• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3869روز قبل
داستان و حکایت

پدر ثروتمندی چند پسر داشت، یکی از پسرها روزی به پدر گفت: سهم من از ثروتت را بده تا بروم و برای خودم زندگی کنم.

پدر هم سهمش را داد و پسر رفت.

مدتی که گذشت پولهای پسر تمام شد و کارش به عملگی و کارگری کشید.

روزی به این فکر افتاد که پدرم که برای کارهایش کارگر می گیرد، خوب است من هم بروم پیش او کار کنم و مزد بگیرم.

به همین منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش کند، پدر گفت: این فضولی ها به تو نیامده، بیا برو پهلوی بقیه بچه هایم و نیازی به کار کردن تو نیست.

یک گوساله هم به میمنت بازگشت پسرش قربانی کرد.

پسرهای دیگر که سالها بود سر سفره پدر بودند و از او نبریده بودند وقتی دیدند برای پسری که متمرد بود پدر گوساله قربانی کرد ولی برای آنها که مطیع و سازگار بودند یک بز قربانی نکرده است قهر کردند.

البته این مال جهل و بی توجهی آنها بود، چون گوساله قربانی کردن پدر را دیدند اما سالها پذیرایی پدر از خودشان را فراموش کردند،

داستان خدا با بندگانش هم همین طور است، نکند اگر خداوند فرد گناهکار تائبی را مورد محبت قرارداد ما نتوانیم تحمل کنیم و از خدا قهر کنیم.

منبع: باشگاه خبرنگاران

يکشنبه 27/5/1392 - 13:51
داستان و حکایت

فیلسوفی به شهر جحی آمده بود و می پرسید: عالم این شهر کیست؟ گفتند: جحی.

جحی را پیدا کرد و گفت: من ۴۰ سوال دارم و می خواهم با یک کلمه به آن ها پاسخ دهی. گفت: بپرس.

فیلسوف چهل سوال خود را بیان کرد و منتظر جواب ماند. جحی در یک کلمه جواب داد: «نمی دانم» و فیلسوف ساکت شد.

 

منبع: (نوادر جحی الکبری)

يکشنبه 27/5/1392 - 13:51
داستان و حکایت

مسجد پیرزن عجیب ترین مسجد ایران و جهان در حال فراموشی است که برای جلوگیری از این امر نیاز به بازگویی نسل به نسل دارد.

مهد علیا گوهرشاد آغا یا گوهر شاد بیگم امیرزاده ای بود که در دوران تیموری زندگی می کرد. وی هنگامى که بنا به نذر خود براى ساختن مسجد، زمین هاى مناسب نزدیک حرم امام رضا علیه السلام را مى خرید، پیرزنى حاضر به فروش کلبه محقّر خود نشد و این کلبه قناسى پنج ضلع، درست در میانه ی بنای مسجد قرار گرفت.

 

گوهرشاد آغا پیرزن را مجبور به فروش نکرد بلکه گرداگرد خانه او را خرید و مسجد با شکوه گوهرشاد را ساخت. پیرزن پس از آن که کار مسجد تمام شد، نزد گوهرشاد رفت و قناسی خانه اش را به او فروخت تا از بهای آن در میان مسجد بزرگ گوهرشاد مسجدکی به نام خود به یادگار بگذارد.

 

چندى پیش در میانه صحن کبیر گوهرشاد، پهنه بسیار وسیع، چهار دیوارى مربع مستطیلى بود از سنگ، با نرده هاى سنگى که تیرک ها و ستون هاش از هم فاصله زیاد داشت. این قسمت میانى به «مسجد پیرزن» معروف بود.

 

اما در این اواخر آن نرده ها را برداشته اند و مسجد پیرزن را آبدان بزرگى کرده اند که از آبش وضو مى گیرند.

 

دیگر شیوه زنى آن زال و دادگرى گوهرشاد، کم کم به فراموشى سپرده مى شود، مگر نام آن آبدان را « حوض پیر زن » بگذارند یا راهنمایان و زیارتنامه خوانان، نسل به نسل این حکایت را براى زائران و فرزندان خود بازگو کنند یا قصه را بر لوحی بنگارند و کنار حوض نصب کنند تا این یادگار شنیدنی و پند آموز جاودانه شود.

منبع: باشگاه خبرنگاران

يکشنبه 27/5/1392 - 13:49
داستان و حکایت

روزی خولی از راهی می گذشت.

درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.

ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.

خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،

خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد

تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.

آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد

و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.

خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.

صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟

خولی گفت: نر.

صاحب خر گفت: این خر ماده است.

خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:48
داستان و حکایت

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.

عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟

همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:46
داستان و حکایت

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

 

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:45
داستان و حکایت

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می خورد که واقعیه: دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این طوری تعریف می کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش.

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! 

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همون طور بی صداراه افتاد. 

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می رفت طرف دره.

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت، یه دست می اومد و فرمون رو می پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا!

این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:45
داستان و حکایت

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید :

-  از خانه چه خبر ؟

- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد .

- سگ بیچاره پس او  مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟

-  پرخوری قربان !

- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟

-  گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .

 - این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟

-  همه اسب های پدرتان مردند  قربان !

-  چه گفتی ؟ همه آن ها مردند ؟

-  بله قربان. همه آن ها از کار زیادی مردند .

 - برای چه این قدر کار کردند ؟

-  برای اینکه آب بیاورند قربان !

 - گفتی آب! آب برای چه ؟

-  برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !

-  کدام آتش را ؟

 - آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد .

-  پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟

-  فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد . قربان !

-  گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟

-  شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !

-  مادرم هم مرد ؟

-  بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !

-  کدام حادثه ؟

-  حادثه مرگ پدرتان قربان !

-  پدرم هم مرد ؟

-  بله قربان . مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .

-  کدام خبر را ؟

- خبر های بدی قربان . بانک شما ورشکست شد . اعتبار شما از بین رفت.

من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!

 

منبع : تبیان

يکشنبه 27/5/1392 - 13:44
داستان و حکایت

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده: هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

 

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.

من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.

یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.

همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و …

بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

 

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:43
داستان و حکایت

هواپیمای وِیژه رییس جمهور بر روی باند فرودگاه بین المللی ... پایتخت کشور ... نشست.

یکی از دستیاران ، خود را به صندلی رییس جمهور رساند و گفت: طبق برنامه قرار بود رییس جمهور این کشور به استقبالتان بیاید اما گویا این برنامه تغییر یافته و وزیر امور خارجه شان انتظار ورودتان را می کشد.

 

رییس جمهور گفت: طبق برنامه عمل کنید.

دستیار گفت: گویا برنامه بدون هماهنگی با ما تغییر یافته ... چون هم اکنون به من اطلاع دادند که دیدار شما با رییس جمهور این کشور فردا ساعت 3 بعد از ظهر، در کاخ ریاست جمهوری خواهد بود.

 

رییس جمهور نگاهی از پنجره هواپیما به بیرون انداخت گروه استقبال کننده و نظامیان آماده به صف ایستاده بودند.

گروه موزیک به هواپیما نگاه می کردند.

 

رییس جمهور سرش را پایین آورد و به روزنامه ای که در دست داشت خیره شد چند لحظه ای گذشت، رو به دستیار کرد و گفت : برای این تغییر برنامه پوزش خواسته اند؟

 

دستیار گفت: خیر !

 

رییس جمهور دوباره نگاهی به روزنامه کرد.

 

با روان نویس دور جمله ای خط کشید و روزنامه را به دستیار داد و گفت: بر می گردیم !

 

دستیار دستپاچه شد و گفت: ببخشید قربان...

 

رییس جمهور حرفش را برید و گفت: بر می گردیم !

 

لحظاتی بعد هواپیما از باند فرودگاه برخاست و به آسمان پرید .

 

دستیار بر روی صندلی خود نشسته بود و به این جمله حکیم ارد بزرگ که رییس جمهور دور آن خط کشیده بود خیره شد: فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند.

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته