• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 50
زمان آخرین مطلب : 5412روز قبل
ایرانگردی

تهاجم فرهنگی در روستا

بی فرهنگی با داشتن فرهنگ  

مهمان یکی از اهالی روستا شده بودم با اصرار ایشان  دوست داشتم محیط خوب ومهربان روستا ولطافت هوای آنجارا تجربه کنم اما به واسطه مشگلات شهر نشینی این موقعیت برایم میسر نمی شد تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم که به روستا بروم برای آن دوست عزیز تلفن زدم که فردا صبح به روستا خواهم آمد بجه ها خوشحال بودند  بار سفر بسته شد وهمه آماده حرکت به روستا شدند کیف وکفش وکلاه بود که از کمد لباسها بیرون می آمد کتانی کوه نوردی همه وهمه لوازم ها درون صندوق عقب ماشین قرار گرفت روستا آرامش سکوت در ختان زیبا مردم خوب ومهربان گاوو شیر وسر شیر پنیر محلی  قصه های خوب روستایی زنان بدون چادر سینی به سر وسطل شیر بدست .حرکت گاوو گوسفندان بطرف چراگاهها وپسرک روستایی با چوب که حیوانات را هدایت می کرد هرکس تعبیری داشتاتومبیل از اراک به سمت ملایر می تاخت اوهم دوست داشت به روستا برود دلش می خواست کمی از زندگی روزمره شهری خارج شود دلش می خواست پا به روستا بگذارد از ابتدای متولد شدنش تا حالا روستا را ندیده بود می خواست زودتر برسد اما از پلیس راه می ترسید که نکند اورا در پارکینگ بخواباند نکند شش ماه گواهی نامه راننده را بگیرند تازه از  این هم که بگذریم داخل ماشین یک همکار پلیس که حکم هم داشت نشسته بود ومرتب دستورات پلیس را به راننده هشدار می داد راننده هم سعی می کرد رعایت مقررات راهنمایی ورانندگی را کند  به این همیار پلیس احترام بگذارد .چون یکبار اینکارو نکرده بود وتوسط همین همیار به پلیس معرفی شده بود لذا به او احترام می گذاشت اتومبیل سی وپنج کیلومتر خارج از اراک راهنمای سمت چپ شروع به چشمک زدن کرد مشخص بود مسیر حرکت درون همین جاده است جاده باریک وپرپیچ وخم ازمیان کوههای سخت وسیاه می گذشت وتا محل مورد نظر ما حدود دوازده کیلومت فاصله بود که با حرکت آرام طی شد .تابلوی رنگ ورو ریخته کج شده چیزی را نشان نمی داد  راننده مجبور شد به داخل آن روستا برود راهنما به راست چشمک می زد دل ها می تپید همه خوشحال بودند ورویای روستا بر دلشان شور می زد از کمی فاصله پیر مرد محاسن سفیدی دیده می شد که کنار باغش حرکت می کند همه گفتند ازو سوال کنیم. آیا این همان روستای دوست پدرمان است خانه او کجاست خانه اش چطوریست گاووش چگونه است مرغ وخروس دارد  بزغاله وبره کوچک چطور. نزدیک شدند مثل این بود که پیر مرد هم می خواست چیزی بگوید ماشین ایستاد وسلامی بطور دسته جمعی به اوداده شد پیش از اینکه ما حرف بزنیم او گفت سلام بدون درنگ همه پیاده شدند راننده در کمال ناباوری خودش را تنها یافت راننده هم مجبور شد پیاده شود پیرمرد اشگ درون چشمش جاری شد در حالیکه من قطرات اشگ را روی گونه اش دیدم برایم جای شگفتی بود پیر مرد چه شده خدا بد ندهد مشگلی داری گفت نه آقا مشگل ندارم نمی دانم کدام از خدا بی خبر آمده درختان میوه را بریده اند چرا مگر دشمنی داری نه بخدا با کسی دشمنی ندارم سال گذشته اختالاف زمین با همسایه ام داشته ام که با وساطت دادگاه بر طرف شده به درون زمین او رفتم در ختان گونا گونی مشاهده می خاک ریزی با دقت انجام شده بود در ختان هلو ودیگر در ختان هر کدام در گوشه ای بر اثر حرکت باد شاخه های خودرا تکان می دادند پیر مرد نگاهش به درخت بود او می گفت سالهاست که من  در ختّّ  می کارم زحمت می کشم تا اموراتم بگذرد البته کمیته امداد امام خمینی هم به ما کمک می کند.  درخت زرد آلوی بزرگ از نیمه جدا شده بود حدود نیم متر بالاتر از سطح زمین وحشت تمام بدن مرا گرفت مثل این بود که سر انسانی را جدا کرده بودند شاخه های بزرگ درخت زرد الو  از تنه جدا شده بود آرام وآهسته در کنار تنه خود افتاده بود در ختان اطراف آن زرد آلو همه عزا گرفته بودند وبا هم گریه می کردند  و نسیم خنک باد  روستا زوزه درد وناله اش  از همه بیشتر بود واز ته دل زوزه  می کشید سالها بود که او با این درخت خو گرفته بود سالها دوستی ومحبت .در ختان کوچکتر هم شاخه های نرم خودرا به هم می سابیدند و همراه باد ناله می کردند پیر مرد سکوت مرا دید. مبهوت شدنم وحرکات مرا. گفت آقای راننده بیا برویم آنطرفتر تا چیزی دیگر نشانت بدهم تا تجربه ات زیاد شود کمی جلوتر رفتم در خت بزرگ دیگری هم به همان روش با اره کینه ونفرت بریده شده بود چند سال برای این درختان زحمت کشیده شده چقدر آب مصرف کرده اند  چقدر بچه ها از چغاله آن خورده اند اودر این گفتگو بود که روزگار خیلی بد شده است طاقتم نیامد بطرف ماشین حرکت کردم کنار جاده بودم که مرد دیگری رسید سلام حسین آقا چی شده  هیچی درختانم را بریده اند  .این چیز جدیدی نیست سال گذشته وامسال چندین درخت گردوی مرا هم بریده اند به کی بگوییم .می گویند کار این معتادها ودزد هاست کار حجت دزد رضا و یزدون غلام است این آقا کیه؟ گفت نمی دانم. رهگذر است. راننده گفت من دنبال آ قا محمودرضا می گردم .بلافاصله گفت خوب جایی می روی گفتم چرا . چیزی نگفتند. ورفتند همه سوار ماشین شدیم واز آنجا گذشتیم به کناره های جاده وباغات میوه چشم دوخته بودیم ومی رفتم با صدای پسرم که گفت بابا معتاد !! نگاهی کردم داخل باغ بدون ترس نشسته بودند ودر حال قلقلی کشیدن بودند راننده  بسرعت  حرکت کرد بدون توجه به هرگونه اخطار ودستوری بدون توجه به همیار پلیس وبدون در نظر گرفتن جریمه .ماشین داخل روستا شد وکمی آرام گرفت تابلو زنگ زده روی دیوار نشان از وجود مدرسه داشت اما در کنار دیوار آن تا انتهای دیوار تعدادی پیرمرد وجوان نشسته بودند آفتاب گرم باعث شده بود که کاملا روی زمین خاکی بنشینند .کت خودرا روی شانه اش انداخته بود یک آستین باز ویک آستین بسته با دگمه باز پیراهنش موهای سیاه سینه او نمایان بود سبیل وریش نامنظم او می رساند که معتاد است وگونه هایش نمایان شده است  لذا از ترس اینکه قیافه اش تابلو نشود این ریش وسبیل را گذاشته است آستین نیمه باز او هم نشان می داد که هنوز فرصت نکرده است تا انرا ببندد تازه تزریقش تمام شده نگاهم به این افراد کنار دیوار دوخته شده بود وماشین آرام آرام حرکت می کرد اما قلبش بشدت وپر اضطراب می تپید حتی رغبت پرسیدن خانه دوستم رااز این ها نکردم واز آنجا گذشتم از کوچه گذشتم دیدم پدری در حال کتک زدن بچه اش می باشد با شدت تمام هرگز اینگونه نیده بودم بچه از درون ماشین مثل فیلم به او نگاه می کردند من پیاده شدم وجدایشان کردم با عصبانین به منزل رفتند زنی که می گذشت وصحنه را می دید گفت می دانی چرا اورا کتک می زند گفتم نه واو جواب داد پسرش معتاد شده پسر چهارده ساله روستایی واو گفت چند روز قبل می خواسته با ماشین اورا بکشد وزیر بگیر .او خودش تریاک فروشی می کرده برادرش هم بخاطر زیاده روی در تریاک مرده است.  نمی دانستم کجا هستم دنبال چه می گردم اینجا چی می گذرد چه خبر است اما هر چه بود به من ربطی نداشتن من مهمان بودم از کوچه در حال گذشتن بودم اب کثیف که درون کوچه جریان داشت باعث شده بود کوچه پر از لجن  باشد وماشین درون آن گیر کند چند دقیقه کشاکش اما فایده نداشت همه پیاده شدند تا سبک شود یا هل بدهند در این هنگام تعدادی بچه یازده دوازده سال که ادای اوباش واراذل را در اورده بودند با موبایل های خود که آهنگ موسیقی تندی را پخش می کردند از کوچه می گذشتند در حالیکه دونفر آنها سیگار بلند قهوه ای رنگ می کشیدند در حقیقت من به آنها چیزی نگفتم دل شیر می خواست به آنها بگویی هل بده اما مثل اینکه غیرتی هم هستند ادب ومهمان نوازی هم می دانند یکباره با یک هورای تعدادی از  اراذل. ماشین در حال  گاز دادن را هل دادند. وخارج کردند راننده بلافاصله یک بوقی به نشانه معرفت زد وهمه سوار شدندن ورفتند داخل کوچه تنگی که مسجدی هم انجا بود مردی با صورت تیغ زده سبیل دراز پیراهن سفید روی صندلی شکسته کناردرب خانه خود نشسته بود صورتش وگونه هایش فرو رفته بود ابروهای بلند ونگاهش به زمین معلوم بود بااین اوصاف در جوانی حتما کارهای بوده راننده سلامی کرد وادرس دوست خودرا پرسید  جوابی داد وسرش را بلند کرد وشدید تعارف کرد .وگفت خب آقای چی بود فامیلی تون .راننده که می ترسید از این همه چیزها که دیده بود گفت قربان نصیری هستم  سری تکان داد نگاهی به بالا انداخت دست خودرا زیر چانه اش قرار داد در حالیکه سیگارش داخل دوانگشتش بود وداشت انگشت کوچکش را تکان می داد  خنده ای زد وگفت اهل بخیه ای ببخشید که من سوال کردم راننده گفت نه من تا حالا جراحی نشده ام بخیه ندارم او خندید وگفت حالا خانه او چکارداری .راننده گفت دوست هستیم دستی به سبیلش زد وگفت او بی جهت با کسی دوست نمی شود پسر عموی من است مواظب باش اینجا معتاد وحقه باز زیاد هست کلک در کارش نباشد خانه او نزدیک رودخانه است وشروع کرد به گفتن اینجا یک زن شوهرش را قطعه قطعه کرده قبلا یک نفر بخاطر تجاوز اعدام شده  چند روز آینده هم یک نفر را به جرم آدم سوزی اعدام می کنند بیکاری زیاداست دزدی زیاداست بجنبی ترا لخت می کنند  در یک نزاع ادم کشی سالهای قبل چندین نفر با اسلحه کشته شده است در جاده هنگام شب چند سال قبل این اتقاق.........افتاده در خت میوه را با اره می برند  راننده می خواست از او جدا شود اما او در حال گفتن وگفتن بود چرا وچرا وچرا نمی دانم  در همین حرف ها بود که مردی وارد شد وگفت تابلو را دوباره عوض کردند وهمان اسم اربابی را گذاشتند وگفت ارباب اینجا مرد خوبی بوده وبرای روستا یک مرکزدرمانی عام المنفعت ساخته اما عده ای تابلورا برداشته بودند اما امروز از اداره آمدند وهمان تابلو ارباب را زده اند در ضمن از طرف اربابی مورد نظر کارت به افراد بی بضاعت داده شده که مورد منفعت قرار گرند 0یعنی کاری برایشان بشود) اما عده ای مخالفند آقای راننده اینجا نه بز را برای همسایه می خواهند نه شتر را برای خودشان  با سروصدای بچه ها ازدرون ماشین راننده هم صحبت نیمه کاره آنهارا رها کرد رفت وحرکت کرد .به درب خانه دوستش رسیده بود درب را زد او هم به پیشوازش آمد وارد خانه شد همدیگر را در بغل گرفتند ومی گفت از دو ساعت قبل دیگر منتظر بوده ایم  گفتیم شاید جاده را اشتباه رفته باشید  شماره موبایلت راهم نداشتیم به خانه ات هم زنگ زدیم گوشی را بر نمی داشتند او می گفت ومی گفت تا اینکه هردو وارد اتاق پذیرایی شدند  حرف وحدیث ها آغاز شد میوه وتعارفات واز هر دری صحبت می شد اما راننده ساکت بهت زده ومشکوک به هر چیزی نگاه می کرد تردید داشت می ترسید ونگران بود از چه خودش هم نمی دانست اصلا در عالم دیگری  بود در این هنگام بود که صدای آژیر تصویری ماشین بصدا در آمد وماشین شروع به آژیر زدن کرد  راننده مثل برق از منزل خارج شد چند تا بچه بودند وچند متر آن طرف تر هم یکی دونفر جوان کنار دیوار لم داده بودند بچه ها با پر رویی تمام از کنار ماشین نمی رفتند راننده هم با زبان مهربانی به آنها می گفت کنار روید اما به او می خندید ند  صاحب خانه خارج شد وصحنه را دید با یکی دوعد فحش خیلی بد همه بچه ها رفتند یک نگاه تندی هم به آن کنار دیواری ها انداخت وهمه بخانه رفتند یک ساعتی گذشت معلوم بود بچه مدرسه ها تعطیل شده اند ازدرب حیاط داشت فحش می داد واز پله ها بالا می آمد ویک دفعه دید مهمان دراند سلام کرد راننده هم با او دست داد پدرش سوال کرد چی شده گفت این پسر فلانی فلان فلان شده بمن نمره نداده  صاحب خانه گفت تعدادی از پسران  اهالی محل معلم هستند ودر مدرسه همین روستا آقا ناصر هم به آنهاست یعنی به معلم خودش آری نمی دانم کی این ها را به این آبادی کشاند ناهار صرف شده بود دل راننده چون سیرو سرکه می جوشید که در این موقع بود که صدای درب بلند شد  یکی دونفر آمدند از فامیل صاحب خانه بودند بعد تعارف وجستجودر باره راننده ومطمئن شدن با اصرا زیاد تقاضای سور می کردند صاحب خانه بیچاره هم آبروداری می کرد ومی خواست که آنها گذشت کنند اما اصرار بیشتر می شد تا اینکه گونه های صاحب خانه از شدت عصبانیت سرخ شد وبا عصبانیت رفت به داخل اتاق دیگری . راننده متوجه شد که این ها می خواهند شخصیت صاحب خانه را به او معرفی کنند شاید هم می خواهند انتقام بگیرند شاید هم آن هویت وخوبی که صاحب خانه از روستا داده بود آنرا می خواهند نمایان کنند ویا شاید می خواهند  بفهمانند که در حین اینکه فرهنگ دارند در بی فرهنگی سیر می کنند  شیشه مربا با شلنگ بلند ویک شلنگ کوتاه که بوسیله ایجاد دو سوراخ درون آب شیشه مربا قرار داشت با دوعدد سیم توسط صاحب خانه آورده شد وکنار بخاری قرار داد آن دو با مهارت خاصی آب شیشه را عوض کردند آب از پنچره به کوچه ریخته شد بدون توجه به اینکه چه کسی از کوچه عبور می کند وچند لحظه بعد پیک نیک گاز بوتان هم جلو آمد وبا مهارت خاصی تریاک روی سیم قرار می گرفت وسیم سرخ شده را پیاپی کنارش می گذاشتند وصدای جیزو بریج ودود تریاک رادر می آوردند وبا شلنگ بلند قلقل آب را دوعد اسب کوچک پلاستیکی هم درون اب شیشه مربا با هر نفس کشیدن آنها درون آب بحرکت در می آمدن  .تعارف به راننده نمودند وبا امتناع او مواجه شدند صاحب خانه گفت او اهل بخیه نیست واین موقع بود که دانستم بخیه را در منزل هم می زنند در بیمارستان هم می زنند . دوباره آژیر بصدا در آمد راننده می خواست بلند شود اما صاحب خانه گفت این صدای آژیر مدرسه است وقتی برق می رود صدای آژیر مدرسه بلند می شود سرها گرم شده بود حرف های گنده گنده از انها بگوش می رسید  بحثداغتر شد واز دعواهای خود شروع به حرف زدن کردند از شکستن سر فلانی از چاقو زدن فلان کس وغیره ....راننده طاقت نیاورد با وجود دیدن این صحنه ها توسط دوپسرش وبهت وحیرت آنها اما مهمان بود وکاری از دستش نمی آمد  دیگر در محیط خوب روستا قرار داشت دیگر هیچ نمی توانست  چیزی بگوید  حیران وسرگردان بوی شدید دود آنها عرصه را بر راننده تنگ کرد ونمی دانست چکار کند  تااینکه صاحب خانه گفت خسته شدی جلو ایوان برو هوایی عوض کن  راننده همراه پسرش به ایوان خانه که مسلط به تعدادی از خانه های روستا بود آمد ودست در دست پسرش  به روستا نگاه می کرد به روستایی که در رویای خود داشت وحیرت پسرش از همه چیز ناگهان پسرش گفت بابا ماهواره نگاه کن درون حیاط مجاور با  استادی خاصی چند نفر جوان در حال نصب  بشاقب ماهواره بودند بدون نگرانی آسوده از زندگی ومخارج آن وگاهی سر پسرک دیگری از پنجره خارج می شد ومی گفت خوبه درست شد همه به داخل منزل رفتند چه می دیدند و چکار می کردند آیا قلقلی آنها هم اسب داشت یا نه خدا می داند . پدر وپسر به خانه برگشتند صاحب خانه همراه با دونفر دیگر  در علم خودشان بودند نمی دانم خمار نشئه یا هر چیز دیگر که اسمش را می گذارند .راننده  به بچه ها اشاره کرد که باید به اراک حرکت کنیم بلافاصله اماده شدند ماشین هم از بیشتر وزود تر می خواست از آن محیط خارج شود .راننده  از کوچه گذشت واز درون یک کوچه بزرگ به کنار روستا رسید مرد جوانی گفت از داخل قبرستان هم می توانی بروی جاده هست از جاده قبرستان گذشتم در کما ناباوری چندین مزار شهید در کنار قبرستان با حفاظ های رنگی وتصاویر آنها با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی به بر بلای مزار این شهیدان با  وزش باد به اهتزاز در امده بود .پیاده شدم وبرایشان فاتحه ای خواندم وگفتم اسوده بخوابید جوانهای روستا بیدارند درخت میوه را اره می کنند سیگار می کشند  ماهواره دارند دیگر دغدغه خاطر ندارند  با داشتن فرهنگ در بی فرهنگی کامل هستند مرده های متحرکند در این گفتگو با انها بودم که چندین موتور سوار با سو کله ژولیده با سرعت خیلی زیاد از داخل روستا با صدای عجیب وغریب خود وموتور هایشان رشته کلام را از راننده گرفتند .ایکاش به این روستا نمی آمدم و ایکاش این ها قدر گازو تلفن وبرق واب وهوای روستا را می دانستند  راننده سوار شد وبا شتاب از درون روستا خارج شد حتی مسافری هم که کنار جاده ایستاده بود راهم سوار نکرد شاید او همان کسی باشد که روستایی گفت در جاده راننده ماشینی را لخت کرده اند با آنکه ماشین صندلی خالی داشت با انکه همیار پلیس داخل ماشین گفت نگه دار وانها را سوار کن راننده جریمه را پذیرفت اما انهارا سوار نکرد  نویسنده شریف

E-mail:abotlbz@gmail.com

چهارشنبه 21/12/1387 - 20:17
رويا و خيال
گروه تفحص معراج شهدا( راهیان نور )

مهره فیروزه ای چشم زخم

داشت کیف وساک خودش را آماده می کرد تمام وسائل شخصی خودش را درون  کیف بزرگ دسته دار ش قرار می داد تا به قسمت  واحد تعاون..... بدهد کار این گروه این بود که وسائل رزمندگان هر چه  داشتند همه را می گرفتند ودر روی آنها نام ومشخصات واعزامی از شهر اورا روی این وسائل می نوشتند ورسیدی با شماره سریال ترتیب قرار گرفتن کیف وساک به آنها می دادند ودر ضمن اینکه رزمنده پلاک دو تکه ای آلومینیومی با شماره وحروف خاصی که مشخص کننده لشگر وتیپ وواحد بود می گرفتند با زنجیری قفل دار به گردن آویزان می کردند  تا در صورت از بین رفتن خودشان  پلاک هویت آنها باقی می ماند پلاک دو تکه می شد ویکی همراه کیف ودیگری به معراج شهدا منتقل می شد . گرفتن پلاک و تحویل ساک نشانه آماده شدن برای عملیات بود علامتی اینگونه  Aj 5567 Aj 5567 هرروز پیاده روی های سنگین ومیدانهای تیر ادامه داشت شعار های حین حرکت به افراد انرژی می داد سرود های حماسی که از بلند گوی حسینیه به گوش می رسید مجلس یادبود شهیدان با حجله سیاه وقرمز با سینه زدن ها ونوحه های درون حسینیه  نماز های شبانه رزمندگان یا حسین یا زینب یا زهرا ی آنها همه حکایت از عروج خونین داشت  حکایت از امتحانی بزرگ داشت که در راهست امتحانی از اهواز به آنطرف خارج از اهواز آنها که مسافران آنجا بودند هرروز آماده تر می شدند   سینه ها می تپید سرها می جوشید ودلها پرواز می کردند .محمود از پنجره توری  چادر دوازده نفری محوطه محل اسقرار را نگاه می کرد تپه های شنی دور دست خاک ماسه ای نرم  که با بارش باران تا مچ پا در آن فرو می رفتی تعدادی تانک که در حال حرکت بودند ویک موتور سوار که با چرخ خودش ماسه هارا به اطراف می پرکند وحرکت می کرد ناگهان از پشت چادر محمد را دید که در حال ذکر گفتن است وبلوز نظامی خود را در دست گرفته ومرتب   می تکاند تا خشک شود اوبطرف داخل چادر جرکت کرد ومشاهده کرد محمود در حال بستن کیفش می باشد دانست نوبت اوست که به خط مقدم برود فقط منتظر تحویل وسائلش به تعاون وپیدا شدن  وسیله ای برای  حرکت به خط مقدم بود اذان مغرب نزدیک بود محمود وسائلش را تحویل داده بود  پلاک به گردنش بود ودلش هوای خط را داشت در آنجا پرواز می کرد وتعلق به آسمانی دیگر داشت  اودر این فکر بود که یکی از رزمنده ها فریاد زد محمود محمود ماشین حرکت کرد یک تویوتای حامل مهمات در حال آماده شدن بود محمود به سرعت داشت بسوی آن حرکت می کرد . محمد داد زد چه خبراست تو از همین جا داری پرواز می کنی بگذار به خط بررسی بعد پرواز کن محمود ایستاد ولبخندی زد همدیگررا در آغوش گرفتند  گویی این آخرین دیدار آنهاست .محمود گفت اگر پرواز کردی شفاعت مرا هم کن لحظاتی دوستانه گذشت هیچکدام نمی دانستند کدامشان پروازی هست وکدامشان هنوز درون باند پرواز قرار نگر فته است شاید هم  وقت پرواز نشده وشاید هم آمادگی پرواز میسر نیست  نیست محمد گفت بمن یک یادگاری بده .محمود چیزی جز یک وصیت نامه وکیف ولباسش بیشتر نداشت آنرا هم به واحد تعاون داده بود ویک پلاک دو تکه متصل بهم داشت گفت محمد من این پلاک را نصف می کنم ونصف آنرا بتو می دهم دیگر چیزی ندارم محمد گفت لازمت می شود برای پرواز نصفش می کنند  کسی پاسپورت خودش را نصف نمی کند . اوگفت پس محمد تو بمن یادگاری بده محمد غافل گیر شده بود وچیزی به ذهنش نیامد گفت محمد من یک چیزی همراهم هست شاید بدرد تو بخورد اگر بمن ایراد نگیری محمود گفت نه هر چی باشه قبول دارم بلافاصله محمد دست به جیب پیراهن کرد ویک مهره فیروزه ای رنگ بیرون آورد وبه محمود د نگهان هر دو خندیدند محمد گفت مادر بزرگم بخاطر چشم زخم بمن داده است صدای بوق ممتد راننده تویو تا آنها را از هم جدا کرد صدای اذان هم با طنین خود جلوه ای  روحانی به جمعیت رزمندگان که در حال وضو گرفتن بود ند داده بود . نور موتورهای برق هم داشتند روشن می شدند  تویوتا در تاریکی جاده محل استقرا گم شد رفت ورفت همان شب تک عراق شروع شده بود محمود در کنار رزمنده ها استوار ومحکم مانده بود وبا تک عراقی ها مقابله کرده بودند در یک گوشه ای عراق جلو آمده بود وتعدادی شهید ومجروح بجا مانده بود اما هیچ گونه اثری از محمود نبود او جزو مفقود الجسد ها بود  سالهای متمادی گذشت واو از نظرها غائب بود   پدر محمود از دنیا رفت وپسر کوچکش اکنون مرد شده بود محمد هم بر اثر ترکش یک پا ودستش را از دست داده بود  در آن سال محمد دلش می خواست دوباره به مناطق عملیاتی برود اما هیچ بهانه ای پیدا نمی شد تا اینکه همراه با  راهیان نور ثبت نام کرد و به همان منطقه سفر کرد  مسئولین گروه تفحص در حال کار بودند عده ای نقشه کانالها واستقرار گردانها را دردست داشتند عده ای از رزمنده ها هم آنچه یادشان بود به آنها گفته بودند شورو حال گروه تفحص قابل وصف نیست یادگارانی از دنیای عشق شهیدان هستند با وضو وگریه با قسم دادن شهدا با آنها رازو رمزی دیگر دارند آنقدر التماس می کنند آنقدر دعا می خوانند تا دل شهیدی را بدست آورند تا جای آنها را پیدا کنند .محمد حال دیگری داشت در دنیای دیگری سیر می کرد تمام خاطراتش در ذهنش جاری می شد نگاهی حسرت آمیز به بیابان می کرد با محمود ها حرف می زد  تا اینکه نگاهش به مهره فیروزهای رنگی افتاد او فکر کرد شاید در ذهنش آمده کمی حوصله کرد ودوباره نگاهی خریدارانه کرد  خودش بود همان مهره یادگاری که به محمد داده بود از ته دل فریاد کرد  صدای فریاد او باعث جلب توجه همه شد . محمود محمود. مردم به دورش حلقه زدند آب به رویش ریختند کسی می گفت دارویش را بدهید دیگری می گفت گرمازده شده آن یکی می گفت تحت تاثیر قرار گرفته یکی از بچه های تفحص جلو آمد وگفت چی شده واو اشاره به مهره چشم زخم می کرد ومی گفت ای حکایت آن شب من ومحمود است در حضور همه عاشقان وراهیان .گروه تفحص محمد رادر فاصله کمی از مهره چشم زخم در حالیکه آرام وصبور نگاه می کرد. توسط گروه تفحص .از سنگر خاطره هایش خارج شد وچشم نگران مادرش با دیدن لبلس های محمود که هنوز هم آثار زیا دی از آن باقی مانده بود خاطراتش دوباره زنده شد ودلش از نگرانی آسوده شد چشمش از راه وزنگ درب آرام گرفت دیگر  صدای درب حیاط برایش غریب شده بود  نگاهش به جاده نبود اما باز انتظارش را می کشید    ..............ادامه دهم یانه ...................نظر دهید ........................نویسنده : شریف   E-mail:abotlbz@gmail.com
سه شنبه 20/12/1387 - 21:56
شهدا و دفاع مقدس

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)*رویا و خیال*

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

در حالیکه داخل وخارج فروشگاه مملو از جمعیت بود چهره خسته در بان ها ولب خشکیده ودهان خسته شده از راهنمایی به مراجعین وازدحام بیش از حد مراجعین روز شلوغی را برایشان بوجود آورده بود وجنب وجوش فراوانی داشتند تعدادی از مراجعین با هم در گیر شده بودند وتعدادی از کارکنان در حال وساطت وراهنمایی آنان بودند هرکدام از فروشنده ها هم در غرفه خود حضور داشتند انواع واقسام لوازم وپوشاک وآذوقه  واین می رساند که اوضاع واحوال فروشگاه تحت کنترل  مسئولین می باشد می باشد درون راهرو وسط کالا ها تعدادی از معلولین هم مشاهده می شد که داخل فروشگاه با ویلچر خود در میان شلوغی جمعیت در حال خرید می باشند مقداری وسائل خریداری شده را روی  زانوی پای خود قرار داده بود با کمی تامل متوجه می شدی که امروز کالا برگ خانواده های معلولین اعلان شده است کار خداپسندانه ای که هم خدا راضی می شود وهم خلق خدا اما چیزی که مهمتر جلوه می کرد صبر ومتانت افراد فروشگاه بود که با مهربانی ودر نهایت ادب با این مهمانها بر خورد می کردند بدون اندکی پاداش یا چشم داشت براستی اگردر همه جا این گونه صبر وجود داشته باشد ومهربانی چه خواهد شد ؟در این حال وهوا بودم که جلو درب خروجی فروشگاه ارتش صدای فردی مرا متوجه کرد : دربست دربست دربست . لاغر اندام یک پایش کمی عقب تر از پای دیگرش حرکت می کرد با دستشش هم سرش را می خاران لبخند هم گوشه لبانش را تکان می داد از همه آنانی که دربست دربست می گفتند به درب فروشگاه نزدیکتر بود در حقیقت یک پایش روی پله  یا سنگ جلو درب بود .اوکسی نبود جز مرد لاغر اندامی با پای لنگ این را از حرکت کند پای او دانستم همراهش شدم از پایش سوال کردم ابتدا امتناع می کرد با اصرار من شروع به درد دل کرد .من رزمنده باز نشسته هستم به علت اینکه در منطقه قصر شیرین پایم بامن همکاری نکرد ومیل به جداشدن داشت در یکی از روزها که در حال حرکت وامورات جاری  روزانه در منطقه مورد نظر خودمان بودم پایم روی مین رفت وآنرا قطع کردم توان کار ازمن گرفته شد ودر یک جای دیگری مشغول کار شدم در آنجا هم به مذاق آنان خوشایند نبودم واکنون این هستم باید کار کرد .او حاضر نبود چیزی بگوید شاید می ترسید شاید خجالت می کشید شاید نمی خواست چیزی بگوید شاید درد دل او بیشتر از این حرف ها بود شاید غرور او اجازه نمی داد شاید اراده قوی او  وافتخارات گذشته اش هنوز همراهش بود وآنهارا به یدک می کشید شاید نمی خواست بگوید که پای قطع شده اش تا آخر جنگ همراهش بوده شاید دل تنگ پایش نیست شاید پایش ازو خسته شده بوده است آنقدر اورا در کوهها وکانالها گردانده است که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بوده است وبه این خاطر از او جدا شده یا نه شاید هم جنگ تمام شده بوده واین مرد نمی خواسته بدون یادگار آنجا را ترک کند شاید این نشان مدال او باشد وشاید آن پا بخواهد به من وشما بگوید که من مردی کردم همراهش بودم بدن لاغر واراده قوی او را با کوله پشتی وتفنگش بار ها وبارها تحمل کرده ام شاید بخواهد بگوید من نمی خواهم به شهر بیایم می خواهم درون همین سنگرها بمانم می خواهم در این جا باشم واز رنج هایم نگهبانی کنم شاید می خواهد بگوید غیر ازمن هم پاهای زیادی اینجا هستند شاید می خواهد اورا دوباره به کنار همان سنگرها بکشاند وپیاده روی ها وشب حرکت کردن ونگهبانی ها را به او یاد آورکند شاید بخواهد بگوید که در چه عملیاتی چه کارهایی کرده است  شاید آنقدر گرفتاری داشت که حوصله حرف زدن را نداشت .او گفت آن یکی هم که داد می زند دربست ومسافرکش است  او هم رزمنده باز نشسته است.دیگر سکوت کردم که چگونه این فرد با این سن وسال وبا این نوع دنده عوض کردن وبا پای چوبی .خطر می کند ورنج خطرات رانندگی وشلوغی خیابانها را بجان می خرد وبرای هزار تومان خودش ودیگران وشاید عابر دیگری را به خطر می اندازد مگر نه این است کسی که باز نشسته شده بید استراحت کند ودیگر دغدغه ای جز راحتی نداشته باشد . او بقول خودش رزمند ه بوده وپایش قطع شده اسیت در خط مقدم بوده است وبطور حتم اعصاب هم ندارد وبطور حتم دارو هم مصرف می کند وبطور حتم مصرف دارو عوارض دیگری هم برای فرد بوجود می آورد .چرا تامین نیست چرا مسافرکش است عینک شیشه ایش را برداشت وبا دستمالی تمیز کرد و دوباره به چشمش زد ومن سکوت کردم با کمی دقت دانستم که او بعد از قطع پا در قسمتی مشغول به کار شده است که مورد بی مهری قرا گرفته است بجای اینکه برای پای قطع شده او پا شوند ونگذارند سختی به برسد متاسغانه به او سخت تر گرفته اند بطوریکه از خیر کار کردن می گذرد وباز نشست می شود بجای اینکه مسئول آنجا به اواضافه کار بدهد  متاسفانه به آدم هایی اضافه کار می داده که خودشان از لحاظ مالی تامین بوده اند وهر کدامشان در آنجا مسئولیتی داشته اند  وبدون توجه به او بوده اند در حالیکه این فرد با همان پای قطع شده خود در آن اداره همه کاری می کرده است  باز کردن گرفتگی توالت در حالیکه ...... با همه تالش خود با یک پا ویک پای چوبی آنجا طوری بود که هیچ گوش شنوایی صدای حقی را نمی شنید حق همان مسئول وهما عوامل چشم قربان گوی او بودند اضافه کاری وامتیازات دیگر متعلق به همان ها بود ودیگران هیچ حقی نداشتند  دانستم که او جزئ عوامل مورد خوشایند نبوده است دانستم که اورا در ریخت وپاش ها شرکت نمی دادند دانستم خیلی چیزهایی که قلم توان آنرا ندارد که بیان کند دانستم که او چشم قربان نمی گفته  دانستم که او مدرک نداشته است دانستم که او پارتی نداشته است فردی با پای چوبی برای آنها مفهومی نداشته است  دیگر به اونیازی نبوده شاید اگر همین الآن به جرات می گویم دوباره میدان مینی باشد همین آقایان که به او اهمییت نداده اند به سراغش بروند تشویقش کنند مرحبا بگویند واورا بفرستند هر چند او نیازی ندارد هر چند اگر میدان مینی باشد او با جان ودل می رود وحاضر است همه وجودش را بدهد او ترسو نیست از مرگ نمی ترسد به تشویق محتاج نیست دل به دنیا ندارد مدال ودرجه نمی خواهد .اعضائ قطعه قطعه شده اش مدال های افتخاری استکه اورا جزو یاران خمینی نموده است او خاطر به دیا نبسته است او بازمانده قافله عشق است او دانسته در آتش بوجود آمده از شیطان پا گذاشته وآتش را برای خود گلستان کرده است او ابراهیم زمان است او همه چیز است هنوز با این اوصاف با پیکان مدل پایین خودش زنده وشاداب می تازد . اگر تو باشی اگر بتو آسیبی برسد ماهها استراحت پزشکی می گیری با هزلر حقه وکلک تلاش می کنی از هرکاری معافیت می گیری  فقط بخاطر اینکه در کنار رییس باشی تا اینکه اضافه کاریت قطع نشود تا اینکه مبادا کسی دیگر بهتر از تو به رییس احترام بگذارد و جای ترا بگیرد خوب می دانید شما در این کار استاد شده ای  اما به چه قیمتی آیا نمی دانی خدا با اصحاب فیل چه کرد آیا نمی دانی دعای او چه می کند هر چند این آدمها واینگونه افراد را من هرگز ندیدهام که نفرین کنند اما خدای انان نفرین می کند  همین که زندگیت آشوب است همین که مال اندوزی می کنی برا ی پسران مردم همین که نگران آینده دخترانت هستی  همین که هزاران تومان خسارت میدهی .وتو مسئول محترم همین که سکته می کنی همین که با سختی به محل کار می آیی وهمین که می افتی وترا به سمت دکتر می کشانند این همان دعای اینگونه افراد است آیا عبرت خواهید گرفت ؟!!! .او در حالیکه اتومبیل را از مسیر های مختلف وکوچه وخیابانها می راند مرتب با دستش سر نیمه طاس خودرا می خاراند گاهی بادست دیگر اشاره ای به راننده ای می کرد که می خواهد از او سبقت بگیرد ودماغه  اتومبیل به سمت دیگر متمایل می شد  . بیقراری او در حین رانندگی وسخت بودن گرفتن کلاج وترمز با پای چوبی اش  می رساند که او از بیماری عصبی هم رنج می برد هرچند رنج درون خودرا فرصت نشد که برایم بازبان خودش بگوید اما کلمات بریده بریده او نگاه ساده وپاک او نشان می داد که هنوز زنده دل است اگر حقوقی ازو ضایع شده خدایی هست بی ادعا بدون کینه ونفرت می گفت چه بگویم یا به چه کسی بگویم یا چه چیزی بگویم . یا اگر گفتم آیا من به گذشته بر می گردم آیا حقی به من داده خواهد شد آیا کسی گوش می دهد آیا نمی گویند دستور این طوری بوده . گاهی اوقات که نا گها ن اتومبیلی کنارمان بشدت ترمز می زند یا بوق می زند یا شاهد تصادف دلخراشی هستیم ماهها وگاهی سالها دلهره داریم گاهی بخاطر همان صحنه مجبوریم دارو مصرف کنیم  به همین دلایل مطمئن هستم که او هم از عضو بریده شده رنج می کشد هم از اعصاب چو عضوی را قطع کند روزگار دگر عضو می شوند پایدار  او نیاید شب ها راحت بخوابد مطمئن هستم که بی خوابی برایش مصیبتی است اگر به گذشته ومشگلات اکنون خود هم فکر نماید بسی بیشتر  از آن است که ما فکر کنیم .ماشین او در کنار کوچه ما با سختی تمام با چند بار بالا وپایین شدن پای اودر روی کلاج وترمز بلاخره ایستادمن هم پیاده شدم در حالیکه کوله باری از پرسش در ذهنم بجا مانده بود آیا او دروغ می گوید آیا او رزمنده بوده آیا واقعا پایش روی مین رفته آیا او نیاز دارد وآیا او طمع کارنیست ؟! او با این سن واوصاف چه طمعی دارد از ماشین او پیاده شدم وبا خودم گفتم خوشا بحال خودم که نه رزمنده بودم ونه پایم قطع شده از این به بعد از پا هایم بیشتر مواظبت می کنم . دیگر نخواهم گذاشت آسیبی به پایم برسد دیگر اورادر هر کوچه وخیابانی براه نمی اندازم دیگر آنرا به بیابان نمی برم مواظب هستم روی هر جای خطرناکی اورا قرار ندهم دیگر به چشمم اعتماد نمی کنم دیگر به گوشم اعتماد ندارم خودم پایم را بر می دارم وخودم آنرا هر کجا که خواستم می گذارم شاید گوش وچشمم با پایم دشمن باشد .با دلم هم مدارا می کند مبادا او هم فریب گوش وچشمم را بخورد دیگر مواظبم. دقت آری اعتماد هرگز؟!فکر کردم خدایا این بنده تو چه می کشد با این همه فشار دادن کلاج وترمز محل قرار گرفتن واتصال پای مصنوعی او به بدنش حتما زخم است بطور حتم مطمئن هستم که آنجا را با تکه ای پارچه یا پنبه نرم  پوشانیده است که پای مصنوعی پایش را زخم نکند .نه نه من مطمئن هستم که آن محل زخم شده واو هر روز بعداز رفتن به منزل  وبیرون آوردن لنگه کفش خود روی فرش یا هرچه دارد دراز می کشد ومی گوید خدایا شکر وزیرشلوار خودرا بالا می زند بند های پای چوبیش را باز می کند آنرا آرام وآهسته با قدری نگاه کردن به او .آخر او یاور ش می باشد پا را به کنار می گذارد پارچه های نرم وقطعه ساق بند کشدار را بیرون می آورد با دقت به چروک محل قطع شدگی نگاه می کند .کمی زخم شده است اما خدارا شکر چیزی نمی باشد کمی پماد ویتامی آ بروی آن می مالد به پشتی کنار دیوار تکیه می زند دست دیگرش را به سر می گذارد ومنظر دست ها وچشم ها ودل نگران همسرش می باشد که از هنگام خروج او تا حالا نگران بوده است مبادا با کسی تصادف کند یا به کسی بزند یا با مسافری درگیر شود آخر کسی که نمی داند او اعصاب ندارد پا ندارد بی حوصله است پر جوش وخروش است و... دلم می خواست به خانه اش بروم وبدانم چه زندگی دارد همسرش چه می گوید آیا بچه دارد چکاره اند دانشجو یا بیکار یا کار می کنند  اما از نگاه او وچشمانش خجالت کشیدم از حلقه دور چشمانش که نشان از سختی بی خوابی وخستگی او می داد از رنج درونش می گفت و...    مبلغ دو هزار تومان به اودادم .نه بخاطر اینکه خدای نخواسته گدا باشد خواستم هدیه ای باشد اما در حال ناباوری هزار تومان اضافه را بمن بر گرداند وگفت باید حلال باشد ما با هم هزار تومان توافق کرده ایم چه مردم عجیبی اینها چه کسانی هستند چرا در بین ما هستند  از جنس خاک هستند یا افلاکی طمع دارند یا حرص می زنند . اگر اینگونه بود چرا بقیه پول را پس می دهد چرا به حق خود اکتفا می کند چرا زیاده خواه نیست  پس طمعکار نیست بطور حتم نیاز دارد او سالها در بیابانها ومرزها بوده زندگی او با همان حقوق کم بوده است آیا می خواهد آن  عقب افتادگی مالی سالهای دور از خانه را جبران کند آیا مخارج پیکان مدل پایین به او این اجازه را می دهد آیا بنزین برای مسافرکشی دارد آن هم با مصرف پیکان  نمی دانم   او حرکت کرد واز داخل کوچه ما محو شد اما خاطراتش درون دلم مانده است حرف  هایش نگاهش دنده عوض کردن ونوع کلاج وترمز کردنش هر چند برای رنج ودرمانش کاری نمی توان کرد  . ای کاش برای خرید کردن به فروشگاه ارتش نمی رفتم از همان مغازه مشتی احود داخل کوچه که دارای سوپر مارکت و ماشین مدل بالا وساختمان سه طبقه است خریداری می کردم نه مسجد می رود نه پایش قطع شده  ونه دغدغه خاطر دارد نه رزمنده بوده  ونه دلش بحال کسی می سوزد دو قطعه تصویر عاقبت  نسیه فروش و عاقبت نقد فروش را هم به پشت سرش روبروی در ب ورودی زده تا مشتریان ببینند. صدای تاپ نوار اتومبیل او هم  هر رهگذری را مبهوت کلاه شاپوی او می کند  چه کسی برنده است تو همان آقای نقد فروش ؟! یا تو همان آقای نسیه فروش ؟! با کدام دلیل وبرهان تاریخی تاریخ چه خواهد گفت در رهگذر تاریخ خواهیم نشست .   .اعتماد هرگز دقت آری .اما دیگر همه چیز تمام شده !....نظر دهید ادامه دهم یانه ...................نویسنده : شریفE-mail:abotlbz@gmail.com
سه شنبه 20/12/1387 - 18:14
شهدا و دفاع مقدس

پادگان شهید ......... اعزام مشمولین به خدمت  19/12/87

به بهانه اعزام مشملین به خدمت   (اعزام به جبهه)(رویا و خیال)

در حالیکه شب آرامی را پشت سر گذاشته بودم صبح روز 19/12/ 87 در حال شروع شدن بود هوای مطبوع وبهاری دل انگیزی که نشان از طراوت طبیعت داشت  آرامش وسکوت آن گاهی با صدای بوق ماشینی می شکست اما لطافت هواو آبی بودن آسمان زیباتر از همیشه بود  هنوز دقیقی از صدای موذن نگذشته بود .هنوز دل ها صیقل داشت. آنها که نماز خوانده بودند بی آلایش وبی دغدغه دراز کشیده بودند. بی نمازها هم از این شانه به آن شانه می چرخیدند وگاهی از زیر پتو  به ساعت خود نگاه می کردند .در این لحظات بود که صدای آیفون تصویری (آن طرف پیدا) به صدا در آمد  لباس پوشیدم وبا آنان حرکت کردم البته من مسافر کش نمی باشم اما در هر جهت به سمت پادگان شهید .......حرکت کردم در حالیکه  همراه خود سربازی را وپدرش راهمراه داشتم در حین حرکت جناب سروان وجناب استوار ولباس شخصی دیگر همراهشان را سوار نمودم ما شین همچنان به پیش می رفت وخانم هایده از بیخ دل فریاد می کشید تا قبل نگهبانی من حققتا متوجه نبود آنها هم چیزی نگفتند جلو نگهبانی با اشاره سروان زنجیر انداخته شد وتا جلودژبانی دوم رفتم همه پیاده شدند من هم پارک کردم ومتوجه شدم جنابان مبلغ کرایه ماشین را هم بدون گفتن گذاشته اند روی صندلی نمی خواهم بگویم اما این اولین دفعه ای است که من در این چند سال از افراد نظامی کرایه دریافت کرده هیچگاه من کرایه از مسافر در مسیر حرکت نگرفته ام ونمی گیرم .تعدادی پدرومادر همراه با فرزندان خود آنجا نشسته بودند ساعت 7 صبح را نشان می داد وتازه یکی یکی مشمولین حاضر می شدند وبر جمعیت حاضر افزوده می شد ودر ساعت 8 ونیم جمعیت ومشمولین به اوج خود رسید کیف دستی با موهای بلند ولباسهای گوناگون دست مادران که اشگ گوشه چشمان خود را یواشکی ودزدکی با گوشه چادر وانگشتان خود  می گرفتند و به محض اینکه پسرش جابجا می شد نگاه نگران او هم به دنبال پسرش می چرخید گاهی به درون ساک نگاهی می انداخت تا چیزی از قلم نیفتاده باشد دلش نگران بود بچه بغل او هم مرتب بیقراری می کرد وبا دست چادرش را می کشید وپای خودرا به او می زند آنقدر نگران بود که وزن سنگین بچه را حدود یک ساعت بود که تحمل می کرد دیگر حوصله مرا بسر آورد کنارش رفتم وگفتم خانم حداقل این بچه را روی زمین بگذار خسته می شوی آنگاه در کمال ناباوری نگاهی کرد وبچه را بر زمین گذاشت .تعدادی هم همراه دوستان خود بودند که در کنار آتش کوچکی که به پا کرده بودند در حال گرم شدن وکشیدن سیگار بودند پیرمرد با محاسن سفید در حال نشستن بروی سنگی بود که همسرش آمد ودر حال گریه نمودن شد او هم می گفت ما هم خدمت کرده ایم غصه ندارد نوه او وپسرش هم رسیدند  آن طرف جاده هم یک نفر با ویلچر خود در حال نزدیک شدن به انبوه جمعیت بود  تعدادی غیر مشمول هم سر به سر مشمولان می گذاشتن ومی گفتند آش خور سرباز نگهبان پارکینگ اتومبیل ها هم افراد را بخارج از ودورتر از پارکینگ هدایت می کرد چوب دستی باطوم نما را هم چنان بدست خود گرفته بود که نخ گردن دسته آن روی دستش فشار وارد می کرد نگهبان بالای برجک هم مات ومبهوت این جمعیت بود وبدقت همه را بررسی می کرد واز نظر می گذرانید  مشمولی هم برگ واکسن خودرا نیاورده بود وبا تلفن می گفت تا برایش بیاورند کمی داخل جمعیت شدم صدایی مرا بخود مشغول کرد می گفت اشکال ندارد کرمانشاه می رود فلانی پارتی من است می آورم اورا به شهر خودمان خوش نیامد. از او فاصله گرفتم . نزدیک  نگهبانی چند تا جوان بودند وبا هم اشاره به زندان می کردند که آنجا اوین دوم ایران است وازاین گونه حرف ها یک نفر که شخصی بود وگوش تیزی داشت گفت پسرجان من اینجا هستم چقدر حاضری شرط ببندی تا باهم برویم داخل وبازدید کنیم که کسی نیست ما اصلا دیگر چیری بنام زندان وزندانی. دارد از کشورمان کنار می رود پسرک به تایید سری جنبانید وساکت شد آن طرفتر گوش دادم مرد کامل سنی( پنجاه ساله ) بود داشت می گفت امروز آب کشاورزی داشتم آنرا رها کردم دلم نیامد تنها بیاید همراهش آمدم  پیر زنی لنگان لنگان همراه با عروسش یا دخترش بود نمی دانم اما کودک همراه او نوزاد بود در کنار مشمول خود به سمت دژبانی با سختی خاصی حرکت می کرد معلوم بود فاصله طولانی جاده اصلی تا جلو پادگان را پیاده آمده است  کمی آن سو هم یک باز نشسته هوانیروز از آموزش خود در زمان شاه سخن می گفت واز درد دل کمی حقوقش هرچند می گفت که چند ماهی است احمدی نژاد حقوق را اضافه کرده وشاید هم تا عید باشد  بلافاصله صدای من در آمد ببخشید آقا همین یک ساعت پیش خودم از زبان احمدی نژاد از رادیوی ماشینم شنیدم به وزیرانش می گفت چرا شفاف سازی نکرده اید به بازنشسته ها بگویید حقوق آنان دائمی است چرا به مردم اعلان نمی کنید مثل اینکه او باورکرد. او از سختی ها واز حقوق از دست رفته خود می گفت وچیزهای دیگر. در این هنگام بود که تعداد زیادی اتوبوس پشت سرهم در حال حرکت به داخل پادگان بودند طناب انداخته شد همه داخل شدند چند دقیقه نشده بود که مشمولین تمامی بداخل پادگان رفتند  اضطراب وگریه زنان وتعدادی از مردان مشاهده می شد واین شورو هیجان با خروج اولین اتوبوس بسیار شدید شد  شخصی جلو پادگان با صدای خوش وبانگ بلند خود چاووشی می کرد وازمدح امام رضا (ع) می خواند اشگ شوق ودوری در گونه ها جاری بود این زمانی زیادتر شد که راننده اتوبوس دادزد سنندج کردستان حقیت اشگ من جاری شد وموهای بدنم سیخ شد .بعدی وبعدی وبعدی شهرهای مختلف  افراد پدرومادر ها چنان خودشان را اطراف اتوبوس می گرداندند ونگاه فرزندان را به خود معطوف می کردند که من می ترسیدم پای آنها زیر چرخ برود چنان با کودک بغل خود می دوید که نگو چند تا بچه بازی گوش داخل اتوبوس هم داد می زد  اگر شهید شدیم حلال کنید واشگ هارا بیشتر روان می کردنداتوبوس ها با سرعت تما رفتند سکوت سایه گسترد وجلو نگبانی گویی اصلا کسی نبوده است جز همان نگهبان جلودرب وآن نگهبان بالای برجک   حقیقتا جای تشکردارد از عطوفت کادر آنجا ومدیریت  خوب در اعزام سریع افراد  من هم چند تا زن را سوار کردم وبداخل شهر برگشتم     بسیج جهت اعزام به جبهه تاریخ اعزام خود را اعلان کرد 19/12/ اعزام نیروهای آموزش دیده و21/12/ نیروهای آموزشی  تویوتای بسیج بارنگ ریخته بدنه خود ودوپرچم رنگی سرخ وسبز که روی آنها نوشته شده بود یازهرا ع ویا ابوالفضل ع در خیابانه می چرخید واز دوبلند گوی خود که به بالای تویوتا بسته شده بود در حالیکه یکی از بلند گوها بر اثرضربه کج شده بود  از خیابانها عبور می کرد . راننده در کنار خیایان ماشین را نگه می داشت وبا صدای بی ریای خود مردم را جهت رفتن به جبهه فرا می خواند : امروز حسین زمان به شما نیاز دارد امروز دفاع کنید  جبهه رفتن تکلیف است  او تبلیغاتی نبود دروغ گو نبود فریب نمی خواست بدهد چون خودش نفعی نمی برد اصلا در فکر نفع نبود او خودش هم راهی جبهه بود  دنبال مال وثروت نبود درجه ومقام نمی خواست فکر الگانس نمی کرد  او پاژیرو سوار نمی شد همان تویو تا هم وسیله تبلیغاتش بود هم باربر مهماتش هم تدارکاتش را حمل می کرد صدای او در گوش بچه های جبهه آشنا بود صدای دل نشین آهنگران این ساقی جبهه از بلند گو بگوش می رسید  ای یاوران مهدی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ...ای جان نثاران حسین یارتان باشد خداوند نگه دارتان  ..تویوتا کوچه ها وخیابانها رامی پیمود دهان خسته راننده را شربتی نبود که خیس کند جز آن شربتی که در خانه می خورد حق ماموریتی نبود کیلومتی اگر به او می داند چه می شد بی ادعا وسرمست عشق . یکی یکی افراد در بسیج ثبت نام می کردند. جبهه زوری نبود آزاد هرکس می خواست می رفت هرکس نمی خواست نمی رفت تازه اگر هم می خواستی بروی آنقدر سخت می گرفتند که نگو ونپرس حالا تازه اگر ثبت نام می کردی مشگلات تو تازه شروع می شد عکس وفتوکپی موردی نداشت اما بایستی رضایت نامه ننه وآقا را به آن پاسدار خوش تیپ هم بدهی . نه برادر. نشد این دوعدد فرم را باید دوپاسدار تایید کند.  دنبال کدام پاسدار بگردم خدا می داند مگر پاسدار گیر می آمد  ملائکه رادر آسمان پیدا می کردی اما پاسدار در زمین مشاهده نمی شد  همه یادر جبهه بودند یادر پشت جبهه یادر آسمان .  بلاخره درب منزل یکی می رفتی واو ترا تایید می کرد  چند بار به مراکز آنها می رفتی بدنبال آن آشنای مورد نظر اگر به مرخصی می آمد می توانستی تایید ی خودت را امضائ کنی اگر نبود اعزام بعدی شامل حالت می شد  عجب من می خواهم بروم کشته شوم آنوقت ای قدر سخت گیری کجا بودند آنها که از زورو جبر می گفتند یک بار اگر جلو اعزام نیرو می رفتند آیا باز هم چیزی می گفتند . بلاخره با همه درد سر ها ثبت نام به عمل آمد وروز اعزام همه در بسیج گرد هم آمدند مدرسه متروکه یا خانه اجاره ای نمی دانم هنوزم آنرا هست کوچک با چند اتاق ویک میز مدسه ای ونیمکت  لباس وفانسخه  وریش کمی نامرتب پاسدار آنجا با یکی دوتا پاسدار وظیفه (سرباز) بلاخره لباس وپوتین وبقیه توزیع می شد اما حکایت عشق چیز دیگری بود لباس ها وپوتین ها. نامرتبی نا موزونی قد افراد ناهماهنگی سن افراد وناهمگون بودن لهجه همه وهمه در هم می آمیخت و دریک چیز مشترک می شد در رفتن به جبهه وجنگ با دشمن در فرمان امام  ودر چیز دیگر تداعی می شد آنگاه . که پای سربند به میان می آمد هرکس تلاش می کرد هرکس تند تر می رفت بخوبی یاد دارم پیر مرد بی سوادی که سربند یا زهرا (ع) را در دست داشت اما به علت بی سوادی نوشته را نمی توانست بخواند وجاوتر از همه می گفت ترا بخدا سر بند یا زهرا را به من بدهید من عمری یا زهرا گفته ام دلم می خواهد اگر شهید شدم این سربند سرم باشد  واز او خجالت نکشم دیگری می گفت من عاشق جوانمردی ابوالفضل هستم  آنگاه معلمی مهربان به آن پیر مرد رفت و می گفت  در دستت همان سربند یا زهراست  پیر مرد گفت ببخشید آقای معلم با شما هم سفر هستیم واو گفت آری .اری او معلم مدرسه پسر پیر مرد بود وبار ها همدیگر را دیده بودند . دیگری سربند یا حسین را می گرفت سربند ها همه با یک سربند که توسط گروه  برون مرزی بسیج به ضریح امام حسین مالیده شده بود تبرک شده بودند  مردانی شجاع وبی ادعا سخت کوش کارگرو دهقان ومحصل ومعلم همه وهمه در کنار هم  با شعار عاشقانه ما می رویم به جبهه امام تنها نماند . یکی یکی گام های خودرا بر رکاب اتوبوس می گذاشتند در حالیکه رکاب اتوبوس به پایشان بوسه می زد وزمین در زیر پایشان می لرزید کوها به استواریشان غبطه می خوردند ودریا از طلاطم آنها آرام می شدند اراده ای به بزرگی دنیا  به بزرگی عشق به خمینی  سوار بر اراده قوی بسوی عشق با سربند های رنگارنگ وکیف های ساده وسبک سبک بار فارغ از همه چیز فارغ از رنگ وریا فارغ از ماشین وخانه فارغ از درجه وجایگاه فارغ از گرفتاری روزمره آنان تعلق خاطر به جای دیگری داشتند به تکلیف عمل می کردند از اهواز به بعد تا نزدیک دشمن خدمت می کردند در شلمچه وهور زندگی می کردند  اتومبیل های صفر آنان همان پوتین هایشان بودند نفر برهای راحت وآخرین مدل.  مدال ودرجه آنان ترکش  وتیرهایی بود که به آنان  اصابت می کرد سنگر هایشان  ویلای آنان بود وایرانیت حلبی روی سنگر پلاژ کنار دریای آنها  همه چیز داشتند   وبه چیزی نمی اندیشیدند. همسران خواهران ودختر هایشان درون منزل آرام وآهسته گریه ودعا می کردند نگران وگوش به مارش های عملیاتی پخش شده از رادیو صبور  تنها سر به فرمان .فرمان امام ودل به رقم خوردن سرنوشت مجروح یا شهید شدن اسیرو مفقود شدن . راهیان عشق یک یکی  بدون نگاه به پشت سر  جلو اتوبوس پارچه نوشته بزرگ  مقدس آنها را نشان می داد سپاه مهدی سپاه محمد سپاه ...  همه سوار اتوبوس شدند با صلوات مدا حان وشعر های عاشقانه  اتوبوس حرکت کرد بدون آنکه کسی در کنار اتوبوس باشد مگر تعداد کمی از پدران  یا مادران که قرآن به دست آنجا ایستاده بودند تا جگر گوشه خودرا بدرقه کنند  با گردش اتوبوس وحرکت تویوتای حامل بلند گو وسرودها ونوحه های حماسی آهنگران.   پرچم های رنگارنگ از پنجره های اتوبوس خارج می شد سربند ها ی رنگی هم نمای دیگری به حرکت آنها می داد اما دل همه آنها بیرنگ بود  اتوبوس ها از شهر می گذشتند واز شهر ها می گذشتند تا حماسه ای دیگر را تقدیم این ملت کنند آنها می رفتتد تا ما بمانیم تا درجه وجایگاه بگیریم تا پارتی بازی کنیم حقوق همدیگر را ضایع کنیم  وصله بچسبانیم تهمت بزنیم از حق دفاع نکنیم خویشان وفرزندان خودمان را بکار گماریم  وآنچه نگفتنی است آن کنیم آری ما حق آنهارا ادا کردیم ما راه آنهارا ادامه دادیم ما به عقاید آنها احترام گذاشتیم ما آنهارا فراموش نکردیم ما با یاد آنها زندگی می کنیم  اما در زبان  اما در نگاه دیگران چه اما در نگاه آن رزمنده بی مسکن  بیمار با خانواده واعصاب ... با بدن شیمیایی با عوارض بعدی جنگ با عوارض بوجود آمده برای فرزندش با همه همه همه دردهایش آنگاه که پزشک معتمد فلان مکان می گوید خودش را به مریضی زده با آن همه پرونده از شهید کلانتری  اهواز تا  شهید بقایی تا بیمارستان شیراز .آهای بتو هستم ! آهای بتو هستم !؟ بتویی که نمی شناسمت .نمی دانم چطوری صدایت می کنند .رییس .آقا .جناب . یا هر عنوان دیگر اما بدان خدا با اصحاب فیل چه کرد . دیدی چگونه تهمت زدی وگرفتار عذاب شدی او با زبان لریش ترا بخشید اما خدا نبخشید آن رفیقت دیدی گرفتار همان تهمت شد . آهای با توهستم بسیجی مهر بر پشانی ندارد با خود علم وکتل حمل نمی کند ساده وبی آلایش است نکند زیر دست تو همان بسیجی باشد . چرا همه اضافه کار تعلق به  روئسای انبار وامور مالی وبهداشت  می باشد چرا چندین سال فقط اینها می گیرند چرا آن کارمند گرفتار با بچه های بیمار محروم است .چرا وقتی اعتراض کند تو وانباردار ومسئول امور مالی وبهداشت متحد می شوید واورا به قاضی شریح تاریخ تحویل می دهید آیا از قاضی القضات نمی ترسی شاید او همان بسیجی بی ادعا باشد شاید او هنوز داغ پیشانی بند  به پیشانی داشته باشد . شاید او بنده مخلص خداباشد وبتو احتیاج داشته باشد .امروز تو هستی فردا نیستی اما خدایت برای همیشه هست  بسیجی نشان ندارد هرکس بسیجی هست بسیج متعلق به گروه نیست تعلق به این زمان هم ندارد . از ابتدای تاریخ عدالت بسیج بوده است بسیج سکون ندارد موج است تلاطم است حرکت است نگاه هست .چراغ راهنمای چهارراه قرمز شد مچبور شدم توقف کنم سکوت برای لحظه ای حاکم شد .با روشن شدن چراغ سبز حرکت کردم وبه سمت خانه رفتم زنان شلوار کوتاه سینه باز با موهای شاخ شاخی . آرام پیاده شدم واتومبیل را درون گاراژ پارک نمودم آفتاب غروب کرده بود ه بود ونزدیک اذان مغرب شده بود اتومبیل قرار گرفته بود مثل این بود که هیچ چیز ندیده است جایی نرفته است چیزی نمی داند .تقدیم به  به مشهدی علیرضا پیرمرد عینکی روستا که به سختی حرکت می کند اما نماز گذاردن او در مسجد ترک نمی شود . هرجند او زیر پوشش کمیته امدا امام خمینی است وجای بسی تشکر وقدردانی است. شکر گذار خداست ومی گوید ما به تکلیف عمل کرده ایم  سوال کردم تو دفتر چه خواربار بسیج داری گفت نه بخدا  واو بیش از چند ماه در جبهه بوده استدر ضمن بگویم من نه حزب اللهی هستم ونه انقلابی اما شاهد  دیدن این افراد بوده امتقدیم به عاشقان بی ادعاخواهشمند است جبهه رفته ها کم وکسری مطالب را برایم در قسمت نظر ها بنویسند.... ادامه دهم یا نه .................................نویسنده : شریفE-mail:abotlbz@gmail.com
دوشنبه 19/12/1387 - 19:54
دانستنی های علمی
نامه 
 در حالیکه اتو مبیل خودم را در ابتدای یکی از کوچه های یکی از شهرک پارک می کردم لحظه ای به صندلی تکیه دادم تا رفع خستگی کنم صدای آرام خانم هیده از نوار کاست اتومبیل به گوش می رسید که آنچنان از عشق می گفت که گویی رنج گرسنگی را نکشیده که عشق را فراموش کند شاید هم اگر کرایه خانه سنگین می داد عشق را فراموش می کرد  نگهان نگاهم به داخل کوچه افتاد پسر جوانی که سرش کچل بود وبنظر می رسید سرباز است یک کلاه سفید پهلوی دار بسر گذاشته بود با کتانی رنگ رو رفته وشلوار لیی که آنقدر با سنگ پا آنرا ساییده بود که پوسته پوسته شده بود . پسرک  چیزی به داخل کیف دخترک گذاشت ومثل فر فره از کوچه خارج شد ودرون خیابان آرام گرفت  من نگاهم متوجه دختر بود که داخل کدام خانه می شود دختر ک چند بار عقب سر خودرا نگاه کرد ومتوجه شد که کسی آنهارا ندیده است درون کیف را نگاه می کرد وچیزی را به سرعت بیرون انداخت  وبه حرکت خود ادامه داد ورفت بلافاصله من با ماشین به داخل کوچه رفتم وحس کنجکاویم گل کرد  دیدم یک نامه است که چسب روی آن زده شده است وبه علت اینکه دخترک آنرا مچاله کرد مقداری کاغذ چروک شده بود برگ کاغذ را برداشتم واز کوچه خارج شدم دخترک همچنان حرکت می کرد ودو سه کوچه پیچ وتاب خورد وبه داخل یک شهرک دیگری رفت  من هم ادامه ندادم کنار میدان بزرگی توقف کردم وچسب نامه را باز کردم وشروع به خواندن محتویات آن کردم جالب بود  وجای تامل  نامه با مضمون خاصی شروع شده بود که حضورتان می نویسم  با خط خیلی بد ووعجله ای که داشت  من رضا هستم می دانی سالهاست با خانواده شما فامیل هستیم من ترا دوست دارم من سرباز هستم با هزار کلک وحقه به آنها گفته ام پدرم مریض است  وعصر ها دنبال تومی آیم معصومه جان بابای من میدانی خیلی پیر است به این خاطر تحت کمیته امام هستیم معصوما من میدانم بابات کارخانه کار می کند با جهاز تو میتونم زندگی کنم ببین زندگی راحته داخل همان یکی گاراژ خانه تان زندگی می کنیم من دست فروسی خب می دانم کارمی کنم نشد میدان کارگریم کار میکنم شب ها که پادگان پست میدم با توپست میدم تفتگ مرا تو میگیری می خوابم با تو هستم یک شب خواب دیدم با ماشین شما مشهد میریم  من می خواهم اموزش راننده ببینم معصومه جانم جبران می کنم بعد سربازیم می خواهم دوم دبیرستان را ادامه بدهم عاشق تو حمید رضا .....پادگان ....... مسئول ما آقای .....می باشد   در حقیت جای تاسف بود برای این پسر وخوشحالی برای آن دختر  وضع طبقاتی از زمین تا آسمان لحن کلام  نامناسب وبجای اینکه چیزی از خود برای او خرج کند چشم به جهیزیه وخانه وماشین پدر دخترک داشت اینها چگونه زندگی خواهند کرد هر چند مستاجر طبقه پایین خودم نمونه بارز این افراد است هر ماه کرایه خانه توسط پدر دختر وپسر پرداخت می شود  گاهی اوقات صدای تلفنی حرف زدن آنها مبنی بر عقب افتاده های قسط آنها تا داخل کوچه هم می رور د کاری ندارم این حرکتشان مرا واداشت تا نامه عاشقانه ای بنویسم وبا این آدرس وتلفن ومشخصات  به آنها بدهم بنام آنکه ابتدا عاشق شد وبه خود عشق ورزید را ه عاشق شدن را با تمام فنون آن آموخت راه روشن دوستی ومحبت را او که از روح خود درون عشق خود دمید وبه همه عاشقان خود گفت شما هم اگر به من عشق می ورزید باید عاشق معشوق من باشید کسی که هرچه معشوق اورا بیشتر دوست بدارد او بیشتر عشق می ورزد  لحظه ای نگاه از نگاه معشوق خود بر نمی دارد در همه سختی ها به او محبت می کند ودر آسایش کنار اوست  او که تجلی وجود است وجلوه گاه خوبیش عاشقانه ترین اراده هایش می باشد هرگاه اراده کند دل را می برد وهرگاه عشوه کند دل را می بازی او که در همه جا باتوست واین تویی که باید در همه جا اورا در کنار خود حس کنی دل دل ده ای که دلداگان خود را با آتش عشق خود می سوزاند ولحظه ای با فراق او نتوان زیست من در کمال ناباوری به خدمت سربازی رفتم ود آنجا در حال تمرین زندگی وساخته شدن برای وجود نازنیت هستم لحظه های سخت قدم رو ونگهبانی را با روئیای خیال تو بسر می برم شب ها نگاهم به ستاره هاست گویی تو درون یکی از آنها هستی وبا مژه ها قشنگت بمن چشمک می زنی عزیزم من در آسمان خیالم ماهی دارم که چون صورت تو برایم جذابیت دارد وشبهای تاریک برجک نگهبانی را با آن روشن می کنم بطوریکه تمام دوستانم این را بارها به چشم خود دیده اند  من برا آینده خود تصمیم دارد کار شرا فتمندانه ای دست وپا کنم که آینده من وترا تضمین نماید با آنکه بواسطه کار وامرار معاش خانواده نتوانستم ادامه تحصیل دهم اما هم اکنون در حال ادامه هستم وتصمیم گرفته ام با یاری خدا تا اتمام سربازی در امتحانات شرکت کنم در ضمن اینکه در حال یادگیری رانندگی هم هستم .ارزو دارم که بتوانکم با تو کوهها وجاده ها را در نوردم وترا به بهترین سعر روئیایی وماه عسل ببرم وعشق جاودانه ای را به نمایش گذاریم تا حسودان را چشم در آید دل من لظه ای طاقت دوری ترا ندارد ثانیه ها برایم سنگین است  تو آن وجود ی هستی که به من توان حرکت وجنب جوش می دهی من هر چند از تو دور هستم اما با گفتن حقیقت دلم توانسته ام گاهی جهت دیدن رخسار تو رخصت بگیرم  امروز که این مطالب را می نوشتم حس عجیبی داشتم حس می کردم که تودر کنارم هستی وکلمات را برایم تکرار می کنیتو ان ملکه عشق من هستی که با بالهای سفید خود در درون  ان ارزوهای من پرواز می کند   دوست درام ودلم می خواهد که خودم را به زیر پای تو بیندازم تو همه وجود من هستی وحاضرم هرچه بخواهی به پای تو بریزم من به به اندازه تاریخ تولد تو بلکه به اندازه موهای تنت سکه بهار آزادی برایت مهریه می زنم  من تمام زندگی خودرا به پای عشق ودلدادگی با تو حاضرم فدا کنم تو عشق درونی من هستی  الهه وجود و تو آنا هیتای وجود من هستی هر چند خدای عشق آنا هیتا هم عاشق وجود تو می شود اگر حسن وخوبی وجمال زیبایت را ببیند من به وجود تو افتخار می کنم تو عشق من وگل وجودی وجودم هستی  عزیزم با نگاهت گل های بهاری شکوفه می زند تو گل زیبای سفید درختان بهاری هستی تو  گل های باغ در برابر تو به تعظیم می افتند و گل های درخت گیلاس با دیدنت بروی زمین وزیر پایت حرکت می کنند تو به تمام معنی عشق هستی  قلب من بتو تعلق دارد وتو درون قلب من حرکت می کنی  تو قلب من هستی وحقیقت روئیا ی من کسی که خاطرش متعلق بتوست خاک پایت سرباز حمید رضا...... تقدیم بتو یی که نمی شناختمت  به بهانه یک نامه ....................نویسنده :شریف E-mail:abotlbz@gmail.com  
يکشنبه 18/12/1387 - 20:5
رويا و خيال
خدمت در قلمرو جنگل (کتمان حقیقت توسط بز)

جناب بزکتمان حقیقت کرد

در جریان درمان جناب الاغ وبی گناه دستگیر شدن جناب موش وناپدید شدن او جناب بز دریافت که توطئه ای در کار است پس بهتر است که حقیقت را کتمان کند واگر کسی به سراغش آمد اظهار بی اطلاعی نماید واز درمان الاغ هم صرف نظر کند به خانم بز هم بگوید که شب گذشته در کلوب بز ها رقص وآواز بر قرار بوده است ودر آنجا بوده او می دانست خانم بز زبان در دهان نگه نمی دارد از صبح تا غروب کیف پوست آهویی اهدا شده در جشن منشور آزادی جناب شیر را به شاخ خود می اندازد زنگوله اهدایی جناب گرگ را به گردن می اندازد بدونه هیچ دغدغه ای دم کوچک خود را بالا می گیرد وبه در دری می رود حالا یا قرار داخل کلوپ مد های جدید دم است یا زنگوله وگردش با جناب گرگ لذا می ترسید که بگوید دیشب کجا بوده خلاصه در این حال وهوا بود وداشت نقشه می کشید که چگونه به او توضیح دهد که مشاهده کرد بز در حال شانه زدن به دم خودش می باشد وهیچ توجهی به او ندارد آرام وآهسته به آغول خود رفت وبا هردوسم دست جلو خود تخت خوش خواب را مرتب کرد وخوابید بتو هم می شود گفت جناب بز از دیشب تا حالا خوابیدی درب راهم باز نمی کنی چند تا مریض بیچاره را به انتظار گذاشتی در این هنگام مشاهده کرد خانم بز رضایت داد کیف وزنگوله را هم به خود آویزان کرد وچند باری آنرا تکان داد  لبان خودرا باز کرد بطوریکه دندان طلایی او نمایان شد وشروع به رفتن کرد وبدون اینکه پشت سررش را نگاه کند یا اینکه خدا حافظی کند گفت من با دوستانم قرار داریم شاید امشب هم نیایم  مقداری غذا داخل سوراخ سرد آب پشت خانه گذاشتم خودت را سیر کن جناب گاو بیچاره هم نجات پیدا کرد وگفت جناب بز ایکاش مرا درمان نکرده بودی وهمان موقع که یونجه زیادی خورده بودم مرده بودم جناب بز سری تکان دادوگفت من معذرت می خواهم خانم بز همین طور است تو باید کوتاه بیایی امیدوارم که من بتونم روزی این خدمات ترا جبران نمایم  توهم جناب گاو سخت گیری نکن گاو در حالی که از صبح زود تا حالا سرپا بود وخسته سریع از جناب بز جدا شد واز درب قصر جناب بز بسرعت خارج شد او ترسیده بود  بحدی با شدت خارج شد که پایش داخل یک سوراخ شد وقطعه ای از نوک سم او شکست جناب بز خوشحال بود از اینکه خانم بز متوجه خروج شب گذشته او نشده است وبه  دنبال خوش گذرانیش بوده است این روزها هم حال وهوای این منشور آزادی هم که توسط جناب شیر بیان شده دیگر پای او در خانه به زمین نمی آید وهمه اش دنبال کلوب ها ومحافل آزاد وآزاد اندیش است با عدهای از هم عقاید های خود کلمات دهان پر کن آزادی را یدک می کشد واین کلمه مقدس را با آداب وکلمات من در آوردی دیگر تزیین می کند وچنان سم های خودشان را به زمین می کوبند که گویی سالهاست زندان بوده اند  گویی تا حالا آزاد نبوده  خلاصه جناب بز شاکی بود ومع مع  میکرد که این چه وضعی شده که این منشور آزادی بوجود آورده  این حرکات خانم بز وتعابیرش از آزادی خاطره ای را بیاد جناب بز آورد او هر موقع موقع معاینه کره الاغ ها جهت خروج به جنگل واجازه خارج شدن کره الاغ ها دست به کار می شد مشاهده می کرد کره الاغ ها درون طویله ساکت هستند وهنگام خروج دیگر قابل کنترل نمی باشند والاغ گری آنان شروع می شود آنقدر جفتک می زنند که نگو ونپرس  در این هنگام بود که یادش آمد ای دل غافل  این من بودم که برای درمان الاغ دیشبی بیچاره موش را در خطر انداختم واورا ناپدید کردم .نکند جناب الاغ مرا لو بدهد وبگوید دیشب جناب بز اینجا بوده باید چاره ای اندیشید  وفکری کرد  بعد فکروفکروفکر به این نتیجه رسید که دوباره تا خانم بز حضور ندارد به سراغ الاغ برود بلافاصله حرکت کرد وبه میان بیشه زار رفت از یک جاده  مخفی که کسی اورا نبیند وگفت ای الاغ خبر داری چه شده است گفت آری کلاغ خبر را خوانده است  می دانم جناب بز گفت ای جناب الاغ من خانواده دارم خواهشمندم از موضوع دیشب با کسی حرفی نزنی والا مارا هم خیانت کار می دانند  نه تو ونه من هیچکدام از موش نباید حرفی بزنیم اگر او هم اعتراف کرد یا پیدا شد یا هرچه ما هیچ نمی دانیم  تو هم از خیر درمان این دولاغ خود ورفتن به حمام  روستای هم جوار قلمرو جنگل بگذر تا ببینم چه پیش خواهد آمد  حرف وحدیث تماشد وجناب بز به قصر خود بر گشت هنوز ساعتی نگذشته بود که یکی از گرگ ها همراه با سگان ولگرد با گستاخی وبی ادبی با واق واق وزوزه  که درهم می پیچید با جناب بز حرف می زدند بلاخره سکوت کردند وگردن خاکستری دهانی گشود وخمیازه ای  وگفت جناب موش شب گذشته علیه منشور ازادی جناب شیر توطئه شد وبه مرحمت سر جناب شیر توطئه وتوطئه گران گرفتار شده اند  خدمت شما رسیده ایم تا بگوییم یکی دو تا از آنها زخم دندان یکی از گرگ ها را در بدن دارند اگر برای درمان به حضورتان رسید  کسی با این مشخصات در اسرع وقت جا ومکانش را بما بگو هرکس از این حکم جناب گرگ بزرگ تخطی کند سرنوشت غم انگیزی دار د وخائن بحساب می آید جناب بز دم کوچکش را تکان داد وسرش را چرخانید وبه گرگ بزر گ ادای ادب کرد که ما سپاسگزار این آزادی ومنشور او هستیم  ما در خدمت جناب شیر وقلمرو جنگل هستیم آنانی که مخالف این منشور آزادی هستن باید بدانند که ما محکم ایستاده ایم وقدمی پشت جناب شیر را خالی نمی کنیم  به خانم بز هم می گوید که با شما همکاری کند  گرگ بلافاصله گفت لازم نیست خانم بز با ما همکاری کامل دارد وهم اکنون در محفل خانمی کلوب وهمنشینی بادیگر خانم های رجال قلمرو جنگل در حال خواندن دستور جناب گرگ بزرگ است تو باید افتخار کنی که این چنین مونسی داری در این هنگام بود که حرف گرگ تمام شد وبا تما م وکمال وحشیگری با همان اوصاف اول قصر را ترک کردند ورفتند شادی وصف ناشدنی در دل بز قرار گرفت اما هنوز نگران  موش بود که مبادا اورا لو دهد اصلا کجاست  چه شده است این توطئه علیه منشور آزادی چیه  توسط چه کسانی صورت گرفته وچه خواهد شد  این ها جناب بز را آزار می داد او منتظر بود تا جناب کلاغ این  خوش صدای قصر شیر نامه دیگری را برای اهالی قلمرو جنگل بخوان هر جند دقیقه یک بار شاخه درختان را نگاه می کرد  حتی نصف شب هم ....نظر دهید ادامه دهم یانه ...................نویسنده : شریف 
يکشنبه 18/12/1387 - 18:17
رويا و خيال
خدمت در قلمرو جنگل

 

 جناب سگ بزرگ خدمت گذار در جریان توطئه شب گذشته جناب موش قرار گرفت وسریع به محل گردش سگ های ولگرد رفت وبا آنها در مورد واقعه مهم دیشب گفتگو می کرد وبه آنها می گفت که چرا گزارش نداده اند چه بوده وچگونه بوده است چرا به او نگفته اند در حین سردسته سگ های ولگرد شروع به حرف زدن کرد وگفت قربان دم کلفت ومبارکت شوم ما نزدیک به ساعت سایه گیر دیوار شکسته یک شاخه مانده به چاله آب موقع گزارش دادنمان است در ضمن اینکه این مورد استخوان گیر یا کمی متمایل به آنهم نبوده که ابتدای سایه گیر دیوار شکسته یک شاخه مانده به چاله آب گزارش دهیم در ضمن جناب موش ساعت سایه ماه کمی متمایل به درخت چنار از ما اجازه .....خواست بگوید گرفت که صدای قار قار کلاغ مخصوص در بار بصدا در آمد گزارش جناب شیر جهت اهال محترم قلمرو جنگل به شرح ذیل به گوشتان خوانده می شود از جناب شیر به اهالی قلمرو جنگل به میمنت وخوشحالی از در امان ماندن از توطئه توطئه گران که علیه مان می خواستند توطئه کنند وعلیه آزادی منشورمان که شمارا با آزادی آشنا کردم نتوانستند به ما خیانت کنند وبا هوشیاری جناب گرگ این فتنه در نطفه خفه شد .عامل توطئه دستگیر شده است ودر جای مخصوص است وبا توجه به اینکه این خیانت کار توانسته است از سگان ولگرد عبور کند ودر این خصوص سگان کوتاهی کرده اند من بعدالایام با تخفیفی که جناب شیر در حق سگان ولگرد کرده است وبه خاطر خدمات سگ بزرگ  حناب شیر دستور نمودند فاصله سگان از قصر شیر باید فاصله بگیرد وهمچنین سگان باید از تمام ظرفیت خود واقوامشان استفاده کنند واین سهل انگاری بزرگ را جبران نمایند همچنین سگ بزرگ هر کجا هست باید بی درنگ خودرا به قصر جناب شیر برساند آب در دهان سگ بزرگ وسگان ولگرد نزدیک قصر خشک شد سگ بزرگ بلافاصله بطرف قصر حرکت کرد . وبه سگان ولگرد گفت شما چه اجازه ای داده اید به کی اجازه داده اید وداشت حرکت می کرد ریس سگان ولگرد هم زود زبانش را گاز گرفت وگفت قربان ما اصلا کسی را ندیده ایم کسی ازما ... وهمه چیز را حاشا کرد شغال ها وگربه ها وحیوانات دیگر جنگل هم به متن حرف های جناب شیر که توسط کلاغ خوانده می شد گوش می کردند وهر کدام چیزی می گفتند سگان سیر شده اند خوب کار نمی کنند خوبشان شد وعده ای می گفتند سگان هار شده اند بجای اینکه جلو توطئه را بگیرند همه اش بی خودی واق واق می کنند عد ه ای هم از بی لیاقتی آنها می گفتند وعده دیگر می گفتند به خاطر همین بی دقتی است که در قصر رشد نمی کنند وهزاران سال است که خدمت شیر می کنند اما در قصر کاره ای نیستند  هرکس چیزی می گفت  سگ بزرگ هم شتابان به قصر رفت بعد از کلی الاف کردن او در کنار درب قصر واهانت گرگ در بار به او ونسبت دادن خیانت کاری وسهل انگاری وباز خواست بلا خره گرگ بزرگ از درون قصر اشاره کرد بگذارید بیاید داخل سگ بزرگ گردن کج وگوش خوابیده ودم آویزان در حضور گرگ بزرگ خودش را بخاک انداخت والتماس می کرد که قربان من سهل انگاران را به سزای اعمالشان می رسانم شما اجازه دهید سرشان را برایت می آورم کاری کن که شیر به غضب در نیاید آنقدر عجزولابه کرد که دل گرگ بحالش سوخت  واز همین جا پایه دلسوزی گرگ برای سگ ریخته شد وبقیه امورات بروی همین پایه بنا شد گرگ بزرگ گفت من به این شرط دلسوزی کردم که از این به بعد بامن بیشتر مشورت کنی من سابقه خدمت بیشتری دارم وهزاران راهنمایی دیگر سگ اندکی از نگرانی کم شد دست وپای خودرا جمع وجور کرد گوش ها را تیز کرد دم خودرا برکول گذاشت ودربست خودرا در اختیار گرگ قرار داد گرگ بعد از اینکه سگ را به اندازه کافی ترساند .اورادلداری دادوگفت خیالت راحت باشد من کاری می کنم که شیر خطای ترا نادیده بگیرد واز تووگناهت صرف نظر کند به خانه ات برو ونگران نباش فردا روز کاری سختی در پیش داریم خودت را آماده کن نظری داری ارائه بده گرگ بزرگ گرگ درگاه قصر را صدا زد وگفت برو با کمال احترام سگ بزرگ را همراهی کن تا قصر مخصوص خودش در ضمن جناب سگ بزرگ هم برود وسریع با سگان ولگرد برخورد کند وبه اندازه پانصد متر آنهارا از قصر ومکانی که بوده اند دورتر نماید همچنین بگوید تعداد بیشتری سگ را بکار گمارند تا خاطر مبارک شیر اسوده شود وسگان ولگرد هم ادب شوند سگ بزرگ چشم قربانی گفت وبرای اطاعت امر اقدام سریعی کرد وبه قصر خود رفت هر چند تا صبح نخئابید همه اش زوزه کشید واق واق کرد از ترس هایی که به دلش می افتاد وفکرهایی که می کرد اگر اورا اخراج کنند یا اگر داربکشند یا اورا زنده زنده در طبق بگذارند وگرگ ها بخورند هزار فکرو خیال ودر این هنگام بود که بیهوش شد وسرش را در کنار دمش قرار داد ومثل این است که هزار سال است که مرده است خواب خوابه عجیبی دید دید که در خواب تاجی از استخوان بر سر دارد وبه اطرافیان وسگان ولگرد استخوان می دهد انقدر خوش حال بود که هرگز فکرش رانمی کرد وداشت کم کم لذت بیشتری می برد که پای توله سگ پارسالش به سرش خورد واورا بیدار کرد نه از استخوان خبری بود نه از اقوام او با عصبانیت پای توله سگ را کنار زد بطوریکه صدای واق واق بیچاره به هواخواست زوزه وواق واق خودش هم امان از خانم سگ بزرگ گرفته بود و.............نظر دهید ادامه دهم یانه ...................نویسنده : شریف E-mail:abotlbz@gmail.com
يکشنبه 18/12/1387 - 9:53
رويا و خيال
خدمت در قلمرو جنگل(توطئه علیه منشورجناب شیر)

جناب موش ناپدید شده است ( توطئه علیه آزادی صورت گرفته است )

جناب الاغ دچار بیماری بنام دولاغ شده بود دولاغ نوعی بیماری است که نای راه رفتن وحرکت کردن را از الاغ می گیرد  این بیماری باعث شده بود که ریه ها وسینه الاغ عفونت کند او نمی توانست حرکتی کند لذا در طویله یا همان استراحت گاه خود دراز کشیده بود گاه گاهی عر عری می کرد واز ته دل ناله گرانی داشت او مجبور بود صبح تا غروب بسختی جان بکند وهیچ کس به فریاد او نمی رسید صاحب او هم اهمیتی نمی داد ومرتب با چوب به سرو بدن الاغ می کوبید اوضاع او زمانی بدتر شده بود که صاحب نادانش را فریب داده بودند اهالی دوست با صاحبش پشنهاد کرده بودند که باید الاغ را به حمام ببری ویک پارچه ضخیم بروی الغ بیندازی وچندین سطل آب هم مرتب به سر وبدن الاغ بریزی خواهی دید که دولاغ الاغ برطرف خواهد شد .هروز بیماری الاغ بدتر وبدتر می شد تا اینکه بنا به پشنهاد اهالی قلمرو جنگل مجبور شد به حضور جناب بز در قصر جناب شیر برود وموضوع را با او در میان بگذارد  جناب بز هم که در طبابت چیزی جز سفارشات پدر ارجمندش نمی دانست لحظه ای سکوت کرد وسری تکان داد  مع مع کرد با شاخ تیز خود بدنش را خاراند ودم کوچکش را تکانی داد سپس چشم های خودش را به هم گذاشت  با سم دستان جلویی خود جای نشستن خودرا تمیز کرد وسپس خوابید ونگاهی به الاغ انداخت جناب بز گفت بد پشنهادی صاحبت نداده است اما چگونه این کار را کنیم  سطل از کجا بیاوریم پارچه کجا هست باید مشورت کنم جناب روباه بیشتر می داند الاغ فقط به درمان خود می اندیشید وتوقع داشت هرچه زودتر شفا پیدا کند موش صحرایی دستور جناب بز را اجرا کرد وبه سوی قصر جناب روباه حرکت نمود بعد از طی مسافت زیادی وگذشتن از جناب سگ وبازرسی شدن شوع به حرکت به قصر کرد که با گروهی از خانواده محترم گرگ ها مواجهه شد آنها اجازه شرفیاب شدن جناب موش را تا رفع هر گونه شکی نمی دادند  هرکسی که بطرف قصر وقصر نشینان قلمرو جنگل می رفت بایستی حسابی  کنترل شود والا دیگر گرگ ها کاره ای نبودند موش بیچاره را دست بسته درون یک قفس مخصوص به حضور جناب گرگ رساندند که در این موقع شب به منزل جناب روباه می رود نکند توطئه ای باشد در ابتدای تحویل جناب موش به نگبان قصر گرگ بزرگ گروه گرگان ولگرد آنجا را ترک نمودند ورفتند سوصدای آنها گوش هر کسی را کر می کرد زوزه های پیاپی رعب ووحشت به دل درختان می انداختند چه برسد به حیوانات .جناب موش را با همان اوضاع به محل مخوص نگهداری خیانت کارها رساندند وقفس اورا باز کردند گرگ مخصوص اعتراف بدون معطلی روع به زدن موش کردند می زدند تا از حال برود دوباره اورا با آب یخ حال می آوردند اصلا نمی گذاشتند حرف بزند گرگ کمی خستگی گرفت وگفت اعتراف نمی کنی الآن نشانت می دهم به زیر دست خود گفت برو مار برقدار را بیاور اورفت او هم رفت صندوق پر از آبی را آورد که درون آن یک مار آبی بود این مار برق داشت وآنرا چند دفعه به بدن موش نزدیک کردند هزار مرتبه مردو زنده شد تازه این اول کار بود موش بیچاره را به سقف آویزان کردند وشروع به زدن او نمودند در همین موقع بود که دوباره به زیر دست خود گفت اعتراف نمی کند برو خار بیاور چند لحظه که گذشت چند عدد خار پوشت آوردند ومرتب طناب پای موش را رها می کردند وبدن موش را به خارپشت ها می کوبیدند حال ونای از موش رفته بود بدن نیمه جان اورا روی خارپشت ها رها کردند ورفتند تا صبح همین وضع اوبود صبح بعد از کلی سوصدا وبیا وبرو صدای سازو طپال  بلاخره سکوت حکمفرما شد ومدتی نگذشته بود که گرگ بزرگ آمد وموش را در همان حالت دید با مشاهده او احوالپرسی کرد که ای موش ترا چه شده است چرا بما خیانت کرده خانه روباه چکارت بوده مگر نمی دانی او مورد قبول ومشورت جناب شیر است وکسی حق ندارد مزاحم اوشود چه برسد به اینکه بخواهی علیه او توطئه کنی تا موش خواست حرفی بزند گرگ بزرگ خارج شد ورفت مدتی گذشت گرگ بزرگ به خدمت جناب شیر رفت واو رادر جریان توطئه شب قبل علیه جناب روباه  گذاشت وبیان کرد این ها علیه روباه نیست علیه منشور آزادی جناب شیر است والا چرا تا حالا به جناب روباه کاری نداشتند جناب شیر بحدی عصبانی شد که نعره ای سخت کشید غرشی کرد ویال وکوپال را افشان کرد علیه جناب شیر توطئه می کنند حسابشان را خواهم دادگرگ که حسابی تعصب شیر را بر انگیخته بود گفت جناب شیر باید فکر عاقلانه ای کرد راه بهتری پیدا کرد باید عفو کنیم موش را تا اصل ماجرا را بفهمیم باید گروهی از گرگ ها را برای پیگیری بفرستیم اصلا چرا جناب سگان گذاشته اند که موش از حد آنها عبور کنند باید بررسی شود جناب شیر آرام شد وقبول کرد موضوع به جناب گرگ واگذار شد وقرار شد تا اطلاع بعدی موش همچنان در محل مخصوص نگهداری شود وکسی هم با او ارتباط نداشته باشد وقرار بر این شد که در یک روز خاص هم جلسه ای دایر شود وبررسی کند که چه کسی سراغ موش را خواهد گرفت همه گرگ ها باید این کار را پی گیری کنند روزها می گذشت وهیچ خبری از موش نبود خانواده نگران او به هرکسی که می رسید سراغ موش را می گرفتند به تمام درختان نوشتند به پوست آهوو گوزن هم نوشتند هرکس خبری از موش بیاورد دل خانواده اورا شاد کرده در ضمن مژدگانی هم می گیرد جناب بز والاغ هم جرات بیان موضوع را نداشتند ونمی دانستند چه بر سر موش آمده خبر ها از این قرار بود که علیه منشور جناب شیر توطئه ای شده که موش ناپدید شده است یکی از بند های آن مورد تعرض قرار گرفته است ادامه داردادامه دهم یا نه .......................نظر دهید ...................نویسنده شریف   
شنبه 17/12/1387 - 21:28
رويا و خيال
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 تقدیم به استاد خداد مردی بنّا که سالها در پایگاه خدمت کرد امروز اورا دوباره با تیشه وماله اش با موهای سفید وپاهای بی رمق دیدم کسی که هیچ ادعایی نداشت روزها در شهر کار می کرد وشبها در پایگاه خدمت گاهی اوقات هم به جبهه می رفت منزل محقر وکوچکی داشت که حتی آب نداشت وخانواده او از فشاری آب سر کوچه منبع آهنی کوچکی را پر آب می کردند تقدیم به انان که بدون مزد بدون کمترین مزدی سالها در پایگاه مساجد خدمت کردند...................................................................نویسنده : شریف رضا تنها پسر خانواده بود که با نذر ونیاز فراوان مادرش وتوسل به ائمه ومعصومین خداوند به این خانواده عطا کرده بود خواهر بزرگ او سالها بود که انتظار داشتن برادری را از خدا آرزو می کرد تا اینکه در یکی از روزها ی خوب ماه شعبان خداوند چشم این خانواده راروشن کرد وپسری به آنها دادکه به احترام مشرف شدن به زیارت امام هشتم نام اورا رضا گذاشتند رضا از همان کوچکی استعداد خاصی داشت بطوریکه توجه هر کسی را بخود معطوف می کرد رضا هرروز نکته تازه ای یاد می گرفت دعا ها وقران خواندن در منزل آنها باعث شده بود که او چیزهای زیادی بیا موزد رضا در خانه سجاده پدرش را باز می کرد وبه هر طرفی برای خودش نماز می خواند شیرین کاری هایش دوست داشتنی بود او همرا پدرش به مسجد محله می رفت کفش های خودرا درون پلاستیک می گذاشت وهمراه خود حمل می کرد بعد از نماز هم می ایستاد تا بزرگترها خارج شوند وصحبت پدرش با امام جماعت به اتمام برسد آنگاه همراه پدر به خانه برمی گشت واین باعث شده بود توجه امام جماعت مسجد وبزرگتر های محل به اوتوجه کنند رضا مکبر هم شد وبخوبی وشیرینی این کار را انجام داد بعد از مکبری بود که در یکی از شبهایی که امام جماعت مسجد کلاس قرآن گذاشته بود متوجه شدند که صوت رضا هم دل نشین است واز آن موقع رضا اذان مسجد را هم بعهده گرفت صدای اذان او آنقدر زیبا بود که کم کم بچه های محل هم جذب مسجد می شدند رضا به بچه ها پیشنهاد می دادکه هر دفعه یک نفر مکبر شود ویک نفر اذان بگوید هر تازه واردی فوری متوجه این موضوعات می شد .رضا دوستان مسجدی فراوانی پیدا کرد ه بود دوستان واقعی وبی آلایش رضا حالا بزرگتر شده بود راستی نگفتم شاطر نانوایی محل خیلی رضا را دوست داشت بارها او دیده بود که این جوان خوش کلام نوبت خودرا به پیرمردان داده است وخودش بی نان رفته حتی جند بار شاطر برایش نان گذاشته اما او امتناع کرده ودر صف مانده است.رضا در دوران دبیرستان خود با محیط جالب تری مواجهه شد دبیرستان جوخاصی داشت اثرات جنگ تحمیلی به مدرسه ها هم نفوذ کرده بود کلاس ها بخاطر بمباران تعطیل می شد کلاس ها گاهی از کنترل معلم خارج بود داخل مدرسه بیل مکانیکی زمین را می چال می کرد تا سنگر دسته جمعی بسازد آن قسمت دبیرستان با آجرو سیمان مقداری را درست کرده بودند تعدادی لوله بخاری هم برای هواکش گذاشته بودند .اوضاع خاصی وجود داشت عده ای هم به عنوان انجمن اسلامی فعالیت می کردند آنها به بچه دبیرستانی هایی که جبهه را دوست داشتند معرفی نامه به بسیج می دادند اگر کسی می خواست پایگاه بود یک قطعه عکس ویک معرفی نامه از انجمن می گرفت وبه پایگاه معرفی می شد تعدادی از تصاویر شهدای مدرسه هم بدون قاب داخل انجمن بود هرچند کار می کردند اما دلخواه نبود فقط کار را زمین نگذاشته بودند .داخل کلاسها هم وضع طوری دیگر بود افراد حزب اللهی معمولا زود شناخته می شدند واضح بگویم تابلو بودند .حزب الله اینطوری تعبیر شده بود آنها مقداری ریش گذاشته بودند حالا به هر اندازه یکی فقط چانه اش ریش داشت آنرا مرتب می کرد تعدادی هم تمام صورتش وعدهای هم روی جانه وروی گونه هایشان مقداری ریش در آورده بود البته آنها مشخصات دیگری هم داشتند دگمه آستین پیراهن آنها وهم چنین دگمه پراهن شان را تا زیر گلو می بستند عطر زدن هم برایشان عادی بود .ازاینها که بگذریم اورکت کلاه دار کره ای رنگ ورو رفته هم وجه متمایز کننده آنها بود در گیری هرروزه هم می شد عده ای احترام می گذاشتند عده ای بی تفاوت بودند عده ای از پشتیبانی کمیته انقلاب اسلامی از آنها می ترسیدند وعده ای هم درگیر می شدند  .شعار نویسی برروی تخته سیاه علیه هر گروه حکایت دیگری داشت هرکس از گروه دلخواه خود حمایت می کرد یکی حزب الله بود یکی منافق وغیره وغیره یکی می نوشت مردم قرآن را بخوانید دیگری می نوشت نهج البلاغه را بخوانید آن یکی می نوشت مردم را بخوانید بحث های سیاسی ادامه داشت ناگفته نماند بیشتر کلاس چهارمی ها تشنج آفرین بودندرضا با همه وجود خود تلاش می کرد آنچه حق می باشد را اجرا کند با محبوبیتی که در برخورد با بچه ها داشت در همان سال اول دبیرستان توجه همه را به خود معطوف کرد وباعث شد به مسئولیت انجمن اسلامی تن بدهد رضا با همه خوب بود وحتی کسانی که مخالف بودند اورا دوست داشتند از ابتدای سال دوم همه را بیشتر مجذوب خود کرد با هماهنگی زیادی توانسته بود در خارج از ساعت اداری وگاهی می شد اداری کلاس اسلحه شناسی توسط بسیج برپا می کرد جذب بیشتری برای جبهه می کرد بچه هایی که جبهه می رفتند واز درس عقب می افتادند رضا کارهای آنها راسامان می داد وبا همکاری تعدادی معلم که فداکاری می کردند کلاس جبرانی می گذاشت .تبلیغات جبهه وجنگ در اوج خود بود اعزام پی اعزام  آن سال بیشترین افراد مدرسه به جبهه رفته بودند رضا همه این افرادرا در پایگاه مسجد کنترل وهدایت می کرد آنها شب ها  در نماز مغرب وعشائ مسجد شرکت می کردن می رفتن منزل شام می خوردند وساعت دوازده تاشش صبح بصورت نگبان وپاس بخش وپست گردش کوچه ها  انجام وظیفه می نمودند تنها چیزی که در شب می خوردند چای بود آنهم اگر بسیج می داد حتی یک ریال مزد یا سابقه یا چیز دیگر یا امتیازی خاص جهت مدرسه اصلا این خبرها نبود .فقط بخاطر خدا بدون ادعا بدون هیچ پاداشی سنگینی تفنگ ام یک ولگد سخت تیر اندازی با آن وآموزش ها هر چند وقت یک بار پایگاه را تحمل می کردند.بدتر از همه گاهی اوقات می بایست در خدمت کمیته ها هم باشی حالا به هر دلیلی نیرو کم داشتند بسیجی پایگاه را  همراه خود می بردند .اما آن سال مشگل دیگری در مدرسه بوجود آمده بود چهارمی ها در گیر شده بودند رضا که همیشه نقش حلال مشگلات را داشت در معرکه حاضر شد به کلاس چهارم انسانی Aرفت متاسفانه با شلوغی ودسته بندی خاصی مواجهه شد روی تخته سیاه نوشته شده بود شعار هر فدایی نان مسکن آزادی ویکی از برادران هم در حال نوشتن شعار خود زیر آن بود شعار هر فدایی جفتک یونجه طویله  رضا سری به تاسف جنبانید وآنها را به سکوت دعوت کرد  همه منتظر واکنش رضا بودند آن روزها از کمیته های انقلاب اسلامی  هر منافقی بشدت می ترسید وقتی پاترول زرد رنگ کمیته از خیابانی می گذشت نفس ها درسینه حبس می شد عده ای جوان از خود گذشته وبی باک که همرا ه هم دست در دست با تمام توان وقدرت با اراذل واوباش ومنافق برخورد می کردند قاطع وطوفنده .هیچکس داخل کلاس جرات حرف زدن را نداشت رضا آرام وآهسته تخته پاک کن ابری را بر داشت وشعارها را پاک کرد آنها ترسیده بودند که مبادا رضا آنها را به کمیته تحویل دهد ترس سراسروجود آنان را فرا گرفته بود . رضا گفت بچه بیایید مثل همین تخته پاک کن زنگارهای درون را پاک کنییم بیایید با هم باشیم یکدل ویکرنگ بیایید مثل همین تخته کینه ها را از دل کنار بزنیم بیایید دوست باشیم  دل بچه ها آرامش گرفت .رضا به بچه های کلاس چهارم A گفت من پشنهاد می کنم یک شب در پایگاه مهمان ما باشید اگر بد بود هرکس راه خودش اگر خوب بود هم چه بهتر شما بیایید تا باهم آشنا شویم تا کدورت ها برود شما از خانواده اتان اجازه بگیرید بطور حتم موافق به مسجد آمدن شما هستند  رضا گفت  من عضو پایگاه مسجد هستم  از خانواده اتان اجازه شما را می گیرم .چند تا از بچه ها چیز های جالبی گفتند : یکی گفت آقا رضا می گویند داخل پایگاه شما ها مغز بچه مردم را شستشو می دهید دیگری گفت میگن شما فریب می دهید تا به جبهه بفرستید  دگری گفت ما نمی خواهیم شهید شویم دیگری گفت در جبهه غنیمت هم می گیرند. یکی گفت آن چیه که داخل مغز بچه می ریزید . یکی دیگر هم گفت آقا رضا پدرومادرم گفته اصلا پایگاه نرو هرکس چیزی می گفت ونگاهی جدا گانه به پایگاه داشت یکی می ترسید یکی وهرکس به تعبیر خود نظری داشت .در هر جهت رضا آنهارا به مسجد وپایگاه دعوت کرد قبل از نماز اذان همه جلو مسجد باشند وقتی  از خیابان  عبور می کردی سنگر جلو درب مسجد با سوراخ ها وسقف سیمانی خود با با رنگ های قشنگ پرچم جمهوری اسلامی ایران مزین شده بود وآرم الله آن چون نگینی بر تارک آن می در خشید پله های سنگی مسجد یکی یکی بالا می رفت وگام های استوار اعضای پایگاه ونماز گزاران را به حیاط مسجد هدایت می کرد حوض آب شش ضلعی حیاط مسجد وآب خنک درون آن اعضائ وضوی نماز گزار را نوازش می کرد مهربانی امام جماعت مسجد وبی ادعایی او خادم پیر مسجد وجاروی دسته بلند او دست مال دستی او که هرروز سنگ های مسجد را با مهربانی تمام براق می کرد تمیزی مسجد عطر وگلابی که خادم مسجد به قرآنها می زد جلوه ای دیگر بود. بلاخره رضا وبچه های کلاس چهارم درون مسجد تجمع کرده بودند آنها می خواستند از نزدیک بدانند درون پایگاه ومسجد چه خبر است چه می گذرد اینها چه کسانی هستند وآن نگاه  افراد چه نگاهی است وهزاران سوال دیگر  تا اذان مقداری فاصله بود  رضا گفت بچه برویم اطاق پایگاه دلهره واضطراب خاصی در درون بچه ها ایجاد شد اتاق پایگاه چگونه اتاقی است چه دارد چه نظمی دارد حتما اثر انگشت می گیرند یا شاید عکس می گیرند چگونه باید وارد شد چه آدابی دارد چه به آنها می دهند برای چی کار می کنند چگونه وهزار چیز دیگر .بعد از حرکت به سمت پشت مسجد یکی از بچه های پایگاه با کلیدی قفل اتاق کوچکی را در حال باز کردن بود درب را باز کرد اتاقی به اندازه حدود بیست متر با موکت رنگ رو رفته سبز رنگ چند عدد پتوی سر بازی طوسی رنگ یک عد چراغ علاالدین  قوری وکتری وچند عدد لیوان یک صندوق آهنی قفل دار ویک جعبه چوبی  با دودسته طنابی .همگی بچه ها  یکی یکی  داخل اتاق نشستند در همین اثنا یکی از بچه های پایگاه هم وارد شد وبا رضا شروع به صحبت کردن کرد او گفت مشگل خاصی نداشته ایم فقط شب گذشته کمیته برایمان اسم شب نیاورده  ما هم شب گذشته گشت را نرفتیم پست جلودرب راهم با احتیاط گذاشتیم در ضمن یکی از تفنگ های ام یک خراب است یکی هم جعبه تنظیف ندارد رضا برای بچه های کلاس چهارم  گفت کمیته برای ما اسم شب می آورد ما از ساعت دوازده شب تا شش صبح حق گذاشتن پست ایست وبازرسی داریم هر گونه گشت داخل کوچه ها هم با هماهنگی کمیته ها واجازه آنهاست.  اسم شب ترکیب شده از سه قسمت دو قسمت عد دویک قسمت اسم به اینصورت ( 29 علی 12) اسم شب به مسئول پایگاه داده می شود او هم آنرا به پاس بخش سرشب می دهد پاس بخش هم آنرا به نگبان تابلو بدست می دهد وقتی پست اول تمام شد پاس بخش پست را تحویل پاس بخش بعدی می دهد .یکی از بچه ها گفت مگر به همه اعلان نمی کنید افراد کنجکاو نمی شوند رضا گفت بچه های ما هرکدام سرشان به کار خودشان است ولزومی نمی دانند که هر چه را کنجکاوی کنند اگر مصلحت باشد به آنها هم می گوییم .گاهی اوقات ممکن است در یک شب چند بار اسم شب عوض شود در این هنگام صدای اذان از مناره مسجد بلند شد بچه های پایگاه همراه با بچه های کلاس چهارم انسانی بطرف وضوخانه وحضور در نماز جماعت رفتند نماز اقامه شد وقرار شد بچه ها بعد شام دوباره در پایگاه تجمع نمایند قرار ساعت یازده ونیم شب .ساعت یازده ونیم شب بود آقا رضا همراه مهمانهای خود به پایگاه آمد بچه های پایگاه هر کدام در گوشه ای مشغول کار خود بودند در گوشه ای محمد به رحمان فیزیک درس می دادودر کنار دیگر امید داشت قران می خواند آنطرفتر هم یکی داشت لوح نگبانی شب آینده را تنظیم می کرد  حال وهوای خاصی در پایگاه بوجود امده بود همه یک قدو یک اندازه ه9م سن وسال با افکار مختلف اما هدف مشترک  داخل بچه ها مرد میانسالی با قد متوسط کت مشگر رنگ نشسته بود وبا حمید حرف می زد با دیدن اقا رضا بلند شد وهمدیگر را در آغوش کشیدند  اوکسی نبود جز بنای محل استاد خدادداد آقا رضا اورا معرفی کرد او مرد خوبی است سالها در پایگاه خدمت می کند همه بچه ها اورا دوست دارند هر مدتی یکبار جبهه می رود هر زمانی میرود بمن می گوید پایگاه را کنترل کن در برابر این کار حقوقی هم نمی گیرد اصلا پایگاه حقوق ومزایایی ندارد ما هم در خدمت او هستم او روزها درون شهر بننایی می کند وشب ها به پایگاه می آید .در این هنگام بود که پاترول کمیته جلو پایگاه ایستاد واسم شب را به استاد خداد داد او هم برگ را به آقارضاداد تا به پاس بخش اول بدهد .کمیته ایها آدم های خاصی بودند هرکس از دور آنها را می دید فکر می کرد خشن هستند وغیره اما بچه ها متوجه شدند که او مهربان است وخندان آنطوری که فکر می کردند نیست احمد از بچه های نوبت اول پست نگهبانی بود همراه با کمکی خود وتابلو ایست وتفنگ ام یک خود در حالیکه لباس خاکی وپوتین پوشیده بود بطرف سنگر جلو مسجد حرکت می کرد  مسئول پایگاه گفته بود سر ساعت دوازده نگهبانی شوع شود نه کمتر نه دیرتر احترام به مردم بگذارید وتوصیه های ادبی دیگر .سه نفر هم تا صبح به ترتیب پاس بخش بودند غلام- یعقوب –تقی هرکدام دوساعت پست ها هم دونفره بود یکی داخل سنگر ودیگری با تابلو کنا ر خیابان پاس بخش بی سیم مرتبط با کمیته را هم بگوش بود وهماهنگ پاس بخش اسم شب را گرفت وبه نگهبانهاداد حرف وحدیث وفداکاری عملیات چند روز قبل رزمندگان از زبان استاد خداد که تازه از جبهه آمده بود وجود بچه مدرسه را شاداب می کرد وبه توان رزمندگان افتخار می کردند وسوالات جدیدی برایشان ایجاد می کرد استاد هم با حوصله جواب می داد.یکی از بچه ها گفت آقا رضا اسم شب را همه می دانند او گفت نه لزومی ندارد همه بدانند تنها چیزی که به نگهبانها داده شد فقط یک چایی بود که توسط خادم مسجد درست شد در ضمن هر نگهبانی که ساعتش تمام می شد داخل اتاق پایگاه می رفت وپتو به سر می کشید وکنار آن یکی می خوابید .از شانس بد آن شب در مسجد نفت هم نبود خادم مسجد هم به اندازه کوپن خود نفت داشت اما با همه اینها ساعت دوونیم متوجه شد یک قوری نفت داخل چراغ ریخت وآنرا روشن کرد خادم مسجد مرتب تاصبح پتوی آنهارا کنترل می کرد تا سرما نخورند .کامبیز بلاخره بصدا در آمد وگفت بخدا آقارضا اگر من روی تخت وخوشخواب نخوابم  دق می کنم داخا خانه ما سه تا بخاری نفتی ارج داریم من در منزل چند تا فقط پتوی گلبافت شمس دارم .رضا نگذاشت ادامه دهد وحرف تو حرف او انداخت بقیه بچه ها هم مثل او بودند .اذان صبح شوع شد خادم مسجد با مهربانی خاصی بچه ها را برای نماز بیدار کرد وضو گرفتند همگی با امام جماعت نماز صبح را با لذت خاصی خواندند .هرچند آن روز در کلاس چهارم انسانی همگی خواب آلود بودند وچرت می زدند معلم هم نتوانست در س تاریخ را بخوبی بدهد یکی یکی آنها را از کلاس خارج کرد تا آبی به صورت خود بزنند تا اینکه زنگ مدرسه بصدا در آمد ودرس تاریخ هم ناتمام برای هفته دیگر گذاشته شد مهشید کامبیز کامران کامکار کوروش و............ درخواب آلودگی شب گذشته . کلاس درس چهارم جنب وجوش تازهای یافته بود تعداد زیادی به انجمن اسلامی مدرسه رفتند واز آقا رضا خواستند که آنها هم پایگاهی شوند آقا رضا گفت یک قطعه عکس با یک کپی شناسنامه ویک اراده قوی عضو می شوید .در شب جمعه سوم شعبان بود که تعدادزیادی از بچه به حضور استاد خداداد بنا مسئول پایگاه  خاتم الانبیائ رسیدند واز آن روز به بهد عضو پایگاه شدند .استاد خداد هم آنها را جهت آموزش چهل وپنج روزه بسیج به بسیج شهر معرفی کرد چند روز بعد دوره آموزشی آنها در پادگان آموزشی همرا با استاد خداد وآقا رضا شروع شد . آموزشی آنها تمام شد وبارها وبارها به جبهه رفتند وبرگشتند هر کدام از آنها برای گرفتن سربند یا زهرا از دیگری سبقت می گرفت کانالهای هویزه وجنوب نیزارها وسنگر ها شاهد فداکاری آنها بود .امروز هر کدام از آنان در اداره ای مشغول خدمت هستند اما استاد خدادادهمان بننای مهربان است که دیگر نای کارکردن ندارد اما دلی مهربان وخاطری آسوده از ادای تکلیف داردکامبیز وکامران رادیدم در اداره ای که  مسئولیت مهمی داشتند اما اسم خودشان را خداداد گذاشته بودند پلاک هویت جبهه رادرون کیف خود نگهداری می کرد وسر بند وپاکت نامه های ارسالی رزمندگی خود را همراه با سربند یازهرا وجفیه رنگ ورو رفته خودرا هنوز نگهداری می کرد  یادگارهایی هم از تیرو ترکش درون بدنشان هست که جای دیگری باید گفت راستی بگویم آن برادر کمیته ای هم در جریان در گیری خیابانی با منافقین شهید شد خادم مسجد به رحمت خدا رفت تعدادی از بچه های مدرسه شهید شدند که یاد وخاطره آنها هنوز در مدرسه ها مشاهده می شود .امروز دیگر سنگر جتو مسجد وجود ندارد اما جای دیوار وسقف آن بر دیوار مسجد اثری گذاشته است برای همیشه تاریخ داغی بزرگ خاطره ای زیبا .اتاق پایگاه پشت مسجد هم تبدیل به انباری مسجد شده است اما هنوز تابلو پایگاه بی ادعا وسخن با یک میخ آویزا شده است  هنوز با یک میخ با قدرت وتوان دستش را به لبه بام گرفته است هنوز هم نمی خواهد کنده شود هنوز چشم به استاد خداد ها رضا ها کامبیز ها ومهشید ها دارد هنوز فریاد می زند هر چند خداد را رمقی نمانده است . دیگر تفنگ ام یک معنی ندارد دیگر گشت درون کوچه ها وجود ندارد دیگر درگیری نیست دیگر کسی درون اتاق پایگاه باپتو نمی خوابد دیگر کسی بدون مزد نگهبانی نمی دهد دیگر کسی در جای سرد نمی خوابد دیگر کسی صبح کارگری نمی کند وشب نگهبانی نمی دهد دیگر پاهای استاد خدادادتوان ندارد با دوچرخه خود تا پایگاه رکاب بزند دیگر خدادد با سطل نمی تواند منبع خانه خود را پر آب کند دیگر خدادآموزش ام یک نمی دهد ................................................حالا گشت الگانس است حالا شام مرغ است حالا دیگر پیاده وجود ندارد حالا بیسیم وتلفن همراه زیاداست حالا همه درجه دارند حالا از پشت بیسیم همدیگر را می شناسند خداداد الگانس نداشت نشان ومدال نداشت کیلومتری حق ماموریت نمی گرفت تفنگ ام یک وچهار بسیجی همراه او با پای پیاده در ون کوچه می گشتند .حتی پول کفش خودش را با بنایی بدست می اورد هیچگاه کسی به او کفشی نمی داد نشان ومدالی نمی دادحالا موشک شهاب داریم حالا اسلحه کلاش وام نوزده داریم حالا ماهواره داریم حالا توپ های دور زن داریم در یک کلام قدرت آهن داریم .خداداد عاشق بود عشق به بچه های پایگاه عشق به آرامش شهر عشق به اینکه مبادا منافقین شهر را به آشوب بکشند او می خواست خانواده ها خیالشان آسوده باشد . او عاشق خمینی بود ....................................................آیا خداداد ورضا هم داریم ؟کجا یند کدام اداره قیافه اشان چطوری است با دوچرخه رکاب می زنند یا الگانس دارند اصلا خداد اد اسم الگانس راهم بلد است جی پی اس می داند .صدام همه اینهاراداشت حتی بهتر از این .نه الان بلکه سی سال پیش آن موقع که بعضی ها همان دوچرخه اطلس نشان خداداد راهم نداشتند رنگ وصدای این امکانات هم به گوش کسی آشنا نبود  همه چیز داشتند اما .اما اما خدادا ها را نداشت اگر صد تا نیمه خداداد داشت دیگر صدام نبود هزاران دا م بودنه از الگانس تو خبری بود ونه از ماشین صفر من ونه از و یلای  توتقدیم به استاد خداد اد گچ کار وبنای محل و........ ................................نویسنده :شریف      
شنبه 17/12/1387 - 19:4
شهدا و دفاع مقدس
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
  
بیمارستان شیر و خورشید مهابادنویسنده : (شریف)
   آمبولانس جاده ی پر پیچ و خم سردشت مهاباد را با سرعت زیادی در هم می نوردید تپه های کم ارتفاع و رودخانه ی پر آب مهاباد همراه با گردش جاده می چرخید و آب زلال آن همانند چرخ های آمبولانس ماسه ها را زیر می گذاشت جوشان و خروشان به طرف سد مهاباد حرکت می کرد تپه ها و کوه ها در پیچش جاده محو می شدند درختان سرسبز کنار رودخانه و کودکان در حال شنا ولباس های زنانه ی کردی و دستارهای مردان کرد با شال کمر هایشان جلوه ای دیگر به کناره های رودخانه و جاده داده بود مهربانی ومهمان نوازی آن ها زبان زد هر گذر کننده و مهمانی می باشد بی ادعا و مهربان آنچه در سفره دارند و در توشه ی خود .ارتفاع بلند پشت تاج سد نشان از شادابی و زنده بودن آن رودخانه ی عظیم داردو با پیدا شدن تاج سد و پیچ تپه سمت راست جاده شهر نمایان می شود دژبان مستقر در آن جا با نشان دادن تابلو ی خود نشان می دهد که به ایست و بازرسی نزدیک شده اید سرعت آمبولانس کم می شود وبا نشان دادن برگ تردد دوباره به راه خود ادامه می دهد .بهیار درون آمبولانس عرق شدیدی کرد مرتب ما سک اکسیژن را کنترل می کرد و نگاهی به مانومتر دستگاه می کرد تا شدت جریان آن را کنترل کند آب محفظه دستگاه کم نشده باشد فشار سنج عدد بین 3و4 را نشان بدهد نه زیادتر ونه کم تر چون موضوع برای مجروحش حیاطش بود آنژیوکت درون رگ دست مجروح را نگاه می کرد و قطرات سرم را می پایید هر چند در مرحله اول 3 سرم را با فشار در مسیر راه به مجروح تزریق کرده بودخون ریزی پای مجروح وترکش درون سینه ی او را هم به خوبی با باند قهوه ای بسته بود قسمتی از ترکش خارج از سینه ی مجروح قرار داشت .بهیار گاهی اوقات موقع نماز جماعت چند کلمه توصیه به رزمنده ها می کرد از جمله این که اگر ترکشی به سینه ی یا بدن کسی اثابت کرد هرگز آن را خارج نکنید و فقط اطراف آن را ببندید اگر خون ریزی ندارد اصلا به آن دست نزنید .خارج کردن ترکش باعث پارگی رگ ها و خون ریزی می شود در حالی که ماندن آن خودش یک نوع پانسمان استریل می باشد .مجروح  درون آمبولانس گاهی از گلویش خون قل قل می کر بهیار با ساکشن درون آمبولانس شلنگ نازک را وارد دهانش می کرد و با مکش دستگاه خون ها را خارج می کرد .آمبولانس آژرکشان وارد بیمارستان معروف شیر و خورشید مهاباد شد دژبان طناب انداخت پزشک عمومی آن جا به سرعت داخل آمبولانس شد و مجروح را مشاهده کرد و بلافاصله دستور اعزام به بیمارستان امام خمینی مهاباد را صادر کرد آمبولانس بدون معطلی به بیمارستان بزرگ با صفا و مجهز وارد شد از راه مخصوص خود داخل اورژانس شد بلافاصله مجروح به اورژانس وسپس به اتاق عمل رفت تلاش جراحان وپزشکان خوب کرد نتیجه داد و حدود ساعت 12 شب مجروح به بخش منتقل شد .خانم پرستار با لهجه ی کردی و فارسی شیرین خود وبا حوصله ی زیاد سرم مجروح را عوض می کرد و درون آن آمپول آنتی بیوتیک می ریخت در کنار تخت مجروح تخت دیگری هم وجود داشت که پیرمرد محاسن سفید کرد روی آن دراز کشیده شده بود و گاهی با لهجه کردی چیزهایی می گفت و بهیار همراه مجروح نیم نگاهی به او می انداخت صبح آن روز خانم پرستار دوباره آمد وبهیار همراه از او سوال کرد پیرمرد چه می گوید ؟خانم پرستار گفت : کاک علی برایم می گوید که خانه ام در یکی از روستا های کوچک سردشت می باشد دوسال قبل افراد ضد انقلاب به روستایمان آمدند و تمام آذوقه هایمان را گرفتند لباس کردی به تن داشتند اما کردی صحبت نمی کردند گوسفندان مرا سر بریدند گوسفندانی که با آن ها امورات زندگی را می گذراندم شیر می دادند پشم می دادند همسرم با آن ها درگیر شد و با چوب به سر آن کسی که سر گوسفندانم را می برید زد آن ها عصبانی شدند وبا تفنگ خود همسرم را کشتند مرا زدند من کاری نمی توانستم کنم آن ها می گفتند ما می خواهیم به مردم کرد خدمت کنیم ان وقت شما گوسفند خود را دریغ می کنید .نزدیک غروب بود پسرم عثمان از زمین کشاورزی مقداری علوفه برای گوسفندان آورد و دید خا نه مان چه وضعی دارد او جنازه مادرش رادید سرشکسته مرا هم دید عصبانی شد وبه آن ها ناسزا می گفت هر چه کردم نتوانستم جلوی او را بگیرم با تیر پسرم عثمان را هم تیر زدند خون از همه جای او می پاشید او را هم به کنار جنازه مادرش انداختم مرتب سر گوسفندان را می بریدند وپوست آن ها را  روی جنازه ها می انداختم  تا اینکه کارشان تمام شد و گوشت گوسفندان و آذوقه های خانه من و دیگر خانه ها را جمع کردند و بردند با سروصدای من همسایه ها آمدند و جنازه ها را با ماشین پاسگاه به بیمارستان رساندیم همسرم مرده بود اما عثمان زنده بود و اکنون در گروه پیشمرگان کرد خدمت می کند .ساعت5 بود دکتر به بخش آمد وگفت : هر چه زودتر این مجروح باید به تهران برود همین امشب در غیر این صورت برای همیشه قطع نخاع می شود .بهیار توسط نماینده نظامی های  مستقردر درون بیمارستان به مرکز خود موضوع را اطلاع داد آقایان دستور دادند که از ساعت 5 تردد ممنوع است و ما مسئولیتی نداریم جاده ها نا امن است .بهیار نا امید و اطلا عت پذیر گوشی بی سیم را گذاشت وبه بخش آمد   پرستار سوال کرد چه شده است ؟ چرا ناراحتی ؟ و بهیار موضوع را گفت .نگاه خانم پرستار کرد به صورت زیبتی جوان مجروح و نگاه معصومانه مجروح دل پرستار را دگر گون کرده بود به خصوص هنگامی که دید با صدای اذان مغرب و عشاء مجروح وبهیار در حال و هوای دیگری  هستند .هنگام اذان مغرب و عشاء بود صدای اذان از مناره های مسجدهای شهر مهاباد فضای ملکوتی خواصی به شهر داده بود صدای اذان با کوه های اطراف برخورد می کرد و ترنم خود را هر چه بیشتر هویدا می کرد "الله اکبر الله اکبر" همگام با صدای اذان لبان خشک شده ی پاسدار جوان هم تکان می خورد که گاهی با کشیدن گاز خیس به لبان او توسط بهیار اندکی لبانش از هم جدا می شد بهیار دست به جیب خود کرد و مهر کربلای معلا را در آورد ا ذان تمام شده بود پاسدار جوان لبانش را می جنبا نید و در زیر لب با خود داشت زمزمه می کرد هر جند بهیار نمی دانست که او در چه رکعتی و کجای نماز است اما مهر را بر پیشانی او قرار می داد خانم پرستار کرد از فاصله دور نظاره گر موضوع بود .کاک علی پیرمرد کرد سنی در حال پایین آمدن از تخت خود برای رفتن به حسینیه بیمارستان بود بهیار به کمک او شتافت کاک علی لنگان لنگان به طرف حسینیه می رفت و در حال با لا زدن آستین خود برای نماز بود یک ساعت گذشت خانم پرستار همراه مرد تنومندی وارد شد و نگاهی به پاسدار مجروح جوان انداخت و کردی با هم صحبت می کردند او شوهر خانم پرستار بود که در شبکه بهداشت مهاباد شغل رانندگی آمبولانس را داشت همسرش به او موضوع را گفته بود و دلشان سوخته بود یا شاید حس انسان دوستی یا ملی گرایی یا اسلامی خلاصه هر چه بود تصمیم بر این داشتند که اورا به ارومیه ببرند .آن ها به سراغ مسئولین بیمارستان رفتند و مجوز لازم را دریافت کردند ساعت ده شب آمبولانس نیسان شبکه بهداشت داخل اورژانس بیمارستان شد و پاسدار مجروح جوان را به داخل آمبولانس با تجهیزات لازم سوار کرد ند .بهیار شادمانی وصف ناشد نی داشت اما برایش سرپیچی از دستورات بود که هنگام شب خارج شود بلاخره تصمیم خود را گرفت و همراه با مجروح پاسدارسوار شد آمبولانس نیسان با غرش حرکت خود از بیمارستان خارج شد یکی دو خیابان آن طرف تر آمبولانس جلوی منزلی ایستاد راننده به منزل رفت و با تعدادی لباس کردی برگشت و با زبان کردی فارسی به بهیار گفت : این لباس پسرم هست او در رشته ی مهندسی تهران درس می خواند بپوش هم اندازه ی تو است بهیار لباس را پوشید و لباس نظامی خود را با پوتین به راننده دادو او آن را داخل منزل گذاشت آمبولانس تاریکی شب را چون دل شیر مرد کرد و پرستارشیر زن در هم می نوردید و پا بر آسفالت سیاه کف جاده می زد و دل جاده را در شب ظلمانی می پیمود .یکی دو کیلومتر گذشته بود جاده خلوت حتی خرگوشی هم از جاده نمی گذشت ناگهان سرعت آمبولانس آرام شد بهیار سر از پنجره خارج کرد جاده بسته بود مقدار زیادی سنگ و خاک جاده را بسته بود دل بهیار از جا کنده شد  ترس از بریده شدن سر ترس از لغو دستور فرمانده ترس از مجروح همراه  همه و همه صدای قلب بهیار از صدای آمبولانس هم بیشتر شده بود دعای "وجعلنا من بین ایدیهم ..." آمبولانس آرام به سمت راست جاده درون جاده خاکی منحرف شد و از کنار درختان عبور کرد شاید 400یا500متر اما با اندازه 50کیلو متر و با اندازه 50 روز طول کشید هر چه آمبولانس حرکت می کرد مثل این بود که به عقب بر می گردد تا این که یک باره آمبولانس تکانه به چپو راست خورد و درون جاده اصلی و آسفالت قرار گرفت عرق سر دید بر بدن بهیار نشسته بود و نگاهش به صورت پاسدار جوان و مجروح دوخته شده بود غرش حرکت نیسان  و گاهی نگاه خانم پرستار به شوهر راننده خود حس تنهایی را از  بهیار گرفته بود تا این که .نور پروژکتور و چراغ قرمز چشمک زن نشان می داد که درون جاده افرادی قرار گرفته اند آمبولانس چاغ گردون خود را زد نور قرمز چراغ همه جا را روشن کرده بود آرام ایستاد سرکاراستوار جلو آمد و نگاهی تند وسخت به راننده آمبولانس انداخت و مرتب فریاد می زد تو ما را نگران کردی دیر به ما اعلان کردن چرا در این موقع آمده ای ؟ مگر نمی دانی جاده در دست تعمیر بوده ؟ مگر نمی دانی ساعت 6 تا 8 شب ما با ضد انقلاب در میان همان درختان درگیر شده بودیم آن ها مینی بوس حامل مسافران را متوقف کردند و چند سرباز را زنده زنده جلوی مسافران آتش زدند در همین موقع هم یک تو یو تای رزمندگان می آمده که با دیدن اوضاع مجبور می شود از داخل زمین ها با سرعت خارج شود و ضد انقلاب با آرپیجی عقب تویو تا را می زند اما او تویوتای آتش گرفته را با همان وضع و با سرعت تا جلوی پاسگاه هدایت می کند ما هم به مقابله رفتیم وچندین نفر آن ها ر ا به هلاکت رساندیم .استوار آرام شد و دوباره نگاهی به راننده کرد و با چراغ قوه ی خود نور را به صورت راننده آمبولانس انداخت او را شناخت کا کا عمر تو هستی تا حالا خودت خطر می کردی حالا زنت را هم به خطر انداخته ای آن ها هم دیگر را می شناختند  . کاکا عمر زودتر برو  برو جانم آمبولانس غرش کنان و مغرور به حرکت خود ادامه داد و با افتخار به طرف ارومیه حرکت کرد .ارومیه شهر قشنگ با مردم ترک و کرد غیرتمند فدا کار حافظ مرز های پرگوهر وسابقه طولانی مبارزه با ظلم وستم شهری که هر گوشه آن افتخارات خاص خود را دارد زیبایی شهر زیبایی خیابان ها زیبایی درختان سیب و زیبایی میدان کارگری آن همه و همه درخور افتخار است .بدون کوچکترین معطلی آمبولانس به فرودگاه رفت و با کم ترین اتلاف وقت با هماهنگی مسئولین بیمارستانی بیمارستان شهدای غرب پاسدار رزمنه مجروح  تا کنار هواپیما رفت و برای درمان به داخل هواپیما فرستاده شد او به تهران رفت تا درمان شود و برای مبارزه ای دیگر در جهاد نفس آماده شود او رفت تا با مظاهر دنیا پرستی برخورد کند او رفت درمان شود وآماده ی جنگ فرهنگی شود  هر چند در جنگ سرنوشت ساز دشمن را می دید جبهه اش مشخص بود دشمن را می شناخت سنگر هایش را می دید و قیافه اش را می شناخت او رفت تا آماده شود .آمبولانس همراه با خانم پرستار و بهیار دوباره هرکدام به کار خود برگشتند .......................نطر دهید ادامه دهم یا نه..........................نویسنده:شریف

E-mail: abotlbz@gmail.com

جمعه 16/12/1387 - 21:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته