• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3851روز قبل
داستان و حکایت
 

پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.

 

پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زنها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.

 

روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام.

 

شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند.

 

به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود.

 

به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند.

 

فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست.

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:20
داستان و حکایت
 

چشمهایم را که دکتر معاینه کرد لب و لوچه ای بالا انداخت و گفت: عجب! این چشمهای شما خیلی عجیبه!آنچه خوبان همه دارند توهمه رو یکجا داری ! توی دلم غنج زدم وگفتم بالاخره ما هم یه چیزیمون با همه فرق کرد ! دکتر ادامه داد که: این چشمهای مست و دلربای جنابعالی هم آستیگماته هم ضعیفه هم حساسه وهم چند تا هم دیگر . . . ! که دیگر گوش نکردم . دیدم گذاشته تو کرک و پر ما ! فقط متوجه شدم که گفت : باید چندتا عینک بزنی ! همین رو کم داشتم . تصور بکنید کسی شوفر تاکسی باشه ، دستش هم به دهنش نر سه ، هر مسافر که سوار وپیاده می کنه چند جورعینک هم باید بزنه ، یکی آفتابی ، یکی برای دیدن مسافروچاق سلامتی با او ،یکی برای شمارش پولهای ریز ودرشت ودیدن آمپر بنزین و آب و هزار کوفت و زهر مار دیگر . . .! آنهم توی شهر کوچکی مثل دورود که مردم همه ی دندانها تورا از قبل شمرده اند و میدانند چند مرده حلاجی ! به قول شاعر : ذره بینانند در عالم بسی / واقفند از کار و بار هر کسی !

چاره ای نبود ، دکتر هم هی اصرار می کرد که : از همه ی عینکها باید مرتب استفاده کنی وگر نه ممکن است که چشمهات آب بیاره ! اصلا کور بشی ! فکر کردم حالا خر بیار و باقالی بار کن . همین را کم داشتم .

گذشت تا عروسی همشیره پیش آمد . بنده هم به عنوان برادر بزرگتر عروس می بایستی معرکه گردان می بودم تا مراسم طبق آداب و رسوم ،آبرو مندانه برگزار بشود . چون کس دیگری نبود بجز رحمن که دوستم بود ودر اینجور مواقع عصای دستم . به او گفته بودم پیشم بماند و از کنارم جم نخورد .او هم قبول کرده بود به شرطی که بی اجازه ی او دست به کاری نزنم . گفتم قبوله ! چون می دانست به طور طبیعی کسی نبودم که سر از خود حتی پای مرغی را هم باز کنم . تازه شب کوری من هم قوز بالا قوز شده بود . حالا هم که میبا یستی با یک وضعیت مضحکی مدام عینک عوض بکنم که چی بشه ؟ مثلا یک دستوربند تنبانی بدهم که گاهی خودم هم از بد روزگار خنده ام می گرفت ! رحمن هم با صداقت تمام، در رتق و فتق کارها می کوشید و پا بست ماشده بود . کار که گیر می کرد، رحمن بود که رفع و رجوعش میکرد . چاره ای نبود جز اینکه مدام اسمش ورد زبانم باشد . رحمن کجایی ؟ رحمن شام چی شد . . . ؟ رحمن ... ! واو که دستمال یزدی زرشکی به گردن آویخته ، جعدی از موهای پرپشت و سیاهش را روی پیشانی اش می ریخت ، با گوشه ی دستمال عرقی پاک می کرد و دم به دم می گفت: بازکه شلوار از روی شکم گنده ات سرید زیر شکمت ! مرد حسابی ! خودتوجمع وجور کن ! آل و اوضاعتو درست کن ! فکر آبروی ما که نیستی تا قیامت واسمون دست بگیرن ؟! کاش دکتر فکری هم برای چاقی و دست وپا چلفتیت می کرد تا اینقدر منو حرص ندی سرطان گرفتم از دستت . . . !

آخر شبی قرار شد کاروان ماشینها ، عروس و داماد را به خانه ی بخت ببرند. توی محله غوغایی شده بود . مهمانها سوار شدند و بو ق زنان راه می افتادند . زنها کل می کشیدند : زنده باد! زنده باد ! زنده تن شاه دوماد . . . ! صدای ارگ و مطرب های برقی، توی بلند گو های اکو آدم را دیوانه می کرد . طنین سر سام آور آن ، تا هفت محله آنور تر هم می رفت . خواننده با حلقوم گشاد و حنجره ی جر خورده اش ، با تمام قوا هوار می کرد که : آی انار انار بیا ببا لینم / شبنم گل نار بیا به بالینم . . . ! که چه بشود؟ نمیدانم . . . ! تو این هیر و ویر رحمن هم نامردی نکرده ، عین تازی وقت شکار غیبش زده بود و دست مارا گذاشته بود تو حنا . گویا رفته بود دنبال دود و دم وآب شنگولیش ! لا مصب ! تو اینجور مواقع مثل کنه می چسبید به دستگاه عنتر سازی دود و دمش و زمان از دستش در می رفت ! هر وقت برای این کار سر کوفتش می زدم ، مدام این شعر را تحویل ما می داد که : دود تریاک بر افلاک چو پرواز کند / ملک از عرش زخمیازه دهن باز کند. . . !

مهمانها حرکت کردند وبا هلهله وشادی دور شدند اما اثری از رحمن نبود . انگاری آب شده و رفته بود تو زمین . ناچار رفتم سراغ تاکسی زهوار در رفته ای که داشتم تا من هم عروس و داماد را مشایعت بکنم . رحمن به من گفته بود که سوار ماشین نشوم تا بیاید . اما نیامده بود . نمی دانستم تو کدام سوراخ سمبه ای قا یم شده و فضا نوردی می کند ! چاره ای نبود . با تاخیر به کاروان عروس و داماد پیوستم . هیجان مسری کاروان به من هم سرایت می کرد . بوق را بستم به ناف ماشین و گاز دادم .از لابلای ماشینها ویراژ می رفتم . اصلا نمی دانم چه ام شده بود . کله ام داغ شده بود ! انگاری عروسی خودم بود !

دو بعد از نصف شب شده بود و ما هنوز به خانه ی داماد نرسیده بودیم .آخر سر، کاروان ماشینها وارد ده کوره ا ی شدکه برایم نا آشنا بود . تعجب می کردم ! خانه ی داماد چند کوچه بالاتر ازخود مان بود ، اینجا برای چه آمده بودند؟! پیاده شدم و با تغیر پرسیدم : اینجا برا ی چه آمده اید !؟ با تعجب نگاهی به من غریبه انداختند و با تمسخر گفتند : را هو اشتباهی اومدی سالار . گفتم : یعنی چه اشتباهی اومدم ! ؟ مگر عروسی فلانی نیست ؟ گفتند : نه با با انگار زیاد ه روی کردی ! کله ات هنوز داغه ! ما همچین کسی نداریم ! انگار دنیا را کوبیدند تو سرم ! فکر کردم نشد کاری که ما تنهایی توش برویم و با سر بلندی از آنورش بیرون بیاییم ! اخلاقم سگی شده بود .دوست داشتم رحمن اینجا می بود و خر خره اش را می جویدم . خلاصه خرد و خمیر و دست از پا دراز تر برگشم به خانه ! وقتی رسیدم که آفتاب داشت طلوع می کرد ! باید آماده می شدم تا عینک آفتابیم را بزنم و باز روز از نو و روزی از نو. . . !

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:19
داستان و حکایت

اینجا زندگی جریان دارد

در ساندویج هات داگی که از ترس به دوش کشیدن در طول مسیر پیاده روی همشو یکجا میبلعم و ترجیع میدم در شکمم حملش کنم تا در دستم

 

مثل همه ترسهام که در روحم حملشون میکنم و همه عشقم به تو

 

جسارت گفتن

 

من بانویی شکننده

 

هر چه بیشتر شکننده باشی بیشتر از خودت محافظت میکنی و حصار دور خود میپیچی

 

اونوقت همه فکر میکنن وای چقدر قویه این

 

با این حال زندگی جریان داره

 

در نگاه گربه ای که کنارم نشسته و باهاش لجبازی میکنم

 

در معده درد من و تلخ ترین نوشیدنی دنبا

 

در شماره تلفنی که در یک برگه بزرگ سفید نوشتم و دل دل میکنم

 

در نقاب من که دستشو میخوم کم و بیش این روزها

 

زندگی در صدای مبهم اون

 

چشمهای خواب آلود تو

 

و مرثیه های این یکی جریان داره

 

در لژ لب قرمز دخترک

 

و بنزینی که در حلقوم ماشین ریخته میشه

 

من دختر حوا میوه ممنوع

 

چه کسی با شرم پیروز شد

 

اینجا زندگی جریان داره

 

در دو بال اهریمنی من

 

یکی همه رفت

 

یکی همه سکون

 

باز همه قصه تکراری

 

اون که از همه بیشتر سرزنش میشه کمترین بدی را داره

 

محرومیت و نقص رنگ اکرند اینجا

 

با این حال زندگی جریان داره

 

حتی در لیمویی که دیروز بریدم و طعم زهر مار گرفته الان

 

با اینحال با عسل و آب سر میکشمش...

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:18
داستان و حکایت
 

چند ساعتی میشد پشت فرمان بودم.پاهایم کمی بیحس و سنگینی میکرد.هوا هنوز صبح نشده بود و تاریکی اطراف جاده را به شکل ترسناکی حفظ میکرد. برف پراکنده ای هم به شیشه جلوی ماشین میخورد و به سرعت آب میشد.دوباره قیافه های سحر و سعید را به خاطر آوردم و اعصابم را بهم ریخت.

 

نه نمیتوانم بی توجهی آنها را فراموش کنم .فردا گوشی هایشان را روشن میکنند.و وقتی بهشان زنگ زدم با یک معذرت خواهی ازم پذیرایی میکنند بعد دو نفری به ریشم میخندند.فردا برای رئیس بانک چه توضیحی بدهم.ضمانت آنها نباشد وام را بهم نمیدهند.

 

باید حداقل امشب از خانه عمویش حرکت میکردند.خیر سرشان ماه عسل رفته اند!.حالا سعید نسبت به همه چیز بیتفاوت بود از سحر بعید بود همچین حرکتی بکند.یک ماشین از دور چراغ میزد و از افکارم خارج شدم. نه اشتباه تصور کردم از جلوی ماشین آتش بیرون میامد.به تندی روی ترمز زدم ماشین مقابلم ایستاده بود وازش آتش بیرون میامد.شوکه شده بودم وبه جز اینکه نگاه کنم کاری دیگر از دستم بر نمی آمد.

 

از حالت گیجی خارج شدم و به طرفشان رفتم.از داخل ماشین صدای جیغ میامد معلوم نبود چند نفر هستند؟آتش با تندی خودش اجازه نمیداد نزدیک بشوم.تا اینکه بیادم افتاد که به اورژانس زنگ بزنم همین کار را هم کردم. ماشین داشت خاموش میشد.و بوی نامطبوعی در سردی هوا راکد مانده بود.با دقت به داخل ماشین نگاه کردم تعدادشان دو نفر بود.انگار دوتا شبح یا سایه درون ماشین نشسته بودند.

 

موهای سرشان رفته بود ولباسهایشان نا مشخص و از جنس تنشان شده بود.بهشان میامد زن و شوهر باشند چون کله راننده بزرگتر بود و سگک کمربندشم از میان دوده ای که رویش را پوشانده بود قابل دیدن بود.یک لحظه حالت سر گیجی و تهوع بهم دست داد.سر جایم نشستم و قی کردم.معده ام خالی بود و ماده ای ترش مزه گلویم را میسوزاند.

 

ولی حالم بهبود یافت دوباره بی توجهی های سحر و یلدا جلوی چشمم ظاهر شد ولی اهمیت ندادم. از جایم بلند شدم.راننده سرش را میجنبانید.به کمکش رفتم با احتیاط در ماشین را باز کردم. خرده شیشه هایی روی دستم میریخت.دستم را دور شانه هایش انداختم به صندلی چسبیده شده بود.احساس میکردم دستم داخل بدنش میرود.تردی تنش را حس میکردم از جایش بیرونش کشاندم.به حالت خم شده روی زانوهایش نشسته بود.

 

شروع به سرفه کردن کرد. بوی سوخته تنش دماغم را پر کرده بود و خارج نمیشد.با صدای خفه شده ای ازم تقاضای آب کرد.با اینکه در کتاب پزشکی خوانده بودم آب برای همچین افرادی از سم بدتر است ولی باید به دادش برسم.او زیاد زنده نمیماند به خاطر اینکه پوست بدنش از بین رفته بود و عفونت به داخل بدنش نفوذ میکرد.این را هم میدانستم باید در آب نمک نگهداری بشود.

 

ولی اینجا علم خاصیتش را از دست میدهد.نه فقط او هر آدم سوخته دیگر بود تشنه اش میشد.تلاشم برای پیدا کردن آب بیفایده بود.از اطراف جاده یک گوله برف درست کردم ولی تو دستم خونی شد به خودم هم نگاه کردم لباسهایم غرق خون بود.الان به دلیل لزج بودن لباسهایم پی بردم.خنده آور بود امشب نقش یک ناجی را بازی میکردم.بهتر بگویم مردی که شاهد مرگ افراد شده.

 

آن زن که درون ماشین خشکش زده همان ثانیه های اول تمام کرد این مرد جزقاله شده هم دارد نفس های آخرش را میکشد.خیر سرم از خوابم زده ام که به دنبال سحر و سعید بروم که شاید فردا در وقت اداری در بانک حضور داشته باشند.قرار بود خودشان را برسانند.گوله برف درون دستم آب میشد و متوجه نمیشدم.

 

یکی دیگر درست کردم و برایش بردم.پلک های بسته شده اش میلرزید و سرش را بطرفم کج مبکرد. بعد با صدای خفه شده اش گفت: تا لحظه های آخر آتش را دیدم واز شدت درد جیغ کشیدم.بعد درد متوقف شد.چقدر خوب است قانون درد برای آدم وجود نداشته باشد.آتش چشمانم را سوزاند نمیدانم الان چه ریختی شده ام.

 

گوشهایم احساس سنگینی میکنند صدای شما را هم خوب نمیشنوم راستی چطور شد که این موقع شب آنهم زمستان از خانه بیرون زده ای!منم که منتظر همچین فرصتی بودم هر چه توی دلم بود روی سحر و سعید خالی کردم.دیدم با صدای بلند خندید به طوری که از کنار لب های خشکیده اش خون شره میکرد.بعد با صدای خفه شده اش گفت: خانه عمویمان بودیم سر شب میخواستم دو ساعت بخوابم که بتوانم تو جاده رانندگی کنم ولی سحر پاشو یک کفش کرده بود که باید به موقع در بانک حضور داشته باشیم.

 

آخرین شب ماه عسلمان اینطوری به پایان رسید.یاد سحر افتادم او حالش چطور است!یک لحظه دنیا برایم زیرو رو شد.همین طور سر جایم ایستاده بودم و دانه های برف یکی پس از دیگری روی صورتم ذوب میشدند. آمبولانس با صدای چندش آورش الان میرسید. پایان

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:16
داستان و حکایت
 

من روی دیوار نشسته بودم کار همیشگیم بود که روی دیوار خونه بشینم و هی تخمه بخورم و مردم رو دید بزنم .

 

اما اون روز نمی دونید چی دیدم یک دختر بود نه یک شاه پری بود وحشتنناک خشکل.

 

انقدر که از رو دیوار پرت شدم و بعد فهمیدم آدم یا زن نگیره یا اگر بگیره خشکل ترینش رو بگیره .

 

همون جا بود که تصمیم گرفتم در سن هیجده سالگی مثل بقیه بچه های فامیل برم و زن بگیرم و بعد آدم شم.

 

هر چه فکر داشتم روی هم ریختم یک نقشه کشیدم . فردا منتظر موندم پشت در خونه یه سوراخ بود کوچه را دید می زدم تا شاید دختره بیاد من آمارش رو بگیرم .

 

نیومد تا شب هم صبر کردم نیومد. فهمیدم از اون دخترهاست که به کسی محل نمی ذاره وگرنه با دیدن من خوش تیپ محال بود نیاد.

 

خلاصه یک شبه تصمیم گرفتم عاشق بازی در بیارم . نمی دونستم عاشق بودن چه جوریه من که اونو یه بار بیشتر ندیده بودم دلم به حال خودم سوخت .

 

آن شب آبجی هم اومد خانه.

 

درد دلم تازه شد گفتم آبجی عشق یعنی چی ؟

 

گفت: عاشق شدی ؟

 

گفتم نه بابا چی می گی ؟

 

گفت : عاشق شدی خبر نداری .

 

هیچی نگفتم رفتم کپه مرگم را گذاشتم .

 

نصفه های شب بود بیدار شدم فکر کردم کسی منو صدا زد اما کسی نبود مسجد اذان می گفت رفتم برای چندمین بار نماز خوندم .

 

بعد فکر کردم اگه بخوام زن بگیرم مردم دختر خشکل و ترگل شون رو به من نمی دند اعصابم خرد شد دوباره نشستم فکر کردم نتیجه این شد که صبح مثل همه ی پسرهای خوب وقتی بابام بلند شد منم بلند شدم.

 

نشستم سر سفره تو کانون گرم خانواده صبحانه خوردم . پدرم و البته مادرم که صبحانه نمی خوردند چهار چشمی منو نگاه می کردند. نمی دونستند، آخه لامصب برای چی تو بلند شدی صبح به این زودی می خوای چی کار کنی .

 

بعد من از سر سفره بلند شدم لباس هامو پوشیدم . بابام منو نگاه کرد بعد مامانم رفت آشپزخونه اومد بیرون هی زیر لب دعا می خوند؛ اسفند دور سرم چرخوند . همه منتطر بودند آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : بابا دیرت شد امروز بازار نمی ری .

 

بابام بنده خدا بلند شد رفت اتاق برگشت با هم رفتیم سر کار . بابا اون روز اصلا کار نکرد همه ی کارها و حساب کتاب ها با خودم بود بابا فقط نگاهم می کرد بیچاره حیرون بود . بعد کار بهم مزه داد چون هر پیرزنی می اومد چای می خواست برنج می خواست ار وجناتم هم تعریف می کرد و می گفت خیر از جوونیت بیبنی . چه پسر رعنا و رشیدی داری حاج آقا مفضل. اگه دختر داشتم یکیش عروس شما بود حاج آقا .

 

دوباره یاد اون دختر افتادم یعنی می شد یه بار دیگه هم می دیدمش. فردا شد پس فردا. می دونید یک سال گذشت تو سن نوزده سالگی اسمی درکردم برای خودم تو بازار . همه ی حاجی های با صفا دختر نداشتند ، جور کردند خواستند من دامادشان باشم. اما من فکر می کردم اگه اون دختر بود هم، باباش رضایت می داد . بعد دیدم نمی شه من هنوز هیچی از خودم ندارم. نمی تونم خوش حال باشم رفتم ماشین خریدم بابام هم که با رضایت پولش رو داد.

 

دوباره تصمیم گرفتم که اون ور باغ یه خونه بسازم برای خودم و اون دختر . یک سال طول کشید . تا بابا رضایت داد باغش رو ، یعنی نصف باغش رو حیف من کنه . رفتم بنا گرفتم که خونه رو بنا کنیم . بنا آشناهای بابام بود. اوس حبیب صداش می زدند . نمی دونم چرا همون اول صداش زدم آقا . بی معنی نبود چرا چون گذشت و گذشت و گذشت . خونه هم داشت تازه پا می گرفت که من دوباره اون دختر رو دیدم.

 

ظهر گرم تابستان بود . اومده بودم خونه که ببینم آقا چه کار کرده . معمولا ظهرها برای سرکشی نمی اومدم اما امروز یه حال عجیبی بود . ماشین رو که پارک کردم خواستم که پیاده بشم دیدمش . کنار درب حیاط ایستاده بود با همون چادری که نقش گل های رز رو داشت اومده بود .

 

همون چادر که برای اولین بار من با آن دیده بودمش . مرا که دید سلام کرد بعد به آرامی گفت :« برای اوس حبیب ناهار آوردم . » و با دقت مرا نگاه کرد و چادرش را بیشتر کیپ صورتش کرد و به آرامی ادامه داد:« پدرم گفت حاج خانم امروز خونه نیستند ، خواستند من ناهار را برایش بیاورم . » چون نگاه خیره مرا دید ، دیگر حرف نزد .

 

آقا همان جا کنار دیوار ایستاده بود که آن دختر در سایه دیوار برایش سفره پهن کرد . من به داخل خانه رفتم . وقتی برگشتم او هم در حال رفتن بود به کنارش رفتم و بی خودی و لوس تشکر کردم . کنار در که رسیدیم خداحافظی کرد باورم نمی شد که اونو دوباره دیدم او هم باید مرا به یاد داشته باشد اما کنار در پسری با موتور ایستاده بود شکه شدم . می تونست برادرش باشه .

 

او به نزد پسرک رفت . بعد هم زیر لب گفت : « آقا بهزاد ایشون نامزدمه قاسم. » اسم مرا هم می دانست وقتی سوار می شد در جواب نگاه های خیره من گفت :« من صبر کردم . » خیلی ناراحت شدم فکر کنم الآن باید شکست عشقی می خوردم اما نخوردم اون فرشته ای بود که منو آدم کرد.

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:15
داستان و حکایت
 

دی..دی.....دیددی دیوانه ام کردی... دیوانه ام کردی چه....چه...چک...چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه...چرااا دد...دست از ..سرم برن ن...نم...نمی داری؟ چ..چ...چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه ه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد. کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد.چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم.وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند .سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم.امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش.همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم.کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم.باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم.چشمانم را که باز می کنم .می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است.انگار مرده است وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد.باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد.هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم .ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود.چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم

...

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم.دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند.ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید .نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم.من نباید او را میکشتم .حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم.سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:14
داستان و حکایت

سلام من یک کارگرم!

یک کارگر ساده

اینکه می گم کارمی کنم تعجب نکنید بعضی جاها به یکی مثل من خیلی احتیاج دارند !

اینجا درسته که کار می کنم ولی خوب ، چیزی به من نمی دن نمی دونم چرا؟ ولی اصلا به فکر من نیستند اونا من رو درک نمی کنند نمی دونند که مهم ترین وسیله ی زندگیشون رو من می سازم !

میگی نه ؟!

خوب دیگه تو هم مثل بقیه ی آدما !

چونکه کوچولوم من رو زیاد نمی بینند و برام ارزش قائل نیستن کلا مارو ریز می بینن به قول معروف( فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه )

باور کنیدکه بیشتر از من کسی رو پیدا نمی کنید که در این حد کار کنه صاحب کارم اینجوری فکر می کنه که :( نباس به این جور کارگرا پول داد همینکه جا خواب بدی بهشون کافیه)

اونم عجب جاخوابی!!!

تا صبح خوابم نمیره آخه نیست جا کمه !ماشاالله!!! همه باید رو هم بخوابند

منم تو این شهر که اصلا کار پیدا نمیشه به همین قناعت دارم و مجبورم که کارم رو ادامه بدم و چیزیم نگم، یعنی اصلا نباید صدام در بیاد!

تازه !! یه چیز دیگه هم بگم انقدر کار من سخته که اگر روزی خدایی نکرده زبونم لال چیزیم بشه سریع کمرم میشکنه و من رو از محل کارم پرت می کنند بیرون، خوب آخه کسی نیست بگه تو به این بنده ی خدا چی کار داری؟

باور کنید من هرروزه خییلی از دوستام رو می بینم که پشتشون میشکنه و ازدست می رن و با کمال احترام پرت می شن بیرون !

دیدید عجب شغل سختی دارم؟ خداییش اونایی که خییلی بووووووووق هستند و گونی گونی پول می گیرند اندازه ی من کار می کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این زندگی خسته شدم از این قدر نشناختنای دیگران

آخه کسی نیست بگه : آهای آدما اگه بی لباس برید بیرون چه طور میشه ؟ هان ؟

خوب مسخره تون می کنند دیگه ،آبروتون میره ،کلی بهتون می خندن، اعتبار و شخصیتتون زیر سوال میره، کسی دیگه دوهزار براتون ارزش قائل نیست و هزااااارتا مشکلات دیگه که براتون پیش میاد.!

دیدی ؟ دیدی گفتم من خیلی کارگر مهمی هستم ؟

خوب من" سوزن" تاکی باید تحمل کنم، خسته شدم از بس که لباس دوختم، همش باید بالا و پایین برم و هرروز لاغر و لاغر تر بشم به خاطر کی ؟ به خاطر شما آدمای قدر نشناس ؟؟؟؟؟

تا اینکه یه لباس تنتون باشه و نچایید

هههههی

امان از دست زندگی

از سوزن بودنم خسته شدم ای کاش که مثل بقیه ی دوستام زود تر بشکنم و از دست شماها راحت شم.

ناگهان!!!!

دستانی خشمگین من رو از جا کند و وصل کرد به این دستگاه مسخره اش.

خیلیا فکر می کنند چرخ خیاطی با من دوست صمیمیه ها ، نه بابا اینا همش کشکه من و چرخ خیاطی؟

فکر کن ؟

بابا من که اصلا دوست ندارم ریختشم ببین چه برسه به اینکه باهاش دوست باشم .

وااااااااااااااااااای نه همون بلا داره سر منم میاد یه پارچه رو باید بدوزم که پر از نگینه مطمئنن می شکنم . !

دوخت اول...

دوخت دوم...

دوخت سوم ... شللق ... داغون شدم رفتم پی کارم .

آخ..آخ چقدر کمرم درد داره ...

وااااااای نه نه تورو خدا اصلا غلط کردم قول می دم زود خودم رو جمع و جور کنم و دوباره بر گردم سر کار

ولی این صاحب کار من که رحم نداره اصلا صدای ناله های من بیچاره رو نمی شنوه

حالا سال هاست که من اینجام رو زمینی که پر از کثافته، کسیم جرات نداره به من دست بزنه !

هیییییییییییییییییییی

کاش آدم بودم !!!

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:12
تاریخ

جشن‌های نوروز با چهارشنبه سوری آغاز و با سیزده به در پایان می‌یابند

13bedar

سیزده به در روز آخر جشن‌های سال نو است که مردم به دامن کوه و دشت رفته و یک روز بهاری را در کنار خانواده و اقوام و دوستان به سر می‌برند.

خنده و شادی در این ایام به معنای از بین بردن همه بدی‌ها و افکار ناپاک وپاک کردن ذهن از هر گونه تیرگی و سیاهی است.

بر طبق داستانهای کهن از روزگاران پیشین سیزدهم بهار روزی بود که مردم از پروردگار خواستار آمدن باران برای کشتزارهای خود می‌شدند.

این روز بنا به اساطیر قدیم ایران مربوط به ایزد تیشتر بود چون از دوران کهن هر یک از روزها متعلق به ایزدی خاص بود.

 

تیشتر ایزد باران بوده و به جنگ دیو خشکسالی یعنی اپوش می‌رود .اگر شکست یابد آب و گیاه نابود می‌شوند و خشکسالی برنده میشود.چون در سرزمین ایران آب همیشه مساله اساسی و مهم بوده و کمبود آن به شدت معلوم می‌شده پس این ایزد بسیار مورد احترام مردم باستان بوده .

برای پیروزی تیشتر بر دیو اپوش ، مردم در هنگام دعا و نمازهایشان از او نام برده و از او طلب باران می‌کردند

بعد از پیروزی تیشتر آب‌ها جریان پیدا کرده و رودها و رودخانه  پر اب می‌شدند .

کتاب مقدس زرتشتیان ،  اوستا نام دارد که به بخش‌های زیادی تقسیم شده یکی از این بخش‌ها تیشتر یشت نام دارد.در این قسمت گفته شده که با پایان یافتن سال ، کشاورزان و دامداران همه منتظر فرستادن باران توسط ایزد تیشتر هستند تا سال پر برکت و خوبی برای همه سرزمین‌های آریایی به ارمغان بیاورد.

آنها حتی برای آمدن باران در یک سری مراسم مذهبی خاص گوسفند نیز قربانی می‌کردند.

همه  ایزد تیشتر را می‌ستایند به دلیل اینکه او را سرچشمه آب‌ها و برف و باران  می‌دانند و سبزی و برکت را به او نسبت می‌دانند

پس در سرزمین کم آبی مانند ایران از قدیم وجود آب بسیار پر اهمیت بوده و در روز سیزدهم فروردین که متعلق به ستاره باران بوده به کوه و دشت رفته و با قربانی کردن گوسفندی برای ایزد باران از او طلب بارندگی می‌کردند.

 

یکی از رسوم سیزده به در گره زدن سبزه برای باز شدن بخت دوشیزگان است.

 

گره زدن دو شاخه سبزه در این روز نشانی از پیوند یک زن و مرد دارد و نشان دهنده تولد و ادامه نسل‌ها است.

بازی‌های جالب و مراسم خواندن سرود و پایکوبی  در این روز مرسوم بوده که نشان از جشن‌های خیابانی  در ایران باستان دارد.

ابوریحان ریحان بیرونی از این جشن‌ها در کتابهای خود یاد کرده است.

سیزده بدر

بازیها ی برد و باخت که دراین روز رواج داشته ویک نفر یا یک گروه بازنده و یکی برنده می‌شدند.مانند مسابقه اسب دوانی که در روستاها برگزار شده و نشان از جنگ بین ایزد تیشتر و دیو اپوش بوده و پیروزی یکی ا ز این اسب‌ها هم نشانگر پیروزی ایزد باران بوده است.

 nojavanha.com

يکشنبه 27/5/1392 - 11:53
تاریخ

حملهٔ مغول به ایران به سه لشکرکشی مغول که به تشکیل حکومت ایلخانان مغول در ایران انجامید، اشاره دارد. حملهٔ مغول در پی واقعهٔ قتل ۴۵۰ بازرگان مسلمان مغولی در شهر اترار آغاز شد. شروع نخستین لشکرکشی در سپتامبر سال ۱۲۱۹ میلادی (پائیز ۶۱۶ ه ق) و به فرماندهی چنگیز خان بود. سلطان محمد خوارزمشاه در همان سال با سپاهی ۴۰۰٬۰۰۰ نفری به مبارزه با مغول آمد ولی از جوجی پسر چنگیز شکست خورد و از آن پس تصمیم گرفت که از مواجهه با لشکر مغول خودداری کند. او تصور می‌کرد که مغولان بعد از اینکه مقداری غنیمت به دست آوردند به کشور خود مراجعت می‌کنند. فرار سلطان محمد باعث شد که چنگیز بدون اینکه بیمی‌از روبرو شدن با یک سپاه بزرگ را داشته باشد با فراغ خاطر مهیای حمله به شهرهای خوارزمشاهی شود. چنگیز جهت دستگیری سلطان محمد دو نفر از بزرگان لشکر خود به نام‌های جبه نویان و سبتای بهادر را به تعقیب او فرستاد. سال بعد سلطان محمد در بستر مرگ، جلال‌الدین خوارزمشاه را به جانشینی خویش‏ برگزید و جلال‌الدین بیش از ۱۰ سال بعد از مرگ پدر در برابر سپاهیان مغول ایستادگی نمود. دومین لشکرکشی در سال ۶۲۶ ه ق به امر اوگتای قاآن و به فرماندهی جرماغون نویان بود. این لشکرکشی به قصد پایان دادن به مقاومت جلال‌الدین خوارزمشاه و تسخیر مناطقی که باقی مانده بود، انجام شد. در پایان این دو حمله مغولان به سلطنت خوارزمشاهیان بر ایران پایان دادند و بسیاری از شهرهای خوارزمشاهی مانند سمرقند، مرو، بامیان، هرات، توس، نیشابور و پایتخت این سلسله گرگانج بکلی ویران شده و مردم آن قتل عام شدند. خط سیر تخریب و ویرانی فقط منحصر به شمال و شمال شرقی ایران نبود، در مرکز و غرب ایران نیز شهرهای ری، قم، قزوین، همدان، مراغه و اردبیل به کلی ویران شدند.

سومین لشکرکشی در سال ۱۲۵۴ میلادی (۶۵۴ ه ق) چهل سال پس از شکست و فرار سلطان محمد خوارزمشاه، با هجوم هولاکوخان به ایران آغاز شد. هلاکوخان در این لشکرکشی تسخیر قلعه‌های اسماعیلیه را اولین هدف خود می‌شناخت. رکن‌الدین خورشاه آخرین خداوند الموت در تسخیر این قلعه‌ها به هلاکو کمک‌هایی نیز کرد اما سرانجام در دنبال تسخیر این قلعه‌ها، خود او نیز به هلاکت رسید بدین ترتیب دولت خداوندان الموت به پایان رسید. پس از این پیروزی بود که حاکمان مغول کوشیدند تا به جای ویرانی و قتل‌عام مردم بر آنان حکومت کنند. دفاع مردم در حملهٔ نخست مغولان در شهرهای اترار و خجند و هرات همچنین مقاومت اهالی خوارزم، نیشابور، هرات، طالقانِ خراسان و سمنان نشان از آن دارد که در حملهٔ نخست شهرهای مختلف در مقابل حملهٔ مغول به شدت مقاومت کردند اما نفاق سران کشوری و لشکری با یکدیگر و نداشتن یک فرماندهٔ مدبر و فرار خوارزمشاه و بی‌انضباطی کار نگذاشت که این همه مدافعات به نتیجه‌ای قطعی منتج شود. کم شدن جمعیت، رکود کشاورزی، به اسارت گرفتن و فرستادن صنعتگران ایرانی به مغولستان از عواقب این حمله به شمار می‌آید.

 

امپراتوری مغول

امپراتوری خوارزمشاهیان

فرماندهان

چنگیزخان
هولاکو
جوجی
چغتای
اوگتای‌خان
تولی‌خان
سبتای
جبه نویان
قوبلای‌خان

علاءالدین محمد خوارزمشاه
جلال‌الدین خوارزمشاه
غایرخان
تیمور ملک

نیروها

در حملهٔ چنگیز به اعتقاد مورخین امروزی ۱۵۰٬۰۰۰ تا ۲۰۰٬۰۰۰ نفر [۱]

به علت ادغام نظامیان با مردم غیرنظامی‌مشخص نیست.

تلفات

نامشخص

نامشخص

دلایل شروع حمله

چنگیز پس از تاخت و تاز در چین شمالی توانست پکن را تسخیر کند. سپس طوایف اویغور را به اظهار اطاعت واداشت کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان را که بر اراضی اقوام قراختائیان تسلط یافته بود، از آنجا راند و بدینگونه با خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه گشت و مرز مشترک یافت. آنچه از شواهد برمی‌آید لشکرکشی چنگیز به ایران برای بدست آوردن سرزمینی تازه و کسب غنائم نبود زیرا چنگیز با وجود کشور پر ثروت و عظیم چین که در تصرف داشت به لشکرکشی به ایران نیازی نداشت. چنگیز به رواج بازرگانی و تردد تجار علاقهٔ فراوانی داشت و بازرگانی را تشویق می‌نمود و برای همین در صدد برآمد با سلطان محمد خوارزمشاه که او را پادشاهی مقتدر می‌دانست روابط دوستانه برقرار سازد. به همین منظور جمعی از تجار خود را به ریاست محمود یلواج با هدایایی به خدمت سلطان محمد فرستاد و او را از وسعت کشور و قدرت و لشکر و آبادانی متصرفاتش مطلع ساخت. سلطان محمد نیز که در صدد توسعه متصرفات خود بود از اینکه چنگیز او را در نامه‌اش فرزند خطاب کرده بود خشمگین شد اما محمود یلواج به تدابیری آتش خشم او را فرو نشاند و راضی ساخت که با چنگیز خان روابط دوستی برقرار سازد.

در همین جهت اولین سفیر سلطان خوارزم در پکن پذیرفته شد و چنگیز تجارت بین مغول و قلمرو سلطان را لازمهٔ ایجاد روابط دوستانه اعلام کرد. در جریان همین احوال تعدادی بازرگان مسلمان از قلمرو سلطان محمد پاره‌ای اجناس به ولایت خان مغول بردند و چنگیز هرچند در آغاز ورود با آنها با خشونت رفتار کرد، سرانجام از آنها دلجویی نمود و آنها را به خشنودی بازگرداند. در بازگشت آنها، و در سال ۱۲۱۸ میلادی (۶۱۴ ه ق) تعدادی بازرگان مغول را که تعدادشان به ۴۵۰ نفر می‌رسید و ظاهراً اکثر آنها نیز مسلمانان ولایت وی بودند با پاره‌ای اجناس به همراه ایشان و با نامه‌ای شامل توصیهٔ آنها و درخواست برقراری رابطه بین دو دولت، به قلمرو سلطان خوارزمشاه فرستاد، اما غایرخان (اینالجق) حاکم اترار که برادرزاده و تحت حمایت ترکان خاتون مادر محمد خوارزمشاه بود، در مال بازرگانان طمع کرد و تجار مغول را به اتهام جاسوسی در سرحد قلمروی مورد حکومتش توقیف کرد و سپس با اجازهٔ سلطان محمد خوارزمشاه که در آن هنگام در ولایت عراق بود و گزارش غایرخان را نشانهٔ سوءنظر چنگیز تلقی کرد، تمامی‌این بازرگانان را قتل عام کرد. سپس گماشتگان خوارزمشاه بار کاروان را که شامل ۵۰۰ شتر طلا، نقره، مصنوعات ابریشمی‌چینی، پوست‌های گران‌بها و امثال اینها بود فروختند و مبلغ حاصل را به مرکز دولت خوارزمشاهی فرستادند.

 
   

چنگیز خان هنگامیکه از واقعهٔ اترار مطلع گردید از خوارزمشاه درخواست نمود تا مسبب این واقعه یعنی غایرخان را به او سپارد و خسارات وارده را جبران نماید. سلطان محمد مایل به استرداد غایرخان نبود زیرا بیشتر لشکریان وغالب سرکردگان لشکر او از خویشان غایرخان بودند و همچنین مادر سلطان محمد، ترکان خاتون، که در کارها نفوذ داشت نیز به قدرت ترکان قنقلیپشت گرم بود و چنین شد که سلطان محمد نه تنها درخواست چنگیز خان را قبول نکرد بلکه سفیر چنگیزخان که برای ابلاغ این درخواست استرداد غایرخان به پایتخت خوارزمشاهی آمده بود نیز به امر سلطان محمد به قتل رسید و همراهان او با ریش و سبیل بریده به نزد چنگیز بازگردانده شدند. این رفتار جنگ طلبانهٔ محمد خوارزمشاه هجوم چنگیزخان را به آسیای مرکزی تسریع نمود.

شروع حمله

چنگیز خان در ماه سپتامبر سال ۱۲۱۹ میلادی (۶۱۶ ه ق) به اُترار، در آخرین حد مرزی قلمرو خوارزمشاهیان (در قزاقستان کنونی) رسید و نیروهای خود را به سه قسمت تقسیم کرد. یک قسمت را در اختیار پسرانش اوگتای و چغتای قرارداد تا اُترار را محاصره کنند و قسمت دیگر آن را به فرماندهی جوجی جهت گرفتن شهرهای ساحل سیحون به سوی شهر جند روانه ساخت. خود او به همراهی پسرش تولی در رأس قوای اصلی به سوی بخارا حرکت کرد. رسم چنگیز چنین بود که در هنگام لشکرکشی از خدمات مشاوران و کسانی که دارای اطلاعات بودند و راه‌داران بهره می‌برد به همین جهت همواره جماعتی از تجار مسلمان که به خاطر مسافرت‌های زیاد معلومات بسیار داشتند و به چگونگی راه‌های‌ عبور اطلاع داشتند جهت مشاوره در اردوی او بودند. همچنین پس از آغاز حمله برخی از امرای خوارزمشاه که با او دشمنی داشتند به اردوی چنگیز پیوستند و در باب اوضاع دربار سلطان و چگونگی راه‌ها اطلاعات بسیاری به چنگیز دادند. از وضع حمله و تقسیم لشکر و دیگر تصمیمات چنگیز به خوبی معلوم‌است که چنگیز از اوضاع جغرافیایی ماوراءالنهر اطلاعات صحیح داشته‌است.

اشغال بخارا و سمرقند و اترار

در سال ۱۲۲۰ میلادی (۶۱۶ ه ق) چنگیز خان با قوای اصلی اردوی خود به بخارا حمله کرد و با مقاومت شدید مدافعین شهر مواجه شد. ولی این ایستادگی زیاد به طول نیانجامید در روز سوم جنگ مدافعین بخارا که ارتباطشان از همه طرف قطع شده بود، به ناچار دست از مقاومت کشیدند. مهاجمان مغول پس از تصرف بخارا هزاران تن از سکنهٔ بی‌سلاح و بی‌دفاع شهر را کشتند و بقیه را همچون برده و کنیز به اسارت بردند. به دنبال آن راه سمرقند را پیش گرفتند. چنگیز در بخارا بزرگان شهر را احضار کرد و گفت غرض از احضار شما جمع‌آوری آلات نقره‌ای است که محمد خوارزمشاه آن‌ها را به شما فروخته (یعنی بعد از قتل تجار در اترار به دست غایرخان) زیرا که این اشیاء متعلق به ماست و ایشان هرچه از آن اشیاء در تعلق داشتند پیش خان مغول آورده و تحویل دادند.

محمد خوارزمشاه به دفاع از سمرقند اهمیت زیاد داده و در این شهر نیروی بزرگی جمع آورده بود و استحکامات شهر مجدداً تعمیر شده بود. به قول برخی از مورخان ۱۱۰ هزار و طبق برخی منابع دیگر ۶۰–۵۰ هزار نفر سرباز در سمرقند جهت دفاع از شهر جمع شده بودند. به نظر می‌آید که شهر در این شرایط می‌توانست در برابر محاصره چندین سال نیز مقاومت بکند. در روز سوم محاصره مدافعین شهر از مواضع خود بیرون آمده به دشمن حمله بردند. در این هجوم ناگهانی گروه بسیاری سربازان شرکت داشتند. آنها تعدادی از سربازان مغول را نابود کردند، ولی خود در محاصرهٔ دشمن افتادند، و اکثر آنها در میدان نبرد به هلاکت رسیدند. این حملهٔ نافرجام تأثیر ناگواری بر روحیهٔ مدافعین گذاشت. برخی از افراد بانفوذ شهر تصمیم به تسلیم گرفتند و قاضی و شیخ الاسلام شهر را به نزد چنگیز خان فرستادند تا گفتگویی دربارهٔ تسلیم انجام دهند. بامدادان بود که آنها دروازهٔ شهر را به روی دشمن گشودند و قشون چنگیزی وارد شهر شده و دست به قتل عام و غارت زدند. پس از حمله شهر سمرقند به خرابه‌زار تبدیل شد و از سکنه خالی گردید.

لشکر چنگیز شهر اترار را زودتر از از سایر شهرهای خوارزمشاهی تحت محاصره گرفتند اما محاصرهٔ اترار ۶–۵ ماه طول کشید و مقاومت این شهر از دیگر شهرهای ماوراءالنهر بیشتر بود. حاکم شهر غایرخان می‌دانست که چنگیز انتقام سفرای خود را از او خواهد کشید، تا آخرین لحظه پایدارای کرد و چون بالاخره از سلطان محمد کمکی به او نرسید شهر به تصرف دشمن درآمد و حاکم را زنده دستگیر کرده و به نزد چنگیز آوردند. چنگیز فرمان داد نقره داغ کنند و در گوش و چشم او بریزند.

سقوط پایتخت

در سال ۱۲۲۱ میلادی (۶۱۷ ه ق) پسران چنگیز چغتای، اوگتای و جوجی با ۱۰۰ هزار نفر اردوی مغول پایتخت دولت خوارزمشاهی شهر گرگانج جرجانیه یا اُرگنج را محاصره نمودند و مردم را به ایلی (اصطلاحی مغولی به معنای قبول تابعیت) خواندند ولی کسی از بزرگان شهر، این پیشنهاد را قبول نکرد. این شهر مرکز علم و ادب و بحث و درس بشمار می‌رفت و مدارس و کتابخانه‌های بزرگ داشت و مرکز اجتماع شعرا و ادب و دانشمندان بود. مدافعان شهر به مدت شش ماه با مغول‌ها شجاعانه جنگیدند. تسخیر این شهر بخاطر مقاومت اهالی چنان بر مغولان دشوار بود که غاصبان پس از وارد شدن به شهر نیز هر یک کوچه و محله را با قربانی و یا دادن تلفات عظیم به دست آوردند. آنها پس از اشغال شهر همه را سربریدند به استثنای پیشه‌وران، کودکان و زنان که آنها را برده و کنیز کردند. سپس به علت خشمگین بودن از آنهمه تلفاتی که داده بودند تصمیم گرفتند که شهر را با خاک یکسان کنند تا اثری از آن باقی نماند. آنها بدین منظور سد ساحل رود آمو را ویران و شهر گرگانج را غرق در آب نمودند.

تصرف شهرهای خراسان

چنگیز پسر خود تولی را به خراسان مأمور کرد. در سال بعد، (۶۱۸ ه ق) تولی، خراسان از مرو تا بیهق (سبزوار) و از نسا و ابیورد تا هرات را یکی یکی اشغال نموده و آنجا را مانند ماوراءالنهر تخریب‌کرد. به ویژه شهر مرو یکی از قدیم‌ترین مراکز فرهنگی آسیای مرکزی را خراب کرد. بعد برای سرکوبی شورش در نیشابور مردم این شهر را قتل عام کرد. مغولان در ضمن خرابی نیشابور آبادی‌های توس را نیز ویران کردند و شهر مشهد کنونی را هم که به مناسبت مزار علی بن موسی الرضا و قبر‌هارون الرشید محل توجه مسلمانان بود، بباد غارت و انهدام دادند. و بعد از آن به طرف هرات سرازیر شدند. تولی در هرات تنها به کشتن اتباع وفادار به جلال‌الدین پرداخت و پس از تعیین حاکم مغول برای این شهر، به جانب طالقان نزد پدر خود رفت.

۶۱۹ ه ق چنگیز پس از عبور از معبر پنجاب و تسخیر ترمَذ و بلخ و گرفتن شهرهای ولایت جوزجانان از جیحون گذشته و به سرزمین طالقان آمد. این طالقان شهری واقع در ولایت جوزجانان بود و طالقانِ خراسان گفته می‌شد. قلعهٔ طالقان نصرت کوه نام داشت. محاصرهٔ این قلعه ده ماه به طول انجامید تا سرانجام پسران چنگیز به کمک او آمده طالقان را فتح کردند. پس از آن چون خبر فتح جلال‌الدین را در پروان در نزدیکی شهر غزنین به چنگیز داده بودند از راه بامیان به غزنین آمد و در بین راه بامیان را محاصره کرد. هنگامی‌که مغول سرگرم محاصرهٔ این شهر بودند، مُوتُوجن، پسر جغتای و نوهٔ محبوب چنگیز، به دست‏ یکی از اهالی بامیان کشته شد. چنگیز پس از فتح بامیان دستور داد که علاوه بر مردم جانوران را هم بکشند و کسی را به اسارت نگیرند و بچه در شکم مادر زنده باقی نگذارند و سپاه مغول به دستور چنگیز شهر را چنان ویران کردند که دیگر کسی نتواند در آنجا سکونت کند. هنگامیکه چنگیز به غزنین رسید چون جلال‌الدین از این شهر رفته بود به دنبال او به کنار رود سند شتافت ولی نتوانست مانع فرار جلال‌الدین به هند شود. پس از گریختن جلال‌الدین به هند چنگیز چند ماه در ایران بود اما بعد به علت شورشی که در چین شمالی و تبت درگرفته بود و حضور او را ایجاب می‌کرد، بسوی آن منطقه حرکت کرد.

تعقیب و گریز سلطان محمد

در سال ۶۱۶ ه ق محمد خوارزمشاه با سپاهی ۴۰۰٬۰۰۰ نفری به مبارزه با چنگیزیان آمد ولی در بین ناحیه اوش و سنگر (در کشور قرقیزستان کنونی) از جوجی پسر چنگیز شکست خورد و از آن پس تصمیم گرفت از مواجهه با لشکر مغول پرهیز کند چون فکر می‌کرد که مغولان بعد از اینکه مقداری غنیمت به دست آوردند به کشور خود مراجعت می‌کنند. او پس از شنیدن خبر گشودن‏ بخارا و سمرقند، از بلخ بیرون آمد. چنگیز از پریشانی کار سلطان محمد مطلع شد درصدد برآمد پیش از آنکه کمکی به او برسد کار او را یکسره کند بدین منظور داماد خود تُغاجار و دو نفر از بزرگان لشکر خود به نام‌های جبه نویان و سبتای بهادر را که در جنگ‌های چین پیروزی‌هایی کسب نموده بودند را به تعقیب سلطان محمد فرستاد و به آنان دستور داد که در سر راه توقف نکنند و تا خوارزمشاه را نگیرند از پای ننشینند و فرصت دستگیری سلطان را بخاطر حمله به شهرها و آبادی‌های سر راه از دست ندهند. جبه و سبتای پس از عبور از جیحون به بلخ رسیدند.

سلطان محمد خوارزمشاه از بلخ به نیشابور رسید و پس از یک ماه توقف عازم ری شد. جبه و سبتای نیز از بلخ حرکت کرده، به نیشابور رسیدند آن دو تسخیر نیشابور را به بعد موکول کرده در به‌دنبال سلطان حرکت کردند. آنها در سر راه و در تعقیب سلطان آبادی‌هایی که از در اطاعت در نمی‌آمدند موردقتل و غارت قرار می‌دادند.

سلطان محمد از آمدن به عراق عجم پشیمان شده‌بود ولی چون چاره‌ای نداشت عازم دژ فرزین واقع در سی فرسنگی همدان شد. در این دژ پسر او رکن‌الدین غورسانچی حاکم عراق با ۳۰ هزار نفر به انتظار رسیدن او بود. سلطان محمد در این محل زنان حرم خود را با پسرش غیاث‌الدین به قلعه قارون از قلعه‌های محکم در کوه‌های البرز و بین دماوند و مازندران فرستاد. او همچنین نزد ملک نصرت‌الدین هزار اسب اتابک لر بزرگ پیغام فرستاد و او را به خدمت خواست و با ملک نصرت‌الدین و امرای عراق در دفع دشمن به مشاوره پرداخت. امرای عراق صلاح در آن دیدند که سلطان در اطراف اشتران کوه موضع بگیرد. ملک نصرت‌الدین هزار اسب از سلطان خواست که به کوهستان‌های میان فارس و لر بزرگ پناه ببرد و وعده کردند که از مردم لر و کوه‌کیلویه و فارس ۱۰۰ هزار پیاده برای سلطان جمع‌آوری نمایند ولی سلطان محمد نظر هیچ کدام را نپذیرفت. در این زمان بود خبر رسید که مغولان به‏ ری رسیده و این شهر را مورد قتل و غارت قرار داده‌اند بدین جهت با پسرانش عازم قلعهٔ‌ قارون شد و یک روز در آنجا توقف کرد. در راه جمعی از سپاهیان مغول به او رسیده و بدون اینکه او را بشناسند بطرف او تیراندازی کردند ولی سلطان نجات یافت. پس از آن او به طرف قزوین رفت و پس از ۷ روز اقامت در قلعه سرچاهان (نزدیک سلطانیه در استان زنجان کنونی) اقامت کرد. پس از آن مغولان رد پای او را گم کردند و خیال کردند که به بغداد عزیمت کرده‌است. سلطان محمد سر راه گیلان خود را به مازندران رساند و سرانجام در یکی از جزایر کوچک دریای خزر بنام جزیرهٔ آبسکون پناهنده شد.

مرگ سلطان محمد

محمد خوارزمشاه در هنگام اقامت در جزیره سخت بیمار بود. او قبل از مرگ آگاه شد که لشکریان مغول در لاریجان قلعه‌ای را که پناهگاه حرم و فرزندان او بود، تسخیر کرده و پسران کوچک او را کشته و دختران و خواهران او را به اسیری برده‌اند. سلطان محمد در همین جزیره در ماه شوال‏ ۶۱۷ ه ق درگذشت. پس از مرگ، چون برای دفن کفن نداشت، یکی از نزدیکانش از پیراهن خود برایش کفن ساخت و او را در همان جزیره دفن کردند.

nojavanha.com
يکشنبه 27/5/1392 - 11:53
تاریخ

ملک منصور میرزا، دومین فرزند مظفرالدین شاه در ۱۸ ربیع الثانی ۱۲۹۷ هـ.ق در شهر تبریز به دنیا آمد و در سال ۱۳۰۳در حالی که هنوز کودک ۶ ساله بیش نبودshoa2 به قول ابراهیم شیبانی صاحب کتاب منتخب التواریخ از روی شایستگی! لقب «شعاع السلطنه» گرفت و در سن هفده سالگی یعنی سال ۱۳۱۴ به حکومت گیلان و توالش منصوب شد و در همین سال، روزنامه شرافت که قسمت اعظم آن به زندگینامه افراد حکومتی اختصاص دارد در شماره ۴ خود درباره وی متملقانه می‌نویسد که: «از انواع فضایل و هنرهای گوناگون بهره و نصیبی وافی دارند خاصه در علوم عربیه و فنون ریاضی و طبیعی و از شیمی‌و فیزیک و فن تاریخ و سایر معلومات عصر جدید از لسان فرانسه و انگلیسی و صنعت عکاسی و فنون حربیه و قواعد عسکریه از پیاده نظام و توپخانه که مدت هفت سال تمام در توپخانه مشغول مشق و تعلیم بوده‌اند و کلیه آداب که در جمله این علوم و فنون مقام والایشان اشهر و برتر از وصف و بیان است » هر چند معلوم نیست فردی که از ۱۱ سالگی تا ۱۷ سالگی خود را با مشق و تعلیم توپخانه گذرانده است این همه علوم و فنون دیگر را چگونه فرا گرفته است.
وی بالاخره در اواخر
۱۳۱۸ در سن ۲۱ سالگی به حکمرانی فارس منصوب می‌شود و در روزچهار شنبه ۲۷ ذیحجه همان سال وارد شیراز می‌شود.
شعاع‌السلطنه از همان روزهای اول ورودش سعی می‌کند که کارها را خود به دست بگیرد و اولین حکمش این بود که بیگلر بیگی همه روز از صبح بیاید در باغ حکومتی بنشیند و عصر برود چوب و فلک و زنجیر خانه هم فقط به خود حکومت منحصر باشد و دیگر کسی حق چوب زدن و حبس کردن نداشته باشد. این حکم در ظاهر به نفع مردم شهر بود. اما درحقیقت برای این بود که همه حکومت و کارهای شهر در ید قدرت وی باشد و از نفوذ دیگران کم کند.

شعاع السلطنه باغ ارم را به عنوان ساختمان‌اندرونی و رشک بهشت را به عنوان ساختمان بیرونی، انتخاب و در میان ارگ کریمخانی نیز شروع به ساختن بنایی کرد؛‌ ولی اکثر وقت خود را به شکار و تفریح در باغ‌های اطراف شهر یا در عمارت باغ ارم و رشک بهشت می‌گذراند و فقط در هفته چند روزی را برای رسیدگی به کارها به شهر می‌آمد اما مردم از همه جهت در سختی و ناراحتی به سر می‌بردند و به خصوص از نظر پخت نان کمبود بسیاری در شهر وجود داشت اما شعاع‌السلطنه به جای اینکه درصدد اصلاح وضع بر آید حکم کرد که کشاورزان باید گندم را با قیمت خرواری هفت تومان به حکومت بفروشند در صورتی که هر خروار گندم تا حمل به شهر برای کشاورزان ۱۰ تومان مخارج داشت حکومت نیز قصد داشت این گندم‌ها را خرواری ۸ تومان به نانوایان بدهد تا از این میان سودی عایدش شود ولی همین حکم که با زور و اجبار نیز اجرا می‌شد باعث شد کمبود بیشتری در شهر به وجود آید و نانوایی‌ها در شهر با ازدحام بیش از پیش مردم مواجه شدند و مردم به خاطر کمبود نان در مضیقه افتادند.
مردم و به خصوص زن‌ها هر جا که شعاع السلطنه را می‌دیدند لب به اعتراض می‌گشودند اما وی به جای تصمیم صحیح در رفع این مشکل فشار را بر نانواها می‌افزود به طوری که یک روز از دروازه اصفهان می‌گذشت جمعیت زیادی را در مقابل یک نانوایی دید در همانجا نانوا را خواست و به خاطر اینکه نان بیشتری نپخته است حکم کرد تا جلو مردم گوش نانوا را بریدند و روزی دیگر حکم کرد که دست‌های نانوایی را با میخ به دیوار کوبیدند و نانوای دیگری را که پیرمردی بود ریش تراشیدند و در بازار گرداندند و علاوه بر اینها به استاد خبازان گفته بود که همه دکان‌های نانوایی باید به قدر کافی نان بپزند و الا تو را هم خواهم کشت و آقا کاکا استاد خبازان نیز به خاطر این حکم ظالمانه و نبودن گندم، شبانه به خوردن تریاک اقدام به خودکشی کرد و تعدادی از نانوایان هم از ترس مغازه‌ها را بستند و در سید میر محمد بست نشستند.
افراد حکومت به هر ترتیب که می‌توانستند گندم و جویی را که مردم کاشته بودند ضبط و در انبارهای دیوانی انبارمی‌کردند به طوری که قیمت یک من جو به یک قران رسید و حتی یک من جو برای خوراک حیوانات در شهر پیدا نمی‌شد. مدتی بعد حکومت گندم‌هایی را که به زور از مردم با قیمت خرواری هفت تومان گرفته بود با قیمت خرواری
۱۴ تومان به فروش رساند و این باعث بالاتر رفتن قیمت‌ها شد.
یکی دیگر از عوامل مهمی‌که باعث نارضایتی مردم شد این بود که شعاع‌السلطنه املاک مردم را به زور از آنان می‌گرفت و حتی دهاتی را که عده‌ای در زمان ناصر الدین شاه خریده بودند از آنان پس گرفت. این وضعیت ادامه داشت تا بالاخره روز دوشنبه
۲۷ ذیقعده مردمی‌که به جان آمده بودند تمام دکان‌ها، بازارها و کاروانسراها را بستند و در مسجد نو، میدان توپخانه و تلگرافخانه جمع شدند و با فریادهای یاعلی و شعارهای ما حاکم نمی‌خواهیم اعتراض خود را علنی کردند این وضعیت تا دو روز بعد ادامه داشت تا اینکه عصر روز بیست و نهم تلگرافی از تهران رسید که: شعاع‌السلطنه به جهت سفر «مظفرالدین شاه » به فرنگستان لازم است معجلا به تهران بیایید و قوام الملک معتمدالسلطنه نایب الحکومه باشند تا حاکم معین شود و مساله گرانی نان و غیره را قوام الملک حل و فصل کند. اما شعاع‌السلطنه دوباره سعی کرد با ایجاد دو دستگی بین دو گروه از مردم و علما اعتراض آنان را به شکست بکشاند. 1343498633213356_origچند روز بعد مجددا تلگرافی محرمانه به شعاع‌السلطنه رسید که «فورا حرکت کنید ولی اگر یک نفر از مردم دماغش خون بیاید مسوول دولتی خواهید بود» با رسیدن این تلگراف شعاع‌السلطنه شبانه از شهر بیرون رفت. اما مردم می‌گفتند تا زمانی که حاکم جدید از تهران نیاید و به وضع ما رسیدگی نکند از مسجد بیرون نخواهیم رفت. تا اینکه بالاخره عصر روز دوشنبه ششم ذیحجه معتمد السلطنه نماینده‌ای پیش علما فرستاد و قول داد که تا ظرف یک هفته نان را برای مردم ارزان کند. و علما نیز قبول کرده سندی از او گرفتند که تا هفته بعد نان تنوری را یک من ۴ عباسی و نان سنگک یک من هفت صد دینار و نان تاوه‌ای یک من ده شاهی به مردم بدهند و با گرفتن این سند مردم از مسجد بیرون آمدند و متفرق شدند اما آدم‌های شعاع‌السلطنه تا روزهای بعد نیز سعی در به آشوب کشیدن شهر می‌کردند و خود وی نیز بیش از سی هزار تومان بابت ساختمان واقع در ارگ به گچ کوب و آجر پز بدهکار بود که با رفتنش از شهر هیچ کدام را پرداخت نکرد.
شعاع‌السلطنه بعد از عزل از حکومت شیراز در سال
۱۳۲۰ هـ.ق مدتی در تهران رییس دیوانخانه بود و در این سال‌ها که دوران اوج گیری نهضت مشروطه نیز بود به خاطر رقابتی که با محمد علی میرزا ولیعهد داشت خیال پادشاهی را در سر می‌پروراند؛ اما بعد از تاجگذاری محمدعلی شاه با خوی خود کامگی که در همه خاندان قاجار بود هر دو با مشروطه به مخالفت برخاستند و حتی محمد علی شاه سعی کرد با کمک شعاع السلطنه از دکتر اعلم الدوله پزشک مخصوص مظفر‌الدین شاه نامه‌ای را بگیرد مبنی بر اینکه شاه هنگام نوشتن فرمان مشروطیت از سلامت کافی برخوردار نبوده و فرمان مشروطه ارزشی ندارد اما باخودداری اعلم الدوله، در این کار نیز ناموفق ماندند.

 

گردآوری :جمال رادفر

nojavanha.com

يکشنبه 27/5/1392 - 11:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته