• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 87
زمان آخرین مطلب : 3869روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می‌کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این‌جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده‌اند؛ ولی شما نمی‌دانید. بقره، 154

چهارشنبه 27/11/1389 - 15:49
شهدا و دفاع مقدس

بچه ام كه به دنیا آمد نامش را به یاد پدرش محمد حسین گذاشتم.به مادرم گفتم:مادر ببین بچه عیب و نقصی ندارد.گفت:نه مادر بچه سالم است.گفتم من كربلائی حسین را در خواب دیدم كه گفته :بچه ناقص به دنیا می آید.مادرم گفت:بچه كه سالم است.روز هفتم او را بردم ختنه اش كردم او مریض شد لباسهایش را از تنش در آوردم و دوباره كه آمدم تنش كنم متوجه شدم كه كتف راست از زیر بغل تا شانه به اندازه یك ریالی سوراخ است.من گریه گردم گفتم:مادر تو كه می گویی بچه سالم است. بالاخره بچه را برداشتم و به دكتر بردم.دكتر گفت:این بچه باید عمل شود.من آن موقع نمی دانستم كه بنیاد شهید هست.یك روز حاج آقای صابر كه رئیس بنیاد شهید بود به منزل ما آمد،شنیده بود كه من بچه ای را به دنیا آوردم و به دیدن بچه آمده بود.گفتم:كربلائی حسین را در خواب دیدم كه گفته بود این بچه ناقص به دنیا می آید.وقتی ایشان بچه را دید گریه اش گرفت و گفت:شهدا در خواب و بیداریشان هم برای ما زنده اند.بعد از چند وقت ایشان هم شهید شد.بچه كه 30 ،40 روز كه شد رفتم مشهد برای او شناسنامه بگیرم.به سمت حرم رفتم در جلوی حرم یك آقایی را از من گرفت و اسمش را پرسید گفتم:محمد حسین است.گفت:نام خوبی است.او را بوسید و در گوش او اذان گفت.بعد بچه را به من داد.من داخل حرم رفتم و گریه كردم و گفتم:آقا جان من اگر از تو كمك می خواهم من بچه ام را می خواهم بیمارستان پسرم این بچه 40 روزه را چه طوری عمل كند امكان دارد زیر عمل بمیرد خدایا من از تو كمك می خواهم و از تو طلب حاجت كرده ام كه این بچه را تو شفا بدهی.من به بیمارستان رفتم تا بچه را برای عمل آماده كنم دیدم فقط آصاری از یك سوراخ است ولی بدن او سالم است.دكتر كه بچه را دید گفت:تو خواب دیدی؟گفتم:آقای دكتر این سوراخ بود فقط من به حرم رفتم و در آنجا آقایی آمد و بچه را از من گرفت بوسش كرد اسمش را پرسید و در گوش او اذان و اقامه خواند بعد من رفتم حرم با امام رضا (ع) درد دل كردم و بعد ؟آمدم اینجا دكتر گفت:از همان اول كه خواسته ای خودش هم شفا داده است.از آن موقع این بچه هیچ وقت مریض نشد.

 شهید حسین افچنگی
يکشنبه 24/11/1389 - 11:53
شخصیت ها و بزرگان
گذشت و برخورد با دیگران
ایشان از منزل بیرون آمده بودند و از حاشیه خیابان در حال گذر بودند که ناگهان دوچرخه سواری با شدت به ایشان برخورد  کرد، به نحوی که عبا و عمامه و عصا و نعلین ها هر کدام به طرفی پرت شد، و ایشان  زخمی گردید، پس از لحظه ای ، قبل از اینکه بسوی عبا و عمامه  بروند، به سراغ دوچرخه سوار رفتند، در حالی که خودشان بیشتر آسیب دیده بودند با این حال او را از زمین بلند کرده ، و گرد و غبار از صورتش پاک  نموده  و پشت سر هم تکرار می کردند که: پسر جان! حالت چطور است؟
آیا جایی از بدنت درد می کند؟ آیا صدمه و آسیب دیدی؟ و از این قبیل حرفها!
 
خردمندترین مردم، شدیدترین مردم است، در مدارا و ملاطفت با مردم، و هوشیار و دور اندیش ترین مردم، کسی است که بیشتر از همه خشم خود را فرو خورد.
(  نبی اکرم « ص» )
راه مبارزه با شیطان
ایشان می فرمودند:
راه مبارزه با شیطان آن است که به او اعتناء نکنی زیرا شیطان متکبر است، هر چه به او بیشتر اعتناء کنی او سرکش تر می شود.
ائمه علیهم السلام ولی نعمت همه
یک وقتی ایشان می فرمودند:
 ائمه اطهار علیهم السلام علاوه بر اینکه ولی نعمت ما هستند، حتی ولی نعمت انبیاء نیز بودند بطوریکه افتخار ابراهیم خلیل (ع) این است که از شیعیان ائمه اطهار علیهم السلام می باشد.

دعا برای دیگران مستجاب است
درباره دعا نمودن برای دیگران می فرمودند :
اگر یهودی برای مسلمان دعا کند دعایش در حق مسلمان، مستجاب است چون دعای غیر است. هرگاه کسی به ایشان می گفت: برایمان دعا کنید، ایشان می فرمودند: برایتان دعا خواهم کرد.
عشق به خدا
 می فرمودند: علت اینکه دعای ما مستجاب نمیشود این است که حُسن نظر به خدا نداریم ، در تمامی امور توکل به خدا خمیره وجودی شان شده بود و هنگامی که استخاره می نمودند چون استخاره را جوابی از « الله» می دانستند اهمیت فوق العاده ویژه ای به آن می دادند.
هرگاه نام خداوند را می نوشتند جل جلاله نیز به آن اضافه می کردند و اگر می نوشتند « بسمه تعالی» حتما" بعد از آن شأنه را می آوردند.
توسل و عشق به امام زمان - عج
ایشان می فرمودند: دوای کلیه دردها التجاء به امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
و باز می فرمودند:
هر وقت که به زیارت امام رضا علیه السلام می روم به نیابت از امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) می روم.
استغفار برای مؤمنین
شخصی به ایشان فرموده بود: آقا مرا نصیحت کنید!
 ایشان فرموده بودند: بنده به نیابت از همه مؤمنین روزی 70 مرتبه استغفار می کنم. گویا نصیحت غیر مستقیم بوده که استغفار برای خویش و دیگران را فراموش نکنید .
نواب صفوی خود را تربیت نموده است
آن زمان که شهید سید مجتبی نواب صفوی قیام نمود و در مقابل ادعاهای احمد کسروی نتوانست صبر نماید تا عاقبت او را به جهنم فرستاد، آیت الله تهرانی، محبتی شدید از نواب در دل داشت و او را دعا می نمود.
وقتی باخبر شدیم که نواب صفوی با جمعی به نام فدائیان اسلام وارد مشهد شده اند و در مهدیه اقامت دارند، ما جمعی از طلبه ها که به نواب عشق می ورزیدیم به دیدنش شتافتیم.
از میان علمای مشهد فقط آیت الله تهرانی را دیدیم که آمد و در کنار نواب قرار گرفت. نواب صفوی هم که با یک نگاه دوستان خداجو را می شناخت و آنان را جذب می نمود خود مجذوب ایشان شد .
 نواب هر وقت فرصت می کرد به منزل آقای میرزا می آمد و با هم انس می گرفتند.  روزی  در خدمت میرزا صحبت از نواب شد، فرمودند: « نواب خود را تربیت نموده است.»
پاداش مراقبت نفس
 حاج محمد اخروی می گوید:
 بنده مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی را نمی شناختم، روز تشییع جنازه پیکر پاک و مطهر ایشان دیدم افراد بسیاری برای تشییع جنازه حاضر شده اند، من نیز شرکت کردم و با خود گفتم حتما" شخص مهم و مؤمنی است.
پس از چند روز به بهشت رضا (ع) رفتم، ولی هر چه گشتم، مقبره او را پیدا نکردم، لذا نا امید و ناراحت به منزل برگشتم شب در خواب، دیدم که با ایشان در خیابانهای بهشت رضا (ع) قدم می زنم، و ایشان به من می فرمایند، حاجی آمدی و قبر مرا پیدا نکردی، ناراحت نشو، حالا خودم آمده ام!

در همین لحظه که داشتیم با هم قدم می زدیم و از لابلای قبرها می گذشتیم، مشاهده کردم بعضی از مرده ها سر از قبر بیرون آورده اند بعضی تا گردن، یک نفر تا کمر از قبر بیرون آمده و رو کرد به من گفت: حاجی آیا این عالم را می شناسی؟
 گفتم: بلی آیه الله میرزا جواد آقا تهرانی هستند؛ آن مرده گفت: از موقعی که این عالم را به اینجا آورده اند و دفن کردند، عذاب از همه ما برداشته شده است.
مقام عالی در برزخ
معلمی می گفت:
 پدرم مرحوم شد، چندین بار در عالم رؤیا او را دیدم به او گفتم در عالم برزخ حالت چطور است؟
ایشان فرمودند: حالم گاهی خوب و گاهی بد است، پرسیدم در عالم برزخ چه کسی مقامش خیلی خوب است ؟
گفت: آیة الله میرزا جواد آقا تهرانی ایشان مقامی دارند که کسی در آن حد نیست و اضافه کرد الله اکبر از این مقام.
شنبه 23/11/1389 - 10:8
داستان و حکایت

داستان خرید بهشت

وبهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

پنج شنبه 21/11/1389 - 8:4
شخصیت ها و بزرگان
روش مناسب برای نهی از منکر
در نزدیکی منرل ایشان در خیابان امیر کبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای که از صدای آن ها، همسایه ها ناراحت بودند.
ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی کنم و شما هر اقدامی که می خواهید بکنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آن گاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل  شده بود، به مردم گفتند:
« خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده  و سلام کند و آن گاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف خود را ترک کند.»
از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می کرد، برای انجام وظیفه ی شرعی خود، داخل مطب می شد و سلام کرده،  موضوع را با زبان خوش در میان می گذاشت و خارج می شد.
چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه می شد که همگی یک مطلب را به او  تذکر می داند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.
از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه ی آموزش دخترانش را تعطیل کرد.
در یکی از روزها که ایشان به طرف مسجد در حرکت بود، دکتر ایوب را دید که به طرف او می آید.
وقتی نزدیک شد، از شدت خنده نمی توانست سلام کند، و بالاخره پس از سلام و احوال پرسی گفت: آقای شاه آبادی، با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان می کردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه می کنید که من به سادگی می توانستم جواب آن ها را بدهم و هرگز درباره ی این روش مردمی نیندیشیده بودم.
تلاوت سوره حشر
آیة الله محمد رضا توسلی نقل می کنند  :
من در سفارش های امام  به فرزندشان مرحوم حاج احمد آقا، و هم در بیانات خود ایشان دیده ام که می فرمود:
« استاد مرحوم شاه آبادی ، به من سفارش می کردند که سوره ی حشر را زیاد بخوان، مخصوصا" آیات آخر سوره را که می فرماید: یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون.»
سه دستور اخلاقی
یکی از بازاریان  که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:
« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟
می فرمودند:
آ
خر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»

همین فرد می گوید:
« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟
ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.

2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.

3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.

همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.

در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.

این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.
 اثر زخم زبان
آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.
سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد.
ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت...
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:
« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».
چهارشنبه 20/11/1389 - 8:48
شهدا و دفاع مقدس
سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی
سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی در تاریخ 2/2/1372بسم الله الرحمن الرحیمخداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد. من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریستیعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرددر این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد. خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد. حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم. 

 

شنبه 16/11/1389 - 11:28
شهدا و دفاع مقدس
- حضرت آیت الله مشكینی با ایشان، از قبل رفت و آمد داشتم و ارادت داشتم.در او آثار ایمان و شجاعت می دیدم. گاهی می آمدند اینجا. می گفتم:«كجا می خواهید بروید؟» می گفت:«می خواهم خدمت آقای بهاءالدینی برسم-كه از بزرگان اوتاد حوزه بود-» می فهمیدم كه روحیه ی ایشان روحیه ی بسیار بزرگی است. لقمان به فرزندش وصیت می كند برو علما را پیدا كن و در حضورشان بنشین.صیاد این را عمل می كرد.       - حضرت آیت الله العظمی مكارم شیرازی من با ایشان آشنا بودم و مكرر زیارتشان كرده بودم. سه چیز در او خیلی ممتاز بود:او شجاعت كه از هیچ چیز نمی ترسید؛ حوادث را هم كه نقل می كرد، خم به ابرو نمی آورد. دوم خلوص نیت كه اخلاص او در حد یك روحانی بالا بود. سوم فوق العاده متواضع بود. با این همه خدمات، به عقیده ی من، الان هم اگر زنده شود، باز همان تواضع خود را دارد.       *امیر شهید صیاد شیرازی در کلام همسر ما پسر عمو، دختر عمو بودیم. هفده ساله بودم كه مرا برای او- كه 25 ساله بود-خواستگاری كردند.آن زمان، افسر جوانی بود كه در ارتش خدمت می كرد و برای این كه سختی زندگی با یك فرد نظامی را به من تذكر بدهند، عمویم گفت:«زندگی با یك سرباز سخته. آن هم فردی مثل علی كه زندگی ساده ای داره.» برای پدرم، پاكی و نجابت داماد آینده اش مهم بود نه تامین رفاه من؛ همان چیزی كه در وجود علی بود، و همین هم بود كه پدرم از بین همه ی خواستگارها با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر این ها، تقوایی در وجود علی بود كه تشخیص آن برای دخترها به سادگی امكان پذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی كرد. این تقوا و پاكی و نجابت را در آن دوران-كه واقعا گوهر كمیابی بود-پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.از همان روزی كه به قول معروف«بله» را گفتم، احساس كردم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می شوم كه رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند. هر چه از ازدواج مان می گذشت، این حقیقت برایم روشن و روشن تر می شد و با پیروزی انقلاب، به اوج خود رسید. نماز شب اش ترك نمی شد، هر روز صبح دعای عهد می خواند و آرزوی بزرگش این بود كه سرباز امام زمان(عج) باشد. حضرت امام خمینی(ره) دستورات ده گانه ای را برای خودسازی داده بودند كه روزه ی دوشنبه و پنجشنبه یكی از آن ها بود و علی تا آخرین روز حیات پر بركت اش مقید به انجام آن بود. معتقد بود اگر وضو گرفتی و نماز حاجت نخواندی، به خودت جفا كردی. به بچه ها توصیه می كرد هر كاری را كه با وضو انجام دهید، برای رضای خداوند است و هر بار كه با تجدید وضو می كرد، می گفت«این وضوی تازه، نماز خواندن داره». نصیحتمان می كرد كه مبادا وقت مان را بیهوده تلف كنیم. همه می دانند كه او در طول سال های جنگ، چه نقش كلیدی و موثری در پیروزی های رزمندگان اسلام داشت، اما باور كنید هیچ وقت در خانه، حرفی از آن ها به میان نمی آورد؛ حتی از برخوردی كه بنی صدر با او كرده بود و آن روزها یكی از مسائل مهم بود. فقط یادم هست كه گفت: «به بنی صدر گفتم:قبل از ملاقات با تو، باید به حرم امام هشتم(علیه السلام) بروم و دعا كنم و بعد از آن هم همین طور، تا حرف های تو در من اثر نگذارد.» زندگی اش وقف جنگ بود. در این سال ها، پنج بار مجروح شد و شاید خیلی ها ندانند كه او 22 تركش در بدن داشت. اصلا مثل بقیه ی مردم زندگی می كرد؛ راحت و عادی به مسجد می رفتیم، توی بازار قدم می زدیم، خرید می كردیم و به مهمانی می رفتیم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقین. اصرار می كردم كه شما در معرض خطر هستید، باید محافظی داشته باشید، اما می گفت:«نگهدار انسان باید خدا باشد نه بنده ی خدا» حتی روزی هم كه به شهادت رسید، محافظ و همراهی نداشت. یادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و كنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود، اما مقداری به درس ریاضی بچه ها رسیدگی كرد. صبح ساعت30/6 خداحافظی كرد و رفت. هنوز فاصله ای نشده بود كه صدای گلوله آمد و بعد، صدای فریاد پسرم-مهدی-كه می گفت:«مامان بیا بابا رو ترور كردن». سراسیمه از خانه زدم بیرون. دیدم علی غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هایش بسته بود، درست مثل وقت هایی كه از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوكه شده بودم كه حتی نتوانستم كسی را صدا بزنم.آمدم توی خانه، گوشی تلفن را برداشتم و به چند جایی زنگ زدم. تا آمدم بیرون، بقیه و از جمله همسایه ی طبقه ی بالا جمع شدند و علی را بردند بیمارستان. بچه ها را كه نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسه شان كردم. گفتم:«بابا تیر خورده، اما اتفاقی نیفتاده.» در حالی كه می دانستم همان لحظه به شهادت رسیده است. همیشه می گفت:«دعا كن من شهید بشم». و من می گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ باید پسرها را داماد كنی؛ حالا حالا كار داریم. خواب دیده بود یكی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی كه این خواب را دیده بود تا آن روز صبح كه آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، كمتر از یك ماه فاصله نشد كه به آرزوی دیرینه اش رسید.  
شنبه 16/11/1389 - 11:23
داستان و حکایت
لیوان را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >
و همه شاگردان خندیدنداستاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد  خواهند آمد .اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.n   فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است  که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .n   زندگی همین است!  
دوشنبه 11/11/1389 - 14:24
شهدا و دفاع مقدس
به نماز سید كه نگاه می‌كردم،
ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1- از سخنان سید مرتضی آوینی
دوشنبه 11/11/1389 - 11:31
داستان و حکایت

روزی مردی برای نماز صبح به مسجد رفت در راه به زمین خورد ولباسش گلی شد به خانه برگشت ولباسش را عوض کردوبرگشت دوباره همان  کار تکرار شد بار سوم مردی با چراغ اورا با مسجد رساندولی داخل  نیامد وقتی مرد علتش راپرسیدگفت من شیطانم هر دوبار به زمینت زدم دفعه اول که برگشتی خداوند تمام گناهانت رابخشیدوبار دوم تمام گناهان خانواده ات رابخشیدترسیدم بار سوم زمین بخوری وبرگردی تمام افرادشهرت امرزیده خواهند شد.

دوشنبه 11/11/1389 - 11:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته