• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 50
زمان آخرین مطلب : 5412روز قبل
رويا و خيال

تیغه تیز قصاب

قصاب وانصاف  

 تعدادی مشتری کنار هم قرار گرفته بودند قصاب جوان با موهای ژل مالیده وریش های مخملی خود مرتب بهد از چند برش از لاشه گوسفند های آویزان شده به چنگگ سقف یخچال گاهی هم تیغه  چاقوی قصابی خودرا به سنگ سنباده با مهارت خاصی در جهت چپ وراست وبالا وپایین می سابید وتکانهایی هم به بدنش وارد می کرد آنطرف دکان هم مرد کامل مسنی با کلاه شاپو وسبیل های کلفت نشسته بود وگاهی یک پکی به سیگار کنار لب خود می زد یکی یکی مشتر ی ها به اندازه پول خود گوشت می خریدند تعدادی آب گوشتی تعدادی خورشتی وتعدادی هم چرخ شده در این میان خانمی ایستاده بود که مرتب نوبت خودرا به دیگران می داد وافراد با تشکری از او خرید می کردند واز درب دکان خارج می شدند  مثل این بود که می خواهد چیزی بگوید می خواست دکان خلوت شود اما مرتب مشتری می آمد وفرصت گفتن نداشت  حوصله قصاب جوان سر آمد وبی درنگ گفت خانم منتظر چه هستی کار نداری مگر بگو چکار داری او اصرار داشت بگذار خلوت شود وقصاب جوان اصرار بر اینکه چکار داری هنوز دوسه نفری درون قصابی بود که بلاخره با اصرار قصاب جوان زن به سخن آمد وگفت آمده ام گوشت بخرم اما پولم کم است هزارو پانصد تومان دارم اگر می شود برایم وزن کن قصاب خندید وگفت شرمنده کسی که گوشت می خواهد باید پول بدهد ما هم گوسفند را می خریم یک ریال آنرا هم بما نمی بخشند نداری نخر نخور کسی ترا مجبور نکرده جلو شکم را می شود گرفت آدم کمتر می خورد من سنگ به اندازه پول شما ندارم گوشت کیاویی هشت هزار تومان است نسیه هم نمی دهیم نگاه کن این تصویر فروشنده ای است که نسیه داده است واین تصویر کسی است که نقد فروخته نگاه کن چقدر خوشحال است در ضمن بگویم اگر قرار باشد ما ثواب کنیم از صبح تا غروب هزار تا مثل شما می آید خواهرم گدا اگر یکی بود برایش گاو می کشتیم و.... او همچنان حرف می زد زن گفت من گدا نیستم گاو هم نمی خواهم به اندازه پولم گفتم گوشت بده اینقدر توهین لازم نبود پول بیشتر نداشتم گناهی نیست  قصاب جوان گفت خب حرفت را شنیدم خواهرم بسلامت حالا برو زن در حالیکه قرمز شده بود وخجالت می کشید چادرش را با دست جمع وجور کرد واز درب دکان بسرعت خارج شد  قصاب جوان همچنان حرف می زد مردم چقدر پر رو هستند نمی دانند به حق خودشان قانع نیستند وهمینطور مشتری بعدی را .... من آخرین نفر بودم قرار بود هشت کیلو گوشت بخرم قرار بود کباب درست کنیم برویم کنار باغ ولذت ببریم خانواده ام همراهم بود همه چیز خریده بودیم چیزی جز خرید گوشت لازم نداشتیم حتی کپسول گاز هم با خودمان داشتیم اما با مشاهده این صحنه از خرید گوشت امتناع کردم یک کیلو بیشتر نخریدم هر چند مواجهه با اخلاق تند قصاب شدم که بیان کرد آقا تو قرار بئد هشت کیلو بخری حالا شد یک کیلو چیزی نگفتم گوشت را گرفتم وبا سرعت خارج شدم  پنچاه قدمی بود که زن از من فاصله گرفته بود نزدیکش شدم دیدم در حال بغض کردن است حرف نمی زد از او خواهش کردم که ناراحت نشود از او سوالی دارم چرا این مقدار گوشت می خواست بخرد او گفت در حقیقت شوهر سالمند من مریض است با کار کردن هزینه زندگی خودمان را در می آورد یک عمر است کارگر بنایی است در باغ ها هم کار می کند اما مدتی است بیمار شده امروز چیزی در خانه نداشتیم مقداری حالش هم روبراه شده بود خواستم بدنش تقویت شود  یک مقداری کم پول دختر کوچکم که عیدانه او بوده است ونگهداری می کردم را بر داشتم تا گوشت بخرم این که عیب نبود نباید قصاب اینطوری مرا خجالت می داد  او در حال گفتن بود که همسر من هم رسید وطبق عادت مرسوم زنان از کم وکیف کار جویا شد آن روز تمام هزینه های که برای یک گردش ومهمانی در باغ قرار داده بودیم را به آن خانواده دادیم  اورا تا نزدیک  یک کوچه در محله ضعیف نشین رساندم اورا مشاهده می کردم که از سربالایی کوچه بسمت خانه اشان در بالای کوه می رفت وشاید خوشحال بود ویا شاید ناراحت از زمان از زندگی از اوضاع خود از اینکه یک کسی اینقدر در رفاه است وکسی دیگر در سختی ویا شاید می گفت هر کس نتیجه تلاش خودرا می گیرد لابد کسی که بیشتر کار می کند راحت تر است ویا شاید علل وعوامل دیگر را دخیل می دانست وممکن است اصلا فکری نکند وکاری نداشته باشد به علت آن ودر فکر او هم خطور نکند چکار دارد به او ربطی ندارد او هم تلاش کند نمی دانم شاید این جمله من برداشتی از جلال آل احمد باشد که می گوید آدم غرب زده اصلا به نفت کاری ندارد او از بوی نفت هم بیزار است بوی نفت مایه درد سر وسر درد است البته من جمله کامل را یادم نیست اما برداشتم خودم از  نوشته او این بوده حالا این خانم وامثال او شاید هم از بوی نفت ودرد سر بیزارند به همان مقدار که دارند رضایت می دهند طمع کار نیستند بود می خورند نبود می میرند دیگر رنج وسختی وداشتن ونداشتن معنی ندارد  حالا غصه بخورد که باران می آید واز کوه آب به زیر پایش می آید  یااینکه ممکن است سیل خانه اش را بر سرش خراب کند حالا اگر غصه بخورد مگر مشگلش حل می شود اگر هم کسی بخواهد اندکی مشگل اورا حل کند لابد در بوق وکرنا می کند به عالم وآدم خبر می دهد .بنی آدم اعضای یکدیگرند          که در آفرینش زیک گوهرند !؟چوعضوی بدردآوردروزگار        دگر عضوهارانماند قرار  !  ؟توکزمحنت دیگران بی غمی        نشاید که نامت نهند آدمی     

****نظر دهید ادامه دهم یانه ************نویسنده : شریف*************

 

صفحه : 1

ارتباط با ما از طریق     :     abotlbz@gmail.com                  

 

يکشنبه 30/1/1388 - 19:31
رويا و خيال

من از شوهرم منتنفرم

هرکجا تو می روی ؟

 

شب گذشته ماشین را برای  اولین  دفعه تمیز کرده بودم چون قرار بود بطرف بروجرد بروم تا از این شهر هم دیدن کنم صبح فردا هنوز چند خیابان را طی نکرده بودم که در کنار خیابان یک مسافری توجه مرا بخودش جلب کرد خانم جوان با مانتو آبی وروسری طلایی رنگ کیف دسته بلند مشگی رنگ را هم بدوش خود آویزان کرده بود خب معلوم بود به احترامش توقف کردم لابد می پرسی اگر پیر زن بود یا پیرمرد آیا توقف می کردی درست حدس زدی ماشین من بیمه حضرت ابوالفضل است نذر کرده ام برای هرمسافری که دست تکان دهد توقف کنم وکرایه هم نگیرم اگر هم گرفتم روز تولد ابوالفضل ع در نذری مصرف کنم اینها را نگفتم تا ابتدا خودم را تبرئه کنم خیلی مومن ومعتقد هم نیستم پایش بیفتد خلاف سنگین هم هستم .سرم را به سبک مسافر کش ها بطرف خانم حرکت دادم کجا می روی بلافاصله گفت هر جا تو می روی ؟! باید مسافر جالبی باشد چهره زیبا وجوان او شانس را به سمت من کشیده بود سوالهایم شروع شد کجا می روی کمی آرام شده بود می گفت می خواهم  صفا کنم هر جایی بروم من چند سال عاشق شوهرم بودم با پدرومادرم در گیر شدم مخالف ازدواج ما بودند درس ودانشگاهم را رها کردم بیش از پنج سال با هر بد بختی ونداری او ساختم هرچه در زمان مجردی پس انداز کرده بودم به او دادم تا بلاخره در یک مکانی به رئیسی رسید ومن خودم را خوشبخت می دانستم هرروز ترقی کرد ووضع مالی مان خوب شد کم کم شب بازیهایش شروع شد رفیق بازی وبعد از این ها شروع به آوردن فیلم های خیلی زشت کرد ابتدا خودش نگاه می کرد و .... کم کم مرا هم وادار به دیدن اینگونه فیلم ها کرد  ومی خواست مثل آنها رفتار کنم مثل آنها باشم .....بعض از همکارانش را به خانه می آورد می گفت مقابل آنها باید شیک باشی وبی حجاب زنهای آنها اینگونه هستند وبا من نامحرم رفتار نمی کنند این هم موبایل من نگاه کن پر است از همان عکس وفیلم های زشت تازه ماهواره هم خصوصا این کانالهای کثیف  را همیشه نگاه می کند خدا بداد کسانی برسد که دل به ریاست این آدم دارند .... در همین موقع بود که گشت نیرو انتظامی از کنار من عبور کرد هرچند نیم نگاه تعجب انگیز گروهبان صندلی عقب گشت کمی شمه نظامی داشت اما وقتی که زیر چشمی نگاه کردم دیدم آنها جوان هستند وخیلی کم تجربه  خلاصه گشت با سرعت خود عبور کرد ومن همچنان خیابان را اندکی آرامتر از دیگر راننده ها می پیمودم .گفتم خانم اگر محتاج هستی من حاضرم پول بتو بدهم تا امورات خودرا بگذرانی اگر هم دنبال درد سری من ترسو هستم  واگر دروغ می گویی من کاری برایت نمی توانم انجام بدهم  تو شوهر داری واین ماشین هم بیمه ابوالفضل است  خانم جوان کیفش را باز کرد وایران چک هایش را در آورد باورکنید با آن چک ها می شد حدود ده تا ماشین بهتر از ماشین من خرید  خانم جوان زیبا روی لاغر اندام چشم آبی صورت گرد با روسری طلایی گفت من از شوهرم متنفرم  در این هنگام بود که به پمپ بنزین بالای کمربندی رسیده بودم کنار پمپ ایستادم وشروع به زدن بنزین کردم شهر زیر نگاهم بود بشقاب های ماهواره در پشت بام ها بخوبی قابل دیدن بود ای داد خدا بدا این مردم بیچاره برسد خانه های کوچک با سقف بام هایی که پر بود از بشگه های خالی تنه دوچرخه کرسی چوبی وتعداد زیادی از تکه وپاره های دیگر وکنار همه اینها ضعف مالی وبچه های زیاد آنها لابد تعدادی معتاد و سیگاری هم دارند بطور حتم بساط قلقلی هم دارند بچه های قدو نیم قد آنها هم در کنار همدیگر زندگی می کنند وفیلم های ... کانالهای .... را هم با یکدیگر نگاه می کنند خدا بداد خانواده ای برسد که دختر هم داشته باشند  آن دختر چه می کشد چگونه زندگی می کند آیا او هم نگاه می کند نکند از سوراخ کلید درب بخود سختی می دهد ویکایک فیلم ها را در حالیکه گردن وزانوهایش خسته می شود وگاهی آن یک چشمش را می گذارد به دقت نگاه می کند تا از برادرش عقب نماند آخی این برادرها با تمام این اوصاف خیلی هم تعصبی هستند اگر کسی بخواهد کج نگاه خواهرش کند چشم اورا از کاسه در می آورند هنوز این افکار ونگاهم به خانم جوان که درون ماشین بود ادامه داشت که ناگهان بنزین با فشار تمام از باک بیرون پاشید ومقدار زیادی روی زمین ولباسم ریخت هر چند کارگر پمپ بنزین از همان لحظه اول چشمش به داخل ماشین بود شاید با خودش می گفت عجب دختر قشنگی این مرد دارد اصلا به او نمی خورد  تمام افکارم در هم شده بود چه جماعتی پول زیاد عامل بد بختی این خانم وپول کم هم عامل بدبختی جماعتی دیگر چیزی برای گفتن نداشتم نمی دانستم کجا بروم اما مسیر جاده مرا بطرف بهشت زهرا هدایت می کرد هیچ راهی جز این نبود آرام وآهسته از کنار مزار شهدا گذشتم حتی کوچکترین نگاهی هم به آن سو نینداختم  هرچند پرچم های در حال اهتزاز ودیوار بزرگ هم مانع نگاه کردن آنها بطرف شهر ومردم آنجا می شد آن روز من جایی نرفتم فقط خیابان را دور می زدم جامعه به کجا می رود آدم ها به کجا می روند از همدیگر چه می خواهند

نظر دهید ادامه دهم یا

 

صفحه : 1

ارتباط با ما از طریق                                            :                      abotlbz@gmail.com

يکشنبه 30/1/1388 - 0:8
رويا و خيال
 اخراجی ها

شهید( اخراجی)

من شهید هستم در یک خانواده ساده روستایی به دنیا آمدم از همان روزهای اول زندگی نام مرا سعید گذاشتند پدر ومادرم برابم زحمات زیادی کشیدند پدرم روزها کشاورزی می کرد وبا همان آب کشاورزی هم امرار معاش می کرد هم وضو می گرفت ونماز می خواند من با تربیت او بزرگ شدم در گرمای تابستان هم روزه می گرفت وکار کشاورزی هم انجام می داد مادرم با همان آب قنات کشاورزی خمیر می ساخت وبا آتش تنور برایمان نان می پخت وبا همان آب نذری محرم وروز عاشورا را تهیه می کرد من سالها گریه وپرچم عزاداری عاشورا را بر سر درب حیاط خانه امان مشاهده کرده ام شب ها پدرم در خانه رساله عملیه علمائ وقت را می خواند آنها مشگل ترین دستور را اجرا می کردند ومقید ترین افراد بودند من دوران دبستان را در حکومت شاه گذراندم من مامورین شاه را دیده ام من کدخدای زور گو را دیده ام من در کنار روستا قمار باز ها ولات ها را دیده ام با چاقو وپنجه بکس با کلاه شاپو وکفش نوک قیصری ودست مال ابریشمی دور مچ دست آنها با سبیل های کلفت وکت آویزان بدوششان من تریاک کوپنی را با وافور نقره کوب با انبر قفل دار وسنجاق قفلی آویزان به گردن وافور با ذغال جک سونی را دیده ام من شهید اخراجی هستم من کلاس پنجم مدرسه را در سال 1357 به پایان رساندم دو سال بدون مدرسه بودم انقلاب برایمان مدرسه راهنمایی ساخت در سال سوم راهنمایی من کاملا بزرگ شده بودم در همین سال بود که از خانه ومدرسه اخراج شدم پدرم از همان کودکی که تربت پاک حسین ابن علی (ع) را  در دهانم گذاشت مرا از خانه اخراج کرد من ازطرف رفقایم هم اخراج شدم آنها براه خودشان رفتند با ترفند های مختلف با فرار از رفتن به سربازی وبا ماندن در پناهگاههای پدرانشان وبا گرفتن شناسنامه از شهر های مختلف با بهانه های خودشان در شهرو روستا ماندند وبه جنگ نیامدند من از طرف این رفقایم هم اخراج شدم من درون مدرسه راهنمایی هم نتوانستم آرام بنشینم همراه معلم خودم به آموزشگاه سلاح محله رفتم وبا نمره بیست در انجا هم قبول شدم خوشحال بودم که توانستم در این آزمون با نمره بیست قبول شوم اما نمی دانم چرا آموزشگاه مرا اخراج کرد نتوانستم دلیلش را بدانم بلاخره از آنجا خارج شدم سال اول دبیرستان بودم برای جبهه ثبت نام کردم همراه دیگر رفقایم به اهواز رفتم روزها در آن پادگان ادامه آموزش دادم  با اینکه در میدان تیر آن پادگان از همه بهتر تیر اندازی کردم اما به من نمره 18 دادند ومرا از آنجا اخراج کردند تعداد زیادی در همان پادگان روزها وشب را شاید سالها می گذراندند اما اخراج نمی شدند همراه با تعداد زیادی از افرادی که مثل خودم اخراج شده بودند به پشت خط مقدم جبهه رفتم تعداد زیادی در آنجا بودند آنها می گفتند ما بیست درصدی ادارات هستیم بما گفته اند که جلوتر شما را نمی برند ما از این جلوتر نمی رویم هر چه اصرار کردم مرا نپذیرفتند نمره نوزده از آنها گرفتم اما آنها هم مرا اخراج کردند از پشت جبهه اخراج شدم همراه با تعداد کمی به خط مقدم رفتم کانالهای باریک وطولانی با ارتفاع کم در بعض جاها هم روی کانال یک تکه ایرانیت فلزی روی کانال گذاشته بودند ومقداری خاک رویش گذاشته بودند  سنگرهای کوچک با گونی های پر از خاک که تعدادی از آنها با ترکش وتوپ پاره شده بود تعدادی هم نفرات که با بیل وکلنگ سخت در حال پر کردن گونی ها وترمیم سنگر ها بودند من نگران اخراج شدن بودم دیگر نمی خواستم نمره بگیرم دیگر نمی خواستم دست به کاری بزنم فقط نگاه می کردم که دیگران چکار می کنند من از خانواده ودوستانم اخراج شده بودم از دبیرستان ومرکز آموزشی از تمام خوشی ها ولذات زندگانی از داشتن خانه وماشین  وزن وفرزند از تمام دنیا اخراج شده بودم پس باید نگاه می کردم  هر چند آنها هم چیزی نمی گفتند با نگاه ولبخند خود بمن نظری می انداختند وگونی ها را یکی پس از دیگری بصورت متکا یکی روی هم می گذاشتند سنگر ترمیم شده بود آنها به همراه خود مقداری فشنگ ویک کلمن آب برداشتند وبه سنگرهای جلوتر رفتند همراهشان شدم تا بدانم چکار می کنند یکی یکی برای همه آب وفشنگ رساندند  در برگشت یک رزمنده مجروحی را همراهشان به عقب بر گرداندند  هنوز از خستگی اینکار رها نشده بودند که به سراغ سنگر دیگری رفتند خودشان درون سنگر رفتند وآنان که درون سنگر بودند به رازو نیاز پرداختند با خیال راحت آسوده از هر رنج واندوهی از کنارشان گذشتم آنسوتر پیر مردی در حال کشیدن گونی بزرگی بود اما نمی توانست انتهای گونی را گرفتم وکمکش کردم اینها را به کجا می بری گفت به سنگر کمین که آنطرف کانال است  هنوز چند گامی نگذشته بودم که پیر مرد بر اثر ترکشی آسوده وآرام درون کانال جا گرفت  اورا به کناری کشیدم وبراه خود ادامه دادم گونی پر از کمپوت را به تمام سنگر ها رساندم کلمن آب  غذای بسته بندی شده  وتن ماهی ها را هر کس مرا می دید تبریک می گفت خدای من از تو متشکرم که مرا قبول کردی من شهید هستم اخراجی هستم از مادیات از متعلقات دنیا از هوا های نفسانی از دروغ وریا کاری از مقام ومقام پرستی من در خط مقدم قبول شدم با نمره بیست من اخراجی هستم من  خوشحالم که اخراجی هستم اما نه آن اخراجی که شما درفیلم اخراجی ها می بینید  آن فیلم عقده وانشده گروهی است که در پشت جبهه قبول شده اند عقده ناگشوده کسانی است که از قافله شهیدان اخراج شده اند آنها قبول شدگان شهر ها ومال دنیا هستند  فیلم اخراجی ها زاییده تفکر قبول نشدگان فرهنگ خط مقدم است افرادی که تا اهواز آمدند افرادی که حاضر نشدند از خود بگذرند وبه خدا برسند من شهید هستم اخراجی هستم از تمام بند ها اخراج شده ام  من اخراجی هستم  من سعادت داشتم تا از جمع دنیا پرستان اخراج شوم من سعید هستم وبا سعادت  تو این سعادت را نداشتی تو از جمع ما اخراج شدی تو اخراج هستی از نعمت شهادت از لذت آخرت .هر چند تو خوشحالی خودت را با تکرار فیلم اخراجی ها می خواهی ثابت کنی اما بدان هرگز بااین فیلم ها نخواهی توانست در منطق ما قبول شوی وبرای همیشه اخراج خواهی شد
  abotlbz@gmail.com , abotlbz@yahoo.com ارتباط با ما از طریق :  
   
 
جمعه 28/1/1388 - 22:38
رويا و خيال

خدمات کشاورزی توره

مدیر شایسته

 شدت باران بحدی بود که جاده در زیر ضربات قطره های باران چون سراب بزرگی به نظر می آمد حرکت آهسته اتومبیل ها نشان از احتیاط رانندگان می داد پلیس راه در کنار جاده شنل بارانی خود را به دوش انداخته بود وبا حرکت  تابلو دستش به رانندگان می فهماند که احتیاط لازم را در نظر داشته باشند مناظر زیبای کنار جاده  چون کمر بند سبزی همراه سیاهی آسفالت جاده ادامه داشت در سراشیبی رودخانه پل دوآب جریان آب درون رودخانه نشان از شدت بارندگی در مناطق دورتر را می داد هر چند در سربالایی رودخانه واژگونی نیسان بر اثر بارندگی کمی تاسف بر انگیز بود هنوز مقداری از جاده را نپیموده بودم که مواجهه با حرکت بار ترافیکی شدم که در حال حرکت بود آن هم در این شدت بارندگی از او سبقت گرفتم در این هنگام بارندگی تبدیل به تگرگ شد وچنان شدت گرفت که برف پاک کن به سختی حرکت می کرد وصدای ضربات تگرگ بدنه نازک وظریف اتومبیل را آزار می داد وهرگونه دید را از سمت جلو از راننده سلب می کرد بطوری که پل تاریخی ونیمه کاره روستای فر را چند سال است نیمه کاره رها شده است را نتوانستم بخوبی ببینم این آثار باستانی بطور حتم همانند سال قبل است ومطمئن هستم برایش کاری نشده  خلاصه هر چه بود شدت بارندگی وتگرگ نگذاشت تا بخوبی آنرا ببینم از ترس هرگونه بر خوردی با موانع چراغ های فلاشر را روشن کردم ونزدیک به شانه خاکی سمت راست حرکت نمودم آرام وآهسته ناگهان در شانه خاکی جاده نگاهم به پیر مردی افتاد که دستش را حرکت می داد وتقاضای کمک می نمودم ومی دوید با هر نیتی که بود برایش توقف کردم  پیر مرد ناباورانه سوار شد او از پل تاریخی فر تا پل تاریخی پنجه علی دویده بود وحسابی خیس شده بود وهیچکس اورا سوار نکرده بود او نگران خیس شدن جزوه ای بود که بدست داشت می گفت خدمات کشاورزی توره از آنها دعوت کرده تا در کلاسهای آموزش کشاورزی شرکت کنند وبخاطر همین کلاسها از روستا ی دوری آمده تا در کلاس شرکت کند می گفت مسئول خدمات کشاورزی توره مرد خوبی است انسان نظر بلندی است ودلش برای کشاورزان می سوزد وبرای آنها هر کاری که باشد انجام می دهد حتی در حین کلاسهای آموزش ساعت ده پذیرایی می کنند وناهار وغذا هم می دهند در ضمن اینکه سرویس هم جهت ایاب وذهاب برای بعض روستا ها قرار داده است تا کشاورزان دچار  زحمت  هزینه ایاب وذهاب نشوند اوراضی بود از خوبی برخورد آقای مهندس مسئول آنجا می گفت حتی دیگر افراد آنجا هم خوب رفتار می کنند وما کشاورزان از او راضی هستیم می گفت خدا برایش بسازد مرد کاری است .پیر مرد چنان از خوبی این مهندس سخن گفت که من هم شیفته او شدم چون جزو بعید هاست که مسئولی به این خوبی باشد یا اداره ای به آموزشی های خود آنهم کشاورز غذا وناهار بدهد با اینکه شدت باران کمتر شده بود اما باز بارندگی بود از جائی که عبور خلاف بود به سمت جایی که پیر مرد می گفت رفتم واورا جلو خدمات کشاورزی پیاده کردم پیر مرد دنیایی سپاسگزار بود که بلاخره بموقع به کلاس آموزش کشاورزی رسیده است .به مسیر خود ادامه دادم وبا خودم فکر کردم که مردم خیلی عاقل تر از اینها هستند مردم بیسواد فقط مشگل خواندن ونوشتن دارند اما قدرت فکر وانسانیت بالایی دارند خوب فکر می کنند خوب می فهمند وخوب نظر می دهند آنها مسئولان خدمت گزار را می شناسند آنها باند باز ها وفامیل باز ها ورفیق باز ها را خوب می شناسند مطمئن هستم اگر آقای مهندس عابدینی باند بازی می کرد وسم وکود شیمیایی وکلاس آموزش کشاورزی را فقط برای دوستانش قرار می داد پیر مرد حتما می گفت وبیان می کرد پس معلوم است اهل باند نیست اهل مسائل دیگر نمی باشد بلکه خدمت گزاری است که هدفش رفاه حال کشاورزان وروستا نشین کشاورز است که در آمدی جز زحمت کار وخوراک روزانه ندارد وقتی کشاورز در این شدت باران دام وکار خودرا رها کرده است وبه خدمات کشاورزی می رود به او اعتماد دارد در غیر اینصورت نمی توان روستا نشین کشاورز را با پای پیاده ودر باران به سر کلاس نشاند .من بسیار مشتاق دیدن این آقای مهندس این مدیر شایسته واین فرد خدمت گزار شدم وبا خود فکر کردم اگر براستی او چنین است خوش بحال افرادی که در محل کار او هستند وبه عنوان نیرو کار می کنند آنها با تمام وجود برای مردم خدمت می کنند در محل کار آنها خبر از زیر آب زدن ورو آب زدن نیست اگر هم باشد مدیریت صحیح او کاری کرده است که این مسائل بکلی از بین رفته است وهمه یکدل ویکرنگ در خدمت مردم هستند او فرد شایسته ولایقی است که توانسته کشاورزان ومردم را دوست بدارد وآنها هم اورا با احترام یاد کنند .شاید یک روز بتوانم در کنار میز این مهندس در دفترش حضور پیدا کنم واز نزدیک حسن اخلاق اورا از نزدیک ببینم وتوصیف کنم بخصوص نوع بر خورد با کشاورزان  این روستا نشینان کم در آمد وسخت کوش .به امید روزی که تمام مردم از مدیران اینگونه یاد کنند وشاهد انقلاب اخلاقی ورفتاری در میان تمام مسئولان ومدیران باشیم شایسته ها در راس قرار گیرند وبخیلان از پشت میز های مدیریتی پایین کشیده شوند

ارتباط با ما از طریق                                            :                      abotlbz@gmail.com     

جمعه 28/1/1388 - 11:58
رويا و خيال

دل سیاه حاجی

کعبه سفید است؟!

 

زمینه مساعد فکری او باعث شد از همان روزهای اول استخدام خود چهره خویش را به نمایش  بگذارد ویا شاید بلای آسمانی بود که بر سر افراد آن محل کار فرود آمد ویا اینکه خداوند به او توفیق داد تا به اینگونه کار های ناشایست ادامه دهد او در بین همه کارمندان بود اما فکر وروح شیطانی او باعث شده بود هر روز نظر رئیس بیشتر به او جلب شود روزها می گذشت وهرروز فشار رئیس به افراد بیشتر می شد وهر روز آقای ... به رئیس نزدیکتر می شد  هر چند کار خلافی از هیچ کس سر نمی زد اما شوخی های کوچک وحرف های ضد رئیس از بین افراد به گوش رئیس می رسید بی مدیریتی پارتی بازی وضایع نمودن حقوق افراد از مسائل مطرح شده بود اما چه کسی این حرف وحدیث را می گفت خدا می داند هر گاه بیان می شد که چه کسی عامل رئیس می باشد او فردی را نشان می داد ومی گفت تمام گزارشات زیر سر محمد می باشد محمد فردی بود که سخت مخالف بی عدالتی رئیس بود او اعتقاد بر این داشت که رئیس خیانت می کند وحقوق همه را پایمال می نماید اما کسی به او گوش نمی کرد همه با چشم قربان گو بودن بار رئیس را بر دوش می کشیدند محمد هرگاه می گفت فریب این ظاهر آراسته وذکر وبر گذاری مراسمات ظاهر سازی رئیس را نخورید با اینکه همه این موضوع را می فهمیدند اما به او توجه نمی کردند  لذا با اشاره رئیس آقای ... ماموریت داشت چهره محمد را تخریب کند ونگاه افراد محل کار را به طرف رئیس بکشاند وبلاخره توانست خوش خدمتی خودرا به درجه کامل برساند با توجه به شناسایی افراد ضد رئیس وارزیابی آقای .... از همکاران واینکه چه کسانی برده وار وچشم وگوش بسته حاضرند به رئیس کمک کنند  حلقه ماموریتش کامل شد وآقای... به سمت مسئول امور مالی آن محل کار معرفی شد او چندین سال متوالی در این سمت کار کرد ابتدا برای خودش اضافه کار ایجاد کرد وسپس توسط یکی از پزشکان  که با آن محل کار به نوعی قرار داد داشت برای خودش برگ معافیت از هر گونه جابجایی از محل کار را گرفت وبرای همیشه توانست در آن محل کار بماند وتا کنون هم بجایی منتقل نشد وسالهاست که اضافه کاری ها را به جیب می زند اما در عوض محمد که شخص معتقد ی بود با تمام مشگلات وبیماریهای خانواده اش حتی یک روز هم اضافه کاری نگرفت زیرا او مخالف خلاف کاری آنها بود وبه سختی روزگار می گذراند وحتی اگر رئیسی هم عوض می شد این آقای الاغی اورا به رئیس جدید معرفی می کرد ومانع اضافه کار گرفتن ویا هر گونه امتیاز گرفتنش می شد  وخانه نیمه کاره او همچنان نیمه کار بود وبدون شیشه بطوریکه یکی از همسایگان محمد به شیشه فروش محله سفارش کرده بود که بدون شناخته شدنش شیشه خانه محمد را بیندازند وپولش را از او بگیر د محمد روزگار سختی داشت هر چند در محل کار به نحو احسن وبا افتخار برای مردم کار می کرد  آقای ... در سمت امور مالی بود وبا شگرد خاصی توانست وام های کلان بگیرد ودر مدت کوتاهی خانه سه طبقه وماشین وباغ بخرد او پول های محل کار را در حساب جداگانه ای در یکی از بانک ها می ریخت وبعد از چند مدتی که این کار را می کرد بخاطر گردش پول در آن بانک می توانست از وام استفاده کند واین شگرد خوب وقانونی برای او شده بود مدت های طولانی در بانک های مختلف اینکار را کرد تا اینکه سر انجام به سراغش رفتند وراه اورا سد کردند هر چند کسانی که از این کار ها می کنند تبدیل بهنور چشمی بهتری می گردند آقای ... به هرکس که می خواست برایش از رئیس در خواست اضافه کاری می کرد وبا هر کس مخالف بود نانش را می کرد ذغال اما محمد همچنان با افتخار وسر بلندی کار می کرد وخداوند توفیق داد که او از نظر مالی کمتر از دیگران نباشد خداوند برکت را در زندگی هر کس بخواهد می اندازد آقای الاغی در حین پولدار بودن متاسفانه پسر ندارد او چندین دختر بزرگ دارد که هر کدام همانند رستم هستند ومثل افراسیاب پول خرج می کنند ودیگر مسائلی دارند که باید بگذریم آقای ... دیگر طاقت نیاورد ویکروز دهان گشود وگفت برایش یک زن بیوه پیدا کنند تا او بگیرد محمد هم نامردی نکرد وآدرس وتلفن اورا به یک بیوه زن داد تا با او قرار ازدواج بگذارد بیوه زن اورا می شناخت چون پدرش با آقای ... همکار بوده است مدت کوتاهی نگذشت که آوازه ... به گوش همه رسید مدتی گذشت وآقای ... تصمیم گرفت خودش را طاهر کند او پس از سالها نان بری کردن وضایع کردن حقوق دیگران حالا تصمیم  گرفته به زیارت خانه خدا برود وخودش را با آب زمزم طاهر کند می خواستم بگویم کعبه چقدر سیاهی اما دانستم که کعبه سیاه نیست کعبه سفید تر از برف است وشفاف تر از نور کعبه سفید است این دست های سیاه افرادی مثل آقای ... است که کعبه را سیاه نموده است کعبه زیباست زیاتر از اندیشه های ملائک اما این اندیشه سیاه افرادی مثل آقای .. است که زیبائی را از حاجی می گیرد به او می گویم تو دستان سیاهت را به سنگ های کار شده توسط ابراهیم که دوست  خداست مالیدی وآنجا را سیاه کردی تو دستانت را بر سنگ وگلی سائیدی که ساخته یک نفر است که با خدا دوست است اما دلی را آزار رساندی که ساخته خداست به خانه ای رفتی که خانه ابراهیم دوست خداست اما خانه ای را که قلب همکارت (محمد) است خراب کرده ای که این قلب خانه خداست  تو اگر خانه ابراهیم را خراب می کردی وخانه دل همکارت که جایگاه خدا می باشد را آباد می نمودی خدا بطور حتم ثواب صد ها زیارت سنگ وگل ابراهیم را بتو عنایت می کرد . من می گویم حاجی ... سیا دت وسیرو سلوک مبارک باد تنها تو توانستی از آقای ... تبدیل به حاجی ... شوی بیائید کعبه را سیاهتر نکنید بیائید دستان آلوده خودرا به خانه ساخت ابراهیم نکشید.

ارتباط با ما از طریق                                            :                      abotlbz@gmail.com                  
چهارشنبه 26/1/1388 - 17:25
رويا و خيال

کاسب محله ما

شیر به نرخ دولتی

در کنار مناره های بلند مسجد محله ما علی آقا دکان مواد غذائی فروشی دارد او مانند دیگر کاسب کارهای محل موقع اذان دکانش را می بنند وزودتر از همه وضو می گیرد ودر صف اول جماعت است بیشتر از همه سخنان روحانی مسجد را گوش می کند وحتی می داند که او امروز در سخنرانی خود چه خواهد گفت وچه احکامی را بیان می کند علی آقا همچنین در یک جایی به عنوان بازرس کار می کند او با قیافه خندان ومحاسن پر پشت وسبیل کوتاه وهیکل متوسط خود وجه  خاصی در محل دارد  علی آقا علاوه بر فروشندگی خواربار شیر هم می آورد اودر روزهای فرد نوبت شیر دارد وبه هر خانواده ای یک عدد شیر موظف است بدهد .رسم دکاندار های معمولی وبی سواد بر این است (البته خوب ها ببخشند ) که اگر شما مشتری او باشید اگر در یخچال خانه اش شیر گذاشته باشد برای تو خواهد آورد واین فرهنگ وسنت ریشه در سالهای کوپنی دارد که اگر کوپن خود را از دکانی که محل خرید توست بگیری حتما قند وشکر وبرنج تو آماده می شود وحتی به درب منزل تو خواهد فرستاد اما اگر مشتری نباشی باید بدنبال سهمیه بگردی یا اینکه بروی سر بازار وکوپن خودرا بفروشی تا دیگر نخواهی منت دکاندار را بکشی اما همه مثل تو خارجی زندگی نمی کنند احتیاج دارند ومجبور ند خدمت آقای دکاندار عرض ادب کنند تا دست خالی بر نگرددند البته بدتر از همه اینکه سر صف نمانند خدا نکند با بعض زن ها هم صف شوی آن وقت است که می فهمی دنیا چه خبر است البته باید قدری حوصله بخرج دهی وگوش نمایی تا بفهمی چه می گوید او با صدای بلند می گفت سه روز است نتوانسته ام شیر بگیرم من شیر ها را جمع می کنم واز آن ماست درست می کنم مجبورم چند نفری با بچه هایم در سر صف بیاییم  شوهرم کارگر است یک روز کار می کند ده روز بیکاراست  کرایه خانه بیست هزارتومان می دهیم پول پیش داده ایم شوهر تو چه کاره است او یا می ترسید یا اینکه خجالت می کشید بلا خره گفت کارمند است زن گفت خوب است یک آب باریکه ای داری خوش بحالت خیالت راحت است سر ماه حقوق می گیری بن وعیدی هم داری ما شوهرم خیلی سختی می کشیم زن دست پاچه شده بود چون فکر می کرد آن زن هم مانند او شوهرش کارگر است وشروع کرد به حرف زدن خدا پدرشان را بیا مرزد از طرف مدرسه به بچه هایم عیدی دادند والا نمی توانستیم چیزی برایشان بخرم تا چشم هم می گذاری ماه می شود وصاحب خانه هم کرایه می خواهد آب وبرق وگاز هم بمانند بحث زنانه داغ شده بود آن یکی زن گفت خدایا شکر که امروز تا حالا دعوا نشده چند روز قبل دوتا زن باهم دعوا کردند بخاطر نوبت وکرک سر هم را کندند با هزار زحمت دوتا مرد آنها را جدا کرد .به پشت سرم نگاه کردم دوتا جوان با سن بیست وچهار سال با هم مشغول حرف زدن از ماهواره امید بودند که دیگر ما مورچه را روی زمین خواهیم دید و هر هدفی در جهان برایمان قابل دست رسی است ما با این ماهواره موشک قاره پیما هم می توانیم شلیک کنیم طرف مقابل هم از انرژی اتمی بوشهر وقدرت این مرکز با آب وتاب حرف می زد .در همین هنگام پیر مرد عینکی عصا بدستی بطرف دکان حرکت می کرد وبا نوکا عصای خود به زمین می کوبید تا مطمئن شود زیر پایش  محکم است وبا دست دیگرش به دکاندار اشاره کرد که یک شیر به او بدهد کمر وپایش درد می کند در این هنگام بود که بحث ماهواره و کرایه خانه وهمه تمام شد ونگاه ها به پیر مرد افتاد وهمه یک صدا با هم می گفتند بیا سر صف وپیر مرد هم اصرار در گرفتن شیر داشت تا اینکه دکاندار هم به صدا در آمد وبه پیر مرد گفت نمی شود در صف بمان پیر مرد بعد کلی کلنجار با تندی وپر خاشگری در حالیکه کف در گوشه لبانش مشاهده می شد جلو دکان را ترک کرد هنوز چند نفری شیر نگرفته بودند که علی آقا گفت تمام شد شیر تمام شد نداریم .زن ومرد به هم ریختند زنانی که روی زمین نشسته بودند با حرکات تند دست چادر خودرا می تکاندند وکت وشلواری جلو او هم زود خودش را کنار کشید  بعد چند دقیقه هم هم وحرف صف به هم خورد ویکی یکی رفتند زنان می دانستند که برای فلان دکان ساعت دیگرشیر می آورند بطرف آن دکان رفتند  من هم بطرف ماشین خودم که آنطرف کوچه مقابل دکان علی آقا پارک کرده بودم رفتم  ودرون ما شین نشستم  عجب اخبار واطلاعاتی در این صف نشستن بدست می آید از ماهواره تا نرخ کرایه تاکسی وغیره  نا خودآگاه نگاهم به دکان افتاد خانمی پاکت شیر را زیر چادرش گرفت واز دکان خارج شد چشمانم را خوب مالیدم این آقا گفت شیر نداریم چند دقیقه ای توقف کردم اما باز هم یکی داخل شد وبا شیر بیرون آمد شیشه بزرگ دکان همانند تلویزیون عمل می کرد سر انجام وارد دکان شدم  در حالیکه دانستم علی آقا مرا نمی شناسد از شیر سوال کردم گفت نداریم تمام شده  به او گفتم عیبی ندارد من می خواستم دوسه هزارتومانی هم خرید کنم نگاهی به شامپو ها کردم دستی به نوشابه ها زدم وگفتم جنس من جور است اما فقط شیر نداری خب عیب ندارد دکان شهرک مقابل معمولا برایم می گذارد واز دکان می خواستم خارج شوم  علی آقا دانست که مشتری می پرد طرف مقابل دست اورا خوانده است اشاره کرد یکی شیر دارم حالا چی می خواهی من هم به تعدادی که شیر اضافه می شد جنس ازو می خریدم با شیر اولی پفک وتی تاپ با شیر دومی بیسکویت شامپو بچه وباشیر سوم تن ماهی وبا شیر چهارم دوبسته پوشک بچه در این هنگام بود که داشت با خودش وبا من می گفت آقا کمی چهره تو برایم آشناست وبه او گفتم چند باری است که دکانت آمده ام شیر ها را درون پاکت پلاستیکی مشگی گذاشت وبا بقیه چیزها به من داد خیلی ماهرانه وبا تجربه  در این هنگام بود که صدای اذان از مناره مسجد بلند شد وعلی آقا به پسرش گفت جواد من می روم جماعت تودرب را قفل کن وبرو باید مرتضی را ببری خانه عمویت من هم خدا حافظی کردم واز داخل کوچه  با ماشین ادامه مسیر دادم همچنان که می رفتم نگاهی به کوچه می انداختم ناگهان کنار یک منزل درون کوچه چشمم به همان پیر مرد افتاد که کارتن سیگار در کنار خود گذاشته بود ودر حالیکه با دستمال ابریشمی خود داشت عینک قاب سیاه ذره بینی خودرا تمیز می کرد وعصای چوبی را در کنار خود گذاشته بود ومشغول سیگار فروشی بود توقف کردم او فکر کرد سیگار می خواهم به تندی عینک رازد سلامی کردم ویکی از شیر ها را به او دادم وبااصرار او در دادن وجه شیر پاکتی مواجه شدم وماجرا را برایش گفتم .پیر مرد گفت ما اورا می شناسیم کاسب محله است  او بنام علی روباه مشهور است در محل کار خود نان خیلی ها را بریده است  شریک دزد است ورفیق قافله  نان به نرخ روز خوراست وتازه ما نمی دانیم چرا این فرد هر روز مرخصی است واز این گذشته این علی روباه با وام ها وپارتی بازی یک مرغ داری هم در فلان روستا دارد .فهمیدم که من چقدر ساده هستم مردم دانا هستند وبا یک نگاه همه چیز را می فهمند ریا کاری وحقه بازی وروباه صفتی افراد را می دانند .علی روباه چگونه بازرسی در آن محل کار برای افراد خواهد بود خدامیداندنویسنده :شریف***********

ارتباط با ما از طریق ایمیل : abotlbz@gmail.com

شنبه 15/1/1388 - 17:57
رويا و خيال

کمیته ای وقلقلی

بازنشستگی وبعض مردم  

 

چراغ های رنگارنگ وتزئینات سر درب حیاط وکوچه با روشن وخاموش شدن خود ونور افشا نی جلوه ای خاص به کوچه داده بود رقص نور چشمان هر عابری را با چشمک زدن خود به لطافت رنگهای خود توجه می داد لباس نو کودکان با چادر های گلرنگ زنان ولباسهای مخصوص نشان از مراسم عروسی می داد وشما را تا درب حیاط پدر دادماد راهنمائی می کرد اندکی جلوتر صدای آهنگ ها وموسیقی ارگ  درختان کوچه را به رقص در اورده بود پسرک جوان با ابروهای پر پشت وریش بلند وقد کوتاه خود همچنان در حال ارگ زدن بود وبا حرکات تند انگشتان خود کلید ها را بحرکت در می آورد ودر حالیکه تمام اعضای بدنش بحرکت در می آمد با صدای خود ترانه ای را می خواند گوئی انچنان شیفته صدای خودش می باشد که یکی از اکو ها را درست مقابل گوش خود قرار داده بود عده زیادی هم به دور او حلقه زده بودند وبه به وچهچه صدای اورا می نمودند عدهای جوان که به عادت خوی جوانی به او چشم دوخته بودند اما عده ای با سن بالاتر هم بودند که بدشان هم نمی آمد سینی شربت وشیرینی وچای بود که برای نوازش سینه این جوان خواننده ونوازنده پشت سر هم می آمد یکی هم در این میان میگفت به برادر داماد بگویید اصل کار را هم فراهم کند یعنی قلقلی را با صدا های بلند اکو  هرکس به اندازه وسع خود حالا یا پایش را می چرخاند یا دستمالی ودستی را بحرکت در می آورد ساعتی چند گذشته بود که جوان خواننده ارگ خودرا اتوماتیک کرد وبا نت های ضبط شده در موبایل خود همچنان موسیقی را ادامه می داد وخودش در حالیکه کراوات گردنش را دستی کشید ولیوان شربت را با حالت خاصی که متعلق به آپاچی ها وگاو چرانهای آمریکا وفیلم های هالیودی است یک نفس سر کشید وبا حرکت خاصی آنرا روی میز کنار جایگاه خود انداخت وبعد هم دستی به سبیل خودش کشید وروی مبل نشست وتکیه داد بدون هیچ ملاحظه ای در حضور کودک وپیر وجوان قلقلی از پشت بخاری خارج شد چه قلقلی زیائی یک شیشه درب دار که دارای دوسوراخ بود وتا نصفه پر از اب شده بود یک نی چوبی به اندازه پنجاه سانتیمتر که درون یکی از سوراخ ها شده بود ویک چیزی شبیه قندان خیلی خیلی کوچک با کنگره گنگره های قشنگ نقره ای ویک لوله باریک در انتهای آن که تا درون آب شیشه ادامه داشت ویک سیم بیست سانیمتری دسته دارکه از سوراخ محل روشن شدن  بخاری به داخل فرو رفت وچند دقیقه بعد در حالیکه سرخ شده بود خارج شد سیم کوتاه تر دیگر هم که مقداری تریاک بروی آن چسبیده شده بود به میدان آمد سیم داغ روی تریاک قرار گرفت وهر دو بر روی همان سوراخ شکل قندان نقره ای که لوله اش تا زیر آب شیشه ادامه داشت قرار گرفت وچزو بریج ودود با مکیدن ارگی به هوابر خواست واو حال دیگری گرفت وچند دقیقه به پشتی تکیه زد وقتی بخود آمد در عالم دیگری بود آنقدر از هنر خود وصدای خود وافتخارات خوانندگی خود وگرانی دستگاهش وامتیازات او بر سایرین رقبایش گفت .... وبعد هم دیگر نپرس که چه غوغایی کرد که نگو ونپرس عده دیگری هم از بزرگتر ها به ته مانده او چسبیدند کم کم قاقلی از اطاق ارگی به اطاق بزرگتر ها آمد بدنبال قلقلی وسرنوشت او من هم به دنبال خود کشاند بزرگتر ها به میدان آمدند نمی دانم چرا تریاک روی سیخ تمام نمی شد واین جای شگفتی برایم بود مردی که هیکل  متوسطی داشت با اندکی عصبانیت از این کار مردم واخم های گرفته خود با نگاه تحقیر آمیز ومغرورانه اما ساکت ودر هم مجلس را ترک کرد او ذهن مرا متوجه خود کرده بود وقتی جناب قلقلی نزدیک او شد دیگر تحمل نکرد وبر خواست واز مجلس خارج شد تعدادی به او اصرار کردند حاجی بشین اما او خارج شد به یک نفر که کنار بود گفتم این چرا رفت در حالیکه اصرار مرا دید ودانست که آنجا غریب هستم گفت این پدر سوخته دزد تا چند سال قبل  هر چه می خواست می کرد بار خودش رابسته است میلیاردر است بعد هم اورا انداختند بیرون ودیگر سر کار نمی رود   عده زیادی راهم بد بخت کرده خدا می داند چقدر خانواده ها را بی سرپرست کرده است حالا هیچ کس به او توجه نمی کند حتی جلو پایش هم بلند نشدند هر جا هم که برود اگر هفت طبق زیر زمین قلقلی باشد به بالا می آید وحال اورا می گیرند او هم مجبور است بگذارد واز مجالس خارج شود  تازه از این گذشته چند تا دختر بزرگ هم دارد که هر کس برای خواستگاری آنها آمده برایش زده اند ودر خانه مانده اند این جماعت حقشان است ودر این حال حرف زدن بود که قلقلی به کنارش رسید وبا عرض ادب خاصی انگشت خودرا به نشانه تشکر به پشت دست رفیقش زد وچسبید به نوک نی قاقلی وسیم وسیخ آن من که دیدم نوبت او هم به سر آمد ودر حال خود نیست دوباره سوال کردم چرا تریاک روی سیخ تمام نمی شود او هم که در عالم دیگری بود گفت در جیب تمام این آدم ها که عروسی می آیند تریاک هست وهر کدام مقداری جدا شده در جیب دارند که به نوک سیخ می چسبانند تا مجلس از رونق نیفتد تا صبح هم که باشد این کار ادامه دارند این قانون قلقلی هاست مگر تو نمی دانی بوی دود تریاک در خانه پیچیده بود به حدی که من هم حس می کردم سرم گیج می رود اما جرات نداشتم خارج شوم شاید این رفتنم قانونشان را به هم می زد اما صاحب عروسی که حالات مرا می دید اشاره کرد تو که نمی کشی پس اینقدر پیچ وتاب نخور برو بیرون هوای تازه بخور نگذاشتم حرفش تمام شود واز خانه خارج شدم صدای اکو ها در همه جا پیچیده بود کم کم از کوچه هم خارج شدم ناگهان از درون ماشین چشمم به مسجدی افتاد همان مرد حاجی در حال رفتن به مسجد بود نیم ساعت گذشت او از مسجد بیرون آمد ودر حال ذکر گفتن وجنباندن لبانش بود آرام کنارش ایستادم واز پنجره ماشین گفتم حاجی عروسی می روی من هم دعوت دارم بیا بالا با هم برویم سوار شد گفتم حاجی کمی تامل کنیم تا وقت غذا شود صدا ی ارگ آذار دهنده است وشروع به حرف زدن کردیم اما او نمی خواست چیزی بگوید از افتخارات گذشته اش از جوانیش واز اعصابش که موجی شده شاید هم ترکشهایی در بدن هم داشت اما بریده بریده مطالبی را می گفت او دلش می سوخت که چرا مردم پول های خودرا دود هوا می کنند چگونه به بدن خود صدمه می زنند وچگونه در حضور کودکان عادات غلط را رواج می دهند او درد داشت ورنج اما نه از تیر وترکش از عادات بد مردم وعدم توجه آنان به توطئه قدرتهای بزرگ که چه خواب دردناکی برایشان می بینند او در حالیکه قلبش دچار مشگل شده بود وریه هایش آسیب دیده بود وتوان از او گرفته شده بود باز نشست شده بود او از بی مهری مسئولین خودش هم شکوه داشت از تنهایی وتنها ماندن از اینکه با بازنشسته دیگر کسی کار ندارد از اینکه نتوانسته رویا های خودرا به انجام برساند از او پرسیدم کجا ویلا داری گفت اینجا خانه من است وآن هم باغ پدری که به ارث برایم رسیده است واین هم فیش حقوق وجسم وروح خسته من حالا هر کجا ویلا وثروت هست ودارم مال تو این هم تعدادی دختر که در خانه مانده است  نزدیک غذا خوردن بود که دوباره باهم وارد مجلس شدیم در حالیکه سلام دادیم اما مثل این بود که آقایان مرا هم به چشم او نگاه می کردند تا آخر وقت نه کسی با من حرف زد ونه نگاهی کرد خودشان با خودشان من هم نگاه ناباورانه ای به همه می کردم دلم می خواست داد بزنم بخدا من کمیته ای نیستم شما از چه می ترسید این چه فرهنگی است اگر کسی به شما بگوید خودتان را نکشید گناه کرده است پس بمیرید پست شوید زنانتان خوار شود وبچه های شما تباه وولگرد بمیرید که مردن با پستی وذلت حق شماست بمیرید که شما مستحق بردگی هستید

 

نویسنده : شریف***************نظر دهید ادامه دهم یه نه*******************

ارتباط با ما از طریق ایمیل : abotlbz@gmail.com
 
چهارشنبه 12/1/1388 - 12:36
رويا و خيال

انقلابیون قبل از انقلاب

اوضاع  محله

ریشه های انقلاب اسلامی برعمق وجود مردم ضعیف که مورد ستم قرار گرفته شده بودند واقع شده است آنهایی که رنج تازیانه ارباب های ستمگر را تحمل کرده اند وبیگاری دادن های طولانی را تجربه نموده اند  در قبال چند کیسه گندم خودرا بمدت یک سال در اختیار ستم قرار داده اند آنهارا مجبور می کردند تا کشاورزی ارباب یاخان را به نحو شایسته کاشت وداشت وبرداشت کنند وخود سهم ناچیزی از آنرا بردارند آنها که حتی حق داشتن یک گوسفند را نداشتند واگر برای خودش گوسفندی نگه می داشت خان یا ارباب به او اخطار می کرد که حق چراندن اورا در هیچ جا ندارد یعنی همه جا تعلق به خان وارباب دارد پیر مردی می گفت وقتی صحبت از ارباب وشاه می شود عده ای فقط به سراغ هوس رانی آنها می روند در حالیکه این کار نسبت به ایجاد بردگی وگرسنگی وبی اختیاری مردم  چیز مهمی نیست ارباب سعی می کرد اقتصاد افراد را زیر نظر داشته باشد ونگذارد کسی از نظر مالی رشد کند ودستش به دهانش برسد پیر مرد می گفت من در آن زمان دعوای طایفه ای کرده بودیم ودر زندان بودم یک نفر  ضخمی شده بود  ومن متهم بودم در یک سلول انفرادی که سوراخ کوچکی زندانیان قبلی در بین دوسلول ایجاد کرده بودند وسوراخ مارا از تنهایی بیرون می آورد وبا هم سلولی کنار خود با گذاشتن گوش حرف می زدیم یک نفر در آن سلول بود که هر روز گریه می کرد وقتی علت را پرسیدم گفت بی گناهم من یک گاو داشتم که همراه خودم وهمسرم به کنار زمین کشاورزی خودم رفتیم وگاورا در کنار جوی آب بستم گاو چشمش به زمین یونجه می افتد و.حرکت می نماید ومیخ  طنابرا از زمین  پاره می کند وبه زمین یونجه خودم وکشاورزی خودم می آید نوکر ارباب آمد وجلو همسرم هرچه خواست گفت هرچه به او التماس کردم که مال خودم می باشد گوش نکرد وفقط دستور ارباب را اجرا می کرد مجبور شدم با او در کنار همسرم درگیر شوم واو کشته شد. پیر مرد می گفت آن مرد کشاورز را در محوطه زندان اعدام کردند در حالیکه گاوش از یونجه کشاورزی خودش خورده بود از بیگاری دادن تا چاه قنات آب را تمیز کردن وکاشتن درخت برای ارباب پیر مرد می گفت کشاورز حق کاشتن یک درخت را هم برای خودش ندارد . کدخدا هم برای خود ساز دیگری می زد نایب وپاکار هم جداگانه هزینه های این افراد هم از جیب کشاورز بود یعنی اگر ده گوسفند داشته بودی می بایست حق روغن وشیر وگشگ وپشم وغیر ه را به اربابی بدهی اینها واقعیت داشت از مردم می گرفتند پیر مرد دیگری می گفت حتی از محل خرمن گندم که بر می گشتیم بطرف منزل درون گیوه های مارا هم نگاه می کردند زور وفشار یک مامور پاسگاه هم که جای خود داشت فلک کردن افراد در حضور مامور پاسگاه وارباب کار عادی بود وصله لباس کشاورز بی بهداشتی وبی حمامی وکچلی در بین کشاورزان بیداد می کرد بیماری کوری وتراخم چشم واز ان بد تر چرک زرد جاری شده از گوش افراد وسقط جنین ومردن کودکان بر اثر بی بهداشتی بطوریکه قبر های نوزادان درون قبرستان مشخص  بود  یادم هست همان روزها فریاد انقلاب شاه وملت در همه جا سایه افکنده بود تمدن بزرگ ایران وشاه وفریاد هر ایرانی یک پیکان همه جا مشاهده می شد همان زمان قمار بازی در سطح وسیع بود عدهای از آنها که کشاورزی نداشتند وبه طهران برای کار می رفتند ودر واقع این افراد بعد از عید می رفتند وتا پاییز کار می کردند از چوب پرده تا کار گری ودست فروشی وقتی بر می گشتند با کفش نوک قیصری وکلاه شاپو وپیراهن ماندی گل قرمز ودستمال ابریشمی گردن یا مچ دست در کوچه وباغ می گشتند ودر محل قبرستان که در وسط آبادی بود کنار هم می نشستند وهر کدام با پنجه بسک وچاقو ضامن دار وپاشنه کش کفش متصل به آن قاپ قمار بالا می رفت عده ای هم دزد بودند موتور های چهار سیلندر ودوسیلندر وغیره فراوان بود وویراژ های آنها .در چنین محیطی انقلابیون فعالیت می کردند تعدادی افراد مشخص در خانه های خود اقدام به بر گزاری هیئت می کردند به اینصورت که هر مدتی خاص پرچم سه گوش با نقش یا حسین (ع) وتصویر شیر یا نوشته نصر ومن الله والفتح القریب بر سر درب حیاط منزلی قرار می گرفت  آنها هر روز به مسجد کوچک محل با سقف چوبی  می رفتند وهر روز چراغ نفتی لمپای آنرا روشن می کردند وروشن کردن چراغ افتخاری بزرگ برای آنها بود  هیچگاه نمی شد که مسجد خالی بماند  حتی دزد ها هم جرات دزدی اموال مسجد را نداشتند قرائت قرآن در منازل آنها  بر قرار می شد تازه ترین فتوای علمائ آن موقع مطرح می شد در ماه محرم ورمضان هم همین افراد به قم می رفتند ویک روحانی می اوردند با این روستا بزرگ بود ودو مسجد داشت اما گاهی یک روحانی وگاهی دو روحانی می آمد وبرای مردم احکام ومسئله می گفت جالب است بدانید در محرم  همه به مسجد می آمدند همان قمار باز ها ودزد ها هم می آمدند تعدادی از آنها در تعزیه هم شرکت می کردند وصدای خوبی هم داشتند هیچ کس مانع آنها نمی شد اما آنها اهل هیئت را مسخره می کردند شخص فعالی را می شناختم که دزد ها به او می گفتند کریم کور کریم رشدار واو می خندید در حالیکه خانه اش در کوچه همان دزد ها بود واو دست از هدایت وراهنمایی نمی کشید پرچم هیئت طرفدار پیدا می کرد وهر روز بر تعداد شرکت کننده اضافه می شد  این افراد از هر فرصتی استفاده می کردند یادم هست که چندین روز روحانی به مدرسه اوردند ومعلم ها می ترسیدند که برایشان درد سر شود  من خودم نماز خواندن را در همان مدرسه از روحانی که کریم کور آورده بود یاد گرفتم  بچه های این افراد هم تفاوت داشتند  در مدرسه درسی بود بنام دینی وتعدادی اندک آیه قرآنی در این دینی ها بود وتعدادی حدیث که تمام آنها را خوب می خوانندند وهمین  بچه هم در انقلاب شرکت کردند وتعدادی از آنها هم شهید شدند . اهل هیئت مردمی فعال بودند کار کشاورزی می کردند ریش می گذاشتند در مسجد می رفتند  جارو به مسجد می زدند  به مردم فقیر کمک می کردند سال مالی برای خودشان داشتند اهل هیئت هر گاه روحانی می آوردند هر شب روحانی توسط یکی از آنان دعوت می شد ودر یکی دو شب مهمانی از فرصت استفاده می کرد واموال خود را حلال می کردند یعنی سهم سادات خمس ومتعلقات دیگر ودیون را از اموال خود جدا می کردند وبرای مرجع تقلید خود می فرستادند وبرات یا قبض می گرفتند اگر در محل فقیری بود با اجازه آن مرجع تقلید به او می دادند در غیر اینصورت به قم ارسال می شد چند روز به رفتن روحانی هم توسط نماز گزان جماعت مبلغی پول یا گشگ وروغن وهر چه که هر کس می داد برای حاج آقا می گذاشتند واو هم می رفت در چنین شرایطی انقلابیون فعلیت کردند وجذب نیرو نمودند وارتش دوهزارو پانصد ساله شاهنشاهی را سر نگون کردند نوار های امام خمینی را در هیئت برای هم هیئتی هایشان گذاشتند واعلامیه های امام را پخش می کردند اما امروز او دیگر یارای هیچ کاری را ندارد نمی دانم آیا زیر پوشش کمیته امداد امام خمینی هست یانه حتی بچه های او هم در ادره ای نیستند جز پسر کوچک او که تربیت معلم رفت ومعلم شد آیا او برای پدر مبارزش دفترچه بیمه درمانی گرفته یانه نمی دانم لابد او هم غرق مشگلات است آیا اگر او هم لیسانس داشت یا می توانست برای خودش بسازد باز در همین موقعیت بود چه کسانی بهره بردند رویش ها چه کسانی بودند وچگونه روییده شدند بر کدام ریشه به کدام پایه پیوند خوردند وحاصل این پیوند چه نوع میوه ایست ریزش ها کدامند چه کسانی ریزش کردند آنها که لیسانس ومدرک نداشتند آنها که خودشان را نتوانستند بالا بکشند  انقلابی بودند  اما سواد نداشتند مدرک نداشتند سختی کشیده بودند .او چنان با آب وتاب ریزش ورویش را می گفت که نگو ونپرس وچنان انقلابی بودن خودش را بیان می کرد که گویی انقلاب به او ومدرکش گره خورده است پیر مرد هم ساکت وآرام فقط می گفت ما به تکلیف عمل کردیم اگر هم مدرک تحصیلی نگرفتیم وپست ومقام نگرفته ایم به واسطه امورات زندگی بوده است او گفت ما قبل از انقلاب انقلابی بوده ایم بعد از انقلاب هم انقلابی هستیم  ما مسلمان قبل از انقلاب وبعد از انقلاب هستیم وخواهیم ماند .

نگذارید انقلاب بدست نا اهلان بیفتد نگذارید پیش کسوتان جهاد وشهادت در پیچ وخم گرفتاریها ی روزگار تنها بمانند یک بار هم که شده نگاه گذرایی به وصیت نامه امام خمینی بیندازید نه بخاطر انقلابی بودن نه بخاطر اسلامی بودن نه بخاطر مر جع تقلید بودن نه بخاطر بزرگ مرد تاریخی بودن . بلکه بخاطر انسانیت .بیایید بار دیگر در چنان محیطی مردان بزرگ بسازیم انقلابیون بزرگ بسازیم ودیگران را جذب کنیم بی ادعا بدون طمع ورزی بدون پارتی بازی وحق کشی بدون دروغ گویی وبدون ریا کاری بدون خود خواهی وزیر پا گذاشتن دیگران اگر اینکار را نکنیم هر کس درون لاک خود سر فرو خواهد کرد ودر زرق وبرق دنیا گرفتار خواهد شد وهر کس انجام امورات را به دیگری واگذار خواهد کرد وخود از زیر مسئولیت شانه خالی خواهد کرد وحسرت خواهیم خورد آنگاه ققنوس بالهایش را بهم خواهد سایید تا بسوزد واز خاکسترش ققنوسی دیگر پدید خواهد آمد بیایید نگذارید او بالهایش را بهم بمالد بیایید نگذلرید آتش بیفروزد

  

نویسنده : شریف

ارتباط با ما از طریق ایمیل : abotlbz@gmail.com
 

************نظر دهید ادامه دهم یا نه************* 

 
جمعه 7/1/1388 - 20:9
شهدا و دفاع مقدس

 دعوا سر قبرشهید

 

شهیدرا نمی شناسی دعوا نکن

راننده ای می گفت اتومبیل شما مدلش بالاست یک مقداری آب به دست ورویش بزن خیلی کثیف شده است خدارا خوش نمی آید با این کثیفی پلاک شما خوانده نمی شود جناب پلیس هم برایت جریمه می نویسد پول زیادی داری گفتم نه اما جریمه اضافه خوردن آب منزل وغیر تعرفه مصرف کردن ویارانه ای بودن با آن الگوهای مصرف جریمه بیشتری دارد تازه اگر الگوی مصرف را اشتباهی النگو بخوانی مصیبت از این فراتر می شود اگر خانم ودختر خانم بفهمند که دیگر نگو باید یا النگویش را عوض کنی یا الگوهای کارش را در همین موقع راننده حرفم را قطع کرد وگفت یک جای خوب سراغ دارم که هیچکس نمی داند وگذر همه هم به آنجاست .این کجاست که همه می روند وهیچکس هم نمی رود گفت اگر به کسی نمی گویی ودهانت بسته است می گویم شرط وشروطش را قبول کردم واو گفت می روی بالای بهشت زهرا اخرین قبر ها که مال مستضعفین است وکنار شهری ها را خاک می کنند یک شیر آب هست ماشین خودت را شستشو کن پولش را هم در آینده می دهی که حرام نباشد یعنی هر موقع مردی مسئولین امر دولا چهار لا روی پول کفن ودفنت وقبرت حساب می کنند خدا پدرش را بیامرزد مرا راه خوبی نشان دادی تا کسی نرفته بروم ببینم چه خبر است ما که یک روزی باید برویم پس چرا یک بار با پای خودمان نرویم جارو وطی وسطل هم با خودم بردم دیگر چیزی لازم نبود چون راه را خوب بلد نبود م از درب مرده شور خانه رفته بودم کمی خیانها را گذراندم که به قبرستان فقرا بروم دیم که دونفر کنار یک قبری مثل خروس جنگی به جان هم افتاده اند آقا ما که از دعوا می ترسیدیم وهمیشه بیادمان بودم که پدر بزرگم می گفت دونفر در کوچه در یک شب سرد همدیگر را می زدند هیچکس به یاریشان نرفت ملانصر الدین لحافش را به خودش بست تا سردش نشود وخارج شد تا جدایشان کند اما آنها خودشان جدا شدند ملا را زدند ولحافش را بردند در حقیقت می ترسیدم آقا می گویند میانجی گر خون ندارد خونش پای خودش می باشد .  هر دونفرشان بیست ویک یا دوساله بودند یکی دارای صورت ریش دار بود که ریش های سیاهش تا زیر چشماش را گرفته بود دگمه آستین خودرا بسته بود ودگمه پیراهنش تا زیر گلو بسته بود وپیراهنش روی شلوار انداخته بود دیگری هم یک جوانی بود با موهای ژل زده وشلوار تنگ لی باسن وخط باسن او از زیر شلوار مشخص بود پیراهن آستین کوتاه صورت سفید کن مالیده وابروهایش هم معلوم است که زیر ابرو برداشته است وداشت از بازو ومشت آقای ریشدارحسابی بهره می برد واورا کشان کشان می کشید او هم  نگاه التماس آمیزی به ماشین من داشت بلاخره دلم سوخت وپیاده شدم تا واسطه شوم کمی با ترس البته .پسرک بی ریش از ریش های من ترسیده بود وداشت التماس وار می گفت آقا من غلط کردم که توهین کنم منرا به این حرفها چکار است آقای ریشو جری تر شده بود حس کردم من به او زور هستم با یک حرکتی جدی آنها را جدا کردم چی شده فکر کنم زور گویی رای عدهای عادت شده که همه چیز را متعلق بخودشان بدانند .شروع کردن به گفتن پسرک سوسول دختر باز آمده سر قبر شهید گرفته نشسته تخمه می خورد وپایش را دراز کرده وبی خیال فکر می کند خانه خاله اش می باشد پسرک سوسول هم التماس می کرد گرفتار دو نفر ریشو شده بود بخدا اینطور نیست ما هم در خانواده امان از اقواممان شهید شده احترام شهید را داریم حالا هم کنا قبرستان در حال خاکسپاری یکی از پیر مردهای فامیل هستیم من خسته می شدم بروم آنجا کنار قبر این شهید ها نشستم این آقا آمد ودر گیر شد گفت می برمت آگاهی واطلاعات من هم می ترسم ما آبرو داریم .خدایا شکر که انقلاب بیاریمان آمد اگر نه راست می گوید خدا نکند کسی به سازمان اطلاعات شاه می رفت برایشان گفتم یک نفر تعریف می کرد مرا به سازمان اطلاعات بردند آنقدر به سقف آویزان کردند وکلاه آپولو سرم گذاشتند وبعد هم داخل چرخ تراکتور مرا گذاشتند وچر خاندند تا متوجه شدند که من کاره ای نیستم .به پاهای پسرک نگاه کردم داشت می لرزید گفتم پس جان امروز دیگر دوران شکنجه بسر آمده امروز آگاهی واطلاعات بهترین آدم های این مملکت هستند امروز آنها سرباز شخص امام زمان هستند دعای نیمه شب آن افراد عبادت کردن آنها برخورد آنها من مدافع آنها نیستم اما گاهی افرادی رااز دور نظاره گرم پسر جان آطلاعتی ها شهیدان زنده ما هستند که در بین ما زندگی می کنند با ماهستند ویاور مامی باشند اگر حق مظلومی را ببینند ضایع می شود تا پای جان می استند هیچی هم زیادی ازمن وتو ندارند غیر ازدور بودن از خانه وخانواده بجز خطرات آنها افرادی هستند که دایم از شهیدان توان می گیرند اگر همسایه مسکینی داشته باشند خودشان غذا نمی خورند آیا تو از این آدم ها می ترسی هنوز حرفم تمام نشده بود که پسرک گریبان ریشو را گرفت حالا دیگر بیا برویم آگاهی باید ترا ببرم سکوت او وفشاردادن پایش به زمین نشانه ترسش بود . در همین گفتگو به طرف قبر شهید رفتیم آنها هم به اجبار آمدند در حالیکه هر سه نفر فاتحه می خواندیم ونگاه شهید بما دوخته شده بود پسر ک سوسول گفت ببخشید آقا شما انقلابی هستی گفتم نه من انقلابی هستم ونه حزب اللی ونه می خواهم باشم .او گفت چرا این ها نوشته هیجده ساله در این سن چوری جنگیده چطوری تیر اندازی یاد گرفته .گفتم این آقا که ترا بخاطر نشستن روی قبر کتک زده مارا توجیه می کند .با کما ناباوری گفت نمی دانم هرگز این سوال را از پدرم نکرده ام من پسرعمویم شهید شده جمعه هاهم سر مزارش می آییم او شرمنده از حرکات خودش ونشناختن شهید ونشناساندن چهره شهید .بچه نشستند ومن گفتم که چیزی نمیدانم که ترا سیراب کنم .اما روزگاری این مردم زیر چکمه های ارباب واربابداری بودند ترس از یک پاسبان وترس از ادارات آگاهی واطلاعات لرزه بر اندام مردم می انداخت نوکر صفت ها هم هر گونه گزارش خلاف وغی خلافی را می دادند کسی را یای نفس کشیدن نبود امام آمد وافرادی به او پیوستند که آسمانی بودند وبه آسمان تعلق داشتند چیزی جز نور حقیقت را نمی دیدند در هر خانوادهای تعدای از این فرشتگان بودند با هوش تر از همه بچه های خانواده می توانید از مدرسه های آنها سوال کنید از کارنامه آنها از متن وصیت نامه آنها آنها آموزش اسلحه را در مدرسه ودر ساعات غیر اداری توسط افراد متخصص می دیدند وبه علت سن کم وچابکی در مدت چهل وپنج روز در تابستانها آموزش فشرده می دیدند ودر دوره های سه ماه وچهل وپنج روز به جبهه می رفتند وبر می گشتند تا استراحت کنند ودر مدت های خاصی در خواست فراخوانی می شد وبه مناطق اعزام می شدند آنها هر کدام استفاده خوب از هر سلاحی را یاد گرفته بودند ودر مقابل ارتش قدرتمند وهیکل تنومند عراقی ها می ایستادند وچنان رعب ووحشت به دل دشمن می انداختند همانند ابابیل سنگ منقارشان تا استخوان سپاه ابرهه را سوراخ می کرد آن زمان اینقدر سرباز ترک خدمت فراری وخدمت نیامده بود که حساب ندارد اما دفاع این شهیدان لازم به افرادی داشت که فداکار باشند هیچکس را به زور همراه خود نبردند این ها همه ملکوتی هستند وعاشق می گفتند ما به تکلیف خود عمل می کنیم در خت اسلام خون عاشق می خواهد نه زوری پسر ک اشگ در چشمانش جاری شده بود وداشت گریه می کرد در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود سرش را خم کرد وسنگ مزار آن شهید را می بوسید هرچند چشمان من ودلم آنقدر تاریک بود که قطره ای اشگ نداشت که جاری کند پسرک ریشو جدا شد ورفت من هم بدون اینکه به کنار آب بروم از آنجا دور شدم اما پسرک سوسول با سر ژل مالیده وزیر ابروی برداشته کنار قبر نشسته بود وآرام آرام بغض درونی خودش را خالی می کرد .

                                                                                  

نویسنده :شریف

E-mail: abotlbz@gmail.com

 
پنج شنبه 29/12/1387 - 13:30
رويا و خيال

بهار نیم بهار وتمام بهارتقدیم به mostafa2_gh

تقدیم به mostafa2_gh

بهار،نـیم بهار،ربـع بـهار، بهار را قسمت کردند؛بازارشان سکه شد!
دوست عزیز سبز ترین و همیشگی ترین بهار ها را برایت آرزو مندم زمستان سایه سفید وسنگین خودرا می گسترانید برگ سبز درختان را بشدت  با تیغ تیز خود درو مر کرد وآنها را درزیر پای سفید خود مدفون می نمود تن عریان درختان دراثر شدت سرما یخ می بست ویخ ها همچنان گردن شاخه های درختان را چون طناب داری فشار می داد سبزه ها وگیاهان هر ساعت پنجه های سفید سرمای زمستان را در تن نحیف خود احساس می نمودند وتن ضعیف آنها در زیر این فشار سیاه می گردید نفس سبز گلها دیگر احساس نمی شد لانه های بلبلان بر روی شاخه های گل های سرخ با طوفان سردوسهمگین برف زمستان در میان سبزه زار سیاه شده زیر پنجه های سفید برف پاشیده شده بود وصاحب خانه در لانه موش صحرایی یخ زده شده بود ودیگر صدای چهچهه او شنیده نمی شد  گیاهان روییده در کنار جویبار چشمه جاری درون جنگل آرام وساکت چون شیشه آینه نظاره گر بیداد زمستان بود وماهی قرمز درون آن دیگر حرکتی نداشت وگویی سالهاست که نفس نمی کشد آهوی دوان جنگل دیگر نمی توانست از ریاحین کنار چشمه استفاده کند او حتی نمی توانست درروی برف یخ زده قدمی حرکت کند خورشید با تمام توان خود حتی یک تکه یخ وبرف را نمی توانست آب کند او با نگاه خود دلش می خواست پنجه های سفید وچنگالهای زمستان رادرهم شکند اما مقاومت سر سختانه او باعث شده بود که موجودات در حاله ای از سرما و برف محبوس باشند هیچکس نمی توانست احساس کند آینده چه خواهد شد چگونه از این درسر وحبس برف نجات پیدا خواهند کرد روزگار به کندی می گذشت برف سفید زمستان بی رحم هر روز بر سنگینی خود می افزود وهر روز سنگین تر می شد وچنگالهای خودرا بیشتر وبیشتر در بدن گیاهان ودرختان وچشمه ساران ورودخانه فرو می برد خر گوش های سفید چون مجسمه یخ زده ای در کنار زمین کشاورزی به امید تکه ای هویج یخ زده بود وچون مترسک زمستانی مرد کشاورز شده بود مرد کشاورز از درون سوراخ پنجره خانه خود نظاره گر بیداد زمستان بود وسرانجام تصمیم گرفت برای زمین کشاورزی خود کاری کند در غیر اینصورت خودش هم در زیر سرمای سنگین گسترده زمستان برای همیشه مدفون خواهد شد او به کنار بیشه اش رفت وبا سرمای سرد زمستان گفتگو کرد واز او خواست تا سایه خودرا از جنگل بر دارد اما حریف او نمی شد زمستان نمی خواست بهار بیاید وتاج گل بر سر بگذارد وقناریها آواز بخوانند او از صدای زندگی بی زار بود وسکوت وسنگینی را دوست داشت  دهقان گفت جناب زمستان من به نمایندگی از همه باتو معامله ای می کنم که ترا خوشحال می کند من هم مخالف بهارم بیا تا باهم بهار رازندانی کنیم او گفت چگونه این کار را انجام دهیم  گفت باهم بهار را قطعه قطعه میکنیم  قطعه هارادرون خانه من می گذاریم وبه هرکس به مقدار وسعش یک قطعه از بهار را  به بهایی می دهیم بهار به ما تعلق می گیرد  زمستان از این پیشنهاد دهقان استقبال کرد وشروع به قطعه کردن بهار کرد کم کم لکه های برف نازک می شد وقسمت کوچکی از بهار هویدا می گشت کم کم پیش بهار معین شد وسبزه های نازک وباریک وکوتاه از زمین سر بر آوردند  با طمع زمستان  آثار ربع بهار  درون جنگل پیدا شد بوته ها جوانه های ریزی در آوردند  ویخ چشمه درون جنگل در حال آب شدن بود وماهی کوچولو هم در حال تکان دادن خود بود  نیم بهار با ذوب شدن یخ چشمه شروع شده بود چشمه گرم شد واز زیر برف به حرکت خود ادامه می داد تا اینکه از زیر برف سنگین را سوراخ سوراخ کرد نفس گرم ماهی کوچولو به حرکت آب چشمه نشاطی دیگر می داد نیم بهار آمده بود تا زندگی را به همه اهدا کند  زمستان سرد وسنگین دید معامله او سود خوبی داشته است به بهار اجازه داد تا خودش را نشان دهد ودر جنگل عشوه کند اما همه می دانستند بهار زیر سلطه زمستان تکه تکه شده است ودر خانه دهقان انباشته می شود با هر سختی که بود وبا هر شرط زمستان که در خواست کرد بهار پذیرفت تا زندگی به جنگل باز گردد بلبل وآواز خوانها آمدند گل ها باز شدن شکوفه پیدا شدند ریاحین در کنار چشمه رشد کردند آهو دوان دوان در جنگل می رفت  شادی آمده بود اما بهار تقسیم شده بود ربع بهار نیم بهار وتمام بهار  اما در خانه دهقان اسیر بود وبا اشاره زمستان به هرکسی داده می شد آن هم در حد وسع هر کس بهار به هرکس نمی رسید مگر به اندازهای که می توانستند از زمستان بخرند زمستان هم از تمام وجود آنها واز شیره جانشان می گرفت وبه آنها ربع بهار یا نیم بهار یا تمام بهار  می داد بهار در صندوق ها وگاو صندوق ها هرروز انباشته وانباشته  می شد دیگر بهار تنها وجود نداشت به امید روزی که شاهد یکپارچه بودن بهار باشیم  وبهار را در همه خانه ها ببینیم

تقدیم به mostafa2_ghنویسنده :شریف

E-mail : abotlbz@gmail.com

پنج شنبه 29/12/1387 - 0:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته