• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3866روز قبل
داستان و حکایت
 

استاد ادبیات با نگاهی مطمیین به دانشجویانش گفت

عشق چیست؟

کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت

سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند

دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست

استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت:

حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید"

تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند

دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت

پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد

استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد

و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت

ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت "عشق وسیع تر از قضاوت ماست"

و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس

هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند.

اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود

 

"عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش!

عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"

 مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:53
داستان و حکایت
 

_ ننه جون اون که ملک الشعرای بهار بود ، عاقل بود ، آدم بود ، شاعر بودکفتر باز شد .تازه برای کفتراش شعر هم میگفت من که دیگه اسمم رومه «رضا کفتر باز».

_ منِ پیرزن چمیدونم ملک الشعرا کیه پسر جون؟ آخر تو با این کارات آبروی من و اون بابای خدا بیامرزت رو میبری. این خط این نشون.

_ ننه جون من دارم میگم شاعر بوده شعرم میگفته همین دیروز شعرشو اصغر نفتی برام آورد به این مضمون

(یه برگه ی کوچیکه مچاله از تو شلوار 6 جیبش بیرون آورد و خوند.)

بیایید ای کبوتر های دلخواه بدن سیماب گون ، پاها چو شنگرف

بپرید از فراز بام و ناگاه به گرد من فرود آیید چون برف

 

_ این خزعبلات چیه واسه من میخونی بچه؟

من میگم از اون پشت بوم کوفتی دل بکن بیا پایین. والا به خدا تو در و همسایه آبرو واسمون نذاشتی مردم فکر میکنن میری خونه های اونارو دید میزنی.

_ دید چیه مادر من؟این کفتر بازی یه سنت قدیمیه.

_سنت چیه دیگه بچه؟چرا انقدر دروغ میگی؟حیا نمیکنی؟

_این تن بمیره راست میگم ننه ، داداش همین اصغر نفتی از اینترنت خونشون خونده بود که از دیرباز مردم ایران زمین کفتر باز بودند . به همین سوی چراغ... اصلن اون زمونا بهش میگفتن عشق بازی...

_ چشمم روشن ، همین یه قلم رو کم داشتم ... ما تو این خونه دختر جوون داریم.

_ننه من به دختر جوونت چی کار دارم آخه؟ دارم میگم مردمان قدیمی بهش میگفتن عشق بازی.

_اونام لنگه ی تو پسره ی کفتر باز... این چیه باز گرفتی دستت ببر بندازش بیرون ببینم.

_بندازش بیرون چیه؟

طوقی شازدس ، با بدبختی گرفتمش جَلدِش کردم حالا پرش بدم بره؟

دور از جون شما مگه مغز خر خوردم؟

(طوقی رو بوسید و ولش داد روی زمین.)

خواهرش از پشت شیشه همه چیز را میپایید و نگران پسر خواستگاری بود که جرات معرفی کردن برادر دختر مورد علاقه اش را به کسی نداشت.

مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:47
داستان و حکایت
 

شب بود و داشتیم از مهمانی برمی گشتیم.خیلی خسته بودم و نای رانندگی نداشتم اما با این حال به هر زحمتی بود خود را بیدار نگه داشته بودم.

 

پسرم خیلی بی تابی می کرد همش می گفت که از ماشین کنترلی حسن اینا (برادر زاده ام) می خواهد و من هم برایش توضیح می دادم که هنوز پول بابا رو نداده اند و مجبور است چند روزی صبر کند.صدا های عجیبی می شنیدم و همه چیز را تار و کم نور می دیدم.

 

ماشین روبرویم اصلا حرکت نمی کرد.بدنم لرزید سراپا ترمز شدم.

اخبار شبانگاهی: امروز در تصادفی که بر اثر خواب آلودگی در نزدیکی تهران رخ داد 4 مصدوم به بیمارستان انتقال داده شدند که حال مصدومین وخیم گزارش شده است.

 

حالا که خوب فکر می کنم ماشین جلویی داشت به طرف ما می آمد و من فکر می کردم ایستاده است.

 

خدا را شکر حال من خوب است اما سیمین و علی و رضا هر سه به شدت زخمی شده اند.از یک طرف می گویند باید پول عمل قبل از هر گونه فعالیت پزشکی واریز شود از طرف دیگر تلفن پشت تلفن و سرزنش پشت سرزنش.کاش من هم در این تصادف می مردم این می توانست خانواده سیمین را نقطه آرامشی باشد و اندک دلگرمی.

 

چهارم ماه است و نه حقوق سیمین را ریخته اند نه حقوق من را.خبر خوب این است که بچه ها در وضعیت خوبی قرار دارند و خبر بد اینکه اگر تا ششم ماه پول را به حساب بیمارستان واریز نکنیم به احتمال زیاد مرگ مغزی در انتظار سیمین خواهد بود.من در شگفتم که چرا پرداخت حقوق های ما تا این اندازه طول کشیده است.

 

به هر کسی که فکرش را می کردم زنگ زدم کسی پولی برای قرض دادن ندارد.کاشی های بیمارستان چک چک صدا می دهند احساسم این است که سقف نشتی دارد. بغل دستیم دستمال کاغذی می دهد و می گوید اشک هایت را پاک کن مرد.

 

شاید بتوان از پدر زنم قرض گرفت اما حالم ازشان بهم می خورد مخصوصا اینکه تازه سفته هایم را گذاشته اجرا.منتظر حقوقم می نشینم و پیامکی از سوی بانک که حقوق ها واریز شد.کاش آقای وزیر را می دیدم و می گفتم که اگر حقوقم را بدهید شاید زنم زنده بماند.فکرش هم ناراحتم می کند.یکهو بسرم می زند و سوی وزارت براه می افتم.می گویم چه شده که حقوق ها 4 روز دیر کرده است.داد می زنم دفتر را بهم می ریزم.

 

تا چشمم ررا باز می کنم حراست بیرونم کرده است.پنج شش بار داد می زنم آقای وزیر من حقوقم را می خواهم و به بیمارستان باز می گردم.اینبار نوبت اینجاست که بهم بریزم.اینها با آرامبخش حالم را می گیرند و تا آخر های شب به خواب فرو می برند مرا.وقتی بیدار می شوم پرستار داخل اتاق به پرستار کنار دستی اش چیزی می گوید.انگار خبری شده.یک مرد شیک پوش وارد اتاق می شود.گریه و ناله می کند که زنش نیاز به قلب دارد.

 

گیج نگاهش می کنم می گویم بنده خدا زن من هنوز زنده است.پرستار ها سر شان را پایین می اندازند.آنقدر خر نیستم که نفهمم زنم مرگ مغزی شده.کمی فکر می کنم.با خود می گویم این حکمت خدا بوده مرگ مغزی که زنده نمی شود بگدار زندگی دوباره باشیم.با اهدای تمام عضو هایش موافقت می کنم.مرد شیک پوش بسیار تشکر می کند.

 

امروز ششم مرداد است حقوق ها همه واریز شده اند.حقوق را داخل نامه ای می گذارم و پست می کنم برای دفتر وزیر داخل نامه نوشته ام آقای وزیر دیگر دیر شده است این پول مال خودتان. از سر خاک سیمین بر می خیزم.روزنامه ای زمین افتاده است که نوشته زن وزیر با فداکاری شوهر سیمین حسینی زندگی دوباره یافت.

مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:46
داستان و حکایت
 

این دو تا اصلا آدم نیستند! من تا حالا زن وشوهری رو ندیدم که مثل این دو تا انقدر عاشق و معشوق هم باشن.

این دوتا انقدر همدیگرو دوس دارن که حد نداره!

بعد این همه مدت هنوزم مثل روزای اول آشناییشون هستن.

هرشب قبل از خوابیدن توی گوش همدیگه نجواهای عاشقونه ای می خونن که آدم هلاک میشه! اصن یه وضی...

همیشه با همن.

من تا حالا ندیدم این دو تا با هم قهر یا دعوا کنن.

باور کنید ندیدم! حداقل جلوی من دعوا نکردن.

هرجا که میرن با هم میرن.

هیچ وقت از هم جدا نمیشن.

اصلا آدم لذت میبره این زن و شوهرو می بینه...

هر شب می بینمشون. به معنای واقعی کلمه خوشبختن این دو تا.

البته هیچی هم ندارنا! نه خونه ی آنچنانی دارن نه ماشین دارن نه پول دارن...

این دو تا هیچی ندارن! فقط...

فقط همدیگرو دارن و همین هم براشون کافیه...

بـــــــــــــــــــــــــــوع!!!...

ببخشید خودم به خاطر این حرفا یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد ولی من بهش دست ندادم! :|

الانم دارم این دوتا رو می بینم.

دوتاشون چسبیدن بهم تا سرمای بیرونو با گرمای عشقشون جبران کنن.

این دو تا هرشب میان می شینن روی شاخه ی درختی که درست رو به روی پنجره ی اتاق منه!

بعله...

اولش که گفتم این دو تا اصلا آدم نیستند!

اونا دو تا یاکریم عاشق هستند...! :|:|||||||||این دو تا اصلا آدم نیستند! من تا حالا زن وشوهری رو ندیدم که مثل این دو تا انقدر عاشق و معشوق هم باشن.

این دوتا انقدر همدیگرو دوس دارن که حد نداره!

بعد این همه مدت هنوزم مثل روزای اول آشناییشون هستن.

هرشب قبل از خوابیدن توی گوش همدیگه نجواهای عاشقونه ای می خونن که آدم هلاک میشه! اصن یه وضی...

همیشه با همن.

من تا حالا ندیدم این دو تا با هم قهر یا دعوا کنن.

باور کنید ندیدم! حداقل جلوی من دعوا نکردن.

هرجا که میرن با هم میرن.

هیچ وقت از هم جدا نمیشن.

اصلا آدم لذت میبره این زن و شوهرو می بینه...

هر شب می بینمشون. به معنای واقعی کلمه خوشبختن این دو تا.

البته هیچی هم ندارنا! نه خونه ی آنچنانی دارن نه ماشین دارن نه پول دارن...

این دو تا هیچی ندارن! فقط...

فقط همدیگرو دارن و همین هم براشون کافیه...

بـــــــــــــــــــــــــــوع!!!...

ببخشید خودم به خاطر این حرفا یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد ولی من بهش دست ندادم! :|

الانم دارم این دوتا رو می بینم.

دوتاشون چسبیدن بهم تا سرمای بیرونو با گرمای عشقشون جبران کنن.

این دو تا هرشب میان می شینن روی شاخه ی درختی که درست رو به روی پنجره ی اتاق منه!

بعله...

اولش که گفتم این دو تا اصلا آدم نیستند!

اونا دو تا یاکریم عاشق هستند...! :|:|||||||||

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:44
داستان و حکایت
 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

 

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

 

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

 

حال دختر خوب نبود..

 

نیاز فوری به قلب داشت..

 

از پسر خبری نبود..

 

دختر با خودش میگفت :

 

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

 

ولی این بود اون حرفات..

 

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

 

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

 

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

چشمانش را باز کرد..

 

دکتر بالای سرش بود.

 

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

 

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

 

شما باید استراحت کنید..

 

درضمن این نامه برای شماست..!

 

دختر نامه رو برداشت.

 

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

 

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

 

سلام عزیزم.

 

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

 

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

 

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

 

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

 

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

 

(عاشقتم تا بینهایت)

 

دختر نمیتوانست باور کند..

 

اون این کارو کرده بود..

 

اون قلبشو به دختر داده بود..

 

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

 

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:42
داستان و حکایت
 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

 

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

 

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم…

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

 

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

 

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

 

با خودمون می گفتیم…

 

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

 

بچه می خوایم چی کار؟…

 

در واقع خودمونو گول می زدیم…

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

 

اگه مشکل از من باشه …

 

تو چی کار می کنی؟…

 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

 

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

 

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

 

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

 

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

 

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

 

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

 

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

 

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

 

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

 

بالاخره اون روز رسید…

 

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

 

دستام مثل بید می لرزید…

 

داخل ازمایشگاه شدم…

 

علی که اومد خسته بود…

 

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

 

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

 

یا از خوشحالی…

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

 

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

 

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

 

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

 

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

 

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

 

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

 

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

 

حالا به همه چی پا زده…

 

دیگه طاقت نیاوردم

 

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

 

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

 

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام…

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

 

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

 

می دونی که می تونم…

دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

 

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

 

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:39
داستان و حکایت
 

به یاد دارم ؛چند سال پیش وقتی كنار رودخانه ی شاهرود در حال قدم زدن بودم اتفاق غیر منتظره ای برایم رخ داد.

آن سال بعد از یك دوره ناراحتی روحی ؛ تصمیم گرفتم برای اینكه حال و هوایم عوض شود به دیدن رودخانه ای بروم كه بیشتر سالهای نوجوانی و جوانیم را در كناره ی آن می گذراندم.

البته مدتی بود این پرسه زدن ها كار هر روزه ام شده بود.

آن روز كمی خسته بودم.كوله پشتیم بسیار سنگین بود و من نمی توانستم جای مناسب را پیدا كنم تا كمی بنشینم.بالاخره درخت پیر بید را انتخاب كردم و روی سنگ همیشگی نشستم.كوله پشتی را باز كردم و محتویاتش را كه شامل دو متر طناب ؛ یك كارد میوه خوری كه هرگز میوه ای را پوست نكنده بود؛ كمی بنزین؛سوت؛قرص استامینوفن و عكس دسته جمعی كه دو ماه پیش از آن روز در كنار همان رودخانه با تمام آنهایی كه دوستشان داشتم گرفته بودم.

به عكس خیره بودم.مثل همیشه عكس خیس شد.آن را درون كوله برگرداندم و اشك هایم را پاك كردم و طناب را برداشتم.

در بستن تاب مهارت داشتم.كاری بود كه همیشه در گردش های دسته جمعی انجامش می دادم.طناب را محكم و طبق اصول خاصی كه به تازگی یاد گرفته بودم به شاخه ی قطور اما خشك درخت بستم.با دو دست حلقه ای را كه در انتهایش ساخته بودم گرفتم و دو پایم را از روی زمین بلند كردم و كمی تاب خوردم تا از استحكام گره مطمئن شوم.

پس از كمی تاب خوردن با لبخندی از روی رضایت پاهایم را روی زمین گذاشتم و به سمت كوله پشتی برگشتم.

صدای خنده های بلند و بی ملاحظه ی حنانه گیجم كرد.در كنار خنده های او ؛ هم همه های آشنای دیگری هم به گوشم رسید.

یكباره صدای نادر بلند شد و با فریاد گفت: حریر!!!!داری دنبال چی می گردی توی اون كیفت؟یه ساعته همه منتظر تو هستیما.بیا می خوایم عكس بگیریم.

من كمی گیج بودم.عكس در دستم بود.احساس كردم تاثیر داروهاست كه این طورپریشانم.برای اینكه به خودم ثابت كنم تمام این صداها فقط توهم داروهاست به سمت صداها رفتم.

حنانه، نادر؛ پری؛ یلدا؛ احمد؛حسام و صدر با چشمانی خیره به من ذل زده بودند.ناگهان انفجار خنده هایشان من را به خودم آورد.

صدر با حالتی از دلسوزی گفت: چته دختر؟انگار كه روح دیدی!مگه نمی خوای عكس بگیری از ما.اون دوربینت كو؟

نادر با بی تفاوتی گفت: بچه ها فكر كنم دوربینش رو گم كرده..من كه می گم بریم تاب بازی.

و دوباره هم همه و خنده و ......

سرم گیج می رفت ؛ انگار زمین زیر پایم تاب می خورد..

مگر آنها نمرده بودند؟مگر من بیماری روحیم را مدیون مرگ این عزیزان نبودم؟

قاپیدن عكس توسط یلدا مرا به خودم آورد و صدای جیغش میخكوبم كرد.

آهای بچه ها ا ا ا ا ا ا

بیاین ببینین حریر سورپرایزمون كرده.عكسمون رو گرفته.عجب عكس خوبیم شده !

و به سمت بقیه دوید.

من ناخواسته زدم زیر گریه و مانند كسانی كه مسافرند به سمتشان رفتم و تك تكشان را در آغوش گرفتم.هق هقم بند نمی آمد.حنانه آرام بود.یلدا مبهوت.پری و صدر اشكشان روان بود و نادر و احمد و حسام لبخندی از روی شیطنت بر لب داشتند.یلدا مرا بوسید و دعوت به آرامشم كرد.همه با هم به سمت درخت رفتیم.نادر آتشی روشن كرد و یلدا از درون كیفش گرم كنی درآورد و به من گفت: بپوشش حریر.تمام تن و موهات خیسه.آخه توی این فصل كه آدم آب تنی نمی كنه.اونم با لباس.

من تازه خیسی تنم را حس كردم و لرزیدم.آتش الو گرفت و من گرم وكمی آرام شدم.

صدر با صدای آرامش شروع به خواندن حافظ كرد......

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

حسام و احمد و نادر كنارم بودند و دیگر خبری از نگاه های شیطنت آمیزشان نبود.همه؛ به اتفاق ؛گوش هایمان به صدای صدر و چشمانمان به شعله های آتش بود.

كم كم احساس گرما كردم . در نگاه بچه ها دیگر اثری از ترحم و تمسخر و شیطنت نبود.من خیلی خوشحال بودم.

كم كم آفتاب داشت غروب می كرد.نادر آتش را دوباره زنده كرد و به بچه ها گفت: خوب؛ دیگه وقت رفتنه.

دیگه جای نگرانی نیست.حریر هم كه حالش خوب شد.

و رو به من كرد و با بغض دست های مرا گرفت و گفت: من همیشه دوستت دارم.هرگز نمی تونم فراموشت كنم.یك روز میاد كه دوباره می بینمت.این آتیش تا سپیده دم دووم میاره.راه خودش روشن میشه و می تونی از اینجا بری.دیگه بسه پرسه زدن توی این خرابه ها.نگران هیچی نباش.دوربینت جاش امنه.دادم درستش كنن.سعی می كنم مثل تو بهترین عكس ها رو باهاش بگیرم.......

و گریه امانش نداد.

یلدا و پری و احمد و صدر و حسام به نوبت مرا در آغوش گرفتند و اشك هایشان صورتم را خیس كرد.

من متعجب بودم.چرا می خواهند بروند؟من كه آنها را می بینم.پس حتما هنوز زنده اند.چرا من را می خواهند اینجا تنها بگذارند.چرا با من بر نمی گردند.

صدایم را بلند كردم.

آهای بچه ها؛ چتونه شماها! فكر كنم یه اشتباهی شده.همه فكر می كنن كه شما ها مردین اما اشتباه می كردن.چرا می خواید برید؟بیاید با هم برگردیم خونه.

خواهش می كنم......

اما هیچ كدامشان رویشان را بر نگرداندند و به سمت جاده رفتند به جز یلدا.

حریر عزیزم.اون ها صدای تورو نمی شنون.از تو خیلی دور شدن.ما امشب خیلی خوشحالیم.چون تو رو پیدا كردیم.از امشب دیگه راحت می خوابی.لباسات خشكه.میری یه جای گرم.یه جایی شاید مثل بهشت.

فقط یه امانتی پیش من داری.یك كم خراب شده اما به هر حال مال توست.امروز پایین رودخونه ؛ كنار خودت پیداش كردم.

به دستهایش نگاه كردم و شال گردن قرمزم را كه هیچ وقت از خودم جدا نمی كردم در دستانش دیدم.ناگهان در گلویم دردی احساس كردم.

درد بغض نبود.

یلدا رفت.......

و من كنار آتش در حالی كه شال گردنم در دستم بود ایستاده بودم و یادم آمد آن روز را....

من دوربین به دست؛ بر روی تخته سنگ میان رودخانه ایستاده بودم و فریاد می زدم: آهای بچه ها؛ صاف وایسین.می خوام یه عكس حرفه ای بگیرم.این دوربینه خیلی خارجیه.خودش عكس چاپ میكنه.

عكس را گرفتم.خیلی عكس خوبی شد.پریدم در رودخانه و خودم را به كناره رساندم.عكس را به بچه ها نشان دادم و طبق دستور نادر برای جمع آوری هیزم به سمت درخت بید رفتم.آن روز برعكس همیشه آن طرف رودخانه ، كنار تخته سنگی غریبه اطراق كرده بودیم.با اینكه عمق آب كم شده بود ، اما برای رفتن به آن طرف رودخانه بیشتر لباسم خیس شد.

داشتم تاب می خوردم و شعر می خواندم.

صدای نادر بلند شد: حریر ر ر ر ر ر ؛ آتیش لازم داریم.چی شد پس هیزم.

از روی تاب پایین پریدم و به سمت تاریكی حاصل از درختان بید برای جمع آوری هیزم رفتم.

خوب به خاطر دارم مردی را كه .........

دستانش سیاه بود.صورتش را یادم نمی آید.نتوانستم جیغ بكشم.

و من.....

به بدترین شكل زنانگی را تجربه كردم.

من غرق نشدم.من نفس كشیدن را فراموش كردم.

جسدم شنا بلد نبود.راه را هم بلد نبود.نتوانستم آن روز برای آتش هیزم ببرم.آنهایی را كه دوست داشتم؛ در سرما ، روز را تمام كردند.

میدانم مرا بخشیده اند و من گاهی به كناره می آیم و برای مرگ بید پیر فاتحه می خوانم.

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:38
داستان و حکایت
 

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:29
داستان و حکایت
 

حسن با ناراحتی در كوچه ایستاده بود و به دمپایی كهنه اش نگاه می كرد. او علاقه ی زیادی به فوتبال در زمین خاكی محله  شان داشت ولی نمی توانست از این لذت برخوردار باشد، چرا كه پدرش پولی برای خرید یك جفت كفش ورزشی نداشت. بعضی مواقع كه پابرهنه فوتبال بازی می كرد، با پای زخمی به خانه می آمد، حتی گاهی هم می شد كه دوستانش به دلیل نداشتن كفش مناسب با او بازی نمی  كردند.

در ظهر پنج شنبه ای حسن در راه خانه بود كه چشمش به كتانی زیبایی افتاد كه در میان ده ها جفت كفش، روی پله های مسجد محله شان قرار داشت. ناگهان فكری به ذهنش رسید؛ اگر می توانست آن كتانی را به دست بیاورد می توانست مثل بچه های دیگر فوتبال بازی كند. باید آن را به دست می آورد، ولی ناگهان با خود گفت: « نه! این كار زشتی است. من هرگز این كار را نمی كنم.»

بالاخره با تردید و دودلی به خانه رفت. ساعتی در فكر فرو رفت و سرانجام تسلیم وسوسه ی شیطان شد. از خانه خارج شد و به سمت مسجد رفت. در راه با خود می گفت « چرا من باید از داشتن كتانی محروم باشم؟»

به مسجد رسید. كسی در اطراف نبود. همه در مسجد بودند. با احتیاط از پله ها بالا رفت. همین كه خواست دمپایی اش را با آن كتانی عوض كند، ناگهان آقای حسینی، معلم قرآن محله از مسجد بیرون آمد. حسن در جا خشكش زد و رنگش رو به سفیدی رفت. آقای حسینی كه مرد خوشرو و مهربانی بود، رو به حسن گفت: «به به! حسن آقا! چه عجب! اگرچه تا حالا مسجد نیامده بودی ولی خوب وقتی آمدی؛ تعدادی از بچه های محله در مسجد مشغول یادگیری قرآنند. تو هم بیا و ما را همراهی كن.» حسن كه سرش پایین بود به آرامی گفت: «چشم آقا»  و به داخل مسجد رفت.

 

حسن در تمام لحظاتی كه در كنار بچه ها نشسته بود، به گل های قالی خیره شده و در افكار خود غرق بود و به محض اینكه كلاس پایان گرفت، با عجله از جا بر خاست تا زود تر از همه از مسجد خارج شود، كه آقای حسینی صدایش زد و به او گفت:  «خسته نباشی حسن جان. یادت باشد كه در جلسات بعدی حتماً شركت كنی؛ ضمناً قراراست كه من و بچه ها فردا به اردوی تفریحی، زیارت به امامزاده عبدالله در آمل برویم. اگر تو هم بیایی خوشحال می شویم. حسن گفت: « اما فكر نكنم پدر و مادرم اجازه دهند.»

آقای حسینی گفت: « به خانه برو و درسهایت را بخوان، انشااله درست می شود.»

حسن از آقای حسینی جدا شد و به طرف خانه رفت. وقتی به خانه رسید، مادرش از او پرسید: « تا حالا كجا بودی، دلم هزار  راه رفت!». حسن در جواب گفت: «با آقای حسینی و بچه های محله در مسجد، مشغول قرآن خواندن بودیم». مادرش با تعجب به او گفت: «آفرین! آفرین!» و سپس به آشپزخانه رفت.

حسن در گوشه ای از اتاق نشست و به فكر فرو رفت: « آیا آقای حسینی از موضوع با خبر بود؟ اگر به پدر بگوید چه؟»حسن در همین فكر و خیال بود كه پدرش او را از جا پراند: «پسر بشین سر درس و مشقت، شب شد!» حسن به آرامی گفت: «باشه». سپس به اتاق خود رفت. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد. حسن به خواهر كوچكترش گفت كه در را باز كند. پس از چند لحظه خواهر حسن باز گشت و به پدرش گفت: «بابا، حاج آقا حسینی آمده، با شما كار دارد.» پدر به طرف دررفت و مشغول صحبت با او شد. قلب حسن در سینه اش به تندی می تپید: «خدای من چه كار كنم؟ حتماً الان آقای حسینی به پدرم می گوید كه من چه كار بدی كرده ام.» حسن با ترس و لرز از پشت شیشه  ‍ی پنجره، پدر و آقای حسینی را كه جلوی درب حیاط مشغول گفت وگو بودند می نگریست. به سمت در پشتی رفت تا از آنجا فرار كند، ولی نیروی درونی او را از حركت باز داشت: «شاید پدر مرا ببخشد؟ شاید مرا سرزنش نكند!» . پس از لحظاتی كشمكش درونی، پدر حسن باز گشت. حسن با ترس و لرز گفت: «پدر ببخشید، فریب شیطون رو خوردم؛ دیگه این كار رو نمی كنم.» پدرش گفت: « چی داری می گی؟ شیطون چیه؟ مگه تو چه كار كردی؟ آقای حسینی با من صحبت كرد تا اجازه ی تو رو برای اردوی فردا بگیرد. از نظر من اشكالی ندارد می توانی بروی.» بعد پدر رو به مادر حسن كرد و گفت: « برای اردوی فردای حسن كمی غذا آماده كن و همچنین لباس تمیزی را برایش حاضر كن.» مادر حسن كه خوشحال شده بود گفت: « چشم، چشم. انشاالله به سلامتی. خدا پدر و مادر آقای حسینی را بیامرزد كه به فكر بچه های محله است!»

حسن نفس عمیقی كشید و با خوشحالی پس از انجام كارها و جمع آوری وسایل اردوی فردا به رختخواب رفت و با خود فكر كرد: « پس آقای حسینی از موضوع با خبر نبود.»

صبح شد. حسن پس از خوردن صبحانه، كوله اش را گرفت، دمپایی  اش را پوشید، از خانواده  اش خدا حافظی كرد و به سوی مسجد حركت كرد. پس از دقایقی به مسجد رسید. تقریباً تمام دوستانش در اتوبوسی بودند كه جلوی در مسجد بود. چند نفر هم ساك ها و سایر وسایل سفره را سوار بر اتوبوس می كردند و آقای حسینی هم آن ها را همراهی می كرد. او با دیدن حسن به طرف او آمد، دستش را گرفت و او را به طرف آبدار خانه ی مسجد برد. درگوشه ای یك جفت كتانی سفید زیبایی بود. آقای حسینی خیلی سریع به حسن گفت: «زود باش تا ماشین حركت نكرده این كتانی ها را بپوش! حسن با خجالت گفت: «آخه...» ولی آقای حسینی حرفش قطع كرد و گفت: « دیگه آخه نداره. این یك هدیه است.» حسن با خجالت دمپایی اش را در كوله اش گذاشت و آن كتانی را پوشید. از شانس او، كتانی دقیقاً قالب پایش بود. آقای حسینی گفت: « مبارك است، حالا برو كنار دوستانت در اتوبوس بشین تا من بیایم.» حسن با خوشحالی سرش را تكان داد و با شادی دوان  دوان رفت و سوار اتوبوس شد.

 

لحظاتی بعد اتوبوس در جاده بود و حسن به صندلی تكیه داده بود و از پنجره مناطر بیرون را نگاه می كرد. در حالی كه آفتاب صبحگاهی به صورتش می خورد، با خود گفت: « امروز، چه روز قشنگی است!»

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:28
داستان و حکایت
 

چشم هایم را بستی تا با او که هستی...

او را که در آغوش می گیری و دستانش را می فشاری... نبـــینم

 

بینی ام را گرفتی...

تا عطر تنت را... عطر خیانت را... حس نکنــم

 

دهانم را دوختی...

تا مبادا صدایت بکنم، سخنی بگویم

و خلوت تو و او را برهم بِکوبم

 

اما صدای خنده هایت را با او می شنوم

صدای نجواهای عاشقانه ات

همان حرف هایت... که در گوشم زمزمه می کردی روزی

 

دستانم را محکم روی گوش هایم می فشارم

فایده ندارد... صدا می آید... هر چند ضعیف اما کشنده و زجرآور

 

پنبه در گوش هایم می کنم فراوان

فایده ندارد... صدا می آید... هر چند ضعیف است اما دردآور

 

تو بگو... این گوش ها را چه کنم آخر؟!

صدایت می آید و

با چشمان بسته، بینی گرفته و دهان دوخته

صدایــــــت...

تصویرت را در ذهنم مجسم می کند

صدایــــــت...

عطر تنـت را به مشام می رساند

و تنها صدایـــــت...

حرف های ناگفته ام را با دهان بسته بازگو می کند

 

تو بگو... این گوش ها را چه کنم آخر؟!

 

*****************************************************

 

با شنیدن نامم، نگاهم را از نامه برمیدارم و سربازی را می بینم که به طرفم می آید...

نامه ی خونی را به آهستگی به جای اولش بازمی گردانم... به درون دستان ظریف دختری جوان، که آرام روی گوش هایش قرار گرفته اند...

و می نگرم به پیکر بی جانش که با معصومیتی خاص گوشه ی اتاق آرمیده است.

به آبشار خونی که از گوش هایش جریان یافته و لای انگشتان مُشت کرده اش لخته بسته اند...

 

_ چی شده؟

_ جناب سرهنگ اجازه می دید جسد رو به پزشکی قانونی منتقل کنیم؟

_ نیازی نیست. علت مرگ مشخص است...

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته