• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3869روز قبل
داستان و حکایت
 

به روشنایی آب می شد اعتقادداشت ، حتی با آب نطلبیده هم که مراد بود می شد کنار اومد اما رابطه ی ردیف شدن استکان های چای یا بالا آمدن تفاله هایش رو با مهمون های ناخونده کجای دلم میتونستم جا بدم؟

حالا این ها همه به کنار مثلا میشد در یک جمعی می نشستیم وناگهان وقتی ساکت میشدیم باید قانعش میکردیم که این موجودی که ما ندیدیم و ظاهرا از وسط جمع رد شده عزراییل نبوده ، اصلاهیچی نبوده ، فقط حرف کم آوردیم و ترجیح دادیم به جای جای جفنگ پراکنی سکوت کنیم...

وای خدای من!

داره نمک می ریزه تو کفش های مهمون های بابا که دلشون شور بزنه و برن...

همین پریروز بود وقتی کنترل گم شد گوشه ی چادر مادر راه گره زد و وقتی کنترل رو پیدا کرد چه حس غروری میکرد که این گره ی کذاییش جواب داده.

آخه یکی نیست بهش بگه

_خواهر من !

کنترل که جایی نرفته بود ، توی خونه بود ، یه کم چشم هات رو باز میکردی احتیاج به اون گره ی کذایی هم نبود

چشم هام رو میبندم ، داره کم کم صبح میشه، صدای اذان از مسجد محله به گوشم میرسه ، صدای پای پدر،

آشناترین صدای تمام سال های زندگیم...

به عادت همیشگی اش قبل از نماز به سراغ صندوق صدقات خانه رفته...

خداروشکر که در تمام طول عمرمون مشترک ترین اعتقادمون همین بود و بس...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:41
داستان و حکایت

به طوری که در فرهنگها و لغتنامه ها آمده چشم روشنی کنایه از تهنیت و مبارک باد است . مبارک بادی که برای از سفر رسیده فرستند یا هدیه ای که برای کسی فرستند که نوزادی برای او تولد یافته یا منصبی یا چیز خوبی نصیبش شده باشد . در هر صورت هر نوع هدایایی که به این مناسبات داده شود به چشم روشنی تعبیرو تمثیل می کنند . بحث بر این است که آنچه چشم را روشنی می بخشد داروهای شفابخش است نه هدایا و سوغاتی هایی که از جانب دوست می رسد . باید دید که چشم روشنی چیست و چه عاملی موجب شده که این لغت مرکب در مورد هدایا و مبارک بادها به صورت ضرب المثل درآمده است .

 

حضرت یوسف پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد و به شرحی که در آن مقالات آمد با زلیخا که زیبایی و جوانی از دست داده را به فرمان الهی باز یافته بود ازدواج کرده محرومیتها وناکامیهای گذشته را جبران کرده است .

سالی که در کنعان قحط سالی رخ داد فرزندان یعقوب ناشناخته نزد یوسف عزیز مصرشتافتند وبدون آنکه برادررا بشناسند از او استمداد کرده آذوقه خواسته اند حضرت یوسف برادران راشناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و مرفه الحال به کنعان باز گردانید .

 

برای آنکه حضرت یعقوب مژده و بشارتی راکه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستی حضرت یوسف می دهند باور کند وهمچنین نعمت بینایی را که در فراق یوسف از دست داده بود بازیابد و چشمش روشن شود حضرت یوسف پیراهنش رانیز به برادران داد وگفت :« بروید و پیراهنم را به چهرپدرم بیندازید چشمش روشنی خواهد یافت . آنگاه همگی از کنعان بار سفر ببندید و به مصر کوچ کنید و نزد من بیایید .

 

به همین ترتیب عمل کردند و بوی پیراهن یوسف که برچهره یعقوب انداخته بودند چنان جان بخش و شفا بخش بود که بصیرت و بینایی را بازگردانید و چشم بی فروغ پدر بزرگوارش را روشنی بخشید .

از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف – که برای پدر هدیه گرانبهایی بوده – تحقق یافته است هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور تیمن وتبرک به چشم روشنی تعبیر وتمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند.

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:40
داستان و حکایت

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ 

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:   احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: « رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:39
داستان و حکایت

صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

 

- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!

 

- نمیشه!

 

- چرا؟

 

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

 

...

 

سکوت

 

...

 

عمو حسن نداریم!

 

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.

 

- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

 

- چشم بابا!

 

...

 

...

 

چند دقیقه بعد

 

...

 

- بابا جون گفتم.

 

- خوب چی شد؟

 

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور

که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره

دیگه؟

 

- خوب عمو حسن چی؟

 

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک

صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!

 

- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟

 

- نه!

 

- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:39
داستان و حکایت
 

بعد از اینکه وارد کلاس شدیم بچه ها خیلی شیطونی میکردند اونایی که بعد از تعطیلات تازه دوستاشونو دیده بودن اونایی که برای اولین بار همدیگرو میدیدن خلاصه جو شلوغی بر کلاسمون حاکم  بود حالا الان یک ماه از بازگشایی مدارس میگذره تو کلاسمون چهار تا دوست بودن که خیلی با هم صمیمی شده بودن یکی از اونها تازه وارد اکیپشون شده بود.

 

اما سه تای دیگه از قدیم با هم دوست بودن اسم تازه وارده:

 

آرام و اون سه تای دیگه : ساناز و سارا و عاطفه بود

 

ماه ها از پی هم میگذشت و رابطه ی این چهار دوست در حال نوسان بود. سارا دو تا برادر داشت که اسم یکیش سام بود  عاطفه خیلی از سام خوشش میومد.

اما وقتی آرام وارد ماجرا شده بود سارا رابطش با عاطفه سرد شد و باعث شد عاطفه شروع کنه به حسادت کردن گمان میکرد که آرام میخواد سام رو ازش بگیره

یه روزی از روزها وقتی وارد کلاس شدم دیدم حال آرام اصلا خوب نیست و  مدام داره گریه میکنه دیگه با دوستاش حرف نمیزد

 

وقتی ازش پرسیدم گفت: یه خانومه با خونشون تماس گرفته و کلی چرندیات در مورد آرام به خانوادش گفته.

 

اون خیلی دختر خوبی بود و هیچکس فکر نمیکرد ازش همچین کارایی (رابطه با جنس مخالف و...) سر بزنه ولی دیگه همه چیز خراب شده بود آرام پیش خانوادش آبرو نداشت.

 

من خیلی دلداریش دادم یکم آروم شد . فردای اون روز آرام فهمیده بود این کار عاطفه بوده و اون زن مادر عاطفه بوده.

 

حالا براتون از خانواده ی عاطفه بگم خیلی احساس پاکی ومقرب بودن به خدا رو داشتن مادر عاطفه دخترشو پاکدامن ترین دختر دنیا میدونست

 

بگذریم وقتی آرام از اون سه نفر جدا شد. چند ماهه بعد براش خواستگار خوب اومد و اون ازدواج کرد در صورتی که تحصیل هم میکرد ولی سال دوم دبیرستان ما همه از هم جدا شدیم ولی من دورا دور از همه ی بچه ها اطلاع داشتم. اگر بگم باورتون نمیشه همون عاطفه ی چادری خداشناس به قول مادرش، اول از همه چادرشو برداشته بود بعد هم پسری نمونده بود تو شهرشون که عاطفه باهاش رابطه نداشته باشه

 

هنوزم که هنوزه مادر عاطفه تو خیابونا دنبال دخترش میگرده که مثلا جمعش کنه و از کارای دخترش خبر داره ولی کاری از دستش بر نمیاد چون عاطفه مامانشم به راحتی می پیچوند. همون مادری که یه روزی خواست دختری رو فقط بد نام کنه اما حالا....

 

واقعا این دنیا دار مکافاته

 

رسول خدا صلوات الله علیه می فرماید :

آنچه را که برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند.

 

منبع: اختصاصی مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 13:37
داستان و حکایت

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎

 

بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…

 

مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

 

بابی گفت آره…

 

مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!

 

نامه شماره یک:

 

سلام خدای عزیز.

اسم من بابی هست.

من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو: بابی

 

بابی کمی فکر کرد

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…

 

نامه شماره دو:

 

سلام خدا.

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.

لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

.

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…

 

نامه شماره سه:

 

سلام خدا.

اسم من بابی هست.

درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…

او تو فکر فرو رفت!!!

بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:

خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.

و بابی رفت کلیسا…

 

یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

 

نامه شماره چهار:

 

خدا!

مامانت پیش منه…

اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:36
داستان و حکایت
 

هیچ وقت اون روز تلخ یادم نمیره انگار همین دیروز بود

بهم زنگ زد گفت شیرین میای بریم کوه ؟

گفتم :آخه مهتاب الان چه وقت کوه رفتنه واستا فردا صبح با بچه ها هماهنگ می کنم دوتایی که نمی شه رفت چند نفری باشیم لذتش بیشتره

مهتاب فقط سکوت کرد و چیزی نگفت

گفتم : چرا حرف نمی زنی فردا بریم ؟

مهتاب: باشه حرفی ندارم

شیرین : چیه مهتاب چرا صدات اینقدر گرفتست؟

مهتاب: هیچی فردا می بینمت خدانگهدار

صدای مهتاب پر از درد رنج بود نمی دانستم برای این دختر شاد چه اتفاقی افتاده بود

زنگ زدم به همه دوستان نزدیک من و مهتاب و ازشون خواستم فردا باما بیان نمی دونم چه جوری شده بود که همه دعوتمو قبول کردند

 

اون روز شوم آمد من رفتم دنبال مهتاب تا سر قراری که با دوستای دیگه گذاشته بودم بریم

شیرین:سلام مهتابم

مهتاب: سلام شیرین جان ممنون که به خواستم گوش کردی

شیرین : دختر چیه چی شده چرا اینقدر داغونی ؟

مهتاب: نه حالم خیلی هم خوبه از این بهتر هم نمیشه

شیرین :نه تو یه چیزت هست بگو چی شده؟

مهتاب: شیرین جان باور کن حالم خوبه

می دانستم یک چیزی شده داره دروغ میگه که حالش خوبه به خاطر همین زیاد اصرار نکردم بگه تو دلم گفتم شاید با کوه رفتنمون حالش خوب بشه بهم بگه چی شده

شیرین: راه بیافت دختر همه منتظرمونن

سر قرار که رسیدیم دوستان اومده بودن همه فهمیده بودن انگار یه غم بزرگی تو چشای مهتاب موج میزنه ولی به روش نیاوردن از من یواشکی می پرسیدن مهتاب چرا اینجوری شده ؟ و منم هیچ توضیحی نداشتم براشون بدم

مهتاب: خوب نمی خواهید بیاین یا من تنها این کوه رو بالا برم

شیرین : داریم میایم چقدر عجله می کنی کوه که تموم نمیشه

احساس کردم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد ولی متوجه نشدم چی گفت

 

 

به هر پرتگاهی که می رسیدم ازم می پرسید: اینجا چطوره آدم ازش بپره پایین

و منم با شوخی می گفتم نه جاهای با صفا ترم هست بزا برسیم خودم بهت می گم و اوهم فقط سکوت می کرد و به دره زیر پاش خیره می شد

اون بالای بالا که رسیدم دیگه خیلی خسته شدیم واستادیم تا یه خورده استراحت کنیم یهو چشم به پرتگاه روبه روم افتاد که گلهای شقایق دره شو پر کرده بود

به شوخی برگشتم به مهتاب گفتم :

مهتاب اینجا آدم بیاد بپره ببین چقدر قشنگه انگار یه تیکه از بهشته

مهتاب که تا اون موقعه نخندیده بود یه خنده از ته دلش سر داد اومد بوسم کرد گفت تو بهترین دوستم هستی آره اینجا بهترینه

از رفتارش همه مون خشکمون زده بود

مهتاب هم چنان خندان یهو از دره پرید پایین تا اومدیم به خودمون بجنبیم

مهتاب بین یک عالمه گل شقایق غرق در خون شده بود

هیچ وقت آن روز تلخ یادم نخواهد رفت

حالا از کوه از گل شقایق متنفرم

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:35
داستان و حکایت
 

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.

ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:34
داستان و حکایت
 

امتحان ترفیع رتبه شرکتمون بود این امتحان سالی یکبار انجام میشد حالا ماهم کارمند نمونه میخواستیم سریع ترفیعمونو بگیریم واسه همین یک هفته مرخصی گرفتم که قشنگ بخونم

روز اول که اومدم کتابارو بخونم دیدم خیلی زیاد هستن گفتم برم بیرون یه دوری بزنم مغزم اماده بشه برگردم بخونم. تو راه دوست دوران سربازیمو دیدم که از اصفهان اومده بود شیراز .خَر کِیف شده بودیم که همدیگرو پیدا کردیم همینطور وِر زدیم که نفهمیدیم کی شب شد گفتم واوِیلا چرا شب شد روز اولمون که پرید ایشالا فردا میخونم تو همین فکر بودم که دوستم با کلی اسرار و خواهش گفت بریم اصفهان.حالا ماهم کارمند نمونه میخواستیم ترفیعمونو سریع بگیریم گفتیم بابا یه هفته وقته بریم یه سر اصفهان اتفاقا واسه روحیه هم خیلی خوبه

آقا گفتیم با چی بریم رفیقمون گفت ماشین نداری ما هم یه پیکان پوکیده داشتیم که رومون نشد نشون رفیقمون بدیم گفتم ماشینم خارجیه پلیسم رو این ماشینا حساسه بیا با اتوبوس بریم همین اومدیم سوار اتوبوس بشیم از بس پله هاش بلند بود خشتکمون جِر خورد حالا مارو میگی رنگ وارنگ مسافرارو میگی مبهوت که این صدای شلوار بوده یا باد معده.اقا ما که نشستیم دیگه از جامون تکون نخوردیم تا رسیدیم شهر رضا(نزدیک اصفهان)واسه شام .حالا از گشنگی داشتیم سَقَط میشدیم ولی خِشتکمون پاره. میگن مردم شهر رضا دستِ کمی از قزوینیا ندارن دیگه گفتم یا شانس یا اقبال بریم پایین اینجا بمونم از گشنگی میمیرم ولی برم پایین فوقش یه بلایی سرم میاد نمیکشنم که. شام خوردیمو شلوارمونم دوختیم و راه افتادیم تا رسیدیم اصفهان

در اصفحان کلِ روزو گشتیم هِی رفیقمون میگفت اصفهان نصف جهان .ماهم زورمون گرفت با لهن خنده داری گفتم اصفهانیا کلا با ریاضی مشکل دارن اینم حتما مثل 33پلتونه که میگید 33 پله ولی...گشتیم تا شب که شد. خواستیم برگردیم شیراز .دوستم اسرار که شب بیا خونمون بمون حالا ما هم یه کارمند نمونه میخواستیم سریع ترفیعمونو بگیریم گفتیم ولش کن یه هفته وقته یه شبم بیریم خونه دوستمون.

رفتیم خونه دوستمون نشسته بودم یِهو خواهرش با یه سینی چایی اومد همین که جلوی ما تعارف کرد ما چهرشو دیدیم مجذوب شدیم داشتم نگاه قیافش میکردم حواسم نبو دستم رفت تو چایی جیغم رفت بالا دختره هم هول شد کلِ چایی هارو ریخت رومون دیگه داشتم آتیش میگرفتم آقا دوییدم به سمت دستشویی بدونه که در بزنم در را باز کردم از شانسِ بده ما نَنِه دختره پشت در بود ما که درو باز کردم اوهم مثل اَن پهن شد کف زمین.حالو بیا درستش کن خلاصه با کلی سلامو صلواتو دعا و نذرو هرچی بلد بودیم از درگاه خدا خواستیم که نمیره شَر بیگیرتمون اخه مامانش انگار فسیل بود میشد جوابِ رفیقمو بدم ولی نمیدونستم جواب میراث فرهنگیو چی بدم

مامانش خدارو شکر خوب شد اومدیم کَپِی مرگمونو بزاریم نمیشد قیافه دختره از ذهنمون نمیرفت. تا صبح این دنده اون دنده شدیم که بخوابیم نشد حالا ما یه کارمند نمونه میخواستیم ترفیعمونو سریع بگیریم مگه فکر دختره میذاشت.صبح که خواستم برگردم شیراز کلی با خودوم کَلَنجار رفتم گفتم من که یه هفته وقت دارم بزار حالو که اومدیم اینجا یه خواستگاریم بکنیم .خلاصه تا به مامان بابام گفتم و اوناهم مگه زیر بار میرفتن که بیان بابام میگفت اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل مارا به خال هندویش بخشم سمرقندو بخارا را.بعد تو میخوای بری از اصفهان زن بگیری.مامانم میگفت اینهمه دختر خوب هستند که 30 40 سالشون بیشتر نیست بعد میخوای بری یه دختره 20 ساله بگیری.خلاصه تا راضی شدن یه روز طول کشید.

رفتیم خواستگاری که حالو ننه عروس میخواست تلافی اون شبو در بیاره. گفت ما دختر به کارمند که حقوقش زیر 3 ملیون باشه نمیدیم گفتم من اگه تو امتحان ترفیع قبول بشم حقوقم میشه 3 میلیون(البته منظور من 3 میلیون ریال بود).گفت باید ماشین زیر پاش زانتیا باشه گفتم بابام قول داده که اگه تو امتحان ترفیع قبول بشم یه ماشین خوب واسم میخره.گفت باید خونه داشته باشه گفتم اگه تو امتحان ترفیع قبول بشم شرکت یه وام مسکن بهم میده . ما هم یه کارمند نمونه میخواستیم ترفیعمونو بگیریم

بنابراین واسه هر چیزی که به ما میگفتن میگفتم امتحان ترفیع اِله میکنم بِلِه میکنم

رفتیم با دختره حرف بزنیم رفیقمون گفت معلم عربیه ما هم از عربی فقط همین جمله بلد بودم هذان نملتان علی الجدار.از شانس خوبمون همون موقع دوتا مورچه روی دیوار رد میشد منم سریع گفتم و دختره ذوق مرگ شد که عجب شوهر هنرمندی گیرش اومده

دیگه ما یه عقدی خوندیم سرشار از انرژی و بعد از دوروز برگشتیم شیراز .تو راه مامانم میگفت اگه قبول نشی چی.بابا گفت همه زحمتتو بکش که حتما قبول بشی و خلاصه دییونم کردن

روز قبل از امتحان شد هیچی درس نخونده بودم نگاه ساعت کردم.ساعت 8 صبح بود لای کتابو باز کردم دیدم هیچی نمیفهمم گفتم بزار یه سر برم ایمیل و فیسبوکمو چک کنم بعد میام میخونم

داشتم ایمیلامو چک میکردم دیدم یا علی همه رفیقام آن هستن گفتم بزار یکم بِچَتیم واسه درس خوندن هنوز وقته.بعد از کلی چت کردن یهو دوستم گفت فلشی که بهت داده بودمو فردا بیار حالا ماهم کارمند نمونه میخواستیم ترفیعمونو سریع بگیریم حالو فلشو پره فیلم .گفتیم ولش کن یه فیلم نیگا کنیم بعدش راحت میخونیم آقا فیلم نیگا کردن همانا و نصف شب شدن همانا.گفتیم یه کم بخوابیم صبح زود بلند شیم بخونیم .به مامانم گفتم صبح که واسه نماز بلند میشی صدای ماهم بزن بلند شیم هم بعد از صد سال یه نمازی بخونیم هم درس بخونیم که به عنوان یه کارمند نمونه بتونم سریع ترفیعمو بگیرم

آقا از شانس گند ما.مامانم خواب موند ماهم مثل هر روز ساعت 10 بیدار شدیم حالو داشتم میمردم از عصبانیت درسم نخونده بودم وهمه امال و ارزوهامم به این ازمون بستگی داشت.

امتحان ساعت 11 بود ماهم به عنوان یه کارمند نمونه که میخواستیم ترفیعمونو سریع بگیریم زود لباسامو پوشیدم تا راه افتادیم شد 10.45 ماشینو تخت گاز روندیم داشت موتورش از گاز زیاده کنده میشد خلاصه جیمز باندی روندیم گفتیم بندازیم تو خطه ویژه زودتر برسیم از شانسه بده ما دو تا اتوبوس تصادف کرده بودن راهم بسته شده بود پلیسم اونجا مارو دید خدا خواسته گفت بپر پایین ماشین باید بره پارکینگ هرچی ما گفتیم ما یه کارمند نمونه هستیم میخوایم زود ترفیعمونو بگیریم به خرجش نرفت که نرفت .ما هم به امتحان نرسیدیم و به عنوان یه کارمند بی نظم از شرکت اخراج شدم

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:33
داستان و حکایت

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و... در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

 

به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .

 

حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .

 

حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :

 

1- احرام

2- طواف خانه کعبه هفت مرتبه

3- نماز طواف دو رکعت

4- سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه

5- توقف درعرفات یک شب

6- توقف در مشعر یک شب

7- توقف در منی

8- قربانی در منی

9- رمی جمرات در منی

10- بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .

 

بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .

 

به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .

 

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

 

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

 

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته