• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 50
زمان آخرین مطلب : 5424روز قبل
رويا و خيال
قانون صف ایستادن

با صف بدنیا بیایید

اولین روزی که مدرسه رفتم بخوبی یاد دارم یک دفتر کوچکتر از چهل برگ های امروزی که پشت جلد آن تصویر وآرم شرکت بیک را کشیده بودند بطوری  که شکل یک پسر بچه قلم بدست را برایمان تفهیم می کرد جدول ضرب را هم کنارش کشیده بود خوشبختانه ما خانم معلم داشتیم آنهم از نوع بی حجابش با موهای طلایی و دامن کوتاه وکفش سفید وآستین کوته اما مهربان بود هرگاه دستمان را می گرفت فکر می کردیم خواب می بینیم چقدر هم دوستش داتیم الحق انها هم مارا دوست داشتند وبا ما توپ بازی هم می کردند خانم معلم مهربان از همان روزهای اول با دست های نرم وسفید ولطیفش که دست ما را در دست گرفت صف ایستادن را به ما یاد داد در حقیقت راه ورسم زندگی اجتماعی را اینگونه ترسیم کرد حالا از کجا می دانست که این نو آموز کوچکش قرار است سالها صف ایستادن را بیاموزد این در خور تامل واندیشه است ونیاز به کار کارشناسی دارد که باید آن خانم معلم حضور داشته باشد تا تفسیر کند تا کلاس سوم این خانم معلم ها هر کدام با قیافه وشکل خاص خودش این لطف را داشتند تا درست صف ایستادن را ما یاد بگیریم از کلاس سوم هم به بعد آقا معلم بود که با یک تکه چوب چهل سانتی چهار گوش که در دستش می گرفت سر هرکسی که صف نمی ایستاد را می شکست چندین نفر به این روش سرشان شکسته شد بخیه وپانسمان هم که نبود یک چیزی بنام دوا گلی یا مرکور کرم بود که سلمانی پیر محل یک بار با پارچه ای که از اضافه آستر کت او بیرون زده بود پاره می کرد وآغشته به مرکور کروم یا همان دوا گلی می کرد وصدای ترا تا طبقه هفتم اسمان بالا می کشید نگفته نماند سرمرا نتوانست بشکن چون خاله سختی داشتم ووقتی سر شکسته پسر غلام عباس را دیده بود با خاک انداز آهنی چنان به سر این معلم زده بود که تعدادی کشاورز که صحنه را مشاهده می کردند به استمداد آمده بودند واورا حال آورده بودند از این رو بود که این خاله نگذاشت محبت وخوبی خانم معلم ها هدر برود ومن در صف نمی ایستادم هیچ موقع نشد که همراه صف به کلاس بروم این نعمت خدادای بود که با یک ضربه خاک اندازی آهنی نصیب من شد واین ماجرا بعدها تبدیل به یک مشگل بزرگی برایم شد هرگاه کوپن قند وشکر محل اعلان می شد تا من حاضر می شدم اشاره می کرد بیا داخل دکان کمک کن یکی دونفر که می رفت بیچاره  کوپن مرا می داد دیگر در صف نمی ماندم وشاهد فشار دادن مردم به همدیگرو کتک کاری زنها نبودم خصوصا در صف شیر که بیچاره زنها از وقتی که می فهمند کدام بقالی امروز شیر می آورد جلوی آن دکان می نشینند گذشته از اینکه خاطرات دوران کودکی خودشان را می گویند اگر از دست شوهر بیچاره هم ناراحت باشند هر چه بخواهند در باره او خواهند گفت اگر یک نفر دیگر هم گوش تیزی داشته باشد که دیگر تحمل صف ایستادن آسان می شود البته بعضی هم با خودشان یک گونی جا برنج دارند که راحت روی آن می نشینند ویار هر روزه آنهاست من که شیرم را گرفتم ورفتم خدا به داد شما برسد همین طور که رفتم موبایل زنگ زد نان سنگگ بگیر بیاور ییچاره مردم یکی وچند تا نان می خواستند به محض رسیدن من شاطر احمد در حالیکه پاروی تنوررا با رقص پا وکمرش داشت صابون می مالید وسر گنده اش را تکان می داد به شاگردش با حرکت دست ونگاه خاص فهماند که از زیر میز کارش را راه بینداز او هم در حضور جمعیت حاضر نانها را داد وگفت بسلامت  وفهماند پولش را بده پسرت بیاورد مشتری های بیچاره صف نشین .هنوز از سر خیابان دور نشده بودم که جیر جیر جیر موبایل در آمد دوباره چی شده میوه بگیر صف میوه با سبد پلاستیکی تا سر خیابان دوم کشیده شده بود  همینطور تا کنار میز فروشندگی رفتم رضا مرا دید وگفت دوتا صندوق سیب ودوتا پرتغال کنار کانتینر مال توست ببرش دیگر بارم زیاد شده بود چشمم به مرتضی افتاد که داشت مسافر از ماشین خود پیاده می کرد تا مرا دید مخلص وچاکریش شروع شد وبار مرا داخل ماشین گذاشت یکی از آدم های در صف میوه هم به او کمک کرد بیش از چندین نفر آرام بی صدا ومرتب در صف ایستاده بودند صدا از دیوار خارج می شد اما از آنها هرگز مثل این بود که این ها همین طور با صف متولد شده اند وبزرگ شده اند ما رفتیم اما صف همچنان باقی بود اما کار به اینجا ختم نشد پسرم نیاز به خرید پرینتر داشت وپول هم نداشتیم نا چار شدم بروم بانک شاید باور نکنید آنجا هم یک دستگاه صف آرا گذاشته بودند که با فشار دادن انگشت روی آن شماره ای بتو میداد ودر صف طولانی صندلی ها می نشستی  تا یک خانم با کلاس با لطافت ونرمی صدایش شماره ات را اعلان کند بعد هم پولت را می گرفتی از درب که وارد شدم همه غیر آشنا بودند ومثل بقالی ونانوایی ومیوه فروشی هم کلاسم نبود حالا چکار کنم من اصلا بلد نیستم در صف بمانم الآن هم وقت اداری تمام می شود در همین فکر بودم که چه کنم  نگاهی به دستگاه صف آرا کردم او هم نگاهی به من کردو لحظاتی گذت آقای ریس بانک هم می گفت آقا باید این دگمه را بزنی وشماره بگیری در همین حرف وحدیث بودیم که خدماتی بانک به ریس گفت جناب ریس جارو وطی نداریم اگر می شود پول بدهید بخرم او هم گفت چیز دیگری نمی خواهید یک دفعه خریداری کنید گفت چرا یک خاک انداز دسته دار هم لازم داریم آقا هنوز حرفش تمام نشده بود که در حضورمن وریس وخدماتی دستگاه صف آرا به صدا در آمد ویک شماره به بیرون انداخت من هم آنرا برداشتم همه تعجب کردند کسی انگشت به دگمه دستگاه نزده بود این چه علتی داشت آنها در این فکر بودند که من شماره را خواندم نوشته بود شماره یک  به باجه شماره یک مراجعه کند گفتم قربان ان دهانت شوم که با طنازی مرا صدا کردی چون من صف ایستادن را یاد نگرفته ام همه شماره های چهارصد وپانصد بودند من رفتم پولم را گرفتم هیچکس هم جرات حرف زدن نداشت خانم محترم خودش از بلند شماره یک را اعلام کرده بود همه فقط نگاه می کردند دهان ریس هم تا بناگوش باز شده بود از تعجب  بلاخره صدای ریس در آمد وگفت ماجرا چیه تو الان آمدی من هم گفتم از این دستگاه صف آرا بپرس در همین گفتگو بودیم که صدای دستگاه در آمد آقای ریس این آدم خاله ای دارد که هر کسی را با خاک انداز بزند دوساعت طول می کشد تا بهوش بیاید تا ریس این موضوع را شنید یکی دوبار دولا چهار لا شد ومعذرت خواهی کرد وگفت امری باشد گفتم جناب عرضی نیست  خاک انداز تو چقدر خوبی توباعث شدی که من هیچگاه در صف میوه وبقالی وشیر ونان نمانم خاک انداز تو عشق من هستی  نمی دانم هنوز آن خانم معلم دورا کودکی من هست یا نه اما می دانم او میداند که تمام دانش آموزانش همه رام هستند وتحمل صف ایستادن را دارند تنها من بودم که آموزش ندیدم وتنها فرد بی نظم من بودم او مرا لوس بار آورد وآداب صف ایستادن را به من نیاموخت اگر این کار را می کرد آن معلم بیچاره ضربه خاک انداز به سرش فرو نمی آمد  کاشگی می شد من به کلاس اول بروم وآن خانم معلم باشد تامن بیاموزم که باید قوانین مربوط به آداب صف رفتن صف نشستن صف گفتن وصف خوردن را بیاموزم یا اینکه جزئ افرادی باشم که دیگران را به صف می کنند  نمی دانم آیا دیر نشده که دوباره آموزش ببینم یا دیر شده ............ نویسنده : شریف

ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com

چهارشنبه 28/12/1387 - 21:33
رويا و خيال
حس ششم در محل کار

حس درد سر

حس ششم هم قسمتی از وجود ماورای طیعی انسان است که همانند دیگر حس ها وجود دارد هر کسی به نسبت خود از این نعمت خدادای بهره می برد یکی کمتر ویکی بیشتر یکی اقدام به تقویت وبهره برداری از آن را می کند ودیگری آنرا در وجود خود سر کوب می نماید  وگاهی اوقات در افراد بصورت پیش گویی مطرح است بعض وقایع را برایتان بیان می کند به او نگاه خاصی دارید یکی می گوید مغزش پاره سنگ می زند دیگری می گوید بد دهن است نفوس بد می زند یکی دیگر می گوید چشمانش شور است بعض دیگر هم بیان می دارند این بچه جن زده است مادرش از زیر ناودانی کاهدان گذر کرده ویا اینکه شب از زیر درخت گردو عبور کرده وباد جن اورا گرفته است کم کم  این بچه بزرگ می شود واز ذات ونیات درونی دیگران آگاه می شود از ریا کاری وسیاه بازی آنها درس می گیرد او می فهمد که این افراد هر کدام می خواهند به نوعی اورا سر کوب کنند تا گناهان را از خودشان دور کنند ودر معرض تهمت قرار نگیرند لذا همه یک دست ویک صدا این بچه را جن زده می خوانند تا خودشان رااز شیطان بودن محفوظ دارند این بچه هم دست بردار نیست مرتب در کار آنها  کنجکاوی می کند وراز های آنها را افشا می کند عده ای باور می کنند عدهای هم نه اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود زدوبند ها شروع می شود باید کاری کرد اگر بخواهد همین طور آینده گویی کند که نمی شود دیگر نمی توان بر سر خوان نعمت نشست وبهره ای برد دیگر نمی شود کاری کرد در همین جاست که یک اتحاد خود بخودی بوجود می آید تا این پیشگو را ساکت کنند در غیر اینصورت هر روز با حرف های او سروکار داری جالب است بدانید این پیشگو از همه چیز خبر دارد بدون اینکه از اتاقش خارج شود یا با کسی تماس داشته باشد کار بالا می کشد وفرا تر از حد تصور می شود پای خیلی ها به میدان کشیده می شود اما مهمتر از همه این است که این بار پای رییس در میان است واو به معرکه می آید تا بداند در حوزه کاریش چه می گذرد هر روز به اتاقت می آید  وجالب است بدانید هر روز با حرف وحدیث جدید از اتاق جلساتش مواجه می شود مجبور می شود بخواهد که با چه کسی از عوامل او رفت یا آمد داری یک بپا هم برای اطرا فیان خود می گذارد وبلاخره متوجه می شود هیچکس با این پیش گو ارتباطی ندارد اگر کسی هم ارتباط دارد زود توبه می کند وحتی از کنار درب اتاق او هم نمی گذرد یادش بخیر یاد فرهنگ برهنگی وبرهنگی فرهنگی افتادم که می گفت از ترس کسی جرات نمی کرد بگوید حاکم برهنه است ریسس طاقتش از این پیشگویی بسر می آید هر گونه تحریمی را که در توان دارد بکار می بندد تا از درز کردن جزییات جلسات خود وریخت وپاش ها اما با کمال خونسردی وقتی به اطاق پیش گو می رود او یک یک را با ایما واشاره می گوید بلاخره مجبور به تبعید کردن ودور کردن او ازآن مکان می شود تا اخبار واطلاعات  به او نرسد یا دستش کوتاه شود اما کار است وبه ریس هم احتیاج است هر چند چندین ماه است که اورا تبعید کرده اند اما می بینند گزارشات بیشتر می شود عده ای می گوین کار او نبود ما اشتباه کردیم کسی دیگر گزارش جلسات را خارج می کند سرانجام دل ریس می سوزد بخاطر بچه های او هم که شده بخاطر زنش بخاطر روحیاتش وکمی پیدا کردن آرامش واینکه دیگر به اندازه کافی تنبیه شده است تصمیم می گیرند این پیش گو را بر گردانند  اورا بر می گردانند دیگر آدم شده دیگر ادب شده پیش گویی نمی کند از مسایل ماهها دور شده اطلاعاتی به او نرسیده وبی خبر است تا بخواهد خبر دار شود طول می کشد در ضمن دیگران از او عبرت گرفته اند واز ترس این تنبیهات نه به او نزدیک می شوند نه کار اورا ادامه می دهند ونه به او اطلاعاتی می دهند سرتان را درد نیاورم ریس در حالی که موهای خودرا به طرف بالا شانه کرده است ودست های خودرا در هم گرفته است وبا یک انگشت دگمه های کت خودرا گرفته آرام وبی صدا می خواهد وارد اتاق پیش گو شود این آقای پیش گو هم حس ششمش به او می گوید ریس در حال آمدن به اطاق است سریع بر می خیزد وشروع به نظافت وسایل اطاقش می کند بی تفاوت مثل اینکه کسی نمی خواهد بیاید با خیال راحت اطاق ولوازم را مرتب می کند ریس هم داخل اتاق شده واورا سرگرم می یابد وپیش خود فکر می کند دیدی بلخره آدمت کردم تا دیگر فضولی نکنی من مدیر لایق هستم هزاران مثل ترا سر به نیست می کنم با صدای تمیز کردن گلوبه  پیش گو  حضور خودرا اعلان می کند آقای پیش گو که هنوز آدم نشده بعد از تعارف می گوید می دانستم می آیی ومی دانم در دلت این موضوع را در حال حاضر می گویی گوش های ریس تیز می شود بیشتر بگو او می گوید امروز چیزی را برایت پیش گویی می کنم آنهم از خودت ریس که طاقش رفته است ودلش چون آتش شده می گوید چیست واصرار ها شروع می شود پیش گو عبرت نگرفته آدم نشده نمی فهمد با دم شیر بازی می کند به خودش وخانواده اش ضرر می زند به آبروی خود ضرر می زند وگوش تشنه شنیدن ریس را سیراب می کند بلاخره پیش گویی تازه اش رویای ریس وتنبیهات اورا بر باد می دهد پیش گو به موضوعی اشاره می کند که تازه انجام گرفته است وآن موضوع را کسی جز ریس ومعاونش نمی داند این پیش گو چطوری دانست آقای ریس شما به مرخصی می روید برگ مرخصی را سفید امضا می گذارید به آن تاریخ نمی زنید اگر کسی آمد وبرگ شما را خواست معاون بلافاصله آنرا امضا می کند وارایه می دهد اگر کسی نیامد که بنفع تو ریس طاقتش طاق شده با بی ادی تمام برخورد می کند پیش گورا تهدید می کند دنیا پیش چشمش تاریک می شود ومی گوید یا ثابت کن یا بیچاره ات می کنم وای خدای من تازه از تبعید آمده بودم جنجال با بی ادبی ریس شروع می شود عوامل واراذل دور بر ریس جمع می شوند که چه شده  است پیش گو خونسر د وآرام کار می کند بدون توجه ریس که نمی خواهد دیگران بدانند می گوید با مشتریان بی ادبی می کند فردای آنروز ریس دوباره می آید ومدرک می خواهد پیش گو هم ادب نشده است فتوکپی برگ مرخصی ریس را به اونشان می دهد خدای من چه معاون احمقی دارم امضا خودش بود حالا تازه معرکه شروع شده از کجا آوردی وارد اتاق شدی کلید داشتی اصل این را باید بیاوری وهزار اگرومگر دیگر اما ته دل ریس می ترسد پیش گو هم بخودش مطمئن است بعد توپ وتشر ریس آرام می شود پیش گو هم می گوید اصل این را در تبعید گاه  جا گذاشته ام وبه کسی نشان نداده ام خیال ریس آرام می شود مهربانی شروع می شود وهر روز پای حرف های پیش گو می نشیند تا دوباره در وقت مناسب اورا ادب کند ایکاش هرگز پیش گو نبود واین حس ششم را نداشت که دردسر است کلاهی دل گشاباشد ولی به ترک سر نمی ارزد                      ............... نویسنده : شریف

ارتباط با ما: abotlbz@gmail.com

 
 

سه شنبه 27/12/1387 - 23:35
رويا و خيال
شریح قاضی محل کار ما  

شریح قاضی محل کار ما

رویا وخیال

شریح قاضی مقیاس انتخاب حق وباطل است کسی که در یک مقطع زمانی خاص حضور داشت وتصمیم او سر نوشت خودش را مشخص می کرد وهمچنین حکم او عدالتش را به گوش مردم وحاکم زمان می رساند اگر حق بگوید چه خواهد شد منصب را از او می گیرند اورابه طناب در میدان  می کشند خانه وعمارتش را می گیرند زن وبچه اش اسیر می شود یا اینکه سالها در کنج زندان می ماند آیا تاریخ در باره اش قضاوت خواهد کرد آیا مردم به او چه خواهند گفت .او تردید داشت حق را بخوبی می شناخت به حقیقت حق آگاه بود او سیاست مدار آن زمان بود وبخوبی از نیات همه اگاه می شد شریح قاضی انسان با هوشی بود .شیریح مصداقی بود تا حقیقت آشکار شود وعدالت بفهمد که چگونه اشخاص حقیقت را توجیه می کنند تفسیر به رای می کند وبا کلمات بازی می کند اگر من این حکم را نگویم دیگری خواهد گفت پس چرا این فرصت را از دست بدهم .شریح بخوبی این حکم را با سیاست روز انجام داد وبرای خودش منصب را به ارمغان آورد وبرای خانواده اش رفاه عنوان قاضی را هم سالهای سال با خود یدک کشید او می دانست مردم عوام در فکر قوت وغذای روزانه هستند هرکدام هم حرفی بزنند با او وداروغه وزندانش روبرو خواهند شد وحتی کلمه ای در فکرشان بر علیه او مطلبی نخواهند گفت خواص هم در سیاست گرفتارند وتجارت را به آسانی رها نمی کنند آنها برده دارند وبرده داری می کنند به هر صورتی شریح قاضی را حمایت می کنند عدهای هم لابد از او خواهند ترسید  حکومت خوب می دانست چگونه وبا چه کسی به جنگ برود وچگونه با این قاضی شریح سالها ادامه حیات دهد شریح در یک مقطع زمانی کار خودش را پیش برد ودیگر آن زمان وحکومت تکرار نخواهد شد دیگر یزید ومعاویه ای در کار نخواهد بود دیگر شریح قاضی حکمی نخواهد کرد  دیگر منصب وعمارتش نیست حتی استخوانهایش هم خاک شده است اما حکم او در تاریخ وجود دارد برای تمام نسل ها خواهد ماند و هزاران سال وهزاران دفعه تکرا می شود هرگاه تکرار شود در ذهن مخاطب جوش وخروش ایجاد می کند نفرت تنفر وبی زاری.شریح اداری کمی تفاوت دارد یعنی عمارت نداردامام حسین (ع) را هم شهید نمی کند در خدمت یزید ومعاویه هم نیست کسی را هم به پست ومقام نمی رساند به خودش هم خدمت نمی کند به بچه اش نان ونوایی هم نمی رسد کسی هم خانه وخانواده اش را تهدید نمی کند بلاخره این شریح چگونه آدمی است این طوری اگر باشد که دیگر شریح نیست رای بدی هم نخواهد داد خیلی خوب است  کاشکی این شریح بجای آن شریح قاضی بود ودر آنجا حکم می کرد که این قدر طوفان به پا نکند .ببین آقا داری تند می روی به همین زودی گول این شریح را هم خوردی حالا یا از عوام هستی یا از خواص اما من می گویم آن شریح تاریخ ادم خوبی است  یکبار حکم کرد وتاریخ را تغییر داد ورفت اما این شریحی که من می گویم هر روز تاریخ را عوض می کند ونمی رود وهر روز هم می ماند  هرکس اورا ببیند به او اعتماد کامل دارد اورا دوست دارد به او خدمت می کند هرچند این شریح از بدی بختش عقیم است ودرد سر بچه وبچه داری را ندارد دنبال منصب وتامین آینده بچه اش هم نیست البته بیماری شکم درد هم اورا آذار می دهد دغدغه خوراک راهم ندارد چون چه باشد وچه نباشد او نمی تواند بخورد اهل مد لباس هم نیست چون هر لباسی که بپوشد آزارش می دهد لباس به تنش گریه می کند حتی اگر ابریشم ایرانی باشد کفش پایش هم باز به این طریق اگر موزه میکاییلی بپوشد یا گالش فیلی تفاوتی ندارد الحمدو لله به علت کمردرد الاغ سواری هم بلد نیست اهل پول گرفتن وپول خرج کردن وسوار ماشین شدن هم نیست یعنی حاضر نیست یک ریال کرایه دهد این موضوع بخوبی از پاشنه کفش پایش که بصورت کج صاف شده مشخص است وبخوبی می توان فهمید که پایش هم در راه رفتن مشگل دارد وانحنائ دارد .اگر اورا در خیابان ببینی فکر می کنی گداست اما نه او شریح قاضی محل کار ماست   گردن کجش دل هر کسی را می سوزاند وکلمات حق گویی او ودرددلش از افراد مافوفتر محل کار ترا با او هم درد می کند وتو شروع به ادامه می دهی آنقدر از برخورد ها وتوهین ها به او می گویی واو برای تو می گوید که شیفته او می شوی  وای به روزی که بفهمد که اینقدر درد ودل داری در اینصورت هر روز با بهانه ای کنار تو قرار می گیرد توهم برایش از سختی می گویی از آزار ریس از خوردن اضافه کارها توسط عوامل ریسس او هم از دل وجان گوش های درازش را باز می کند وآنچنان بدقت وماهرانه آن را گلچین می کند ودرون آن گوش های دراز انباشته می کند که هیچ ابر رایانه ای نمی تواند این کار را انجام دهد سپس به مرور زمان حرف هایت را  گاهی فکر می کنی که گزارشات خودرا به او بدهی تا احقاق حق برایت نماید اگر کمی آینده نگر باشی اینکار را نمی کنی وکمی محتاط حرکت می کنی اما اگر ساده باشی وگزارش علیه کسی بنویسی همان دفعه اول ترا ضربه می زند وانقدر موش وگربه بازی با تو می کند تا به اهدافش برید اگر با  کسی که علیه اوگزارش  شده خرده حساب داشته باشد اورا ازپا در می آورد وصاحب گزارش را هم لو یا مشخص نمی کند اما اگر طرفدار باشد وضع تفاوت دارد کار جلوه ای دیگر پیدا می کند هرروز از تو گزارش را می گیرند محل کارش را با این بهانه ترک می کند  چون این کار جزیی از امورات کاری روزانه او می شود وهرروز خبر ترا به گوش آن رییس با ادب ومهارت خاصی می رساند او هم در مقابل تو هرروز موضع جدیدی می گیرد یک روز امتیازت را کسر می کند یک روز مرخصی نمی دهد یک روز کسر حقوق می زند  همین طور با هر گزارش تو رییس هم یک کار سخت علیه تو انجام می دهد تا توبیخ وقطع مزایا  وچیز هایی که نمی گویم تا اینکه سر انجام این کشاکش باعث می شود تو وقاضی شریح ورییس در اتاق شریح محل کار جهت پاره ای توضیحات حضور پیدا کنی آنوقت است که شکنجه کلاه اپولویی معنی پیدا می کند ترا به هر چه خواهند متهم می کنند به هر وصله وغیر وصله ای وتو در دل هزار هزار بار نفرین می کنی که چرا به این شریح اعتماد کردم چرا به او گزارش دادم   در این زمان است که از داستان طوطی وبازرگان درس خواهی گرفت تمام گزارش هایت بر علیه خودت خواهد شد حکم را بیان می برایت واجرایش را لازم هرچه بیشتر حرف بزنی علیه خودت تمام می شود اگر آدم دانایی باشی وعبرت گرفته باشی در همین جا به حکم او تن می دهی پیش رییس می رویی وبا یک التماس وغلط کردن رضایتش را می گیری وبرای شریح قاضی می آوری او هم چیزی نمی گوید وچند روز که گذشت مجدد فراخوان می شویی ای داد دوباره چرا قاضی شریح می گوید آن حق رضایت رییس بود ما از حق خود رضایت نداده ایم  هرروز ترا می برد ومی آورد تا جانت به لبت برسد از دنیا وهمه ترا می اندازد اگر باز آدم عاقلی باشی ودهانت را ببندی وگوش را ببندی در یک کلام بگویی ....... کر شوم وکور شوم لال شوم  لیک محال است که من خر شوم در واقع بیت دوم را بگویی  من خر هم می شوم بعد چند بار امتحان توسط خودش وکسانی که می فرستد امتحان می شوی اگر مطمئن شد ترا می خواهد واز حقوق محل کار می گذرد وتو هم برای دایم در اختیار والتماس او ورییس هستی ودوباره راحت می شویی اما اگر از زبان نیفتاده باشی ودر حضور شریح چیزی بگویی یا در حضور عوامل او علیه کسی  پدر بزرگت را که هزار سال قبل از دنیا رفته است روزی هزار بار  جلوی چشمانت زنده می کند ومی میراند به حدی که مواجه با این پدر بزرگ می شویی واو از تو به شریح قاضی شکایت می کند که من از دست وزبان این نوه خود  در امان نیستم آنوقت تازه روزگار خوشی تو به سر خواهد آمد وعبرت دیگران می شویی عوامل رییس با تو حتی سلام وکلامی هم نمی کنند از همه بدتر جاروکش محل کار هرچه مطلک دلش بخواهد بار تو می کند حتی اگر سر ساعت هم در کار حاضر شویی باز کسر حقوق وهزار مکافات داری آبدار چی هم دیگر برایت چایی نخواهد آورد اگر پر رو باشی واطاق خودرا برای این امورات ترک کنی با ترک محل کار وعواقبش دچار می شویی  واز خیر چایی هم می گذری هر گاه وارد جمع افراد شویی دهانشان را می بندند وبتو به چشم دیگری نگاه می کنند از تو دشمن فرضی می سازند وآنقدر بااین دشمن فرضی مانور می دهند که نگو نه تیر خلاص می زنند نه دانه می دهند وآن موقع التماس می کنی یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن  وشریح قاضی هم لذت می برد وادامه می دهد چیزی که برایش سودی ندارد نه دنیا دارد ونه آخرت  خباثت وپلیدی این شریح قاضی بحدی است که نفرت تر ا بر می انگیزد ....... حال قضاوت کن اندکی تو بجای شریح قاضی بنشین وحکم کن تو چگونه قاضی شریحی خواهی بود تو چه رفتاری می کنی  لابد خواهی گفت هزار آفرین به شریح قاضی تاریخ یک حکم کرد ویک روز اجرا نمودند  تازه خواهی دانست که آن شریح آدم با انصافی بوده  اگر این شریح محل کار در آن زمان بود چه حکم می کرد حتما نظر دهید می خواهم خودم را در  معرض قضاوت شما قرار دهم ؟!!!! حس تنفر از او به ذهنم اجازه نداد در باره او بیشتر بنویسم .تقدیم به شریح قاضی محل کار!!!!!!!!

        ...........نظر دهید ....................ادامه دهم یانه ........................نویسنده : شریف

 
ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com
 

سه شنبه 27/12/1387 - 21:18
رويا و خيال

روستا قبل انقلاب چطور بود؟

چه دیدی؟

نویسنده : شریف

در حالیکه موسیقی انقلاب از بلند گوی مدرسه بگوش می رسید پسرم سوال کرد قبل انقلاب روستایمان چگونه بود شاید تا حالا کسی اینگونه سوال نکرده بود دلش می خواست بداند آیا مردم همین ها  بودند آیا این ها هم در انقلاب سهم داشتند چند تا از آدم های شاه را کشتند .هوش سرشار دارند یا بوی دردسر هرچی هست باید شرح ماوقع را داد تا کمی از مسائل رابداندپسرمدر زمان شاه روستا ومردم زندگی می کردند مردم مسلمان بودند کشاورزی میکردنداما به واسطه بی اهمیتی دولت خیلی از امکانات برایشان مهیا نبود وخیلی از مردم هم می گفتند شاه کمر بسته امام رضا(ع) می باشد همین ریس مدرسه پدرش شاه دوست بود جلوی همین دکان آهنگریش چیزی بنام طاق نصرت می بست یک نردبان در اینطرف کوچه در زمین فرومیکرد ویکی هم درست همین طرف کوچه کنار درب دکان آهنگریش روی آن دونردبان هم یک نردبان بلندی می گذاشت فرش های رنگی روی آن می انداخت تصویر بزرگی هم از شاه در آن بالا می گذاشت تصویر تاجگذاری شاه با قاب طلایی جلوه خاصی داشت او از افراد مومن وخیلی خوب روستا بود که هنوزم حضور دارد وزنده است .کوچه های روستا هنوز دست کاری نشده است اما دیگر از کودهای حیوانی وانسانی خبری نیست مردم کودهای حیوانی را در تابستان داخل کوچه ودرون منزل وپشت بام می ریختند بعد خشک شدن آنرا جمع آوری می کردند ودر زمستان این پهن خشک شده گوسفندان را درون منقل حلبی آتش می زدند وزیر کرسی می گذاشتند خاکستر آنرا داخل حیاط روی هم انباشته می کردند بعد از پر شدن چاه توالت با یک سطل که متصل به چوب بلندی می شد محتویات داخل چاه را داخل دوسطل حلبی هفده کیلویی روغن نباتی می ریختند وبه داخل خاکستر می ریختند داشتن چوب وسطل وگرفتن آن کار مشگلی بود وخیلی احترام می گذاشتند اگر کسی می توانست از شخص دیگری قرض بگیرد بوی بد تعفن هم چندین روز کوچه را پر می کرد در این روستا یک نفر سلمانی بود که دوعدد ماشین سر تراشی داشت با یک پارچه بنام لنگ ویک تیغ دسته دار که خودش آنرا تیز می کرد او چیز دیگری هم داشت بنام قلوتی که دندان را با آن می کشید سالیانه مقدار مشخصی پول یا گندم یا هرچه اهالی داتند به او می دادند در ضمن این سلمانی عصرها وصبح هم بایستی در حمام برود تا پشت افراد را کیسه بکشد او ختنه هم می کرد بدون بی حسی فقط یک نفر شلوار بچه را در می آورد وومحکم اورا روی کرسی روبه قبله می گرفت وسلمانی هم با تیغ خود شروع به ختنه کردن می کرد یک نفر هم مقداری گونی آتش می زد وسلمانی سوخته گونی را روی آن می گذاشت .گونی های برنج حالا بی ارزش شده اند با ماشین سر تراشی هم سر همه روستا را اصلاح می کرد شپش وکچلی از فردی به فرد دیگر منتقل می شد اگر کسی دندانش ازارش می داد با قلوتی انرا می کشید فقط یک نفر سرو دست فرد را می گرفت تا او دندانش را بکشد در همین موقع بود که سکینه از خانه اش خارج شد واو گفت ببین سکینه یادت هست همین جا دندان کشیدی آنموقع شوهر نکرده بودی او هم دندانش را نشان داد وگفت این یکی بود سلمانی تا آخر کوچه مرا با قلوتی اش کشید وسر انجام دندان را خارج کرد از ترس دندان ها سیاهش را هنوز نمی کشید .در این روستا یک حمام خزینه ای بود که از نظر معماری با طاق های بلنددردوقسمت حمام سرد وحمام گرم درست شده بود در حمام سرد یک حوض آب بود وداخل طاق ها یک سکو بود که لباس کن بود هرکس یک پارچه داشت مخملی وقشنگ با کیسه حمام ویک صابون بزرگ ویک لونگ برای دور کمر بعد لباس کن حمام گرم بود که ابتدا محل نظافت ودارو بود بعد آنهم حمام گرم با طاق های بلند وسوراخ های نورگیر بود چند پله بالا می رفتی زیر یکی از طاق ها خزینه بود که جلو آن یک سنگ بزرگ هشتاد سانتی در یک ونیم متر قرار داشت اب خزینه هم از انبار پشت ود که از رودخانه گرفته می شد حالا گر سگ مرده یا زن بی انضباطی آن بالاتر شسشو می کرد بماند آب داغ وگل آلود به دست ترک خورده وچقله شده وپای همین طوری بچه که در منزل وازلین مالی شده بود صفایی دیگر می داد تمام افراد ده دوازده نفری خانواده هم یک کیسه ویک حوله وصابون مشترک استفاده می کردند شب ها هم چراغ گرد سوز یا لمپا بود که اگر نفت گیر می آوردی یا فتیله داشت یا شیشه اش سالم بود وپولی بود برای خرید روشن می شد در طویله هم چراغ موشی بود یک حلب پیف پاف را سوراخ کرده بودند مقداری پود فرش یا نخ کلفت به سر آن می گذاشتند تا بتوانند به گوسفندان کاه وآب بدهند البته همین چراغ موشی را هم بسیاری از افراد نداشتند آب آشامیدنی هم از همین قنات خشک شده بود اگر سگ مرده یا حیوانی یا اینکه چاه توالت اهالی در کوره آن اگر باز می شد چندین وقت آب بو دار مصرف می شد در زمستانها هم راه بسته بود وکسی به شهر تردد نمی کرد هیچ وسیله ای نبود  شب نشینی های طولانی با منقل ووافور هم جلوه ای دیگر داشت روزها هم قمار بازی با قاپ رونق داشت کوچکتر ها هم سکه بازی دیواری که نوعی قمار بازی بود استفاده می کردند نفر اول سکه را محکم به دیوار می زد بعد نفر دوم اگر فاصله دوسکه یک وجب بود برنده می شد  تعدادی هم از این طایفه بودند که مشهور به دزدی بودند وگوسفند یا وسایل مسی دیگرا را می دزدیدند دعوا ومرافه با چوب وشکستن سرهمدیگر عادی بود کشاورزان هم با دوگاو ویک یراق چوبی صبح تا غروب زمین های خودشان را شخم می زدند کدخدای محل هم با ماشین پاسگاه وسبیل های بلندش با یک امنیه هرروز بساط تریاکشان برپا بود  بی سوادی وبی مدرسه بودن باعث شده بود بیکاری وفقر بیدادکند گله چرانی وگاو چرانی پارتی بازی شده بود وبدست هرکسی نمی رسید چاقو پنجه بکسدار وتیر کمان وپیراهن ماندی گل آستین کوتاه وکلاه شاهپو هم خاص  افرادی بود که به طهران می رفتند ودر روستا کشاورزی نداشتند بود  اما هزینه حمامی را فردا صبح که زن خانواده به حمام می رفت یا هفتگی می دادند یک قرص نان یا گردو وکشمش یا پنیر هر کس به توان خود پرداخت می کرد راستی زنان چه می کشیدند با خمیر کردن وآرد از تاپو گلی در آوردن وخمیر کردن وپختن واتش درست کردن ولباس شستن با صابون ونظافت هفت هشت تا بچه قدو نیم قد می گفتن اگر کسی بچه دار نشود کفر کرده بهداشت هم نبود که کاری کند لباس های کوتاه شده با زانوهای وصله دار محال بود در لباس کسی پیدا نشود  یک گرامافون در روستا بود آنهم صدایش از خانه کدخدا می آمد که آمنه آمنه می خواند وقتی نگاه کردم دیدم پسرم خوابیده است شاید هم باور نمی کرد صدای موسیقی هم از مدرسه قطع شد بچه ها با لباس های خارجی وعلائم گوناگون همدیگررا هل می دادند واز مدرسه خارج می شدند................. نویسنده :شریف

ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com
 
دوشنبه 26/12/1387 - 12:22
دانستنی های علمی
انقلاب شاه و ملت  سپاه دانش 

سپاهیان ترویج و آبادانی

چادر را به کمر بسته بود واز جوی آب جاری درون کوچه با دو سطل که دسته سیمی داشت وپارچه ای هم به آن پیچیده بود تا دستش را زخم نکند حلب هفده کیلویی روغن نباتی سوراخ شده بود واز چاله آب تا روی خاک گل وکاهگل که با طریقه خاصی درست شده بود  آب می ریخت وخطوط خاصی را ایجاد کرده بود از بس که آب ریخته بود وروی هو مانده بود دانه های گیاهان درون کاه گل رشد کرده بودند داخل حیاط هم شوهرش در حال تعمیر زنبه بود که دچار شکستگی گردیده بود زنبه وسیله حمل گل وخاک بود که دودسته در جلو ودو دسته در عقب داشت تا کارگران دونفره کاهگل را تا نزدیک خانه مورد تعمیر حمل کنند واز آنجا با سطل وطناب گل کاهگل را به پشت بام حمل کنند .در این هنگام بود که غلام از مکتب خانه برگشت پدرش یک بار گندم ویک تشک کوچک به ملا احمد داده بود تا او نوشتن وخواندن بیاموزد .ملا احمد مرد لاغر اندامی بود که یک پایش دچار معلولیت بود .که بر اثر بیماری های مادرزادی بود ودر ضمن مقداری تو دماغی حرف می زد یعنی بینی او بر اثر همان بیماریها یا شای شکستگی دیگری خدا می داند هر چه بود حلا نوشتن وحساب وقرآن می آموخت .ملا کاه دان خانه خودش را که ارتفاع بلند داشت تبدیل به مکتب خانه کرده بود درون این کاهدان با چوب وگل  در اطراف دیوار صندلی درست کرده بودند که روی آن می نشستی وپایت آویزان می شد از آن روی زمین یا همان کف کاهدان در زیر آن هم هیزم یا کتاب یا چیز های دیگر می گذاشتند در ب چوبی با تخته های ترک خورده هم نشان از سابقه خدمت داشت .چوب فلک هم با نخ آویزانش در بالای محا قرار گرفتن ملا خود نمایی می کرد .مکتب خانه رسم ورسوم خاص خودش را داشت به این خاطر هرکسی طاقت نمی آورد شاید ملا شدن سخت بود ابتدا پدرو مادر تصمیم می گرفتند فرزندشان قر آن خوان شوند بعد مراسم مکتب شروع می شد یا اینکه اهالی وبزرگان یتیمی را با مخارج خودشان به مکتب خانه می فرستادند. ملا احمد یکبار گندم یا یک تومان پول می گرفت برای یک سال تعلیم وتعلم آن بچه ملا گفت غلام پدرت بار گندمش را داده است فردا قطعه گلیم خودت را بیاور .غلام فردا صبح تکه گلیم را از ننه گرفت وبه مکتب خانه آمد بچه ها در سه ردیف پنج نفره نشسته بودند وروی سکوهای گلی اطراف مکتب خانه هم چندین نفر در حالیکه پایشان اویزان بود در حال قرآن خواندن بودند .بخاری چوبی حلبی هم گرم بود وروی آن یک کتری سیاه بدون درب در حال بخار کردن بود ملا در حال درس پرسیدن از یک پسر کوچکتر بود بچه در حالیکه از کمر به سمت جلو خم می شدن با حرکت خود وصدای بلند می خواندند صدا ها درهم می پیچید وحالتی مثل صدای کندوها ی عسل را بوجود آورده بود هیچکس به غلام توجهی نکرد فقط ملا گفت برو بشین غلام رفت آخر این مکتب خانه روی سکو گلیم را انداخت ونشست مهدی پسر قربانعلی روی سکو در حال قرآن خواندن بود اما با دست وپایش داشت به غلام چیزی را می فهماند اما او متوجه نبود وهمانطور نشسته بود وعم جزئ را باز کرده بود وبه خطوطش نگاه می کرد  احمد متوجه شد وبه مهدی گفت غفر الله بعد از گفتن این کلمه مهدی قرآن را بست وبا پنجه پا غلام را هل داد واز روی سکو به پایین انداخت  غلام دل نازک هم گریه امانش نداد اما شنید که مهدی می گوید پسرک پررو آمده روی سکو نشسته  سالها باید بخوانی تا به اینجا بنشینی.ملا به واسطه مهدی از موضوع مطلع شد ولحظه بعد سکوت همه جا را فرا گرفت غلام هم منتظر بود چه خواهد شد تا اینکه فلک از روی دیوار پایین آمد وترکه  چوب نازکی هم از درخت داخل حیاط بریدند وآوردند .دل غلام داشت مثل گنجشک می تپید که ملا گفت چرا رفتی روی سکو چرا اجازه نگرفتی ودادو بیدا وگلیم غلام را به کف مکتب خانه انداختند واین دفعه بخشیده شد ترس وجودش را فرا گرفته بود هنوزم ساعتی نگذشته بود که ملا دست به جیب جلیقه اش کرد وساعت جیبی خودرا خارج کرد .بعد از آن یک دفعه بچه ها با صلوات بلند شدند سکو نشین ها حلقه بستند ودایره وار روی زمین نشستند وشروع به خواندن قرآن کردند  یک ساعتی هم بعد قر آن خوانها هر کدام یک بچه را در کنار خود قراردادند وشروع به درس پرسیدن کردند گاهی هم با یک بشکن درد ناک صدای اورا به آسمان می بردند اگر لازم بود به ملا می گفتند که درس جدید بگیرد یا نه وآنوقت ملا درس جدید به آن فرد می داد .مشگل در صبح رفتن به مکتب خانه بود ساعت که نبود غلام از روی حرکت گله محل وقت را مشخص میکرد یا اینکه از سایه دیوار اما گاهی اوقات خورشید همکاری نمی کرد ودیر می شد .نوبتی هم مجبور بود مقداری پهن خشک شده گوسفند همراه هیزم به مکتب خانه ببرد تا بخاری حلبی اتاق را گرم کند نگفته نماند زن آملا ادم خوبی بود گاهی اوقات گل بنفشه وعناب با مقداری چایی مخلوط می کرد با مقداری کشمش به بچه ها می داد. مسئول خدمات تعاون روستا از شرکت نفت تعداد زیادی بیست لیتری پلمپ شده نفت بین اهالی تقسیم کرده بود تا آنهایی که چراغ نفتی دارند استفاده کنند واین باعث شده بود که بازار چراغ لمپا وگرد سوز داغ شود یک سال نشده بود که چراغ خورا ک پزی نفتی فتیله ای هم آمد هر چند استاد قربان سلمانی علاوه بر سلما نی چراغ وفتیله هم درست می کرد اگر پیش او نمی رفتی شیشه چراغ هنگام روشن شدن می ترکید هر چند مرسوم شده بود که سنجاق قفلی به بالای شیشه اویزان کنند تا نترکد اما نمی شد باید نزد استاد می رفت .با فراوان شدن بیست لیتری خالی نفت .ملا هم تحت فشار قرار گرفت وتن به متمدن شدن داد گلیم نشین ها حلبی نشین شدن اما سکو نشین ها ترقی نکردند .ملا احمد هم تحمل نکرد وبرای خودش یک حلبی هفده کیلوی گذاشت وروی آن هم یک تکه قالی (فرش) گذاشت .کوچه ها پر از لجن بودند بچه های مکتب خانه هم یا چشمشان عفونت داشت یا از گوششان چرک خارج می شد کچلی هم غوغا می کرد .اما در این میان فلک ملا از همه بدتر بود دونفر چوب را می گرفتند پایت را داخل طناب می پیچیدند ملا هم می زد .غلام خواندن را در خانه توسط پدر بزرگش یاد گرفته بود وبه این خاطر مورد حسادت بود بچه های سکو نشین مخالفش بودند چون قر آن را با صوت می خواند ودرست اما نوشتن را بلد نبود غلام در دایره قرآن خوانها می نشست ومقابله می کرد هر چه می کردند غلط نمی توانستند بگیرند.عاقبت تصمیم گرفتند اورا بزنند در ساعت 9 صبح ملا رفت برای گاوش یونجه بریزد قرآن خوانها مفصل کتکش زدند وکبودش کردند او هم از ترس گریه اش قطع شده بود ومی ترسید یکی از قرآنخوانها جلودرب منتظر ملا بود وبه محض ورود ملا گفت غلام فحاشی کرده اوهم به این امین های سالهای کار خود از چشمش هم بیشتر اعتماد داشت به محض رسیدن به مکتب خانه با پای علیلش ودست به پشتش بسوی انتهای اتاق رفت وبا شدت تمام غلام بیچاره را با چوب شروع به زدن کرد تا اینکه خون از بینی غلام فوران کرد به قرآنخوانها گفت اورا به کنار قنات رودخانه ببرید ودودستش را بالا بگیرید تا خون بند بیاید .خون غلام آب قنات را رنگین کرده بود ومثل این بود که گاوی در آن سر بریده شده است خون بند نمی آمد در این هنگام بود که کدخدا همراه با یک نفر که لباس خاص خودش را داشت منظره را دید وبه کمک آمد چی شده چرا اینطور شده قرآنخوانها گفتند آقای سپاه دانش خورده زمین غلام که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود گفت آقا دروغ می گویند خودشان مرا زده اند وملا هم با چوب زده مرا خونی کرده . دستمال کاغذی چند لا شدهای را به دست غلام داد تا روی بینی بگذارد چند دقیقه نگذشته بود که خون بند آمد سپاه دانش به مکتب خانه رفت وبا شدت تمام با ملا برخورد کرد وبا پوتین پایش چنان به هفده کیلویی حلبی زیر پایش زد که داخل اتاق افتاد بچه هارا هم تعطیل کرد وگفت حق ندارند مکتب خانه بیایند باید همه کلاس مدرسه بروند .از فردای آن روز بچه ها به مدرسه رفتند ودر روی میز نشستند یک دختر ویک پسر کنار هم تغذیه هم با موز وشیرو پرتغال وپسته وبیسکویت شروع شد دیگر گل بنفشه زن املا در کار نبود خانم معلم شیک وبی حجاب وآرایش کرده با کلام دل ربا وبازی والیبالش جلوه ای تازه به مدرسه داده بود بی بهداشتی هم کم شده بود یقه های لباس را پلاستیک سفید می زدند سلمانی محل هم داشت توجیه می شد که اجل مهلتش نداد بیچاره حمامی محل هم بد آورد ومنبع حمام ترکید وکشته شد ونتوانست حمام دوشی راببیند هنوز زبله وکود حیوانی وانسانی داخل کوچه ها فراوان بود وگاه گاهی هم چاه توالت خانواده ای درون کانال قنات باز می شد وچند روزی اهالی را به زحمت می انداخت هنوز در روستا جایگاه نفت نساخته بودند هنوز جاده خاکی بود وروستا ماشین برای شهر نداشت  هنوز برق وتلفن وتلویزیون در روستا نبود که شاه با اصول انقلاب شاه وملت به خارج پناه برد ورفت  تا اینکه انقلاب امد همه چیز را برایمان هدیه آورد اکنون روستای ما ماهواره هم دارد                                                                         ***********نویسنده : شریف E-mail Address: abotlbz@gmail.com   
يکشنبه 25/12/1387 - 23:7
رويا و خيال

زیپ شلوار

کراوات کت وشلوار

********رویائ وخیال********ماشین بنز آلمانی با تعدادی گلهای سفید وقرمز وروبانهای نواری رنگارگ تزیین شده بود دودسته گل باسبد نی بافت منطقه شمال به ماشین جلوه ای دیگر داده بود برای خوش آمد گویی به دستگیره های درب هم تعدادی نوار رنگارگ مخملی آویزان شده بود .جوانهای فامیل با رغبت خاصی هرکدام خودشان را لوس می کردند تا داخل ماشین کنار او بنشینند  چراغهای رنگارنگ با بوی لذیذ شام در هم آمیخته بود ودل از هرکسی می ربود کت وشلوار های رنگارنگ هم رنگ وبوی دیگری به داخل حیاط وخانه داده بود زنان مهمان هم هر لحظه با یک مد لباس عشوه می آمدند بطوریکه بعض لحظه ها آدم بعض زنان را اشتباه می گرفت یا مجبور بود کمی تامل کند تا اورا بشناسد بعد حرف وتعارف کند رقیه خانم  در حالیکه پیراهن آستین کوتاه فیروزهای رنگ پوشیده بود  از درب خانه داشت خارج می شد وبه مهمانها خوش آمد می گفت ناچار به او نزدیک شدم یک کفش نوک قیصری پاشنه بلند هم پوشیده بود معلوم بود که رماتیسم وزانو در هم دارد چون لنگان حرکت می کرد روسری توری او بخوبی موهای سفیدش را در معرض نمایش قرار داده بود خدا خواه بود که حانه هم سطح زمین بود وکفش کتانی بنددار نپوشیده بود والا معلوم نبود چه صحنه ای مشاهده می شد .تعارف وخوش آمد گویی تمام شد .شام هم با همه مسائلش سرو گردید مهمانها می خواستند با حاجی آقا عکس یادگاری بگیرند هرکسی سعی می کرد تا در کنار آن کت وشلوارو کراوات وموهای ژل زده او قرار بگیرند واز هم سبقت می گرفتند بناچار من هم تن به این افتخار دادم در حالیکه دونفر جلو من بود نگاه دوباره ای به حاجی انداختم ومشاهده نمودم که زیپ شلوارش باز است وهر گاه به احترام کسی کمر دسک دارش را خم می کند دهانه باز شده زیپ شلوارش هم دهان باز می کند خواستم به او بفهمانم که زیپش را ببندد اما از بس ضربه خورده ام از نصیحت وگزارش دادن با خودم گفتم این بار به خاطر این شکمت هم که شده گزارش چیزی را نده عکس گرفتیم اما این دلم تاب وتش داشت  یک عمر در اداره زیر اب زدن یاد گرفته بودیم با این روش ارتقائ یافته بودیم نان خورده بودیم ونان بریده بودیم نمی توانستم تحمل کنم اما نمی دانستم چگونه بگویم آخی تا حالا زیر آب می زدیم استاد زیر آب زدن بودیم تخصص یافته بودم اما این بار دچار مشگل دیگری شده بودیم جدید بود تا حالا سابقه نداشت این اولین بار بود که می خواستیم بجای زیر آب رو آب را بزنیم چطوری وچگونه راهش را نمی دانستم تا بلاخره به نزد فیلم بر دار رفتم گفتم میدانی چیزی می خواهم بگویم گفت بگو می شنوم گفتم حاجی زیپش باز است گفت عیبی نداره معلوم بود طفره می رودآخر سر عصبانی شد وگفت عزیزم من با این جور کارها نان می خورم اول این عکس ها را می گیرم به او نشان می دهم بعد دوباره تمام عکس ها را با هزار منت وگرفتن پول با برنامه فتوشاپ کاری می کنم که برایش بهتر از زیپ خودش درست کنم  واین موقع بود که دانستم چقدر ما در فکر ظاهر پیرزن بودیم وبه او فکر می کردیم مردم متمدن شده اند وبا روش خاص خود دیگر زیر آب نمی زنند بلکه رو آب را می زنند وهنگفت در آمد دارند  بعد تمام شدن عکس ها ومراسم... آقای فیلم بردار گلها ونوار ها وروبانها را از ماشین بنز جدا کرد  وبساط خودش را در آن گذاشت وبا هزار احترام ویک بار دولا شدن حاجی وباز شدن زیپ او ونگاه فیلم بردار بمن با روش خودش و ماشین حرکت کرد ورفت حاجی خوران هم تمام شد .قبول باشد                           ................................................. نویسنده : شریف E-mail Address: abotlbz@gmail.com  
يکشنبه 25/12/1387 - 20:41
رويا و خيال
سنگر هیتلری مدرسه

بمباران مدارس

در حالیکه با قدرت تمام در حال تمرکز نگاه وحواس خود به مسیر حرکت توپ بود  ضربه خودرا وارد کرد وتوپ را درون دروازه جای داد تشویق تعدادی دانش آموز اورا به وجد اورده بود سر از پا نمی شناخت مثل این بود که دیگر تمام مشگلاتش حل شده است از همه چیز رها شده بدون نگرانی وتشویش تعدادی معلم هم ایستاده بودند ونظاره می کردند دو نفر از دانش آموزان در حالیکه نیم نگاهی به بازی می انداختند با موبایل خود در حال نگاه به تعدادی تصاویر درون آن بودند .بدون هیچ اضطرابی مقداری صدایش را زیاد کرد ترانه قدیمی بود که بار ها بگوشم رسیده بود اما مقداری با تکنیک های جدید آهنگش را تند تر کرده بودند .گفتم بده ببینم با کلامی خاص که همراه با تعجب بود گفت آقا توهم اهل این حرف هایی .گفتم کدام حرفها .گفت همین که گفتی این یک اصطلاح است .افرادی که می خواهند فیلم یا عکس بهم بدهند این اصطلاح را به کار می برند .خیلی از قافله این ها عقب مانده تر بودم .ما که نتوانتسته بودیم فرهنگ خودمان را به درستی منتقل کنیم یا شاید از راهش نتوانسته بودیم هرچه بود مشگل در انتقال بود یا شاید فکر می کردیم که درست رفتار می کنیم اما دیگران که نظاره گر بوده اند دانسته اند که ما دروغ می گوییم همه اش که نمی توانیم افکار قدیمی را به مغز آنها تزریق کنیم هیچگاه قطعات یک گرامافون به  کار یک کامپیوتر نمی   آید کامپیوتر رم می خواهد گرافیک می خواهد وخیلی چیزها گرامافون یک سوزن ویک صفحه گردان وگردنده دارد اگر بخواهیم تبدیل کنیم باید صدای صفحه هارا با کامپیوتر ضبط کنیم بعد تصویر دلخواه خودمان را هم بدلخواه اسکن کنیم. دانش آموز راستی چیز جالبی گفت ما نتوانسته بودیم صحنه انتخاب کنیم تبدیل کنیم ونگاه کنیم .امروز هم نمی توانیم با حصار کشی مانع تبدیل گرا مافون به ماهواره شویم هنوز در این حال وهوا بودیم که هم کلاسی دوران همین مدرسه ام که حالا کاره ای هم شده بود مرا شناخت ونزدیک آمد گرمی آن روزها دیگر نبود اما هنوزم بیاد داشت .نمی توانستم از کجا شروع کنم نکند او هم در فکر بلوتوس باحاله یا بمن می گوید عکس بده فیلم می دهم گفتم راحترین کلام این است که مثل فیلم های خارجی بجای سلام وکلام بگویم چه هوای خوبی سرانجام مصمم شدم همین کلام را بگویم  . تا اینکه آقا معلم  فکر نکند من از قافله عقب هستم تا آن وقت در ادامه کلامش بفهم چه عقیده ای دارد از شانس بد آقا معلم نزدیک شد وگفت : بینم چه هوای دلپذیری است .حال شما چطوریه .من که تمام افکارم را خلاصه کرده بودم در این جمله برای گفتن .رشته کلام از دستم خارج شد وچیزی برای گفتن نداشتم .یک دفعه در گوشه حیاط چشمم به یک سوراخ افتاد وگفتم آقا معلم  سنگر هیتلری . نگاه عمیقی با روش منور الفکرها انداخت وگفت این یک شوخیه جدیده بلوتوسیه . یا تازه از آنور آب آمده .گفتم نه سنگر زیر همین پای ماست زیر همین مدرسه خندید وگفت اینجا مدرسه او فراموش کرده بود بعد چند دقیقه گفتگو بیادش آوردم که در ایام بمباران مدارس آن موقع که  رادیو شروع به پخش آژیر  می کرد ومی گفت . این آژیر که می شنوید معنی ومفهومش این که حمله هوایی انجام می شود به پناهگاههای خود بروید . در همان موقع ها بود که یک بیل مکانیکی به درون مدرسه آمد وشروع به کندن زمین کرد  واین کانال طوری بود که از طبقه دوم مدرسه به شکل علامت روی بازوهای ارتش هیتلر بوددو عدد ال انگلیسی بشکلی که از انتها بهم متصل شده بودند. بنا وکارگر بیچاره تا بعد اذان می ماندند وکار می کردند تا اینکه طاق آجری زده شد وروی آنها را هم با سیمان پوشاندند در هر فاصله ای هم تعدادی لوله سیمانی برای هواکشش قرار دادند درب ورودی آن هم با پله های ایجاد شده نمای خاصی به سنگر داده بود آن موقع فیلم وبلوتوس نبود بچه های مدرسه یک قرآن های کوچکی داشتند که در جیب خود قرار می دادند آقای الحسینی هم داخل سنگر دست از سخنان دلنشین خود بر نمی داشت اکنون درب آن سنگر با همان حفاظ پوشیده شده فقط تفاوت این است که با لایه های کلفت آسفالت پوشیده شده است ویک سوراخ در نمی دانم بالای آن است یا پایین آن گذاشته اند تا آب ناودانی های مدرسه در زمستان بدرون آن ریخته شود تازه آقا معلم یادش آمد که زیر پایش سنگر هیتلی قرار دارد که دانش آموزی آمد وفریاد زد آقا اس ام اس جدید . دقیقه می زند معلم که دلش نمی خواست با من ادامه دهد یا شاید از تاریکی درون سنگر می ترسید مرا تنها گذاشت وبا او رفت البته من به او حق می دادم چون سنگر هیتلی سالها بود که باز نشده بود شاید مارو عقرب وهزار پا داشت همه که مثل من نبودند عاقبت اندیشی می کردند با احتیاط حرکت می کردند چرا بیهوده خطر کنند برای چه دردسر بکشند تا زه اینکه داخل آن سنگر از همان ابتدا چیزی نبوده که حالا بخواهد چیزی باشد . او رفت حتی یک دقیقه هم حاضر نشد بلوتوس را رها کند .من هم که از برخورد با او وبیان کلمه مناسب با او نجات پیدا کردم .گفتم خوش بحال خودم از اول به هر کسی که رسیدم یک سلام دادم نه مرصی ونه چیزهای دیگر دهان پر کن نگفتم  دیدم اگر من هم بخواهم در این وادی حرکت کنم حتما دفعه دیگر که بیایم داخل مدرسه تحویلم که نمی گیرد هیچ تهمت عقب ماندگی هم به من می زند از آن روز به بعد شروع به تلاش برای یاد گرفتن کردم مدل های گوشی ها را ابتدا بررسی کردم از تمام کشورها رم دار بلوتوس دار دوربین دار پیکسل ان چند باشد رمش چند گیگ باشد قابلیت وصل به کامپیوتر را دارد یانه شرکت ها یشان کدامند رنگ گوشی ها تا شو وآقا هزار کلاس وپرس وجو بعد از آن بلوتوس بازی وطریقه گرفتن گوشی وبعد هم نوع جا گوشی روی کمر آقا عالم دیگری بود حال دیگر موقع دل وقلوه دادن بود .

نویسنده : شریف

E-mail:abotlbz@gmail.com
شنبه 24/12/1387 - 19:3
رويا و خيال
نگاه آتشین

نگاهش با چرخش چشمانش همراه بود سفیدی کره چشمش درون حدقه با طرز خاصی مردمک چشم اورا به هر سو متمایل می کرد پلک هایش سنگینی مژه ها را به سختی تحمل میکرد  لبانش چون غنچه باز نشده گل محمدی در حال باز شدن بود دستهای لطیفش چون گلهای نیلوفری لطافت خاصی داشت موهای طلاییش چون در خت بید مجنون با باد بازی میکرد وخودش را به کمان ابرووانش نزدیک می کرد با هر حرکتش شاخه های دیگری بر روی هم می غلطید وصدای خنده های پیاپی پیشانی اش را تا آسمان می رسانید گردن سفیدش در میان موهای طلایی او چون ستاره زهره خودش را پدیدار می کرد ولحظاتی بعد مخفی می شد گویی می خواهد سنگینی پلکهایش را جبران کند وچشمک زیبای خودرا هر چند  بار گردش  موهای او یکبار جبران کند گاهی لطافت دستانش به یاریش می آمد وموهای متلاطمش را به کناری می زد تا گونه های سرخش  از میان موهای موج موج او رها شود وهمراه با سفیدی صورتش نشاط تازه ای به لطافت پوست نحیفش بدهد وجوشش چشمه های جاری زلال درون رگهای صورتش را جلوه ای دیگر بدهد  دو انگشت دست او دهانه چادر را بهم می آورد واورا درون چادر نازک گل گلی زندانی می کرد وبا دست دیگرش پایین چادر را بهم می اورد تا بدنش در پوششی از گلهای سفید چادر پنهان شود  در حالیکه داشت بسوی گل دان گل های ایوان حرکت می کرد  پاشنه پایش در روی فرش قرمز پر از گل همانند گل سفید بهاری تازه سر بر آورده از زمین می درخشید گویی تمام گل های روی فرش به اسمان چشم دوخته اند وسرهای خودرا بالا گرفته اند تا از میان حرکت گام های او جلوه ای از زیبایی تازه ای را حس کنند ولطافتش را دریابند دلشان در ان میان موج بزند  هنوز ساعتی از گرمای اتشین کوره بوجود آمده از او نگذشته بود  که آرام وآهسته با نجوای دلنواز بر بستر گلهایش آرمید چشم های گلها به او دوخته شده بود شام را نیمه کاره رها کرد  بسرعت از خانه خارج شد آنقدر اضطراب ونگرانی داشت که کفش هایش را لنگه به لنگه  پوشیده بود ویقه کت اووارونه به زیر رفته بود واز پشت سر پیراهن سفید او از زیر کت مشگی اش نمایان بود نویسنده : شریفE-mail:abotlbz@gmail.com
شنبه 24/12/1387 - 19:2
دانستنی های علمی
 حاشیه شهر دیدنی است   

خدمت یا خیانت

 خستگی روز گذشته هنوز از بدنم خارج نشده بود ساعت حدود سه ونیم بامداد بود .صدای بوق ممتد همسایه مرا از خواب بیدار کرد با سرو صدای بچه هایش وچند جیریپ جیریپ آژیر ماشین او دوباره سکوت وآرامش به برگشت ودر این میان من بودم که از خواب نازنین خود بیدار شده بودم نگاهی به آسمان صاف ونسیم صبحگاهان انداختم هنوز نفسش سرد بود اما دل پذیر .سرانجام تصمیم گرفتم که من هم سکوت کوچه را بشکنم من هم صدای آژیر را در آورم شاید شخص خفته دیگری را بیدار کنم شاید کسی را وادار کنم تا از نفس صبح بهره ای ببرد شاید خواب آشفته کسی دیگر را بهم زنم واورا از سختی ورنج خوابش به رهانم شاید او در لبه دیواری حرکت می کند ویا در آبی غرق می شود یا اینکه سگ هاری به او حمله کرده است ودر حال فریاد وفرار است من هم دیگران را بیدار کنم .در اندیشه بودم که کجا روم این صبحگاه قشنگ را در چه جایی به روز تبدیل کنم از کوچه گذشتم وبه خیابانها رفتم خالی از اتومبیل وعاری از مردم پیر مرد جاروب بدست بالبلس مخصوص خودش در نهایت دقت در حال تمیز کردن خیابان بود او می خواست تمیز باشد تا سر کار گر از او وبه کارش ایراد نگیرد خیابان با همه درازا وپهنایش به کمر بندی شمالی ختم می شد جاده کنار شهر هم خلوت بود وگاه گاهی ماشین سنگینی غرش کنان از آن می گذشت نگاهی گذرا به سمت چپ انداختم شهر آرام وساکت بود نا خود آگاه چشمم به سایط مخابراتی بالای کوه افتاد ویک لحظه هوس کوهنوردی به سرم زد در اولین دور برگردان به سمت پایین کوه حرکت کردم کوه تا ارتفاع خاصی  از خانه های سنگی کوچک با سقف های چوبی ساخته شده بودند در کنار آخرین خانه ای که بالاترین خانه ها هم بود ماشین را متوقف کردم با خاموش شدن ماشین دختر ده ساله ای که چادر سفیدی به سر داشت خارج شد ودر حال نگاه کردن بود من سلامی کردم واو ساکت بود منتظر کسی بود نمی دانم اما نگاهش را به جاده دوخته بود من تعدادی آدامس به او دادم کمی خوشحال شد گفتم می خواهم به بالای کوه بروم وبر گردم مواظب ماشین باش سرش را به علامت قبول کردن تکانی داد  از صخره جلو خانه آنها بالا رفتم  خانه کنار هم چسبیده وکوچک یکی پس از دیگری سیم برق آویزان که بدون رعایت ایمنی از تیر برق آنسوی کوچه ادامه داشت از پشت بامی به پشت بام دیگر ادامه می یافت آب های جاری درون کوچه های باریک صحنه عجیبی را بوجود آورده بود مامور جمع آوری زباله هم در حال جمع آوری زباله بود پس اینجا شهر است او مثل مامور  کوچه خودمان است که هر ماه با ادعای زیاد ماهیانه می گیرد اما این چطور از درون این همه پس کوچه ها زباله را می برد ایا از این ها ماهیانه هم می گیرد عجب آدم بد شانسی  خودش هم بماند که می لنگد از کنارش گذشتم به  کوچه بالاتر رسیدم  خانم خیلی جوانی در دو دستش دو پلاستک پر از آب بود فکر کردم شیر است جرات کمک به اورا نداشتم خیلی جوان بود گفت آب نداریم با سختی تمام از یک شیر آب که در کوچه های پایین قرار داده اند آب می آوریم داشت  حرف می زد ومن هم داشتم از او دور می شدم وگوش می کردم نا گهان صدای زن دیگری توجه مرا بخود جلب کرد خدا ذلیلش کند .نخورد . از گلویش پایین نرود .نگاهی کردم مادر چی شده .آقا یک از خدا بی خبر آمد اینجا واز ما هشتاد هزار تومان گرفت از خیلی ها که برایمان آب بکشد کنتور آب هم بما داد  صدا زد زهرا کنتور را بیاور نگهان دیدم دخترکی کنتور آب را بدست گرفته ومی آورد کنتور آب بود عدد آن هم صفر بود تا حالا کنتور آب باز شده ندیده بودم .پیرزن نفرین می کرد ما شکایت کردیم مامور آب بودند آنها را گرفتند پول ما هم هدر رفت می گویند با پارتی بازی برادرش که در آگاهی کار می کند وکیل گرفته خود را به دیوانگی زده  مورد بخشش قرار گرفته است ما هم حالا بی آب هستیم وپولمان هم هدر رفته حقیقتا ترسیدم چون دوسه نفر دیگر هم به آنها اضافه شده بود کوچه بالاتری رسیدم که زن وبچه هایش داشتند فرش بزرگی را بیرون می کشیدند .من مرد بودم وغیرتی به کمکشان رفتم چشمم به خانه چال آنها افتاد با درب چوبی وکرسی هم فرش را می کشیدم هم نگاه می کردم درست بود کرسی داشتند گفت آری کرسی داریم کرسی برقی است با برق امام استفاده می کنیم به پسرک گفتم برق امام چیه گفت وقتی که برق از کنتور نباشد ومستقیم از تیر برق بگیری می گویند برق امام .کلاس چندمی چهارم ابتدایی مدرسه .... عجب بلبل زبانست از آنجا هم رفتم که فردی عقب تر از من داشت بسوی بالا می آمد کمی توقف کردم سلامی به او دادم طیقه پوشیدن اور کت او معلوم بود کارهای می باشد خواستم سر حرف را بندازم به گفتم ما در روی طلای سیاه زندگی می کنیم به همه کمک می کنیم اما مردم خودمان اینطوری هستند .او با تعصب خاصی از مسئولین دفاع کرد وگفت .تو ای ها را نمی شناسی تمام اینها معتادو قاچاقچی هستند همه این ها خانه دارند همه این ها پول دارن . نگاه کن اگر پول ندارند چرا ماهواره دارند با دست چندین آنتن بشقابی ماهواره به من نشان داد که با روش خاصی حفاظت شده بودند اما بخوبی دیده می شدند کمی جلوتر رفتیم وگفت همین خانه رانگاه کن چند وقت قبل یک خانواده داشتند با گچ پی آنرا روی صخره درست می کردند گذشته از خطراتش که کاری نداریم چند وقت بعد مشاهده کردیم که کسان دیگری درون آن هستند .به آنها گفتم شخص دیگری اینجا بود حالا شما یید وصاحب خانه گفت ما یک میلیون به آنها داده بودیم تا با آن وضع خانه رابسازند .اشاره به پایین تر کرد وگفت آن یکی در فلان جا خانه دارد  اینجا قیافه فقیرانه گرفته است در این حرف وحدیث  بودیم که یک آقا از خانه ای محقر خارج شد وگفت آقا این چهار دیواری بزرگ وسیمانی که مقداری از سقف آن هم با آهن زده شده ونیمه کاره است متعلق به یکی از افراد شهرداری است که می سازد ومی خواهد بفروشد .نزدیک بود جرو بحث راه بیفتد که حرکت کردیم من هم همراه آن مرد برگشتم واز کوهنوردی منصرف شدم او هم سوار ماشین گشت شهرداری خود شد ورفت .برگشتم مشاهده کردم چراغ های عقب ماشین را شکسته اند وچند عدد چراغ کوچک شبرنگ هم نیست چند تا خط ریزو درشت هم به ماشین وارد شده بود .سوار ماشین شدم وحرکت کردم کوچه های سنگی را پشت سر گذاشتم  وبا خود گفتم هزار مرتبه رحمت به آن همسایه که تنها آزارش سرو صدای بچه هایش وبی موقع آمدنش وصدای درب حیاطش می باشد  می توانم از این به بعد پنبه درون گوشم بگذارم تا سروصدایشان را دیگر به گوشم نرسانم 

نویسنده : شریف

نطر دهید ادامه دهم یا نه

E-mail:abotlbz@gmail.com

پنج شنبه 22/12/1387 - 19:31
شهدا و دفاع مقدس

 آدامس فروش امروز- رزمنده د یروز  

گرگ صفت (کورصهیونیست )  **رویا و خیال**

قیافه ای آشنا داشت بزرگتر ها اورا می شناسند قیافه اش تابلو است قد بلند وریش های او که در چانه اش بیشتر است وروی گونه اش کمی کم پشت می شود لبان خندان ولهجه دار محلی اش دندان شکسته پایین جلو فکش که با خنده مشخص می شد موهای کم پشتش که  به سمت راست  فرق سرش باخطی مشخص می شد. لباس خاکی او که بدن لاغرش در آن می چرخید  .وتویوتای قدیمی او با پرچم یا حسین(ع) وبلندگو که امروز دیگر آثارش هم وجود ندارد .تویوتای خاکی رنگ در حالیکه یک پرچم یا حسین (ع)بر روی آن نصب شده بود در روستا ها وشهر حرکت می کرد رزمنده تنهای ما در حالیکه بلند گوی ضرب دیده ای را با طناب به بالای تویوتا نصب کرده بود با لهجه محلی خود در خواست کمک به جبهه را از مردم داشت مردم آنچه داشتند از عدس تا روغن وپتو وبرنج کمک می نمودند واو اهدایی مردم را جمع آوری می کرد ودرون بار بند خود می گذاشت صدای سرود های حماسی آهنگران از بلند گو شنیده می شد. او با اینکه سواد کمی داشت اما بخوبی وبا سادگی تمام این کار را انجام می داد . او در حالیکه به مرخصی می آمد اقدام به این کار می کرد . یکبار هم به علت اینکه مدت طولانی در جبهه مانده بود جنازه فرد دیگری با همان مشخصات اورا به زادگاهش آورده بودند ومراسم خاک سپاری انجام شده بود به مادرش چه گذشته بود وبه پدرش جای دیگری دارد او از جبهه برگشته بود وخانواده اش بسی شادمان شده بودند وجنازه را هم به جای دیگر منتقل کردند اورا شهید زنده هم می نامیدند .این شهید زنده خانه کوچکی در کنار خانه پدریش داشت وبه راحتی امورات خودرا می گذراند سالها از جنگ گذشته بود دیگر نوای آهنگران خاموش شده بود دیگر تویوتا نبود دیگر کمک به جبهه معنی نداشت او نه سوادی داشت که نشانی بگیرد ونه گستاخ بود که برای خود مدرک بخرد در سادگی ودور از هرگونه آلایشی با نشان کمی که گرفته بود باز حرکت داشت باز هم توان داشت .اما صدای توپ وخمپاره ها لحظات سخت اضطراب ونگرانی ها بی غذایی و آلودگی های صوتی برایش اعصابی نگذاشته بود او می خواست آرامش داخل شهر وآرامش بعد جنگ را با دارو جبران کند آرام بخش پشت سرهم اما دیگر دیر شده بود دیگر سن او بیشتر شده بود زندگی هم تغییر کرده بود سالها از جنگ گذشته بود اما او هنوز دیپلم ولیسانس نگرفته بود .   همه به نوایی رسیده بودند همه نشان گرفته بودند هرکس بطریقی به روش خود با کمک گروه خود همه می تاختند اما او دیگر اسبی نداشت تویوتای قدیمی را هم در ذوب آهن ذوب کرده بودند از نظر مالی هم از همه عقب تر بود سالها دوری از شهر وحضور در شهر های دیگر نگذاشته بود خانه کوچکش به ویلا تبدیل شود  او هم می خواست رشد کند  اما کینه ای دیگر ودشمنی از جنس خودش بوجود آمد حسادت وطمع مال اندوزی آن کور صهیونیست جاه طلب باعث شد جوسازی وبد بینی علیه او بوجود آورد وچون سایه ای بدنبالش حرکت کندآن کور صهیونیست در حضور جمعی  می گفت با کیف سامسونی خود به مرغ وکره هم رحم نمی کند جوسازی وجوسازی شروع شده بود.  اما مسئولین کور صهیونیست را از آنجا خارج کرده بودند اما او از پا ننشسته بود ومرتب برای این رزمنده ساده لوح نقشه می کشید تا اینکه رزمنده ما سادگی کرد واز کنار منزل پدریش به شهر آمد وزندگی شهری را آغاز کرد هرچند به اووعده رشد واضافه کاری داده بودند در حالیکه هیچگاه به او اضافه کاری ندادند مسئولین مرتب ارتقائ می یافتند اما این رزمنده با زندگی شهری درگیر شده بود کور صهیونیست هم با هزار کلک اضافه کاری عصرها را از مسئولین بالاتر گرفته بود و دو قدم پیروزشده بود یکی خودش در مقام  بالاتری بود وجایی حضور داشت که نیاز همه به او بود یکی هم در شایعه علیه رزمنده ما گام های بلندی بر داشته بود او هم با سادگی خود از خود دفاع نمی کرد اهل سیاست نبود زیر آب نمی زد ساده بود بی کینه روزها پشت سرهم طی می شد  نشان ها بیشتر می شد زندگی سخت تر می شد رزمنده ماهم بیشتر در گرفتاری زندگی فرو می رفت  اعصاب نداشته او اعصابی که دیگر چیزی باقی نداشت طوری شده بود که تحمل هیچ چیزرا نداشت با کمترین حرکتی تحریک می شد چرخ زندگی او هم کند شده بود همسرش که دختر عمویش بود با اودر گیر شده بود او فکر می کرد اگر مشگلات زندگی خود وشوهرش را به محل کار او اطلاع دهد درمان می شود او در کنار خیابان کارتن کوچکی جلوی خود گذاشته  و سیگار می فروخت ودر یکی از روزهای سرد وسخت زمستان با همان چهره خندان خود بدون هیچ ادعا وکینه ای خوشحال از اینکه به کودکی آدامس می فروشد . به هر مسئولی نامه نوشت. اما چیزی جز همان ادامس فروشی بدستش نیامد آدامس فروش امروز رزمنده دیروز !!؟؟ 

نویسنده شریف

نظر دهید ادامه دهم یا نه

E-mail:abotlbz@gmail.com

پنج شنبه 22/12/1387 - 19:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته