادها باشد، منتها گاه انسان خودش نمى‏داند استعداد چه كارى را دارد، و لذا دنبال كارى مى‏رود كه استعدادش را ندارد و همیشه ناراحت است؛ مثلا وضع دانشجویان ما با این كنكورهاى سراسرى بسیار ناهنجار است. فرد مى‏خواهد به هر شكلى هست این دو سال سربازى را نرود و عجله دارد به هر شكلى در هر دانشگاهى راه پیدا كند لذا هر رشته‏اى كه دیپلمش اجازه مى‏دهد مى‏نویسد و بسا جایى را انتخاب مى‏كند كه اصلا ذوق آن را ندارد؛ یعنى سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست تصادف مى‏دهد؛ چنین فردى تا آخر عمر كارى دارد كه روح و ذوقش را جذب نمى‏كند و هیچ گاه خوشبخت نمى‏شود.

كارهاى ادارى هم اكثر اینجور است. چون در این كارها ابتكارى وجود ندارد و فقط تكرار است و شخص با بى‏میلى شدید، و فقط به خاطر این كه حقوقش كم نشود چند ساعت را پشت میز مى‏نشیند. و این كار صدمه‏اى به فكر و روحش مى‏زند، پس انسان باید كارى را انتخاب كند كه عشق و علاقه دارد و از كارى كه علاقه ندارد، ولو این كه درآمدش زیاد باشد، اجتناب كند؛ و اگر كسى این را رعایت كرد آن گاه خیال و عشق وى جذب مى‏شود و در آن ابتكاراتى به خرج مى‏دهد.

و از همین جا یكى دیگر از خواص كار آشكار مى‏شود؛ یعنى آزمودن خود.

انسان باید قبل از هر چیز، خود را بیازماید، چرا كه قبل از آزمایش نمى‏داند چه استعدادهایى دارد و با آزمایش، استعدادهاى خود را كشف مى‏كند.

انسان پیش از آن، نمى‏تواند خود را كشف كند. اگر انسان به كارى دست زد و دید استعدادش را ندارد، باید كار دیگرى را انتخاب كند و همین طور تا به كار مورد علاقه و موافق با استعدادش برسد. وقتى كار مطابق با استعداد خود را كشف كرد، ذوق و شوق عجیبى پیدا مى‏كند و اهمیت نمى‏دهد كه درآمدش چقدر است. آن گاه است كه شاهكارها پدید مى‏آید. شاهكارها ساخته عشق است نه ساخته پول.

اثر دیگر كار، منطقى فكر كردن است. فكر منطقى، یعنى این كه انسان نتیجه‏اى را از راهى كه در متن خلقت براى آن نتیجه قرار داده شده بخواهد، اما اگر انسان هدفها و آرزوهایش را از راههاى دیگرى كه زمانى به طور تصادفى نتیجه داده و كلیت ندارد بخواهد، فكرش منطقى نیست، مثل كسى كه همیشه دنبال گنج است یا مى‏خواهد از راه بلیت‏هاى بخت آزمایى پولدار شود. اما كسى كه پول و درآمد را از راهى منطقى مى‏خواهد و كار مى‏كند و متناسب با كارش در آمد كسب مى‏كند، چون رابطه علّى و معلولى را مى‏بیند، فكرش با قوانین عالم منطبق مى‏شود و فكرش منطقى مى‏شود. این است كه كار غیر از این كه از راه تجربه به انسان چیزهایى مى‏آموزد و منشأ علم است، عقل و فكر انسان را اصلاح، تنظیم و تقویت مى‏كند.(199)

كار همچنین بر روى احساسات و قلب انسان اثر مى‏گذارد و موجب رقت و خشوع قلب مى‏شود، اما بیكارى قساوت قلب مى‏آورد. یكى دیگر از فواید كار، مساله حفظ شخصیت و حیثیت و آبرو و استقلال است. نسان در اثر كار - مخصوصا اگر با ابتكار همراه باشد - در مقابل دیگران احساس شخصیت مى‏كند، چون نیاز خود را برطرف كرده است. در این‏باره توصیه‏ها و داستان هایى هم از پیشوایان دین و هم از دیگر بزرگان نقل شده است؛ مثلا یكى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم كه بسیار فقیر شده بود به توصیه همسرش نزد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم رفت تا كمكى بگیرد، اما قبل از این كه چیزى بگوید، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر كسى از ما چیزى بخواهد به او عنایت مى‏كنیم، اما اگر خود را از ما بى نیاز بداند خدا او را بى نیاز مى‏كند.

وى سخنى نگفت و برگشت و این قضیه در روز دوم و روز سوم هم تكرار شد. بار سوم وى با خود اندیشید كه قطعا مخاطب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم من هستم و زندگى راه دیگرى دارد، لذا ابزارى را از همسایه‏اش گرفت و به هیزم‏كشى و فروش آن پرداخت و این كار را ادامه داد تا جایى كه توانست هم ابزارى براى خود بخرد و هم زندگیش تامین شد.

روزى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دید و به او فرمود:

اگر آن روز آن چه مى‏خواستى به تو مى‏دادم تا آخر عمر نیازمند بودى، اما چون به خدا توكل كردى و دنبال كار رفتى خدا هم تو را بى نیاز كرد.(200).(201) (202)

 

شنبه 22/3/1389 - 12:28
دعا و زیارت

بحث از حق و باطل‏

از مباحث مهم جهان‏بینى، بحث حق و باطل است كه در دو قلمرو جهان هستى و جامعه و تاریخ مورد توجه و بررسى قرار مى‏گیرد كه در این مقاله بیشتر به جنبه دوم توجه داریم هر چند درباره جنبه اول هم خلاصه‏اى بیان مى‏كنیم.

حق و باطل در جهان هستى:

درباره این كه آیا جهان هستى نظام حق است یا باطل، نظامى است كه همه چیزش به جاى خود قرار دارد یا خیر، هدفدار است یا بى هدف نظرات متعددى گفته شده است. بعضى فیلسوفان مخصوصاً مادیون نسبت به جهان و انسان بدبین بوده، آن را در مجموع، یك امر نامطلوب و بى هدف دانسته‏اند. لهیون و خصوصا اسلام صریحا خلقت عالم را بر حق و عین حسن و خیر مى‏دانند و معتقدند هیچ كاستى و زیادتى، هیچ باطلى و لغوى در نظام هستى وجود ندارد.

نظریه سوم هم مى‏گوید كه جهان تلفیقى از خیر و شر است، زیرا ما در جهان، دوگانگى (خیر و شر، حق و باطل، عدل و ظلم، كمال و نقص و...) مى‏بینیم و این نشانه آن است كه در مبدا و منشأ هستى دوگانگى وجود دارد، زیرا با وجود دوگانگى در عالم، نمى‏شود مبدا آن واحد باشد. فكر ثنویت و دوگانه‏پرستى هم كه در ایران باستان وجود داشته، از این جا ناشى شده است؛ هر چند كه آن‏ها عاقبت جهان را غلبه سپاه خیر و نابودى سپاه شر مى‏دانند.

ما بحث خیر و شر را قبلاً در كتاب عدل الهى مفصلاً شرح داده‏ایم؛ در این جا فقط اجمالاً اشاره‏اى مى‏كنیم كه در حكمت الهى، اصالت یا حق و خیر است و نقص‏ها و شرور و زشتى‏ها در تحلیل نهایى به نیستى‏ها منتهى مى‏شود نه به هستى‏ها. شر از آن جهت كه هست شر نیست، بلكه چون منشأ یك نیستى در چیز دیگر مى‏شود، شر است. شرور ضرورت هایى هستند كه لازمه لاینفك خیرها مى‏باشند و به منزله نمود هایى در مقابل بودها (خیرها) مى‏باشند كه اگر آن بودها بخواهند باشند، این نمودها هم قهرا ظاهر مى‏شوند؛ بدین بیان كه مسأله اصلى، مسأله پیدایش ماهیت به تبع وجود است. هستى مطلق (خداى تبارك و تعالى) خیر محض است كه در او هیچ شر و نقصى راه ندارد، نه ماهیتى در كار است و نه نیستى، اما مخلوقات كه همه فعل خداوند محسوب مى‏شوند، ضعف وجودى دارند، زیرا كه لازمه فعل بودن یك فعل، تأخیر از فاعل و ماهیت داشتن است، پس نیستى در عین این كه اصالت ندارد به خاطر ماهیت داشتن مخلوقات لزوماً در هستى راه پیدا مى‏كند و چون عالم طبیعت (ناسوت) ضعیف‏ترین عالم وجود است، نشانه‏هاى ماهیت و نیستى در آن بیشتر پدیدار مى‏شود.

بدین ترتیب اگر نظام هستى را از بالا و از جهت هستى‏اش بنگریم، باطل و نیستى‏اى در آن راه ندارد و نور است، اما اگر از پایین نگاه كنیم، سایه مى‏بینیم و سایه چیزى نیست جز نبودن نور در یك محدوده و بودن نور در اطراف آن.

براى همین مى‏گویند: ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحیم؛(360) (عالم هستى با بسم الله الرحمن الرحیم ظاهر شد). یعنى از یك دید خیلى عالى، عالم جز الله و رحمانیت او و رحیمیت او چیز دیگرى نیست؛ یعنى عالم دو چهره دارد:

چهره رحمانیت (از اویى) و چهره رحیمیت (به سوى اویى) و سایر اسما و صفات الهى در واقع از این‏ها ناشى مى‏شوند، حتى اسم‏هاى قهار و جبار و منتقم هم ناشى از لطف خدا هستند.(361)

حق و باطل در جامعه و تاریخ:

قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط مى‏شود به خود بشر؛ یعنى صرف نظر از كل عالم طبیعت، خود بشر آیا بنفسه موجودى حق جوست یا شریر و مفسد. این جا هم چند نظریه وجود دارد:

الف - اصالت شر:

فیلسوفان ماتریالیسم معتقدند كه انسان بذاته موجودى شرور و ظالم است و اگر در تاریخ بشر، اخلاق و ارزش‏هاى انسانى دیده مى‏شود، ناشى از جبر طبیعت و لازمه زندگى اجتماعى است. انسان‏ها دیدند اگر با هم قرارداد صلح اجبارى نبندند، نمى‏توانند در مقابل مشكلات طبیعى از خود دفاع كنند. جبر بیرونى انسان را وادار كرد خوب باشد. این همان نظریه داروینیسم اجتماعى است كه مى‏گوید: اتحاد به خاطر وجود دشمن مشترك است و اگر آن دشمن از بین رفت، خود متحدین به جنگ هم مى‏روند. قایلین به این نظر، به علت همین طبیعى و ذاتى بودن شرارت، بشر را قابل اصلاح نمى‏شمارند و ارایه نظریات اصلاحى را اشتباه مى‏دانند و به همین دلیل عموماً خودكشى را تجویز مى‏كنند و مى‏گویند: كار خیر، پایان دادن به شر است و وجود انسان شر است. پس باید خودكشى و دیگركشى كرد! قرآن در مورد ابتداى آفرینش بیان مى‏كند كه ملائكه با همین نظر بدبینى به سرشت انسان گفتند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الدماء(362) و خدا هم آن‏ها را تخطئه نكرد، بلكه فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون؛(363) یعنى شما درست مى‏گویید، اما روى دیگر سكه را ندیده‏اید.

ب - اصالت خیر:

عده‏اى دیگر مى‏گویند: طبیعت انسان بر خیر و عدالت و درستى است، اما علل خارجى او را فاسد مى‏كند. ژان ژاك روسو اعتقاد دارد كه انحراف و نادرستى‏ها از جامعه به بشر تحمیل مى‏شود، لذا وى به جامعه بدبین است و مى‏گوید: براى نجات بشر باید حتى الامكان به طبیعت برگشت.

بدین جهت وى به تمدن جدید خوش بین نیست. نظر وى تا حدى شبیه نظریه اسلام در مورد فطرت است كه پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: كل مولود یولد على الفطرة حتى یكون ابوده یهودانه و ینصرانه(364) كه در این جا انحراف یهودى یا نصرانى شدن مثالى براى انواع انحراف‏هاى اجتماعى و پدر و مادر نیز به عنوان نمونه‏اى از عوامل اجتماعى ذكر شده‏اند، پس این نظریه به سرشت بشر خوش بین است و اصالت را بر حق مى‏داند و انحراف را معلول علل خارجى.

ج - اصالت خیر و شر:

عده‏اى مى‏گویند: در جامعه بعضى پیرو حقند و بعضى مایل به باطل، در نتیجه جامعه ممزوجى است از خیر و شر، زیرا انسان ممزوجى از این دو مى‏باشد، لذا نزاع بین حق و باطل در صحنه وجود فرد و اجتماع همیشه جریان دارد. حال غلبه با كدام است بحث دیگرى است كه ما معتقدیم غلبه نهایى با حق است.

هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دین الحق لیظهره على الدین كله و لو كره المشركون(365) البته ما قایل به اصالت داشتن هم خیر و هم شر نیستیم.

د - ماتریالیسم تاریخى یا نفى اصالت خیر و شر:

هگل فلسفه‏اى را بنا كرد كه اعتقاد به رشد و تكامل، اساس آن بود و ماركس هم با استفاده از منطق دیالكتیك او بینش مادى خود را - كه مدعى خوش‏بینى به آینده است - بنا نهاد.

فلسفه تاریخ ماركس بر چند اصل مبتنى است:

1 - نفى فطرت و غریزه:

یعنى همه چیز انسان را جامعه به او داده است و حتى جامعه به فرد غریزه اخلاقى را تحمیل مى‏كند، وگرنه انسان در ذات خود نه خوب است و نه بد، بلكه به منزله ماده خامى است كه تحویل كارخانه جامعه داده مى‏شود.

2 - اصالت اقتصاد:

از نظر جامعه‏شناسى ماركسیسم همه سازمان‏هاى اجتماعى در یك سطح نیستند و جامعه، مثل ساختمانى كه زیربنا دارد و زیربناى جامعه اقتصاد است و خود اقتصاد هم ساخته روابط تولید و ابزار تولید است، پس شكل ابزار تولید است كه باعث تغییر اوضاع و احوال اقتصادى مى‏شود و این باعث تغییر نهادهاى اجتماعى و در نتیجه تغییر رفتار انسان‏ها مى‏شود، پس شناخت انسان‏ها مبتنى بر شناخت وضع اقتصادى و ابزار تولید آن‏هاست. خوبى‏ها و بدى‏ها هم همه تابع نظام تولیدند.

بر این اساس همه جوامع باید این سیر واحد را طى كنند: اشتراك اولیه، برده‏دارى، فئودالیسم (ارباب - رعیتى)، بورژووازى (سرمایه دراى)، سوسیالیسم و كمونیسم. بدین بیان كه بشر ابتدایى، هنوز صنعتى نداشت و ابزار تولیدش فقط سنگ‏هاى تیز براى شكار حیوانات بود. هر روز صبح گرسنه از غار خارج مى‏شد و شب سیر بر مى‏گشت و در این دوره، ثروتى نبود تا انسان‏ها برایش نزاع كنند و از طرفى دشمن مشترك (طبیعت و حیوانات درنده) باعث اتحاد و عدالت بین آن‏ها شده بود، اما پس از مدتى بشر كشاورزى و دامپرورى و ساختن ابزارهاى كامل‏تر را آموخت و توانست اضافه بر نیازش تولید كند و از این جا استثمار پیدا شد، زیرا قبلا هر كس اجباراً باید براى خود كار مى‏كرد، ولى حالا مى‏شد كسى با استفاده از كار دیگران زندگى كند و بدین ترتیب مالكیت خصوصى برده دارى، زمین دارى و... و به تبع، ظلم و استثمار شروع شد، زیرا بناى اقتصادى كه خراب شد، بشر هم فاسد شد؛ یا استثمارگر شد یا استثمار شده، زیرا با آمدن مالكیت خصوصى، ما به من تبدیل گشت. در دوره‏هاى بعد هم چون مالكیت خصوصى وجود داشت، هر چه ظهور كرد تنها بدى و ظلم بود، در نتیجه تنها در دوره اشتراك، حق و عدل بر جامعه حاكم بوده است و براى رسیدن به چنان جامعه‏اى باید ابزار تولید آن قدر رشد كند تا دوباره مالكیت خصوصى از بین برود و مالكیت، عمومى شود.

بر این اساس، ماركسیسم، انسان را قابل اصلاح نمى‏داند و هر نظریه اصلاحى را با وجود مالكیت بى فایده مى‏شمارد، زیرا براى بشر اختیارى قابل نیست و او را تابع جامعه و محكوم به جبر تاریخ و نظام اقتصادى مى‏داند و مى‏گوید: تحول جامعه، مثل تولد نوزاد است كه تا موقعش نرسد، زایمان محال است. با این بیان، همه معتقدین به اصالت اجتماع، جبرى فكر مى‏كنند و نظریه اصلاحى را قبول ندارند و مى‏گویند: انسان در هر موقعیت اجتماعى قرار بگیرد همان طور مى‏شود. لازمه این حرف، نفى هر گونه اختیار و آزادى است، زیرا هر تز اصلاحى دو پایه دارد: اولاً باید براى بشر آزادى و اختیار قایل شویم كه بتواند بر اوضاع اجتماعى مسلط شده، قدرت تغییر آن را داشته باشد و ثانیاً قایل به حق گرایى در طبیعت بشر باشیم و وى را بى‏فطرت یا شریر ندانیم.

ماركسیست‏ها چون با بیان فوق نظریه اصلاحى ندارند و نمى‏توانند داشته باشند، مدعى شده‏اند كه ماركسیسم یك علم است و مى‏گویند: علم، هیچ باید و نبایدى ندارد و فقط به كشف روابط مى‏پردازد همانطور كه یك دانه براى درخت شدن، سیرى طبیعى و لا یتخلف دارد، جامعه نیز چنین است و مدعى‏اند كه ما این سیر را كشف كرده‏ایم، اما نمى‏توان در این جریان طبیعى دخالت كرد و اگر شما بخواهید جامعه‏اى را، مثلاً از فئودالیسم مستقیما به سوسیالیسم ببرید، مثل این است كه نطفه‏اى را بخواهید مستقیما به تولد برسانید.

سفارش ماركسیسم این است كه اگر در جامعه‏اى غیر سوسیالیستى هستید، كارى كند تضادهاى آن جامعه سریع‏تر شود و انقلاب صورت گیرد تا خودش به مرحله بعدى برود. این به اصطلاح فرضیه علمى نه تنها قابل تطبیق با تاریخ جوامع نیست و مورخین آن را تایید نكرده‏اند، خود ماركس و انگلس هم تحولات اروپا را طورى تحلیل كردند كه نظریه خود را نقض نمودند.

ماركسیست‏ها كوشش دارند تاریخ بشریت را سیاه و ظلمانى نشان دهند و مى‏گویند: اگر كسى دم از عدالت و حق زده، حتماً كاسه‏اى زیر نیم كاسه بوده، زیرا در دوره مالكیت خصوصى محال است كسى طرفدار حق و عدالت باشد. البته قبول دارند كه در طول تاریخ، نهضت هایى از سوى محرومان شده، ولى اولاً مى‏گویند كه آن‏ها به خاطر حقوق خود قیام كرده اند، نه به خاطر عدالت و ثانیاً چون زمانه، مالكیت اختصاصى و مثلاً برده‏دارى را ایجاب مى‏كرد، این افراد نمى‏توانستند به نتیجه برسند. مذاهب هم هر چند تأثیر محدودى داشتند، اما هیچ كار عمده‏اى نكرده‏اند. پنج سال حكومت على علیه السلام در مقایسه با تاریخ بشریت یك ثانیه هم نیست. این بیان، یكى از نقشه‏هاى آن‏ها براى بى اعتبار كردن مذاهب است، زیرا تنها منادى حق و عدالت در طول تاریخ، مذاهب بوده‏اند. آن‏ها كوشش دارند صفحات تاریخ را فقط ظلمانى جلوه دهند، زیرا اگر زیبایى‏ها را جلوه دهند ماتریالیسم تاریخى باطل مى‏شود.(366) (367)

ه - نظریه اسلام:

بر خلاف ماركسیسم، اسلام اولاً هستى را بر اساس حق مى‏داند و حق را اصیل مى‏شمارد و اگر چه باطل را نفى نمى‏كند، ولى آن را اصیل نمیداند.

ثانیاً انسان را صرف یك ابزار نمى‏داند و براى او اختیار و اراده قایل است.

ثالثاً براى انسان یك فطرت حقگرا قایل است، اما مى‏گوید: چون انسان داراى اختیار است، گاه از مسیر اصلى خود منحرف شده، آن حس ملكوتى خود را در مسیرى شیطانى ارضا مى‏كند.

اسلام مى‏گوید: حق اصیل است و باطل غیر اصیل و همیشه بین این دو، جنگ و نزاع وجود دارد، اما نه این كه همیشه باطل غالب باشد؛ خیر، آن چه همیشگى بوده حق است و گاه باطل نمودى پیدا مى‏كند. محال است جامعه بر پایه شر و باطل بچرخد. البته فرق است بین جامعه بیمار و جامعه‏اى كه در آن شر غالب است. اسلام مى‏گوید: اگر جامعه‏اى باقى باشد، معلوم است در میان دو حد باطل (افراط و تفریط) نوسان دارد. اگر در آن حد متعادل قرار گرفت، یك جامعه مترقى است و هدف اسلام نیز آوردن جامعه به این حد تعادل است. هر وقت جامعه در مجموع به باطل گرایید، محكوم به فنا شده است؛ پس مریض بودن جامعه غیر از این است كه بر جامعه، باطل غلبه داشته است.

حال به شرح چند شاهد قرآنى در این زمینه مى‏پردازیم:

1 - در آغاز بحث مطلبى راجع به بسم الله الرحمن الرحیم گفتیم و معلوم شد در آن دید عالى، در جهان چیزى جز رحمانیت و رحیمیت خدا وجود ندارد. شر و نقص و عدم، امورى اعتبارى و تبعى هستند. در عالم هستى، حق غالب و پایدار است و باطل، مغلوب و نابودشدنى. كل شى‏ء هالك الا وجهه(368)

در تاریخ بشر هم، این بینش حكم مى‏كند كه حق بر باطل پیروز مى‏شود و باطل نابود خواهد شد: هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دین الحق لیظهره على الدین كله و لو كره المشركون(369)

2 - آیات 1 تا 20 سوره بقره سه گروه را مطرح مى‏كند: اول، مومنین و متقیان كه در مسیر هدایت خدا، رستگار مى‏شوند، دوم، كافرین كه آن چه به آن‏ها عرضه شد را نپذیرفتند و دیگر دعوت پیامبر هم فایده‏اى به حالشان ندارد، اما گروه سوم منافقین هستند كه از مذهب، علیه مذهب استفاده مى‏كنند؛ یعنى تظاهر به مذهب مى‏كنند، در حالى كه در باطن ضد مذهبند:

یخادعون الله و الذین آمنوا و ما یخدعون الا انفسهم و ما یشعرون (370) قرآن مى‏فرماید كه خدعه آن‏ها به خودشان بر مى‏گردد و اگر آن‏ها مؤمنین را به تمسخر گرفته‏اند، این به ضرر خودشانست. چرا كه: الله یستهزء بهم و یمدهم فى طغیانهم یعمهون؛(371) یعنى این جریان و سنت عالم است كه آن‏ها را مضحكه قرار خواهد داد و آن‏ها در حیرت فرو خواهند رفت.

قرآن كریم با چند مثال چگونگى حیرت آن‏ها را بیان مى‏كند و مى‏فرماید: كه اگر آن‏ها را خاموش مى‏كند و چشم و گوش و زبانشان را هم مى‏گیرد كه كاملا سرگردان شوند. به هر حال قرآن به هیچ وجه قایل نیست كه مكر و خدعه بتواند جامعه را اداره كند و تاریخ را به جلو حركت دهد.

این كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: الملك یبقى مع الكفر و لا یبقى مع الظلم(372) اشاره به همین مطلب است. البته توجه شود كه در این بحث‏ها نباید فقط قله‏هاى شامخ را در نظر گرفت؛ مثلاً ما نادر شاه را مى‏بینیم كه همه كارهایش ظالمانه است، اما جامعه كه نادر شاه نیست؛ همان زمان نادر شاه اگر به میان توده مردم بروید، مى‏بینید در مجموع، صداقت بر كذب و امانت بر خیانت غلبه دارد، لذا در بحث حق و باطل مجموع جامعه را باید در نظر گرفت.

3 - آیات 171 تا 173 سوره صافات بیان مى‏كند حاكمیت و منصوریت فقط از آن پیامبران و پیام آن‏هاست: و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلین انهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون(373) البته مسلما این جا تفوق و پیروزى نظامى مراد نیست، زیرا خود قرآن از كشته شدن ناحق پیامبران سخن گفته است. پس منظور، پیروزى اعتقادى پیامبران است.

على علیه السلام هم تصریح مى‏كند كه جنگ‏هاى صدر اسلام، ماهیت اعتقادى داشت: حملوا بصائرهم على اسیافهم؛(374) یعنى مى‏خواستند با شمشیرهاى خود به مردم آگاهى بدهند، نه این كه چیزى از آن‏ها بگیرند.

ما اگر مبارزه امام حسین علیه السلام ظاهرا از جنبه نظامى شكست خورد، ولى وقتى توجه كنیم كه ماهیت قضیه، یك جنگ فكرى و اعتقادى است و حضرت در مقابل یزید كه قصد نابودى اسلام را داشت قیام كرد، مى‏بینیم كه واقعاً امام علیه السلام در این قیام پیروز شد و اسلام را احیا كرد.

معنى كلمه كل یوم عاشورا هم این است كه هر روز به نام امام حسین علیه السلام با ظلم و باطلى مبارزه مى‏شود و حق و عدالتى احیا مى‏گردد.

4 - در آیات 16 - 18 سوره انبیا خداوند خلقت زمین و آسمان را مطرح مى‏كند و میفرماید كه در مقیاس جهانى، نظام هستى به حق برپاست نه بر باطل:

و ما خلقنا السماء و الارض و با بینهما لاعبین لو اردنا أن نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا انْ كنا فاعلین بل نقذف بالحق على الباطل فیدمعه فاذا هو زاهق و لكم الویل مما تصفون(375)

از این آیات چند نكته را مى‏توان فهمید:

اولاً شاید باطل غلبه‏اى موقت و ظاهرى بیابد، اما حق ناگهان ظاهر مى‏شود و باطل را نابود مى‏كند و معلوم خواهد شد كه باطل اول از بین رفتنى بوده است.

ثانیاً وقتى حق به جنگ مى‏آید، كوبنده و بنیان‏كن مى‏آید و خدا به وسیله خود بشر این كار را مى‏كند، نه به وسیله یك نیروى غیبى.

ثالثاً این حركت انقلابى، بر پایه نیروى حق و حق پرستى است و از نیروى حق بر پا مى‏شود، نه این كه براى شكم و شهوت باشد. اسلام مى‏گوید: ما میخواهیم مستضعفین را نجات دهیم، نه این كه فقط برویم شكمشان را سیر كنیم، و لذا در این نهضت، هم مستضعفین شركت مى‏كنند هم غیر مستضعفین، و بعلاوه، مستضعفى هم كه فقط براى شكم مبارزه كند، اسلام، او را نمى‏پذیرد:

من كانت هجرته الى دنیا یصیبها او امرأة ینكحها فجهرته الى ما هاجر الیه(376) رابعا بینش قرآن درباره پایان جنگ حق و باطل بسیار خوش‏بینانه است و مى‏فرماید كه این نمود باطل و فراگیرى آن شما را نترساند، زیرا سرانجام، حق پیروز است:

و عد الله الذین آمنوا منكم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فى الارض، (377) لذا توصیه مى‏كند كه ایمان داشته باشید و دیگر از هیچ چیز نترسید: و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون انْ كنتم مومنین(378) (379)

5 - آیه 17 سوره رعد، حق و باطل را به صورت مثلى پر معنى بیان مى‏كند و مى‏فرماید: خداوند، آب صاف و پربركتى از آسمان فرو فرستاد كه بر اثر آن سیلى در رودخانه‏ها به راه افتاد، پس این سیل، كفى را روى خود حمل كرد، همانگونه كه فلزى را روى آتش مى‏گذارند و مواد اصلى ته نشین مى‏شود و مواد زاید مثل كفى روى آن را مى‏گیرد؛

فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمكث فى الارض كذلك یضرب الله الامثال،

اما كف مى‏رود و نابود مى‏شود و آن چه به مردم سود مى‏رساند، یعنى آن چه خیر و بركت است باقى مى‏ماند. از این مثل دو نكته استنباط مى‏شود: نكته اول نمود داشتن باطل و اصالت حق است، زیرا هر كس كه از ماهیت قضیه خبر نداشته باشد و از بالا بنگرد، تنها كف را مى‏بیند و مى‏پندارد خروش سیل از آن كف است.

باطل هم این چنین بر نیروى حق سوار مى‏شود و روى آن را مى‏پوشاند؛ یعنى اكثریت جامعه را انسان هایى تشكیل مى‏دهند كه صلاحشان بر فسادشان غلبه دارد و اگر احیانا در آن‏ها فسادى هست، ناشى از جهل و قصور است و نمى‏توان آن‏ها را مفسد و خرابكار دانست، اما اگر به ظاهر جامعه نگاه كنیم، ظلم و تجاوز و خدعه و ناپاكى مى‏بینیم.

نكته دوم طفیلى بودن باطل و استقلال داشتن حق است. كف روى آب خود حركت نمى‏كند، بلكه نیروى آب است كه آن را حركت مى‏دهد؛ یعنى اگر معاویه‏اى پیدا مى‏شود و آن همه كارهاى باطل مى‏كند، باز هم از نیروى حق و از ایمان مردم استفاده كرده، اهداف خود را تحقق بخشیده است.

بنابراین باطل، حق را با شمشیر خود حق مى‏زند؛ یعنى نیروى حق را به خدمت خود مى‏گیرد؛ مثلاً اگر در دنیا راستگویى وجود نداشته باشد، دروغ نمى‏تواند كار خود را انجام دهد. دروغگویى الان فایده دارد چون راستگو بسیار است و اگر كسى دروغ بگوید، مخاطب مى‏پندارد كه او هم راست گفته و فریب مى‏خورد. همچنین اگر عدالتى در دنیا وجود نداشته باشد، امكان وجود ظلم محال است.

براى همین تمام كشورهاى استعمارگر هم، دم از آزادى و عدالت مى‏زنند و به اسم حقوق بشر اموال دیگران را غارت مى‏كنند. امیرالمؤمنین علیه‏السلام در خطبه 50 نهج البلاغه بعد از بیان همین نكته مى‏فرمایند: اگر حق و باطل كاملاً از هم تفكیك شوند، كسى دیگر دنبال باطل نمى‏رود و زبان معاندین هم از بد گفتن نسبت به مذهب حق، بسته مى‏شود، ولى قسمتى از حق با قسمتى از باطل مخلوط مى‏شود و در این جاست كه شیطان بر دوستان خود مسلط مى‏شود؛ یعنى ابزار شیطان، حق مخلوط شده با باطل است. پس از یك دید سطحى، باطل، حركت و جولان دارد، اما در نهایت و با دید تحلیلى، باطل مغلوب است. اساساً اگر حقى نبود، باطلى هم نبود چرا كه باطل با نام حق و در سایه و پرتو حق زندگى مى‏كند.

قرآن مى‏گوید: در شناخت جامعه این قدر به ظاهر حكم نكنید؛ مثلاً اگر تاریخ صد سال پیش را خواستیم بررسى كنیم، نباید برویم سراغ ناصرالدین شاه با آن عیاشى‏ها و ظلم‏ها و بگوییم: وضعیت مردم در یك قرن قبل چنین بوده است. اگر مردم چنین بودند، فتواى میرزاى شیرازى در تحریم تنباكو و اثرات عظیم آن چگونه توجیه مى‏شود

درست است كه مردم نا آگاه بودند، ولى نا آگاهى غیر از شرارت است. قرآن مى‏گوید: اگر همه مردم در جامعه‏اى این قدر شریر و ظالم باشند، آن جامعه را هلاك مى‏كنیم، پس اگر جامعه‏اى دوام دارد بدانید، تنها اقلیتى كه مثل كف روى آبند، فاسد مى‏باشند. (380)

احیاى تفكر اسلام‏

اقبال و احیاى فكر دینى

مصلح بزرگ اسلامى، اقبال لاهورى، سلسله بحث‏هایى تحت عنوان احیاى تفكر دینى مطرح كرده، كه نمى‏خواهم ادعا كنم تمام حرفهایش صحیح است و همه حرفها را زده، ولى از باب این كه وى این موضوع را عنوان كرده و راجع به آن بحث هایى داشته، بسیار شایسته تقدیر و تمجید است.

اقبال مردى است اروپا رفته كه از تحصیلات جدید بهره بسیار عالى دارد و به ارزش علم جدید فوق العاده واقف است، و لذا اگر انتقادى بر اروپا مطرح مى‏كند، چنین نیست كه از دور شبحى از اروپا را در نظرش مجسم كرده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى كند، بلكه آن جا را از نزدیك دیده و شناخته و تجزیه و تحلیل كرده است. در این جا به ذكر برخى از نظریات او كه در نگاه اول در گفتار و اشعار وى جلب توجه مى‏كند مى‏پردازیم:

تمدن اروپایى و راه و رسم و اخلاق و فرهنگى كه اروپاى امروز دارد، نه تنها خوب نیست، بلكه بسیار خطرناك است، هم براى بشریت هم براى خود مردم اروپا. ولى متأسفانه على رغم این مسائل، مسلمانان با سرعت زیادى در حال حركت به سوى اروپایى شدن هستند. البته اگر تنها جنبه فكرى و عقلانى اروپا را در نظر بگریم خطرى ندارد، زیرا فرهنگ اروپا به معنى علمى آن، دنباله فرهنگ اسلامى است، اما ترس ما از این است كه ظاهر خیره كننده این فرهنگ ما را از پى بردن به ماهیت واقعى آن باز دارد.

عیب فرهنگ اروپایى این است كه با عقل تنها، بدون این كه پیوندى با روح و وجدان و ایمان داشته باشد، مى‏خواهد بشر را نجات دهد. مثالى گرى اروپا (ایده آلیسم اروپا) كمال مطلوب فرهنگ اروپایى را به صورت مسلك‏ها و ایسم‏هایى در مى آورد و مى‏پندارد بشر با ملحق شدن به آن‏ها سعادتمند مى‏شود؛ در حالى كه این ایسم‏ها از مرحله زبان جلوتر نیامده و واقعاً نتوانسته ماهیت فرهنگ اروپایى را انسانى كند. اروپا شعار انسان دوستى و رعایت حقوق بشر و عدالت و... را مى‏دهد، ولى در عمق وجدان خود به این‏ها پایبند نیست و نتیجه آن، من سرگردانى است كه در میان دموكراسى‏هاى ناسازگار با یكدیگر، به جستجوى خود مى‏پردازد. دموكراسى هایى كه كارشان منحصراً بهره كشى از ضعیفان به سود توانگران است. لذا سخن مرا باور كنید كه اروپاى امروز بزرگترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت است.

و اقبال تاكید دارد كه مسلمانان مخصوصاً جوانان كه فقط ظاهر فرهنگ غربى را مى‏بینند، به این مطلب آگاه شوند.

نكته دومى كه اقبال بر آن تاكید دارد این است كه آن نقصى كه در تمدن اروپایى است، در فرهنگ و تمدن اصیل اسلامى وجود ندارد. وى سعى در معرفى پایه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزایاى آن دارد و معتقد است كه چون پشتوانه دستورات اسلام وحى و ایمان مذهبى است، مى‏تواند تا اعمال روح بشر نفوذ كند و بدین ترتیب در روح بشر یك ضمانت اجراى قوى ایجاد نماید؛ در حالى كه روش‏هاى مكاتب اروپایى چنین ضمانت اجرایى ندارد. او مى‏گوید:بشریت امروز به سه چیز محتاج است: اول، تعبیرى روحانى از جان، زیرا علت سرگردانى بشر تفسیر مادى از جهان، یعنى جهان بى شعور و بى هدف است. انسان محتاج تعبیرى روحانى از جهان مى‏باشد تا بداند چیزى بیهوده خلق نشده است. دوم، آزادى روحانى فرد، یعنى شخصیت قایل شدن براى انسان، چرا كه اگر انسان از جهان تعبیرى روحانى كند، ولى براى فرد شخصیتى قایل نباشد استعدادهایش بروز نمى‏كند. سوم اصولى اساسى و داراى تأثیر جهانى كه تكامل اجتماعى بشرى را بر مبناى روحانى توجیه كند (مقررات اسلامى).

اقبال با دیدن نواقص تمدن اروپا و مشاهده حقیقت اسلام مساله‏اى را مطرح مى‏كند با عنوان احیاى فكر دینى در اسلام. او متوجه شده بود كه اسلام واقعى در میان مسلمین وجود ندارد. شعائر اسلام مثل اذان، نماز، و دیگر مراسم و آداب ظاهرى اسلامى وجود دارد، اما روح اسلام در جامعه مرده است.

اقبال مى‏گوید: تجدید حیات اسلامى امكان دارد، زیرا مسلمین مرده‏اند، اما خود اسلام نمرده است، چون تكیه گاه و مبناى اسلام، یعنى كتاب آسمانى و سنت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم جاودانه‏اند، پس نقص كار در تفكر و طرز تلقى مسلمین از اسلام است.

امیرالمؤمنین علیه‏السلام آینده اسلام و مسلمین را چنین پیشگویى كرده‏اند:

لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا(381) پوستین در زمستان براى دفع سرماست، اما اگر كسى آن را وارونه بپوشد نه تنها گرما ندارد، بلكه به صورت مضحك و مسخره‏اى هم در مى‏آید. اسلام نیز چنین شده است.

اسلام هست، اما اسلام بى خاصیت و بى اثر، اسلامى كه نمى‏تواند حركت و نیرو و بصیرت بدهد، پس اگر فقط از تمدن اروپایى انتقاد و از فرهنگ اسلامى تمجید كنیم و بعد بپنداریم كه روح اسلام همین است كه ما داریم و منتظر باشیم مردم دنیا از ما پیروى مى‏كنند، كارى از پیش نمى‏رود.

تعبیر احیاى تفكر اسلامى كه از سوى اقبال به كار برده شده، بیانگر وضعیت كنونى مسلمانان و نیاز آن‏ها به تعبیرات و اصطلاحات اساسى است. البته اصل این تعبیر از خود قرآن است یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما یحییكم(382)حالا ما در این جا به بیان چند خاصیت از خواص حیات مى‏پردازیم تا ببینیم این كه مسلمان‏ها مرده‏اند، به چه معناست. در ضمن سعى خواهیم داشت تا راه چگونه زنده كردن اسلام در میان مسلمین را هم نشان بدهیم.(383)

یكى از علایم حیات، جنبش و آگاهى است. انسان به هر نسبت كه آگاهى بیشتر داشته باشد، حیات بیشترى دارد و هر قدر كه بى خبرتر باشد، مرده‏تر است. همچنین به هر نسبت كه تحرك بیشترى دارد زنده‏تر و هر قدر كه ساكن‏تر باشد مرده‏تر است، اما متأسفانه در جامعه ما هر كسى تا وقتى ساكت باشد، مورد تعظیم و اكرام خواهد بود، اما همین كه به راه افتاد و یك قدم برداشت، نه تنها كسى كمكش نمى‏كند، بلكه سنگ مخالفت است كه به طرف او پرتاب مى‏شود و این نشانه یك جامعه مرده است.

یكى دیگر از علایم حیات یك جامعه، میزان همبستگى بین افراد آن مى‏باشد. خاصیت مردگى، متلاشى و متفرق شدن اعضا از یكدیگر است.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: مثل المؤمنین فى توادّهم و تراحمهم و تعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى(384) آیا ما مسلمین امروزى هم این طورى هستیم؟ یا این كه مسلمین بیشتر مساعیشان صرف جنگ و دعوا با هم و اختلافات داخلى مى‏شود؟

اقبال مدعى است كه از تاریخ مردن تفكر اسلامى پانصد سال مى‏گذرد. پانصد سال پیش اندلس، یكى از شریف‏ترین اعضاى پیكر اسلامى را از مسلمانان گرفتند، اما مسلمانان چنان سرگرم جنگ شیعه و سنى بودند كه كسى اصلاً متوجه این واقعه نشد و امروز هم سال‏هاست كه دشمنان اسلام، فلسطین را از دست مسلمین بیرون آورده‏اند و مسلمین ساكت نشسته‏اند.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در حدیث فوق مى‏فرماید:

اگر یك عضو بدن درد بگیرد، سایر اعضا چنان به تكاپو مى‏افتند كه دیگر شخص خوابش نمى‏برد. حالا همدردى ما با مردم فلسطین چیست؟ اگر واقعاً همدردى نیست، پس مسلمان نیستیم.

یكى دیگر از علایم مرده بودن، مرده‏پرستى است كه هر مرد بزرگى را تا وقتى زنده است قدر نمى‏دانیم و به او اعتنا نمى‏كنیم، اما همین كه مرد به تجلیل وى مى‏پردازیم. البته نمى‏گویم كه از بزرگانى كه مرده‏اند، نباید تجلیل كرد، اما بحث بر سر این است كه چرا تا زنده است، به او بى توجه هستیم؛ مثلاً علامه طباطبایى مرد بسیار بزرگى است كه صد سال دیگر باید بنشینند و آثار او را تجزیه و تحلیل كنند و به ارزش او پى ببرند، چرا ما از حالا به این فكر نیفتیم.

یكى دیگر از دلایلى كه جامعه ما مرده است این است كه دروغ را مى‏پذیرد، اما سخن راست را حاضر نیست بپذیرد؛ مثلاً در داستان اربعین امام حسین علیه‏السلام همه جا صحبت از این است كه اهل بیت در كربلا بر سر قبر امام حسین علیه‏السلام آمدند، بعد چه شعرها و مرثیه‏ها و... در حالى كه این واقعه در هیچ كتاب معتبرى ذكر نشده است، اما از دو جریان اصیل این روز یعنى آمدن جابر به كربلا و احوال وى و نیز زیارت اربعین با آن مضامین عالى خبرى نداریم.(385)

تفكر مسلمین درباره تأثیر عمل در سعادت‏

در بحث پیش گفتیم كه طرز تفكر و تلقى مسلمین در عصر حاضر درباره اسلام آسیب دیده است و به بعضى از این آسیب‏دیدگى‏ها و علایم مرده بودن مسلمین اشاره كردیم. ما مسلمانان اگر بخواهیم طرز تفكر خودمان از اسلام را تصحیح كنیم باید به گذشته‏ها بر گردیم، چرا كه ریشه‏هاى این آسیب چه بسا در چند قرن پیش باشد. در این جا به یكى از آسیب هایى اشاره مى‏كنیم كه ریشه در قرون اولیه اسلامى دارد و امروزه در میان ما ریشه‏هاى جدیدى هم پیدا كرده و آن خوار شمردن در تأثیر عمل در سعادت، و رجوع از تفكر واقع‏بینانه به خیالبافى است.

در اسلام تكیه‏گاه تعلیم و تربیت، عمل است و سرنوشت و سعادت انسان وابسته به عمل او معرفى شده است و این یك طرز تفكر واقع بینانه و منطبق با ناموس خلقت است: لیس للانسان الا ما سعى،(386) فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره(387)

وقتى یك ملت فهمید سرنوشتش به دست خودش است، آن وقت متوجه عمل و نیروى خود مى‏شود و به فعالیت مى‏پردازد و این خود عامل بزرگى براى حیات یك جامعه است. در صدر اسلام، چون این مسأله از اصول فكرى مسلمانان بود، مسلمین جنب و جوش بسیار زیادى داشتند، اما كم كم افكارى در میان مسلمین پیدا شد كه عمل را تحقیر مى‏كرد. خلفاى بنى امیه چون خود فاسد بودن، این فكر را ترویج كردند كه اساس اسلام بر ایمان است و وقتى ایمان درست شد، عمل هر چه بود، بود. خلفاى بنى امیه سعى مى‏كردند به این ترتیب خود را تبرئه كنند و مردم را به فساد آن‏ها اعتراض نكنند. در آن موقع ما شیعیان از امیرالمؤمنین علیه‏السلام الهام گرفته بودیم كه الایمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان؛(388) یعنى عمل جزء ایمان است و ایمان مجزاى از عمل نمیتواند وجود داشته باشد.

در قرون اولیه اسلام این آسیب و این طرز فكر فقط اختصاص به جناحى از اهل سنت (مرجئه) داشت، ولى اگر دقت كنیم، مى‏بینیم شیعه كه آن قدر با مرجئه در ستیز بود، امروز عملا از مرجئه شده است و در تعلیمات خود عمل را تحقیر مى‏كند و مثلاً مى‏گوید: انتسابت به على را درست كن، اسمت شیعه باشد، در دیوان عزاداران حسینى ثبت شوى، همین كافى است! مى‏گوید: بهشت را با عمل نمى‏شود تهیه كرد و باید بهانه‏اى جور كرد! این نوعى گریز از واقعیت به خیال است. در حالى كه قرآن با صراحت این اعتقاد را در آن زمان اهل كتاب و خصوصاً یهودى‏ها طرفدارش بودند، رد مى‏كند و مى‏گوید:

خدا به هیچ‏وجه كسى را بدون عمل به بهشت نمى‏برد و كسى را با انتساب نمى‏بخشد. جریان از این قرار بوده كه در مدینه در بین عده‏اى از مسلمانان و مسیحیان و یهودیان اختلاف مى‏شود، كه هر یك اظهار مى‏دارند كه خداوند به خاطر دین ما براى ما امتیاز خاصى قایل است و هر كار بدى بكنیم، خدا از ما مى‏گذرد. این آیه نازل مى‏شود كه نه آن طور است كه شما مسلمان‏ها آرزو مى‏كردید و نه آن طور است كه اهل كتاب آروز مى‏كنند؛ هر كس كار بدى كند، خدا به او كیفر خواهد داد:

لیس بامانیكم و لا امانى اهل الكتاب من یعمل سوءاً یجز به(389)

ائمه معصومین علیهم السلام هم در موارد بسیارى این پندار غلط و باطل را تذكر داده و فرموده‏اند: با صرف انتساب به پیامبر و ائمه علیهم السلام كسى به بهشت نمى‏رود و گناهانش پاك نمى‏شود. در این جا به چند نمونه از تعالیم معصومین علیهم السلام در این باب اشاره مى‏كنیم.

زید النار (برادر امام رضا علیه السلام) در جایى نشسته بود و مرتب مى‏گفت: ما چنین و چنانیم و خدا با ما خاندان پیامبر چنین رفتار مى‏كند. امام رضا علیه‏السلام كه متوجه سخنان او شدند، فرمودند: این مهملات چیست؟ اتفاقاً اگر این طور باشد كه تو مى‏گویى، تو از پدرت موسى بن جعفر افضل هستى، در حالى كه او یك عمر به عبادت و عمل گذراند و تو یك عمر به بطالت، با این حال بهشت براى هر دو شما تضمین شده است! و مگر پسر نوح پیامبر زاده نبود؟ پس چرا خدا حاضر نشد خواهش یك پیامبر را درباره یك پیامبرزاده بپذیرد و خود آن پیامبر هم به خاطر آن خواهش مدت‏ها استغفار مى‏كرد. (390)

همچنین نقل است كه شخصى آمد خدمت حضرت صادق علیه‏السلام و گفت: آیا این حدیث صحیح است: هر وقت معرفت به امامت درست شد، هر چه مى‏خواهى انجام بده؟ فرمود: بله، پرسید: ولو این كه زنا یا دزدى كند؟ امام فرمود: واى بر تو، مقصود این است كه هر وقت معرفت به امام پیدا كردید، آن گاه هر چه دلتان مى‏خواهد عمل صالح انجام دهید، زیرا شرط قبول عمل را پیدا كرده‏اید، نه این كه وقتى امام را شناختى هر فسق و فجورى خواستى انجام بده.

یا مى‏بینیم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به دختر بزرگوارشان مى‏فرمایند:

یا فاطمة اعملى بنفسك، انى لا اغنى عنك شیئا(391)

امیرالمؤمنین علیه‏السلام هم در جواب شخص طالب نصیحت مى‏فرمایند: لا تكن ممن یرجو الاخرة بغیر العمل(392)

امام باقر علیه‏السلام نیز كه احتمال خطور این فكر به ذهن شیعیان را مى‏داده‏اند، با تاكید ابلغ شیعتنا(393) فرموده‏اند: شیعه ما نیست، مگر كسى كه اهل ورع و تقوا و اهل اجتهاد باشد (اجتهاد یعنى كوشش)، ولى امروزه ما مى‏گوییم: این‏ها مهم نیست، اصل این است كه ما را در مشهد كنار امام رضا علیه‏السلام دفن كنند! اما نمى‏فهمیم كه در این صورت هارون الرشید هم باید بخشوده شود. در حالى كه همه او درا لعنت مى‏كنیم. این را مى‏گویند یك فكر مسخ شده و مرده، بنابراین یكى از موارد احیاى تفكر اسلامى این است كه باید بفهمیم اسلام دین عمل است، دین وابستگى‏هاى خیالى نیست.(394)

تفكر زنده و تفكر مرده‏

گفتیم كه تعبیر حیات روح، ابتدا در قرآن مطرح شده است و منظور از آن، حیات انسانى انسان است، نه حیات حیوانى او (حیات حیوانى همان است كه مانند سایر حیوانات قلب و كلیه كار مى‏كنند، اعصاب فعالیت دارند و...).

قرآن كریم در باب تأثیر تعالیم خود بر مخاطبان مى‏فرماید: لینذر من كان حیا؛(395)

یعنى مردم را به دو دسته زنده و مرده تقسیم مى‏كند و مى‏گوید: قرآن روى افرادى اثر دارد كه شائبه‏اى از حیات در آن‏ها باشد. مقصود از مردگى و زندگى این است كه هر كس با یك فطرت خدادادى و حقیقت طلب به این دنیا مى‏آید، ولى این نور فطرت در بعضى خاموش مى‏شود و بدین سان او تبدیل به یك مرده متحرك مى‏شود كه سخنان انبیا بر چنین فردى بى فایده است.

قرآن در تعبیر دیگرى مى‏گوید: آن اشخاصى كه شائبه‏اى از حیات در آن‏ها باشد، وقتى كه قرآن در زمین روحشان بذر مى‏افشاند، مثل یك زمین سبز و خرم مى‏شوند. مثل این افراد، مثل كسى است كه چراغى همراه دارد و روشنایى مى‏دهد.(396)

باید توجه داشت كه خود زندگى غیر از شرایط زندگى است. نفس كشیدن و غذا خوردن و... شرایط زندگى هستند، اما خود زندگى به معنى دانایى و توانایى است. به خداى تعالى نیز از آن جهت حى مطلق مى‏گوییم كه دانا و تواناى مطلق است. اسلام نیز دین حیات و این مقیاسى است براى تفكیك اسلام و آن چه به اسم اسلام رواج یافته؛ یعنى آن طرز تفكرى كه نتیجه‏اش آگاهى یا توانایى نباشد و به سكون و بى خبرى بینجامد، از اسلام نیست؛ مثلاً همان طور كه گفتیم: از دید اسلام تنها چیزى كه انسان مى‏تواند به آن امید داشته باشد، عمل خود اوست. این طرز تفكر باعث بیدار شدن حس اعتماد به نفس مى‏شود كه تأثیر شگرفى در حیات انسان دارد، ولى عملاً مى‏بینیم مسلمین جایگاهى براى عمل قایل نیستند و متأسفانه غالب مفاهیم اخلاقى و تربیتى اسلام امروزه به شكل وارونه‏اى در افكار مسلمان‏ها وجود دارد.

حال در ادامه بحث علائم حیات یك جامعه و متناسب با این كه اسلام به دنبال دانایى و توانایى است كه نشانه‏هاى حیات واقعى مى‏باشند، نه سكون و بى خبرى و ضعف، به بیان چند مفهوم اخلاقى مسخ شده دیگر مى‏پردازیم، اما قبلاً اشاره مى‏كنیم كه مسائل تربیتى مسائل احساسى هستند و مى‏توان گفت كه تیغ دو دم مى‏باشند؛ یعنى اگر خوب و صحیح آموزش داده شوند اثر بسیار عالى دارند، ولى اگر یك ذره از مسیر خودشان منحرف شوند، صد در صد اثرشان معكوس است، و مواردى كه ذكر خواهیم كرد، این نكته را آشكارتر خواهند ساخت:

الف - توكل:

اگر در قرآن بنگریم كلمه توكل همیشه مفهومى زنده كننده، محرك و حماسى دارد؛ یعنى هر جا كه قرآن مى‏خواهد بشر را وادار به عمل كند و ترس را از انسان بگیرد، مى‏گوید: به خدا توكل كن و جلو برو و از كثرت دشمنان نترس. ولى همین كلمه در تفكر امروز مسلمین، یك مفهوم مرده است. وقتى مى‏خواهیم وظیفه‏اى را پشت سر بیندازیم و از آن جام آن شانه خالى كنیم، به توكل روى مى‏آوریم. توكل بر خدا در میان ما، یعنى من كارى انجام نمى‏دهم و این مفهوم، وارونه آن چیزى است كه قرآن به ما تعلیم داده است.

ب - زهد:

زهد مفهوم دیگرى است كه در بین ما كاملا مسخ شده است. كلمه زهد در لغت به معنى بى میلى و بى رغبتى است. معناى اخلاقى كلمه زهد، به این مفهوم كه انسان باید زاهد باشد، در قرآن نیامده،(397) ولى در كلام معصومین علیهم السلام، بسیار ذكر شده است. اما زاهد به طورى كه در اخبار و سنت معرفى شده غیر از آن زاهدى است كه امروز در جامعه مى‏شناسیم. درست است كه زاهد به كم، قناعت مى‏كند، اما هر شخص قانعى زاهد نیست.

اسلام طرفدار دو نوع قدرت است: یكى قدرت اقتصادى و دیگرى قدرت روحى؛ و زهد یكى از مصادیق همین قدرت روحى است و معناى آن وارستگى از دنیاست. مال و ثروت و جاه و مقام و... اگر از راه مشروع به دست آورده شود و در طریق هدف مقدس به كار رود، با زهد هیچ منافاتى ندارد، بلكه مورد سفارش اسلام هم هست.

در اثبات این ادعا، امام صادق علیه‏السلام به زاهدهاى نادان زمان خویش كه به وضع ظاهرى و آراسته ایشان اعتراض داشتند، فرمودند كه اگر مطلب آن طور است كه شما مى‏گویید، چرا یوسف صدیق وقتى كه از زندان آزاد مى‏شود، بزرگترین پست‏ها (وزارت دارایى) را مطالبه مى‏كند و مى‏گوید: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم (398)و قرآن هماین كار را بر او عیب نگرفته و او را دنیاپرست معرفى نكرده است؟(399)

علت این امر آن است كه وى مال و مقام را براى هدف‏هاى معنوى مى‏خواست. این نكته آن قدر مهم است كه در مسأله ولایت از قبل جائر كه در حالت عادى حرام بزرگى است، اگر هدف از قبول آن، نجات مظلومان باشد، نه تنها حرام نیست، كه به فتواى بعضى مستحب و به فتواى بعضى، واجب مى‏باشد. كسب ثروت هم از همین قبیل است و به هدف افراد بستگى دارد.

امیرالمؤمنین علیه‏السلام منظور اسلام از زهد را چنین بیان مى‏فرمایند:

الزهد كله كلمتین من القرآن لكیلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم(400)زهد، یعنى از نظر روحى به مقامى برسید كه اگر تمام دنیا را از شما بگیرند، روحتان شكست نخورد و اگر تمام دنیا به شما روى آورد، شادى زده و اسیر نشوید.

على رغم این تعالیم در اسلام، مى‏بینیم كه زاهدهاى ما، هم ضعف روحى دارند و هم ضعف اقتصادى؛ زاهدى هستند كه همیشه از قدرت اقتصادى دورى گزیده‏اند و چون پول و ثروت نداشته‏اند، همیشه دست گدایى و دریوزگى پیش دیگران دراز كرده‏اند. از ناحیه روحى هم ضعیفند، زیرا اگر روزى از دنیا به آن‏ها روى آورد، خواهیم دید كه اختیار از دستشان بیرون مى‏رود و فاسد مى‏شود.

زاهدهاى ما هم مثل همان معترضین به امام صادق علیه‏السلام و فلسفه زهد امیرالمؤمنین علیه‏السلام را نمى‏دانند. على علیه‏السلام مردى بود كه بیش از هر كس وارد اجتماع مى‏شد و تولید ثروت مى‏كرد و تقریباً همه كارهاى تولیدى آن زمان، مثل زراعت، تجارت، حفر قنات، سربازى و درخت كارى را انجام مى داد، اما در عین حال چیزى براى خود نمى‏اندوخت، حتى از حق صد درصد مشروع خودش هم استفاده نمى‏كرد؛ حاضر نبود با شكم سیر بخوابد، زیرا درد انسانیت داشت و مى‏فرمود:

لعل بالحجاز او الیمامة من لا طمع له فى القرص.(401) (402)

تفكر اسلامى درباره زهد و ترك دنیا

گفتیم كه تعالیم اسلامى به طور كلى در هر مقامى، حیاتبخش هستند. منظور از احیاى تفكر اسلامى این است كه اگر جایى مردگى و سكون مشاهده كردیم، باید بفهمیم كه آن تعالیم از اسلام نیست و باید تصور خود و جامعه را از آن انحراف تحصیح نماییم.

در ادامه بحث زهد یاد آورى مى‏كنیم كه معنى زهد، بى رغبتى است، ولى نه هر بى رغبتى.

شخص مریضى را كه مثلاً به شیرینى رغبت ندارد، زاهد نمى‏گویند، بلكه زاهد به عنوان یك مفهوم اخلاقى، كسى است كه به حسب طبیعت و غریزه، به لذات مادى رغبت دارد، ولى به خاطر هدفى عالى از آن لذات صرف نظر كرده، خود را مثل اشخاص بى رغبت نشان مى‏دهد. حال مى‏خواهیم ببینیم كه اولاً به طور كلى چه هدف‏هایى هستند كه راه رسیدن به آن‏ها، اعراض از لذایذ دنیوى است و ثانیاً نظر اسلام راجع به آن هدف‏ها چیست؟

مجموعاً شش هدف براى زهد و اعراض از لذایذ دنیوى هست كه دو تا از آن‏ها مورد تایید اسلام نیست و در واقع فلسفه‏هاى غلط زهد مى‏باشند. و بقیه را اسلام با قاطعیت تایید كرده است كه ما در این جا به بیان هر شش نظر مى‏پردازیم:

1 - یكى از نظرات درباره زهد كه در مكتب مسیحیت منحرف شده، زهد را این چنین تعریف مى‏كنند و در واژه نامه المنجد نیز چنین بیان شده) این است كه الزهد ترك الدنیا للتخلى للعبادة؛(403) یعنى گویا ما دو نوع كار داریم:

بعضى كارها فقط مربوط به دنیاست، مثل زراعت و تجارت و دنبال روزى رفتن و... و اساساً این كارها ربطى به آخرت ندارد. در مقابل كارهایى هست به نام عبادت كه اگر مضر نباشد، تأثیر مفیدى در زندگى دنیا ندارد، مثل نماز و روزه و دعا و ریاضت. معناى زهد هم این است كه براى رسیدن به كار آخرت، كار دنیا را باید رها كرد. نتیجه چنین زهدى همان رهبانیت است.

آیا اسلام این مفهوم را براى زهد مى‏پذیرد؟مسلماً خیر. این سخن نیاز به توضیح ندارد. فقط مختصراً مى‏گوییم كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا رهبانیة فى الاسلام(404) و حتى اسلام بسیارى از آن چه را مسیحیت جزء دنیا مى‏داند با شرط این كه براى خدا صورت گرفته باشد، جزء آخرت مى‏داند؛ مثلاً اگر شما به دنبال كسب مال مى‏روید تا قدرت اقتصادى جامعه خود را افزایش دهید این یك عبادت و كار آخرتى است. در مقابل آن چه را هم كه بسیارى از مكاتب فقط براى آخرت مفید مى‏دانند، از نظر اسلام جزء زندگى دنیوى هم هست؛ مثلاً نماز و روزه و دعا نه تنها به درد آخرت، كه به درد دنیا هم مى‏خورد و از طرفى اگر دین گفته: شراب و ربا حرام است، این‏ها هم براى زندگى دنیوى مضرند هم براى زندگى اخروى‏

متأسفانه تصور بسیارى از ما درباره زهد، همین شكل مسیحى و غیر صحیح آن است.

2 - مفهوم اشتباه دیگرى كه براى زهد بیان كرده‏اند این است كه نمى‏گوییم: قلمرو دنیا از قلمرو آخرت جداست، بلكه همه كارهاى دنیا را چون وظیفه است، باید انجام دهیم، ولى حساب لذت دنیا از لذت آخرت جداست؛ یعنى هر چه در این جا خوشى كنیم، از خوشى‏هاى آخرت ما كم مى‏شود، پس لذت دنیا را ترك مى‏كنیم تا لذت آخرت را به دست آوریم و بعضى گفته‏اند كه مفهوم اذهبتم طیباتكم فى حیاتكم الدنیا (405) همین است، اما معتقدیم این فهم از زهد هم خطاست، زیرا قطعاً لذت‏هاى اخروى، نتیجه محرومیت‏هاى عمدى كه بشر براى خود ایجاد كرده، نیست، بلكه مولود عوامل دیگر است. از آن طرف هم مسلماً لذات دنیا موجب محرومیت از لذات اخروى نمى‏شود.

امیرالمؤمنین علیه‏السلام درباره برخى از متقین مى‏فرماید كه هم نعمت دنیا را برده‏اند و هم نعمت عقبى را: انّ المتقین ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخرة، سكنوا الدنیا بافضل ما سكنت و اكلوها بافضل ما اكلت(406)

البته از نظر اسلام لذت‏هاى حرامى در دنیا هست كه انسان را از لذت آخرت محروم مى‏كند. این نوع لذت‏ها را هم كه اسلام حرام كرده است، به خاطر این است كه آثار بدى بر آن‏ها مترتب است، مانند شراب و قمار كه عواقب منى براى بدن و روح انسان و اجتماع دارد، اما هر لذتى كه عواقب ناگوار نداشته باشد حلال است: یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث(407) اسلام نه تنها آن معاوضه لذت دنیا با آخرت بدان شكل را قبول ندارد، بلكه كسى را كه بیهوده تمتعات صحیح دنیوى را بر خود حرام كند، خطاكار مى‏شمارد:

قل من حرم زینة الله التى اخرج لعباده و الطیبات من الرزق(408) (409)

على رغم بیانات فوق، ما معتقدیم كه در اسلام زهد وجود دارد. البته زهد، واجب نیست، بلكه فضیلت و كمال است؛ یعنى در اسلام توصیه شده انسان لذت پرست نباشد. اگر كسى خود را در لذایذ حلال غرق كند، كار حرامى نكرده، ولى اگر نكند، كار اخلاقى بزرگى كرده است. به هر حال، اسلام براى چند هدف، زهد و چشم‏پوشى از لذایذ حلال دنیوى را قبول و تایید كرده است.

فلسفه‏هاى صحیح زهد و تفكر اسلامى عبارتند از: ایثار، همدردى، آزادگى و درك لذایذ معنوى كه در این جا به توضیح هر یك از آن‏ها مى‏پردازیم:

1 - زهد براى ایثار:

انسان گاه در شرایطى قرار مى‏گیرد كه انسان‏هاى دیگر، مثل او یا بیشتر از او به برخى از نعمت‏ها احتیاج پیدا مى‏كنند. در این جا انسان لذتى را كه براى خودش حلال و جایز است، به دیگرى مى‏دهد. نه این كه نخورد و دور بریزد تا در آخرت به او بدهند، بلكه سختى مى‏كشد تا دیگران آسایش بیابند. این یكى از باشكوه‏ترین و عالى‏ترین شؤون و خصایص انسانى است. این زهد اهل بیت علیهم السلام است كه نمى‏خورند تا بخورانند: و یطعمون الطعام على حبه مسكینا و یتیما و اسیرا انما نطعمكم لوجه الله لا نرید منكم جزاء و لا شكورا(410)

قرآن در وصف چنین زاهدانى سخن بسیار دارد: و یؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(411) كدام عقل و دل است كه چنین زهدى را نپذیرد؟ اگر دینى چنین زهدى را توصیه نكند، اصلا دین نیست.

2 - همدردى:

گفتیم كه گاه براى انسان مقدور است كه حاجت دیگران را ولو با به سختى افكندن خود بر آورد، ولى گاهى كار به جایى مى‏رسد كه از ایثار هم كارى ساخته نیست؛ یعنى جامعه آن قدر بى نوا دارد كه ممكن نیست این شخص بتواند با ایثار خود آن‏ها را متمكن كند. این جا تنها یك كار از فرد مؤمن ساخته است: حال كه قادر نیست كمك مادى كند، تنها مى‏تواند با همدردى با آن‏ها، كمك معنوى نماید. على علیه‏السلام، اول زاهد جهان، این همدردى را وظیفه پیشوایان امت مى‏داند، زیرا چشم ضعیفان به پیشوایان است.

مى‏فرماید: من نمى‏خورم تا بتوانم به فقیران بگویم: اگر شما ندارید كه بخورید، من هم كه دارم، نمى‏خورم: انّ الله جعلنى اماما لخلقه ففرض على ّ التقدیر فى نفسه مطعمى و مشربى و ملبسى كضعفاء الناس كى یقتدى الفقیر بفقرى و لا یطغى الغنى غناه(412)

بدین ترتیب فقیر تسكین خاطرى پیدا مى‏كند و غنى هم كه مرا مى‏بیند كه در راس اجتماع هستم، غنایش او را طاغى و یاغى نخواهد كرد.

البته در این جا باید به یك نكته اشاره كنیم كه زهد باید متناسب با مقتضیات زمان باشد. در یك زمان براى انسان وظیفه است كه زاهدانه زندگى كند و در یك زمان نه. براى همین مى‏بینیم كه از نظر ساده‏زیستى، زندگى ائمه علیهم السلام با هم فرق دارد. با بیانات سابق، علت این امر معلوم مى‏شود. امام صادق علیه‏السلام نیز صریحا این مطلب را بیان مى‏فرماید و به كسى كه به ایشان به علت پوشیدن لباس فاخر، اعتراض مى‏كند، چنین جواب مى‏دهد: از نظر اسلام، پوشیدن لباس فاخر، گناه نیست. خدا نعمت‏ها را خلق كرده كه از آن‏ها استفاده كنیم، ولى گاهى شرایط اقتضا مى‏كند به خاطر هدف و فلسفه خاصى از آن‏ها صرف نظر كنیم. یكى از آن فلسفه‏ها آن است كه در یك زمان ممكن است شرایط زندگى عموم مردم سخت باشد، در آن وقت اگر امكانات شخصى ما هم اجازه بدهد، نباید از یك زندگى عالى بهره‏مند بشویم، زیرا این خلاف همدلى با سایر مسلمین است، اما گاهى وضع عمومى مردم خوب است، در این جا لزومى ندارد ما لباس خوب نپوشیم. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه‏السلام در آن چنان شرایطى زندگى مى‏كردند، ولى امروز وضع مردم بسیار بهتر شده است. اگر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم امروز حاضر بود، مثل من زندگى مى‏كرد.

- آزادى و آزادگى:

قرآن لذایذ حلال را بر بشر حرام نكرده است، اما مطلب دیگرى هست و آن این كه بعضى از انسان‏ها مى‏خواهند آزاد زندگى كنند و سعى دارند حتى الامكان زنجیر تقیدات را از دست و پاى خود بردارند.

البته یك سلسله احتیاجات هست كه نمى‏توانیم آن‏ها را نداشته باشیم، مثل غذا و لباس، ولى یك سلسله قیود هست كه بشر براى خود پدید مى‏آورد و متناسب با آن قیدها، آزادى از او سلب مى‏شود. بعضى از افراد بشر اعتیادات خاصى دارند، مانند عادت به چاى و سیگار و رختخواب نرم و... به هر اندازه كه انسان بیشتر به اشیا عادت داشته باشد، بیشتر اسیر آن‏ها مى‏شود و بدون آن‏ها نمى‏تواند زندگى كند، پس آزادى كمترى دارد. اما افرادى هستند كه بدون این كه لذت‏هاى دنیا را بر خود حرام نمایند، مى‏خواهند ساده زندگى كنند تا مقید و اسیر آن‏ها نباشند و سبكبار و سبكبال حركت كنند.

به قول شاعر:

در شط حادثات برون آى از لباس   كاول برهنگى است كه شرط شناور است

كسى كه مى‏خواهد در دریاى اجتماع و حل مشكلات آن وارد شود اول باید برهنه شود.با تعلقات زیاد، شناورى در این دریا امكان ندارد. از این رو مى‏بینیم شیوه زندگى پیامبران عظام و رهبران بزرگ اجتماع نیز همواره ساده‏زیستى بوده، زیرا زندگى پر تجمل با رهبرى سبك‏بالانه نمى‏سازد.

اولین چیزى كه در سیره پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏خوانیم این است كه آن حضرت خفیف الموونة و داراى مخارج اندك بودند. سایر پیامبران نیز چنین بودند.

درباره حضرت عیسى علیه‏السلام هست كه دابته رجلاه و سراجه باللیل القمر(413)

مى‏بینیم گاندى هم كه مى‏خواهد جامعه‏اش را از چنگال استعمار نجات دهد، كاملاً زاهدانه زندگى مى‏كند و به ملتش هم مى‏گوید: اگر مى‏خواهید از یوغ استعمار آزاد شوید، باید ابتدا از قیود خودتان آزاد شوید و ساده‏زیستى پیشه كنید.

4 - درك لذایذ معنوى:

فلسفه دیگر زهد این است كه اگر انسان در لذات مادى (حتى لذات مادى حلال) غرق بشود، در همین دنیا از لذات معنوى محروم مى‏شود. براى كسى كه جزء صابرین و صادقین و مستغفرین بالاسحار باشد، نماز شب لذت و بهجتى دارد كه هیچ وقت براى یك لحظه، آدم عیاش، آن چنان لذتى را حس نمى‏كند. ما اگر مثلاً سر شب دور هم بنشینیم و پاسى از شب را به گفتن و خندیدن و خوردن (ولو این كه همه حلال باشد) سپرى كنیم و سپس از فرط پرخورى مثل یك مرده در رختخواب بیفتیم، آیا توفیق پیدا مى‏كنیم كه دو ساعت مانده به طلوع آفتاب بیدار شده، از عمق روح به نیایش بپردازیم؟

پس اگر انسان بخواهد لذت‏هاى معنوى و الهى را درك كند، چاره‏اى جز كم كردن لذت‏هاى مادى ندارد، لذا كسانى كه چنان توفیقاتى داشته‏اند به این لذت‏هاى مادى كه ما دل بسته‏ایم، اعتنایى نمى‏كنند. به تعبیر بوعلى سینا، ریاضت و زهد یك عارف عبادت است از ورزش دادن و آماده كردن قواى وهم و خیال و حس، براى این كه وقتى مى‏خواهد آینه روح خود را در مقابل ملكوت بگیرد، آن‏ها ثقیل و مانع نباشند، تا بتواند رو به خدا بایستد.

حال باید پرسید: زهد با این اهداف و فلسفه‏ها آیا یك زهد مرده است یا زنده؟ آن كه زهد مى‏ورزد تا ایثار كند، تا با بینوایان همدردى كند، تا در اجتماع سبكبار و آزاد باشد، تا روح انسانیش آزاد بوده و بتواند با خداى خود مناجات كند، یك مرده است یا زنده؟ مسلماً این زهد موجب حیات و زندگى است و زهد على بن ابى طالب علیه السلام و دیگر معصومین علیهم السلام هم بر همین اساس بوده است.

على علیه‏السلام در عین زاهد بودن، رهبر اجتماع خود هم بود، پس این زاهدهایى كه مى‏بینیم مظهر زهدشان فقط این است كه با كسى حرف نزنند و به كسى كارى نداشته باشند، زهدشان یك زهد مرده است و زهد اسلامى نیست و اسلام از چنین زهدها و زاهدهایى بیزار است.(414)

خلاصه كتاب « امدادهاى غیبى در زندگى بشر»

خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند.

دنیاى ما دنیاى تغییر و تحول است، و همه چیز عوض مى‏شود، مى‏خواهیم ببینیم آیا دین نیز همین طور است؟ و در تاریخ بشر دوره بخصوصى دارد كه پس از آن باید از بین برود و یا این كه همیشه در میان مردم باقى است و هر قدر علیه آن قیام شود باز به شكلى وجود خواهد داشت و خلاصه از بین رفتنى نیست.

ویل دورانت كه خود بى‏دین است در كتاب درسهاى تاریخ مى‏گوید: دین صد جان دارد. هر چیزى با یك بار میراندن براى همیشه مى‏میرد، اما دین را صد بار هم بمیرانیم باز زنده مى‏شود. این مطلب را كه دین مردنى نیست مى‏خواهم بر پایه علمى بررسى كنیم و ببینیم كه طبق قانون طبیعت چه چیز رفتنى است و چه چیز همیشه باقى خواهد ماند. البته بحث راجع به پدیده‏هاى اجتماعى است نه امور خارج از اجتماع بشر.

پدیده‏هاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتماً باید با خواسته‏هاى بشر تطبیق كنند؛ یعنى یا خود آن‏ها خواسته بشر باشند و یا وسیله‏اى براى تأمین خواسته‏هاى انسان. خواسته‏هاى بشر نیز دو قسمند: خواسته‏هاى طبیعى و خواسته‏هاى غیر طبیعى (اعتیادى).

خواسته‏هاى طبیعى ناشى از نیازهاى طبیعى بشر است، و هنوز كسى مدعى نشده كه علت و رمز درخواست آنها از سوى بشر را كشف كرده. از این خواسته‏هاى طبیعى مى‏توان حقیقت جویى، میل به زیبایى، میل به تولید نسل و میل به همدردى با همنوع را نام برد.

غیر از این‏ها یك سلسله خواسته‏ها هستند كه اعتیادات نامیده مى‏شوند و قابل ترك دادن و عوض كردن هستند؛ مثلاً اكثر مردم عادت به چاى دارند و خیلى‏ها معتاد به سیگارند، اینها كم كم بصورت خواسته درآمده و انسان آنها را مثل امور طبیعى خواهان مى‏شود، ولى چون این درخواست مصنوعى است، قابل ترك است و مى‏شود نسل یا فردى را طورى تربیت كرد كه حتى فكر این‏ها را هم نكنند، اما امور طبیعى را نمى‏توان ترك داد؛

مثلاً كمونیسم در اوائل كار با شعار اشتراكى كردن، هر اختصاصى، حتى تشكیل خانواده و اختصاص زن و شوهر و فرزندان به همدیگر را نفى مى‏كرد، ولى چون این امر بر خلاف طبیعت بشر بود موفق نشد.

با مقدمه فوق معلوم مى‏شود كه اگر دین بخواهد باقى بماند، لا اقل باید داراى یكى از این دو خاصیت فوق باشد: یا در ژرفاى فطرت جا داشته باشد، كه در آن صورت تا بشر هست دین هم خواهد بود یا لااقل وسیله و تأمین كننده برخى از خواسته و احتیاجات بشر باشد، البته به شرطى كه چیز دیگرى نتواند جاى آن را بگیرد وگرنه اگر چیزى مى‏توانست، مثل دین یا بهتر از دین آن حاجتى را كه دین تأمین میكرد برآورده كند، باز هم دین از میان مى‏رفت؛ یعنى باید تأمین كننده منحصر به فرد برخى احتیاجات باشد و اتفاقاً دین هر دو خاصیت را دارد:(415)

در مورد اول، یعنى این بحث كه دین در نهاد بشرى قرار داده شده است ابتدا باید بحثى درباره نظرات موجود درباره علل پیدایش دین داشته باشیم:

نظریه فطرى بودن دین را اول بار خود قرآن مطرح كرده است كه: فاقم وجهك للدین حنیفا فطرة الله التى فطر الناس علیها(416) و قبل از اسلام چنین دیدگاهى در جهان وجود نداشت و تا قرن هفدهم و هیجدهم و نوزدهم میلادى دانشمندان در این زمینه نظریات دیگرى داشتند؛ در حالى كه اكنون مى‏بینیم كاوش‏هاى روانى همین نظریه قرآن را تایید میكند.

درباره علل پیدایش دین فرضیه‏هاى زیادى پیدا شده كه در این جا به اجمال عرض مى‏كنم.

عده‏اى گفتند: دین مولود ترس است، بشر از طبیعت مى‏ترسیده و مى‏خواسته به جایى پناه ببرد، لذا خدا را براى خود ساخته است.

بعضى گفتند: علت این است كه بشر علاقه‏اى به عدالت دارد و وقتى دنیا را غرق در بى‏عدالتى مى‏بیند براى تسكین آلام خود دین را مى‏سازد.

بعضى گفتند: علت آن جهل بشر است؛ یعنى بشر مى‏خواسته حوادث جهان را تعلیل كند، چون علت‏ها را نمى‏شناخته علت ماوراء طبیعى براى حوادث فرض كرده است.

صاحبان نظر اخیر گفتند: اگر علم را توسعه بدهید، دین از میان مى‏رود. عالم شدن مساوى است با بى‏دین شدن، اما دیدند علم آمد و دین باقى مانده و دانشمندان طراز اولى همچون پاستور و... در آستانه دین زانو زدند.

ماركسیست‏ها آمدند و گفتند: اصلاً بحث علم مطرح نیست. دین وسیله‏اى براى كسب امتیاز در جوامع طبقاتى است؛ بعد از این كه بشر از جامعه اشتراكى به جامعه فئودالیستى و كاپیتالیستى كشیده شد، طبقه حاكمه براى حفظ منافع خود دین را اختراع كرد تا طبقه محكوم قیام نكند، بنابراین اگر شما جامعه اشتراكى به وجود آورید و طبقات را از میان بردارید دین هم از میان خواهد رفت. این فرضیه نتوانست جاى پایى براى خود باز كند، زیرا از طرفى اثبات شد كه دین از مالكیت قدیمى‏تر بوده، از طرف دیگر توجیه آنها با واقعیت تاریخ تطبیق نمى‏كند، زیرا دین اغلب از میان طبقات ضعیف و محكوم ظهور كرده و بیشتر یاران پیامبران طبقه زیردست و محروم بوده‏اند.(417)

فرضیه‏اى را هم فروید آورد و گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محرومیت‏هائى پیدا مى‏كند كه باعث مى‏شود غریزه عقب رانده شده، به شعور ناخودآگاه برود. قیود اجتماعى جلوى بروز این غریزه به عقب رانده شده را مى‏گیرد، لذا این محرومیت‏ها از راه‏ها و به شكل‏هاى دیگرى بروز مى‏كند كه یكى از آنها دین است. نتیجه حرف فروید این بود كه اگر آزادى جنسى مطلق بدهیم، دیگر دین هم وجود نخواهد داشت. اما طولى نكشید كه خود فروید هم از حرف خود پشیمان شد و شاگردانش هم نظر او را نپذیرفتند و از همین جا نظریه فطرى بودن دین پیدا شد.

در مورد فطرى بودن دین دانشمندان زیادى نظر داده‏اند، از جمله یونگ شاگرد فروید كه مى‏گوید: این جمله فروید كه دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى‏كند صحیح است، اما عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسى كه به شعور باطن گریخته‏اند نمى‏باشد، بلكه روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، و عناصر رانده شده مى‏روند و به آن ملحق مى‏شوند؛ دین هم جزء امورى است كه در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبیعى وجد دارد.

ویلیام جیمز روانشناس و فیلسوف معروف آمریكایى در كتاب دین و روان مى‏گوید: درست است كه سرچشمه بسیارى از امیال درونى ما امور مادى و طبیعى است، ولى بسیارى از آنها هم از ماوراى این دنیا سرچشمه مى‏گیرد... به همان دلیل كه یك سلسله غرایز مادى ما را با این دنیا پیوند مى‏دهد، غرایز معنوى هم ما را با دنیاى دیگر پیوند مى‏دهد.

آلكسیس كارل، جراح و فیزیولوژیست معروف، در كتاب نیایش مى‏گوید:

دعا عالى ترین حالت مذهبى در انسان است و حقیقت آن پرواز روح بشر است بسوى خدا. در وجدان انسان شعله فروزانى است كه گاه و بیگاه انسان را متوجه خطاهاى خویش مى‏كند و همین شعله فروزان است كه انسان را متوجه خطاهاى خویش مى‏كند و همین شعله فروزان است كه انسان را از راه كجى كه مى‏رود باز مى‏دارد.

انیشتین علت گرایش به مذهب را در همه طبقات یكسان نمى‏داند و مى‏پذیرد كه دیندارى بسیارى از مردم ناشى از ترس، جهل و امید به یك مبدا براى اتكا است و مى‏گوید: خداى این افراد، خداى واقعى نیست.

وى در ادامه مى‏گوید: ولى در این بین یك عده قلیلى هم هستند كه یك معنى واقعى از وجود خدا را كه واقعاً داراى خصایص و مشخصات بسیار عالى و غیر قابل قیاس با عقیده سایرین است دریافته‏اند. در این حالت فرد به كوچكى آمال و هدف‏هاى بشر و عظمت امور ماوراى طبیعت پى مى‏برد.

مطابق این بیان در انسان یا حداقل در بعضى از انسان‏هاى رشدیافته چنین احساسى است كه مى‏خواهد از وجود محدود خود خارج شود و به خدا و منبع هستى متصل گردد. این همان است كه قرآن كریم مى‏فرماید: الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب (418)

از مجموع نظرات این دانشمندان معلوم مى‏شود كه اولا در میان خود منكرین دین، راجع به منشأ دین وحدت نظرى وجود ندارد، و ثانیاً بسیارى از دانشمندان معروف جهان به فطرى و طبیعى بودن دین نظر داده‏اند.(419)

در مورد مطلب دوم باید بیان كنیم كه چگونه دین تأمین كننده خواسته‏هاى فردى و اجتماعى بشر است و جانشین هم ندارد.

در توضیح این كه بشر از لحاظ شخصى و فردى محتاج به دین است، باید گفت كه همین كه ابدیت به فكر بشرى مى‏آید، با جهان دیگر پیوند برقرار مى‏كند و این قدرت فكرى در او تمایلات ابدیت خواهى به وجود مى‏آورد. و این گونه خواسته‏هاى عظیم در ساختمان بدنى و جسمانى محدود و فانى شونده جور در نمى‏آید. اینجا است كه یك عدم تعادل عجیب و ناراحت كننده‏اى میان آرزوها و استعداد جسمانى خود مى‏بیند.

حال این اشكال پیش مى‏آید كه اگر بناست انسان محو و نابود شود، این تفكرات و تمایلات وسیع و گسترده چقدر بیهوده و خردكننده است. بسیارى از كارهایى كه بشر براى باقى ماندن نام خود انجام مى‏دهد نشانگر همین آرزوى جاودانى است، ولى كیست كه نداند كه اگر شخص وجود نداشته باشد، باقى ماندن شهرت و نام وى هیچ فایده‏اى نخواهد داشت، تنها چیزى كه احساس و احتیاج را به طور كامل و مطمئن پاسخ مى‏دهد دین است. به قول ویكتور هوگو آنچه كه زندگى را براى انسان گوارا و لذت‏بخش مى‏كند و افق دید او را وسیع مى‏سازد، همان چیزى است كه دین به او میدهد؛ یعنى اعتقاد به جهان ابدیت، به خلود و بقاى بشر.

براى توضیح اجتماعى بشر به دین باید گفت كه ركن اساسى در اجتماعات، اخلاق و قانون است. اجتماع به این دو نیازمند است و پشتوانه این دو هم فقط دین است. تمام مقدساتى كه اجتماع بشر دارد، مثل عدالت، آزادى، مساوات، انسانیت، همدردى و... تا پاى دین در میان نباشد، حقیقت پیدا نمى‏كند و مثل چاپ اسكناس بدون پشتوانه است. درست شبیه اعلامیه حقوق بشر كه فرنگیان منتشر كرده و خودشان هم قبل از دیگران آن را نقض كرده‏اند؛ چون متكى به ایمانى كه از عمق و وجدان بشر برخاسته باشد، نیست.

ممكن است پرسیده شود كه اگر دین فطرى است چرا گروه‏هایى از مردم از دین خارج مى‏شوند یا چرا بعضى دانشمندان بى‏دینند.

دلایل مختلفى براى اعراض مردم از دین وجود دارد: مثلاً دانشمند امریكائى، والتر اسكارلند برگ، دو دلیل درباره علت بى ایمانى برخى از دانشمندان به خدا ذكر مى‏كند: یكى نامساعد بودن بعضى از محیطهاى اجتماعى كه انكار وجود خدا را ایجاب و توجیه مى‏كند. مورد دیگر سوء تفاهمى است كه در مسأله خدا براى بعضى از دانشمندان پیدا مى‏شود؛ آن‏ها در كودكى خدا را از طریق كسانى مى‏شناسند كه تلقى نادرستى از خدا دارند؛ آنها ذات خدا و صفات و طرز دست‏اندركار بودن خدا در عالم را طورى تعلیم مى‏بینند كه با عقل جور در نمى‏آید و وقتى آن دانشمند با عقل و منطق آشنا شد، آن ایمان نامعقول را نفى مى‏كند و چون مى‏پندارد عقیده به خدا جز به همان شكل غیر منطقى نباید باشد، منكر خدا مى‏شود؛ پس در واقع آن چه كه آنها انكار مى‏كنند مفهوم واقعى خدا و دین نیست، چیز دیگرى است، اما علت اعراض از دین منحصر در این‏ها نیست.

یكى دیگر از چیزهائى كه موجب اعراض و تنفر مردم از خدا و كلا همه معنویات مى‏شود، آلوده شدن محیط و غرق شدن افراد در شهوت پرستى و هوا پرستى است و بدیهى است كه غرق شدن در شهوات پست حیوانى با هر گونه احساس تعالى منافات دارد.

براى همین اقوامى كه مى‏خواهند روح اخلاق و شهامت و شجاعت را در قوم دیگرى بكشند، وسائل عیاشى و شهوترانى آنها را فراهم مى‏كنند. همانطور كه در اندلس این واقعه رخ داد و امروز نیز استعمار غرب آن را در كشورهاى اسلامى به كار گرفته است.

در زبان دینى این مطلب اینطور بیان شده است كه وقتى دلها را كدورت و قساوت مى‏گیرد، نور ایمان در دلها راه نمى‏یابد؛ ان الله لا یهدى القوم الفاسقین (420)

دلیل چهارم براى اعراض از ناسازگارى و ستیزى است كه برخى از مبلغان دینى بى خرد میان دین و سایر غرائز فطرى بشرى ایجاد مى‏كنند و بجاى این كه دین را تعدیل‏كننده غرایز دیگر معرفى كنند آنرا ضد و دشمن سایر فطریات بشر معرفى مى‏كنند.

توضیح مطلب این كه در سرشت بشر تمایل به بسیارى از چیزها نهاده شده كه همه در مسیر تكامل بشر لازم است، و همانطور كه هیچ عضوى بیهوده نیست، هیچ تمایل بیهوده‏اى كه محتاج به میراندن باشد هم وجود ندارد.

هیچ یك از این تمایلات با یكدیگر سر جنگ ندارد و اگر سهم هر یك به عدالت داده شود، هماهنگى كامل بین آنها برقرار مى‏شود و ناهنماهنگى آنجاست كه یكى بیش از حد سیر و دیگرى گرسنه باشد.

معنى فطرى بودن قوانین اسلامى هم همین هماهنگى آن و عدم ضدیت آن با سایر احتیاجات واقعى انسان است، ولى بعضى مقدس مآبان مى‏گویند:

اگر مى‏خواهى دین داشته باشى به همه چیز پشت پا بزن؛ مال و مقام و فرزند را رها كن، از علم بگریز كه حجاب اكبر است؛ شاد مباش و شادمان مكن و...

بدیهى است وقتى زهد، ترك وسائل معاش، ترك موقعیت اجتماعى و انزواى از مردم شناخته شود و علم علم دشمن دین دانسته شود و علما را به نام دین در آتش افكنند مردم به دین بدبین خواهند شد، لذا مربیان دین باید بكوشند اولاً خود، دین شناس شوند و به نام دین مفاهیم نامعقولى در اذهان مردم وارد نكنند.

ثانیاً در اصطلاح محیط بكوشند و از آلودگیهاى اخلاقى محیط تا حد امكان بكاهند، و ثالثاً و همه مهمتر این كه، اسم دین با فطریات مردم مبارزه نكنند. آن وقت است كه خواهند دید مردم یدخلون فى دین الله افواجا (421) (422) [استاد مطهرى عوامل اعراض مردم از دین را به نحو مفصل‏تر، در كتاب علل گرایش به مادیگرى آورده‏اند. كه در دفتر هفتم از خلاصه آثار به آن خواهیم پرداخت. (423)]

امدادهاى غیبى در زندگى بشر

شاید عده‏اى با دیدن عنوان امدادهاى غیبى فكر كنند قرار است یك سلسله خرافات مطرح شود یا بگویند در عصر علم و دانش كه بشر همه چیز را تحت مشاهدات عینى و حسى خود در آورده است مددهاى غیبى یعنى چه؟ و این بحث‏ها در این زمان، دیگر بى‏معنى است، اما باید گفت كه مطلب، درست بر عكس است یعنى چنین برخوردى ضدعلم است و با روح علمى ناسازگار نیست و از جهالت هم بدتر است، زیرا جاهل به دنبال علم مى‏رود، اما كسى با چنین فكرى با جمود فكرى، حتى حاضر به تحقیق هم نیست. اگر كسى را دیدید كه در همه رشته‏ها گواهى نامه تحصیلى دارد، در عین حال سخنى را بدون دلیل قبول یا انكار مى‏كند، بدانید عالم واقعى نیست.

من در این جا نمى‏خواهم بگویم كه تمام سخنان مرا بپذیرد، بلكه مى‏خواهم از همان خاصیتى استفاده كنم كه همیشه دین در برابر علم داشته است. دین همیشه محرك علم بوده است به سوى تحقیق و من با طرح این مسأله مى‏خواهم محرك روح تحقیق و توجه شما باشم.

غیب یعنى آن چه از حواس ظاهرى ما نهان است و پشت پرده محسوسات قرار دارند. در قرآن هم این كلمه زیاد بكار برده شده است؛ مثلاً قرآن كریم در وصف متقین مى‏فرماید: الذین یؤمنون بالغیب(424) یا و عنده مفاتیح الغیب لا یعلمها الا هو(425) نقطه مقابل غیب شهادت است؛ یعنى آن چه ما در آن با حواس خود سر و كار داریم و براى ما محسوس و ملموس است، اما همین حواس براى ایمان و اعتقاد به غیب كافى نیست، و باید قوه عقل - كه خود مرتبه غیب وجود ماست - دست به كار شود و یا قوه‏اى نهان‏تر از عقل باید غیب را شهود كند.

پیامبران نه تنها آمده‏اند كه مردم را به غیب و ماوراى ظاهر، مؤمن كنند بلكه مى‏خواهند میان مردم و غیب رابطه برقرار نمایند و مردم را به عنایتهاى خاص غیبى مؤمن كنند. اینجاست كه مسأله غیب با زندگى بشر عملاً تماس پیدا مى‏كند.(426)

این كه گفتیم: غیب یعنى آن چه در پس پرده‏اى نهان است و در قرآن هم درباره اهل قیامت آمده: و كشفنا عنك غطائك فبصرك الیوم حدید(427) یا از امیرالمؤمنین علیه‏السلام، نقل شده كه: لو كشف الغطاء ما ازددت یقینا(428) مسلماً منظور از آن پرده، پرده جسمانى نمى‏باشد، بلكه این پرده همان حجاب و محدودیت حواس ماست.

به بیان دیگر، عقل موجودات را به دو قسمت محدود و نامحدود تقسیم مى‏كند. جسم محدود از نظر زمان و مكان حد معینى دارد؛ یعنى در زمان و مكانى هست و در زمان و مكان دیگر نیست، حالا اگر موجودى از نظر زمانى و مكانى نامحدود باشد، آن‏گاه در همه زمانها و مكانها هست، پس محیط بر مكان و زمان است. و در این وقت حواس ما كه خود محدود به زمان و مكان است، از درك آن عاجز مى‏باشد؛ مثل ماهى كه تا وقتى در آب است، نمى‏داند آب چیست و كجاست،(429) پس غیب بودن غیب و راز غیب بودنش مربوط به مقدار توانایى دستگاه‏هاى ادراكى و حسى ماست نه به وجود حایل و مانعى بین این دستگاه‏ها و غیب.

همان طور كه مولوى در داستان دیدن فیل در تاریكى به خوبى ترسیم مى‏كند كه حس لامسه خیلى كمتر و ناقص‏تر از حس باصره عمل مى‏كند؛ تمام حواس ما نسبت به عقل در دریافت غیب نیز چنین‏اند.(430)

این كه عقل از چه راه وجود جهانى دیگر را كشف مى‏كند، بحث مفصلى لازم دارد، كه مختصرا اشاره‏اى مى‏كنیم: فلسفه در تحلیل نهایى به این جا رسیده كه همه چیز در جوهر و ذات خود متغیر است. جهان یك واحد در حال حركت است و دائما در حال حدوث و فناست.

طبق این نظر غیر قائم بالذات بودن جهان، واضحتر از آن است كه نیازى به توضیح داشته باشد، زیرا در این بحث نیست كه جهان تدریجا و دائماً از عدم بوجود مى‏آید و استمرارا دستى او را بوجود مى‏آورد و فانى مى‏سازد و این جهان، هستى و نظم و حیات خود را از جهان دیگر دارد.

اما گذشته از اینكه اشیاء در اصل هستى خود از غیب مدد مى‏گیرند، در زندگى بشر یك سلسله مددهاى غیبى خاصى هم وجود دارد. در قرآن خدا را با دو صفت رحمان و رحیم یاد مى‏كند. این‏ها هر دو مشتق از رحمتند با این تفاوت كه رحمت رحمانى شامل شامل همه موجودات است. زیرا وجود و جود آن‏ها و وسایلى كه براى بقاى آنها آفریده شده، رحمت است ولى رحمت رحیمیه عبارت از الطاف و دستگیرى‏هاى خاصى كه انسان در اثر حسن انجام وظیفه مستحق آن مى‏گردد و پیامبران آمده‏اند كه ما را به اینگونه مددهاى غیبى مؤمن نمایند. با چنین ایمانى ما وارد معامله با خدا مى‏شویم. حس مى‏كنیم كه با انجام اعمال نیك خدا ما را پاداش داده، حفظ مى‏كند و با انجام گناه كیفر مى‏دهد. (431)

به هر حال بشر زندگى فردى و اجتماعى بشر مشمول لطف‏ها و رحمتهاى خاصى مى‏شود كه او را مدد مى‏رساند. كمكهاى غیبى به صورت فراهم شدن شرائط موفقیت است و گاه به صورت الهامات و هدایتها. ولى باید دانست كه این چنین نیست كه انسان دست روى دست بگذارد تا دستى از غیب برون آید و كارى بكند. خیر! مددهاى غایبى دو شرط دارد: اول عمل و كوشش و مجاهدت، دوم نیت خالص داشتن.



قرآن كریم مى‏فرماید: ان تصروا الله ینصركم و یثبت اقدامكم؛(432) یعنى یارى الهى مشروط است به یارى كردن قبلى شما نسبت به دین خدا و مخصوصاً این كه خالصانه و لله و فى الله باشد، یا مى‏فرماید: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا (433) در این‏جا نیز، هم صرف نیروى بدنى (كوشش و جهاد) و هم صرف نیروى روحى (فینا = در راه ما) را شرط قرار مى‏دهد و در این زمینه نه تنها در قرآن و احادیث، بلكه در زندگى خود و اطرافیان‏مان نمونه‏هاى متعددى مى‏توانیم بیابیم. این كه زندگى انسان اگر مقرون به حق‏جویى و اخلاق و عمل باشد، مورد حمایت حقیقت قرار خواهد گرفت علاوه بر این كه از لوازم ایمان به انبیاست یك حقیقت تجربى و آزمایشى است، البته تجربه و آزمایش شخصى؛ یعنى هر كسى لازم است در عمر خویش چنین كند تا اثر لطف و عنایت پروردگار را در زندگى خود ببیند و چقدر لذت‏بخش است معامله با خدا و مشاهده آثار لطف او.

این كار سختى نیست و مراحل اولیه‏اش آسان است؛ انسان مى‏تواند با خدمت به خلق، مخصوصاً احسان به والدین، به شرط اخلاص، كم و بیش آثار لطف خدا را همراه خود ببیند، و من خودم مى‏توانم ادعا كنم كه عملاً لطف پروردگار را در این شرایط وجدان كرده‏ام.

تفاوت تفكر مادى و الهى در همین جاست. از نظر یك فرد مادى در حساب عالم هیچ تفاوتى میان راه حق و ناحق نیست. از نظر او عوامل مؤثر در اجل، روزى، سلامت و سعادت منحصرا مادى است و كسى كه در راه عدالت و انسانیت گام بر مى‏دارد و مخالف وى، از این حیث با هم فرقى ندارند، ولى از نظر جهان‏بینى الهى علل و عوامل دیگرى نیز در این جهان موثر است. از این نظر جهان یك واحد زنده و با شعور است و اعمال و افعال بشر عكس‏العمل دارد.

یك فرد مادى هر قدر به مسلك خود مؤمن و معتقد باشد و هر قدر آرمانش مقدس و دور از خودخواهى و نفع پرستى باشد، بیش از این عقیده ندارد كه به اندازه سعى و كوشش خود نتیجه مى‏گیرد، اما یك نفر انسان مؤمن و معتقد به خدا و غیب مى‏داند اگر در راه حق فداكارى كند، دستگاه جهان، به حمایت او بلند مى‏شود و صدها هزار برابر نیروى او، نیروى كه به یارى او مى‏آید.[(434)

گفتیم: یكى از انواع مددهاى غیبى، الهامات و هدایت‏هاست. آنچه ما معمولاً از راههاى حصول علم مى‏دانیم دو تاست: یكى تجربه و مشاهده عینى، و دیگرى قیاس و استدلال منطقى،(435) ولى آیا تمام معلومات بشر فقط از این دو راه است؟

بسیارى از دانشمندان معتقدند كه راه سومى نیز هست و اغلب اكتشافات بزرگ به صورت ناگهانى در روح و مغز دانشمند جهیده است.

ابن سینا معتقد است كه چنین قوه‏اى در بسیارى از افراد كم و بیش وجود دارد و آیه شریفه: یكاد زیتها یضیى‏ء و لو لم تمسسه نار را بر همین قوه كه در بعضى افراد احیانا به صورت شدیدترى وجود دارد حمل مى‏كند. غزالى در بحث وحى و نبوت مى‏گوید:

بهترین دلیل بر امكان وحى، وقوع آن است. زیرا بشر اطلاعاتى درباره داروها و یا درباره نجوم دارد كه مسلما از تجربه به دست نیامده است.(436)

خواجه نصیر الدین طوسى نیز همین مطلب را در مورد برخى از صنایع مى‏گوید. در دانشمندان معاصر نیز این نظریه طرفداران فراوانى دارد.

چنان كه حتى الكسیس كارل در كتاب انسان موجود ناشناخته دانشمندان را به دو دسته تقسیم مى‏كند: دانشمندان منطقى و دانشمندان اشراقى.

ریاضیدان فرانسوى، ژاك هادامارا، در مقاله نقش شعور باطن در تجسمات علمى مدعى است كه هر دانشمند محققى كم و بیش احساس كرده برخى مطالب علمى او حاصل یك رشته الهامات درونى مى‏باشد؛ و انیشتین نیز شبیه این مطلب را گفته است. (437)

تا این جا معلوم شد كه در زندگى فردى بشر انواعى از مددهاى غیبى وجود دارد: به صورت تقویت دل و اراده، بصورت فراهم شدن وسائل مادى كار، بصورت هدایت و روشن‏بینى، و صورت الهام افكار بلند علمى. معلوم مى‏شود انسان به خود واگذاشته نیست و عنایات الهى شامل حال او مى‏شود. حال درباره یك فرد چنین است، درباره جامعه بشریت چطور؟

از نظر اسلام مددهاى غیبى به جامعه به صورت ظهور افراد منجى محقق مى‏شود ظهور نوابغ بزرگ یا پیامبران عظیم الشأنى، مثل ابراهیم، موسى، عیسى و محمد علیهم‏السلام در شرائطى بوده كه جامعه بشریت سخت نیازمند آنها بوده است، و معمولاً در مواقعى ظهور كرده‏اند كه بشریت در یك پرتگاه خطرناكى قرار داشته و آن‏ها سبب نجات و اصلاح اجتماع خود شده‏اند: و كنتم على شفا حفرة من النار فأنقذكم منها(438) یا و نرید ان نمن على الذین استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین(439)

مسئله مهدویت در اسلام نیز چنین است، اعتقاد به مهدویت، اعتقاد به ظهور یك منجى بشریت است، نه فقط در شعاع زندگى یك قوم یا یك ملت بلكه در كل جهان و براى اصلاح اوضاع زندگى تمام بشریت. ممكن است بعضى بپندارند كه در عصر علم و دانش، دلیلى ندارد كه تصور كنیم كه خطرى بشریت را تهدید مى‏كند و نیاز به مدد غیبى باشد. بشریت روز بروز بالغتر و كاملتر مى‏شود و طبعا نیازمندیش به مددهاى غیبى - به فرض قبول آنها - كمتر مى‏گردد، اما در حقیقت این خیال باطلى است.

خطراتى كه در عصر به اصطلاح علم و دانش بشریت را تهدید مى‏كند، از خطرات عصرهاى پیشین بیشتر است. علماى اخلاق همواره گفته‏اند: منشأ انحرافات بشر تنها نادانى و جهالت نیست، بلكه انحرافات بشر بیشتر از ناحیه غرایز و تمایلات مهار نشده است.

در عصر ما، علم و دانش، ابزار غرایز سركشى چون شهوت و غضب و برترى طلبى و نفع‏پرستى شده است. و به همین علت خود علم و فن كه بزرگترین دوست بشر است چون آلت دست این غرایز قرار گرفته بزرگترین دشمن او شده است، زیرا كه علم چراغ است و هدف را ما تعیین مى‏كنیم و چو دزدى با چراغ آید گزیده‏تر برد كالا.

علم همه چیز را تحت اختیار مى‏گیرد و قادر نیست به انسان هدف دهد، اما انسان بر علم مسلط است و آن را هر طور كه بخواهد به كار مى‏گیرد. فقط دین است كه مى‏تواند بر انسان و غرائز او مسلط شود و او را به اهداف عالى سوق دهد.

ما چون مسلمانیم و معتقدیم كه جهان را صاحبى باشد خدا نام هرگز نمى‏پذیریم كه خطر عظیمى بشریت را نابود كند. تعلیمات انبیا نوعى امنیت و اطمینان خاطر به ما داده است و در عمق قلب خود به مددهاى غیبى ایمان و اتكا داریم، ولى دیگران چطور؟ هر از چندى، در روزنامه‏ها و سخنرانى‏ها آثار بدبینى شومى را نسبت به آینده بشریت مشاهده مى‏كنیم.

اگر ما نیز ایمان به مددهاى غیبى را از دست بدهیم و تنها بر اساس علل ظاهرى حكم كنیم، باید به آنها حق بدهیم. اگر این بدبینى را بپذیریم واقعاً مسأله، صورت عجیب و مضحكى به خود مى‏گیرد، زیرا آن طور كه مى‏گویند با توجه به تاریخ چندین میلیارد ساله زمین و عمر یك میلیون ساله انسان، و دوره كوتاه علم و صنعت و پیشرفت شگفت آور در تكنولوژى، مَثَل بشر مثل طفلى مى‏شود كه در اولین لحظه‏اى كه قدرت در دست‏گیرى چاقو را مى‏یابد، آن را به شكم خود مى‏زند و كوچكترین حظى از زندگى خود نمى‏برد.

اما یك فرد تربیت شده در مكتب الهى این طور فكر نمى‏كند، مى‏گوید:

درست است كه جهان در سر یك پیچ پیچ خطرناك قرار گرفته، ولى همانطور كه خداوند در گذشته - البته در شعاع كوچكترى - بشر را از موقعیت‏هاى خطیر نجات داده و مصلحى فرستاده است، این بار نیز بشر را رها نخواهد كرد. عمر جهان به پایان نرسیده است. ما معتقدیم كه هنوز اول كار است و با ظهور امام عصر دولتى مقرون به عدل و عقل و سعادت و سلامت در انتظار بشریت است.

در حدیث آمده كه در آن دولت جهانى، به عدالت حكم شود و ستم براى همیشه رخت بربندد، ره‏ها ایمن گردد، زمین بركات و استعدادهاى خود را ظاهر گرداند و حداكثر استفاده از منابع و خیرات زمین صورت گیرد، فقیرى پیدا نشود كه مردم صدقات و زكات خود را به او بدهند و این است معنى سخن خدا كه: عاقبت از آن متقیان است. (440)

این است فلسفه بزرگ مهدویت. در عین اینكه پیش‏بینى یك سلسله نابسامانیها و كشتارها و بى عدالتى‏هاست: پیش بینى یك آینده سعادت بخش و پیروزى كامل عقل بر جهل، توحید بر شرك، عدالت بر ظلم و سعادت بر شقاوت است.(441)

مدیریت و رهبرى در اسلام‏

براى این كه به مسئله مدیریت و رهبرى از نظر اسلام توجه كنیم باید با دو مفهوم از مفاهیم اسلامى آشنا شویم: رشد و امامت (هدایت).

رشد كلمه‏اى است كه از قرآن كریم گرفته شده است. قرآن در مورد یتیمان مى‏فرماید: یتیمانى كه سرپرست خود را از دست داده‏اند و ثروتى دارند تا زمان بلوغ بر آنها سرپرستى كنید. بعد اضافه مى‏كند كه بلوغ شرط لازم هست، اما كافى نیست.زمانى كه رشد در آن‏ها احساس شد مى‏توان ثروت را به آن‏ها داد.

در فقه اسلامى در مورد ازدواج، همه فقها علاوه بر بلوغ و عقل، رشد را نیز لازم دانسته‏اند. البته در اصطلاح فارسى رشید به كسى گوییم كه اندام موزون و برازنده‏اى داشته باشد، اما در اصطلاح فقهى رشد به كمال روحى گفته مى‏شود و مى‏گویند: افراد یا عاقلند و یا مجنون، و عاقل‏ها یا رشیدند یا غیر رشید (سفیه). اگر بخواهیم كلمه رشد را به مفهوم عامش كه شامل همه انواع رشدها بشود تعریف كنیم باید بگوییم: رشد یعنى این كه انسان شایستگى و لیاقت اداره و نگهدارى و بهره‏بردارى از سرمایه‏ها و امكانات مادى یا معنوى كه به او سپرده مى‏شود را داشته باشد.

رشد فقط به فرد منحصر نمى‏شود، براى ملت‏ها هم میتوان رشد را تعریف كرد. رشد ملى عبارت است از لیاقت یك ملت براى نگهدارى و بهره‏بردارى و سود بردن از سرمایه‏ها و امكانات طبیعى و انسانى خود.

رهبرى و مدیریت كه موضوع بحث ماست خود مستلزم نوعى از رشد است، زیرا رهبرى در حقیقت، یعنى بسیج كردن نیروى انسانها و بهره‏بردارى صحیح از نیروهاى انسانى. براى وضوح بیشتر توضیحى درباره رشد فردى مى‏آوریم سپس وارد مسئله رهبرى مى‏شویم.

اولین رشدى كه انسان باید از آن بهره‏مند شود رشد فردى، شخصى و اخلاقى است، اما كمتر كسى است كه از سرمایه‏هاى فردى خود بهره بردارى صحیح كند. در این جا دو مثال مطرح مى‏كنیم: یكى در بعد علمى و یكى در بعد دینى.

افراد از نظر هوش و استعداد و حافظه با هم تفاوت دارند. افراد رشید از حافظه خود بهره‏بردارى صحیح مى‏كنند، اما انسان هاى غیر رشید ممكن است حافظه‏اى بسیار قوى هم داشته باشند، اما نتوانند از آن استفاده كنند. آدم غیر رشید حافظه را مثل یك انبار فرض مى‏كند هر چیزى را داخلش پرت مى‏كند و اگر زمانى محتاج آن‏ها شد مجبور است ساعت‏ها در این انبار محفوظات جستجو كند، ولى یك فرد رشید ابتدا از بین موضوعات، موضوعات مفید را انتخاب مى‏كند و بعد از تكمیل یك موضوع به موضوع دیگر مى‏پردازد؛ چنین فردى اگر حافظه‏اش ضعیف هم باشد از آن حداكثر استفاده را مى‏كند و مثل كسى است كه كتابخانه‏اى منظم با قفسه بندى‏هاى مرتب دارد كه هر كتابى را بخواهد سریعا مى‏یابد.

مثال دوم در مسأله عبادت است. غالباً مردم خیال مى‏كنند كه چون عبادت خوب است، پس هر چه بیشتر بهتر. فكر نمى‏كنند كه عبادت وقتى اثر مى‏دهد كه جذب روح شود؛ همانطور كه براى جسم هم اگر غذاى خوبى باشد نمى‏گوییم: هر چه بیشتر بهتر، بلكه حد را باید رعایت كرد. عبادت كه غذاى روح مى‏باشد نیز چنین است. عبادت باید با نشاط روح توأم باشد. البته نه به این معنى كه حتماً باید قبل از شروع نشاط روحى داشته باشیم. بسا افرادى كه هیچ وقت نشاط پیدا نكند؛ چون خود نشاط تدریجاً با عبادت و انس با ذكر خدا، پیدا مى‏شود، بلكه مقصود این است كه ظرفیت انسان براى عبادت محدود است و فرضاً اگر هم انسان عبادت را با نشاط آغاز كند، پس از مدتى كه بدن خسته شد نشاط هم از بین مى‏رود و و از آن به بعد عبادت جنبه تحمیلى پیدا مى‏كند و همانند غذاى نامطبوعى مى‏شود كه بدن، به جاى جذب، دفع مى‏كند. و به فرموده پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم: تنها كسانى از ثمرات عالى عبادت بهره‏مند مى‏شوند كه قلب آن‏ها عاشقانه عبادت را انتخاب كند و بپذیرد.(442)

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به جابر بن عبدالله انصارى مى‏فرمود: اسلام دین متین و محكمى است، لذا طورى عمل كن كه نفست عبادت را دشمن بدارد. (443) سواره‏اى كه چند منزل را یك باره مى‏راند، نه به مقصد مى‏رسد و نه پشت سالم براى مركب خود باقى مى‏گذارد.(444)

اكنون بر مى‏گردیم به مسأله مدیریت اجتماعى. گفتیم: رشد یعنى قدرت مدیریت. وقتى موضوع رشد، اداره انسان‏هاى دیگر باشد آن را مدیریت و رهبرى مى‏نامیم. كه در اسلام از واژه هدایت یا امامت استفاده شده است.(445)

دنیاى امروز به مسأله رهبرى و مدیریت تنها از جنبه اجتماعى مینگرد و البته به حق اهمیت زیادى به آن مى‏دهد. اهمیت فوق العاده رهبرى بر سه اصل مبتنى است: اصل اول مربوط است به اهمیت انسان و ذخائر و نیروهاى عظیمى كه در وجودش نهفته است كه معمولاً خود به آنها توجه ندارد. در اسلام به مسئله متوجه كردن انسان به عظمت شرافت خود و نیروهایى كه در خود دارد توجه زیادى شده است. مثلاً قرآن مى‏گوید: فرشتگان را واداشتیم كه به انسان سجده كنند، یا انسان بر فرشتگان در تعلم اسماء الهى پیشى گرفت، یا آنچه در زمین و آسمان است مسخر انسان گردانیدیم.

اصل دوم مربوط است به تفاوت انسان و حیوان. حیوانات مجهز به یك سلسله غرایزند و رشد آن‏ها رشد غریزى است؛ یعنى حیوان به طور غریزى به سرمایه‏هاى خود، آگاه است و لیاقت بهره بردارى از آن‏ها را به طور غریزى داراست، ولى انسان با این كه از نظر نیروها مجهزترین موجودات مى‏باشد، از لحاظ غریزه فقیرترین موجود است، لذا به رهبرى، مدیریت و هدایت از خارج نیاز دارد. و رشد او یك امر اكتسابى است كه باید با پاى خود و به انتخاب و مسوولیت خود انجام دهد،(446) اصل سوم مربوط به قوانین خاص زندگى بشرى است كه یك سلسله اصول بر رفتار انسان حكومت مى‏كند كه رهبرى انسان بى‏شناخت آن اصول ممكن نیست.

قرآن كریم درباره رهبرى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت علیهم(447) پیامبر نیروهاى بسته را باز كرد.

از این آیه مى‏توان نتیجه گرفت كه مدیریت اجتماعى یعنى: مجهز كردن، تحریك و آزاد سازى نیروها و در عین حال كنترل آن‏ها و در مجراى صحیح قرار دادنشان و به آن‏ها سازمان حركت بخشیدن. مدیریت صحیح از ضعیف ترین ملتهاى دنیا، قوى‏ترین ملتها را مى‏سازد، آنچنانكه رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم چنین كرد.(448)

حال اگر بخواهیم نظر اسلام را در باب اصول مدیریت و رهبرى درك كنیم دو راه باید طى شود:

اول مطالعه بسیار عمیق سیره اولیاء دین، مخصوصاً پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیه السلام و از میان سیره‏هاى مختلف ایشان مخصوصاً سیره ایشان در لشكركشى، در سیاست، در تبلیغ اسلام، در رفتار با دشمنان، و در خانواده.

سیره عملى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم نشان دهنده روانشناسى ایشان است؛ مثلاً وقتى آن حضرت معاذ بن جبل را براى تبلیغ به یمن فرستاد، چنین فرمود: یسر و لا تعسر، بشر و لا تنفر و صل بهم صلوة اضعفهم؛(449)

یعنى از طرفى با سختگیرى نمى‏شود مردم را رهبرى كرد، پس بر آنها آسان بگیر، از طرف دیگر از راه ترساندن وارد مشو، كه مردم احساس تنفر كنند. هنگام نماز با تازه مسلمانان كه هنوز لذت عبادت را نچشیده‏اند، مدارا كن و حال ضعیف‏ترین آن‏ها را رعایت كن تا كسى از نماز خواندن، خسته و ناراحت نشود.

نكته قابل تأمل دیگرى كه از سیره امیرالمؤمنین علیه السلام استفاده مى‏شود این است كه در اسلام رهبر از آن جهت كه رهبر است و باید روحها را اداره و ارضاء نماید و بسیج كند، وظائفى دارد كه غیر او و حتى خود او در غیر پست رهبرى ندارد.(450) مثل ساده‏زیستى در حد پایین‏ترین افراد جامعه.

طریق دوم، مراجعه به متون دستورهاى اسلامى در این زمینه است مخصوصاً آنچه در قرآن خطاب به پیامبران در روبرو شدن با ملتها آمده و همچنین دستورهایى كه در باب نحوه امر به معروف و نهى از منكر، نحوه ارشاد جاهل و وعظ و اندرز غافل، شرایط مبلغ و تبلیغ و... مطرح شده است.

مسائل رهبرى با روان بشر سروكار دارد. جلب همكارى روانها و به حركت در آوردن آنها بسوى هدفى مقدس و عالى، مهارت و ظرافت فوق العاده مى‏خواهد كه كار هر كس نیست و امروزه با پیشرفتهاى علومى چون روانشناسى و جامعه‏شناسى، مطالعه سیره اولیاء خدا نشان مى‏دهد كه رفتار آنها بر دقیقترین ملاحظات روانى و بر اصول دقیق علمى رهبرى منطبق بوده است و به این ترتیب بوده كه مى‏توانستند تا اعماق قلوب مردم نفوذ كنند.(451) (452)

رشد اسلامى‏

رشد یكى از مفاهیم اسلامى است كه در مورد برخى احكام آورده مى‏شود. و به لحاظ فقهى در قبول مسوولیت‏ها شرط است؛(453) منتها با بلوغ و با عقل این تفاوت را دارد كه بلوغ یك سیر طبیعى و خارج از اختیار انسان دارد، بى عقلى (جنون) هم یك بیمارى است كه دیگران موظفند در صورت امكان، شخص مجنون را معالجه كنند، ولى رشد یك امر اكتسابى است؛ یعنى چون ما عاقل و بالغ هستیم، موظفیم آن را كسب كنیم.

در گفتار قبل در تعریف رشد گفتیم كه رشد یعنى لیاقت و شایستگى براى نگهدارى و بهره‏بردارى از امكانات و سرمایه‏هایى كه در اختیار انسان قرار داده شده است و توضیح دادیم كه مسئله مدیریت، یكى از فروع مسأله رشد است. امروزه مسأله مدیریت، چه مدیریت بازرگانى، یا صنعتى، یا ادارى، یا روحانى، فوق‏العاده مورد توجه عصر ماست و انسان‏ها باید در كارهایى كه به آن‏ها واگذار مى‏شود، به تعبیر اسلامى رشد داشته باشند و نداشتنش هم عذر نیست، باید برویم و كسب كنیم.

همچنین گفتیم كه یك تفاوت انسان و حیوان در همین مسأله رشد است، كه در حیوان غریزى و طبیعى است، ولى در انسان، اكتسابى؛ یعنى حیوان نه تنها به سرمایه‏ها و امكاناتش آگاهى غریزى دارد، بلكه لیاقت نگهدارى و بهره‏بردارى را هم به نحو غریزى داراست، ولى انسان همه راه‏هایى را كه حیوانات دیگر به حكم غریزه انجام مى‏دهند، با انتخاب و مسوولیت خودش انجام مى‏دهد.

تفاوت دیگر رشد حیوان با انسان (غیر از غریزى و اكتسابى بودن) این است كه رشد حیوان مربوط به زمان حال و منطقه خاص است ولى رشد انسان نه محدود به زمان حال است و نه محدود به منطقه زندگى خاص. رشد انسان نسبت به زمان گذشته، یعنى آگاهى به سرگذشت خود و بهره‏بردارى از امكانات تاریخى، اما رشد نسبت به آینده، یعنى حوادث آینده را پیش‏بینى علمى كردن و پیشاپیش آن‏ها را تحت ضبط و كنترل درآوردن؛ به عبارت دیگر سوار شدن بر زمان و هدایت آن بر اساس قوانینى كه بر آن حاكم است، زیرا پیش‏بینى آینده فرع بر شناخت حال و مقتضیات زمان است، پس رشد، شناخت زمان و مقتضیات آن است. مردمى كه عصر و زمان خود را درست درك نمى‏كنند به طریق اولى نمى‏توانند آینده را پیش‏بینى كرده، تحت كنترل خود درآورند.(454)

در مسأله رشد، اول چیزى كه لازم است، شناخت است. وقتى مى‏خواهیم لیاقت حفظ و نگهدارى از سرمایه‏هاى الهى كه در وجود ما نهاده شده است پیدا كنیم، باید ابتدا این سرمایه‏ها را بشناسیم. بعد از مرحله شناخت، مرحله قدرت و لیاقت نگهدارى و بهره بردارى است. آموزش و پرورش به طور كلى متوجه این دو جهت است. آموزش‏ها متوجه آگاهى بخشى‏ها هستند كه یك ركن رشد است، و پرورش‏ها متوجه توانایى بخشى‏ها هستند كه ركن دوم آن است.

حال كه با مفهوم رشد آشنا شدیم و دیدیم كه در مسئولیتهاى اسلامى توجه خاصى به رشد شده و خود رشد هم مسوولیتى است كه باید اكتساب شود، باید بدانیم كه مسوولیت و رشد انواعى دارد: رشد اخلاقى، اجتماعى، سیاسى، ملى و... اما در میان رشدها یك رشد است كه نام آنرا رشد اسلامى میگذاریم، یعنى در میان همه مسئولیتها یك مسئولیت هم در باره خود اسلام داریم: مسئولیت شناخت، حفظ، نگهدارى و بهره‏بردارى از اسلام.

چرا كه اسلام هم، یك سرمایه معنوى عظیم است كه در اختیار ما گذاشته شده است. آیا ما مسلمانان چنین رشدى داریم كه مسوولیت اسلام را بر عهده گرفته‏ایم؟ گفتیم كه شرط اول رشد شناخت است، آیا ما اسلام را مى‏شناسیم؟

متأسفانه مى‏بینیم كه ما این اولین شرط را نداریم؛ یعنى هنوز نمى‏دانیم كه اسلام هم فرهنگى دارد. ما حتى تاریخ درخشان خود و شخصیت‏هاى بزرگ خود را كه در تحول تمدن عالم نقش داشته‏اند نمى‏شناسیم و به همین جهت است كه به خودمان اعتماد نداریم و خود را حقیر مى‏پنداریم؛ و اگر ما چیزى را نشناسیم چگونه مى‏خواهیم آنرا حفظ و نگهدارى و از آن بهره بردارى كنیم.

از علام بى رشدى ما این است كه مثلاً مى‏شنویم در جایى قرآن‏هاى نفیس خطى را كه نشاندهنده هنر و علاقه اجداد ما به كتاب مقدسشان بوده است در اختیار بچه مكتبى‏ها قرار داده‏اند و آن‏ها هم كه تازه مى‏خواستند قرآن یاد بگیرند آن‏ها را ورق ورق كرده‏اند، و چون قرآن‏ها دیگر قابل استفاده نبوده، مى‏خواسته‏اند آن‏ها را زیر زمین دفن كنند! این در حالى است كه مى‏بینیم كتاب نفیس خطى ما از اروپا مى‏آیند و به موزهاى خود مى‏برند.

ابنیه تاریخى ما تا چند سال پیش چنان بود كه هر كسى هر بلایى كه مى‏خواست سر آن مى‏آورد. درباره دانشمندان گرانقدر خود آن قدر بى اطلاعیم كه باید ارزش آنها را از زبان بیگانگان بشنویم تا آن‏ها را قبول كنیم. از همه سرمایه‏ها بالاتر و مهم‏تر خود مقررات اسلامى است كه سالهاست در اثر بى رشدى و بى لیاقتى و عدم شناخت ما از اسلام و فلسفه اجتماعى و انسانى اسلام فراموش شده و به جاى آن مقررات موضوعه و مجعوله دیگرى جانشین گردیده است. باز اگر مى‏نشستیم و واقعاً مطالعه مى‏كردیم و مى‏دیدیم كه مثلاً مقررات قضایى یا خانوادگى اسلام قادر به تنظیم صحیح اجتماع و خانواده نیست، جاى اشكال نبود، اما مى‏بینیم بدون مطالعه یا با دلایل سست این‏ها كنار گذاشته مى‏شوند.

مثلاً همین مسأله مجازات دزدى كه عده‏اى امروزه جار و جنجال راه انداخته‏اند و مى‏گویند: دنیاى امروز دیگر نمى‏پسندد كه دست دزد را ببرند.

مگر ما از خودمان فهم و انتخاب نداریم كه باید پسند دیگران را بپسندیم.

برخى با ظواهر عوام‏فریبانه‏ترى مى‏گویند: دزد را نباید مجازات كرد، بلكه باید تربیت كرد و نجات داد. حال آن كه این جا سخن در این نیست كه یا تربیت و مجازات، بلكه سخن این است كه اگر تربیت مؤثر نشد چه باید كرد؟ البته توجه شود كه از نظر اسلام، اولاً این قانون و امثال آن زمانى اجرا مى‏شود كه قبلاً صریحاً اعلام شده باشد و مجرم از آن خبردار باشد ثانیاً، این مجازات، آخرین عامل تربیتى اجتماع است؛ و گرنه اسلام هرگز نمى‏گوید: تنها راه جلوگیرى از دزدى یا هر جنایت دیگر، فقط مجازات است.

برخى دیگر چنین اشكال مى‏كنند كه با این قانون، فقط دست آفتابه دزد را مى‏برند، ولى كسى كه با استفاده از قوانین ظالمانه موجود، حقوق بسیارى از دیگران را به نفع خود ضایع كند، مصون و محترم است.

پاسخ این است كه مگر اجراى این مجازات به معناى این است كه قوانین دیگر هر طور بوده، بود؟ یا اگر دزدى زر و زور داشت نباید متعرض او شد؟ خیر، این مجازات جزیى از یك طرح كلى است كه شامل وضع و اجراى قوانین عادلانه نیز هست.(455)

به هر حال مسأله عدم توجه ما به مسؤولیت حفظ مقررات اسلامى از راه عدم شناخت ما به فلسفه نظامات اجتماعى، سیاسى، حقوقى، جزائى و خانوادگى اسلام و عدم توانائى ما بر دفاع از آنها، یكى از مسائل بسیار حساس است. خوشبختانه در سالهاى اخیر تا حدى بیدارى پیدا شده است.

افرادى كه عمیقاً نظام‏هاى اسلامى را مطالعه مى‏كنند از دو جهت در شگفت مى‏مانند: یكى عمق اعجاز آمیز فلسفه‏هاى اجتماعى اسلامى و دیگر نهایت بى خبرى و بى لیاقتى مدعیان حراست این مقررات.

مثال دیگر از بى رشدى ما این است كه یك جامعه زنده از خصوصیاتش این است كه هر ناراحتى كه بر یك عضو وارد شود، تمام پیكر آگاه و بى تاب مى‏شود و همدردى مى‏كند.

در بحث خطابه و منبر گفته‏ام كه فلسفه نماز جمعه كه اسلام آن را واجب كرده، این است كه مسلمانان از آنچه در جهان، خصوصاً در جهان اسلام مى‏گذرد كاملاً بى‏خبریم.

اندلس اسلامى یكى از بزرگترین تمدنها و حساسترین عضو پیكر اسلام از آن جدا مى‏شود، اما شرق اسلامى تا صدها سال خبردار نمى‏شود و امروز هم كم و بیش حوادث دردناكى براى جامعه اسلامى رخ مى‏دهد ما از آنها خبر نداریم، چه رسد به همدردى.

یكى دیگر از علایم بى‏رشدى ما عدم توانایى براى پیش بینى حوادث است، كه توضیحش را قبلا دادم. این‏ها علایم منفى بى رشدى ما بود؛ یعنى بى خبریها، بى اطلاعى از شرایط زمان، پیش بینى‏ها و... حال به چند نمونه از علایم مثبت بى رشدى اشاره كنم؛ یعنى حركتهایى كه كمتر از سكونها نشانه بى‏رشدى نیستند.

انتشارات و مطبوعات مردمى نمایانگر سطح رشد آنهاست. نگاهى به آثار منتشره ما به نام اسلام و دین، سطح رشد جامعه ما را مى‏فهماند.

فرنگى‏ها مى‏گویند اگر به كتابهاى غربى مى‏خواهید رجوع كنید، به آن‏هایى رجوع كنید كه تاریخش به شما نزدیكتر است، ولى در مورد كتابهاى شرقى بالعكس است، زیرا هر چه جلوتر آمده بى‏ارزش تر شده است. البته مقدارى مبالغه است، ولى بى شك كتب جدید به اصطلاح تبلیغى و دفاعى اسلامى چنین است و اغلب بیش از آن كه آگاه كننده باشد تخدیرى و منحرف‏كننده است.

مورد دیگر، مصارف نیروهاى مغزى ماست. مغزهاى متفكران جامعه از سرمایه‏هاى گرانقدر آن جامعه‏اند. آنچه به رشد مربوط است داشتن یا نداشتن مغزهاى قوى نیست، بلكه مهم این است كه آن‏ها صرف چه مسائلى میشوند؟ نیروى مغزى برخى جامعه‏ها صرف مسائلى بى‏فائده یا كم فایده مى‏شود. در جامعه ما عادت شده كه مقدار بسیار زیادى از این نیروها صرف حل شبهه‏هایى كه هزاران بار حل شده شود حال این كه هزاران مسأله مهمتر و مورد نیازتر از آن داریم كه كسى در فكر آنها نیست.


شنبه 22/3/1389 - 12:21
دعا و زیارت

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا أن هدانا الله

دفتر حاضر خلاصه‏اى است از هفت كتاب تعلیم و تربیت در اسلام، انسان كامل، تكامل اجتماعى انسان، نبرد حق و باطل، امدادهاى غیبى در زندگى بشر، ولاها و ولایت‏ها و عرفان حافظ كه عمدتا سخنرانى‏هاى استاد مطهرى (ره) در رابطه با تعالیم اسلام در باب ابعاد گوناگون زندگى فردى و اجتماعى انسان است و لذا نام انسان بر آستان دین براى این مجموعه انتخاب شده است. در این جا شایسته است مرور كوتاهى داشته باشیم بر پیشینه و كلیات مطالب هر یك از این كتاب‏ها:

كتاب تعلیم و تربیت در اسلام مشتمل بر دو سلسله از سخنرانى‏هاى استاد مطهرى است كه در سال‏هاى 1351 و 1352، بخشى در جمع دبیران تعلیمات دینى و بخش دیگر در انجمن اسلامى پزشكان ایراد شده است.

اصل كتاب كه تاكنون 36 بار به چاپ رسیده، تنظیم سلسله‏وار 19 جلسه سخنرانى است، بدون لحاظ مباحث مشترك و رعایت تقدم و تاخیر منطقى، و به ویژه این كه نوار چندین جلسه از سخنرانى‏هاى استاد در دست نیست و لذا سیاق مباحث استاد در چند جا قطع شده و افتادگى‏هایى در مطالب مطرح شده توسط ایشان وجود دارد. از این رو براى درك بهتر دیدگاه‏هاى ایشان در رابطه با موضوع تعلیم و تربیت در اسلام، مطالب این كتاب را در قالب سه فصل زیر تنظیم نمودیم:

فصل اول، كلیات، در بیان اهمیت تربیت و رابطه آن با صنعت، عادت و اخلاق؛

فصل دوم، اصول و مبانى تربیت، در بیان موضوعاتى همچون نسبیت اخلاق، معیار فعل اخلاقى، پرورش یا مبارزه با خود، مراحل خروج از خودخواهى، و توجه به همه استعدادهاى انسانى در امر تربیت؛

فصل سوم، عوامل تربیت از نظر اسلام، شامل تعلیم و پرورش عقل، تزكیه نفس، عبادت، مراقبه و محاسبه، معاشرت با صالحان، ازدواج، جهاد و كار.

لازم به ذكر است برخى از مباحث این كتاب به ویژه موضوع نسبیت اخلاق و معیار فعل اخلاقى به خاطر ابعاد فلسفى بحث، در این دفتر به صورت بسیار مختصر مورد اشاره قرار گرفته و تفصیل آن را انشاءالله در دفتر هفتم، در خلاصه كتاب فلسفه اخلاق ملاحظه خواهید كرد.

كتاب انسان كامل متن مكتوب سیزده سخنرانى استاد مطهرى است كه در سال 1353 ایراد شده و تاكنون 25 بار تجدید چاپ شده است. استاد پس از بیان این كه شناخت انسان كامل، هم براى زندگى فردى انسان مسلمان و هم براى ایجاد جامعه اسلامى ضرورت دارد، انسان كامل را از دیدگاه هشت مكتب عقل، عرفان، قدرت، محبت، ضعف، ماركسیسم، اگزیستانسیالیسم، برخوردارى و زیبایى معرفى مى‏كند و با نقد نظرات این مكاتب به تبیین دیدگاه اسلام در باب انسان كامل مى‏پردازد و معتقد است كه كمال انسان در رشد هماهنگ تمام ارزش‏هاى انسانى و در حد اعلاى آن است.

لازم به ذكر است كه به خاطر اشتراك برخى از مطالب كتاب انسان كامل و كتاب تكامل اجتماعى انسان، این مطالب ادغام و با ذكر ماخذ هر یك، در خلاصه كتاب انسان كامل آمده است.

كتاب تكامل اجتماعى انسان كه تاكنون 13 بار تجدید چاپ شده، از چند بخش تشكیل شده است. بخش اول تحت عنوان تكامل اجتماعى انسان، حاصل دو سخنرانى است كه در حدود سال 1350 در دانشگاه شیراز ارائه شده است.

در این بحث استاد مطهرى با بررسى محورهاى مختلف تكامل انسان در طول تاریخ به این جمع بندى مى‏رسد كه على‏رغم پیشرفت فراوان انسان در ابعاد فنى و تشكیلاتى و در رابطه با طبیعت، در رابطه با دیگر انسان‏ها و در رابطه با معنویات، انسان پیشرفت نكرده، و یا پیشرفتش بسیار ناچیز بوده است.

موضوع دیگر این بحث، آینده بشر است كه استاد با نقد نظرات مأیوسانه غربیان و برخى روشنفكران، نظر اسلام در مورد آینده بشریت را به عنوان آینده روشن و طلایى در سایه حكومت عدل مهدى موعود علیه السلام مطرح مى‏نمایند.

بخش دوم كتاب تكامل اجتماعى انسان كه صورت مكتوب صحبت‏هاى استاد مطهرى در سال 1351 در جمع خصوصى حدود ده تن از شاگردان ایشان است، به موضوع هدف زندگى مى‏پردازد. استاد هدف زندگى را همان هدف از بعثت پیامبران و هدف بعثت را همان هدف خلقت مى‏داند؛ یعنى رسیدن به حقیقت كه همان خداست.

بخش سوم و چهارم كتاب، الهامى از شیخ الطائفه (سخنرانى استاد مطهرى در كنگره هزاره شیخ طوسى) و مزایا و خدمات مرحوم آیة الله بروجردى (مقاله‏اى از استاد پس از فوت آن مرحوم در سال 1340) است كه خلاصه این دو بخش در دفتر حاضر منعكس نشده است.

كتاب بعدى نبرد حق و باطل نام دارد كه تاكنون 18 بار تجدید چاپ شده و مشتمل بر ده گفتار از سخنرانى‏هاى استاد مطهرى در دو بخش است. بخش نخست آن تحت عنوان حق و باطل، كه تلفیق شده پنج گفتار استاد مى‏باشد، در سال 1356 ایراد شده كه سه گفتار آن در یك مدرسه دینى در دماوند و دو گفتار آن در منزل استاد بوده است. استاد مطهرى در این گفتارها با نقد نظر ماركسیسم در باب نبرد حق و باطل، نظر اسلام را چنین بیان مى‏كند كه حق، اصیل و مستقل است و باطل، طفیلى و گرچه گاهى شاهد غلبه ظاهرى باطل هستیم، اما پیروزى نهایى از آن حق است.

بخش دوم كتاب نبرد حق و باطل، احیاى تفكر اسلامى نام دارد كه آن هم حاصل پنج سخنرانى استاد مطهرى در حسینیه ارشاد است. گفتار اول این بخش در تاریخ 7 / 2 /1349 به مناسبت یادبود اقبال لاهورى، و چهار گفتار دیگر هر یك به فاصله یك هفته از گفتار قبلى ایراد شده است. استاد در این سخنرانى‏ها با تجلیل از اقبال لاهورى كه كنفرانس‏هایى تحت عنوان احیاى تفكر اسلامى در پاكستان داشته، دیدگاه او را مورد تایید قرار مى‏دهد كه على رغم وجود ظاهر دین اسلامى، روح اسلامى در میان مسلمین مرده است و به عنوان نمونه به مصادیق زیر اشاره مى‏كند:

عدم همبستگى در جوامع اسلامى، تفكر نادرست در باب تأثیر عمل در سعادت انسان، فهم نادرست در باب توكل، زهد و... .

كتاب امدادهاى غیبى در زندگى بشر كه مجموع پنج گفتار از استاد مطهرى در زمان‏ها و مكان‏هاى متفاوت است با نظارت و نگارش مقدمه‏اى از سوى خود ایشان ابتدا در سال 1354 منتشر شد و تاكنون 12 بار تجدید چاپ شده است.

گفتار اول این كتاب خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند، متن یك سخنرانى است كه در سال 1345 مقارن با مبعث رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در دانشكده نفت آبادان ایراد شده است و استاد مطهرى در این سخنرانى با بیان شرایط جاودانه شدن یك پدیده اجتماعى و با نقد نظرات مختلف در باب علل پیدایش دین، به این نتیجه مى‏رسد كه چون دین تامین كننده منحصر به فرد برخى از نیازهاى دائمى و فطرى بشر است، لذا خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند.

گفتار دوم كتاب، متن سخنرانى استاد تحت عنوان امدادهاى غیبى در زندگى بشر است كه در سال 1346 مقارن با نیمه شعبان در دانشگاه شیراز ایراد شده است.

به مناسبت آن ایام، استاد پس از توضیح در باب معناى غیبت و امدادهاى غیبى و استدلال بر ضرورت وجود آن در زندگى بشر، مساله مهدویت و ظهور حضرت مهدى علیه السلام را به عنوان یك امداد غیبى كه متعلق به تمام بشر است مطرح مى‏كند.

گفتار سوم رهبرى و مدیریت در اسلام نام دارد كه آن هم متن سخنرانى استاد در حدود سال 1350 مقارن با ایام عید مبعث در مدرسه عالى مدیریت كرمان مى‏باشد. در این سخنرانى استاد مطهرى از مدیریت و رهبرى به عنوان نمونه‏اى از رشد انسان در رابطه با دیگران یاد مى‏كند و پس از برشمردن اصول و اركان مدیریت و رهبرى براى درك اهمیت آن در اسلام، دو روش بررسى سیره معصومین علیهم السلام و رجوع به متون اسلامى را معرفى مى‏كند.

گفتار چهارم در باب رشد اسلامى صورت اصلاح شده و تفكیك شده یك سخنرانى در حسینیه اصفهانى‏ها در آبادان است كه حدود سال 1350 ایراد شده است. استاد مطهرى با تفصیل مفهوم رشد كه در گفتار قبل اشاره شد، به مسوولیت ما در برابر خود اسلام اشاره مى‏كند و رشد اسلامى را به عنوان شناخت، حفظ و بهره‏بردارى صحیح و كامل از تعالیم اسلام معرفى مى‏كند و شرط رشد را شناخت مقتضیات زمان و مكان مى‏داند و در نهایت به بیان علایم و رشدنیافتگى مى‏پردازد.

گفتار پنجم، نقد استاد مطهرى بر فیلم مغرضانه محلل است كه به صورت مقاله‏اى در بهمن ماه 1350 در روزنامه كیهان چاپ شده است. خلاصه این گفتار در دفتر حاضر نیامده است.

كتاب ولاها و ولایت‏ها در اصل مقاله‏اى بوده به قلم استاد مطهرى، كه در كتاب خلافت و ولایت به چاپ رسید(1) و بعدها به صورت كتاب مستقلى منتشر شد و تا كنون 14 بار تجدید چاپ شده است. استاد مطهرى در این كتاب ابتدا مفهوم ولاء را به دو نوع منفى و مثبت تقسیم مى‏كند. مراد از ولاء منفى، بر حذر داشتن مسلمانان از دوستى و سرپرستى غیر مسلمانان است و اما خود ولاء مثبت، بر دو قسم است: ولاء اثباتى عام كه مربوط به دوستى مسلمانان نسبت به یكدیگر و علاقه آن‏ها به سرنوشت مشترك خود است، و ولاء اثباتى خاص كه مربوط به اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏باشد و در چهار بعد محبت، امامت (پیشوایى روحانى و دینى)، زعامت (رهبرى اجتماعى) و تصرف یا ولایت غیبى و ملكوتى قابل ملاحظه است.

كتاب عرفان حافظ كه پیشتر با نام تماشاگه راز چاپ مى‏شد، صورت مكتوب و تلفیق شده پنج جلسه كنفرانس استاد مطهرى است و تا كنون 17 بار به چاپ رسیده است.

استاد مطهرى با بیان این كه براى شناخت شخصیت حافظ دو راه تاریخ و مراجعه به دیوان او پیش روى ماست به نقد چهار فرضیه در باب شخصیت فكرى و اشعار حافظ مى‏پردازد و در نهایت از فرضیه پنجم دفاع مى‏كند كه اشعار حافظ یك دست و همه عارفانه است. استاد مطهرى در ذیل این بحث به بیان اصول جهان‏بینى عرفانى پرداخته است.

در پایان تذكر این نكته لازم است كه در تنظیم هر یك از دفاتر خلاصه آثار، تلاش ما بر این بوده كه از یك سو حتى المقدور وحدت موضوعى كتاب‏هاى خلاصه شده حفظ شود و از سوى دیگر، از نظر سهولت و دشوارى مطالب - متناسب با سیر مطالعاتى آسان به مشكل كه در پایان دفتر اول ارایه نمودیم - رابطه‏اى میان كتاب‏هاى خلاصه شده برقرار باشد.

استاد مطهرى علاوه بر كتاب هایى كه خلاصه آن‏ها در این دفتر آمده و نام انسان بر آستان دین به خود گرفته، در برخى از آثار دیگر خود نیز به موضوعات مرتبط با ابعاد مختلف انسان‏شناسى پرداخته است؛ از جمله در كتاب‏هاى مساله شناخت، فطرت، فلسفه اخلاق، انسان و سرنوشت، انسان و ایمان، انسان در قرآن و... از آن جا كه مطالب این كتاب‏ها عمدتا منعكس كننده دیدگاه‏هاى فلسفى و كلامى استاد مطهرى در موضوع انسان‏شناسى مى‏باشد و سطح كتاب‏ها نیز نسبت به كتاب‏هاى خلاصه شده در دفتر حاضر بالاتر است، خلاصه آن‏ها در دفتر هفتم این مجموعه ارایه خواهد شد. انشاءالله.

مركز تحقیقات دانشگاه امام صادق علیه السلام

27 رجب 1422

23 مهر 1380

خلاصه كتاب « تعلیم و تربیت در اسلام»

فصل اول: كلیات‏

اهمیت و ضرورت بحث تربیت:

بحث ما درباره تعلیم و تربیت در اسلام است. هدف از تعلیم و تربیت، ساختن انسانهاست، مكتبى كه داراى هدفهایى مشخص است و مقررات همه جانبه و سیستم‏هاى حقوقى، اقتصادى و سیاسى دارد، نمى‏تواند یك سیستم خاص آموزشى نداشته باشد؛ یعنى مكتبى كه مى‏خواهد در مردم طرحهاى خاص اخلاقى، اقتصادى و سیاسى پیاده كند خواه هدف آن مكتب، فرد باشد یا جامعه، ناچار از داشتن یك سیستم آموزش است.

اگر هدف، جامعه باشد این افراد هستند كه باید این طرحها را پیاده كنند و اگر هدف هم فرد باشد همین‏طور.

به نظر ما در اسلام هم فرد اصالت دارد هم جامعه، لذا باید با اصول تعلیم و تربیت اسلام آشنا بشویم و بدانیم مقررات تعلیم و تربیتى اسلام چگونه است و چگونه باید انسان را ساخت.(2)

براى بحث از چیستى تربیت و در مقام تعریف آن، در این جا تربیت را با سه مفهوم نزدیك، اما متفاوت با آن مقایسه مى‏كنیم:

رابطه تربیت و صنعت:

تربیت به طور كلى با صنعت فرق دارد؛ صنعت عبارت است از ساختن و به عبارت دیگر پیراستن و آراستن اشیاء و ایجاد ارتباط میان اشیاء در جهت حكومت انسان، اما تربیت عبارت است از پرورش دادن؛ یعنى به فعالیت در آوردن استعدادهاى درونى بالقوه‏اى كه در چیزى موجود است و لذا تربیت فقط در مورد جانداران به كار مى‏رود و از همین جا معلوم مى‏شود كه تربیت باید متناسب با طبیعت و سرشت شى‏ء باشد؛ یعنى اگر بنا باشد شیئى شكوفا شود، باید كوشید همان استعدادهایى كه در آن است، ظهور و بروز كند و اگر استعدادهایى در شیئى نیست، بدیهى است كه پرورش آن معنى ندارد؛ مثلا ما نمى‏توانیم به یك مرغ ریاضیات تعلیم دهیم. و از همین جا معلوم مى‏شود كه ترس و تهدید، در انسانها عامل تربیت نیست. همان‏طور كه نمى‏شود غنچه‏اى را به زور به صورت گل درآورد و باید آن چه را نیاز دارد در اختیارش گذاشت تا خودش رشد كند، نمى‏توان استعداد انسان را نیز به زور یا تهدید شكوفا كرد.(3)

حضرت على علیه السلام مى‏فرماید: دل انسان اقبال و ادبارى دارد و گاهى شاداب و گاه خسته است و هنگام خستگى نباید چیزى - مثلا عبادت - را بر او تحمیل كرد. (4) (5)

با توجه به مطلب مذكور مى‏توان چنین نتیجه گرفت كه در تربیت انسان دو حالت اصلى وجود دارد:

یكى به نحوى است كه بیشتر درباره آن ساختن و صنعت صدق مى‏كند و آن تربیتى است كه در آن، انسان مانند یك شى‏ء فرض مى‏شود و براى منظور خاصى ساخته مى‏شود؛ مثلا براى تربیت گوسفند پروار، آن را اخته مى‏كنند كه از نظر انسان، اخته كردن گوسفند كامل كردن اوست؛ در حالى كه از نظر خود گوسفند مسلما نقصى در او به وجود آورده‏اند.

خواجه كردن غلامان حرمسرا در قدیم نیز همین طور است. در تربیت روحى نیز همین مطلب هست؛ یعنى گاهى مكتبى، منظورى را در نظر مى‏گیرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن منظور تأمین شود ولو اینكه كاستیهایى در جسم و روح انسان پدید آورد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ یعنى منظورِ بیرون از انسان ندارد و هدفش به سعادت رساندن و تكمیل انسان است.

تربیت در این مكتب باید بر اساس پرورش استعدادها و نیروهاى انسانى و براساس تنظیم آنها باشد؛ یعنى حداكثر كارى كه این مكتب مى‏تواند انجام دهد دو چیز بیشتر نیست:

اول تلاش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - و نه تضعیف - آنها، و دوم برقرارى نظامى میان استعدادهاى انسانى به طورى كه در اثر این نظام هیچگونه افراط و تفریطى بر او حكمفرما نباشد؛ یعنى هر نیرو و هر استعدادى حظ خویش را ببرد و به بقیه تجاوز نكند.(6)

رابطه تربیت و عادت:

گفتیم كه تربیت، ساختن و از نوع صنعت نیست، بلكه صرف پرورش است. ممكن است كسى چنین بگوید كه قسمتى از تربیت، پرورش است. و قسمت دیگر ساختن. اینجا دو نظریه است: نظریه علماى قدیم و نظریه علماى جدید غرب.

از نظر علماى قدیم شكى نبود كه قسمتى از اخلاقیات را باید در وجود بشر ایجاد كرد و اصلا آدم تربیت شده را آدمى مى‏دانستند كه فضایل فردى در او از حال خارج شده، به صورت ملكه در آمده باشد تا زوالش مشكل شود؛ مثلا آنقدر راستگو باشد كه حتى در عالم خواب هم دروغ نگوید، و لذا معتقد بودند كه اساسا تربیت، فن تشكیل عادت است و عادت، ساختن است نه پرورش، زیرا پرورش، رشد استعدادى است كه وجود دارد، اما عادت هر گونه شكل دادن به ماده انعطاف‏پذیرى است كه استعداد خاصى ندارد و توانایى تبدیل به حالات مختلف را دارد. بر این اساس انسان ساختنى است و قسم اعظم تربیت، ساختن است نه پرورش.

اما نظریه جدید علماى غرب این است كه تربیت، صرف پرورش است، چون بحث آن‏ها در تربیت اخلاقى بوده و روى سایر استعدادها، مثل حس دینى و حس زیبایى صحبت نكرده‏اند، گفته‏اند: تربیت فقط رشد نیروى عقل و اراده اخلاقى است و بس و انسان را به هیچ چیز - چه خوب و چه بد - نباید عادت داد، و عادت، مطلقا بد است، زیرا همینكه چیزى عادت شد، بر انسان حكومت مى‏كند و انسان نمى‏تواند آن را ترك كند و آنوقت آن كار را نه به حكم عقل و اراده اخلاقى بلكه به حكم عادتش انجام مى‏دهد، ما قریب به این مضمون را هم در روایات داریم كه مثلا امام صادق علیه السلام فرمود:

لا تنظروا الى طول ركوع الرجل و سجوده فان ذلك شى‏ء اعتاده فلو تركه استوحش لذلك، و لكن انظروا الى صدق حدیثه و اداء امانته(7)

كه نشان مى‏دهد هر چیزى ولو بهترین عبادات و فضایل، همین كه به صورت عادت درآمد، ارزش خود را از دست مى‏دهد. كانت روسو در غرب سردسته معتقدان به این مكتبند.

روسو در كتاب امیل مى‏گوید: امیل را باید عادت دهم كه به هیچ چیز عادت نكند. به عقیده او تربیت، تقویت عقل و روح است، به گونه‏اى كه بتواند در هر كارى آزادانه فكر كند و تصمیم بگیرد. این‏ها در واقع مدافع آزادى در اخلاقند و معتقدند انسان باید آزاد باشد و هیچ قدرتى بر او حكومت نكند، حتى قدرت عادت.(8)

به نظر ما هیچ یك از این دو نظریه كاملا درست نیست؛ البته این مطلب درست است كه گفته‏اند: انسان نباید به كارى چنان عادت كند كه ترك آن برایش دشوار باشد، بلكه هر كارى را باید به حكم عقل انجام دهد، نه به حكم عادت، ولى این دلیل نمى‏شود كه عادت مطلقا بد باشد، چون عادت بر دو قسم است:

عادات فعلى و عادات انفعالى. توضیح مطلب این كه علماى روان‏شناسى مى‏گویند: وقتى كارى براى انسان عادت شد، دو خاصیت در او به وجود مى‏آورد: یكى این كه آن كار سهل‏تر و ساده‏تر مى‏شود، دوم این كه از توجه فرد به عمل كاسته مى‏شود و به یك عمل غیر ارادى نزدیك‏تر مى‏شود.

حال مى‏گوییم: عادت فعلى این است كه انسان تحت تأثیر یك عامل خارجى قرار نمى‏گیرد، بلكه با تمرین، كار را بهتر انجام مى‏دهد. هنرها و فنون، مثل نقاشى و خطاطى و بسیارى از ملكات نفسانى مثل شجاعت عادات فعلى هستند؛ البته ممكن است كه هر كسى به طور طبیعى مقدارى شجاعت داشته باشد، ولى آن حالت فوق‏العاده شجاعت كه شخص در مواجهه با خطر ناگهانى خود را نبازد، در اثر عادت پیدا مى‏شود؛ سخاوت، و عفت نیز از این قبیل است.

در این عادات، ایراد امثال كانت وارد نیست، زیرا اولا: خاصیت این عادات، اسیر كردن انسان نیست، بلكه فقط این است كه تا وقتى عادت نكرده، اراده‏اش در مقابل محركات خلاف آن‏ها ضعیف است.

ثانیا: علماى قدیم كه به عادت اهمیت مى‏دادند مى‏گفتند: عادت، كارى را كه بر حسب طبیعت براى انسان دشوار است آسان مى‏كند؛ مثلا عادت به سحر خیزى، سختى آن را آسان مى‏كند، چرا كه شخص در اثر عادت، نیرویى برابر با نیروى طبیعت پیدا مى‏كند و آنگاه عقل مى‏تواند آزادانه تصمیم بگیرد كه بخوابد یا بیدار بماند، پس چنین عادتى موجب تقویت عقل و اراده است.

ثالثا: در اینكه اراده اخلاقى باید بر انسان حاكم باشد، آنها از نظر دینى بحث نمى‏كردند، ولى ما كه از این منظر بحث مى‏كنیم، باید بگوئیم: اراده اخلاقى انسان باید تابع عقل و ایمانش باشد. اما راه حاكم كردن عقل و ایمان، تضعیف سایر نیروها چه نیروى طبیعت و چه نیروى تربیتى عادت نیست، مثل كسانى كه براى پرهیز از گناهان جنسى، به جاى تقویت ایمان، خود را عقیم مى‏كردند تا نیروى طبیعت را از بین ببرند. چون عادت طبیعت ثانوى ماست، باید ببینیم كه از نیروى عادت كارى ساخته است یا نه؟ بلى، چون كارها را بر ما آسان مى‏كند، ولى در عین حال باید عقل و اراده را به قدرى قوى نگه داریم كه همانطور كه اسیر طبیعت نیست، اسیر عادت هم نباشد؛ مثلا كسانى كه مریضند و باز اصرار بر روزه گرفتن دارند، معلوم مى‏شود كه روزه را از روى عادت مى‏گیرند نه از روى عقل و ایمان.

اما عادات انفعالى عاداتى است كه انسان تحت تأثیر یك عامل خارجى كسب مى‏كند؛ مثل سیگار كشیدن، كه شخص همیشه مى‏خواهد دود سیگار به او برسد یا عادت كرده فقط روى تشك پر قو بخوابد و... عادات انفعالى عموما حالت انس براى انسان ایجاد مى‏كند و انسان را اسیر خود مى‏كند.

عادات انفعالى در هر موردى بد است، ولى عادات فعلى را نمى‏شود به صرف اینكه عادت است بد دانست، بلكه اگر بد باشند، دلیل دیگرى دارد.(9)

رابطه تربیت و اخلاق:

تربیت با اخلاق فرق دارد؛ تربیت همان طور كه در ابتداى بحث گفته شد صرفا مفهوم پرورش و ساختن را مى‏رساند و از نظر تربیت فرقى نمى‏كند كه این ساختن و پرورش چگونه و براى چه هدفى باشد؛ یعنى در مفهوم تربیت، قداست و رشد استعدادهاى برتر نهفته نیست، و لذا تربیت شخص جنایتكار و تربیت حیوان هم تربیت است؛ اما فعل اخلاقى در مقابل و در عرض فعل طبیعى قرار دارد. در مفهوم اخلاق، قداستى نهفته و لذا این كلمه را در مورد جنایتكار و حیوان به كار نمى‏برند.(10)

از جمله نكات مهمى كه هم در تربیت و هم در اخلاق باید مورد توجه قرار گیرد، این مطلب است كه دوره‏هاى مختلف عمر از نظر شكوفا شدن استعدادها فرق دارد و بعضى دوره‏ها تناسب و موقعیت بسیار بهترى براى شكوفا شدن استعدادها دارد؛ مثلا دوره بعد از هفت‏سالگى كه در احادیث هم به آن عنایت شده، دوره بسیار مناسبى براى شكوفا شدن روح از نظر انواع استعدادهاى علمى، دنیوى و حتى اخلاقى است، لذا جزء بهترین دوران عمر هر كسى همان دوران محصل بودن اوست، چون هم اوان روحش یك اوان بسیار مناسبى است و هم در این اوان در محیطى قرار مى‏گیرد كه روز به روز بر معلومات، افكار، اندیشه‏ها، ذوقیات و عواطفش افزوده مى‏شود و واقعا دوره بالندگى انسان است، و اگر كسى در این دوره از نظر علمى و معنوى محروم بماند زیانى است كه نمى‏توان به جبران تمام آن اطمینان داشت.(11)

فصل دوم: اصول و مبانى تربیت‏

1 - نسبیت اخلاق‏(12)

از جمله مسائل مهم مرتبط با بحث اصول و مبانى تربیت، موضوع نسبیت اخلاق است، به این معنى كه آیا ممكن است چیزى براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى بعضى دیگر ضد اخلاق؟ یا چیزى در زمانى اخلاق باشد و در زمان دیگر ضد اخلاق؟

ارتباط موضوع نسبیت اخلاق با بحث تربیت در این است كه اگر اخلاق نسبى باشد، نمى‏توانیم اصول ثابتى براى تربیت ارایه كنیم.

اهمیت این امر مخصوصا براى ما مسلمانان بیشتر است، زیرا با توجه به اعتقاد ما مبنى بر خاتمیت و جاودانگى اسلام، اگر اخلاق نسبى باشد، جاودانگى تعالیم اخلاقى اسلام‏(13)زیر سوال مى‏رود.

برخى معتقدند خارج از انسان و پسند و انتخاب او هیچ معیارى براى اخلاق وجود ندارد. اخلاق خوب، یعنى اخلاق مورد پسند و چون پسند انسان در طول زمان تغییر مى‏كند، اخلاق خوب نیز امر ثابت و مطلقى نیست، بلكه نسبى است؛ یعنى یك خلق در زمانى خوب و مورد پسند است و در زمان دیگر خیر.

به اعتقاد ما اخلاق مطلق است، اما فعل اخلاقى مطلق نیست و باید میان این‏ها فرق گذاشت. اخلاق عبارت است از یك سلسله خصلت‏ها و ملكات اكتسابى كه بشر آن‏ها را به عنوان اصول اخلاقى مى‏پذیرد؛ یا به عبارت دیگر قالبى روحى براى انسان كه روحش در آن قالب و طبق آن طرح و نقشه ساخته مى‏شود و امرى ثابت و مطلق و همیشگى و همگانى است، ولى رفتار و فعل اخلاقى عبارت است از پیاده كردن همان روحیات در خارج كه در شرایط مختلف، تغییر مى‏كند؛ مثلا ظلم و آزار به یتیم از نظر اخلاقى بد و مذموم است، اما یك فعل اخلاقى، مانند سیلى زدن به یتیم در شرایط مختلف احكام مختلفى دارد و مثلا اگر به اقتضاى تأدیب باشد خوب است و اگر براى آزار، بد. (14)

4 - معیار فعل اخلاقى‏

بعد از بحث نسبیت اخلاق و اتخاذ این موضع كه اخلاق مطلق است نه نسبى، از جمله مسائلى كه باید بررسى شود، یكى این كه در اخلاق و تربیت به چه مبانى و اصولى باید توجه كرد. همه مكاتب اخلاقى دنیا، اخلاق پیشنهادى خود را - كه تفاوتشان گاه در حد تضاد است - خوب مى‏دانند، اما صحیح نیست كه تنها به گفتن این كه تربیت مورد نظر ما خوب است بسنده كنیم،(15) بلكه باید ببینیم كه مثلا اسلام یا هر مكتب دیگر چه معیارى براى خوبى و بدى دارد.

قبلا گفتیم كه فعل اخلاقى با فعل عادى و طبیعى فرق دارد؛ انسان پاره‏اى افعال را انجام مى‏دهد یا مى‏تواند انجام دهد كه از حد فعل طبیعى یا حیوانى كه هر حیوانى به حسب طبع و غریزه انجام مى‏دهد بالاتر است. این افعال را افعال انسانى یا اخلاقى مى‏نامند و امروزه هم خیلى شایع است كه مى‏گویند:

این كار انسانى است یا آن كار غیر انسانى است؛ یعنى یك سلسله كارهاست كه فقط در سطح انسان صورت میگیرد. حال ببینیم معیار این فعل اخلاقى كه فقط در سطح انسان است و با افعال حیوانات و یا اعمال طبیعى انسان فرق دارد چیست.(16)

فعل اخلاقى، یك معیار مورد قبول ندارد؛ یعنى هر مكتبى بر حسب جهان بینى و اصول خود فعل اخلاقى و معیار آن را چیزى مى‏داند كه ممكن است با آن چه دیگران مى‏گویند مخالف باشد، و لذا با توجه به نظر هر مكتبى، اگر بخواهیم افراد و اجتماع را تربیت اخلاقى كنیم، راه تربیت تفاوت مى‏كند؛ مثلا مكتبى معیار فعل اخلاقى را احساسات نوع دوستانه در میان مردم مى‏داند و در نتیجه از نظر آن مكتب براى تربیت، باید بكوشیم احساسات نوع‏دوستانه تقویت شود.

مكتب دیگر كه اخلاق را از مقوله زیبایى مى‏داند، مى‏گوید: باید حس زیبایى را در بشر تقویت كرد و همین طور در مورد سایر مكاتب.

اكنون به اجمال به بررسى هر یك از این نظریات مى‏پردازیم:(17)

الف. دیگر دوستى:

طبق این نظریه كارى اخلاقى است كه از دایره فردى خارج و براى نفع رسانى به غیر باشد؛ یعنى نوعى ایثار در آن نهفته باشد. ضامن اجراى این نظریه، احساسات نوع دوستانه‏اى است كه در انسان هست.

ب. وجدان اخلاقى:

این نظریه از آن كانت است كه معتقد بود كارى اخلاقى است كه انسان در آن هیچ غرضى نداشته باشد، بلكه فقط به خاطر انجام تكلیفى كه وجدانش به او الهام مى‏كند آن كار را انجام دهد.(18)

ج. زیبایى عقلى:

پیروان این نظریه مى‏گویند: همان طور كه زیبایى حسى، ناشى از تناسب است، تناسب در امور معنوى هم عامل نوعى زیبایى است و عامل افعال اخلاقى نیز همین حس زیبایى‏دوستى است. البته عده‏اى زیبایى را صفت افعال انسان مى‏دانند و عده‏اى صفت روح انسان.

د. حاكمیت روح و عقل:

طبق این نظریه انسان از دو جوهر روح و بدن تشكیل شده و كمال روح در این است كه تحت تأثیر بدن نباشد یا كمتر تحت تأثیر آن باشد و براى این كار باید میان همه قوا تعادل برقرار شود.(19)

ه. عقل دوراندیش:

این نظریه كه نظریه بسیارى از مادیون است به یك فردگرایى كامل معتقد است و مى‏گوید: چون انسان منفعت جو است در مى‏یابد كه منافعش در اجتماع بهتر تامین مى‏شود و براى زندگى جمعى بهترین راه این است كه كارهایش به نفع دیگران باشد یا لااقل به ضرر آن‏ها نباشد. وقتى این دوراندیشى تقویت شود، به فعل اخلاقى مى‏انجامد.

عده‏اى اخلاق دینى را همین طور توجیه مى‏كنند و مى‏گویند: اخلاق دینى مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان دیگر و ناشى از همین حس منفعت جویى انسان است. (20)

و. اخلاق دینى:

برخى معتقدند فعل اخلاقى مساوى است با فعل دینى با این تقریر كه فعل اخلاقى از احساسات خداپرستانه‏اى كه در هر انسانى به طور فطرى هست، ناشى مى‏شود و انگیزه و هدفش فقط رضایت خداوند است.(21)

جمع‏بندى:

حقیقت این است كه غالب این نظریات را مى‏توانیم از یك نظر، درست و از یك نظر نادرست بدانیم. همه این‏ها آن وقت درست مى‏باشند كه یك حقیقت و اعتقاد مذهبى پشت سر آن‏ها باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است. خدا، هم سرسلسله معنویات است و هم پاداش‏دهنده كارهاى خوب. احساسات نوع پرستانه، كه خود امرى معنوى است، وقتى در انسان ظهور مى‏كند كه انسان در جهان به معنویتى قایل باشد.

كسى هم كه اخلاق را از مقوله زیبایى معقول و معنوى مى‏داند، اساسا تا به یك حقیقت و زیبایى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قایل نباشد نمى‏تواند به یك زیبایى معنوى دیگر - چه زیبایى معنوى روح، چه زیبایى معنوى فعل - معتقد باشد.

وجدان اخلاقى كانت هم تا اعتقاد به خدا نباشد براى انسان معنى پیدا نمى‏كند. همه این‏ها به آدم مى‏گوید: حق و حقیقت این است. اگر غیر از ماده چیز دیگرى نباشد، اصلا حق و حقیقت معنى ندارد. اگر اعتقاد به معاد و عدل نهایى باشد نظریه هوشیارى هم خوب كار مى‏كند و گرنه تحت شرایطى معتقد مى‏شود كه نفع من در این است كه نفع دیگران را ضمیمه خود كنم، بنابراین اگر بر مبناى اعتقاد به خدا باشد، همه این‏ها را مى‏توان قبول كرد و هیچ ضرورتى هم ندارد كه فعل اخلاقى را محدود به یكى از این‏ها بدانیم، مى‏گوییم: اجمالا فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، منافع مادى فردى نباشد، خواه از روى احساسات نوع دوستى باشد یا سایر احساسات متعالى، بنابراین در اصول تربیتى، آن ریشه اصلى كه باید آبیارى كرد همان اعتقاد به خداست و در پرتو این اعتقاد، هم احساسات نوع‏دوستانه را باید تقویت كرد، هم حس زیبایى، هم اعتقاد به روح مجرد را و حتى از حس منفعت جویى انسان، نیز استفاده كرد، همان طور كه ادیان این كار را كرده‏اند. (22)

در این جا این سوال مطرح مى‏شود كه آیا اخلاق منهاى دین مى‏تواند وجود داشته باشد یا نه؟ در پاسخ مى‏گوییم: اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دین، موید و پشتوانه‏اى براى اخلاق است.

داستایوفسكى، نویسنده روسى مى‏گوید: اگر خدا نباشد همه چیز مباح است؛ یعنى اگر خدا نباشد، هیچ چیز دیگرى كه بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود وجود ندارد. تجربه هم نشان داده كه آن جا كه دین از اخلاق جدا شده، اخلاق خیلى عقب مانده است. هیچ یك از مكاتب اخلاقى غیر دینى در كار خود موفقیت نیافته‏اند. این است كه فریاد خیلى‏ها بلند است كه بشر هر چند كه از لحاظ صنعت و تمدن، پیش رفته، از نظر اخلاق عقب مانده است.

بنابراین ایمان، لا اقل به عنوان پشتوانه‏اى براى اخلاق - اگر نگوییم كه تنها ضامن اجراى آن - باید ارزش فوق العاده قایل باشیم.(23)

3 - اصل در اخلاق، پرورش خود است یا مبارزه با خود؟

گفتیم كه در اكثر مكتبهاى اخلاقى دنیا، معیار اخلاق را مبارزه با خود، یعنى پرهیز از خودخواهى و خودپرستى مى‏دانند؛ یعنى فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، خود انسان نباشد، اما مكتب‏هاى دیگرى هست كه خلاف این مى‏گویند؛ مثلا نیچه مى‏گوید: انسان سعادتمند كسى است كه دنبال قدرت برود، نفس را باید پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد و باید ضعفا را از بین برد و این خدمتى به بشریت است، زیرا پس از مدتى بر اثر انتخاب اصلح، بشریت جلو مى‏رود. این حرف در دنیا غوغائى به راه انداخت، زیرا تعلیمات مسیح را كه بیش از همه توصیه به دوستى یكدیگر و كمك به ضعفا كرده است، مضرترین تعلیمات به حال جامعه مى‏دانست.

مستقل از موضع‏گیرى هایى كه در مكاتب مختلف شاهد آنیم، مساله مبارزه با خودخواهى یا توجه به خود و پرورش نفس، در تعالیم اسلام نیز به صورت دو دسته تعالیم در ظاهر مختلف و معارض قابل مشاهده است.

به این معنا كه در برخى از تعالیم اسلام بر مساله عزت نفس و ارزش ذاتى انسانى تكیه و توصیه شده و در برخى دیگر، به نفى خود و مبارزه با نفس.

به عنوان مثال قرآن كریم در جایى مى‏فرماید:

و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنین(24)

و در جایى دیگر مى‏فرماید: تلك الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین؛(25)

یعنى از یك طرف به مومنین نوید برترى مى‏دهد و از طرف دیگر تمایل به برترى را مذمت مى‏كند. همچنین در مورد عزت نفس از یك طرف در قرآن كریم مى‏خوانیم و لله العزة و لرسوله و للمومنین(26)

یا از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم منقول است كه:

اطلبوا الحوائج بعزة النفس(27)

و نیز از امام حسین علیه السلام نقل شده است كه:

موت فى عز خیر من حیاة فى ذل(28)

و احادیث بسیار زیادى كه بر شرافت و كرامت و عزت نفس تاكید مى‏كنند و از طرف دیگر شاهد آیات و روایاتى هستیم كه مخالفت با نفس یا جهاد با نفس به عنوان یك دشمن را توصیه میكنند، مانند و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى(29)یا ان النفس لاماره بالسوء(30) یا این حدیث نبوى كه اعدى عدوك نفسك التى بین جنبیك(31)

و همچنین بسیارى از دستورات اخلاقى، مانند پرهیز از عجب و تكبر و... كه همه در جهت مذمت خودبینى و بزرگ شمردن خود است. در این جا به نظر مى‏رسد تناقضى وجود داشته باشد و این سوال باقى مى‏ماند كه بالاخره باید با نفس مبارزه كرد یا آن را پرورش داد؟(32)

پاسخ این است كه انسان داراى دو خود است، كه یكى را باید عزیز و محترم داشت و با دیگرى باید مبارزه كرد.اما این خود یعنى چه؟

مسلما هر كسى فقط یك من دارد، واگر كسى دچار تعدد شخصیت باشد در روانشناسى، بیمار محسوب میشود، لذا باید گفت: معناى دو خود داشتن انسان این است كه انسان یك خود واقعى و حقیقى دارد و یك خود مجازى، كه این دو واقعا ناخود است و باید با آن مبارزه كرد و در واقع مبارزه با نفس، مبارزه خود با ناخود است.

هر یك از ما یك خود به عنوان خود شخصى و فردى داریم كه با آن، خودمان را در برابر منهاى دیگر قرار مى‏دهیم. وقتى چیزى را براى این من مى‏خواهیم، یعنى براى این شخص در مقابل یا حتى بر ضد اشخاص دیگر چیزى خواسته‏ایم. هر اندازه كه خود انسان جنبه شخصى و فردى و جدا از خودهاى دیگر پیدا كند، ناخود او كه مربوط به جنبه‏هاى بدنى و تن است، بیشتر تقویت مى‏شود، ولى انسان در باطن ذات خود، حقیقتى دارد از سنخ ملكوت و نه از سنخ ماده و طبیعت، كه قرآن از او به نفخت فیه من روحى(33) یاد مى‏كند، لذا به خود توجه كردن، یعنى حقیقت انسانیت خویش را دریافتن. حقیقت محضى كه از سنخ قداست و تجرد است، و با آلودگى‏هاى خاكى كه انسان را اسیر طبیت مى‏كند، ناسازگار است، پس آن من كه باید تحت كنترل در آورد و او را دشمن دانست، منى است كه در مقابل افراد دیگر قرار مى‏گیرد، ولى آن من كه عزت، قوت و كرامت دارد، منى است كه من و ما در او راه ندارد، بلكه همان جوهر قدس الهى است كه در هر كسى هست و لزومى ندارد كه كسى آن را به انسان درس بدهد.(34)

نظر قدما در باب ارزش‏ها و امور معنوى:

در تكمیل بحث خود و ناخود باید بگویم: مساله‏اى از قدیم براى بشر مطرح بوده كه امور زندگى را به مادى و معنوى تقسیم مى‏كردند. یكى از تفاوت‏هاى انسان و حیوان در همین است كه در متن زندگى انسان مسائلى مورد توجه است كه محسوس و ملموس نیست ؛ به عبارت دیگر آنچه برایش ارزش و قیمت قایل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى نمى‏شود، بلكه امورى همچون اخلاق و آزادى نیز برایش ارزش داشته است، كه علماى قدیم این‏ها را به امور معنوى تعبیر مى‏كرده‏اند.

انسان همانطور كه از نیل به اهداف مادى لذت مى‏برد، از نیل به اهداف معنى خود نیز لذت میبرد، و لذا لذات و رنج‏ها را هم به دو دسته مادى و معنوى تقسیم مى‏كردند. در روانشناسى هم این چنین تفسیر مى‏كنند كه اولا: لذت‏ها و رنج‏هاى مادى عضوى است ؛ یعنى انسان آن را در عضو معینى حس مى‏كند؛ ثانیا: باید شیئى خارجى با انسان تلاقى كند و فعل و انفعالى ایجاد شود تا لذت رخ دهد، اما لذت‏هاى معنوى اولا: به عضو بستگى ندارد؛ یعنى محل مشخصى از بدن نیست كه لذت ببرد، ثانیا: موكول به تلاقى یا عامل خارجى نیست؛ مثلا شخص از یك فكر - مثل فكر برنده شدن در یك مسابقه علمى - لذت مى‏برد. بههر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده است. (35)

اینجا مسئله دیگرى طرح مى‏شود كه اگر بشر این امور را مى‏خواهد، پس ناچار براى آنها ارزشى قائل است، اما ارزش از كجا پیدا مى‏شود و چرا یك چیز ارزش دارد؟ اگر چیزى به نوعى مفید باشد و منظورى را تأمین كند و كمالى براى یك درجه از درجات وجود انسان و قوه‏اى از قواى انسان باشد، و از طرف دیگر رایگان نباشد، یعنى به سادگى قابل دسترسى نباشد و قابل انحصار هم باشد،(36) اینجا ارزش پیدا مى‏شود؛ چه مادى و چه معنوى؛ یعنى انسان به همان دلیل كه بالفطره به سوى امور مادى كشش دارد، به سوى امور معنوى هم كشش دارد و به همین دلیل است كه ما امور معنوى را داراى ارزش مى‏دانیم، ولى ارزش معنوى. مسئله انسانیت هم به این دلیل مطرح مى‏شود كه ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و انسان هر چه بیشتر پایبند ارزشهاى معنوى باشد، انسانیتش را كاملتر مى‏دانیم.(37)

قدماى ما كه مساله را بر اساس این مبانى طرح مى‏كردند، مشكلى نداشتند، اما غربى‏ها مساله را به شكل دیگرى مطرح كرده و دچار بن‏بست شده‏اند.

ناتوانى دانشمندان غربى در تحلیل امور معنوى:

دانشمندان غربى میان امور مادى و معنوى و نیز میان منفعت و ارزش به این شكل تفكیك كرده‏اند كه یك چیزهایى براى ما نافع است كه همان امور مادى است، ولى یك چیزهایى با این وجود كه مثل دسته اول، نافع نیستند، انسان برایش ارزش قائل است، اما چرا؟ چطور چیزى كه با واقعیت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا نیست و انسان ذاتا جویاى آن نیست، براى انسان ارزش دارد؟ وقتى چیزى برایم نافع نیست، چرا من ارزش برایش قایل باشم؟

دانشمندان غربى نخواستند در مقابل ماده به وجود معنویتى قائل شوند، لذا آنچه را براى نیمه مادى مفید است به حساب آوردند و آن را ارزش دانستند، ولى دوست داشتن چیزى را كه براى نیمه مادیش مفید نیست، ضد منطق دانستند. بعضى گفتند: ما خود به كار خود ارزش مى‏دهیم و خود ما ارزش را مى‏آفرینیم.

اما مگر ارزش، قراردادى و آفریدنى است كه آن را بیافرینیم! ما فقط قراردادها و اعتبارها را مى‏توانیم بیافرینیم. این این امر قراردادى نیست كه ما بتوانیم براى چیزى ارزش بیافرینیم. ارزش و منفعت، هر دو از یك مقوله‏اند؛ یعنى هر دو با واقعیت انسان سر و كار دارند؛ یعنى انسان بالفطره دنبال خیر و كمال خود مى‏رود، منتها هم خیر مادى و هم خیر معنوى، و حرف منطقى هم همین است.

اینكه دنیاى امروز را دنیاى تزلزل ارزشها نامیده‏اند براى این است كه هم ریشه ارزشها را مى‏زنند و هم مى‏خواهند به بشر ارزش بدهند، و این تناقض است. (38)

مهندس بازرگان در همین زمینه در كتاب نیك تازى از داریش آشورى نقل كرده كه دنیاى غرب كارى كرد كه همه ارزشهاى بشرى را متزلزل كرد و حالا كه به نتایج كار خود رسیده مى‏خواهد به صورت دیگرى آن ارزشها را احیاء كند، ولى خیلى دیر شده است. آنگاه اصالت بشریت سارتر و امثال او را نقد مى‏كند و مى‏گوید كه این‏جا امر موهومى را ساخته‏اند و فرض كرده‏اند كه بشر غیر از وجود فردى خود وجودى در جمع دارد كه انسانیت نامیده مى‏شود كه آن انسانیت دائما در جریان است و همیشه وجود دارد.

آنچه خداشناسان گفته‏اند كه كار را باید براى خدا كرد، اینها براى انسانیت یا خداى موهوم خود مى‏گویند، و براى این خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود، وجود اعتبارى، و فرد را چیزى در مقابل او نمى‏دانند. این سخنان در اثر بن‏بست‏هایى است كه در مورد مسائل معنوى و ارزشهاى انسانى پدید آورده‏اند، زیرا آن‏ها مذهب را از اول انكار كردند، اخلاق و تربیت مبتنى بر مذهب را نفى كردند، آن هم براساس فرض ساده‏اى كه مذهب براساس ترس از جهنم و طمع به بهشت است.

به نظر آنان باید آنچه را كه اعتقادى به آن نداریم رها كنیم، و براى مذهب، هیچ ارزش دیگرى قائل نشویم، حال آنكه ارزش مذهب اینست كه ملاكها و معیارهاى ارزش را در انسان احیاء مى‏كند. مذهب نه تنها از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحمیل مى‏كند، بلكه در اعتقاد انسان چیزهایى از انسانیت را احیاء مى‏كند و انسانیت انسان را به شكل خاصى احیاء مى‏نماید كه در پرتوى احیاى آن، تمام ارزشهاى انسانى كه امروز واقعا و عملا بى‏معنى شده است، معناى منطقى و دقیق پیدا مى‏كند.(39)

حال كه این مطلب دانسته شد، به فلسفه تاكید بر توجه به خود پى مى‏بریم؛ اسلام وقتى مى‏خواهند انسان را به اخلاق حسنه - یا به قول امروزى‏ها به ارزشهاى عالى انسانى - سوق دهد، او را به نوعى درون نگرى متوجه مى‏كند كه حقیقت وجودى خودت را از طریق توجه به درون كشف كن. آنگاه احساس مى‏كنى شرافت خودت را یافته‏اى؛ یعنى احساس مى‏كنى كه پستى و دنائت، دروغ، نفاق و فحشا، با این جوهر عالى سازگار نیست.

این است كه انسان با نوعى معرفة النفس، الهامات اخلاقى را دریافت مى‏كند، و این الهامات، دیگر درس خواندن نمى‏خواهد، بلكه همان درك درونى این كه چه كارى را باید كرد و چه نباید كرد، كافى است و این است معنى و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زكیها و قد خاب من دسیها.(40)

مساله عذاب و رضایت وجدان نیز در همین جا فهمیده مى‏شود. واقعا انسان با انجام برخى كارها در عمق وجدان خود راضى مى‏شود و با برخى كارها در عمق وجدانش چنان ناراضى مى‏شود كه از هر زندانى بدتر است. چه بسیار از جنایتكارها كه خود به پاى میز محاكمه آمده‏اند. این كار فقط ناشى از وجدان و الهام آن است و قبول این مساله تنها و تنها با فلسفه ماوراء طبیعى جور در مى‏آید كه معتقد باشیم انسان تنها این كالبد و بدن نیست، بلكه روحى دارد و روح او داراى گرایش‏هایى به افعال خوب و بد است.(41)

4 - مراحل خروج از خودخواهى‏

تا آن جا گفتیم كه انسان داراى دو نوع من است؛ یا به عبارت دیگر انسان موجودى ذومراتب است؛ مرتبه‏اى از وجودش فرشته‏گونه، و بلكه برتر از آن است و مرتبه‏اى حیوان گونه و نبات گونه و حتى جماد گونه است، اما نه این كه هم فرشته باشد هم حیوان و...، بلكه موجودى داراى مراتب است.

انسان در درجات عالى خود، میان خود با افراد دیگر من و مایى نمى‏بیند، ولى در درجات دانى، به حكم تزاحمى كه در طبیعت هست هر منى براى حفظ و بقاى خود مى‏كوشد و طبعا دیگران را نفى مى‏كند، و لذا مساله تنازع بقا پیش مى‏آید، گویى حفظ من هر كس مستلزم نفى منهاى دیگر است؛ یعنى انحصار طلبى و خودبینى، لازمه من طبیعى انسان است. این دیوار میان من طبیعى با من‏هاى دیگر باید از بین برود، این كار، یعنى مبارزه با خود طبیعى و مادى و به تعبیر دیگر خروج از خودپرستى مراتب و مراحلى دارد كه اولین مرحله‏اش غیر دوستى است.(42)



یكى از مصادیق غیر دوستى و یكى از راه‏هاى خروج از خود فردى ازدواج است. كودك فقط در همان من خودش است و حتى به پدر و مادر هم به چشم ابزارى براى خود مى‏نگرد.

در دوران جوانى، وقتى عشقى پیدا مى‏كند و همسرى انتخاب مى‏نماید، براى اولین بار این احساس در او پیدا مى‏شود كه به شخص دیگرى مانند خود علاقه دارد؛ یعنى از خود به در مى‏آید و خودش و او یكى مى‏شوند و همه چیز را براى این خود بزرگتر مى‏خواهد. به طورى كه شخص سختى مى‏كشد تا خانواده‏اش در آسایش باشند.

البته این در شرایطى است كه شخص واقعا عشق و علاقه‏اى به همسر خود داشته باشد، وگرنه تا وقتى رابطه زوجین، رابطه شهوانى و جنسى است، این‏ها همدیگر را به چشم یك ابزار نگاه مى‏كنند، ولى مساله زوجین و كانون خانوادگى، مافوق غریزه جنسى است، زیرا تا سنین پیرى كه دیگر مساله غریزه جنسى به كلى ضعیف یا نابود مى‏شود محبت میان زوجین هست، و بلكه شدیدتر هم مى‏گردد.(43)

به همین دلیل ازدواج با اینكه یك امر شهوانى است، در اسلام جنبه اخلاقى هم دارد (44) و این تنها امرى است كه هم پایه طبیعى و شهوانى و هم جنبه اخلاقى دارد.

هر غریزه‏اى كه اشباع شود، اشباعش تأثیرى در معنویت انسان ندارد جز غریزه جنسى. تجربه نشان داده است افرادى كه در تمام عمر به خاطر هدفهاى معنوى، مجرد زندگى كرده‏اند، در همه آنها یك نوع نقص ولو به صورت یك خامى وجود داشته است. گویى یك كمال روحى هست كه جز در مدرسه خانواده حاصل نمى‏شود.

تشكیل خانواده نوعى علاقه‏مند شدن به سرنوشت دیگران است. تا انسان ازدواج نكند و صاحب بچه نشود و آن چه شدیدا عواطف او را تحریك نكند، به این پختگى نمى‏رسد، پس ازدواج اولین مرحله خروج از خود طبیعى فردى است.(45)

این مقدار توسعه شخصیت اگر چه نسبت به خود فردى و طبیعى، درجه‏اى از كمال است، اما كافى نیست. ممكن است خود یك نفر از این بیشتر توسعه پیدا كند، و به فامیل و قبیله نیز كشیده شود، همان كه در قبایل بدوى و عرب جاهلى زیاد مى‏بینیم. كه شخص واقعا بین افراد قبیله و خودش فرقى نمى‏گذارد، و در داخل قبیله، همه اصول انسانى مثل گذشت، احسان و ایثار را رعایت مى‏كند، ولى از این مرز كه پا بیرون مى‏گذارد این روح اخلاقى از بین مى‏رود، پس این مقدار هم كافى نیست.

بالاتر مى‏رویم و به من قومى مى‏رسیم، مثل این كه در میان ما ایرانیها كسى چنان وطن‏پرست باشد كه تمامى مردم ایران را مثل جان خود دوست داشته باشد. این همان خودى است كه در اروپائیها هست، و من فردى آنها به صورت من قومى یا خود ملى در آمده است. آنها تا حد زیادى نسبت به هموطنان خود خائن نیستند، دروغ نمى‏گویند، استبداد نمى‏ورزند، و... ولى پا را كه از دایره هموطن فراتر مى‏گذارند، ظالم و ستمگر مى‏شوند. دروغ و خیانت و چپاول ملت‏ها را به نفع ملت خود جایز مى‏دانند، و بلكه به آن افتخار مى‏كنند. این افراد البته نسبت به افراد خودپرست متكامل‏تر هستند، ولى این روحیه را نمى‏توان اخلاق نامید و نمى‏توان پذیرفت كه كسى بگوید: من چه كار به ملت‏هاى دیگر دارم.(46)

اگر از این هم یك قدم بالاتر برویم به انسان دوستى و انسان پرستى مى‏رسیم؛ یعنى كسى واقعا بشردوست باشد و به همه انسانها خدمت كند و حق هیچ انسانى را پایمال نكند. به نظر مى‏رسد كه این حد نهایى خروج از خودخواهى است، اما این جا هم مى‏توان پرسید كه چرا انسان دوست باشیم و حیوان دوست نباشیم؟ یعنى این مرز براى چیست؟ اما مى‏توان از این هم جلوتر رفت، كه نام آن مى‏شود حق‏پرستى و خداپرستى.

در این مرحله چون خدا موجودى در كنار موجودات دیگر نیست، همه چیز دنیا در مسیر خداپرستى قرار مى‏گیرد و محبت به خدا شامل محبت به همه چیز مى‏گردد.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

در مورد انسان دوستى سوال دیگرى هم مطرح مى‏شود كه مقصود از انسان چیست؟ چون هر حیوان و جمادى همان چیزى است كه هست، ولى انسان تنها موجودى است كه بالقوه است و باید بالفعل شود ؛ یعنى انسان را نمى‏توان همین حیوان یك سر و دو گوش حساب كرد.

انسان انسانیتى هم دارد. انسانیت انسان به یك سلسله معانى و حقایق بستگى دارد كه اگر فردى فاقد یا بر ضد آنها باشد، نمى‏توان او را انسان شمرد، حال سوال این است كه اگر انسانى ضد انسانیت یا ضد انسانهاى دیگر شد، مثلا دایما به دیگران ستم و تجاوز كرد، آیا باید او را مثل دیگران دوست داشت یا باید او را از بین برد؟ و در صورت دوم آیا این كار با انسان دوستى سازگار است؟

جواب اینست كه اگر مقصود از انسان دوستى، دوست داشتن این حیوان دو پاست، كه هیچ فرقى نمى‏كند و همه را باید دوست داشت، اما اگر گفتیم: ما از انسانیت یك معنایى مى‏فهمیم كه انسان‏هاى مختلف مى‏توانند واجد یا فاقد آن معنا باشند، آن گاه انسان‏دوستى معنى دیگرى پیدا مى‏یابد كه طبق آن معنى انسانها را باید در مسیر انسانیت دوست داشت، و با انسان‏هاى مخالف این مسیر باید مبارزه كرد كه این نیز عین انسان دوستى، یعنى مبارزه با انسان ضد انسان به خاطر انسانیت است. (47)

محدوده دوستى و دشمنى:

از جمله مسائلى كه در تعلیم و تربیت اسلامى باید بحث شود، مسئله حب و بغض و اثر آنها، یعنى احسان و خشونت است. برخى از بیگانگان خصوصا كشیش‏هاى مسیحى به اسلام ایراد مى‏گیرند كه در اسلام آن چنان كه باید، بر محبت و احسان است تاكید نشده و اگر هم شده به دشمن داشتن انسانها و خشونت هم توصیه شده است؛ در حالى كه عیسى علیه السلام نه تنها به محبت دعوت مى‏كرد، بلكه در محبت، حتى میان خداپرست و غیرخداپرست استثنا نمى‏كرد.

به علاوه دستورى عام در همه ادیان، از جمله اسلام هست كه براى دیگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى‏دارى، و همان را دشمن بدار كه براى خود دشمن مى‏دارى.

حال آیا اسلام در این قاعده عمومى، استثنا كرده یا اختلافش با مسیحیت در تفسیر محبت است، نه در این اصل كلى؟

از همین جمله كه همه ادیان بر سر آن توافق دارند، شروع مى‏كنیم. شاید كسى بگوید: دوست داشتن چیزى براى خود همیشه منطقى نیست، چه رسد براى دیگران، چرا كه انسان گاه چیزى كه برایش مصلحت نیست، دوست دارد: مثلا كسى مبتلا به مرض قند باشد، اما دوست داشته باشد عسل بخورد.

پاسخ این است كه مقصود در این عبارت، محبت عاقلانه و منطقى است كه همواره مساوى مصلحت است، و مقصود این است كه همیشه همانطور كه خیر و سعادت خودت را مى‏خواهى، خیر و سعادت دیگران را هم بخواه و این با محبت ظاهرى فرق دارد؛ مثلا اگر پدر و مادرى به فرزندشان محبت دارند، اما این محبت دو گونه مى‏تواند تجلى كند، یكى این كه هر چه بچه مى‏خواهد همان را انجام دهند و دیگر این كه آن چه موافق مصلحت وى است انجام دهند، ولو مطابق خوشایند بچه نباشد؛ مثلا اگر مریض شده على رغم ناراحتى وى طبق دستور پزشك به او آمپول بزنند. معلوم است‏كه آن محبتى كه در همه ادیان توصیه شده، محبت نوع دوم است. به علاوه گاهى پاى جامعه در میان است كه در این جا هم به اقتضاى محبت صحیح، تقدم دادن به مصلحت جمع درمقابل مصلحت فرد است و فلسفه قصاص در اسلام نیز همین است.

برخى اشكال مى‏كنند كه اگر كشتن، كار بدى است و كسى یك نفر را كشته، چرا ما هم آن كار بد را تكرار كنیم و او را بكشیم؟

قرآن پاسخ مى‏دهد كه: این كشتن را یك میراندن ساده تلقى نكنید، بلكه این كشتن موجب حیات جامعه است.(48)

چرا كه اگر او را نكشید، هم او بر كارش جرى‏تر مى‏شود و هم دیگران فردا ده‏ها نفر را خواهند كشت، پس آن انسان دوستى كه مطلوب است دوست داشتن انسان است، از آن جهت كه واجد ارزشهاى انسانى است و اگر انسانى ضد انسانیت و مانع تكامل دیگران شد، باید با وى مبارزه كرد؛ مثلا در قرآن توصیه به احسان و محبت به همه مردم، حتى كفار شده، اما تا جایى كه این نیكى كردن اثر نیك ببخشد و گرنه آن جا كه اثر نیك نبخشد نه تنها نیكى نیست، بلكه در واقع بدى كردن است.

لذا قرآن كافران را دو دسته مى‏كند و مى‏فرماید:

لا ینهیكم الله عن الذین لم یقاتلوكم فى الدین و لم یخرجوكم من دیاركم ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان الله یحب المقسطین. انما ینهیكم الله عن الذین قاتلوكم فى الدین و اخرجوكم من دیاركم.(49)

به علاوه، حتى نسبت به كافرانى كه با مسلمانان مى‏جنگند هم قرآن مى‏گوید: نباید به آن‏ها ظلم كنید و از حدود عدالت خارج شوید:

و لا یجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى. (50)

و حتى آن جا كه قرآن دستور جنگ مى‏دهد باز یاد آورى مى‏كند كه مبادا ستم كنید:

قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونكم و لا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین.(51)

اما در عین حال اسلام به شدت بر محبت هایى كه اثر نیك دارد، حتى نسبت به كافران توصیه كرده است؛ مثلا: و لا تستوى الحسنه و لا السیئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بینك و بینه عداوش كأنه ولى حمیم(52)

كه البته این دستور مخصوص مواردى است كه نیكى كردن ما بتواند در آن‏ها تغییرى ایجاد كند.

مسأله مؤلفة قلوبهم(53) كه یكى از مصارف زكات است نیز به همین منظور است؛ یعنى كافران ظاهراً مسلمان و ضعیف‏الایمانى كه باید با محبت كردن و حتى با احسان مالى آن‏ها را نگاه داشت.

خلاصه این كه محبت باید آزروى خیرخواهى و مصلحت خواهى باشد نه این كه كاملا مطابق میل افراد رفتار كنیم كه این كار در بسیارى از موارد واقعا دشمنى است، نه محبت.(54)

در این جا شاید اشكال شود كه شما خودها را درجه درجه شمردید و از خود فردى و خانوادگى و قومى و نژادى و انسانى سخن گفتید، خوب خود مذهبى هم یك حد و مرز است، مگر ما نمى‏گوییم كه مسلمانان باید یكدیگر را دوست داشته و اشداء على الكفار رحماء بینهم(55) باشند؟

اگر مرز قایل شدن بد است، این جا هم بد است. جواب این است كه واقعا هم اگر این مساله به صورت یك تعصب ظاهر شود، كه نسبت به هر كس در زیر لواى اسلام است خیرخواه و نسبت به بقیه بدخواه باشد، مسلما چیز خوبى نیست و اسلام هم این را نخواسته است. اسلام خواسته ما خیرخواه همه، حتى كفار باشیم، دشمنى با كافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگیرد ضد اخلاق است.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود: من دلم به حال این‏ها مى‏سوزد كه چرا به آنچه كه خیر خودشان است توجه نمى‏كنند، ولى وقتى اینها هدایت نمى‏شوند و خار راه دیگرانند باید به آنها به چشم یك مانع نگاه كرد، ولى باز هم نباید بدخواه آنها بود.

یزید هم وقتى كه از زین‏العابدین علیه السلام مى‏پرسد: اگر من توبه كنم آیا توبه‏ام قبول است یا نه؟

مى‏فرماید: بله؛ یعنى او هم بدخواه یزید نیست كه آرزو كند كه چون یزید قاتل پدرش است توفیق توبه نیابد تا به جهنم برود، بلكه براى او هم خیر مى‏خواهد، پس دشمنى با كافر ناشى از خیرخواهى براى دیگران است.

احسان به كافر هم تا حدى كه اسائه به انسانیت و مصالح دیگران نباشد مطلقا آزاد است؛ یعنى اگر احسان به دشمنان موجب تضعیف جامعه اسلامى باشد، حرام است، اما غیر آن اشكالى ندارد، بلكه خوب هم هست.(56)

اینجاست كه به این مطلب مى‏رسیم كه اساسا دایره خروج انسان از مرز خودخواهى به هیچ چیز، حتى انسان محدود نمى‏شود و تمام موجودات عالم هستى را در بر مى‏گیرد، البته آن موجوداتى كه در مسیر كمال خود باشند؛ یعنى در مسیر حق پرستى و حق خواهى و آن چه كه خدا براى عالم مى‏خواهد، بنابراین اگر انسان چیزى را بخواهد كه خدا مى‏خواهد به نهایت خروج از خودخواهى رسیده است، لذا در اسلام به عنوان انسان دوستى چیزى نداریم كه بخواهد ما را به انسانها محدود كند، بلكه كلمه حق و خدا مطرح است كه البته گاهى محدود مى‏شود، و با كسى كه سد راه حق‏طلبى است باید مثل یك دشمن رفتار كرد.

در این زمینه قرآن مى‏فرماید:

یا ایها الذین آمنوا كونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لا یجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون؛ (57)

یعنى نسبت به دشمنان هم نباید بى عدالتى كرد، چون عدالت نه تنها اصلى انسانى، بلكه اصلى جهانى است و انسان حق پرست نمى‏تواند ظالم باشد و لو در مورد دشمنى كه كافر است.

نظیر این را امیرالمؤمنین علیه السلام در نامه‏اش به مالك اشتر مى‏فرماید:

و لا تكونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدین و اما نظیر لك فى الخلق.(58)

همچنین نقل شده كه ایشان پیرمردى از اهل كتاب را دیدند كه گدائى مى‏كرد و عصبانى شدند و به یاران خود گفتند: تا وقتى كه مى‏توانست از او كار كشیدید، حالا باید گدایى كند؟ و دستور دادند از بیت المال چیزى برایش مقرر شود(59) و از این موارد كه ائمه علیهم‏السلام به غیر مسلمان‏ها رسیدگى و احسان مى‏كرده‏اند فراوان داریم.(60)

5 - توجه به همه استعدادهاى انسانى

قبلا گفتیم كه در تربیت، دو گونه مكتب وجود دارد. گاه یك مكتب، هدفى را در نظر مى‏گیرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن هدف تامین شود، ولو این كه در انسان كاستى هایى پدید آورد؛ مثلا برخى احساسات طبیعى را از وى بگیرد و نقصى روحى یا جسمى در او ایجاد كند؛ درست شبیه تربیتى كه انسان در مورد اغلب حیوانات به كار مى‏گیرد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ یعنى منظورى جز خود انسان ندارد و هدفش به سعادت و كمال رساندن خود انسان است.

این مكتب باید براساس پرورش استعدادها و تنظیم آنها باشد، و كارى كه باید انجام دهد دو چیز است: اول كوشش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - نه تضعیف - آنها و دوم برقرارى نظامى میان این استعدادها كه هر استعدادى حظ و بهره خود را ببرد و به بقیه تجاوز نكند.

درباره این كه چه چیز باید پرورش بیابد؟ باید گفت: استعدادهاى انسان دو نوع است: یك نوع، استعدادهایى است كه در آن‏ها با جانداران دیگر شركت دارد؛ كه همان استعدادهاى جسمانى است، و دیگر استعدادهاى اختصاصى وى است كه مربوط به روح است و مباحث اصلى تربیت همین جا مطرح مى‏شود:(61)

الف - پرورش جسم:

مسئله اول این است كه آیا در اسلام به تقویت و پرورش جسم عنایتى شده است یا نه؟ ممكن است كسى بگوید: نه، و بلكه به خلافش توصیه شده، زیرا تن پرورى در اسلام مذموم است.

پاسخ این است كه تن پرورى مذموم غیر از پرورش تن به معنى بهداشت و تقویت بدن است.

آن تن‏پرورى كه در واقع نفس پروى است و معنایش این است كه انسان تابع تمایلات و شهوات نفسانى خود باشد، و اتفاقا تن پرورى به این معنا موجب زیان جسم هم مى‏شود. آدم‏هاى تنبل و تن پرور دایما دنبال لذت شكم و انواع لذتهاى دیگرند و توجه نمى‏كنند كه مثلا همین پرخورى چه ضررهایى براى بدن آن‏ها دارد، پس این كه اسلام مخالف تن‏پرورى است، درست است، اما در عین حال اسلام طرفدار پرورش جسم است و تعالیم اسلامى در این باره زیاد است؛ مثلا آیا اسلام طرفدار تقویت چشم است یا تضعیف آن؟

بى شك طرفدار تقویت آن است، و لذا احادیث زیادى هست كه مثلا فلان كار را نكنید چون چشم شما را تضعیف مى‏كند. یا در تعقیبات نماز آمده است:

اللهم متعنا باسماعنا و ابصارنا و قوّنا ما احییتنا واجعل النور فى بصرى و البصیرة؛ دینى(62)

اصلا همین كه از پرخورى نهى شده براى همین سلامت جسم است، حتى فلسفه بسیارى از امور دیگر، همانند مسواك زدن، خوردن بعضى میوه‏ها، انجام غسل‏ها و دستورات بهداشتى فراوان در اسلام، همین تقویت جسم است. این مساله به قدرى مهم است كه یكى از مسلمات فقه ما این است كه چیزى كه ثابت شود براى جسم انسان زیان دارد، قطعا حرام است و بر همین مبناست كه فقهاء در باب تریاك و هرویین‏(63) فتوا به حرمت داده‏اند، با این كه نه در قرآن چیزى درباره این‏ها داریم نه در سنت.

پس پرورش جسم در حدود بهداشت و سلامت و تقویت جسم مسلما از نظر اسلام ممدوح است و مى‏دانیم كه همه كسانى كه از نظر بدن نیرومند بوده‏اند، این نیرومندى برایشان كمال شمرده شده است.

البته تضعیف جسم در برخى مكتب‏هاى غیر اسلامى مثل مرتاضان هندى مطلوب است، ولى در اسلام چنین چیزى نداریم. البته اگر كسى فقط به تقویت جسمش بپردازد و جنبه‏هاى دیگر را مهمل بگذارد هم مذموم است.(64)

ب - پرورش روح:

بحث اصلى تربیت انسان، راجع به استعدادهاى مختص انسان است كه از آن‏ها به استعدادهاى روحانى تعبیر مى‏كنیم. از نظر علمى اول باید ببینیم كه انسان بما هو انسان چه استعدادهایى دارد و بعد ببینیم اسلام چه عنایتى به این استعدادها دارد.

مكتب‏هاى مختلف از جنبه‏هاى مختلفى به این موضوع نگریسته‏اند، ولى شاید روانشناسان مطلب را به شكل جامع‏ترى بیان كرده‏اند، از جمله در مقاله‏اى (65)با تاكید بر حرف‏هاى یونگ، آمده بود كه روح بشر داراى چهار بعد و به تعبیر ما چهار استعداد است:

1 - بعد عقلى، كه همان استعداد علمى و حقیقت جویى است؛

2 - بعد اخلاقى، كه انسان در سرشت و فطرتش، اخلاقى خلق شده؛ یعنى طورى خلق شده كه به دیگران احسان كند و از انجام كار بد، پریشان نشود؛

3 - بعد دینى، كه همان حس پرستش یك حقیقت مافوق و منزه است و انسان مى‏خواهد كه در مقابل او خضوع و او را تقدیس كند؛

4 - بعد هنرى یا زیبایى؛ كه انسان، زیبایى را از آن جهت كه زیبایى است دوست دارد.

البته استعداد پنجمى، به نام استعداد خلاقیت هم وجود دارد كه انسان، مبتكر و مبدع آفریده شده و از ابتكار و نو آورى لذت مى‏برد.

در مورد پرورش اكثر این ابعاد جاى شك نیست كه اسلام توجه زیادى به آن‏ها كرده است، فقط آن چه كه بیشتر از همه نیاز به مطالعه دارد این است كه آیا در اسلام عنایتى به زیبایى و جمال شده است؟

بعضى چنین مى‏پندارند كه اسلام از این نظر خشك، و بلكه ذوق‏كش است، و مى‏گویند: چون به موسیقى روى خوش نشان نداده و نیز بهره‏بردارى از جنس زن به طور عام و هنرهاى زنانه، مثل رقص، همچنین مجسمه‏سازى را منع كرده، پس اسلام مخالف با پرورش ذوق‏ها و استعدادهاست، ولى این قضاوت صحیح نیست. باید ببینیم اولا آیا مخالفت اسلام با این‏ها از آن جهت است كه این‏ها از مقوله زیبایى مى‏باشند یا از آن جهت كه این‏ها مقارن امر دیگرى مى‏باشند كه بر خلاف استعدادى از استعدادهاى فردى یا اجتماعى انسان است؟ ثانیاً در غیر این موارد ممنوع آیا اسلام مطلقا با هر هنرى مبارزه كرده است؟

مساله موسیقى و غنا با این كه مسأله مهمى است، اما حدودش چنان روشن نیست. قدر مسلم این است كه آوازهایى كه موجب خفت عقل مى‏شود، یعنى شهوات را آن چنان تهییج مى‏كند كه عقل، موقتاً از حكومت ساقط مى‏شود - یعنى همان خاصیتى كه شراب یا قمار دارد - حرام است.

آن چه مسلم است این است كه اسلام خواسته از عقل انسان حفاظت كند و موارد فراوانى داریم كه موسیقى یا آوازى انسان را از حاكمیت عقل خارج كرده است. (66) و واقعاً گاه موسیقى و غنا قدرت عظیمى مخصوصاً از جهت پاره كردن پرده تقوا و عفاف دارد. در مسأله رقص و بهره بردارى‏هاى این چنین از زن هم روشن است كه اهتمام اسلام به خاطر عفت است.

در مسأله مجسمه سازى، منع اسلام به خاطر مبارزه با بت پرستى است، و اسلام در این مسأله موفق شده است، زیرا اگر در صدر اسلام مجسمه‏اى، مثلاً از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مى‏ساختند، بى شك امروز بت پرستى به طور خیلى عادى وجود داشت، پس در این موارد نمى‏توان اسلام را متهم به مبارزه با هنردوستى كرد. اتفاقاً اسلام نه تنها با حس زیبایى و هنر دوستى مخالفت نكرده، بلكه گاه این حس را تایید هم كرده است.

در كافى بابى تحت عنوان الزى و التجمل وجود دارد. (تجمل، یعنى خود را زیبا كردن) در حدیث داریم كه: اءنَّ الله جمیل و یحب الجمال(67) از همه مهمتر، زیبایى بیان است كه لا اقل یكى از موارد اعجاز اسلام، زیبایى الفاظ و كلام قرآن است.(68) (69)

لزوم رشد هماهنگ تمامى استعدادها:

نتیجه این بحث به عنوان یكى از مهمترین اصول تربیت در اسلام، این است كه اگر بنا باشد تربیت كامل شود، نباید هیچ قسمت از قسمت‏هاى اصیل انسان تعطیل گردد. اگر قسمتى از قسمت‏هاى وجود یك انسان تعطیل شود، او یك انسان ناقص است؛ چه جنبه‏هاى حیوانى و چه جنبه‏هاى انسانى و در همان جنبه‏هاى انسانى چه جنبه‏هاى مربوط به مسوولیت‏هاى اجتماعى و به تعبیر امروزى‏ها برون گرایى، و چه جنبه‏هاى مربوط به ابعاد درونى و عبادات شخصى و به تعبیر امروزى‏ها درون گرایى.

متاسفانه باید گفت: ما یك مردم مفرط یا مفرطى هستیم، یعنى به هر چه مشغول شدیم دیگر همه چیز را فراموش مى‏كنیم؛ یك زمان عبادت و جنبه‏هاى معنوى را بهانه گریز از مسؤولیتهاى اجتماعى اسلام قرار داده بودیم و امروزه شاهدیم كه به بهانه جنبه‏هاى اجتماعى اسلام جنبه‏هاى معنوى آن نادیده گرفته مى‏شود؛ كه این نیز مانند آن حالت گذشته یك حالت انحرافى است، اما اسلام همه جانبه نگر است؛ در آیات آخر سوره فتح مسلمانان تربیت شده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چنین معرفى مى‏شوند،

محمد رسول الله والذین معه اشداء على الكفار رحماء بینهم تراهم ركعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراش ومثلهم فى الانجیل كزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الكفار.(70)

ابتدا به روابط اجتماعى آن‏ها كه در مقابل دشمن، با صلابت، و در میان خود پرعاطفه‏اند اشاره مى‏كند؛ بعد بلافاصله سراغ عبادت آن‏ها مى‏رود و سپس مجددا به نقش اجتماعیشان مى‏پردازد.

این آیه،، رشد جامعه اسلامى را تشبیه كرده به گیاهى كه ابتدا كه از زمین سر مى‏زند برگ نازكى است، ولى كم كم به جایى مى‏رسد كه كشاورزها از رشد فوق العاده آن تعجب مى‏كنند.

جامعه‏اى معتدل است كه افراد آن در عین این كه شب زنده دار و اهل عبادت هستند، اهل فعالیت اجتماعى و مبارزه هم باشند. نباید این جامعیت اسلام را هرگز فراموش كنیم چرا كه اسلام هم، مانند هر مركّب دیگرى وقتى تعادل اجزاى خود را از دست بدهد از بین مى‏رود.(71)

فصل سوم: عوامل تربیت از نظر اسلام

اشاره‏

در هر دینى راه هایى براى تربیت انسان وجود دارد كه در مكاتب غیر دینى آن راه‏ها وجود ندارد یا كمتر وجود دارد، پس از مباحث نظرى مربوط به تعلیم و تربیت، اكنون بحث ما درباره عواملى است كه در تعالیم اسلام به آن‏ها به عنوان عوامل تربیت اسلام توجه شده است. در این جا به هشت راه عملى به عنوان عوامل تربیتى مورد نظر اسلام اشاره مى‏نماییم و در باب هر یك توضیح خواهیم داد.

1 - تعلیم و پرورش عقل‏

وقتى مى‏خواهیم با اصول و عوامل تعلیم و تربیت اسلامى آشنا شویم، اولین مسأله، مسأله تعلیم و دعوت اسلام به علم و عقل است. در این جا قبل از هر چیز باید بین دو مسأله تفكیك كرد:

یكى مسأله علم و تعلیم است و دوم مسأله پرورش عقل.

مسأله علم همان آموزش دادن است. و متعلم فقط فراگیرنده است، اما در تعلیم و پرورش صحیح، كافى نیست كه معلم برخى معلومات را در مغز متعلم بریزد، بلكه هدف بالاتر معلم باید پرورش عقل وى باشد؛ یعنى نیروى فكر وى را پرورش و استقلال دهد و قوه ابتكار را در او زنده كند.

این تفكیك را امیرالمؤمنین علیه السلام نیز انجام داده‏اند و در نهج البلاغه مى‏فرمایند:

العلم علمان علم مطبوع و علم مسموع و لا ینفع المسموع اذا لم یكن المطبوع.(72)

یعنى علم دو قسم است: یكى علم شنیده شده، (فرا گرفته شده از خارج)، و یكى علم علمى كه از طبیعت انسان سرچشمه مى‏گیرد (ناشى از قوه ابتكار) و اگر دومى نباشد اولى هم فایده‏اى ندارد؛ و متاسفانه نظام آموزشى قدیم بیشتر این طور بوده كه افراد را طورى بار مى‏آورده كه در حد كتابى كه به آن‏ها تعلیم داده مى‏شد همه چیز را مى‏دانستند، اما اگر یك گام فراتر از متن مى‏رفتید، قادر به پاسخگویى نبودند و چه بسا عالم هایى را مشاهده مى‏كنید كه مغزشان جاهل است یعنى على رغم این كه خیلى اطلاعات دارند، اما اگر كمى از حدود معلوماتش خارج شوید، مى‏بینید با یك فرد صد درصد عوام و جاهل مواجهید.

باید نظام آموزشى به نحوى باشد كه قوه تجزیه و تحلیل متعلم قوت بگیرد، نه این كه فقط در مغز وى معلومات بریزد و ذهن را راكد كند.(73)

البته تفكر بدون تعلیم و تعلم هم امكان‏پذیر نیست و مایه اصلى تفكر، تعلیم و تعلم است.(74)

امام كاظم علیه السلام در حدیثى خطاب به هشام‏بن حكم پس از آن كه وى را به تعقل و تفكر دعوت مى‏كند و در لزوم آن سخن مى‏گوید، مى‏فرماید: ولى به عقل تنها هم نباید اكتفا كرد؛ عقل را باید با علم توام كرد. چون عقل یك حالت غریزى و طبیعى دارد كه هر كس دارد، ولى علم، عقل را تربیت و تقویت مى‏كند، و لذا خداوند در قرآن فرموده: و تلك الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون؛(75)؛ یعنى اول باید انسان عالم باشد و مواد خام را فراهم كند و بعد با عقل خود تجزیه و تحلیل كند.(76) (77)

اكنون پس از تفكیك تعلم و تفكر و روشن شدن تفاوت آن‏ها، لازم است با تفصیل بیشترى نظر اسلام در باب هر یك را بیان كنیم:

مسأله علم و تعلم:

مسأله علم و تعلم این است كه افراد از یكدیگر فرا بگیرند. دعوت اسلام به تعلیم و تعلیم به قدرى زیاد است كه دیگر نیازى به توضیح ندارد، همین كه خداوند در اولین آیات وحى مى‏فرماید:

الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم،(78) بهترین شاهد است بر عنایت فوق‏العاده اسلام به تعلیم و تعلم، یا در آیات دیگر آمده است: هل یستوى الذین یعلمون والذین لا یعلمون،(79) هو الذى بعث فى الامیین رسولا منهم یتلو علیهم آیاته ویزكیهم ویعلمهم الكتاب والحكمة،(80) یوتى الحكمة من یشاء و من یوت الحكمة فقد اوتى خیر كثیرا(81)

یا از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث فراوانى داریم؛ مثلاً در آن داستان معروف كه وارد مسجد شدند و دیدند گروهى به عبادت مشغولند و گروهى به تعلیم و تعلم، به نزد گروه رفتند و فرمودند: كلاهما خیر و لكن بالتعلیم ارسلت (82) یا طلب العلم فریضة على كل مسلم (83) یا الحكمة ضالة المومن فحیث وجدها فهو احق بها(84) یا اطلبوا العلم ولو بالصین(85) یا قریب به این مضمون حدود بیست مورد حدیث داریم كه فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق (86) یا ولو من اهل الشرك یا و لو من كافر(87)

البته باید به این سوال پاسخ دهیم كه وقتى گفته شده: طلب علم واجب است، منظور كدام علم است؟ بحث تقریبا بیهوده‏اى میان اصناف علماى اسلامى در گرفته كه این علمى كه فریضه است كدام است؟

علم اخلاق است یا علم كلام یا تفسیر یا... به اعتقاد ما هر علمى كه خودش هدف باشد (مثل اصول عقاید كه مقدمه یا از شرایط ایمان است) واجب عینى است و هر علمى كه بر آوردن هدفى از اهداف جامعه اسلامى متوقف بر آن باشد، (مثل علم پزشكى، علم تجارت، علم نظامى و...) از باب مقدمه واجب، واجب است و البته واجب كفایى است. (88)

مطلب مفید دیگر راجع به علم، این است كه میان عالم بودن و روح علمى داشتن فرق است؛ افرادى هستند كه روح علمى دارند، ولى عالم نیستند و بالعكس.

البته عالم واقعى كسى است كه علمش با روح علمى توام شود. روح علمى، یعنى این كه انسان نسبت به حقایق، بى طرف و بى غرض نگاه كند و بخواهد آن‏ها را آن چنان كه هست كشف كند، نه این كه آن‏ها را آن چنان كه دلش مى‏خواهد ببیند.

اگر انسان، غرض خود را نسبت به حقیقت حفظ كند، خدا تضمین كرده كه او را هدایت كند:

والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و اءنَّ الله لمع المحسنین (89)

و اصلا روح علمى همین است؛ یعنى روح حقیقت جویى و بى‏غرضى و بى تعصبى و خالى از غرور و جمود. اگر انسان به اصل و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا (90) توجه كند، روح علمى در وى زنده مى‏شود و دیگر غرور پیدا نمى‏كند، و لذا شاهدیم دانشمندان بزرگى كه روح علمى دارند، غرورشان بسیار كمتر از افراد كم بضاعتى است كه روح علمى را ندارند.

لذا در حدیث است كه: العلم على ثلاثة اشبار: اذا وصل الى الشبر الاول تكبر، و اذا وصل الى الشبر الثانى تواضع، و اذا وصل الى الشبر الثالث علم انه لا یعلم شیئا.(91) (92)

به هر حال یك مسأله مهم در تربیت، تقویت حس حقیقت جویى است و مهمترین مانع و سد آن، تعصب است و مى‏دانیم كه اسلام، با تعصب و عصبیت به شدت مبارزه كرده؛ مثلاً در نهج البلاغه، خطبه‏اى هست به نام خطبه قاصعه كه محورش تعصب و ذكر بدى‏هاى آن است و حضرت على علیه السلام در پایان خطبه مى‏فرماید:

اگر بناست نسبت به چیزى تعصب داشته باشید نسبت به خوبیها و فضیلتها داشته باشید، نه به تعصب‏هاى احمقانه‏اى كه مانع كسب علم و سایر فضیلت‏هاست. (93) (94)

مسأله عقل و تفكر:

اسلام نه تنها به علم و تعلم توصیه كرده، بلكه به پرورش عقل نیز مكررا توصیه نموده است و نه تنها همچون ادعاى پیروان مسیحیت در مورد دینشان با تعقل مبارزه نكرده، بلكه تایید خود را از عقل خواسته است و این كار را به دو صورت انجام داده: یكى مواردى كه صریحا دعوت به تعقل كرده؛ مثلاً:

فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئك الذین هدیهم الله الله و اولئك هم اولواالالباب(95)

این عبارت با بندگان مرا نویده ده آغاز شده، گویا قرآن مى‏خواهد بگوید: بندگان واقعى خدا چنین هستند كه تا حرفى را كاملا نشنیده و درك نكرده‏اند، رد نمى‏كنند. بلكه اول با دقت دریافت مى‏كنند بعد غربال و تجزیه و تحلیل مى‏نمایند و از بهترین آنها تبعیت مى‏كنند.

قرآن كریم این هدایت عقلى را همان هدایت الهى خوانده و چنین افرادى را به عنوان صاحبان عقل و خرد مدح كرده است. در سنت نیز به قدرى این احادیث زیاد است و شیعیان نیز به قدرى تحت تأثیر تعالیم ائمه علیهم السلام به این امر توجه داشته‏اند كه باب اول بسیارى از كتب حدیث شیعه، همچون كافى و بحارالانوار، باب العقل و الجهل مى‏باشد(96) و از طرف دیگر در اسلام تفكر، عبادت دانسته شده است و این مسأله غیر از این است كه مطابق تعلیمات اسلامى تعلم، عبادت است؛ این‏ها دو مساله‏اند و آن چه در باب تفكر داریم بیشتر است از آن چه در باب تعلم داریم؛ مثلاً:

افضل العبادة التفكر(97) یا لا عبادة كالتفكر فى صنعة الله عز و جل (98) یا تفکر ساعه خیر من عباده سنه(99) یا سبعین سنه (100) (101) مورد دوم تشویق دین به تفکر و تعقل است است که موضوعاتی برای تفکر در اختیار انسان قرار داده و از انسان خواسته که در آنها فکر کند مثلا در علام خلقت ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولى الالباب، الذین یذكرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم و یتفكرون فى خلق السموات والارض.(102) یا در تاریخ: فاقصص القصص لعلهم یتفكرون(103) و از همه مهمتر تفكر درباره خود، و فى انفسكم افلا تبصرون(104) كه شرط اساسى تسلط بر سرنوشت خود و نیز بر جامعه خود است و چیزى است نظیر محاسبه نفس؛ یعنى انسان در شبانه روز فرصتى براى خودش قرار دهد كه در آن فرصت، در خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود تصمیماتى كه باید بگیرد و كارهایى كه باید انجام شود و آن چه واقع شده و ارزیابى كارهاى خودش در گذشته، ارزیابى كتابهایى كه مطالعه كرده‏(105) و...درباره همه اینها فكر كند، و یكى از عوامل مهم اصلاح و تربیت همین عادت به تفكر است.(106)

براى این كه با خصوصیات عقل از دید اسلام آشنا شویم به چند حدیث اشاره مى‏كنیم. از بارزترین صفات عقل این است كه باید غربالگر و داراى توانایى جدا كردن سخن راست از باطل، سخن قوى از ضعیف و سخن منطقى از غیر منطقى باشد.

در حدیثى از امام موسى كاظم علیه السلام خطاب به هشام - كه قبلا نیز ذكرى از آن رفت - آمده است:

یا هشام! ان الله تبارك و تعالى بشر اهل العقل والفهم فى كتابه فقال فبشر عبادى الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه(107) كه این كاملا خاصیت غربالگرى عقل را مى‏رساند.

از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز روایت شده:

كفى بالمرء جهلا أن یحدث بكل ما سمع(108)

در احادیث، جهل غالبا در مقابل عقل است نه در مقابل علم؛ یعنى بى‏فكرى و نه بى علمى، این حدیث مى‏گوید: براى بى فكرى انسان كافى است كه هر چه مى‏شنود باور و نقل كند.

بسیارى افراد خاصیت ضبط صوت دارند؛ هر چه دیگران مى‏گویند مى‏شنوند و بدون هیچگونه تشخیص و بررسى نقل مى‏كنند.(109). (110)

مسأله دیگر كه نزدیك به این مطلب است و از همین آیه و بعضى از احادیث استنباط مى‏شود مسأله تجزیه كردن یك سخن است. فرق است میان این كه انسان از دو سخن، سخن درست را بر گزیند و سخن نادرست را رها كند، و تجزیه كردن یك سخن كه عناصر درست یك سخن را بگیرد و عناصر نادرست همان سخن را طرد كند و این قدر تشخیص داشته باشد كه بگوید: از این سخن این قسمتش درست است و این قسمتش نادرست.

این همان مطلبى است كه در روایات تعبیر به نقد و انتقاد شده است و احادیث زیادى داریم؛ مثلاً از حضرت مسیح علیه السلام روایت شده كه: خذوا الحق من اهل الباطل و لا تاخذوا الباطل من اهل الحق كونوا نقاد الكلام.(111) (112)

یكى دیگر از خواص عقل كه تربیت افراد باید بر این اساس باشد مسأله آینده نگرى و آخربینى است. شخصى از رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم تقاضاى نصیحت مى‏كند. حضرت سه بار مى‏پرسند: آیا اگر بگویم به كار مى‏بندى؟ و همین كه سه بار اقرار مى‏گیرند، مى‏فرمایند:

اذا هممت بامر فتدبر عاقبته(113)تدبر معنایش این است كه انسان، نهایت امر و پشت سر كار را ببیند و تنها چهره ظاهرى كار را ننگرد.(114)

از سوى دیگر امورى هست كه مى‏توانیم از آنها تحت عنوان آفات عقل نام ببریم كه اسلام با آنها مبارزه كرده است. یكى از آنها مسأله سنت گرایى و تقلید از گذشتگان یا از عادات اجتماعى است.

حضرت امام كاظم علیه السلام در آن حدیث سابق الذكر به هشام مى‏فرماید:

یا هشام: ثم ذم الذین لا یعقلون فقال: اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا او لو كان آبائهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون.(115)

آیات فراوانى هست كه پیروى كوركورانه را مذمت مى‏كند و جالب است كه هیچ پیغمبرى مردم را دعوت نكرد مگر این كه مواجه شد با همین حرف كه انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون.(116)

در احادیث نیز مستقلا چنین نوعى از سنت گرایى مذمت شده؛ مثلاً نقل شده یكى از دوستان امام صادق علیه السلام كه نسبتا ثروتمند بود، در خانه محقرى زندگى مى‏كرد.

امام علیه السلام به او فرمود: چرا در چنین منزلى زندگى مى‏كنى؟ من سعادة المرء سعة داره(117)

او گفت: این خانه اجداد من است و دلم نمى‏خواهد از این جا بروم.

حضرت فرمود: شاید پدرت در این زمینه خطا كرده باشد، آیا تو هم باید اسیر خطاى پدرت باشى؟

به هر حال این حالت تسلیم در مقابل گذشتگان یك حالت ضد عقل است كه اسلام در حمایت از عقل با این حالت مبارزه كرده است.

آفت دیگر پیروى از اكثریت است. انسان هنگامى كه در مقابل جمع قرار مى‏گیرد معمولا همرنگ جماعت مى‏شود. در میان فقهاء این قضیه زیاد است كه كسى مسأله جدیدى را استنباط مى‏كند، اما جرأت ابراز ندارد و مى‏گردد ببیند آیا در فقهاء عصر، همفكرى براى خود مى‏یابد یا نه.

اصلا قدما اگر حرفى از خودشان بود از تنهایى وحشت مى‏كردند، و لذا عده‏اى را همفكر خود اعلان مى‏كردند.

بوعلى تصریح مى‏كند كه من هر حرفى دارم به زبان ارسطو مى‏گویم، چون اگر به زبان خودم بگویم كسى نمى‏پذیرد، ملاصدرا اصرار دارد كه حرفهاى خودش را با حرف قدما توجیه كند. هر چند حالا بر عكس شده و برخى از دانشمندان سعى مى‏كنند با نظرات مشهور مخالفت كنند تا دیگران بگویند: وى فكر تازه‏اى دارد، ولى به هر حال قرآن مى‏گوید: كثرت معیار نیست.

امام كاظم علیه السلام در ادامه همان حدیث مى‏فرمایند:

ثم ذم الله الكثرة، فقال: و ان تطع اكثر من فى الارض یضلوك عن سبیل الله اءن یتبعون الا الظن و اءن الا یخرصون.(118)

در كلمات امیرالمؤمنین علیه السلام هم هست كه: لا تستوحشوا فى طریق الهدى لقلة اهله(119)

مسأله دیگر این است كه قضاوت‏هاى مردم نباید براى انسان ملاك باشد.

در احادیث تاكید شده كه نباید به قضاوت و تشخیص مردم درباره خود تكیه كنیم، بلكه باید خود ما تشخیص بدهیم كه چه داریم؟ ملكات و صفات اخلاقى ما چیست؟ اگر دیدیم واقعاً چیزى نیستیم، ولو این كه مردم خیلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فكر اصلاح خود نباشیم؛ بر عكس، اگر احساس مى‏كنیم راهى كه مى‏رویم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه كنند، نباید به حرفشان ترتیب اثر بدهیم، حتى چه بسا آن‏ها كه بد مى‏گویند براى این است كه عقیده انسان را تغییر بدهند.(120)

امام كاظم علیه السلام در همان حدیث مى‏فرماید:

لو كان فى یدك جوزة و قال الناس فى یدك لؤلؤة ما كان ینفعك و انت تعلم انها جوزة، و لو كان فى یدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزة (121). (122)

یكى دیگر از این آفات، تعصب ورزیدن است كه در بحث علم درباره آن توضیح دادیم.

مسأله تحقیر عقل و علم:

گفتیم كه منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسیارى از مسلمین، ما نقطه مقابل این حرف را مى‏شنویم و مسئله تحقیر عقل و علم زیاد دیده مى‏شود.

در تاریخ اسلام، ما شاهد سه جریان هستیم كه در آنها مسئله تحقیر عقل مطرح بوده: یكى جریان كلامى است. دوم جریان فقهى و سوم جریان عرفان و تصوف است كه در هر یك، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مى‏شود.

علاوه بر این سه جریان، سخنانى به طور متفرقه در میان مردم، حكم مَثَل را پیدا كرده كه اثر تربیتى فوق‏العاده‏اى در تكوین روحیه مردم دارد.(123)

ابتدا از این سخنان متفرقه شروع مى‏كنیم و بعد وارد آن سه جریان مى‏شویم:

الف - در ادبیات و امثال رایج میان مردم:

گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده كه این‏ها دشمن آسایش انسانند، چون كه كسى كه عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتى‏ها را درك نمى‏كند و در نتیجه دردى هم برایش پیدا نمى‏شود؛ مثلاً شعر معروفى است كه:

دشمن جان من است عقل من و هوش من   كاش گشاده نبود چشم من و گوش من

یا فرخى یزدى مى‏گوید:

چیزهایى كه نبایست ببیند بس دید   به خدا قاتل من دیده بیناى من است

در این موارد باید گفت: اغلب كسانى كه چنین سخنانى گفته‏اند، نمى‏خواسته‏اند بگویند كه عقل بد است. بلكه به مسائل اجتماعى نظر داشته‏اند كه توجه دهند نقص‏ها و كم و كاستى‏هاى فراوانى در جامعه وجود دارد كه باعث ایجاد درد در ما مى‏شود، اما اگر كسى استدلال كند كه عقل داشتن موجب احساس درد مى‏شود و درد هم كه چیز بدى است، پس عقل داشتن بد است.

پاسخش این است كه وقتى مى‏گوییم: درد بد است و نباید باشد، به این معنى است كه موجب درد، یعنى آن نقص و بیمارى نباید باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بیمارى را احساس نمى‏كرد و در صدد معالجه آن بر نمى‏آمد، لذا بدترین بیمارى، بیمارى هایى مثل سرطان است كه هیچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مى‏شود كه دیگر كار از كار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از این جهت كه باعث آگاه شدن دردها مى‏شود خیلى هم خوب است و ما در ادبیات خود مطالبى عالى مى‏بینیم كه حاكى از ستایش درد است؛

مثلاً مولوى مى‏گوید:

حسرت و زارى كه در بیمارى است   وقت بیمارى همه بیدارى است
پس بدان این اصل را اى اصلجو   هر كه را درد است، او برده است بو
هر كه او بیدارتر، پردردتر   هر كه او آگاهتر رخ زردتر

امیرالمؤمنین هم تعبیر درد را به كار مى‏برد و در نامه‏اش به عثمان بن حنیف مى‏گوید:

این درد براى انسان كافى است كه با شكم سیر بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد.(124)

مسلما این درد داشتن بهتر از بى‏دردى است كه آدم بر همسایه‏اش هم هر چه بگذرد، آخ نگوید، چرا كه این درد داشتن، حساسیت و كمال است نه نقص؛ یعنى نشانه پیوند او با انسان دیگر است.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در این زمینه مى‏فرماید:

مثل المؤمنین فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.(125)

خلاصه این كه اگر كسى واقعاً عقل و هوش را به دلیل این كه منشأ احساس درد است، محكوم كند، واقعاً بر ضد انسانیت سخن گفته، ولى چنان كه گفتیم این سخنان معمولا به زبان كنایه است.

منطق دیگرى هم داریم كه از سخن مذكور هم پست‏تر است و آن این كه علم و سواد، به درد جلب مادیات و كسب در آمد نمى‏خورد و در دكان بقالى به ازاى همه این معلومات یك قران سبزى هم نمى‏دهند، پس این‏ها فایده ندارد!

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم   كاندر طلب راتب یكروزه بمانى
رو مسخرگى پیشه كن و مطربى آموز   تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى

اگر این حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نباید علم و عقل را با این مقیاس‏ها بسنجد.(126)

حال به سراغ جریان هایى مى‏رویم كه به صورت مكتب ضد عقل در تاریخ اسلام پدید آمدند:

ب - در علم كلام:

از اواسط قرن دوم هجرى، در دنیاى اسلام، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جریان پیدا شد: گروهى طرفدار این شدند كه عقل، خودش مى‏تواند مقیاسى براى درك اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و... را در درجه اول باید به عقل عرضه كنیم.

نقطه مقابل این‏ها طرفدار تعبد و تسلیم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.

گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.

اختلاف این دو گروه از مسأله معروف حسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند كارها فى حد ذاته یا حسن ذاتى دارند یا قبح ذاتى و عقل نیز آن حسن یا قبح را درك و از اینجا حكم اسلام را كشف مى‏كند، چون حكم اسلام نمى‏تواند جدا از حكم عقل باشد.

اشاعره گفتند: اشیاء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در این جور مسائل دركى دارد، حسن و قبح‏ها شرعى است؛ یعنى هر چه خدا امر كند، چون او امر كرده خوب است، نه چون خوب است او امر كرده، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى كرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اینجا بود كه عقل در یك جناح قرار گرفت و تعبد محض در یك جناح دیگر.

این جریان، كه در دنیاى اسلام از اواخر بنى‏امیه شروع شده بود در اوایل بنى‏العباس به اوج خود رسید. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فكر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم كوبید، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حدیث به خاطر طرفدارى از قشریگرى تازیانه سختى خورد، اما زمان متوكل، چون یك خلیفه بسیار قشرى بود دستور تار و مار كردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نیز از روش وى حمایت كردند.(127)

لازم به ذكر است معتزله مقدارى در عقل گرایى افراط كردند و آن چه را كه عقل از آن دركى ندارد و قادر به فهم آن نیست منكر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درك جن نبود، وجود جن را انكار كردند. انكار مسائلى نظیر جن باعث شد كه عده‏اى به عقل بدبین شدند و گفتند: اگر بخواهیم دینمان محفوظ بماند باید راه متعبدها و اشاعره را در پیش بگیریم.

آنان پیش خود مى‏گفتند: معتزله امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه و خدا را هم انكار خواهند كرد، مثل افراط كارى‏هاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خیلى خوب است، ولى اگر روشنفكرى راه افراط را در پیش گرفت، عامل شكست خود خواهد شد.

به هر حال، بزرگترین علماى ضد عقل و تعقل، پیروان احمد حنبل هستند كه در رأس آنها ابن تیمیه است. وى كه در قرن هشتم مى‏زیسته مرد نابغه‏اى بود، ولى فكر بسیار قشرى و متحجرى داشت. وى احیاگر سنت احمد حنبل است و حتى كتابى در تحریم منطق نوشت. نهضت وهابى‏گرى هم كه تقریبا در یك قرن و نیم پیش پیدا شد دنباله تفكر ابن تیمیه است. این جریان‏هاى تاسف آور، جریان‏هاى ضد تعقل در دنیاى اسلام را ایجاد كردند.(128)

ج - در علم فقه:

در فقه اهل سنت هم عین این جریان معتزله و اشاعره پیدا شد. بعضى همچون مالك‏بن انس كه معاصر و شاگرد امام صادق علیه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنیفه طرفدار قیاس.

ابوحنیفه، چون اغلب احادیث را جعلى مى‏دانست، به حدیث كم اعتنا بود و مى‏گفت: من فقط به عده معدودى (حدود بیست) حدیث یقین دارم كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گفته است.

حال اگر ما باشیم و قرآن و بیست حدیث، بدیهى است كه فقه به این وسعت را نمى‏شود استنباط كرد، لذا وى طرفدار قیاس شد.

قیاس یعنى مقایسه كردن و شبیه‏گیرى، كه در فلان موضوع پیغمبر چنان گفته، و این موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حكم این را در آن مورد هم مى‏آوریم. به هر حال، وى مكتب قیاس را تاسیس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نیز زیر بار نرفتند، وى در این طریق نیز راه افراط در پیش گرفت.

مكتب ائمه علیهم السلام، در اینجا با آن كه طرفدار تعقل بود، طرفدار قیاس نشد، چون قیاس، واقعا پیروى از عقل نیست، بلكه پیروى از ظن و خیال است كه قرآن از آن نهى كرده، و لذا ائمه علیهم السلام به شدت با آن مخالفت كردند و گفتند: السنه اذا قیست محق الدین،(129) اما در مقابل سنى‏ها كه ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قیاس دانستند، علماى شیعه گفتند: ادله فقه عبارتند از: قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ یعنى ما عقل را مى‏پذیریم، اما قیاس هم عقل نیست.

البته در میان بعضى از فقها گاهى همین دورى جستن از قیاس به حد افراط كشیده شده كه تا یك حرف زده مى‏شود مى‏گویند: این قیاس شد.(130)

دنیاى شیعه از این قشرى‏گرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پیش، فردى به نام میرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امین استرآبادى پیدا شدند كه روش اهل حدیث و قشریگرى را در شیعه در پیش گرفتند.

ملا امین كه شخص موثرترى بود كتابى نوشت به نام فوائدالمدنیه و به علماى شیعه كه تعقل را وارد اسلام كردند، به شدت حمله كرد. وى مى‏گوید: سه دلیل از این چهار دلیلى كه مطرح شده، یعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دلیل نیست.

اجماع كه اصلا ریشه‏اى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همین اجماع بود كه خلافت ابوبكر را درست كرد، و اصلا مال سنى‏هاست. قرآن هم براى ما نیست، بلكه براى ائمه علیهم السلام است و فقط ایشان مى‏توانند بفهمند كه قرآن چه مى‏گوید.

درباره عقل هم استدلالهاى خیلى روشنفكرانه و متجددانه‏اى مى‏كند و سخنان وى علیه عقل نظیر سخنان دكارت علیه فلسفه است.(131)

حرف‏هاى فلسفه را مطرح و نقد مى‏كند و موارد اشتباه آنان را بیان مى‏كند. بعد این مطلب كه امروزه مطرح مى‏شود كه منشأ خطاى ذهن چیست را مطرح مى‏كند، كه منشأ خطا یا در صورت است یا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن كه بیشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر، لذا به این نتیجه مى‏رسد كه در امور دینى نباید به عقل اعتماد كرد و تنها باید حدیث و سنت را مورد اعتماد دانست.

ملا امین اجتهاد را به شدت محكوم كرد و گفت: اجتهاد، یعنى تعقل و تعقل جایز نیست و به تبع تقلید هم جایز نیست و ما فقط باید مقلد ائمه باشیم. بدین سان وى نهضت اخبارى‏گرى را در شیعه راه انداخت كه نظیر نهضت احمد حنبل و ابن تیمیه در اهل سنت بود و مدتى دنیاى شیعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحید بهبهانى كه دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده كرد، اخباریگرى سركوب شد و شیخ انصارى نیز آخرین ضربه را بر اخبارى‏گیرى وارد كرد كه بعدا دیگر اخباریین كمر راست نكردند، ولى البته فكر اخبارى‏گرى هنوز، حتى در بسیارى از مجتهدین نفوذ دارد.(132)

د- در عرفان:

جریان دیگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داریم كه همان جریان عرفان است و به نوع دیگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكیه كردن روى عقل شده است كه پاى استدلالیان چوبین بود و...(133) (134)

2 - تزكیه نفس و پرورش اراده‏

بحث ما درباره عوامل تربیت و كسب اخلاق صحیح از نظر اسلام بود كه گفتیم: یكى از آن عوامل، تعقل و تفكر و تعلم است، كه براى روشن شدن مسیر حركت است؛ یعنى حكم چراغ را براى انسان دارد.

عامل دوم كه در اسلام روى آن زیاد تكیه شده تقوا و تزكیه نفس است كه موجب پرورش اراده انسان مى‏شود. روشن شدن مسیر به تنهایى كافى نیست، و انسان باید قدرت حركت هم پیدا كند. تقوا و تزكیه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانایى حركت و اقدام مى‏دهد، این مساله در مكتب‏هاى غیر مذهبى هم هست، ولى نه به این شكل كه در مكاتب مذهبى وجود دارد.(135)

قطعا یكى از استعدادهایى كه در انسان باید پرورش پیدا كند اراده است.

اراده با میل فرق دارد و اشتباه است كه بعضى اراده را از مقوله میل و همان میل بسیار شدید دانسته‏اند. اراده، قوه‏اى است در انسان، كه وابسته به عقل است، بر خلاف میل كه وابسته به طبیعت انسان است. میل از نوع جاذبه‏اى است كه اشیاء مورد نظر، انسان را به سوى خود مى‏كشند و هر چه میل بیشتر باشد، انسان اختیار كمترى خواهد داشت؛ به عبارت دیگر، انسان در اختیار یك قدرت بیرون از خود قرار مى‏گیرد؛ در حالى كه اراده نیرویى درونى است و انسان، با كمك آن خود را از تأثیر نیروهاى بیرونى، خارج و مستقل مى‏كند؛ هر قدر كه اراده انسان قویتر باشد، بر اختیارش افزوده مى‏شود و بیشتر مالك خود و سرنوشت خود مى‏گردد.(136)

راجع به مسئله اراده و تسلط بر نفس، در دستورهاى اسلامى تحت عنوان تقوا و تزكیه نفس، مطالب فراوانى آمده كه در این جا بحث نمى‏كنیم؛ فقط به عنوان نمونه به جمله بسیار عالى و زیبایى در نهج‏البلاغه اشاره مى‏كنیم كه مثل گناهان، مثل اسبهاى چموش است كه اختیار را از كف سوار مى‏گیرند. ولى مثل تقوا، مثل مركبهاى رام است كه اختیار مركب دست سوار است و لجامش را به هر طرف متمایل كند، به همان سو مى‏رود.(137)

یعنى گناه از آن جا پیدا مى‏شود كه انسان تحت تأثیر شهوات و میل‏هاى نفسانى خود برخلاف آن چه عقل و ایمانش حكم مى‏كند، عملى را انجام مى‏دهد و تقوا مهار زدن بر این میل‏هاست.

باید گفت: هیچ مكتبى در دنیا پیدا نمى‏شود كه در اینكه اراده باید بر میلهاى انسان حكومت بكند، تردیدى داشته باشد و بگوید: انسان باید كاملا تسلیم میل‏هاى خودش باشد؛ البته انسان هایى كه چنین عقیده‏اى دارند زیاند، ولى مكتبى كه مدعى تربیت انسان باشد و از این اصل دفاع كند وجود ندارد.

بحث اراده نه در مطلوبیت، بلكه در ضمانت اجراى آن است كه آیا همین كه گفتیم: اراده در نتیجه عقل باید بر میل‏ها حاكم باشد، چنین خواهد شد؟ البته پاسخ منفى است.

یكى از مسائلى كه مذهبیون به آن متمسك مى‏شوند همین است و مى‏گویند: اراده قوه اجرایى عقل است، اما خود عقل كه فقط روشنائى است و جهت نمى‏دهد. این جاست كه تا امر دیگرى كه به انسان خواسته‏هایى وراى منافع مادى ندهد پیدا نشود، از عقل و اراده كارى ساخته نیست. و این همان است كه ما به آن ایمان مى‏گوییم. (138)

3 - عبادت و پرورش حس نیایش

عامل سوم تربیت و كسب اخلاق فاضله، مسئله عبادت است. همانطور كه تفكر و تعقل براى روشن شدن فكر و پرورش قوه عاقله بود، و تقوا و تزكیه نفس براى تقویت نیروى اراده، عبادت براى تقویت عشق و علاقه معنوى و ایجاد حرارت ایمانى در انسان است؛ یعنى همانطور كه ایمان به نوبه خود منشأ عبادت است، عبادت هم تقویت كننده ایمان است؛ و به این تأثیر متقابل ایمان و عمل در متون اسلامى زیاد تصریح شده است.

روح عبادت، عبارت است از تذكر؛ یعنى یاد خدا بودن و از حالت غفلت از خدا خارج شدن: اقم الصلوش لذكرى (139)یا ان الصلاش تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر(140)

در اسلام به عبادت زیاد توصیه شده، و با موجباتى كه روح تذكر و یاد خدا را از میان مى‏برد و غفلت ایجاد مى‏كند مبارزه شده و از این رو امورى همچون افراط در خوردن، در خوابیدن، در سخن گفتن، و در معاشرت با افراد ممنوع (حرام یا مكروه) دانسته شده است.

البته بعضى از اینها مانند پرهیز از پرخورى ممكن است به خاطر اهداف جسمانى، مانند بهداشت و حفظ سلامتى نیز باشد، اما هدفش فقط آن نیست، بلكه براى این هم است كه روح انسان سبكتر باشد و كمتر موجبات غفلت در انسان پیدا شود.

اسلام علاوه بر روح عبادت، به شكل عبادت نیز بسیار اهمیت داده و برنامه‏هاى تربیتى را در لباس عبادت وارد كرده است،(141) لذا ما در مساله عبادت دو بحث داریم:

یكى آن چه هدف تربیتى واقعى عبادت، یعنى تقویت حس نیایش است و دوم فواید تربیتى متعددى كه بر عبادت در اسلام مترتب باشد.

الف - تقویت حس نیایش‏

یكى از امورى كه از استعدادهاى خاص انسانى شمرده مى‏شود مسئله نیایش و پرستش است. در این‏باره بحثى است كه آیا نیایش و پرستش، حسى اصیل در انسان است یا مولود غرائز دیگر است.

اجمالا مى‏دانیم كه عده زیادى از محققین و روانشناسان، نیایش و پرستش را به عنوان حس اصیل در انسان پذیرفته‏اند؛ مثلا در مقاله‏اى كه تحت عنوان حس دینى یا بعد چهارم از یونگ منتشر شده‏(142) وى قایل است كه روح انسانى از آن جهت كه انسان است چند بعد جداگانه دارد كه در حیوان نیست.

وى غیر از سه بعد حقیقتجوئى، اخلاق و زیبایى، به بعد نیایش و پرستش نیز قایل شده است.

منظور از اصطلاح اصالت داشتن این‏ها این است كه مثلا علم غیر از فوایدى كه براى انسان دارد، خودش از آن جهت كه حقایق را براى انسان كشف مى‏كند، مطلوب بالذات است و انسان حقیقت را به خاطر خود حقیقت مى‏خواهد،(143) همین طور در مورد سه بعد دیگر.

از كسان دیگرى كه باز در این مورد تحقیق كرده‏اند، ویلیام جیمز است كه كتاب دین و روان وى ترجمه شده و انصافا كتاب خوبى است.

وى حدود سى‏سال روى حالات روانى مذهبى مردم آزمایش كرد و به اینجا رسید كه حس مذهبى اصالت دارد، پس اگر بنا باشد تربیت كامل باشد، این حس نیز باید تقویت بشود.(144)

یك شبهه:

در این جا نیازى نیست كه بگوئیم: اسلام به مسئله عبادت و پرستش و دعا اهمیت داده است، چرا كه قسمتى از هر دینى عبادت است، و شاید اگر به ادیان ایرادى مى‏گیرند، افراط در مسئله عبادت است؛ نه كم اهمیت دادن به آن و یا نادیده گرفتن آن.

اما مساله دیگرى را باید بررسى كرد و آن این است كه شاید كسى بگوید: اتفاقا در ادیان و به ویژه در اسلام، هیچ عنایتى به حس نیایش نشده و عبادتى كه در ظاهر مطرح شده چیزى جز معامله نیست، زیرا شخص عابد به طمع نعمت‏هاى بهشت و یا به خاطر رهایى از عقوبت جهنم باید از لذات دنیا چشم بپوشد. چنین كسى نه تنها خداپرست نیست و حس نیایش خود را تقویت نمى‏كند بلكه از دنیاپرست‏ها هم مادى‏تر است، زیرا بالاخره دنیاپرست‏ها به همین لذات محدود مادى قانع شده‏اند، ولى وى خیلى بیشتر مى‏خواهد.

این اشكال را مخصوصا مسیحیها بر اسلام مى‏گیرند، با این بیان كه چون در قرآن بر نعمتهاى مادى زیاد تكیه شده، پس عبادت در اسلام فقط براى طمع و ترس است نه براى تقویت حس نیایش و پرستش.(145)

به این شبهه دو پاسخ مى‏توان داد:

پاسخ اول:

از نظر اسلام، عبادت درجات و مراتبى دارد، و درجات و مراتب پایینش است كه به خاطر طمع به بهشت یا ترس از جهنم است، وگرنه درجات بالاى عبادت ناشى از حس سپاسگزارى و عبادت احرار است، چنان كه على علیه السلام مى‏فرماید:

ان قوما عبدوا الله طمعا فتلك عبادة التجار، و ان قوما عبدوا الله خوفا فتلك عبادة العبید، و ان قوما عبدوا الله شكرا حبا فتلك عبادة الاحرار(146)

از خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز احادیث متعددى نقل شده؛ مثلا عایشه كه مى‏دید پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بسیار عبادت مى‏كند، یك بار گفت: تو كه خدا درباره‏ات گفته لیغفر لك الله ماتقدم من ذنبك و ما تأخر (147) دیگر چرا این قدر عبادت مى‏كنى؟

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

افلا اكون عبدا شكورا(148)

یا در جایى دیگر فرمودند:

افضل الناس من عشق العبادة و عانقها و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا یبالى على ما اضج من الدنیا على عسرامام على یسر؛(149)

یعنى بهترین مردم كسى است كه به عبادت عشق‏(150) بورزد و آن را در آغوش بگیرد و از صمیم قلب آن را دوست بدارد و با بدن به آن بچسبد (یعنى به صرف ذكر قلب اكتفا نكند، و با ركوع و سجود و قنوت و... نوعى عشق‏ورزى عملى انجام دهد) و خودش را براى عبادت فارغ كند (یعنى هنگامى كه به عبادت مى‏ایستد، هیچ فكر و خیالى در قلبش نیاید، چرا كه قبلا هم گفتیم كه روح عبادت ذكر است؛ یعنى یاد خدا و منقطع شدن از غیر، گویى كه غیر از او چیزى در عالم وجود ندارد).(151)

اگر كسى به این مرحله رسید سختى و راحتى این دنیا برایش یكسان مى‏شود. (چرا كه سختى و راحتى دنیا براى مردمى مهم است كه به لذت عبادت نایل نشده‏اند).

همچنین از على علیه السلام روایت شده:

الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك(152)

در دعاها نیز چنین مضامین عالى بسیار یافت مى‏شود. البته همه دعاها در یك سطح نیستند؛ دعاهایى، مثل دعاى كمیل یا دعاى ابوحمزه ثمالى یا مناجات خمس عشر، همان نیایش به معناى عالى است؛ مثلا در مناجات شعبانیه كه سطحش خیلى بالاست آمده است كه:

الهى هب لى كمال الانقطاع الیك و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیك حتى تحزق ابصار القلوب حجب النور سواك فتصل الى معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلقة بجز نورك الا بهج فاكون لك عارفا عن سواك منحرفا.(153)

كه تصور این معانى هم براى ما دشوار است، پس این تهمت به اسلام است كه كسى خیال كند در اسلام عنایتى به روح عبادت نشده است.(154)

پاسخ دوم:

همان عبادتى هم كه براى بهشت یا از ترس جهنم است، بى‏ارزش نیست بى شك این عبادت، ارزش آن عبادتهایى را كه ذكر شد ندارد، ولى بى‏ارزش هم نیست و براى عده‏اى از مردم، درجه‏اى عالى است؛ چون فرق است میان اینكه انسان مستقیما سراغ پول و دنیا برود و اصلا رابطه‏اش را با خدا قطع كند، و كسى كه باز رابطه‏اش را با خدا قطع نكرده و به دستورهاى خدا عمل مى‏كند، ولى از وى تقاضاى پول و مانند آن را دارد.

باز این خودش درجه‏اى از خداپرستى است. رفتن پیش خدا براى خدا، البته ارزش بسیار عالى دارد، اما رفتن پیش خدا براى یك چیزى و از او چیزى را خواستن، باز هم رفتن پیش اوست و تا حدى قلب را روشن مى‏كند، و از هیچ نرفتن بسیار بهتر است، لذا این عبادت‏ها را نمى‏شود كاملا نهى كرد، بلكه چون همه مردم در آن درجه بالا نیستند، اگر بخواهیم اكثر مردم را تربیت كنیم به طورى كه هم نظام زندگى دنیاشان درست شود و هم به خدا نزدیك شده باشند، از همین راه باید وارد شویم، یا لااقل افراد را در ابتدا از این راه باید وارد و سپس به مراحل بالاتر هدایت كرد.

قرآن كریم بعد از این كه نعمت‏هاى بهشت را ذكر مى‏كند، مى‏گوید: جنات تجرى من تحتها الانهار و چنین و چنان، بعدش مى‏گوید:

و رضوان من الله اكبر (155)

البته همه مردم خواهان این دومى نیستند و براى اكثر مردم، راه عملى ارتباط با خدا همین بهشت‏هایى است كه در آن‏ها از لذت جسمانى سخن به میان مى‏آید. (156) (157)

نتیجه‏اى كه از این بحث مى‏گیریم این است كه اگر كسى علاقمند تربیت خود یا دیگران است، واقعا باید به مسئله نیایش، دعا و عبادت اهمیت بدهد.

مسئله عبادت قطع نظر از اینكه پرورش یك حس اصیل است، تأثیر زیادى در سایر ابعاد شخصیت انسان دارد و این است كه بزرگان، همیشه توصیه مى‏كنند كه هر قدر زیاد هم كه كار دارید در شبانه روز یك ساعت براى خودتان بگذارید. شاید بگویید: من تمام اوقاتم براى خدمت به مردم است، ولى باید گفت كه آن ساعت‏ها با این كه مفید و لازم است، جاى این یك ساعت را پر نمى‏كند.(158)

انسان باید حداقل یك ساعت یا بیشتر در شبانه‏روز براى خود بگذارد و كاملا خلوت كند و به مناجات با خدا و استغفار بپردازد، پس یكى از چیزهایى كه ما واقعا باید به آن توجه داشته باشیم حس پرستش است. البته باید توجه داشت كه روح عبادت، حقیقتى است عالى و فراتر از چهار تا خم و راست شدن به صورت نماز، كه انسان خودش نمى‏فهمد چه مى‏كند و اصلا نفهمد كه حال مناجات و راز و نیاز و منقطع شدن به حق یعنى چه. این حس اصیل عبادت است كه باید در ما پرورش پیدا كند تا یكى از اركان تربیت اسلامى در ما پیدا شود.(159) (160)

ب - برنامه‏هاى تربیتى مندرج در عبادات اسلامى‏

گفتیم كه اسلام علاوه بر روح عبادت به شكل آن هم نهایت اهمیت را داده و در آن شكل نیز یك سلسله برنامه‏هاى تربیتى را در لباس عبادت وارد كرده است، از جمله:

1 - مساله نظافت:

ممكن است كسى بگوید: اگر در عبادت مهم این است كه قلب انسان متوجه خدا باشد، پاك یا ناپاك بودن بدن انسان چه اثرى در عبادت دارد؟ ان الله ینظر الى قلوبكم و لا ینظر الى صوركم(161)

پاسخ این است كه اسلام وقتى كه عبادت را تشریع مى‏كند، چون مى‏خواهد عبادت از نظر تربیتى هم اثر خاصى داشته باشد، چیزى را كه به عبادت ربط زیادى ندارد، ولى در تعلیم و تربیت مؤثر است، در لباس عبادت - اعم از واجب و مستحب - وارد مى‏كند، مثل غسل‏هاى واجب و مستحب و وضو و دائم الوضو بودن و این كه هنگام نماز باید بدن و جامه پاك باشد و... این دستورها برنامه‏هایى براى نظافت است كه در ضمن عبادت وارد شده است.(162)

2 - رعایت حقوق اجتماع:

از نظر روح عبادت واقعا فرقى نمى‏كند كه ما روى فرش غصبى نشسته باشیم یا روى فرش مباح. اینها قراردادهاى اجتماعى است كه این فرش مال من باشد و آن، مال شما و من در مال شما تصرف نكنم و بالعكس. این قراردادها صرفا براى زندگى اجتماعى مفید است و گرنه مال من و مال شما بودن حكایت از هیچ واقعیتى ندارد؛ در حالى كه مسئله عبادت، امرى واقعى است.

البته برخى عوارض جسمى و روحى مانع حضور قلب مى‏شود، ولى این امور چنین اثرى ندارد. با این حال اسلام مى‏گوید: جایى كه در آن نماز مى‏خوانى، آبى كه با آن وضو مى‏گیرى و حتى ظرف آن، لباسى كه با آن نماز مى‏خوانى، و حتى یك نخ آن، نباید غصبى باشد.

این دستورها براى پیاده كردن یك برنامه تربیتى مربوط به حقوق اجتماعى در پیكره عبادت است.(163)

3 - قبله و مساله اتحاد:

خود اسلام تصریح مى‏كند از نظر واقعیت عبادت، رو به هر طرف بایستید فرق نمى‏كند: و لله المشرق و المغرب فاینما تولوا فثم وجه الله،(164) ولى در عین حال اسلام به خاطر یك مصلحت تربیتى اجتماعى مى‏گوید:

بجاى اینكه هر كسى به یك طرف نماز بخواند، همه به سوى یك نقطه بایستند تا افراد بفهمند كه باید به یك جهت وابسته باشند؛ این درسى است براى وحدت و اتحاد.

اسلام جهت قبله را جایى قرار مى‏دهد كه اولین نقطه‏اى است كه در جهان براى عبادت ساخته و وضع شده است: ان اول بیت وضع للناس للذى ببكة، مباركا (165) و خود این انتخاب هم احترامى است به عبادت.(166)

4 - تمرین ضبط نفس:

یكى از مهمترین خصوصیات شكلى و ظاهرى كه اسلام به عبادت داده مسئله تمرین ضبط نفس در هنگام عبادت است؛ مثلا در نماز، خوردن، آشامیدن و به چپ و راست نگاه كردن، ممنوع و مبطل نماز شمرده شده است.

در نماز نه تنها انظباط جسمى لازم است، بلكه از نظر روحى هم نباید اسیر احساسات شد، خندیدن، گریستن براى غیر خدا، خوابیدن و سخن گفتن، همگى از امورى‏اند كه موجب بطلان نماز مى‏شوند.

مساله ضبط نفس، نه تنها در نماز، بلكه در حج و روزه نیز به شكل دیگرى وجود دارد. منتها نماز، عبادت جامع و واقعا عجیبى است كه، به همه چیز در آن توجه شده است.

5 - تمرین وقت شناسى

مسئله دیگرى كه باز در باب عبادات مورد توجه قرار گرفته، دقت بسیار زیاد نسبت به مساله وقت است. بى شك این امر در روح عبادت و در رابطه انسان با خدا مؤثر نیست كه مثلا اگر ما یك دقیقه قبل از ظهر نماز را شروع كنیم آن حالت تقرب و توجه قلب به خدا پیدا نمى‏شود و یك دقیقه بعد تقرب ایجاد شود، ولى اسلام این شرط را براى عبادت قرار داده كه حاكى از نوعى وقت‏شناسى و تمرین احترام گذاشتن به نظم از نظر زمانى است.(167)

  - مسالمت طلبى:

مسئله دیگرى كه در متن تعلیمات نماز آمده است، مسالمت‏طلبى و صلح جویى با مردم صالح دیگر است. در سوره حمد كه خواندنش در نماز واجب شده است، در تمامى صیغه‏ها صحبت از ما است نه از من؛ ایاك نعبد و ایاك نستعین اهدنا الصراط المستقیم و بالاتر، مسئله صلح‏طلبى است كه در اسلام در نماز مطرح است: السلام علینا و على عباد الله الصالحین، این یك اعلام صلح طلبى است، اما نه براى همه و نه براى كسانى كه باید ریشه آنها را بر كند تا بشریت سالم بماند، بلكه براى بندگان صالح خدا.(168)

7 - اهمیت نیت خالص و عادت نشدن عبادت:

خود مسئله نیت هم یكى از مسائلى است كه خیلى به آن توجه شده و از مسلمات فقه اسلامى است كه روح عبادت نیت است، به فرموده پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم: لكل امرء ما نوى(169) و لا عمل الا بنیه (170)

یعنى كارى ارزش دارد كه از روى نیت و قصد و آگاهى و توجه به هدف پیدا شود، نه این كه مثل اغلب نمازهایى كه ما مى‏خوانیم انسان به صورت ماشین آن كار را انجام دهد.

اسلام هیچ عبادتى را بدون نیت نمى‏پذیرد، و نیت از نظر اسلام دو ركن دارد: یكى اینكه عمل باید از روى توجه باشد، نه از روى عادت، و از همین جهت است كه استدامه نیت هم شرط است؛ یعنى توجهى كه در ابتداى نماز است كافى نیست، بلكه اگر انسان در وسط نماز آن چنان غفلت كند كه باید متوجهش كرد، نمازش باطل است؛ دوم، اخلاص است و اینكه انگیزه انسان فقط خدا باشد.

اهمیت نیت به قدرى است كه به تعبیر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اگر پیكر عمل را با نیت عمل اندازه‏گیرى كنند، جنبه نیت بر پیكر رجحان دارد: نیة المؤمن خیر من عمله(171)

این كه در اسلام به مساله نیت تا این اندازه توجه شده، براى جلوگیرى از این است كه عبادت‏ها آن چنان عادت نشود كه كارى طبیعى و غیر ارادى و بدون توجه به هدف انجام شود و فقط به پیكر عمل توجه گردد.

این‏ها چیزهایى است كه ما تنها در نماز اسلامى به دست مى‏آوریم و متوجه مى‏شویم كه بسیارى از برنامه‏هاى تربیتى به وسیله این عبادت و در پیكر این عبادت پیاده مى‏شود، گذشته از این كه خود این عمل، پرورش عشق و محبت به خدا و معنویت در انسان است، كه این، روح عبادت است.(172)

4 - مراقبه و محاسبه:

مسأله دیگرى كه تنها در تعلیم و تربیتهاى دینى هست و علماى اخلاق و عرفا هم فوق‏العاده بر آن تكیه دارند، مراقبه و محاسبه است.

قرآن كریم مى‏فرماید:

یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون، و لا تكونوا كالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئك هم الفاسقون (173)

مى‏گوید: اى اهل ایمان! تقواى الهى داشته باشید، و هر كس شدیدا دقت كند در آنچه كه براى فردا پیش مى‏فرستد. بار دیگر كلمه اتقوا الله تكرار مى‏شود و سپس مى‏گوید: خدا به تمام آن چه عمل مى‏كنید آگاه است، گویى مى‏خواهد بگوید: اگر شما دقت نكنید، چشم بسیار دقیقى هست كه او مى‏بیند.(174) اینجاست كه علماى اخلاق اسلامى با الهام از این دو آیه مساله‏اى را مطرح مى‏كنند كه آن را ام المسائل اخلاق مى‏دانند، و آن مراقبه است. مراقبه، یعنى با خود مانند شریكى معامله كنى كه به وى اطمینان ندارى و همیشه باید مواظبش باشى.

دستور دیگرى هم هست به نام محاسبه كه این هم در خود متن اسلام آمده است: مثلا على علیه السلام مى‏فرماید: زنوا انفسكم من قبل أن توزنوا، و حاسبوها من قبل أن تحاسبوا خودتان را در این جا وزن كنید ببینید سبكید یا سنگین،(175) حتى در روایات از ائمه علیهم السلام داریم: لیس منا من لم یحاسب نفسه فى كل یوم(176)

حتی در رویات از ائمه علیهم السلام داریم: لیس منا من لم یحاسب نفسه فی کل یوم(177) پس، از نظر اسلام، اگر كسى بخواهد خود را تربیت كند، باید مراقبه و محاسبه داشته باشد. البته قبل از مراقبه، مشارطه است؛ یعنى انسان اول باید با خودش شرط كند و پیمان ببندد كه چگونه باشد. چون اگر مشارطه نشود و انسان براى خود برنامه نریزد و وظایف خود را مشخص نكند، نمى‏داند چگونه از خودش مراقبه كند. لذا باید مشارطه را روى كاغذ آورده و بعد بر اساس آن همیشه از خود مراقبت كند كه آیا همان طورى كه پیمان بسته رفتار كرده یا نه؟ سپس در هر شبانه روز یك دفعه از خودش حساب بكشد كه آیا مطابق آنچه كه پیمان بسته بود، عمل كرده و از خود مراقبت نموده یا نه؟

اگر عمل كرده بود سپاس و سجده شكر گزارد، و اگر نكرده بود، خود را معاتبه و معاقبه كند؛ یعنى اگر كم تخلف كرده باشد، معاقبه كند؛ یعنى به عنوان عقوبت آن خطاها با روزه‏ها و تحمیل كارهاى سخت بر خود، در جبران آن‏ها بكوشد.

این پنج دستور (مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه) از اصول مسلم اخلاق و تربیت اسلامى است كه براى افراد صالح مومن امر بسیار رایجى بوده و در قدیمى‏ترین كتب اخلاقى نیز به آن‏ها عنایت زیادى شده است.(178) (179)

5 - معاشرت با صالحان‏

یكى دیگر از عواملى كه براى اصلاح و تربیت به آن توجه شده، معاشرت با صالحان و نیكان است.

انسان هر اندازه هم كه بخواهد از دیگران اثر نگیرد، وقتى با كسى معاشرت كند، كم و بیش اثر مى‏پذیرد، لذا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود: المرء على دین خلیله(180) این مطلب هم در مورد مجالست با نیكان صادق است هم در مورد مجالست با بدان؛ مثلا على علیه السلام مى‏فرماید: مجالسة اهل الهوى منساة للایمان(181)

و در قرآن نیز این مطلب زیاد آمده؛ مثلا خداوند خطاب به موسى علیه السلام مى‏فرماید: و لا یصدنك عنها من لا یؤمن بها واتبع هواه فتردى؛(182)

به قرینه جمله آخر معلوم مى‏شود كه این ممانعت، غیر از ممانعتى است كه مثلا فرعون به زور مانع كار كسى شود، بلكه هشدارى است كه مواظب تأثیر سوء آدمهاى بد باش. در مقابل هم احادیثى هست كه مثلا از عیسى علیه السلام سوال شده كه با چه كسانى باید مجالست داشت و ایشان فرموده:

من یذكركم الله رؤیته و یزید فى عملكم منطقه و یرغبكم فى الاخرة عمله.(183)

این معاشرت اخلاقى كه بحث ماست، غیر از معاشرت معلم با متعلم، و غیر از معاشرت مربى با زیردست خود است. بلكه انس گرفتن است؛ انسان دو جور معاشرت دارد:

در برخى معاشرت‏ها، انسان دروازه روح خود را مى‏بندد؛ نه خود را آن طورى كه هست بر طرف مقابل، ظاهر مى‏كند و نه آمادگى دارد كه طرف را در خودش بپذیرد.

غالبا در برخوردهایى كه انسان اول بار با دیگران دارد چنین است، ولى همین كه با هم صمیمى شدند، دیگر در دل‏ها به روى هم باز مى‏شود و طرفین آن چه دارند از یكدیگر پنهان نمى‏كنند. معاشرت موثر اخلاقى مورد بحث، همین معاشرت‏هاى صمیمانه است كه فوق العاده اثر دارد و انسان چه با افراد خوب معاشرت كند، چه با افراد بد، نمى‏فهد كه چقدر از آن‏ها تأثیر گرفته است.

مولوى مى‏گوید:

مى‏رود از سینه‏ها در سینه‏ها   از ره پنهان صلاح و كینه‏ها
صحبت صالح تو را صالح كند   صحبت طالح تو را طالح كند

در این معاشرت‏هاى صمیمانه آن چه اثرى فوق‏العاده دارد، حالت ارادت است. مسئله ارادت و شیفتگى به شخص معین بالاترین و بزرگترین عامل در تغییر دادن انسان - چه در جهت مثبت و چه در جهت منفى - است.

اگر انسان، فردى را ایده‏آل تلقى كند و بعد شیفته اخلاق و روحیاتش شود، فوق‏العاده تحت تأثیر او قرار مى‏گیرد و براى همین است كه عرفا به مسأله ارادت پیدا كردن به یك شیخ و مرشد، فوق‏العاده اهمیت مى‏دهند.

آیا تاكنون به این سوال توجه كرده‏اید كه اساسا توصیه‏هایى كه در اسلام راجع به محبت اولیا داریم براى چیست؟ آیا این شرك نیست؟ اگر ما ماموریم خدا را پرستش كنیم، پس محبت به على علیه السلام، گرچه كامل‏ترین انسان‏هاست، دیگر چرا؟

پاسخ این است كه چون محبت به هر انسان كاملى بزرگترین عامل اصلاح و تربیت انسان است، محبت به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام و دیگر ائمه علیهم‏السلام نیز كه وسایل رسیدن به خدا هستند، از عوامل مهم اصلاح و تربیت است.

در زیارت امین‏الله كه از نظر سند از معتبرترین و از نظر مضمون عالى‏ترین زیارت‏ها مى‏باشد، بعد از چند جمله مى‏گوییم: فاجعل نفسى محبة لصفوة اولیائك محبوبة فى ارضك و سمائك؛(184)یعنى هم مى‏خواهم محب باشم هم محبوب،(185) اما چه كسى را دوست بدارم؟ برگزیدگان اولیاى خدا.

در كتاب جاذبه و دافعه على علیه السلام هم این مطلب را مفصل گفته‏ام كه در اصلاح نفس تفاوت تأثیر محبت اولیا با تأثیر تفكر و محاسبه نفس، مثل تفاوت جمع آورى براده‏هاى آهن در میان خاك با آهن ربا و با دست مى‏باشد. با تكیه بر تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه و... البته مى‏شود اصلاح شد، اما اگر كسى شیفته انسان كاملى شد ره چند ساله را یك روزه مى‏رود.(186)

6 - ازدواج

یكى دیگر از عوامل اصلاح و تربیت، ازدواج است. قبلا نیز در بحث مراحل خروج از خودخواهى در این باب سخن گفتیم. ازدواج با اینكه از مقوله لذات و شهوات است، اما در اسلام امرى مقدس و یك عبادت تلقى شده است.

یكى از علل آن این است كه ازدواج، اولین قدمى است كه انسان از خودپرستى و خوددوستى به سوى غیردوستى برمى‏دارد. تا قبل از ازدواج، فقط یك من وجود دارد و همه چیز براى من است، اما با ازدواج این حصار شكسته مى‏شود، و موجود دیگرى در كنار من قرار مى‏گیرد، و لذا كار و زحمت‏ها فقط براى من نیست. بعد با آمدن فرزندان، این من گسترده‏تر مى‏شود و آن چنان به اوها تبدیل مى‏شود، كه كم كم این من هم فراموش مى‏شود و همه‏اش مى‏شود او و اوها.

تجربه‏هاى مكررى نشان داده كه افرادى كه به بهانه این كه بیشتر به اصلاح نفس خود برسند، ازدواج نكرده‏اند، اولا اغلب در آخر عمر پشیمان شده و دیگران را از این كار منع كرده‏اند و ثانیا با این كه واقعا در رشته خودشان ملا بوده‏اند (اغلب اینها حكیم و عارف بوده‏اند) تا آخر عمر باز یك روحیه بچگى و جوانى و خامى هایى داشته‏اند كه برطرف نشده است.

این نشان مى‏دهد كه نوعى پختگى هست كه جز در پرتو ازدواج و تشكیل خانواده از راه دیگرى پیدا نمى‏شود؛ چه با درس، چه با جهاد نفس و عبادت و چه با ارادت به نیكان؛(187)یعنى عامل تشكیل خانواده كه خود یك عامل اخلاقى و از علل تقدس ازدواج در اسلام است، عاملى است كه جانشین نمى‏پذیرد.(188)

7 - جهاد

عامل دیگر اصلاح و تربیت، جهاد است. جهاد هم عاملى است كه جانشین نمى‏پذیرد و شجاعت كه نتیجه آن است جز در مدرسه جهاد عملى براى انسان حاصل نمى‏شود و چیزى است كه اگر انسان بخواهد در روحش پیدا شود باید در عمل درگیر شود تا آن را كسب كند.(189)

به طور كلى شداید و مشقات، عامل تربیتند چه مشقاتى كه بى اختیار به سراغ انسان مى‏آیند و جنبه اختیاریشان عكس العملى است كه انسان در مقابل آن‏ها انجام مى‏دهد، و چه شداید بالاترى، مثل جهاد كه خود انسان آن‏ها را انتخاب مى‏كند.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید:

من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات على شعبة من النفاق؛(190)

یعنى: مسلمانى كه جهاد نكرده یا لااقل در نفس خود آرزوى جهاد نداشته، اگر بمیرد، در شعبه‏اى از نفاق مرده، و خالى از نفاق نیست. البته این از آن سنخ نفاقهایى است كه خود آدم هم نمى‏داند منافق است، ولى واقعا منافق است؛ و این شعبه از نفاق را جز مواجه شدن با دشمن - یا لا اقل آرزوى آن - چیز دیگرى از جان انسان بیرون نمى‏برد. درست مثل شنا كردن كه اگر انسان تمام كتاب‏هاى مربوط به آن را بخواند، تا زمانى كه عملا شنا نكند و چند مرتبه زیر آب نرود، شنا یاد نمى‏گیرد.(191)

8 - كار

یكى از عواملى كه خیلى ساده است و كمتر به آن توجه شده مى‏شود، عامل كار است. كار و تربیت تأثیر و تأثر طرفینى بر یكدیگر دارند؛ یعنى هم انسان، خالق كار خود است و هم نوع كار، خالق چگونگى روح انسان است.

در اسلام كار به عنوان امرى مقدس شناخته شده و بیكارى مطرود است و در احادیث زیادى در این باب داریم؛ مثلا: ان الله یحب المؤمن المحترف؛ (192) یا الكاد على عیاله كالمجاهد فى سبیل الله(193) یا ملعون من القى كله على الناس (194)

وقتى نزد رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از كسى تعریف و تمجید كردند مى‏پرسید: كارش چیست؟ اگر مى‏گفتند: كار ندارد، مى‏فرمود: سقط من عینى (195)

این‏ها درست برعكس آن چیزى است كه در میان برخى متصوفه و زاهد مآبان و احیانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت نیازمندى و بیچارگى درست مى‏دانیم و مى‏گوییم: این بیچاره محتاج است، و لذا مجبور است كار كند.

در صورتى كه اصلا مسئله نیاز و بى‏نیازى مطرح نیست. اولا كار، یك وظیفه است و حدیث ملعون من القى كله على‏الناس(196)ناظر به این جهت است. ثانیاً صرف نظر از این كه كار یك وظیفه اجتماعى است. از جنبه تربیتى و سازندگى براى انسان فواید متعددى دارد. انسان موجودى چند كانونى است؛ یعنى هم جسم دارد، هم قوه خیال، هم عقل و فكر و هم احساسات، و كار براى همه این‏ها لازم و ضرورى است. ضرورتش براى جسم كمتر نیاز به توضیح دارد، زیرا امرى محسوس است كه اگر بدن انسان كار نكمند مریض مى‏شود، لذا در مورد سایر فواید كار بحث مى‏كنیم:(197)

ذهن انسان دائما كار مى‏كند. گاهى انسان به طور منظم از نیروى ذهنى خود استفاده مى‏كند كه این را مى‏گوییم: تفكر و تعقل، و گاهى ذهن فعالیتى بى‏نظم دارد و از این جا به آن جا مى‏رود كه این حالتى عارضى است و آن را خیال و تخیل مى‏نامیم.

اگر انسان نیروى خیال را در اختیار خود نگیرد و قوه خیال آزاد باشد، موجب فساد اخلاق مى‏شود. نفس از امورى است كه اگر انسان آن را به كارى نگمارد، او انسان را به هر چه دلش بخواهد وادار مى‏كند، و همین خیالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مى‏كشاند.

مى‏توان گفت: گناه، غالبا انفجار است، مثل دیگ بخارى كه اگر منفذى نداشته باشد، پس از مدتى حرارت منفجر مى‏شود؛ یعنى انسان باید دائما با طبیعت در مبادله باشد و انرژى و نیرویى را كه مى‏گیرد، - چه چسمى و چه روحى - به مصرف برساند. زبان انسان باید حرف بزند، چشم باید ببیند و... انسان نمى‏تواند مرتب نیرو بگیرد و مصرف نكند. اگر انسان انرژى خود را در راه صحیح مصرف نكند، به هر جنایتى دست مى‏زند.

افرادى كه تنها دستور مى‏دهند و خود هیچ اقدامى نمى‏كنند، یا به هر دلیلى در یك حالت بیكارى به سر مى‏برند، نیروهاى ذخیره شده در آن‏ها سعى مى‏كند به یك وسیله بیرون آید، وقتى راه صحیحى نداشت، از طریق غیر مشروع بیرون مى‏آید. این كه مى‏بینیم غالبا حكام، جنایتكار از آب در مى‏آیند، به همین علت است.

مثال دیگر براى این بحث این است كه از قدیم مشهور بوده كه زن‏ها زیاد غیبت مى‏كنند و این به عنوان یك خصلت زنانه معروف شده، در صورتى كه چنین نیست، زن و مرد فرقى نمى‏كنند. علتش این بود كه زن، مخصوصا آنهایى كه كلفت و نوكر داشته‏اند و هیچ كارى انجام نمى‏دادند، صبح تا شب هیچ كارى نداشته‏اند، اهل مطالعه هم كه نبودند، یك زن هم‏شأن خود را پیدا مى‏كردند و چون راهى جز غیبت برایشان باز نبوده است به همین كار مى‏پرداخته‏اند.

در یكى از روزنامه نوشته بود كه در یكى از شهرها - یا ایالات - آمریكا زنان همه اهل قمار شده و همه مردم از این امر شاكى بوده‏اند.

ابتدا كار را به عهده واعظها گذاشتند كه در مضرات قمار سخن بگویند، اما این كار اثرى نداشت، زیرا علت بیمارى از بین نرفته بود. یك شهردار پیدا شد و كارهاى دستى زنان مانند بافتنى را تشویق كرد و براى زنها مسابقه‏ها و جایزه‏هاى خوب گذاشت، پس از اندكى زنها دست از قمار كشیده و به این كارها پرداختند. وى علت را تشخیص داده بود و فهمیده بود كه علت بیكارى زنها و احتیاج آنها به سرگرمى است؛ یعنى یك خلاء روحى داشتند كه منشأ كشیده شدن به سمت قمار شده بود و وى این خلا را پر كرد.

این است كه یكى از آثار كار، جلوگیرى از گناه است، البته نه به صورت صد درصد، ولى منشأ بسیارى از گناهان، بیكارى است، و قبلا هم گفتیم كه گناه منحصر به آنچه به مرحله عمل برسد نیست؛ گناه خیالى و فكر گناه هم نوعى گناه است.(198)

كار علاوه بر اینكه مانع گناه مى‏شود، مانع افكار و وساوس و خیالات شیطانى مى‏گردد، لذا باید كارى را انتخاب كرد كه علاقه فرد را به خود جذب كند؛ وگرنه اگر كار صرفا براى درآمد و مزد باشد، نه تنها اثر تربیتى ندارد، كه شاید فاسد كننده روح هم باشد. انسان وقتى كارى را انتخاب مى‏كند باید استعدادیابى هم شده باشد. هیچ كس نیست كه فاقد همه استعدادها باشد، منتها گاه انسان خودش نمى‏داند استعداد چه كارى را دارد، و لذا دنبال كارى مى‏رود كه استعدادش را ندارد و همیشه ناراحت است؛ مثلا وضع دانشجویان ما با این كنكورهاى سراسرى بسیار ناهنجار است. فرد مى‏خواهد به هر شكلى هست این دو سال سربازى را نرود و عجله دارد به هر شكلى در هر دانشگاهى راه پیدا كند لذا هر رشته‏اى كه دیپلمش اجازه مى‏دهد مى‏نویسد و بسا جایى را انتخاب مى‏كند كه اصلا ذوق آن را ندارد؛ یعنى سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست تصادف مى‏دهد؛ چنین فردى تا آخر عمر كارى دارد كه روح و ذوقش را جذب نمى‏كند و هیچ گاه خوشبخت نمى‏شود.

كارهاى ادارى هم اكثر اینجور است. چون در این كارها ابتكارى وجود ندارد و فقط تكرار است و شخص با بى‏میلى شدید، و فقط به خاطر این كه حقوقش كم نشود چند ساعت را پشت میز مى‏نشیند. و این كار صدمه‏اى به فكر و روحش مى‏زند، پس انسان باید كارى را انتخاب كند كه عشق و علاقه دارد و از كارى كه علاقه ندارد، ولو این كه درآمدش زیاد باشد، اجتناب كند؛ و اگر كسى این را رعایت كرد آن گاه خیال و عشق وى جذب مى‏شود و در آن ابتكاراتى به خرج مى‏دهد.

و از همین جا یكى دیگر از خواص كار آشكار مى‏شود؛ یعنى آزمودن خود.

انسان باید قبل از هر چیز، خود را بیازماید، چرا كه قبل از آزمایش نمى‏داند چه استعدادهایى دارد و با آزمایش، استعدادهاى خود را كشف مى‏كند.

انسان پیش از آن، نمى‏تواند خود را كشف كند. اگر انسان به كارى دست زد و دید استعدادش را ندارد، باید كار دیگرى را انتخاب كند و همین طور تا به كار مورد علاقه و موافق با استعدادش برسد. وقتى كار مطابق با استعداد خود را كشف كرد، ذوق و شوق عجیبى پیدا مى‏كند و اهمیت نمى‏دهد كه درآمدش چقدر است. آن گاه است كه شاهكارها پدید مى‏آید. شاهكارها ساخته عشق است نه ساخته پول.

اثر دیگر كار، منطقى فكر كردن است. فكر منطقى، یعنى این كه انسان نتیجه‏اى را از راهى كه در متن خلقت براى آن نتیجه قرار داده شده بخواهد، اما اگر انسان هدفها و آرزوهایش را از راههاى دیگرى كه زمانى به طور تصادفى نتیجه داده و كلیت ندارد بخواهد، فكرش منطقى نیست، مثل كسى كه همیشه دنبال گنج است یا مى‏خواهد از راه بلیت‏هاى بخت آزمایى پولدار شود. اما كسى كه پول و درآمد را از راهى منطقى مى‏خواهد و كار مى‏كند و متناسب با كارش در آمد كسب مى‏كند، چون رابطه علّى و معلولى را مى‏بیند، فكرش با قوانین عالم منطبق مى‏شود و فكرش منطقى مى‏شود. این است كه كار غیر از این كه از راه تجربه به انسان چیزهایى مى‏آموزد و منشأ علم است، عقل و فكر انسان را اصلاح، تنظیم و تقویت مى‏كند.(199)

كار همچنین بر روى احساسات و قلب انسان اثر مى‏گذارد و موجب رقت و خشوع قلب مى‏شود، اما بیكارى قساوت قلب مى‏آورد. یكى دیگر از فواید كار، مساله حفظ شخصیت و حیثیت و آبرو و استقلال است.

 

انسان در اثر كار - مخصوصا اگر با ابتكار همراه باشد - در مقابل دیگران احساس شخصیت مى‏كند، چون نیاز خود را برطرف كرده است. در این‏باره توصیه‏ها و داستان هایى هم از پیشوایان دین و هم از دیگر بزرگان نقل شده است؛ مثلا یكى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم كه بسیار فقیر شده بود به توصیه همسرش نزد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم رفت تا كمكى بگیرد، اما قبل از این كه چیزى بگوید، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر كسى از ما چیزى بخواهد به او عنایت مى‏كنیم، اما اگر خود را از ما بى نیاز بداند خدا او را بى نیاز مى‏كند.

وى سخنى نگفت و برگشت و این قضیه در روز دوم و روز سوم هم تكرار شد. بار سوم وى با خود اندیشید كه قطعا مخاطب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم من هستم و زندگى راه دیگرى دارد، لذا ابزارى را از همسایه‏اش گرفت و به هیزم‏كشى و فروش آن پرداخت و این كار را ادامه داد تا جایى كه توانست هم ابزارى براى خود بخرد و هم زندگیش تامین شد.

روزى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دید و به او فرمود:

اگر آن روز آن چه مى‏خواستى به تو مى‏دادم تا آخر عمر نیازمند بودى، اما چون به خدا توكل كردى و دنبال كار رفتى خدا هم تو را بى نیاز كرد.(200).(201) (202)

خلاصه كتاب « انسان كامل »

معناى انسان كامل و ضرورت بحث از آن‏

اصطلاح انسان كامل تعبیرى است كه در ادبیات اسلامى اولین بار توسط محى الدین عربى در قرن هفتم به كار رفته و بعد از او دیگران هم بحث انسان كامل را با بیانات مختلف مطرح كرده‏اند، اما قبل از بحث درباره انسان كامل لازم است درباره معنى كلمه كامل توضیحى بدهیم.

در زبان عربى دو كلمه كامل و تمام، كلمات نزدیك به یكدیگر مى‏باشند و گر چه هر دو در مقابل ناقص به كار مى‏روند با هم اندكى تفاوت دارند. تمام براى یك شى‏ء در جایى گفته مى‏شود كه همه آن چه براى اصل وجود آن لازم است، به وجود آمده باشد؛ وقتى مى‏گویند: شى‏ء ناقص نیست و تمام است، یعنى همه اجزاى تشكیل دهنده آن شى‏ء موجود است، مانند یك ساختمان كه بناى آن پس از ساختن همه اجزاء، تمام مى‏شود، اما كمال در مورد چیزهایى است كه بعد از این كه از نظر وجود اجزا تمام شدند مى‏توانند درجات بالاترى هم داشته باشند؛ مثلا انسانى كه تمام باشد و هیچ نقص عضوى در او نباشد در عین حال مى‏تواند با رشد بیشتر، كامل و كامل‏تر گردد. به بیان دیگر، كمال را در جهت عمودى بیان مى‏كنند و تمام را در جهت افقى.

انسان مانند بسیارى از چیزهاى دیگر، كامل و غیر كامل دارد، و بلكه معیوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است: انسان سالم كامل و انسان سالم غیر كامل.

شناختن مشخصات انسان كامل از نظر اسلام از این نظر براى مسلمانان واجب است كه بتوانند خود و جامعه را، مانند الگو و حكم سرمشق بسازند.

شناخت انسان كامل از نظر اسلام دو راه دارد: یك راه این است كه ببینیم قرآن و سنت، انسان كامل را چگونه توصیف كرده‏اند، و راه دیگر این كه افرادى را بشناسیم كه عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند و مطمئنیم آن‏ها آن چنان كه اسلام مى‏خواهد، ساخته شده‏اند و عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند، مانند پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام كه شناخت آن‏ها، شناخت انسان كامل از نظر اسلام است.

البته منظور از شناخت انسان‏هاى كامل، شناخت شناسنامه‏اى نیست كه بدانیم در چه سالى و كجا متولد شده‏اند، پدر و مادر آن‏ها كیست و در كجا و در چه سالى از دنیا رفته‏اند، بلكه مراد، شناخت شخصیت آن‏هاست تا بتوان از زندگى آن‏ها پیروى نمود، كما این كه گفته‏اند: الشیعة من شایع علیا(203) یعنى انسان با حرف و حتى با دعاى محبت، شیعه نمى‏شود، بلكه شیعه باید از على علیه السلام عملا پیروى كند، پس مساله انسان كامل یك بحث فلسفى و علمى محض نیست كه فقط اثر علمى داشته باشد، بلكه ما اگر انسان كامل را نشناسیم، نه شخصا مى‏توانیم یك مسلمان واقعى باشیم، و نه جامعه ما مى‏تواند یك جامعه اسلامى باشد.(204)

عیوب روحى و روانى

گفتیم كه قبل از تقسیم انسان به كامل و غیر كامل، مى‏توان انسان را به سالم و معیوب تقسیم كرد؛ عیوب انسان هم به عیوب جسمى و عیوب روحى تقسیم مى‏شود. عیوب جسمى عیوبى است مانند نابینایى، ناشنوایى، كوتاه بودن قد و... اما این عیوب، عیب و نقصى براى شخصیت انسان به شمار نمى‏رود و بسیارند كسانى كه على رغم وجود عیوب جسمى، از دانشمندان و شخصیت‏هاى بزرگ تاریخ محسوب مى‏شوند، بنابر این آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد ارزش‏هاى روحى و روانى اوست. از این مطلب مى‏توان نتیجه گرفت كه اولا انسان مركب از جسم و روح است، ثانیاً حساب جسم انسان از حساب روح و روان او جداست؛ یعنى اگر چه این دو در یكدیگر اثر مى‏گذارند، اما هیچ یك تابع مطلق دیگرى نیست؛ هم جسم انسان كار مستقل از روح انجام مى‏دهد و هم روح كار مستقل از جسم. لذا نباید مانند عده‏اى گمان كرد كه تمام خواص روحى، اثر مستقیم و بدون واسطه جسم و سلسله اعصاب انسان است.

خوشبختانه امروز این مطلب بیشتر ثابت شده كه ممكن است انسان از نظر جسم و جهات جسمانى و حتى از نظر پزشك اعصاب، سالم باشد و در عین حال از نظر روانى بیمار باشد و به تعبیر امروزى‏ها عقده روانى داشته باشد.

این مقدمه از این جهت قبل از بحث اصلى درباره انسان كامل ذكر شد تا معلوم شود مقصود ما عیب و سلامت مربوط به جسم نیست.

ممكن است انسانى كه از نظر روانى معیوب است، جسمى سالم داشته باشد كه البته معالجه او هم با معالجه بیماران جسمى تفاوت خواهد اشت. قرآن كریم درباره عده‏اى مى‏فرماید: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا(205) توجه شود كه كلمه قلب در قرآن، یعنى همان روح و روان انسان و نه قلب جسمانى.

حضرت على علیه السلام نیز در حدیثى مى‏فرماید: ... و اشد من مرض البدن مرض القلب(206)

اساسا یكى از برنامه‏هاى قرآن، ساختن انسان سالم است - به همین معناى مورد بحث - است و ما قبل از این كه توضیح دهیم كه باید انسان كامل باشیم یا به انسان كامل نزدیك شویم، باید انسان سالم باشیم و از عیوب و مرض‏هاى روحى رهایى یابیم، لذا پیش از ورود به بحث انسان كامل، شایسته است كه به مساله عیوب و آفات روحى توجه كنیم‏(207) و اولین برنامه قرآن هم تهذیب و تزكیه نفس است؛ یعنى پاكیزه كردن روان از بیمارى‏ها، عقده‏ها، تاریكى‏ها، و انحراف‏ها و بلكه از مسخ شدن‏ها.

شدیدترین حالت عیوب روحى و روانى، به تعبیر دینى، مسخ انسان است. معنى مسخ این است كه مى‏گویند: در میان گذشتگان مردمى بوده‏اند كه در اثر ارتكاب زیاد گناه، مورد نفرین پیامبر زمان خود واقع شدند و به شكل حیوانات گوناگون در آمدند.

نكته مهم و قابل توجه در این جا این است كه انسان اگر فرضا، حتى اگر از نظر جسمى مسخ نشود، اما یقینا از نظر روحى و معنوى ممكن است تبدیل به یك حیوان شود، زیرا همان‏طور كه ذكر شد، شخصیت انسان وابسته به صفات اخلاقى و روانى اوست و اگر خصایص روانى یك انسان، خصایص یك حیوان باشد و تنها به خوردن و خوابیدن و لذت جسم فكر كند، روح او واقعا مسخ و روح یك حیوان مى‏گردد.

مسخ شدن از نظر اهل باطن و اهل معنى، مسئله‏اى مهم و قطعى است؛ گرچه شاید عده‏اى فكر كنند اینها مجاز است و دیرتر باورشان بیاید. قرآن كریم درباره بعضى از مردم مى‏فرماید: اولئك كالانعام بل هم اضل.(208) همچنین در مورد آیه یوم ینفخ فى الصور فتانون افواجا(209) و این كه در روز قیامت مردم گروه گروه محشور مى‏شوند، پیشوایان دین مكررا فرموده‏اند: تنها یك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى‏شوند و گروههاى دیگر به صورت حیوانات مختلف محشور خواهند شد.

در حدیثى از امام صادق علیه السلام آمده است كه یحشر الناس على نیاتهم؛(210)یعنى در قیامت مردم مطابق مقاصد و خواسته‏هاشان محشور مى‏شوند. و اگر خواسته‏هاى كسى خواسته‏هاى یك حیوان باشد، مسلما به شكل یك حیوان محشور مى‏شود.

اسلام مى‏گوید: از دنیا و مادیات آن استفاده كند، اما آن را خواسته نهایى و معبود خود قرار ندهید، زیرا هر چه را بپرستید در حد همان چیز باقى خواهید ماند. براى ساختن انسانى كامل، اسلام ما را از همه پرستش‏ها جز خداپرستى منع مى‏كند و مى‏گوید: انسانى كه در این عالم چیزى غیر از خدا را پرستش كند یك انسان معیوب و مسخ شده است.

دین براى انسان سازى و تبدیل انسان‏هاى معیوب به سالم و سالم به كامل برنامه هایى دارد كه از آن‏ها مى‏توان به دعا، پرستش و تسلط ایمان و اراده بر شهوات نفسانى اشاره كرد. برنامه هایى مانند اعمال ماه رمضان و وظایف خاص آن در همین جهت برنامه ریزى شده است.(211)

لزوم هماهنگى در رشد ارزش‏هاى انسانى

كامل در هر موجودى، با موجود دیگر متفاوت است؛ مثلا انسان كامل غیر از فرشته كامل است.

فرشتگان موجوداتى هستند كه از عقل و نور محض آفریده شده‏اند و هیچ جنبه مادى و شهوانى و غضبى ندارند، همانطور كه حیوانات موجوداتى هستند كه تنها جنبه شهوانى و غضبى و مادى دارند و از آن چه قرآن آن را روح خدایى معرفى مى‏كند، بى‏بهره‏اند.

اما انسان موجودى است مركب از آن چه در فرشتگان و در حیوانات وجود دارد؛ یعنى هم جنبه ملكوتى دارد و هم جنبه مُلكى؛ هم عقل دارد و هم شهوت و غضب. از این رو باید دانست كه انسان كامل، همانطور كه با حیوان كامل تفاوت دارد، با فرشته كامل هم متفاوت است.

خداوند در قرآن كریم مى‏فرماید:

انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه(212) مقصود آیه این است كه در انسان استعدادهاى زیادى نهاده شده است و لذا انسان به مرحله‏اى از كمال رسیده كه آزاد و مختار مى‏باشد و خداوند هم به همین سبب او را لایق و شایسته تكلیف و آزمایش قرار داده است.

به علت همین گوناگونى استعدادها، كمال انسانى وقتى است كه همه استعدادهایش را به طور متعادل و توازن در حد اعلى رشد دهد؛ نه این كه فقط به سوى برخى از آن‏ها گرایش پیدا كند و برخى دیگر را مهمل و معطل بگذارد.

رشد استعدادهاى روحى انسان مانند رشد اندام یك كودك است؛ به این معنا كه رشد هماهنگ و كامل وقتى است كه همه قسمت‏ها با هم رشد كنند. اگر تنها یكى از اعضاى كودك، مثلا تنها دست یا تنها پاى او رشد كند، نمى‏توان او را رشد یافته نامید.

یك انسان رشدیافته و كامل، انسانى است كه همه ارزشهاى انسانى، به طور هماهنگ، و در حد اعلى در او رشد نماید.

حضرت ابراهیم علیه السلام هم وقتى انسان كامل شد - قرآن تعبیر امام را براى انسان كامل به كار مى‏برد - كه از همه امتحانات گوناگون، موفق بیرون آمد:

و اذ ابتلى ابراهیم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما(213)

توجه به مساله رشد همه جانبه بسیار مهم است، زیرا مى‏بینیم كه غالبا افراد و جامعه‏ها از گرایش صد در صد به باطل، به گمراهى كشیده نمى‏شوند، بلكه از افراط در یك حق به فساد كشیده مى‏شوند؛ یعنى واقعا گرایش آن‏ها گرایش انسانى است، اما تنها در یك جهت گرایش پیدا مى‏كنند و همه ارزشهاى دیگر را به فراموشى مى‏سپارند و همانند كودكى هستند كه تنها یكى از اعضایش رشد كرده است.(214)

نمونه هایى از رشدهاى یك بعدى‏

همانطور كه ذكر شد، بسیارى از انحراف‏ها، ناشى از افراط در رشد یك ارزش خاص مى‏باشد. در این جا به ذكر مواردى از این گونه رشدهاى یك بعدى در میان برخى از افراد و جوامع مى‏پردازیم:

1 - عبادت و زهد:

عبادت‏(215) و زهد، ارزش‏ها و حقایقى هستند غیر قابل انكار و نمى‏توان جامعه‏اى را كه در آن، این ارزش‏ها وجود نداشته باشد جامعه‏اى اسلامى به شمار آورد، اما اگر همین ارزش‏ها در حد افراط، جامعه را به سوى خود بكشد و اسلام و مسلمانى فقط منحصر شود به مسجد رفتن و دعا خواندن و... همه ارزش‏هاى دیگر آن جامعه محو خواهد شد و افراد بى‏غرض هم وقتى در این راه بیفتند، دیگر نمى‏توانند تعادل روحى و روانى خود را حفظ كنند.

چنین افرادى دیگر نمى‏توانند بفهمند كه خدا آن‏ها را انسان آفریده، نه فرشته؛ و گفتیم كه كمال انسان لزوما همان كمال فرشته نیست؛ لذا وقتى به پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم خبر دادند كه عده‏اى از اصحاب، غرق در عبادت شده‏اند و زن و فرزند را رها كرده و به هیچ كار دیگرى هم نمى‏پردازند، آن حضرت ناراحت و عصبانى شدند و به مسجد تشریف آوردند و به شدت با آن افراد مخالفت كردند و فرمودند: كسانى كه این كارها را پیش گرفته‏اند، از سنت من خارجند.(216)

2 - خدمت به خلق:

یكى از ارزشهاى مسلم براى انسان، كه اسلام آن را صد درصد تأیید مى‏كند، خدمت‏گزارى به خلق خداست، اما عده‏اى این سخن را شعار خود قرار مى‏دهند كه عبادت به جز خدمت خلق نیست و با این سخن مى‏خواهند ارزش علم و جهاد و عبادت و دیگر ارزش‏هاى عالى را نفى كنند؛ در حالى كه اگر همه ارزش‏ها منحصر به خدمت به خلق باشد، و نه در خودمان ارزش بالاترى وجود داشته باشد و نه در دیگران كه به آن‏ها خدمت مى‏كنیم، آن گاه خلق خدا همانند مجموعه‏اى حیوانات مى‏شوند و خدمت به خلق و مثلا سیر كردن شكم آن‏ها، در حكم سیر كردن شكم یك عده حیوان خواهد بود، پس این كه انسانیت - به تعبیر عده‏اى از روشنفكران - یعنى خدمت به خلق و هیچ ارزش دیگرى وجود ندارد، باز یك نوع افراط است.

3 - آزادى:

یكى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى و مافوق مادى، آزادى است.

ارزش آزادى براى انسانى هایى كه بویى از انسانیت برده‏اند به قدرى است كه حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترین شرایط زندگى كنند، اما در اسارت دیگران نباشند، ولى گاهى انسان مى‏بیند در بعضى جوامع، این ارزش به كلى فراموش شده و گاهى هم عده‏اى مى‏خواهند تمام ارزشهاى انسانى را در پرتو این ارزش محو كنند. این افراد مى‏گویند: اگر تنها آزادى تامین شود، انسان‏ها به رشد و كمال خود خواهند رسید؛ در حالى كه این اعتقاد هم نوعى افراط است و باید ارزشهاى دیگرى، مانند عدالت، حكمت و... نیز در جامعه وجود داشته باشد.

4 - عشق:

در عرفان و تصوف مى‏بینیم كه عشق، تنها ارزش انسانى معرفى مى‏شود. و تمام ارزشهاى دیگر، حتى عقل محكوم مى‏گردد.

انعكاس این عقیده عرفا به صورت نوعى گرایش ضد عقل، در ادبیات عرفى كاملا مشهود است و مى‏بینیم كه برخى از عرفا رسما به مبارزه با عقلا و فلاسفه پرداخته‏اند.

5 - عقل:

گاهى در مقابل دسته فوق عده‏اى هم عقل و فكر را تنها ارزش تلقى مى‏كنند و به همه ارزش‏هاى دیگر، خصوصا عشق بى اعتنا مى‏شوند و این‏ها را مسخره مى‏كنند.

بوعلى سینا گاهى در بین صحبتهایش مى‏گوید: این حرفها، اشبه به خیالات صوفیه است؛ باید با مركب عقل جلو رفت.(217)

عبادت و زهد، خدمت به خلق، آزادى، عشق، عقل، عدالت و... ارزشهاى گوناگونى است كه در بشر وجود دارد. اگر انسان تنها به برخى از این ارزشها گرایش پیدا كند، نمى‏تواند انسان كاملى شود.

انسان كامل انسانى است كه همه ارزش‏ها، در حد عالى و هماهنگ با یكدیگر در او رشده كرده باشد.

به اعتقاد ما على علیه السلام انسان كامل است، زیرا همه شرایط مذكور در او وجود دارد؛ یعنى همه ارزش‏هاى انسانى، در حد اعلا و به طور هماهنگ در او رشد كرده است.

ما على علیه السلام را از طریق سخنان او در نهج البلاغه به جامع الاضداد بودن مى‏شناسیم. زیرا جنبه‏هاى مختلف هر یك از سخنان او به گونه‏اى است كه رشد عالى و كامل هر یك از ارزش‏ها را در آن حضرت به نمایش مى‏گذارد. او گاهى چهره یك عابد و زاهد كامل را دارد و گاهى چهره یك فیلسوف و حكیم و مى‏گوید:

ایها الناس انما الدنیا دار مجاز، و الاخرة دار قرار، فخذوا من ممركم لمقركم(218)

و وقت دیگر، چهره یك مجاهد عدالت خواه به خود مى‏گیرد و مى‏گوید: فانى سمعت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلمیقول فى غیر موطن لن تقدس امة لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوى غیر متتعتع(219)

گاهى چنان در عبادت و عشق الهى غرق مى‏شود كه اصلا گویى در این عالم نیست و همانند گروهى مى‏شود كه خودش چنین توصیف مى‏كند:

هجم بهم العلم على حقیقة البصیرة و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى،(220)

ولى گاه چنان خندان و خوش‏مجلس و حتى بذله‏گو مى‏شود كه عمرو عاص براى تبلیغ علیه وى مى‏گوید: على علیه السلام به درد خلافت نمى‏خورد، چون خنده رو است:

عجبا لابن النابغة یزعم لاهل الشام أن فى دعابة و انى امرو تلعابة (221)

به هر حال انسان در هر قسمتى از نهج البلاغه كه وارد مى‏شود، مى‏بیند به یك دنیایى وارد شده است، گاهى در دنیاى فلاسفه و گاهى در دنیاى عرفا، گاهى در لباس افسرى شجاع و گاهى حاكمى عادل، گاهى قاضى و گاهى فقیه.

بنابراین انسان كامل، یعنى انسانى كه قهرمان همه ارزشهاى انسانى باشد. ما از این نكته باید این درس را بیاموزیم كه مبادا به سراغ یك ارزش برویم و ارزش‏هاى دیگر را فراموش كنیم. البته لازم نیست در همه ارزش‏ها قهرمان شد، ولى باید در حد امكان همه ارزشها را با هم داشته باشیم وارزش‏هاى مختلف را به صورت هماهنگ در خود رشد دهیم.(222)

درد انسان از دیدگاه‏هاى مختلف‏

مى‏دانیم كه درباره حقیقت و ماهیت انسان، اختلاف نظرهایى وجود دارد و به طور كلى دو نظریه اساسى در مقابل هم قرار دارند.

مادیون عقیده دارند كه انسان، جز همین بدن چیز دیگرى نیست و با مردن به كلى نیست و نابود مى‏شود. در مقابل، بر اساس نظر پیروان ادیان و به ویژه اسلام، انسان حقیقتى است مركب از جسم و روان، و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانى نمى‏شود.

على‏رغم این اختلاف بزرگى مادیون و الهیون درباره حقیقت و ماهیت انسان، درباره مساله دیگرى كه وابسته به مساله اول هم هست، هیچگونه اختلاف نظرى وجود ندارد و آن مساله این است كه انسانیت انسان به ساختمان جسمانى او وابسته نیست و به اصطلاح آدمیت به چشم و زبان و گوش و بینى نیست، بلكه آدم بودن به یك سلسله صفاتى است كه به انسان ارزش و شخصیت مى‏دهد كه اگر آن‏ها را نداشته باشد با حیوان فرقى ندارد.

این مطلبى است كه حتى مادى‏ترین مكاتب هم آن را قبول دارند. اكنون مى‏توان گفت: این ارزش‏هاى انسانى به طور كلى، تحت یك عنوان خلاصه مى‏شوند كه مى‏توان آن را معیار انسانیت قرار داد و آن معیار عبارت است از درد داشتن و صاحب درد بودن؛ یعنى انسان واقعى صاحب درد است و غیر او چه حیوانات و چه انسان‏هاى ظاهرى هیچ دردى ندارند.

شاید اشكال شود چگونه ممكن است درد داشتن معیار انسانیت باشد؛ در حالى كه انسان سعى مى‏كند درد را از خود دفع كند. این اشكال از آن جا ناشى مى‏شود كه ما میان درد و منشأ درد اشتباه مى‏كنیم، حتى در مورد درد جسمانى مى‏بینیم وقتى ضایعه‏اى به یكى از اعضاى بدن وارد مى‏شود، در عین این كه درد، انسان را ناراحت مى‏كند، موجب آگاهى و بیدارى است؛ یعنى به انسان خبر مى‏دهد كه در آن عضو ضایعه‏اى پیدا شده و انسان را وادار به معالجه آن مى‏كند.

درد در انسان مانند عقربه‏اى است كه حالت و وضعیت نامطلوب در یك دستگاه را نشان مى‏دهد. اگر در انسان درد نمى‏بود، اولا آگاهى نسبت به منشأ درد حاصل نمى‏شد و ثانیاً انسان به دنبال معالجه آن نمى‏رفت، پس همواره درد امرى مطلوب است، چون موجب آگاهى و بیدارى است. و آن چه نامطلوب است، منشأ درد است، لذا اگر انسانى دانا و دانشمند باشد، ولى محروم و صاحب درد، بهتر است از این كه مانند حیوان همه نوع وسایل خوشى برایش فراهم باشد و دردى احساس نكند و چیزى نفهمد. از این روست كه مولوى مى‏گوید: هر كه او بیدارتر، پردردتر؛ یعنى به هر اندازه كه كسى در دنیا نسبت به دیگران بیدارتر و آگاه‏تر باشد، به همان اندازه دردمندتر خواهد بود. (223)

از همین جا مى‏توان نتیجه گرفت سخن عده‏اى كه از عقل شكایت كرده‏اند و گفته‏اند: عاقل و هوشیار بودن، آسایش انسان را سلب مى‏كند، حرف غلطى است. این عده، آسایش توأم با جهل و نادانى را بر ناراحتى و دردمندى توأم با عقل و درك ترجیح مى‏دهند. اما كسى كه به مقام انسانیت برسد و ارزش درد داشتن را درك كند، هرگز نمى‏گوید: دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم را مى‏گوید كه صدیق كل امرى‏ء عقله و عدوه جهله(224)

البته در جایى كه موجب درد نیست، مسلما درد نداشتن بهتر از درد داشتن است، ولى اگر منشأ درد باشد، اما انسان آن را حس نكند، بسیار خطرناك است. در بیماریهاى جسمى هم، كشنده‏ترین بیمارى‏ها آن‏هایى‏اند كه مثل سرطان درد ندارند، و بیمار وقتى خبردار مى‏شود كه كار از كار گذشته.

بعد از پذیرفتن این نكته كه درد، موجب آگاهى و بیدارى مى‏شود و امر مطلوبى است، این سوال پیش مى‏آید كه كدام درد معیار انسانیت است؟

مسلما دردهاى جسمانى ملاك نیست، زیرا انسان و حیوان در این نوع درد مشتركند. در پاسخ سوال فوق عقاید مختلفى اظهار شده است؛ مثلا عرفا معتقدند كه آن درد قابل تقدیس، درد خداجوئى است. و این درد از مختصات انسان است و حتى انسان به این دلیل بر فرشته ترجیح دارد كه فرشته بى‏درد است. انسان، حقیقتى است كه به بیان قرآن، نفخه الهى در او دمیده شده و از دنیاى دیگرى آمده و با طبیعت این جهان تجانس كامل ندارد.

همه موجودات، متغیر و فانى و غیر قابل دلبستگى هستند، اما در انسان، دغدغه جاودانگى وجود دارد.

عرفا این مسئله را به صورت تمثیل‏هاى مختلفى بیان كرده‏اند؛ گاهى انسان را به مرغى كه از آشیانه خود دور افتاده و او را در قفس زندانى كرده‏اند تشبیه مى‏كند و گاهى به نى كه او را از نیستان بریده‏اند و او دایما در این فراق ناله مى‏كند و تمثیلات دیگرى كه همه بیانگر دغدغه انسان براى بالا رفتن به عالم بالا و درد بازگشت به سوى خدا و وصال حق است.

على علیه السلام در این زمینه مى‏فرماید:

صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى؛(225)

یعنى عده‏اى كه درد فراق دارند، در دنیا با مردم همراهند، اما ارواح آنها مجذوب عالم بالاست. قرآن كریم نیز این مطلب را با این تعبیر مى‏گوید: الا بذكر الله تطمئن القلوب(226) عرفا بیشتر روى این درد، یعنى فراق و جدایى از خداوند تكیه كرده‏اند و به دردهاى دیگر كمتر توجه داشته‏اند.

گروهى دیگر، در موضوع درد انسان مى‏گویند: معیار انسانیت انسان این است كه درد دیگران را داشته باشد؛ یعنى ناراحتیهایى كه متوجه خلق خداست، در او درد ایجاد كند، و او غمخوار دیگران باشد.

در نظر این عده، فقط كارى كه بازگشتش به احساس مسوولیت انسان و درد او نسبت به انسان‏هاى دیگر باشد، پسندیده و انسانى است. این طرز فكر نمونه‏اى از رشد یك بعدى و محو شدن همه ارزشها در یك ارزش است.(227)

اكنون ببینیم اسلام كدام یك را تایید مى‏كند؟

از نظر معیارهاى اسلامى، انسان كامل كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى دیگر را هم دارد. قرآن كریم خطاب به مسلمانان مى‏گوید:

لقد جائكم رسول من انفسكم عزیز علیه ما عنتم حریص علیكم بالمؤمنین رئوف رحیم(228)

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در دردهاى مومنان شریك است و غمخوار آن‏هاست.

على علیه السلام درباره خود مى‏فرماید: اگر من بخواهم بهترین خوردنى‏ها و نوشیدنى‏ها و لباس‏ها و هر چه كه بخواهم برایم فراهم است، اما محال است كه من مهار خود را به دست هواى نفس بدهم. در حجاز و یمامه كسانى باشند كه امید به یك قرص نان هم نداشته باشند، آیا من با شكم سیر بخوابم و در اطرافم شكم‏هاى گرسنه و جگرهاى تشنه باشد؟ آیا من به لقب و اسم امیرالمومنین قناعت كنم، ولى با مومنان در سختى‏هاى روزگار شركت نداشته باشم؟(229)

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام نمونه هایى از انسان كامل در مكتب اسلام مى‏باشند، لذا با مطالعه زندگى آن‏ها مى‏توان نتیجه گرفت كه در تعالیم اسلامى، انسان كاملى كسى است كه هم درد خدا را دارد و هم درد انسان‏هاى دیگر را.

نكته قابل توجه دیگر در مورد دردهاى عالى انسان، این است كه این نوع دردها على رغم درد بودن لذیذ و مطلوب هم هست. غمى مانند اشك ریختن در ذكر مصیبت امام حسین علیه السلام جان را مى‏سوزاند، اما در عین حال به روح انسان صفا مى‏دهد. این دردها به روح، بزرگى و عظمت مى‏دهد، گرچه به بدن سختى و دشوارى مى‏رسد.

نكته دیگر این كه هر چه روح انسان بزرگ‏تر باشد، بدن او بیشتر سختى مى‏كشد، زیرا آن روح، گویا روح همه بدن‏هاست و درد همه را احساس مى‏كند. وقتى روح انسان بزرگ شد، اجازه نمى‏دهد بدن او در راحتى و آسایش به سر برد، بلكه بدن در راه انجام خواسته‏هاى روح بزرگ، همواره در سختى و رنج و درد خواهد بود.(230)

گرایش‏هاى مختلف و كمال انسان

انسان همیشه خودش براى خود دروازه معنویت بوده؛ یعنى از طریق خود عالم معنویت را كشف مى‏كند و وارد عالم معنویت مى‏شود. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(231) قرآن كریم مى‏فرماید: سنریهم ایاتنا فى الافاق و فى انفسهم(232) و بدین ترتیب براى انسان در مقابل همه اشیاى عالم اعتبار و ارزش جداگانه و مستقلى در نظر مى‏گیرد.

دانشمندان بسیارى هم به این مطلب اعتراف دارند كه در انسان چیزهایى یافت مى‏شود كه با حساب مادى این دنیا قابل توجیه نیست و نشان مى‏دهد در مورد انسان حساب دیگرى در كار است.

یكى از ویژگى‏هاى خاص انسان كه با حسابهاى مادى جور درنمى‏آید تفكیك مسئله انسانیت از انسان است. ما اگر به سراغ هر حیوانى برویم آن حیوان به صورت انفكاك‏ناپذیرى صفت خود را داراست؛ مثلا نمى‏شود پلنگى را پیدا كنیم كه صفت پلنگى و پلنگ بودن نداشته باشد، ولى ممكن است انسانى یافت شود منهاى انسانیت.

سرّ مطلب این است كه اولا معیار انسانیت و آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد، مادى و محسوس و همراه با بدن انسان نیست، بلكه غیر مادى و از سنخ معنویات است و ثانیاً این امور غیر مادى و از سنخ معنویات كه معیار انسانیت است، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود، نه به دست طبیعت. از این رو مى‏توان انسانى یافت منهاى انسانیت.

در بحث گذشته گفتیم كه ارزشهاى انسانى شامل خیلى چیزهاست، ولى مى‏توان همه ارزشها را در یك ارزش خلاصه كرد و آن ارزش، درد داشتن و صاحب درد بودن است.

همچنین گفتیم عرفا روى درد غربت و دورى از خدا تكیه كرده‏اند و عده‏اى دیگر روى درد انسان براى خلق خدا.

عرفا نكته عجیبى را مطرح مى‏كنند و مى‏گویند: در طبیعت انسان، میل به خیلى چیزهاست، ولى وقتى انسان به مطلوب خود رسیده دلزده مى‏شود و آن را از خود طرد مى‏كند، پس انسان همیشه طالب آن چیزى است كه ندارد.

گر چه این مسئله غیر طبیعى و غیر منطقى به نظر مى‏رسد، اما عده‏اى در این مسئله دقیق‏تر فكر كرده‏اند و در مقام توجیه آن گفته‏اند: انسان موجودى است كه نمى‏تواند عاشق اشیاى فانى و محدود باشد؛ انسان عاشق كمال مطلق؛ یعنى عاشق خداست.

منكرین خدا هم عاشق كمال مطلق هستند ولى معشوق حقیقى را گم كرده‏اند. از این رو عرفا معتقدند كه پیامبران نیامدند كه عشق خدا و عبادت خدا را به انسان یاد دهند، بلكه آمدند تا او را از اشتباه بیرون در آورند و بگویند: اى انسان، تو چیزى غیر از كمال مطلق نمى‏خواهى و كمال مطلق ذات مقدس پروردگار است، نه پول و جاه و مقام.

قرآن هم نمى‏گوید: دنبال ثروت و جاه و... نروید، بلكه مى‏گوید: اما خیال نكنید كه اینها به شما آسایش و آرامش مى‏دهند، بلكه قلب انسان تنها و تنها با یك چیز آرام مى‏گیرد و آن خداست: الا بذكر الله تطمئن القلوب(233)

عرفا عقیده دیگرى دارند كه باعث مى‏شود درد دیگران داشتن را هم ذیل درد خدا داشتن بیاورند. مى‏گویند: سیر كمال انسان در چهار سفر رخ مى‏دهد: اولین سفر، سفر انسان از خود به سوى خداست. دومین سفر، سفر انسان همراه با خدا در خداست، یعنى شناخت خدا و ذكر همیشگى اوست. سومین سفر، سفر همراه با خدا به سوى خلق خدا و چهارمین سفر، حركت همراه با خدا و در میان خلق خدا براى نجات آنها مى‏باشد.

اگر بگوییم كه سفر انسان از خلق است به سوى خدا، و انسان همان جا مى‏ماند، انسان و كمال مطلوب او را نشناخته‏ایم و اگر بگوییم: انسان بدون این كه خودش به سوى خدا حركت كند، باید به سوى انسان‏ها برود - چنان چه مكتب‏هاى مادى امروز مى‏گویند - چنین انسانى براى نجات انسان‏ها هیچ كارى نمى‏تواند انجام دهد.

كسانى مى‏توانند انسانها را نجات دهند كه اول خودشان نجات پیدا كرده باشند. تا وقتى انسان از خودخواهى و از نفس اماره خود نجات پیدا نكند، هرگز از اسارت طبیعت و اسارت انسان‏هاى دیگر نجات پیدا نمى‏كند و هرگز نمى‏تواند انسانهاى دیگر را نجات دهد.(234)

همان طور كه قبلا ذكر شد، در مورد كمال انسان یك نكته بسیار مهم این است كه نباید بعضى از ارزشها، ارزش دیگرى را از بین ببرد.

جامعه اسلامى در گذشته گرایشى به ارزش عبادت پیدا كرده بود و به ارزش‏هاى دیگر بى‏توجه بود. احساس مى‏شود اكنون هم یك موج افراطى دیگرى در جامعه در حال شكل‏گیرى است و عده‏اى مى‏خواهند به گرایشهاى اجتماعى اسلام توجه كنند و گرایشهاى خدائى انسان را فراموش كنند، اما این امر هم انحراف و اشتباه دیگرى است.

قرآن كریم وقتى صحابه و تربیت‏شدگان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را توصیف مى‏كند، مى‏فرماید:

آن‏ها در مقابل كفار و دشمنان حقیقت، شدید و قوى و با صلابت هستند و در میان خود یكپارچه عطوفت و مهربانى. بعد از بیان این خصلت اجتماعى جامعه اسلامى، فورا آن ارزش‏هاى عبادتى ذكر مى‏شود: محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الكفار رحماء بینهم تریهم ركعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود(235)

در موارد دیگر نیز این همراهى گرایش بیرونى و اجتماعى با گرایش درونى و خدایى از آیات كریم استفاده مى‏شود. در جاى دیگر، در وصف مومنان حقیقى مى‏خوانیم التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون و بلافاصله بعد از آن مى‏فرماید: الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر(236) در اوصاف اصحاب حضرت حجت علیه السلام آمده كه آن‏ها راهبان شب و شیران روز مى‏باشند: لیوث بالنهار، رهبان باللیل،(237)

بنابراین از مجموع آیات و روایات استفاده مى‏شود كه به نظر اسلام اگر شما مى‏خواهید در اجتماع یك مسلمان واقعى باشید، باید اهل عبادت هم باشید.

در زمان عمر فتوحات اسلامى به اوج خود رسیده بود و مجاهدان مسلمان، فوج فوج به جنگ دشمن - دو امپراتور ایران و روم - مى‏رفتند و با عده كم، دشمن قوى را به زانو در مى‏آوردند.

عمر با خود فكر كرد، این كه مؤذن در اذان مى‏گوید: حى على خیرالعمل روحیه مجاهدین را خراب مى‏كند، زیرا مجاهدان با خود مى‏گویند: حال كه نماز بهترین اعمال است، ما به جاى جنگ و جهاد، در مسجد مدینه مى‏مانیم و در جوار قبر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نماز مى‏خوانیم.

لذا عمر دستور داد به جاى آن جمله در اذان، بگویند: الصلوة خیر من النوم یعنى ما نمى‏گوییم نماز بهترین اعمال است، بلكه نماز، چیزى خوبى است و از خوابیدن بهتر است، پس به جاى خوابیدن به مسجد بیایید، اما عمر فكر نكرد كه آن سرباز و مجاهد اگر نیروى نماز و حى على خیر العمل نباشد، هرگز قدرت فتح و پیروزى ندارد.

اسلام مى‏گوید: این دستورها به یكدیگر وابسته است. به جاى تغییر جملات اذان، باید مسلمانان را از اشتباه درآورد و به آن‏ها گفت: كسى كه جهاد بر او واجب است باید جهاد كند و ماندنش براى نماز در مدینه حرام است. شرط قبول نماز، جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز.

بنابراین، قدم اول در مسلمانى این است كه به خداى خود نزدیك شویم و با نزدیك شدن به خداى خودمان است كه مى‏توانیم سایر مسوولیت‏هایمان، از جمله مسوولیت‏هاى اجتماعى را به خوبى انجام دهیم. اسلام همیشه دچار درد گرایش‏هاى یك جانبه ملت خودش بوده است و ما باید با شناخت صحیح تعالیم اسلام، از این گرایش‏هاى یك جانبه بپرهیزیم.(238)

بررسى نظریات مكاتب مختلف درباره انسان كامل‏

هر كس مكتبى براى بشریت آورده است، نظرى درباره كمال انسان و یا انسان كامل دارد. تربیت و اخلاق در هر مكتب نیز، بر اساس تعریف آن مكتب از انسان كامل (ایده آل) مشخص مى‏شود. به طور كلى نظریات مكاتب مختلف درباره انسان كامل، در چند نظریه اساسى خلاصه مى‏شود. ما براى آن كه نظر اسلام را درباره انسان كامل بشناسیم، ناچاریم نظرات هر یك از این مكاتب را در این زمینه‏ها، به تفصیل مطرح كنیم و نظر اسلام را درباره هر یك از آن‏ها بیان نماییم. ما تا مكتب‏هاى مختلف را طرح و سپس نقد نكنیم، نمى‏توانیم نظر اسلام را بشناسیم. تنها در چنان صورتى است كه مى‏توانیم خیلى منطقى و مستدل بگوییم كه امورى كه اسلام واقعا برایشان ارزش قایل است چیست و در هر موردى حساسیت اسلام تا چه اندازه است.

الف - مكتب عقل

از زمان قدیم عده‏اى از فلاسفه معتقد بوده‏اند كه گوهر انسان همان عقل او مى‏باشد و انسان كسى است كه فكر مى‏كند، نه كسى كه مى‏بیند یا تخیل مى‏كند و یا... از نظر این فلاسفه كمال انسان در حكمت است و حكمت شامل حكمت نظرى و حكمت عملى مى‏شود.

مقصود آن‏ها از حكمت نظرى یا فلسفه، دریافت كلى از مجموع هستى مى‏باشد، كه این غیر از علم است، پس حكمت از نظر یك فیلسوف، یعنى اطلاع كلى از نظام هستى و درك مراتب و قوانین كلى آن، به طورى كه سراسرهستى در آیینه ذهن حكیم منعكس شود. از دیدگاه مكتب عقل، وسیله رسیدن به كمال، فكر و استدلال و برهان است.

درباره حكمت عملى هم مى‏گویند كه كمال آن عبارت است از تسلط كامل عقل بر همه غرایز و نیروهاى وجود خود. بنابراین، به نظر مكتب عقل، اگر كسى نظام عالم را با فكر و استدلال - به آن شرح كه گفته شد - درك كند و سایر قواى نفسانى را هم تابع عقل خود كند، یك انسان كامل است.

از آن چه درباره حكمت نظرى گفتیم معلوم مى‏شود كه فلاسفه معتقدند عقل قادر است جهان را آنچنان كه هست، به صورت صحیح درك كند.

حكماى اسلامى كه این نظر را پذیرفته‏اند، معتقد شده‏اند كه منظور از ایمان اسلامى، یعنى همین شناخت جهان به طور كلى و آنچنانكه هست؛ و ایمان به خدا و معاد و ملائكه و... یعنى شناخت مبدأ و منتهاى جهان و درك مراتب هستى و جریانهاى كلى جهان.

بر اساس این نظر، حكمت و علم مخصوصا علمى كه بر پایه حكمت است ذاتا كمال است نه مقدمه كمال، البته چون علم به خاطر منافعش خوب است، هر علمى كه منفعتش بیشتر باشد، بهتر و باارزش‏تر است.(239)

نقد:

در مقابل مكتب عقل، مكاتب مختلفى ظهور كرده‏اند، اولین مكتبى كه در میان مسلمانان بر ضد عقلیون به پا خاسته است مكتب اشراقیون و عرفا مى‏باشد كه شرح آن خواهد آمد. دومین مكتب ضد عقل، مكتب اهل حدیث و اخباریون است كه براى عقل، چنین ارزشى قائل نیستند.

در میان مخالفان مكتب عقل، از همه مهمتر مكتب حسیون در قرون اخیر است كه مى‏گویند: اصل در انسان، حواس و محسوسات است و حداكثر كار عقل این است كه بر روى فرآورده‏هاى حواس عملیاتى انجام دهد.

در این جا چون ما قصد تفصیل نزاع‏هاى عقلیون و مخالفین آن‏ها را نداریم، به همین مقدار اكتفا كرده، به بررسى دیدگاه اسلام در این باره مى‏پردازیم.

اسلام در مساله اعتبار و اصالت معرفت عقلى با عقلیون توافق دارد؛ یعنى قبول دارد كه عقل انسان قادر است حقایق این عالم را كشف كند و معرفت عقلى، یك معرفت بى اعتبار نیست.

على رغم این كه بعضى از مكاتب مثل مسیحیت، براى عقل كمترین اعتبارى قایل نیستند و كاملا حساب مكتب خود را از عقل جدا مى‏كنند، در اسلام تمجیدهاى فوق العاده‏اى درباره عقل شده است؛ مثلا خود قرآن دایما دم از تعقل مى‏زند و مردم را به تفكر در موضوعات مختلف دعوت مى‏كند. علاوه بر اهمیت اصالت عقل در احادیث به قدرى است كه مثلا مى‏بینیم اولین باب بسیارى از كتب حدیث ما باب العقل مى‏باشد و همه احادیث این باب در حمایت از عقل بیان شده است.

براى مثال امام كاظم علیه السلام در ضمن روایتى، عقل را در مقابل پیامبر كه حجت بیرونى است، حجت درونى معرفى كرده و فرموده‏اند كه این دو مكمل یكدیگرند؛ یعنى با فقدان هر یك، انسان راه سعادت را نمى‏تواند بپیماید،(240) پس مسئله اصالت و حجیت عقل در شناخت، قطعا مورد تایید اسلام است.(241)

اما از نظر اسلام دو اشكال بر فلاسفه وارد است:

یكى این كه فلاسفه، جوهر انسان را فقط عقل او مى‏دانند، و قوه‏هاى حافظه، خیال، واهمه و هر قوه و استعداد دیگرى را وسیله‏اى براى ذات و جوهر، یعنى عقل قلمداد مى‏كنند.

در این جا مى‏توانیم از اسلام بر صحت این مطلب بیاوریم، بلكه اسلام عقل را یك شاخه از وجود انسان و نه تمام هستى وى معرفى مى‏كند.

اشكال دوم وارد بر مكتب عقل این است كه گفتیم: فلاسفه اسلامى، ایمان را فقط به شناخت تفسیر مى‏كنند. این مطلب به هیچ وجه با آن چه اسلام مى‏گوید قابل انطباق نیست. درست است كه شناخت، ركن ایمان است و ایمان بدون شناخت، ایمان نیست، ولى شناخت تنها هم ایمان محسوب نمى‏شود، زیرا در واژه ایمان معانى گرایش، تسلیم، خضوع و محبت هم نهفته است و این معانى در مفهوم شناخت وجود ندارد. بهترین دلیل بر این كه ایمان اسلامى فقط شناخت نیست، وجود شیطان مى‏باشد كه بنا بر نص قرآن كریم، خدا و ملائكه و معاد را مى‏شناسد، اما كافر است و كان من الكافرین(242)اگر ایمان فقط شناخت بود، شیطان اولین مومن بود، ولى مومن نیست، زیرا شناسنده جاحد است؛ یعنى مى‏شناسد و در عین حال عناد و مخالفت مى‏ورزد و تسلیم نمى‏شود.

نكته دیگرى كه درباره ایمان باید بدان اشاره كنیم این است كه بعضى معتقدند كه ایمان و معرفت فقط جنبه مقدمه بودن براى عمل را دارد، ولى فلاسفه معتقدند كه علاوه بر مقدمه بودن، خود ایمان اصالت هم دارد.

مساله اصالت یا مقدمه بودن اعتقاد و ایمان براى عمل و به تعبیر دیگر رابطه جهان بینى و ایدئولوژى، مساله مهمى است، به طورى كه حتى در مكاتب دیگر هم اختلاف نظر مذكور وجود دارد.(243)

در این مورد اسلام معتقد است، گر چه ایمان و اصول فكرى اسلام زیر بناى اعتقادى اسلام است، ارزش آن تنها یك ارزش زیربنایى و مقدمه‏اى نیست و این طور نیست كه هر چه هست عمل است و عمل بدون ایمان هدف را تامین مى‏كند. ایمان از نظر اسلام، ارزشى ذاتى و اصیل دارد و واقعا كمال انسان در این دنیا و خصوصا در آخرت به این است كه ایمان داشته باشد؛ مثلا قرآن كریم مى‏فرماید:

  من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبیلا(244) منظور از كور در این آیه كسى است كه به خدا و معاد ایمان ندارد و حقیقت عالم هستى را نمى‏شناسد.

چنین كسى اگر تمام اعمال نیك را انجام داده باشد، باز هم كور است و قطعا در آخرت هم كور محشور مى‏شود. بنابراین، از نظر اسلام معرفت خدا و ملائكه و انبیا و ایمان به این كه ما از نزد خدا آمده‏ایم و به سوى او باز مى‏گردیم، همگى اصالت دارند و در ضمن، زیربناى ایدئولوژى اسلام هم هست.

به هر حال از مجموع این بحث‏ها معلوم مى‏شود كه انسان كامل فلاسفه، انسانى ناقص است؛ یعنى فقط قسمتى از كمال را دارد. فلاسفه از این جهت كه براى كمال عقلى اصالت قایل شده‏اند، نظرشان درست است، ولى از این جهت كه سایر جنبه‏هاى كمالات انسانى را نادیده گرفته‏اند، اعتقادشان ناقص است. انسان كامل آن‏ها، واقعا مصداق جهانى است بنشسته در گوشه‏اى مى‏باشد؛ یعنى از نظر آن‏ها انسان كامل موجودى است كه فقط خوب مى‏داند ولى از شوق و حركت و حرارت و زیبایى خالى است. (245)

ب - مكتب عرفان‏

قبل از آغاز این بحث باید متذكر شویم كه بحث درباره انسان كامل از دید عرفان و تصوف براى ما اهمیت بیشترى دارد، زیرا انسان كامل فلاسفه از محدوده كتب فلاسفه خارج نشده است، ولى مكتب عرفان و تصوف نظر خود را با زبان شعر و تمثیل بسط داده و قهرا در میان مردم نفوذ زیادى نموده است. به هر حال باید توجه داشت كه این مكتب هم، مثل مكتب فلاسفه، اگر چه مسائل قابل قبولى دارد و اتفاقا انسان كاملى كه در عرفان اسلامى مطرح مى‏شود به انسان كامل اسلام بسیار نزدیك است، ولى خالى اصطلاح نقص نیست و انسان كامل عرفا و متصوفه، دقیقا همان انسان كامل اسلام نمى‏باشد.

عرفا، من و حقیقت انسان را عقل و فكر نمى‏دانند، بلكه عقل و فكر را وسیله‏اى در دست حقیقت انسان كه از آن به دل تعبیر مى‏كنند، مى‏دانند. معلوم است كه منظور آن‏ها از دل، این قلب گوشتى نیست، بلكه منظور، مركز احساسات و عشق انسان مى‏باشد.

عارف براى عشق كه قوى‏ترین احساس انسان است، ارزش و اهمیت زیادى قائل است. البته عشق از نظر عارف مفهوم خاصى دارد؛ اولا معشوق حقیقى عارف، فقط خداست و ثانیا این عشق، منحصر به انسان نیست، بلكه در همه موجودات جریان دارد و اصلا حقیقت خدا و عشق به اوست و آن چه غیر از عشق الهى مشاهده مى‏شود، مجاز است.

وقتى عارف براى همه عالم حقیقتى جز عشق قایل نباشد، مسلما حقیقت انسان از نظر او عقل نیست، بلكه دل است و دل هم، یعنى مركز عشق الهى، پس اولین تفاوت این دو مكتب در من انسانى است كه فیلسوف مصداق آن را مركز تفكر و عارف، مركز عشق مى‏داند.

تفاوت دیگر این دو مكتب در وسیله تكامل است. فیلسوف وسیله را فكر و برهان استدلال مى‏شمارد، ولى عارف وسیله را (تزكیه نفس مى‏داند و مى‏گوید:

اخلاق رذیله و توجه به غیر حق و اندیشه‏هاى غیر خدایى را از خود دور كن و بر توجه به خداى تعالى بیفزا، تا نور خدا در دلت جا بگیرد. این دو مكتب در پایان راه و هدف نیز اختلاف دارند. فیلسوف پایان راه را صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینى (246)مى‏داند و عارف پایان راه را رسیدن به ذات حق مى‏داند؛ یعنى نمى‏گوید كه برو تا آیینه‏اى شوى كه جهان در تو منعكس شود، بلكه مى‏گوید: برو تا به مركز جهان برسى: یا ایها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقیه(247)

و وقتى به آن جا رسیدى، همه چیز دارى و همه چیز هستى: العبودیة جوهرة كنهها الربوبیة،(248) پس انسان كامل عرفا انسانى است كه به خدا مى‏رسد؛ وقتى به خدا رسید، مظهر كامل همه اسما و صفات الهى مى‏شود و آیینه‏اى مى‏شود كه ذات حق در او ظهور و تجلى مى‏كند.

بنابراین عرفا معتقدند كه حقیقت یكى است و بس و آن خداست و غیر خدا حقیقت نیست، بلكه ظل و سایه حقیقت است و حقیقت بودن هر چیزى فقط به اعتبار انتساب آن به خداست و انسان آن وقت كامل است كه حقیقت را درك كند و به آن برسد و در او فانى شود، و به جایى برسد كه اشیا را در مقابل خدا نبیند، بلكه در همه چیز و با همه چیز او را ببیند: و هو معكم اینما كنتم(249) آن‏ها معتقد به سیر و سلوك الى الله و طى منازل قرب هستند و انسان به حقیقت نرسیده را ناقص و محجوب مى‏دانند. مَركب این سیر هم از نظر آن‏ها عشق و محبت مى‏باشد و راه، راه قلب است نه راه فكر. از نظر آن‏ها هر چیزى به آن اعتبار كمال است كه یا راه و شرط رسیدن به این كمال است، مثل زهد و تواضع؛ یا ناشى از آن، مثل هدایت و ارشاد، زیرا وقتى كسى به حقیقت مى‏رسد، مظهر اسم الهادى مى‏شود و دیگران را هدایت مى‏كند، پس كمال از نظر عرفا مساوى است با وصول به حقیقت.(250)

نقد:

این خلاصه‏اى از نظر مكتب عرفان در مورد انسان كامل بود كه اكنون به بیان نظر اسلام درباره آن مى‏پردازیم. اسلام قسمت هایى از این مكتب را تایید مى‏كند و قسمت هایى را خیر. امورى كه تایید مى‏كند عبارتند از:

1 - بدون شك در اسلام مساله تزكیه نفس مطرح است زیرا خداوند در قرآن كریم بعد از چند قسم متوالى مى‏فرماید: قد افلح من زكیها و قد خاب من دسیها (251)

2 - در مورد این كه تزكیه نفس راهى به سوى معرفت است نیز شكى نیست؛ یعنى چنین نیست كه راه معرفت منحصر در برهان استدلال باشد.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: ما اخلص لله اربعین صباحا الا جرت ینابیع الحكمة من قلبه على لسانه؛(252)

یعنى: اگر كسى چهل روز فقط براى خدا كار كند، چشمه‏هاى معرفت و حكمت از درونش جوشیده بر زبانش جارى مى‏شود. این حدیث بیان صریحى است در مورد تزكیه نفس و معرفت.

قرآن كریم بنده‏اى را معرفى مى‏كند كه علم لدنى دارد علمناه من لدنا علما(253) و موسى علیه السلام به دنبال او مى‏رود تا از او علم بیاموزد، بنابراین اسلام هم علم افاضى و لدنى را قبول دارد و هم علم عقلى را. احادیث در این باب فراوان است.

باز پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنى‏ادم لنظروا الى ملكوت السموات(254) یا لولا تمریج قلوبكم و تزیدكم فى الحدیث لسمعتم ما اسمع(255)

3 - در مورد این كه انسان كامل، یك انسان سالك در طریق تزكیه نفس است نیز، نظر اسلام مخالفتى با عرفا ندارد.

امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد مومن واقعى مى‏فرماید:

قد احیى عقله، و امات نفسه... و سلك به السبیل، و تدافعته الابواب الى باب السلامة(256)

منظور از جمله آخر این است كه چنین انسانى، سیر و سوك كرده و منزل به منزل به آخر راه رسیده است و این مطلب مطابق حرف عرفاست.

4 - قرب به حق هم كه در تعالیم عرفا مطرح مى‏شود، در اسلام مورد قبول است. مقام قرب، یعنى آن جا كه بین انسان و خدا دیگر حجابى نیست، و انسان متقرب، خدا را با دیده دل مى‏بیند، چنان كه على علیه السلام در پاسخ این سوال كه آیا خدا را دیده است، جواب مثبت مى‏دهد و تاكید مى‏كند كه خداى نادیده را نمى‏پرستم البته لا تدركه العیون بمشاهدة العیان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الایمان(257)

یعنى: چشم‏ها او را را به عیان نمى‏بینند اما دل‏ها او را با حقیقت ایمان درك مى‏كنند.

5 - این نظر عرفا نیز صحیح و مطابق نظر اسلام است كه خدا صرفا یك موجود به منزله پدر موجودات دیگر كه فقط آفریننده آن‏ها باشد نیست، بلكه خدا چیزى است كه اشیاى دیگر در مقابل او چیزى به حساب نمى‏آیند. قل الله ثم ذرهم،(258)

بنابراین از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبیه به یك صانع، بلكه صانعى است كه اگر او حقیقت است، دیگر چیزى در مقابل او حقیقت نیست، پس در اسلام ایمان به حقیقتى كه چیزهاى دیگر را نمى‏شود در برابرش حقیقت شمرد، مطرح است.(259)

اسلام تا این مقدار، انسان كامل عرفا را تایید كرده است، ولى در مكتب عرفان سه مساله مشاهده مى‏شود كه اسلام آن‏ها را قبول ندارد، كه در این جه به توضیح سه مساله مى‏پردازیم:

1 - تحقیر عقل و علم:

در مكتب عرفان، علم و عقل بسیار تحقیر مى‏شود. عرفا نه تنها مقام عشق را از عقل بالاتر برده‏اند، بلكه در مرحله تحقیر عقل، گاهى تا حد افراط جلو رفته و اساسا تفكر و تعقل را سخت بى اعتبار معرفى مى‏كنند. عرفا اگر حكیمى را ببینند كه به جایى رسیده است، در حیرت فرو مى‏روند؛ در حالى كه اسلام، در عین پذیرفتن سیر و سلوك و راه دل و هرگز حاضر به تحقیر عقل و فكر و استدلال نیست و در موارد بسیارى روى تعقل و تفكر و حتى استدلال‏هاى خالص عقلى تكیه كرده است.(260)

2 - درونگرایى مفرط:

مسئله دیگرى كه در عرفان مطرح است و اسلام آن را تأیید نمى‏كند، این است كه انسان كامل در مكتب عرفان، فقط سر در گریبان خود دارد و از عالم طبیعت و اجتماع غافل است. البته بسیارى از پیشروان عرفان چون شدیدا تحت تأثیر تعلیمات اسلامى بوده‏اند، متوجه این نكته شده‏اند و امثال شبسترى و جامى این نكته را تذكر داده‏اند، اما به هر حال منطق عرفان این است كه از خود بطلب هر آن چه خواهى كه تویى.

عرفا جهان را عالم صغیر و دل را عالم كبیر معرفى كرده‏اند و اساس عرفان بر توجه به باطن و انصراف از بیرون است، به حدى كه امكان رسیدن به حق از طریق جهان بیرون نفى مى‏شود.

حال اگر ما این منطق را بر منطق قرآن عرضه كنیم، على رغم وجود نكات مثبت آن، از این جهت ناقص است كه اسلام این قدر به طبیعت و اجتماع بى اعتنا نیست. البته صحیح است كه عالى‏ترین معارف براى انسان از درون خود وى به دست مى‏آید، ولى نه این كه ضمیر انسان، تنها آیینه شناخت خدا باشد و ارزش طبیعت را نفى كنیم.

قرآن كریم مى‏فرماید: ما آیات خود را در طبیعت و در نفوس انسان‏ها نشان خواهیم داد. سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم،(261) پس طبیعت هم مانند انسان مى‏تواند آیینه خدا باشد. اشتباهى كه عرفا در این زمینه كرده‏اند این است كه رابطه انسان با طبیعت را درست نشاخته‏اند و این رابطه را رابطه زندانى و زندان یا مرغ و قفس تلقى كرده‏اند و گفته‏اند: قفس مانع پرواز است و براى نجات خود باید این قفس را شكست، اما اسلام این رابطه را رابطه كشاورز با مزرعه الدنیا مزرعة الاخرة،(262) بازرگان با بازار الدنیا متجر اولیاء الله(263) و یا عابد با معبد الدنیا مسجد احباء الله(264) مى‏داند.

این اشتباه عرفا از یك تفكر هندى یا یونانى ناشى شده، كه معتقد بوده‏اند روح انسان قبلا در عالم دیگر به تمام و كمال آفریده شده، بعد همان طور كه مرغى را در قفس كنند، او را به این عالم مى‏آورند (نظریه عالم مُثُل افلاطونى)، ولى مطابق آیات قرآن و به تعبیر ملاصدرا، روح انسان جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء(265) است.

قرآن كریم پس از ذكر مراحل خلقت (نطفه، علقه، مضغه، و...) مى‏فرماید: ثم انشأناه خلقا آخر(266) یعنى همین ماده و طبیعت را به چیز دیگرى، یعنى روح تبدیل كردیم، پس روح اگر چه مجرد است، ولى زاییده از ماده است؛ یعنى روح انسان در دامن مادر طبیعت به وجود مى‏آید.

البته این طفل نباید همیشه در دامن این مادر باقى بماند، چرا كه این طبیعت همان اسفل سافلین(267) است و اگر در همین جا بماند به كمال خود نمى‏رسد و این مادر طبیعت در آخرت برایش جهنم خواهد شد فامه هاویة،(268) البته این مطلب صحیح است كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، بدین معنى كه سنخ ارواح بر اجسام تقدم دارد و روح اگر چه تكوینش در این عالم است، پرتوى است كه از عالم دیگر تابیده؛ نه این كه قبل از عالم اجسام به صورت تمام و كمال در جاى دیگرى بوده و بعدا او را به این جا آورده‏اند، پس تا این جا معلوم شود كه انسان كامل به نظر قرآن در كنار عقل گرایى و درون گرایى، طبیعت گرا و جامعه گرا هم هست.(269)

3 - نفس كشى (ترك خودى):

نكته نادرست دیگرى كه در عرفان وجود دارد مساله مبارزه با خود و نفى خودبینى است. باید توجه داشت كه ما در اسلام با دو خود مواجهیم كه اسلام در عین این كه یكى را نفى مى‏كند، سعى در زنده كردن دیگرى دارد. این دو خود در آدمى چنان به یكدیگر متصلند، كه یك شكارچى فوق العاده ماهرى مى‏خواهد كه خود دنائت و پستى را درهم شكند و خود دیگر را كه تمام ارزش‏هاى انسانى بدان وابسته است، از آسیب مصون بدارد، اما گاه در عرفان مشاهده مى‏شود كه این خود حقیقى انسان را اشتباها در كنار آن خود مذموم قربانى كرده‏اند. براى توضیح این مطلب باید ابتدا به مقدمه‏اى اشاره كنیم:

كارهاى انسان بر سه قسمت است:

1 - اخلاق (بالاتر از حد حیوانى)،

2 - ضد اخلاق (پایین‏تر از حد حیوانى)،

3 - غیر اخلاقى (كارهاى عادى در همان حد حیوانى كه نه اخلاق است و نه ضد اخلاق).

گاهى كارهاى انسان فقط در این مرتبه سوم قرار مى‏گیرد، و انسان خود محور مى‏شود؛ یعنى همه فعالیت هایش را براى رفع نیازهاى شخصى انجام مى‏دهد و كارى به كار دیگران ندارد. این یك حد عادى و حیوانى است كه به آن نه اخلاق مى‏توان گفت، نه ضد اخلاق (خودخواهى مرتبه اول)، اما گاه در مساله خود، انسان دچار نوعى بیمارى روانى مى‏شود كه مقام انسانیتش در خدمت حیوانیتش قرار مى‏گیرد و مثلا دچار حرص و بخل مى‏شود. در این جا دیگر فعالیتش به خاطر نیازش نیست. بلكه فقط مى‏خواهند بیشتر ذخیره كند. یا عاشق پول مى‏شود و هیچ منطقى را نمى‏پذیرد. این یك فعل ضد اخلاقى است، (خودخواهى مرتبه دوم).

گاهى وضع روانى انسان از این هم بدتر مى‏شود كه آن را عقده‏هاى روانى مى‏نامند. در این‏جا انسان، حتى فراموش مى‏كند كه به فكر سعادت خود باشد و فقط در فكر بدبخت كردن دیگران است یا در این گونه موارد به تعبیر قرآن تسویل پیش مى‏آید؛ یعنى نفس انسان، انسان را فریب مى‏دهد و چیزى را چنان زینت مى‏دهد كه انسان آن را كاملا ضرورى و طبیعى تلقى مى‏كند (خودخواهى مرتبه سوم).

امروزه همین مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان، شرارت هایى رسوب مى‏كند كه انسان خودش از آن‏ها آگاه نیست و وقتى به خود مى‏نگرد مى‏پندارد در قلبش هیچگونه كدورت یا كینه و حسد یا تكبر و عجبى وجود ندارد، اما در شرایط خاصى كه محركاتى پیدا مى‏شود و به تعبیر قرآن كریم امتحانى پیش مى‏آید، ناگهان انسان مى‏بیند كه تكبرها، حسدها و... از عمق روحش برخاست به طورى كه خود شخص هم این‏ها را باور نمى‏كند.(270)

مساله حیله‏هاى پنهانى نفس كه ذكر كردیم مطلبى است كه در عرفان به خوبى و در حد اعلا بیان شده است. اسلام جهاد با نفس اماره را قبول دارد و بر آن تاكید هم مى‏كند.

فاما من طغى و آثر الحیوة الدنیا فان الجحیم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى(271) و به شدت انسان را از تبعیت نفس بر حذر مى‏دارد، تا جایى كه پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از مبارزه با نفس، به جهاد اكبر تعبیر كرده‏اند،(272) پس این كه انسان با مراتب ضد اخلاقى نفس مبارزه كند از نظر اسلام صحیح و كاملا مورد تایید است، اما گاهى مكتب عرفان در مرحله جهاد با نفس و درهم كوبیدن خود به جایى مى‏رسد كه اسلام آن را تایید نمى‏كند.

مجاهده با نفس دو گونه است: یكى به شكل مبارزه با تن و ریاضت‏هاى شاق است، كه بیشتر در هند معمول مى‏باشد و منطق اسلام اجازه آن را نمى‏دهد و قسم دیگر آن، مبارزه با خود نفس است؛ یعنى بر خلاف میل نفس رفتار كردن كه از نظر اسلام مقبول است، ولى در عین حال گاهى در بعضى از عرفا و متصوفه در این زمینه هم خطاهایى مشاهده مى‏شود؛ مثلا یكى از روش‏هاى معمول در برخى از آن‏ها، روش ملامتى (نقطه مقابل ریاكارى) است.(273)

ریاكار باطنش بد است و تظاهر به خوبى مى‏كند، ولى ملامتى آدم خوبى است، اما براى اینكه مردم به او عقیده پیدا نكنند، تظاهر به بدى مى‏كند؛ مثلا شراب نمى‏خورد، ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏كند! یا در جایى كه مى‏تواند از حیثیت خود دفاع كند، دفاع نمى‏كند و حتى گاهى كارى مى‏كند كه نزد مردم خوار شود و معتقد است با این كار نفس اماره خود را نابود مى‏كند.

اسلام این شیوه را قبول ندارد و مى‏گوید: آبروى مومن در اختیار خودش نیست و حق ندارد كارى كند كه از شرف و احترام خود در میان مردم بكاهد.

اسلام همانطور كه از تظاهر به خوبى و ریا باز مى‏دارد، از تظاهر به بدى هم نهى مى‏كند و هر دو را دروغ عملى مى‏داند. در اسلام همان قدر كه بر مبارزه با نفس تكیه شده، بر عزت نفس هم تكیه شده است؛ مثلا قرآن كریم مى‏فرماید: و لله العزة و لرسوله و للمومنین(274)

یا پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: اطلبوا الحوائج بعزة الانفس؛(275)یعنى اگر حاجتى نزد كسى پیدا كردید، با ذلت تقاضا نكنید.

امام حسین علیه السلام مى‏فرماید: موت فى عز خیر من حیاة من ذل (276) و یا مى‏فرماید: هیهات منا الذلة.(277)

از آن چه گفته شد، نباید گمان كرد كه انسان داراى دو نفس است، انسان فقط یك نفس دارد، اما نفس انسان، هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى. نفس در درجه عالى خودش شریف است ولى با نفس در درجه دانى باید مبارزه كرد.

در اینجا متناسب با این بحث، مطلب دیگرى مطرح میشود كه حقیقت نفس و من واقعى انسان چیست؟

نظر فلاسفه این است كه من هر كس همان روح و روان اوست، كه هر كس آن را در درون خود تشخیص مى‏دهد.

روانشناسى امروز به این نتیجه رسیده است كه آن مقدارى كه هر كس از خود احساس مى‏كند فقط یك قسمت از من اوست و قسمت بیشتر من، من ناخودآگاه اوست كه وى از وجودش آگاه نیست؛ یعنى در شعور ظاهرى وى وجود ندارد.

در شكافتن و فهم این مطلب عرفا بسیار پیش رفته‏اند و گفته‏اند كه من انسان خیلى دقیقتر از آن روحى است كه فلاسفه اعتقاد دارند؛ عرفا مى‏گویند: هر كس فقط وقتى به من حقیقى خود دست مى‏یابد و آن را كشف مى‏كند كه خدا را كشف كند و شهود من از شهود خدا جدا نیست. و لا تكونوا كالذین نسو الله فانسیهم انفسهم(278) عرفا نتیجه مى‏گیرند: حقیقت عبادت و توجه به خدا، بازیافتن خود واقعى انسان است، ولى به هر حال على‏رغم این كه عرفا تا این حد مساله شناخت خود را كشف و درك كرده‏اند، اما به مساله كرامت و عزت مقام عالى نفس توجهى ندارند و این از نقاط ضعف انسان كامل عرفاست.(279)

ج - مكتب قدرت‏

یكى دیگر از مكتبها درباره انسان كامل، مكتب قدرت است. در این مكتب، انسان قوى‏تر، كامل‏تر و انسان ضعیف‏تر ناقصرتر مى‏باشد و اساسا حق و عدالت، امورى اعتبارى‏اند. در هر مبارزه‏اى هر طرف كه پیروز شود او حق است.

این مكتب سابقه زیادى در تاریخ دارد و به دوران قبل از سقراط حدود (2500 سال قبل) برمى‏گردد. در آن زمان گروهى به نام سوفسطاییان بودند كه صراحتا مى‏گفتند: در مسائل اجتماعى تمام تلاش انسان باید براى كسب زور و قدرت باشد و هیچ قید و حدى براى كسب قدرت نباید قایل شد. آن فكر با ظهور فیلسوفانى، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو منسوخ شد و با آمدن مسیحیت كه درست نقطه مقابل این طرز تفكر است، جایى براى آن ایده نماند، اما در قرون اخیر، فیلسوفى به نام نیچه آن نظر را دوباره زنده كرد. قبل از بررسى نظرات نیچه باید مقدماتى در این جا ذكر شود.

این فكر در مغرب زمین، اولین بار در فلسفه سیاسى ظهور كرد. ماكیاول كه آن را مطرح نمود گفت: تنها چیزى كه در سیاست معتبر است سیادت و آقایى است، لذا براى رسیدن به اهداف سیاسى (سیادت)، هر چیزى جایز است. دروغ، مكر، خیانت و پا روى حق گذاشتن در سیاست به هیچ وجه مذموم نیست. از طرف دیگر در حدود قرن شانزدهم تحولى در علم و منطق پیدا شد و دو فیلسوف بزرگ، بیكن و دكارت پیشرو این علم جدید شدند.

بیكن نظرى در باب علم داد كه از طرفى منشأ ترقى علوم و تسلط زیاد انسان بر طبیعت و از طرفى منشا فساد انسان.

دانشمندان قبل از بیكن، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، از این رو علم قداست داشت و حقیقت، مافوق منافع مادى بود، لذا همواره علم را برتر از ثروت مى‏دانستند.

بیكن گفت كه این حرفها بیهوده است و انسان باید علم را در خدمت زندگى قرار دهد، آن علمى مطلوب است كه انسان را توانا و بر طبیعت مسلط كند.

بدین ترتیب، مسیر علم عوض شد. البته از این لحاظ كه این نظریه باعث كشف طبیعت و بهره مندى بیشتر انسان از آن شد، بسیار خوب بود، ولى كم كم اثر بد خود را ظاهر كد و همه چیز را در خدمت قدرت و توانایى قرار داد. به طورى كه امروز دیگر علم به طور كلى در خدمت قدرت‏ها و اسیر آن‏هاست و هر اكتشافى، اول، تا آن جا كه بشود در خدمت زور قرار مى‏گیرد.(280)

اصل دیگرى در جهان علمى پدید آمد كه پایه دیگرى براى حرف نیچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.

خود داروین كه این نظریه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفاده‏هاى فراوانى در انكار خدا واقع شد. یكى از این سوءاستفاده‏ها، داخل كردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.

این اصل مى‏گوید: اساس حیات در این عالم چنین است كه جانداران دایما در حال مبارزه‏اند و در این كشمكش، طبیعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مى‏كند و ضعیف همیشه نابود مى‏شود.(281)

این‏ها مى‏گویند: حتى تعاون‏ها و همكارى‏ها را هم تنازع تحمیل كرده است؛ یعنى وقتى انسان‏ها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گیرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را بر این‏ها تحمیل مى‏كند، اما همین كه این دشمن را بردارى، همان دوست‏ها با هم دشمن مى‏شوند.

نیچه از این اصل نتیجه گرفت كه طبیعت به سوى انسان برتر سیر مى‏كند. انسان برتر انسانى است قوى‏تر و اخلاق و روحیات ضعیف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و... در او وجود ندارد. نیچه تمام مصلحین، مثل سقراط، میسح و... را خائن به انسانیت دانست، زیرا آن‏ها به اخلاق ضعیف پرورى سفارش مى‏كردند.

براى درك بهتر نظرات نیچه، خلاصه قسمت هایى از نظر وى را كه فروغى در كتاب سیر حكمت در اروپا ذكر كرده بیان مى‏كنیم:

نیچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنیاد فكر وى این است كه شخص باید هر چه بیشتر نفسش را توانا كرده، از تمایلات نفس برخوردارتر باشد.

او مى‏گوید: من خوب یا بد، به دنیا آمده‏ام، حال باید هر چه بیشتر از دنیا تمتع بگیرم، پس آن چه براى این مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فریب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم این غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و... باشد، بد است.

تساوى حقوق غلط است، زیرا منافى با پیشرفت قوى‏هاست. مردم باید دو دسته شوند؛ زبردستان كه غایت وجودند و باید پرورش یابند و زیردستان كه وسیله اجراى اغراض آن‏هایند. در آغاز امر، دنیا بر وفق خواهش مردمان نیرومند مى‏گذشت و ناتوانان بنده آن‏ها بودند. لیكن ناتوانان با حیله و فریب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى كه زیبا جلوه دادند تا توانایى نیرومندان را تعدیل كنند و این مقصود را بیشتر، به وسیله ادیان پیش بردند.(282)فكر خدا و زندگى اخروى را باید دور ریخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس كشتن چرا؟ باید نفس را پرورش داد. مرد برتر كسى است كه نیرومند باشد، تمایلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد باید جنگى بوده، زن وسیله تفنن و تفریح او باشد و فرزند بیاورد.(283)

عده‏اى به فلسفه نیچه ایراد مى‏گیرند و افكارش را افراطى مى‏دانند؛ در حالى كه طبق این طرز فكر جاى ایراد نیست و نتیجه نظریه قدرت همین حرفهایى است كه نیچه صریح‏تر گفته است.

اغلب فرهنگى‏ها فكرشان بر همین اساس است، منتها با این فرق كه اغلب در زیر حجاب انسان دوستى و حقوق بشر دیگران را استعمار كنند، ولى نیچه با صراحت كامل حرف خود را گفته است.(284)

نقد:

در مكتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:

اول اینكه تمام ارزشهاى انسانى - جز یك ارزش - در این مكتب نادیده گرفته شده است. در این كه قدرت، خود یك ارزش انسانى و یك كمال است، شكى نیست. و آن مكاتبى كه ضعف را تبلیغ مى‏كنند، مسلما در خطایند، ولى مساله این است كه قدرتِ تنها، كمال نیست، و این یك بعدى بودن، انسان را از كمال حقیقى باز مى‏دارد.

اشتباه دوم این است كه نه تنها سایر كمالها در این مكتب نادیده گرفته شده، بلكه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. این مكتب، قدرت را فقط در یك درجه، آن هم درجه حیوانى آن معتبر مى‏داند. همه قدرتهاى حیوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواسته‏هاى او، خواسته‏هاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى كه اهمیت بشر وقتى است كه قدرتى فوق این قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مكتب ما، مكتب قدرت باشد، آن نتیجه هایى كه نیچه گرفته كه قدرت به دست آورید و بر سر افراد ضعیف بزنید و نفس را بپرورانید به دست نمى‏آید.(285)

در این جا با بیان نظر اسلام درباره قدرت این اشكال را بهتر بیان مى‏كنیم:

در اسلام بدون شك، به قدرت و توانایى دعوت شده است، اما قدرتى كه همه صفات عالى انسانیت از آن بر مى‏خیزد. درباره كسب قدرت آیات و احادیث زیادى داریم؛ مثلا و كاین من نبى قاتل معه ربیون كثیر فما وهنوا لما اصابهم فى سبیل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله یحب الصابرین.(286) یا انّ الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا كانهم بنیان مرصوص.(287)

شجاعت در اسلام یك امر ممدوح است و اسلام این حد از عزت را لازم مى‏داند كه كسى نتواند انسان را خوار و ذلیل كند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوكم(288)

اسلام بر عزت مومن بسیار تكیه مى‏كند؛ مثلا على علیه‏السلام مى‏فرماید: المومن نفسه اصلب من الصلد(289) یا امام صادق علیه‏السلام مى‏فرماید: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره كلها و لم یفوض الیه أن یكون ذلیلا، اما تسمع قول الله تعالى یقول: و لله العزة و لرسوله و للمومنین؟ فالمومن یكون عزیزا و لا یكون ذلیلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل یستقل منه بالمعول و المومن لا یستقل من دینه شى‏ء (290)

اسلام بر خلاف فرنگى‏ها كه حق را فقط گرفتنى مى‏دانند، حق را هم گرفتنى مى‏داند و هم دادنى، و این دادن حق را جزء قدرت انسان مى‏داند. اسلام به هیچ وجه ضعف را شایسته جامعه اسلامى نمى‏داند.

در این مورد، امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى‏فرماید: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو، (291) اما آن قدرتى كه بسیار با ارزش است و اسلام بیشتر بر آن تكیه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حیوانى.

پیامبر اسلام مى‏فرماید: اشجع الناس من غلب هواه:(292) شجاعت آن است كه كسى كه بتواند آن جا كه خشمش برانگیخته مى‏شود یا شهوتش به هیجان مى‏آید، ایستادگى كند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى كه نیچه به عنوان ضعف نفس رد مى‏كند، اگر نیك بنگریم همگى قدرت است.(293)

به تعبیر امیرالمؤمنین علیه‏السلام قدرت آن است كه انسان به كمك دیگران بشتابد: كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(294) و اتفاقا كینه توزیها، حسادتها، بدخواهیها و... همگى ناشى از ضعف نفس است.

انسان هرچه قدرتش بیشتر باشد از این رذایل دورتر است. القدرة تنسى الحفیظة؛(295) یعنى كسى كه در خود احساس قدرت كند نسبت به دیگران كینه ندارد یا از على علیه‏السلام نقل شده: الغیبة جهد العاجز، (296) انسان قوى و مقتدر، عارش مى‏آید كه غیبت كند. غیبت مال كسى است كه رو در رو، كارى نمى‏تواند بكند، و حتى ایشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مى‏داند. ما زنى غیور قط (297)

خلاصه این كه در اسلام بى شك قدرت یك ارزش و كمال انسانى است و اسلام، انسان ضعیف را نمى‏پسندد: ان الله لیبغض المؤمن الضعیف الذى لا زبر له، (298) ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و ثانیا تعبیرى كه از قدرت دارد با تعبیر امثال نیچه و ماكیاول و سوفسطائیان متفاوت است. اسلام قدرتى را كمال مى‏داند كه به فضایل اخلاقى بیانجامد و نه به رذایل اخلاقى.

البته لازم به ذكر است كه متاسفانه ما در ادبیات خودمان اخلاق‏هاى ضعیف پرور و دنى‏پرور داریم؛ مثلا سعدى مى‏گوید:

من آن مورم كه در پایم بمالند   نه زنبورم كه از نیشم بنالند
كجا خود شكر این نعمت گذارم   كه زور مردم آزارى ندارم

یا در جایى مى‏گوید:

(299)

بدیدم عابدى در كوهسارى   قناعت كرده از دنیا به غارى
چرا گفتم: به شهر اندر نیایى   كه بارى، بند از دل بر گشایى
بگفت: آن جا پرى‏رویان نغزند   چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

و امثال این‏ها كه كمال انسان را در ضعف معرفى مى‏كنند. حال آن كه كمال این است كه انسان زور داشته باشد و آزارش به كسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون یوسف خود را حفظ كند.(300)

د - مكتب محبت (یا ضعف)

مكتب دیگرى درباره انسان كامل وجود دارد به نام مكتب محبت كه بیشتر در هند و نیز در میان مسیحیان رایج است. البته مسیحیان مكتب خود را مكتب محبت مى‏نامند، ولى در حقیقت باید مكتب آن‏ها را مكتب ضعف دانست، اما مكتب هندى‏ها را علاوه بر مكتب محبت، مكتب معرفت النفس نیز مى‏توان نامید. در این مكتب آن طور كه گاندى در كتاب این است مذهب من مى‏گوید:

سه اصل اساسى وجود دارد: اول این كه تنها یك حقیقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.

گاندى به همین دلیل به كشورهاى غربى مى‏تازد و مى‏گوید: آن‏ها دنیا را شناخته و خود را نشناخته‏اند، لذا هر دو را خراب كرده‏اند.

اصل دوم این است كه هر كس خودش را شناخت، خدا و دیگران را هم مى‏شناسد.

اصل سوم مى‏گوید: فقط یك نیرو وجود دارد و آن نیروى تسلط بر خویشتن است و تنها در دنیا یك نیكى وجود دارد و آن دوست داشتن دیگران، مثل دوست داشتن خود است.

پس انسان كامل در این مكتب، یعنى انسانى كه خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در این صورت است كه به كمال مى‏رسد؛ یعنى به دیگران محبت پیدا مى‏كند. به هر حال این مكتب كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مى‏داند؛ یعنى درست در نقطه مقابل مكتب نیچه قرار دارد و معتقد است كه تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نیكى و كمال او احسان به مردم مى‏باشد. امروزه در مكاتب غربى هم وقتى انسانیت و انسان گرایى مطرح مى‏شود مقصود همین خدمت و محبت به مردم است. (301)

نقد:

اكنون به بررسى نظر اسلام در این باره مى‏پردازیم:

در مورد محبت هم در اسلام تاكیدات فراوانى شده كه مثلا: احبب لغیرك ما تحب لنفسك و اكره لغیرك ما تكره نفسك(302) و یا اوثق العرى حب لله و بغض لله (303) همچنین از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم یكى از ارزش‏هاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ایثار یك اصل است. ایثار یكى از باشكوه‏ترین مظاهر انسانیت است و قرآن آن را بسیار ستوده است كه یك نمونه آن، داستان ایثار و اطعام مسكین و یتیم و اسیر از سوى اهل بیت علیهم السلام در سوره انسان مى‏باشد.

به طور كلى رحم و مهربانى امرى است كه همیشه در اسلام مطرح بوده و در این زمینه آیات و روایات فراوانى هم داریم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنكر و البغى(304) یا در وصف برخى از اصحاب پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم آمده: و یوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(305)

البته باید توجه كنیم كه ما گاهى گارهایى براى خودخواهى مى‏كنیم و نامش را هم عاطفه و انسانیت مى‏گذاریم. عاطفه این است كه انسان از حق مشروع خود به نفع دیگرى استفاده كند و مسلما قبل از این مرحله، انسان باید مرحله محترم شمردن و تجاوز نكردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگیرید كه اصلا به حقوق خود قانع نیست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همین شخص به خاطر یك دوست و یا براى یك میهمانى پول زیادى خرج مى‏كند و بعد این را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مى‏گذارد و از طرفى هیچ ملاحظه زن خانه دار را نمى‏كند و زحمت فراوانى را بر او تحمیل مى‏كند و نام خود را هم میهمان‏نواز مى‏گذارد.

این‏ها مسلما عاطفه اجتماعى نیست، شرعا عاطفه این است كه اولا شخص عادل باشد و به حقوق دیگرى تجاوز نكند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر كرده، آن را به دیگران بدهد و عاطفه و ایثار آن وقت حقیقى است كه براى خودنمایى و خودخواهى نباشد، بنابراین باید محبت و خدمت به دیگران را در كنار دیگر ارزش‏ها در نظر بگیریم، و لذا اولین اشكال مكتب محبت این است كه این مكتب هم تك ارزشى است و ارزش‏هاى دیگر را فراموش كرده است.

اشتباه دوم مكتب محبت در مفهوم خدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حیوان اشتباه گرفته‏اند یعنى اگر بپرسیم: خدمت به خلق یعنى چه؟ مى‏گویند: شكم‏هاى مردم را باید سیر كنیم، اگر عریانند آنها را بپوشانیم و اگر آزادى ندارند، براى رسیدن به آزادى كمكشان كنیم. همه اینها درست است و خدمت به خلق است، اما نتیجه نهائى چیست؟ یعنى آیا صرف بر آوردن حوایج مادى آن‏ها، احسان به آن‏هاست؟ اگر خود آنها در شرایطى هستند كه دشمن خودشان مى‏باشند، یعنى از روى نادانى در مسیر شقاوت خود و بشریت حركت مى‏كنند آیا باز هم باید به آن‏ها خدمت كرد؟

مسلما چنین نیست و باید دید آن شكمى كه پر مى‏شود در چه مسیر و هدفى قرار مى‏گیرد. خدمت به خلق اگر در مسیر سایر ارزش‏هاى انسانى قرار نگیرد، ذره‏اى ارزش ندارد.

اشتباهى كه عده دیگرى در همین راستا كرده‏اند این است كه مى‏پندارند اصل ایمان و عبادت و همه دستورات به خاطر این است كه مردم خیرخواه خلق شوند و به هم خدمت كنند؛ یعنى نهایت انسانیت را محبت و خدمت به خلق مى‏دانند، اما نمى‏اندیشند كه بعد از خدمت به خلق و بعد از سیر شدن آن‏ها چه كار باید كرد؟

در جواب این عده باید بگوییم: در حقیقت، ایمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نیست، بلكه كاملا بر عكس؛ یعنى خدمت به خلق مقدمه سایر ارزشهاست. ما باید به انسان‏ها خدمت كنیم تا آنها را در مسیر ایمان و خداپرستى و سایر ارزشها بیندازیم. به خدا نزدیك شدن مقدمه خدمت به خلق نیست، بلكه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.(306)

ه - مكتب سوسیالیسم

گفتیم كه عرفا براى ساختن انسان كامل مى‏خواهند من را از بین ببرند تا او آشكار شود؛ یعنى معتقدند كه انسان وقتى كامل مى‏شود كه با تزكیه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مكتب سوسیالیسم هم براى رسیدن به انسان كامل پیشنهاد مى‏كند كه من را باید از بین برد، اما به نظر این مكتب من باید تبدیل به ما شود؛ یعنى كمال انسان در این است كه هر چه بیشتر جنبه فردى خود را رها كند و جمعى شود.

به عنوان مقدمه نظر این مكتب باید گفت: تعلقات انسان دو نوع است:

بعضى از تعلقات جنبه اشتراكى دارد و همه افراد در آن شریك هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دین جامعه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، این نوع تعلقات موجب وحدت و یكى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مى‏شود جامعه به عنوان ما تبدیل به منهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و... كه اگر به كسى تعلق داشته باشد به دیگرى تعلق نخواهد داشت.

مكتب سوسیالیسم مدعى است كه جامعه بشریت در آغاز یك جامعه اشتراكى بود و زمین، ثروت و دیگر منابع طبیعى اختصاص به كسى نداشته و بشر در یك بهشت و در آسایش كامل زندگى مى‏كرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتكب عصیان گردید و به واسطه آن عصیان از بهشت اشتراكیت رانده شد و آن عصیان، پیدایش مالكیت فردى بود. مالكیت فردى موجب استثمار و پیدا شدن ظالم و مظلوم مى‏شود و تا وقتى این اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشریت هرگز روى سعادت را نمى‏بیند.

این مكتب كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مى‏داند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عیب و نقص مى‏شود. در یكى حقد و كینه ایجاد مى‏كند و در دیگرى حرص و آز، اما وقتى ریشه استثمار كه مالكیت فردى است زده شود، كمال انسان بروز خواهد كرد، بنابراین در این مكتب انسان كامل، انسان بى طبقه است؛ یعنى انسانى كه همیشه با انسان‏هاى دیگر در وضعى مساوى زندگى كند.

نقد:

در مقام نقد این مكتب باید بگوییم: یك اشتباه مكتب سوسیالیسم درباره انسان یا جامعه كامل این است كه همه ارزش‏ها را فراموش كرده و تنها به ارزش تبدیل شدن من به ما توجه كرده است. مساله تبدیل شدن من به ما حرف صحیحى است و از مختصات این مكتب نمى‏باشد؛ یعنى ما هم مى‏پذیریم كه اگرانسانى، من را در خود تبدیل به ما نكرده باشد، انسان كاملى نیست، اما این كه خیال كنیم تنها با این كار، انسان به كمال مى‏رسد اشتباه و خطاست، بنابراین مكتب سوسیالیسم هم یك مكتب تك ارزشى است كه به ارزشهاى دیگر انسان كامل توجه نكرده است.

مكتب سوسیالیسم علاوه بر این كه توجه خود را به یك ارزش معطوف داشته و از ارزش‏هاى دیگر غفلت نموده، در نحوه رسیدن به آن یك ارزش هم شیوه درستى اتخاذ نكرده است و این اشتباه دوم است، زیرا مى‏گوید:

براى تبدیل من به ما كافى است كه مالكیت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراكى برسیم، اما باید در جواب این مكتب گفت كه: اولا آن چه من ساز است، تعلق انسان به اشیاست، نه تعلق اشیا به انسان؛ ثانیا نیازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نیست تا با نفى مالكیت، من در همه انسان‏ها تبدیل به ما شود.

گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه یك زن خرج كند. مسلما در مورد زن و همسر نمى‏توان مساله اشتراك را مطرح كرد و از سویى اختلاف زنان در ایجاد من همان نقش مالكیت را خواهد داشت. همین طور است مساله پست و مقام‏ها.

مسلما نخست وزیر یك كشور سوسیالیستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با یك كارگر ساده برابر نیست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، كسى كه هر روز از او چندین عكس مى‏گیرند و در روزنامه‏ها منتشر مى‏كنند و نام و تصویر او را در تلویزیون و رادیو پخش مى‏كنند با یك كارگر ساده فراموش شده برابر نیست، بنابراین براى این كه من تبدیل به ما شود كافى نیست كه مالكیت‏هاى اختصاصى را از بین ببریم.(307)

اكنون در تفصیل نظر اسلام باید بگوییم كه اسلام هم قبول دارد كه ناهموارى‏هاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبدیل من به ما مى‏باشد، و به همین خاطر است كه عنایت فوق العاده‏اى به تعدیل ثروت در جامعه نموده است.

مكتب سوسیالسیم مى‏گوید: مالكیت را از بین ببر تا من تبدیل به ما بشود، اما اسلام مى‏گوید: براى این منظور انسان را خوب تربیت كن و به او ایده‏هاى عالى بده كه اگر مالك اشیا هم باشد، اشیا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشیا.

اسلام نمى‏گوید: نباید اشیا به انسان تعلق داشته باشد، بلكه مى‏گوید: نباید انسان به اشیا تعلق داشته باشد و اسیر آن‏ها شود. در این صورت اگر انسان مالك اشیا هم شود هیچ اشكالى پیش نمى آید. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همین معناست؛ یعنى آزاد زیستن و بنده دنیا نبودن، نه مالك نبودن و ما مى‏بینیم همیشه انسان هایى براى دنیا بوده و هستند كه مالك اشیا هستند، اما تربیتشان به نوعى است كه اسیر اشیا نیستند، كه نمونه بارز آن‏ها على علیه‏السلام است.

اسلام مى‏گوید: اگر مى‏خواهید انسان را از من بودن خارج كنید باید درونش را اصلاح كنید و الا با سلب مالكیت فردى درد او دوا نمى‏شود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بیرون نیز توجه دارد و سعى كرده بدون الغاى كلى مالكیت، از راه‏هایى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آید؛ یعنى چنین نیست كه به بیرون توجه نداشته باشد، ولى در عین حال براى ما شدن من، این را كافى نمى‏داند.

 

 

بعد از تعریف تكامل مى‏پردازیم به سایر مسایلى كه در این باره مطرح است كه مى‏توان این مسایل را در چند پرسش مطرح كرد:

1 - آیا اراده بشر در تاریخ و سرنوشت او موثر است؟

3 - آیا جامعه بشرى در آینده رو به تكامل مى‏رود؟ مشخصات جامعه متكامل كدام است؟

2 - آیا بشر در طول تاریخ گذشته، در زندگى اجتماعى تكامل یافته است یا خیر؟

حال در سه بخش به توضیح و پاسخ هر یك از سوالات فوق مى‏پردازیم:

نقش اراده انسان در تاریخ

ما تاریخ را تا این جا كه آمده مى‏توانیم بشناسیم، اما آیندهرا چطور؟ آیا باید با چشمان بسته بگوییم: تاریخ جبرا حركات مى‏كند و رو به تكامل است و بشر كوچك‏ترین نقشى در تكامل آن ندارد، و در گذشته هم انسان‏ها به عنوان یك عده موجودات آزاد و صاحب مسوولیت نقشى نداشته‏اند؟ خیر. نه در گذشته چنین بوده و نه در حال و نه در آینده.

دلیل ما بر این مدعا آن است كه انسانها با اراده و اختیار خود راه تكامل جامعه را انتخاب كرده‏اند، و لذا گروههائى از انسانهاى گذشته قابل ستایش و تكریمند؛ زیرا خود آزادانه در راه تكامل تاریخ فداكارى كردند؛ در حالى كه مى‏توانستند آسایش فردى را برگزینند. در مقابل گروهى دیگر هم مورد ملامت هستند. همین امر نشانگر آزادى و اختیار انسان و تاثیر او در تاریخ است، زیرا در غیر این صورت و در صورت مجبور بودن انسان‏ها در طول تاریخ، تكریم یا ملامت شخصیت‏هاى تاریخى معنى نداشت. اگر ما هم تاریخ را نشناسیم و براى آینده طرحى ندهیم، به مسوولیت خود در قبال آن نمى‏توانیم عمل كنیم و مورد ملامت آیندگان خواهیم بود، پس تاریخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاریخ.

در اسلام و مخصوصا در شیعه مسئله‏اى مطرح شده است تحت عنوان بداء.

بداء، یعنى خداوند در حوادث تاریخى بشر، هیچ صورت قطعى معین نكرده است و انسان خود مجرى قضا و قدر الهى است و هیچ چیزى نه از طبیعت، نه از ابزارهاى زندگى و نه حتى از مشیت الهى بر تاریخ حكومت نمى‏كند، بنابراین تنها نیرویى كه تاریخ را جلو میبرد اراده انسان‏هاست، و لذا براى شناخت تاریخ باید انسان و انسانیت را شناخت و تا وقتى انسان و مقصد انسانیت را نشناسیم نمیتوانیم دم از تكامل و پیشرفت انسان بزنیم، زیرا این سوال مطرح مى‏شود كه این تكامل و پیشرفت به چه سمتى و از چه راهى است؟

بررسى تاریخ، كه قرآن هم، بدان پرداخته، از این جهت اهمیت دارد كه راهگشاى آینده باشد و مساله تكلیف و مسوولیت هم وقتى براى ما مشخص میشود كه بعد از شناخت گذشته، درباره آینده هم شناختى پیدا كنیم.(332)

تكامل اجتماعى در گذشته‏

بدون شك بشر از نظر ابزارسازى پیشرفت عظیمى كرده است و توانسته طبیعت را هر چه بیشتر در خدمت و تسخیر خود بگیرد و این پیشرفت معلول تكامل تجارب و علم بشر است. از جهت دیگر نیز خود جامعه انسانى و روابط آن پیشرفت كرده و به تدریج از یك حالت ساده بسوى پیچیده‏تر بودن پیش آمده؛ یعنى ساخت اجتماع از آن بساطت اولیه به صورت یك پیچیدگى در آمده است، چه اسم این را تكامل بگذاریم، چه نگذاریم.

ساختار جامعه‏اى بدوى خیلى ساده است: یك نفر رئیس قبیله است و عده‏اى هستند كه وى در آن‏ها نوعى تقسیم كار به وجود آمده، ولى امروزه با پیشرفت علم و فن، تقسیم كارها بسیار زیاد شده، شغل‏ها و طبقات شغلى مختلف یا تقسیمات و علمى، اصلا قابل مقایسه با جامعه صد سال پیش هم نیست؛ مثلا از نظر علمى مى‏بینیم كه علوم آن قدر گسترده شده كه دیگر امروز ه كسى نمى‏تواند مثل بوعلى در زمان خود، عالم به همه علوم شود.

این نوع تكمل و پیشرفت و تنوع علوم و كارها، انسان‏ها را از حالت همرنگى خارج ساخته میانشان تمایز برقرار مى‏كند، زیرا همان گونه كه انسان كار را مى‏سازد، كار هم انسان را مى‏سازد. به این معنى كه حالت تقسیم كار آن قدر پیشرفت كرده كه وحدت نوعى انسان‏ها را به خطر انداخته؛ یعنى انسان‏ها در ظاهر شبیه یكدیگرند، ولى ساختار فكرى، روحى و احساسى و تربیتى‏شان كاملا متفاوت است.

از این رو عده‏اى مى‏گویند: پیشرفت صنعت، انسان را از خود- و به تعبیر بهتر با خود- بیگانه كرده است. چرا كه انسان را به گونه‏اى كه آن كار و آن شغل مى‏خواسته، ساختهاست؛ یعنى انسان‏ها متناسب با كارها ساخته مى‏شوند و این وحدت انسان‏ها را از بین برده است.

دراین جا این سوال مطرح مى‏شود كه آیا همان طور كه بشر در علم و ابزارسازى و در تشكیلات اجتماعى پیشرفت كرده، در حسن روابط انسان‏ها نیز پیشرفت داشته است یا نه؟

یعنى مثلا آیا انسان امروز نسبت به گذشته نسبت بیشتر احساس تعاون و مسوولیت مى‏كند؟ عواطف انسانى بهتر شده؟ تجاوز به حقوق دیگران از بین رفته است؟ و به طور كلى آیا ارزش‏هاى انسانى هم اندازه پیشرفت در ابزار و تشكیلات اجتماعى رشد كرده است؟ اگر این پیشرفت پیدا شده باشد، اسمش واقعا تكامل است، زیرا نوعى تعالى است.

عده‏اى به طور كلى منكر و بدبین هستند و مى‏گویند: از هیچ جهت پیشرفتى حاصل نشده است، زیرا اگر ملاك پیشرفت را آسایش و راحتى هم حساب كنیم، باز این هم پیشرفت نیست، حتى در ابزارسازى، زیرا اگر چه انسان، پیشرفت عظیمى كرده، ولى این پیشرفت همان طورى كه مى‏تواند در مقاصد نیك استفاده شود، در مقاصد پلید هم استفاده مى‏شود؛ مثلا مى‏گویند: افزایش سرعت اگر چه مسافرت‏ها را آسان كرده، اما سبب شده كه وسایل آدم‏كشى هم ظرف چند ساعت از این طرف دنیا به آن طرف منتقل شود و هزاران نفر را بكشد یا همچنین در مورد وسایل ارتباط جمعى كه آرامش انسان‏ها را از بین برده و اضطراب و نگرانى را جایگزین آن نموده است، پس از نظر آسایش هم باید تردید كرد كه این‏ها ملاك پیشرفت و تكامل باشد.

البته ما معتقدیم كه پیشرفت انسان در ابزارسازى و در تشكیلات جدید اجتماعى در نهایت امر، تكامل است و با تكامل‏هاى انسانى مى‏توان بر آن‏ها مسلط شد، ولى به هر حال باید پذیرفت كه در مساله روابط انسانى پیشرفتى صورت نگرفته یا لا اقل نسبت به پیشرفت ابزارها و تشكیلات اجتماعى، حسن رابطه انسان‏ها بهبود پیدا نكرده است.

مسئله دیگر رابطه انسان با خودش است كه مسلما درصد عمده سعادت بشر در این رابطه، یعنى رابطه انسانیت انسان با حیوانیت انسان معنى پیدا مى‏كند.

انسان در عین اینكه واجد یك سلسله ارزشهاى انسانى است، حیوان هم هست و مهم این است كه انسانیتش تحت الشعاع حیوانیتش قرار نگیرد. مسئله اصلاح و تزكیه نفس هم براى همین است.

ممكن نیست انسان از ناحیه اخلاقى خود تكامل نیابد و در عین حال با دیگران حسن رابطه داشته باشد و اسیر آن‏ها نشود یا آن‏ها را اسیر خود نكند، پس تا این جا مساله تكامل را در چهار قسمت بحث كردیم:

1 - رابطه انسان با طبیعت؛ كه به آن معنا كه گفتم پیشرفت كرده است.

2 - روابط تشكیلاتى اجتماع؛ كه از این حیث هم پیشرفت كرده است.

3 - حسن رابطه انسانها با یكدیگر؛ كه در این جا بى شك به موازات موارد قبل پیشرفت نكرده، و حتى بحث در این است كه آیا اصلا پیشرفت كرده است یا نه.

4 - رابطه انسان با خودش؛ كه آیا واقعا انسان‏هاى امروز بیشتر از انسان‏هاى دیروز از حیوانیتشان فاصله گرفته‏اند.

در این دو مورد است كه نقش انبیاء و دین در تكامل تاریخ روشن مى‏شود.

ز این جا مى‏توانیم دریابیم كه دین در این تكامل، در گذشته چه نقشى داشته، و بر همین اساس نقش دین در آینده را هم به دست مى‏آوریم و بفهمیم كه آیا بشر در آینده براى تكامل خود نیاز به دین دارد یا نه؟ چون هر چیزى در بقا و عدم بقائش تابع نیاز است؛(333)یعنى بقاى دین در آینده در گرو نقشى است كه دین در تكامل ماهیت و معنویت انسان دارد كه هیچ چیزى قادر نبوده و نخواهد بود جاى آن را بگیرد. پس مسئله این است كه آیا بشر به دست خود تباه و نابود خواهد شد، یا به سرنوشت مطلوب خود كه تكامل همه جانبه است خواهد رسید؟

در كتاب امدادهاى غیبى در زندگى بشر توضیح داده‏ایم كه چگونه اسلام نظر دوم را مى‏پذیرد و چگونه مكتبهاى دیگر از نظر توجیه تكامل بشریت در آینده به بن بست رسیده‏اند.(334)

آینده بشر از دیدگاههاى مختلف‏

جمع بندى بحث قبل این شد كه بشر در ابعاد علمى، ابزارسازى و تشكیلاتى زندگى پیشرفت قابل توجهى داشته، ولى در ابعاد انسانى زندگى خیر؛ و اگر زندگى اجتماعى انسان‏ها را به یك اندام داراى روح تشبیه كنیم، نتیجه این مى‏شود كه به طور كلى انسانیت در اندام (ابعاد فنى و تشكیلاتى) رشد زیادى داشته ولى از نظر روح و معنا (ابعاد انسانى) چیزى پیش نرفته است. اینجاست كه برداشت‏ها و نظرها راجع به آینده انسان مختلف شده است.

بعضى راجع به آینده با تردید مى‏نگرند و مى‏گویند: فنا و نیستى جامعه بشریت را تهدید مى‏كند. این عقیده در روشنفكران غربى زیاد به چشم مى‏خورد، بلكه حتى عده‏اى كاملا نسبت به آینده بشر مایوسند و معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حیوانیت، شهوت‏پرستى، خودخواهى، فریب، ظلم و ستم و... است و از اول زندگى اجتماعى انسان برقرار شده تا به حال، ماهیت و طبیعت انسان فرقى نكرده و فرق انسان بدوى و متمدن در هدفها نیست، بلكه فقط در نحوه كار و شكل و صورت است؛ انسان بدوى به حكم مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنایتهاى خود را صریحتر انجام مى‏داد، ولى بشر متمدن آن را در زیر لفافه‏هاى طلائى مى‏پوشاند.

این عده مى‏گویند: انسانى كه به بلوغ فرهنگى رسیده باشد، باید خودكشى كند، زیرا بعد از این كه فهمید طبیعت انسانى لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و دیگران را هم به خودكشى تشویق كند، منطق افراد بدبینى، مانند صادق هدایت همین است.(335)

نظیر این فكر در دنیاى اروپا به شكلهاى مختلف رایج است؛ همین پدیده هیپى گرى هم یك نوع عكس العمل و اظهار تنفر از تمدنى است كه نتوانسته براى انسان كارى كند.

قبل از این فرضیه، یك فرضیه دیگرى بود كه اساس دردهاى بشر را جهل مى‏دانست و چاره همه آن‏ها را علم. این فرضیه در مورد رابطه انسان با طبیعت صحیح است، ولى تاریخ ثابت كرده كه دردهاى ناشى از رابطه انسان با انسان‏هاى دیگر را علم نمى‏تواند چاره كند. البته مقصود ما نفى ارزش علم نیست بلكه سخن در این است كه علم براى انسان هدف نمى‏سازد، و جهت نمى‏دهد، بلكه انسان در جهتى كه در زندگى انتخاب كرده، از نیروى علم استفاده مى‏كند.

سخن بر سر این است كه علم و شناخت به تنهایى براى درمان همه درهاى بشر كافى نیست، نه این كه اصلا فایده و ضرورتى ندارد، لذا این فرضیه منسوخ شد و مى‏بینیم كه امروز بیشتر دردهاى بشریت از ناحیه انسان‏هاى عالم است، نه انسان‏هاى جاهل؛ یعنى در رابطه استعمارگر و استعمارزده در دنیاى امروز، این عالم‏ها بودند كه جاهل‏ها را استثمار كردند، نه بر عكس.(336) (337)

اینجا نظریه سومى به میان آمده كه مى‏گوید: نباید به انسان بدبین، و از آینده او مأیوس بود. ریشه دردهاى بشر، ایدئولوژى حاكم و فرمانروا بر انسان است. براى این كه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خود مبارزه كند، فقط باید ایدئولوژیش را تغییر بدهد. مى‏گویند: از روزى كه مالكیت فردى به وجود آمده و ایدئولوژى‏ها بر اساس مالكیت فردى و زندگى طبقاتى تشكیل شده‏اند، ایدئولوژى حاكم بر انسان، بهره‏كشى انسان از انسان را مشروع دانسته و تا وقتى این عقیده بر زندگى بشر حاكم است، این نقصها و این جدالها و قساوتها باقى است، ولى اگر ایدئولوژى عوض شد همه انسانها یك وحدت جمعى پیدا مى‏كنند، آن وقت جامعه به موازات رشد مادى، در ابعاد انسانى هم تكامل پیدا مى‏كنند، این همان نظریه ماركسیستى است.

بر این نظریه هم ایرادهاى زیادى وارد است؛ یكى این كه اگر ایدئولوژى صرفا یك فكر و فلسفه باشد، آیا فكر مى‏تواند طبیعت انسان را تغییر بدهد؟ چرا علم نتوانست؟ زیرا علم صرفا یك آگاهى و شناخت بود و یك ایدئولوژى هم تا تمام عناصرش را فقط شناخت تشكیل داده، و عنصرى از ایمان (به معنى گرایش) نداشته باشد نمى‏تواند روى طبیعت انسان تاثیر بگذارد.

از طرف دیگر این‏ها كه به قول خودشان قائل به تقدم عین بر ذهن، و نفى ایده‏آلیسم هستند نمى‏توانند بگویند: طبقات حاكم، به این دلیل ظلم مى‏كنند كه این ایدئولوژى را دارند، بلكه باید بگویند: به این دلیل، این ایدئولوژى ظالمانه را دارند كه طبیعتشان ظالم است؛ یعنى حس منفعت جویى و منفعت طلبى، این ایدئولوژى را خلق كرده است.

حالا كه این طور است اگر ایدئولوژى، در حالى كه انسان‏ها عوض نشده‏اند، عوض شود، باز هم عده‏اى این بار به نام همین ایدئولوژى انسانى و ضد طبقاتى به استثمار و برده‏كشى خواهند پرداخت كه نمونه‏اش را در كشورهاى كمونیستى مى‏بینیم. در آن جا طبقات هست، ولى نه به شكل طبقات اقتصادى، بلكه در دویست میلیون جمعیت، ده میلیون همه‏چیز را در اختیار گرفته‏اند و به دیگران هم اجازه نمى‏دهند كمونیست شوند، زیرا در آن صورت امتیازات آن‏ها از بین خواهد رفت، پس یك فكر مادامى كه فقط یك فكر و مربوط به شناخت و دستگاه ذهنى بشر مى‏باشد، نمى‏تواند در طبیعت بشر تأثیر بگذارد. شناخت فقط راه انسان را روشن‏تر مى‏كند كه منافع و مصالح خود را بهتر تشخیص داده، دوراندیشتر باشد، ولى هرگز به او هدفهائى بالاتر نمى‏دهد.(338)

فلسفه دیگرى به نام اگزیستانسیالیسم وجود دارد كه جهان بینى آن هم [عمدتا ]ماتریالیستى است، ولى طرحى دارد تا نقص ماركسیسم را در مسأله گرایش به ارزشهاى عالى برطرف كند. در ماركسیسم، به ارزشهاى انسانى و اخلاقى اعتنایى نمى‏شود، ولى اگزیستانسیالیستها براى این كه بتوانند علاوه بر مبدا شناخت و فكر، یك مبدا گرایش به وجود آورند، به ارزش‏هاى انسانى چسبیدند؛ یعنى چیزى كه بتواند انسان را به سوى خود بكشد و براى انسان هدفهاى متعالى غیر از هدفهاى مادى مشخص كند، ولى باید سؤال كرد شما كه مى‏گوئید: تمام هستى جز ماده و فعل و انفعالات مادى نیست، پس این ارزشهاى چیست؟

انسان بر طبق این فلسفه، جز همین اندام مادى واقعیتى ندارد. آن چه كه با این تركیب مادى مى‏تواند رابطه داشته باشد فقط سود و منافع است. اگر من فقط حقیقتى مادى هستم، پس در رابطه من با خارج هم چیزى جز مادیات نمى‏تواند دخالت كند، پس ارزشهاى انسانى مثل فداكارى و ایثار چیست؟ آن‏ها در جواب مى‏گویند: اینها وجود ندارند، ولى چون انسان موجودى با اراده است، مى‏تواند ارزشها را بیافریند؛ یعنى ارزش‏ها واقعیتى عینى ندارند و ما هستیم كه به آن‏ها واقعیت و ارزش مى‏دهیم. این حرف بسیار مضحك است، زیرا اعطاى ارزش به معناى واقعیت عینى دادن بى‏معناست. البته مى‏توان واقعیت اعتبارى داد؛ یعنى چیزى را اعتبار كرد، ولى یك امر اعتبارى، فقط وسیله‏اى است براى امر عینى و نمى‏تواند هدف باشد.

مثلا مى‏توانیم به كسى كه از كشورى دیگر آمده، طبق قرارداد، وصف ایرانى اعطا كنیم و شناسنامه ایرانى به او بدهیم، اما این وسیله است. برا او خود این شناسنامه نمى‏تواند هدف باشد، بلكه بهره‏مند شدن از تمام حقوقى كه مردم ایران دارند هدف است.

چنان كه ذكر شد، یك امر اعتبارى نمى‏تواند هدف قرار بگیرد، مثل این كه كسى بخواهد همسر زشتش زیبا باشد، بگوید: من اعتبار كردم كه تو زیبایى و بعد هم یك نفر زیبا او را دوست داشته باشد، پس هدف انسان باید در ماوراى فرض و اعتبار انسان واقعیت داشته باشد.

اگزیستانسیالیست‏ها مى‏خواهند ارزشى را خودشان خلق كنند، بعد هم آن را پرستش كنند و این نشدنى است. این مثل كار بت‏پرستها است كه بت را خلق مى‏كردند و بعد مى‏پرستیدند، و قرآن به آن‏ها گفت: أتعبدون ما تنحتون(339) (340)

اینجا است كه مكتب نهائى، یعنى اسلان، خودنمایى مى‏كند. اسلام اولا به طبیعت انسان چنان بدبین نیست و این شهادت بر بدى سرشت انسان از سوى برخى را مثل همان شهادت ناآگاهانه فرشتگان پیش از خلقت انسان مى‏داند كه خدا آن را مردود دانست، (341) زیرا در این بدبینى فقط به گرایش‏هاى حیوانى توجه مى‏شود و آن طرف سكه، یعنى گرایش‏هاى الهى انسان مورد توجه قرار نمى‏گیرد.

اسلام مى‏گوید: كه در انسان فطرتى هست كه فارغ از ایدئولوژى، خود به خود گرایش به تعالى دارد و ایدئولوژى اسلام نیز یك ركنش بر اساس این گرایش فطرى مى‏باشد.

اسلام مى‏گوید: انسان مركب از ظلمت و نور است و به خاطر همین تركیب از همه موجودات بالاتر مى‏باشد. این اهانت به انسانیت است كه تمام كوشش‏هاى بشرى را در جهت منافع فردى یا گروهى یا ملى بدانیم.

به تعبیر قرآن، شكوهمندترین مبارزات انسان، مبارزه میان اهل حق و انسان آزاد شده از طبیعت حیوانى با اهل باطل و انسان منحط و منفعت طلب است. قرآن اولین اختلاف و تضاد جهان (داستان هابیل و قابیل) به صورت مبارزه بین یك انسان حق جو و حق طلب كه معتقد است خدا عمل را بر اساس تقوا مى‏پذیرد، (پس هیچگاه بى علت دست به خون دیگرى دراز نمى‏كند)(342) با كسى كه اسیر نفس اماره است بیان مى‏كند.

قرآن همیشه كوشیده تا جنگ‏هاى پیش برنده تاریخ را جنگ انسان اهل حق با انسان اهل باطل تفسیر كند. اسلام معتقد به سرشت خیرخواهى و حق‏طلبى در انسان است؛ یعنى اولا به ارزشهاى انسانى معتقد است و مثل ماركسیسم آن‏ها را نفى نمى‏كند و ثانیا آنها را به صورت یك گرایش حقیقى و فطرى نه اعتبارى لحاظ مى‏كند، لذا اسلام درباره آینده بشر نه مایوس است و نه آن را ناشى از تضاد طبقاتى مى‏داند، زیرا اگر بالفرض به جامعه بى تضاد برسیم، دیگر به جامعه بى حركت و بى آرمان و جامعه مرده رسیده‏ایم. اسلام نفى تضادهاى طبقاتى را پایان كار نمى‏داند، بلكه شروع راه و ابتداى یك سیر صعودى مى‏داند كه هر چه بالاتر مى‏رود، باز هم امكان صعود هست، زیرا بعد از نفى تضادهاى طبقاتى تازه نوبت اصل فاستبقوا الخیرات(343) مى‏رسد.

از دید اسلام، این جریان مبارزه حق و باطل ادامه مى‏یابد تا آنجا كه بر طبق پیش‏بینى دین، به دولت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف منجر شود.

در این جا این سوال مطرح مى‏شود كه اگر جامعه بشرى در مسیر خود به تكامل مى‏رسد پس نیاز به مهدى علیه السلام براى چیست؟

در پاسخ باید بگوییم كه این اشتباه است كه فكر كنیم وقتى بشریت به آخرین حد ظلمت مى‏رسد و از اهل حق و حقیقت خبرى نخواهد بود، حضرت حجت علیه السلام ظهور مى‏كند. خیر، بلكه ایشان آخرین حلقه مبارزات انسان‏ها هستند و به عنوان كمك به انسان‏هاى مومن، ظهور خواهند كرد؛ نه این كه انسان‏ها كنار مى‏روند و او به عنوان مافوق انسان وارد عمل مى‏شود.

پس مساله تكامل انسان در ابعاد انسانى از نظر دینى به بن بست نرسیده چون دین نوعى ایدئولوژى است كه آگاه كردن انسان به فطریات و پرورش آن‏ها و برقرارى تعادل میان دو جنبه علوى و سفلى انسان را بر عهده دارد و اگر ما بخواهیم واقعا در طریق تكامل انسان قدم برداریم، همان طور كه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم با تعبیر جهاد اكبر فرمودند، باید بیش از جنگ‏هاى ظاهرى، در راه مبارزه و جهاد با نفس و پرهیز از انواع گناهان فردى و اجتماعى بكوشیم.(344)

بخش دوم : هدف زندگى‏

هدف خلقت و بعثت انبیاء

این مسئله همیشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چیست و اگر بخواهیم از جنبه اسلامى بحث كنیم، باید بگوئیم كه هدف از بعثت انبیاء چیست؟

زیرا كه هدف انبیاء ملسما جدا از هدف زندگى افرادى كه انبیاء براى آنها مبعوث شده‏اند نیست. اگر مقدارى جلوتر برویم مى‏رسیم به این بحث كه هدف از خلقت چیست؟ این تعبیر یك بار به این معناست كه هدف خالق از خلقت چیست و انگیزه و محرك او بر این كار چه بوده؟ خالق به این معنى هدفى ندارد، زیرا چنین هدف كه برانگیزاننده فاعل باشد، مستلزم نقص فاعل است؛ یعنى فاعل در كار خود مى‏خواهد به چیزى برسد كه نداشته است؛ و این امر در مورد خداوند منتفى است، پس در این جا منظور از هدف خلقت، هدف فاعل نیست، بلكه هدف و غایت فعل (مخلوق) است؛ یعنى هر فعلى در آغاز خلقش به سوى هدف و كمالى در حركت است و این فعل براى آن كمال آفریده شده است.

بنابراین، این كه غایت در خلقت انسان چیست، بر مى‏گردد به اینكه ماهیت انسان چیست و در او چه استعدادهائى نهفته است و برایش چه كمالاتى امكان دارد، پس در مورد غایت خلقت انسان لزومى به بحث مستقل نیست، بلكه چون بحث را از جنبه اسلامى مطرح مى‏كنیم نه عقلى- فلسفى، همین كه ببینیم اسلام چه بینشى درباره انسان دارد و استعداد چه كمالاتى را در انسان مى‏بیند، به هدف از خلقت انسان آگاه خواهیم شد و طبعا بعثت انبیا هم براى تكمیل انسان با همین استعدادهاست. این مطلب مورد اتفاق همه است كه انبیا براى دستگیرى و كمك به انسان آمده‏اند و در واقع نوعى خلا در زندگى انسان هست كه تنها با كمك وحى پر مى‏شود و تنها بدان وسیله انسان مى‏تواند به سوى یك سلسله كمالات حركت كند، پس در این كه هدف از بعثت، رساندن انسان به غایت خلقت است نیز تردیدى وجود ندارد.

ما غالبا به بیان كلى مى‏گوئیم: انسان براى رسیدن به سعادت خلق شده و خدا هم از خلقت انسان نمى‏خواهد سودى ببرد، منتها انسان در مرتبه‏اى از وجود است كه راه را باید آزادانه انتخاب كند و اصطلاحا هدایت انسان تشریعى است نه تكوینى.

اما درباره این كه سعادت انسان در چیست، نظرات مختلفى وجود دارد كه در این جا به بعضى از آن‏ها اشاره مى‏كنیم:(345)

عده‏اى طرفدار نیرومندى در علم و اراده هستند؛ یعنى هر چه انسان بیشتر بداند و بیشتر بتواند، به غایت و هدف انسانى خود نزدیك‏تر شده و سعادتمندتر است.

عده‏اى دیگر مى‏گویند: سعادت عبارت است از بهره‏مندى بیشتر از مواهب طبیعت؛ یعنى هدف از خلقت ما این است كه هر چه بیشتر از وجود خود و مواهب طبیعت بهره ببریم؛ یعنى حداكثر لذت و حداقل رنج.

انبیا آمده‏اند زندگى انسان را مقرون به این سعادت كنند و اگر مسئله آخرت را مطرح كرده‏اند، به تبع مسئله دنیا بوده است؛ یعنى چون خودشان قوه مجریه نبوده‏اند و نمى‏توانستند در دنیا به اشخاص پاداش یا كیفرى بدهند، پس عالم آخرت وضع شده است.

در قرآن هیچیك از این نظریات مذكور وجود ندارد. قرآن در یك جا هدف خلقت را عبادت مى‏داند و مى‏گوید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون (346) و در جایى دیگر بر عكس نظر قبلى كه آخرت را طفیلى این دنیا مى‏داند، مى‏فرماید: كه اگر قیامت نباشد خلقت عبث است و اگر بازگشت به خدا نباشد، خلقت حكیمانه نیست افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الینا لا ترجعون(347)

در حقیقت این بازگشت به خداست كه توجیه كننده خلقت این عالم است. ما هرگز در قرآن به منطق نظریه اول هم برنمى‏خوریم كه انسان وقتى بیشتر داشت و توانست، خلقت به هدف خود رسیده باشد، بلكه انسان آفریده شده تا خدا را پرستش كند و خود این پرستش هدف است. اگر انسان بیشتر بداند ولى شناخت مقدمه پرستش نباشد، به سوى هدف خلقت گام بر نداشته است.

هدفى كه اسلام مى‏خواهد بدهد فقط خداست و بس و هر چیز دیگر مقدمه است، نه هدفى اصلى. توحید قرآن تنها یك توحید فكرى نیست، بلكه توحید در عمل و هدف هم هست و انسان كامل از دید قرآن كسى است كه هدف زندگى خود را درك كرده و به سوى آن هدف گام بر مى‏دارد: انّ صلاتى و نسكى و محیاى و مماتى لله رب العالمین(348)عبد مخلص و مخلَصى كه حاكمى جز اندیشه خدا در وجود او نیست، مورد نظر اسلام است، پس معلوم شود كه مردم دعوت شده‏اند تا با خدا آشنا شوند و پیامبران حلقه اتصال مخلوق و خالقند.

در آیه‏اى دیگر در كمال صراحت هدف تنبیاء عدالت اجتماعى معرفى شده است: انا ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط(349)

اینجا فلسفه دیگرى براى بعثت مطرح شده است و گفته شده: پیامبران آمده‏اند تا مردم به عدالت قیام كنند و عدالت در میان مردم رایج شود.

 

 

حال آیا هدف اصلى بعثت انبیاء و خلقت، شناخت خداست یا عدالت اجتماعى یا یك نحوه جمع بین این دو؟

در این جا چند فرض مى‏توان كرد:

یكى اینكه هدف اصلى، برقرارى عدالت در میان مردم است، ولى عدالت واقعى برقرار نمى‏شود، مگر قانون عادلانه‏اى باشد، ولى به دو جهت چنین قانونى از سوى بشر قابل عرضه نیست و خدا باید این قانون را به بشر معرفى كند:

یكى بدین جهت كه بشر قادر به تشخیص حقیقت نیست؛ چون نمى‏تواند خود را از اغراض خالى كند و دیگر اینكه قانون ساخته بشر ضمانت اجرا ندارد، چون بشر مى‏خواهد خود را مقدم بدارد و با قانون تا آنجا كه به نفعش است، مى‏سازد و جایى كه به ضررش است، طرد مى‏كند. پس قانون باید از سوى خدا باشد و براى ضمانت اجراى آن باید پاداش و كیفرى وضع شود و براى ایمان به پاداش و كیفر، مردم باید خدا را بشناسند، پس شناخت خدا با چند واسطه، مقدمه‏اى شد براى برقرارى عدالت، حتى عبادت براى این مقرر شده كه مردم، قانون‏گذار را فراموش نكنند و بدانند كه او مراقب آن‏هاست، پس معرفت و ایمان به خدا و معاد تماما مقدمه عدالت است، و لذا هدف از بعثت انبیا فقط برقرارى عدالت در میان مردم و در واقع زندگى سعادتمندانه مردم در همین دنیاست؛ كه البته این نظریه طرفدارى ندارد.

منطق دوم درست بر عكس است و مى‏گوید: شناخت خدا و عبادتش هدف اصلى است و عدالت هدف ثانوى است. براى اینكه بشر بتواند به معنویت برسد، باید در دنیا زندگى كند و زندگى بشر الزاما اجتماعى است و زندگى اجتماعى جز در پرتو قانون استقرار نمى‏یابد، پس قانون و عدالت مقدمه‏اى است براى عبادت خدا.

نظر سوم این كه پیامبران دو هدف مستقل داشته‏اند:

یكى ایجاد حلقه ارتباطى‏بین بشر و خدا تا بشر خدا را عبادت كند؛ و دوم برقرارى عدالت بین مردم.

هر دوى اینها هدف اصلى و مجزا از هم هستند و هیچ یك مقدمه دیگرى نیست. این مطلب نظایر دیگرى هم دارد؛ مثلا قرآن روى مسئله تزكیه نفس تكیه كرده است. حال این سوال پیش مى‏آید كه آیا تزكیه مقدمه‏اى براى معرفة الله است، یا مقدمه‏اى براى عدالت اجتماعى؟ یعنى چون صفات رذیله مانع از برقرارى عدالت در اجتماع مى‏شود باید به تزكیه پرداخت یا خیر، قطع نظر از همه این‏ها خود تزكیه نفس، هدف مستقلى است و حداكثر این كه مقدمه اتصال به خداست؟

به نظر ما قرآن شرك را به هیچ معنا نمى‏پذیرد. قرآن كتاب توحید است، چه توحید ذاتى: لیس كمثله شى‏ء (350) و چه توحید در همه كمالات: له الاسماء الحسنى(351) و در مقابل خدا، هیچ فاعلى را هم نمى‏پذیرد، و هیچ فاعلى را در طول خدا نمى‏پذیرد كه معنى لا حول و لا قوه الا بالله همین است،(352) و لذا هیچ هدفى را براى كائنات، هدف مستقل نمى‏داند جز خدا.

قرآن اصل عدالت را مى‏پذیرد و فوق العاده برایش اهمیت قایل است، ولى نه به عنوان هدف نهایى، بلكه به عنوان یك مقدمه. انسان از نظر قرآن موجودى است كه سعادت و رضایت كامل وى را جز خدا چیز دیگرى تامین نمى‏كند: الذین آم نوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(353) تنها به یاد خدا بودن و غیر خدا را فراموش كردن، آرامش دل‏هاست و قلب مضطرب و كاوشگر بشر را فقط یاد خدا آرام مى‏كند و این است سعادت و هدف زندگى و هدف خلقت، و هر چیز دیگرى یا هدف ثانوى است و یا مقدمه‏اى است براى همین هدف اصلى.(354)

ریشه اخلاق فردى و اجتماعى‏

هر مكتب اجتماعى نیازمند یك سلسله هدفهاى مشترك براى افراد است و اگر هدف مشتركى نباشد زندگى اجتماعى امكان پذیر نیست، زیرا زندگى اجتماعى یعنى همكارى و همكارى بدون هدفهاى مشترك، بى معنى است.

ممكن است هدف مشترك در زندگى اجتماعى مادى باشد یا معنوى، هدف مشترك مادى مثل شركتهاى تجارى، ولى به اعتقاد ما جامعه انسانى را صرفا با هدف مادى و به شكل یك شركت تجارى نمى‏توان اداره كرد و از نظر ما باید هدف معنوى هم در بین افراد جامعه وجود داشته باشد.

در این جا به نقد و بررسى چند نظریه درباره ریشه اخلاق اجتماعى مى‏پردازیم:

1 - منافع فردى‏

برتراند راسل جز منافع فردى قائل به هیچ ریشه دیگرى براى اخلاق اجتماعى نیست. او مى‏گوید: اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد بین افراد است، زیرا همه درك مى‏كنند كه حفظ بهتر منافعشان در این است كه حقوق همدیگر را رعایت كنند؛ مثال مى‏زند كه مثلا من مایلم گاو همسایه هم مال من باشد، ولى اگر من آن را براى خود بردارم همسایه‏هاى دیگر هم گاو و دیگر اموال من را تصرف مى‏كنند، و لذا ضررم بیش از سودم خواهد بود، لذا به خاطر منافع خود، حقوق دیگران را رعایت مى‏كنم.

این نظریه راسل مردود است، و حتى شعار او با فلسفه‏اش فرق مى‏كند. شعار وى شعار انسان دوستى است، ولى فلسفه‏اش ریشه انسان دوستى را میزند، زیرا این اخلاق فقط حاكم بر كسانى است كه از نظر زور و قدرت برابرند، اما وقتى كسى از نظر قدرت به جایى رسید كه كاملا مطمئن شد دیگران در مقابلش نمى‏توانند كارى بكنند، دلیلى ندارد كه این اصل اخلاقى را رعایت كند و اتفاقا این اصل به زورمند اجازه مى‏دهد كه زور بگوید، زیرا منافع فردیش بهتر به دست مى‏آید!

2 - الغاى مالكیت فردى‏

ماركسیسم مى‏گوید: باید علت تجاوز افراد را پیدا كرد و آن را از بین برد و لازم نیست كه آن علت حتما از علل وجدانى و روانى و تربیتى باشد.

مى‏گوید: ما اصلا كارى مى‏كنیم كه قوى و ضعیفى وجود نداشته باشد تا قوى به ضعیف زور بگوید. ریشه وجود قوى و ضعیف اصل مالكیت است، لذا وقتى مالكیت از بین رفت همه در یك سطح قرار مى‏گیرند و طبعا نخواهند توانست به هم تجاوز كنند. اگر هر كس به اندازه استعداد خود كار كذد و به مقدار نیاز خود از اجتماع گرفت، طبعا در اجتماع صلح و عدالت و اخلاق خوب برقرار شده، ریشه كینه‏ها و عداوتها از بین مى‏رود.

در رد این نظریه مى‏گوییم كه اولا در این مكتب هیچ معنویتى مطرح نیست؛ در حالى كه نمى‏توان جامعه را بدون دخالت ارزش‏هاى معنوى اداره كرد، در عمل هم دیدیم كه در جامعه‏هایى كه الغاى مالكیت كردند هم، ظلم و و تعدى از بین نرفت، علاوه بر این همه امتیازات قابل خرید و فروش و اشتراكى كردن نیست. بشر یك سلسله امتیازات دیگرى دارد كه براى آن‏ها ارزش قایل است؛ مثلا در میان زن‏ها زنى كه زیباتر باشد داراى امتیازى در زندگى است؛ در حالى كه این مربوط به مساله مالكیت نمى‏باشد.

از همه مهمتر پست‏ها و مقام‏ها است كه ارزش آن اغلب براى بشر بیشتر از ارزش پول است. این كه دیگران از روى ترس یا علاقه در مقابل انسان خضوع كنند، براى بشر ارزش فوق العاده‏اى دارد بب پس ریشه تجاوز به حقوق دیگران فقط مال و صروت نیست و از طرفى آن چیزهاى دیگر هم قابل اشتراك نمى‏باشد.

ثانیا وقتى عده‏اى از طریق این پست و مقام‏ها امتیازاتى را به دست آوردند، باز در همان جوامع اشتراكى، بهره صاحبان این امتیازها از مال و ثروت بیش از سایرین است؛ مثلا آیا بهره رئیس جمهور یك كشور كمونیست از ثروت با بهره یك دهقان برابر است؟ مسلما نه، زیرا مثلا آن دهقان یك بار هم سوار هواپیما نمى‏شود؛ در حالى كه رئیس جمهور دایما با هواپیما در سفر است.

علاوه برا ین‏ها مطلب مهم دیگر این است كه در همان جوامع اشتراكى نیاز به گذشت‏ها و فداكارى‏ها و صرف نظر كردن از مواهب مادى در بعضى از كارها وجود دارد؛ مثلا كسى كه سرباز است و باید به جنگ رفته، كشته شود، دیگر نمى‏شود بر اساس منافع مشترك مادى كشته شود، حتما باید ایده و احساسات بر وجود او حاكم باشد تا او را بدین كار وادارد.

بدون شك مكتبى كه همه چیزش بر اساس اشتراك در منافع مادى باشد نمى‏تواند یك مكتب جامع و حتى عملى باشد و لهذا خود آن‏ها هم پاى یك سلسله معنویات را به میان مى‏كشند؛ مثلا رهبران كمونیستى همیشه نسبت به مسلك خود طورى رفتار مى‏كنند كه مسلك، مافوق همه چیز جلوه كند. حال آن كه طبق نظر این مكتب، مسلك چیزى نیست و فقط وسیله‏اى است براى رسیدن به منافع زندگى، مثل یك نقشه ساختمان كه نقشه براى ساختمان است و ساختمان براى من. معنى ندارد كه به عنوان امرى مقدس من فداى نقشه شوم.(355)

پس هیچ اجتماعى از یك سلسله هدفها یا ارزشهاى معنوى بى‏نیاز نیست و باید دید ارزشهاى معنوى كه كه به قدرى مهمند كه منافع مادى در مقابل آن‏ها به شمار نمى‏آید، از نظر یك مكتب چه نوع ارزهایى هستند. این جاست كه سوال مى‏شود اساسا ارزش یعنى چه؟

هر كار اختیارى انسان به خاطر هدفى است كه انسان براى آن هدف اهمیت قائل است، حال آن هدف مادى باشد یا معنوى. و محال است كه انسان به دنبال چیزى برود كه اصلا جاذبه‏اى برایش ندارد.

بدون شك در امور مادى چیزى كه براى حیات من مفید است برایم ارزش دارد هر چند اصطلاح ارزش را غالبا در مادیات نمى‏آورند، ولى ارزش به معناى اعم در مادیات هم هست، مثل غذا و آب و دارو. ولى ارزش در امور معنوى، مثل احسان به دیگران كه هیچ منفعت مادى ندارد چگونه است؟ در این جا این سوال اساسى مطرح مى‏شود كه آیا ایمان به امور معنوى، منحصرا وابسته به ایمان به خداست؟ یا مى‏شود ایمان به خدا در كار نباشد، ولى یك سلسله ارزشهاى معنوى بر زندگى بشر حكم فرما گردد؟

در این جا ماركسیستها چون ماتریالیست هستند، چندان به دنبال مسائل معنوى نمى‏روند و دم از انسانیت هم نمى‏زنند، به عقیده آنها انسان همینقدر كه به واسطه مالكیت فاسد نشود، كافى است، ولى مكتب دیگرى هست كه بانیان آن (مثل سارتر) از طرفى مادى‏مسلكند و از طرفى مكتب خود را مكتب انسانیت نامیده، مى‏خواهند آن را بر ارزشهاى معنوى استوار كنند. آنها مسئله مسئولیت را مطرح مى‏كنند و مى‏گویند كه هر فردى در جهان مسوول خود و دیگران است.

بدین شكل كه خود انسان، خود را مى‏سازد و هیچ چیزى بر او نیست. و چون هر كارى مى‏كند به عنوان كار خوب مى‏كند، پس به دیگران مى‏فهماند كه این كار خوبى است، یعنى هر كارى غیر مستقیم خود را سرمشق دیگران قرار مى‏دهد، پس انسان، هم مسوول خود است، هم مسوول دیگران.

اكنون مى‏پرسیم: این مسؤولیت چیست؟ زیرا مسؤولیت یك امر مادى نیست. حداقل این است كه بگویید: انسان داراى وجدانى است كه او را مورد سؤال قرار مى‏دهد؛ یعنى انسان دو جنبه دارد: یكى حیوانى و دیگرى انسانى، كه این دومى، اولى را مورد عتاب قرار مى‏دهد. البته آنها وجدان را هم قبول ندارند.

مى‏پرسیم: اینكه من در مقابل افراد بشر مسؤول هستم، به چه معناست؟ آیا این امر بدون اعتقاد به خدا ممكن است؟

اتفاقا ساتر درست بر عكس اعتقاد دارد. او مى‏گوید: اگر پاى خدا در كار باشد، همه این معنویتها از میان مى‏رود. چون ریشه همه اینها آزادى انسان است و اگر خدا باشد، آزادى بى‏معناست و در فقدان آزادى، انتخاب و در نتیجه مسؤولیت بى‏معنا خواهد بود، لذا به این دلیل كه خدا نیست و انسان آزاد است، مسئولیتى براى انسان وجود دارد.

ممكن است كسى بگوید: چه اشكالى دارد كه ما قائل به خدا نباشیم، ولى قائل به نوعى معنویت كه ریشه‏اش وجدان است، باشیم؟

یعنى انسان هر چه هست، داراى وجدانى است كه از كارهاى خوب لذت مى‏برد، و از بدیها بیزار است، و خوبیها را نه به خاطر منفعت، بلكه به خاطر لذت انجام مى‏دهد، زیرا لذات انسان محدود به لذات مادى نیست، بلكه انسان لذات معنوى هم دارد: مثلا از زیبایى، از علم، از اخلاقیات، و... لذت مى‏برد، بدون اینكه هیچ منفعت مادى داشته باشد. این حرف تا اندازه‏اى درست است، ولى باید به دو نكته توجه كرد:

یكى اینكه، این وجدانها و لذت‏هاى معنوى، تا آن حد قوى نیست كه بتوان مكتبى را بر پایه آن‏ها بنا نهاد، به طورى كه بتواند فرد را چنان تربیت كند كه حتى حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهاى معنوى باشد. انسان براى لذت، ولو لذات معنوى حاضر نیست كشته شود.

همانطور كه مثلا كسى حاضر نیست به خاطر گلهاى زیباى خانه‏اش خود را به كشتن دهد، زیرا گل را براى لذت خود مى‏خواهد و اگر خودش نباشد دیگر باقى ماندن گل برایش سودى ندارد، اما نیاز مكتب به ایمان و معنویات در حد بسیار بالاترى مطرح است؛ در حدى كه افراد مومن به آن مكتب، آماده جانبازى در راه ارزشهاى معنوى آن مكتب باشند.

نكته دوم این است كه هر لذتى از لذات مادى به خاطر یك نیاز طبیعى است؛ مثلا هدف طبیعت این است كه نسل باقى بماند. آدم عاقل حاضر نیست به خاطر طبیعت، خود را به زحمت تامین خرج زن و بچه بیندازد، ولى طبیعت براى این كار لذتى در آن قرار داده تا بشر با رغبت و اختیار ازدواج كند.

همینطور سایر لذات مادى، مثل خوردن و نوشیدن كه هر كدام به خاطر یك نیاز طبیعى است، ولى لذتهاى معنوى چطور؟. اینكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه یتیم لذت مى‏برم چه ربطى به من دارد؟ این لذت در این صورت چیزى است لغو و پوچ و بى دلیل، ولى اگر به یك نوع همبستگى در نظام عالم قائل شویم و بگوییم: خلقت از روى حكمت كار مى‏كند، آنگاه خواهیم گفت: من كه به دنبال این لذت مى‏روم، به دنبال یك امر پوچ و بى‏هدف از سوى خود نمى‏روم، بلكه دنبال یك اصل متقن در خلقت مى‏روم، و لذا حتى حاضرم به خاطر آن كشته شوم، پس ما در عین این كه قایل به وجدان اخلاقى مى‏شویم، مى‏گوییم: اگر پاى خدا و هدف دار بودن خلقت در میان نباشد، كار انسان پوچ خواهد بود.

بنابراین هر مكتب مكتب و نظام فكرى اجتماعى محتاج به یك سلسله ایده‏هاى معنوى است، و لذا مى‏گوییم:

ایدئولوژى نیازمند ارزش‏هاى مافوق مادى و مقدس است و نشانه تقدس، آن است كه انسان زندگى فردى خود را فداى آن كند، پس مكتب مى‏گوید: الم تروا انّ الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض(356) و براى هر ذره‏اى وظیفه و مسوولیتى قایل است، فقط چنین مكتبى مى‏تواند دم از مسوولیت بزند و انسان را موجودى مسوول در دریایى از مسوولیت‏ها بداند، ولى مكتبى كه همه چیز را عارى از غایت مى‏داند و براى هیچ موجودى معتقد به وظیفه نیست، نمى‏تواند تنها براى بشر وظیفه و مسوولیت خلق كند، به طورى كه بشر حاضر باشد به خاطر آن‏ها جان خود را فدا كند.

خلاصه بحث این كه مكتب به ارزشهاى معنوى نیازمند است، و صرفا بر اساس شركت انسان‏ها در منافع مشترك نمى‏توان یك مكتب انسانى جامع به وجود آورد و همچنین بدون اعتقاد به حكیمانه بودن خلقت و بدوناعتقاد به خداوند حكیم، نمى‏توان چنان ایده‏هاى باارزشى براى بشر به وجود آورد؛ ایده‏هاى باارزش و آرمان هایى كه باعث بشود زندگى فردى و شخصى براى هر فرد منتهاى آرزو نباشد. بدون چنین آرمان‏هاى با ارزشى هیچ مكتبى مكتب نیست.(357)

مكتب و جهان‏بینى

از بحث‏هاى قبل معلوم شد كه یك مكتب اجتماعى كامل با ایدئولوژى درست، هم نیازمند به یك نظام فكرى و فلسفى است و هم نیازمند به ایمان به معنى قدرت ایجاد وابستگى و عشق و محبت نسبت به هدف‏ها.

نقصى كه در اغلب مكاتب امروزى هست این است كه مى‏خواهند ایدئولوژى منهاى ایمان به وجود آورند؛ یعنى مى‏خواهند بر اساس فلسفه محض و منهاى ایمان مكتب ایجاد كنند و این نشدنى است و گاهى براى جبران این خلأ، شبه دورى ایجاد مى‏كنند؛ یعنى خود ایدئولوژى را موضوع ایمان قرار مى‏دهند؛ در حالى كه ایدئولوژى طرحى است كه باید مشتمل بر ایمان باشد.

مكتب عبارت است از یك نظام واحد فكرى عملى؛ یعنى نه یك نظام فكرى صرفا نظرى كه فقط مربوط به علوم نظرى باشد، بلكه فكرى عملى، یعنى نظام فكرى درباره آنچه كه باید باشد و به قول قدما حكمت عملى.

مكتب باید یك نظام منسجم باشد، نه مجموع اندیشه‏هاى ناهماهنگ؛ یعنى یك ركن مهم مكتب آن است كه به صورت یك دستگاه در آمده باشد كه هر جزء وظیفه‏اى را انجام دهد و مجموع آن هدف واحدى را تعقیب كند. خلاصه این كه مكتب، مجموعه اندیشه‏هاى هماهنگ با زندگى عملى است كه بر پایه اندیشه‏هاى نظرى قرار دارد.

پایه و مایه هر مكتب همان روحى است كه همه را به صورت یك دستگاه و پیكر در آورده و دیگر چیزها به منزله اعضاء و جوارح آن است.

تنها اندیشه‏اى مى‏تواند روح یك مكتب را تشكیل دهد كه از طرفى پایه جهان بینى آن مكتب باشد و از طرف دیگر آرمانساز باشد و این همان است كه گفتیم:

ایدئولوژى هم پایه فلسفى مى‏خواهد و هم پایه ایمانى؛ یعنى از یك سو باید منطقى داشته باشد تا آنچه هست را با استدلال توجیه كند و از سوى دیگر بتواند چیزى را عرضه كند كه موضوع آرمان قرار گیرد.

پس نیروى محركه یك جهان‏بینى، آرمانسازى است. صرف یك جهان بینى مادام كه آرمان نداشته باشد محرك نمى‏شود؛ مثلا بزرگترین مكتبهاى ستاره‏شناسى، اگر چه اطلاعات زیادى در مورد جهان به ما مى‏دهد، هرگز انسان را در راه هدفى بر نمى‏انگیزد. بر خلاف یك مكتب واقعى كه چیزى عرضه مى‏كند كه در آن آرمان بزرگى براى انسان نهفته است.

ما معتقدیم در میان تمام تمام مكتب‏ها تنها توحید چنین خاصیتى دارد كه از طرفى پایه فلسفه جهان بینى است و نوعى بینش درباره هستى و وجود ارایه مى‏كند و از طرف دیگر نوعى آرمان است، همان گونه كه به توحید در ذات و صفات و افعال معتقدیم (جنبه جهان‏بینى استدلالى) به توحید در عبادت هم باید معتقد باشیم (جنبه آرمانى).

همانطور كه خدا ذات یگانه‏اى است كه مثل و مانند ندارد یگانه مبدأ عالم است، تنها معبود و یگانه موجود لایق پرستش بشر نیز مى‏باشد، اما مثلا ماركسیسم چنین نیست، و ویژگى‏هاى یك مكتب جامع را ندارد؛ جهان بینى ماركسیستى، یك جهان بینى مادى است و به هر حال یك نوع فلسفه درباره هستى است، ولى خودش یك آرمان نیست؛ ماتریالیسم هرگز نمى‏تواند به بشر، آرمان عرضه كند. آرمانى كه ماركسیسم مطرح مى‏كند از جنبه اقتصادى است، نه از جنبه ماتریالیستى و تازه آن هم آرمان انسانى نیست؛ یعنى منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان عرضه مى‏دارد و این آرمان تا وقتى مطرح است كه انسان به هدف نرسیده، اما بعد كه رسید، دیگر پایان ایدئولوژى و هدف است.

علاوه بر این، این آرمان نمى‏تواند مقدس باشد، زیرا صد در صد مادى است و فداكارى در این مكتب بى معنى و ضد خود آرمان خواهد بود، زیرا شخص مى‏كوشد كه به منفعت و حق خود برسد، آن وقت اگر خود را فدا كند چه سودى مى‏برد؟

جهانبینى‏ها از یك نظر دیگر هم با هم تفاوت دارند و آن اینكه یكى تعهد آور است و دیگرى خیر.

جهان بینى توحیدى تعهد آور است، ولى مثلا اگزیستانسیالیسم نمى‏تواند تعهد آور باشد، زیرا تعهد و مسؤولیت در آن مكتب پایه و اساسى ندارد.

آنها در توجیه مساله تعهد مى‏گویند:

من مسؤول خود هستم، اما فقط به این دلیل كه آزادم. با صرف نظر از معناى نادرست آزادى مورد نظر آنها، مى‏گوییم: حداكثر معناى این حرف آن است كه عاملى مقصر بدبختى من نیست و فقط خودم مقصرم، ولى آیا معناى این، مسوولیت در برابر دیگران هم است؟ به هیچ وجه.

آزادى مطلق با مسؤولیت در برابر دیگران سازگار نیست؛ یعنى از این كه من آزادى مطلق با مسوولیت در برابر بدبختى خودم هستم، نمى‏توان نتیجه گرفت كه باید چیزى را انتخاب كنم كه به نفع دیگران هم باشد. در آن آزادى مطلق، حتى سرمشق شدن هم معنا ندارد.

طبق نظر آنها، شخص مى‏گوید: من چون آزادم، پس هر راهى كه مى‏روم، به اختیار خودم است و به نظرم خوب است و گویا به دیگران مى‏گویم كه آن‏ها هم این راه را بروند. حال آن‏كه به نظر آن‏ها دیگران مطلقا آزادند و هیچ عاملى، از جمله انتخاب و عمل من، مرجع اراده كسى واقع نمیشود.

اما حال فرض مى‏كنیم كه من با یك كار خود در انتخاب دیگران موثر باشم، اما معنى این كه من موثر هستم، غیر از این است كه من در وجدان خود احساس مسوولیت كنم؛ حداكثر این است كه مى‏فهمیم كه من با یك كار ناپسند خود، عامل بدبختى دیگران مى‏شوم. اما اگر خدا و وجدان را قبول نكنیم، چه كسى در من تعهد ایجاد مى‏كند كه دیگر آن كار را انجام ندهم؟

به عقیده ما تنها جهان بینى توحیدى است كه هم آرمانساز و تعهد آور است، و هم راه وصول به هدفها را روشن مى‏كند و به علاوه نشاط آفرین و فداكار ساز است و از همه بالاتر، اصل توحیدى تنها اصلى است كه همه مسایل و تعلیمات با آن تحلیل مى‏شود.

در مورد آرمان، ساتر مى‏گوید:

انسان نباید در هیچ حدى توقف كند، وقتى به آنها رسید باید هدف دیگرى پیش بگیرد و حركت نماید.

یعنى حركت نامتناهى كه از ابتدا هدفش كاملا مشخص نیست و در هر مرحله فقط اندكى از مسیر روشن است، ولى در توحید در عین این كه هدف از ابتدا روشن است، اما یك هدف غیرمتناهى در پیش رو است و این ارزش فوق العاده‏اى دارد.(358) (359)

خلاصه كتاب « نبرد حق و باطل»

بحث از حق و باطل‏

از مباحث مهم جهان‏بینى، بحث حق و باطل است كه در دو قلمرو جهان هستى و جامعه و تاریخ مورد توجه و بررسى قرار مى‏گیرد كه در این مقاله بیشتر به جنبه دوم توجه داریم هر چند درباره جنبه اول هم خلاصه‏اى بیان مى‏كنیم.

حق و باطل در جهان هستى:

درباره این كه آیا جهان هستى نظام حق است یا باطل، نظامى است كه همه چیزش به جاى خود قرار دارد یا خیر، هدفدار است یا بى هدف نظرات متعددى گفته شده است. بعضى فیلسوفان مخصوصاً مادیون نسبت به جهان و انسان بدبین بوده، آن را در مجموع، یك امر نامطلوب و بى هدف دانسته‏اند.

 

 

 

 

 

 جدیدترین مطالب مذهبی را ازmehrdadamبخواهید

شنبه 22/3/1389 - 12:20
دعا و زیارت

مطلب دیگر آن است كه اگر چه اسلام هم تبدیل من به ما را قبول دارد، اما به نظر اسلام من قبل از تبدیل به ما باید تبدیل به او بشود؛ یعنى در میان انسان‏ها ایمان به خدا پیدا شود.

قل یا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بیننا و بینكم الا تعبدوا الا الله و لا نشرك به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.(308)

بر خلاف وطن یا دین یا زبان‏هاى مختلف كه هر یك اختصاص به ملتى دارد، خداوند تنها حقیقتى است كه میان همه انسان‏ها مشترك است و هیچ كس نمى‏تواند بگوید: خدا خداى من است و خداى تو نیست.

اسلام به همه انسان‏ها مى‏گوید: بیایید به سوى حقیقتى كه بین همه متساوى است بشتابیم، حقیقتى كه عالم را خلق كرده است و بازگشت عالم هم به سوى اوست. تنها در صورت ایمان به خداوند است كه روح جمعى در ما پیدا مى‏شود، در نماز خداوندى را حمد و ستایش مى‏كنیم كه پروردگار همه جهانیان است الحمد لله رب العالمین (309) و هر چند به تنهایى نماز بخوانیم، مى‏گوییم: خدایا ما فقط تو را پرستش مى‏كنیم و ما فقط از تو یارى مى‏جوییم ایاك نعبد و ایاك نستعین(310) و نمى‏گوییم كه من فقط تو را پرستش مى‏كنم و از تو یارى مى‏جویم، و در پایان نماز به همه نیكوكاران درود مى‏فرستیم السلام علینا و على عباد الله الصالحین.

این كه سعدى مى‏گوید: بنى‏آدم اعضاى یكدیگرند ترجمه ناقصى است از یك حدیث نبوى. سعدى توجه نكرده كه اگر اعضاى یك جسد مرده را قطعه قطعه هم بكنیم سایر اعضا چیزى احساس نمى‏كنند، اما وقتى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: مثل مومنین مثل یك پیكر است. (311) توجه دارد كه پیكر روح مى‏خواهد. یك روح باید وجود داشته باشد تا همه اعضا احساس همدردى كنند. همین طور افراد بنى آدم، تنها وقتى یك روح بر آن‏ها حاكم شد با یك دیگر همدردى خواهند داشت. این روح در جامعه، روح ایمان است.

بنابراین در مكتب سوسیالیسم یك اشتباه درباره انسان كامل این است كه همه ارزشها فراموش شده و این مكتب فقط براى این تلاش مى‏كند كه من تبدیل به ما شود. این ما شدن حرف درستى است، اما نهایت كار نیست.

اشتباه دیگرشان این است كه خیال كرده‏اند تنها مالكیت اختصاصى باعث ایجاد من مى‏شود و اگر مالكیت فردى را از بین بردیم و مالكیت اشتراكى حاكم شد، به انسان كامل خواهیم رسید.(312)

و - مكتب اگزیستانسیالیسم

مكتب دیگرى در مورد انسان كامل كه از این جهت كه بیشتر به جنبه فردى انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعى، درست در نقطه مقابل سوسیالیسم قرار دارد و شاید جدیدترین مكتب باشد اگزیستانسیالیسم است.

این مكتب، معیار كمال انسانى را در آزادى و آگاهى آگاهى اجتماعى میداند و از دیدگاه آن، انسان كامل یعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد و انسان مسوول، كه لازمه این آزادى حالت پرخاشگرى و عصیان گرى مى‏باشد.

آنها مى‏گویند:

انسان، محكوم هیچ جبر و ضرورتى نیست. بر عكس همه موجودات كه داراى سرشت و طبیعت خاص مى‏باشند، انسان طبیعت خاصى ندارد، بلكه موجودى كاملا مختار و آزاد است و دایره آزادى او تا آن جاست كه حتى خودش به خودش سرشت و ماهیت مى‏دهد.

آنها اسم این مطلب را اصالت وجود یا تقدم وجود بر ماهیت گذاشته‏اند.(313)آن‏ها پس از این كه آزادى را به این معناى آزادى فلسفى مطرح كردند مى‏گویند كه لازمه اصالت وجود در انسان (آزادى و طبیعت خاص نداشتن) این است كه هر چه بر ضد آزادى او باشد، وى را از انسانیت خارج مى‏كند، پس انسان نباید به چیزى تعلق داشته باشد و نباید بنده و تسلیم چیزى جز خود شود، زیرا لازمه تعلق و وابستگى اولا غفلت از خود و توجه به غیر است، زیرا تمام توجه فرد را به آن چیز جلب مى‏كند.

خصلت دوم این تعلقات، غفلت از ارزش‏هاى خود مى‏باشد، به طورى كه تمام توجه انسان متوجه ارزش‏هاى آن شى‏ء مى‏شود؛ مثلا براى یك آدم پول‏پرست، پول برایش ارزش است، اما شرافت و كرامت خودش براى او ارزش ندارد؛ و خصلت سوم و مهمتر این است كه وابستگى به یك شى‏ء، موجب اسارت آدمى مى‏شود و انسان را از حركت و تكامل بازمى‏دارد، مانند حیوانى كه به درختى بسته شود، هر تعلق و وابستگى نیز مانع رشد و تكامل انسان مى‏شود.

پس اساس ارزش‏ها در این مكتب آزادى و اختیار است‏(314) و اگر كسى بخواهد انسانیتش را حفظ كند، باید آزاد باشد. به همین دلیل گروهى از اگزیستانسیالیست‏ها[ى الحادى‏] اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالفت مكتب خود مى‏بینند؛ یكى از این جهت كه اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر و در نتیجه اعتقاد به جبر و طبیعت ثابت بشرى است، زیرا باید بشر در علم خدا، یك طبیعت معین داشته باشد، پس با وجود خدا و قضا و قدر، آزادى در انسان سلب مى‏شود.

دیگر این كه اعتقاد به خدا منافى آزادى بشر است، زیرا ایمان به خدا، یعنى تعلق و وابستگى به او و گفتیم كه هر تعلقى ضد آزادى، و لذا ضد كمال انسان است.

نقد:

در نقد این مكتب باید ابتدا بگوییم: درباره بحث قضا و قدر، اشكال اگزیستانسیالیست‏ها این است كه معنى صحیح قضا و قدر را نفهمیده‏اند و الا اعتقاد صحیح به آن هیچ منافاتى با اختیار و آزادى انسان ندارد.(315) (316)

اما در مورد اشكال دوم كه مى‏گویند: هر تعلقى منافى آزادى انسان است، باید مقدمه‏اى بیان كنیم؛ موجودى كه یك مسیر تكاملى را طى مى‏كند، آیا از خود به سوى ناخود حركت مى‏كند، آیا از خود به سوى ناخود حركت مى‏كند یا به سوى خود؟ اگر بگوییم از خود به ناخود سیر مى‏كند، مستلزم این است كه وقتى حركت كند از خود بیگانه شود، چنان كه برخى فلاسفه قدیم هم گفته‏اند: حركت ایجاد غیریت است كه حرف نادرستى است.

پاسخ صحیح این است كه هر موجودى كه سیر تكاملى دارد، از خود ناقص‏تر شروع مى‏كند و به سوى خود كامل‏تر حركت مى‏كند؛ مثلا یك گل از اولین لحظه حركتش تا آخرین لحظه كمالش داراى یك واقعیت و خود ممتدى است، كه نه صرف آن لحظه اول است و نه صرف لحظه آخر، بلكه هر چه به آخر مى‏رسد خودش كاملتر مى‏گردد و خودتر مى‏شود. حال همین گل اگر شعور داشته باشد، مسلما به كمال نهایى خود عشق دارد، پس تعلق یك موجود به غایت و كمال نهایى خودش، نه تنها مستلزم از خود بیگانه شدن نیست، بلكه بیشتر خود شدن است. در واقع آزادى به این معنا كه موجودى از كمال خود آزاد باشد و به آن توجهى نداشته باشد، در واقع از خود بیگانه شده است و هرگز به خود واقعى و كمال حقیقى نمى‏رسد؛ یعنى ما هم قبول داریم كه وابستگى به یك ذات بیگانه با خود، موجب مسخ ماهیت انسان است و این كه در ادیان، وابستگى به مادیات نفى شده به خاطر همین است كه موجب سقوط انسان و تضعیف ارزش‏هاى انسانى مى‏شود.

مكتب اگزیستانسیالیسم میان وابستگى به خود و وابستگى به غیر تفكیك نكرده، و گمان كرده هر نوع تعلقى موجب اسارت و سكون مى‏شود، حتى تعلق به كمال خود. بنابراین در پاسخ اشتباه آن‏ها باید گفت: اولا تعلق انسان به خدا، تعلق به یك شى‏ء مغایر با ذات نیست كه انسان به خاطر این تعلق، خود را فراموش كند. در فلسفه اسلامى با برهانى بسیار روشن ثابت شده است كه علت ایجاد كننده هر شى‏ء از خودش به آن نزدیك‏تر است. آیات قرآنى هم موید این برهان مى‏باشد.

قرآن مى‏فرماید: نه فقط آگاهى خداوند به شما از خودتان بیشتر است، بلكه ذات او هم از خودتان به شما نزدیك‏تر است: نحن اقرب الیه منكم(317)و على علیه‏السلام هم مى‏فرماید: داخل فى الاشیاء لا بالممازجة، خارج عن الاشیاء لا بالمباینة لیس فى الاشیاء بوالج و ما منها بخارج،(318) بنابراین تعلق انسان به خدا، تعلق به غیر نیست تا موجب فراموشى خود شود.

ثانیا قرآن كه لزوم تعلق انسان را به خدا ذكر كرده، براى این است كه خدا، كمال و نهایت سیر انسان مى‏باشد، پس توجه انسان به خدا، توجه او به كمال خویش است. و رفتن انسان به سوى خدا، رفتن از خود ناقص‏تر به خود كامل‏تر است و مسلما چنین تعلقى، از خودبیگانگى است، زیرا این تعلق، تعلق به خود و كمال خود مى‏باشد.

از دیدگاه اسلام، انسان آن وقت مى‏تواند خود آگاه شود كه خدا آگاه شود و هر كس كه خدا را فراموش كرد، خود را فراموش كرده است. نسوا الله فانسیهم الله (319)

فلسفه عبادت هم این است كه انسان خدا را بیابد تا خودش را بیابد. آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بیشتر به خود و ارزش‏هاى خود است. همچنین در مقام ارزش‏هاى انسانى هم آنان كه در مقام عبودیت بالا مى‏روند، همه ارزش‏هاى انسانى، مثل عقل و عشق و قدرت و عزت و كرامت در آن‏ها قوى‏تر مى‏شود، چون همه این ارزش‏ها مظاهر ذات حق هستند و در پاسخ این نكته كه گفته‏اند: تعلق به خدا موجب توقف و ركود انسان است، باید گفت: تعلق و وابستگى به موجود محدود است كه انسان را از حركت باز مى‏دارد، اما خدا، یعنى حقیقتى نا متناهى و اگر كسى به سوى لا یتناهى حركت كند، باز به سوى كمال مى‏رود. اگر چه كامل‏ترین انسان باشد. به همین علت است كه ما بر خاتم الانبیا صلوات مى‏فرستیم، زیرا به این وسیله براى او كمال بیشترى مى‏خواهیم.(320)

اشتباه دیگر اگزیستانسیالیستها در مساله هدف و وسیله است. آزادى و اختیار براى انسان كمال است، اما نه یك كمال هدفى بلكه در حقیقت وسیله رسیدن به یك كمال است.

عصیان هم همین طور است. این‏ها چون دیده‏اند انسان آزاد است و مى‏تواند عصیانگر باشد، آن را هم كمالى براى انسان فرض كرده‏اند و گفته‏اند انسان آزاد باید عصیان‏گر و پرخاشگر باشد؛ در حالى كه خود عصیان كمال نیست، بلكه امكان عصیان و آزادى از این جهت كمال است كه در صورت عدم امكان عصیان و عدم آزادى، انسان نمى‏تواند به كمال برسد.

مكتبى كه براى عصیان ارزش ذاتى قایل شود، هرج و مرج به همراه مى‏آورد، لذا اسلام، خود عصیان را كمال نمى‏داند، بلكه عصیان نكردن با وجود امكان آن، یا توبه كردن بعد از آن را كمال مى‏داند. صفت غفوریت خدا هم این جا تحقق مى‏یابد، نه هنگام عصیان، پس آزادى، یعنى نبودن مانع و این كه من بتوانم راه كمال خودم را طى كنم، نه این كه چون آزادم به كمال خود رسیده‏ام. آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال.

خلاصه این كه این‏ها در باره خدا سه اشتباه مرتكب شده‏اند:

اول این كه وجود خدا را منافى اختیار و آزادى انسان گرفته‏اند.

دوم این كه پنداشته‏اند ایمان و تعلق به خدا، مثل تعلق به سایر اشیاء موجب ركود و انجماد و سقوط ارزشهاست؛ در حالى كه تعلقى ضد آزادى و ضد ارزش‏هاى انسانى است، كه تعلق به غیر باشد، اما تعلق به خدا در واقع تعلق به كمال انسان مى‏باشد

و سوم این كه آزادى را كمال نهائى انسان دانسته‏اند، در حالى كه آزادى، كمال وسیله‏اى است، بنابراین مى‏بینیم كه دو اشتباه سایر مكاتب، یعنى تك بعدى بودن و نفهمیدن درست همان یك بعد، در اگزیستانسیالیسم هم وجود دارد.

اسلام آزادى را به عنوان یكى از ارزشهاى بشرى مى‏پذیرد، اما نه به عنوان ارزشى منحصر به فرد، و نه آزادى با آن تعبیر ساختگى، بلكه آزادى واقعى.

على علیه‏السلام در این باره به امام حسن علیه‏السلام وصیت مى‏كند كه: و اكرم نفسك عن كل دنیه و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا... و لا تكن عبد غیرك و قد جعلك الله حراً(321)

نمى‏فرماید كه جانت را گرفتار نكن، بلكه مى‏فرماید اصلا آن را از پستى‏ها دور نگه دار، زیرا هر چه داشته باشى و بفروشى معادلش را مى‏یابى، الا روحت كه معادلى برایش نیست.

امام صادق علیه‏السلام نیز در همین زمینه مى‏فرماید:

تنها چیزى كه ارزش برابرى با جان انسان را دارد، خداست و در همه مخلوقات بهایى براى نفس پیدا نمى‏شود.(322)

على علیه‏السلام وقتى عبادت‏ها را ارزشیابى مى‏كند، سه نوع عبادت را مى‏شمارد:

عبادت عبید و عبادت تجار و عبادت احرار، سپس مى‏فرماید: عبادت باارزش، این قسم آخر است كه حتى به بهشت و جهنم هم بستگى ندارد.(323) آرى عبادت آزادگان فقط به خاطر خود خداست و این است معناى آزادى در اسلام.(324)

ز - نظریه برخوردارى‏

الف) برخوردارى از طبیعت:

یعنى انسان كامل انسانى است كه حداكثر برخوردارى را از طبیعت و محیط خارج خود دارد. مسلما این تعریف غلط است، زیرا اولا ما هیچ چیز دیگرى را چنین تعریف نمى‏كنیم و مثلا حیوان كامل را حیوان برخوردار از طبیعت نمى‏دانیم، بلكه هر چیزى را در ارتباط با صفات و وضع خود، كامل یا ناقص مى‏دانیم. ثانیا كدام وجدان این تعریف را مى‏پذیرد؟ لازمه این حرف این است كه هر انسانى به هر نسبت كه از طبیعت كمتر برخوردار است ناقص‏تر باشد.

طبق این نظریه كسى مثل معاویه كه همتش استفاده از حداكثر نعمت‏هاى دنیاست، انسانى است كامل و كسى چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام كه زاهدانه زیست، انسان ناقصى است. اگر چنین بگوییم واقعا انسان را از حیوان هم پست‏تر كرده‏ایم، چون كمال هیچ حیوانى را هم با مقیاس برخوردارى ارزیابى نمى‏كنیم و اگردرست توجه كنیم، متاسفانه بسیارى از افراد جز درباره برخوردارى انسان نمى‏اندیشند و هر چیزى را اگر مقدمه برخوردارى انسان باشد خوب، و اگر نه بد میدانندو غالبا وقتى مى‏گویند: جامعه پیشرفته، جامعه‏اى كه به صنعت و رفاه رسیده باشد را مد نظر مى‏آورند، نه جامعه‏اى كه به حكمت یا حقیقت یا محبت بیشتر رسیده باشد.

ب) برخوردارى در آخرت:

در این جا مطلب دقیق‏ترى پیش مى‏آید. هیچ كس به صراحت به برخوردارى از طبیعت معتقد نیست، ولى بعضى صریحا مى‏گویند كه كمال انسان در برخوردارى از آخرت است، زیرا عبادت كردن براى بهشت جز براى برخوردارى بیشتر نیست؛ یعنى عبادت مقدمه برخوردارى است، پس كمال انسان به برخوردارى بیشتر در آخرت مى‏باشد.

نقد:

در نقد این نظریه اختصارا مى‏گوییم: از نظر اسلام این چنین عبادتى عبادت بسیار ناقص است؛ یعنى كسى خدا را وسیله قرار داده و فقط آن قدر به او توجه دارد كه آخرت و بهشت را مى‏خواهد، در نهج البلاغه هست كه این عبادت تاجران است: انّ قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار، و انّ قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبید، و انّ قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار،(325) بنابراین طبق این نظریه باید كامل‏ترین عبادت براى برخوردارى باشد؛ در حالى كه طبق تعالیم اسلام عبادت براى برخوردارى ناقص‏ترین عبادت است.

ح) نظریه زیبایى

نظریه دیگر، كمال انسان را در زیبایى مى‏داند، البته نه صرف زیبایى جسمانى، بلكه بیشتر زیبایى روحى. آن‏ها كمال را در هنر و فعالیت‏هاى ظریف كه ناشى از روح ظریف است مى‏دانند، و حتى مى‏گویند: علم و اخلاق چون زیباست، خوب است، پس این نظریه یك تعبیر جداگانه است و گرنه حرف جدیدى ندارد. مكتب فضیلت سقراط در باب اخلاق هم در واقع همین است كه فلان چیز فضیلت است، یعنى داراى زیبایى عقلى است. (326)

جمع بندى

طبعا یك مكتب وقتى مى‏خواهد پیروان خود را بسازد از راه ارایه طریق و برانگیختن آن‏ها این كار را مى‏كند و غیر از این راهى ندارد، پس ناچار هدف خود را به پیروان خویش معرفى مى‏كند، لذا معرفى اسلام از انسان كامل طبعا برابر است با هدف واقعى‏اى كه یك مسلمان باید از كارهاى خود داشته باشد، و لذا بحث از انسان كامل از نظر اسلام، بحث از هدف و آرمان اصلى در ایدئولوژى اسلامى است. براى این كه مطلب كاملا روشن شود، نظریات مختلف را درباره كمال انسان بیان كردیم. اكنون مى‏خواهیم ببینیم نظر اسلام در این مورد چیست؟

در ابتدا قصد داشتم جلسه‏اى را به جمع آورى آن چه تا به حال گفتیم، اختصاص دهم و انسان نمونه اسلام را یكجا نشان دهم، ولى ضمن بیانات گذشته و نقد مكاتب مختلف، نظر اسلام هم درباره انسان كامل مشخص شد.

معلوم شد كه اسلام تك ارزشى نیست و آن چه را هم كه از ارزش‏ها دیده بسیار بهتر و كامل‏تر از آن است كه مكاتب مدعى آن ارزش‏ها گفته‏اند. این منطق بسیار روشن و مشخص به ما نشان مى‏دهد كه اسلام، مكتبى جامع و كامل است.

علاوه بر ارزش‏ها و كمالات مطرح در مكاتب دیگر در اسلام چیز دیگرى هم هست و آن مساله عبادت و پرستش است كه به عنوان یك غایت ذكر شده است: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون،(327) اما عبادت براى چیست؟

یك فهم عوامانه این است كه عبادت براى برخوردارى است، اما نه برخوردارى ناقصى در این جهان، بلكه در آخرت تا به یك برخوردارى كامل برسیم. با توجه به آن تقسیم بندى امیرالمؤمنین علیه‏السلام كه عابدان را به تجار، بندگان و احرار تقسیم مى‏كند، معلوم مى‏شود كه عبادت مراتبى دارد و در عین حال عبادت براى مشتهیات حیوانى آخرت نسبت به عبادت نكردن و چسبیدن به مادیات دنیا مسلما كمال است؛ چون حداقل انسان خدا را واسطه كرده است، آن هم براى یك امر باقى و این نسبت به خودپرستى، كمال محسوب مى‏شود، ولى تفاوت این عبادت با عبادت احرار بسیار زیاد است، پس اگر گفته‏اند: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون و از طرفى گفته‏اند: عبادت مراتبى دارد، معلوم است كه هدف اصلى خلقت مرتبه بالاى آن عبادت است. البته اگر كسى بدان مرحله بالا نرسید، این مرحله پایین هم برایش خوب است.

در تفسیر ابن عباس آمده است كه در آیه مذكور منظور از لیعبدون (مرا عبادت كنند)، لیعرفون (به من معرفت پیدا كنند) است كه منظور معرفت كامل و شهودى حق است، پس عبادت بر مى‏گردد به نظریه ایمان و ایمان هم بر مى‏گردد به نظریه حقیقت.

تا این جا معلوم شد كه اسلام به ایمان و عبادت - كه ایمان پیوند ادراكى و عبادت پیوند عملى با حقیقت است - دعوت كرده، به حكمت و عدالت و محبت و زیبایى نیز اهمیت داده است. ما معتقدیم كه هدف همان حقیقت است، یعنى خود خدا و اصولا توحید اسلامى جز این اقتضا نمى‏كند و الا خود حكمت از آن جهت كه حكمت است و قطع نظر از این كه انسان را به خدا برساند، واسطه است، نه هدف و نه مطلوب بالذات. عدالت اخلاقى هم از این جهت خوب است كه جلوى نفس اماره را گرفته، موانع راه وصول به حقیقت را بر مى‏دارد. محبت نیز شاید اثر باشد نه مقدمه؛ یعنى لازمه وصول به حقیقت است.

پس خلاصه حرف ما این است كه خداوند و ایمان به او هدف اصلى است و اگر چه ایمان به خدا فواید زیادى از باب مقدمه و یا نتیجه دارد، اما ایمان به خاطر آن فواید واجب نشده، بلكه از آن جهت واجب شده كه خود، پیوند انسان با حق و حقیقت است و نفس همین پیوند از نظر اسلام كمال است و سایر چیزها، مثل حكمت و عدالت و محبت و زیبایى، یا مقدمه راه هستند و یا نتیجه و اثر آن.

با این نوع مقایسه‏هاست كه ارزش حقیقى مكتب اسلام معلوم مى‏شود، زیرا سایر مكاتبى كه گفتیم، همه را نوابغ درجه اول دنیا ارایه داده‏اند و مى‏بینیم كه همه در مقابل اسلام رنگ مى‏بازند و این نشان مى‏دهد كه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم هر چه هم نابغه باشد، محال است بتواند خودش این گونه حرف بزند، و یقینا سخنش از ناحیه خداوند الهام گرفته است.

در این جا فقط دو نكته دیگر را اشاره مى‏كنم و آن این كه بى شك یكى از مظاهر كمال انسان، طرز مواجهه او با مرگ است. چون ترس از مرگ یك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسیارى از بدبختى‏هاى بشر، مانند تن دادن به پستى‏ها و دنائت‏ها، ناشى از ترس از مرگ است. اگر كسى از مرگ نترسد سراسر زندگیش عوض مى‏شود و انسان‏هاى خیلى بزرگ كسانى‏اند كه هنگام روبرو شدن با مرگ در نهایت شهامت و حتى با لبخند به سراغ مرگ رفته‏اند(328) و مواجهه با مرگ به این شكل كه مثلا امام حسین علیه‏السلام مى‏فرماید: انى لا ارى الموت الا سعادة و لا الحیاة مع الظالمین الا برما(329) را كسى جز اولیاى حق نمى‏تواند ادعا كند.

نكته دوم این كه باز از علائم شناخت انسان كامل این است كه حوادث بر او اثر نگذارد.(330)نمونه بارز آن در على علیه‏السلام مشاهده مى‏شود كه مراتب اجتماعى را از پایین‏ترین شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عالى‏ترین مناصب آن زمامدارى طى كرد، ولى در كوخ همان طور زندگى مى‏كرد كه در كاخ.(331)

خلاصه كتاب « تكامل اجتماعى انسان»

بخش اول : تكامل اجتماعى انسان‏

مفهوم تكامل

دانشمندان براى انسان قائل به دو تكاملند: یكى تكامل طبیعى و زیستى به این معنى كه انسان را كاملترین حیوان مى‏دانند و مى‏گویند: این نوع تكامل را جریان طبیعت بدون دخالت خود انسان به وجود آورده و از این جهت میان انسان و سایر حیوانات تفاوتى نیست.

تكامل دیگر تكامل تاریخى یا اجتماعى است؛ یعنى سیر دیگرى از تكامل كه جریان طبیعت چندان در آن نقش ندارد و این تكامل اكتسابى است و بشر دوره به دوره آن را با تعلیم و تعلم منتقل كرده است؛ بر خلاف تكامل طبیعى كه انتقالش از طریق توارث است. البته ماركسیسم قایل است كه این تكامل هم، به نحو طبیعى و جبرى است.

عده‏اى در این كه بشر همواره از ابتداى تاریخ در حال پیشرفت و تكامل بوده است تردید كرده‏اند. اگر چه ما تردید آن‏ها را صحیح نمیدانیم ولیكن تردیدهاى آن‏ها نیز كاملا بى علت نیست.

براى درك بهتر این مطلب مفهوم تكامل و چند واژه دیگر را كه معانى نزدیك به آن دارند، توضیح مى‏دهیم:

یكى از این واژه‏ها، كلمه پیشرفت است كه اختلاف ظریفى با تكامل دارد و آن این است كه كلمه تكامل نوعى مفهوم تعالى نهفته است و تكامل، یعنى حركت رو به بالا و عمودى؛ مثلا هیچ وقت نمى‏گوییم: فلان لشكر در فلان منطقه در حال تكامل است، بلكه مى‏گوییم در حال پیشرفت است، پس پیشرفت در سطح افقى مطرح است، لذا وقتى مى‏گوئیم: تكامل اجتماعى، یك نوع تعالیم را هم در نظر داریم نه صرف پیشرفت و چه بسا چیزهایى براى بشر پیشرفت باشد، ولى تكامل نباشد، پس مى‏بینیم آنها كه در تكامل بشر تردید كرده‏اند نظرشان خالى از دقت نیست.

واژه دیگر كلمه تمام است كه اگر چه مانند كمال در مقابل نقص به كار مى‏رود، ولى فرق آن با تكامل در این است كه اگر شیئى، مثل یك ساختمان یك سلسله اجزا داشته باشد، مادامى كه همه اجزاء در آن وجود پیدا نكرده باشند، آن شى‏ء ناقص است، و وقتى همه اجزاء جمع شد، آن شى‏ء تمام مى‏شود، ولى تكامل، در درجات و مراحل است؛ مثلا یك كودك اگر از نظر اعضا و جوارح، تمام به دنیا بیاید باز ناقص است و باید مراحل تكامل را در تعلیم و تربیت طى كند تا كامل شود.

حال آیا هدف اصلى بعثت انبیاء و خلقت، شناخت خداست یا عدالت اجتماعى یا یك نحوه جمع بین این دو؟

در این جا چند فرض مى‏توان كرد:

یكى اینكه هدف اصلى، برقرارى عدالت در میان مردم است، ولى عدالت واقعى برقرار نمى‏شود، مگر قانون عادلانه‏اى باشد، ولى به دو جهت چنین قانونى از سوى بشر قابل عرضه نیست و خدا باید این قانون را به بشر معرفى كند:

یكى بدین جهت كه بشر قادر به تشخیص حقیقت نیست؛ چون نمى‏تواند خود را از اغراض خالى كند و دیگر اینكه قانون ساخته بشر ضمانت اجرا ندارد، چون بشر مى‏خواهد خود را مقدم بدارد و با قانون تا آنجا كه به نفعش است، مى‏سازد و جایى كه به ضررش است، طرد مى‏كند. پس قانون باید از سوى خدا باشد و براى ضمانت اجراى آن باید پاداش و كیفرى وضع شود و براى ایمان به پاداش و كیفر، مردم باید خدا را بشناسند، پس شناخت خدا با چند واسطه، مقدمه‏اى شد براى برقرارى عدالت، حتى عبادت براى این مقرر شده كه مردم، قانون‏گذار را فراموش نكنند و بدانند كه او مراقب آن‏هاست، پس معرفت و ایمان به خدا و معاد تماما مقدمه عدالت است، و لذا هدف از بعثت انبیا فقط برقرارى عدالت در میان مردم و در واقع زندگى سعادتمندانه مردم در همین دنیاست؛ كه البته این نظریه طرفدارى ندارد.

منطق دوم درست بر عكس است و مى‏گوید: شناخت خدا و عبادتش هدف اصلى است و عدالت هدف ثانوى است. براى اینكه بشر بتواند به معنویت برسد، باید در دنیا زندگى كند و زندگى بشر الزاما اجتماعى است و زندگى اجتماعى جز در پرتو قانون استقرار نمى‏یابد، پس قانون و عدالت مقدمه‏اى است براى عبادت خدا.

نظر سوم این كه پیامبران دو هدف مستقل داشته‏اند:

یكى ایجاد حلقه ارتباطى‏بین بشر و خدا تا بشر خدا را عبادت كند؛ و دوم برقرارى عدالت بین مردم.

هر دوى اینها هدف اصلى و مجزا از هم هستند و هیچ یك مقدمه دیگرى نیست. این مطلب نظایر دیگرى هم دارد؛ مثلا قرآن روى مسئله تزكیه نفس تكیه كرده است. حال این سوال پیش مى‏آید كه آیا تزكیه مقدمه‏اى براى معرفة الله است، یا مقدمه‏اى براى عدالت اجتماعى؟ یعنى چون صفات رذیله مانع از برقرارى عدالت در اجتماع مى‏شود باید به تزكیه پرداخت یا خیر، قطع نظر از همه این‏ها خود تزكیه نفس، هدف مستقلى است و حداكثر این كه مقدمه اتصال به خداست؟

به نظر ما قرآن شرك را به هیچ معنا نمى‏پذیرد. قرآن كتاب توحید است، چه توحید ذاتى: لیس كمثله شى‏ء (350) و چه توحید در همه كمالات: له الاسماء الحسنى(351) و در مقابل خدا، هیچ فاعلى را هم نمى‏پذیرد، و هیچ فاعلى را در طول خدا نمى‏پذیرد كه معنى لا حول و لا قوه الا بالله همین است،(352) و لذا هیچ هدفى را براى كائنات، هدف مستقل نمى‏داند جز خدا.

قرآن اصل عدالت را مى‏پذیرد و فوق العاده برایش اهمیت قایل است، ولى نه به عنوان هدف نهایى، بلكه به عنوان یك مقدمه. انسان از نظر قرآن موجودى است كه سعادت و رضایت كامل وى را جز خدا چیز دیگرى تامین نمى‏كند: الذین آم نوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(353) تنها به یاد خدا بودن و غیر خدا را فراموش كردن، آرامش دل‏هاست و قلب مضطرب و كاوشگر بشر را فقط یاد خدا آرام مى‏كند و این است سعادت و هدف زندگى و هدف خلقت، و هر چیز دیگرى یا هدف ثانوى است و یا مقدمه‏اى است براى همین هدف اصلى.(354)

ریشه اخلاق فردى و اجتماعى‏

هر مكتب اجتماعى نیازمند یك سلسله هدفهاى مشترك براى افراد است و اگر هدف مشتركى نباشد زندگى اجتماعى امكان پذیر نیست، زیرا زندگى اجتماعى یعنى همكارى و همكارى بدون هدفهاى مشترك، بى معنى است.

ممكن است هدف مشترك در زندگى اجتماعى مادى باشد یا معنوى، هدف مشترك مادى مثل شركتهاى تجارى، ولى به اعتقاد ما جامعه انسانى را صرفا با هدف مادى و به شكل یك شركت تجارى نمى‏توان اداره كرد و از نظر ما باید هدف معنوى هم در بین افراد جامعه وجود داشته باشد.

در این جا به نقد و بررسى چند نظریه درباره ریشه اخلاق اجتماعى مى‏پردازیم:

1 - منافع فردى‏

برتراند راسل جز منافع فردى قائل به هیچ ریشه دیگرى براى اخلاق اجتماعى نیست. او مى‏گوید: اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد بین افراد است، زیرا همه درك مى‏كنند كه حفظ بهتر منافعشان در این است كه حقوق همدیگر را رعایت كنند؛ مثال مى‏زند كه مثلا من مایلم گاو همسایه هم مال من باشد، ولى اگر من آن را براى خود بردارم همسایه‏هاى دیگر هم گاو و دیگر اموال من را تصرف مى‏كنند، و لذا ضررم بیش از سودم خواهد بود، لذا به خاطر منافع خود، حقوق دیگران را رعایت مى‏كنم.

این نظریه راسل مردود است، و حتى شعار او با فلسفه‏اش فرق مى‏كند. شعار وى شعار انسان دوستى است، ولى فلسفه‏اش ریشه انسان دوستى را میزند، زیرا این اخلاق فقط حاكم بر كسانى است كه از نظر زور و قدرت برابرند، اما وقتى كسى از نظر قدرت به جایى رسید كه كاملا مطمئن شد دیگران در مقابلش نمى‏توانند كارى بكنند، دلیلى ندارد كه این اصل اخلاقى را رعایت كند و اتفاقا این اصل به زورمند اجازه مى‏دهد كه زور بگوید، زیرا منافع فردیش بهتر به دست مى‏آید!

2 - الغاى مالكیت فردى‏

ماركسیسم مى‏گوید: باید علت تجاوز افراد را پیدا كرد و آن را از بین برد و لازم نیست كه آن علت حتما از علل وجدانى و روانى و تربیتى باشد.

مى‏گوید: ما اصلا كارى مى‏كنیم كه قوى و ضعیفى وجود نداشته باشد تا قوى به ضعیف زور بگوید. ریشه وجود قوى و ضعیف اصل مالكیت است، لذا وقتى مالكیت از بین رفت همه در یك سطح قرار مى‏گیرند و طبعا نخواهند توانست به هم تجاوز كنند. اگر هر كس به اندازه استعداد خود كار كذد و به مقدار نیاز خود از اجتماع گرفت، طبعا در اجتماع صلح و عدالت و اخلاق خوب برقرار شده، ریشه كینه‏ها و عداوتها از بین مى‏رود.

در رد این نظریه مى‏گوییم كه اولا در این مكتب هیچ معنویتى مطرح نیست؛ در حالى كه نمى‏توان جامعه را بدون دخالت ارزش‏هاى معنوى اداره كرد، در عمل هم دیدیم كه در جامعه‏هایى كه الغاى مالكیت كردند هم، ظلم و و تعدى از بین نرفت، علاوه بر این همه امتیازات قابل خرید و فروش و اشتراكى كردن نیست. بشر یك سلسله امتیازات دیگرى دارد كه براى آن‏ها ارزش قایل است؛ مثلا در میان زن‏ها زنى كه زیباتر باشد داراى امتیازى در زندگى است؛ در حالى كه این مربوط به مساله مالكیت نمى‏باشد.

از همه مهمتر پست‏ها و مقام‏ها است كه ارزش آن اغلب براى بشر بیشتر از ارزش پول است. این كه دیگران از روى ترس یا علاقه در مقابل انسان خضوع كنند، براى بشر ارزش فوق العاده‏اى دارد بب پس ریشه تجاوز به حقوق دیگران فقط مال و صروت نیست و از طرفى آن چیزهاى دیگر هم قابل اشتراك نمى‏باشد.

ثانیا وقتى عده‏اى از طریق این پست و مقام‏ها امتیازاتى را به دست آوردند، باز در همان جوامع اشتراكى، بهره صاحبان این امتیازها از مال و ثروت بیش از سایرین است؛ مثلا آیا بهره رئیس جمهور یك كشور كمونیست از ثروت با بهره یك دهقان برابر است؟ مسلما نه، زیرا مثلا آن دهقان یك بار هم سوار هواپیما نمى‏شود؛ در حالى كه رئیس جمهور دایما با هواپیما در سفر است.

علاوه برا ین‏ها مطلب مهم دیگر این است كه در همان جوامع اشتراكى نیاز به گذشت‏ها و فداكارى‏ها و صرف نظر كردن از مواهب مادى در بعضى از كارها وجود دارد؛ مثلا كسى كه سرباز است و باید به جنگ رفته، كشته شود، دیگر نمى‏شود بر اساس منافع مشترك مادى كشته شود، حتما باید ایده و احساسات بر وجود او حاكم باشد تا او را بدین كار وادارد.

بدون شك مكتبى كه همه چیزش بر اساس اشتراك در منافع مادى باشد نمى‏تواند یك مكتب جامع و حتى عملى باشد و لهذا خود آن‏ها هم پاى یك سلسله معنویات را به میان مى‏كشند؛ مثلا رهبران كمونیستى همیشه نسبت به مسلك خود طورى رفتار مى‏كنند كه مسلك، مافوق همه چیز جلوه كند. حال آن كه طبق نظر این مكتب، مسلك چیزى نیست و فقط وسیله‏اى است براى رسیدن به منافع زندگى، مثل یك نقشه ساختمان كه نقشه براى ساختمان است و ساختمان براى من. معنى ندارد كه به عنوان امرى مقدس من فداى نقشه شوم.(355)

پس هیچ اجتماعى از یك سلسله هدفها یا ارزشهاى معنوى بى‏نیاز نیست و باید دید ارزشهاى معنوى كه كه به قدرى مهمند كه منافع مادى در مقابل آن‏ها به شمار نمى‏آید، از نظر یك مكتب چه نوع ارزهایى هستند. این جاست كه سوال مى‏شود اساسا ارزش یعنى چه؟

هر كار اختیارى انسان به خاطر هدفى است كه انسان براى آن هدف اهمیت قائل است، حال آن هدف مادى باشد یا معنوى. و محال است كه انسان به دنبال چیزى برود كه اصلا جاذبه‏اى برایش ندارد.

بدون شك در امور مادى چیزى كه براى حیات من مفید است برایم ارزش دارد هر چند اصطلاح ارزش را غالبا در مادیات نمى‏آورند، ولى ارزش به معناى اعم در مادیات هم هست، مثل غذا و آب و دارو. ولى ارزش در امور معنوى، مثل احسان به دیگران كه هیچ منفعت مادى ندارد چگونه است؟ در این جا این سوال اساسى مطرح مى‏شود كه آیا ایمان به امور معنوى، منحصرا وابسته به ایمان به خداست؟ یا مى‏شود ایمان به خدا در كار نباشد، ولى یك سلسله ارزشهاى معنوى بر زندگى بشر حكم فرما گردد؟

در این جا ماركسیستها چون ماتریالیست هستند، چندان به دنبال مسائل معنوى نمى‏روند و دم از انسانیت هم نمى‏زنند، به عقیده آنها انسان همینقدر كه به واسطه مالكیت فاسد نشود، كافى است، ولى مكتب دیگرى هست كه بانیان آن (مثل سارتر) از طرفى مادى‏مسلكند و از طرفى مكتب خود را مكتب انسانیت نامیده، مى‏خواهند آن را بر ارزشهاى معنوى استوار كنند. آنها مسئله مسئولیت را مطرح مى‏كنند و مى‏گویند كه هر فردى در جهان مسوول خود و دیگران است.

بدین شكل كه خود انسان، خود را مى‏سازد و هیچ چیزى بر او نیست. و چون هر كارى مى‏كند به عنوان كار خوب مى‏كند، پس به دیگران مى‏فهماند كه این كار خوبى است، یعنى هر كارى غیر مستقیم خود را سرمشق دیگران قرار مى‏دهد، پس انسان، هم مسوول خود است، هم مسوول دیگران.

اكنون مى‏پرسیم: این مسؤولیت چیست؟ زیرا مسؤولیت یك امر مادى نیست. حداقل این است كه بگویید: انسان داراى وجدانى است كه او را مورد سؤال قرار مى‏دهد؛ یعنى انسان دو جنبه دارد: یكى حیوانى و دیگرى انسانى، كه این دومى، اولى را مورد عتاب قرار مى‏دهد. البته آنها وجدان را هم قبول ندارند.

مى‏پرسیم: اینكه من در مقابل افراد بشر مسؤول هستم، به چه معناست؟ آیا این امر بدون اعتقاد به خدا ممكن است؟

اتفاقا ساتر درست بر عكس اعتقاد دارد. او مى‏گوید: اگر پاى خدا در كار باشد، همه این معنویتها از میان مى‏رود. چون ریشه همه اینها آزادى انسان است و اگر خدا باشد، آزادى بى‏معناست و در فقدان آزادى، انتخاب و در نتیجه مسؤولیت بى‏معنا خواهد بود، لذا به این دلیل كه خدا نیست و انسان آزاد است، مسئولیتى براى انسان وجود دارد.

ممكن است كسى بگوید: چه اشكالى دارد كه ما قائل به خدا نباشیم، ولى قائل به نوعى معنویت كه ریشه‏اش وجدان است، باشیم؟

یعنى انسان هر چه هست، داراى وجدانى است كه از كارهاى خوب لذت مى‏برد، و از بدیها بیزار است، و خوبیها را نه به خاطر منفعت، بلكه به خاطر لذت انجام مى‏دهد، زیرا لذات انسان محدود به لذات مادى نیست، بلكه انسان لذات معنوى هم دارد: مثلا از زیبایى، از علم، از اخلاقیات، و... لذت مى‏برد، بدون اینكه هیچ منفعت مادى داشته باشد. این حرف تا اندازه‏اى درست است، ولى باید به دو نكته توجه كرد:

یكى اینكه، این وجدانها و لذت‏هاى معنوى، تا آن حد قوى نیست كه بتوان مكتبى را بر پایه آن‏ها بنا نهاد، به طورى كه بتواند فرد را چنان تربیت كند كه حتى حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهاى معنوى باشد. انسان براى لذت، ولو لذات معنوى حاضر نیست كشته شود.

همانطور كه مثلا كسى حاضر نیست به خاطر گلهاى زیباى خانه‏اش خود را به كشتن دهد، زیرا گل را براى لذت خود مى‏خواهد و اگر خودش نباشد دیگر باقى ماندن گل برایش سودى ندارد، اما نیاز مكتب به ایمان و معنویات در حد بسیار بالاترى مطرح است؛ در حدى كه افراد مومن به آن مكتب، آماده جانبازى در راه ارزشهاى معنوى آن مكتب باشند.

نكته دوم این است كه هر لذتى از لذات مادى به خاطر یك نیاز طبیعى است؛ مثلا هدف طبیعت این است كه نسل باقى بماند. آدم عاقل حاضر نیست به خاطر طبیعت، خود را به زحمت تامین خرج زن و بچه بیندازد، ولى طبیعت براى این كار لذتى در آن قرار داده تا بشر با رغبت و اختیار ازدواج كند.

همینطور سایر لذات مادى، مثل خوردن و نوشیدن كه هر كدام به خاطر یك نیاز طبیعى است، ولى لذتهاى معنوى چطور؟. اینكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه یتیم لذت مى‏برم چه ربطى به من دارد؟ این لذت در این صورت چیزى است لغو و پوچ و بى دلیل، ولى اگر به یك نوع همبستگى در نظام عالم قائل شویم و بگوییم: خلقت از روى حكمت كار مى‏كند، آنگاه خواهیم گفت: من كه به دنبال این لذت مى‏روم، به دنبال یك امر پوچ و بى‏هدف از سوى خود نمى‏روم، بلكه دنبال یك اصل متقن در خلقت مى‏روم، و لذا حتى حاضرم به خاطر آن كشته شوم، پس ما در عین این كه قایل به وجدان اخلاقى مى‏شویم، مى‏گوییم: اگر پاى خدا و هدف دار بودن خلقت در میان نباشد، كار انسان پوچ خواهد بود.

بنابراین هر مكتب مكتب و نظام فكرى اجتماعى محتاج به یك سلسله ایده‏هاى معنوى است، و لذا مى‏گوییم:

ایدئولوژى نیازمند ارزش‏هاى مافوق مادى و مقدس است و نشانه تقدس، آن است كه انسان زندگى فردى خود را فداى آن كند، پس مكتب مى‏گوید: الم تروا انّ الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض(356) و براى هر ذره‏اى وظیفه و مسوولیتى قایل است، فقط چنین مكتبى مى‏تواند دم از مسوولیت بزند و انسان را موجودى مسوول در دریایى از مسوولیت‏ها بداند، ولى مكتبى كه همه چیز را عارى از غایت مى‏داند و براى هیچ موجودى معتقد به وظیفه نیست، نمى‏تواند تنها براى بشر وظیفه و مسوولیت خلق كند، به طورى كه بشر حاضر باشد به خاطر آن‏ها جان خود را فدا كند.

خلاصه بحث این كه مكتب به ارزشهاى معنوى نیازمند است، و صرفا بر اساس شركت انسان‏ها در منافع مشترك نمى‏توان یك مكتب انسانى جامع به وجود آورد و همچنین بدون اعتقاد به حكیمانه بودن خلقت و بدوناعتقاد به خداوند حكیم، نمى‏توان چنان ایده‏هاى باارزشى براى بشر به وجود آورد؛ ایده‏هاى باارزش و آرمان هایى كه باعث بشود زندگى فردى و شخصى براى هر فرد منتهاى آرزو نباشد. بدون چنین آرمان‏هاى با ارزشى هیچ مكتبى مكتب نیست.(357)

مكتب و جهان‏بینى

از بحث‏هاى قبل معلوم شد كه یك مكتب اجتماعى كامل با ایدئولوژى درست، هم نیازمند به یك نظام فكرى و فلسفى است و هم نیازمند به ایمان به معنى قدرت ایجاد وابستگى و عشق و محبت نسبت به هدف‏ها.

نقصى كه در اغلب مكاتب امروزى هست این است كه مى‏خواهند ایدئولوژى منهاى ایمان به وجود آورند؛ یعنى مى‏خواهند بر اساس فلسفه محض و منهاى ایمان مكتب ایجاد كنند و این نشدنى است و گاهى براى جبران این خلأ، شبه دورى ایجاد مى‏كنند؛ یعنى خود ایدئولوژى را موضوع ایمان قرار مى‏دهند؛ در حالى كه ایدئولوژى طرحى است كه باید مشتمل بر ایمان باشد.

مكتب عبارت است از یك نظام واحد فكرى عملى؛ یعنى نه یك نظام فكرى صرفا نظرى كه فقط مربوط به علوم نظرى باشد، بلكه فكرى عملى، یعنى نظام فكرى درباره آنچه كه باید باشد و به قول قدما حكمت عملى.

مكتب باید یك نظام منسجم باشد، نه مجموع اندیشه‏هاى ناهماهنگ؛ یعنى یك ركن مهم مكتب آن است كه به صورت یك دستگاه در آمده باشد كه هر جزء وظیفه‏اى را انجام دهد و مجموع آن هدف واحدى را تعقیب كند. خلاصه این كه مكتب، مجموعه اندیشه‏هاى هماهنگ با زندگى عملى است كه بر پایه اندیشه‏هاى نظرى قرار دارد.

پایه و مایه هر مكتب همان روحى است كه همه را به صورت یك دستگاه و پیكر در آورده و دیگر چیزها به منزله اعضاء و جوارح آن است.

تنها اندیشه‏اى مى‏تواند روح یك مكتب را تشكیل دهد كه از طرفى پایه جهان بینى آن مكتب باشد و از طرف دیگر آرمانساز باشد و این همان است كه گفتیم:

ایدئولوژى هم پایه فلسفى مى‏خواهد و هم پایه ایمانى؛ یعنى از یك سو باید منطقى داشته باشد تا آنچه هست را با استدلال توجیه كند و از سوى دیگر بتواند چیزى را عرضه كند كه موضوع آرمان قرار گیرد.

پس نیروى محركه یك جهان‏بینى، آرمانسازى است. صرف یك جهان بینى مادام كه آرمان نداشته باشد محرك نمى‏شود؛ مثلا بزرگترین مكتبهاى ستاره‏شناسى، اگر چه اطلاعات زیادى در مورد جهان به ما مى‏دهد، هرگز انسان را در راه هدفى بر نمى‏انگیزد. بر خلاف یك مكتب واقعى كه چیزى عرضه مى‏كند كه در آن آرمان بزرگى براى انسان نهفته است.

ما معتقدیم در میان تمام تمام مكتب‏ها تنها توحید چنین خاصیتى دارد كه از طرفى پایه فلسفه جهان بینى است و نوعى بینش درباره هستى و وجود ارایه مى‏كند و از طرف دیگر نوعى آرمان است، همان گونه كه به توحید در ذات و صفات و افعال معتقدیم (جنبه جهان‏بینى استدلالى) به توحید در عبادت هم باید معتقد باشیم (جنبه آرمانى).

همانطور كه خدا ذات یگانه‏اى است كه مثل و مانند ندارد یگانه مبدأ عالم است، تنها معبود و یگانه موجود لایق پرستش بشر نیز مى‏باشد، اما مثلا ماركسیسم چنین نیست، و ویژگى‏هاى یك مكتب جامع را ندارد؛ جهان بینى ماركسیستى، یك جهان بینى مادى است و به هر حال یك نوع فلسفه درباره هستى است، ولى خودش یك آرمان نیست؛ ماتریالیسم هرگز نمى‏تواند به بشر، آرمان عرضه كند. آرمانى كه ماركسیسم مطرح مى‏كند از جنبه اقتصادى است، نه از جنبه ماتریالیستى و تازه آن هم آرمان انسانى نیست؛ یعنى منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان عرضه مى‏دارد و این آرمان تا وقتى مطرح است كه انسان به هدف نرسیده، اما بعد كه رسید، دیگر پایان ایدئولوژى و هدف است.

علاوه بر این، این آرمان نمى‏تواند مقدس باشد، زیرا صد در صد مادى است و فداكارى در این مكتب بى معنى و ضد خود آرمان خواهد بود، زیرا شخص مى‏كوشد كه به منفعت و حق خود برسد، آن وقت اگر خود را فدا كند چه سودى مى‏برد؟

جهانبینى‏ها از یك نظر دیگر هم با هم تفاوت دارند و آن اینكه یكى تعهد آور است و دیگرى خیر.

جهان بینى توحیدى تعهد آور است، ولى مثلا اگزیستانسیالیسم نمى‏تواند تعهد آور باشد، زیرا تعهد و مسؤولیت در آن مكتب پایه و اساسى ندارد.

آنها در توجیه مساله تعهد مى‏گویند:

من مسؤول خود هستم، اما فقط به این دلیل كه آزادم. با صرف نظر از معناى نادرست آزادى مورد نظر آنها، مى‏گوییم: حداكثر معناى این حرف آن است كه عاملى مقصر بدبختى من نیست و فقط خودم مقصرم، ولى آیا معناى این، مسوولیت در برابر دیگران هم است؟ به هیچ وجه.

آزادى مطلق با مسؤولیت در برابر دیگران سازگار نیست؛ یعنى از این كه من آزادى مطلق با مسوولیت در برابر بدبختى خودم هستم، نمى‏توان نتیجه گرفت كه باید چیزى را انتخاب كنم كه به نفع دیگران هم باشد. در آن آزادى مطلق، حتى سرمشق شدن هم معنا ندارد.

طبق نظر آنها، شخص مى‏گوید: من چون آزادم، پس هر راهى كه مى‏روم، به اختیار خودم است و به نظرم خوب است و گویا به دیگران مى‏گویم كه آن‏ها هم این راه را بروند. حال آن‏كه به نظر آن‏ها دیگران مطلقا آزادند و هیچ عاملى، از جمله انتخاب و عمل من، مرجع اراده كسى واقع نمیشود.

اما حال فرض مى‏كنیم كه من با یك كار خود در انتخاب دیگران موثر باشم، اما معنى این كه من موثر هستم، غیر از این است كه من در وجدان خود احساس مسوولیت كنم؛ حداكثر این است كه مى‏فهمیم كه من با یك كار ناپسند خود، عامل بدبختى دیگران مى‏شوم. اما اگر خدا و وجدان را قبول نكنیم، چه كسى در من تعهد ایجاد مى‏كند كه دیگر آن كار را انجام ندهم؟

به عقیده ما تنها جهان بینى توحیدى است كه هم آرمانساز و تعهد آور است، و هم راه وصول به هدفها را روشن مى‏كند و به علاوه نشاط آفرین و فداكار ساز است و از همه بالاتر، اصل توحیدى تنها اصلى است كه همه مسایل و تعلیمات با آن تحلیل مى‏شود.

در مورد آرمان، ساتر مى‏گوید:

انسان نباید در هیچ حدى توقف كند، وقتى به آنها رسید باید هدف دیگرى پیش بگیرد و حركت نماید.

یعنى حركت نامتناهى كه از ابتدا هدفش كاملا مشخص نیست و در هر مرحله فقط اندكى از مسیر روشن است، ولى در توحید در عین این كه هدف از ابتدا روشن است، اما یك هدف غیرمتناهى در پیش رو است و این ارزش فوق العاده‏اى دارد.(358) (359)

شنبه 22/3/1389 - 12:1
دعا و زیارت
سم اللّه الرحمن الرحیم

انسان شگفت‏آورترین و پیچیده‏ترین خلق خداست. موجودى كه علاوه بر غرائز طبیعى و حیوانى و واكنشهاى جسمانى داراى فطرت و شخصیتى روحانى است كه از دیگر موجودات زنده ممتاز گردیده است؛ موجودى كه مى‏اندیشد، انتخاب مى‏كند و با تدبیر عقلانى و تلاش جسمانى مشكلات را براى نیل به زندگى بهتر از پیش پاى خود برمى‏دارد و به موازات این تلاش، تاریخ حیات خویش را مى‏سازد و بر معارف به ارث رسیده از پیشینیان مى‏افزاید و راه را براى تحولات سریعتر و تسلط بیشتر آیندگان بر طبیعت و كشف مجهولات هموار مى‏سازد. ولى افسوس كه در هیاهوى كوششهاى آدمى براى نیل به امیال و مقاصد خویش و در غوغاى درگیرى انسان و طبیعت حقیقتى بس گرانبها به فراموشى سپرده مى‏شود و آن: نفس و جوهر شخصیت انسانى و به تعبیرى دیگر خود انسان و تربیت و تزكیه نفس و ساختن انسان متعالى است، انسانى كه خالق هستى او را اشرف مخلوقات لقب داده و مفسّرین واقعى وحى در باب شناختش فرموده‏اند: من عرف نفسه فقد عرف ربّه.

آرى، خود فراموشى و نادیده انگاشتن ابعاد لا یتناهى روح آدمى و بى‏توجهى نسبت به استعدادهاى بشر در پیمودن سیر كمالات و فضائل اخلاقى، دردى است كه اغلب جوامع بشرى بدان مبتلا گردیده‏اند و حاكمیت تكنولوژى و زندگى ماشینى و همچنین سلطه ماده‏گرایان و دنیا پرستان بر بخشى وسیع از مناطق جهان از یكسو و ناتوانى مكاتب و اندیشه‏هاى مختلف در ارائه مسیرى روشن و تفسیرى مطمئن از انسان، بر این سیر قهقرایى و از خود بیگانگى افزوده‏اند. و در این میان تنها منادیان توحید و انبیا و پاسداران حریم ارزش‏ها و معنویتها بوده‏اند كه تربیت انسان را وجهه جهاد مستمر خویش قرار داده و همنوا با چراغ عقل و نداى فطرت جامعه انسانى را به سوى كمالات و ارزش‏هاى متعالى هدایت كرده‏اند و حقیقتا آنچه كه در تاریخ حیات بشرى از افتخارات و ارزش‏هاى بزرگ و تمدنهاى راستین بر جاى مانده، نتیجه همان مجاهدتهاست.

انقلاب اسلامى كه در عصر حاضر با همت یكى از مردان خدا در عین ناباورى جهانیان پدیدار گشت در ماهیت خویش تنها یك جنبش سیاسى و یا شورشى مردمى براى سرنگونى نظامى ستمگر نبود بلكه پیش از آن رستاخیزى فرهنگى و اخلاقى بود كه انسان درمانده معاصر را به بازیابى فطرت الهى خود فرا مى‏خواند. بنیانگذار جمهورى اسلامى در وصیتنامه جاویدش در باب ماهیت انقلاب عظیمى كه آغاز كرده، فرمود: در جهان حجم تحمل زحمتها و رنجها و فداكاریها و جان نثاریها و محرومیتها مناسب حجم بزرگى مقصود و ارزشمندى و علوّ رتبه آن است. آنچه را كه شما ملت شریف و مجاهد براى آن بپا خاستید و دنبال مى‏كنید و براى آن جان و مال نثار كرده و مى‏كنید و والاترین و بالاترین و ارزشمندترین مقصدى است و مقصودى است كه از صدر عالم در ازل و از پس این جهان تا ابد عرضه شده است و خواهد شد و آن مكتب الوهیت به معنى وسیع آن و ایده توحید با ابعاد رفیع آن است كه اساس خلقت و غایت آن در پهناور وجود و در درجات و مراتب غیب و شهود است؛ و آن در مكتب محمدى- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- به تمام معنى و درجات و ابعاد متجلّى شده و كوشش تمام انبیاء عظام- علیهم سلام اللّه- و اولیاء معظّم- سلام اللّه علیهم- براى تحقق آن بوده و راهیابى به كمال مطلق و جلال و جمال بى‏نهایت جز با آن میسر نگردد، آن است كه خاكیان را بر ملكوتیان و برتر از آنان شرافت داده و آنچه براى خاكیان از سیر در آن حاصل مى‏شود، براى هیچ موجودى در سراسر خلقت در سرّ و علن حاصل نشود.

در منطق امام خمینى مبارزه و ورود در سیاست و بدست گرفتن حكومت هدف نیست؛ هدف: پیروز بیرون آمدن از میدان نبردى است كه خداوند پس از سوگندهاى متوالى و با تأكید فراوان مى‏فرماید: قَدْ افْلَحَ مَنْ زَكّیها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّیها. هدف: تربیت انسان و هدایت اوست در سیر از عالم خاك تا ملكوت اعلى. هدف: تشكیل جامعه و ایجاد محیطى است كه تنها خدا در آن عبادت شود و انوار عبودیت و اخلاص و جلوه ایمان به غیب، ظلمتهاى علایق نفسانى و شهوات دنیایى را محو نماید و دیدگان بشر را بر پرتو جمال حق در پهنه هستى بینا سازد و توحید و ابعاد رفیع آن را در تمامى روابط و مناسبات انسانى حاكم گرداند و این همه ممكن نیست جز با تزكیه نفس، مقوله‏اى كه حاكمان شرق و غرب از آن بى‏خبرند و جهان خسته امروز تشنه آن است.

راز عظمت كار امام خمینى و شگفتى تأثیر كلام و اندیشه آن حضرت بر پیروانش را باید در همین حقیقت جستجو كرد. آنانكه براى دریافت رمز شعار پیروزى خون بر شمشیر و غلبه یاران بى‏سلاح امام بر مسلحترین حكومت وابسته به آمریكا، با تحلیلهاى مادى به دنبال عوامل سیاسى و اقتصادى مى‏گردند، ره به جایى نخواهند برد. آنانكه موفقیت امام خمینى را در تجربه و آموزش شیوه‏هاى مبارزه با نفس و نبرد در میدان سخت جهاد اكبر نشنیده و نشناخته‏اند از درك ماهیت انقلاب امام نیز عاجزند.

جهاد اكبر یا مبارزه با نفس عنوان كتاب حاضر و اثر گرانقدر عارفى است كه خود سالها با سیر و سلوك و عبادت و معرفت این مسیر پر مخاطره را پیمود. امام خمینى (س) پیش از آنكه علم مبارزه سیاسى را آشكارا بدست گیرد و همچنین در بحبوحه مبارزات خویش همواره با تكیه بر مباحثى از این قبیل به رهروان راهش مى‏آموخت كه مسیر او از جنبشهاى سیاسى معمول و سیاستمداران حرفه‏اى جداست و پیروزى واقعى در جهاد سیاسى و نظامى و اقتصادى جز با جهاد اكبر و مبارزه با نفس حاصل نخواهد شد.

مطالب این كتاب، تقریر بیانات امام خمینى در نجف اشرف است كه در آستانه ماه مبارك رمضان و ایام دیگر (1)خطاب به حوزه‏هاى علمیه ایراد فرمودند و به همّت یاران امام تنظیم و بارها پیش از پیروزى انقلاب اسلامى در داخل و خارج كشور چاپ و منتشر گردید. هشدارهاى دردمندانه و رهنمودهاى اخلاقى حضرت امام در آن ایام سخت و توانفرسا، شور ایمان و انگیزه‏هاى الهى را در طلاب و دانشجویان متعهد برمى‏انگیخت و مسیر نهضت را از راه آنان كه با تزكیه نفس بیگانه بودند، جدا مى‏ساخت و بذر اخلاص و ایمان در قلوب جویندگان حقیقت مى‏كاشت؛ بذرى كه سرانجام به مدد الطاف الهى به بار نشست و جهانیان صحنه‏هایى از اعجاز آن را در روزهاى آتش و خون و پیكار مشت و سلاح در سال 57 و سبقت خیل جوانان مؤمن در پیمودن مسیر شهادت و جلوه‏هاى وصف ناشدنى لحظه‏هاى پیكار و مناجات بسیجیان در جبهه‏هاى نبرد پس از آن را شاهد بودند.

اینك در چهارمین سالگرد رحلت آن عبد صالح این اثر ماندگار را همراه با پانوشته‏هاى توضیحى و بخش پایانى (تحت عنوان فرازهاى برگزیده) به رهپویان طریق الهیش تقدیم مى‏داریم.

مؤسّسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى (س)

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏

یك سال دیگر از عمر ما گذشت. شما جوانان رو به پیرى و ما پیران رو به مرگ پیش مى‏رویم. در این یك سال تحصیلى شما به حدود تحصیلات و اندوخته‏هاى علمى خود واقفید؛ مى‏دانید چقدر تحصیل كرده و تا چه اندازه پایه‏هاى علمى خود را بالا برده‏اید؛ لیكن راجع به تهذیب اخلاق، تحصیل آداب شرعیه، معارف الهیه و تزكیه نفس چه كردید؟ و چه قدم مثبتى برداشتید؟ هیچ به فكر تهذیب و اصلاح خود بودید؟ و در این زمینه برنامه‏اى داشتید؟ متأسفانه باید عرض كنم كار چشمگیرى نكردید، و در جهت اصلاح و تهذیب خود قدم بلندى بر نداشتید.

سفارش به حوزه‏هاى علمى‏

حوزه‏هاى علمیه همزمان با فراگرفتن مسائل علمى، به تعلیم و تعلم مسائل اخلاقى و علوم معنوى نیازمند است. راهنماى اخلاق و مربى قواى روحانى و مجالس پند و موعظه لازم دارد. برنامه‏هاى اخلاقى و اصلاحى، كلاس تربیت و تهذیب، آموختن معارف الهیه، كه مقصد اصلى بعثت انبیا علیهم السلام مى‏باشد، باید در حوزه‏ها رایج و رسمى باشد. متأسفانه در مراكز علمى به این گونه مسائل لازم و ضرورى كمتر توجه مى‏شود. علوم معنوى و روحانى رو به كاهش مى‏رود، و بیم آن است كه حوزه‏هاى علمیه در آتیه نتوانند علماى اخلاق، مربیان مهذب و آراسته و مردان الهى تربیت كنند؛ و بحث و تحقیق در مسائل مقدماتى مجالى براى پرداختن به مسائل اصلى و اساسى، كه مورد عنایت قرآن كریم و نبى اعظم (ص) و سایر انبیا و اولیا علیهم السلام است، باقى نگذارد. خوب است فقهاى عظام و مدرسین عالیمقام، كه مورد توجه جامعه علمیه مى‏باشند، در خلال درس و بحث به تربیت و تهذیب افراد همت گمارند و به مسائل معنوى و اخلاقى بیشتر بپردازند. محصلین حوزه‏ها نیز لازم است در كسب ملكات فاضله و تهذیب نفس كوشش كرده، به وظایف مهم و مسئولیتهاى خطیرى كه بر دوش آنان است اهمیت دهند.

سفارش به طلاب‏

شما كه امروز در این حوزه‏ها تحصیل مى‏كنید و مى‏خواهید فردا رهبرى و هدایت جامعه را به عهده بگیرید، خیال نكنید تنها وظیفه شما یاد گرفتن مشتى اصطلاحات مى‏باشد، وظیفه‏هاى دیگرى نیز دارید. شما باید در این حوزه‏ها خود را چنان بسازید و تربیت كنید كه وقتى به یك شهر یا ده رفتید، بتوانید اهالى آنجا را هدایت كنید و مهذب نمایید. از شما توقع است كه وقتى از مركز فقه رفتید، خود مهذب و ساخته شده باشید، تا بتوانید مردم را بسازید و طبق آداب و دستورات اخلاقى اسلامى آنان را تربیت كنید. اما اگر خداى نخواسته در مركز علم خود را اصلاح نكردید، معنویات كسب ننمودید، به هر جا كه بروید العیاذ باللّه، مردم را منحرف ساخته، به اسلام و روحانیت بدبین خواهید كرد.

شما وظایف سنگینى دارید. اگر در حوزه‏ها به وظایف خود عمل نكنید و در صدد تهذیب خود نباشید و فقط دنبال فرا گرفتن چند اصطلاح بوده مسائل اصولى و فقهى را درست كنید، در آتیه خداى نخواسته براى اسلام و جامعه اسلامى مضر خواهید بود؛ ممكن است، العیاذ باللّه، موجب انحراف و گمراهى مردم شوید. اگر به سبب اعمال و كردار و رفتار نارواى شما یك نفر گمراه شده از اسلام برگردد، مرتكب اعظم كبایر مى‏باشید؛ و مشكل است توبه شما قبول گردد. چنانكه اگر یك نفر هدایت یابد، به حسب روایت بهتر است از آنچه آفتاب بر آن مى‏تابد(2) مسئولیت شما خیلى سنگین است. وظایف شما غیر از وظایف عامه مردم مى‏باشد؛ چه بسا امورى كه براى عامه مردم مباح است، براى شما جایز نیست، و ممكن است حرام باشد. مردم ارتكاب بسیارى از امور مباحه را از شما انتظار ندارند، چه رسد به اعمال پست نامشروع، كه اگر خداى نخواسته از شما سربزند، مردم را نسبت به اسلام و جامعه روحانیت بدبین مى‏سازد. درد اینجاست: اگر مردم از شما عملى كه بر خلاف انتظار است مشاهده كنند، از دین منحرف مى‏شوند؛ از روحانیت برمى‏گردند، نه از فرد. اى كاش از فرد برمى‏گشتند و به یك فرد بدبین مى‏شدند. ولى اگر از یك روحانى عملى ناشایست و برخلاف نزاكت ببینند، تجزیه و تحلیل نمى‏كنند همچنانكه در میان كسبه افراد نادرست و منحرف وجود دارد و در میان اداریها اشخاص فاسد و زشتكار دیده مى‏شود، ممكن است در میان روحانیون نیز یك یا چند نفر ناصالح و منحرف باشد. لذا اگر بقالى خلاف كند، مى‏گویند فلان بقال خلافكار است. اگر یك عطار عمل زشتى مرتكب گردد، گفته مى‏شود فلان عطار زشتكار است. لیكن اگر آخوندى عمل ناشایسته‏اى انجام دهد، نمى‏گویند فلان آخوند منحرف است، گفته مى‏شود آخوندها بدند! وظایف اهل علم خیلى سنگین است؛ مسئولیت علما بیش از سایر مردم مى‏باشد. اگر به اصول كافى (3) ، كتاب وسائل (4)، به ابواب مربوط به وظایف علما مراجعه كنید، مى‏بینید تكالیف سنگین و مسئولیتهاى خطیرى براى اهل علم بیان شده است. در روایت است كه وقتى جان به حلقوم مى‏رسد، براى عالم دیگر جاى توبه نیست، و در آن حال توبه وى پذیرفته نمى‏شود؛ زیرا خداوند از كسانى تا آخرین دقایق زندگى توبه مى‏پذیرد كه جاهل باشند. (5) و در روایت دیگر آمده است كه هفتاد گناه از جاهل آمرزیده مى‏شود پیش از آنكه یك گناه از عالم مورد آمرزش قرار گیرد.(6) زیرا گناه عالم براى اسلام و جامعه اسلامى خیلى ضرر دارد. عوام و جاهل اگر معصیتى مرتكب شود، فقط خود را بدبخت كرده، بر خویشتن ضرر وارد ساخته است؛ لیكن اگر عالمى منحرف شود و به عمل زشتى دست زند، عالمى را منحرف كرده، بر اسلام و علماى اسلام زیان وارد ساخته است.(7) اینكه در روایت آمده كه اهل جهنم از بوى تعفن عالمى كه به علم خود عمل نكرده متأذى مى‏شوند(8)، براى همین است كه در دنیا بین عالم و جاهل در نفع و ضرر به اسلام و جامعه اسلامى فرق بسیار وجود دارد. اگر عالمى منحرف شد، ممكن است امتى را منحرف ساخته به عفونت بكشد. و اگر عالمى مهذب باشد، اخلاق و آداب اسلامى را رعایت نماید، جامعه را مهذب و هدایت مى‏كند. در بعضى از شهرستانهایى كه تابستانها به آنجا مى‏رفتم، مى‏دیدم اهالى آن بسیار مؤدب به آداب شرع بودند. نكته‏اش این بود كه عالم صالح و پرهیزكارى داشتند. اگر عالم ورع و درستكارى در یك جامعه یا شهر و استانى زندگى كند، همان وجود او باعث تهذیب و هدایت مردم آن سامان مى‏گردد، اگر چه لفظا تبلیغ و ارشاد نكند.(9) ما اشخاصى را دیده‏ایم كه وجود آنان مایه پند و عبرت بوده؛ صرف دیدن و نگاه به آنان باعث تنبه مى‏شد. هم اكنون در تهران، كه فی الجمله اطلاع دارم، محلات آن با هم فرق دارد: در محله‏اى كه عالم منزه و مهذبى زیست مى‏كند، مردمان صالح با ایمانى دارد. در محله دیگر كه یك نفر منحرف فاسد معمم شده، امام جماعت گردیده، دكان درست كرده است، مى‏بینى طایفه‏اى را فریب داده، آلوده و منحرف ساخته است. همین آلودگى است كه از بوى تعفن آن اهل جهنم اذیت مى‏شوند. این تعفنى است كه عالم سوء، عالم بى‏عمل، عالم منحرف، در همین دنیا به بار آورده، و بوى آن در جهان دیگر شامه اهل جهنم را مى‏آزارد. نه اینكه در آنجا چیزى به او افزوده باشند؛ آنچه در عالم آخرت واقع مى‏شود چیزى است كه در این دنیا تهیه گردیده است. به ما چیزى خارج از عمل ما نمى‏دهند. وقتى بنا باشد عالمى مفسده جو و خبیث باشد، جامعه‏اى را به عفونت مى‏كشد؛ منتهى در این دنیا بوى تعفن آن را شامه‏ها احساس نمى‏كند؛ لیكن در عالم آخرت بوى تعفن آن درك مى‏گردد. ولى یك نفر عوام نمى‏تواند چنین فساد و آلودگى در جامعه اسلامى به بار آورد. عوام هیچگاه به خود اجازه نمى‏دهد كه داعیه امامت و مهدویت داشته باشد، ادعاى نبوت و الوهیت كند؛ این عالم فاسد است كه دنیایى را به فساد مى‏كشاند: اذا فسد العالم، فسد العالم.(10)

اهمیت تهذیب و تزكیه نفس‏

آنان كه دین سازى كرده باعث گمراهى و انحراف جمعیت انبوهى شده‏اند بیشترشان اهل علم بوده‏اند؛ بعضى از آنان در مراكز علم تحصیل كرده ریاضتها كشیده‏اند.(11) رئیس یكى از فرق باطله در همین حوزه‏هاى ما تحصیل كرده است. لیكن چون تحصیلاتش با تهذیب و تزكیه توأم نبوده، در راه خدا قدم برنمى‏داشته، خباثت را از خود دور نساخته بود، آن همه رسوایى به بار آورده است. اگر انسان خباثت را از نهادش بیرون نكند، هر چه درس بخواند و تحصیل نماید نه تنها فایده‏اى بر آن مترتب نمى‏شود بلكه ضررها دارد. علم وقتى در این مركز خبیث وارد شد، شاخ و برگ خبیث به بار آورده شجره خبیثه مى‏شود. هر چه این مفاهیم در قلب سیاه و غیر مهذب انباشته گردد، حجاب زیادتر مى‏شود. در نفسى كه مهذب نشده، علم حجاب ظلمانى است: العلم هو الحجاب الاكبر. لذا شرّ عالم فاسد براى اسلام از همه شرور خطرناكتر و بیشتر است. علم نور است، ولى در دل سیاه و قلب فاسد دامنه ظلمت و سیاهى را گسترده‏تر مى‏سازد.

علمى كه انسان را به خدا نزدیك مى‏كند، در نفس دنیا طلب باعث دورى بیشتر از درگاه ذى الجلال مى‏گردد. علم توحید هم اگر براى غیر خدا باشد، از حجب ظلمانى است؛ چون اشتغال به ما سوى اللّه است. اگر كسى قرآن كریم را با چهارده قرائت لما سوى اللّه حفظ باشد و بخواند، جز حجاب و دورى از حق تعالى چیزى عاید او نمى‏شود. اگر شما درس بخوانید، زحمت بكشید، ممكن است عالم شوید، ولى باید بدانید كه میان عالم و مهذب خیلى فاصله است. مرحوم شیخ، استاد ما(12) ، رضوان اللّه تعالى علیه، مى‏فرمود اینكه مى‏گویند: ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل صحیح نیست. باید گفت: ملا شدن چه مشكل، آدم شدن محال است! كسب فضایل و مكارم انسانى و موازین آدمیت از تكالیف بسیار مشكل و بزرگى است كه بر دوش شماست. گمان نكنید اكنون كه مشغول تحصیل علوم شرعیه مى‏باشید، و فقه كه اشرف علوم است مى‏آموزید، دیگر راحتید، و به وظایف و تكالیف خود عمل كرده‏اید. اگر اخلاص و قصد قربت نباشد، این علوم هیچ فایده‏اى ندارد. اگر تحصیلات شما، العیاذ باللّه، براى خدا نباشد و براى هواهاى نفسانیه، كسب مقام و مسند، عنوان و شخصیت در این راه قدم گذاشته باشید، براى خود وزر و وبال اندوخته‏اید. این اصطلاحات اگر براى غیر خدا باشد، وزر و وبال است.

این اصطلاحات هر چه زیادتر شود، اگر با تهذیب و تقوى همراه نباشد، به ضرر دنیا و آخرت جامعه مسلمین تمام مى‏شود. تنها دانستن این اصطلاحات اثرى ندارد. علم توحید هم اگر با صفاى نفس توأم نباشد وبال خواهد بود. چه بسا افرادى كه عالم به علم توحید بودند و طوایفى را منحرف كردند. چه بسا افرادى كه همین اطلاعات شما را به نحو بهترى دارا بودند، لیكن چون انحراف داشتند و اصلاح نشده بودند وقتى وارد جامعه گردیدند بسیارى را گمراه و منحرف ساختند. این اصطلاحات خشك اگر بدون تقوى و تهذیب نفس باشد، هر چه بیشتر در ذهن انباشته گردد كبر و نخوت در دایره نفس بیشتر توسعه مى‏یابد. و عالم تیره بختى كه باد نخوت بر او چیره شده نمى‏تواند خود و جامعه را اصلاح نماید، و جز زیان براى اسلام و مسلمین نتیجه‏اى به بار نمى‏آورد؛ و پس از سالها تحصیل علوم و صرف وجوه شرعى، برخوردارى از حقوق و مزایاى اسلامى، سدّ راه پیشرفت اسلام و مسلمین مى‏گردد و ملتها را گمراه و منحرف مى‏سازد؛ و ثمره این درسها و بحثها و بودن در حوزه‏ها این مى‏شود كه نگذارد اسلام معرفى گردد، حقیقت قرآن به دنیا عرضه شود؛ بلكه وجود او ممكن است مانع معرفت جامعه نسبت به اسلام و روحانیت گردد.

من نمى‏گویم درس نخوانید، تحصیل نكنید؛ باید توجه داشته باشید كه اگر بخواهید عضو مفید و مؤثرى براى اسلام و جامعه باشید، ملتى را رهبرى كرده به اسلام متوجه سازید، از اساس اسلام دفاع كنید، لازم است پایه فقاهت را تحكیم كرده صاحبنظر باشید؛ اگر خداى نخواسته درس نخوانید حرام است در مدرسه بمانید؛ نمى‏توانید از حقوق شرعى محصلین علوم اسلامى استفاده كنید؛ البته تحصیل علم لازم است؛ منتها همان طور كه در مسائل فقهى و اصولى زحمت مى‏كشید، در راه اصلاح خود نیز كوشش كنید. هر قدمى كه براى تحصیل علم برمى‏دارید، قدمى هم براى كوبیدن خواسته‏هاى نفسانى، تقویت قواى روحانى، كسب مكارم اخلاق، تحصیل معنویات و تقوى، بردارید.

تحصیل این علوم در واقع مقدمه تهذیب نفس و تحصیل فضایل، آداب و معارف الهیه، مى‏باشد؛ تا پایان عمر در مقدمه نمانید كه نتیجه را رها سازید. شما به منظور هدفى عالى و مقدس، كه عبارت از خداشناسى و تهذیب نفس مى‏باشد، این علوم را فرا مى‏گیرید، و باید در صدد به دست آوردن ثمره و نتیجه كار خود باشید؛ براى رسیدن به مقصود اصلى و اساسى خود جدیت كنید.

شما وقتى وارد حوزه مى‏شوید، پیش از هر كار باید در صدد اصلاح خود باشید. و مادامى كه در حوزه به سر مى‏برید، ضمن تحصیل باید نفس خود را تهذیب كنید؛ تا آن گاه كه از حوزه بیرون رفتید و در شهر و یا محلى رهبرى ملتى را بر عهده گرفتید، مردم از اعمال و كردار شما، از فضایل اخلاقى شما، استفاده كنند، پند گیرند، اصلاح شوند. بكوشید پیش از آنكه وارد جامعه گردید خود را اصلاح كنید، مهذب سازید. اگر اكنون كه فارغ البال مى‏باشید در مقام اصلاح و تهذیب نفس برنیایید، آن روز كه اجتماع به شما روى آورد دیگر نمى‏توانید خود را اصلاح نمایید.

خیلى از چیزهاست كه انسان را بیچاره كرده، از تهذیب و تحصیل باز مى‏دارد. یكى از آنها، براى بعضى، همین ریش و عمامه است! وقتى عمامه كمى بزرگ شد و ریش بلند گردید، اگر مهذب نباشد از تحصیل باز مى‏ماند؛ مقید مى‏گردد؛ مشكل است بتواند نفس اماره را زیر پا گذارد و پاى درس كسى حاضر شود. شیخ طوسى (13)، علیه الرحمه، در سن پنجاه و دو سالگى درس مى‏رفته است، در صورتى كه در سن بین بیست و سى بعضى از این كتابها را نوشته است! كتاب تهذیب را گویا در همین سن و سال به رشته تحریر در آورده‏(14) . و در پنجاه و دو سالگى در حوزه درس مرحوم سید مرتضى‏(15)، علیه الرحمه، حاضر مى‏شده كه به آن مقام رسیده است. خدا نكند پیش از كسب ملكات فاضله و تقویت قواى روحانى ریش انسان كمى سفید و عمامه بزرگ گردد، كه از استفاده‏هاى علمى و معنوى و از تمام بركات باز مى‏ماند. تا ریش سفید نشده كارى كنید؛ تا مورد توجه مردم قرار نگرفته‏اید فكرى به حال خود نمایید. خدا نكند انسان پیش از آنكه خود را بسازد جامعه به او روى آورد و در میان مردم نفوذ و شخصیتى پیدا كند كه خود را مى‏بازد؛ خود را گم مى‏كند. قبل از آنكه عنان اختیار از كف شما ربوده شود خود را بسازید و اصلاح كنید. به اخلاق حسنه آراسته شوید؛ رذایل اخلاقى را از خود دور كنید؛ در درس و بحث اخلاص داشته باشید تا شما را به خدا نزدیك سازد. اگر در كارها نیت خالص نباشد، انسان را از درگاه ربوبى دور مى‏كند. طورى نباشد كه پس از هفتاد سال وقتى نامه عمل شما را باز كنند ببینند، العیاذ باللّه، هفتاد سال از خداوند عز و جل دور شده‏اید. قضیه آن سنگ را شنیده‏اید كه به جهنم سرازیر شد؟ پس از هفتاد سال صداى آن از قعر جهنم به گوش رسید. به حسب نقلى حضرت رسول (ص) فرمود پیرمرد هفتاد ساله‏اى بود كه مرد، و در این مدت هفتاد سال رو به جهنم مى‏رفت!(16) مواظب باشید مبادا پنجاه سال، بیشتر یا كمتر، در حوزه‏ها با كد یمین و عرق جبین جهنم كسب نمایید! باید به فكر باشید. در زمینه تهذیب و تزكیه نفس و اصلاح اخلاق برنامه تنظیم كنید؛ استاد اخلاق براى خود معین نمایید؛ جلسه وعظ و خطابه، پند و نصیحت تشكیل دهید. خودرو نمى‏توان مهذب شد. اگر حوزه‏ها همین طور از داشتن مربى اخلاق و جلسات پند و اندرز خالى باشد، محكوم به فنا خواهد بود. چطور شد علم فقه و اصول به مدرّس نیاز دارد، درس و بحث مى‏خواهد، براى هر علم و صنعتى در دنیا استاد و مدرس لازم است، كسى خودرو و خودسر در رشته‏اى متخصص نمى‏گردد، فقیه و عالم نمى‏شود، لیكن علوم معنوى و اخلاقى، كه هدف بعثت انبیا و از لطیفترین و دقیقترین علوم است، به تعلیم و تعلم نیازى ندارد و خودرو و بدون معلم حاصل مى‏گردد؟! كرارا شنیده‏ام سید جلیلى‏(17)معلم اخلاق و معنویات استاد فقه و اصول، مرحوم شیخ انصارى ، بوده است.

انبیاى خدا براى این مبعوث شدند كه آدم تربیت كنند؛ انسان بسازند؛ بشر را از زشتیها، پلیدیها، فسادها و رذایل اخلاقى دور سازند، و با فضایل و آداب حسنه آشنا كنند: بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق. چنین علمى كه خداوند متعال نسبت به آن آن قدر اهتمام داشته كه انبیا را مبعوث فرموده است، اكنون در حوزه‏هاى ما رواجى ندارد، و كسى به طور شایسته به آن اهمیت نمى‏دهد؛ و بر اثر كمبود علوم معنوى و معارف در حوزه‏ها كار به آنجا رسیده كه مسائل مادى و دنیوى در روحانیت رخنه كرده و بسیارى را از معنویت و روحانیت دور داشته است كه اصلا نمى‏دانند روحانیت یعنى چه، یك نفر روحانى چه وظیفه‏اى دارد، چه برنامه‏اى باید داشته باشد.

بعضیها فقط در صددند چند كلمه یاد بگیرند و بروند در محل خود، یا جاى دیگر، دستگاه، جاه و مقامى به چنگ آورند و با دیگران دست و پنجه نرم كنند! مانند آنكه مى‏گفته: بگذار شرح لمعه را بخوانم، مى‏دانم با كدخدا چه كنم! طورى نباشد كه از اوّل نظر و هدف شما از تحصیل گرفتن فلان مسند و به دست آوردن فلان مقام باشد، و بخواهید رئیس فلان شهر یا آقاى فلان ده گردید. ممكن است به این خواسته‏هاى نفسانى و آرزوهاى شیطانى برسید، ولى براى خود و جامعه اسلامى جز زیان و بدبختى چیزى كسب نكرده‏اید. معاویه هم مدت مدیدى رئیس بود؛ ولى براى خود جز لعن و نفرت و عذاب آخرت بهره و نتیجه‏اى نگرفت.

لازم است خود را تهذیب كنید كه وقتى رئیس جامعه یا طایفه‏اى شدید، آنان را نیز تهذیب نمایید. براى اصلاح و ساختن جامعه قدم بردارید؛ هدف شما خدمت به اسلام و مسلمین باشد. اگر براى خدا قدم بردارید، خداوند متعال مقلب القلوب است، دلها را به شما متوجه مى‏سازد: انَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّا. شما در راه خدا زحمت بكشید، فداكارى كنید، خداوند شما را بى اجر نمى‏گذارد؛ اگر در این دنیا نشد، در آخرت پاداش خواهد داد. اگر جزا و پاداش شما را در این عالم نداد چه بهتر. دنیا چیزى نیست. این هیاهوها و شخصیتها چند روز دیگر به پایان مى‏رسد، مانند خوابى از جلو چشم انسان مى‏گذرد، لكن اجر اخروى لا یتناهى و تمام نشدنى خواهد بود.

هشدار به حوزه‏ها

ممكن است دستهاى ناپاكى با سمپاشیها و تبلیغات سوء برنامه‏هاى اخلاقى و اصلاحى را بى‏اهمیت وانمود كرده، منبر رفتن براى پند و موعظه را با مقام علمى مغایر جلوه دهند، و با نسبت دادن منبرى به شخصیتهاى بزرگ علمى، كه در مقام اصلاح و تنظیم حوزه‏ها هستند، آنان را از كار باز دارند. امروز در بعضى حوزه‏ها شاید منبر رفتن و موعظه كردن را ننگ بدانند! غافل از اینكه حضرت امیر، علیه السلام، منبرى بودند، و در منابر مردم را نصیحت فرموده، آگاه، هوشیار و راهنمایى مى‏كردند. سایر ائمه، علیهم السلام، نیز چنین بودند.

شاید عناصر مرموزى این تزریقات سوء را نمودند تا معنویات و اخلاقیات از حوزه‏ها رخت بربندد، و در نتیجه حوزه‏هاى ما فاسد و ساقط گردد؛ دسته‏بندیها، خود خواهیها، نفاقها و اختلافات، در داخل حوزه‏ها، خداى نخواسته، رخنه كند؛ افراد حوزه‏ها به جان هم افتند و در مقابل یكدیگر صف بسته همدیگر را توهین و تكذیب نمایند، و در جامعه اسلامى بى‏آبرو شوند، تا اجانب و دشمنان اسلام بتوانند بر حوزه‏ها دست یابند و آن را از هم بپاشند. بدخواهان مى‏دانند كه حوزه‏ها از پشتیبانى ملتها برخوردار است، و تا روزى كه ملتها پشتیبان آن باشند كوبیدن و از هم پاشاندن آن ممكن نیست.

ولى آن روز كه افراد حوزه‏ها، محصلین حوزه‏ها، فاقد مبانى اخلاقى و آداب اسلامى شده به جان هم افتادند، اختلاف و چند دستگى درست كردند، مهذب و منزه نبودند، به كارهاى زشت و ناپسند دست زدند، قهرا ملت اسلام به حوزه‏ها و روحانیت بدبین شده از حمایت و پشتیبانى آنان دست مى‏كشد، و در نتیجه راه براى اعمال قدرت و نفوذ دشمن باز مى‏گردد. اگر مى‏بینید دولتها از روحانى و مرجعى مى‏ترسند و حساب مى‏برند، براى این است كه از پشتیبانى ملتها برخوردار است؛ و در حقیقت از ملتها مى‏ترسند؛ و احتمال مى‏دهند اگر اهانت، جسارت و تعرض به یك روحانى كردند، ملتها بر آنان شوریده علیه آنان به پا خیزند.

لیكن اگر روحانیون با هم اختلاف كردند و یكدیگر را بدنام نموده و به آداب و اخلاق اسلامى مؤدب نبودند، در جامعه ساقط شده ملت هم از دستشان مى‏رود.(18) (20) ملت انتظار دارند كه شما روحانى و مؤدب به آداب اسلامى باشید؛ حزب اللّه باشید؛ از زرق و برق زندگى و جلوه‏هاى ساختگى آن بپرهیزید؛ در راه پیشبرد آرمان‏هاى اسلامى و خدمت به ملت اسلام از هیچ گونه فداكارى دریغ نورزید؛ در راه خداى تعالى و براى رضایت خاطر او قدم بردارید، و جز به خالق یكتا به احدى توجه نداشته باشید؛ امّا اگر بر خلاف انتظار دیدند به جاى توجه به ما وراء الطبیعه تمام همّ شما دنیاست و همانند دیگران براى جلب منافع دنیوى و شخصى كوشش مى‏كنید، با یكدیگر بر سر دنیا و منافع پست آن دعوا دارید، اسلام و قرآن را، العیاذ باللّه، بازیچه خود قرار داده‏اید، و براى رسیدن به مقاصد شوم و اغراض كثیف و ننگین دنیایى خود دین را به صورت دكانى در آورده‏اید، منحرف مى‏گردند؛ بدبین مى‏شوند. و شما مسئول خواهید بود. اگر بعضى معممین سربار حوزه‏ها روى غرض ورزیهاى شخصى و جلب منافع دنیوى به جان هم افتند، همدیگر را هتك كنند، تفسیق نمایند، هیاهو درست كنند، در تصدى بعضى امور با یكدیگر رقابت نمایند، سر و صدا راه بیندازند، به اسلام و قرآن خیانت كرده‏اند؛ به امانات الهى خیانت ورزیده‏اند. خداى تبارك و تعالى دین مقدس اسلام را به عنوان امانت به دست ما سپرده است؛ این قرآن كریم امانت بزرگ خداست؛ علما و روحانیون امانتدار الهى هستند، و وظیفه دارند این امانت بزرگ را حفظ نموده به آن خیانت نكنند؛ این یكدندگیها و اختلافات شخصى و دنیوى خیانت به اسلام و پیامبر بزرگ اسلام است.

من نمى‏دانم این اختلافات، چند دستگیها و جبهه‏بندیها، براى چه مى‏باشد؟ اگر براى دنیاست، شما كه دنیا ندارید! تازه اگر از لذایذ و منافع دنیوى هم برخوردار بودید جاى اختلافات نبود؛ مگر اینكه روحانى نباشید، و از روحانیت فقط عبا و عمامه‏اى به ارث برده باشید. روحانیى كه با ما وراء الطبیعه ارتباط دارد، روحانیى كه از تعالیم زنده و صفات سازنده اسلام برخوردار است، روحانیى كه خود را پیرو و شیعه على بن ابى طالب علیه السلام مى‏داند، ممكن نیست به مشتهیات دنیا توجهى داشته باشد، چه رسد كه به خاطر آن اختلاف راه بیندازد! شما كه داعیه پیروى از حضرت أمیر المؤمنین (ع) دارید، لااقل در زندگى آن مرد بزرگ كمى مطالعه كنید، ببینید واقعا هیچ گونه پیروى و مشایعتى از آن حضرت مى‏كنید؟ آیا از زهد، تقوى، زندگى ساده و بى‏آلایش آن حضرت چیزى مى‏دانید و به كار مى‏بندید؟ آیا از مبارزات آن بزرگوار با ظلم و بیدادگرى و امتیازات طبقاتى، و دفاع و پشتیبانى بى‏دریغى كه از مظلومین و ستمدیدگان مى‏كرد و دستگیریهایى كه از طبقات محروم و رنجدیده اجتماع مى‏نمود چیزى مى‏فهمید؟ و عمل مى‏كنید؟ آیا معناى شیعه تنها داشتن زىّ ظاهرى اسلام است‏(19)؟ بنابراین، فرق شما با دیگر مسلمانان، كه در داشتن این امور خیلى از شیعه جلوتر و مفیدترند، چه مى‏باشد؟ چه امتیازى بر آنان دارید؟

آنهایى كه امروز قسمتى از جهان را به آتش و خون كشیده كشت و كشتار به راه انداخته‏اند، براى این است كه مى‏خواهند در چپاول ملتها و بلعیدن سرمایه‏ها و دسترنج آنان بر یكدیگر سبقت گیرند، و كشورهاى ضعیف و عقب افتاده را تحت سلطه و اسارت خود درآورند؛ لذا به اسم آزادى، عمران و آبادى، دفاع از استقلال و تمامیت ارضى كشورها، و به عناوین فریبنده دیگر، هر روز در گوشه‏اى از جهان آتش جنگ را شعله‏ور ساخته، میلیونها تُن بمب آتشزا بر سر ملتهاى بى‏پناه فرو مى‏ریزند. این دعوا به حسب منطق اهل دنیا، با آن مغزهاى آلوده، صحیح و به جا مى‏نماید؛ لیكن اختلاف شما طبق منطق آنان نیز جا ندارد. اگر بپرسند چرا دعوا دارید، مى‏گویند فلان مملكت را مى‏خواهیم بگیریم، سرمایه و منافع فلان كشور باید از آن ما باشد. ولى اگر از شما سؤال شود براى چه اختلاف دارید، بر سر چه دعوا مى‏كنید، چه جواب خواهید گفت؟ شما از دنیا چه بهره‏اى دارید كه بر سر آن دعوا داشته باشید؟ درآمد ماهیانه شما، كه آقایان به اسم شهریه به شما مى‏دهند، از پول سیگار دیگران در هر ماه كمتر مى‏باشد! من در روزنامه یا مجله‏اى- كه درست یادم نیست- دیدم بودجه‏اى كه واتیكان براى یك كشیش در واشنگتن مى‏فرستد، یك قلم بسیار درشتى است. حساب كردم دیدم از تمام بودجه‏هایى كه حوزه‏هاى شیعه دارند بیشتر مى‏باشد! آیا شما با این زندگى و وضعى كه دارید صحیح است با هم اختلاف و دوییت داشته باشید و در مقابل هم جبهه بگیرید؟

ریشه تمام اختلافاتى كه فاقد هدف مشخص و مقدسى باشد به حب دنیا برمى‏گردد. و اگر در میان شما هم چنین اختلافاتى وجود دارد، براى آن است كه حب دنیا را از دل بیرون نكرده‏اید. و از آنجا كه منافع دنیا محدود مى‏باشد، هر یك براى به دست آوردن آن با دیگرى به رقابت برمى‏خیزد. شما خواهان فلان مقامید، دیگرى نیز همان مقام را مى‏خواهد، قهرا منجر به حسادت و برخورد مى‏گردد. لیكن مردان خدا، كه حب دنیا را از دل بیرون كرده‏اند، هدفى جز خدا ندارند، هیچ گاه با هم برخورد نداشته چنین مصایب و مفاسدى به بار نمى‏آورند. اگر تمام پیامبران الهى امروز در یك شهر گرد آیند، هرگز با هم دوییت و اختلاف نخواهند داشت؛ زیرا هدف و مقصد یكى است؛ دلها همه متوجه به حق تعالى بوده از حب دنیا خالى است.

اگر اعمال و كردار شما، وضع زندگى و سلوك شما، این طور باشد كه اكنون مشاهده مى‏شود، بترسید از اینكه خداى نخواسته از دنیا بروید و شیعه على بن ابى طالب (ع) نباشید؛ بترسید از اینكه موفق به توبه نگردید، و از شفاعت آن حضرت بى‏نصیب بمانید. پیش از آنكه فرصت از دست برود چاره بیندیشید. از این اختلافات مبتذل و رسوا دست بردارید. این جبهه‏گیریها و دوییتها غلط است. مگر شما اهل دو ملت هستید؟ مگر مذهب شما شعب مختلف دارد؟ چرا متنبه نمى‏شوید؟ چرا با یكدیگر صفا و صداقت و برادرى ندارید؟ آخر چرا؟

این اختلافات خطرناك است؛ مفاسد جبران ناپذیرى بر آن مترتب مى‏گردد: حوزه‏ها را ساقط مى‏گرداند؛ شما را در جامعه ضایع و بى‏آبرو مى‏سازد. این دسته‏بندیها فقط به زیان شما تمام نمى‏شود، تنها براى شما آبرو ریزى بار نمى‏آورد، بلكه به ضرر آبرو و حیثیت یك جامعه، یك ملت، و به زیان اسلام تمام مى‏گردد. اختلافات شما اگر مفاسدى بر آن مترتب شود، گناهى نابخشودنى و در پیشگاه خداوند تبارك و تعالى از بسیارى معاصى اعظم است، براى اینكه جامعه را فاسد كرده راه را براى نفوذ و سلطه دشمن هموار مى‏سازد. شاید دستهاى مرموزى براى برهم زدن حوزه‏هاى علمیه نفاق و اختلاف ایجاد كند و به وسایط مختلف تخم نفاق و شقاق بپاشد، افكار را مسموم و اذهان را مشوب كرده، تكلیف شرعى درست كند و با این تكلیفهاى شرعى در حوزه‏ها فساد برپا نماید، تا بدین وسیله افرادى كه براى آتیه اسلام مفیدند ساقط گردند و نتوانند در آینده به اسلام و جامعه اسلامى خدمت كنند. لازم است آگاه و هوشیار باشید. خود را بازى ندهید كه تكلیف شرعى من چنین اقتضا مى‏كند، وظیفه شرعى من چنین و چنان است. گاهى شیطان براى انسان تكالیف و وظایفى تعیین مى‏نماید؛ گاهى هواها و خواسته‏هاى نفسانى به اسم وظیفه شرعى انسان را به كارهایى وا مى‏دارد. این وظیفه شرعى نیست كه كسى نسبت به مسلمانى اهانت كند؛ از برادر دینى بدگویى نماید. این حب دنیا و حب نفس است؛ این تلقینات شیطان است كه انسان را به این روز سیاه مى‏نشاند؛ این تخاصم تخاصم اهل نار است: انّ ذلك لحقّ تخاصم اهل النّار.(20) در جهنم نزاع و خصومت وجود دارد؛ اهل جهنم نزاع و دعوا مى‏كنند، به هم پنجه مى‏زنند. اگر شما بر سر دنیا دعوا دارید، بدانید كه براى خود جهنم تهیه مى‏كنید و رو به جهنم مى‏روید. امور اخروى دعوا ندارد. اهل آخرت با هم در صلح و صفا هستند؛ قلبهایشان مملو از محبت خدا و بندگان خداست. محبت به خدا موجب محبت به كسانى است كه به خدا ایمان دارند؛ محبت بندگان خدا همان ظل محبت خداوند است؛ سایه محبت اللّه مى‏باشد.

شما با دست خویش آتش روشن نكنید؛ آتش جهنم را شعله‏ور نسازید؛ جهنم با اعمال و كردار زشت انسان روشن مى‏گردد؛ این اعمال بشر چموش است كه آتش افروزى مى‏كند. فرمود: جُزنا و هی خامِدَةٌ(21)

(از جهنم گذشتیم در حالى كه خاموش بود) اگر بشر با اعمال و كردار خویش آتش نیفروزد، جهنم خاموش است. باطن این طبیعت جهنم است؛ اقبال به طبیعت اقبال به جهنم است. وقتى انسان از این جهان به جهان دیگر رخت بربندد و پرده‏ها پس برود، مى‏فهمد كه ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ ایْدیكُمْ. (22)وَجَدُوا ما عَمِ لُوا حاضِراً(23). تمام اعمالى كه در این دنیا از انسان سر مى‏زند در آن جهان دیده مى‏شود؛ در برابر وى مجسم مى‏گردد: فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَهُ.(24) تمام اعمال و كردار و گفتار انسان در جهان دیگر منعكس مى‏گردد. گویى از زندگى ما فیلمبردارى مى‏شود و در آن جهان نشان داده خواهد شد و قابل انكار نخواهد بود. همه اعمال و حركات ما را، علاوه بر شهادت اعضا و جوارح، به ما نشان خواهند داد: قالُوا انْطَقَنَا اللَّه الَّذى انْطَقَ كُلَّ شَی‏ءٍ.(25) در مقابل خداوند كه همه چیز را ناطق و گویا قرار داده نمى‏توانید اعمال زشت خود را انكار كنید و پنهان نمایید.

كمى فكر كنید؛ دور اندیش باشید؛ عواقب امور را بسنجید؛ عقبه‏هاى خطرناكى كه دارید به یاد آورید؛ از فشار قبر، عالم برزخ، مشكلات و شدایدى كه به دنبال آن است غفلت نكنید. اقلا جهنم را باور داشته باشید. اگر انسان واقعا این عقبات خطرناك را باور داشته باشد، روش خود را در زندگى عوض مى‏كند. شما اگر ایمان و یقین به این امور داشته باشید، این گونه رها و آزاد نخواهید زیست؛ قلم، قدم، و زبان خود را حفظ نموده براى اصلاح و تهذیب نفس خود كوشش خواهید كرد.

عنایات الهى‏

خداوند تبارك و تعالى چون به بندگانش عنایت داشته، به آنان عقل داده؛ نیروى تهذیب و تزكیه عنایت فرموده؛ انبیا و اولیا فرستاده، تا هدایت شوند و خود را اصلاح نمایند، و دچار عذاب الیم جهنم نگردند. و اگر این پیشگیریها مایه تنبه و تهذیب انسان نگردید، خداى مهربان از راههاى دیگر او را متنبه مى‏سازد: با گرفتاریهاى گوناگون، ابتلائات، فقر، مرض، آنان را متوجه مى‏نماید. مانند یك طبیب حاذق، یك پرستار ماهر و مهربان، مى‏كوشد كه این بشر مریض را از بیماریهاى خطرناك روحى علاج بخشد.

اگر بنده مورد عنایت حق باشد، این ابتلائات برایش پیش مى‏آید تا بر اثر آن به حق تعالى توجه پیدا كند و مهذب گردد. راه همین است و غیر از این راهى نیست؛ ولى انسان باید با پاى خویش این راه را بپیماید تا نتیجه بگیرد. و اگر از این راه هم نتیجه‏اى به دست نیامد و بشر گمراه معالجه نشد و استحقاق نعمتهاى بهشتى را نیافت، در موقع نزع و جان دادن فشارهایى بر او وارد مى‏كند، بلكه برگردد و متوجه شود. باز هم اگر اثر نبخشید، در قبر و عالم برزخ و در عقبات هولناك بعد از آن، فشارها و عذابهایى وارد مى‏آورد تا پاك و منزه گردد و به جهنم نرود. تمام این‏ها عنایاتى است از جانب حق تعالى كه از جهنمى شدن انسان جلوگیرى نماید. اگر با تمام این عنایات و توجهات حقه بارى تعالى معالجه نشد چه طور؟ ناچار نوبت آخرین علاج كه همانا داغ كردن است مى‏رسد. چه بسا كه انسان مهذب و اصلاح نشود و این معالجات مؤثر واقع نگردد، و محتاج باشد كه خداوند كریم مهربان بنده خود را به آتش اصلاح كند؛ همانند طلایى كه باید در آتش خالص و پاك گردد.

در ذیل آیه شریفه لابِثینَ فیها احْقاباً(26) روایت شده كه این حقب براى اهل هدایت و كسانى است كه اصل ایمانشان محفوظ باشد.(27) براى من و جنابعالى است اگر مؤمن باشیم. هر حقبش چند هزار سال است خدا مى‏داند. مبادا كار به جایى برسد كه دیگر این علاجها مفید و مؤثر واقع نگردد و براى استحقاق و لیاقت نعیم مقیم به آخرین دوا نیاز باشد، و لازم شود كه، خداى نخواسته، انسان مدتى در جهنم برود و در آتش بسوزد تا از رذایل اخلاقى، آلودگى‏هاى روحى، و صفات خبیث شیطانى پاك گردد، لیاقت و استعداد بهره‏مند از جَنّاتٌ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ(28) را بیابد. این تازه مربوط به آن دسته از بندگانى است كه دامنه گناه و معصیت آنان تا آن درجه گسترده نشده باشد كه رحمت و عنایت حق تعالى از آنان بكلى سلب گردد، و هنوز لیاقت ذاتى براى بهشت رفتن داشته باشند. خدا نكند كه انسان بر اثر كثرت معاصى از درگاه حضرت بارى تعالى رانده و مردود گردد و از رحمت الهى محروم شود، كه جز خلود در آتش جهنم راه دیگرى نخواهد داشت. بترسید از اینكه، خداى نخواسته، از رحمت و عنایت الهى محروم گردید و مورد خشم و غضب و عذاب او واقع شوید. مبادا اعمال شما، كردار و گفتار شما، طورى باشد كه توفیقات را از شما سلب كند و جز خلود در نار براى شما راهى نباشد. شما الان یك سنگ گرم را نمى‏توانید دقیقه‏اى میان كف دست نگهدارید؛ از آتش جهنم بپرهیزید.

این آتش‏ها را از حوزه‏ها، از جامعه روحانیت، بیرون بریزید. این اختلاف‏ها، نفاقها، را از قلب خود دور كنید. با خلق خدا حسن سلوك داشته نیكو معاشرت كنید؛ و با نظر عطوفت و مهربانى به آنان بنگرید. البته با گناهكار به خاطر عصیان و طغیانش خوب نباشید، و كار زشت و نادرست او را به رخش بكشید و او را از آن نهى كنید، ولى از هرج و مرج، آشوب و بلوا، خود را بر حذر دارید. با بندگان خوب و صالح خدا نیكى كنید. آنان را كه عالم‏اند به خاطر علمشان، كسانى را كه در صراط هدایت‏اند به خاطر اعمال نیكشان، و آنان را كه جاهل و نادان‏اند چون بندگان خداى‏اند، احترام نمایید؛ خوشرفتارى كنید؛ مهربان باشید؛ صداقت و برادرى داشته باشید. مهذب شوید. شما مى‏خواهید جامعه‏اى را تهذیب و ارشاد كنید، كسى كه نتواند خود را اصلاح و اداره كند چه گونه مى‏خواهد و مى‏تواند دیگران را راهنمایى و اداره نماید؟ اكنون از ماه شعبان چند روزى بیش نمانده است، بكوشید در این چند روز موفق به توبه و اصلاح نفس گردید، و با سلامت نفس وارد ماه مبارك رمضان شوید.

نكاتى از مناجات شعبانیه‏

در این ماه شعبان با مناجات شعبانیه(29)- كه از اول تا آخر این ماه دستور خواندن آن وارد شده- خداى تبارك و تعالى را هیچ مناجات كردید؟

و از مضامین عالى و آموزنده آن در ایمان و معرفت بیشتر نسبت به مقام ربوبیت استفاده نمودید؟ درباره این دعا وارد شده كه این مناجات حضرت امیر، علیه السلام، و فرزندان آن حضرت است؛ و همه ائمه طاهرین، علیهم السلام، با آن خدا را مى‏خوانده‏اند(30). و كمتر دعا و مناجاتى دیده شده كه درباره آن تعبیر شده باشد كه همه ائمه (ع) آن را مى‏خوانده‏اند و با آن خدا را مناجات مى‏كرده‏اند. این مناجات در حقیقت مقدمه‏اى جهت تنبه و آمادگى انسان براى پذیرش وظایف ماه مبارك رمضان مى‏باشد؛ و شاید براى این باشد كه به انسان آگاه ملتفت انگیزه روزه و ثمره پر ارج آن را تذكر دهد. ائمه طاهرین، علیهم السلام، بسیارى از مسائل را با لسان ادعیه بیان فرموده‏اند. لسان ادعیه با لسانهاى دیگرى كه آن بزرگواران داشتند و احكام را بیان مى‏فرمودند خیلى فرق دارد. اكثرا مسائل روحانى، مسائل ماوراء طبیعت، مسائل دقیق الهى و آنچه را مربوط به معرفة اللّه است، با لسان ادعیه بیان فرموده‏اند. ولى ما ادعیه را تا آخر مى‏خوانیم و متأسفانه به این معانى توجه نداریم، و اصولا نمى‏فهمیم چه مى‏خواهند بفرمایند.

در این مناجات مى‏خوانیم: الهى هب لی كمال الانقطاع إلیك؛ و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها إلیك، حتّى تخرق ابصار القلوب حجب النور، فتصل إلى معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلّقة بعزّ قدسك‏(31).

این جمله الهى هب لی كمال الانقطاع إلیك شاید بیانگر این معنا باشد كه مردان آگاه الهى باید پیش از فرارسیدن ماه مبارك رمضان خود را براى صومى كه در حقیقت انقطاع و اجتناب از لذات دنیاست (و این اجتناب به طور كامل همان انقطاع إلى اللّه مى‏باشد.) آماده و مهیا كنند. كمال انقطاع به این سادگى حاصل نمى‏شود. احتیاج فوق العاده به تمرین، زحمت، ریاضت، استقامت و ممارست، دارد تا بتواند با تمام قوا از ما سوى اللّه منقطع گردد و به غیر خداوند توجهى نداشته باشد. تمام صفات وارسته انسانى در انقطاع كامل إلى اللّه نهفته است. و اگر كسى بدان دست یافت، به سعادت بزرگى نایل شده است. لیكن با كوچكترین توجه به دنیا محال است انقطاع إلى اللّه تحقق یابد. و كسى كه بخواهد روزه ماه مبارك رمضان را با آن آدابى كه از او خواسته‏اند انجام دهد، لازم است انقطاع كامل داشته باشد تا بتواند مراسم و آداب مهمانى را به جا آورد، و به مقام میزبان تا آنجا كه ممكن است عارف گردد. طبق فرمایش حضرت رسول اكرم (ص) (به حسب خطبه‏اى كه به آن حضرت منسوب است) همه بندگان در ماه مبارك رمضان به مهمانى خداوند تعالى دعوت شده‏اند و مهمان پروردگار خود مى‏باشند. آنجا كه مى‏فرماید: ایّها الناس، إنه قد اقبل الیكم شهر اللّه ... و قد دعیتم فیه إلى ضیافة اللّه.(32) شما در این چند روزى كه به ماه مبارك رمضان مانده به فكر باشید؛ خود را اصلاح كرده توجه به حق تعالى پیدا نمایید؛ از كردار و رفتار ناشایسته خود استغفار كنید؛ اگر خداى نخواسته گناهى مرتكب شده‏اید، قبل از ورود به ماه مبارك رمضان توبه نمایید؛ زبان را به مناجات حق تعالى عادت دهید. مبادا در ماه مبارك رمضان از شما غیبتى، تهمتى، و خلاصه گناهى، سربزند، و در محضر ربوبى با نعم الهى و در مهمانسراى بارى تعالى آلوده به معاصى باشید.

شما در این ماه شریف به ضیافت حق تعالى دعوت شده‏اید: دعیتم فیه إلى ضیافة اللّه خود را براى مهمانى باشكوه حضرت حق آماده سازید. لا اقل به آداب صورى و ظاهرى روزه پایبند باشید. (آداب حقیقى باب دیگرى است كه به زحمت و مراقبت دایم نیاز دارد.) معناى روزه فقط خوددارى و امساك از خوردن و آشامیدن نمى‏باشد؛ از معاصى هم باید خوددارى كرد. این از آداب اولیه روزه مى‏باشد كه براى مبتدیهاست. (آداب روزه براى مردان الهى كه مى‏خواهند به معدن عظمت برسند غیر از این مى‏باشد.) شما اقلا به آداب اولیه روزه عمل نمایید؛ و همان طور كه شكم را از خوردن و آشامیدن نگه مى‏دارید، چشم و گوش و زبان را هم از معاصى باز دارید. از هم اكنون بنا بگذارید كه زبان را از غیبت، تهمت، بدگویى و دروغ نگه داشته، كینه، حسد، و دیگر صفات زشت شیطانى را از دل بیرون كنید. اگر توانستید، انقطاع إلى اللّه حاصل نمایید؛ اعمال خود را خالص و بى‏ریا انجام دهید؛ از شیاطین انس و جن منقطع شوید؛ لیكن به حسب ظاهر از رسیدن و دست یافتن به چنین سعادت ارزنده‏اى مأیوس مى‏باشیم؛ اقلا سعى كنید روزه شما مشفوع به محرمات نباشد.

در غیر این صورت اگر روزه شما صحیح شرعى باشد، مقبول الهى نبوده بالا نمى‏رود. بالا رفتن عمل و مقبولیت آن، با صحت شرعى خیلى تفاوت دارد. اگر با پایان یافتن ماه مبارك رمضان، در اعمال و كردار شما هیچ گونه تغییرى پدید نیامد و راه و روش شما با قبل از ماه صیام فرقى نكرد، معلوم مى‏شود روزه‏اى كه از شما خواسته‏اند محقق نشده است؛ آنچه انجام داده‏اید روزه عامه حیوانى بوده است.

در این ماه شریف، كه به مهمانسراى الهى دعوت شده‏اید، اگر به حق تعالى معرفت پیدا نكردید یا معرفت شما زیادتر نشد، بدانید در ضیافة اللّه درست وارد نشدید و حق ضیافت را به جا نیاوردید. نباید فراموش كنید كه در ماه مبارك، كه شهر اللّه مى‏باشد و درهاى رحمت الهى به روى بندگان باز است و شیاطین و اهریمنان- به حسب روایت- (33) در غل و زنجیر به سر مى‏برند، اگر شما نتوانید خود را اصلاح و مهذب نمایید، نفس اماره را تحت مراقبت و كنترل خود درآورید، هواهاى نفسانیه را زیر پا گذاشته علاقه و ارتباط خویش را با دنیا و مادیت قطع كنید، بعد از پایان یافتن شهر صیام مشكل است بتوانید این مسائل را به مرحله عمل درآورید. بنابراین، از فرصت استفاده كنید و پیش از آنكه این فیض عظمى سپرى گردد، در مقام اصلاح، تزكیه و تصفیه امور خود برآیید؛ خود را براى انجام وظایف ماه صیام آماده و مهیا سازید. طورى نباشد كه پیش از فرارسیدن شهر رمضان همانند ساعت به دست شیطان كوك شده در این یك ماه كه شیاطین در زنجیرند شما به طور خودكار به معاصى و اعمال خلاف دستورات اسلام مشغول گردید! گاهى انسان عاصى و گناهكار بر اثر دورى از حق و كثرت معصیت آنچنان در تاریكى و نادانى فرو مى‏رود كه دیگر نیازى به وسوسه شیطان ندارد، خود به رنگ شیطان در مى‏آید.

صبغة اللّه‏(34) مقابل صبغه شیطان است. و كسى كه دنبال هواى نفس رفت و از شیطان متابعت كرد، بتدریج به صبغه او درمى‏آید. شما تصمیم بگیرید لا اقل در این یك ماه از خود مراقبت به عمل آورید؛ از گفتار و كردارى كه خداوند تبارك و تعالى راضى نیست اجتناب ورزید. از هم اكنون در همین مجلس با خداى خود عهد ببندید كه در ماه مبارك رمضان از غیبت، تهمت، و بدگویى نسبت به دیگران، خوددارى كنید. زبان، چشم، دست، گوش، و سایر اعضا و جوارح، را تحت اراده خود درآورید.

اعمال و اقوال خود را مراقبت نمایید، شاید همین عمل شایسته موجب گردد كه خداوند تبارك و تعالى به شما توجه فرموده توفیق عنایت كند؛ و پس از سپرى شدن شهر صیام كه شیاطین از زنجیر رها مى‏گردند شما اصلاح شده باشید و دیگر فریب شیطان را نخورید و مهذب گردید. باز تكرار مى‏كنم تصمیم بگیرید در این سى روز ماه مبارك رمضان مراقب زبان، چشم، گوش، و همه اعضا و جوارح خود باشید، و دایما متوجه باشید این عملى كه مى‏خواهید انجام دهید، این سخنى كه مى‏خواهید بر زبان آورید، این مطلبى كه دارید استماع مى‏كنید، از نظر شرع چه حكمى دارد؟ این آداب اولى و ظاهرى صوم است؛ اقلا به این آداب ظاهرى صوم پابند باشید. اگر دیدید كسى مى‏خواهد غیبت كند، جلوگیرى كنید و به او بگویید ما متعهد شده‏ایم كه در این سى روز رمضان از امور محرمه خود دارى ورزیم. و اگر نمى‏توانید او را از غیبت باز دارید، از آن مجلس خارج شوید؛ ننشینید و گوش كنید. مسلمین باید از شما در امان باشند. كسى كه دیگر مسلمانان از دست و زبان و چشم او در امان نباشند، در حقیقت مسلمان نیست (35)؛ مسلمان ظاهرى و صورى مى‏باشد؛ لا اله الاّ اللّه صورى گفته است. اگر، خداى نخواسته، خواستید به كسى جسارت كنید، اهانت نمایید، مرتكب غیبت شوید، بدانید كه در محضر ربوبى هستید؛ مهمان خداى متعال مى‏باشید، و در حضور حق تعالى به بندگان او اسائه ادب مى‏كنید؛ و اهانت به بنده خدا اهانت به خداست. اینان بندگان خدا هستند؛ خصوصا اگر اهل علم بوده در صراط علم و تقوى باشند. گاهى مى‏بینى كه انسان به واسطه این امور به جایى مى‏رسد كه در وقت مرگ خدا را تكذیب مى‏كند! آیات الهى را منكر مى‏گردد: ثُمَّ كانَ عاقبةُ الّذین اساؤا السّواى أن كَذَّبوا ب‏آیاتِ اللَّه و كانوا بها یَسْتَهْزِؤن(36) این امور بتدریج واقع مى‏شود. امروز یك نظر غیر صحیح، فردا یك كلمه غیبت، و روز دیگر اهانتى به مسلمان و ... كم كم این معاصى در قلب انباشته مى‏گردد، و قلب را سیاه كرده انسان را از معرفة اللّه باز مى‏دارد؛ تا به آنجا مى‏رسد كه همه چیز را انكار كرده حقایق را تكذیب مى‏نماید.

طبق بعضى آیات، به تفسیر برخى از روایات، اعمال انسان به رسول خدا (ص) و ائمه طاهرین (ع) عرضه مى‏شود (37)و از نظر مبارك آنان مى‏گذرد. وقتى كه آن حضرت به اعمال شما نظر كنند و ببینند كه از خطا و گناه انباشته است، چه قدر ناراحت و متأثر مى‏گردند؟ نخواهید كه رسول خدا ناراحت و متأثر شوند؛ راضى نشوید كه قلب مبارك آن حضرت شكسته و محزون گردد. وقتى آن حضرت مشاهده كند كه صفحه اعمال شما مملو از غیبت و تهمت و بدگویى نسبت به مسلمان مى‏باشد و تمام توجه شما هم به دنیا و مادیت است و قلوب شما از بغض، حسد، كینه و بدبینى به یكدیگر لبریز شده، ممكن است در حضور خداى تبارك و تعالى و ملائكة اللّه خجل گردد كه امت و پیروان او نسبت به نعم الهى ناسپاس بوده و این گونه افسار گسیخته و بى‏پروا به امانات خداوند تبارك و تعالى خیانت مى‏كنند. فردى كه به انسان مربوط است، اگر چه نوكر انسان باشد، اگر خلافى مرتكب شد، مایه خجلت انسان مى‏گردد. شما مربوط به رسول اللّه (ص) هستید، شما با ورود به حوزه‏هاى علمیه خود را به فقه اسلام، رسول اكرم، و قرآن كریم مرتبط ساخته‏اید، اگر عمل زشتى مرتكب شدید، به آن حضرت برمى‏خورد، بر ایشان گران مى‏آید؛ ممكن است خداى نخواسته شما را نفرین كند. راضى نشوید كه رسول خدا (ص) و ائمه اطهار، علیهم السّلام، نگران و محزون گردند.

قلب انسان مانند آینه صاف و روشن است، و بر اثر توجه فوق العاده به دنیا و كثرت معاصى كدر مى‏شود؛ ولى اگر انسان لا اقل صوم را براى حق تعالى خالص و بى‏ریا انجام دهد (نمى‏گویم عبادات دیگر خالص نباشد، همه عبادات لازم است خالص و بى‏ریا انجام گیرد.) این عبادت را كه اعراض از شهوات، اجتناب از لذات، و انقطاع از غیر خداست در این یك ماه بخوبى انجام دهد، شاید تفضل الهى شامل حال او شده آینه قلبش از سیاهى و كدورت زدوده گردد؛ و امید است كه او را از عالم طبیعت و لذات دنیوى منحرف و منصرف سازد؛ و آن گاه كه مى‏خواهد وارد شب قدر شود، نورانیتهایى كه در آن شب براى اولیا و مؤمنین حاصل مى‏شود به دست آورد.

و جزاى چنین روزه‏اى خداست؛ چنانكه فرموده است: الصّوم لی و انا اجزى به. (40) چیز دیگر نمى‏تواند پاداش چنین روزه‏اى باشد. جنات نعیم در مقابل روزه او بى‏ارزش بوده نمى‏تواند پاداش آن به حساب آید. ولى اگر بنا باشد كه انسان به اسم روزه دهان را از مطعومات ببندد و به غیبت مردم باز كند و شبهاى ماه مبارك رمضان، كه مجالس شب نشینى گرم و دایر بوده وقت و فرصت بیشترى است، با غیبت، تهمت و اهانت به مسلمانان به سحر انجامد، چیزى عاید او نمى‏شود و اثرى بر آن مترتب نمى‏گردد.

بلكه چنین روزه‏دارى آداب مجلس مهمانى حق را رعایت نكرده، حق ولینعمت خود را ضایع نموده است- ولینعمتى كه پیش از آفرینش انسان، همه گونه وسایل زندگى و آسایش را براى او فراهم كرده؛ اسباب تكامل را تهیه دیده است؛ انبیا را براى هدایت فرستاده؛ كتابهاى آسمانى نازل فرموده است؛ براى رسانیدن انسان به معدن عظمت و نور ابهج قدرت داده؛ عقل و ادراك عنایت كرده؛ كرامتها فرموده است، و اكنون از بندگانش دعوت به عمل آورده كه به مهمانخانه او وارد شده بر خوان نعمت او بنشینند، و شكر و سپاس حضرتش را تا آنجا كه از دست و زبان آنان برمى‏آید ادا نمایند. آیا صحیح است كه بندگان از خوان نعمت او بهره‏مند گردند، از وسایل و اسباب آسایشى كه در اختیار آنان قرار داده استفاده كنند، و با مولى و میزبان خود مخالفت ورزند و بر ضد او قیام نمایند؟

اسباب و وسایلى كه او به آنان ارزانى داشته علیه او و بر خلاف خواست او به كار برند؟ آیا این ناسپاسى و نمك ناشناسى نیست كه انسان سر سفره مولاى خویش بنشیند، و با اعمال و كردار گستاخانه و بى‏ادبانه خود نسبت به میزبان محترم كه ولینعمت او مى‏باشد اهانت و جسارت كند، كارهایى را كه نزد میزبان زشت و قبیح است مرتكب گردد؟

مهمان باید لا اقل میزبان را بشناسد و به مقام او معرفت داشته باشد، و به آداب و رسوم مجلس آشنا بوده سعى كند عملى بر خلاف اخلاق و نزاكت از او سرنزند. مهمان خداوند متعال باید به مقام خداوندى حضرت ذى الجلال عارف باشد- مقامى كه ائمه، علیهم السّلام، و انبیاى بزرگ الهى همیشه دنبال معرفت بیشتر و شناخت كامل آن بوده‏اند و آرزو داشتند كه به چنین معدن نور و عظمتى دست یابند. و أنر أبصار قلوبنا بضیاء نظرها إلیك، حتّى تخرق أبصار القلوب حجب النّور فتصل إلى معدن العظمة. ضیافة اللّه همان معدن عظمت است. خداوند تبارك و تعالى براى ورود به معدن نور و عظمت از بندگانش دعوت فرموده است، لیكن بنده اگر لایق نباشد نمى‏تواند به چنین مقام با شكوه و مجللى وارد گردد. خداوند تعالى بندگان را به همه خیرات و مبرّات و بسیارى از لذات معنوى و روحانى دعوت فرموده است، ولى اگر آنان براى حضور در چنین مقامات عالیه‏اى آمادگى نداشته باشند، نمى‏توانند وارد آن شوند. با آلودگى‏هاى روحى، رذایل اخلاقى، معاصى قلبیه و قالبیه، چه گونه مى‏توان در محضر ربوبى حضور یافت و در مهمانسراى رب الارباب كه معدن العظمة مى‏باشد وارد شد؟

لیاقت مى‏خواهد؛ آمادگى لازم است. با روسیاهیها و قلبهاى آلوده كه به حجابهاى ظلمانى پوشیده شده است این معانى و حقایق روحانى را نمى‏توان درك كرد. باید این حجابها پاره گردد و این پرده‏هاى تاریك و روشنى كه بر قلبها كشیده شده و مانع وصال إلى اللّه گردیده كنار رود، تا بتوان در مجلس نورانى و با شكوه الهى وارد شد.

حجابهاى انسان‏

توجه به غیر خدا انسان را به حجابهاى ظلمانى و نورانى محجوب مى‏نماید. كلیه امور دنیوى اگر موجب توجه انسان به دنیا و غفلت از خداوند متعال شود، باعث حجب ظلمانى مى‏شود. تمام عوالم اجسام حجابهاى ظلمانى مى‏باشد. و اگر دنیا وسیله توجه به حق و رسیدن به دار آخرت، كه دار التشریف است، باشد، حجابهاى ظلمانى به حجب نورانى مبدل مى‏گردد. و كمال انقطاع آن است كه تمام حجب ظلمانى و نورانى پاره و كنار زده شود، تا به مهمانسراى الهى كه معدن عظمت است بتوان وارد گردید. لهذا در این مناجات از خداوند متعال بینایى و نورانیت قلبى طلب مى‏كنند، تا بتوانند حجب نورانى را دریده به معدن عظمت برسند: حتّى تخرق أبصار القلوب حجب النّور، فتصل إلى معدن العظمة.

ولى كسى كه هنوز حجابهاى ظلمانى را پاره نكرده، كسى كه تمام توجه او به عالم طبیعت است و، العیاذ باللّه، منحرف عن اللّه مى‏باشد، و اصولا از ماوراء دنیا و عالم روحانیت بیخبر بوده و منكوس إلى الطبیعه است، و هیچ گاه در مقام [این ]برنیامده كه خود را تهذیب كند، حركت و نیروى روحانى و معنوى در خویشتن ایجاد نماید، و پرده‏هاى سیاهى را كه روى قلب او سایه افكنده كنار زند، در اسفل سافلین كه آخرین حجب ظلمانیست قرار دارد: ثُمَّ رَدَدْناهُ اسْفَلَ سافلین‏(38). در صورتى كه خداوند عالم بشر را در عالیترین مرتبه و مقام آفریده است: لَقَدْ خَلَقْنَا الانسانَ فی احْسَنِ تَقویمٍ.(39) كسى كه از هواى نفس پیروى مى‏كند و از روزى كه خود را شناخته به غیر عالم ظلمانى طبیعت توجهى ندارد و هیچ‏گاه فكر نمى‏كند كه ممكن است غیر از این دنیاى آلوده تاریك جا و منزل دیگرى هم وجود داشته باشد، در حجاب ظلمانى فرو رفته، مصداق اخْلَدَ الى الارْضِ و اتَّبَعَ هواه‏(40) گردیده است. او با آن قلب آلوده به گناهى كه در پرده ظلمانى پوشیده شده و روح گرفته‏اى كه بر اثر كثرت گناه و معصیت از حق تعالى دور گشته، آن هوا پرستیها و دنیا طلبیهایى كه عقل و چشم حقیقت بین او را كور كرده است، نمى‏تواند از حجابهاى ظلمانى برهد، چه رسد اینكه حجب نورانى را پاره كرده انقطاع إلى اللّه حاصل نماید. او خیلى معتقد باشد كه مقام اولیاى خدا را منكر نشود؛ عوالم برزخ، صراط، معاد، قیامت، حساب، كتاب، بهشت و جهنم را افسانه نخواند. انسان بر اثر معاصى و دلبستگى به دنیا بتدریج این حقایق را منكر مى‏گردد؛ مقامات اولیا را انكار مى‏كند، با اینكه مقامات اولیا بیش از این چند جمله‏اى كه در دعا و مناجات وارد شده نمى‏باشد.



علم و ایمان‏

گاهى مى‏بینى كه به این واقعیات علم دارد، لیكن ایمان ندارد.

مرده‏شوى از مرده نمى‏ترسد، زیرا یقین دارد كه مرده قدرت اذیت و آزار ندارد؛ آن وقت كه زنده بود و روح در بدن داشت كارى از او ساخته نبود، چه رسد اكنون كه قالب تهى كرده است؛ ولى آنان كه از مرده مى‏ترسند براى این است كه به این حقیقت ایمان ندارند؛ فقط علم دارند. به خدا و روز جزا عالم‏اند، ولى یقین ندارند؛ از آنچه عقل درك كرده قلب بیخبر است. طبق برهان مى‏دانند خدایى است و معاد و قیامتى در كار است، ولى همین برهان عقلى ممكن است حجاب قلب شده نگذارد نور ایمان بر قلب بتابد؛ تا خداوند متعال او را از ظلمات و تاریكیها خارج كرده به عالم نور و روشنایى وارد سازد: اللَّه وَلِىُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النُّورِ.(41) و آنكه خداوند تبارك و تعالى ولىّ او بوده و او را از ظلمات خارج ساخته است، دیگر مرتكب گناه نمى‏شود؛ غیبت نمى‏كند؛ تهمت نمى‏زند؛ به برادر ایمانى كینه و حسد نمى‏ورزد؛ و در قلب خویش احساس نورانیت كرده، به دنیا و ما فیها ارج نمى‏نهد. چنانكه حضرت امیر (ع) فرمود: اگر تمام دنیا و ما فیها را به من بدهند كه پوست جوى از دهان مورچه‏اى جابرانه و بر خلاف عدالت بگیرم، هرگز نمى‏پذیرم.(42)

ولى بعضى از شماها همه چیز را پایمال مى‏كنید؛ از بزرگان اسلام غیبت مى‏نمایید. اگر دیگران نسبت به بقال و عطار سر كوچه بدگویى و غیبت مى‏كنند، اینان به علماى اسلام نسبتهاى ناروا داده اهانت و جسارت مى‏نمایند؛ زیرا ایمان راسخ نشده و كیفر اعمال و كردار خود را باور ندارند.

و عصمت غیر از ایمان كامل نمى‏باشد معناى عصمت انبیا و اولیا این نیست كه مثلا جبرئیل دست آنان را بگیرد. البته اگر جبرئیل دست شمر را هم بگیرد هرگز مرتكب گناه نمى‏شود! بلكه عصمت زاییده ایمان است. اگر انسان به حق تعالى ایمان داشته باشد و با چشم قلب خداوند متعال را مانند خورشید ببیند، امكان ندارد مرتكب گناه و معصیت گردد.

چنانكه در مقابل یك مقتدر مسلح عصمت پدید مى‏آید. این خوف از اعتقاد به حضور است كه انسان را از وقوع در گناه حفظ مى‏كند.

معصومین، علیهم السّلام، بعد از خلقت از طینت پاك، بر اثر ریاضت و كسب نورانیت و ملكات فاضله همواره خود را در محضر خداوند تعالى، كه همه چیز را مى‏داند و به همه امور احاطه دارد، مشاهده مى‏كنند؛ و به معناى لا اله الاّ اللّه ایمان داشته، باور دارند كه غیر از خدا همه كس و همه چیز فانى بوده در سرنوشت انسان نمى‏تواند نقش داشته باشد: كُلُّ شَی‏ءٍ هالِكٌ الاّ وَجْهَهُ.(43) اگر انسان یقین كند و ایمان بیاورد كه تمام عوالم ظاهر و باطن محضر ربوبى است و حق تعالى در همه جا حاضر و ناظر است، با حضور حق و نعمت حق امكان ندارد مرتكب گناه شود. انسان در مقابل یك بچه ممیز گناه نمى‏كند، كشف عورت نمى‏نماید، چطور شد كه در مقابل حق تعالى و در محضر ربوبیت كشف عورات مى‏كند، از هیچ جنایتى واهمه و مضایقه ندارد. براى این است كه به حضور كودك ایمان دارد، ولى به محضر ربوبیت اگر علم داشته باشد ایمان ندارد؛ بلكه بر اثر كثرت معاصى كه قلب او تاریك و سیاه شده این گونه مسائل و حقایق را اصلا نمى‏تواند بپذیرد؛ احتمال صحت و واقعیت آن را هم شاید نمى‏دهد. واقعا اگر انسان احتمال بدهد- لازم نیست یقین داشته باشد- كه این خبرهایى كه در قرآن كریم آمده، وعده‏ها، وعیدهایى كه داده شده راست است، كه در اعمال و كردار خود تجدید نظر نموده، این طور افسار گسیخته و بى‏پروا پیش نمى‏تازد. شما اگر احتمال بدهید كه در مسیرى درنده‏اى وجود دارد و ممكن است اذیتى به شما برساند، یا شخص مسلحى ایستاده كه شاید متعرض شما گردد، از پیمودن آن راه خوددارى ورزیده توقف مى‏كنید، و در مقام تحقیق و صحت و سقم آن برمى‏آیید.

آیا ممكن است كسى وجود جهنم و خلود در نار را احتمال دهد، مع الوصف مرتكب خلاف شود؟ آیا مى‏توان گفت كسى خداوند متعال را حاضر و ناظر دانسته خود را در محضر ربوبى مشاهده كند، و احتمال دهد كه براى گفتار و كردار او جزایى باشد، حساب و عقابى باشد و در این دنیا هر كلمه‏اى كه مى‏گوید، هر قدمى كه برمى‏دارد، هر عملى كه مرتكب مى‏شود، ثبت و ضبط گردیده ملائكة اللّه كه رقیب و عتیدند(44)مراقب او هستند و تمام اقوال و اعمال او را ثبت مى‏كنند، و در عین حال از ارتكاب اعمال خلاف باكى نداشته باشد؟ درد اینجاست كه احتمال وقوع این حقایق هم داده نمى‏شود. از راه و روش و كیفیت سلوك بعضیها به دست مى‏آید كه احتمال وجود عالم ماوراء طبیعت را نمى‏دهند. چون صرف احتمال كافى است كه انسان را از خیلى امور ناشایسته باز دارد. [قدم اوّل در تهذیب ]

تا كى مى‏خواهید در خواب غفلت به سر برید، و در فساد و تباهى غوطه‏ور باشید؟ از خدا بترسید؛ از عواقب امور بپرهیزید؛ از خواب غفلت بیدار شوید. شما هنوز بیدار نشده‏اید؛ هنوز قدم اول را برنداشته‏اید. قدم اول در سلوك یقظه(45) است. ولى شما در خواب به سر مى‏برید؛ چشمها باز و دلها در خواب فرو رفته است. اگر دلها خواب آلود و قلبها بر اثر گناه سیاه و زنگ زده نمى‏بود، این طور آسوده خاطر و بیتفاوت به اعمال و اقوال نادرست ادامه نمى‏دادید. اگر قدرى در امور اخروى و عقبات هولناك آن فكر مى‏كردید، به تكالیف و مسئولیتهاى سنگینى كه بر دوش شماست بیشتر اهمیت مى‏دادید.

شما عالم دیگرى هم دارید؛ معاد و قیامتى نیز براى شما هست (مثل سایر موجودات كه عود و رجعت ندارند نمى‏باشید.) چرا عبرت نمى‏گیرید؟ چرا بیدار و هوشیار نمى‏شوید؟ چرا این قدر با خاطر آسوده به غیبت و بدگویى نسبت به برادران مسلمان خود مى‏پردازید، و یا استماع مى‏كنید؟ هیچ مى‏دانید این زبانى كه براى غیبت دراز مى‏شود در قیامت زیر پاى دیگران كوبیده مى‏گردد؟ آیا خبر دارید كه الغیبة ادام كلاب النّار(46).

هیچ فكر كرده‏اید كه این اختلافات، عداوتها، حسدها، بدبینیها، خودخواهیها، و غرور و تكبر، چه عواقب سوئى دارد؟ آیا مى‏دانید عاقبت این اعمال رذیله و محرمه جهنم بوده، ممكن است خداى نخواسته به خلود در نار منجر شود؟

خدا نكند انسان به امراض بیدرد مبتلا گردد. مرضهایى كه درد دارد انسان را وادار مى‏كند كه در مقام علاج برآید؛ به دكتر و بیمارستان مراجعه كند؛ لیكن مرضى كه بیدرد است و احساس نمى‏شود بسیار خطرناك مى‏باشد. وقتى انسان خبردار مى‏گردد كه كار از كار گذشته است.

مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود: بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامى‏داشت؛ ولى چه توان كرد كه این امراض خطرناك درد ندارد. مرض غرور و خودخواهى بیدرد است. معاصى دیگر بدون ایجاد درد قلب و روح را فاسد مى‏سازد. این مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذتبخشى نیز دارد: مجالس و محافلى كه به غیبت مى‏گذرد خیلى گرم و شیرین است! حب نفس و حب دنیا كه ریشه همه گناهان است‏(47) لذتبخش مى‏باشد. مستسقى (48) از آب تلف مى‏شود، ولى تا آخرین نفس از آشامیدن آن لذت مى‏برد. و قهرا اگر انسان از مرضى لذت برد و درد هم نداشت، دنبال معالجه نخواهد رفت؛ و هر چه به او اعلام خطر كنند كه این كشنده است، باور نخواهد كرد. اگر انسان به مرض دنیاپرستى و هواخواهى مبتلا شد، محبت دنیا قلب او را فراگرفت، از غیر دنیا و ما فیها بیزار مى‏شود؛ العیاذ باللّه نسبت به خدا و بندگان خدا و به پیامبران و اولیاى الهى و ملائكة اللّه دشمنى مى‏ورزد، و احساس حقد و كینه مى‏كند؛ و آن گاه كه فرشتگان به امر خداى سبحان براى گرفتن جان او مى‏آیند، سخت احساس تنفر و انزجار مى‏كند، زیرا مى‏بیند كه خداوند و ملائكة اللّه مى‏خواهند او را از محبوبش (دنیا و امور دنیوى) جدا سازند؛ و ممكن است با عداوت و دشمنى حضرت حق تعالى از دنیا برود. یكى از بزرگان قزوین، رحمه اللّه تعالى، نقل مى‏كرد كه [به ]بالین مردى كه در حال احتضار بود حاضر شدم. در آخرین دقایق زندگى چشم باز كرد و گفت: ظلمى كه خدا به من كرد، هیچكس نكرده است! زیرا با چه خون جگرى این بچه‏ها را پرورش داده بزرگ كرده‏ام؛ اكنون مى‏خواهد مرا از آنان جدا سازد! آیا ظلمى بالاتر از این مى‏شود؟ اگر انسان خود را مهذب نكند و از دنیا منصرف نسازد و حبّ آن را از دل بیرون ننماید، بیم آن مى‏رود كه هنگام مرگ با قلبى لبریز از بغض و كینه نسبت به خداوند و اولیاى او جان سپرد. با چنین سرنوشت شومى دست به گریبان است. آیا این بشر افسار گسیخته اشرف مخلوقات است، یا در حقیقت شرّ مخلوقات مى‏باشد؟ وَ الْعَصْرِ انَّ الانْسانَ لَفى خُسْر الاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ(49)در این سوره فقط مؤمنین را كه داراى عمل صالح‏اند استثنا فرموده است. و عمل صالح عملى است كه با روح سازش داشته باشد. ولى مى‏بینى كه بسیارى از اعمال انسان با جسم سازش دارد. تواصى هم در كار نیست. اگر بنا باشد حبّ دنیا و حبّ نفس بر شما غلبه كند و نگذارد حقایق و واقعیات را درك كنید، عمل خود را براى خدا خالص گردانید، شما را از تواصى به حق و تواصى به صبر باز دارد، سدّ راه هدایت شما گردد، در خسران قرار گرفته‏اید؛ خسر الدنیا و الآخره هستید. زیرا جوانى را داده‏اید، از نعمتهاى جنت و مزایاى اخروى نیز محروم مانده‏اید، و دنیایى هم ندارید. دیگران اگر به بهشت الهى راه ندارند، درهاى رحمت خداوندى به روى آنان بسته شده و در آتش جهنم مخلد خواهند بود، اقلا دنیایى دارند؛ از مزایاى دنیوى برخوردارند؛ ولى شما ...

بپرهیزید از اینكه خداى نخواسته حبّ دنیا و حبّ نفس بتدریج در شما رو به فزونى نهد، و كار به آنجا رسد كه شیطان بتواند ایمان شما را بگیرد.

گفته مى‏شود تمام كوشش شیطان براى ربودن ایمان است.(50)تمام وسایل و جدّیتهاى شبانه‏روزى او براى این است كه ایمان انسان را برباید.

كسى سند نداده كه ایمان شما ثابت بماند. شاید ایمان مستودع باشد(51)، (54) و آخر كار شیطان از شما بگیرد، و با عداوت خداوند تبارك و تعالى و اولیاى او از دنیا بروید. یك عمر از نعمتهاى الهى استفاده كرده، سر سفره امام زمان (ع) نشسته، و آخر كار خداى نخواسته بى‏ایمان و با دشمنى با ولینعمت خود جان بسپرید.

بكوشید اگر علقه، ارتباط، و محبتى به دنیا دارید، قطع نمایید. این دنیا با تمام زرق و برق ظاهریش ناچیزتر از آن است كه قابل محبت باشد، چه رسد كه انسان از همین مظاهر زندگى هم محروم باشد. شما از دنیا چه دارید كه به آن دل ببندید؟ شمایید و این مسجد و محراب و مدرسه و یا كنج خانه؛ آیا صحیح است كه بر سر مسجد و محراب با یكدیگر رقابت كرده ایجاد اختلاف نمایید و جامعه را فاسد كنید؟ و تازه اگر همانند اهل دنیا داراى زندگى مرفه و مجللى باشید و خداى نخواسته، عمر خود را با عیش و نوش سپرى سازید، پس از پایان عمر مى‏بینید كه همانند خواب خوشى گذشته است، ولى عقوبات و مسئولیاتش همیشه گریبانگیر شما خواهد بود. این زندگى زودگذر بظاهر شیرین (بنابر این كه خیلى شیرین بگذرد) در مقابل عذاب غیر متناهى چه ارزشى دارد؟ عذاب اهل دنیا گاهى نامتناهى است. تازه اهل دنیا كه خیال مى‏كنند به دنیا دست یافته و از تمام مزایا و منافع آن بهره‏مندند، دچار غفلت و اشتباه مى‏باشند. هر كسى دنیا را از دریچه محیط و محل زیست خود مى‏نگرد، و خیال مى‏كند دنیا همان است كه او دارد. این عالم اجسام وسعیتر از آن است كه بشر تصور كرده بر آن دست یافته، و آن را كشف و سیر مى‏نماید. این دنیا با تمام این ابزار و وسایل در روایت وارد شده كه ما نظر إلیها نظر رحمة(52)بنا بر این باید دید عالم دیگر كه خداوند تبارك و تعالى به آن نظر رحمت فرموده چه گونه مى‏باشد.

معدن عظمت كه انسان را به آن فرا مى‏خواند چیست و چه گونه است.

بشر كوچكتر از آن است كه بفهمد معدن عظمت چه مى‏باشد.

شما اگر نیت خود را خالص كنید، عمل خود را صالح نمایید، حبّ نفس و حبّ جاه را از دل بیرون كنید، مقامات عالیه و درجات رفیعه براى شما تهیه و آماده مى‏باشد. مقامى كه براى بندگان صالح خدا در نظر گرفته شده، تمام دنیا و مافیها، با آن جلوه‏هاى ساختگى، در مقابل آن به قدر پشیزى ارزش ندارد. بكوشید به چنین مقامات عالیه برسید. و اگر توانستید، خود را بسازید و ترقى دهید تا آنجا كه به این مقامات عالیه و درجات رفیعه هم بى‏اعتنا باشید؛ و خدا را براى رسیدن به این امور عبادت نكنید، بلكه چون سزاوار عبادت و كبریایى است او را بخوانید(53) و در مقابل او سجده كرده سر به خاك بسایید. آن وقت است كه حجب نور را پاره كرده به معدن عظمت دست یافته‏اید. آیا شما با این اعمال و كردارى كه دارید، با این راهى كه مى‏روید، به چنین مقامى مى‏توانید دست یابید؟

آیا نجات از عقوبات الهى و گریز از عقبات هولناك و آتش جهنم ب‏آسانى ممكن خواهد بود؟ شما خیال مى‏كنید گریه‏هاى ائمه طاهرین و ناله‏هاى حضرت سجاد (ع) براى تعلیم بوده و مى‏خواسته‏اند به دیگران بیاموزند؟

آنان با تمام آن معنویات و مقام شامخى كه داشتند از خوف خدا مى‏گریستند؛ و مى‏دانستند راهى كه در پیش دارند پیمودنش چه قدر مشكل و خطرناك است. از مشكلات، سختیها، ناهمواریهاى عبور از صراط، كه یك طرف آن دنیا و طرف دیگرش آخرت مى‏باشد و از میان جهنم مى‏گذرد، خبر داشتند؛ از عوالم قبر، برزخ، قیامت، و عقبات هولناك آن، آگاه بودند؛ از این روى هیچ گاه آرام نداشته همواره از عقوبات شدید آخرت به خدا پناه مى‏بردند.

شما براى این عقبات هولناك توانفرسا چه فكرى كرده و چه راه نجاتى یافته‏اید؟ چه وقت مى‏خواهید در مقام اصلاح و تهذیب خود برآیید؟ شما كه اكنون جوانید، نیروى جوانى دارید، بر قواى خود مسلط مى‏باشید و هنوز ضعف جسمى بر شما چیره نشده است، اگر به فكر تزكیه و ساختن خویش نباشید، هنگام پیرى كه ضعف، سستى، رخوت و سردى بر جسم و جان شما چیره شد و نیروى اراده، تصمیم و مقاومت را از دست دادید و بار گناه و معصیت قلب را سیاهتر ساخت، چه‏گونه مى‏توانید خود را بسازید و مهذب كنید؟ هر نفسى كه مى‏كشید، هر قدمى كه برمى‏دارید، و هر لحظه‏اى كه از عمر شما مى‏گذرد، اصلاح مشكلتر گردیده ممكن است ظلمت و تباهى بیشتر شود. هر چه سن بالا رود، این امور منافى با سعادت انسان زیادتر شده قدرت كمتر مى‏گردد؛ پس، به پیرى كه رسیدید دیگر مشكل است موفق به تهذیب و كسب فضیلت و تقوى شوید؛ نمى‏توانید توبه كنید؛ زیرا توبه با لفظ اتوب إلى اللّه تحقق نمى‏یابد؛ بلكه ندامت و عزم بر ترك لازم است (54). پشیمانى و عزم بر ترك گناه براى كسانى كه پنجاه سال یا هفتاد سال غیبت و دروغ مرتكب شده، ریش خود را در گناه و معصیت سفید كرده‏اند، حاصل نمى‏شود. چنین كسانى تا پایان عمر مبتلایند.

جوانان ننشینند كه گرد پیرى سر و روى آنان را سفید كند. (ما به پیرى رسیده‏ایم و به مصایب و مشكلات آن واقفیم) شما تا جوان هستید مى‏توانید كارى انجام دهید؛ تا نیرو و اراده جوانى دارید مى‏توانید هواهاى نفسانى، مشتهیات دنیایى، و خواسته‏هاى حیوانى، را از خود دور سازید.

ولى اگر در جوانى به فكر اصلاح و ساختن خود نباشید، دیگر در پیرى كار از كار گذشته است. تا جوانید فكرى كنید؛ نگذارید پیر و فرسوده شوید.

قلب جوان لطیف و ملكوتى است و انگیزه‏هاى فساد در آن ضعیف مى‏باشد؛ لیكن هر چه سن بالا رود ریشه گناه در قلب قویتر و محكمتر مى‏گردد؛ تا جایى كه كندن آن از دل ممكن نیست. چنانكه در روایت است: قلب انسان ابتدا مانند آینه صاف و نورانى است. و هر گناهى كه از انسان سربزند، یك نقطه سیاه بر روى قلب فزونى مى‏یابد،(55) تا جایى كه قلب را سیاه كرده، ممكن است شب و روزى بدون معصیت پروردگار بر او نگذرد. و به پیرى كه رسید، مشكل است قلب را به صورت و حالت اول باز گرداند. شما اگر خداى نخواسته خود را اصلاح نكردید و با قلبهاى سیاه، چشمها، گوشها، و زبانهاى آلوده به گناه از دنیا رفتید، خدا را چه‏گونه ملاقات خواهید كرد؟ این امانات الهى را كه با كمال طهارت و پاكى به شما سپرده شده چه‏گونه با آلودگى و رذالت مسترد خواهید داشت؟

این چشم و گوش كه در اختیار شماست، این دست و زبانى كه تحت فرمان شماست، این اعضا و جوارحى كه با آن زیست مى‏كنید- همه امانات خداوند متعال مى‏باشد كه با كمال پاكى و درستى به شما داده شده است؛ اگر ابتلا به معاصى پیدا كرد آلوده مى‏گردد؛ خداى نخواسته اگر به محرمات آلوده شود، رذالت پیدا مى‏كند. و آن گاه كه بخواهید این امانات را مسترد دارید، ممكن است از شما بپرسند كه راه و رسم امانتدارى این گونه است؟ ما این امانت را این طور در اختیار شما گذاشتیم؟ قلبى كه به شما دادیم چنین بود؟ چشمى كه به شما سپردیم این گونه بود؟ دیگر اعضا و جوارحى كه در اختیار شما قرار دادیم چنین آلوده و كثیف بود؟ در مقابل این سؤالها چه جواب خواهید داد؟ خداى خود را با این خیانتهایى كه به امانتهاى او كرده‏اید چه‏گونه ملاقات خواهید كرد؟

شما جوانید؛ جوانى خود را در این راه گذاشته‏اید، در صورتى كه از نظر دنیوى براى شما چندان نفعى ندارد؛ اگر این اوقات گرانبها و بهار جوانى را در راه خدا و هدفى مقدس و مشخص به كار اندازید، ضرر نكرده‏اید، بلكه دنیا و آخرت شما تأمین است. لیكن اگر وضع شما به همین منوال باشد كه اكنون مشاهده مى‏گردد، جوانى خود را تلف كرده و لباب عمر شما بیهوده سپرى شده است؛ و در عالم دیگر در پیشگاه خدا سخت مسئول و مؤاخذ خواهید بود؛ در صورتى كه كیفر این اعمال و كردار مفسده انگیز شما تنها به عالم دیگر محدود نمى‏گردد؛ در این دنیا نیز با مشكلات، مصایب، و گرفتاریهاى شدید و گوناگون دست به گریبان بوده در گرداب بلا و تیره‏بختى خواهید افتاد.

هشدار دیگر

آتیه شما تاریك است: دشمنان زیادى از هر طرف و هر طبقه پیرامون شما گرد آمده‏اند؛ نقشه‏هاى اهریمنانه خطرناكى براى نابودى شما و حوزه‏هاى علمیه در دست اجرا مى‏باشد؛ ایادى استعمار خوابهاى خیلى عمیق براى شما دیده‏اند؛ خوابهاى خیلى عمیق براى اسلام و مسلمانان دیده‏اند؛ با تظاهر به اسلام نقشه‏هاى خطرناكى براى شما كشیده‏اند. شما فقط در سایه تهذیب، تجهیز، و نظم و ترتیب صحیح، مى‏توانید این مفاسد و مشكلات را از سر راه خود بردارید، و نقشه‏هاى استعمارى آنان را خنثى كنید. من اكنون روزهاى آخر عمرم را مى‏گذرانم و دیر یا زود از میان شما مى‏روم، ولى آینده تاریك و روزهاى سیاهى براى شما پیش بینى مى‏كنم. اگر خود را اصلاح نكنید، مجهز نگردید، نظم و انضباط در امور درسى و زندگى خود حكمفرما نسازید، در آتیه خداى نخواسته محكوم به فنا خواهید بود. تا فرصت از دست نرفته، تا دشمن بر همه شئون دینى و علمى شما دست نیافته، فكرى كنید؛ بیدار شوید؛ به پا خیزید. در مرحله اول، در مقام تهذیب و تزكیه نفس و اصلاح خود برآیید؛ مجهز و منظم شوید؛ در حوزه‏هاى علمیه نظم و انضباط برقرار سازید؛ نگذارید دیگران بیایند حوزه‏ها را منظم كنند؛ اجازه ندهید دشمنان، به بهانه اینكه اینان لایق نیستند، كارى از آنان ساخته نیست و مشتى بیكاره در حوزه‏ها گرد آمده‏اند، به حوزه‏هاى علمیه دست بیندازند، و به اسم نظم و اصلاحات، حوزه‏ها را فاسد سازند، و شما را تحت سلطه خود درآورند. بهانه دست آنان ندهید. اگر شما منظم و مهذب شوید، همه جهات شما تحت نظم و ترتیب باشد، دیگران به شما طمع نمى‏كنند؛ راه ندارند كه در حوزه‏هاى علمیه و جامعه روحانیت نفوذ كنند. شما خود را مجهز و مهذب كنید؛ براى جلوگیرى از مفاسدى كه مى‏خواهد پیش بیاید مهیا شوید؛ حوزه‏هاى خود را براى مقاومت در برابر حوادثى كه مى‏خواهد پیش بیاید آماده سازید.

شما خداى نخواسته روزهاى سیاهى در پیش دارید؛ این طور كه زمینه است، روزهاى بدى خواهید دید. ایادى استعمار مى‏خواهند تمام حیثیات اسلام را از بین ببرند، و شما باید در مقابل ایستادگى كنید؛ و با حبّ نفس و حبّ جاه و كبر و غرور نمى‏توان مقاومت كرد. عالم سوء، عالم متوجه به دنیا، عالمى كه در فكر حفظ مسند و ریاست باشد، نمى‏تواند با دشمنان اسلام مبارزه نماید. و ضررش از دیگران بیشتر است. قدم را الهى كنید، حبّ دنیا را از دل بیرون نمایید، آن وقت مى‏توانید مبارزه كنید. از هم اكنون این نكته را در قلب خود بپرورانید و تربیت كنید كه من باید یك سرباز مسلح و اسلامى باشم و براى اسلام فدا شوم؛ من باید براى اسلام كار كنم تا از بین بروم. براى خود بهانه درست نكنید كه امروز مقتضى نیست. كوشش كنید تا براى آتیه اسلام به درد بخورید، و خلاصه یك انسان باشید. ایادى استعمار از انسان مى‏ترسند؛ از آدم مى‏ترسند. استعمارگران، كه مى‏خواهند همه چیز ما را به یغما ببرند، نمى‏گذارند در دانشگاههاى دینى و علمى ما آدم تربیت شود. از آدم مى‏ترسند. اگر یك آدم در مملكتى پیدا شد، مزاحم آنان مى‏شود و منافع آنها را به خطر مى‏اندازد.

شما موظفید خود را بسازید؛ انسان كامل شوید؛ و در مقابل نقشه‏هاى شوم دشمنان اسلام ایستادگى كنید. اگر منظم و مجهز نگردید و به مقاومت و مبارزه علیه ضرباتى كه هر روز بر پیكر اسلام وارد مى‏آید نپردازید، هم خود از بین مى‏روید، و هم احكام و قوانین اسلام را فانى مى‏سازید؛ و شما مسئول خواهید بود. شما علما، شما اهل علم، و شما مسلمانان، مسئول مى‏باشید. شما علما و طلاب در رأس، و دیگر مسلمانان پس از شما مسئول‏اند: كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعیّته‏(56) . شما جوانها باید اراده خود را قوى كنید تا در مقابل هر ظلم و بیدادگرى ایستادگى نمایید. و جز این چاره‏اى ندارید: حیثیت شما، حیثیت اسلام، و حیثیت ممالك اسلامى، بسته به این است كه ایستادگى و مقاومت نمایید. خداوند متعال اسلام، مسلمین، و كشورهاى اسلامى، را از شر اجانب حفظ فرماید. دست استعمار و خائنین به اسلام را از بلاد اسلامى و حوزه‏هاى علمیه كوتاه كند. علماى اسلام و مراجع عظام را در دفاع از قوانین مقدسه قرآن كریم و پیشبرد آرمان‏هاى مقدس اسلامى موفق و مؤید بدارد. روحانیون اسلام را به وظایف سنگین و مسئولیتهاى خطیر آنان در عصر كنونى آگاه و آشنا سازد. حوزه‏هاى علمیه و مراكز روحانیت را از دستبرد و نفوذ دشمنان اسلام و ایادى استعمار مصون و محفوظ بدارد. به نسل جوان روحانى و دانشگاهى و به عموم مسلمانان توفیق خودسازى، تهذیب و تزكیه نفس عنایت فرماید. ملت اسلام را از خواب غفلت، سستى و رخوت و جمود فكرى برهاند، تا با الهام از تعالیم نورانى و انقلابى قرآن به خود آیند؛ به پا خیزند و در سایه اتحاد و یگانگى دست استعمار و دشمنان دیرینه اسلام را از كشورهاى اسلامى قطع نمایند، و به آزادى، استقلال، و مجد و عظمت از دست رفته خود نایل گردند. ربَّنا افْرِغْ عَلَینا صبراً و ثَبِّتْ اقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى القومِ الكافرینَ. رَبِّنا و تَقَبَّلْ دُعاءَ. (57)

فرازهاى برگزیده‏

تمام صفات وارسته انسانى در انقطاع كامل إلى اللّه نهفته است. مقامى كه براى بندگان صالح خدا در نظر گرفته شده، تمام دنیا و ما فیها- با آن جلوه‏هاى ساختگى- در مقابل آن به قدر پشیزى ارزش ندارد. این دنیا با تمام زرق و برق ظاهریش ناچیزتر از آن است كه قابل محبت باشد. این زندگى زودگذر بظاهر شیرین در مقابل عذاب غیر متناهى چه ارزشى دارد؟ توجه به غیر خدا انسان را به حجابهاى ظلمانى و نورانى محجوب مى‏نماید. كلیه امور دنیوى اگر موجب توجه انسان به دنیا و غفلت از خداوند متعال شود، باعث حجب ظلمانى مى‏شود. حزب اللّه باشید؛ از زرق و برق زندگى و جلوه‏هاى ساختگى آن بپرهیزید. روحانیى كه خود را پیرو و شیعه على بن ابى طالب علیه السلام مى‏داند، ممكن نیست به مشتهیات دنیا توجهى داشته باشد. ریشه تمام اختلافاتى كه فاقد هدف مشخص و مقدسى باشد به حب دنیا برمى‏گردد. انبیاى خدا براى این مبعوث شدند كه آدم تربیت كنند؛ انسان بسازند؛ بشر را از زشتیها، پلیدیها، فسادها و رذایل اخلاقى دور سازند و با فضایل و آداب حسنه آشنا كنند. اگر براى خدا قدم بردارید، خداوند متعال مقلّب القلوب است، دلها را به شما متوجه مى‏سازد. جز به خالق یكتا به احدى توجه نداشته باشید. قلب انسان مانند آینه صاف و روشن است، و بر اثر توجه فوق العاده به دنیا و كثرت معاصى كدر مى‏شود. با آلودگى‏هاى روحى، رذایل اخلاقى، معاصى قلبیه و قالبیه چگونه مى‏توان در محضر ربوبى حضور یافت و در مهمانسراى ربّ الارباب كه معدن العظمة مى‏باشد وارد شد؟ از خدا بترسید؛ از عواقب امور بپرهیزید؛ از خواب غفلت بیدار شوید! دوراندیش باشید؛ عواقب امور را بسنجید؛ عقبه‏هاى خطرناكى كه دارید به یادآورید، از فشار قبر، عالم برزخ، مشكلات و شدایدى كه به دنبال آن است غفلت نكنید! جهنم با اعمال و كردار زشت انسان روشن مى‏گردد. اگر بشر با اعمال و كردار خویش آتش نیفروزد، جهنم خاموش است. باطن این طبیعت جهنم است؛ اقبال به طبیعت اقبال به جهنم است. آنچه در عالم آخرت واقع مى‏شود چیزى است كه در این دنیا تهیه گردیده است. پیش از آنكه فرصت از دست برود چاره بیندیشید! شما جوانان رو به پیرى و ما پیران رو به مرگ پیش مى‏رویم. هر نفسى كه مى‏كشید، هر قدمى كه برمى‏دارید، و هر لحظه‏اى كه از عمر شما مى‏گذرد، اصلاح مشكلتر گردیده، ممكن است ظلمت و تباهى بیشتر شود. تا نیرو و اراده جوانى دارید مى‏توانید هواهاى نفسانى، مشتهیات دنیایى و خواسته‏هاى حیوانى را از خود دور سازید. قلب جوان لطیف و ملكوتى است و انگیزه‏هاى فساد در آن ضعیف مى‏باشد؛ لیكن هر چه سن بالا رود ریشه گناه در قلب قویتر و محكمتر مى‏گردد تا جایى كه كندن آن از دل ممكن نیست. توبه با لفظ اتوب إلى اللّه تحقق نمى‏یابد؛ بلكه ندامت و عزم بر ترك لازم است. با خلق خدا حسن سلوك داشته، نیكو معاشرت كنید و با نظر عطوفت و مهربانى به آنان بنگرید. با بندگان خوب و صالح خدا نیكى كنید. كسى كه دیگر مسلمانان از دست و زبان و چشم او در امان نباشند، در حقیقت مسلمان نیست. اهانت به بنده خدا اهانت به خداست. كسى كه دنبال هواى نفس رفت و از شیطان متابعت كرد، بتدریج به صبغه او درمى‏آید. اهل آخرت با هم در صلح و صفا هستند؛ قلبهایشان مملو از محبت خدا و بندگان خداست. محبت بندگان خدا همان ظلّ محبت خداوند است. قرآن كریم امانت بزرگ خداست؛ علما و روحانیون امانتدار الهى هستند. وظایف اهل علم خیلى سنگین است؛ مسئولیت علما بیش از سایر مردم مى‏باشد. در روایت است كه وقتى جان به حلقوم مى‏رسد، براى عالم دیگر جاى توبه نیست. اگر عالمى منحرف شد، ممكن است امتى را منحرف ساخته، به عفونت بكشد. اگر عالمى مهذّب باشد، اخلاق و آداب اسلامى را رعایت نماید، جامعه را مهذّب و هدایت مى‏كند. در نفسى كه مهذّب نشده، علم حجاب ظلمانى است. علم نور است، ولى در دل سیاه و قلب فاسد دامنه ظلمت و سیاهى را گسترده‏تر مى‏سازد. علمى كه انسان را به خدا نزدیك مى‏كند، در نفس دنیا طلب باعث دورى بیشتر از درگاه ذى الجلال مى‏گردد. علم توحید هم اگر براى غیر خدا باشد از حجب ظلمانى است. اگر انسان خباثت را از نهادش بیرون نكند، هر چه درس بخواند و تحصیل نماید نه تنها فایده‏اى بر آن مترتب نمى‏شود بلكه ضررها دارد. عالم فاسد است كه دنیایى را به فساد مى‏كشاند.

اگر خداى نخواسته درس نخوانید حرام است در مدرسه بمانید. هر قدمى كه براى تحصیل علم برمى‏دارید، قدمى هم براى كوبیدن خواسته‏هاى نفسانى، تقویت قواى روحانى، كسب مكارم اخلاق، تحصیل معنویات و تقوى بردارید. اگر اخلاص و قصد قربت نباشد، این علوم هیچ فایده‏اى ندارد. بكوشید پیش از آنكه وارد جامعه گردید خود را اصلاح كنید، مهذّب سازید. از شما توقع است كه وقتى از مركز فقه رفتید، خود مهذّب و ساخته شده باشید تا بتوانید مردم را بسازید. اگر به سبب اعمال و كردار و رفتار نارواى شما یك نفر گمراه شده [و ]از اسلام برگردد، مرتكب اعظم كبایر مى‏باشید. خدا نكند انسان پیش از آنكه خود را بسازد جامعه به او روى آورد و در میان مردم نفوذ و شخصیتى پیدا كند كه خود را مى‏بازد. قبل از آنكه عنان اختیار از كف شما ربوده شود خود را بسازید و اصلاح كنید. به اخلاق حسنه آراسته شوید؛ رذایل اخلاقى را از خود دور كنید؛ در درس و بحث اخلاص داشته باشید تا شما را به خدا نزدیك سازد. اگر در كارها نیت خالص نباشد، انسان را از درگاه ربوبى دور مى‏كند. در حوزه‏هاى علمیه نظم و انضباط برقرار كنید. ایادى استعمار مى‏خواهند تمام حیثیات اسلام را از بین ببرند و شما باید در مقابل ایستادگى كنید.

با حبّ نفس و حبّ جاه و كبر و غرور نمى‏توان مقاومت كرد. عالم سوء، عالم متوجه به دنیا، عالمى كه در فكر حفظ مسند و ریاست باشد، نمى‏تواند با دشمنان اسلام مبارزه نماید. قدم را الهى كنید، حبّ دنیا را از دل بیرون نمایید، آن وقت مى‏توانید مبارزه كنید.



شنبه 22/3/1389 - 11:59
دعا و زیارت
ghadeer

 

معناى انسان كامل و ضرورت بحث از آن‏

اصطلاح انسان كامل تعبیرى است كه در ادبیات اسلامى اولین بار توسط محى الدین عربى در قرن هفتم به كار رفته و بعد از او دیگران هم بحث انسان كامل را با بیانات مختلف مطرح كرده‏اند، اما قبل از بحث درباره انسان كامل لازم است درباره معنى كلمه كامل توضیحى بدهیم.

در زبان عربى دو كلمه كامل و تمام، كلمات نزدیك به یكدیگر مى‏باشند و گر چه هر دو در مقابل ناقص به كار مى‏روند با هم اندكى تفاوت دارند. تمام براى یك شى‏ء در جایى گفته مى‏شود كه همه آن چه براى اصل وجود آن لازم است، به وجود آمده باشد؛ وقتى مى‏گویند: شى‏ء ناقص نیست و تمام است، یعنى همه اجزاى تشكیل دهنده آن شى‏ء موجود است، مانند یك ساختمان كه بناى آن پس از ساختن همه اجزاء، تمام مى‏شود، اما كمال در مورد چیزهایى است كه بعد از این كه از نظر وجود اجزا تمام شدند مى‏توانند درجات بالاترى هم داشته باشند؛ مثلا انسانى كه تمام باشد و هیچ نقص عضوى در او نباشد در عین حال مى‏تواند با رشد بیشتر، كامل و كامل‏تر گردد. به بیان دیگر، كمال را در جهت عمودى بیان مى‏كنند و تمام را در جهت افقى.

انسان مانند بسیارى از چیزهاى دیگر، كامل و غیر كامل دارد، و بلكه معیوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است: انسان سالم كامل و انسان سالم غیر كامل.

شناختن مشخصات انسان كامل از نظر اسلام از این نظر براى مسلمانان واجب است كه بتوانند خود و جامعه را، مانند الگو و حكم سرمشق بسازند.

شناخت انسان كامل از نظر اسلام دو راه دارد: یك راه این است كه ببینیم قرآن و سنت، انسان كامل را چگونه توصیف كرده‏اند، و راه دیگر این كه افرادى را بشناسیم كه عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند و مطمئنیم آن‏ها آن چنان كه اسلام مى‏خواهد، ساخته شده‏اند و عالى‏ترین افراد تربیت شده در اسلام هستند، مانند پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام كه شناخت آن‏ها، شناخت انسان كامل از نظر اسلام است.

البته منظور از شناخت انسان‏هاى كامل، شناخت شناسنامه‏اى نیست كه بدانیم در چه سالى و كجا متولد شده‏اند، پدر و مادر آن‏ها كیست و در كجا و در چه سالى از دنیا رفته‏اند، بلكه مراد، شناخت شخصیت آن‏هاست تا بتوان از زندگى آن‏ها پیروى نمود، كما این كه گفته‏اند: الشیعة من شایع علیا(203) یعنى انسان با حرف و حتى با دعاى محبت، شیعه نمى‏شود، بلكه شیعه باید از على علیه السلام عملا پیروى كند، پس مساله انسان كامل یك بحث فلسفى و علمى محض نیست كه فقط اثر علمى داشته باشد، بلكه ما اگر انسان كامل را نشناسیم، نه شخصا مى‏توانیم یك مسلمان واقعى باشیم، و نه جامعه ما مى‏تواند یك جامعه اسلامى باشد.(204)

عیوب روحى و روانى

گفتیم كه قبل از تقسیم انسان به كامل و غیر كامل، مى‏توان انسان را به سالم و معیوب تقسیم كرد؛ عیوب انسان هم به عیوب جسمى و عیوب روحى تقسیم مى‏شود. عیوب جسمى عیوبى است مانند نابینایى، ناشنوایى، كوتاه بودن قد و... اما این عیوب، عیب و نقصى براى شخصیت انسان به شمار نمى‏رود و بسیارند كسانى كه على رغم وجود عیوب جسمى، از دانشمندان و شخصیت‏هاى بزرگ تاریخ محسوب مى‏شوند، بنابر این آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد ارزش‏هاى روحى و روانى اوست. از این مطلب مى‏توان نتیجه گرفت كه اولا انسان مركب از جسم و روح است، ثانیاً حساب جسم انسان از حساب روح و روان او جداست؛ یعنى اگر چه این دو در یكدیگر اثر مى‏گذارند، اما هیچ یك تابع مطلق دیگرى نیست؛ هم جسم انسان كار مستقل از روح انجام مى‏دهد و هم روح كار مستقل از جسم. لذا نباید مانند عده‏اى گمان كرد كه تمام خواص روحى، اثر مستقیم و بدون واسطه جسم و سلسله اعصاب انسان است.

خوشبختانه امروز این مطلب بیشتر ثابت شده كه ممكن است انسان از نظر جسم و جهات جسمانى و حتى از نظر پزشك اعصاب، سالم باشد و در عین حال از نظر روانى بیمار باشد و به تعبیر امروزى‏ها عقده روانى داشته باشد.

این مقدمه از این جهت قبل از بحث اصلى درباره انسان كامل ذكر شد تا معلوم شود مقصود ما عیب و سلامت مربوط به جسم نیست.

ممكن است انسانى كه از نظر روانى معیوب است، جسمى سالم داشته باشد كه البته معالجه او هم با معالجه بیماران جسمى تفاوت خواهد اشت. قرآن كریم درباره عده‏اى مى‏فرماید: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا(205) توجه شود كه كلمه قلب در قرآن، یعنى همان روح و روان انسان و نه قلب جسمانى.

حضرت على علیه السلام نیز در حدیثى مى‏فرماید: ... و اشد من مرض البدن مرض القلب(206)

اساسا یكى از برنامه‏هاى قرآن، ساختن انسان سالم است - به همین معناى مورد بحث - است و ما قبل از این كه توضیح دهیم كه باید انسان كامل باشیم یا به انسان كامل نزدیك شویم، باید انسان سالم باشیم و از عیوب و مرض‏هاى روحى رهایى یابیم، لذا پیش از ورود به بحث انسان كامل، شایسته است كه به مساله عیوب و آفات روحى توجه كنیم‏(207) و اولین برنامه قرآن هم تهذیب و تزكیه نفس است؛ یعنى پاكیزه كردن روان از بیمارى‏ها، عقده‏ها، تاریكى‏ها، و انحراف‏ها و بلكه از مسخ شدن‏ها.

شدیدترین حالت عیوب روحى و روانى، به تعبیر دینى، مسخ انسان است. معنى مسخ این است كه مى‏گویند: در میان گذشتگان مردمى بوده‏اند كه در اثر ارتكاب زیاد گناه، مورد نفرین پیامبر زمان خود واقع شدند و به شكل حیوانات گوناگون در آمدند.

نكته مهم و قابل توجه در این جا این است كه انسان اگر فرضا، حتى اگر از نظر جسمى مسخ نشود، اما یقینا از نظر روحى و معنوى ممكن است تبدیل به یك حیوان شود، زیرا همان‏طور كه ذكر شد، شخصیت انسان وابسته به صفات اخلاقى و روانى اوست و اگر خصایص روانى یك انسان، خصایص یك حیوان باشد و تنها به خوردن و خوابیدن و لذت جسم فكر كند، روح او واقعا مسخ و روح یك حیوان مى‏گردد.

مسخ شدن از نظر اهل باطن و اهل معنى، مسئله‏اى مهم و قطعى است؛ گرچه شاید عده‏اى فكر كنند اینها مجاز است و دیرتر باورشان بیاید. قرآن كریم درباره بعضى از مردم مى‏فرماید: اولئك كالانعام بل هم اضل.(208) همچنین در مورد آیه یوم ینفخ فى الصور فتانون افواجا(209) و این كه در روز قیامت مردم گروه گروه محشور مى‏شوند، پیشوایان دین مكررا فرموده‏اند: تنها یك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى‏شوند و گروههاى دیگر به صورت حیوانات مختلف محشور خواهند شد.

در حدیثى از امام صادق علیه السلام آمده است كه یحشر الناس على نیاتهم؛(210)یعنى در قیامت مردم مطابق مقاصد و خواسته‏هاشان محشور مى‏شوند. و اگر خواسته‏هاى كسى خواسته‏هاى یك حیوان باشد، مسلما به شكل یك حیوان محشور مى‏شود.

اسلام مى‏گوید: از دنیا و مادیات آن استفاده كند، اما آن را خواسته نهایى و معبود خود قرار ندهید، زیرا هر چه را بپرستید در حد همان چیز باقى خواهید ماند. براى ساختن انسانى كامل، اسلام ما را از همه پرستش‏ها جز خداپرستى منع مى‏كند و مى‏گوید: انسانى كه در این عالم چیزى غیر از خدا را پرستش كند یك انسان معیوب و مسخ شده است.

دین براى انسان سازى و تبدیل انسان‏هاى معیوب به سالم و سالم به كامل برنامه هایى دارد كه از آن‏ها مى‏توان به دعا، پرستش و تسلط ایمان و اراده بر شهوات نفسانى اشاره كرد. برنامه هایى مانند اعمال ماه رمضان و وظایف خاص آن در همین جهت برنامه ریزى شده است.(211)

لزوم هماهنگى در رشد ارزش‏هاى انسانى

كامل در هر موجودى، با موجود دیگر متفاوت است؛ مثلا انسان كامل غیر از فرشته كامل است.

فرشتگان موجوداتى هستند كه از عقل و نور محض آفریده شده‏اند و هیچ جنبه مادى و شهوانى و غضبى ندارند، همانطور كه حیوانات موجوداتى هستند كه تنها جنبه شهوانى و غضبى و مادى دارند و از آن چه قرآن آن را روح خدایى معرفى مى‏كند، بى‏بهره‏اند.

اما انسان موجودى است مركب از آن چه در فرشتگان و در حیوانات وجود دارد؛ یعنى هم جنبه ملكوتى دارد و هم جنبه مُلكى؛ هم عقل دارد و هم شهوت و غضب. از این رو باید دانست كه انسان كامل، همانطور كه با حیوان كامل تفاوت دارد، با فرشته كامل هم متفاوت است.

خداوند در قرآن كریم مى‏فرماید:

انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه(212) مقصود آیه این است كه در انسان استعدادهاى زیادى نهاده شده است و لذا انسان به مرحله‏اى از كمال رسیده كه آزاد و مختار مى‏باشد و خداوند هم به همین سبب او را لایق و شایسته تكلیف و آزمایش قرار داده است.

به علت همین گوناگونى استعدادها، كمال انسانى وقتى است كه همه استعدادهایش را به طور متعادل و توازن در حد اعلى رشد دهد؛ نه این كه فقط به سوى برخى از آن‏ها گرایش پیدا كند و برخى دیگر را مهمل و معطل بگذارد.

رشد استعدادهاى روحى انسان مانند رشد اندام یك كودك است؛ به این معنا كه رشد هماهنگ و كامل وقتى است كه همه قسمت‏ها با هم رشد كنند. اگر تنها یكى از اعضاى كودك، مثلا تنها دست یا تنها پاى او رشد كند، نمى‏توان او را رشد یافته نامید.

یك انسان رشدیافته و كامل، انسانى است كه همه ارزشهاى انسانى، به طور هماهنگ، و در حد اعلى در او رشد نماید.

حضرت ابراهیم علیه السلام هم وقتى انسان كامل شد - قرآن تعبیر امام را براى انسان كامل به كار مى‏برد - كه از همه امتحانات گوناگون، موفق بیرون آمد:

و اذ ابتلى ابراهیم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما(213)

توجه به مساله رشد همه جانبه بسیار مهم است، زیرا مى‏بینیم كه غالبا افراد و جامعه‏ها از گرایش صد در صد به باطل، به گمراهى كشیده نمى‏شوند، بلكه از افراط در یك حق به فساد كشیده مى‏شوند؛ یعنى واقعا گرایش آن‏ها گرایش انسانى است، اما تنها در یك جهت گرایش پیدا مى‏كنند و همه ارزشهاى دیگر را به فراموشى مى‏سپارند و همانند كودكى هستند كه تنها یكى از اعضایش رشد كرده است.(214)

نمونه هایى از رشدهاى یك بعدى‏

همانطور كه ذكر شد، بسیارى از انحراف‏ها، ناشى از افراط در رشد یك ارزش خاص مى‏باشد. در این جا به ذكر مواردى از این گونه رشدهاى یك بعدى در میان برخى از افراد و جوامع مى‏پردازیم:

1 - عبادت و زهد:

عبادت‏(215) و زهد، ارزش‏ها و حقایقى هستند غیر قابل انكار و نمى‏توان جامعه‏اى را كه در آن، این ارزش‏ها وجود نداشته باشد جامعه‏اى اسلامى به شمار آورد، اما اگر همین ارزش‏ها در حد افراط، جامعه را به سوى خود بكشد و اسلام و مسلمانى فقط منحصر شود به مسجد رفتن و دعا خواندن و... همه ارزش‏هاى دیگر آن جامعه محو خواهد شد و افراد بى‏غرض هم وقتى در این راه بیفتند، دیگر نمى‏توانند تعادل روحى و روانى خود را حفظ كنند.

چنین افرادى دیگر نمى‏توانند بفهمند كه خدا آن‏ها را انسان آفریده، نه فرشته؛ و گفتیم كه كمال انسان لزوما همان كمال فرشته نیست؛ لذا وقتى به پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم خبر دادند كه عده‏اى از اصحاب، غرق در عبادت شده‏اند و زن و فرزند را رها كرده و به هیچ كار دیگرى هم نمى‏پردازند، آن حضرت ناراحت و عصبانى شدند و به مسجد تشریف آوردند و به شدت با آن افراد مخالفت كردند و فرمودند: كسانى كه این كارها را پیش گرفته‏اند، از سنت من خارجند.(216)

2 - خدمت به خلق:

یكى از ارزشهاى مسلم براى انسان، كه اسلام آن را صد درصد تأیید مى‏كند، خدمت‏گزارى به خلق خداست، اما عده‏اى این سخن را شعار خود قرار مى‏دهند كه عبادت به جز خدمت خلق نیست و با این سخن مى‏خواهند ارزش علم و جهاد و عبادت و دیگر ارزش‏هاى عالى را نفى كنند؛ در حالى كه اگر همه ارزش‏ها منحصر به خدمت به خلق باشد، و نه در خودمان ارزش بالاترى وجود داشته باشد و نه در دیگران كه به آن‏ها خدمت مى‏كنیم، آن گاه خلق خدا همانند مجموعه‏اى حیوانات مى‏شوند و خدمت به خلق و مثلا سیر كردن شكم آن‏ها، در حكم سیر كردن شكم یك عده حیوان خواهد بود، پس این كه انسانیت - به تعبیر عده‏اى از روشنفكران - یعنى خدمت به خلق و هیچ ارزش دیگرى وجود ندارد، باز یك نوع افراط است.

3 - آزادى:

یكى از بزرگترین و عالیترین ارزشهاى انسانى و مافوق مادى، آزادى است.

ارزش آزادى براى انسانى هایى كه بویى از انسانیت برده‏اند به قدرى است كه حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترین شرایط زندگى كنند، اما در اسارت دیگران نباشند، ولى گاهى انسان مى‏بیند در بعضى جوامع، این ارزش به كلى فراموش شده و گاهى هم عده‏اى مى‏خواهند تمام ارزشهاى انسانى را در پرتو این ارزش محو كنند. این افراد مى‏گویند: اگر تنها آزادى تامین شود، انسان‏ها به رشد و كمال خود خواهند رسید؛ در حالى كه این اعتقاد هم نوعى افراط است و باید ارزشهاى دیگرى، مانند عدالت، حكمت و... نیز در جامعه وجود داشته باشد.

4 - عشق:

در عرفان و تصوف مى‏بینیم كه عشق، تنها ارزش انسانى معرفى مى‏شود. و تمام ارزشهاى دیگر، حتى عقل محكوم مى‏گردد.

انعكاس این عقیده عرفا به صورت نوعى گرایش ضد عقل، در ادبیات عرفى كاملا مشهود است و مى‏بینیم كه برخى از عرفا رسما به مبارزه با عقلا و فلاسفه پرداخته‏اند.

5 - عقل:

گاهى در مقابل دسته فوق عده‏اى هم عقل و فكر را تنها ارزش تلقى مى‏كنند و به همه ارزش‏هاى دیگر، خصوصا عشق بى اعتنا مى‏شوند و این‏ها را مسخره مى‏كنند.

بوعلى سینا گاهى در بین صحبتهایش مى‏گوید: این حرفها، اشبه به خیالات صوفیه است؛ باید با مركب عقل جلو رفت.(217)

عبادت و زهد، خدمت به خلق، آزادى، عشق، عقل، عدالت و... ارزشهاى گوناگونى است كه در بشر وجود دارد. اگر انسان تنها به برخى از این ارزشها گرایش پیدا كند، نمى‏تواند انسان كاملى شود.

انسان كامل انسانى است كه همه ارزش‏ها، در حد عالى و هماهنگ با یكدیگر در او رشده كرده باشد.

به اعتقاد ما على علیه السلام انسان كامل است، زیرا همه شرایط مذكور در او وجود دارد؛ یعنى همه ارزش‏هاى انسانى، در حد اعلا و به طور هماهنگ در او رشد كرده است.

ما على علیه السلام را از طریق سخنان او در نهج البلاغه به جامع الاضداد بودن مى‏شناسیم. زیرا جنبه‏هاى مختلف هر یك از سخنان او به گونه‏اى است كه رشد عالى و كامل هر یك از ارزش‏ها را در آن حضرت به نمایش مى‏گذارد. او گاهى چهره یك عابد و زاهد كامل را دارد و گاهى چهره یك فیلسوف و حكیم و مى‏گوید:

ایها الناس انما الدنیا دار مجاز، و الاخرة دار قرار، فخذوا من ممركم لمقركم(218)

و وقت دیگر، چهره یك مجاهد عدالت خواه به خود مى‏گیرد و مى‏گوید: فانى سمعت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلمیقول فى غیر موطن لن تقدس امة لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوى غیر متتعتع(219)

گاهى چنان در عبادت و عشق الهى غرق مى‏شود كه اصلا گویى در این عالم نیست و همانند گروهى مى‏شود كه خودش چنین توصیف مى‏كند:

هجم بهم العلم على حقیقة البصیرة و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى،(220)

ولى گاه چنان خندان و خوش‏مجلس و حتى بذله‏گو مى‏شود كه عمرو عاص براى تبلیغ علیه وى مى‏گوید: على علیه السلام به درد خلافت نمى‏خورد، چون خنده رو است:

عجبا لابن النابغة یزعم لاهل الشام أن فى دعابة و انى امرو تلعابة (221)

به هر حال انسان در هر قسمتى از نهج البلاغه كه وارد مى‏شود، مى‏بیند به یك دنیایى وارد شده است، گاهى در دنیاى فلاسفه و گاهى در دنیاى عرفا، گاهى در لباس افسرى شجاع و گاهى حاكمى عادل، گاهى قاضى و گاهى فقیه.

بنابراین انسان كامل، یعنى انسانى كه قهرمان همه ارزشهاى انسانى باشد. ما از این نكته باید این درس را بیاموزیم كه مبادا به سراغ یك ارزش برویم و ارزش‏هاى دیگر را فراموش كنیم. البته لازم نیست در همه ارزش‏ها قهرمان شد، ولى باید در حد امكان همه ارزشها را با هم داشته باشیم وارزش‏هاى مختلف را به صورت هماهنگ در خود رشد دهیم.(222)

درد انسان از دیدگاه‏هاى مختلف‏

مى‏دانیم كه درباره حقیقت و ماهیت انسان، اختلاف نظرهایى وجود دارد و به طور كلى دو نظریه اساسى در مقابل هم قرار دارند.

مادیون عقیده دارند كه انسان، جز همین بدن چیز دیگرى نیست و با مردن به كلى نیست و نابود مى‏شود. در مقابل، بر اساس نظر پیروان ادیان و به ویژه اسلام، انسان حقیقتى است مركب از جسم و روان، و روان، و روان انسان جاویدان است و با مردن او فانى نمى‏شود.

على‏رغم این اختلاف بزرگى مادیون و الهیون درباره حقیقت و ماهیت انسان، درباره مساله دیگرى كه وابسته به مساله اول هم هست، هیچگونه اختلاف نظرى وجود ندارد و آن مساله این است كه انسانیت انسان به ساختمان جسمانى او وابسته نیست و به اصطلاح آدمیت به چشم و زبان و گوش و بینى نیست، بلكه آدم بودن به یك سلسله صفاتى است كه به انسان ارزش و شخصیت مى‏دهد كه اگر آن‏ها را نداشته باشد با حیوان فرقى ندارد.

این مطلبى است كه حتى مادى‏ترین مكاتب هم آن را قبول دارند. اكنون مى‏توان گفت: این ارزش‏هاى انسانى به طور كلى، تحت یك عنوان خلاصه مى‏شوند كه مى‏توان آن را معیار انسانیت قرار داد و آن معیار عبارت است از درد داشتن و صاحب درد بودن؛ یعنى انسان واقعى صاحب درد است و غیر او چه حیوانات و چه انسان‏هاى ظاهرى هیچ دردى ندارند.

ghadeer

شاید اشكال شود چگونه ممكن است درد داشتن معیار انسانیت باشد؛ در حالى كه انسان سعى مى‏كند درد را از خود دفع كند. این اشكال از آن جا ناشى مى‏شود كه ما میان درد و منشأ درد اشتباه مى‏كنیم، حتى در مورد درد جسمانى مى‏بینیم وقتى ضایعه‏اى به یكى از اعضاى بدن وارد مى‏شود، در عین این كه درد، انسان را ناراحت مى‏كند، موجب آگاهى و بیدارى است؛ یعنى به انسان خبر مى‏دهد كه در آن عضو ضایعه‏اى پیدا شده و انسان را وادار به معالجه آن مى‏كند.

درد در انسان مانند عقربه‏اى است كه حالت و وضعیت نامطلوب در یك دستگاه را نشان مى‏دهد. اگر در انسان درد نمى‏بود، اولا آگاهى نسبت به منشأ درد حاصل نمى‏شد و ثانیاً انسان به دنبال معالجه آن نمى‏رفت، پس همواره درد امرى مطلوب است، چون موجب آگاهى و بیدارى است. و آن چه نامطلوب است، منشأ درد است، لذا اگر انسانى دانا و دانشمند باشد، ولى محروم و صاحب درد، بهتر است از این كه مانند حیوان همه نوع وسایل خوشى برایش فراهم باشد و دردى احساس نكند و چیزى نفهمد. از این روست كه مولوى مى‏گوید: هر كه او بیدارتر، پردردتر؛ یعنى به هر اندازه كه كسى در دنیا نسبت به دیگران بیدارتر و آگاه‏تر باشد، به همان اندازه دردمندتر خواهد بود. (223)

از همین جا مى‏توان نتیجه گرفت سخن عده‏اى كه از عقل شكایت كرده‏اند و گفته‏اند: عاقل و هوشیار بودن، آسایش انسان را سلب مى‏كند، حرف غلطى است. این عده، آسایش توأم با جهل و نادانى را بر ناراحتى و دردمندى توأم با عقل و درك ترجیح مى‏دهند. اما كسى كه به مقام انسانیت برسد و ارزش درد داشتن را درك كند، هرگز نمى‏گوید: دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم را مى‏گوید كه صدیق كل امرى‏ء عقله و عدوه جهله(224)

البته در جایى كه موجب درد نیست، مسلما درد نداشتن بهتر از درد داشتن است، ولى اگر منشأ درد باشد، اما انسان آن را حس نكند، بسیار خطرناك است. در بیماریهاى جسمى هم، كشنده‏ترین بیمارى‏ها آن‏هایى‏اند كه مثل سرطان درد ندارند، و بیمار وقتى خبردار مى‏شود كه كار از كار گذشته.

بعد از پذیرفتن این نكته كه درد، موجب آگاهى و بیدارى مى‏شود و امر مطلوبى است، این سوال پیش مى‏آید كه كدام درد معیار انسانیت است؟

مسلما دردهاى جسمانى ملاك نیست، زیرا انسان و حیوان در این نوع درد مشتركند. در پاسخ سوال فوق عقاید مختلفى اظهار شده است؛ مثلا عرفا معتقدند كه آن درد قابل تقدیس، درد خداجوئى است. و این درد از مختصات انسان است و حتى انسان به این دلیل بر فرشته ترجیح دارد كه فرشته بى‏درد است. انسان، حقیقتى است كه به بیان قرآن، نفخه الهى در او دمیده شده و از دنیاى دیگرى آمده و با طبیعت این جهان تجانس كامل ندارد.

همه موجودات، متغیر و فانى و غیر قابل دلبستگى هستند، اما در انسان، دغدغه جاودانگى وجود دارد.

عرفا این مسئله را به صورت تمثیل‏هاى مختلفى بیان كرده‏اند؛ گاهى انسان را به مرغى كه از آشیانه خود دور افتاده و او را در قفس زندانى كرده‏اند تشبیه مى‏كند و گاهى به نى كه او را از نیستان بریده‏اند و او دایما در این فراق ناله مى‏كند و تمثیلات دیگرى كه همه بیانگر دغدغه انسان براى بالا رفتن به عالم بالا و درد بازگشت به سوى خدا و وصال حق است.

على علیه السلام در این زمینه مى‏فرماید:

صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى؛(225)

یعنى عده‏اى كه درد فراق دارند، در دنیا با مردم همراهند، اما ارواح آنها مجذوب عالم بالاست. قرآن كریم نیز این مطلب را با این تعبیر مى‏گوید: الا بذكر الله تطمئن القلوب(226) عرفا بیشتر روى این درد، یعنى فراق و جدایى از خداوند تكیه كرده‏اند و به دردهاى دیگر كمتر توجه داشته‏اند.

گروهى دیگر، در موضوع درد انسان مى‏گویند: معیار انسانیت انسان این است كه درد دیگران را داشته باشد؛ یعنى ناراحتیهایى كه متوجه خلق خداست، در او درد ایجاد كند، و او غمخوار دیگران باشد.

در نظر این عده، فقط كارى كه بازگشتش به احساس مسوولیت انسان و درد او نسبت به انسان‏هاى دیگر باشد، پسندیده و انسانى است. این طرز فكر نمونه‏اى از رشد یك بعدى و محو شدن همه ارزشها در یك ارزش است.(227)

اكنون ببینیم اسلام كدام یك را تایید مى‏كند؟

از نظر معیارهاى اسلامى، انسان كامل كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى دیگر را هم دارد. قرآن كریم خطاب به مسلمانان مى‏گوید:

لقد جائكم رسول من انفسكم عزیز علیه ما عنتم حریص علیكم بالمؤمنین رئوف رحیم(228)

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در دردهاى مومنان شریك است و غمخوار آن‏هاست.

على علیه السلام درباره خود مى‏فرماید: اگر من بخواهم بهترین خوردنى‏ها و نوشیدنى‏ها و لباس‏ها و هر چه كه بخواهم برایم فراهم است، اما محال است كه من مهار خود را به دست هواى نفس بدهم. در حجاز و یمامه كسانى باشند كه امید به یك قرص نان هم نداشته باشند، آیا من با شكم سیر بخوابم و در اطرافم شكم‏هاى گرسنه و جگرهاى تشنه باشد؟ آیا من به لقب و اسم امیرالمومنین قناعت كنم، ولى با مومنان در سختى‏هاى روزگار شركت نداشته باشم؟(229)

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام نمونه هایى از انسان كامل در مكتب اسلام مى‏باشند، لذا با مطالعه زندگى آن‏ها مى‏توان نتیجه گرفت كه در تعالیم اسلامى، انسان كاملى كسى است كه هم درد خدا را دارد و هم درد انسان‏هاى دیگر را.

نكته قابل توجه دیگر در مورد دردهاى عالى انسان، این است كه این نوع دردها على رغم درد بودن لذیذ و مطلوب هم هست. غمى مانند اشك ریختن در ذكر مصیبت امام حسین علیه السلام جان را مى‏سوزاند، اما در عین حال به روح انسان صفا مى‏دهد. این دردها به روح، بزرگى و عظمت مى‏دهد، گرچه به بدن سختى و دشوارى مى‏رسد.

نكته دیگر این كه هر چه روح انسان بزرگ‏تر باشد، بدن او بیشتر سختى مى‏كشد، زیرا آن روح، گویا روح همه بدن‏هاست و درد همه را احساس مى‏كند. وقتى روح انسان بزرگ شد، اجازه نمى‏دهد بدن او در راحتى و آسایش به سر برد، بلكه بدن در راه انجام خواسته‏هاى روح بزرگ، همواره در سختى و رنج و درد خواهد بود.(230)

گرایش‏هاى مختلف و كمال انسان

انسان همیشه خودش براى خود دروازه معنویت بوده؛ یعنى از طریق خود عالم معنویت را كشف مى‏كند و وارد عالم معنویت مى‏شود. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(231) قرآن كریم مى‏فرماید: سنریهم ایاتنا فى الافاق و فى انفسهم(232) و بدین ترتیب براى انسان در مقابل همه اشیاى عالم اعتبار و ارزش جداگانه و مستقلى در نظر مى‏گیرد.

دانشمندان بسیارى هم به این مطلب اعتراف دارند كه در انسان چیزهایى یافت مى‏شود كه با حساب مادى این دنیا قابل توجیه نیست و نشان مى‏دهد در مورد انسان حساب دیگرى در كار است.

یكى از ویژگى‏هاى خاص انسان كه با حسابهاى مادى جور درنمى‏آید تفكیك مسئله انسانیت از انسان است. ما اگر به سراغ هر حیوانى برویم آن حیوان به صورت انفكاك‏ناپذیرى صفت خود را داراست؛ مثلا نمى‏شود پلنگى را پیدا كنیم كه صفت پلنگى و پلنگ بودن نداشته باشد، ولى ممكن است انسانى یافت شود منهاى انسانیت.

سرّ مطلب این است كه اولا معیار انسانیت و آن چه به انسان شخصیت مى‏دهد، مادى و محسوس و همراه با بدن انسان نیست، بلكه غیر مادى و از سنخ معنویات است و ثانیاً این امور غیر مادى و از سنخ معنویات كه معیار انسانیت است، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود، نه به دست طبیعت. از این رو مى‏توان انسانى یافت منهاى انسانیت.

در بحث گذشته گفتیم كه ارزشهاى انسانى شامل خیلى چیزهاست، ولى مى‏توان همه ارزشها را در یك ارزش خلاصه كرد و آن ارزش، درد داشتن و صاحب درد بودن است.

همچنین گفتیم عرفا روى درد غربت و دورى از خدا تكیه كرده‏اند و عده‏اى دیگر روى درد انسان براى خلق خدا.

عرفا نكته عجیبى را مطرح مى‏كنند و مى‏گویند: در طبیعت انسان، میل به خیلى چیزهاست، ولى وقتى انسان به مطلوب خود رسیده دلزده مى‏شود و آن را از خود طرد مى‏كند، پس انسان همیشه طالب آن چیزى است كه ندارد.

گر چه این مسئله غیر طبیعى و غیر منطقى به نظر مى‏رسد، اما عده‏اى در این مسئله دقیق‏تر فكر كرده‏اند و در مقام توجیه آن گفته‏اند: انسان موجودى است كه نمى‏تواند عاشق اشیاى فانى و محدود باشد؛ انسان عاشق كمال مطلق؛ یعنى عاشق خداست.

منكرین خدا هم عاشق كمال مطلق هستند ولى معشوق حقیقى را گم كرده‏اند. از این رو عرفا معتقدند كه پیامبران نیامدند كه عشق خدا و عبادت خدا را به انسان یاد دهند، بلكه آمدند تا او را از اشتباه بیرون در آورند و بگویند: اى انسان، تو چیزى غیر از كمال مطلق نمى‏خواهى و كمال مطلق ذات مقدس پروردگار است، نه پول و جاه و مقام.

قرآن هم نمى‏گوید: دنبال ثروت و جاه و... نروید، بلكه مى‏گوید: اما خیال نكنید كه اینها به شما آسایش و آرامش مى‏دهند، بلكه قلب انسان تنها و تنها با یك چیز آرام مى‏گیرد و آن خداست: الا بذكر الله تطمئن القلوب(233)

عرفا عقیده دیگرى دارند كه باعث مى‏شود درد دیگران داشتن را هم ذیل درد خدا داشتن بیاورند. مى‏گویند: سیر كمال انسان در چهار سفر رخ مى‏دهد: اولین سفر، سفر انسان از خود به سوى خداست. دومین سفر، سفر انسان همراه با خدا در خداست، یعنى شناخت خدا و ذكر همیشگى اوست. سومین سفر، سفر همراه با خدا به سوى خلق خدا و چهارمین سفر، حركت همراه با خدا و در میان خلق خدا براى نجات آنها مى‏باشد.

اگر بگوییم كه سفر انسان از خلق است به سوى خدا، و انسان همان جا مى‏ماند، انسان و كمال مطلوب او را نشناخته‏ایم و اگر بگوییم: انسان بدون این كه خودش به سوى خدا حركت كند، باید به سوى انسان‏ها برود - چنان چه مكتب‏هاى مادى امروز مى‏گویند - چنین انسانى براى نجات انسان‏ها هیچ كارى نمى‏تواند انجام دهد.

كسانى مى‏توانند انسانها را نجات دهند كه اول خودشان نجات پیدا كرده باشند. تا وقتى انسان از خودخواهى و از نفس اماره خود نجات پیدا نكند، هرگز از اسارت طبیعت و اسارت انسان‏هاى دیگر نجات پیدا نمى‏كند و هرگز نمى‏تواند انسانهاى دیگر را نجات دهد.(234)

همان طور كه قبلا ذكر شد، در مورد كمال انسان یك نكته بسیار مهم این است كه نباید بعضى از ارزشها، ارزش دیگرى را از بین ببرد.

جامعه اسلامى در گذشته گرایشى به ارزش عبادت پیدا كرده بود و به ارزش‏هاى دیگر بى‏توجه بود. احساس مى‏شود اكنون هم یك موج افراطى دیگرى در جامعه در حال شكل‏گیرى است و عده‏اى مى‏خواهند به گرایشهاى اجتماعى اسلام توجه كنند و گرایشهاى خدائى انسان را فراموش كنند، اما این امر هم انحراف و اشتباه دیگرى است.

قرآن كریم وقتى صحابه و تربیت‏شدگان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را توصیف مى‏كند، مى‏فرماید:

آن‏ها در مقابل كفار و دشمنان حقیقت، شدید و قوى و با صلابت هستند و در میان خود یكپارچه عطوفت و مهربانى. بعد از بیان این خصلت اجتماعى جامعه اسلامى، فورا آن ارزش‏هاى عبادتى ذكر مى‏شود: محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الكفار رحماء بینهم تریهم ركعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود(235)

در موارد دیگر نیز این همراهى گرایش بیرونى و اجتماعى با گرایش درونى و خدایى از آیات كریم استفاده مى‏شود. در جاى دیگر، در وصف مومنان حقیقى مى‏خوانیم التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون و بلافاصله بعد از آن مى‏فرماید: الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر(236) در اوصاف اصحاب حضرت حجت علیه السلام آمده كه آن‏ها راهبان شب و شیران روز مى‏باشند: لیوث بالنهار، رهبان باللیل،(237)

بنابراین از مجموع آیات و روایات استفاده مى‏شود كه به نظر اسلام اگر شما مى‏خواهید در اجتماع یك مسلمان واقعى باشید، باید اهل عبادت هم باشید.

در زمان عمر فتوحات اسلامى به اوج خود رسیده بود و مجاهدان مسلمان، فوج فوج به جنگ دشمن - دو امپراتور ایران و روم - مى‏رفتند و با عده كم، دشمن قوى را به زانو در مى‏آوردند.

عمر با خود فكر كرد، این كه مؤذن در اذان مى‏گوید: حى على خیرالعمل روحیه مجاهدین را خراب مى‏كند، زیرا مجاهدان با خود مى‏گویند: حال كه نماز بهترین اعمال است، ما به جاى جنگ و جهاد، در مسجد مدینه مى‏مانیم و در جوار قبر پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نماز مى‏خوانیم.

لذا عمر دستور داد به جاى آن جمله در اذان، بگویند: الصلوة خیر من النوم یعنى ما نمى‏گوییم نماز بهترین اعمال است، بلكه نماز، چیزى خوبى است و از خوابیدن بهتر است، پس به جاى خوابیدن به مسجد بیایید، اما عمر فكر نكرد كه آن سرباز و مجاهد اگر نیروى نماز و حى على خیر العمل نباشد، هرگز قدرت فتح و پیروزى ندارد.

اسلام مى‏گوید: این دستورها به یكدیگر وابسته است. به جاى تغییر جملات اذان، باید مسلمانان را از اشتباه درآورد و به آن‏ها گفت: كسى كه جهاد بر او واجب است باید جهاد كند و ماندنش براى نماز در مدینه حرام است. شرط قبول نماز، جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز.

بنابراین، قدم اول در مسلمانى این است كه به خداى خود نزدیك شویم و با نزدیك شدن به خداى خودمان است كه مى‏توانیم سایر مسوولیت‏هایمان، از جمله مسوولیت‏هاى اجتماعى را به خوبى انجام دهیم. اسلام همیشه دچار درد گرایش‏هاى یك جانبه ملت خودش بوده است و ما باید با شناخت صحیح تعالیم اسلام، از این گرایش‏هاى یك جانبه بپرهیزیم.(238)

بررسى نظریات مكاتب مختلف درباره انسان كامل‏

هر كس مكتبى براى بشریت آورده است، نظرى درباره كمال انسان و یا انسان كامل دارد. تربیت و اخلاق در هر مكتب نیز، بر اساس تعریف آن مكتب از انسان كامل (ایده آل) مشخص مى‏شود. به طور كلى نظریات مكاتب مختلف درباره انسان كامل، در چند نظریه اساسى خلاصه مى‏شود. ما براى آن كه نظر اسلام را درباره انسان كامل بشناسیم، ناچاریم نظرات هر یك از این مكاتب را در این زمینه‏ها، به تفصیل مطرح كنیم و نظر اسلام را درباره هر یك از آن‏ها بیان نماییم. ما تا مكتب‏هاى مختلف را طرح و سپس نقد نكنیم، نمى‏توانیم نظر اسلام را بشناسیم. تنها در چنان صورتى است كه مى‏توانیم خیلى منطقى و مستدل بگوییم كه امورى كه اسلام واقعا برایشان ارزش قایل است چیست و در هر موردى حساسیت اسلام تا چه اندازه است.

الف - مكتب عقل

از زمان قدیم عده‏اى از فلاسفه معتقد بوده‏اند كه گوهر انسان همان عقل او مى‏باشد و انسان كسى است كه فكر مى‏كند، نه كسى كه مى‏بیند یا تخیل مى‏كند و یا... از نظر این فلاسفه كمال انسان در حكمت است و حكمت شامل حكمت نظرى و حكمت عملى مى‏شود.

مقصود آن‏ها از حكمت نظرى یا فلسفه، دریافت كلى از مجموع هستى مى‏باشد، كه این غیر از علم است، پس حكمت از نظر یك فیلسوف، یعنى اطلاع كلى از نظام هستى و درك مراتب و قوانین كلى آن، به طورى كه سراسرهستى در آیینه ذهن حكیم منعكس شود. از دیدگاه مكتب عقل، وسیله رسیدن به كمال، فكر و استدلال و برهان است.

درباره حكمت عملى هم مى‏گویند كه كمال آن عبارت است از تسلط كامل عقل بر همه غرایز و نیروهاى وجود خود. بنابراین، به نظر مكتب عقل، اگر كسى نظام عالم را با فكر و استدلال - به آن شرح كه گفته شد - درك كند و سایر قواى نفسانى را هم تابع عقل خود كند، یك انسان كامل است.

از آن چه درباره حكمت نظرى گفتیم معلوم مى‏شود كه فلاسفه معتقدند عقل قادر است جهان را آنچنان كه هست، به صورت صحیح درك كند.

حكماى اسلامى كه این نظر را پذیرفته‏اند، معتقد شده‏اند كه منظور از ایمان اسلامى، یعنى همین شناخت جهان به طور كلى و آنچنانكه هست؛ و ایمان به خدا و معاد و ملائكه و... یعنى شناخت مبدأ و منتهاى جهان و درك مراتب هستى و جریانهاى كلى جهان.

بر اساس این نظر، حكمت و علم مخصوصا علمى كه بر پایه حكمت است ذاتا كمال است نه مقدمه كمال، البته چون علم به خاطر منافعش خوب است، هر علمى كه منفعتش بیشتر باشد، بهتر و باارزش‏تر است.(239)

نقد:

در مقابل مكتب عقل، مكاتب مختلفى ظهور كرده‏اند، اولین مكتبى كه در میان مسلمانان بر ضد عقلیون به پا خاسته است مكتب اشراقیون و عرفا مى‏باشد كه شرح آن خواهد آمد. دومین مكتب ضد عقل، مكتب اهل حدیث و اخباریون است كه براى عقل، چنین ارزشى قائل نیستند.

در میان مخالفان مكتب عقل، از همه مهمتر مكتب حسیون در قرون اخیر است كه مى‏گویند: اصل در انسان، حواس و محسوسات است و حداكثر كار عقل این است كه بر روى فرآورده‏هاى حواس عملیاتى انجام دهد.

در این جا چون ما قصد تفصیل نزاع‏هاى عقلیون و مخالفین آن‏ها را نداریم، به همین مقدار اكتفا كرده، به بررسى دیدگاه اسلام در این باره مى‏پردازیم.

اسلام در مساله اعتبار و اصالت معرفت عقلى با عقلیون توافق دارد؛ یعنى قبول دارد كه عقل انسان قادر است حقایق این عالم را كشف كند و معرفت عقلى، یك معرفت بى اعتبار نیست.

على رغم این كه بعضى از مكاتب مثل مسیحیت، براى عقل كمترین اعتبارى قایل نیستند و كاملا حساب مكتب خود را از عقل جدا مى‏كنند، در اسلام تمجیدهاى فوق العاده‏اى درباره عقل شده است؛ مثلا خود قرآن دایما دم از تعقل مى‏زند و مردم را به تفكر در موضوعات مختلف دعوت مى‏كند. علاوه بر اهمیت اصالت عقل در احادیث به قدرى است كه مثلا مى‏بینیم اولین باب بسیارى از كتب حدیث ما باب العقل مى‏باشد و همه احادیث این باب در حمایت از عقل بیان شده است.

براى مثال امام كاظم علیه السلام در ضمن روایتى، عقل را در مقابل پیامبر كه حجت بیرونى است، حجت درونى معرفى كرده و فرموده‏اند كه این دو مكمل یكدیگرند؛ یعنى با فقدان هر یك، انسان راه سعادت را نمى‏تواند بپیماید،(240) پس مسئله اصالت و حجیت عقل در شناخت، قطعا مورد تایید اسلام است.(241)

اما از نظر اسلام دو اشكال بر فلاسفه وارد است:

یكى این كه فلاسفه، جوهر انسان را فقط عقل او مى‏دانند، و قوه‏هاى حافظه، خیال، واهمه و هر قوه و استعداد دیگرى را وسیله‏اى براى ذات و جوهر، یعنى عقل قلمداد مى‏كنند.

در این جا مى‏توانیم از اسلام بر صحت این مطلب بیاوریم، بلكه اسلام عقل را یك شاخه از وجود انسان و نه تمام هستى وى معرفى مى‏كند.

اشكال دوم وارد بر مكتب عقل این است كه گفتیم: فلاسفه اسلامى، ایمان را فقط به شناخت تفسیر مى‏كنند. این مطلب به هیچ وجه با آن چه اسلام مى‏گوید قابل انطباق نیست. درست است كه شناخت، ركن ایمان است و ایمان بدون شناخت، ایمان نیست، ولى شناخت تنها هم ایمان محسوب نمى‏شود، زیرا در واژه ایمان معانى گرایش، تسلیم، خضوع و محبت هم نهفته است و این معانى در مفهوم شناخت وجود ندارد. بهترین دلیل بر این كه ایمان اسلامى فقط شناخت نیست، وجود شیطان مى‏باشد كه بنا بر نص قرآن كریم، خدا و ملائكه و معاد را مى‏شناسد، اما كافر است و كان من الكافرین(242)اگر ایمان فقط شناخت بود، شیطان اولین مومن بود، ولى مومن نیست، زیرا شناسنده جاحد است؛ یعنى مى‏شناسد و در عین حال عناد و مخالفت مى‏ورزد و تسلیم نمى‏شود.

نكته دیگرى كه درباره ایمان باید بدان اشاره كنیم این است كه بعضى معتقدند كه ایمان و معرفت فقط جنبه مقدمه بودن براى عمل را دارد، ولى فلاسفه معتقدند كه علاوه بر مقدمه بودن، خود ایمان اصالت هم دارد.

مساله اصالت یا مقدمه بودن اعتقاد و ایمان براى عمل و به تعبیر دیگر رابطه جهان بینى و ایدئولوژى، مساله مهمى است، به طورى كه حتى در مكاتب دیگر هم اختلاف نظر مذكور وجود دارد.(243)

در این مورد اسلام معتقد است، گر چه ایمان و اصول فكرى اسلام زیر بناى اعتقادى اسلام است، ارزش آن تنها یك ارزش زیربنایى و مقدمه‏اى نیست و این طور نیست كه هر چه هست عمل است و عمل بدون ایمان هدف را تامین مى‏كند. ایمان از نظر اسلام، ارزشى ذاتى و اصیل دارد و واقعا كمال انسان در این دنیا و خصوصا در آخرت به این است كه ایمان داشته باشد؛ مثلا قرآن كریم مى‏فرماید:

ghadeer

و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبیلا(244) منظور از كور در این آیه كسى است كه به خدا و معاد ایمان ندارد و حقیقت عالم هستى را نمى‏شناسد.

چنین كسى اگر تمام اعمال نیك را انجام داده باشد، باز هم كور است و قطعا در آخرت هم كور محشور مى‏شود. بنابراین، از نظر اسلام معرفت خدا و ملائكه و انبیا و ایمان به این كه ما از نزد خدا آمده‏ایم و به سوى او باز مى‏گردیم، همگى اصالت دارند و در ضمن، زیربناى ایدئولوژى اسلام هم هست.

به هر حال از مجموع این بحث‏ها معلوم مى‏شود كه انسان كامل فلاسفه، انسانى ناقص است؛ یعنى فقط قسمتى از كمال را دارد. فلاسفه از این جهت كه براى كمال عقلى اصالت قایل شده‏اند، نظرشان درست است، ولى از این جهت كه سایر جنبه‏هاى كمالات انسانى را نادیده گرفته‏اند، اعتقادشان ناقص است. انسان كامل آن‏ها، واقعا مصداق جهانى است بنشسته در گوشه‏اى مى‏باشد؛ یعنى از نظر آن‏ها انسان كامل موجودى است كه فقط خوب مى‏داند ولى از شوق و حركت و حرارت و زیبایى خالى است. (245)

ب - مكتب عرفان‏

قبل از آغاز این بحث باید متذكر شویم كه بحث درباره انسان كامل از دید عرفان و تصوف براى ما اهمیت بیشترى دارد، زیرا انسان كامل فلاسفه از محدوده كتب فلاسفه خارج نشده است، ولى مكتب عرفان و تصوف نظر خود را با زبان شعر و تمثیل بسط داده و قهرا در میان مردم نفوذ زیادى نموده است. به هر حال باید توجه داشت كه این مكتب هم، مثل مكتب فلاسفه، اگر چه مسائل قابل قبولى دارد و اتفاقا انسان كاملى كه در عرفان اسلامى مطرح مى‏شود به انسان كامل اسلام بسیار نزدیك است، ولى خالى اصطلاح نقص نیست و انسان كامل عرفا و متصوفه، دقیقا همان انسان كامل اسلام نمى‏باشد.

عرفا، من و حقیقت انسان را عقل و فكر نمى‏دانند، بلكه عقل و فكر را وسیله‏اى در دست حقیقت انسان كه از آن به دل تعبیر مى‏كنند، مى‏دانند. معلوم است كه منظور آن‏ها از دل، این قلب گوشتى نیست، بلكه منظور، مركز احساسات و عشق انسان مى‏باشد.

عارف براى عشق كه قوى‏ترین احساس انسان است، ارزش و اهمیت زیادى قائل است. البته عشق از نظر عارف مفهوم خاصى دارد؛ اولا معشوق حقیقى عارف، فقط خداست و ثانیا این عشق، منحصر به انسان نیست، بلكه در همه موجودات جریان دارد و اصلا حقیقت خدا و عشق به اوست و آن چه غیر از عشق الهى مشاهده مى‏شود، مجاز است.

وقتى عارف براى همه عالم حقیقتى جز عشق قایل نباشد، مسلما حقیقت انسان از نظر او عقل نیست، بلكه دل است و دل هم، یعنى مركز عشق الهى، پس اولین تفاوت این دو مكتب در من انسانى است كه فیلسوف مصداق آن را مركز تفكر و عارف، مركز عشق مى‏داند.

تفاوت دیگر این دو مكتب در وسیله تكامل است. فیلسوف وسیله را فكر و برهان استدلال مى‏شمارد، ولى عارف وسیله را (تزكیه نفس مى‏داند و مى‏گوید:

اخلاق رذیله و توجه به غیر حق و اندیشه‏هاى غیر خدایى را از خود دور كن و بر توجه به خداى تعالى بیفزا، تا نور خدا در دلت جا بگیرد. این دو مكتب در پایان راه و هدف نیز اختلاف دارند. فیلسوف پایان راه را صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینى (246)مى‏داند و عارف پایان راه را رسیدن به ذات حق مى‏داند؛ یعنى نمى‏گوید كه برو تا آیینه‏اى شوى كه جهان در تو منعكس شود، بلكه مى‏گوید: برو تا به مركز جهان برسى: یا ایها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقیه(247)

و وقتى به آن جا رسیدى، همه چیز دارى و همه چیز هستى: العبودیة جوهرة كنهها الربوبیة،(248) پس انسان كامل عرفا انسانى است كه به خدا مى‏رسد؛ وقتى به خدا رسید، مظهر كامل همه اسما و صفات الهى مى‏شود و آیینه‏اى مى‏شود كه ذات حق در او ظهور و تجلى مى‏كند.

بنابراین عرفا معتقدند كه حقیقت یكى است و بس و آن خداست و غیر خدا حقیقت نیست، بلكه ظل و سایه حقیقت است و حقیقت بودن هر چیزى فقط به اعتبار انتساب آن به خداست و انسان آن وقت كامل است كه حقیقت را درك كند و به آن برسد و در او فانى شود، و به جایى برسد كه اشیا را در مقابل خدا نبیند، بلكه در همه چیز و با همه چیز او را ببیند: و هو معكم اینما كنتم(249) آن‏ها معتقد به سیر و سلوك الى الله و طى منازل قرب هستند و انسان به حقیقت نرسیده را ناقص و محجوب مى‏دانند. مَركب این سیر هم از نظر آن‏ها عشق و محبت مى‏باشد و راه، راه قلب است نه راه فكر. از نظر آن‏ها هر چیزى به آن اعتبار كمال است كه یا راه و شرط رسیدن به این كمال است، مثل زهد و تواضع؛ یا ناشى از آن، مثل هدایت و ارشاد، زیرا وقتى كسى به حقیقت مى‏رسد، مظهر اسم الهادى مى‏شود و دیگران را هدایت مى‏كند، پس كمال از نظر عرفا مساوى است با وصول به حقیقت.(250)

نقد:

این خلاصه‏اى از نظر مكتب عرفان در مورد انسان كامل بود كه اكنون به بیان نظر اسلام درباره آن مى‏پردازیم. اسلام قسمت هایى از این مكتب را تایید مى‏كند و قسمت هایى را خیر. امورى كه تایید مى‏كند عبارتند از:

1 - بدون شك در اسلام مساله تزكیه نفس مطرح است زیرا خداوند در قرآن كریم بعد از چند قسم متوالى مى‏فرماید: قد افلح من زكیها و قد خاب من دسیها (251)

2 - در مورد این كه تزكیه نفس راهى به سوى معرفت است نیز شكى نیست؛ یعنى چنین نیست كه راه معرفت منحصر در برهان استدلال باشد.

پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: ما اخلص لله اربعین صباحا الا جرت ینابیع الحكمة من قلبه على لسانه؛(252)

یعنى: اگر كسى چهل روز فقط براى خدا كار كند، چشمه‏هاى معرفت و حكمت از درونش جوشیده بر زبانش جارى مى‏شود. این حدیث بیان صریحى است در مورد تزكیه نفس و معرفت.

قرآن كریم بنده‏اى را معرفى مى‏كند كه علم لدنى دارد علمناه من لدنا علما(253) و موسى علیه السلام به دنبال او مى‏رود تا از او علم بیاموزد، بنابراین اسلام هم علم افاضى و لدنى را قبول دارد و هم علم عقلى را. احادیث در این باب فراوان است.

باز پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:

لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنى‏ادم لنظروا الى ملكوت السموات(254) یا لولا تمریج قلوبكم و تزیدكم فى الحدیث لسمعتم ما اسمع(255)

3 - در مورد این كه انسان كامل، یك انسان سالك در طریق تزكیه نفس است نیز، نظر اسلام مخالفتى با عرفا ندارد.

امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد مومن واقعى مى‏فرماید:

قد احیى عقله، و امات نفسه... و سلك به السبیل، و تدافعته الابواب الى باب السلامة(256)

منظور از جمله آخر این است كه چنین انسانى، سیر و سوك كرده و منزل به منزل به آخر راه رسیده است و این مطلب مطابق حرف عرفاست.

4 - قرب به حق هم كه در تعالیم عرفا مطرح مى‏شود، در اسلام مورد قبول است. مقام قرب، یعنى آن جا كه بین انسان و خدا دیگر حجابى نیست، و انسان متقرب، خدا را با دیده دل مى‏بیند، چنان كه على علیه السلام در پاسخ این سوال كه آیا خدا را دیده است، جواب مثبت مى‏دهد و تاكید مى‏كند كه خداى نادیده را نمى‏پرستم البته لا تدركه العیون بمشاهدة العیان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الایمان(257)

یعنى: چشم‏ها او را را به عیان نمى‏بینند اما دل‏ها او را با حقیقت ایمان درك مى‏كنند.

5 - این نظر عرفا نیز صحیح و مطابق نظر اسلام است كه خدا صرفا یك موجود به منزله پدر موجودات دیگر كه فقط آفریننده آن‏ها باشد نیست، بلكه خدا چیزى است كه اشیاى دیگر در مقابل او چیزى به حساب نمى‏آیند. قل الله ثم ذرهم،(258)

بنابراین از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبیه به یك صانع، بلكه صانعى است كه اگر او حقیقت است، دیگر چیزى در مقابل او حقیقت نیست، پس در اسلام ایمان به حقیقتى كه چیزهاى دیگر را نمى‏شود در برابرش حقیقت شمرد، مطرح است.(259)

اسلام تا این مقدار، انسان كامل عرفا را تایید كرده است، ولى در مكتب عرفان سه مساله مشاهده مى‏شود كه اسلام آن‏ها را قبول ندارد، كه در این جه به توضیح سه مساله مى‏پردازیم:

1 - تحقیر عقل و علم:

در مكتب عرفان، علم و عقل بسیار تحقیر مى‏شود. عرفا نه تنها مقام عشق را از عقل بالاتر برده‏اند، بلكه در مرحله تحقیر عقل، گاهى تا حد افراط جلو رفته و اساسا تفكر و تعقل را سخت بى اعتبار معرفى مى‏كنند. عرفا اگر حكیمى را ببینند كه به جایى رسیده است، در حیرت فرو مى‏روند؛ در حالى كه اسلام، در عین پذیرفتن سیر و سلوك و راه دل و هرگز حاضر به تحقیر عقل و فكر و استدلال نیست و در موارد بسیارى روى تعقل و تفكر و حتى استدلال‏هاى خالص عقلى تكیه كرده است.(260)

2 - درونگرایى مفرط:

مسئله دیگرى كه در عرفان مطرح است و اسلام آن را تأیید نمى‏كند، این است كه انسان كامل در مكتب عرفان، فقط سر در گریبان خود دارد و از عالم طبیعت و اجتماع غافل است. البته بسیارى از پیشروان عرفان چون شدیدا تحت تأثیر تعلیمات اسلامى بوده‏اند، متوجه این نكته شده‏اند و امثال شبسترى و جامى این نكته را تذكر داده‏اند، اما به هر حال منطق عرفان این است كه از خود بطلب هر آن چه خواهى كه تویى.

عرفا جهان را عالم صغیر و دل را عالم كبیر معرفى كرده‏اند و اساس عرفان بر توجه به باطن و انصراف از بیرون است، به حدى كه امكان رسیدن به حق از طریق جهان بیرون نفى مى‏شود.

حال اگر ما این منطق را بر منطق قرآن عرضه كنیم، على رغم وجود نكات مثبت آن، از این جهت ناقص است كه اسلام این قدر به طبیعت و اجتماع بى اعتنا نیست. البته صحیح است كه عالى‏ترین معارف براى انسان از درون خود وى به دست مى‏آید، ولى نه این كه ضمیر انسان، تنها آیینه شناخت خدا باشد و ارزش طبیعت را نفى كنیم.

قرآن كریم مى‏فرماید: ما آیات خود را در طبیعت و در نفوس انسان‏ها نشان خواهیم داد. سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم،(261) پس طبیعت هم مانند انسان مى‏تواند آیینه خدا باشد. اشتباهى كه عرفا در این زمینه كرده‏اند این است كه رابطه انسان با طبیعت را درست نشاخته‏اند و این رابطه را رابطه زندانى و زندان یا مرغ و قفس تلقى كرده‏اند و گفته‏اند: قفس مانع پرواز است و براى نجات خود باید این قفس را شكست، اما اسلام این رابطه را رابطه كشاورز با مزرعه الدنیا مزرعة الاخرة،(262) بازرگان با بازار الدنیا متجر اولیاء الله(263) و یا عابد با معبد الدنیا مسجد احباء الله(264) مى‏داند.

این اشتباه عرفا از یك تفكر هندى یا یونانى ناشى شده، كه معتقد بوده‏اند روح انسان قبلا در عالم دیگر به تمام و كمال آفریده شده، بعد همان طور كه مرغى را در قفس كنند، او را به این عالم مى‏آورند (نظریه عالم مُثُل افلاطونى)، ولى مطابق آیات قرآن و به تعبیر ملاصدرا، روح انسان جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء(265) است.

قرآن كریم پس از ذكر مراحل خلقت (نطفه، علقه، مضغه، و...) مى‏فرماید: ثم انشأناه خلقا آخر(266) یعنى همین ماده و طبیعت را به چیز دیگرى، یعنى روح تبدیل كردیم، پس روح اگر چه مجرد است، ولى زاییده از ماده است؛ یعنى روح انسان در دامن مادر طبیعت به وجود مى‏آید.

البته این طفل نباید همیشه در دامن این مادر باقى بماند، چرا كه این طبیعت همان اسفل سافلین(267) است و اگر در همین جا بماند به كمال خود نمى‏رسد و این مادر طبیعت در آخرت برایش جهنم خواهد شد فامه هاویة،(268) البته این مطلب صحیح است كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، بدین معنى كه سنخ ارواح بر اجسام تقدم دارد و روح اگر چه تكوینش در این عالم است، پرتوى است كه از عالم دیگر تابیده؛ نه این كه قبل از عالم اجسام به صورت تمام و كمال در جاى دیگرى بوده و بعدا او را به این جا آورده‏اند، پس تا این جا معلوم شود كه انسان كامل به نظر قرآن در كنار عقل گرایى و درون گرایى، طبیعت گرا و جامعه گرا هم هست.(269)

3 - نفس كشى (ترك خودى):

نكته نادرست دیگرى كه در عرفان وجود دارد مساله مبارزه با خود و نفى خودبینى است. باید توجه داشت كه ما در اسلام با دو خود مواجهیم كه اسلام در عین این كه یكى را نفى مى‏كند، سعى در زنده كردن دیگرى دارد. این دو خود در آدمى چنان به یكدیگر متصلند، كه یك شكارچى فوق العاده ماهرى مى‏خواهد كه خود دنائت و پستى را درهم شكند و خود دیگر را كه تمام ارزش‏هاى انسانى بدان وابسته است، از آسیب مصون بدارد، اما گاه در عرفان مشاهده مى‏شود كه این خود حقیقى انسان را اشتباها در كنار آن خود مذموم قربانى كرده‏اند. براى توضیح این مطلب باید ابتدا به مقدمه‏اى اشاره كنیم:

كارهاى انسان بر سه قسمت است:

1 - اخلاق (بالاتر از حد حیوانى)،

2 - ضد اخلاق (پایین‏تر از حد حیوانى)،

3 - غیر اخلاقى (كارهاى عادى در همان حد حیوانى كه نه اخلاق است و نه ضد اخلاق).

گاهى كارهاى انسان فقط در این مرتبه سوم قرار مى‏گیرد، و انسان خود محور مى‏شود؛ یعنى همه فعالیت هایش را براى رفع نیازهاى شخصى انجام مى‏دهد و كارى به كار دیگران ندارد. این یك حد عادى و حیوانى است كه به آن نه اخلاق مى‏توان گفت، نه ضد اخلاق (خودخواهى مرتبه اول)، اما گاه در مساله خود، انسان دچار نوعى بیمارى روانى مى‏شود كه مقام انسانیتش در خدمت حیوانیتش قرار مى‏گیرد و مثلا دچار حرص و بخل مى‏شود. در این جا دیگر فعالیتش به خاطر نیازش نیست. بلكه فقط مى‏خواهند بیشتر ذخیره كند. یا عاشق پول مى‏شود و هیچ منطقى را نمى‏پذیرد. این یك فعل ضد اخلاقى است، (خودخواهى مرتبه دوم).

گاهى وضع روانى انسان از این هم بدتر مى‏شود كه آن را عقده‏هاى روانى مى‏نامند. در این‏جا انسان، حتى فراموش مى‏كند كه به فكر سعادت خود باشد و فقط در فكر بدبخت كردن دیگران است یا در این گونه موارد به تعبیر قرآن تسویل پیش مى‏آید؛ یعنى نفس انسان، انسان را فریب مى‏دهد و چیزى را چنان زینت مى‏دهد كه انسان آن را كاملا ضرورى و طبیعى تلقى مى‏كند (خودخواهى مرتبه سوم).

امروزه همین مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان، شرارت هایى رسوب مى‏كند كه انسان خودش از آن‏ها آگاه نیست و وقتى به خود مى‏نگرد مى‏پندارد در قلبش هیچگونه كدورت یا كینه و حسد یا تكبر و عجبى وجود ندارد، اما در شرایط خاصى كه محركاتى پیدا مى‏شود و به تعبیر قرآن كریم امتحانى پیش مى‏آید، ناگهان انسان مى‏بیند كه تكبرها، حسدها و... از عمق روحش برخاست به طورى كه خود شخص هم این‏ها را باور نمى‏كند.(270)

مساله حیله‏هاى پنهانى نفس كه ذكر كردیم مطلبى است كه در عرفان به خوبى و در حد اعلا بیان شده است. اسلام جهاد با نفس اماره را قبول دارد و بر آن تاكید هم مى‏كند.

فاما من طغى و آثر الحیوة الدنیا فان الجحیم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى(271) و به شدت انسان را از تبعیت نفس بر حذر مى‏دارد، تا جایى كه پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از مبارزه با نفس، به جهاد اكبر تعبیر كرده‏اند،(272) پس این كه انسان با مراتب ضد اخلاقى نفس مبارزه كند از نظر اسلام صحیح و كاملا مورد تایید است، اما گاهى مكتب عرفان در مرحله جهاد با نفس و درهم كوبیدن خود به جایى مى‏رسد كه اسلام آن را تایید نمى‏كند.

مجاهده با نفس دو گونه است: یكى به شكل مبارزه با تن و ریاضت‏هاى شاق است، كه بیشتر در هند معمول مى‏باشد و منطق اسلام اجازه آن را نمى‏دهد و قسم دیگر آن، مبارزه با خود نفس است؛ یعنى بر خلاف میل نفس رفتار كردن كه از نظر اسلام مقبول است، ولى در عین حال گاهى در بعضى از عرفا و متصوفه در این زمینه هم خطاهایى مشاهده مى‏شود؛ مثلا یكى از روش‏هاى معمول در برخى از آن‏ها، روش ملامتى (نقطه مقابل ریاكارى) است.(273)

ریاكار باطنش بد است و تظاهر به خوبى مى‏كند، ولى ملامتى آدم خوبى است، اما براى اینكه مردم به او عقیده پیدا نكنند، تظاهر به بدى مى‏كند؛ مثلا شراب نمى‏خورد، ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏كند! یا در جایى كه مى‏تواند از حیثیت خود دفاع كند، دفاع نمى‏كند و حتى گاهى كارى مى‏كند كه نزد مردم خوار شود و معتقد است با این كار نفس اماره خود را نابود مى‏كند.

اسلام این شیوه را قبول ندارد و مى‏گوید: آبروى مومن در اختیار خودش نیست و حق ندارد كارى كند كه از شرف و احترام خود در میان مردم بكاهد.

اسلام همانطور كه از تظاهر به خوبى و ریا باز مى‏دارد، از تظاهر به بدى هم نهى مى‏كند و هر دو را دروغ عملى مى‏داند. در اسلام همان قدر كه بر مبارزه با نفس تكیه شده، بر عزت نفس هم تكیه شده است؛ مثلا قرآن كریم مى‏فرماید: و لله العزة و لرسوله و للمومنین(274)

یا پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: اطلبوا الحوائج بعزة الانفس؛(275)یعنى اگر حاجتى نزد كسى پیدا كردید، با ذلت تقاضا نكنید.

امام حسین علیه السلام مى‏فرماید: موت فى عز خیر من حیاة من ذل (276) و یا مى‏فرماید: هیهات منا الذلة.(277)

از آن چه گفته شد، نباید گمان كرد كه انسان داراى دو نفس است، انسان فقط یك نفس دارد، اما نفس انسان، هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى. نفس در درجه عالى خودش شریف است ولى با نفس در درجه دانى باید مبارزه كرد.

در اینجا متناسب با این بحث، مطلب دیگرى مطرح میشود كه حقیقت نفس و من واقعى انسان چیست؟

نظر فلاسفه این است كه من هر كس همان روح و روان اوست، كه هر كس آن را در درون خود تشخیص مى‏دهد.

روانشناسى امروز به این نتیجه رسیده است كه آن مقدارى كه هر كس از خود احساس مى‏كند فقط یك قسمت از من اوست و قسمت بیشتر من، من ناخودآگاه اوست كه وى از وجودش آگاه نیست؛ یعنى در شعور ظاهرى وى وجود ندارد.

در شكافتن و فهم این مطلب عرفا بسیار پیش رفته‏اند و گفته‏اند كه من انسان خیلى دقیقتر از آن روحى است كه فلاسفه اعتقاد دارند؛ عرفا مى‏گویند: هر كس فقط وقتى به من حقیقى خود دست مى‏یابد و آن را كشف مى‏كند كه خدا را كشف كند و شهود من از شهود خدا جدا نیست. و لا تكونوا كالذین نسو الله فانسیهم انفسهم(278) عرفا نتیجه مى‏گیرند: حقیقت عبادت و توجه به خدا، بازیافتن خود واقعى انسان است، ولى به هر حال على‏رغم این كه عرفا تا این حد مساله شناخت خود را كشف و درك كرده‏اند، اما به مساله كرامت و عزت مقام عالى نفس توجهى ندارند و این از نقاط ضعف انسان كامل عرفاست.(279)

ج - مكتب قدرت‏

یكى دیگر از مكتبها درباره انسان كامل، مكتب قدرت است. در این مكتب، انسان قوى‏تر، كامل‏تر و انسان ضعیف‏تر ناقصرتر مى‏باشد و اساسا حق و عدالت، امورى اعتبارى‏اند. در هر مبارزه‏اى هر طرف كه پیروز شود او حق است.

این مكتب سابقه زیادى در تاریخ دارد و به دوران قبل از سقراط حدود (2500 سال قبل) برمى‏گردد. در آن زمان گروهى به نام سوفسطاییان بودند كه صراحتا مى‏گفتند: در مسائل اجتماعى تمام تلاش انسان باید براى كسب زور و قدرت باشد و هیچ قید و حدى براى كسب قدرت نباید قایل شد. آن فكر با ظهور فیلسوفانى، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو منسوخ شد و با آمدن مسیحیت كه درست نقطه مقابل این طرز تفكر است، جایى براى آن ایده نماند، اما در قرون اخیر، فیلسوفى به نام نیچه آن نظر را دوباره زنده كرد. قبل از بررسى نظرات نیچه باید مقدماتى در این جا ذكر شود.

این فكر در مغرب زمین، اولین بار در فلسفه سیاسى ظهور كرد. ماكیاول كه آن را مطرح نمود گفت: تنها چیزى كه در سیاست معتبر است سیادت و آقایى است، لذا براى رسیدن به اهداف سیاسى (سیادت)، هر چیزى جایز است. دروغ، مكر، خیانت و پا روى حق گذاشتن در سیاست به هیچ وجه مذموم نیست. از طرف دیگر در حدود قرن شانزدهم تحولى در علم و منطق پیدا شد و دو فیلسوف بزرگ، بیكن و دكارت پیشرو این علم جدید شدند.

بیكن نظرى در باب علم داد كه از طرفى منشأ ترقى علوم و تسلط زیاد انسان بر طبیعت و از طرفى منشا فساد انسان.

دانشمندان قبل از بیكن، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، از این رو علم قداست داشت و حقیقت، مافوق منافع مادى بود، لذا همواره علم را برتر از ثروت مى‏دانستند.

بیكن گفت كه این حرفها بیهوده است و انسان باید علم را در خدمت زندگى قرار دهد، آن علمى مطلوب است كه انسان را توانا و بر طبیعت مسلط كند.

بدین ترتیب، مسیر علم عوض شد. البته از این لحاظ كه این نظریه باعث كشف طبیعت و بهره مندى بیشتر انسان از آن شد، بسیار خوب بود، ولى كم كم اثر بد خود را ظاهر كد و همه چیز را در خدمت قدرت و توانایى قرار داد. به طورى كه امروز دیگر علم به طور كلى در خدمت قدرت‏ها و اسیر آن‏هاست و هر اكتشافى، اول، تا آن جا كه بشود در خدمت زور قرار مى‏گیرد.(280)

 hadeer

اصل دیگرى در جهان علمى پدید آمد كه پایه دیگرى براى حرف نیچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.

خود داروین كه این نظریه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفاده‏هاى فراوانى در انكار خدا واقع شد. یكى از این سوءاستفاده‏ها، داخل كردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.

این اصل مى‏گوید: اساس حیات در این عالم چنین است كه جانداران دایما در حال مبارزه‏اند و در این كشمكش، طبیعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مى‏كند و ضعیف همیشه نابود مى‏شود.(281)

این‏ها مى‏گویند: حتى تعاون‏ها و همكارى‏ها را هم تنازع تحمیل كرده است؛ یعنى وقتى انسان‏ها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گیرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را بر این‏ها تحمیل مى‏كند، اما همین كه این دشمن را بردارى، همان دوست‏ها با هم دشمن مى‏شوند.

نیچه از این اصل نتیجه گرفت كه طبیعت به سوى انسان برتر سیر مى‏كند. انسان برتر انسانى است قوى‏تر و اخلاق و روحیات ضعیف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و... در او وجود ندارد. نیچه تمام مصلحین، مثل سقراط، میسح و... را خائن به انسانیت دانست، زیرا آن‏ها به اخلاق ضعیف پرورى سفارش مى‏كردند.

براى درك بهتر نظرات نیچه، خلاصه قسمت هایى از نظر وى را كه فروغى در كتاب سیر حكمت در اروپا ذكر كرده بیان مى‏كنیم:

نیچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنیاد فكر وى این است كه شخص باید هر چه بیشتر نفسش را توانا كرده، از تمایلات نفس برخوردارتر باشد.

او مى‏گوید: من خوب یا بد، به دنیا آمده‏ام، حال باید هر چه بیشتر از دنیا تمتع بگیرم، پس آن چه براى این مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فریب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم این غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و... باشد، بد است.

تساوى حقوق غلط است، زیرا منافى با پیشرفت قوى‏هاست. مردم باید دو دسته شوند؛ زبردستان كه غایت وجودند و باید پرورش یابند و زیردستان كه وسیله اجراى اغراض آن‏هایند. در آغاز امر، دنیا بر وفق خواهش مردمان نیرومند مى‏گذشت و ناتوانان بنده آن‏ها بودند. لیكن ناتوانان با حیله و فریب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى كه زیبا جلوه دادند تا توانایى نیرومندان را تعدیل كنند و این مقصود را بیشتر، به وسیله ادیان پیش بردند.(282)فكر خدا و زندگى اخروى را باید دور ریخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس كشتن چرا؟ باید نفس را پرورش داد. مرد برتر كسى است كه نیرومند باشد، تمایلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد باید جنگى بوده، زن وسیله تفنن و تفریح او باشد و فرزند بیاورد.(283)

عده‏اى به فلسفه نیچه ایراد مى‏گیرند و افكارش را افراطى مى‏دانند؛ در حالى كه طبق این طرز فكر جاى ایراد نیست و نتیجه نظریه قدرت همین حرفهایى است كه نیچه صریح‏تر گفته است.

اغلب فرهنگى‏ها فكرشان بر همین اساس است، منتها با این فرق كه اغلب در زیر حجاب انسان دوستى و حقوق بشر دیگران را استعمار كنند، ولى نیچه با صراحت كامل حرف خود را گفته است.(284)

نقد:

در مكتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:

اول اینكه تمام ارزشهاى انسانى - جز یك ارزش - در این مكتب نادیده گرفته شده است. در این كه قدرت، خود یك ارزش انسانى و یك كمال است، شكى نیست. و آن مكاتبى كه ضعف را تبلیغ مى‏كنند، مسلما در خطایند، ولى مساله این است كه قدرتِ تنها، كمال نیست، و این یك بعدى بودن، انسان را از كمال حقیقى باز مى‏دارد.

اشتباه دوم این است كه نه تنها سایر كمالها در این مكتب نادیده گرفته شده، بلكه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. این مكتب، قدرت را فقط در یك درجه، آن هم درجه حیوانى آن معتبر مى‏داند. همه قدرتهاى حیوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواسته‏هاى او، خواسته‏هاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى كه اهمیت بشر وقتى است كه قدرتى فوق این قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مكتب ما، مكتب قدرت باشد، آن نتیجه هایى كه نیچه گرفته كه قدرت به دست آورید و بر سر افراد ضعیف بزنید و نفس را بپرورانید به دست نمى‏آید.(285)

در این جا با بیان نظر اسلام درباره قدرت این اشكال را بهتر بیان مى‏كنیم:

در اسلام بدون شك، به قدرت و توانایى دعوت شده است، اما قدرتى كه همه صفات عالى انسانیت از آن بر مى‏خیزد. درباره كسب قدرت آیات و احادیث زیادى داریم؛ مثلا و كاین من نبى قاتل معه ربیون كثیر فما وهنوا لما اصابهم فى سبیل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله یحب الصابرین.(286) یا انّ الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا كانهم بنیان مرصوص.(287)

شجاعت در اسلام یك امر ممدوح است و اسلام این حد از عزت را لازم مى‏داند كه كسى نتواند انسان را خوار و ذلیل كند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوكم(288)

اسلام بر عزت مومن بسیار تكیه مى‏كند؛ مثلا على علیه‏السلام مى‏فرماید: المومن نفسه اصلب من الصلد(289) یا امام صادق علیه‏السلام مى‏فرماید: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره كلها و لم یفوض الیه أن یكون ذلیلا، اما تسمع قول الله تعالى یقول: و لله العزة و لرسوله و للمومنین؟ فالمومن یكون عزیزا و لا یكون ذلیلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل یستقل منه بالمعول و المومن لا یستقل من دینه شى‏ء (290)

اسلام بر خلاف فرنگى‏ها كه حق را فقط گرفتنى مى‏دانند، حق را هم گرفتنى مى‏داند و هم دادنى، و این دادن حق را جزء قدرت انسان مى‏داند. اسلام به هیچ وجه ضعف را شایسته جامعه اسلامى نمى‏داند.

در این مورد، امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى‏فرماید: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو، (291) اما آن قدرتى كه بسیار با ارزش است و اسلام بیشتر بر آن تكیه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حیوانى.

پیامبر اسلام مى‏فرماید: اشجع الناس من غلب هواه:(292) شجاعت آن است كه كسى كه بتواند آن جا كه خشمش برانگیخته مى‏شود یا شهوتش به هیجان مى‏آید، ایستادگى كند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى كه نیچه به عنوان ضعف نفس رد مى‏كند، اگر نیك بنگریم همگى قدرت است.(293)

به تعبیر امیرالمؤمنین علیه‏السلام قدرت آن است كه انسان به كمك دیگران بشتابد: كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(294) و اتفاقا كینه توزیها، حسادتها، بدخواهیها و... همگى ناشى از ضعف نفس است.

انسان هرچه قدرتش بیشتر باشد از این رذایل دورتر است. القدرة تنسى الحفیظة؛(295) یعنى كسى كه در خود احساس قدرت كند نسبت به دیگران كینه ندارد یا از على علیه‏السلام نقل شده: الغیبة جهد العاجز، (296) انسان قوى و مقتدر، عارش مى‏آید كه غیبت كند. غیبت مال كسى است كه رو در رو، كارى نمى‏تواند بكند، و حتى ایشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مى‏داند. ما زنى غیور قط (297)

خلاصه این كه در اسلام بى شك قدرت یك ارزش و كمال انسانى است و اسلام، انسان ضعیف را نمى‏پسندد: ان الله لیبغض المؤمن الضعیف الذى لا زبر له، (298) ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و ثانیا تعبیرى كه از قدرت دارد با تعبیر امثال نیچه و ماكیاول و سوفسطائیان متفاوت است. اسلام قدرتى را كمال مى‏داند كه به فضایل اخلاقى بیانجامد و نه به رذایل اخلاقى.

البته لازم به ذكر است كه متاسفانه ما در ادبیات خودمان اخلاق‏هاى ضعیف پرور و دنى‏پرور داریم؛ مثلا سعدى مى‏گوید:

 

 

من آن مورم كه در پایم بمالند   نه زنبورم كه از نیشم بنالند
كجا خود شكر این نعمت گذارم   كه زور مردم آزارى ندارم

یا در جایى مى‏گوید:

 

 

 

(299)
بدیدم عابدى در كوهسارى   قناعت كرده از دنیا به غارى
چرا گفتم: به شهر اندر نیایى   كه بارى، بند از دل بر گشایى
بگفت: آن جا پرى‏رویان نغزند   چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

و امثال این‏ها كه كمال انسان را در ضعف معرفى مى‏كنند. حال آن كه كمال این است كه انسان زور داشته باشد و آزارش به كسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون یوسف خود را حفظ كند.(300)

د - مكتب محبت (یا ضعف)

مكتب دیگرى درباره انسان كامل وجود دارد به نام مكتب محبت كه بیشتر در هند و نیز در میان مسیحیان رایج است. البته مسیحیان مكتب خود را مكتب محبت مى‏نامند، ولى در حقیقت باید مكتب آن‏ها را مكتب ضعف دانست، اما مكتب هندى‏ها را علاوه بر مكتب محبت، مكتب معرفت النفس نیز مى‏توان نامید. در این مكتب آن طور كه گاندى در كتاب این است مذهب من مى‏گوید:

سه اصل اساسى وجود دارد: اول این كه تنها یك حقیقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.

گاندى به همین دلیل به كشورهاى غربى مى‏تازد و مى‏گوید: آن‏ها دنیا را شناخته و خود را نشناخته‏اند، لذا هر دو را خراب كرده‏اند.

اصل دوم این است كه هر كس خودش را شناخت، خدا و دیگران را هم مى‏شناسد.

اصل سوم مى‏گوید: فقط یك نیرو وجود دارد و آن نیروى تسلط بر خویشتن است و تنها در دنیا یك نیكى وجود دارد و آن دوست داشتن دیگران، مثل دوست داشتن خود است.

پس انسان كامل در این مكتب، یعنى انسانى كه خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در این صورت است كه به كمال مى‏رسد؛ یعنى به دیگران محبت پیدا مى‏كند. به هر حال این مكتب كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مى‏داند؛ یعنى درست در نقطه مقابل مكتب نیچه قرار دارد و معتقد است كه تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نیكى و كمال او احسان به مردم مى‏باشد. امروزه در مكاتب غربى هم وقتى انسانیت و انسان گرایى مطرح مى‏شود مقصود همین خدمت و محبت به مردم است. (301)

نقد:

اكنون به بررسى نظر اسلام در این باره مى‏پردازیم:

در مورد محبت هم در اسلام تاكیدات فراوانى شده كه مثلا: احبب لغیرك ما تحب لنفسك و اكره لغیرك ما تكره نفسك(302) و یا اوثق العرى حب لله و بغض لله (303) همچنین از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم یكى از ارزش‏هاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ایثار یك اصل است. ایثار یكى از باشكوه‏ترین مظاهر انسانیت است و قرآن آن را بسیار ستوده است كه یك نمونه آن، داستان ایثار و اطعام مسكین و یتیم و اسیر از سوى اهل بیت علیهم السلام در سوره انسان مى‏باشد.

به طور كلى رحم و مهربانى امرى است كه همیشه در اسلام مطرح بوده و در این زمینه آیات و روایات فراوانى هم داریم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنكر و البغى(304) یا در وصف برخى از اصحاب پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم آمده: و یوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(305)

البته باید توجه كنیم كه ما گاهى گارهایى براى خودخواهى مى‏كنیم و نامش را هم عاطفه و انسانیت مى‏گذاریم. عاطفه این است كه انسان از حق مشروع خود به نفع دیگرى استفاده كند و مسلما قبل از این مرحله، انسان باید مرحله محترم شمردن و تجاوز نكردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگیرید كه اصلا به حقوق خود قانع نیست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همین شخص به خاطر یك دوست و یا براى یك میهمانى پول زیادى خرج مى‏كند و بعد این را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مى‏گذارد و از طرفى هیچ ملاحظه زن خانه دار را نمى‏كند و زحمت فراوانى را بر او تحمیل مى‏كند و نام خود را هم میهمان‏نواز مى‏گذارد.

این‏ها مسلما عاطفه اجتماعى نیست، شرعا عاطفه این است كه اولا شخص عادل باشد و به حقوق دیگرى تجاوز نكند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر كرده، آن را به دیگران بدهد و عاطفه و ایثار آن وقت حقیقى است كه براى خودنمایى و خودخواهى نباشد، بنابراین باید محبت و خدمت به دیگران را در كنار دیگر ارزش‏ها در نظر بگیریم، و لذا اولین اشكال مكتب محبت این است كه این مكتب هم تك ارزشى است و ارزش‏هاى دیگر را فراموش كرده است.

اشتباه دوم مكتب محبت در مفهوم خدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حیوان اشتباه گرفته‏اند یعنى اگر بپرسیم: خدمت به خلق یعنى چه؟ مى‏گویند: شكم‏هاى مردم را باید سیر كنیم، اگر عریانند آنها را بپوشانیم و اگر آزادى ندارند، براى رسیدن به آزادى كمكشان كنیم. همه اینها درست است و خدمت به خلق است، اما نتیجه نهائى چیست؟ یعنى آیا صرف بر آوردن حوایج مادى آن‏ها، احسان به آن‏هاست؟ اگر خود آنها در شرایطى هستند كه دشمن خودشان مى‏باشند، یعنى از روى نادانى در مسیر شقاوت خود و بشریت حركت مى‏كنند آیا باز هم باید به آن‏ها خدمت كرد؟

مسلما چنین نیست و باید دید آن شكمى كه پر مى‏شود در چه مسیر و هدفى قرار مى‏گیرد. خدمت به خلق اگر در مسیر سایر ارزش‏هاى انسانى قرار نگیرد، ذره‏اى ارزش ندارد.

اشتباهى كه عده دیگرى در همین راستا كرده‏اند این است كه مى‏پندارند اصل ایمان و عبادت و همه دستورات به خاطر این است كه مردم خیرخواه خلق شوند و به هم خدمت كنند؛ یعنى نهایت انسانیت را محبت و خدمت به خلق مى‏دانند، اما نمى‏اندیشند كه بعد از خدمت به خلق و بعد از سیر شدن آن‏ها چه كار باید كرد؟

در جواب این عده باید بگوییم: در حقیقت، ایمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نیست، بلكه كاملا بر عكس؛ یعنى خدمت به خلق مقدمه سایر ارزشهاست. ما باید به انسان‏ها خدمت كنیم تا آنها را در مسیر ایمان و خداپرستى و سایر ارزشها بیندازیم. به خدا نزدیك شدن مقدمه خدمت به خلق نیست، بلكه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.(306)

ه - مكتب سوسیالیسم

گفتیم كه عرفا براى ساختن انسان كامل مى‏خواهند من را از بین ببرند تا او آشكار شود؛ یعنى معتقدند كه انسان وقتى كامل مى‏شود كه با تزكیه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مكتب سوسیالیسم هم براى رسیدن به انسان كامل پیشنهاد مى‏كند كه من را باید از بین برد، اما به نظر این مكتب من باید تبدیل به ما شود؛ یعنى كمال انسان در این است كه هر چه بیشتر جنبه فردى خود را رها كند و جمعى شود.

به عنوان مقدمه نظر این مكتب باید گفت: تعلقات انسان دو نوع است:

بعضى از تعلقات جنبه اشتراكى دارد و همه افراد در آن شریك هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دین جامعه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، این نوع تعلقات موجب وحدت و یكى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مى‏شود جامعه به عنوان ما تبدیل به منهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و... كه اگر به كسى تعلق داشته باشد به دیگرى تعلق نخواهد داشت.

مكتب سوسیالیسم مدعى است كه جامعه بشریت در آغاز یك جامعه اشتراكى بود و زمین، ثروت و دیگر منابع طبیعى اختصاص به كسى نداشته و بشر در یك بهشت و در آسایش كامل زندگى مى‏كرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتكب عصیان گردید و به واسطه آن عصیان از بهشت اشتراكیت رانده شد و آن عصیان، پیدایش مالكیت فردى بود. مالكیت فردى موجب استثمار و پیدا شدن ظالم و مظلوم مى‏شود و تا وقتى این اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشریت هرگز روى سعادت را نمى‏بیند.

این مكتب كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مى‏داند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عیب و نقص مى‏شود. در یكى حقد و كینه ایجاد مى‏كند و در دیگرى حرص و آز، اما وقتى ریشه استثمار كه مالكیت فردى است زده شود، كمال انسان بروز خواهد كرد، بنابراین در این مكتب انسان كامل، انسان بى طبقه است؛ یعنى انسانى كه همیشه با انسان‏هاى دیگر در وضعى مساوى زندگى كند.

نقد:

در مقام نقد این مكتب باید بگوییم: یك اشتباه مكتب سوسیالیسم درباره انسان یا جامعه كامل این است كه همه ارزش‏ها را فراموش كرده و تنها به ارزش تبدیل شدن من به ما توجه كرده است. مساله تبدیل شدن من به ما حرف صحیحى است و از مختصات این مكتب نمى‏باشد؛ یعنى ما هم مى‏پذیریم كه اگرانسانى، من را در خود تبدیل به ما نكرده باشد، انسان كاملى نیست، اما این كه خیال كنیم تنها با این كار، انسان به كمال مى‏رسد اشتباه و خطاست، بنابراین مكتب سوسیالیسم هم یك مكتب تك ارزشى است كه به ارزشهاى دیگر انسان كامل توجه نكرده است.

مكتب سوسیالیسم علاوه بر این كه توجه خود را به یك ارزش معطوف داشته و از ارزش‏هاى دیگر غفلت نموده، در نحوه رسیدن به آن یك ارزش هم شیوه درستى اتخاذ نكرده است و این اشتباه دوم است، زیرا مى‏گوید:

براى تبدیل من به ما كافى است كه مالكیت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراكى برسیم، اما باید در جواب این مكتب گفت كه: اولا آن چه من ساز است، تعلق انسان به اشیاست، نه تعلق اشیا به انسان؛ ثانیا نیازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نیست تا با نفى مالكیت، من در همه انسان‏ها تبدیل به ما شود.

گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه یك زن خرج كند. مسلما در مورد زن و همسر نمى‏توان مساله اشتراك را مطرح كرد و از سویى اختلاف زنان در ایجاد من همان نقش مالكیت را خواهد داشت. همین طور است مساله پست و مقام‏ها.

مسلما نخست وزیر یك كشور سوسیالیستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با یك كارگر ساده برابر نیست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، كسى كه هر روز از او چندین عكس مى‏گیرند و در روزنامه‏ها منتشر مى‏كنند و نام و تصویر او را در تلویزیون و رادیو پخش مى‏كنند با یك كارگر ساده فراموش شده برابر نیست، بنابراین براى این كه من تبدیل به ما شود كافى نیست كه مالكیت‏هاى اختصاصى را از بین ببریم.(307)

اكنون در تفصیل نظر اسلام باید بگوییم كه اسلام هم قبول دارد كه ناهموارى‏هاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبدیل من به ما مى‏باشد، و به همین خاطر است كه عنایت فوق العاده‏اى به تعدیل ثروت در جامعه نموده است.

مكتب سوسیالسیم مى‏گوید: مالكیت را از بین ببر تا من تبدیل به ما بشود، اما اسلام مى‏گوید: براى این منظور انسان را خوب تربیت كن و به او ایده‏هاى عالى بده كه اگر مالك اشیا هم باشد، اشیا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشیا.

اسلام نمى‏گوید: نباید اشیا به انسان تعلق داشته باشد، بلكه مى‏گوید: نباید انسان به اشیا تعلق داشته باشد و اسیر آن‏ها شود. در این صورت اگر انسان مالك اشیا هم شود هیچ اشكالى پیش نمى آید. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همین معناست؛ یعنى آزاد زیستن و بنده دنیا نبودن، نه مالك نبودن و ما مى‏بینیم همیشه انسان هایى براى دنیا بوده و هستند كه مالك اشیا هستند، اما تربیتشان به نوعى است كه اسیر اشیا نیستند، كه نمونه بارز آن‏ها على علیه‏السلام است.

اسلام مى‏گوید: اگر مى‏خواهید انسان را از من بودن خارج كنید باید درونش را اصلاح كنید و الا با سلب مالكیت فردى درد او دوا نمى‏شود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بیرون نیز توجه دارد و سعى كرده بدون الغاى كلى مالكیت، از راه‏هایى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آید؛ یعنى چنین نیست كه به بیرون توجه نداشته باشد، ولى در عین حال براى ما شدن من، این را كافى نمى‏داند.

 

 ghadeer

مطلب دیگر آن است كه اگر چه اسلام هم تبدیل من به ما را قبول دارد، اما به نظر اسلام من قبل از تبدیل به ما باید تبدیل به او بشود؛ یعنى در میان انسان‏ها ایمان به خدا پیدا شود.

قل یا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بیننا و بینكم الا تعبدوا الا الله و لا نشرك به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.(308)

بر خلاف وطن یا دین یا زبان‏هاى مختلف كه هر یك اختصاص به ملتى دارد، خداوند تنها حقیقتى است كه میان همه انسان‏ها مشترك است و هیچ كس نمى‏تواند بگوید: خدا خداى من است و خداى تو نیست.

اسلام به همه انسان‏ها مى‏گوید: بیایید به سوى حقیقتى كه بین همه متساوى است بشتابیم، حقیقتى كه عالم را خلق كرده است و بازگشت عالم هم به سوى اوست. تنها در صورت ایمان به خداوند است كه روح جمعى در ما پیدا مى‏شود، در نماز خداوندى را حمد و ستایش مى‏كنیم كه پروردگار همه جهانیان است الحمد لله رب العالمین (309) و هر چند به تنهایى نماز بخوانیم، مى‏گوییم: خدایا ما فقط تو را پرستش مى‏كنیم و ما فقط از تو یارى مى‏جوییم ایاك نعبد و ایاك نستعین(310) و نمى‏گوییم كه من فقط تو را پرستش مى‏كنم و از تو یارى مى‏جویم، و در پایان نماز به همه نیكوكاران درود مى‏فرستیم السلام علینا و على عباد الله الصالحین.

این كه سعدى مى‏گوید: بنى‏آدم اعضاى یكدیگرند ترجمه ناقصى است از یك حدیث نبوى. سعدى توجه نكرده كه اگر اعضاى یك جسد مرده را قطعه قطعه هم بكنیم سایر اعضا چیزى احساس نمى‏كنند، اما وقتى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: مثل مومنین مثل یك پیكر است. (311) توجه دارد كه پیكر روح مى‏خواهد. یك روح باید وجود داشته باشد تا همه اعضا احساس همدردى كنند. همین طور افراد بنى آدم، تنها وقتى یك روح بر آن‏ها حاكم شد با یك دیگر همدردى خواهند داشت. این روح در جامعه، روح ایمان است.

بنابراین در مكتب سوسیالیسم یك اشتباه درباره انسان كامل این است كه همه ارزشها فراموش شده و این مكتب فقط براى این تلاش مى‏كند كه من تبدیل به ما شود. این ما شدن حرف درستى است، اما نهایت كار نیست.

اشتباه دیگرشان این است كه خیال كرده‏اند تنها مالكیت اختصاصى باعث ایجاد من مى‏شود و اگر مالكیت فردى را از بین بردیم و مالكیت اشتراكى حاكم شد، به انسان كامل خواهیم رسید.(312)

و - مكتب اگزیستانسیالیسم

مكتب دیگرى در مورد انسان كامل كه از این جهت كه بیشتر به جنبه فردى انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعى، درست در نقطه مقابل سوسیالیسم قرار دارد و شاید جدیدترین مكتب باشد اگزیستانسیالیسم است.

این مكتب، معیار كمال انسانى را در آزادى و آگاهى آگاهى اجتماعى میداند و از دیدگاه آن، انسان كامل یعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد و انسان مسوول، كه لازمه این آزادى حالت پرخاشگرى و عصیان گرى مى‏باشد.

آنها مى‏گویند:

انسان، محكوم هیچ جبر و ضرورتى نیست. بر عكس همه موجودات كه داراى سرشت و طبیعت خاص مى‏باشند، انسان طبیعت خاصى ندارد، بلكه موجودى كاملا مختار و آزاد است و دایره آزادى او تا آن جاست كه حتى خودش به خودش سرشت و ماهیت مى‏دهد.

آنها اسم این مطلب را اصالت وجود یا تقدم وجود بر ماهیت گذاشته‏اند.(313)آن‏ها پس از این كه آزادى را به این معناى آزادى فلسفى مطرح كردند مى‏گویند كه لازمه اصالت وجود در انسان (آزادى و طبیعت خاص نداشتن) این است كه هر چه بر ضد آزادى او باشد، وى را از انسانیت خارج مى‏كند، پس انسان نباید به چیزى تعلق داشته باشد و نباید بنده و تسلیم چیزى جز خود شود، زیرا لازمه تعلق و وابستگى اولا غفلت از خود و توجه به غیر است، زیرا تمام توجه فرد را به آن چیز جلب مى‏كند.

خصلت دوم این تعلقات، غفلت از ارزش‏هاى خود مى‏باشد، به طورى كه تمام توجه انسان متوجه ارزش‏هاى آن شى‏ء مى‏شود؛ مثلا براى یك آدم پول‏پرست، پول برایش ارزش است، اما شرافت و كرامت خودش براى او ارزش ندارد؛ و خصلت سوم و مهمتر این است كه وابستگى به یك شى‏ء، موجب اسارت آدمى مى‏شود و انسان را از حركت و تكامل بازمى‏دارد، مانند حیوانى كه به درختى بسته شود، هر تعلق و وابستگى نیز مانع رشد و تكامل انسان مى‏شود.

پس اساس ارزش‏ها در این مكتب آزادى و اختیار است‏(314) و اگر كسى بخواهد انسانیتش را حفظ كند، باید آزاد باشد. به همین دلیل گروهى از اگزیستانسیالیست‏ها[ى الحادى‏] اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالفت مكتب خود مى‏بینند؛ یكى از این جهت كه اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر و در نتیجه اعتقاد به جبر و طبیعت ثابت بشرى است، زیرا باید بشر در علم خدا، یك طبیعت معین داشته باشد، پس با وجود خدا و قضا و قدر، آزادى در انسان سلب مى‏شود.

دیگر این كه اعتقاد به خدا منافى آزادى بشر است، زیرا ایمان به خدا، یعنى تعلق و وابستگى به او و گفتیم كه هر تعلقى ضد آزادى، و لذا ضد كمال انسان است.

نقد:

در نقد این مكتب باید ابتدا بگوییم: درباره بحث قضا و قدر، اشكال اگزیستانسیالیست‏ها این است كه معنى صحیح قضا و قدر را نفهمیده‏اند و الا اعتقاد صحیح به آن هیچ منافاتى با اختیار و آزادى انسان ندارد.(315) (316)

اما در مورد اشكال دوم كه مى‏گویند: هر تعلقى منافى آزادى انسان است، باید مقدمه‏اى بیان كنیم؛ موجودى كه یك مسیر تكاملى را طى مى‏كند، آیا از خود به سوى ناخود حركت مى‏كند، آیا از خود به سوى ناخود حركت مى‏كند یا به سوى خود؟ اگر بگوییم از خود به ناخود سیر مى‏كند، مستلزم این است كه وقتى حركت كند از خود بیگانه شود، چنان كه برخى فلاسفه قدیم هم گفته‏اند: حركت ایجاد غیریت است كه حرف نادرستى است.

پاسخ صحیح این است كه هر موجودى كه سیر تكاملى دارد، از خود ناقص‏تر شروع مى‏كند و به سوى خود كامل‏تر حركت مى‏كند؛ مثلا یك گل از اولین لحظه حركتش تا آخرین لحظه كمالش داراى یك واقعیت و خود ممتدى است، كه نه صرف آن لحظه اول است و نه صرف لحظه آخر، بلكه هر چه به آخر مى‏رسد خودش كاملتر مى‏گردد و خودتر مى‏شود. حال همین گل اگر شعور داشته باشد، مسلما به كمال نهایى خود عشق دارد، پس تعلق یك موجود به غایت و كمال نهایى خودش، نه تنها مستلزم از خود بیگانه شدن نیست، بلكه بیشتر خود شدن است. در واقع آزادى به این معنا كه موجودى از كمال خود آزاد باشد و به آن توجهى نداشته باشد، در واقع از خود بیگانه شده است و هرگز به خود واقعى و كمال حقیقى نمى‏رسد؛ یعنى ما هم قبول داریم كه وابستگى به یك ذات بیگانه با خود، موجب مسخ ماهیت انسان است و این كه در ادیان، وابستگى به مادیات نفى شده به خاطر همین است كه موجب سقوط انسان و تضعیف ارزش‏هاى انسانى مى‏شود.

مكتب اگزیستانسیالیسم میان وابستگى به خود و وابستگى به غیر تفكیك نكرده، و گمان كرده هر نوع تعلقى موجب اسارت و سكون مى‏شود، حتى تعلق به كمال خود. بنابراین در پاسخ اشتباه آن‏ها باید گفت: اولا تعلق انسان به خدا، تعلق به یك شى‏ء مغایر با ذات نیست كه انسان به خاطر این تعلق، خود را فراموش كند. در فلسفه اسلامى با برهانى بسیار روشن ثابت شده است كه علت ایجاد كننده هر شى‏ء از خودش به آن نزدیك‏تر است. آیات قرآنى هم موید این برهان مى‏باشد.

قرآن مى‏فرماید: نه فقط آگاهى خداوند به شما از خودتان بیشتر است، بلكه ذات او هم از خودتان به شما نزدیك‏تر است: نحن اقرب الیه منكم(317)و على علیه‏السلام هم مى‏فرماید: داخل فى الاشیاء لا بالممازجة، خارج عن الاشیاء لا بالمباینة لیس فى الاشیاء بوالج و ما منها بخارج،(318) بنابراین تعلق انسان به خدا، تعلق به غیر نیست تا موجب فراموشى خود شود.

ثانیا قرآن كه لزوم تعلق انسان را به خدا ذكر كرده، براى این است كه خدا، كمال و نهایت سیر انسان مى‏باشد، پس توجه انسان به خدا، توجه او به كمال خویش است. و رفتن انسان به سوى خدا، رفتن از خود ناقص‏تر به خود كامل‏تر است و مسلما چنین تعلقى، از خودبیگانگى است، زیرا این تعلق، تعلق به خود و كمال خود مى‏باشد.

از دیدگاه اسلام، انسان آن وقت مى‏تواند خود آگاه شود كه خدا آگاه شود و هر كس كه خدا را فراموش كرد، خود را فراموش كرده است. نسوا الله فانسیهم الله (319)

فلسفه عبادت هم این است كه انسان خدا را بیابد تا خودش را بیابد. آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بیشتر به خود و ارزش‏هاى خود است. همچنین در مقام ارزش‏هاى انسانى هم آنان كه در مقام عبودیت بالا مى‏روند، همه ارزش‏هاى انسانى، مثل عقل و عشق و قدرت و عزت و كرامت در آن‏ها قوى‏تر مى‏شود، چون همه این ارزش‏ها مظاهر ذات حق هستند و در پاسخ این نكته كه گفته‏اند: تعلق به خدا موجب توقف و ركود انسان است، باید گفت: تعلق و وابستگى به موجود محدود است كه انسان را از حركت باز مى‏دارد، اما خدا، یعنى حقیقتى نا متناهى و اگر كسى به سوى لا یتناهى حركت كند، باز به سوى كمال مى‏رود. اگر چه كامل‏ترین انسان باشد. به همین علت است كه ما بر خاتم الانبیا صلوات مى‏فرستیم، زیرا به این وسیله براى او كمال بیشترى مى‏خواهیم.(320)

اشتباه دیگر اگزیستانسیالیستها در مساله هدف و وسیله است. آزادى و اختیار براى انسان كمال است، اما نه یك كمال هدفى بلكه در حقیقت وسیله رسیدن به یك كمال است.

عصیان هم همین طور است. این‏ها چون دیده‏اند انسان آزاد است و مى‏تواند عصیانگر باشد، آن را هم كمالى براى انسان فرض كرده‏اند و گفته‏اند انسان آزاد باید عصیان‏گر و پرخاشگر باشد؛ در حالى كه خود عصیان كمال نیست، بلكه امكان عصیان و آزادى از این جهت كمال است كه در صورت عدم امكان عصیان و عدم آزادى، انسان نمى‏تواند به كمال برسد.

مكتبى كه براى عصیان ارزش ذاتى قایل شود، هرج و مرج به همراه مى‏آورد، لذا اسلام، خود عصیان را كمال نمى‏داند، بلكه عصیان نكردن با وجود امكان آن، یا توبه كردن بعد از آن را كمال مى‏داند. صفت غفوریت خدا هم این جا تحقق مى‏یابد، نه هنگام عصیان، پس آزادى، یعنى نبودن مانع و این كه من بتوانم راه كمال خودم را طى كنم، نه این كه چون آزادم به كمال خود رسیده‏ام. آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال.

خلاصه این كه این‏ها در باره خدا سه اشتباه مرتكب شده‏اند:

اول این كه وجود خدا را منافى اختیار و آزادى انسان گرفته‏اند.

دوم این كه پنداشته‏اند ایمان و تعلق به خدا، مثل تعلق به سایر اشیاء موجب ركود و انجماد و سقوط ارزشهاست؛ در حالى كه تعلقى ضد آزادى و ضد ارزش‏هاى انسانى است، كه تعلق به غیر باشد، اما تعلق به خدا در واقع تعلق به كمال انسان مى‏باشد

و سوم این كه آزادى را كمال نهائى انسان دانسته‏اند، در حالى كه آزادى، كمال وسیله‏اى است، بنابراین مى‏بینیم كه دو اشتباه سایر مكاتب، یعنى تك بعدى بودن و نفهمیدن درست همان یك بعد، در اگزیستانسیالیسم هم وجود دارد.

اسلام آزادى را به عنوان یكى از ارزشهاى بشرى مى‏پذیرد، اما نه به عنوان ارزشى منحصر به فرد، و نه آزادى با آن تعبیر ساختگى، بلكه آزادى واقعى.

على علیه‏السلام در این باره به امام حسن علیه‏السلام وصیت مى‏كند كه: و اكرم نفسك عن كل دنیه و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا... و لا تكن عبد غیرك و قد جعلك الله حراً(321)

نمى‏فرماید كه جانت را گرفتار نكن، بلكه مى‏فرماید اصلا آن را از پستى‏ها دور نگه دار، زیرا هر چه داشته باشى و بفروشى معادلش را مى‏یابى، الا روحت كه معادلى برایش نیست.

امام صادق علیه‏السلام نیز در همین زمینه مى‏فرماید:

تنها چیزى كه ارزش برابرى با جان انسان را دارد، خداست و در همه مخلوقات بهایى براى نفس پیدا نمى‏شود.(322)

على علیه‏السلام وقتى عبادت‏ها را ارزشیابى مى‏كند، سه نوع عبادت را مى‏شمارد:

عبادت عبید و عبادت تجار و عبادت احرار، سپس مى‏فرماید: عبادت باارزش، این قسم آخر است كه حتى به بهشت و جهنم هم بستگى ندارد.(323) آرى عبادت آزادگان فقط به خاطر خود خداست و این است معناى آزادى در اسلام.(324)

ز - نظریه برخوردارى‏

الف) برخوردارى از طبیعت:

یعنى انسان كامل انسانى است كه حداكثر برخوردارى را از طبیعت و محیط خارج خود دارد. مسلما این تعریف غلط است، زیرا اولا ما هیچ چیز دیگرى را چنین تعریف نمى‏كنیم و مثلا حیوان كامل را حیوان برخوردار از طبیعت نمى‏دانیم، بلكه هر چیزى را در ارتباط با صفات و وضع خود، كامل یا ناقص مى‏دانیم. ثانیا كدام وجدان این تعریف را مى‏پذیرد؟ لازمه این حرف این است كه هر انسانى به هر نسبت كه از طبیعت كمتر برخوردار است ناقص‏تر باشد.

طبق این نظریه كسى مثل معاویه كه همتش استفاده از حداكثر نعمت‏هاى دنیاست، انسانى است كامل و كسى چون امیرالمؤمنین علیه‏السلام كه زاهدانه زیست، انسان ناقصى است. اگر چنین بگوییم واقعا انسان را از حیوان هم پست‏تر كرده‏ایم، چون كمال هیچ حیوانى را هم با مقیاس برخوردارى ارزیابى نمى‏كنیم و اگردرست توجه كنیم، متاسفانه بسیارى از افراد جز درباره برخوردارى انسان نمى‏اندیشند و هر چیزى را اگر مقدمه برخوردارى انسان باشد خوب، و اگر نه بد میدانندو غالبا وقتى مى‏گویند: جامعه پیشرفته، جامعه‏اى كه به صنعت و رفاه رسیده باشد را مد نظر مى‏آورند، نه جامعه‏اى كه به حكمت یا حقیقت یا محبت بیشتر رسیده باشد.

ب) برخوردارى در آخرت:

در این جا مطلب دقیق‏ترى پیش مى‏آید. هیچ كس به صراحت به برخوردارى از طبیعت معتقد نیست، ولى بعضى صریحا مى‏گویند كه كمال انسان در برخوردارى از آخرت است، زیرا عبادت كردن براى بهشت جز براى برخوردارى بیشتر نیست؛ یعنى عبادت مقدمه برخوردارى است، پس كمال انسان به برخوردارى بیشتر در آخرت مى‏باشد.

نقد:

در نقد این نظریه اختصارا مى‏گوییم: از نظر اسلام این چنین عبادتى عبادت بسیار ناقص است؛ یعنى كسى خدا را وسیله قرار داده و فقط آن قدر به او توجه دارد كه آخرت و بهشت را مى‏خواهد، در نهج البلاغه هست كه این عبادت تاجران است: انّ قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار، و انّ قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبید، و انّ قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار،(325) بنابراین طبق این نظریه باید كامل‏ترین عبادت براى برخوردارى باشد؛ در حالى كه طبق تعالیم اسلام عبادت براى برخوردارى ناقص‏ترین عبادت است.

ح) نظریه زیبایى

نظریه دیگر، كمال انسان را در زیبایى مى‏داند، البته نه صرف زیبایى جسمانى، بلكه بیشتر زیبایى روحى. آن‏ها كمال را در هنر و فعالیت‏هاى ظریف كه ناشى از روح ظریف است مى‏دانند، و حتى مى‏گویند: علم و اخلاق چون زیباست، خوب است، پس این نظریه یك تعبیر جداگانه است و گرنه حرف جدیدى ندارد. مكتب فضیلت سقراط در باب اخلاق هم در واقع همین است كه فلان چیز فضیلت است، یعنى داراى زیبایى عقلى است. (326)

جمع بندى

طبعا یك مكتب وقتى مى‏خواهد پیروان خود را بسازد از راه ارایه طریق و برانگیختن آن‏ها این كار را مى‏كند و غیر از این راهى ندارد، پس ناچار هدف خود را به پیروان خویش معرفى مى‏كند، لذا معرفى اسلام از انسان كامل طبعا برابر است با هدف واقعى‏اى كه یك مسلمان باید از كارهاى خود داشته باشد، و لذا بحث از انسان كامل از نظر اسلام، بحث از هدف و آرمان اصلى در ایدئولوژى اسلامى است. براى این كه مطلب كاملا روشن شود، نظریات مختلف را درباره كمال انسان بیان كردیم. اكنون مى‏خواهیم ببینیم نظر اسلام در این مورد چیست؟

در ابتدا قصد داشتم جلسه‏اى را به جمع آورى آن چه تا به حال گفتیم، اختصاص دهم و انسان نمونه اسلام را یكجا نشان دهم، ولى ضمن بیانات گذشته و نقد مكاتب مختلف، نظر اسلام هم درباره انسان كامل مشخص شد.

معلوم شد كه اسلام تك ارزشى نیست و آن چه را هم كه از ارزش‏ها دیده بسیار بهتر و كامل‏تر از آن است كه مكاتب مدعى آن ارزش‏ها گفته‏اند. این منطق بسیار روشن و مشخص به ما نشان مى‏دهد كه اسلام، مكتبى جامع و كامل است.

علاوه بر ارزش‏ها و كمالات مطرح در مكاتب دیگر در اسلام چیز دیگرى هم هست و آن مساله عبادت و پرستش است كه به عنوان یك غایت ذكر شده است: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون،(327) اما عبادت براى چیست؟

یك فهم عوامانه این است كه عبادت براى برخوردارى است، اما نه برخوردارى ناقصى در این جهان، بلكه در آخرت تا به یك برخوردارى كامل برسیم. با توجه به آن تقسیم بندى امیرالمؤمنین علیه‏السلام كه عابدان را به تجار، بندگان و احرار تقسیم مى‏كند، معلوم مى‏شود كه عبادت مراتبى دارد و در عین حال عبادت براى مشتهیات حیوانى آخرت نسبت به عبادت نكردن و چسبیدن به مادیات دنیا مسلما كمال است؛ چون حداقل انسان خدا را واسطه كرده است، آن هم براى یك امر باقى و این نسبت به خودپرستى، كمال محسوب مى‏شود، ولى تفاوت این عبادت با عبادت احرار بسیار زیاد است، پس اگر گفته‏اند: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون و از طرفى گفته‏اند: عبادت مراتبى دارد، معلوم است كه هدف اصلى خلقت مرتبه بالاى آن عبادت است. البته اگر كسى بدان مرحله بالا نرسید، این مرحله پایین هم برایش خوب است.

در تفسیر ابن عباس آمده است كه در آیه مذكور منظور از لیعبدون (مرا عبادت كنند)، لیعرفون (به من معرفت پیدا كنند) است كه منظور معرفت كامل و شهودى حق است، پس عبادت بر مى‏گردد به نظریه ایمان و ایمان هم بر مى‏گردد به نظریه حقیقت.

تا این جا معلوم شد كه اسلام به ایمان و عبادت - كه ایمان پیوند ادراكى و عبادت پیوند عملى با حقیقت است - دعوت كرده، به حكمت و عدالت و محبت و زیبایى نیز اهمیت داده است. ما معتقدیم كه هدف همان حقیقت است، یعنى خود خدا و اصولا توحید اسلامى جز این اقتضا نمى‏كند و الا خود حكمت از آن جهت كه حكمت است و قطع نظر از این كه انسان را به خدا برساند، واسطه است، نه هدف و نه مطلوب بالذات. عدالت اخلاقى هم از این جهت خوب است كه جلوى نفس اماره را گرفته، موانع راه وصول به حقیقت را بر مى‏دارد. محبت نیز شاید اثر باشد نه مقدمه؛ یعنى لازمه وصول به حقیقت است.

پس خلاصه حرف ما این است كه خداوند و ایمان به او هدف اصلى است و اگر چه ایمان به خدا فواید زیادى از باب مقدمه و یا نتیجه دارد، اما ایمان به خاطر آن فواید واجب نشده، بلكه از آن جهت واجب شده كه خود، پیوند انسان با حق و حقیقت است و نفس همین پیوند از نظر اسلام كمال است و سایر چیزها، مثل حكمت و عدالت و محبت و زیبایى، یا مقدمه راه هستند و یا نتیجه و اثر آن.

با این نوع مقایسه‏هاست كه ارزش حقیقى مكتب اسلام معلوم مى‏شود، زیرا سایر مكاتبى كه گفتیم، همه را نوابغ درجه اول دنیا ارایه داده‏اند و مى‏بینیم كه همه در مقابل اسلام رنگ مى‏بازند و این نشان مى‏دهد كه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم هر چه هم نابغه باشد، محال است بتواند خودش این گونه حرف بزند، و یقینا سخنش از ناحیه خداوند الهام گرفته است.

در این جا فقط دو نكته دیگر را اشاره مى‏كنم و آن این كه بى شك یكى از مظاهر كمال انسان، طرز مواجهه او با مرگ است. چون ترس از مرگ یك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسیارى از بدبختى‏هاى بشر، مانند تن دادن به پستى‏ها و دنائت‏ها، ناشى از ترس از مرگ است. اگر كسى از مرگ نترسد سراسر زندگیش عوض مى‏شود و انسان‏هاى خیلى بزرگ كسانى‏اند كه هنگام روبرو شدن با مرگ در نهایت شهامت و حتى با لبخند به سراغ مرگ رفته‏اند(328) و مواجهه با مرگ به این شكل كه مثلا امام حسین علیه‏السلام مى‏فرماید: انى لا ارى الموت الا سعادة و لا الحیاة مع الظالمین الا برما(329) را كسى جز اولیاى حق نمى‏تواند ادعا كند.

نكته دوم این كه باز از علائم شناخت انسان كامل این است كه حوادث بر او اثر نگذارد.(330)نمونه بارز آن در على علیه‏السلام مشاهده مى‏شود كه مراتب اجتماعى را از پایین‏ترین شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عالى‏ترین مناصب آن زمامدارى طى كرد، ولى در كوخ همان طور زندگى مى‏كرد كه در كاخ.(331)

خلاصه كتاب « تكامل اجتماعى انسان»

بخش اول : تكامل اجتماعى انسان‏

مفهوم تكامل

دانشمندان براى انسان قائل به دو تكاملند: یكى تكامل طبیعى و زیستى به این معنى كه انسان را كاملترین حیوان مى‏دانند و مى‏گویند: این نوع تكامل را جریان طبیعت بدون دخالت خود انسان به وجود آورده و از این جهت میان انسان و سایر حیوانات تفاوتى نیست.

تكامل دیگر تكامل تاریخى یا اجتماعى است؛ یعنى سیر دیگرى از تكامل كه جریان طبیعت چندان در آن نقش ندارد و این تكامل اكتسابى است و بشر دوره به دوره آن را با تعلیم و تعلم منتقل كرده است؛ بر خلاف تكامل طبیعى كه انتقالش از طریق توارث است. البته ماركسیسم قایل است كه این تكامل هم، به نحو طبیعى و جبرى است.

عده‏اى در این كه بشر همواره از ابتداى تاریخ در حال پیشرفت و تكامل بوده است تردید كرده‏اند. اگر چه ما تردید آن‏ها را صحیح نمیدانیم ولیكن تردیدهاى آن‏ها نیز كاملا بى علت نیست.

براى درك بهتر این مطلب مفهوم تكامل و چند واژه دیگر را كه معانى نزدیك به آن دارند، توضیح مى‏دهیم:

یكى از این واژه‏ها، كلمه پیشرفت است كه اختلاف ظریفى با تكامل دارد و آن این است كه كلمه تكامل نوعى مفهوم تعالى نهفته است و تكامل، یعنى حركت رو به بالا و عمودى؛ مثلا هیچ وقت نمى‏گوییم: فلان لشكر در فلان منطقه در حال تكامل است، بلكه مى‏گوییم در حال پیشرفت است، پس پیشرفت در سطح افقى مطرح است، لذا وقتى مى‏گوئیم: تكامل اجتماعى، یك نوع تعالیم را هم در نظر داریم نه صرف پیشرفت و چه بسا چیزهایى براى بشر پیشرفت باشد، ولى تكامل نباشد، پس مى‏بینیم آنها كه در تكامل بشر تردید كرده‏اند نظرشان خالى از دقت نیست.

واژه دیگر كلمه تمام است كه اگر چه مانند كمال در مقابل نقص به كار مى‏رود، ولى فرق آن با تكامل در این است كه اگر شیئى، مثل یك ساختمان یك سلسله اجزا داشته باشد، مادامى كه همه اجزاء در آن وجود پیدا نكرده باشند، آن شى‏ء ناقص است، و وقتى همه اجزاء جمع شد، آن شى‏ء تمام مى‏شود، ولى تكامل، در درجات و مراحل است؛ مثلا یك كودك اگر از نظر اعضا و جوارح، تمام به دنیا بیاید باز ناقص است و باید مراحل تكامل را در تعلیم و تربیت طى كند تا كامل شود.

ghadeer

نقش اراده انسان در تاریخ

ما تاریخ را تا این جا كه آمده مى‏توانیم بشناسیم، اما آیندهرا چطور؟ آیا باید با چشمان بسته بگوییم: تاریخ جبرا حركات مى‏كند و رو به تكامل است و بشر كوچك‏ترین نقشى در تكامل آن ندارد، و در گذشته هم انسان‏ها به عنوان یك عده موجودات آزاد و صاحب مسوولیت نقشى نداشته‏اند؟ خیر. نه در گذشته چنین بوده و نه در حال و نه در آینده.

دلیل ما بر این مدعا آن است كه انسانها با اراده و اختیار خود راه تكامل جامعه را انتخاب كرده‏اند، و لذا گروههائى از انسانهاى گذشته قابل ستایش و تكریمند؛ زیرا خود آزادانه در راه تكامل تاریخ فداكارى كردند؛ در حالى كه مى‏توانستند آسایش فردى را برگزینند. در مقابل گروهى دیگر هم مورد ملامت هستند. همین امر نشانگر آزادى و اختیار انسان و تاثیر او در تاریخ است، زیرا در غیر این صورت و در صورت مجبور بودن انسان‏ها در طول تاریخ، تكریم یا ملامت شخصیت‏هاى تاریخى معنى نداشت. اگر ما هم تاریخ را نشناسیم و براى آینده طرحى ندهیم، به مسوولیت خود در قبال آن نمى‏توانیم عمل كنیم و مورد ملامت آیندگان خواهیم بود، پس تاریخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاریخ.

در اسلام و مخصوصا در شیعه مسئله‏اى مطرح شده است تحت عنوان بداء.

بداء، یعنى خداوند در حوادث تاریخى بشر، هیچ صورت قطعى معین نكرده است و انسان خود مجرى قضا و قدر الهى است و هیچ چیزى نه از طبیعت، نه از ابزارهاى زندگى و نه حتى از مشیت الهى بر تاریخ حكومت نمى‏كند، بنابراین تنها نیرویى كه تاریخ را جلو میبرد اراده انسان‏هاست، و لذا براى شناخت تاریخ باید انسان و انسانیت را شناخت و تا وقتى انسان و مقصد انسانیت را نشناسیم نمیتوانیم دم از تكامل و پیشرفت انسان بزنیم، زیرا این سوال مطرح مى‏شود كه این تكامل و پیشرفت به چه سمتى و از چه راهى است؟

بررسى تاریخ، كه قرآن هم، بدان پرداخته، از این جهت اهمیت دارد كه راهگشاى آینده باشد و مساله تكلیف و مسوولیت هم وقتى براى ما مشخص میشود كه بعد از شناخت گذشته، درباره آینده هم شناختى پیدا كنیم.(332)

تكامل اجتماعى در گذشته‏

بدون شك بشر از نظر ابزارسازى پیشرفت عظیمى كرده است و توانسته طبیعت را هر چه بیشتر در خدمت و تسخیر خود بگیرد و این پیشرفت معلول تكامل تجارب و علم بشر است. از جهت دیگر نیز خود جامعه انسانى و روابط آن پیشرفت كرده و به تدریج از یك حالت ساده بسوى پیچیده‏تر بودن پیش آمده؛ یعنى ساخت اجتماع از آن بساطت اولیه به صورت یك پیچیدگى در آمده است، چه اسم این را تكامل بگذاریم، چه نگذاریم.

ساختار جامعه‏اى بدوى خیلى ساده است: یك نفر رئیس قبیله است و عده‏اى هستند كه وى در آن‏ها نوعى تقسیم كار به وجود آمده، ولى امروزه با پیشرفت علم و فن، تقسیم كارها بسیار زیاد شده، شغل‏ها و طبقات شغلى مختلف یا تقسیمات و علمى، اصلا قابل مقایسه با جامعه صد سال پیش هم نیست؛ مثلا از نظر علمى مى‏بینیم كه علوم آن قدر گسترده شده كه دیگر امروز ه كسى نمى‏تواند مثل بوعلى در زمان خود، عالم به همه علوم شود.

این نوع تكمل و پیشرفت و تنوع علوم و كارها، انسان‏ها را از حالت همرنگى خارج ساخته میانشان تمایز برقرار مى‏كند، زیرا همان گونه كه انسان كار را مى‏سازد، كار هم انسان را مى‏سازد. به این معنى كه حالت تقسیم كار آن قدر پیشرفت كرده كه وحدت نوعى انسان‏ها را به خطر انداخته؛ یعنى انسان‏ها در ظاهر شبیه یكدیگرند، ولى ساختار فكرى، روحى و احساسى و تربیتى‏شان كاملا متفاوت است.

از این رو عده‏اى مى‏گویند: پیشرفت صنعت، انسان را از خود- و به تعبیر بهتر با خود- بیگانه كرده است. چرا كه انسان را به گونه‏اى كه آن كار و آن شغل مى‏خواسته، ساختهاست؛ یعنى انسان‏ها متناسب با كارها ساخته مى‏شوند و این وحدت انسان‏ها را از بین برده است.

دراین جا این سوال مطرح مى‏شود كه آیا همان طور كه بشر در علم و ابزارسازى و در تشكیلات اجتماعى پیشرفت كرده، در حسن روابط انسان‏ها نیز پیشرفت داشته است یا نه؟

یعنى مثلا آیا انسان امروز نسبت به گذشته نسبت بیشتر احساس تعاون و مسوولیت مى‏كند؟ عواطف انسانى بهتر شده؟ تجاوز به حقوق دیگران از بین رفته است؟ و به طور كلى آیا ارزش‏هاى انسانى هم اندازه پیشرفت در ابزار و تشكیلات اجتماعى رشد كرده است؟ اگر این پیشرفت پیدا شده باشد، اسمش واقعا تكامل است، زیرا نوعى تعالى است.

عده‏اى به طور كلى منكر و بدبین هستند و مى‏گویند: از هیچ جهت پیشرفتى حاصل نشده است، زیرا اگر ملاك پیشرفت را آسایش و راحتى هم حساب كنیم، باز این هم پیشرفت نیست، حتى در ابزارسازى، زیرا اگر چه انسان، پیشرفت عظیمى كرده، ولى این پیشرفت همان طورى كه مى‏تواند در مقاصد نیك استفاده شود، در مقاصد پلید هم استفاده مى‏شود؛ مثلا مى‏گویند: افزایش سرعت اگر چه مسافرت‏ها را آسان كرده، اما سبب شده كه وسایل آدم‏كشى هم ظرف چند ساعت از این طرف دنیا به آن طرف منتقل شود و هزاران نفر را بكشد یا همچنین در مورد وسایل ارتباط جمعى كه آرامش انسان‏ها را از بین برده و اضطراب و نگرانى را جایگزین آن نموده است، پس از نظر آسایش هم باید تردید كرد كه این‏ها ملاك پیشرفت و تكامل باشد.

البته ما معتقدیم كه پیشرفت انسان در ابزارسازى و در تشكیلات جدید اجتماعى در نهایت امر، تكامل است و با تكامل‏هاى انسانى مى‏توان بر آن‏ها مسلط شد، ولى به هر حال باید پذیرفت كه در مساله روابط انسانى پیشرفتى صورت نگرفته یا لا اقل نسبت به پیشرفت ابزارها و تشكیلات اجتماعى، حسن رابطه انسان‏ها بهبود پیدا نكرده است.

مسئله دیگر رابطه انسان با خودش است كه مسلما درصد عمده سعادت بشر در این رابطه، یعنى رابطه انسانیت انسان با حیوانیت انسان معنى پیدا مى‏كند.

انسان در عین اینكه واجد یك سلسله ارزشهاى انسانى است، حیوان هم هست و مهم این است كه انسانیتش تحت الشعاع حیوانیتش قرار نگیرد. مسئله اصلاح و تزكیه نفس هم براى همین است.

ممكن نیست انسان از ناحیه اخلاقى خود تكامل نیابد و در عین حال با دیگران حسن رابطه داشته باشد و اسیر آن‏ها نشود یا آن‏ها را اسیر خود نكند، پس تا این جا مساله تكامل را در چهار قسمت بحث كردیم:

1 - رابطه انسان با طبیعت؛ كه به آن معنا كه گفتم پیشرفت كرده است.

2 - روابط تشكیلاتى اجتماع؛ كه از این حیث هم پیشرفت كرده است.

3 - حسن رابطه انسانها با یكدیگر؛ كه در این جا بى شك به موازات موارد قبل پیشرفت نكرده، و حتى بحث در این است كه آیا اصلا پیشرفت كرده است یا نه.

4 - رابطه انسان با خودش؛ كه آیا واقعا انسان‏هاى امروز بیشتر از انسان‏هاى دیروز از حیوانیتشان فاصله گرفته‏اند.

در این دو مورد است كه نقش انبیاء و دین در تكامل تاریخ روشن مى‏شود.

ز این جا مى‏توانیم دریابیم كه دین در این تكامل، در گذشته چه نقشى داشته، و بر همین اساس نقش دین در آینده را هم به دست مى‏آوریم و بفهمیم كه آیا بشر در آینده براى تكامل خود نیاز به دین دارد یا نه؟ چون هر چیزى در بقا و عدم بقائش تابع نیاز است؛(333)یعنى بقاى دین در آینده در گرو نقشى است كه دین در تكامل ماهیت و معنویت انسان دارد كه هیچ چیزى قادر نبوده و نخواهد بود جاى آن را بگیرد. پس مسئله این است كه آیا بشر به دست خود تباه و نابود خواهد شد، یا به سرنوشت مطلوب خود كه تكامل همه جانبه است خواهد رسید؟

در كتاب امدادهاى غیبى در زندگى بشر توضیح داده‏ایم كه چگونه اسلام نظر دوم را مى‏پذیرد و چگونه مكتبهاى دیگر از نظر توجیه تكامل بشریت در آینده به بن بست رسیده‏اند.(334)

آینده بشر از دیدگاههاى مختلف‏

جمع بندى بحث قبل این شد كه بشر در ابعاد علمى، ابزارسازى و تشكیلاتى زندگى پیشرفت قابل توجهى داشته، ولى در ابعاد انسانى زندگى خیر؛ و اگر زندگى اجتماعى انسان‏ها را به یك اندام داراى روح تشبیه كنیم، نتیجه این مى‏شود كه به طور كلى انسانیت در اندام (ابعاد فنى و تشكیلاتى) رشد زیادى داشته ولى از نظر روح و معنا (ابعاد انسانى) چیزى پیش نرفته است. اینجاست كه برداشت‏ها و نظرها راجع به آینده انسان مختلف شده است.

بعضى راجع به آینده با تردید مى‏نگرند و مى‏گویند: فنا و نیستى جامعه بشریت را تهدید مى‏كند. این عقیده در روشنفكران غربى زیاد به چشم مى‏خورد، بلكه حتى عده‏اى كاملا نسبت به آینده بشر مایوسند و معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حیوانیت، شهوت‏پرستى، خودخواهى، فریب، ظلم و ستم و... است و از اول زندگى اجتماعى انسان برقرار شده تا به حال، ماهیت و طبیعت انسان فرقى نكرده و فرق انسان بدوى و متمدن در هدفها نیست، بلكه فقط در نحوه كار و شكل و صورت است؛ انسان بدوى به حكم مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنایتهاى خود را صریحتر انجام مى‏داد، ولى بشر متمدن آن را در زیر لفافه‏هاى طلائى مى‏پوشاند.

این عده مى‏گویند: انسانى كه به بلوغ فرهنگى رسیده باشد، باید خودكشى كند، زیرا بعد از این كه فهمید طبیعت انسانى لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و دیگران را هم به خودكشى تشویق كند، منطق افراد بدبینى، مانند صادق هدایت همین است.(335)

نظیر این فكر در دنیاى اروپا به شكلهاى مختلف رایج است؛ همین پدیده هیپى گرى هم یك نوع عكس العمل و اظهار تنفر از تمدنى است كه نتوانسته براى انسان كارى كند.

قبل از این فرضیه، یك فرضیه دیگرى بود كه اساس دردهاى بشر را جهل مى‏دانست و چاره همه آن‏ها را علم. این فرضیه در مورد رابطه انسان با طبیعت صحیح است، ولى تاریخ ثابت كرده كه دردهاى ناشى از رابطه انسان با انسان‏هاى دیگر را علم نمى‏تواند چاره كند. البته مقصود ما نفى ارزش علم نیست بلكه سخن در این است كه علم براى انسان هدف نمى‏سازد، و جهت نمى‏دهد، بلكه انسان در جهتى كه در زندگى انتخاب كرده، از نیروى علم استفاده مى‏كند.

سخن بر سر این است كه علم و شناخت به تنهایى براى درمان همه درهاى بشر كافى نیست، نه این كه اصلا فایده و ضرورتى ندارد، لذا این فرضیه منسوخ شد و مى‏بینیم كه امروز بیشتر دردهاى بشریت از ناحیه انسان‏هاى عالم است، نه انسان‏هاى جاهل؛ یعنى در رابطه استعمارگر و استعمارزده در دنیاى امروز، این عالم‏ها بودند كه جاهل‏ها را استثمار كردند، نه بر عكس.(336) (337)

اینجا نظریه سومى به میان آمده كه مى‏گوید: نباید به انسان بدبین، و از آینده او مأیوس بود. ریشه دردهاى بشر، ایدئولوژى حاكم و فرمانروا بر انسان است. براى این كه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خود مبارزه كند، فقط باید ایدئولوژیش را تغییر بدهد. مى‏گویند: از روزى كه مالكیت فردى به وجود آمده و ایدئولوژى‏ها بر اساس مالكیت فردى و زندگى طبقاتى تشكیل شده‏اند، ایدئولوژى حاكم بر انسان، بهره‏كشى انسان از انسان را مشروع دانسته و تا وقتى این عقیده بر زندگى بشر حاكم است، این نقصها و این جدالها و قساوتها باقى است، ولى اگر ایدئولوژى عوض شد همه انسانها یك وحدت جمعى پیدا مى‏كنند، آن وقت جامعه به موازات رشد مادى، در ابعاد انسانى هم تكامل پیدا مى‏كنند، این همان نظریه ماركسیستى است.

بر این نظریه هم ایرادهاى زیادى وارد است؛ یكى این كه اگر ایدئولوژى صرفا یك فكر و فلسفه باشد، آیا فكر مى‏تواند طبیعت انسان را تغییر بدهد؟ چرا علم نتوانست؟ زیرا علم صرفا یك آگاهى و شناخت بود و یك ایدئولوژى هم تا تمام عناصرش را فقط شناخت تشكیل داده، و عنصرى از ایمان (به معنى گرایش) نداشته باشد نمى‏تواند روى طبیعت انسان تاثیر بگذارد.

از طرف دیگر این‏ها كه به قول خودشان قائل به تقدم عین بر ذهن، و نفى ایده‏آلیسم هستند نمى‏توانند بگویند: طبقات حاكم، به این دلیل ظلم مى‏كنند كه این ایدئولوژى را دارند، بلكه باید بگویند: به این دلیل، این ایدئولوژى ظالمانه را دارند كه طبیعتشان ظالم است؛ یعنى حس منفعت جویى و منفعت طلبى، این ایدئولوژى را خلق كرده است.

حالا كه این طور است اگر ایدئولوژى، در حالى كه انسان‏ها عوض نشده‏اند، عوض شود، باز هم عده‏اى این بار به نام همین ایدئولوژى انسانى و ضد طبقاتى به استثمار و برده‏كشى خواهند پرداخت كه نمونه‏اش را در كشورهاى كمونیستى مى‏بینیم. در آن جا طبقات هست، ولى نه به شكل طبقات اقتصادى، بلكه در دویست میلیون جمعیت، ده میلیون همه‏چیز را در اختیار گرفته‏اند و به دیگران هم اجازه نمى‏دهند كمونیست شوند، زیرا در آن صورت امتیازات آن‏ها از بین خواهد رفت، پس یك فكر مادامى كه فقط یك فكر و مربوط به شناخت و دستگاه ذهنى بشر مى‏باشد، نمى‏تواند در طبیعت بشر تأثیر بگذارد. شناخت فقط راه انسان را روشن‏تر مى‏كند كه منافع و مصالح خود را بهتر تشخیص داده، دوراندیشتر باشد، ولى هرگز به او هدفهائى بالاتر نمى‏دهد.(338)

فلسفه دیگرى به نام اگزیستانسیالیسم وجود دارد كه جهان بینى آن هم [عمدتا ]ماتریالیستى است، ولى طرحى دارد تا نقص ماركسیسم را در مسأله گرایش به ارزشهاى عالى برطرف كند. در ماركسیسم، به ارزشهاى انسانى و اخلاقى اعتنایى نمى‏شود، ولى اگزیستانسیالیستها براى این كه بتوانند علاوه بر مبدا شناخت و فكر، یك مبدا گرایش به وجود آورند، به ارزش‏هاى انسانى چسبیدند؛ یعنى چیزى كه بتواند انسان را به سوى خود بكشد و براى انسان هدفهاى متعالى غیر از هدفهاى مادى مشخص كند، ولى باید سؤال كرد شما كه مى‏گوئید: تمام هستى جز ماده و فعل و انفعالات مادى نیست، پس این ارزشهاى چیست؟

انسان بر طبق این فلسفه، جز همین اندام مادى واقعیتى ندارد. آن چه كه با این تركیب مادى مى‏تواند رابطه داشته باشد فقط سود و منافع است. اگر من فقط حقیقتى مادى هستم، پس در رابطه من با خارج هم چیزى جز مادیات نمى‏تواند دخالت كند، پس ارزشهاى انسانى مثل فداكارى و ایثار چیست؟ آن‏ها در جواب مى‏گویند: اینها وجود ندارند، ولى چون انسان موجودى با اراده است، مى‏تواند ارزشها را بیافریند؛ یعنى ارزش‏ها واقعیتى عینى ندارند و ما هستیم كه به آن‏ها واقعیت و ارزش مى‏دهیم. این حرف بسیار مضحك است، زیرا اعطاى ارزش به معناى واقعیت عینى دادن بى‏معناست. البته مى‏توان واقعیت اعتبارى داد؛ یعنى چیزى را اعتبار كرد، ولى یك امر اعتبارى، فقط وسیله‏اى است براى امر عینى و نمى‏تواند هدف باشد.

مثلا مى‏توانیم به كسى كه از كشورى دیگر آمده، طبق قرارداد، وصف ایرانى اعطا كنیم و شناسنامه ایرانى به او بدهیم، اما این وسیله است. برا او خود این شناسنامه نمى‏تواند هدف باشد، بلكه بهره‏مند شدن از تمام حقوقى كه مردم ایران دارند هدف است.

چنان كه ذكر شد، یك امر اعتبارى نمى‏تواند هدف قرار بگیرد، مثل این كه كسى بخواهد همسر زشتش زیبا باشد، بگوید: من اعتبار كردم كه تو زیبایى و بعد هم یك نفر زیبا او را دوست داشته باشد، پس هدف انسان باید در ماوراى فرض و اعتبار انسان واقعیت داشته باشد.

اگزیستانسیالیست‏ها مى‏خواهند ارزشى را خودشان خلق كنند، بعد هم آن را پرستش كنند و این نشدنى است. این مثل كار بت‏پرستها است كه بت را خلق مى‏كردند و بعد مى‏پرستیدند، و قرآن به آن‏ها گفت: أتعبدون ما تنحتون(339) (340)

اینجا است كه مكتب نهائى، یعنى اسلان، خودنمایى مى‏كند. اسلام اولا به طبیعت انسان چنان بدبین نیست و این شهادت بر بدى سرشت انسان از سوى برخى را مثل همان شهادت ناآگاهانه فرشتگان پیش از خلقت انسان مى‏داند كه خدا آن را مردود دانست، (341) زیرا در این بدبینى فقط به گرایش‏هاى حیوانى توجه مى‏شود و آن طرف سكه، یعنى گرایش‏هاى الهى انسان مورد توجه قرار نمى‏گیرد.

اسلام مى‏گوید: كه در انسان فطرتى هست كه فارغ از ایدئولوژى، خود به خود گرایش به تعالى دارد و ایدئولوژى اسلام نیز یك ركنش بر اساس این گرایش فطرى مى‏باشد.

اسلام مى‏گوید: انسان مركب از ظلمت و نور است و به خاطر همین تركیب از همه موجودات بالاتر مى‏باشد. این اهانت به انسانیت است كه تمام كوشش‏هاى بشرى را در جهت منافع فردى یا گروهى یا ملى بدانیم.

به تعبیر قرآن، شكوهمندترین مبارزات انسان، مبارزه میان اهل حق و انسان آزاد شده از طبیعت حیوانى با اهل باطل و انسان منحط و منفعت طلب است. قرآن اولین اختلاف و تضاد جهان (داستان هابیل و قابیل) به صورت مبارزه بین یك انسان حق جو و حق طلب كه معتقد است خدا عمل را بر اساس تقوا مى‏پذیرد، (پس هیچگاه بى علت دست به خون دیگرى دراز نمى‏كند)(342) با كسى كه اسیر نفس اماره است بیان مى‏كند.

قرآن همیشه كوشیده تا جنگ‏هاى پیش برنده تاریخ را جنگ انسان اهل حق با انسان اهل باطل تفسیر كند. اسلام معتقد به سرشت خیرخواهى و حق‏طلبى در انسان است؛ یعنى اولا به ارزشهاى انسانى معتقد است و مثل ماركسیسم آن‏ها را نفى نمى‏كند و ثانیا آنها را به صورت یك گرایش حقیقى و فطرى نه اعتبارى لحاظ مى‏كند، لذا اسلام درباره آینده بشر نه مایوس است و نه آن را ناشى از تضاد طبقاتى مى‏داند، زیرا اگر بالفرض به جامعه بى تضاد برسیم، دیگر به جامعه بى حركت و بى آرمان و جامعه مرده رسیده‏ایم. اسلام نفى تضادهاى طبقاتى را پایان كار نمى‏داند، بلكه شروع راه و ابتداى یك سیر صعودى مى‏داند كه هر چه بالاتر مى‏رود، باز هم امكان صعود هست، زیرا بعد از نفى تضادهاى طبقاتى تازه نوبت اصل فاستبقوا الخیرات(343) مى‏رسد.

از دید اسلام، این جریان مبارزه حق و باطل ادامه مى‏یابد تا آنجا كه بر طبق پیش‏بینى دین، به دولت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف منجر شود.

در این جا این سوال مطرح مى‏شود كه اگر جامعه بشرى در مسیر خود به تكامل مى‏رسد پس نیاز به مهدى علیه السلام براى چیست؟

در پاسخ باید بگوییم كه این اشتباه است كه فكر كنیم وقتى بشریت به آخرین حد ظلمت مى‏رسد و از اهل حق و حقیقت خبرى نخواهد بود، حضرت حجت علیه السلام ظهور مى‏كند. خیر، بلكه ایشان آخرین حلقه مبارزات انسان‏ها هستند و به عنوان كمك به انسان‏هاى مومن، ظهور خواهند كرد؛ نه این كه انسان‏ها كنار مى‏روند و او به عنوان مافوق انسان وارد عمل مى‏شود.

پس مساله تكامل انسان در ابعاد انسانى از نظر دینى به بن بست نرسیده چون دین نوعى ایدئولوژى است كه آگاه كردن انسان به فطریات و پرورش آن‏ها و برقرارى تعادل میان دو جنبه علوى و سفلى انسان را بر عهده دارد و اگر ما بخواهیم واقعا در طریق تكامل انسان قدم برداریم، همان طور كه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم با تعبیر جهاد اكبر فرمودند، باید بیش از جنگ‏هاى ظاهرى، در راه مبارزه و جهاد با نفس و پرهیز از انواع گناهان فردى و اجتماعى بكوشیم.(344)

بخش دوم : هدف زندگى‏

هدف خلقت و بعثت انبیاء

این مسئله همیشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چیست و اگر بخواهیم از جنبه اسلامى بحث كنیم، باید بگوئیم كه هدف از بعثت انبیاء چیست؟

زیرا كه هدف انبیاء ملسما جدا از هدف زندگى افرادى كه انبیاء براى آنها مبعوث شده‏اند نیست. اگر مقدارى جلوتر برویم مى‏رسیم به این بحث كه هدف از خلقت چیست؟ این تعبیر یك بار به این معناست كه هدف خالق از خلقت چیست و انگیزه و محرك او بر این كار چه بوده؟ خالق به این معنى هدفى ندارد، زیرا چنین هدف كه برانگیزاننده فاعل باشد، مستلزم نقص فاعل است؛ یعنى فاعل در كار خود مى‏خواهد به چیزى برسد كه نداشته است؛ و این امر در مورد خداوند منتفى است، پس در این جا منظور از هدف خلقت، هدف فاعل نیست، بلكه هدف و غایت فعل (مخلوق) است؛ یعنى هر فعلى در آغاز خلقش به سوى هدف و كمالى در حركت است و این فعل براى آن كمال آفریده شده است.

بنابراین، این كه غایت در خلقت انسان چیست، بر مى‏گردد به اینكه ماهیت انسان چیست و در او چه استعدادهائى نهفته است و برایش چه كمالاتى امكان دارد، پس در مورد غایت خلقت انسان لزومى به بحث مستقل نیست، بلكه چون بحث را از جنبه اسلامى مطرح مى‏كنیم نه عقلى- فلسفى، همین كه ببینیم اسلام چه بینشى درباره انسان دارد و استعداد چه كمالاتى را در انسان مى‏بیند، به هدف از خلقت انسان آگاه خواهیم شد و طبعا بعثت انبیا هم براى تكمیل انسان با همین استعدادهاست. این مطلب مورد اتفاق همه است كه انبیا براى دستگیرى و كمك به انسان آمده‏اند و در واقع نوعى خلا در زندگى انسان هست كه تنها با كمك وحى پر مى‏شود و تنها بدان وسیله انسان مى‏تواند به سوى یك سلسله كمالات حركت كند، پس در این كه هدف از بعثت، رساندن انسان به غایت خلقت است نیز تردیدى وجود ندارد.

ما غالبا به بیان كلى مى‏گوئیم: انسان براى رسیدن به سعادت خلق شده و خدا هم از خلقت انسان نمى‏خواهد سودى ببرد، منتها انسان در مرتبه‏اى از وجود است كه راه را باید آزادانه انتخاب كند و اصطلاحا هدایت انسان تشریعى است نه تكوینى.

اما درباره این كه سعادت انسان در چیست، نظرات مختلفى وجود دارد كه در این جا به بعضى از آن‏ها اشاره مى‏كنیم:(345)

عده‏اى طرفدار نیرومندى در علم و اراده هستند؛ یعنى هر چه انسان بیشتر بداند و بیشتر بتواند، به غایت و هدف انسانى خود نزدیك‏تر شده و سعادتمندتر است.

عده‏اى دیگر مى‏گویند: سعادت عبارت است از بهره‏مندى بیشتر از مواهب طبیعت؛ یعنى هدف از خلقت ما این است كه هر چه بیشتر از وجود خود و مواهب طبیعت بهره ببریم؛ یعنى حداكثر لذت و حداقل رنج.

انبیا آمده‏اند زندگى انسان را مقرون به این سعادت كنند و اگر مسئله آخرت را مطرح كرده‏اند، به تبع مسئله دنیا بوده است؛ یعنى چون خودشان قوه مجریه نبوده‏اند و نمى‏توانستند در دنیا به اشخاص پاداش یا كیفرى بدهند، پس عالم آخرت وضع شده است.

در قرآن هیچیك از این نظریات مذكور وجود ندارد. قرآن در یك جا هدف خلقت را عبادت مى‏داند و مى‏گوید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون (346) و در جایى دیگر بر عكس نظر قبلى كه آخرت را طفیلى این دنیا مى‏داند، مى‏فرماید: كه اگر قیامت نباشد خلقت عبث است و اگر بازگشت به خدا نباشد، خلقت حكیمانه نیست افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الینا لا ترجعون(347)

در حقیقت این بازگشت به خداست كه توجیه كننده خلقت این عالم است. ما هرگز در قرآن به منطق نظریه اول هم برنمى‏خوریم كه انسان وقتى بیشتر داشت و توانست، خلقت به هدف خود رسیده باشد، بلكه انسان آفریده شده تا خدا را پرستش كند و خود این پرستش هدف است. اگر انسان بیشتر بداند ولى شناخت مقدمه پرستش نباشد، به سوى هدف خلقت گام بر نداشته است.

هدفى كه اسلام مى‏خواهد بدهد فقط خداست و بس و هر چیز دیگر مقدمه است، نه هدفى اصلى. توحید قرآن تنها یك توحید فكرى نیست، بلكه توحید در عمل و هدف هم هست و انسان كامل از دید قرآن كسى است كه هدف زندگى خود را درك كرده و به سوى آن هدف گام بر مى‏دارد: انّ صلاتى و نسكى و محیاى و مماتى لله رب العالمین(348)عبد مخلص و مخلَصى كه حاكمى جز اندیشه خدا در وجود او نیست، مورد نظر اسلام است، پس معلوم شود كه مردم دعوت شده‏اند تا با خدا آشنا شوند و پیامبران حلقه اتصال مخلوق و خالقند.

در آیه‏اى دیگر در كمال صراحت هدف تنبیاء عدالت اجتماعى معرفى شده است: انا ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط(349)

اینجا فلسفه دیگرى براى بعثت مطرح شده است و گفته شده: پیامبران آمده‏اند تا مردم به عدالت قیام كنند و عدالت در میان مردم رایج شود.

 ghadeer

حال آیا هدف اصلى بعثت انبیاء و خلقت، شناخت خداست یا عدالت اجتماعى یا یك نحوه جمع بین این دو؟

در این جا چند فرض مى‏توان كرد:

یكى اینكه هدف اصلى، برقرارى عدالت در میان مردم است، ولى عدالت واقعى برقرار نمى‏شود، مگر قانون عادلانه‏اى باشد، ولى به دو جهت چنین قانونى از سوى بشر قابل عرضه نیست و خدا باید این قانون را به بشر معرفى كند:

یكى بدین جهت كه بشر قادر به تشخیص حقیقت نیست؛ چون نمى‏تواند خود را از اغراض خالى كند و دیگر اینكه قانون ساخته بشر ضمانت اجرا ندارد، چون بشر مى‏خواهد خود را مقدم بدارد و با قانون تا آنجا كه به نفعش است، مى‏سازد و جایى كه به ضررش است، طرد مى‏كند. پس قانون باید از سوى خدا باشد و براى ضمانت اجراى آن باید پاداش و كیفرى وضع شود و براى ایمان به پاداش و كیفر، مردم باید خدا را بشناسند، پس شناخت خدا با چند واسطه، مقدمه‏اى شد براى برقرارى عدالت، حتى عبادت براى این مقرر شده كه مردم، قانون‏گذار را فراموش نكنند و بدانند كه او مراقب آن‏هاست، پس معرفت و ایمان به خدا و معاد تماما مقدمه عدالت است، و لذا هدف از بعثت انبیا فقط برقرارى عدالت در میان مردم و در واقع زندگى سعادتمندانه مردم در همین دنیاست؛ كه البته این نظریه طرفدارى ندارد.

منطق دوم درست بر عكس است و مى‏گوید: شناخت خدا و عبادتش هدف اصلى است و عدالت هدف ثانوى است. براى اینكه بشر بتواند به معنویت برسد، باید در دنیا زندگى كند و زندگى بشر الزاما اجتماعى است و زندگى اجتماعى جز در پرتو قانون استقرار نمى‏یابد، پس قانون و عدالت مقدمه‏اى است براى عبادت خدا.

نظر سوم این كه پیامبران دو هدف مستقل داشته‏اند:

یكى ایجاد حلقه ارتباطى‏بین بشر و خدا تا بشر خدا را عبادت كند؛ و دوم برقرارى عدالت بین مردم.

هر دوى اینها هدف اصلى و مجزا از هم هستند و هیچ یك مقدمه دیگرى نیست. این مطلب نظایر دیگرى هم دارد؛ مثلا قرآن روى مسئله تزكیه نفس تكیه كرده است. حال این سوال پیش مى‏آید كه آیا تزكیه مقدمه‏اى براى معرفة الله است، یا مقدمه‏اى براى عدالت اجتماعى؟ یعنى چون صفات رذیله مانع از برقرارى عدالت در اجتماع مى‏شود باید به تزكیه پرداخت یا خیر، قطع نظر از همه این‏ها خود تزكیه نفس، هدف مستقلى است و حداكثر این كه مقدمه اتصال به خداست؟

به نظر ما قرآن شرك را به هیچ معنا نمى‏پذیرد. قرآن كتاب توحید است، چه توحید ذاتى: لیس كمثله شى‏ء (350) و چه توحید در همه كمالات: له الاسماء الحسنى(351) و در مقابل خدا، هیچ فاعلى را هم نمى‏پذیرد، و هیچ فاعلى را در طول خدا نمى‏پذیرد كه معنى لا حول و لا قوه الا بالله همین است،(352) و لذا هیچ هدفى را براى كائنات، هدف مستقل نمى‏داند جز خدا.

قرآن اصل عدالت را مى‏پذیرد و فوق العاده برایش اهمیت قایل است، ولى نه به عنوان هدف نهایى، بلكه به عنوان یك مقدمه. انسان از نظر قرآن موجودى است كه سعادت و رضایت كامل وى را جز خدا چیز دیگرى تامین نمى‏كند: الذین آم نوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(353) تنها به یاد خدا بودن و غیر خدا را فراموش كردن، آرامش دل‏هاست و قلب مضطرب و كاوشگر بشر را فقط یاد خدا آرام مى‏كند و این است سعادت و هدف زندگى و هدف خلقت، و هر چیز دیگرى یا هدف ثانوى است و یا مقدمه‏اى است براى همین هدف اصلى.(354)

ریشه اخلاق فردى و اجتماعى‏

هر مكتب اجتماعى نیازمند یك سلسله هدفهاى مشترك براى افراد است و اگر هدف مشتركى نباشد زندگى اجتماعى امكان پذیر نیست، زیرا زندگى اجتماعى یعنى همكارى و همكارى بدون هدفهاى مشترك، بى معنى است.

ممكن است هدف مشترك در زندگى اجتماعى مادى باشد یا معنوى، هدف مشترك مادى مثل شركتهاى تجارى، ولى به اعتقاد ما جامعه انسانى را صرفا با هدف مادى و به شكل یك شركت تجارى نمى‏توان اداره كرد و از نظر ما باید هدف معنوى هم در بین افراد جامعه وجود داشته باشد.

در این جا به نقد و بررسى چند نظریه درباره ریشه اخلاق اجتماعى مى‏پردازیم:

1 - منافع فردى‏

برتراند راسل جز منافع فردى قائل به هیچ ریشه دیگرى براى اخلاق اجتماعى نیست. او مى‏گوید: اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد بین افراد است، زیرا همه درك مى‏كنند كه حفظ بهتر منافعشان در این است كه حقوق همدیگر را رعایت كنند؛ مثال مى‏زند كه مثلا من مایلم گاو همسایه هم مال من باشد، ولى اگر من آن را براى خود بردارم همسایه‏هاى دیگر هم گاو و دیگر اموال من را تصرف مى‏كنند، و لذا ضررم بیش از سودم خواهد بود، لذا به خاطر منافع خود، حقوق دیگران را رعایت مى‏كنم.

این نظریه راسل مردود است، و حتى شعار او با فلسفه‏اش فرق مى‏كند. شعار وى شعار انسان دوستى است، ولى فلسفه‏اش ریشه انسان دوستى را میزند، زیرا این اخلاق فقط حاكم بر كسانى است كه از نظر زور و قدرت برابرند، اما وقتى كسى از نظر قدرت به جایى رسید كه كاملا مطمئن شد دیگران در مقابلش نمى‏توانند كارى بكنند، دلیلى ندارد كه این اصل اخلاقى را رعایت كند و اتفاقا این اصل به زورمند اجازه مى‏دهد كه زور بگوید، زیرا منافع فردیش بهتر به دست مى‏آید!

2 - الغاى مالكیت فردى‏

ماركسیسم مى‏گوید: باید علت تجاوز افراد را پیدا كرد و آن را از بین برد و لازم نیست كه آن علت حتما از علل وجدانى و روانى و تربیتى باشد.

مى‏گوید: ما اصلا كارى مى‏كنیم كه قوى و ضعیفى وجود نداشته باشد تا قوى به ضعیف زور بگوید. ریشه وجود قوى و ضعیف اصل مالكیت است، لذا وقتى مالكیت از بین رفت همه در یك سطح قرار مى‏گیرند و طبعا نخواهند توانست به هم تجاوز كنند. اگر هر كس به اندازه استعداد خود كار كذد و به مقدار نیاز خود از اجتماع گرفت، طبعا در اجتماع صلح و عدالت و اخلاق خوب برقرار شده، ریشه كینه‏ها و عداوتها از بین مى‏رود.

در رد این نظریه مى‏گوییم كه اولا در این مكتب هیچ معنویتى مطرح نیست؛ در حالى كه نمى‏توان جامعه را بدون دخالت ارزش‏هاى معنوى اداره كرد، در عمل هم دیدیم كه در جامعه‏هایى كه الغاى مالكیت كردند هم، ظلم و و تعدى از بین نرفت، علاوه بر این همه امتیازات قابل خرید و فروش و اشتراكى كردن نیست. بشر یك سلسله امتیازات دیگرى دارد كه براى آن‏ها ارزش قایل است؛ مثلا در میان زن‏ها زنى كه زیباتر باشد داراى امتیازى در زندگى است؛ در حالى كه این مربوط به مساله مالكیت نمى‏باشد.

از همه مهمتر پست‏ها و مقام‏ها است كه ارزش آن اغلب براى بشر بیشتر از ارزش پول است. این كه دیگران از روى ترس یا علاقه در مقابل انسان خضوع كنند، براى بشر ارزش فوق العاده‏اى دارد بب پس ریشه تجاوز به حقوق دیگران فقط مال و صروت نیست و از طرفى آن چیزهاى دیگر هم قابل اشتراك نمى‏باشد.

ثانیا وقتى عده‏اى از طریق این پست و مقام‏ها امتیازاتى را به دست آوردند، باز در همان جوامع اشتراكى، بهره صاحبان این امتیازها از مال و ثروت بیش از سایرین است؛ مثلا آیا بهره رئیس جمهور یك كشور كمونیست از ثروت با بهره یك دهقان برابر است؟ مسلما نه، زیرا مثلا آن دهقان یك بار هم سوار هواپیما نمى‏شود؛ در حالى كه رئیس جمهور دایما با هواپیما در سفر است.

علاوه برا ین‏ها مطلب مهم دیگر این است كه در همان جوامع اشتراكى نیاز به گذشت‏ها و فداكارى‏ها و صرف نظر كردن از مواهب مادى در بعضى از كارها وجود دارد؛ مثلا كسى كه سرباز است و باید به جنگ رفته، كشته شود، دیگر نمى‏شود بر اساس منافع مشترك مادى كشته شود، حتما باید ایده و احساسات بر وجود او حاكم باشد تا او را بدین كار وادارد.

بدون شك مكتبى كه همه چیزش بر اساس اشتراك در منافع مادى باشد نمى‏تواند یك مكتب جامع و حتى عملى باشد و لهذا خود آن‏ها هم پاى یك سلسله معنویات را به میان مى‏كشند؛ مثلا رهبران كمونیستى همیشه نسبت به مسلك خود طورى رفتار مى‏كنند كه مسلك، مافوق همه چیز جلوه كند. حال آن كه طبق نظر این مكتب، مسلك چیزى نیست و فقط وسیله‏اى است براى رسیدن به منافع زندگى، مثل یك نقشه ساختمان كه نقشه براى ساختمان است و ساختمان براى من. معنى ندارد كه به عنوان امرى مقدس من فداى نقشه شوم.(355)

پس هیچ اجتماعى از یك سلسله هدفها یا ارزشهاى معنوى بى‏نیاز نیست و باید دید ارزشهاى معنوى كه كه به قدرى مهمند كه منافع مادى در مقابل آن‏ها به شمار نمى‏آید، از نظر یك مكتب چه نوع ارزهایى هستند. این جاست كه سوال مى‏شود اساسا ارزش یعنى چه؟

هر كار اختیارى انسان به خاطر هدفى است كه انسان براى آن هدف اهمیت قائل است، حال آن هدف مادى باشد یا معنوى. و محال است كه انسان به دنبال چیزى برود كه اصلا جاذبه‏اى برایش ندارد.

بدون شك در امور مادى چیزى كه براى حیات من مفید است برایم ارزش دارد هر چند اصطلاح ارزش را غالبا در مادیات نمى‏آورند، ولى ارزش به معناى اعم در مادیات هم هست، مثل غذا و آب و دارو. ولى ارزش در امور معنوى، مثل احسان به دیگران كه هیچ منفعت مادى ندارد چگونه است؟ در این جا این سوال اساسى مطرح مى‏شود كه آیا ایمان به امور معنوى، منحصرا وابسته به ایمان به خداست؟ یا مى‏شود ایمان به خدا در كار نباشد، ولى یك سلسله ارزشهاى معنوى بر زندگى بشر حكم فرما گردد؟

در این جا ماركسیستها چون ماتریالیست هستند، چندان به دنبال مسائل معنوى نمى‏روند و دم از انسانیت هم نمى‏زنند، به عقیده آنها انسان همینقدر كه به واسطه مالكیت فاسد نشود، كافى است، ولى مكتب دیگرى هست كه بانیان آن (مثل سارتر) از طرفى مادى‏مسلكند و از طرفى مكتب خود را مكتب انسانیت نامیده، مى‏خواهند آن را بر ارزشهاى معنوى استوار كنند. آنها مسئله مسئولیت را مطرح مى‏كنند و مى‏گویند كه هر فردى در جهان مسوول خود و دیگران است.

بدین شكل كه خود انسان، خود را مى‏سازد و هیچ چیزى بر او نیست. و چون هر كارى مى‏كند به عنوان كار خوب مى‏كند، پس به دیگران مى‏فهماند كه این كار خوبى است، یعنى هر كارى غیر مستقیم خود را سرمشق دیگران قرار مى‏دهد، پس انسان، هم مسوول خود است، هم مسوول دیگران.

اكنون مى‏پرسیم: این مسؤولیت چیست؟ زیرا مسؤولیت یك امر مادى نیست. حداقل این است كه بگویید: انسان داراى وجدانى است كه او را مورد سؤال قرار مى‏دهد؛ یعنى انسان دو جنبه دارد: یكى حیوانى و دیگرى انسانى، كه این دومى، اولى را مورد عتاب قرار مى‏دهد. البته آنها وجدان را هم قبول ندارند.

مى‏پرسیم: اینكه من در مقابل افراد بشر مسؤول هستم، به چه معناست؟ آیا این امر بدون اعتقاد به خدا ممكن است؟

اتفاقا ساتر درست بر عكس اعتقاد دارد. او مى‏گوید: اگر پاى خدا در كار باشد، همه این معنویتها از میان مى‏رود. چون ریشه همه اینها آزادى انسان است و اگر خدا باشد، آزادى بى‏معناست و در فقدان آزادى، انتخاب و در نتیجه مسؤولیت بى‏معنا خواهد بود، لذا به این دلیل كه خدا نیست و انسان آزاد است، مسئولیتى براى انسان وجود دارد.

ممكن است كسى بگوید: چه اشكالى دارد كه ما قائل به خدا نباشیم، ولى قائل به نوعى معنویت كه ریشه‏اش وجدان است، باشیم؟

یعنى انسان هر چه هست، داراى وجدانى است كه از كارهاى خوب لذت مى‏برد، و از بدیها بیزار است، و خوبیها را نه به خاطر منفعت، بلكه به خاطر لذت انجام مى‏دهد، زیرا لذات انسان محدود به لذات مادى نیست، بلكه انسان لذات معنوى هم دارد: مثلا از زیبایى، از علم، از اخلاقیات، و... لذت مى‏برد، بدون اینكه هیچ منفعت مادى داشته باشد. این حرف تا اندازه‏اى درست است، ولى باید به دو نكته توجه كرد:

یكى اینكه، این وجدانها و لذت‏هاى معنوى، تا آن حد قوى نیست كه بتوان مكتبى را بر پایه آن‏ها بنا نهاد، به طورى كه بتواند فرد را چنان تربیت كند كه حتى حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهاى معنوى باشد. انسان براى لذت، ولو لذات معنوى حاضر نیست كشته شود.

همانطور كه مثلا كسى حاضر نیست به خاطر گلهاى زیباى خانه‏اش خود را به كشتن دهد، زیرا گل را براى لذت خود مى‏خواهد و اگر خودش نباشد دیگر باقى ماندن گل برایش سودى ندارد، اما نیاز مكتب به ایمان و معنویات در حد بسیار بالاترى مطرح است؛ در حدى كه افراد مومن به آن مكتب، آماده جانبازى در راه ارزشهاى معنوى آن مكتب باشند.

نكته دوم این است كه هر لذتى از لذات مادى به خاطر یك نیاز طبیعى است؛ مثلا هدف طبیعت این است كه نسل باقى بماند. آدم عاقل حاضر نیست به خاطر طبیعت، خود را به زحمت تامین خرج زن و بچه بیندازد، ولى طبیعت براى این كار لذتى در آن قرار داده تا بشر با رغبت و اختیار ازدواج كند.

همینطور سایر لذات مادى، مثل خوردن و نوشیدن كه هر كدام به خاطر یك نیاز طبیعى است، ولى لذتهاى معنوى چطور؟. اینكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه یتیم لذت مى‏برم چه ربطى به من دارد؟ این لذت در این صورت چیزى است لغو و پوچ و بى دلیل، ولى اگر به یك نوع همبستگى در نظام عالم قائل شویم و بگوییم: خلقت از روى حكمت كار مى‏كند، آنگاه خواهیم گفت: من كه به دنبال این لذت مى‏روم، به دنبال یك امر پوچ و بى‏هدف از سوى خود نمى‏روم، بلكه دنبال یك اصل متقن در خلقت مى‏روم، و لذا حتى حاضرم به خاطر آن كشته شوم، پس ما در عین این كه قایل به وجدان اخلاقى مى‏شویم، مى‏گوییم: اگر پاى خدا و هدف دار بودن خلقت در میان نباشد، كار انسان پوچ خواهد بود.

بنابراین هر مكتب مكتب و نظام فكرى اجتماعى محتاج به یك سلسله ایده‏هاى معنوى است، و لذا مى‏گوییم:

ایدئولوژى نیازمند ارزش‏هاى مافوق مادى و مقدس است و نشانه تقدس، آن است كه انسان زندگى فردى خود را فداى آن كند، پس مكتب مى‏گوید: الم تروا انّ الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض(356) و براى هر ذره‏اى وظیفه و مسوولیتى قایل است، فقط چنین مكتبى مى‏تواند دم از مسوولیت بزند و انسان را موجودى مسوول در دریایى از مسوولیت‏ها بداند، ولى مكتبى كه همه چیز را عارى از غایت مى‏داند و براى هیچ موجودى معتقد به وظیفه نیست، نمى‏تواند تنها براى بشر وظیفه و مسوولیت خلق كند، به طورى كه بشر حاضر باشد به خاطر آن‏ها جان خود را فدا كند.

خلاصه بحث این كه مكتب به ارزشهاى معنوى نیازمند است، و صرفا بر اساس شركت انسان‏ها در منافع مشترك نمى‏توان یك مكتب انسانى جامع به وجود آورد و همچنین بدون اعتقاد به حكیمانه بودن خلقت و بدوناعتقاد به خداوند حكیم، نمى‏توان چنان ایده‏هاى باارزشى براى بشر به وجود آورد؛ ایده‏هاى باارزش و آرمان هایى كه باعث بشود زندگى فردى و شخصى براى هر فرد منتهاى آرزو نباشد. بدون چنین آرمان‏هاى با ارزشى هیچ مكتبى مكتب نیست.(357)

مكتب و جهان‏بینى

از بحث‏هاى قبل معلوم شد كه یك مكتب اجتماعى كامل با ایدئولوژى درست، هم نیازمند به یك نظام فكرى و فلسفى است و هم نیازمند به ایمان به معنى قدرت ایجاد وابستگى و عشق و محبت نسبت به هدف‏ها.

نقصى كه در اغلب مكاتب امروزى هست این است كه مى‏خواهند ایدئولوژى منهاى ایمان به وجود آورند؛ یعنى مى‏خواهند بر اساس فلسفه محض و منهاى ایمان مكتب ایجاد كنند و این نشدنى است و گاهى براى جبران این خلأ، شبه دورى ایجاد مى‏كنند؛ یعنى خود ایدئولوژى را موضوع ایمان قرار مى‏دهند؛ در حالى كه ایدئولوژى طرحى است كه باید مشتمل بر ایمان باشد.

مكتب عبارت است از یك نظام واحد فكرى عملى؛ یعنى نه یك نظام فكرى صرفا نظرى كه فقط مربوط به علوم نظرى باشد، بلكه فكرى عملى، یعنى نظام فكرى درباره آنچه كه باید باشد و به قول قدما حكمت عملى.

مكتب باید یك نظام منسجم باشد، نه مجموع اندیشه‏هاى ناهماهنگ؛ یعنى یك ركن مهم مكتب آن است كه به صورت یك دستگاه در آمده باشد كه هر جزء وظیفه‏اى را انجام دهد و مجموع آن هدف واحدى را تعقیب كند. خلاصه این كه مكتب، مجموعه اندیشه‏هاى هماهنگ با زندگى عملى است كه بر پایه اندیشه‏هاى نظرى قرار دارد.

پایه و مایه هر مكتب همان روحى است كه همه را به صورت یك دستگاه و پیكر در آورده و دیگر چیزها به منزله اعضاء و جوارح آن است.

تنها اندیشه‏اى مى‏تواند روح یك مكتب را تشكیل دهد كه از طرفى پایه جهان بینى آن مكتب باشد و از طرف دیگر آرمانساز باشد و این همان است كه گفتیم:

ایدئولوژى هم پایه فلسفى مى‏خواهد و هم پایه ایمانى؛ یعنى از یك سو باید منطقى داشته باشد تا آنچه هست را با استدلال توجیه كند و از سوى دیگر بتواند چیزى را عرضه كند كه موضوع آرمان قرار گیرد.

پس نیروى محركه یك جهان‏بینى، آرمانسازى است. صرف یك جهان بینى مادام كه آرمان نداشته باشد محرك نمى‏شود؛ مثلا بزرگترین مكتبهاى ستاره‏شناسى، اگر چه اطلاعات زیادى در مورد جهان به ما مى‏دهد، هرگز انسان را در راه هدفى بر نمى‏انگیزد. بر خلاف یك مكتب واقعى كه چیزى عرضه مى‏كند كه در آن آرمان بزرگى براى انسان نهفته است.

ما معتقدیم در میان تمام تمام مكتب‏ها تنها توحید چنین خاصیتى دارد كه از طرفى پایه فلسفه جهان بینى است و نوعى بینش درباره هستى و وجود ارایه مى‏كند و از طرف دیگر نوعى آرمان است، همان گونه كه به توحید در ذات و صفات و افعال معتقدیم (جنبه جهان‏بینى استدلالى) به توحید در عبادت هم باید معتقد باشیم (جنبه آرمانى).

همانطور كه خدا ذات یگانه‏اى است كه مثل و مانند ندارد یگانه مبدأ عالم است، تنها معبود و یگانه موجود لایق پرستش بشر نیز مى‏باشد، اما مثلا ماركسیسم چنین نیست، و ویژگى‏هاى یك مكتب جامع را ندارد؛ جهان بینى ماركسیستى، یك جهان بینى مادى است و به هر حال یك نوع فلسفه درباره هستى است، ولى خودش یك آرمان نیست؛ ماتریالیسم هرگز نمى‏تواند به بشر، آرمان عرضه كند. آرمانى كه ماركسیسم مطرح مى‏كند از جنبه اقتصادى است، نه از جنبه ماتریالیستى و تازه آن هم آرمان انسانى نیست؛ یعنى منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان عرضه مى‏دارد و این آرمان تا وقتى مطرح است كه انسان به هدف نرسیده، اما بعد كه رسید، دیگر پایان ایدئولوژى و هدف است.

علاوه بر این، این آرمان نمى‏تواند مقدس باشد، زیرا صد در صد مادى است و فداكارى در این مكتب بى معنى و ضد خود آرمان خواهد بود، زیرا شخص مى‏كوشد كه به منفعت و حق خود برسد، آن وقت اگر خود را فدا كند چه سودى مى‏برد؟

جهانبینى‏ها از یك نظر دیگر هم با هم تفاوت دارند و آن اینكه یكى تعهد آور است و دیگرى خیر.

جهان بینى توحیدى تعهد آور است، ولى مثلا اگزیستانسیالیسم نمى‏تواند تعهد آور باشد، زیرا تعهد و مسؤولیت در آن مكتب پایه و اساسى ندارد.

آنها در توجیه مساله تعهد مى‏گویند:

من مسؤول خود هستم، اما فقط به این دلیل كه آزادم. با صرف نظر از معناى نادرست آزادى مورد نظر آنها، مى‏گوییم: حداكثر معناى این حرف آن است كه عاملى مقصر بدبختى من نیست و فقط خودم مقصرم، ولى آیا معناى این، مسوولیت در برابر دیگران هم است؟ به هیچ وجه.

آزادى مطلق با مسؤولیت در برابر دیگران سازگار نیست؛ یعنى از این كه من آزادى مطلق با مسوولیت در برابر بدبختى خودم هستم، نمى‏توان نتیجه گرفت كه باید چیزى را انتخاب كنم كه به نفع دیگران هم باشد. در آن آزادى مطلق، حتى سرمشق شدن هم معنا ندارد.

طبق نظر آنها، شخص مى‏گوید: من چون آزادم، پس هر راهى كه مى‏روم، به اختیار خودم است و به نظرم خوب است و گویا به دیگران مى‏گویم كه آن‏ها هم این راه را بروند. حال آن‏كه به نظر آن‏ها دیگران مطلقا آزادند و هیچ عاملى، از جمله انتخاب و عمل من، مرجع اراده كسى واقع نمیشود.

اما حال فرض مى‏كنیم كه من با یك كار خود در انتخاب دیگران موثر باشم، اما معنى این كه من موثر هستم، غیر از این است كه من در وجدان خود احساس مسوولیت كنم؛ حداكثر این است كه مى‏فهمیم كه من با یك كار ناپسند خود، عامل بدبختى دیگران مى‏شوم. اما اگر خدا و وجدان را قبول نكنیم، چه كسى در من تعهد ایجاد مى‏كند كه دیگر آن كار را انجام ندهم؟

به عقیده ما تنها جهان بینى توحیدى است كه هم آرمانساز و تعهد آور است، و هم راه وصول به هدفها را روشن مى‏كند و به علاوه نشاط آفرین و فداكار ساز است و از همه بالاتر، اصل توحیدى تنها اصلى است كه همه مسایل و تعلیمات با آن تحلیل مى‏شود.

در مورد آرمان، ساتر مى‏گوید:

انسان نباید در هیچ حدى توقف كند، وقتى به آنها رسید باید هدف دیگرى پیش بگیرد و حركت نماید.

یعنى حركت نامتناهى كه از ابتدا هدفش كاملا مشخص نیست و در هر مرحله فقط اندكى از مسیر روشن است، ولى در توحید در عین این كه هدف از ابتدا روشن است، اما یك هدف غیرمتناهى در پیش رو است و این ارزش فوق العاده‏اى دارد.(358) (359)

 

 

شنبه 22/3/1389 - 10:54
دعا و زیارت
ghadeer

ولا و ولایت در قرآن‏

كلمه ولى در اصل به معناى قرار گرفتن چیزى در كنار چیز دیگر است، به نحوى كه فاصله‏اى در كار نباشد، به همین مناسبت این كلمه در مورد قرب به كار رفته است اعم از مادى و معنوى.

راغب اصفهانى در كتب المفردات مى‏گوید: ولا به معنى نصرت است، اما ولایت به معنى تصدى و صاحب اختیارى یك كار.

در قرآن سخن از ولا و موالات و تولى زیاد رفته است و آنچه با تدبر در آیات به دست مى‏آید این است كه از نظر اسلام دو نوع ولا وجود دارد: منفى و مثبت.

ولاء اثباتى اسلامى نیز به نوبه خود دو قسم دارد: ولاى عام و ولاى خاص. ولاى خاص نیز اقسامى دارد: ولاى محبت، ولاى امامت، ولاى زعامت و ولاى تصرف. اكنون درباره هر یك به اجمال بحث مى‏كنیم:

ولاء منفى‏

قرآن كریم، مسلمانان را از اینكه دوستى و سرپرستى غیر مسلمانان را بپذیرند سخت بر حذر داشته است؛ البته نه از باب اینكه دوست داشتن انسانهاى دیگر بد است، بلكه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رحمة للعالمین است و اسلام، حتى مشرك را هم دوست دارد، اما نه براى شرك او. بلكه از آن جهت كه او هم یك مخلوق است، مثل این كه ما به یك انسان بیمار علاقه و ترحم داریم و در عین حال با بیمارى او مبارزه مى‏كنیم.

در اسلام حب و بغض هست اما عقلى، نه احساسى و عاطفى. اسلام بشر دوست است، اما مى‏گوید: ریشه كفر را از بین ببرید و تا از بین نرفته دستور احتیاط و اجتناب مى‏دهد تا اعتقادات آن‏ها در مسلمانان نفوذ نكند، زیرا طبق نص قرآن، میل قلبى و تلاش كفار این است كه دیگران را به كیش و آیین خود در آورند، بنابراین یك مسلمان نباید فراموش كند كه او عضوى از یك جامعه توحیدى است و شخص غیر مسلمان عضوى از یك جامعه دیگر و روابط آن‏ها نباید با مصالح كلى جامعه اسلامى منافات داشته باشد.

ولاى اثباتى عام

اسلام مى‏خواهد یك نظام اجتماعى بر اساس ایمان تشكیل دهد و ایمان اساس ولا و محبت میان مؤمنان است. طبق آیه 71 سوره توبه چون مؤمنین نسبت به هم نزدیكند و به سرنوشت اجتماع علاقه‏مند مى‏باشند، نسبت به هم تعهد و مسوولیت دارند و این تعهد باعث مى‏شود كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و ثمره این كار، احیاى رابطه انسان و خدا (نماز) و حسن رابطه بین مسلمانان (مثل زكات) است.(457)

ولاى اثباتى عام همین محبت عموم مومنین به یكدیگر است كه در كنار ولاى منفى مورد توجه قرآن كریم مى‏باشد؛ مثلاً آیه آخر سوره فتح، محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الكفار، رحماء بینهم(458)

هم ولاى منفى را بیان مى‏كند و هم ولاى اثباتى را، ولى از مصیبت‏هاى امروز مسلمین این است كه سعى دشمنان در تبدیل آن دو ولا (منفى به جاى مثبت و مثبت به جاى منفى) متاسفانه تا حدود زیادى موفق گردیده است. مسلمین با غیر مسلمین روابط صمیمانه‏اى دارند، اما در درون خود دچار انواع اختلافات فرقه‏اى و روابط خصمانه مى‏باشند.

به قولى على علیه السلام: فیا عجبا... من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم(459) (460)

ولاى اثباتى خاص‏

ولاى اثباتى خاص همان ولاى اهل البیت پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏باشد. و در آن شكى نیست.

آیاتى، مثل: قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فى القربى(461) و انما ولیكم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزكاة و هم راكعون (462) و حدیث من كنت مولاه فهذا على مولاه(463) و... كاملا تاییدى بر ولایت امیرالمومنین علیه السلام است. البته در مورد آیه انما ولیكم الله بعضى از اهل تسنن اشكال كرده‏اند و گفته‏اند: این آیه بیانگر ولاى عام است، اما این سخن اشتباه است، زیرا زكات دادن در حال ركوع یك كار معمولى براى مسلمانان نبوده است تا بگوییم: قرآن همه را مدح مى‏كند و این ولایت را براى همه اثبات مى‏نماید، بلكه بحث از شخص معینى است كه این كار را كرده و خدا او را مانند خود و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، ولى مومنین حساب مى‏كند، بنابراین مسأله ولاى خاص در مورد على علیه السلام و اهل بیت تردیدپذیر نیست. منتها بحث و اختلاف در این است كه منظور از ولا در موارد فوق چیست؟

ولا معمولا در چهار معنى استعمال مى‏شود:

1) ولاى محبت یا قرابت:

یعنى مردم توصیه شده‏اند به این كه نسبت به اهل بیت پیامبر علیهم‏السلام كه ذوى القرباى اویند به طور خاص، زائد بر آنچه ولاى اثباتى عام اقتضا مى‏كند، محبت بورزند.

در این جا دو بحث لازم است: اولا این كه چرا در مورد اهل بیت این قدر توصیه شده و این مطلب چه نتیجه‏اى دارد؟

پاسخ این پرسش این است كه طبق نص قرآن، فایده این كار عاید خود مردم مى‏شود، زیرا ولاى محبت مقدمه‏اى است براى سایر ولاها. همچنین عشق و محبت به اولیاى خدا عامل بسیار ارزنده‏اى است براى تربیت و به حركت در آوردن روح انسان‏ها.

سوال دوم این است كه آیا این ولا از مختصات شیعه است؟

در جواب مى‏گوییم: خیر. بسیارى از مسلمانان سایر فرقه‏ها نیز به این ولا اهمیت مى‏دهند و اشعار و سخنانى كه از بزرگان آنها و حتى روساى مذاهب چهارگانه آن‏ها بیان شده معرف این مطلب است. شیعه و سنى در این مسأله اختلاف نظر ندارند؛ مگر ناصبیها كه داراى بغض اهل بیت هستند. به هر حال اگر این نوع ولا به اهل بیت نسبت داده شود و آن‏ها را صاحب ولا، بخوانیم باید بگوییم: ولاى قرابت و اگر به مسلمانان از نظر وظیفه‏اى كه درباره علاقه به اهل بیت دارند - نسبت داده شود باید بگوییم ولاى محبت.

بحث دیگرى در این جا پیش مى‏آید و آن این كه بعضى توهم كرده‏اند كه ولى در قرآن به معنى دوست به كار رفته است و به خاطر همین، گفته‏اند: آیه انما ولیكم الله... نیز فقط اثبات دوستى است؛ در حالى كه این توهم باطل است، زیرا مثلاً معناى الله ولى الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الى النور (464) این نیست كه خدا دوست اهل ایمان است، بلكه یعنى خدا با عنایت خاص خود متصرف در شؤون اهل ایمان است.

یا الا انّ اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون(465)بدین معنى نیست كه بر دوستان خدا ترسى نیست، بلكه یعنى كسانى كه خدا ولى امر آن‏ها و متصرف در شوون آن‏هاست مورد ترس و نگرانى نمى‏باشند. همچنین معناى المومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض این است كه مومنان در شؤون یكدیگر متصرف و در سرنوشت هم مؤثرند، و لذا بعد از آن مى‏فرماید: یامرون بالمعروف و ینهون عن المنكر،(466) بنابراین در آیه انما ولیكم الله... نیز مقصود این است كه خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام اختیاردار و ذى حق در تصرف در شوون شما هستند.(467)

2) ولاى امامت:

امامت یعنى مقام مرجعیت و پیشوایى دین. چنین مقامى مستلزم عصمت است، و چنین كسى قول و عملش براى دیگران سند و حجت است. این مقام پس از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم به اهل بیت رسید و تایید آن با حدیث ثقلین است كه چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن‏ها را قرین قرآن قرار داد و از طرفى باطل و نادرستى پیرامون قرآن نمى‏گردد، لذا آن‏ها نیز باید چنین باشند. امامت و پیشوایى دینى به طورى كه آن چه پیشوا مى‏گوید و عمل مى‏كند، حجت الهى تلقى شود نوعى ولایت است، زیرا تسلط و تصرف در شوون مردم مى‏باشد.

3) ولاى زعامت:

زعامت یعنى حق رهبرى اجتماعى و سیاسى. پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در زمان حیات خود، هم مرجع دینى بودند هم ولایت قضایى داشت و هم ولایت سیاسى و اجتماعى به نظر ما شیعیان و طبق احادیث نبوى و آیاتى، مثل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منكم(468) یا انما ولیكم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یوتون الزكوة و هم راكعون (469) ولایت به معناى زعامت پس از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم به ائمه معصومین علیهم السلام رسیده است. البته باید توجه كرد كه كلمه امامت اگر چه اغلب در مورد پیشوایى در اخذ مفاهیم دین به كار مى‏رود، ولى كاربرد گسترده‏اى دارد و حتى به حاكم جائر و ظالم نیز امام جائر گفته‏اند، اما در عرف شیعه این كلمه فقط بر دوازده معصوم علیهم السلام اطلاق مى‏شود.

4) ولاى تصرف:

انسان با كمالات شگفتى كه بالقوه دارد، در اثر پیمودن صراط عبودیت به قرب الهى نائل مى‏شود و نتیجه این قرب و این است كه چنین انسانى مسلط بر ضمائر و شاهد اعمال و حجت زمان خواهد شد. ولایت به این معنى غیر از نبوت، خلافت، وصایت و غیر از امامت به معنى مرجعیت در احكام دینى است؛ مغایریت آن با نبوت، خلافت و وصایت واقعى است بدین معنى كه این امور حقیقتى هستند غیر از ولایت؛ البته نه این كه قابل جمع نباشند؛ یعنى بعضى از انبیا با این كه نبى بوده‏اند ولى نبوده‏اند و برخى دیگر، هم نبى بوده‏اند و هم ولى. و مغایرتش با امامت، اعتبارى است بدین معنى كه امامت و ولایت یك مقام است؛ به اعتبارى امامت و به اعتبار دیگر ولایت نامیده مى‏شود.

از نظر شیعه مسأله ولایت مانند مسأله ولایت در سه جنبه مطرح است: اول از جنبه سیاسى؛

یعنى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از طرف خداوند، على علیه السلام را ببه عنوان شایسته‏ترین فرد براى جانشینى خود در امر سیاسى و اجتماعى مسلمین تعیین كرده است كه این موضوع جنبه تاریخى و و غیر عملى دارد؛ دوم از جنبه اعتقادى و عملى كه همان رجوع در احكام دین بعد از پیامبر به امامان معصوم علیهم السلام مى‏باشد. سوم از جنبه معنوى و باطنى كه از نظر شیعه در هر زمان یك انسان كامل وجود دارد

كه داراى نظارت و نفوذ غیبى و تسلط تكوینى بر جهان و ارواح نفوس انسان‏ها مى‏باشد و بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم صاحبان این ولایت ائمه اطهار علیهم السلام مى‏باشند.(470)

در این جا توجه به این نكته ضرورى است. اول این كه اگر چه خداوند هیچ شریكى در ملك خود و در خالقیت ندارد و هیچ ولى و یار و یاورى براى او قابل تصور نیست، اما از آیات قرآن چنین استفاده مى‏شود كه از نظر توحیدى، وجود وسایط و نسبت دادن تدبیر امور به غیر خداوند، ولى به اذن و اراده خداوند، به طورى كه واسطه‏ها، مجریان اوامر و اراده پروردگار باشند، مانعى ندارد. البته باید توجه انسان‏ها به منبع اصلى و كارگزار كل جهان باشد كه آفریدگار تمام عالم و خالق خود این مجریان و مدبران است.

همچنین باید دانست كه بشر هرگز در اثر سیر تكاملى خود جانشین این وسایط نمى‏شود؛ مثلاً فرشته‏اى كه مامور است، از یك انسان كامل هم قبض روح مى‏كند، هر چند سعه وجودى و مقام آن انسان از آن فرشته بالاتر باشد.

نتیجه دیگر این است كه اگر چه اجمالاً مى‏دانیم انسان به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اراده‏اش حاكم بر جهان مى‏شود اما نمى‏دانیم این اراده و تصرف آیا حدى دارد و یا نامحدود است.

هم چنین اگر چه مى‏دانیم چنین انسانى باید اراده خود را از هواهاى نفسانى پاك كرده باشد و مى‏دانیم كه تحریك اراده او با اشارات غیبى است، اما چگونگى این تحریك و اشاره را نمى‏دانیم، لذا شاهد هستیم چنین انسان هایى گهى بر طارم اعلى نشیند و گهى تا پشت پاى خود نبینند، بنابراین نكات ذكر شده، ما نباید مانند عرفاى جاهل و نادان گمان كنیم كه مقام ولایت تصرف و ولایت تكوینى، یعنى این كه عده‏اى از طرف خدا گرداننده زمین و آسمان و خالق و رازق و محیى و ممیت شوند.

البته باید اعتراف نمود كه قبول ولایت به این معنى خالى از دشوارى نیست، به ویژه این كه عده‏اى طرح آن را غیر ضرورى و عده‏اى اساساً آن را غلو مى‏شمارند و این اعتقاد را قایل شدن به مقام فوق بشرى و نیمه خدایى براى انسان كامل و در نتیجه شرك به خداوند مى‏دانند. این معنى از ولایت اگرچه بى شك از مسایل عرفان به عنوان یك مسلك است، اما این امر باعث نمى‏شود آن را مردود قلمداد كنیم، زیرا این اندیشه در مذهب تشیع هم وجود دارد و به حكم قراین مسلم تاریخى، این اندیشه را عرفان از تشیع اقتباس نموده است.

براى فهم این بحث، فهم پایه‏ها و ریشه‏هاى آن ضرورى است. مهمترین مسأله در رابطه با این بحث مسأله قرب و تقرب به خداوند است كه روح همه دستورات و عبادت‏ها همین قصد قربت مى‏باشد.

كلمه قرب و نزدیكى در خارج از مفاهیم اجتماعى به همان معناى حقیقى، فاصله مكانى است؛ مثلاً مى‏گوییم: من خود را به نزدیك این كوه رساندم اما وقتى مى‏گوییم: فلان شخص با آن خدمت خود به فلان مقام تقرب حاصل كرد،

مراد این است كه در روحیه او اثر گذاشت و او را از خود راضى و خشنود نمود. در مورد قرب بندگان به وسیله اطاعت و عبادت هم باید همین معنى را بفهمیم كه این اعمال بندگان موجب خشنودى خداوند، یعنى بیشتر شدن لطف و عنایت او مى‏شود.

در غیر این صورت باید انسان را فقط محدود به بعد مادى او كنیم و در نتیجه باید منكر قرب به خدا شویم، زیرا از نظر نزدیكى و دورى مكانى به خداوند، پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و ابوجهل مساوى‏اند.

عده‏اى نتیجه قرب خداوند را فقط قرب خداوند را فقط رحمت مادى، یعنى باغ و بهشت و حور و قصور (قصرها) مى‏شمارند و عده‏اى آن را اعم از مادى و معنوى مى‏دانند.

موجودات در اصل آفرینش به هر نسبت كه از وجودى كامل تر، یعنى از وجودى قوى تر و شدیدتر بهره مند باشند، به ذات الهى كه وجود محض و كمال صرف است نزدیكترند.

حقیقت علم و قدرت و حیات و... به صورت كامل از آن خداست، اما موجودات دیگر داراى درجات مختلف هستند؛ مثلاً فرشتگان نسبت به جمادات و نباتات چون از وجود كامل‏ترى برخوردارند به خداوند نزدیكترند. هر یك از موجودات غیر مختار در نظام هستى جایگاهى دارند، اما انسان به حكم اختیار خود با پیمودن طریق طاعت و عبادت خداوند، مى‏تواند مراتب و درجات قرب پروردگار را طى كند و از مرحله حیوانى تا مرحله ملك و فوق آن برسد. این درجات قرب موجب كامل شدن وجود انسان است؛ یعنى زیادت علم و قدرت و حیات و اراده و افزایش دایره نفوذ و تصرف.

اگر چه بدون شك دستورهاى اسلام مملو از فلسفه هاى زندگى در شؤون اسلام مختلف است و از طرفى، از نظر اسلام معنویت، جدا از زندگى در این جهان وجود ندارد، اما نباید تصور كرد كه فلسفه هاى دستورات اسلامى در مسائل زندگى خلاصه مى‏شود، زیرا در حقیقت انجام این دستورات وسیله اى است براى طى طریق عبودیت و پیمودن صراط قرب و استكمال وجود كه روح و باطن دستورات اسلام است.

علامه طباطبایى در این باره مى‏گوید: ... نبوت واقعیتى است كه احكام دینى و نوامیس خدایى مربوط به زندگى را به دست آورده و به مردم مى‏رساند و ولایت واقعیتى است كه در نتیجه عمل به فرآورده هاى نبوت و نوامیس خدایى، در انسان به وجود مى‏آید...كسى كه حامل درجات قرب و امیر قافله اهل ولایت بوده و رابطه انسانیت را با روح و باطن دستورات و احكام الهى حفظ مى‏كند، در لسان قرآن امام نامیده مى‏شود.

بشر همواره در تلاش بوده و هست كه راهى پیدا كند كه بر خود و بر جهان تسلط یابد. در میان راه‏هاى مختلف یك راه وضع عجیبى دارد از این نظر كه انسان، تنها وقتى از این راه بهره‏مند مى‏گردد كه چنان هدفى نداشته باشد؛ یعنى هدفش خضوع و فنا و نیستى از خود باشد، نه كسب قدرت و تسلط بر جهان، لذا در حدیث آمده است كه العبودیه جوهرة كنهها الربوبیة(471) یعنى بندگى و پیمودن راه قرب به حق، گوهرى است كه نهایت آن خداوندگارى، یعنى قدرت و توانایى است. (472)

مراحل و منازل ولایت‏

كمال و قدرتى كه در اثر عبودیت و اخلاص و پرستش واقعى نصیب بشر مى‏گردد منازل و مراحلى دارد: اولین مرحله مرحله تسلط انسان بر نفس خویشتن است بدین ترتیب كه اولا بینشى نافذ پیدا مى‏كند، انْ تتقوا الله یجعل لكم فرقانا(473) و ثانیا آدمى بر نفس و قواى نفسانى خویش غالب و قاهر مى‏گردد، ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر(474)

مرحله دوم، تسلط و ولایت بر اندیشه‏هاى پراكنده، یعنى تسلط بر نیروى تخیل است.

قوه تخیل از عجیب ترین نیروهاى ماست كه ذهن ما به وسیله آن هر لحظه از موضوعى متوجه موضوعى دیگر مى‏شود. این قوه در اختیار ما نیست، بلكه گویا ما در اختیار این قوه عجیب هستیم، لذا تلاش براى تمركز ذهن بر یك موضوع معین میسر نیست، و قوه تخیل، ذهن را دایماً متوجه این سو و آن سو مى‏كند به عنوان مثال نمى‏توانیم در نماز حضور قلب داشته باشیم البته باید توجه داشته داشت كه انسان جبراً و اضطراراً محكوم قوه خیال نیست و كاملان و اهل ولایت قادرند این قوه را مطیع خود نمایند و در نتیجه هر وقت اراده كنند، این قوه با بازیگرى‏هاى خود مانع نمى‏گردد.

اسلام از راه عبادت و توجه به خدا این پیروزى بر قوه خیال را تأمین مى‏كند، نه از طریق ریاضت‏هاى ناروا و ستم بر بدن.

مرحله سوم این است كه روح در مراحل قوت و قدرت و ربوبیت و ولایت به جایى مى‏رسد كه در بسیارى از چیزها، از بدن خود بى‏نیاز مى‏گردد؛ در حالى كه بدن صد در صد نیازمند به روح است. این بى‏نیازى گاهى در چند لحظه و گاهى مكرر و گاهى به طور دائم صورت مى‏گیرد و این همان است كه به خلع بدن معروف مى‏باشد.

البته خلع بدن دلیل بر كمال زیادى نیست، و افرادى كه هنوز قدم به مراحل بالاى سیر و سلوك نگذاشته‏اند هم، ممكن است به این مرحله برسند.

مرحله چهارم این است كه خود بدن از هر لحاظ تحت فرمان و اراده شخص در مى‏آید بطوریكه در حوزه بدن خود شخص، اعمال خارق العاده‏اى سر مى‏زند. امام صادق علیه السلام مى‏فرماید: ما ضعف بدن عما قویت علیه النیة؛(475)

یعنى اگر نفس انسان با اراده قوى انجام كارى را مورد توجه قرار دهد، بدن از انجام آن كار ناتوانى نشان نمى‏دهد.

مرحله پنجم كه بالاترین مراحل است این است كه حتى طبیعت خارجى نیز تحت نفوذ اراده انسان قرار مى‏گیرد. معجزات و كرامات انبیا و اولیاى خداوند نیز جز مظهرى از ولایت تصرف و تكوینى نیست كه به صاحب آن از طرف خداوند، نوعى قدرت و اراده داده شده كه مى‏تواند به اذن و امر پروردگار در كائنات تصرف نماید.

در انجام معجزه نباید گمان كرد كه شخصیت و اراده صاحب معجزه هیچگونه دخالتى ندارد و معجزه تصرف مستقیم خداوند است كه بدون دخالت اراده انسان، معجزه را انجام مى‏دهد، زیرا اولاً خداوند ابا دارد كه یك فعل طبیعى بدون واسطه و خارج از نظام از هستى صورت بگیرد و در واقع اراده انسان كامل واسطه انجام این معجزات است و ثانیاً قرآن تصریح مى‏كند كه آورنده معجزه خود پیامبران هستند، البته با اذن خداوند كه منظور از اذن اعطاى نوعى كمال است كه منشأ چنین آثارى مى‏گردد و اگر خداوند بخواهد، آن كمال را مى‏گیرد.

در خاتمه نكته اى را كه در اول بحث ذكر شد دوباره توضیح مى‏دهیم و آن این كه همه این مراحل نتیجه قرب به پروردگار است و قرب حق یك حقیقت واقعى است نه یك تعبیر مجازى و اعتبارى.

شنبه 22/3/1389 - 10:48
دعا و زیارت
ghadeer

تفكر اسلامى درباره زهد و ترك دنیا

 

گفتیم كه تعالیم اسلامى به طور كلى در هر مقامى، حیاتبخش هستند. منظور از احیاى تفكر اسلامى این است كه اگر جایى مردگى و سكون مشاهده كردیم، باید بفهمیم كه آن تعالیم از اسلام نیست و باید تصور خود و جامعه را از آن انحراف تحصیح نماییم.

در ادامه بحث زهد یاد آورى مى‏كنیم كه معنى زهد، بى رغبتى است، ولى نه هر بى رغبتى.

شخص مریضى را كه مثلاً به شیرینى رغبت ندارد، زاهد نمى‏گویند، بلكه زاهد به عنوان یك مفهوم اخلاقى، كسى است كه به حسب طبیعت و غریزه، به لذات مادى رغبت دارد، ولى به خاطر هدفى عالى از آن لذات صرف نظر كرده، خود را مثل اشخاص بى رغبت نشان مى‏دهد. حال مى‏خواهیم ببینیم كه اولاً به طور كلى چه هدف‏هایى هستند كه راه رسیدن به آن‏ها، اعراض از لذایذ دنیوى است و ثانیاً نظر اسلام راجع به آن هدف‏ها چیست؟

مجموعاً شش هدف براى زهد و اعراض از لذایذ دنیوى هست كه دو تا از آن‏ها مورد تایید اسلام نیست و در واقع فلسفه‏هاى غلط زهد مى‏باشند. و بقیه را اسلام با قاطعیت تایید كرده است كه ما در این جا به بیان هر شش نظر مى‏پردازیم:

1 - یكى از نظرات درباره زهد كه در مكتب مسیحیت منحرف شده، زهد را این چنین تعریف مى‏كنند و در واژه نامه المنجد نیز چنین بیان شده) این است كه الزهد ترك الدنیا للتخلى للعبادة؛(403) یعنى گویا ما دو نوع كار داریم:

بعضى كارها فقط مربوط به دنیاست، مثل زراعت و تجارت و دنبال روزى رفتن و... و اساساً این كارها ربطى به آخرت ندارد. در مقابل كارهایى هست به نام عبادت كه اگر مضر نباشد، تأثیر مفیدى در زندگى دنیا ندارد، مثل نماز و روزه و دعا و ریاضت. معناى زهد هم این است كه براى رسیدن به كار آخرت، كار دنیا را باید رها كرد. نتیجه چنین زهدى همان رهبانیت است.

آیا اسلام این مفهوم را براى زهد مى‏پذیرد؟مسلماً خیر. این سخن نیاز به توضیح ندارد. فقط مختصراً مى‏گوییم كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا رهبانیة فى الاسلام(404) و حتى اسلام بسیارى از آن چه را مسیحیت جزء دنیا مى‏داند با شرط این كه براى خدا صورت گرفته باشد، جزء آخرت مى‏داند؛ مثلاً اگر شما به دنبال كسب مال مى‏روید تا قدرت اقتصادى جامعه خود را افزایش دهید این یك عبادت و كار آخرتى است. در مقابل آن چه را هم كه بسیارى از مكاتب فقط براى آخرت مفید مى‏دانند، از نظر اسلام جزء زندگى دنیوى هم هست؛ مثلاً نماز و روزه و دعا نه تنها به درد آخرت، كه به درد دنیا هم مى‏خورد و از طرفى اگر دین گفته: شراب و ربا حرام است، این‏ها هم براى زندگى دنیوى مضرند هم براى زندگى اخروى‏

متأسفانه تصور بسیارى از ما درباره زهد، همین شكل مسیحى و غیر صحیح آن است.

2 - مفهوم اشتباه دیگرى كه براى زهد بیان كرده‏اند این است كه نمى‏گوییم: قلمرو دنیا از قلمرو آخرت جداست، بلكه همه كارهاى دنیا را چون وظیفه است، باید انجام دهیم، ولى حساب لذت دنیا از لذت آخرت جداست؛ یعنى هر چه در این جا خوشى كنیم، از خوشى‏هاى آخرت ما كم مى‏شود، پس لذت دنیا را ترك مى‏كنیم تا لذت آخرت را به دست آوریم و بعضى گفته‏اند كه مفهوم اذهبتم طیباتكم فى حیاتكم الدنیا (405) همین است، اما معتقدیم این فهم از زهد هم خطاست، زیرا قطعاً لذت‏هاى اخروى، نتیجه محرومیت‏هاى عمدى كه بشر براى خود ایجاد كرده، نیست، بلكه مولود عوامل دیگر است. از آن طرف هم مسلماً لذات دنیا موجب محرومیت از لذات اخروى نمى‏شود.

امیرالمؤمنین علیه‏السلام درباره برخى از متقین مى‏فرماید كه هم نعمت دنیا را برده‏اند و هم نعمت عقبى را: انّ المتقین ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخرة، سكنوا الدنیا بافضل ما سكنت و اكلوها بافضل ما اكلت(406)

البته از نظر اسلام لذت‏هاى حرامى در دنیا هست كه انسان را از لذت آخرت محروم مى‏كند. این نوع لذت‏ها را هم كه اسلام حرام كرده است، به خاطر این است كه آثار بدى بر آن‏ها مترتب است، مانند شراب و قمار كه عواقب منى براى بدن و روح انسان و اجتماع دارد، اما هر لذتى كه عواقب ناگوار نداشته باشد حلال است: یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث(407) اسلام نه تنها آن معاوضه لذت دنیا با آخرت بدان شكل را قبول ندارد، بلكه كسى را كه بیهوده تمتعات صحیح دنیوى را بر خود حرام كند، خطاكار مى‏شمارد:

قل من حرم زینة الله التى اخرج لعباده و الطیبات من الرزق(408) (409)

على رغم بیانات فوق، ما معتقدیم كه در اسلام زهد وجود دارد. البته زهد، واجب نیست، بلكه فضیلت و كمال است؛ یعنى در اسلام توصیه شده انسان لذت پرست نباشد. اگر كسى خود را در لذایذ حلال غرق كند، كار حرامى نكرده، ولى اگر نكند، كار اخلاقى بزرگى كرده است. به هر حال، اسلام براى چند هدف، زهد و چشم‏پوشى از لذایذ حلال دنیوى را قبول و تایید كرده است.

فلسفه‏هاى صحیح زهد و تفكر اسلامى عبارتند از: ایثار، همدردى، آزادگى و درك لذایذ معنوى كه در این جا به توضیح هر یك از آن‏ها مى‏پردازیم:

1 - زهد براى ایثار:

 

انسان گاه در شرایطى قرار مى‏گیرد كه انسان‏هاى دیگر، مثل او یا بیشتر از او به برخى از نعمت‏ها احتیاج پیدا مى‏كنند. در این جا انسان لذتى را كه براى خودش حلال و جایز است، به دیگرى مى‏دهد. نه این كه نخورد و دور بریزد تا در آخرت به او بدهند، بلكه سختى مى‏كشد تا دیگران آسایش بیابند. این یكى از باشكوه‏ترین و عالى‏ترین شؤون و خصایص انسانى است. این زهد اهل بیت علیهم السلام است كه نمى‏خورند تا بخورانند: و یطعمون الطعام على حبه مسكینا و یتیما و اسیرا انما نطعمكم لوجه الله لا نرید منكم جزاء و لا شكورا(410)

قرآن در وصف چنین زاهدانى سخن بسیار دارد: و یؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(411) كدام عقل و دل است كه چنین زهدى را نپذیرد؟ اگر دینى چنین زهدى را توصیه نكند، اصلا دین نیست.

2 - همدردى:

 

گفتیم كه گاه براى انسان مقدور است كه حاجت دیگران را ولو با به سختى افكندن خود بر آورد، ولى گاهى كار به جایى مى‏رسد كه از ایثار هم كارى ساخته نیست؛ یعنى جامعه آن قدر بى نوا دارد كه ممكن نیست این شخص بتواند با ایثار خود آن‏ها را متمكن كند. این جا تنها یك كار از فرد مؤمن ساخته است: حال كه قادر نیست كمك مادى كند، تنها مى‏تواند با همدردى با آن‏ها، كمك معنوى نماید. على علیه‏السلام، اول زاهد جهان، این همدردى را وظیفه پیشوایان امت مى‏داند، زیرا چشم ضعیفان به پیشوایان است.

مى‏فرماید: من نمى‏خورم تا بتوانم به فقیران بگویم: اگر شما ندارید كه بخورید، من هم كه دارم، نمى‏خورم: انّ الله جعلنى اماما لخلقه ففرض على ّ التقدیر فى نفسه مطعمى و مشربى و ملبسى كضعفاء الناس كى یقتدى الفقیر بفقرى و لا یطغى الغنى غناه(412)

بدین ترتیب فقیر تسكین خاطرى پیدا مى‏كند و غنى هم كه مرا مى‏بیند كه در راس اجتماع هستم، غنایش او را طاغى و یاغى نخواهد كرد.

البته در این جا باید به یك نكته اشاره كنیم كه زهد باید متناسب با مقتضیات زمان باشد. در یك زمان براى انسان وظیفه است كه زاهدانه زندگى كند و در یك زمان نه. براى همین مى‏بینیم كه از نظر ساده‏زیستى، زندگى ائمه علیهم السلام با هم فرق دارد. با بیانات سابق، علت این امر معلوم مى‏شود. امام صادق علیه‏السلام نیز صریحا این مطلب را بیان مى‏فرماید و به كسى كه به ایشان به علت پوشیدن لباس فاخر، اعتراض مى‏كند، چنین جواب مى‏دهد: از نظر اسلام، پوشیدن لباس فاخر، گناه نیست. خدا نعمت‏ها را خلق كرده كه از آن‏ها استفاده كنیم، ولى گاهى شرایط اقتضا مى‏كند به خاطر هدف و فلسفه خاصى از آن‏ها صرف نظر كنیم. یكى از آن فلسفه‏ها آن است كه در یك زمان ممكن است شرایط زندگى عموم مردم سخت باشد، در آن وقت اگر امكانات شخصى ما هم اجازه بدهد، نباید از یك زندگى عالى بهره‏مند بشویم، زیرا این خلاف همدلى با سایر مسلمین است، اما گاهى وضع عمومى مردم خوب است، در این جا لزومى ندارد ما لباس خوب نپوشیم. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه‏السلام در آن چنان شرایطى زندگى مى‏كردند، ولى امروز وضع مردم بسیار بهتر شده است. اگر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم امروز حاضر بود، مثل من زندگى مى‏كرد.

ghadeer

- آزادى و آزادگى: ghadeer

قرآن كریم مى‏فرماید: ان تصروا الله ینصركم و یثبت اقدامكم؛(432) یعنى یارى الهى مشروط است به یارى كردن قبلى شما نسبت به دین خدا و مخصوصاً این كه خالصانه و لله و فى الله باشد، یا مى‏فرماید: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا (433) در این‏جا نیز، هم صرف نیروى بدنى (كوشش و جهاد) و هم صرف نیروى روحى (فینا = در راه ما) را شرط قرار مى‏دهد و در این زمینه نه تنها در قرآن و احادیث، بلكه در زندگى خود و اطرافیان‏مان نمونه‏هاى متعددى مى‏توانیم بیابیم. این كه زندگى انسان اگر مقرون به حق‏جویى و اخلاق و عمل باشد، مورد حمایت حقیقت قرار خواهد گرفت علاوه بر این كه از لوازم ایمان به انبیاست یك حقیقت تجربى و آزمایشى است، البته تجربه و آزمایش شخصى؛ یعنى هر كسى لازم است در عمر خویش چنین كند تا اثر لطف و عنایت پروردگار را در زندگى خود ببیند و چقدر لذت‏بخش است معامله با خدا و مشاهده آثار لطف او.

این كار سختى نیست و مراحل اولیه‏اش آسان است؛ انسان مى‏تواند با خدمت به خلق، مخصوصاً احسان به والدین، به شرط اخلاص، كم و بیش آثار لطف خدا را همراه خود ببیند، و من خودم مى‏توانم ادعا كنم كه عملاً لطف پروردگار را در این شرایط وجدان كرده‏ام.

تفاوت تفكر مادى و الهى در همین جاست. از نظر یك فرد مادى در حساب عالم هیچ تفاوتى میان راه حق و ناحق نیست. از نظر او عوامل مؤثر در اجل، روزى، سلامت و سعادت منحصرا مادى است و كسى كه در راه عدالت و انسانیت گام بر مى‏دارد و مخالف وى، از این حیث با هم فرقى ندارند، ولى از نظر جهان‏بینى الهى علل و عوامل دیگرى نیز در این جهان موثر است. از این نظر جهان یك واحد زنده و با شعور است و اعمال و افعال بشر عكس‏العمل دارد.

یك فرد مادى هر قدر به مسلك خود مؤمن و معتقد باشد و هر قدر آرمانش مقدس و دور از خودخواهى و نفع پرستى باشد، بیش از این عقیده ندارد كه به اندازه سعى و كوشش خود نتیجه مى‏گیرد، اما یك نفر انسان مؤمن و معتقد به خدا و غیب مى‏داند اگر در راه حق فداكارى كند، دستگاه جهان، به حمایت او بلند مى‏شود و صدها هزار برابر نیروى او، نیروى كه به یارى او مى‏آید.[(434)

گفتیم: یكى از انواع مددهاى غیبى، الهامات و هدایت‏هاست. آنچه ما معمولاً از راههاى حصول علم مى‏دانیم دو تاست: یكى تجربه و مشاهده عینى، و دیگرى قیاس و استدلال منطقى،(435) ولى آیا تمام معلومات بشر فقط از این دو راه است؟

بسیارى از دانشمندان معتقدند كه راه سومى نیز هست و اغلب اكتشافات بزرگ به صورت ناگهانى در روح و مغز دانشمند جهیده است.

ابن سینا معتقد است كه چنین قوه‏اى در بسیارى از افراد كم و بیش وجود دارد و آیه شریفه: یكاد زیتها یضیى‏ء و لو لم تمسسه نار را بر همین قوه كه در بعضى افراد احیانا به صورت شدیدترى وجود دارد حمل مى‏كند. غزالى در بحث وحى و نبوت مى‏گوید:

بهترین دلیل بر امكان وحى، وقوع آن است. زیرا بشر اطلاعاتى درباره داروها و یا درباره نجوم دارد كه مسلما از تجربه به دست نیامده است.(436)

خواجه نصیر الدین طوسى نیز همین مطلب را در مورد برخى از صنایع مى‏گوید. در دانشمندان معاصر نیز این نظریه طرفداران فراوانى دارد.

چنان كه حتى الكسیس كارل در كتاب انسان موجود ناشناخته دانشمندان را به دو دسته تقسیم مى‏كند: دانشمندان منطقى و دانشمندان اشراقى.

ریاضیدان فرانسوى، ژاك هادامارا، در مقاله نقش شعور باطن در تجسمات علمى مدعى است كه هر دانشمند محققى كم و بیش احساس كرده برخى مطالب علمى او حاصل یك رشته الهامات درونى مى‏باشد؛ و انیشتین نیز شبیه این مطلب را گفته است. (437)

تا این جا معلوم شد كه در زندگى فردى بشر انواعى از مددهاى غیبى وجود دارد: به صورت تقویت دل و اراده، بصورت فراهم شدن وسائل مادى كار، بصورت هدایت و روشن‏بینى، و صورت الهام افكار بلند علمى. معلوم مى‏شود انسان به خود واگذاشته نیست و عنایات الهى شامل حال او مى‏شود. حال درباره یك فرد چنین است، درباره جامعه بشریت چطور؟

از نظر اسلام مددهاى غیبى به جامعه به صورت ظهور افراد منجى محقق مى‏شود ظهور نوابغ بزرگ یا پیامبران عظیم الشأنى، مثل ابراهیم، موسى، عیسى و محمد علیهم‏السلام در شرائطى بوده كه جامعه بشریت سخت نیازمند آنها بوده است، و معمولاً در مواقعى ظهور كرده‏اند كه بشریت در یك پرتگاه خطرناكى قرار داشته و آن‏ها سبب نجات و اصلاح اجتماع خود شده‏اند: و كنتم على شفا حفرة من النار فأنقذكم منها(438) یا و نرید ان نمن على الذین استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین(439)

مسئله مهدویت در اسلام نیز چنین است، اعتقاد به مهدویت، اعتقاد به ظهور یك منجى بشریت است، نه فقط در شعاع زندگى یك قوم یا یك ملت بلكه در كل جهان و براى اصلاح اوضاع زندگى تمام بشریت. ممكن است بعضى بپندارند كه در عصر علم و دانش، دلیلى ندارد كه تصور كنیم كه خطرى بشریت را تهدید مى‏كند و نیاز به مدد غیبى باشد. بشریت روز بروز بالغتر و كاملتر مى‏شود و طبعا نیازمندیش به مددهاى غیبى - به فرض قبول آنها - كمتر مى‏گردد، اما در حقیقت این خیال باطلى است.

خطراتى كه در عصر به اصطلاح علم و دانش بشریت را تهدید مى‏كند، از خطرات عصرهاى پیشین بیشتر است. علماى اخلاق همواره گفته‏اند: منشأ انحرافات بشر تنها نادانى و جهالت نیست، بلكه انحرافات بشر بیشتر از ناحیه غرایز و تمایلات مهار نشده است.

در عصر ما، علم و دانش، ابزار غرایز سركشى چون شهوت و غضب و برترى طلبى و نفع‏پرستى شده است. و به همین علت خود علم و فن كه بزرگترین دوست بشر است چون آلت دست این غرایز قرار گرفته بزرگترین دشمن او شده است، زیرا كه علم چراغ است و هدف را ما تعیین مى‏كنیم و چو دزدى با چراغ آید گزیده‏تر برد كالا.

علم همه چیز را تحت اختیار مى‏گیرد و قادر نیست به انسان هدف دهد، اما انسان بر علم مسلط است و آن را هر طور كه بخواهد به كار مى‏گیرد. فقط دین است كه مى‏تواند بر انسان و غرائز او مسلط شود و او را به اهداف عالى سوق دهد.

ما چون مسلمانیم و معتقدیم كه جهان را صاحبى باشد خدا نام هرگز نمى‏پذیریم كه خطر عظیمى بشریت را نابود كند. تعلیمات انبیا نوعى امنیت و اطمینان خاطر به ما داده است و در عمق قلب خود به مددهاى غیبى ایمان و اتكا داریم، ولى دیگران چطور؟ هر از چندى، در روزنامه‏ها و سخنرانى‏ها آثار بدبینى شومى را نسبت به آینده بشریت مشاهده مى‏كنیم.

اگر ما نیز ایمان به مددهاى غیبى را از دست بدهیم و تنها بر اساس علل ظاهرى حكم كنیم، باید به آنها حق بدهیم. اگر این بدبینى را بپذیریم واقعاً مسأله، صورت عجیب و مضحكى به خود مى‏گیرد، زیرا آن طور كه مى‏گویند با توجه به تاریخ چندین میلیارد ساله زمین و عمر یك میلیون ساله انسان، و دوره كوتاه علم و صنعت و پیشرفت شگفت آور در تكنولوژى، مَثَل بشر مثل طفلى مى‏شود كه در اولین لحظه‏اى كه قدرت در دست‏گیرى چاقو را مى‏یابد، آن را به شكم خود مى‏زند و كوچكترین حظى از زندگى خود نمى‏برد.

اما یك فرد تربیت شده در مكتب الهى این طور فكر نمى‏كند، مى‏گوید:

درست است كه جهان در سر یك پیچ پیچ خطرناك قرار گرفته، ولى همانطور كه خداوند در گذشته - البته در شعاع كوچكترى - بشر را از موقعیت‏هاى خطیر نجات داده و مصلحى فرستاده است، این بار نیز بشر را رها نخواهد كرد. عمر جهان به پایان نرسیده است. ما معتقدیم كه هنوز اول كار است و با ظهور امام عصر دولتى مقرون به عدل و عقل و سعادت و سلامت در انتظار بشریت است.

در حدیث آمده كه در آن دولت جهانى، به عدالت حكم شود و ستم براى همیشه رخت بربندد، ره‏ها ایمن گردد، زمین بركات و استعدادهاى خود را ظاهر گرداند و حداكثر استفاده از منابع و خیرات زمین صورت گیرد، فقیرى پیدا نشود كه مردم صدقات و زكات خود را به او بدهند و این است معنى سخن خدا كه: عاقبت از آن متقیان است. (440)

این است فلسفه بزرگ مهدویت. در عین اینكه پیش‏بینى یك سلسله نابسامانیها و كشتارها و بى عدالتى‏هاست: پیش بینى یك آینده سعادت بخش و پیروزى كامل عقل بر جهل، توحید بر شرك، عدالت بر ظلم و سعادت بر شقاوت است.(441)

مدیریت و رهبرى در اسلام‏

 

براى این كه به مسئله مدیریت و رهبرى از نظر اسلام توجه كنیم باید با دو مفهوم از مفاهیم اسلامى آشنا شویم: رشد و امامت (هدایت).

رشد كلمه‏اى است كه از قرآن كریم گرفته شده است. قرآن در مورد یتیمان مى‏فرماید: یتیمانى كه سرپرست خود را از دست داده‏اند و ثروتى دارند تا زمان بلوغ بر آنها سرپرستى كنید. بعد اضافه مى‏كند كه بلوغ شرط لازم هست، اما كافى نیست.زمانى كه رشد در آن‏ها احساس شد مى‏توان ثروت را به آن‏ها داد.

در فقه اسلامى در مورد ازدواج، همه فقها علاوه بر بلوغ و عقل، رشد را نیز لازم دانسته‏اند. البته در اصطلاح فارسى رشید به كسى گوییم كه اندام موزون و برازنده‏اى داشته باشد، اما در اصطلاح فقهى رشد به كمال روحى گفته مى‏شود و مى‏گویند: افراد یا عاقلند و یا مجنون، و عاقل‏ها یا رشیدند یا غیر رشید (سفیه). اگر بخواهیم كلمه رشد را به مفهوم عامش كه شامل همه انواع رشدها بشود تعریف كنیم باید بگوییم: رشد یعنى این كه انسان شایستگى و لیاقت اداره و نگهدارى و بهره‏بردارى از سرمایه‏ها و امكانات مادى یا معنوى كه به او سپرده مى‏شود را داشته باشد.

رشد فقط به فرد منحصر نمى‏شود، براى ملت‏ها هم میتوان رشد را تعریف كرد. رشد ملى عبارت است از لیاقت یك ملت براى نگهدارى و بهره‏بردارى و سود بردن از سرمایه‏ها و امكانات طبیعى و انسانى خود.

رهبرى و مدیریت كه موضوع بحث ماست خود مستلزم نوعى از رشد است، زیرا رهبرى در حقیقت، یعنى بسیج كردن نیروى انسانها و بهره‏بردارى صحیح از نیروهاى انسانى. براى وضوح بیشتر توضیحى درباره رشد فردى مى‏آوریم سپس وارد مسئله رهبرى مى‏شویم.

اولین رشدى كه انسان باید از آن بهره‏مند شود رشد فردى، شخصى و اخلاقى است، اما كمتر كسى است كه از سرمایه‏هاى فردى خود بهره بردارى صحیح كند. در این جا دو مثال مطرح مى‏كنیم: یكى در بعد علمى و یكى در بعد دینى.

افراد از نظر هوش و استعداد و حافظه با هم تفاوت دارند. افراد رشید از حافظه خود بهره‏بردارى صحیح مى‏كنند، اما انسان هاى غیر رشید ممكن است حافظه‏اى بسیار قوى هم داشته باشند، اما نتوانند از آن استفاده كنند. آدم غیر رشید حافظه را مثل یك انبار فرض مى‏كند هر چیزى را داخلش پرت مى‏كند و اگر زمانى محتاج آن‏ها شد مجبور است ساعت‏ها در این انبار محفوظات جستجو كند، ولى یك فرد رشید ابتدا از بین موضوعات، موضوعات مفید را انتخاب مى‏كند و بعد از تكمیل یك موضوع به موضوع دیگر مى‏پردازد؛ چنین فردى اگر حافظه‏اش ضعیف هم باشد از آن حداكثر استفاده را مى‏كند و مثل كسى است كه كتابخانه‏اى منظم با قفسه بندى‏هاى مرتب دارد كه هر كتابى را بخواهد سریعا مى‏یابد.

مثال دوم در مسأله عبادت است. غالباً مردم خیال مى‏كنند كه چون عبادت خوب است، پس هر چه بیشتر بهتر. فكر نمى‏كنند كه عبادت وقتى اثر مى‏دهد كه جذب روح شود؛ همانطور كه براى جسم هم اگر غذاى خوبى باشد نمى‏گوییم: هر چه بیشتر بهتر، بلكه حد را باید رعایت كرد. عبادت كه غذاى روح مى‏باشد نیز چنین است. عبادت باید با نشاط روح توأم باشد. البته نه به این معنى كه حتماً باید قبل از شروع نشاط روحى داشته باشیم. بسا افرادى كه هیچ وقت نشاط پیدا نكند؛ چون خود نشاط تدریجاً با عبادت و انس با ذكر خدا، پیدا مى‏شود، بلكه مقصود این است كه ظرفیت انسان براى عبادت محدود است و فرضاً اگر هم انسان عبادت را با نشاط آغاز كند، پس از مدتى كه بدن خسته شد نشاط هم از بین مى‏رود و و از آن به بعد عبادت جنبه تحمیلى پیدا مى‏كند و همانند غذاى نامطبوعى مى‏شود كه بدن، به جاى جذب، دفع مى‏كند. و به فرموده پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم: تنها كسانى از ثمرات عالى عبادت بهره‏مند مى‏شوند كه قلب آن‏ها عاشقانه عبادت را انتخاب كند و بپذیرد.(442)

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به جابر بن عبدالله انصارى مى‏فرمود: اسلام دین متین و محكمى است، لذا طورى عمل كن كه نفست عبادت را دشمن بدارد. (443) سواره‏اى كه چند منزل را یك باره مى‏راند، نه به مقصد مى‏رسد و نه پشت سالم براى مركب خود باقى مى‏گذارد.(444)

اكنون بر مى‏گردیم به مسأله مدیریت اجتماعى. گفتیم: رشد یعنى قدرت مدیریت. وقتى موضوع رشد، اداره انسان‏هاى دیگر باشد آن را مدیریت و رهبرى مى‏نامیم. كه در اسلام از واژه هدایت یا امامت استفاده شده است.(445)

دنیاى امروز به مسأله رهبرى و مدیریت تنها از جنبه اجتماعى مینگرد و البته به حق اهمیت زیادى به آن مى‏دهد. اهمیت فوق العاده رهبرى بر سه اصل مبتنى است: اصل اول مربوط است به اهمیت انسان و ذخائر و نیروهاى عظیمى كه در وجودش نهفته است كه معمولاً خود به آنها توجه ندارد. در اسلام به مسئله متوجه كردن انسان به عظمت شرافت خود و نیروهایى كه در خود دارد توجه زیادى شده است. مثلاً قرآن مى‏گوید: فرشتگان را واداشتیم كه به انسان سجده كنند، یا انسان بر فرشتگان در تعلم اسماء الهى پیشى گرفت، یا آنچه در زمین و آسمان است مسخر انسان گردانیدیم.

اصل دوم مربوط است به تفاوت انسان و حیوان. حیوانات مجهز به یك سلسله غرایزند و رشد آن‏ها رشد غریزى است؛ یعنى حیوان به طور غریزى به سرمایه‏هاى خود، آگاه است و لیاقت بهره بردارى از آن‏ها را به طور غریزى داراست، ولى انسان با این كه از نظر نیروها مجهزترین موجودات مى‏باشد، از لحاظ غریزه فقیرترین موجود است، لذا به رهبرى، مدیریت و هدایت از خارج نیاز دارد. و رشد او یك امر اكتسابى است كه باید با پاى خود و به انتخاب و مسوولیت خود انجام دهد،(446) اصل سوم مربوط به قوانین خاص زندگى بشرى است كه یك سلسله اصول بر رفتار انسان حكومت مى‏كند كه رهبرى انسان بى‏شناخت آن اصول ممكن نیست.

قرآن كریم درباره رهبرى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرماید: یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت علیهم(447) پیامبر نیروهاى بسته را باز كرد.

از این آیه مى‏توان نتیجه گرفت كه مدیریت اجتماعى یعنى: مجهز كردن، تحریك و آزاد سازى نیروها و در عین حال كنترل آن‏ها و در مجراى صحیح قرار دادنشان و به آن‏ها سازمان حركت بخشیدن. مدیریت صحیح از ضعیف ترین ملتهاى دنیا، قوى‏ترین ملتها را مى‏سازد، آنچنانكه رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم چنین كرد.(448)

حال اگر بخواهیم نظر اسلام را در باب اصول مدیریت و رهبرى درك كنیم دو راه باید طى شود:

اول مطالعه بسیار عمیق سیره اولیاء دین، مخصوصاً پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیه السلام و از میان سیره‏هاى مختلف ایشان مخصوصاً سیره ایشان در لشكركشى، در سیاست، در تبلیغ اسلام، در رفتار با دشمنان، و در خانواده.

سیره عملى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم نشان دهنده روانشناسى ایشان است؛ مثلاً وقتى آن حضرت معاذ بن جبل را براى تبلیغ به یمن فرستاد، چنین فرمود: یسر و لا تعسر، بشر و لا تنفر و صل بهم صلوة اضعفهم؛(449)

یعنى از طرفى با سختگیرى نمى‏شود مردم را رهبرى كرد، پس بر آنها آسان بگیر، از طرف دیگر از راه ترساندن وارد مشو، كه مردم احساس تنفر كنند. هنگام نماز با تازه مسلمانان كه هنوز لذت عبادت را نچشیده‏اند، مدارا كن و حال ضعیف‏ترین آن‏ها را رعایت كن تا كسى از نماز خواندن، خسته و ناراحت نشود.

نكته قابل تأمل دیگرى كه از سیره امیرالمؤمنین علیه السلام استفاده مى‏شود این است كه در اسلام رهبر از آن جهت كه رهبر است و باید روحها را اداره و ارضاء نماید و بسیج كند، وظائفى دارد كه غیر او و حتى خود او در غیر پست رهبرى ندارد.(450) مثل ساده‏زیستى در حد پایین‏ترین افراد جامعه.

طریق دوم، مراجعه به متون دستورهاى اسلامى در این زمینه است مخصوصاً آنچه در قرآن خطاب به پیامبران در روبرو شدن با ملتها آمده و همچنین دستورهایى كه در باب نحوه امر به معروف و نهى از منكر، نحوه ارشاد جاهل و وعظ و اندرز غافل، شرایط مبلغ و تبلیغ و... مطرح شده است.

مسائل رهبرى با روان بشر سروكار دارد. جلب همكارى روانها و به حركت در آوردن آنها بسوى هدفى مقدس و عالى، مهارت و ظرافت فوق العاده مى‏خواهد كه كار هر كس نیست و امروزه با پیشرفتهاى علومى چون روانشناسى و جامعه‏شناسى، مطالعه سیره اولیاء خدا نشان مى‏دهد كه رفتار آنها بر دقیقترین ملاحظات روانى و بر اصول دقیق علمى رهبرى منطبق بوده است و به این ترتیب بوده كه مى‏توانستند تا اعماق قلوب مردم نفوذ كنند.(451) (452)

رشد اسلامى‏

 

رشد یكى از مفاهیم اسلامى است كه در مورد برخى احكام آورده مى‏شود. و به لحاظ فقهى در قبول مسوولیت‏ها شرط است؛(453) منتها با بلوغ و با عقل این تفاوت را دارد كه بلوغ یك سیر طبیعى و خارج از اختیار انسان دارد، بى عقلى (جنون) هم یك بیمارى است كه دیگران موظفند در صورت امكان، شخص مجنون را معالجه كنند، ولى رشد یك امر اكتسابى است؛ یعنى چون ما عاقل و بالغ هستیم، موظفیم آن را كسب كنیم.

در گفتار قبل در تعریف رشد گفتیم كه رشد یعنى لیاقت و شایستگى براى نگهدارى و بهره‏بردارى از امكانات و سرمایه‏هایى كه در اختیار انسان قرار داده شده است و توضیح دادیم كه مسئله مدیریت، یكى از فروع مسأله رشد است. امروزه مسأله مدیریت، چه مدیریت بازرگانى، یا صنعتى، یا ادارى، یا روحانى، فوق‏العاده مورد توجه عصر ماست و انسان‏ها باید در كارهایى كه به آن‏ها واگذار مى‏شود، به تعبیر اسلامى رشد داشته باشند و نداشتنش هم عذر نیست، باید برویم و كسب كنیم.

همچنین گفتیم كه یك تفاوت انسان و حیوان در همین مسأله رشد است، كه در حیوان غریزى و طبیعى است، ولى در انسان، اكتسابى؛ یعنى حیوان نه تنها به سرمایه‏ها و امكاناتش آگاهى غریزى دارد، بلكه لیاقت نگهدارى و بهره‏بردارى را هم به نحو غریزى داراست، ولى انسان همه راه‏هایى را كه حیوانات دیگر به حكم غریزه انجام مى‏دهند، با انتخاب و مسوولیت خودش انجام مى‏دهد.

تفاوت دیگر رشد حیوان با انسان (غیر از غریزى و اكتسابى بودن) این است كه رشد حیوان مربوط به زمان حال و منطقه خاص است ولى رشد انسان نه محدود به زمان حال است و نه محدود به منطقه زندگى خاص. رشد انسان نسبت به زمان گذشته، یعنى آگاهى به سرگذشت خود و بهره‏بردارى از امكانات تاریخى، اما رشد نسبت به آینده، یعنى حوادث آینده را پیش‏بینى علمى كردن و پیشاپیش آن‏ها را تحت ضبط و كنترل درآوردن؛ به عبارت دیگر سوار شدن بر زمان و هدایت آن بر اساس قوانینى كه بر آن حاكم است، زیرا پیش‏بینى آینده فرع بر شناخت حال و مقتضیات زمان است، پس رشد، شناخت زمان و مقتضیات آن است. مردمى كه عصر و زمان خود را درست درك نمى‏كنند به طریق اولى نمى‏توانند آینده را پیش‏بینى كرده، تحت كنترل خود درآورند.(454)

در مسأله رشد، اول چیزى كه لازم است، شناخت است. وقتى مى‏خواهیم لیاقت حفظ و نگهدارى از سرمایه‏هاى الهى كه در وجود ما نهاده شده است پیدا كنیم، باید ابتدا این سرمایه‏ها را بشناسیم. بعد از مرحله شناخت، مرحله قدرت و لیاقت نگهدارى و بهره بردارى است. آموزش و پرورش به طور كلى متوجه این دو جهت است. آموزش‏ها متوجه آگاهى بخشى‏ها هستند كه یك ركن رشد است، و پرورش‏ها متوجه توانایى بخشى‏ها هستند كه ركن دوم آن است.

حال كه با مفهوم رشد آشنا شدیم و دیدیم كه در مسئولیتهاى اسلامى توجه خاصى به رشد شده و خود رشد هم مسوولیتى است كه باید اكتساب شود، باید بدانیم كه مسوولیت و رشد انواعى دارد: رشد اخلاقى، اجتماعى، سیاسى، ملى و... اما در میان رشدها یك رشد است كه نام آنرا رشد اسلامى میگذاریم، یعنى در میان همه مسئولیتها یك مسئولیت هم در باره خود اسلام داریم: مسئولیت شناخت، حفظ، نگهدارى و بهره‏بردارى از اسلام.

چرا كه اسلام هم، یك سرمایه معنوى عظیم است كه در اختیار ما گذاشته شده است. آیا ما مسلمانان چنین رشدى داریم كه مسوولیت اسلام را بر عهده گرفته‏ایم؟ گفتیم كه شرط اول رشد شناخت است، آیا ما اسلام را مى‏شناسیم؟

متأسفانه مى‏بینیم كه ما این اولین شرط را نداریم؛ یعنى هنوز نمى‏دانیم كه اسلام هم فرهنگى دارد. ما حتى تاریخ درخشان خود و شخصیت‏هاى بزرگ خود را كه در تحول تمدن عالم نقش داشته‏اند نمى‏شناسیم و به همین جهت است كه به خودمان اعتماد نداریم و خود را حقیر مى‏پنداریم؛ و اگر ما چیزى را نشناسیم چگونه مى‏خواهیم آنرا حفظ و نگهدارى و از آن بهره بردارى كنیم.

از علام بى رشدى ما این است كه مثلاً مى‏شنویم در جایى قرآن‏هاى نفیس خطى را كه نشاندهنده هنر و علاقه اجداد ما به كتاب مقدسشان بوده است در اختیار بچه مكتبى‏ها قرار داده‏اند و آن‏ها هم كه تازه مى‏خواستند قرآن یاد بگیرند آن‏ها را ورق ورق كرده‏اند، و چون قرآن‏ها دیگر قابل استفاده نبوده، مى‏خواسته‏اند آن‏ها را زیر زمین دفن كنند! این در حالى است كه مى‏بینیم كتاب نفیس خطى ما از اروپا مى‏آیند و به موزهاى خود مى‏برند.

ابنیه تاریخى ما تا چند سال پیش چنان بود كه هر كسى هر بلایى كه مى‏خواست سر آن مى‏آورد. درباره دانشمندان گرانقدر خود آن قدر بى اطلاعیم كه باید ارزش آنها را از زبان بیگانگان بشنویم تا آن‏ها را قبول كنیم. از همه سرمایه‏ها بالاتر و مهم‏تر خود مقررات اسلامى است كه سالهاست در اثر بى رشدى و بى لیاقتى و عدم شناخت ما از اسلام و فلسفه اجتماعى و انسانى اسلام فراموش شده و به جاى آن مقررات موضوعه و مجعوله دیگرى جانشین گردیده است. باز اگر مى‏نشستیم و واقعاً مطالعه مى‏كردیم و مى‏دیدیم كه مثلاً مقررات قضایى یا خانوادگى اسلام قادر به تنظیم صحیح اجتماع و خانواده نیست، جاى اشكال نبود، اما مى‏بینیم بدون مطالعه یا با دلایل سست این‏ها كنار گذاشته مى‏شوند.

مثلاً همین مسأله مجازات دزدى كه عده‏اى امروزه جار و جنجال راه انداخته‏اند و مى‏گویند: دنیاى امروز دیگر نمى‏پسندد كه دست دزد را ببرند.

مگر ما از خودمان فهم و انتخاب نداریم كه باید پسند دیگران را بپسندیم.

برخى با ظواهر عوام‏فریبانه‏ترى مى‏گویند: دزد را نباید مجازات كرد، بلكه باید تربیت كرد و نجات داد. حال آن كه این جا سخن در این نیست كه یا تربیت و مجازات، بلكه سخن این است كه اگر تربیت مؤثر نشد چه باید كرد؟ البته توجه شود كه از نظر اسلام، اولاً این قانون و امثال آن زمانى اجرا مى‏شود كه قبلاً صریحاً اعلام شده باشد و مجرم از آن خبردار باشد ثانیاً، این مجازات، آخرین عامل تربیتى اجتماع است؛ و گرنه اسلام هرگز نمى‏گوید: تنها راه جلوگیرى از دزدى یا هر جنایت دیگر، فقط مجازات است.

برخى دیگر چنین اشكال مى‏كنند كه با این قانون، فقط دست آفتابه دزد را مى‏برند، ولى كسى كه با استفاده از قوانین ظالمانه موجود، حقوق بسیارى از دیگران را به نفع خود ضایع كند، مصون و محترم است.

پاسخ این است كه مگر اجراى این مجازات به معناى این است كه قوانین دیگر هر طور بوده، بود؟ یا اگر دزدى زر و زور داشت نباید متعرض او شد؟ خیر، این مجازات جزیى از یك طرح كلى است كه شامل وضع و اجراى قوانین عادلانه نیز هست.(455)

به هر حال مسأله عدم توجه ما به مسؤولیت حفظ مقررات اسلامى از راه عدم شناخت ما به فلسفه نظامات اجتماعى، سیاسى، حقوقى، جزائى و خانوادگى اسلام و عدم توانائى ما بر دفاع از آنها، یكى از مسائل بسیار حساس است. خوشبختانه در سالهاى اخیر تا حدى بیدارى پیدا شده است.

افرادى كه عمیقاً نظام‏هاى اسلامى را مطالعه مى‏كنند از دو جهت در شگفت مى‏مانند: یكى عمق اعجاز آمیز فلسفه‏هاى اجتماعى اسلامى و دیگر نهایت بى خبرى و بى لیاقتى مدعیان حراست این مقررات.

مثال دیگر از بى رشدى ما این است كه یك جامعه زنده از خصوصیاتش این است كه هر ناراحتى كه بر یك عضو وارد شود، تمام پیكر آگاه و بى تاب مى‏شود و همدردى مى‏كند.

در بحث خطابه و منبر گفته‏ام كه فلسفه نماز جمعه كه اسلام آن را واجب كرده، این است كه مسلمانان از آنچه در جهان، خصوصاً در جهان اسلام مى‏گذرد كاملاً بى‏خبریم.

اندلس اسلامى یكى از بزرگترین تمدنها و حساسترین عضو پیكر اسلام از آن جدا مى‏شود، اما شرق اسلامى تا صدها سال خبردار نمى‏شود و امروز هم كم و بیش حوادث دردناكى براى جامعه اسلامى رخ مى‏دهد ما از آنها خبر نداریم، چه رسد به همدردى.

یكى دیگر از علایم بى‏رشدى ما عدم توانایى براى پیش بینى حوادث است، كه توضیحش را قبلا دادم. این‏ها علایم منفى بى رشدى ما بود؛ یعنى بى خبریها، بى اطلاعى از شرایط زمان، پیش بینى‏ها و... حال به چند نمونه از علایم مثبت بى رشدى اشاره كنم؛ یعنى حركتهایى كه كمتر از سكونها نشانه بى‏رشدى نیستند.

انتشارات و مطبوعات مردمى نمایانگر سطح رشد آنهاست. نگاهى به آثار منتشره ما به نام اسلام و دین، سطح رشد جامعه ما را مى‏فهماند.

فرنگى‏ها مى‏گویند اگر به كتابهاى غربى مى‏خواهید رجوع كنید، به آن‏هایى رجوع كنید كه تاریخش به شما نزدیكتر است، ولى در مورد كتابهاى شرقى بالعكس است، زیرا هر چه جلوتر آمده بى‏ارزش تر شده است. البته مقدارى مبالغه است، ولى بى شك كتب جدید به اصطلاح تبلیغى و دفاعى اسلامى چنین است و اغلب بیش از آن كه آگاه كننده باشد تخدیرى و منحرف‏كننده است.

مورد دیگر، مصارف نیروهاى مغزى ماست. مغزهاى متفكران جامعه از سرمایه‏هاى گرانقدر آن جامعه‏اند. آنچه به رشد مربوط است داشتن یا نداشتن مغزهاى قوى نیست، بلكه مهم این است كه آن‏ها صرف چه مسائلى میشوند؟ نیروى مغزى برخى جامعه‏ها صرف مسائلى بى‏فائده یا كم فایده مى‏شود. در جامعه ما عادت شده كه مقدار بسیار زیادى از این نیروها صرف حل شبهه‏هایى كه هزاران بار حل شده شود حال این كه هزاران مسأله مهمتر و مورد نیازتر از آن داریم كه كسى در فكر آنها نیست.

 

قرآن لذایذ حلال را بر بشر حرام نكرده است، اما مطلب دیگرى هست و آن این كه بعضى از انسان‏ها مى‏خواهند آزاد زندگى كنند و سعى دارند حتى الامكان زنجیر تقیدات را از دست و پاى خود بردارند.

البته یك سلسله احتیاجات هست كه نمى‏توانیم آن‏ها را نداشته باشیم، مثل غذا و لباس، ولى یك سلسله قیود هست كه بشر براى خود پدید مى‏آورد و متناسب با آن قیدها، آزادى از او سلب مى‏شود. بعضى از افراد بشر اعتیادات خاصى دارند، مانند عادت به چاى و سیگار و رختخواب نرم و... به هر اندازه كه انسان بیشتر به اشیا عادت داشته باشد، بیشتر اسیر آن‏ها مى‏شود و بدون آن‏ها نمى‏تواند زندگى كند، پس آزادى كمترى دارد. اما افرادى هستند كه بدون این كه لذت‏هاى دنیا را بر خود حرام نمایند، مى‏خواهند ساده زندگى كنند تا مقید و اسیر آن‏ها نباشند و سبكبار و سبكبال حركت كنند.

به قول شاعر:

 

 

در شط حادثات برون آى از لباس   كاول برهنگى است كه شرط شناور است

كسى كه مى‏خواهد در دریاى اجتماع و حل مشكلات آن وارد شود اول باید برهنه شود.با تعلقات زیاد، شناورى در این دریا امكان ندارد. از این رو مى‏بینیم شیوه زندگى پیامبران عظام و رهبران بزرگ اجتماع نیز همواره ساده‏زیستى بوده، زیرا زندگى پر تجمل با رهبرى سبك‏بالانه نمى‏سازد.

اولین چیزى كه در سیره پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏خوانیم این است كه آن حضرت خفیف الموونة و داراى مخارج اندك بودند. سایر پیامبران نیز چنین بودند.

درباره حضرت عیسى علیه‏السلام هست كه دابته رجلاه و سراجه باللیل القمر(413)

مى‏بینیم گاندى هم كه مى‏خواهد جامعه‏اش را از چنگال استعمار نجات دهد، كاملاً زاهدانه زندگى مى‏كند و به ملتش هم مى‏گوید: اگر مى‏خواهید از یوغ استعمار آزاد شوید، باید ابتدا از قیود خودتان آزاد شوید و ساده‏زیستى پیشه كنید.

4 - درك لذایذ معنوى:

 

فلسفه دیگر زهد این است كه اگر انسان در لذات مادى (حتى لذات مادى حلال) غرق بشود، در همین دنیا از لذات معنوى محروم مى‏شود. براى كسى كه جزء صابرین و صادقین و مستغفرین بالاسحار باشد، نماز شب لذت و بهجتى دارد كه هیچ وقت براى یك لحظه، آدم عیاش، آن چنان لذتى را حس نمى‏كند. ما اگر مثلاً سر شب دور هم بنشینیم و پاسى از شب را به گفتن و خندیدن و خوردن (ولو این كه همه حلال باشد) سپرى كنیم و سپس از فرط پرخورى مثل یك مرده در رختخواب بیفتیم، آیا توفیق پیدا مى‏كنیم كه دو ساعت مانده به طلوع آفتاب بیدار شده، از عمق روح به نیایش بپردازیم؟

پس اگر انسان بخواهد لذت‏هاى معنوى و الهى را درك كند، چاره‏اى جز كم كردن لذت‏هاى مادى ندارد، لذا كسانى كه چنان توفیقاتى داشته‏اند به این لذت‏هاى مادى كه ما دل بسته‏ایم، اعتنایى نمى‏كنند. به تعبیر بوعلى سینا، ریاضت و زهد یك عارف عبادت است از ورزش دادن و آماده كردن قواى وهم و خیال و حس، براى این كه وقتى مى‏خواهد آینه روح خود را در مقابل ملكوت بگیرد، آن‏ها ثقیل و مانع نباشند، تا بتواند رو به خدا بایستد.

حال باید پرسید: زهد با این اهداف و فلسفه‏ها آیا یك زهد مرده است یا زنده؟ آن كه زهد مى‏ورزد تا ایثار كند، تا با بینوایان همدردى كند، تا در اجتماع سبكبار و آزاد باشد، تا روح انسانیش آزاد بوده و بتواند با خداى خود مناجات كند، یك مرده است یا زنده؟ مسلماً این زهد موجب حیات و زندگى است و زهد على بن ابى طالب علیه السلام و دیگر معصومین علیهم السلام هم بر همین اساس بوده است.

على علیه‏السلام در عین زاهد بودن، رهبر اجتماع خود هم بود، پس این زاهدهایى كه مى‏بینیم مظهر زهدشان فقط این است كه با كسى حرف نزنند و به كسى كارى نداشته باشند، زهدشان یك زهد مرده است و زهد اسلامى نیست و اسلام از چنین زهدها و زاهدهایى بیزار است.(414)

خلاصه كتاب « امدادهاى غیبى در زندگى بشر»

 

خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند.

 

دنیاى ما دنیاى تغییر و تحول است، و همه چیز عوض مى‏شود، مى‏خواهیم ببینیم آیا دین نیز همین طور است؟ و در تاریخ بشر دوره بخصوصى دارد كه پس از آن باید از بین برود و یا این كه همیشه در میان مردم باقى است و هر قدر علیه آن قیام شود باز به شكلى وجود خواهد داشت و خلاصه از بین رفتنى نیست.

ویل دورانت كه خود بى‏دین است در كتاب درسهاى تاریخ مى‏گوید: دین صد جان دارد. هر چیزى با یك بار میراندن براى همیشه مى‏میرد، اما دین را صد بار هم بمیرانیم باز زنده مى‏شود. این مطلب را كه دین مردنى نیست مى‏خواهم بر پایه علمى بررسى كنیم و ببینیم كه طبق قانون طبیعت چه چیز رفتنى است و چه چیز همیشه باقى خواهد ماند. البته بحث راجع به پدیده‏هاى اجتماعى است نه امور خارج از اجتماع بشر.

پدیده‏هاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتماً باید با خواسته‏هاى بشر تطبیق كنند؛ یعنى یا خود آن‏ها خواسته بشر باشند و یا وسیله‏اى براى تأمین خواسته‏هاى انسان. خواسته‏هاى بشر نیز دو قسمند: خواسته‏هاى طبیعى و خواسته‏هاى غیر طبیعى (اعتیادى).

خواسته‏هاى طبیعى ناشى از نیازهاى طبیعى بشر است، و هنوز كسى مدعى نشده كه علت و رمز درخواست آنها از سوى بشر را كشف كرده. از این خواسته‏هاى طبیعى مى‏توان حقیقت جویى، میل به زیبایى، میل به تولید نسل و میل به همدردى با همنوع را نام برد.

غیر از این‏ها یك سلسله خواسته‏ها هستند كه اعتیادات نامیده مى‏شوند و قابل ترك دادن و عوض كردن هستند؛ مثلاً اكثر مردم عادت به چاى دارند و خیلى‏ها معتاد به سیگارند، اینها كم كم بصورت خواسته درآمده و انسان آنها را مثل امور طبیعى خواهان مى‏شود، ولى چون این درخواست مصنوعى است، قابل ترك است و مى‏شود نسل یا فردى را طورى تربیت كرد كه حتى فكر این‏ها را هم نكنند، اما امور طبیعى را نمى‏توان ترك داد؛

مثلاً كمونیسم در اوائل كار با شعار اشتراكى كردن، هر اختصاصى، حتى تشكیل خانواده و اختصاص زن و شوهر و فرزندان به همدیگر را نفى مى‏كرد، ولى چون این امر بر خلاف طبیعت بشر بود موفق نشد.

با مقدمه فوق معلوم مى‏شود كه اگر دین بخواهد باقى بماند، لا اقل باید داراى یكى از این دو خاصیت فوق باشد: یا در ژرفاى فطرت جا داشته باشد، كه در آن صورت تا بشر هست دین هم خواهد بود یا لااقل وسیله و تأمین كننده برخى از خواسته و احتیاجات بشر باشد، البته به شرطى كه چیز دیگرى نتواند جاى آن را بگیرد وگرنه اگر چیزى مى‏توانست، مثل دین یا بهتر از دین آن حاجتى را كه دین تأمین میكرد برآورده كند، باز هم دین از میان مى‏رفت؛ یعنى باید تأمین كننده منحصر به فرد برخى احتیاجات باشد و اتفاقاً دین هر دو خاصیت را دارد:(415)

در مورد اول، یعنى این بحث كه دین در نهاد بشرى قرار داده شده است ابتدا باید بحثى درباره نظرات موجود درباره علل پیدایش دین داشته باشیم:

نظریه فطرى بودن دین را اول بار خود قرآن مطرح كرده است كه: فاقم وجهك للدین حنیفا فطرة الله التى فطر الناس علیها(416) و قبل از اسلام چنین دیدگاهى در جهان وجود نداشت و تا قرن هفدهم و هیجدهم و نوزدهم میلادى دانشمندان در این زمینه نظریات دیگرى داشتند؛ در حالى كه اكنون مى‏بینیم كاوش‏هاى روانى همین نظریه قرآن را تایید میكند.

درباره علل پیدایش دین فرضیه‏هاى زیادى پیدا شده كه در این جا به اجمال عرض مى‏كنم.

عده‏اى گفتند: دین مولود ترس است، بشر از طبیعت مى‏ترسیده و مى‏خواسته به جایى پناه ببرد، لذا خدا را براى خود ساخته است.

بعضى گفتند: علت این است كه بشر علاقه‏اى به عدالت دارد و وقتى دنیا را غرق در بى‏عدالتى مى‏بیند براى تسكین آلام خود دین را مى‏سازد.

بعضى گفتند: علت آن جهل بشر است؛ یعنى بشر مى‏خواسته حوادث جهان را تعلیل كند، چون علت‏ها را نمى‏شناخته علت ماوراء طبیعى براى حوادث فرض كرده است.

صاحبان نظر اخیر گفتند: اگر علم را توسعه بدهید، دین از میان مى‏رود. عالم شدن مساوى است با بى‏دین شدن، اما دیدند علم آمد و دین باقى مانده و دانشمندان طراز اولى همچون پاستور و... در آستانه دین زانو زدند.

ماركسیست‏ها آمدند و گفتند: اصلاً بحث علم مطرح نیست. دین وسیله‏اى براى كسب امتیاز در جوامع طبقاتى است؛ بعد از این كه بشر از جامعه اشتراكى به جامعه فئودالیستى و كاپیتالیستى كشیده شد، طبقه حاكمه براى حفظ منافع خود دین را اختراع كرد تا طبقه محكوم قیام نكند، بنابراین اگر شما جامعه اشتراكى به وجود آورید و طبقات را از میان بردارید دین هم از میان خواهد رفت. این فرضیه نتوانست جاى پایى براى خود باز كند، زیرا از طرفى اثبات شد كه دین از مالكیت قدیمى‏تر بوده، از طرف دیگر توجیه آنها با واقعیت تاریخ تطبیق نمى‏كند، زیرا دین اغلب از میان طبقات ضعیف و محكوم ظهور كرده و بیشتر یاران پیامبران طبقه زیردست و محروم بوده‏اند.(417)

فرضیه‏اى را هم فروید آورد و گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محرومیت‏هائى پیدا مى‏كند كه باعث مى‏شود غریزه عقب رانده شده، به شعور ناخودآگاه برود. قیود اجتماعى جلوى بروز این غریزه به عقب رانده شده را مى‏گیرد، لذا این محرومیت‏ها از راه‏ها و به شكل‏هاى دیگرى بروز مى‏كند كه یكى از آنها دین است. نتیجه حرف فروید این بود كه اگر آزادى جنسى مطلق بدهیم، دیگر دین هم وجود نخواهد داشت. اما طولى نكشید كه خود فروید هم از حرف خود پشیمان شد و شاگردانش هم نظر او را نپذیرفتند و از همین جا نظریه فطرى بودن دین پیدا شد.

در مورد فطرى بودن دین دانشمندان زیادى نظر داده‏اند، از جمله یونگ شاگرد فروید كه مى‏گوید: این جمله فروید كه دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى‏كند صحیح است، اما عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسى كه به شعور باطن گریخته‏اند نمى‏باشد، بلكه روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، و عناصر رانده شده مى‏روند و به آن ملحق مى‏شوند؛ دین هم جزء امورى است كه در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبیعى وجد دارد.

ویلیام جیمز روانشناس و فیلسوف معروف آمریكایى در كتاب دین و روان مى‏گوید: درست است كه سرچشمه بسیارى از امیال درونى ما امور مادى و طبیعى است، ولى بسیارى از آنها هم از ماوراى این دنیا سرچشمه مى‏گیرد... به همان دلیل كه یك سلسله غرایز مادى ما را با این دنیا پیوند مى‏دهد، غرایز معنوى هم ما را با دنیاى دیگر پیوند مى‏دهد.

آلكسیس كارل، جراح و فیزیولوژیست معروف، در كتاب نیایش مى‏گوید:

دعا عالى ترین حالت مذهبى در انسان است و حقیقت آن پرواز روح بشر است بسوى خدا. در وجدان انسان شعله فروزانى است كه گاه و بیگاه انسان را متوجه خطاهاى خویش مى‏كند و همین شعله فروزان است كه انسان را متوجه خطاهاى خویش مى‏كند و همین شعله فروزان است كه انسان را از راه كجى كه مى‏رود باز مى‏دارد.

انیشتین علت گرایش به مذهب را در همه طبقات یكسان نمى‏داند و مى‏پذیرد كه دیندارى بسیارى از مردم ناشى از ترس، جهل و امید به یك مبدا براى اتكا است و مى‏گوید: خداى این افراد، خداى واقعى نیست.

وى در ادامه مى‏گوید: ولى در این بین یك عده قلیلى هم هستند كه یك معنى واقعى از وجود خدا را كه واقعاً داراى خصایص و مشخصات بسیار عالى و غیر قابل قیاس با عقیده سایرین است دریافته‏اند. در این حالت فرد به كوچكى آمال و هدف‏هاى بشر و عظمت امور ماوراى طبیعت پى مى‏برد.

مطابق این بیان در انسان یا حداقل در بعضى از انسان‏هاى رشدیافته چنین احساسى است كه مى‏خواهد از وجود محدود خود خارج شود و به خدا و منبع هستى متصل گردد. این همان است كه قرآن كریم مى‏فرماید: الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب (418)

از مجموع نظرات این دانشمندان معلوم مى‏شود كه اولا در میان خود منكرین دین، راجع به منشأ دین وحدت نظرى وجود ندارد، و ثانیاً بسیارى از دانشمندان معروف جهان به فطرى و طبیعى بودن دین نظر داده‏اند.(419)

در مورد مطلب دوم باید بیان كنیم كه چگونه دین تأمین كننده خواسته‏هاى فردى و اجتماعى بشر است و جانشین هم ندارد.

در توضیح این كه بشر از لحاظ شخصى و فردى محتاج به دین است، باید گفت كه همین كه ابدیت به فكر بشرى مى‏آید، با جهان دیگر پیوند برقرار مى‏كند و این قدرت فكرى در او تمایلات ابدیت خواهى به وجود مى‏آورد. و این گونه خواسته‏هاى عظیم در ساختمان بدنى و جسمانى محدود و فانى شونده جور در نمى‏آید. اینجا است كه یك عدم تعادل عجیب و ناراحت كننده‏اى میان آرزوها و استعداد جسمانى خود مى‏بیند.

حال این اشكال پیش مى‏آید كه اگر بناست انسان محو و نابود شود، این تفكرات و تمایلات وسیع و گسترده چقدر بیهوده و خردكننده است. بسیارى از كارهایى كه بشر براى باقى ماندن نام خود انجام مى‏دهد نشانگر همین آرزوى جاودانى است، ولى كیست كه نداند كه اگر شخص وجود نداشته باشد، باقى ماندن شهرت و نام وى هیچ فایده‏اى نخواهد داشت، تنها چیزى كه احساس و احتیاج را به طور كامل و مطمئن پاسخ مى‏دهد دین است. به قول ویكتور هوگو آنچه كه زندگى را براى انسان گوارا و لذت‏بخش مى‏كند و افق دید او را وسیع مى‏سازد، همان چیزى است كه دین به او میدهد؛ یعنى اعتقاد به جهان ابدیت، به خلود و بقاى بشر.

براى توضیح اجتماعى بشر به دین باید گفت كه ركن اساسى در اجتماعات، اخلاق و قانون است. اجتماع به این دو نیازمند است و پشتوانه این دو هم فقط دین است. تمام مقدساتى كه اجتماع بشر دارد، مثل عدالت، آزادى، مساوات، انسانیت، همدردى و... تا پاى دین در میان نباشد، حقیقت پیدا نمى‏كند و مثل چاپ اسكناس بدون پشتوانه است. درست شبیه اعلامیه حقوق بشر كه فرنگیان منتشر كرده و خودشان هم قبل از دیگران آن را نقض كرده‏اند؛ چون متكى به ایمانى كه از عمق و وجدان بشر برخاسته باشد، نیست.

ممكن است پرسیده شود كه اگر دین فطرى است چرا گروه‏هایى از مردم از دین خارج مى‏شوند یا چرا بعضى دانشمندان بى‏دینند.

دلایل مختلفى براى اعراض مردم از دین وجود دارد: مثلاً دانشمند امریكائى، والتر اسكارلند برگ، دو دلیل درباره علت بى ایمانى برخى از دانشمندان به خدا ذكر مى‏كند: یكى نامساعد بودن بعضى از محیطهاى اجتماعى كه انكار وجود خدا را ایجاب و توجیه مى‏كند. مورد دیگر سوء تفاهمى است كه در مسأله خدا براى بعضى از دانشمندان پیدا مى‏شود؛ آن‏ها در كودكى خدا را از طریق كسانى مى‏شناسند كه تلقى نادرستى از خدا دارند؛ آنها ذات خدا و صفات و طرز دست‏اندركار بودن خدا در عالم را طورى تعلیم مى‏بینند كه با عقل جور در نمى‏آید و وقتى آن دانشمند با عقل و منطق آشنا شد، آن ایمان نامعقول را نفى مى‏كند و چون مى‏پندارد عقیده به خدا جز به همان شكل غیر منطقى نباید باشد، منكر خدا مى‏شود؛ پس در واقع آن چه كه آنها انكار مى‏كنند مفهوم واقعى خدا و دین نیست، چیز دیگرى است، اما علت اعراض از دین منحصر در این‏ها نیست.

یكى دیگر از چیزهائى كه موجب اعراض و تنفر مردم از خدا و كلا همه معنویات مى‏شود، آلوده شدن محیط و غرق شدن افراد در شهوت پرستى و هوا پرستى است و بدیهى است كه غرق شدن در شهوات پست حیوانى با هر گونه احساس تعالى منافات دارد.

براى همین اقوامى كه مى‏خواهند روح اخلاق و شهامت و شجاعت را در قوم دیگرى بكشند، وسائل عیاشى و شهوترانى آنها را فراهم مى‏كنند. همانطور كه در اندلس این واقعه رخ داد و امروز نیز استعمار غرب آن را در كشورهاى اسلامى به كار گرفته است.

در زبان دینى این مطلب اینطور بیان شده است كه وقتى دلها را كدورت و قساوت مى‏گیرد، نور ایمان در دلها راه نمى‏یابد؛ ان الله لا یهدى القوم الفاسقین (420)

دلیل چهارم براى اعراض از ناسازگارى و ستیزى است كه برخى از مبلغان دینى بى خرد میان دین و سایر غرائز فطرى بشرى ایجاد مى‏كنند و بجاى این كه دین را تعدیل‏كننده غرایز دیگر معرفى كنند آنرا ضد و دشمن سایر فطریات بشر معرفى مى‏كنند.

توضیح مطلب این كه در سرشت بشر تمایل به بسیارى از چیزها نهاده شده كه همه در مسیر تكامل بشر لازم است، و همانطور كه هیچ عضوى بیهوده نیست، هیچ تمایل بیهوده‏اى كه محتاج به میراندن باشد هم وجود ندارد.

هیچ یك از این تمایلات با یكدیگر سر جنگ ندارد و اگر سهم هر یك به عدالت داده شود، هماهنگى كامل بین آنها برقرار مى‏شود و ناهنماهنگى آنجاست كه یكى بیش از حد سیر و دیگرى گرسنه باشد.

معنى فطرى بودن قوانین اسلامى هم همین هماهنگى آن و عدم ضدیت آن با سایر احتیاجات واقعى انسان است، ولى بعضى مقدس مآبان مى‏گویند:

اگر مى‏خواهى دین داشته باشى به همه چیز پشت پا بزن؛ مال و مقام و فرزند را رها كن، از علم بگریز كه حجاب اكبر است؛ شاد مباش و شادمان مكن و...

بدیهى است وقتى زهد، ترك وسائل معاش، ترك موقعیت اجتماعى و انزواى از مردم شناخته شود و علم علم دشمن دین دانسته شود و علما را به نام دین در آتش افكنند مردم به دین بدبین خواهند شد، لذا مربیان دین باید بكوشند اولاً خود، دین شناس شوند و به نام دین مفاهیم نامعقولى در اذهان مردم وارد نكنند.

ثانیاً در اصطلاح محیط بكوشند و از آلودگیهاى اخلاقى محیط تا حد امكان بكاهند، و ثالثاً و همه مهمتر این كه، اسم دین با فطریات مردم مبارزه نكنند. آن وقت است كه خواهند دید مردم یدخلون فى دین الله افواجا (421) (422) [استاد مطهرى عوامل اعراض مردم از دین را به نحو مفصل‏تر، در كتاب علل گرایش به مادیگرى آورده‏اند. كه در دفتر هفتم از خلاصه آثار به آن خواهیم پرداخت. (423)]

امدادهاى غیبى در زندگى بشر

 

شاید عده‏اى با دیدن عنوان امدادهاى غیبى فكر كنند قرار است یك سلسله خرافات مطرح شود یا بگویند در عصر علم و دانش كه بشر همه چیز را تحت مشاهدات عینى و حسى خود در آورده است مددهاى غیبى یعنى چه؟ و این بحث‏ها در این زمان، دیگر بى‏معنى است، اما باید گفت كه مطلب، درست بر عكس است یعنى چنین برخوردى ضدعلم است و با روح علمى ناسازگار نیست و از جهالت هم بدتر است، زیرا جاهل به دنبال علم مى‏رود، اما كسى با چنین فكرى با جمود فكرى، حتى حاضر به تحقیق هم نیست. اگر كسى را دیدید كه در همه رشته‏ها گواهى نامه تحصیلى دارد، در عین حال سخنى را بدون دلیل قبول یا انكار مى‏كند، بدانید عالم واقعى نیست.

من در این جا نمى‏خواهم بگویم كه تمام سخنان مرا بپذیرد، بلكه مى‏خواهم از همان خاصیتى استفاده كنم كه همیشه دین در برابر علم داشته است. دین همیشه محرك علم بوده است به سوى تحقیق و من با طرح این مسأله مى‏خواهم محرك روح تحقیق و توجه شما باشم.

غیب یعنى آن چه از حواس ظاهرى ما نهان است و پشت پرده محسوسات قرار دارند. در قرآن هم این كلمه زیاد بكار برده شده است؛ مثلاً قرآن كریم در وصف متقین مى‏فرماید: الذین یؤمنون بالغیب(424) یا و عنده مفاتیح الغیب لا یعلمها الا هو(425) نقطه مقابل غیب شهادت است؛ یعنى آن چه ما در آن با حواس خود سر و كار داریم و براى ما محسوس و ملموس است، اما همین حواس براى ایمان و اعتقاد به غیب كافى نیست، و باید قوه عقل - كه خود مرتبه غیب وجود ماست - دست به كار شود و یا قوه‏اى نهان‏تر از عقل باید غیب را شهود كند.

پیامبران نه تنها آمده‏اند كه مردم را به غیب و ماوراى ظاهر، مؤمن كنند بلكه مى‏خواهند میان مردم و غیب رابطه برقرار نمایند و مردم را به عنایتهاى خاص غیبى مؤمن كنند. اینجاست كه مسأله غیب با زندگى بشر عملاً تماس پیدا مى‏كند.(426)

این كه گفتیم: غیب یعنى آن چه در پس پرده‏اى نهان است و در قرآن هم درباره اهل قیامت آمده: و كشفنا عنك غطائك فبصرك الیوم حدید(427) یا از امیرالمؤمنین علیه‏السلام، نقل شده كه: لو كشف الغطاء ما ازددت یقینا(428) مسلماً منظور از آن پرده، پرده جسمانى نمى‏باشد، بلكه این پرده همان حجاب و محدودیت حواس ماست.

به بیان دیگر، عقل موجودات را به دو قسمت محدود و نامحدود تقسیم مى‏كند. جسم محدود از نظر زمان و مكان حد معینى دارد؛ یعنى در زمان و مكانى هست و در زمان و مكان دیگر نیست، حالا اگر موجودى از نظر زمانى و مكانى نامحدود باشد، آن‏گاه در همه زمانها و مكانها هست، پس محیط بر مكان و زمان است. و در این وقت حواس ما كه خود محدود به زمان و مكان است، از درك آن عاجز مى‏باشد؛ مثل ماهى كه تا وقتى در آب است، نمى‏داند آب چیست و كجاست،(429) پس غیب بودن غیب و راز غیب بودنش مربوط به مقدار توانایى دستگاه‏هاى ادراكى و حسى ماست نه به وجود حایل و مانعى بین این دستگاه‏ها و غیب.

همان طور كه مولوى در داستان دیدن فیل در تاریكى به خوبى ترسیم مى‏كند كه حس لامسه خیلى كمتر و ناقص‏تر از حس باصره عمل مى‏كند؛ تمام حواس ما نسبت به عقل در دریافت غیب نیز چنین‏اند.(430)

این كه عقل از چه راه وجود جهانى دیگر را كشف مى‏كند، بحث مفصلى لازم دارد، كه مختصرا اشاره‏اى مى‏كنیم: فلسفه در تحلیل نهایى به این جا رسیده كه همه چیز در جوهر و ذات خود متغیر است. جهان یك واحد در حال حركت است و دائما در حال حدوث و فناست.

طبق این نظر غیر قائم بالذات بودن جهان، واضحتر از آن است كه نیازى به توضیح داشته باشد، زیرا در این بحث نیست كه جهان تدریجا و دائماً از عدم بوجود مى‏آید و استمرارا دستى او را بوجود مى‏آورد و فانى مى‏سازد و این جهان، هستى و نظم و حیات خود را از جهان دیگر دارد.

اما گذشته از اینكه اشیاء در اصل هستى خود از غیب مدد مى‏گیرند، در زندگى بشر یك سلسله مددهاى غیبى خاصى هم وجود دارد. در قرآن خدا را با دو صفت رحمان و رحیم یاد مى‏كند. این‏ها هر دو مشتق از رحمتند با این تفاوت كه رحمت رحمانى شامل شامل همه موجودات است. زیرا وجود و جود آن‏ها و وسایلى كه براى بقاى آنها آفریده شده، رحمت است ولى رحمت رحیمیه عبارت از الطاف و دستگیرى‏هاى خاصى كه انسان در اثر حسن انجام وظیفه مستحق آن مى‏گردد و پیامبران آمده‏اند كه ما را به اینگونه مددهاى غیبى مؤمن نمایند. با چنین ایمانى ما وارد معامله با خدا مى‏شویم. حس مى‏كنیم كه با انجام اعمال نیك خدا ما را پاداش داده، حفظ مى‏كند و با انجام گناه كیفر مى‏دهد. (431)

به هر حال بشر زندگى فردى و اجتماعى بشر مشمول لطف‏ها و رحمتهاى خاصى مى‏شود كه او را مدد مى‏رساند. كمكهاى غیبى به صورت فراهم شدن شرائط موفقیت است و گاه به صورت الهامات و هدایتها. ولى باید دانست كه این چنین نیست كه انسان دست روى دست بگذارد تا دستى از غیب برون آید و كارى بكند. خیر! مددهاى غایبى دو شرط دارد: اول عمل و كوشش و مجاهدت، دوم نیت خالص داشتن.

ghadeer

یكى دیگر از علائم رشد و بى رشدى، حساسیتهاى جامعه است. اشتباه است كه گمان كنیم یك جامعه به اصطلاح دینى، اگر حساسیتهایش همه دینى باشد و حتى انگیزه دینى هم داشته باشد كافى است، زیرا گاه حساسیتها در موضوعات دینى هست و انگیزه‏ها هم دینى است، ولى منطبق با مصالح دین نمى‏باشد؛ یعنى با اصول و پایه‏هاى‏

اصلى دین فراموش شده و مردم به یك سلسله فروع كم اهمیت، اهمیت بسیار مى‏دهند یا آن مسأله جزء اصول است، ولى بالاخره اصلى است در عرض اصل‏هاى دیگر، ولى آن چنان به آن حساسیت نشان مى‏دهند كه حتى توهم خدشه‏اى بر آن، یا شایعه دروغ خدشه بر آن، آن‏ها را به جوش مى‏آورد.

گاهى نیز حساسیت‏هاى كاذبى در جامعه پدید مى‏آید كه داستان آن شخص مقدس مآب مى‏شود كه به پسرش كه به شراب خوارى و فحشا و قمار پرداخت چیزى نگفت، ولى به خاطر آوردن گوجه فرنگى (ارمنى بادمجان!) او را از خانه بیرون كرد!

نمونه دیگر براى نشان دادن رشد و بى رشدى یك اجتماع، انفاقات مردم است كه نوع مصرف آنها نشانگر میزان رشد است. قرآن سود انفاقات صحیح را حداقل هفتصد برابر مى‏داند، اما انفاق خطا را نه تنها بدون بازده، بلكه مانند بادهایى مى‏داند كه محصولات دیگر را نیز تباه مى‏كند.

خوب است مطالعه‏اى در مورد ثروتهائى كه مردم به عنوان انفاقات و مبرات خرج مى‏كنند به عمل آید تا معلوم گردد چه نیروهائى از این ثروتها تغذیه مى‏شوند، نیروهاى پیشرو و خدمتگزار یا نیروهاى مخرب و بازدارنده؟

علامت دیگر رشد و بى رشدیها طرز برخورد با فرصتهاست؛ یعنى استفاده كردن یا از دست دادن آن‏ها.

با این بیان شاید تا حدى وضع خود را از نظر رشد اسلامى دریابیم. آیا ما یك جامعه رشید مسلمانیم؟ آیا از سرمایه‏هاى خود آگاهیم؟ و شایستگى نگهدارى از آنها كه تاریخ براى ما حفظ كرده را داریم؟

در هر حال نباید مأیوس باشیم. باید بیشتر به مسئولیتهاى خود توجه داشته كنیم و بدانیم كه رشد به هر حال اكتسابى است و باید آن را تحصیل كنیم و رشد جامعه خود را بالا ببریم كه وظیفه اصلى رهبران دینى جز این نیست.(456)

خلاصه كتاب « ولاها و ولایت‏ها»

 

ولا و ولایت در قرآن‏

 

كلمه ولى در اصل به معناى قرار گرفتن چیزى در كنار چیز دیگر است، به نحوى كه فاصله‏اى در كار نباشد، به همین مناسبت این كلمه در مورد قرب به كار رفته است اعم از مادى و معنوى.

راغب اصفهانى در كتب المفردات مى‏گوید: ولا به معنى نصرت است، اما ولایت به معنى تصدى و صاحب اختیارى یك كار.

در قرآن سخن از ولا و موالات و تولى زیاد رفته است و آنچه با تدبر در آیات به دست مى‏آید این است كه از نظر اسلام دو نوع ولا وجود دارد: منفى و مثبت.

ولاء اثباتى اسلامى نیز به نوبه خود دو قسم دارد: ولاى عام و ولاى خاص. ولاى خاص نیز اقسامى دارد: ولاى محبت، ولاى امامت، ولاى زعامت و ولاى تصرف. اكنون درباره هر یك به اجمال بحث مى‏كنیم:

ولاء منفى‏

 

قرآن كریم، مسلمانان را از اینكه دوستى و سرپرستى غیر مسلمانان را بپذیرند سخت بر حذر داشته است؛ البته نه از باب اینكه دوست داشتن انسانهاى دیگر بد است، بلكه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رحمة للعالمین است و اسلام، حتى مشرك را هم دوست دارد، اما نه براى شرك او. بلكه از آن جهت كه او هم یك مخلوق است، مثل این كه ما به یك انسان بیمار علاقه و ترحم داریم و در عین حال با بیمارى او مبارزه مى‏كنیم.

در اسلام حب و بغض هست اما عقلى، نه احساسى و عاطفى. اسلام بشر دوست است، اما مى‏گوید: ریشه كفر را از بین ببرید و تا از بین نرفته دستور احتیاط و اجتناب مى‏دهد تا اعتقادات آن‏ها در مسلمانان نفوذ نكند، زیرا طبق نص قرآن، میل قلبى و تلاش كفار این است كه دیگران را به كیش و آیین خود در آورند، بنابراین یك مسلمان نباید فراموش كند كه او عضوى از یك جامعه توحیدى است و شخص غیر مسلمان عضوى از یك جامعه دیگر و روابط آن‏ها نباید با مصالح كلى جامعه اسلامى منافات داشته باشد.

ولاى اثباتى عام

 

اسلام مى‏خواهد یك نظام اجتماعى بر اساس ایمان تشكیل دهد و ایمان اساس ولا و محبت میان مؤمنان است. طبق آیه 71 سوره توبه چون مؤمنین نسبت به هم نزدیكند و به سرنوشت اجتماع علاقه‏مند مى‏باشند، نسبت به هم تعهد و مسوولیت دارند و این تعهد باعث مى‏شود كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و ثمره این كار، احیاى رابطه انسان و خدا (نماز) و حسن رابطه بین مسلمانان (مثل زكات) است.(457)

ولاى اثباتى عام همین محبت عموم مومنین به یكدیگر است كه در كنار ولاى منفى مورد توجه قرآن كریم مى‏باشد؛ مثلاً آیه آخر سوره فتح، محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الكفار، رحماء بینهم(458)

هم ولاى منفى را بیان مى‏كند و هم ولاى اثباتى را، ولى از مصیبت‏هاى امروز مسلمین این است كه سعى دشمنان در تبدیل آن دو ولا (منفى به جاى مثبت و مثبت به جاى منفى) متاسفانه تا حدود زیادى موفق گردیده است. مسلمین با غیر مسلمین روابط صمیمانه‏اى دارند، اما در درون خود دچار انواع اختلافات فرقه‏اى و روابط خصمانه مى‏باشند.

به قولى على علیه السلام: فیا عجبا... من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم(459) (460)

ولاى اثباتى خاص‏

 

ولاى اثباتى خاص همان ولاى اهل البیت پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏باشد. و در آن شكى نیست.

آیاتى، مثل: قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فى القربى(461) و انما ولیكم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزكاة و هم راكعون (462) و حدیث من كنت مولاه فهذا على مولاه(463) و... كاملا تاییدى بر ولایت امیرالمومنین علیه السلام است. البته در مورد آیه انما ولیكم الله بعضى از اهل تسنن اشكال كرده‏اند و گفته‏اند: این آیه بیانگر ولاى عام است، اما این سخن اشتباه است، زیرا زكات دادن در حال ركوع یك كار معمولى براى مسلمانان نبوده است تا بگوییم: قرآن همه را مدح مى‏كند و این ولایت را براى همه اثبات مى‏نماید، بلكه بحث از شخص معینى است كه این كار را كرده و خدا او را مانند خود و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، ولى مومنین حساب مى‏كند، بنابراین مسأله ولاى خاص در مورد على علیه السلام و اهل بیت تردیدپذیر نیست. منتها بحث و اختلاف در این است كه منظور از ولا در موارد فوق چیست؟

ولا معمولا در چهار معنى استعمال مى‏شود:

1) ولاى محبت یا قرابت:

 

یعنى مردم توصیه شده‏اند به این كه نسبت به اهل بیت پیامبر علیهم‏السلام كه ذوى القرباى اویند به طور خاص، زائد بر آنچه ولاى اثباتى عام اقتضا مى‏كند، محبت بورزند.

در این جا دو بحث لازم است: اولا این كه چرا در مورد اهل بیت این قدر توصیه شده و این مطلب چه نتیجه‏اى دارد؟

پاسخ این پرسش این است كه طبق نص قرآن، فایده این كار عاید خود مردم مى‏شود، زیرا ولاى محبت مقدمه‏اى است براى سایر ولاها. همچنین عشق و محبت به اولیاى خدا عامل بسیار ارزنده‏اى است براى تربیت و به حركت در آوردن روح انسان‏ها.

سوال دوم این است كه آیا این ولا از مختصات شیعه است؟

در جواب مى‏گوییم: خیر. بسیارى از مسلمانان سایر فرقه‏ها نیز به این ولا اهمیت مى‏دهند و اشعار و سخنانى كه از بزرگان آنها و حتى روساى مذاهب چهارگانه آن‏ها بیان شده معرف این مطلب است. شیعه و سنى در این مسأله اختلاف نظر ندارند؛ مگر ناصبیها كه داراى بغض اهل بیت هستند. به هر حال اگر این نوع ولا به اهل بیت نسبت داده شود و آن‏ها را صاحب ولا، بخوانیم باید بگوییم: ولاى قرابت و اگر به مسلمانان از نظر وظیفه‏اى كه درباره علاقه به اهل بیت دارند - نسبت داده شود باید بگوییم ولاى محبت.

بحث دیگرى در این جا پیش مى‏آید و آن این كه بعضى توهم كرده‏اند كه ولى در قرآن به معنى دوست به كار رفته است و به خاطر همین، گفته‏اند: آیه انما ولیكم الله... نیز فقط اثبات دوستى است؛ در حالى كه این توهم باطل است، زیرا مثلاً معناى الله ولى الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الى النور (464) این نیست كه خدا دوست اهل ایمان است، بلكه یعنى خدا با عنایت خاص خود متصرف در شؤون اهل ایمان است.

یا الا انّ اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون(465)بدین معنى نیست كه بر دوستان خدا ترسى نیست، بلكه یعنى كسانى كه خدا ولى امر آن‏ها و متصرف در شوون آن‏هاست مورد ترس و نگرانى نمى‏باشند. همچنین معناى المومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض این است كه مومنان در شؤون یكدیگر متصرف و در سرنوشت هم مؤثرند، و لذا بعد از آن مى‏فرماید: یامرون بالمعروف و ینهون عن المنكر،(466) بنابراین در آیه انما ولیكم الله... نیز مقصود این است كه خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام اختیاردار و ذى حق در تصرف در شوون شما هستند.(467)

2) ولاى امامت:

 

امامت یعنى مقام مرجعیت و پیشوایى دین. چنین مقامى مستلزم عصمت است، و چنین كسى قول و عملش براى دیگران سند و حجت است. این مقام پس از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم به اهل بیت رسید و تایید آن با حدیث ثقلین است كه چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن‏ها را قرین قرآن قرار داد و از طرفى باطل و نادرستى پیرامون قرآن نمى‏گردد، لذا آن‏ها نیز باید چنین باشند. امامت و پیشوایى دینى به طورى كه آن چه پیشوا مى‏گوید و عمل مى‏كند، حجت الهى تلقى شود نوعى ولایت است، زیرا تسلط و تصرف در شوون مردم مى‏باشد.

3) ولاى زعامت:

 

زعامت یعنى حق رهبرى اجتماعى و سیاسى. پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در زمان حیات خود، هم مرجع دینى بودند هم ولایت قضایى داشت و هم ولایت سیاسى و اجتماعى به نظر ما شیعیان و طبق احادیث نبوى و آیاتى، مثل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منكم(468) یا انما ولیكم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یوتون الزكوة و هم راكعون (469) ولایت به معناى زعامت پس از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم به ائمه معصومین علیهم السلام رسیده است. البته باید توجه كرد كه كلمه امامت اگر چه اغلب در مورد پیشوایى در اخذ مفاهیم دین به كار مى‏رود، ولى كاربرد گسترده‏اى دارد و حتى به حاكم جائر و ظالم نیز امام جائر گفته‏اند، اما در عرف شیعه این كلمه فقط بر دوازده معصوم علیهم السلام اطلاق مى‏شود.

4) ولاى تصرف:

 

انسان با كمالات شگفتى كه بالقوه دارد، در اثر پیمودن صراط عبودیت به قرب الهى نائل مى‏شود و نتیجه این قرب و این است كه چنین انسانى مسلط بر ضمائر و شاهد اعمال و حجت زمان خواهد شد. ولایت به این معنى غیر از نبوت، خلافت، وصایت و غیر از امامت به معنى مرجعیت در احكام دینى است؛ مغایریت آن با نبوت، خلافت و وصایت واقعى است بدین معنى كه این امور حقیقتى هستند غیر از ولایت؛ البته نه این كه قابل جمع نباشند؛ یعنى بعضى از انبیا با این كه نبى بوده‏اند ولى نبوده‏اند و برخى دیگر، هم نبى بوده‏اند و هم ولى. و مغایرتش با امامت، اعتبارى است بدین معنى كه امامت و ولایت یك مقام است؛ به اعتبارى امامت و به اعتبار دیگر ولایت نامیده مى‏شود.

از نظر شیعه مسأله ولایت مانند مسأله ولایت در سه جنبه مطرح است: اول از جنبه سیاسى؛

یعنى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از طرف خداوند، على علیه السلام را ببه عنوان شایسته‏ترین فرد براى جانشینى خود در امر سیاسى و اجتماعى مسلمین تعیین كرده است كه این موضوع جنبه تاریخى و و غیر عملى دارد؛ دوم از جنبه اعتقادى و عملى كه همان رجوع در احكام دین بعد از پیامبر به امامان معصوم علیهم السلام مى‏باشد. سوم از جنبه معنوى و باطنى كه از نظر شیعه در هر زمان یك انسان كامل وجود دارد

كه داراى نظارت و نفوذ غیبى و تسلط تكوینى بر جهان و ارواح نفوس انسان‏ها مى‏باشد و بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم صاحبان این ولایت ائمه اطهار علیهم السلام مى‏باشند.(470)

در این جا توجه به این نكته ضرورى است. اول این كه اگر چه خداوند هیچ شریكى در ملك خود و در خالقیت ندارد و هیچ ولى و یار و یاورى براى او قابل تصور نیست، اما از آیات قرآن چنین استفاده مى‏شود كه از نظر توحیدى، وجود وسایط و نسبت دادن تدبیر امور به غیر خداوند، ولى به اذن و اراده خداوند، به طورى كه واسطه‏ها، مجریان اوامر و اراده پروردگار باشند، مانعى ندارد. البته باید توجه انسان‏ها به منبع اصلى و كارگزار كل جهان باشد كه آفریدگار تمام عالم و خالق خود این مجریان و مدبران است.

همچنین باید دانست كه بشر هرگز در اثر سیر تكاملى خود جانشین این وسایط نمى‏شود؛ مثلاً فرشته‏اى كه مامور است، از یك انسان كامل هم قبض روح مى‏كند، هر چند سعه وجودى و مقام آن انسان از آن فرشته بالاتر باشد.

نتیجه دیگر این است كه اگر چه اجمالاً مى‏دانیم انسان به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اراده‏اش حاكم بر جهان مى‏شود اما نمى‏دانیم این اراده و تصرف آیا حدى دارد و یا نامحدود است.

هم چنین اگر چه مى‏دانیم چنین انسانى باید اراده خود را از هواهاى نفسانى پاك كرده باشد و مى‏دانیم كه تحریك اراده او با اشارات غیبى است، اما چگونگى این تحریك و اشاره را نمى‏دانیم، لذا شاهد هستیم چنین انسان هایى گهى بر طارم اعلى نشیند و گهى تا پشت پاى خود نبینند، بنابراین نكات ذكر شده، ما نباید مانند عرفاى جاهل و نادان گمان كنیم كه مقام ولایت تصرف و ولایت تكوینى، یعنى این كه عده‏اى از طرف خدا گرداننده زمین و آسمان و خالق و رازق و محیى و ممیت شوند.

البته باید اعتراف نمود كه قبول ولایت به این معنى خالى از دشوارى نیست، به ویژه این كه عده‏اى طرح آن را غیر ضرورى و عده‏اى اساساً آن را غلو مى‏شمارند و این اعتقاد را قایل شدن به مقام فوق بشرى و نیمه خدایى براى انسان كامل و در نتیجه شرك به خداوند مى‏دانند. این معنى از ولایت اگرچه بى شك از مسایل عرفان به عنوان یك مسلك است، اما این امر باعث نمى‏شود آن را مردود قلمداد كنیم، زیرا این اندیشه در مذهب تشیع هم وجود دارد و به حكم قراین مسلم تاریخى، این اندیشه را عرفان از تشیع اقتباس نموده است.

براى فهم این بحث، فهم پایه‏ها و ریشه‏هاى آن ضرورى است. مهمترین مسأله در رابطه با این بحث مسأله قرب و تقرب به خداوند است كه روح همه دستورات و عبادت‏ها همین قصد قربت مى‏باشد.

كلمه قرب و نزدیكى در خارج از مفاهیم اجتماعى به همان معناى حقیقى، فاصله مكانى است؛ مثلاً مى‏گوییم: من خود را به نزدیك این كوه رساندم اما وقتى مى‏گوییم: فلان شخص با آن خدمت خود به فلان مقام تقرب حاصل كرد،

مراد این است كه در روحیه او اثر گذاشت و او را از خود راضى و خشنود نمود. در مورد قرب بندگان به وسیله اطاعت و عبادت هم باید همین معنى را بفهمیم كه این اعمال بندگان موجب خشنودى خداوند، یعنى بیشتر شدن لطف و عنایت او مى‏شود.

در غیر این صورت باید انسان را فقط محدود به بعد مادى او كنیم و در نتیجه باید منكر قرب به خدا شویم، زیرا از نظر نزدیكى و دورى مكانى به خداوند، پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم و ابوجهل مساوى‏اند.

عده‏اى نتیجه قرب خداوند را فقط قرب خداوند را فقط رحمت مادى، یعنى باغ و بهشت و حور و قصور (قصرها) مى‏شمارند و عده‏اى آن را اعم از مادى و معنوى مى‏دانند.

موجودات در اصل آفرینش به هر نسبت كه از وجودى كامل تر، یعنى از وجودى قوى تر و شدیدتر بهره مند باشند، به ذات الهى كه وجود محض و كمال صرف است نزدیكترند.

حقیقت علم و قدرت و حیات و... به صورت كامل از آن خداست، اما موجودات دیگر داراى درجات مختلف هستند؛ مثلاً فرشتگان نسبت به جمادات و نباتات چون از وجود كامل‏ترى برخوردارند به خداوند نزدیكترند. هر یك از موجودات غیر مختار در نظام هستى جایگاهى دارند، اما انسان به حكم اختیار خود با پیمودن طریق طاعت و عبادت خداوند، مى‏تواند مراتب و درجات قرب پروردگار را طى كند و از مرحله حیوانى تا مرحله ملك و فوق آن برسد. این درجات قرب موجب كامل شدن وجود انسان است؛ یعنى زیادت علم و قدرت و حیات و اراده و افزایش دایره نفوذ و تصرف.

اگر چه بدون شك دستورهاى اسلام مملو از فلسفه هاى زندگى در شؤون اسلام مختلف است و از طرفى، از نظر اسلام معنویت، جدا از زندگى در این جهان وجود ندارد، اما نباید تصور كرد كه فلسفه هاى دستورات اسلامى در مسائل زندگى خلاصه مى‏شود، زیرا در حقیقت انجام این دستورات وسیله اى است براى طى طریق عبودیت و پیمودن صراط قرب و استكمال وجود كه روح و باطن دستورات اسلام است.

علامه طباطبایى در این باره مى‏گوید: ... نبوت واقعیتى است كه احكام دینى و نوامیس خدایى مربوط به زندگى را به دست آورده و به مردم مى‏رساند و ولایت واقعیتى است كه در نتیجه عمل به فرآورده هاى نبوت و نوامیس خدایى، در انسان به وجود مى‏آید...كسى كه حامل درجات قرب و امیر قافله اهل ولایت بوده و رابطه انسانیت را با روح و باطن دستورات و احكام الهى حفظ مى‏كند، در لسان قرآن امام نامیده مى‏شود.

بشر همواره در تلاش بوده و هست كه راهى پیدا كند كه بر خود و بر جهان تسلط یابد. در میان راه‏هاى مختلف یك راه وضع عجیبى دارد از این نظر كه انسان، تنها وقتى از این راه بهره‏مند مى‏گردد كه چنان هدفى نداشته باشد؛ یعنى هدفش خضوع و فنا و نیستى از خود باشد، نه كسب قدرت و تسلط بر جهان، لذا در حدیث آمده است كه العبودیه جوهرة كنهها الربوبیة(471) یعنى بندگى و پیمودن راه قرب به حق، گوهرى است كه نهایت آن خداوندگارى، یعنى قدرت و توانایى است. (472)

مراحل و منازل ولایت‏

 

كمال و قدرتى كه در اثر عبودیت و اخلاص و پرستش واقعى نصیب بشر مى‏گردد منازل و مراحلى دارد: اولین مرحله مرحله تسلط انسان بر نفس خویشتن است بدین ترتیب كه اولا بینشى نافذ پیدا مى‏كند، انْ تتقوا الله یجعل لكم فرقانا(473) و ثانیا آدمى بر نفس و قواى نفسانى خویش غالب و قاهر مى‏گردد، ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر(474)

مرحله دوم، تسلط و ولایت بر اندیشه‏هاى پراكنده، یعنى تسلط بر نیروى تخیل است.

قوه تخیل از عجیب ترین نیروهاى ماست كه ذهن ما به وسیله آن هر لحظه از موضوعى متوجه موضوعى دیگر مى‏شود. این قوه در اختیار ما نیست، بلكه گویا ما در اختیار این قوه عجیب هستیم، لذا تلاش براى تمركز ذهن بر یك موضوع معین میسر نیست، و قوه تخیل، ذهن را دایماً متوجه این سو و آن سو مى‏كند به عنوان مثال نمى‏توانیم در نماز حضور قلب داشته باشیم البته باید توجه داشته داشت كه انسان جبراً و اضطراراً محكوم قوه خیال نیست و كاملان و اهل ولایت قادرند این قوه را مطیع خود نمایند و در نتیجه هر وقت اراده كنند، این قوه با بازیگرى‏هاى خود مانع نمى‏گردد.

اسلام از راه عبادت و توجه به خدا این پیروزى بر قوه خیال را تأمین مى‏كند، نه از طریق ریاضت‏هاى ناروا و ستم بر بدن.

مرحله سوم این است كه روح در مراحل قوت و قدرت و ربوبیت و ولایت به جایى مى‏رسد كه در بسیارى از چیزها، از بدن خود بى‏نیاز مى‏گردد؛ در حالى كه بدن صد در صد نیازمند به روح است. این بى‏نیازى گاهى در چند لحظه و گاهى مكرر و گاهى به طور دائم صورت مى‏گیرد و این همان است كه به خلع بدن معروف مى‏باشد.

البته خلع بدن دلیل بر كمال زیادى نیست، و افرادى كه هنوز قدم به مراحل بالاى سیر و سلوك نگذاشته‏اند هم، ممكن است به این مرحله برسند.

مرحله چهارم این است كه خود بدن از هر لحاظ تحت فرمان و اراده شخص در مى‏آید بطوریكه در حوزه بدن خود شخص، اعمال خارق العاده‏اى سر مى‏زند. امام صادق علیه السلام مى‏فرماید: ما ضعف بدن عما قویت علیه النیة؛(475)

یعنى اگر نفس انسان با اراده قوى انجام كارى را مورد توجه قرار دهد، بدن از انجام آن كار ناتوانى نشان نمى‏دهد.

مرحله پنجم كه بالاترین مراحل است این است كه حتى طبیعت خارجى نیز تحت نفوذ اراده انسان قرار مى‏گیرد. معجزات و كرامات انبیا و اولیاى خداوند نیز جز مظهرى از ولایت تصرف و تكوینى نیست كه به صاحب آن از طرف خداوند، نوعى قدرت و اراده داده شده كه مى‏تواند به اذن و امر پروردگار در كائنات تصرف نماید.

در انجام معجزه نباید گمان كرد كه شخصیت و اراده صاحب معجزه هیچگونه دخالتى ندارد و معجزه تصرف مستقیم خداوند است كه بدون دخالت اراده انسان، معجزه را انجام مى‏دهد، زیرا اولاً خداوند ابا دارد كه یك فعل طبیعى بدون واسطه و خارج از نظام از هستى صورت بگیرد و در واقع اراده انسان كامل واسطه انجام این معجزات است و ثانیاً قرآن تصریح مى‏كند كه آورنده معجزه خود پیامبران هستند، البته با اذن خداوند كه منظور از اذن اعطاى نوعى كمال است كه منشأ چنین آثارى مى‏گردد و اگر خداوند بخواهد، آن كمال را مى‏گیرد.

در خاتمه نكته اى را كه در اول بحث ذكر شد دوباره توضیح مى‏دهیم و آن این كه همه این مراحل نتیجه قرب به پروردگار است و قرب حق یك حقیقت واقعى است نه یك تعبیر مجازى و اعتبارى.

 ghadeer

از احادیث موجود استفاده مى‏شود كه عبادت موجب تقرب و تقرب موجب محبوبیت نزد خداست؛ یعنى با عبادت، انسان به خدا نزدیك مى‏شود و در اثر این نزدیك، قابلیت عنایت خاص او را مى‏یابد و در اثر عنایت‏هاى خداوند، گوش و چشم و دست و زبان او خدایى مى‏گردد و با قدرت الهى مى‏شنود و مى‏بیند و مى‏گوید و كارهاى خود را انجام مى‏دهد.

ویژگى خاص مذهب تشیع را مى‏توان در دید خاص آن درباره انسان دانست كه از طرفى انسان را داراى استعدادهاى شگرف مى‏شمارد و نیز جهان انسان را هرگز خالى از وجود انسان كامل نمى‏داند و از طرف دیگر تنها راه رسیدن به مقامات انسانى را عبودیت مى‏داند. عبودیتى كه جز با عنایت معنوى و قافله‏سالارى انسان كامل همان ولى و حجت خداست و امام زمان است میسر نمى‏باشد. از این رو اولیاى این مذهب گفته‏اند: بنى الاسلام على خمس؛ على الصلوة و الزكوة و الصوم و الحج و الولایة و لم یناد بشى‏ء كما نودى بالولایة.(476) (477)

خلاصه كتاب« عرفان حافظ»

 

عرفان در دیوان حافظ

 

دیوان حافظ از قدیم الایام یك دیوان عرفانى تلقى شده است. البته دواوین عرفانى زیاد است. ولى دیوانى كه گوینده آن واقعاً مرد عارفى بوده و ادراكات عارفانه خود را در شعرش منعكس نموده باشد كمتر پیدا مى‏شود. در زبان فارسى از همه معروف‏تر و شاخص‏تر دو دیوان است: یكى مثنوى مولوى و دیگر دیوان حافظ. دیوان حافظ یك دیوان عرفانى است، اما عرفان به علاوه هنر؛ یعنى سرچشمه آن عرفان است كه به صورت شعر ظاهر شده است. در بحث از عرفان حافظ، ناگزیر باید خود عرفان را بشناسیم كه داراى دو قسمت مى‏باشد: عرفان عملى و عرفان نظرى.

عرفان عملى:

 

طى منازل سیر و سلوك از ابتدا تا انتها یا از یقظه تا فناى فى الله را عرفان عملى گویند. به عقیده عرفا این مسأله یك مسأله تجربى و آزمایشى است و از این نظر در میان علومى كه ما در گذشته داشته‏ایم از همه شبیه‏تر به علوم تجربى امروزى همین عرفان عملى مى‏باشد و از نظر روانشناسى یك وادى ناشناخته است كه تا وقتى كسى مرد عمل در این وادى نباشد قدرت تفسیر آن را نخواهد داشت.

مسأله انسان و شناخت حركت او از اولین تا آخرین مرحله مسأله فوق العاده عظیمى است؛ یا ایها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقیه(478) یك قسمت از ارزش كار حافظ این است كه توانسته حالات عرفان عملى و سیر و سلوك را در شعر خود منعكس كند.

عرفان نظرى:

 

جهان‏بینى عرفانى بینش خاص عرفا در مورد هستى و انسان مى‏باشد. اصل این بینش اشراقى و قلبى و معنوى است كه به بیان فلسفى در آمده و از آن به عرفان فلسفى هم تعبیر مى‏شود. آغاز عرفان نظرى از زمانى است كه عرفان به صورت یك فلسفه و یك بینش خاص درباره وجود و هستى مدون شد.

محى الدین عربى اول كسى است كه عرفان را به صورت یك مكتب منظم در آورد. مسأله وحدت وجود هم كه محور جهان بینى عرفانى است اولین بار به وسیله او مطرح شد. محیى الدین در عرفان عملى هم قدم راسخ و كم نظیر داشته است. او در هر نوع عرفان به شیخ اكبر ملقب است. صدرالدین قونوى، ابن فارض مصرى، داود قیصرى، مولوى رومى، عبدالرزاق كاشانى، محمود شبسترى، جامى و... همه از شاگردان مكتب او به حساب مى‏آیند.

راه‏هاى شناخت شخصیت حافظ

 

بحث ما از عرفان در شناخت حافظ نیز در صورتى صحیح است كه ما او را هم از جمله عارفان به حساب آوریم، اما آن چه امروز بیشتر رواج یافته، این است كه عده‏اى او را شاعر عیاش و یا شاعرى در حد طبقه متوسط مى‏دانند.

ما براى این كه بدانیم حافظ كیست و چه شخصیتى دارد دو راه داریم:

1 - بررسى تاریخ او 2 - بررسى دیوان او.(479)

1 - تاریخ

 

حافظ در زمان خودش بیشتر به عنوان یك عالم فاضل معروف بوده، نه به عنوان یك شاعر یا یك صوفى مقدمه نویس و جمع كننده دیوان او كه معاصر و هم شاگردى او بود از حافظ چنین یاد مى‏كند: ذات ملك صفات، مولانا الاعظم السعید، المرحوم الشهید (مقصود شهید عرفان و عشق است) مفخر العماء، استاد نحاریر الادبا، معدن اللطائف الروحانیة، مخزن المعارف السبحانیة، شمس الملة و الدین محمد الحافظ الشیرازى طیب الله تربته و رفع فى عالم القدس رتبته همچنین كاتب بسیار قدیمى دیوان او كه در زمانى بسیار نزدیك به زمان او بده در آخر دیوان چنین مى‏گوید: تم دیوان المولى العالم الفاضل ملك القراء و افضل المتاخرین، شمس الملة و الدین....

بنابراین حافظ در زمان خود بیشتر از زمره علما بوده و سایر جنبه‏هاى او و شاعر و درویش بودنش برترى داشته است؛ یعنى نه شاعر به حساب مى‏آمده و نه صوفى، چون اعمال متصوفه بر كسى پوشیده نبود و استادان و مدارس خاصى داشتند. با این كه حافظ در دیوان خود تكیه خاصى بر مرشد و پیر دارد هیچ كس نتوانسته است نشان دهد مرشد او چه كسى بوده است؛ البته حافظ استاد و معلم رسمى در رشته‏هاى دیگر داشته است كه یكى از آن‏ها میر سید شریف علامه گرگانى مى‏باشد كه شاگردانش را از خواندن شعر بر حذر مى‏داشت، ولى هرگاه حافظ را مى‏دید مى‏پرسید: بر شما چه الهام شده است. غزل خود را بخوانید و در جواب اعتراض شاگردان مى‏گفت: شعر حافظ همه، الهامات و حدیث قدسى و لطایف حكمى و نكات قرآنى است، پس باید توجه داشت از همان زمان‏هاى قدیم به حافظ لسان الغیب مى‏گفتند.

چنان چه ذكر شد هر چه تاریخ حافظ را بیشتر مطالعه كنیم چهره علمى او بر ما آشكارتر مى‏گردد و تا حدود زیادى پرده‏هاى تهمت از روى او كنار مى‏رود. (480)

2 - دیوان حافظ

 

منبع دوم براى شناخت حافظ دیوان اشعار او مى‏باشد. شناختن یك نفر از روى اثر او كارى است بسیار منطقى، زیرا المرء مخبوء تحت لسانه،(481) البته هر كسى هم این قدرت را ندارد كه فرد را از روى اثرش بشناسد. شناخت حافظ نیز از روى دیوان او خالى از دشوارى نیست، زیرا در بعضى از اشعار او یك حالت لاابالى گرى و فسق و فجور و پشت پا زدن به همه سنن و مقدسات منعكس است و از طرفى هم اشعارى دارد كه بدون هیچ توجیه و تأویلى بیانگر ناب‏ترین نكات عرفانى و اخلاقى مى‏باشد و این دو گانگى در اشعار حافظ در احدى نظیر ندارد. به هر حال، در مورد شناخت حافظ از روى او چندین دیدگاه وجود دارد كه به بررسى آن‏ها مى‏پردازیم:

فرضیه اول:

 

حافظ در دیوانش صرفاً یك شاعر است. به تمام معنى كلمه او یك هنرمند است كه هدفش ایجاد یك شاهكار هنرى مى‏باشد. هنرمند به دنبال سوژه مى‏گردد كه هنر خود را به بهترین وجهى ظاهر كند، اما لازم نیست كه خود سوژه، مورد ارادت خاص هنرمند باشد، بنابراین دیوان حافظ را هم از نظر محتوا و سوژه نباید جدى گرفت؛ چه آن جا كه دم از مى و معشوق مى‏زند و چه آن جا كه سخن از عرفان و سلوك مى‏گوید، زیرا هر دو براى او سوژه بوده است.

مطابق این فرضیه نمى‏توان از دیوان حافظ راجع به شخصیت او چیزى استنباط كرد، چون ظاهر كلام او در هیچ مقوله‏اى حجت نیست، اما كسى كه با دیوان حافظ آشنا باشد نمى‏تواند این حرف را قبول كند و حافظ را صرفا یك شاعر هنرمند بداند، زیرا اشعار او موج یك روح پاك است كه به زبان رسیده.

سخن مصنوعى قدرت ندارد دل‏ها را جذب كند و ممكن نیست كسى واقف به اسرار و رموز عرفان و سیر و سلوك و معنویت نباشد و چنین اثر جاودانى خلق كند كه بعد از هفتصد سال هنوز در خلوت‏هاى شب، اشك‏ها را جارى مى‏سازد.

فرضیه دوم:

 

حافظ تحت تأثیر حالات مختلف این اشعار را سروده است و این نوسان در شعر حافظ نشانگر نوسان روح اوست كه بین المشرق و المغرب در نوسان بود.

ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران پس از بیان این نظریه در پاسخ اعتراض مى‏گوید: شما ایرانى‏ها را نشناخته‏اید. ایرانى یك چنین جنسى دارد!(482)

فرضیه سوم:

 

حافظ اشعار خود را در ادوار مختلفى از عمر خود گفته است. آن تقوا و پاكى و گریه سحرى و سیر و سلوك عملى مربوط به دوران پیرى حافظ و عشق و مستى و عیاشى مربوط به دوران جوانى اوست.

هیچ دلیل محكمى بر این فرضیه ارایه نشده است و به اصطلاح فقها جمع تبرعى و توجیه بلا دلیل است، اما بر خلاف این فرضیه، قرینه هایى وجود دارد كه حافظ در دوران پیرى هم دم از عشق مى‏زند:

 

 

پیرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد   وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد

یا

 

 

دیدى دلا كه آخر پیرى و زهد و علم   با من چه كرد دیده معشوق باز من

فرضیه چهارم:

 

اشعار حافظ تفسیر و تأویل نمى‏خواهد. ظاهر شعر او پر است از مى‏پرستى، عیاشى و شاهد بازى، ظاهر سخن حافظ، همه حقیقت است، نه مجاز و هرچه در این زمینه‏ها گفته عین فكر او مى‏باشد. طرفداران این فرضیه در مورد اشعار عرفانى حافظ معتقدند كه عده‏اى به خاطر علاقه به حافظ نخواسته‏اند او را به صورت یك فاسق و فاجر و لا ابالى معرفى كنند، لذا اشعار او را توجیه و تاویل عرفانى نموده‏اند.

جهان بینى و ایدئولوژى حافظ طبق این نظریه:

طبق این فرضیه مى‏توان جهان بینى حافظ را تحت چند مسئله بیان نمود:

1 - جبرگرى و احساس عدم آزادى‏

 

در برابر قدرتى كه اندیشه تخلف در مقابل او را هم نمى‏شود در مغز راه داد. این احساس باعث نگرانى و رنجش زیاد حافظ بوده است:

 

 

مكن در این چمنم سرزنش به خودرویى   چنان كه پرورشم مى‏دهند مى‏رویم

یا

 

 

در كار گلاب و گل حكم ازلى این بود   كان شاهد بازارى وین پرده نشین باشد

2 - حیرت‏

 

و این كه معماى جهان براى هیچ دانایى قابل حل نیست باعث شده حافظ بگوید كه عمر ارزش علم و حكمت را ندارد و باید در عالم بى خبرى رفت.

 

 

چو هر درى كه گشودم رهى به حیرت داشت   از این سپس من و رندى و وضع بى خبرى

یا

 

 

حدیث مطرب و مى گو و راز دهر كمتر جو   كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را

3 - پوچ‏گرایى‏

 

و نیهیلیسم كه چیزى بدتر و بالاتر از شك و حیرت است؛

 

 

حاصل كارگه كون و مكان این همه نیست   باده پیش آر كه اسباب جهان این همه نیست
پنج روزى كه در این مرحله مهلت دارى   خوش بیاساى زمانى كه زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم اى ساقى   فرصتى دان كه زلب تا به دهان این همه نیست

4- انكار قیامت:

 

 

فرصت شمار صحبت كز این دو راه منزل   چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

 

 

 

ghadeer

با این تفسیرها تنها چیزى كه باقى مى‏ماند انكار خداست كه به حافظ نسبت داده نشده است. حال طبق نظر این عده باید دید بر اساس این جهان بینى چه دستورهایى داده مى‏شود و نتیجه عملى این افكار چیست.

مطابق این فرضیه مى‏توان نتایج زیر را به عنوان ایدئولوژى حافظ بر شمر

ف- دم غنیمت شمردن‏

 

 

 

ساقیا عشرت امروز به فردا مفكن   یا ز دیوان قضا خط امانى به من آر

یا

 

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت   ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

ب - شاهد بازى‏

 

قرینه‏اى وجود ندارد كه حافظ به نام زنى تغزل كرده باشد. عده‏اى او را مرد ناموفقى در عشق و عامل مسخره زنان دانسته‏اند و تا این حد شخصیت حافظ را پایین آورده‏اند كه گفته‏اند: او با زنان و یا پسران به شاهد بازى مى‏پرداخته است.

 

 

مجمع خوبى و لطف است عذار چو مهش   لیكنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازى امروز   بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش

ج - گدایى و دریوزه گ‏

 

اگر بنا باشد به ظاهر اشعار حافظ عمل كنیم به ناچار باید بگوییم: یكى از توصیه‏هاى او در مورد فقر و گدایى و درویشى است:

 

 

ترك گدایى مكن كه گنج بیابى   از نظر رهروى كه در گذر آید

د - مداحى‏

 

در دیوان حافظ ده‏ها مورد مداحى نسبت به افراد مختلف و بعضاً نااهل دیده مى‏شود. عده‏اى این نوع مدح‏ها را حمل بر تقیه میكنند؛ یعنى حافظ براى برخوردارى از آزادى در سرودن غزل هایش مجبور بود حكام جبار زمان خود را مدح كند.

عده‏اى دیگر گفته‏اند: دوستداران حافظ مایل نبوده‏اند نوك قلم او به مدح افرادى چون شاه شجاع آلوده شود، اما متأسفانه آلوده شده، اما گاهى به قدرى اغراق و مبالغه در این مدح‏ها دیده مى‏شود كه نشانگر اوج پستى و دنائت شاعر است:

 

 

جبین و چهره حافظ خدا جدا مكناد   ز خاك بارگه كبریاى شاه شجاع (483)

فرضیه پنجم:

 

شعر حافظ از اول تا آخر همه عرفان است و بس و مراد از من و شاهد و زلف و خط و خال، اصطلاحاتى عرفانى است:

 

 

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است   آفرین بر نفس دلكش و لطف سخنش

قبل از توضیح فرضیه پنجم لازم است نكاتى درباره زبان سمبلیك عرفا ذكر شود. زیرا آن چه باعث متهم شدن حافظ مى‏باشد استفاده او از الفاظ مى و معشوق و شاهد و... و به ویژه تضمین این شعر یزید مى‏باشد كه الا یا ایها الساقى ادر كاسا و ناولها. البته این مسأله صحیح است كه تظاهر به فسق و تمسخر امور مقدس و معنوى اولین بار توسط یزید شیوع پیدا كرد و میتوان این جریان را یزیدى‏گرى بنامیم، لذا آن چه حافظ را از این جریان خارج مى‏كند زبان سمبلیك او و تفسیر بعضى از اشعار او به وسیله بعضى دیگر و تصریح خود به عارف و صوفى بودن است.

زبان سمبلیك عرفا

سمبلیك حرف زدن نه تنها مربوط به زبان حافظ نیست، منحصر در زبان فارسى هم نیست. البته زبان سمبلیك با مجاز فرق مى‏كند؛ در مجاز لفظى را جاى لفظ دیگر قرار مى‏دهند كه با قرار دادن الفاظ اصلى در معنى تغییرى به وجود نمى‏آید؛ مثلاً به جاى على آمد مى‏گوییم: شیر آمد، اما در كلام سمبلیك درباره یك چیز بحث مى‏شود؛ مثلاً از شراب، خود شراب اراده مى‏شود، ولى هدف از آن توصیف چیز دیگرى است. این مسأله مانند اقتباس از ظاهر و باطن قرآن است؛ یعنى در آن واحد یك لفظ بطون متعدد دارد و برداشت افراد مختلف هم از آن متفاوت است.

خود محیى الدین عربى مى‏گوید: كسى كه این اشعار را مى‏خواند مبادا معانى ظاهرى را در نظر بگیرد. مولوى مى‏گوید:

 

 

چون صفیرى بشنوى از مرغ حق   ظاهرش را یادگیرى چون سبق
وانگهى از خود قیاساتى كنى   مر خیال محض را ذاتى كنى
اصطلاحاتى است مر ابدال را   كه از آن نبود خبر غفال را

محمود شبسترى میگوید:

 

 

هر آن معنى كه شد از ذوق پیدا   كجا تعبیر لفظى یابد او را

یا:

 

 

معانى هرگز اندر حرف ناید   كه بحر بى كران در ظرف ناید

هاتف اصفهانى مى‏گوید:

 

 

هاتف ارباب معرفت كه گهى   مست خوانندش و گه هشیار
از دف و چنگ و مطرب و ساقى   وز مى‏و جام و ساغر و زنار
قصد ایشان نهفته اسرارى است   كه به ایما كنند گه اظهار

از سوى دیگر مى‏بینیم همین اصطلاحات را افرادى به كار مى‏برند كه هیچ گونه احتمال گناه و انحراف در مورد آن‏ها وجود ندارد، مانند شیخ بهایى، آیةالله میرزا محمدتقى شیرازى، مرحوم نراقى، مرحوم علامه طباطبایى [و حضرت امام خمینى قدس سره‏].

در مورد علت سمبلیك و با زبان رمز سخن گفتن عرفا مى‏توان به دو دلیل اشاره كرد:

یكى جهت فصاحت و بلاغت و زیبایى كلام براى بهتر شدن پیام است و دلیل دیگر این كه الفاظ بشر از افاده این معانى كوتاه است و همان طور كه محمود شبسترى گفت: این معانى الفاظ ندارد، زبان عشق زبان قابل بیانى نیست و به ناچار باید از زبان سمبلیك استفاده نمود. اگر این معانى آشكارتر گفته شود، همه به گمراهى و اشتباه مى‏افتند. این زبان، زبان اهل دل است و تنها كسانى مى‏توانند این معانى را درك كنند كه خودشان وارد این عوالم شده باشند. نتیجه مهم این است كه عرفا معتقدند این راه را با قدم عقل و فكر و با گفتن و شنیدن مى‏توان پیمود.

 

 

سخن عشق نه آن است كه آید به زبان   ساقیا مى ده و كوتاه كن این گفت و شنفت

عارف با سحرخیزى و گریه سحرى و در پرتو مى عارفانه راز نهانى عشق را درك كرده و كسى مانند بوعلى با نگارش مقامات العارفین و با درس و بحث و از دفتر عقل نمى‏تواند آیت عشق را به تحقیق بداند و بفهمد.

 

 

صوفى از پرتو راز نهانى دانست   گوهر هر كس از این لعل توانى دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس   كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست
اى كه از دفتر عقل آیت عشق آموزى   ترسم این نكته به تحقیق ندانى دانست (484)

اصول جهان بینى عرفانى:

بعد از این مقدمه درباره زبان سمبلیك عرفا به سراغ بحث عرفان حافظ مى‏رویم و براى این امر به طور مختصر اصول جهان بینى عرفانى و اندیشه‏هاى مهم و برتر عرفا را بیان مى‏كنیم:

 

 

شنبه 22/3/1389 - 10:45
دعا و زیارت
ghadeer

- وحدت وجود:

بعضى گمان كرده‏اند كه قبل از محى الدین اندیشه وحدت وجود اصلا مطرح نبوده است، با مراجعه به آثار پیشینیان و با معاصرانى كه فكر محى الدین به آن‏ها نرسیده بود، مانند عطار مى‏بینیم اندیشه وحدت وجود، بدون این كه نام آن آمده باشد به شدت در آثار آن‏ها وجود دارد.

از سوى دیگر به علت این كه كمتر كسى به عمق مسأله وحدت وجود پى برده است بعضى از متأخرین هر مسأله را با كمترین شباهت و یا بدون شباهت و بدون این كه ربطى داشته باشد مى‏گویند: این مسأله نوعى وحدت وجود است؛ مثلاً بسیارى وحدت وجود را همان حلول و اتحاد مى‏دانند؛ در حالى كه تصریح شده است:

حلول اتحاد این جا محال است   كه در وحدت دویى عین ضلال است

در مقابل وحدت وجود، كثرت وجود قرار دارد كه فهم آن آسان است؛ یعنى در میان موجودات مختلف انسان، حیوان، جن، ملك و... یكى هم وجود خداست؛ یعنى هر موجودى با وجود موجود دیگر، بالذات متباین است و تصور اكثر فیلسوفان و غیر فیلسوفان هم در مورد وجود جهان و وجود خدا همین است.

در مقابل برخى از عرفا مى‏گویند: وحدت وجود بر جهان حاكم است و نه كثرت وجود و مراد آن‏ها این است كه وجود منحصر است به خداوند؛ یعنى هر موجود هر قدر هم عظیم باشد در برابر وجود خداوند محدود و متناهى و ناچیز است. محدود با محدود مى‏تواند نسبت داشته باشد، نه با نامحدود. انسان با مقایسه دو چیز محدود، یكى را كوچك و یكى را بزرگ مى‏خواند، اما عارف وقتى كه حق و عظمت لا یتناهى او را شهود مى‏كند، دیگر هیچ چیز محدودى را به حساب نخواهد آورد. لیس فى الدار غیره دیار (485)

از امام صادق علیه السلام در این مورد كه آیا الله اكبر به معناى الله اكبر من كل شى‏ء است سوال شد فرمودند: خیر، بلكه الله اكبر من أن یوصف (486) این مطلب یك سطح از وحدت وجود است كه بگوییم: وجود منحصر به خدا است.

 

سعدى هم وحدت وجود را به این معنى و در این سطح مطرح مى‏كند:

ره عقل جز پیچ در پیچ نیست   بر عرفان جز خدا هیچ نیست
همه هر چه هستند از آن كمترند   كه با هستى اش نام هستى برند

عده دیگر از عرفا بیان دیگرى از وحدت وجود دارند و مى‏گویند: چنین نیست كه وجود منحصر به ذات خداوند باشد، بلكه حقیقت وجود یك حقیقت واحد است كه این حقیقت واحد، مانند نور داراى مراتب شدید و ضعیف مى‏باشد كه هم شدیدترین و هم ضعیف‏ترین مرتبه وجود، موجود هستند، اما مرتبه غنا و كمال حقیقت وجود مربوط به ذات خداوند مى‏باشد.

ملاصدرا هم ابتدا وحدت وجود را با همین بیان مطرح مى‏كرد، اما نظریه سومى هم هست و آن نظریه خاص عرفاست كه مى‏گویند: وجود از همه جهات واحد است و این حقیقت واحد منحصراً از آن خداوند مى‏باشد كه بسیار مطلق است و غیر از ذات حق هر چه هست نمود است نه وجود، ظهور و رقیقه است نه حقیقت؛ مثل منظره و عكسى در آینه.

از آن جا كه عارف وجود را از غیر خدا سلب مى‏كند، در این مسأله اختلاف عجیبى بین عرفا و فلاسفه در گرفته كه صدر المتألهین با بیان عقلانى تا حدودى مطلب عرفانى را ثابت كرده است و توانسته نظر فلاسفه و نظر عرفا را جمع كند. او براى وجود مراتب قایل مى‏شود و در عین حال طبق بیان او میتوان عالم را ظهور حق دانست.

الا كل شى‏ء ما خلا الله باطل   و كل نعیم لا محالة زائل (487)

در این زمینه عرفا اشعار و تعابیر مختلفى دارند، مولوى مى‏گوید:

ما همه شیران ولى شیر علم   حمله‏مان از باد باشد دم به دم
ما عدم‏هاییم هستى‏ها نما   تو وجود مطلق و هستى ما

هاتف مى‏گوید:

كه یكى هست و هیچ نیست جز او   وحده لا اله الا هو

از جمله اشعارى كه حافظ در این زمینه دارد این ابیات معروف اوست:

روشن از پرتو رویت نظرى نیست كه نیست   منت خاك درت بر بصرى نیست كه نیست
ناظر روى تو صاحب‏نظرانند آرى   سر گیسوى تو در هیچ سرى نیست كه نیست

مصراع اول آن مشابه تعبیر منسوب به حضرت امیر علیه السلام است كه فرمود:

ما رایت شیئا الا و رایت الله قبله و بعد و معه.(488)

حاجى سبزوارى این غزل حافظ را استقبال كرده و در آن مى‏گوید:

(489)
موسیى نیست كه دعوى انا الحق شنود   ورنه این زمزمه اندر شجرى نیست كه نیست

2- وحدت تجلى:

یكى دیگر از مسایل در جهان بینى عرفانى مسأله وحدت تجلى است؛ یعنى جهان با یك تجلى به وجود آمده است، در مقابل نظر فلاسفه و متكلمین كه از نظر متكلمین خداوند فاعل و خالق اشیاست و به عدد اشیا هم فاعلیت خداوند كثرت دارد؛ یعنى خداوند یك بار خالق آسمان، یك بار خالق زمین، یك بار خالق انسان و... است، ولى فلاسفه قایل به دو نوع خلقت هستند: یك خلقت بلاواسطه كه خداوند عقل اول را آفرید و عقل دوم و سوم تا عقل فعال و دیگر موجودات غیر متناهى با واسطه آفریده شدند.

به این ترتیب فلاسفه نیز میان خداوند و موجودات جهان رابطه علت و معلول برقرار مى‏كنند، اما عرفا این حرف را باطل میدانند و مى‏گویند: تمام عالم از ازل تا ابد تنها با یك جلوه حق پیدا شده و آیه و ما امرنا الا واحدة(490) را نیز همین طور تفسیر مى‏كنند. البته در فلسفه ملا صدرا این مسأله حل شده و او تحقق در علت و معلول را رسانده به این جا كه نتیجه‏اش با تجلى یكى مى‏شود.

اندیشه وحدت تجلى را در اشعار حافظ مى‏توان به خوبى یافت؛ مثلاً مى‏گوید: هر دو عالم یك فروغ روى اوست و نیز مى‏گوید:

حسن روى تو به یك جلوه كه در آینه كرد   این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود   یك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد

3- عشق:

عرفا راز تجلى یا راز خلقت را عشق مى‏دانند با اشاره به این حدیث قدسى است كه: كنت كنزا مخفیا فاحببت أن اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف(491) آنان در مقابل فلاسفه قرار دارند كه عامل خلقت را علم و نه محبت خداوند مى‏دانند.

حافظ مى‏گوید:

طفیل هستى عشقند آدمى و پرى   ارادتى بنما تا سعادتى ببرى

4- حیات و تسبیح عمومى موجودات:

عرفا قایل به حیات و تسبیح عمومى موجودات مى‏باشند و به تعبیر خود سریان عشق جمعى موجودات را مشاهده مى‏كنند كه ذره‏اى در جهان خالى از عشق به حق نیست.

5- عالم مظهر جمال و جلال:

عالم مظهر جمال و جلال خداوند است و زیبایى و توازن كامل در جهان حاكم است و هیچ عیب و نقصى وجود ندارد.

6- معاد:

عرفا بیان خاصى از معاد مى‏كنند و قایل به بازگشت همه اشیا به حق مى‏باشند.

مولوى مى‏گوید:

جزءها را روى‏ها سوى كل است   بلبلان را عشق با روى گل است
آن چه از دریا به دریا مى‏رود   از همان جا كامد آن جا مى‏رود
از سر كه سیل‏هاى تندرو   وز تن ما جان عشق‏آمیز رو

7- عدم اعتبار استدلال:

به نظر عرفا پاى استدلالیان چوبین بود؛ یعنى در راه رسیدن به معرفت، عقل و علم كافى نیست. براى رسیدن به حقیقت مجاهده و ریاضت و تهذیب نفس لازم است.(492)

8- نظام احسن‏

در پاسخ به این سؤال كه آن چه هست آیا نیكوترین نظام ممكن است؟ ghadeer

فلاسفه با مراجعه و تحلیل خود عالم یا با استناد به كمال مطلق خداوند مى‏گویند: محال است نظامى بهتر از این وجود داشته باشد.

البته نیمه فیلسوفان یا شاعرانى، مانند خیام و ابوالعلا معرى در زبان شعر و بیان غیر جدى نسبت به عالم، زبان به اعتراض گشوده‏اند، اما یك عارف اساساً نمى‏تواند عالم را نظام احسن نداند. شیوه استدلال عرفا با منطق فلاسفه تفاوت مى‏كند، زیرا از نظر یك عارف حقیقى جهان جلوه حق و عكس روى اوست، پس اگر عارفى در جهان نقص ببیند در خدا نقص دیده و این با كمال مطلق خداوند سازگار است.

از آن جا كه حافظ خود را یك عارف معرفى مى‏كند و از اصطلاحات و تعبیرات عرفانى استفاده مى‏كند با مراجعه به اشعار او این اندیشه را مى‏توان یافت.

نیست در دایره یك نقطه خلاف از كم و بیش   كه من این مسأله بى چون و چرا مى‏بینم

یا

روى خوبت آیتى از لطف بر ما كشف كرد   وین سبب جز لطف و خوبى نیست در تفسیر ما

در جاى دیگر با توجه به این مسأله كه خداوند از طاعت و عبادت بندگان بى نیاز است مى‏گوید:

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنى است   به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زیبا را
حدیث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جو   كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را

عارف و فیلسوف هر دو در پى فهمیدن راز جهان به دنبال حقیقتند، اما فیلسوف نمى‏تواند به آن برسد و لو بو على باشد چنان كه گفته:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت   یك موى ندانست ولى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشید برفت   آخر به كمال ذره‏اى راه نیافت

عده‏اى شعر حافظ را دلیل بر شك و حیرت در شناخت عالم مى‏دانند، اما حافظ مى‏خواهد بگوید: كسى از راه حكمت و فلسفه به رمز و راز هستى نرسیده است، براى این كار باید راه عرفان و سلوك كه راه عشق است پیموده شود پس:

حدیث از مطرب و مى گوى و راز دهر كمتر جوى   كه كس نگشود نگشاید به حكمت این معما را

و از آن جا كه عرفا همیشه با دو گروه فلاسفه و زاهدان مدعى طرف بوده‏اند حافظ در جاى دیگر مى‏گوید:

راز درون پرده ز رندان مست پرس   كاین حال نیست زاهد عالى مقام را

9 - مقام والاى انسان:

در عرفان انسان مقامى عالى و بلند دارد، زیرا انسان مظهر تام و تمام اسما و صفات حق و اصطلاحا خلیفة الله الاعظم است. عرفا انسان را عالم كبیر و عالم هستى را عالم صغیر مى‏دانند و از انسان تعبیر به جام جم یا جام جهان نما مى‏كنند؛ یعنى انسان با مراجعه به درون خود مى‏تواند به همه حقایق پى ببرد.

10 - موطن قبلى انسان‏

بر خلاف دیدهاى مادى كه مى‏گویند: انسان موجودى خاكى است و روح و روان او مولود فعل و انفعال‏هایى در همین طبیعت است، به نظر عرفا، انسان قبل از این دنیا موطنى دیگر داشته كه مانند پرتوى از آن جا تابیده و بعد هم به آن جا بازگشت مى‏كند.

ما بدین در نه پى حشمت و جاه آمده‏ایم   از بد حادثه این جا به پناه آمده‏ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم   تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‏ایم

یا

حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم   خوشا دمى كه از این چهره پرده بر فكنم
چنین قفس نه سزاى من خوش الحانى است   روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم

11- غربت انسان‏

یك عارف در جهان، احساس بیگانگى و عدم تجانس با دیگر اشیا مى‏كند. عرفا مى‏گویند: وجود واقعى انسان از جاى دیگر به او افاضه شده است؛ وطن اصلى او این جا نیست؛ دنیا جاى موجودات صد در صد مادى و طبیعى است؛ اما انسان از نفخه الهى است، لذا در دنیا احساس غریبى مى‏كند و آرزو دارد كه به وطن اصلى خود باز گردد.

شاعران عارف مثال‏هاى طوطى و بازرگان، ناله نى، فیل و هندوستان، آشیانه مرغ و خرابه، آهوى وحشى و... را براى بیان تمثیلى از همین غربت انسان آورده‏اند.

كه خواهد شد، بگویید: اى رفیقان   رفیق بى كسان یار غریبان
مگر خضر مبارك پى در آید   ز یمن همتش كارى گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد   كه فالم لا تذر بى فرداً(493) آمد

لا تذر بى فرداً در تعبیر عرفانى، (یعنى خدایا مرا در طبیعت باقى نگذار)

شیخ بهایى نیز قطعه‏اى دارد كه در زمینه این حدیث نبوى كه حب الوطن من الایمان(494) بحث مى‏كند و در پایان مى‏گوید:

این وطن مصر و عراق و شام نیست   این وطن شهرى است كو را نام نیست

یعنى اگر پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از حب وطن سخن گفته، مراد بازگشت به وطن واقعى در آن جهان مى‏باشد.(495)

پایان‏

 

شنبه 22/3/1389 - 10:41
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته