• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 9190
تعداد نظرات : 108
زمان آخرین مطلب : 3747روز قبل
داستان و حکایت
آشنایی با ریشه ضرب المثل ها:


این مثل مترادف است با مثل فارسی "كور كور را می‌جوید آب گودال را" و هر وقت دو نفر همدیگر را پیدا می‌كنند و با هم دمخور و مأنوس می‌شوند مردم درباره آنان این مثل را می‌زنند.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

روایت اول


در زمان‌های بسیار قدیم در آذربایجان دو خانواده بودند كه یكی از آنها یك دختر داشت به اسم "چؤلمك"(دیزی) و دیگری یك پسر داشت به اسم "دوواق"(در دیزی) كه این دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بین آن دو خانواده دشمنی ایلی و طایفه‌ای بود این پسر و دختر نمی‌توانستند به هم برسند. تا اینكه "دوواق" از عشق "چؤلمك" سر به كوه و بیابان گذاشت. عاقبت روزی از روزها قضا و قدر "چؤلمك" را به وصال "دوواق" رساند و این دو به هم رسیدند. 

روایت دوم 

این مثل در موردی گفته می‌شود كه دو نفر از حیث اخلاق و رفتار با هم خیلی جور دربیایند. 

در زمان‌های قدیم مردی عالم و دانا به شهری می‌رفت. در راه یك مرد عامی با او همراه شد. مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من ترا؟ مرد فكری كرد و گفت: "چه سؤال احمقانه‌ای اینكه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم می‌رویم. دانشمند خاموش شد. پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید: اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دومی باز سری جنباند و گفت: خب می‌بینی كه همه مرده‌اند. 

اگر زنده بودند كه پا می‌شدند و می‌رفتند خانه‌هایشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقی همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزدیكی‌های شهر دیدند كه مردم شهر گندم‌های سنبله‌دار را در یك جا انباشته‌اند. دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندم‌‌ها را خورده‌اند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤال‌های بی‌سر و ته از آدم می‌كنید می‌بینید كه همه‌اش اینجاست. اگر خورده بودند كه اینجا نبود. دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد. 

مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانه‌ای به خانه آورده‌ام كه حرف‌های عجیب و غریب و بی‌سر و ته می‌زند. دختر او كه از عاقل‌ترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید: "پدرجان میهمان چه سؤال‌هایی از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا می‌بری یا من ترا ببرم؟ دختر گفت: "منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟" مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد. 

دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دختر گفت: منظورش این بوده كه آنها نام نیك از خود به جا گذاشته‌اند یا نه؟ اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زنده‌اند وگرنه مرده حقیقی هستند. مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش این بوده كه گندم‌‌ها را قبلاً فروخته‌اند و پولش را خرج كرده‌اند یا نه؟ مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤال‌‌ها را گفت. مرد دانشمند پرسید: جواب این سؤال‌‌ها را چه كسی گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند: گودوش دیغیر لانیب دوواغین تاپیب.
دوشنبه 13/8/1392 - 22:41
شعر و قطعات ادبی

 

تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست

بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست

نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست

من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر

چشم بر راه توام بر سرِ دروازه یِ شهر

یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند

یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند

بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند

سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند

زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه

امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه

تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد

تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد

پنجه ای سرزده با پیرهنم تمرین کرد

سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد

خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد

کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد

آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت

دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت

چوب آتش زده از دور و برم می انداخت

شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت

دست من بند زده، موی مرا می سوزاند

دستگرمی سرِ گیسوی مرا می سوزاند

وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد

آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد

بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد

آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد

به سرم آمده و باز همان خواهد شد

رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد

رسم این است که اوّل پر او می ریزند

بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند

بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند

نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند

 

حسن لطفی

دوشنبه 13/8/1392 - 22:40
شعر و قطعات ادبی

 

 

دلم شور می زد که از دور دیدم

دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند

سوارانی از کوفه و غصه هایش

که پیغمبر روضه‌ی یک شهیدند

 

رسیدند و از ماجرای تو گفتند

از این که نرفتند از کوفه بیرون

مگر این که دیدند دروازه‌ی شهر

شده میزبان سری غرق در خون

 

شنیدم که گفتند باز اهل کوفه

نمک خورده اند و نمکدان شکستند

به جز کاسه کهنه عهد و پیمان

تو را سر شکستند و دندان شکستند

 

شنیدم که تا پای جان ایستادی

ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند

تو را دوره کردند و مهمانشان را

پذیرایی آتش و سنگ کردند

 

شنیدم که از روی دارالعماره

تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند

تن بی سرت را به یک اسب بستند

و در کوچه ها پیکرت را کشیدند

 

شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر

تو را آب دادند و آبی نخوردی

اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد

ولی خیزران شرابی نخوردی

 

سرت زینت سر در شهر گردید

ولی سهم نی ها و طشت طلا نه...

تنت قسمت میخ قصاب ها شد

ولی پایمال سم اسب ها نه...

 

محمد بیابانی

دوشنبه 13/8/1392 - 22:40
شعر و قطعات ادبی

 

 

گو غیر کُشد زارم، من یار پسندیدم

زاری نکنم هرگز کآزار پسندیدم

مبهوت به هر سویم آواره به هر کویم

تا یوسف خود جویم بازار پسندیدم

هر کوچه که شد جایم بر غربت مولایم

رخسار غریبی بر دیوار پسندیدم

با من همه بستیزید آتش به سرم ریزید

او سوختنم خواهد من نار پسندیدم

مست نگه یارم دلباختۀ دارم

در دار غمش تنها من دار پسندیدم

آن دختر دلبندم این خون دو فرزندم

من در ره محبوبم ایثار پسندیدم

کوبید به سر سنگم سازید ز خون رنگم

من یار پسندیدم، من یار پسندیدم

زخمم به بدن نیکوست اینگونه پسند اوست

یک بار که تیغ آمد صد بار پسندیدم

هر بیت تو را «میثم» بیتی بجنان بخشم

چون شیوه شعرت را بسیار پسندیدم

 

غلامرضا سازگار

دوشنبه 13/8/1392 - 22:40
شعر و قطعات ادبی

 

 

نقد جان بر کف و شرمنده ببازار تواَم

که بدین مایۀ ناچیز خریدار تواَم

سنگ ها از همه سو بر من آزاده زدند

به گناهی که در این شهر گرفتار تواَم

کو به کو دردل شب گردم و گریم تا صبح

همه خوابند و من سوخته بیدار تواَم

دست از دار جهان شسته بپای قدمت

جان به کف دارم و مشتاق سرِدار تواَم

گرچه آواره در این شهر یتیمان منند

یاد اطفال تو و عترت اطهار، تواَم

کام خشکیده ولی آب ننوشم هرگز

تشنه ام تشنه ولی تشنۀ دیدار تواَم

دُرّ دندان من از درج دهن ریخت چه غم؟

یا که چوب ستم و لعل گهربار، تواَم

پیش دشمن همه خندند ولی من گریم

چه کنم عاشق دلسوختۀ زار تواَم

تا دم مرگ به یاد تو لبم زمزمه داشت

همه دیدند که سرباز وفادار تواَم

«میثم» بی سر و پایم که اگر بپذیری

خار افتاده به خاک ره گلزار تواَم

 

غلامرضا سازگار

دوشنبه 13/8/1392 - 22:40
شعر و قطعات ادبی

خورشید كرده ره گم در كوچه‌های كوفه
پا جای پای ماه است در جای‌جای كوفه

از بس به نای مسلم آوای واحسیناست
بوی حسین آمد از كربلای كوفه

اشك یتیم ریزد آه غریب خیزد
بر هر دو این دل شب، گرید فضای كوفه

ای در كنار كعبه گردیده كربلایی
مسلم دهد سلامت از نینوای كوفه

مهمان غریب و خسته، درها تمام، بسته
از آن جفای كوفی، ازاین وفای كوفه

گفتم به كوفه آیی، ای وای اگر بیایی
زینب اسیر گردد در كوچه‌های كوفه

آئینه وجودم گردید لاله‌باران
بارید بر سر من سنگ جفای كوفه

شمشیر و سنگ چیدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و، كوچه، مهمان‌سرای كوفه

وقتی علی در این شهر از من غریب‌تر بود
ای كاش می‌شد از بن، ویران بنای كوفه

ای شهریار عالم! كوفه میا كه ترسم
بر نی سرت بخواند، قرآن برای كوفه


غلامرضا سازگار

دوشنبه 13/8/1392 - 22:39
شعر و قطعات ادبی

دل این شهر برای نفسم تنگ شده

جان من کوفه میا! کوفه دلش سنگ شده

خوب گشتم همه جا را خبری نیست میا

همه شادند دوباره خبر جنگ شده

آب و جارو شده این شهر برای سر تو

کوچه‌هاشان همه پاکیزه و کم‌سنگ شده

همه جا صحبت از غارت اموال شماست

به خدا بیعت‌شان حقه و نیرنگ شده

به گمانم که نمی‌بینمت و می‌میرم

اشک من با شرر خنده هماهنگ شده

دو سه شب پیش به دروازه دو قلاب زدند

که نگاهش به تماشای شما تنگ شده

دم مغرب همه رفتند و مرا دور زدند

حرمت نائب بی‌یار تو کمرنگ شده

 

محمد سهرابی

دوشنبه 13/8/1392 - 22:39
شعر و قطعات ادبی

 

 

کاش می‌شد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم
مرد این شهرم و بر پیرزنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم
من نمی‌خواسته‌ام مایه‌ی دلواپسیِ 
معجر زینب کبری شوم، انگار شدم
تا بده‌کاری خود را به همه پس دادم
به تو اندازه‌ی یک شهر بده‌کار شدم
دیدم از مردم این شهر خریدار تری
علت این بود اگر یوسف بازار شدم
من در این خانه، تو در خانه‌ی خولی، تازه
با تو همسایه‌ی دیوار به دیوار شدم
کاش می‌شد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر پیرهنی برداری


علی اکبر لطیفیان

دوشنبه 13/8/1392 - 22:39
شعر و قطعات ادبی

 

 

دشمن کینه‌ای نغمه‌ی مرغ سحرید
حرف از چشمه بهانه است، به خون تشنه‌ترید
تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید
از سر نیزه‌‌ی بی‌تاب شما معلوم است
خوب از حس پدر با پسرش باخبرید
اسمی‌ از شیشه شنیدید همگی سنگ شدید
نامی از چادر و دامن که شده، شعله‌ورید
اینقدر حرص که از دست شما می‌بارد
کی ز خلخال و النگوی کسی می‌گذرید؟
عطش غارت‌تان تا که فرو بنشیند
ببرید از تن من هر چه که دارم، ببرید
یک نفر با همه‌ی غربت خود می‌آید
لااقل این همه شمشیر برایش نخرید
مغرب خونی یک روز سرم را پیش
سر خاکستری شاه حرم می‌نگرید


علیرضا لک


 

دوشنبه 13/8/1392 - 22:39
شعر و قطعات ادبی


در این مطلب چندین شعر آئینی برای سفیر امام حسین (ع) در کوفه جمع آوری شده است.
به گزارش خیمه گاه باشگاه خبرنگاران،شب اول ماه محرم نام سفیر امام حسین (ع) ،حضرت مسلم ابن عقیل را به خود گرفته است.شعر هایی در رابطه با این شخص بزرگ را می توانید در ادامه مطالعه نمایید.



برای حضرت مسلم (ع)

 

قهرمان‌ عشق‌ در چاه‌ بلا افتاده‌ است‌

كار مسلم‌ وای‌ دست‌ اشقیا افتاده‌ است‌

اشك‌ جاری‌ بر رخش‌ شرح‌ غمی‌ پنهان‌ دهد

گوشه‌ی‌ غربت‌ به‌ یاد كربلا افتاده‌ است‌

باغ‌ شد مرداب‌ و گل‌ها نیزه‌ و شمشیر شد

قاصد كرب‌ و بلایی‌ از نوا افتاده‌ است‌

سر، سر پیمان‌ گذارش‌ روی‌ دار افتاده‌ است‌

دل‌ سر و كارش‌ به‌ خلقی‌ بی‌وفا افتاده‌ است‌

آه‌ گل‌چینان‌ كه‌ از هر بام‌ با سنگش‌ زنند

این‌ گل‌ طوباست‌ از شاخه‌ جدا افتاده‌ است‌

دست‌ مهمان‌ بستن‌ و با كام‌ عطشان‌ كشتنش‌

از كجا در كوفه‌ این‌ رسم‌ خطا افتاده‌ است؟‌

نامه‌های‌ دعوت‌ كوفه‌ به جز نیرنگ‌ نیست‌

بد مرامی‌، بد دلی‌ در كوفه‌ جا افتاده‌ است‌

كار دل‌هاشان‌ به‌ نیرنگ‌ و نفاِق افتاده‌ است‌

كار لب‌هاشان‌ به‌ لعن‌ و ناسزا افتاده‌ است‌

چشم‌هاشان‌ خائن‌ و آئینه‌ی‌ ناپاكی‌ است‌

وای‌ از چشمی‌ كه‌ از شرم‌ و حیا افتاده‌ است‌

بگذر از كوفه‌ نبینی‌ تا به‌ روی‌ غنچه‌ها

رد پا از پنجه‌ی‌ نا آشنا افتاده‌ است‌

 

سیدمحمدمیرهاشمی

دوشنبه 13/8/1392 - 22:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته