با صف بدنیا بیایید
اولین روزی که مدرسه رفتم بخوبی یاد دارم یک دفتر کوچکتر از چهل برگ های امروزی که پشت جلد آن تصویر وآرم شرکت بیک را کشیده بودند بطوری که شکل یک پسر بچه قلم بدست را برایمان تفهیم می کرد جدول ضرب را هم کنارش کشیده بود خوشبختانه ما خانم معلم داشتیم آنهم از نوع بی حجابش با موهای طلایی و دامن کوتاه وکفش سفید وآستین کوته اما مهربان بود هرگاه دستمان را می گرفت فکر می کردیم خواب می بینیم چقدر هم دوستش داتیم الحق انها هم مارا دوست داشتند وبا ما توپ بازی هم می کردند خانم معلم مهربان از همان روزهای اول با دست های نرم وسفید ولطیفش که دست ما را در دست گرفت صف ایستادن را به ما یاد داد در حقیقت راه ورسم زندگی اجتماعی را اینگونه ترسیم کرد حالا از کجا می دانست که این نو آموز کوچکش قرار است سالها صف ایستادن را بیاموزد این در خور تامل واندیشه است ونیاز به کار کارشناسی دارد که باید آن خانم معلم حضور داشته باشد تا تفسیر کند تا کلاس سوم این خانم معلم ها هر کدام با قیافه وشکل خاص خودش این لطف را داشتند تا درست صف ایستادن را ما یاد بگیریم از کلاس سوم هم به بعد آقا معلم بود که با یک تکه چوب چهل سانتی چهار گوش که در دستش می گرفت سر هرکسی که صف نمی ایستاد را می شکست چندین نفر به این روش سرشان شکسته شد بخیه وپانسمان هم که نبود یک چیزی بنام دوا گلی یا مرکور کرم بود که سلمانی پیر محل یک بار با پارچه ای که از اضافه آستر کت او بیرون زده بود پاره می کرد وآغشته به مرکور کروم یا همان دوا گلی می کرد وصدای ترا تا طبقه هفتم اسمان بالا می کشید نگفته نماند سرمرا نتوانست بشکن چون خاله سختی داشتم ووقتی سر شکسته پسر غلام عباس را دیده بود با خاک انداز آهنی چنان به سر این معلم زده بود که تعدادی کشاورز که صحنه را مشاهده می کردند به استمداد آمده بودند واورا حال آورده بودند از این رو بود که این خاله نگذاشت محبت وخوبی خانم معلم ها هدر برود ومن در صف نمی ایستادم هیچ موقع نشد که همراه صف به کلاس بروم این نعمت خدادای بود که با یک ضربه خاک اندازی آهنی نصیب من شد واین ماجرا بعدها تبدیل به یک مشگل بزرگی برایم شد هرگاه کوپن قند وشکر محل اعلان می شد تا من حاضر می شدم اشاره می کرد بیا داخل دکان کمک کن یکی دونفر که می رفت بیچاره کوپن مرا می داد دیگر در صف نمی ماندم وشاهد فشار دادن مردم به همدیگرو کتک کاری زنها نبودم خصوصا در صف شیر که بیچاره زنها از وقتی که می فهمند کدام بقالی امروز شیر می آورد جلوی آن دکان می نشینند گذشته از اینکه خاطرات دوران کودکی خودشان را می گویند اگر از دست شوهر بیچاره هم ناراحت باشند هر چه بخواهند در باره او خواهند گفت اگر یک نفر دیگر هم گوش تیزی داشته باشد که دیگر تحمل صف ایستادن آسان می شود البته بعضی هم با خودشان یک گونی جا برنج دارند که راحت روی آن می نشینند ویار هر روزه آنهاست من که شیرم را گرفتم ورفتم خدا به داد شما برسد همین طور که رفتم موبایل زنگ زد نان سنگگ بگیر بیاور ییچاره مردم یکی وچند تا نان می خواستند به محض رسیدن من شاطر احمد در حالیکه پاروی تنوررا با رقص پا وکمرش داشت صابون می مالید وسر گنده اش را تکان می داد به شاگردش با حرکت دست ونگاه خاص فهماند که از زیر میز کارش را راه بینداز او هم در حضور جمعیت حاضر نانها را داد وگفت بسلامت وفهماند پولش را بده پسرت بیاورد مشتری های بیچاره صف نشین .هنوز از سر خیابان دور نشده بودم که جیر جیر جیر موبایل در آمد دوباره چی شده میوه بگیر صف میوه با سبد پلاستیکی تا سر خیابان دوم کشیده شده بود همینطور تا کنار میز فروشندگی رفتم رضا مرا دید وگفت دوتا صندوق سیب ودوتا پرتغال کنار کانتینر مال توست ببرش دیگر بارم زیاد شده بود چشمم به مرتضی افتاد که داشت مسافر از ماشین خود پیاده می کرد تا مرا دید مخلص وچاکریش شروع شد وبار مرا داخل ماشین گذاشت یکی از آدم های در صف میوه هم به او کمک کرد بیش از چندین نفر آرام بی صدا ومرتب در صف ایستاده بودند صدا از دیوار خارج می شد اما از آنها هرگز مثل این بود که این ها همین طور با صف متولد شده اند وبزرگ شده اند ما رفتیم اما صف همچنان باقی بود اما کار به اینجا ختم نشد پسرم نیاز به خرید پرینتر داشت وپول هم نداشتیم نا چار شدم بروم بانک شاید باور نکنید آنجا هم یک دستگاه صف آرا گذاشته بودند که با فشار دادن انگشت روی آن شماره ای بتو میداد ودر صف طولانی صندلی ها می نشستی تا یک خانم با کلاس با لطافت ونرمی صدایش شماره ات را اعلان کند بعد هم پولت را می گرفتی از درب که وارد شدم همه غیر آشنا بودند ومثل بقالی ونانوایی ومیوه فروشی هم کلاسم نبود حالا چکار کنم من اصلا بلد نیستم در صف بمانم الآن هم وقت اداری تمام می شود در همین فکر بودم که چه کنم نگاهی به دستگاه صف آرا کردم او هم نگاهی به من کردو لحظاتی گذت آقای ریس بانک هم می گفت آقا باید این دگمه را بزنی وشماره بگیری در همین حرف وحدیث بودیم که خدماتی بانک به ریس گفت جناب ریس جارو وطی نداریم اگر می شود پول بدهید بخرم او هم گفت چیز دیگری نمی خواهید یک دفعه خریداری کنید گفت چرا یک خاک انداز دسته دار هم لازم داریم آقا هنوز حرفش تمام نشده بود که در حضورمن وریس وخدماتی دستگاه صف آرا به صدا در آمد ویک شماره به بیرون انداخت من هم آنرا برداشتم همه تعجب کردند کسی انگشت به دگمه دستگاه نزده بود این چه علتی داشت آنها در این فکر بودند که من شماره را خواندم نوشته بود شماره یک به باجه شماره یک مراجعه کند گفتم قربان ان دهانت شوم که با طنازی مرا صدا کردی چون من صف ایستادن را یاد نگرفته ام همه شماره های چهارصد وپانصد بودند من رفتم پولم را گرفتم هیچکس هم جرات حرف زدن نداشت خانم محترم خودش از بلند شماره یک را اعلام کرده بود همه فقط نگاه می کردند دهان ریس هم تا بناگوش باز شده بود از تعجب بلاخره صدای ریس در آمد وگفت ماجرا چیه تو الان آمدی من هم گفتم از این دستگاه صف آرا بپرس در همین گفتگو بودیم که صدای دستگاه در آمد آقای ریس این آدم خاله ای دارد که هر کسی را با خاک انداز بزند دوساعت طول می کشد تا بهوش بیاید تا ریس این موضوع را شنید یکی دوبار دولا چهار لا شد ومعذرت خواهی کرد وگفت امری باشد گفتم جناب عرضی نیست خاک انداز تو چقدر خوبی توباعث شدی که من هیچگاه در صف میوه وبقالی وشیر ونان نمانم خاک انداز تو عشق من هستی نمی دانم هنوز آن خانم معلم دورا کودکی من هست یا نه اما می دانم او میداند که تمام دانش آموزانش همه رام هستند وتحمل صف ایستادن را دارند تنها من بودم که آموزش ندیدم وتنها فرد بی نظم من بودم او مرا لوس بار آورد وآداب صف ایستادن را به من نیاموخت اگر این کار را می کرد آن معلم بیچاره ضربه خاک انداز به سرش فرو نمی آمد کاشگی می شد من به کلاس اول بروم وآن خانم معلم باشد تامن بیاموزم که باید قوانین مربوط به آداب صف رفتن صف نشستن صف گفتن وصف خوردن را بیاموزم یا اینکه جزئ افرادی باشم که دیگران را به صف می کنند نمی دانم آیا دیر نشده که دوباره آموزش ببینم یا دیر شده ............ نویسنده : شریف
ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com
ارتباط با ما: abotlbz@gmail.com
روستا قبل انقلاب چطور بود؟
چه دیدی؟
نویسنده : شریف
در حالیکه موسیقی انقلاب از بلند گوی مدرسه بگوش می رسید پسرم سوال کرد قبل انقلاب روستایمان چگونه بود شاید تا حالا کسی اینگونه سوال نکرده بود دلش می خواست بداند آیا مردم همین ها بودند آیا این ها هم در انقلاب سهم داشتند چند تا از آدم های شاه را کشتند .هوش سرشار دارند یا بوی دردسر هرچی هست باید شرح ماوقع را داد تا کمی از مسائل رابداندپسرمدر زمان شاه روستا ومردم زندگی می کردند مردم مسلمان بودند کشاورزی میکردنداما به واسطه بی اهمیتی دولت خیلی از امکانات برایشان مهیا نبود وخیلی از مردم هم می گفتند شاه کمر بسته امام رضا(ع) می باشد همین ریس مدرسه پدرش شاه دوست بود جلوی همین دکان آهنگریش چیزی بنام طاق نصرت می بست یک نردبان در اینطرف کوچه در زمین فرومیکرد ویکی هم درست همین طرف کوچه کنار درب دکان آهنگریش روی آن دونردبان هم یک نردبان بلندی می گذاشت فرش های رنگی روی آن می انداخت تصویر بزرگی هم از شاه در آن بالا می گذاشت تصویر تاجگذاری شاه با قاب طلایی جلوه خاصی داشت او از افراد مومن وخیلی خوب روستا بود که هنوزم حضور دارد وزنده است .کوچه های روستا هنوز دست کاری نشده است اما دیگر از کودهای حیوانی وانسانی خبری نیست مردم کودهای حیوانی را در تابستان داخل کوچه ودرون منزل وپشت بام می ریختند بعد خشک شدن آنرا جمع آوری می کردند ودر زمستان این پهن خشک شده گوسفندان را درون منقل حلبی آتش می زدند وزیر کرسی می گذاشتند خاکستر آنرا داخل حیاط روی هم انباشته می کردند بعد از پر شدن چاه توالت با یک سطل که متصل به چوب بلندی می شد محتویات داخل چاه را داخل دوسطل حلبی هفده کیلویی روغن نباتی می ریختند وبه داخل خاکستر می ریختند داشتن چوب وسطل وگرفتن آن کار مشگلی بود وخیلی احترام می گذاشتند اگر کسی می توانست از شخص دیگری قرض بگیرد بوی بد تعفن هم چندین روز کوچه را پر می کرد در این روستا یک نفر سلمانی بود که دوعدد ماشین سر تراشی داشت با یک پارچه بنام لنگ ویک تیغ دسته دار که خودش آنرا تیز می کرد او چیز دیگری هم داشت بنام قلوتی که دندان را با آن می کشید سالیانه مقدار مشخصی پول یا گندم یا هرچه اهالی داتند به او می دادند در ضمن این سلمانی عصرها وصبح هم بایستی در حمام برود تا پشت افراد را کیسه بکشد او ختنه هم می کرد بدون بی حسی فقط یک نفر شلوار بچه را در می آورد وومحکم اورا روی کرسی روبه قبله می گرفت وسلمانی هم با تیغ خود شروع به ختنه کردن می کرد یک نفر هم مقداری گونی آتش می زد وسلمانی سوخته گونی را روی آن می گذاشت .گونی های برنج حالا بی ارزش شده اند با ماشین سر تراشی هم سر همه روستا را اصلاح می کرد شپش وکچلی از فردی به فرد دیگر منتقل می شد اگر کسی دندانش ازارش می داد با قلوتی انرا می کشید فقط یک نفر سرو دست فرد را می گرفت تا او دندانش را بکشد در همین موقع بود که سکینه از خانه اش خارج شد واو گفت ببین سکینه یادت هست همین جا دندان کشیدی آنموقع شوهر نکرده بودی او هم دندانش را نشان داد وگفت این یکی بود سلمانی تا آخر کوچه مرا با قلوتی اش کشید وسر انجام دندان را خارج کرد از ترس دندان ها سیاهش را هنوز نمی کشید .در این روستا یک حمام خزینه ای بود که از نظر معماری با طاق های بلنددردوقسمت حمام سرد وحمام گرم درست شده بود در حمام سرد یک حوض آب بود وداخل طاق ها یک سکو بود که لباس کن بود هرکس یک پارچه داشت مخملی وقشنگ با کیسه حمام ویک صابون بزرگ ویک لونگ برای دور کمر بعد لباس کن حمام گرم بود که ابتدا محل نظافت ودارو بود بعد آنهم حمام گرم با طاق های بلند وسوراخ های نورگیر بود چند پله بالا می رفتی زیر یکی از طاق ها خزینه بود که جلو آن یک سنگ بزرگ هشتاد سانتی در یک ونیم متر قرار داشت اب خزینه هم از انبار پشت ود که از رودخانه گرفته می شد حالا گر سگ مرده یا زن بی انضباطی آن بالاتر شسشو می کرد بماند آب داغ وگل آلود به دست ترک خورده وچقله شده وپای همین طوری بچه که در منزل وازلین مالی شده بود صفایی دیگر می داد تمام افراد ده دوازده نفری خانواده هم یک کیسه ویک حوله وصابون مشترک استفاده می کردند شب ها هم چراغ گرد سوز یا لمپا بود که اگر نفت گیر می آوردی یا فتیله داشت یا شیشه اش سالم بود وپولی بود برای خرید روشن می شد در طویله هم چراغ موشی بود یک حلب پیف پاف را سوراخ کرده بودند مقداری پود فرش یا نخ کلفت به سر آن می گذاشتند تا بتوانند به گوسفندان کاه وآب بدهند البته همین چراغ موشی را هم بسیاری از افراد نداشتند آب آشامیدنی هم از همین قنات خشک شده بود اگر سگ مرده یا حیوانی یا اینکه چاه توالت اهالی در کوره آن اگر باز می شد چندین وقت آب بو دار مصرف می شد در زمستانها هم راه بسته بود وکسی به شهر تردد نمی کرد هیچ وسیله ای نبود شب نشینی های طولانی با منقل ووافور هم جلوه ای دیگر داشت روزها هم قمار بازی با قاپ رونق داشت کوچکتر ها هم سکه بازی دیواری که نوعی قمار بازی بود استفاده می کردند نفر اول سکه را محکم به دیوار می زد بعد نفر دوم اگر فاصله دوسکه یک وجب بود برنده می شد تعدادی هم از این طایفه بودند که مشهور به دزدی بودند وگوسفند یا وسایل مسی دیگرا را می دزدیدند دعوا ومرافه با چوب وشکستن سرهمدیگر عادی بود کشاورزان هم با دوگاو ویک یراق چوبی صبح تا غروب زمین های خودشان را شخم می زدند کدخدای محل هم با ماشین پاسگاه وسبیل های بلندش با یک امنیه هرروز بساط تریاکشان برپا بود بی سوادی وبی مدرسه بودن باعث شده بود بیکاری وفقر بیدادکند گله چرانی وگاو چرانی پارتی بازی شده بود وبدست هرکسی نمی رسید چاقو پنجه بکسدار وتیر کمان وپیراهن ماندی گل آستین کوتاه وکلاه شاهپو هم خاص افرادی بود که به طهران می رفتند ودر روستا کشاورزی نداشتند بود اما هزینه حمامی را فردا صبح که زن خانواده به حمام می رفت یا هفتگی می دادند یک قرص نان یا گردو وکشمش یا پنیر هر کس به توان خود پرداخت می کرد راستی زنان چه می کشیدند با خمیر کردن وآرد از تاپو گلی در آوردن وخمیر کردن وپختن واتش درست کردن ولباس شستن با صابون ونظافت هفت هشت تا بچه قدو نیم قد می گفتن اگر کسی بچه دار نشود کفر کرده بهداشت هم نبود که کاری کند لباس های کوتاه شده با زانوهای وصله دار محال بود در لباس کسی پیدا نشود یک گرامافون در روستا بود آنهم صدایش از خانه کدخدا می آمد که آمنه آمنه می خواند وقتی نگاه کردم دیدم پسرم خوابیده است شاید هم باور نمی کرد صدای موسیقی هم از مدرسه قطع شد بچه ها با لباس های خارجی وعلائم گوناگون همدیگررا هل می دادند واز مدرسه خارج می شدند................. نویسنده :شریف
سپاهیان ترویج و آبادانی
زیپ شلوار
کراوات کت وشلوار
بمباران مدارس
خدمت یا خیانت
نطر دهید ادامه دهم یا نه
E-mail:abotlbz@gmail.com
آدامس فروش امروز- رزمنده د یروز
گرگ صفت (کورصهیونیست ) **رویا و خیال**
نویسنده شریف
نظر دهید ادامه دهم یا نه